- عضویت
- 2019/03/26
- ارسالی ها
- 344
- امتیاز واکنش
- 2,436
- امتیاز
- 474
پس از روشنشدن ماشین، کریستینا با عجله پرسید:
- مسیر؟
- مرکز ترک تو خیابون ششم رو میشناسی؟
کریستینا با چشمان سبزرنگی که ناخودآگاه بازتر شده بود، رویش را بهسمت او برگرداند.
- آره.
بنجامین بدون اینکه سرش را برای دیدن نگاه متعجب کریستینا بالا بیاورد، زیرلب زمزمه کرد:
- برو اونجا لطفا.
کریستینا بدون هرگونه سؤال دیگری شروع به حرکت کرد. تا آنجا راه زیادی بود و از دستان مشتشده و فک منقبض بنجامین، حتی از سکوت بیپایان و نگاه خیرهاش به منظرهی تکراریشدهی خیابانها، مشخص بود عصبیتر از آن است که حوصلهی پاسخگویی به هرگونه سؤالی از جانب کریستینا را داشته باشد. با این وجود کریستینا با توجه به حالتهای بنجامین، اجازهی پرسیدن سادهترین سؤال را به خود داد.
- ناهار خوردی؟
بنجامین که گویی با صدایی او از خواب فکر بیدار شده باشد، ناگهان پاسخ داد:
- آه نه! فکر نکنم خورده باشم.
کریستینا خندهی کوچکی کرد که گوشههای لب کوچک و سرخشده با آرایشش را بالا برد.
- مطمئن نیستی غذا خوردی یا نه؟
- راستش خیلی فکرم مشغول بوده امروز.
کریستینا سری به نشانهی تفهیم تکان داد و با احتیاط و دادن تمام توجهش به ماشینهای مقابلش، دستش را بهسختی به صندلی پشت برد و کیسهای را روی پای ادوارد گذاشت.
- ناهار زیاد درست کرده بودم. این هم سهم تو شد.
بنجامین سرش را به نشانهی نفی تکان داد.
- تشکر، ولی نمیتونم چیزی بخورم.
کریستینا بیشتر اصرار کرد.
- رنگت انگار گچ دیوار شده. میترسم غش کنی. بخور تا خودت چیزیت نشده.
با شنیدن این حرف گوشهی لب ادوارد اندکی بالا رفته و گونهی بیرنگ و لاغرش را به حرکت درآورد. دست برد تا مقداری از آن غذا را میل کند. این غذا به نسبت غذاهایی که در این دنیا بهسختی ممکن بود به دست بیاورد، بسیار شاهانه به نظر میرسید. مدت زیادی بود که از خوردن غذای موردعلاقهاش، یعنی گوشت مزهدارشده باز مانده بود. حال حالت تهوعی که بر او غالب شد و دردی که لحظهبهلحظه شدیدتر میشد، مانع از خوردن بیش از دو-سه لقمه شد.
با رسیدن به مرکز ترک، کریستینا بدون هیچ حرفی ماشین را خاموش کرد و پشتسر بنجامین پیاده شد. بنجامین رو به او کرد و گفت:
- احتیاجی نیست باهام بیای. ممنون که تا همینجا هم رسوندیم.
کریستینا لب پاینش را اندکی جلو داده و نگاهش را مظلومانه به بنجامین دوخت. با دلخوری گفت:
- منظورت اینه که دلت نمیخواد من پیشت باشم؟
بنجامین که هول شده بود، با مردمکی که برای فرار از صورت کریستینا به هر طرف میچرخاند، سراسیمه نفی کرد.
- همچین منظوری نداشتم. فقط میگم بری به کارهای خودت برسی.
کریستینا تبسم با محبتی کرد.
- ممنون، اما وقتم آزاده. تو هم داداش کوچیکهی خودم. چرا باهات نیام؟
بنجامین جهت اتلاف کمتر وقت، دست از مخالفت کشید و همراه با کریستینا وارد مرکز شدند.
پزشک مرکز ترک با موهایی که به عقب شانه زده شده بود، صورت جوانی که به نظر در اواخر سی سالگی قرار داشت، روپوش سفید و چشمان مشکیاش، در دفتر مدیریت انتظارشان را میکشید. با ورودشان از جایش برخاست و با بنجامین به رسم ادب دست داد. پس از نشستن روی صندلیها شروع به صحبت کرد:
- خب ادوارد. اینجور که ما فهمیدیم، پدرت به نارسایی کلیوی دچاره. بعد از بررسی و گرفتن پروندهش از بیمارستانی که تحت معالجهش بوده، به نظر میرسه نزدیک به دو ساله که در انتظار کلیهای هست که بشه بهش پیوند زد.
بنجامین سری به نشانهی تأیید تکان داد و پرسید:
- الان اوضاعش چطوره؟
- متأسفانه مصرف مواد و عدم زندگی سالم باعث بدترشدن اوضاع شده. شاید باید بهجای صبر برای پیداشدن یه کلیه از طرف خیریه، به فکر خریدن کلیه باشی.
بنجامین با از شنیدن این جمله آب دهانش را بهسختی قورت داد. پرسید:
- منظورتون از خرید کلیه چیه؟
دکتر تعدادی کاغذ مقابل بنجامین قرار داد.
- اینها پروندههایین که نشون میدن پدرت تو صف افراد نیازمند به پیوند کلیهست. تو یه ارگان دولتی که با کمترین هزینه این کار رو انجام میده ثبت شده. این یعنی این شرکت کلیههایی که از افرادی که پس از مرگشون سالم موندن و بهنوعی به صورت اهدای خیرخواهانهست رو جمعآوری میکنه که بهمراتب تعداد و انواعشون کمتر از کلیههاییه که توسط فرد به فروش میرسه و یا حتی تو بازار سیاه وجود داره.
بنجامین که حال عجیبی از شنیدن این موضوع پیدا کرده بود، سعی کرد خود را جمعوجور کند.
- من باید چیکار کنم؟
دکتر نفسش را با صدا بیرون داد.
- چه مقدار پول داری؟
بنجامین با ناامیدی سرش را به طرفین تکان داد که موهای عـریـ*ـان نسکافهای ادوارد را به رقـ*ـص درآورد.
- به اندازهی خوردوخوراک.
دکتر نگاه تأسفباری به او انداخت. دستانش را درهم گره کرده و روی زانوانش گذاشت.
- یعنی تو این دو سال پولی برای عمل جمع نکردی؟
بنجامین با حالت عصبی که در دندانهای بههمفشردهی ادوارد نمایان بود، دستش را در موهایش کشید و زیرلب زمزمه کرد:
- نمیدونم.
دکتر با تعجب که در پس عینک گردش که درشتی چشمانش را به چشم میآورد، پرسید:
- نمیدونی؟
بنجامین با صدایی بلندتر نسبت به قبل پاسخ داد:
- من مدتیه که حافظهم رو از دست دادم و هیچی از اینکه کی بودم و چیکار میکردم یادم نمیاد. متأسفانه به هیچکس هم درمورد کارهایی که میکرد... یعنی میکردم، نمیگفتم. لطفاً بهجای سؤالپیچکردن من برین سر اصل مطلب. فکر نمیکنم اینهمه سؤال تنها برای این بوده که بگین هیچ راهی برای نجات جیمز یعنی پدرم وجود نداره.
دکتر با انگشتانش روی صندلی ضرب گرفت:
- تو در حال حاضر هیچ پولی نداری. پس این ماجرا تمومشدهست.
سپس کارتی را روی میز گذاشت.
- هرچند شاید نظر جیبت عوض بشه.
با زدن این حرف از جایش برخاست و بهسمت در رفت که صدای در باعث توقفش شد. مدیر مرکز ترک که مردی شیکپوش با موهای کمپشت و سبیلهایی که بهشدت در صورتش به چشم میآمدند بود، داخل شد. با دیدن بنجامین و کریستینا که نشسته بودند، لبخند مصلحتیای روی لبش نشاند.
- میخواستم باهاتون تماس بگیرم آقای والتر.
بنجامین بهسختی لبخندی روی لبش نشاند.
- دکتر زحمت این کار رو کشیدن.
مدیر سری تکان داد و رو به دکتر کرد:
- باهاشون صحبت کردین؟
دکتر با لبخندی مصنوعی پاسخ داد:
- البته با توجه به مجوزی که تو مدارک وجود داشت بیماری ایشون رو پیگیری کردم و پسرش رو در جریان گذاشتم.
مدیر مؤدبانه لبخند زد.
- خوبه. تشکر.
- مسیر؟
- مرکز ترک تو خیابون ششم رو میشناسی؟
کریستینا با چشمان سبزرنگی که ناخودآگاه بازتر شده بود، رویش را بهسمت او برگرداند.
- آره.
بنجامین بدون اینکه سرش را برای دیدن نگاه متعجب کریستینا بالا بیاورد، زیرلب زمزمه کرد:
- برو اونجا لطفا.
کریستینا بدون هرگونه سؤال دیگری شروع به حرکت کرد. تا آنجا راه زیادی بود و از دستان مشتشده و فک منقبض بنجامین، حتی از سکوت بیپایان و نگاه خیرهاش به منظرهی تکراریشدهی خیابانها، مشخص بود عصبیتر از آن است که حوصلهی پاسخگویی به هرگونه سؤالی از جانب کریستینا را داشته باشد. با این وجود کریستینا با توجه به حالتهای بنجامین، اجازهی پرسیدن سادهترین سؤال را به خود داد.
- ناهار خوردی؟
بنجامین که گویی با صدایی او از خواب فکر بیدار شده باشد، ناگهان پاسخ داد:
- آه نه! فکر نکنم خورده باشم.
کریستینا خندهی کوچکی کرد که گوشههای لب کوچک و سرخشده با آرایشش را بالا برد.
- مطمئن نیستی غذا خوردی یا نه؟
- راستش خیلی فکرم مشغول بوده امروز.
کریستینا سری به نشانهی تفهیم تکان داد و با احتیاط و دادن تمام توجهش به ماشینهای مقابلش، دستش را بهسختی به صندلی پشت برد و کیسهای را روی پای ادوارد گذاشت.
- ناهار زیاد درست کرده بودم. این هم سهم تو شد.
بنجامین سرش را به نشانهی نفی تکان داد.
- تشکر، ولی نمیتونم چیزی بخورم.
کریستینا بیشتر اصرار کرد.
- رنگت انگار گچ دیوار شده. میترسم غش کنی. بخور تا خودت چیزیت نشده.
با شنیدن این حرف گوشهی لب ادوارد اندکی بالا رفته و گونهی بیرنگ و لاغرش را به حرکت درآورد. دست برد تا مقداری از آن غذا را میل کند. این غذا به نسبت غذاهایی که در این دنیا بهسختی ممکن بود به دست بیاورد، بسیار شاهانه به نظر میرسید. مدت زیادی بود که از خوردن غذای موردعلاقهاش، یعنی گوشت مزهدارشده باز مانده بود. حال حالت تهوعی که بر او غالب شد و دردی که لحظهبهلحظه شدیدتر میشد، مانع از خوردن بیش از دو-سه لقمه شد.
با رسیدن به مرکز ترک، کریستینا بدون هیچ حرفی ماشین را خاموش کرد و پشتسر بنجامین پیاده شد. بنجامین رو به او کرد و گفت:
- احتیاجی نیست باهام بیای. ممنون که تا همینجا هم رسوندیم.
کریستینا لب پاینش را اندکی جلو داده و نگاهش را مظلومانه به بنجامین دوخت. با دلخوری گفت:
- منظورت اینه که دلت نمیخواد من پیشت باشم؟
بنجامین که هول شده بود، با مردمکی که برای فرار از صورت کریستینا به هر طرف میچرخاند، سراسیمه نفی کرد.
- همچین منظوری نداشتم. فقط میگم بری به کارهای خودت برسی.
کریستینا تبسم با محبتی کرد.
- ممنون، اما وقتم آزاده. تو هم داداش کوچیکهی خودم. چرا باهات نیام؟
بنجامین جهت اتلاف کمتر وقت، دست از مخالفت کشید و همراه با کریستینا وارد مرکز شدند.
پزشک مرکز ترک با موهایی که به عقب شانه زده شده بود، صورت جوانی که به نظر در اواخر سی سالگی قرار داشت، روپوش سفید و چشمان مشکیاش، در دفتر مدیریت انتظارشان را میکشید. با ورودشان از جایش برخاست و با بنجامین به رسم ادب دست داد. پس از نشستن روی صندلیها شروع به صحبت کرد:
- خب ادوارد. اینجور که ما فهمیدیم، پدرت به نارسایی کلیوی دچاره. بعد از بررسی و گرفتن پروندهش از بیمارستانی که تحت معالجهش بوده، به نظر میرسه نزدیک به دو ساله که در انتظار کلیهای هست که بشه بهش پیوند زد.
بنجامین سری به نشانهی تأیید تکان داد و پرسید:
- الان اوضاعش چطوره؟
- متأسفانه مصرف مواد و عدم زندگی سالم باعث بدترشدن اوضاع شده. شاید باید بهجای صبر برای پیداشدن یه کلیه از طرف خیریه، به فکر خریدن کلیه باشی.
بنجامین با از شنیدن این جمله آب دهانش را بهسختی قورت داد. پرسید:
- منظورتون از خرید کلیه چیه؟
دکتر تعدادی کاغذ مقابل بنجامین قرار داد.
- اینها پروندههایین که نشون میدن پدرت تو صف افراد نیازمند به پیوند کلیهست. تو یه ارگان دولتی که با کمترین هزینه این کار رو انجام میده ثبت شده. این یعنی این شرکت کلیههایی که از افرادی که پس از مرگشون سالم موندن و بهنوعی به صورت اهدای خیرخواهانهست رو جمعآوری میکنه که بهمراتب تعداد و انواعشون کمتر از کلیههاییه که توسط فرد به فروش میرسه و یا حتی تو بازار سیاه وجود داره.
بنجامین که حال عجیبی از شنیدن این موضوع پیدا کرده بود، سعی کرد خود را جمعوجور کند.
- من باید چیکار کنم؟
دکتر نفسش را با صدا بیرون داد.
- چه مقدار پول داری؟
بنجامین با ناامیدی سرش را به طرفین تکان داد که موهای عـریـ*ـان نسکافهای ادوارد را به رقـ*ـص درآورد.
- به اندازهی خوردوخوراک.
دکتر نگاه تأسفباری به او انداخت. دستانش را درهم گره کرده و روی زانوانش گذاشت.
- یعنی تو این دو سال پولی برای عمل جمع نکردی؟
بنجامین با حالت عصبی که در دندانهای بههمفشردهی ادوارد نمایان بود، دستش را در موهایش کشید و زیرلب زمزمه کرد:
- نمیدونم.
دکتر با تعجب که در پس عینک گردش که درشتی چشمانش را به چشم میآورد، پرسید:
- نمیدونی؟
بنجامین با صدایی بلندتر نسبت به قبل پاسخ داد:
- من مدتیه که حافظهم رو از دست دادم و هیچی از اینکه کی بودم و چیکار میکردم یادم نمیاد. متأسفانه به هیچکس هم درمورد کارهایی که میکرد... یعنی میکردم، نمیگفتم. لطفاً بهجای سؤالپیچکردن من برین سر اصل مطلب. فکر نمیکنم اینهمه سؤال تنها برای این بوده که بگین هیچ راهی برای نجات جیمز یعنی پدرم وجود نداره.
دکتر با انگشتانش روی صندلی ضرب گرفت:
- تو در حال حاضر هیچ پولی نداری. پس این ماجرا تمومشدهست.
سپس کارتی را روی میز گذاشت.
- هرچند شاید نظر جیبت عوض بشه.
با زدن این حرف از جایش برخاست و بهسمت در رفت که صدای در باعث توقفش شد. مدیر مرکز ترک که مردی شیکپوش با موهای کمپشت و سبیلهایی که بهشدت در صورتش به چشم میآمدند بود، داخل شد. با دیدن بنجامین و کریستینا که نشسته بودند، لبخند مصلحتیای روی لبش نشاند.
- میخواستم باهاتون تماس بگیرم آقای والتر.
بنجامین بهسختی لبخندی روی لبش نشاند.
- دکتر زحمت این کار رو کشیدن.
مدیر سری تکان داد و رو به دکتر کرد:
- باهاشون صحبت کردین؟
دکتر با لبخندی مصنوعی پاسخ داد:
- البته با توجه به مجوزی که تو مدارک وجود داشت بیماری ایشون رو پیگیری کردم و پسرش رو در جریان گذاشتم.
مدیر مؤدبانه لبخند زد.
- خوبه. تشکر.
آخرین ویرایش توسط مدیر: