پارت69
مانند دو مجرم سر به زیر، به دنبال موجودات به ظاهر سرباز، راه میرفتند و منتظر بودند تا مجازات آنها اعلام شود.
با توقف سربازان، ذحنا ایستاد؛ اما پاپیروس که متوجه نشد با سر به سربازی که مقابلش ایستاده بود، برخورد کرد. عقب کشید و زنجیر را که دستان آنها را با آن بسته بودند، تکان داد.
در مقابل آنها یک موجود با ظاهری مشابه به سربازها، روی تخت بزرگ و سنگیی نشسته بود. او نیز بدنی به شکل انسان و سر شغال داشت، ناگفته نماند غولپیکرتر از نگهبان دروازهی دوم به نظر میرسید.
- اینا همه شبیه همند!
ذحنا زیر لب به حماقت او غرید:
- بهتره آرومتر حرف بزنی!
سربازان کنار رفتند و موجود غولپیکر به صدا درآمد.
- ای آدمیزاد! چگونه به این مکان آمدید؟
پاپیروس دهان باز کرد تا سخن بگوید؛ اما ذحنا بسیار سریع گفت:
- ما اومدیم که یه نفر رو پیدا کنیم.
موجود عجیب از شجاعت آن دو به وجد آمد. پرسید:
- شما در جست و جوی چه کسی هستید؟
ذحنا نام آن شخص را گفت و منتظر ماند، موجود عجیب باز هم به صدا درآمد.
- یافتن او دشوار نیست؛ اما در مقابل آن چه به من میدهید؟ هر چه باشد هرچیزی بهایی دارد.
پاپیروس با لودگی گفت:
- چی می خوای؟
موجود غولپیکر ابتدا متعجب شد، سپس پاسخ داد:
- یک روح!
ذحنا با عصبانیت به او تشر زد و هشدار دهنده سر تکان داد، پاپیروس هم از گفتهی خود پشیمان گشت. به یکدیگر نزدیک شدند، ذحنا آرام و با دندان قروچه پرسید:
- چرا مثل احمقا میپَری وسط؟
- فکر میکردم طلا می خواد!
- اونوقت طلا از کجا بیاریم؟
- خب تو زیاد داشتی.
- حالا که روح میخواد و اونو تو داری!
- نه! من به خاطر تو روحم رو نمیدم، خودت روحت رو بده.
ذحنا کمی فکر کرد و گفت:
- نظرت راجع به اون پیرزنه چیه؟
- کدوم پیرزن؟
- همونی که مادرت بهش ماهی فروخت.
- تو خیلی سنگدلی!
- چارهای نداریم، بالاخره اون هم عمر خودش رو کرده.
رو به آن موجود ایستادند، ذحنا با صدای بلند گفت:
- ما روح اون پیرزن ماهی فروش رو بهت میدیم!
چند ثانیه بعد، موجود عجیب در جواب به آنها گفت:
- آن پیرزن برای شما اهمیتی ندارد، باید شخصی که برای شما گران بها و با ارزش است را به من بدهید.
برای آن دو این کار بسیار دشوار بود، پاپیروس از زیرکی خود استفاده کرد و با کمک زبان تند و تیزش وارد عمل شد. برای به بازی گرفتن ذهن او، گفت:
- چطور شد که تو فرمانروای این دنیای سرد و پر از ارواح شدی؟
موجود عجیب تأملی کرد و سپس همانند شخصی که سالها راز خود را در دل گنجانده، به سخن آمد.
- شما کودکان شجاع و زیرکی هستید. اکنون که نمیتوانید یک روح به من بدهید، در مقابل کاری که من برای شما انجام میدهم، امکان دارد شما هم بتوانید به من کمک کنید.
ذحنا و پاپیروس با شادمانی پذیرفتند. موجود غولپیکر شروع به گفتن حکایت خود کرد:
- «سالیان پیش، زمانی که من برای نخستین بار پای به این سرزمین گذاشتم، انسانها مرا به چشم یک خدا دیدند.
برای من خوشایند نبود؛ زیرا مقصد من برای آمدن در این سرزمین، یافتن یکی از مردمم که به آن وعدهی بازگشت داده بودیم، بود.
با کمک فناوری که داشتیم توانستیم به سرعت خودمان را به مصر برسانیم؛ اما او را نیافتیم. پس از مدتی خواستم به خانهی خودم بازگردم؛ لیکن ارابهی من خراب شده بود.
من پزشک بودم و برای بازسازی آن ارابهی منحصر به فرد شخصی را نیافتم؛ بنابراین به یکی از ساحرههای فرعون که زنی زیبا و فریبنده بود روی آوردم، شنیده بودم او میتوانست تمام کارهای ناممکن جهان را انجام دهد.
مانند دو مجرم سر به زیر، به دنبال موجودات به ظاهر سرباز، راه میرفتند و منتظر بودند تا مجازات آنها اعلام شود.
با توقف سربازان، ذحنا ایستاد؛ اما پاپیروس که متوجه نشد با سر به سربازی که مقابلش ایستاده بود، برخورد کرد. عقب کشید و زنجیر را که دستان آنها را با آن بسته بودند، تکان داد.
در مقابل آنها یک موجود با ظاهری مشابه به سربازها، روی تخت بزرگ و سنگیی نشسته بود. او نیز بدنی به شکل انسان و سر شغال داشت، ناگفته نماند غولپیکرتر از نگهبان دروازهی دوم به نظر میرسید.
- اینا همه شبیه همند!
ذحنا زیر لب به حماقت او غرید:
- بهتره آرومتر حرف بزنی!
سربازان کنار رفتند و موجود غولپیکر به صدا درآمد.
- ای آدمیزاد! چگونه به این مکان آمدید؟
پاپیروس دهان باز کرد تا سخن بگوید؛ اما ذحنا بسیار سریع گفت:
- ما اومدیم که یه نفر رو پیدا کنیم.
موجود عجیب از شجاعت آن دو به وجد آمد. پرسید:
- شما در جست و جوی چه کسی هستید؟
ذحنا نام آن شخص را گفت و منتظر ماند، موجود عجیب باز هم به صدا درآمد.
- یافتن او دشوار نیست؛ اما در مقابل آن چه به من میدهید؟ هر چه باشد هرچیزی بهایی دارد.
پاپیروس با لودگی گفت:
- چی می خوای؟
موجود غولپیکر ابتدا متعجب شد، سپس پاسخ داد:
- یک روح!
ذحنا با عصبانیت به او تشر زد و هشدار دهنده سر تکان داد، پاپیروس هم از گفتهی خود پشیمان گشت. به یکدیگر نزدیک شدند، ذحنا آرام و با دندان قروچه پرسید:
- چرا مثل احمقا میپَری وسط؟
- فکر میکردم طلا می خواد!
- اونوقت طلا از کجا بیاریم؟
- خب تو زیاد داشتی.
- حالا که روح میخواد و اونو تو داری!
- نه! من به خاطر تو روحم رو نمیدم، خودت روحت رو بده.
ذحنا کمی فکر کرد و گفت:
- نظرت راجع به اون پیرزنه چیه؟
- کدوم پیرزن؟
- همونی که مادرت بهش ماهی فروخت.
- تو خیلی سنگدلی!
- چارهای نداریم، بالاخره اون هم عمر خودش رو کرده.
رو به آن موجود ایستادند، ذحنا با صدای بلند گفت:
- ما روح اون پیرزن ماهی فروش رو بهت میدیم!
چند ثانیه بعد، موجود عجیب در جواب به آنها گفت:
- آن پیرزن برای شما اهمیتی ندارد، باید شخصی که برای شما گران بها و با ارزش است را به من بدهید.
برای آن دو این کار بسیار دشوار بود، پاپیروس از زیرکی خود استفاده کرد و با کمک زبان تند و تیزش وارد عمل شد. برای به بازی گرفتن ذهن او، گفت:
- چطور شد که تو فرمانروای این دنیای سرد و پر از ارواح شدی؟
موجود عجیب تأملی کرد و سپس همانند شخصی که سالها راز خود را در دل گنجانده، به سخن آمد.
- شما کودکان شجاع و زیرکی هستید. اکنون که نمیتوانید یک روح به من بدهید، در مقابل کاری که من برای شما انجام میدهم، امکان دارد شما هم بتوانید به من کمک کنید.
ذحنا و پاپیروس با شادمانی پذیرفتند. موجود غولپیکر شروع به گفتن حکایت خود کرد:
- «سالیان پیش، زمانی که من برای نخستین بار پای به این سرزمین گذاشتم، انسانها مرا به چشم یک خدا دیدند.
برای من خوشایند نبود؛ زیرا مقصد من برای آمدن در این سرزمین، یافتن یکی از مردمم که به آن وعدهی بازگشت داده بودیم، بود.
با کمک فناوری که داشتیم توانستیم به سرعت خودمان را به مصر برسانیم؛ اما او را نیافتیم. پس از مدتی خواستم به خانهی خودم بازگردم؛ لیکن ارابهی من خراب شده بود.
من پزشک بودم و برای بازسازی آن ارابهی منحصر به فرد شخصی را نیافتم؛ بنابراین به یکی از ساحرههای فرعون که زنی زیبا و فریبنده بود روی آوردم، شنیده بودم او میتوانست تمام کارهای ناممکن جهان را انجام دهد.
آخرین ویرایش: