کامل شده رمان صورتک دورو | sonnet کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

<sonnet>

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/26
ارسالی ها
344
امتیاز واکنش
2,436
امتیاز
474
پس از روشن‌شدن ماشین، کریستینا با عجله پرسید:
- مسیر؟
- مرکز ترک تو خیابون ششم رو می‌شناسی؟
کریستینا با چشمان سبز‌رنگی که ناخودآگاه بازتر شده بود، رویش را به‌سمت او برگرداند.
- آره.
بنجامین بدون اینکه سرش را برای دیدن نگاه متعجب کریستینا بالا بیاورد، زیرلب زمزمه کرد:
- برو اونجا لطفا.
کریستینا بدون هرگونه سؤال دیگری شروع به حرکت کرد. تا آنجا راه زیادی بود و از دستان مشت‌شده و فک منقبض بنجامین، حتی از سکوت بی‌پایان و نگاه خیره‌اش به منظره‌ی تکراری‌شده‌ی خیابان‌ها، مشخص بود عصبی‌تر از آن است که حوصله‌ی پاسخ‌گویی به هرگونه سؤالی از جانب کریستینا را داشته باشد. با این وجود کریستینا با توجه به حالت‌های بنجامین، اجازه‌ی پرسیدن ساده‌ترین سؤال را به خود داد.
- ناهار خوردی؟
بنجامین که گویی با صدایی او از خواب فکر بیدار شده باشد، ناگهان پاسخ داد:
- آه نه! فکر نکنم خورده باشم.
کریستینا خنده‌ی کوچکی کرد که گوشه‌های لب کوچک و سرخ‌شده با آرایشش را بالا برد.
- مطمئن نیستی غذا خوردی یا نه؟
- راستش خیلی فکرم مشغول بوده امروز.
کریستینا سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد و با احتیاط و دادن تمام توجهش به ماشین‌های مقابلش، دستش را به‌سختی به صندلی پشت برد و کیسه‌ای را روی پای ادوارد گذاشت.
- ناهار زیاد درست کرده بودم. این هم سهم تو شد.
بنجامین سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.
- تشکر، ولی نمی‌تونم چیزی بخورم.
کریستینا بیشتر اصرار کرد.
- رنگت انگار گچ دیوار شده. می‌ترسم غش کنی. بخور تا خودت چیزیت نشده.
با شنیدن این حرف گوشه‌ی لب ادوارد اندکی بالا رفته و گونه‌ی بی‌رنگ و لاغرش را به حرکت درآورد. دست برد تا مقداری از آن غذا را میل کند. این غذا به نسبت غذا‌هایی که در این دنیا به‌سختی ممکن بود به دست بیاورد، بسیار شاهانه به نظر می‌رسید. مدت زیادی بود که از خوردن غذای موردعلاقه‌اش، یعنی گوشت مزه‌دارشده باز مانده بود. حال حالت تهوعی که بر او غالب شد و دردی که لحظه‌به‌لحظه شدیدتر می‌شد، مانع از خوردن بیش از دو-سه لقمه شد.
با رسیدن به مرکز ترک، کریستینا بدون هیچ حرفی ماشین را خاموش کرد و پشت‌سر بنجامین پیاده شد. بنجامین رو به او کرد و گفت:
- احتیاجی نیست باهام بیای. ممنون که تا همین‌جا هم رسوندیم.
کریستینا لب پاینش را اندکی جلو داده و نگاهش را مظلومانه به بنجامین دوخت. با دلخوری گفت:
- منظورت اینه که دلت نمی‌خواد من پیشت باشم؟
بنجامین که هول شده بود، با مردمکی که برای فرار از صورت کریستینا به هر طرف می‌چرخاند، سراسیمه نفی کرد.
- همچین منظوری نداشتم. فقط میگم بری به کارهای خودت برسی.
کریستینا تبسم با محبتی کرد.
- ممنون، اما وقتم آزاده. تو هم داداش کوچیکه‌ی خودم. چرا باهات نیام؟
بنجامین جهت اتلاف کمتر وقت، دست از مخالفت کشید و همراه با کریستینا وارد مرکز شدند.
پزشک مرکز ترک با موهایی که به عقب شانه زده شده بود، صورت جوانی که به نظر در اواخر سی سالگی قرار داشت، روپوش سفید و چشمان مشکی‌اش، در دفتر مدیریت انتظارشان را می‌کشید. با ورودشان از جایش برخاست و با بنجامین به رسم ادب دست داد. پس از نشستن روی صندلی‌ها شروع به صحبت کرد:
- خب ادوارد. این‌جور که ما فهمیدیم، پدرت به نارسایی کلیوی دچاره. بعد از بررسی و گرفتن پرونده‌ش از بیمارستانی که تحت معالجه‌ش بوده، به نظر می‌رسه نزدیک به دو ساله که در انتظار کلیه‌ای هست که بشه بهش پیوند زد.
بنجامین سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و پرسید:
- الان اوضاعش چطوره؟
- متأسفانه مصرف مواد و عدم زندگی سالم باعث بدترشدن اوضاع شده. شاید باید به‌جای صبر برای پیداشدن یه کلیه از طرف خیریه، به فکر خریدن کلیه باشی.
بنجامین با از شنیدن این جمله آب دهانش را به‌سختی قورت داد. پرسید:
- منظورتون از خرید کلیه چیه؟
دکتر تعدادی کاغذ مقابل بنجامین قرار داد.
- این‌ها پرونده‌هایین که نشون میدن پدرت تو صف افراد نیازمند به پیوند کلیه‌ست. تو یه ارگان دولتی که با کم‌ترین هزینه این کار رو انجام میده ثبت شده. این یعنی این شرکت کلیه‌هایی که از افرادی که پس از مرگشون سالم موندن و به‌نوعی به صورت اهدای خیرخواهانه‌ست رو جمع‌آوری می‌کنه که به‌مراتب تعداد و انواعشون کمتر از کلیه‌هاییه که توسط فرد به فروش می‌رسه و یا حتی تو بازار سیاه وجود داره.
بنجامین که حال عجیبی از شنیدن این موضوع پیدا کرده بود، سعی کرد خود را جمع‌وجور کند.
- من باید چی‌کار کنم؟
دکتر نفسش را با صدا بیرون داد.
- چه مقدار پول داری؟
بنجامین با ناامیدی سرش را به طرفین تکان داد که موهای عـریـ*ـان نسکافه‌ای ادوارد را به رقـ*ـص درآورد.
- به اندازه‌ی خوردوخوراک.
دکتر نگاه تأسف‌باری به او انداخت. دستانش را درهم گره کرده و روی زانوانش گذاشت.
- یعنی تو این دو سال پولی برای عمل جمع نکردی؟
بنجامین با حالت عصبی که در دندان‌های به‌هم‌فشرده‌ی ادوارد نمایان بود، دستش را در موهایش کشید و زیرلب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم.
دکتر با تعجب که در پس عینک گردش که درشتی چشمانش را به چشم می‌آورد، پرسید:
- نمی‌دونی؟
بنجامین با صدایی بلندتر نسبت به قبل پاسخ داد:
- من مدتیه که حافظه‌م رو از دست دادم و هیچی از اینکه کی بودم و چی‌کار می‌کردم یادم نمیاد. متأسفانه به هیچ‌کس هم درمورد کار‌هایی که می‌کرد... یعنی می‌کردم، نمی‌گفتم. لطفاً به‌جای سؤال‌پیچ‌کردن من برین سر اصل مطلب. فکر نمی‌کنم این‌همه سؤال تنها برای این بوده که بگین هیچ راهی برای نجات جیمز یعنی پدرم وجود نداره.
دکتر با انگشتانش روی صندلی ضرب گرفت:
- تو در حال حاضر هیچ پولی نداری. پس این ماجرا تموم‌شده‌ست.
سپس کارتی را روی میز گذاشت.
- هرچند شاید نظر جیبت عوض بشه.
با زدن این حرف از جایش برخاست و به‌سمت در رفت که صدای در باعث توقفش شد. مدیر مرکز ترک که مردی شیک‌پوش با موهای کم‌پشت و سبیل‌هایی که به‌شدت در صورتش به چشم می‌آمدند بود، داخل شد. با دیدن بنجامین و کریستینا که نشسته بودند، لبخند مصلحتی‌ای روی لبش نشاند.
- می‌خواستم باهاتون تماس بگیرم آقای والتر.
بنجامین به‌سختی لبخندی روی لبش نشاند.
- دکتر زحمت این کار رو کشیدن.
مدیر سری تکان داد و رو به دکتر کرد:
- باهاشون صحبت کردین؟
دکتر با لبخندی مصنوعی پاسخ داد:
- البته با توجه به مجوزی که تو مدارک وجود داشت بیماری ایشون رو پیگیری کردم و پسرش رو در جریان گذاشتم.
مدیر مؤدبانه لبخند زد.
- خوبه. تشکر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    با تشکر مدیر دکتر از اتاق خارج شد و مدیر روی صندلی خود قرار گرفت:
    - این‌جور که معلومه، دکتر شما رو در جریان همه‌چیز گذاشتن.
    بنجامین سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    - درسته.
    مدیر ادامه داد:
    - ما حواسمون بهشون هست و اقدامات درمانی موردنیاز رو به انجام می‌رسونیم. پس احتیاجی به نگرانی نیست. اما راجع‌به شهریه‌ی این ماه...
    بنجامین مانع از ادامه‌ی حرف مدیر شد.
    - تا چند روز دیگه حقوقم رو می‌گیرم و شهریه رو تمام‌وکمال می‌پردازم.
    مدیر سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و با دست به در خروجی اشاره کرد.
    - اگر بخواین می‌تونین برین ببینینشون.
    بنجامین به‌سختی و بی‌توجه به حالت تهوع و درد که از پهلو تا سرش تیر می‌کشید، با فکری شدیداً مشغول و حالی گم‌شده در پیچ‌وخم تودرتو دنیایی از مشکل، با تشکر از جایش برخاست. به‌سمت در خروجی رفت. کریستینا که تا آن لحظه به‌قدری ساکت بود که گویی اصلاً آنجا حضور نداشت، پشت‌سرش به راه افتاد.
    در بخش درمان را با تردید باز کرد. تخت‌های بیمارستانی با نظم در کنار یکدیگر چیده شده بودند و روی بعضی از آن‌ها بیمارانی در حال انجام کار‌های مختلف اعم از غذا‌خوردن و خوابیدن دیده می‌شدند. اندکی که جلو رفت، پدر ادوارد را با آن هیکل چاق و ورم‌کرده که ناشی از مصرف مواد بود و به نظر حتی در این مرکز بهتر نشده بود، تشخیص داد. پیرمرد در حال خوردن ناهارش بود که با دیدن پسرش همراه با دختری که به او نزدیک می‌شد، قاشق از دستش افتاد. به‌سختی لقمه‌ای که در دهانش بود را قورت داد. بنجامین نزدیک شد و سلام سردی به لب آورد. پیرمرد در جواب تنها سرش را تکان داد و دستانش را بیشتر دور لبه‌ي پتو فشرد. بنجامین با صدای بی‌جانی ادامه داد:
    - حالت چطوره؟
    جیمز به ناگاه با گونه‌هایی که از زور عصبانیت در آن صورت پر بالا آمده و چشمان تیره‌اش را جمع و کدرتر نشان می‌دادند، ظرف مقابلش را روی زمین پرت کرد. ظرف با صدای مهیبی روی زمین افتاد و نظر همگان را به آن‌ سمت جلب کرد. جیمز نگاهی به چشم درشت و شوک‌زده‌ي ادوارد و کریستینا انداخت. صدایش را از میان فک منقبضش بالا بـرده و دستان مشت‌شده‌اش را باز و در هوا رها کرد:
    - چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ ها؟ اینکه اینجام به‌خاطر توی لعنتیه! لعنت به تو و لعنت به من که بچه‌دار شدم. چرا ولم نمی‌کنی؟ ها؟ چرا هنوز این دوروبرها پیدات میشه؟ چرا گم نمیشی؟
    صدای دادوبیداد‌های جیمز به‌قدری بلند بود که به بیرون درز کرد و باعث شد پرستار‌ها برای آرام‌کردنش به داخل هجوم آورند. نه‌چندان مؤدبانه بنجامین و کریستینا را بیرون کردند.
    بنجامین بدون کلمه‌ای حرف با قدم‌های آرام به‌سمت در خروجی راهی شد. کاشی‌های سفیدرنگ را مرکز توجهش قرار داده بود و برخلاف تصور کریستینا، به‌راستی به هیچ‌چیز نمی‌اندیشید. چشمان ادوارد بی‌فروغ بوده و نوری در آن‌ها دیده نمی‌شد. کمرش خمیده و دستانش آزاد دو طرفش افتاده بودند. کریستینا با نگرانی او را دنبال می‌کرد. پس از عبور از کاشی‌های سفید و قدم‌گذاشتن بر پله‌هایی که در خروجی را به حیاط وصل می‌کرد و درواقع پس از خروج از ساختمان، صدای بی‌جان ادوارد که بیشتر شبیه یک زمزمه بود به گوش کریستینا خورد:
    - متأسفم.
    کریستینا که اندکی هول شده بود، سرش را شتابان به‌سمت او برگرداند و با لکنت پرسید:
    - برای چی؟
    بنجامین با همان لحن سرد و آرام ادامه داد:
    - برای حرف‌هایی که شنیدی.
    کریستینا با لحن اقرارکننده‌ای پاسخ داد:
    - کدوم حرف‌ها؟ من که چیزی یادم نمیاد.
    دیگر حیاط و حتی درب خروجی اصلی را پشت‌سر گذاشته و به نزدیکی‌های ماشین کریستینا رسیده بودند. بنجامین زیرلب با صدایی که از قعر شنیده می‌شد، تنها پاسخ مناسب را به زبان آورد:
    - ممنون.
    گویی که همین پاسخ کوتاه یک کلمه‌ای اندک انرژی مانده در بدنش را نیز گرفت که درد بر او غالب شد. چشمانش چیزی جز تاریکی ندید و با سرگیجه‌ای شدید که گویی دنیا در چرخ و فلکی اطرافش در چرخش است، تعادلش را از دست داد و روی زمین زانو زد. کریستینا، سراسیمه با چشمان تا آخرین حد بازشده و ابروهای بالارفته، با نگرانی به‌سمت او دوید و اسمش را با دادی که به جیغ بی‌شباهت نبود، صدا زد:
    - ادوارد؟ ادوارد؟
    در کنار بدن بی‌جان ادوارد روی زمین زانو زد و دستش را برای تکیه‌گاه پشت کمر ادوارد قرار داد تا مانع از افتادنش شود. با نگرانی به چهره‌ي رنگ‌پریده و خیس از عرق پسر نگاه کرد. دست آزادش را روی پیشانی‌اش گذاشت. به‌محض لمس پیشانی ادوارد دستش را متعجب عقب کشیده و زیرلب زمزمه کرد:
    - چقدر تب داره!
    همین موقع دست ادوارد دور مچش پیچید و سعی کرد تعادل ازدست‌رفته‌‌اش را به دست بیاورد. به کمک کریستینا از جا برخاست. کریستینا با نگرانی به او کمک کرد تا راه برود و سوار ماشین شود. به‌محض نشاندن ادوارد در ماشین استارت زد تا به‌سمت یک بیمارستان راهی شود که صدای ضعیف ادوارد باعث شد نگاهش را به او دهد:
    - میشه ببریم محل کارم؟
    کریستینا با بهت و اندکی عصبانیت پاسخ داد:
    - محل کارت؟ الان میریم بیمارستان!
    بنجامین اندکی خود را روی صندلی صاف کرد و سعی کرد خود را بهتر از چیزی که بود نشان دهد.
    - من که چیزیم نیست. فقط یه لحظه سرم گیج رفت.
    کریستینا با نگرانی تقریباً فریاد زد:
    - رنگت خیلی پریده. بعدش هم تب داری. چجوری می‌تونم ولت کنم؟
    بنجامین نفس عمیقی کشید.
    - این‌قدر‌ها که شلوغش می‌کنی هم نیست. فقط یه لحظه حالم بد شد. الان هم خوبم. پس لطفاً فقط من رو به محل کارم برسون که همین الانش هم خیلی‌خیلی دیرم شده.
    کریستینا لب به سخن گشود تا دوباره اعتراض کند که بنجامین مانعش شد:
    - میشه لطفاً دیگه بحث نکنیم؟
    کریستینا نفسش را با صدا بیرون داد و تنها پرسید:
    - آدرس؟
    تا رستوران حدود نیم ساعت راه بود که برای بنجامین مدت زمان خوبی برای استراحت می‌رسید. با رسیدن به در رستوران چشمانش را باز کرد. اندکی حس بهتری نسبت به قبل داشت. لااقل چشمانش بهتر می‌دیدند و سرگیجه‌اش کاهش یافته بود. بی‌توجه به نگاه نگران کریستینا، تشکر کرد و وارد کافه‌رستوران شد. سوزی با دیدن چهره‌اش نگران حالش شد، اما با تظاهر به خوب‌بودن و لبخند‌های مصنوعی او را نیز از سرش باز کرد.
    فکرش را تنها روی کار متمرکز کرده بود تا به درد‌های فیزیکی طاقت‌فرسا و درد‌های روحی که خنجر بر دلش می‌زدند، بی‌اعتنا باشد؛ هرچند که ضعف و دردی که هر لحظه بیشتر سعی در اثبات وجود خود داشت کار را سخت‌تر می‌کرد. به یاد دارو‌های ادوارد افتاد. از ظهر که دکتر را دیده بود، وقتی برای رفتن به داروخانه پیدا نکرده بود و حال به‌شدت به این دارو‌ها احساس نیاز می‌کرد. در این فکر بود که صدای سوزی او را به خودش آورد:
    - هی ادوارد ببین کی اینجاست!
    با این حرف سوزی، چشمان تیره‌اش را به در زنگوله‌دار کافه دوخت. مسیر نگاه سوزی را دنبال کرد که سوی چشمش به اریک رسید. با نگاهی نگران و پدرانه‌تر از پدری که پدر نبود، ایستاده بود. دوستی که از صد پدر بیشتر رسم رفاقت را به جا آورده بود. ابتدا از اینکه احتمالاً کریستینا نتوانسته جلوی زبانش را بگیرد لعنتی فرستاد؛ اما با فکری که به ذهنش رسید، نظرش تغییر کرد. اریک با دیدن ادوارد که به‌سمتش می‌آمد، قدم‌هایش را تندتر کرد تا زود‌تر به او برسد. هرچند ظاهرش جایی برای جویاشدن احوالش نمی‌گذاشت با رسیدن به بنجامین پرسید:
    - حالت چطوره؟
    بنجامین سعی کرد با شوخی، حواس اریک را اندکی از موضوع پرت کند.
    - علیک سلام. خوبی؟
    اریک با بی‌حوصلگی و چشمان قهوه‌ای، خمـار نگاهش کرد که بنجامین تسلیم شد.
    - راستش احتمالاً به دارو احتیاج دارم، ولی وقت نکردم برم داروخونه. بهت نسخه دکتر رو بدم، می‌تونی برام دارو بخری؟
    اریک بی‌معطلی سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
    - البته! بهم بدش.
    بنجامین با خوش‌حالی نسخه را در دست اریک قرار داد و اریک از رستوران خارج شد. حدود ۴۵ دقیقه بعد با پلاستیک دارو‌ها برگشت و آرامش ازدست‌رفته را با آن قرص‌ها به بنجامین برگرداند.
    ***
    خبر‌هایی که در این چند روز شنیده بود به هیچ عنوان مطابق میلش نبودند، اما چاره‌ای نداشت. به هرحال مدت‌ها بود که نمی‌توانست برای خود تصمیم بگیرد. دیگر تقریباً به این موضوع عادت کرده بود. با حرص بر زمین پا می‌کوبید و مشتش را محکم فشار می‌داد.
    با تمام توان سعی می‌کرد به نیمه‌ی پر لیوان نگاه کند. به‌هرحال پس از این چند سال اولین باری بود که می‌توانست دوباره برادرش را ببیند. طبق عادت در خانه‌ای خشتی متوقف شد و در زد. پیرزن کوتاه با موهایی سپید، صورتی چروکیده و چشمان درشت سیاهی که با محبت می‌خندیدند، در را باز کرد. با احترام سلام گفت و تکه پارچه‌ی بقچه‌شده‌ای را از دست پیرزن گرفت. با لبخند، قدردانی کرد و به راهش ادامه داد.
    ساحل حتی با وجود آن ماهی‌های مرده و رنگی که دیگر متعلق به آن نبود، برایش آرامش‌بخش‌ترین مکان ممکن بود. آفتاب و یا سایه‌اش برایش تفاوتی نداشت. تنها چیزی که اهمیت داشت، مکان همیشگی‌اش بود. غار کوچکی که با فاصله‌ي کمش به دریا، منظره‌ی زیبایی را مقابل چشمانش پدید آورده بود. وارد غار شد، روی شن‌ها نشست و به سنگ که به دلیل سایه خنک شده بود، تکیه داد. بقچه را باز کرد و یک کلوچه از آن درآورد. بطری کوچکی که مایع قهوه‌ای‌رنگی در آن دیده می‌شد را نیز درآورد و مشغول خوردن شد. با لبخندی از ته دل به آسمان نگاه کرد و با ذوقی در صدایش گفت:
    - هیچی مثل شیرکاکائوی خنک حال نمیده!
    به صخره‌ي مقابلش خیره شد. همیشه ساکت و ساکن. نیم ساعتی از وقتی آمده بود می‌گذشت. پلک‌هایش سنگین شده بودند که سوی نگاهش سمتی را گرفت که چهره‌ای آشنا در آن دیده می‌شد. با ناباوری از جایش برخاست و جلوتر رفت تا دیدش واضح شد. شکی نماند. این همان نگهبان جهنم بود. موهای جوگندمی و قدی بلند و کشیده داشت. با دیدنش به زمین و زمان لعنت فرستاد. دندان‌هایش را روی هم می‌سایید که با صحنه‌ی بعدی که در مقابل چشمانش اتفاق افتاد، چشمانش تا مرز خروج از حدقه باز شد. بنجامین خود را از صخره انداخت. خشکش زده بود. دلیلی برای این کار پیدا نمی‌کرد. با توجه به شناخت هرچند اندک قدیمی‌اش نسبت به بنجامین، در نظرش جای نگرانی نبود. در تفکراتش بنجامین آن‌چنان مجنون می‌رسید که حتی دست به آب‌تنی در این مخزن آلودگی بزند. اما نزدیک به ده ثانیه گذشت و خبری نشد. بیست ثانیه...
    پاهایش ناخودآگاه شروع به دویدن کردند. برای شیرجه‌ای قوی آماده بود. فکری که به ذهنش آمد، متوقفش کرد. «مرگ بنجامین برابر با رهایی.» دلیلی برای نجاتش نمی‌یافت، اما زانوانش بدون کنترل خم شدند. با تمام توان پرید؛ گویی که بدن خودش نباشد و از همین رو به میل او عمل نکند. هیچ توجیهی برای این کارش نمی‌یافت. با این وجود، در اعماق، جسم بی‌جانش را یافت و با قدرت او را بیرون کشید.
    به‌سختی خود را به ساحل رساند و بنجامین را نیز تا جایی که توانسته بود، بالا آورد. زیر آفتاب دراز کشید تا قوایش را بازیابد. با وجود آفتاب شدیدی که می‌تابید، لرزشی خفیف در بدنش حس می‌کرد. اندکی که گذشت، نگاهش به بنجامین که بی‌جان و با فاصله‌ی اندکی از او دراز کشیده بود افتاد. پیراهن و شلوار خیسش به بدنش چسبیده بودند و صورتش بی‌رنگ بود.
    قفسه‌ی سـینه‌اش بی‌حرکت بود. شتابان از جا برخاست و دست بر گردنش گذاشت. هنوز نبضش هرچند ضعیف، حس می‌شد و جایی برای صبر نبود. باید تصمیم می‌گرفت سود کدام بیشتر است. مرگش پس از این مقدار تلاش برای نجاتش، یا زندگی‌اش به قیمت اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی؟ شاید جواب در ذهنش از پیش تعیین شده بود. طبق آن قانون نانوشته که در مغزش حک شده بود: «زندگی برابر با هیجان». دست برد و سرش را صاف کرد. دستان کشیده‌اش را بر روی سـینه‌ی بنجامین قرار داده و ســینه‌اش را چند بار فشرد، اما به هیچ عنوان نمی‌توانست برای عمل بعدی با خودش کنار بیاید. چگونه باید به کسی که آرزوی مرگش را داشت، تنفس مصنوعی می‌داد؟
    باد با سرعت بیشتری می‌وزید و لرزه‌ی بدن نحیفش را بیشتر می‌کرد. خیره به موهای نقره‌ای‌رنگی که از آن وقت که پا به این دنیا گذاشت، نظرش پیش از هر چیز به آن‌ها جلب شد، با تمسخر به نیازمندیِ شخص مقابلش برای یک نفس و جرعه‌ای از هوا نگریست. زمان بیشتر می‌گذشت و زمان نجات شخص مقابلش از دست می‌رفت. نفس‌هایش از شدت هیجان تند شده بودند و آن لرز، جایش را به حس گرمای ناشی از استرس داده بود. دندان‌هایش را با خشم روی هم می‌فشرد. آخرین شماره‌های ثانیه‌های عمر بنجامین را در ذهن شمرد: پنج، چهار، سه، دو...
    فریاد بلندی کشید و مشتش را با آخرین توان موجود در آن، بر سـینه‌ی بنجامین کوبید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    بدنش از شدت ضربه جابه‌جا شده و آب با سرفه محکمی ‌از ریه بنجامین خارج شد. پس از خروج آب هنوز بی‌هوش بود. پس از اینکه از تنفسش مطمئن شد. بازویش را گرفت و تنش را از آب بیرون کشید وکنارش روی شن‌ها نشست. و با خشم به منظره مقابلش خیره شد.
    ***
    همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. تصمیم بر برگشت حتی به قیمت مرگ! و نخواست به کاری که انجام داده است بیندیشد. تنها چند صدم ثانیه تا رسیدنش به آب فاصله داشت. این حس آشنا ترس تمام وجودش را گرفت. بدنش سرد شده بود. بدترین لحظات عمرش مقابل چشمانش بود.در بزرگ‌ترین ترسش فرو رفت. بغض گلویش را می‌فشرد. اشک‌هایی که به آن‌ها اجازه خروج نداده بود در آب به مرور محو می‌شدند.
    شاید فقط یک توهم بود. شاید توهمی‌در توهم دیگر یا خوابی در خواب دیگر بود؛ اما سر قطع شده مادرش را همچنان در دست داشت. هر بار که در آب فرو می‌رفت او را می‌دید. شاید باید ترسناک به نظر برسد؛ اما برایش حسی از عشق و نیاز را تداعی می‌کرد. بار دیگر سر سرد را به ســینه فشرد. شاید غیر ممکن به نظر برسد؛ اما تا آنجا که می‌توانست بینیش را با عطر موهایش پر کرد. این حس نیاز بود. حس نیاز به آغــوش مادر! اما حال در آغــوش دریا بود دریایی که از نزدیک گِل‌آلود‌تر به نظر می‌رسید.
    این خاطرات نبودند که به نمایش در می‌آمدند. این‌ها حتی غم‌ها نبودند. این‌ها خود حقیقی واقعیت بودند. واقعیت درد تنهایی! واقعیت آرزوی مرگ برای کسی که حق مردن نیز نداشت. این واقعیت که این بار شاید در اوج ترس و غم از عمیق‌ترین نقطه قلبش شاد بود. شادی از آرزوی نهایی مرگ! این نمایش، نمایش شادی‌ها بود!
    شاید از شدت ترس بود که دیگر کوبش قلبش را حتی حس نمی‌کرد. شاید هم مرده بود! که می‌دانست؟ شاید همان زمان که این فکر احمقانه به سرش زد بدنش در دنیایی که حقیقی می‌نامید خود را از بین برد. خود را به آغــوش بزرگ‌ترین ترسش سپرد چشمانش را بست به امید بازگشت...
    آسمان نیمه ابری به نظر می‌رسید. چند بار پلک زد. دیدش اندکی واضح‌تر شد. صدای نازکی که زیر لب غرغر می‌کرد در گوشش می‌پیچید:
    - احمق عوضی! آخه آبش کم بود؟ نونش کم بود؟ این بدن لعنتی چرا باید بخواد این احمق رو نجات بده؟ یعنی خوشی به من نیومده. تموم هیکلم خیس شد. الان سرما بخورم بیفتم کی می‌خواد جوابم رو بده؟ خود عوضیش رو مجبور می‌کنم مواظبم باشه. این رابین گوربه‌گور شده معلوم نیست کدوم گوریه! این همه رو خودم کار کردم که از اومدنش خوش‌حال شم مگر می‌ذاره؟ هرچی می‌خوام حس خواهرانم رو بیشتر نمایان کنم کمتر حس دلتنگی بهم دست میده! اصلاً...
    خودش را اندکی تکان داد. درد شدیدی در قفسه ســینه‌اش پیچید. دندان‌هایش را به هم فشرد و از جایش برخاست. به سمت صدا نگریست. سرش گیج می‌رفت و تک چشمش اندکی تار می‌دید. مو‌های سپیدی که کاملاً خیس بودند و تی‌شرت مشکی‌رنگی که به دلیل خیسی روی بدنش چسبیده بود و اندامش را بیشتر نشان می‌داد. اخم‌هایش را در هم کرد و با صدایی که دورگه شده بود و غم و خشمی‌که در آن نمایان بود گفت:
    - کسی ازت نخواسته بود نجاتم بدی! رایلا.
    رایلا با شنیدن صدایش سرش را برگرداند و با خشم در چشمانش نگریست:
    - به به! ببین کی اینجاست! آقای علاقه‌مند به خودکشی.
    ادوارد با صدا نفسش را بیرون داد در حالی که سعی در بلند شدن از روی شن‌های تیره‌رنگ را داشت صدای بنجامین را که بی‌حالیش را نمایان می‌ساخت از حنجره خارج کرد:
    - باید برای جنابعالی توضیح بدم؟
    رایلا پوزنخد صدا داری زد و نگاهش را به سمت نامشخصی معطوف کرد:
    - شازده ما رو باش!
    با این حرف، ادوارد سرش را بالا آورد تا جواب دندان‌شکنی نسارش کند؛ اما با دیدن آن چهره کلامش را قورت داد. صورتی رنگ‌پریده که لبانی سرخ در آن خودنمایی می‌کرد و موهایی تماماً سپید. چشمانش رنگی بسیار ناآشنا داشت. بسیار روشن با رگه‌هایی از تیرگی که به سرخی می‌رفت. دماغش کاملاً متناسب با صورت مینیاتوری‌اش بود. خشمی‌در این چشمان موج می‌زد گویی که قصد بلعیدن ادوارد را داشت.
    همین موقع، صدایی که از پشت سر به گوش رسید نظر هردو را جلب کرد:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    رایلا با شنیدن صدای رابین حالت نگاهش کاملاً تغییر کرد. شتابان به‌سمت صدا برگشت:
    - رابین؟
    رابین با دیدن رایلا که سر تا پا خیس بود، با ابروان بالا و پایینی که چشمان قهوه‌ای با رگه‌های سرخش را زیباتر نشان می‌داد پرسید:
    - رایلا! چرا انقد خیس شدین؟
    ادوارد پیش از اینکه رایلا فرصتی برای پاسخ‌دادن داشته باشد گفت:
    - من رفتم بالای صخره که پام لیز خورد افتادم. رایلا دید و نجاتم داد.
    رایلا یک ابرویش را بالا انداخت و به ادوارد نگاه کرد:
    - آره!
    سپس رو به رابین کرد و با ذوقی نهفته در صدایش گفت:
    - ته ریش بهت میاد کله تخم مرغی!
    رابین با شنیدن این حرف سرخ شد و با لحنی که سعی در جدی جلوه دادنش را داشت گفت:
    - رایلا... یعنی خانم اسفونفورد، برای رسوندن یک حکم به شما اومدیم. که به اشتباه یک همچین موقعیتی پیش اومد.
    رایلا پیش از اینکه رابین ادامه صحبتش را بدهد با دستی که در هوا چند بار تکان داد، و با معطوف‌کردن چشمان درشت و تقریباً سفیدرنگش به طرف دیگر گفت:
    - احتیاجی به این همه ادبی‌بودن نیست. بالاخره همه از خودیم داداش کوچیکه!
    رابین با پافشاری بیشتری ادامه داد:
    - بهتر نیست شما اول برای تمیزکردن خودتون و آماده‌کردن منزل برای پذیرایی از جناب بنجامین برید؟
    رایلا با صدا نفسش را بیرون داد:
    - خیله خب. من زودتر میرم یه دوش می‌گیرم و به وضعیت خونه می‌رسم ولی آدرس رو...
    رابین برای کش‌ندادن بحث پاسخ رایلا را داد:
    - آدرست رو وقتی داشتم دنبالت می‌گشتم پیدا کردم.
    رایلا ابروان نازک به سختی رنگ گرفته‌اش را بالا بـرده و لبش را اندکی غنچه کرده و جلو آورد. به شکل تمسخر گونه‌ای صدایش را اندکی تغییر داد:
    - زرنگ شدی!
    سپس حالت صورتش را عوض کرد و ادامه داد:
    - بهتره اونم بیاد خونه من یه دوش بگیره. وگرنه به خاطر آب ممکنه خارش بگیره!
    سپس بدون اینکه منتظر پاسخ بماند، رویش را برگرداند که برود. رابین رو به ادوارد کرد:
    - قربان می‌تونید سر پا بایستید؟
    ادوارد با حرکت سر تأیید کرد و بدون کمک‌گرفتن از رابین و بدون توجه به درد شدیدی که در قفسه ســینه بنجامین پیچید، به پا خاست. رابین با نگرانی به سر و وضع خیس و به هم ریخته و رنگ و روی پریده‌اش نگاهی گذرا انداخت:
    - اگر مایل باشید می‌تونید خونه رایلا دوش بگیرید.
    ادوارد لبخند مصنوعی بر لب بنجامین نشاند:
    - نه ترجیحاً خودم رو با حوله خشک می‌کنم.
    پس از خشک‌کردن و تعویض لباس‌های بنجامین و سر هم کردن جواب‌هایی بی‌سر و ته برای رهایی و فرار از سؤال پیچ‌های کیت، طبق راهنمایی رابین به طرف خانه رایلا به راه افتادند.
    در میان زمین‌های خشک و عبور از میان کلوخه‌های زرد شده و بی‌جان، وسط منطقه‌ای که زردی‌رنگ غالب و سبزی سرابی بیش نبود، خانه‌ای کاه گلی کوچک که از نظر اندازه به یک اتاق شباهت بیشتری داشت، از دور دست نمایان شد؛ اما با توجه به اتاقک‌هایی که جداگانه در اطرافش دیده می‌شد به نظر مکانی با امکانات اولیه نسبتاً کامل برای زندگی می‌آمد.
    هنوز تنها از دور در حال آنالیز کلبه مقابلش بود که همان موقع رایلا این بار با نیم تنه‌ای زرشکی و شلوار کوتاه گشاد سبز ارتشی‌اش، که با دستمال سری که دور موهای برفی‌اش پیچانده بود و آن‌ها را پوشانده بود هم خوانی داشت، کنار خانه ظاهر شد.
    کیت نفسش را با صدا بیرون داد و زیرلب زمزمه کرد:
    - هنوز هم با یک لباس درست و حسابی مشکل داره!
    ادوارد دوباره به او نگاهی انداخت. لباس‌هایش نسبت به لباس‌هایی که تا آن موقع در این دنیا دیده بود، متفاوت بود. و بیشتر به لباس‌هایی که دختران معمولی در دنیای واقعیت می‌پوشیدند شباهت داشت. این موضوع تعجبش را برانگیخت. با این وجود سکوت اختیار کرد. با رسیدن به کلبه، رایلا دست‌به‌ســینه به‌سمت آن‌ها آمد:
    - چه عجب! خیلی وقته منتظرتونم!
    رابین با لحن محکمی ‌شروع به صحبت کرد:
    - خانم اسفونفورد برای مسئله ی مهمی‌اینجا اومدیم. و از اونجایی که زمان کمی ‌در اختیار داریم بهتر هست مستقیماً بریم سر اصل مطلب.
    رایلا با صدا نفسش را بیرون داد و در حالی که سرش را تکان میداد گفت:
    - بله جناب اسفونفورد! خواهش می‌کنم بفرمایید داخل جناب بنجامین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    پاهایشان کاملاً از زمین جدا نشده بود تا بتواند قدم را برای برداشتن کامل کند که رایلا با صورتی جدی، به‌سمت آن‌ها بازگشت و گفت:
    - واقعاً انتظار یه همچین حرف‌هایی رو که ازم نداشتین، نه؟
    سپس با صورت جدی و نگاه کینه‌توزش رو به ادوارد پوزخندی زد و ادامه داد:
    - خوش‌حال باش که به زانو درت نیاوردم. برای یادآوری بگم الان یه چند سالیه که نه من و نه کسایی که تو این جزیره‌ي خراب‌شده زندگی می‌کنن، عضوی از ملت به‌اصطلاح بزرگ برزلند نیستن. پس دلیلی هم نمی‌بینم که بخوام به هیچ‌کدومتون احترام بذارم. حتی جای شما هم توی این کلبه‌ی محقر من نیست، نه؟
    سپس رو به رابین کرد:
    - تو هم تا وقتی جناب اسفونفوردی، اینجا هیچ جایی نداری. تنها کسی که الان شاید بخوام ببینمش، برادرم رابینه. دیگه انتخاب با خودتونه. به‌عنوان پسرعمو و برادرم و... بیاین، یا به‌عنوان پرنس بنجامین و جناب اسفونفورد؟
    با زدن این حرف، با نگاهی تنفرآمیز که با لبخند کوچکِ گوشه‌ی لبش ترکیب شده بود، آن‌ها را از نظر گذراند و به‌سمت کلبه‌ی خود راهی شد. با رفتن رایلا، رابین با تأسف سرش را پایین انداخت. آستین‌های مشکی کتش را کنار بدنش قرار داده و رو به ادوارد گفت:
    - واقعا به‌خاطر رفتاری که باهاتون صورت گرفت، متأسفم.
    لبخندی کوچک و کجی بر لب ادوارد نشست. نگاهش مستقیماً اتاقی که رایلا درب آن را به رویشان کوبانده بود، هدف قرار داده بود و هیچ‌چیز نمی‌توانست مانع از لبخندی که هر ثانیه بزرگ‌تر می‌شد شود.
    - نگران نباش. به‌هرحال راست میگه. پس اول تو وارد شو. هر وقت که اجازه‌ش صادر شد، ما هم میایم.
    نگاه رابین متعجب به صورت بنجامین خیره ماند. با این وجود، بدون کلمه‌ای حرف، سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داده و به‌سمت درب آبی زنگ‌زده‌ی آهنی راهی شد. درب را باز کرد و وارد شد. با رفتن رابین، کیت رو به ادوارد کرد. ابروهایش در هم رفته و نگاهش آرامشی پیش از طوفان بود. دستانش درهم مشت شد دندان‌هایش چون سنگ آسیاب روی هم ساییده می‌شد. با لحنی که نشان می‌داد به‌شدت ناراضی است گفت:
    - همه‌ی اون لج‌ولج‌بازی‌ها برای ما بود؟
    ادوارد با همان لبخند مرموز، شانه‌ای بالا انداخت.
    - خب راست می‌گفت. اینجا دیگه قلمروی ما نیست.
    به‌محض اینکه در پشت‌سر رابین بسته شد، پیش از اینکه چشمش به تاریکی درون خانه عادت کند و یا قدمی بردارد، نوک سرد تفنگ را روی سرش حس کرد. صدای سرد و جدی رایلا که می‌توانست اخم غلیظ نشسته بر چهره‌اش را به تصور درآورد، به گوشش رسید:
    - یه دلیل منطقی بیار برای اینکه از شر عوضی‌ای مثل تو خلاص نشم!
    رابین با این حرکت به‌شدت غافل‌گیر شده بود. انتظار این‌چنین رفتاری را در همین نگاه اول نداشت. با دستپاچگیِ نمایان در مردمک لرزان و دهانی که با این لب‌های نسبتاً نازک به‌سرعت باز و بسته می‌شدند گفت:
    -رایلا معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟
    صدای فریادمانند و خشمگین رایلا در گوش رابین پیچید:
    - هیچ مشکلی با این موضوع که تا الان اینجا نیومدی ندارم. فقط بحثم اینه که چرا با بنجامین باید پیدات شه؟
    رابین سعی کرد با آرامشی که در صدایش داشت، این آرامش را به خواهرش منتقل کند. چشمان قهوه‌ای‌اش را که درست مشابه چشمان خواهرش درشت و کشیده بود، بست و نفس عمیقی کشید.
    - ببین می‌دونم از این کارم متنفری، اما واقعاً چاره‌ی دیگه‌ای نبود. این تنها راه نجاتی بود که الان از دستم برمیومد. حداقلش شاید الان بتونم از کابوس‌های هر شبم راحت شم. این نگرانی که تو این مدت چه اتفاقی برای تو ممکنه افتاده باشه، مثل خوره به جونم بود.
    رایلا مســتانه خندید. تا این حد که از خنده به نفس‌نفس افتاده بود و قفسه‌ي سـ*ـینه‌اش که متناسب با هیکلش استخوان‌بندی درشتش را به چشم می‌آورد، بالا و پایین می‌شد. در جواب رابین گفت:
    - متأسفم برادرجان، اما این جواب احمقانه‌ت نمی‌تونه باعث نجات جونت شه!
    رابین نیز پوزخند کوچکی زد. چشمش تا حدودی به این تاریکی عادت کرده بود و حال منظره‌ي کوچک، اما مرتب خانه را می‌دید. حالت صورتش از آن حالت مضطرب و التماس‌گونه به لبخندی موذی تغییر یافت.
    - راست میگی. من باختم، اما مطمئنم به دست تو نمی‌میرم رایلا!
    رایلا با لحنی کشیده و نازی که گویی در وجودش ضمیمه شده باشد گفت:
    - زیاد مطمئن نباش، به‌خصوص به من. درضمن، موضوع رو عوض نکن. من هنوز سر همون بحث اولم که چرا باید با اون آشغال این‌ورها پیدات بشه.
    رابین با همان لبخند کوچک، چشمانی که اثری از خنده را در خود مخفی می‌کردند و همان لحنی که کاملاً نشان‌دهنده‌ی بردش بود، پاسخ داد:
    - اصلاً تغییر نکردی. اما شاید برات جالب باشه که بدونی اون خیلی تغییر کرده. شاید حتی به حدی که بتونه نظر رایلا اسفونفورد هم جلب کنه!
    رایلا یک ابرویش را بالا داد و با صدایی که به‌خاطر خمیازه، اندکی بم شده بود، گفت:
    - این هم جواب نداد. بعدی لطفاً!
    رابین ترش‌روتر و با تندی بیشتری پافشاری کرد:
    - این یکی دلیل واقعیم بود!
    رایلا با همان لحن بی‌تفاوت ادامه داد:
    - خب چطوره برای اینکه این بحث مزخرف ادامه پیدا نکنه، همین الان یه گلوله تو سرت خالی کنم؟
    رابین دست بر کمرش زد و نفسش را با صدا بیرون داد. صدایش را به صدای دلربای مردانه‌ای تغییر داده و با تمسخر گفت:
    - باشه. چه افتخاری بالاتر از این؟
    رایلا اسلحه را پایین آورد و با لحنی که این بار جدی به نظر می‌رسید، گفت:
    - پس جدی تغییر کرده!
    رابین طلب‌کارانه و با همان حالت جدی معمول، سرش را کج کرد.
    - نسبت به قبلت شکاک‌تر شدی!
    رایلا در‌حالی‌که روی صندلی چوبی دست‌ساز گوشه‌ی راست که در کنار تعدادی صندلی دیگر که به همین روش ساخته شده بودند، لم می‌داد، پاسخ داد:
    - من رو بی‌خیال. چجور تغییری بوده که به‌خاطرش دست به همچین کاری زدی؟
    - چطوره خودت ببینیش؟ احتمالاً بهتر از من تشخیص میدی.
    رایلا چهره‌اش را متفکر نشان داد.
    - بد فکری هم نیست، البته بعد اینکه درست خودت رو دیدم. چیزیش نمیشه یه‌کم بیرون بمونه، نه؟
    رابین درحالی‌که لبخند مرموزی بر لب داشت، روی صندلی دیگری مقابل میز چوبی جنگلی نشست و نگاهش را اطراف رختخواب‌هایی که گوشه‌ی چپ روی موکت سختی که کف را پوشانده بود، قرار داشتند، چرخاند.
    - این مدت چی‌کار می‌کردی؟
    رایلا رویش را به‌سمت او گرداند و در چشمان تیره‌ی برادرش نگاه کرد.
    - زندگی!
    رابین درحالی‌که سرش را به نشانه‌ی تفهیم تکان می‌داد، گفت:
    - پس نمی‌خوای بگی، نه؟
    رایلا با لبخندی بزرگ که لب کوچکش را بزرگ‌تر و گونه‌های خوش‌فرمش را برآمده‌تر نشان می‌داد و چهره‌اش را بانمک‌تر از معمول می‌ساخت، به‌سرعت سرش را به طرفین تکان داد که باعث حرکت موهای سفید لختش به طرفین شد.
    - اما مشتاقم درمورد تو بدونم. چندتا دوست‌دختر داری؟
    رابین که نفسش را با صدا بیرون می‌داد، سرش را پایین انداخت. موهای قهوه‌ای رو به سرخش صورت استخوانش مشابه چهره خواهرش را پوشاند.
    - واقعاً که عوض بشو نیستی! رایلا من حتی وقتی برای فکرکردن به مسائل احمقانه‌ای مثل این موارد رو ندارم، به‌خصوص که تو این مدت به‌قدری درگیر قضیه‌ی ترفیعم بودم که حتی زمان کافی برای کارهای روزمره‌ای مثل خواب و حتی غذاخوردن رو نداشتم.
    لبخند کوچکی گوشه‌ی لب رایلا شکل گرفت.
    - خوبه که تلاش می‌کنی برای زندگیت؛ اما بهتره که تک بُعدی درموردش فکر نکنی. به‌هرحال مسائل دیگه‌ای هم هست که اهمیت داره. کارها به‌هرحال پیش میره.
    رابین یک ابرویش را بالا داد و با تردید گفت:
    - عجیبه که یه همچین حرف‌هایی رو از دهن تو می‌شنوم. تا حالا پیش نیومده بود. به صورت معمول گیر می‌دادی که چرا این‌قدر بی‌مصرفم.
    رایلا با خنده‌ای پنهان در پس چهره‌اش، دستانش را پشت‌سرش برد.
    - خب، به این نتیجه رسیدم که از یه کله تخم‌مرغی نمیشه انتظار بیشتری داشت.
    رابین که به‌سختی سعی در کنترل خنده و جدی نشان‌دادن خود داشت، پاسخ داد:
    - خب، بیا سر این مسئله توافق کنیم که لااقل من رو جلوی بقیه این‌جوری صدا نزنی؟
    - خب این بستگی به رفتار خودت داره.
    - چی؟
    رایلا درحالی‌که با مژه‌های بلندش چشمان روشن و رگه‌دارش را اندکی می‌پوشاند، پاسخ داد:
    - مثلاً این رفتار صحیح که خیلی از سؤال‌هایی که می‌دونم فکرت رو مشغول کرده، از جمله اینکه من این اسلحه از کجا دارم رو نپرسی.
    رابین دستانش را به نشانه‌ي تسلیم بالا آورد و با نگاهی که به زمین دوخته بود و او را مظلوم‌تر نشان می‌داد، گفت:
    - قبوله! تو بردی.
    - خوبه. حالا هم برو به اون‌ها هم بگو اگر تصمیمشون رو گرفتن، پاشن بیان تو که احتمالاً جناب بنجامین تا چند دقیقه دیگه پس میفتن.
    رابین با جدیت و شک پرسید:
    - مگه مشکل خاصی داره؟
    رایلا شانه‌هایش را بالا داد.
    - مشکل خاص که نه. چیز مهمی نیست.
    رابین از ادامه‌دادن بحث ممانعت کرد و برای دعوت دیگران به داخل کلبه، بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dictator

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/18
    ارسالی ها
    586
    امتیاز واکنش
    20,076
    امتیاز
    671
    با سلام
    شروع نقد رمان شما توسط "شورای نقد انجمن نگاه دانلود" را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به رویی شما جهت بررسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: Dictator

     

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    دقایقی بعد همگی در کلبه‌ی کوچک رایلا نشسته بودند. رایلا با صدا گلویش را صاف کرد که باعث جلب‌توجه همگان شد.
    - حالا که اینجایین، به‌نوعی اگه بخوایم از قانون جنگل بگیم، تو قلمروی منین. پس لازمه از قوانین من هم پیروی کنین. مثل این قانون که اینجا نه سطح‌بندی وجود داره و نه سِمَتی. به‌عنوان چند تا آدم احتمالاً بالغ نشستیم دور هم و من هم منتظرم ببینم برای چی اومدین اینجا و روراست‌تر از چیزی که هستم باشم، آسایشم رو به هم زدین.
    ادوارد که روی صندلی مقابل رایلا نشسته بود، بحث را شروع کرد:
    - ممنون که باهامون همکاری کردی. تا اینجا برای دادن یه پیشنهاد اومدم.
    رایلا اندکی روی مبل جابه‌جا شد و با عش‍‍‍ـوه‌های خاص خودش شامل کج‌کردن اندک سرش و نگاهی که با تحقیر بود و لبخند گوشه‌ی لبش، پاسخ داد:
    - جالبه! من این‌قدر مهم شدم که شاهزاده بنجامین، شخص برگزیده و پدیدآورنده‌ی صلح، برای دادن یه پیشنهاد شخصاً به خونه‌ي حقیرم اومده!
    ادوارد با لبخند مرموزی که به‌سختی به لب نشاند، پاسخ داد:
    - میزان مهم‌بودن هر آدمی تو این مواقع به وسیله‌ی کارایی‌شون مشخص میشه، میزان کارایی افراد هم از روی میلشون. فکر نمی‌کنم لازم به گفتن باشه که پشت میل به هر کاری، باید یه انگیزه باشه.
    ادوارد اندکی روی صندلی جابه‌جا شد که باعث درهم‌رفتن چهره‌اش از درد قفسه‌ی ســینه‌ی بنجامین شد.
    - می‌خوام برای افزایش توانایی کشور برای ساختن اسلحه، تعدادی از افرادی که توانایی همکاری تو این کار رو دارن جمع کنم. به گفته‌ي برادرت، تو هم می‌تونی جزء همین افراد باشی.
    ادوارد به چهره‌ی درهم‌رفته‌ي رایلا نگاهی انداخت. اخم ظریف و چهره‌ي مچاله‌اش مشابه این بود که چیز انزجارآوری دیده باشد. پس از اندکی مکث، ادامه داد:
    - البته این رو هم اضافه کنم که کرنلیوس با این کار موافق نیست، برای همین اجازه‌ش رو نمیده. پس چیزی که من ازت می‌خوام، اینه که به‌عنوان خدمتکار باهام بیای. ولی درواقع ما اهداف خودمون رو دنبال کنیم.
    صدای خنده‌ی رایلا به هوا برخاست. درحالی‌که از فرط خنده به نفس‌نفس افتاده بود، روی صندلی خم شده و دستش را روی شکمش گذاشت. سرش را اندکی بالا برد تا بهتر نگاه طلبکارانه‌ي ادوارد را ببیند.
    - جون من؟
    سپس پوزخندی به تمسخر زد.
    - من بیام برای جناب‌عالی کار کنم، درحالی‌که سِمَتم یه خدمتکار باشه؟ اون هم من؟ نه عموجون، برو خدا روزیت رو یه جای دیگه حواله کنه!
    ادوارد در دل به این زبان‌درازی‌های دختر لبخندی زد. رفتارش نیز همچون ظاهرش با سایرینی که در این دنیا دیده بود، تفاوت داشت. با این وجود به روی خود نیاورد و با همان آرامش پیشینش ادامه داد:
    - از قضا روزیِ من رو همین‌جا حواله کرده.
    رایلا که خنده‌اش پایان یافته بود، با بی‌حوصلگی پاسخ داد:
    - اعتمادبه‌نفست رو خریدارم!
    ادوارد پوزخندی زد و با آرامش توضیح داد:
    - این بهترین فرصت برای توئه تا از این خراب‌شده راحت شی و بتونی به زندگی قبلیت برگردی.
    - زندگی قبلیم؟ اطلاعات اشتباه بهت رسوندن. من هیچ‌وقت یه کلفت نبودم. درضمن، چی باعث شده ۱درصد فکر کنی من علاقه‌ای به اون زندگی داشتم؟
    ادوارد نفسش را با صدا بیرون داد.
    - یعنی اصلاً قرار نیست من با یه نفر روبه‌رو بشم که درست مثل آدم کاری که باید رو انجام بده؟ من ازت انتظار ندارم بیای مثل یه خدمتکار زندگی کنی. فقط باید جلوی تعدادی از افراد این نقش رو بازی کنی، اون هم برای یه مدت کوتاه. بعدش به جایگاه اصلیت برت می‌گردونم، به عنوان یه بانو.
    رایلا با لبخند، آرنجش را روی زانوان روی همش گذاشته و مشتش را زیر چانه‌اش گذاشت. چشمانش را اندکی خمـار کرد که رنگ خاص و کشیدگی زیبایش را بیشتر به چشم آورد. پرسید:
    - مثلاً می‌خوای چی‌کار کنی؟ من به‌هرحال یه مجرمم.
    ادوارد که از طولانی‌بودن این صحبت نالان و خسته شده بود و تنها آرزوی سریع‌تر دست‌یافتن به هدفش را داشت، گفت:
    - اونش دیگه به من مربوطه.
    رایلا خود را متفکر نشان داد.
    - جواب قانع‌کننده‌ایه.
    سپس با مکثی کوتاه، درحالی‌که سرش را چون کودکان به طرفین تکان می‌داد، ادامه داد:
    - اما دلم نمی‌خواد.
    ادوارد با ریزکردن چشم نقره‌ای بنجامین و خیره‌شدن به صورت رایلا پرسید:
    - چه چیز اینجا تو رو تا این حد مجذوب خودش کرده؟
    رایلا با شک چشمانش را به طرفین چرخاند و همراه با صاف نشستنش، ابروهایش را بالا و پایین کرد.
    - آرامش؟
    - و تو دنبال آرامش می‌گردی؟
    رایلا شانه‌هایش را بالا انداخت.
    - چرا که نه؟
    ادوارد لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
    - اگر آرامش می‌خواستی، الان اینجا ننشسته بودیم!
    رایلا پشت چشمی نازک کرد.
    - به‌هرحال جوابم منفیه.
    ادوارد مســتانه خندید.
    - نیومدم خواستگاریت که اینٔجوری میگی جوابم منفیه!
    رایلا پوزخندی زد.
    - اگر این کار رو می‌کردی که الان من تنها کسی بودم که اینجا نشسته بودم.
    ادوارد با جدیت گفت:
    - به نظرت مسخره‌بازی کافی نیست؟
    - تو باید جواب این سؤالت رو بدی.
    ادوارد از جایش برخاست و به دنبال او، دیگران نیز به‌غیر از رایلا از جایشان بلند شدند.
    - ادامه‌دادن این بحث بیهود‌ه‌ست.
    سپس با چشم به اطراف خانه‌ي خاک‌خورده، اما مرتب، اشاره‌ای کرد.
    - به‌هرحال به نظر تو خیلی هم اینجا نیستی.
    با زدن این حرف، رنگ نگاه رایلا از تمسخر به خیرگی عمیق تغییر کرد. ادوارد ادامه داد:
    - ما الان می‌ریم، اما تا فردا صبح حرکت نمی‌کنیم. تا اون موقع فرصت فکرکردن داری.
    سپس رو به رابین که با سری به زیر بـرده در کنار آلافونس و ساموئل پشت به صندلی چندنفره ایستاده بود، کرد:
    - رابین تو هم می‌تونی شب رو پیش خواهرت بمونی. به‌هرحال قایق هم انقدرها بزرگ نیست که همه‌مون راحت بخوابیم.
    رویش را برگرداند تا برود که صدای رایلا متوقفش کرد:
    - متأسفم، ولی از دیدن دوباره‌ت اصلاً خوش‌حال نشدم و ظلم سه باره دیدنت رو هم نمی‌خوام به خودم اعمال کنم. به‌هرحال سفر به‌خیر!
    ادوارد لبخند کوچکی زد و بدون حرف دیگری از آنجا خارج شد. کیت، آلافونس و ساموئل نیز که در این صحبت دوطرفه هیچ نقشی نداشتند، تنها پشت‌سر ادوارد راهی شدند. با رفتن دیگران، دوباره رایلا با رابین در آن کلبه تنها شدند. رابین پس از اینکه از دورشدن آن‌ها مطمئن شد، رو به رایلا کرد:
    - چی به اینجا وابسته‌ت کرده؟
    رایلا که گویی با صدای رابین از هپروتی که در آن فرو رفته بود درآمد، سرش را شتابان به‌سمت رابین برگرداند.
    -‌ها؟ هیچی. فقط می‌خواستم ببینم بنجامین چه تغییری کرده که باعث جلب‌توجه تو شده و فهمیدم.
    رابین با تردید پرسید:
    - خب؟
    - از قبلش به‌مراتب خیلی عوضی‌تر شده، اما جالب بود. میشه گفت انگار یه نفر دیگه بود، البته فقط ۱۰درصد.
    رابین با سر تأیید کرد.
    - من رو هم خیلی گیج کرده. از یه طرف خودشه و از طرف دیگه انگار کلاً یه نفر دیگه‌ست!
    رایلا پاهایش را بالا آورد و روی صندلی قرار داد تا بهتر لم دهد. به‌آرامی ‌با خود زمزمه کرد:
    - شاید هم واقعاً باشه.
    - این چیزیه که من هم بهش خیلی فکر کردم، اما به نتیجه‌ای نمی‌رسم.
    - برای همین می‌خواستی من ببینمش؟
    رابین با لبخندی که از نظر رایلا او را مشابه یک عقب‌مانده‌ی ذهنی می‌کرد، پاسخ داد:
    - می‌تونی بهش به چشم یه تیر و چند نشون نگاه کنی.
    رایلا لبخند کوچکی زد.
    - درست مثل همیشه!
    با رسیدن به قایق، ادوارد وارد اتاقک کوچکی شد که برای او تعبیه شده بود. درد قفسه‌ي ســینه‌ي بنجامین جان‌فرسا بود، اما چاره‌ای جز تحملش نداشت. برای آرامش‌یافتن به رختخواب پناه برد. هنوز رؤیا پشت پلک‌هایش جا خوش نکرده بود که با صدای در، مجبور به بازکردن پلکش شد. کیت به‌آرامی‌ وارد شد.
    - مزاحمت شدم؟
    ادوارد با بی‌حوصلگی در همان حال پاسخ داد:
    - تقریباً خوابم بـرده بود، ولی حالا که پرید. پس حرفت رو بزن.
    کیت با انگشتانش بازی می‌کرد.
    - خب! رایلا با این وضعیت باهامون نمیاد و این احتمالاً به نفعت نیست. یعنی منظورم اینه که با نقشه‌هات هم‌خونی نداره.
    ادوارد با همان حالت پکرش پاسخ داد:
    - من کلاً نقشه‌ای ندارم. وایسادم ببینم آب من رو با خودش کجا می‌بره. پس انتخاب اومدن یا نیومدن هم با خودشه. برای من هم آن‌چنان فرقی نداره که چی‌کار می‌خواد بکنه. به‌هرحال قبلاً هم گفتم. نه اینجا نه هیچ‌چیزش برام مهم نیست. هر چیزی هم که باشه، همه‌ش تو مغز معیوب خودمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    کیت دهان به اعتراض گشود که با صدای ادوارد سخن در دهانش خشکید:
    - بی‌خیال بحث‌های حوصله سر بر همیشگی! میشه لطفاً بری بیرون؟ واقعاً احتیاج به استراحت دارم.
    کیت سرش را با ناامیدی پایین انداخت و عزم رفتن کرد. اما سؤالی که در ذهنش می‌پیچید، این اجازه را به او نمی‌داد. دل را به دریا زد و پرسش را از ذهنش بر زبانش جاری کرد:
    - واقعاً افتادنت اتفاق بود؟
    ادوارد همان‌گونه که در خود مچاله و زیر پتو جمع شده بود، گفت:
    - کی می‌دونه؟ اسمش اتفاقه، اما این دلیل خوبی نمیشه که اتفاقی باشه، مگه نه؟
    کیت با سری به‌زیرانداخته و ناامیدی پرسید:
    - این یعنی نمی‌خوای جواب بدی؟
    صدای کلافه‌ی ادوارد در گوش کیت پیچید:
    - قبلاً هم گفتم ممنون میشم تنهام بذاری.
    کیت بدون کلمه‌‌ی دیگری از اتاق بیرون رفت.
    هوا رو به تاریکی رفته بود. با توجه به تصمیم ادوارد و برخلاف برنامه‌ریزی قبلی، قرار بر این بود که آن شب را در آن جزیره بمانند. پس از چند ساعت خواب، احساس آرامش بیشتری داشت و دردش اندکی تسکین یافته بود. هرکس مشغول کاری بود. کیت مشغول مطالعه بود و آلافونس و ساموئل در آن اطراف دیده نمی‌شدند. با صدایی که به‌خاطر خواب‌آلودگی‌اش اندکی کلفت‌تر شده بود پرسید:
    - اون دوتا کجان؟
    کیت با شنیدن صدای بنجامین، سرش را بالا آورد.
    - رفتن برای غذا یه فکری کنن.
    - چرا امشب رو برای شام بیرون نریم؟
    کیت با ابروهای بالارفته پرسید:
    - این یه پیشنهاده؟
    ادوارد با همان جدیت سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    - از غذا‌های تجملی خسته شدم. این روش غذاخوردنم نیست. اینجا شبیه یه شهره. پس مطمئناً چیزهایی برای خوردن این موقع پیدا میشه.
    کیت از جایش برخاست.
    - این‌جوری که مطالعه کردم، مردم اینجا طول روز رو توی کارخونه‌ها و به کار می‌گذرونن و بعد از ظهر‌ها برای استراحت و خرید، همین موقع‌ها در دکان‌هاشون رو باز می‌کنن.
    صورت ادوارد اندکی بشاش‌تر شد.
    - پس بریم.
    - بهتره اول صبر کنیم تا آلافونس و ساموئل هم بهمون ملحق شن.
    پس از یک ساعت، چهارنفری در آن خیابان اصلی در میان نور‌های درخشان رنگی قدم می‌زدند. آن شهر که تمام طول روز شبیه شهر مردگان بود، حال در شب چون زندگی در رگ‌هایش جریان یافته باشد، سرشار از رنگ و صدا‌هایی خوش‌آهنگ بود.
    مردمی‌ ساده که با این سختی زندگی ساخته بودند، مردمی که روزهایشان را در سخت‌ترین مناطق برای استخراج مواد می‌گذراندند و شبانه شاید فرصتی برای زنده‌بودن پیدا می‌کردند. ولی خبری از شکایت نبود و همگی می‌خندیدند. با این مجازات خو گرفته بودند. روز در مجازات و شبانه در به فراموشی سپردن آن تلاش می‌کردند. این افراد تبعیدشده شاید دیگر از عزیزان خود دور بودند؛ اما همان‌گونه که باید، عزیزانی را دوباره در قلب‌ها ساخته بودند. خود با خود خانواده شده بودند تا حفره‌های تاریک و خالیِ قلب‌هایشان را به کمک هم پر کنند.
    ادوارد در میان این جریان قدم برمی‌داشت و از خود می‌پرسید «آیا این کار درستیست؟ این وابستگی‌های ایجادشده، این خنده‌ها می‌تواند از ته دل باشد؟ مگر می‌توان در عمق جهنم و عذاب نیز خندید؟ یعنی در عمق این سیاهی واقعاً به این روشنیست؟» شاید خودش نیز نمی‌دانست و یا از این موضوع فرار می‌کرد که خود نیز در یک تبعیدگاه به سر می‌برد و راه‌ورسم همین تبعیدیان را در پیش گرفته است.
    هرچند احتمالا هرکس دیگری که به‌جای ادوارد بود، از این فکر با تمام توان فرار می‌کرد. این فکر که تو تبعیدشده‌ای به زندان فکر خود هستی. تبعیدشده به سلولی با میله‌هایی از جنس خاطرات، آرزو‌ها و رؤیا. در غیر این صورت، چرا باید در این دنیا این چنین سیاست‌مداری باشد؟ همان چیز که آرزویش را داشت. یا چرا این غذا‌ها باید تا این حد باب‌میلش باشند؟ خوراک‌هایی که پس از نابودی زندگی‌اش دیگر رنگ آن‌ها را ندید، حال مقابلش بسیار زرین رخ می‌نمودند. اما حال احتمالاً این منطقه‌ی فقیرنشین ذهنش بود، منطقه‌ای که محل زندگی حقیقی و خود واقعی‌اش را به خاطرش می‌آورد.
    مقابل دکه‌ی غذافروشی متوقف شدند. آلافونس رو به آنان کرد و به‌آرامی‌گفت:
    - اگه بدونن کی هستیم، احتمالاً طردمون کنن. حتی احتمال داره پرخاشگری کنن. باید خودمون رو تازه‌وارد معرفی کنیم.
    ادوارد نگاهی به کت‌وشلوار مشکی نسبتاً پرزرق‌وبرقی که به تن داشت کرد.
    - با این لباس‌ها؟ معلومه اهل این‌ورها نیستیم!
    آلافونس لبخند تلخی زد.
    - همه‌ي افراد اینجا از بزرگان حکومت بودن که الان دیگه هیچ‌کسی نیستند. این لباس‌ها شاید نسبت به لباس‌هایی که تنشون می‌بینی پرزرق‌وبرق به نظر برسه، اما درواقع باعث تعجبشون نمیشه. پس نگرانش نباشین. احتمالاً همگی تازه‌واردهای اینجا اوایل یه همچین لباس‌هایی تنشون بوده.
    ادوارد که حوصله‌ی توضیحات بیشتر را نداشت، تأیید کرد و به‌سمت دکه رفت تا دلی از عزا درآورد. غذای مقابلش شباهت بسیاری به سوسیس و سیب‌زمینی‌های پیش از این جنون داشت. لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش ظاهر شد. آن موقع هر وقت می‌خواست برای خودش مهمانی بگیرد، از این غذای شاهانه می‌خورد. مهمانی‌هایی مانند اوایل هر ماه که حقوقش را در حساب بانکی‌اش می‌یافت. و این هم باز نشان دیگری بود تا بیشتر به این نتیجه برسد که در جنون به دام افتاده است، آن هم وقتی خوراکی که وعده‌ی خوردنش را به خود می‌داد را حال در جنون، در میان غذا‌های رنگی، در قعرترین نقطه یافته بود.
    مشغول خوردن ساندویچ، روی صندلی‌های مقابل دکه نشسته بودند که صحنه‌ای که در مقابلش دید، او را در جایش خشکاند. حسی مشابه دیدن گذشته. به پسر بسیار لاغر و نحیفی که با حسرت به غذاخوری نگاه می‌کرد، نگریست. شاید از نظر ظاهری با چهره‌ای که از خود می‌شناخت بسیار متفاوت بود.
    با این وجود، به‌شدت برایش یادآور خودش بود. در میان سیل جمعیتی که از مقابل دکه‌ها و این‌همه نور می‌گذشتند، هیچ‌کس متوجه دیگری نبود؛ اما آن اندام و صورت استخوانی رنگ‌پریده و استقامتی که در ایستادنش نشان داشت، بسیار روشن‌تر از آن بود که به نگاه اسیر ادوارد اجازه دیدن هر چیز دیگری را دهد. حسرت، کلمه‌ی اشتباهی برای نگاه پسر بود. بیشترین چیزی که می‌توانست از نگاه پسر بخواند و وجه اصلی این تشابه بود، مرگ درون آن چشمان تیره بود. نا امیدی و سرمایی که صبح‌به‌صبح در آینه می‌دید، دوباره مقابل چشمانش بود. نفهمید کِی و چرا از جایش برخاست که صدای کیت مانعش شد:
    - جایی می‌خواین برین؟
    ادوارد دستش را از دست کیت بیرون کشید.
    - نگران نباش. همین‌جام.
    آلافونس شتابان بلند شد تا او را دنبال کند، اما ادوارد او را نیز متوقف کرد.
    - مشکلی نیست. بشین پای غذات. همین‌جام.
    آلافونس لب به اعتراض گشود:
    - اما قربان، نمی‌تونم اجازه بدم تنهایی یه همچین جایی بگردید.
    ادوارد سرش را تکان داد.
    - چقدر شلوغش می‌کنین! میگم جایی نمیرم. فقط دو دقیقه تنهام بذارین. عجب گیری کردم‌ها!
    و پیش از اینکه آلافونس فرصت دنبال‌کردنش را داشته باشد، به دنبال آن پسر در جمعیت محو شد. پسر با آن حالی که داشت، به‌آرامی‌ قدم برمی‌داشت و در آن شلوغی، دنبال‌کردنش راحت‌تر می‌شد. از مقابل دکه‌های اغذیه‌فروشی و دیگر جاها می‌گذشت و هر لحظه بیشتر و بیشتر در تاریکی و نقطه‌ی کور شهر وارد می‌شد؛ اما چشم از پسر برنمی‌داشت و اجازه نمی‌داد که او نیز به اینکه کسی دنبالش است پی ببرد. آن‌چنان غرق در هدف تازه‌اش بود که درد ســینه‌اش را تا وقتی ضربه‌ی سختی به آن نخورد، به یاد نیاورد. با گیجی سرش را بالا آورد و نگاه خاکستری‌اش به هیکل درشت مرد مقابلش افتاد که با آن صدای کلفت و مخوف، او را مخاطب قرار داده بود:
    - تو کی هستی؟ قبلاً این‌ورها ندیده بودمت!
    ادوارد خودش را اندکی عقب کشید. احساس خطر در ذهنش جرقه می‌زد.
    - یه تازه‌وارد. کاری به کار کسی ندارم. دارم راه خودم رو میرم.
    مرد پوزخندی به تمسخر زد و به اطرافیانش نگاهی انداخت.
    - این جوجه اطلاعاتی رو باش! فکر کرده می‌تونه ما رو گول بزنه!
    ادوارد که متوجه سوءتفاهمِ پیش‌آمده شده بود، لرزه بر تنش افتاد. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راهی برای رهایی از این دردسر ناخوانده یابد.
    - اشتباه گرفتی. جاسوس یا یه همچین چیزی نیستم. کلاً کاره‌ای نیستم. دارم از اینجا رد میشم.
    مرد با جدیت گفت:
    - خودت رو معرفی کن.
    ادوارد به‌شدت گیج شده بود. باید چه چیزی می‌گفت؟ خود را چگونه معرفی می‌کرد؟ اضطراب، بار دیگر در رگ‌هایش جاری شد. با لکنتی که سعی در مخفی‌کردنش داشت، گفت:
    - از آشنا‌های رایلا اسفونفوردم.
    مرد به تمسخر لبخندی زد که دندان‌های زردش را نمایان کرد.
    - رایلا اسفونفورد؟ نگفته بود آشنایی داره!
    - باید همه‌چیز رو برای شماها می‌گفته؟
    مرد درحالی‌که دستانش را با حرص درهم می‌فشرد گفت:
    - دیگه داری زیادی حرف می‌زنی!
    ادوارد فرصت پاسخ‌دادن نیافت که مشت محکمی‌ بر گونه‌اش نشست و باعث شد بر زمین بیفتد. هنوز سرپا نشده بود که ضربه‌ی بعدی بر شکمش فرود آمد. ضربه‌ها پی‌درپی درد را به بدنش تزریق می‌کردند. درد را در تک‌تک ضربات احساس می‌کرد، اما آن‌چنان هم با این حالت‌ها ناآشنا نبود. ولی در آخر، ضربه‌ای که به قفسه‌ی ســینه‌اش خورد، باعث شد چشمانش سیاهی برود. نفسش به‌شدت تنگ شد و سرفه‌هایی می‌کرد که انگار ریه‌هایش را از گلویش بیرون می‌کشید. جلوی چشمانش سیاه و سیاه‌تر می‌شد و درد را کمتر احساس می‌کرد. دیگر توانایی تشخیص منظره‌ی تار مقابلش را نداشت. در وضعیتی میان هوش و بی‌هوشی بود که نفهمید دیگر ضربه‌ها بر بدنش فرود نمی‌آیند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    صدای رایلا در گوشش پیچید:
    - داری زیاده‌ روی می‌کنی. کافی نیست؟
    صدا‌ها نامفهوم در گوشش می‌پیچیدند و از اکثر آن‌ها درکی نداشت. صدای مرد را شنید:
    - بعداً با هم حساب‌کتاب می‌کنیم.
    مو‌های سفید و صدای نازک رایلا را که در کنارش زانو زد، به‌سختی در میان تاریِ دیدش تشخیص داد.
    - چند بار دیگه باید نجاتت بدم؟
    به هر سختی که بود، به پا خاست و روی زانوانش خمیده ایستاد تا نفسش بهتر شود. به‌هرحال اولین باری نبود که به‌شدت کتک خورده بود. در محله‌ای که زمانی در آن می‌زیست، حداقل هفته‌ای یک بار این اتفاق حتمی ‌بود. پس از مدت کوتاهی سرپا ایستاد.
    - کسی ازت نخواست نجاتم بدی.
    - تا بکشنت؟
    دستش را در هوا تکان داد.
    - به‌هرحال ممنون.
    خمیده، به دنبال جایی که به نظرش پسر رفته بود، به راه افتاد. خیلی جلو نرفته بود که صدای رایلا را شنید:
    - هیچ معلومه چی‌کار می‌کنی؟
    ادوارد رویش را برگرداند و با چهره‌ای درهم‌رفته از درد، کمری خمیده و دستی که روی ســینه‌اش مشت شده بود گفت:
    - باید برات توضیح بدم؟
    رایلا ابرویی بالا انداخت و دست‌به‌سـ*ـینه شد.
    - توی خطرناک‌ترین منطقه‌ی ممکنی اگر دلت می‌خواد دوباره گیر همچین کسایی بیفتی و امشب ۱۰۰درصد بمیری، به همین راهت ادامه بده.
    ادوارد پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. رایلا نفسش را با صدا بیرون داد و در‌حالی‌که دستان لختش را در جیبش می‌برد تا از سرمای آن‌ها کم کند، به دنبال ادوارد راهی شد. اندکی جلو رفته بودند که ادوارد بلاخره پسر را با آن سوییشرت سرمه‌ای پاره و شلواری که مشخص بود محافظ خوبی در برابر سرما نیست، درحالی‌که مو‌های قهوه‌ای رنگش صورت زرد و لاغرش را می‌پوشاند، یافت. با نگاهش به رایلا فهماند که دنبالش نرود. وارد کوچه‌ی باریک شد و در کنار پسر روی زمین نشست. نفسش را از شدت درد با آه جان‌کاهی بیرون داد. پسر رو به ادوارد کرد:
    - چیزی ندارم بهت بدم.
    ادوارد خنده‌ای کرد که به دلیل درد نتوانست به آن ادامه دهد و نفسش به شماره افتاد. بدون کلمه‌ای حرف، از جیبش ساندویچی بیرون آورد و به پسر داد.
    - تو این آب‌وهوای اینجا با اون آفتاب گرم و این شب سرد، ردش نکن. امشبت رو می‌تونی باهاش بگذرونی.
    پسر زیرلب تشکر کرد و ساندویچ را از دست ادوارد گرفت و با میــل شروع به خوردن کرد. ادوارد ادامه داد:
    - مشکلت چیه؟
    جمله‌ای که از زبان پسر شنید، چون خنجری بر قلبش نشست. یک جمله‌ی آشنا، جمله‌ای که بسیار از صدایی که فراموشش کرده بود، شنیده بود. جمله‌ای که سرما را از لباس‌هایی که به تن داشت گذراند و قلبش را به سردیِ یخ درآورد.
    - مگه مهمه؟
    ادوارد پوزخند تلخی زد.
    - نمی‌دونم.
    پسر نگاهی به لباس‌های بنجامین انداخت. این لباس‌های شیک با این حال زار هم‌خوانی چندانی نداشتند.
    - تو چرا حال‌وروزت اینه؟
    ادوارد با تردید با نگاهش اشاره‌ای به لباس‌ها و ریخت پسر کرد و پرسید:
    - شبیه مال تو؟
    پسر سری به نشانه‌ی مثبت تکان و ادوارد ادامه داد:
    - این ظاهرمه. شاید حتی از تو هم الان بدتر باشم!
    پسر شانه‌ای بالا انداخت و به خوردن ادامه داد. ادوارد با نگاهی که به ساختمان آجرنمای مقابلش دوخته شده بود، گویی که داشت با خود حرف می‌زد، گفت:
    - شاید الان یه گوشه مثل همین دارم از درد به خودم می‌پیچم بدون اینکه بدونم پدرم کجاست. این جنون لعنتی که راه فراری نداره. ای کاش تموم می‌شد. این زندگی رو نمی‌خوام.
    پسر سرش را به دیوار تکیه داد و با صدایی که ادوارد را از فکر درآورد گفت:
    - چی کارت رو به اینجا کشیده؟
    ادوارد این بار با صدایی رسا پاسخ داد:
    - چون خوب می‌دونستم سلام هیچ گرگی بی‌طمع نیست.
    - ظالمانه‌ست.
    - ظالمانه‌ترش اینه که تو میونشون میش باشی، اما در مقابل خودت گرگ.
    سپس از جا برخاست.
    - من نمی‌تونم کمک زیادی بهت بکنم، اما امیدوارم کارت به اینجایی که من هستم نکشه.
    رویش را برگرداند و همان‌گونه خمیده، به‌سمت رایلا رفت. رایلا که منتظرش بود، آمدنش به همراه او راهی شدند. ادوارد از درد به خود می‌پیچید، نفس‌هایش تنگ شده بود و بدنش از عرق خیس بود. تقریباً به جایی که از آنجا دنبال‌کردن پسر را شروع کرده بود رسیده بودند. نگاهش به نگاه ساموئل افتاد. ساموئل با دیدن او شتابان به‌طرفش دوید با آن چشمان مشکی به رنگ شبش و چهره جدی‌اش که به نظر هیچ‌گاه قصد تغییر نداشت، سر تا پای بنجامین را به دنبال آسیب‌های احتمالی کاوید.
    - قربان چه اتفاقی براتون افتاده؟
    ادوارد لبخند مصنوعی‌ای زد.
    - چیز مهمی نیست. بقیه کجان؟
    - بانو کیت توی قایقن و آلافونس همین اطراف دنبالتون می‌گشت.
    ادوارد سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد.
    - من میرم. تو هم بعد از اینکه آلافونس رو پیدا کردی بیا.
    ساموئل بی‌درنگ گفت:
    - قربان نمی‌تونم دوباره اجازه بدم تنها بشین. متأسفانه وسایل ارتباطیمون تو این جزیره کار نمی‌کنن؛ بنابراین نمی‌تونم با آلافونس ارتباط برقرار کنم. ناچاراً مجبورم شما رو همراهی کنم و امیدوار باشم آلافونس خودش پیدامون کنه.
    رایلا با صدا نفسش را بیرون داد.
    - برای هرکدومتون تنهایی اینجا خطرناکه. من این رو تا قایق می‌برم تو برو دنبال آلافونس.
    ساموئل سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و از آنجا دور شد. ادوارد با تعجب به رایلا نگاه کرد.
    - عجیب مهربون شدی.
    رایلا بدون اینکه نگاهش را به ادوارد دهد، گفت:
    - شاید هم از قبل مهربون بودم و تو خبر نداشتی.
    ادوارد پوزخندی زد.
    - نه حسابی تحت‌تأثیر این مهربونیم. فقط خدا به دادم برسه سالم برسم به قایق.
    رایلا همان‌گونه که سعی داشت سرعت قدم‌هایش را با قدم‌های آرام ادوارد یکی کند، پاسخ داد:
    - این‌جور که به نظر می‌رسید، سالم یا ناسالمش نباید خیلی برات مهم باشه.
    ادوارد پوزخندی زد.
    - از تیزبودنت خوشم میاد.
    رایلا نیز در جوابش لبخند زد.
    - من هم از اینکه انکار نمی‌کنی خوشم میاد. ولی شانس آوردی فقط یه‌کم صورتت رنگ عوض کرده، وگرنه صافکاری لازم می‌شدی. بیشتر بدنت رو زدن.
    با این حرف رایلا، ادوارد فرصت را برای اطمینان از شکش غنیمت شمرد.
    - اونی که بهشون گفته این کار رو کنن بهم لطف داشته.
    رایلا این بار با سکوتش، پایان‌دهنده‌ی این زنجیره‌ی به نظر بی‌پایان بود. تا رسیدن به قایق، راه در سکوت طی شد. به‌محض رسیدن، ادوارد خود را به اتاقک رساند تا به این روز پر از درد و دردسر پایان دهد. حتی فکر به اینکه این حجم از مشکلات تنها در یک روز اتفاق افتاده بودند، سرش را به درد می‌آورد. لباس‌های پاره‌شده را از تنش در آورد. بدن ورزیده‌ی بنجامین به‌شدت کبود شده بود و روی قفسه‌ی ســینه‌اش ردی از رنگ ارغوانی افتاده بود. لباس نسبتاً راحتی به تن کرد و سعی کرد مثل همیشه بی‌توجه به درد بخوابد.
    ادوارد آن‌چنان باسرعت وارد اتاقک اختصاصی درون قایق شده بود که کیت فرصت هیچ صحبتی را پیدا نکرده بود. به‌سمت در رفت تا از احوال بنجامین جویا شود که صدای رایلا متوقفش کرد:
    - حالش خوب نیست. بهتره کاریش نداشته باشی.
    کیت با نگرانی رو به رایلا کرد:
    - تو می‌دونی مشکلش چیه؟
    رایلا با بی‌میلی پاسخ داد:
    - فهمیده بودن مال این اطراف نیست. بهش حمله کرده بودن. این اطراف عادیه.
    کیت با نگرانی به در چشم دوخت.
    - به نظر حالش خوب نبود.
    چشم از در گرفت و به رایلا نگاه کرد که قوطی در دستش افتاد. با تعجب به رایلا که قوطی را به‌سمتش پرتاب کرده بود، نگاه کرد. رایلا رویش را برگرداند.
    - مسکنه. احتمالاً لازمش میشه. من هم خسته‌م. رابین رو هم تنها توی کلبه ول کردم اومدم.
    با زدن این حرف از آنجا خارج شد.
    آن شب به هر شکل، بالاخره به صبح رسید. صبح روز بعد اتفاقات برخلاف تصور اکثریت پیش رفت. هنوز راه‌ها برای درنوردیدن مانده بود تا بتوان افراد ناشناخته را شناخت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    صدای سردی در گوشش پیچید:
    - اینجا کار بیشتری نمی‌تونیم بکنیم. به‌هرحال با این وضعیتش بیشتر از چند هفته دووم نمیاره.
    بنجامین نفس حبس‌شده‌اش را آزاد کرد.
    - گفته بودین ممکنه راهی داشته باشه.
    دکتر تأکید کرد:
    - گفتم نظر جیبت عوض بشه که انگار نشده!
    بنجامین با اخم‌های درهم‌رفته که چشمان کشیده‌ی ادوارد را جمع کرده بود، با صدایی که از میان دندان‌های به هم چسبیده‌اش خارج می‌شد گفت:
    - هیچ راه دیگه‌ای وجود نداره؟
    دکتر روپوشش را کنار زد و دست در جیبش برد.
    - حالا باید ببینم چی میشه. سعی می‌کنم یه فکری به حالت کنم، ولی بهتره تو هم به فکر خودت باشی و سعی کنی اون پول‌هایی که جمع کردی رو پیدا کنی. شاید بتونم یه کلیه از جایی گیر بیارم. دلم نمی‌خواد این پیرمرد به همین راحتی از دست بره.
    بنجامین سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    - حالا من باید چی‌کار کنم؟
    دکتر با حالت تأسف‌باری به او نگاه کرد که بنجامین ادامه داد:
    - الان که پولی هم اگر داشته باشم نمی‌دونم کجاست و نمی‌تونم برای پول تخیلی که وجود خارجی هم نداره برنامه‌ریزی کنم. پس دقیقاً الان باید چی‌کار کنم؟
    دکتر با حالتی عصبی به در مریض‌خانه اشاره کرد و با صدایی که بالا بـرده بود گفت:
    - برش دار ببرش. اینجا کاری از دست ما برنمیاد. فقط با این وضعیت که داره پیش میره، تا چند روز دیگه به دیالیز احتیاج پیدا می‌کنه. بهتره به فکر پول اون هم باشی.
    سپس بدون کلمه‌ی دیگری، حرف و یا حتی خداحافظی از آنجا دور شد. بنجامین پیش خود اندیشید «چه محبت خصمانه‌ای!»
    اما به قصد صحبت با مدیر راهش را کج کرد. تقریباً حال ادوارد را داشت درک می‌کرد. حالی به حال بی‌حالی، حسی از بی‌حسی. نقطه‌ای که آن‌قدر در ناتوانی برای نجات غرق شوی که تنها پیش بروی، بدون اینکه دلیل واقعی‌ای برای پیش‌رفتن داشته باشی. هرچند شاید تنها یک هدف... شاید تا همه‌چیز چه با پایان خوش و چه با پایان بد تمام شود.
    پس از پایان کار‌های ترخیص جیمز، برنامه را برای اینکه فردا با تاکسی دنبالش بیاید چید. این چند روز آخر مانده به نمایش را ناچار بود هر روز سر تمرین حاضر شود. تنها سه شب مانده بود و شاید هنوز به قدر کافی آمادگی روبه‌روشدن با صحنه را نداشت.
    عمری بر صحنه‌ به‌اصطلاح زندگی جولان رانده بود؛ اما حال برای رفتن بر روی صحنه چهار در پنج متری آماده نبود. نمی‌توانست با این درک ضعیف خو بگیرد. نمی‌خواست در پایان از روی ضعف و حسرت نرسیدن به هدف، خود را این‌گونه نابود کند. نمی‌خواست همچون آنچه که بود و حال در نقش درگ، خود را بر روی صحنه به دار بیاویزد. حسی در درونش می‌گفت این بار دیگر نباید این کار را انجام دهد.
    از وقتی که با دو چشم دیده بود، نظرش نسبت به دنیا تغییرات بسیاری کرده بود. در این دنیا بیشتر به این موضوع فکر می‌کرد که کیست. احتمالاتی که هرچند در نظرش احمقانه می‌آمدند، اما درست بود که درصد واقعی‌بودنشان را صفر بداند؟ این کار او را بیشتر در وهم غرق نمی‌کرد؟ احتمالی شبیه به اینکه آیا ممکن است بنجامینی وجود نداشته باشد؟ یا به‌عبارتی بنجامین بخشی خفته از خود ادوارد باشد؟ و اگر این‌گونه است؛ چه توهم زیبایی!
    نمایش را از سر تا به کنون کاملاً انجام داده بودند و حال به صحنه‌ي نهایی رسیدند. اریک از محکم‌بودن بند‌های دور بازوی ادوارد مطمئن شد و ملحفه را که به شکل دار پیچیده شده بود، دور گردنش گذاشت. بنجامین لبخندی به اریک زد. اریک سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد و گفت:
    - کارم به اینجا رسیده که دارت بزنم! اما نترس، حتی اگر این بندها شل بشن، این داره این‌قدری شل هست که کنده بشه و خفه‌ت نکنه.
    به‌سرعت از روی صحنه کنار رفت و پرده‌ها کشیده شد تا ساندرا گردنِ به دار آویخته‌شده‌ی شخصیت قصه‌اش، درگ را ببیند. صدای مهیبی با کناررفتن پرده‌ها از طرف گروه صداگذاری در فضا پیچید و ادواردِ آویخته به دار نمایان گشت.
    ساندرا به پا خاست و با لبخند کوچک گوشه‌ی لبش کار همگی را تأیید کرد. پس از اینکه بنجامین پایین آمد، ساندرا شروع به صحبت کرد:
    - خب همگی خسته نباشین. واقعاً نسبت به این زمان کوتاه عالی بودیم و روز نمایش اصلی هم به همین اندازه و حتی بیشتر عالی خواهیم بود. فقط چندتا نکته! یکیش اینکه باید کارهای پشت‌صحنه سریع‌تر انجام بشه تا بین پرده‌ها فاصله‌ي کمتری بیفته. دوم اینکه گریمتون خوب بود، ولی به نظرم حتی با ظاهر روزمره‌تون باشین هم عالیه، چون ژانر نمایش اجتماعیه. نکته‌ی سوم و آخر اینکه ادوارد لطفاً وقتی گردنت رو روی دار کج کردی، چشم‌هات رو ببند.
    بنجامین با اخمی‌ ضعیف و لحنی متعجب پرسید:
    - چشم‌هام رو ببندم؟ ولی مُرده که چشم‌هاش بازه اول!
    ساندرا با حرکت سرش مخالفتش را اعلام کرد.
    - نه. چون خودکشی کردی، با چشم بسته بهتره.
    بنجامین مخالفت بیشتر را جایز ندانست.
    روز بعد درست سر وقت روبه‌روی مرکز ترک ایستاده بود. دست جیمز را در دست گرفته بود تا او را تا پایین حمل کند. جیمز به نسبت روز‌های قبل لاغرتر به نظر می‌رسید. مثل یک شمع، هر روز آب می‌شد و رنگ پوستش بیشتر به تیرگی می‌رفت. زیر چشمانش به تیرگی مردمکش شده بود و گونه‌های برآمده‌اش آب شده بودند. هر دو سوار تاکسی‌ای که منتظرشان بود شدند. پس از دادن آدرس، بنجامین با ترحم به جیمز که سکوتی ناشکستنی اختیار کرده بود و تنها در نگاهش رگه‌هایی از تأسفی عمیق خوانده می‌شد، نگاه کرد.
    - حالت چطوره بابا؟
    جیمز این بار برخلاف همیشه با آرامش و لحنی که برای بنجامین تازگی داشت پاسخ داد:
    - حال منی که تا چند روز دیگه می‌میرم که مشخصه. چیزی که نگرانم می‌کنه، حال پسریه که براش نتونستم پدری کنم و حالا هم به نظر خوب نمی‌رسه.
    بنجامین با تعجبی که در تک‌تک سلول‌های ادوارد حس می‌کرد، به جیمز نگاه کرد. با این وجود، این تعجب را به صورت نیاورد. این همان پیرمرد همیشگیست؟ این صحبت‌ها برای گوشش بسیار ناآشنا بودند. جیمز سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
    - این‌قدرها هم خرفت نیستم. فشار زندگی تا این حد خمیده‌م کرد که حتی از تو هم غافل شدم. تا به خودم اومدم، دیدم حدود هفت سال گذشت و من بعد از همه‌ی این سال‌ها موقعی که چشم‌هام رو باز کردم و از اون منجلاب بیرون کشیده شدم، دیدم به حدی بدبخت شدم که نه‌تنها جوونی و سلامتی و تا چند روز دیگه جونم رو، بلکه تو رو هم از دست دادم.
    اندکی مکث کرد تا از حرف‌هایش مطمئن شود و ادامه داد:
    - بهت حق میدم نخوای راجع‌بهش حرف بزنی و یا حتی من رو ببخشی، اما تقصیر خودت هم هست.
    بنجامین با بهت بیشتری به او نگاه کرد و جیمز با دستانی که درهم پیچیده بود و سری که کاملاً به زیر افکنده بود، ادامه داد:
    - اون موقعی که با تمام وجود باهات بد رفتاری می‌کردم، باید می‌رفتی. همون روزی که فهمیدی زنده‌موندنی نیستم، باید ولم می‌کردی. اشتباهت اینجا بود که گذاشتی مثل یه انگل از تمام وجودت تغذیه کنم. تا به خودم اومدم، سعی کردم طردت کنم، اما خودم هم می‌دونستم فایده‌ای نداره. تو روزی که حال و آیندت رو نابود کردم، این‌قدر احمق بودی که پام موندی. الان که همه‌چیز داره تموم میشه هم مشخصه ولم نمی‌کنی.
    بنجامین با خشم دستانش را مشت کرد. شاید او ادوارد نبود، اما تحمل شنیدن این حرف‌ها را نداشت. با جدیت و استحکام دستورمانندش دهان باز کرد:
    - میشه لطفاً همه‌چیز رو بدترش نکنی؟ اگه اون روزهایی که میگی رهات می‌کردم، اون‌وقت من چی بودم؟ از یه سگ هم پایین‌تر بودم!
    جیمز با یک پوزخند محو، نگاه خسته‌اش را را به صورت لاغر و بیمار پسرش دوخت. نگاه خسته‌ی پیرمرد در میان پلک‌ها و پوست چین‌خورده‌اش هنوز اندکی فروغ داشت. با صدایی آرام گفت:
    - الان یه دانشجوی موفق علوم سیـاسـی بودی و به‌عنوان نمره‌ی اول دانشگاهت شناخته می‌شدی. در کمترین حالت سالم بودی!

    بنجامین سکوت اختیار کرد. از کنار جیمز پیشین، بی‌توجه می‌گذشت، اما جیمز کنونی... هر جمله‌اش نیاز به ساعت‌ها فکر داشت. شاید سکوت و فکرکردن، بهترین پاسخ ممکن بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    چراغ‌ها را روشن کرد. روی لب‌های جیمز لبخند محوی نشست.
    - نسبت به وقتی که من تو این لونه‌ی گنجشک بودم، خیلی مرتبه.
    بنجامین سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    - من باید برم برای تئاتر. تا شب هم سرکارم. دیشب یه‌کم غذا درست کردم، تو یخچاله.
    رویش را برگرداند که برود، اما صدای جیمز متوقفش کرد:
    - درمورد تئاتر؟ موضوع چیه؟ تو که از بازیگری خوشت نمیومد.
    بنجامین در چشمان جیمز نگاه کرد. در چشمانش نمی‌توانست چیزی بخواند. چشمانش مثل خودش خاموش بودند.
    - به‌خاطر مدرسه مجبور شدم وارد این تئاتر بشم. جمعه شب اجراست.
    جیمز با چشمانی که با آن ابروهای پرپشت برآمده بهتر به چشم می‌آمدند، گویی که هول کرده باشد، شتابان و با کنار هم گذاشتن کلمات با بیشترین سرعت پرسید:
    - پس‌فردا شب؟ می‌تونم من هم جزء تماشاچی‌ها باشم؟
    بنجامین شانه‌ای بالا انداخت.
    - اگر دوست داری بیا. به‌هرحال خود گروه ردیف‌های اول رو برای مسئولین و خانواده‌ی بچه‌ها گذاشته.
    با زدن این حرف، سری به نشانه‌ی بدرود تکان داد و خارج شد.
    ***
    صدای در آمد و با اجازه‌ی ادوارد، رایلا وارد شد.
    - صبح به‌خیر!
    ادوارد نیم‌نگاهی به او انداخت.
    - صبح تو هم به‌خیر. اولین روز کاری رو باید تبریک بگم؟
    رایلا صورتش را جمع کرد.
    - ترجیحاً نه.
    سپس مقابل ادوارد که با پاپیون مشکی‌اش درگیر بود رفت و به او در بستن آن کمک کرد. ادوارد ابرویش را بالا داد و با تعجب به پاپیون مرتب دور گردنش نگاه کرد.
    - نکنه قبلاً واقعاً خدمتکار شخصی بودی؟
    رایلا لبخند تمسخرآمیزی زد.
    - شاید! به‌هرحال مطمئنم دوست نداری درمورد گذشته‌ی من بدونی. این‌جوری به‌مراتب بیشتر به نفعته.
    ادوارد بی‌تفاوت به او نگاه کرد. کت‌وشلوار مشکی برازنده‌ی هیکل درشت و خوش‌فرمش بود و با وجود کفش‌های آکسفورد زنانه‌ي تخت، قدش بلند به نظر می‌رسید. مو‌های دم‌اسبی بالا بسته‌شده‌اش نسبت به بار قبل که او را دیده بود، بسیار رسمی‌تر بود. آرایشی پر داشت که بیشتر به گریم می‌خورد. حسی از درون به ادوارد هشدار می‌داد که نباید به این دختر اعتماد کرد. با صدای رایلا، از فکر درآمد:
    - حاضری بریم؟
    - فکر می‌کردم رسمی‌تر حرف بزنی!
    رایلا شانه‌ای بالا انداخت.
    - در حقیقت اگر اتفاقاتِ افتاده رو در نظر نگیریم، هر دومون جزء رده‌ی سوم به حساب میایم. پس به‌جز جلوی بقیه، دلیلی برای احترام‌های خشک و اضافه نیست. تو هم دوست داشته باشی به من مربوط نیست.
    صدای در، نظر‌ها را به خود جلب کرده و اندام ظریف و لباس‌های رسمی ‌کیت که کاملاً با آن مو‌های بلوند و صورت دخترانه متناسب بود، از پشت آن نمایان شد.
    - سلام قربان. خوبه که حاضرین. برنامه‌ی امروزتون رو آوردم.
    ادوارد نیز پاسخ سلام او را داد و کیت ادامه داد:
    - قرار عالی‌جناب با سفرا ساعت یازده برقراره و به دستور عالی‌جناب، شما باید یک ساعت پیش از این قرار در کنارشون حاضر باشین. با توجه به اینکه در حال حاضر ساعت نُه هست، یک ساعت تا قرارتون با عالی‌جناب وقت دارین.
    ادوارد پرسید:
    - بریاتا الان کجاست؟
    - بانو بریاتا تو اتاقشون تشریف دارن و تا اونجایی که من می‌دونم، تا دو ساعت دیگه برنامه‌ی کاری ندارن.
    ادوارد سری تکان داد.
    - پس برای صبحانه میرم پیش بریاتا.
    کیت اندکی دستپاچه شد. به‌سرعت سرش را بالا آورد تا به ادوارد گوشزد کند.
    - اما بانو بریاتا علاقه‌ای به مهمون ناخونده ندارن.
    ادوارد با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت.
    - به من ربطی نداره.
    سپس راهش را در پیش گرفت تا برود.
    - رایلا آوردن صبحانه با تو.
    رایلا با ابروهای برآمده و دستان به کمر زده، پاسخ داد:
    - تو انگار باورت شده من خدمتکارتم! کیت تو کارش رو بکن.
    با این حرف پیش از اینکه کیت پاسخی بدهد و یا حتی رایلا فرصتی برای برگرداندن سرش داشته باشد، ادوارد ناگهان متوقف شد و با جدیت و خشمی ‌که در عمق صدای کلفت بنجامین نمایان بود گفت:
    - تو هیچ حقی برای دستوردادن به کیت نداری. صبحانه رو هم خودت با دست‌های خودت میاری به اتاق بریاتا.
    رایلا دست به ســینه زده و با گستاخی، چشم در چشم بنجامین دوخت و خندید.
    - مثلاً اگه به حرفت گوش نکنم، چی میشه؟
    ادوارد با لبخند پرآرامشی به رایلا نگاه کرد.
    - مطمئنا تو هم از ازدست‌دادن بعضی چیزها می‌ترسی. بپا باد نبرشون. فکر می‌کردم عاقل‌تر از این حرف‌ها باشی که با دم شیر بازی کنی.
    رایلا پوزخند زد. درحالی‌که چشمان نافذش را روی بنجامین بالا و پایین می‌برد، با تمسخر در صدایش گفت:
    - کو شیر؟ تو به هزار سختی و زور موش هم نیستی؛ چه برسه به گربه! شیر که دیگه فبها! درضمن، ۱درصد هم فکر نکن که بتونی من رو با چیزی تهدید کنی که درواقع وجود خارجی نداره.
    کیت در بحث آن‌ها مداخله کرد:
    - قربان خودم دستور آماده‌کردن صبحانه رو میدم. لطفاً برای اینکه زمان بیشتری هدر نره، راه بیفتین.
    ادوارد، خصمانه نگاهش را از رایلا گرفت و راهی شد. با خروج آن‌ها آلافونس و ساموئل نیز با آن‌ها همراه شدند. پس از اینکه خدمتکارش را برای صداکردن بریاتا راضی کردند، بریاتا در چهارچوب در ظاهر شد. همان‌گونه که ادوارد انتظارش را داشت، پیژامه‌ی سفید بر تن و مو‌هایش آزادانه دورش ریخته بود.
    - واقعاً هدفت از اینکه این موقع صبح اینجا باشی چیه جناب بنجامین؟
    ادوارد با لبخندی که گویی قصد کناررفتن از گوشه‌ی لبش را نداشت، پاسخ داد:
    - مگه برای صبحانه‌خوردن با خواهرم احتیاجی به بهونه دارم؟
    سپس بدون اینکه منتظر اجازه‌ی بریاتا باشد، وارد اتاق شد و یکی از خدمتکارانی که زیردست کیت محسوب می‌شد، صبحانه را روی میز چید. بریاتا و ادوارد دو طرف میز قرار گرفتند. ادوارد با جدیت گفت:
    - دلیل اینجا اومدنم این بود که قبل از اینکه سفیرها رو ببینم، باید باهات صحبت می‌کردم.
    بریاتا با حرکت سر تأیید کرد و ادوارد ادامه داد:
    - باید نظر واقعیت و به‌طور کلی همه‌ی واقعیت پشت این قضیه رو بدونم.
    بریاتا درحالی‌که با ابرو به رایلا اشاره می‌کرد، پاسخ داد:
    - شما که در جریان همگی اتفاقات بودین.
    ادوارد با بی‌حوصلگی اخم کرد.
    - اتفاقاتی که به نظر می‌رسیدن، نه صحبت‌هایی که احتمالاً از جانب تو بودن. امروز برای شنیدن اون‌ها اینجام.
    بریاتا نفسش را با صدا بیرون داد.
    - اگه من بگم به این ازدواج راضی نیستم، تنها برداشت خودخواهی منه که دروغ هم نیست. به‌هرحال، من دوست ندارم همسر یه پیرمرد پنجاه ساله باشم که سه-چهارتا زن داره و فقط برای لج‌ولج‌بازی و خوی حیوانیش با من ازدواج کرده باشه؛ اما این تنها دلیلم برای مخالفت نیست.
    اندکی سکوت کرد تا کلمات را کنار هم بچیند و سپس ادامه داد:
    - ازدواج من با اون معنایی به‌جز تسلیم‌شدن نمیده. این یعنی حکومت ما به‌قدری ضعیفه که برای حفظ خودش و از ترس حمله‌ی اون کشور، حاضره من رو هم قربانی کنه. ولی چاره‌ی دیگه‌ای نیست. در واقع از هجده سال پیش که اون جنگ بزرگ تا اون اندازه تلفات داد، با این وجود که در ظاهر بردیم، اما چیزی به‌جز قطعاتی زمین و غرور به دست نیاوردیم.
    ادوارد درحالی‌که غذای در دهانش را قورت می‌داد، با حرکت سر تأیید کرد.
    - درست میگی. بعد از این حرف‌ها نظر خودت راجع‌به اینکه چی‌کار کنیم چیه؟
    بریاتا شانه‌ای بالا انداخت. چنگال را در غذای پیش رویش فرو برد و درحالی‌که آن را به دهانش نزدیک می‌کرد، گفت:
    - این تصمیم رو به عهده‌ی شما و پدر گذاشتم و به نوعی میشه گفت بهتون اعتماد کردم که تصمیم درست رو می‌گیرین.
    ادوارد اندکی روی میز خم شد و نگاه شکاکش را به نگاه بریاتا دوخت.
    - و احتمالاً این تصمیم درست اینه که با این یارو ازدواج نکنی، نه؟
    بریاتا اندکی از قهوه‌اش نوشید.
    - خوش‌حالم که برادرم درک بالایی داره.
    با این حرف بریاتا، لبخندی بر لب ادوارد نشست و رویش را برگرداند تا از کیت زمان را بپرسد که چشمش به رایلا افتاد. نگاهی به رایلا و نگاه دیگری به بریاتا کرد با تردید پرسید:
    - چند بار تا حالا این لرد و سفیرهاش امتیاز دیدنت رو داشتن؟
    بریاتا با تردید پاسخ داد:
    - تو یه جلسه‌ی همگانی سفرا رو از نزدیک دیدم. هرچند که مدت ملاقات کوتاهی داشتیم و آخرین باری که لرد رو دیدم، احتمالاً حدود هشت-نه‌ساله بودم!
    لبخند گوشه‌ی لب ادوارد پررنگ‌تر شد.
    - و الان ۲۲ سالته.
    همین موقع کیت جلو آمد و گفت:
    - من رو بابت مزاحمتم ببخشید قربان، اما ربع ساعت دیگه باید تو اتاق عالی‌جناب باشین که توی عمارت کناریه. بهتره زودتر راه بیفتین.
    ادوارد با علامت سر تأیید کرد و به پا خاست و رو به بریاتا گفت:
    - یک نصیحت نه، اما پیشنهاد رو از جانب من داشته باش. به هیچ‌کس اعتماد نکن، حتی خودت. به‌هرحال تو این مورد استثناً برای من سرگرم‌کننده شده. باید دید که قراره تا کجا پیش بریم.
    با زدن این حرف، به نشانه‌ی خداحافظی سری تکان داد و از اتاق بریاتا خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا