کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت69
مانند دو مجرم سر به زیر، به دنبال موجودات به ظاهر سرباز، راه می‌رفتند و منتظر بودند تا مجازات آن‌ها اعلام شود.
با توقف سربازان، ذحنا ایستاد؛ اما پاپیروس که متوجه نشد با سر به سربازی که مقابلش ایستاده بود، برخورد کرد. عقب کشید و زنجیر را که دستان آ‌ن‌ها را با آن بسته بودند، تکان داد.
در مقابل آن‌ها یک موجود با ظاهری مشابه به سربازها، روی تخت بزرگ و سنگیی نشسته بود. او نیز بدنی به شکل انسان و سر شغال داشت، ناگفته نماند غولپیکرتر از نگهبان دروازه‌ی دوم به نظر می‌رسید.
- اینا همه شبیه همند!
ذحنا زیر لب به حماقت او غرید:
- بهتره آرومتر حرف بزنی!
سربازان کنار رفتند و موجود غولپیکر به صدا درآمد.
- ای آدمیزاد! چگونه به این مکان آمدید؟
پاپیروس دهان باز کرد تا سخن بگوید؛ اما ذحنا بسیار سریع گفت:
- ما اومدیم که یه نفر رو پیدا کنیم.
موجود عجیب از شجاعت آن دو به وجد آمد. پرسید:
- شما در جست و جوی چه کسی هستید؟
ذحنا نام آن شخص را گفت و منتظر ماند، موجود عجیب باز هم به صدا درآمد.
- یافتن او دشوار نیست؛ اما در مقابل آن چه به من می‌دهید؟ هر چه باشد هرچیزی بهایی دارد.
پاپیروس با لودگی گفت:
- چی می‌ خوای؟
موجود غولپیکر ابتدا متعجب شد، سپس پاسخ داد:
- یک روح!
ذحنا با عصبانیت به او تشر زد و هشدار دهنده سر تکان داد، پاپیروس هم از گفته‌ی خود پشیمان گشت. به یکدیگر نزدیک شدند، ذحنا آرام و با دندان قروچه پرسید:
- چرا مثل احمقا می‌پَری وسط؟
- فکر می‌کردم طلا می‌ خواد!
- اونوقت طلا از کجا بیاریم؟
- خب تو زیاد داشتی.
- حالا که روح می‌خواد و اونو تو داری!
- نه! من به خاطر تو روحم رو نمیدم، خودت روحت رو بده.
ذحنا کمی فکر کرد و گفت:
- نظرت راجع به اون پیرزنه چیه؟
- کدوم ‌پیرزن؟
- همونی که مادرت بهش ماهی فروخت.
- تو خیلی سنگدلی!
- چاره‌ای نداریم، بالاخره اون هم عمر خودش رو کرده.
رو به آن موجود ایستادند، ذحنا با صدای بلند گفت:
- ما روح اون‌ پیرزن ماهی فروش رو بهت میدیم!
چند ثانیه بعد، موجود عجیب در جواب به آن‌ها گفت:
- آن پیرزن برای شما اهمیتی ندارد، باید شخصی که برای شما گران بها و با ارزش است را به من بدهید.
برای آن دو این کار بسیار دشوار بود، پاپیروس از زیرکی خود استفاده کرد و با کمک زبان تند و تیزش وارد عمل شد. برای به بازی گرفتن ذهن او، گفت:
- چطور شد که تو فرمانروای این دنیای سرد و پر از ارواح شدی؟
موجود عجیب تأملی کرد و سپس همانند شخصی که سال‌ها راز خود را در دل گنجانده، به سخن آمد.
- شما کودکان شجاع و زیرکی هستید. اکنون که نمی‌توانید یک روح به من بدهید، در مقابل کاری که من برای شما انجام می‌دهم، امکان دارد شما هم بتوانید به من کمک کنید.
ذحنا و پاپیروس با شادمانی پذیرفتند. موجود غولپیکر شروع به گفتن حکایت خود کرد:
- «سالیان پیش، زمانی که من برای نخستین بار پای به این سرزمین گذاشتم، انسان‌ها مرا به چشم یک خدا دیدند.
برای من خوشایند نبود؛ زیرا مقصد من برای آمدن در این سرزمین، یافتن یکی از مردمم که به آن وعده‌ی بازگشت داده بودیم، بود.
با کمک فناوری که داشتیم توانستیم به سرعت خودمان را به مصر برسانیم؛ اما او را نیافتیم. پس از مدتی خواستم به خانه‌ی خودم بازگردم؛ لیکن ارابه‌ی من خراب شده بود.
من پزشک بودم و برای بازسازی آن ارابه‌ی منحصر به فرد شخصی را نیافتم؛ بنابراین به یکی از ساحره‌های فرعون که زنی زیبا و فریبنده بود روی آوردم، شنیده بودم او می‌توانست تمام کارهای ناممکن جهان را انجام دهد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت70
    وقتی به اقامتگاه آن رفتم، متوجه شدم کنیزان اطراف او را پوشانده‌اند و ساحره در حال شانه کردن موهایش و آراسته شدن، است. قدمی به جلو برداشتم که کنیزان با خنده‌های آرامی اتاق را ترک گفتند، متعجب به رفتن آن ها نگریستم. ساحره با روبنده‌ی طلایی و زنجیر مانندی که به صورت داشت، به سوی من آمد.
    چشمان او فریبنده بود، با آن آرایش سیاه و طلایی که چشمانش را کشیده‌تر نشان می‌داد، دوچند زیبا شده بود. برای دقایق طولانی‌ای از یاد بردم که مقصدم از آمدن به آنجا چیست. به سمت من آمد و دستش را روی نقابم کشید و گفت:
    - چه خواسته‌ای داری؟
    من که از یاد بـرده بودم برای چه به دیدار او رفته‌ام، چیز دیگری درخواست کردم و شب را در اقامتگاهش با او گذراندم.
    روز بعد با یادآوری ارابه‌ام، باز هم به اقامتگاه او رفتم. این بار هم مجذوب چشمانش شدم و دیگر چیزها را از یاد بردم.
    روز سوم عزمم را جزم کردم تا خواسته خود را بیان کنم. باز هم با حرکات اغوا کننده‌ای به من نزدیک شد و جمله‌ی خود را بازگو کرد. با تمام توان گفتم می‌خواهم ارابه ام را تعمیر کند، او از شنیدن این سخن ناراضی و عصبی شد؛ اما در کسری از ثانیه، خنده‌ای سر داد. گفت شب را آنجا بمانم و روز بعد ارابه‌ام را تعمیر خواهد کرد.
    من هم پذیرفتم، بر خلاف آن دو شب این بار از من خواست تا نقابم را از روی صورتم بردارم؛ اما من مقاومت کردم، زیرا می‌ترسیدم چهره‌ای که او تصور می‌کند با چهره‌ی واقعیِ من متفاوت باشد.
    با اغواگری تمام، نقابم را برداشت. نگاهش برای چند لحظه تغییر کرد؛ اما بلافاصله خندید و آرام آرام روبنده‌ی خود را کنار زد، او صورت زیبا و بی نقصی داشت.
    سرش را نزدیک‌تر آورد که ناگهان احساس کردم پوست بدنم آتش گرفته و فریاد زدم. صورتم می‌سوخت و صدای سوختن لایه لایه‌ی آن، تمام فضا را پر کرده بود.
    سرانجام پس از فریادهای طولانی‌ام، سوختن بدنم تمام شد و توانستم اطراف را ببینم؛ هرچند که به وضوح سابق نبود. نگاهم به یک موجود نفرت‌انگیز افتاد، با دیدن چهره‌ی حقیقی او پی بردم ساحره نیز زیبا نیست.
    وقتی به خودم آمدم که صورتم همانند نقاب تبدیل به شغال شده بود. توان سخن گفتن نداشتم، بلافاصله خواستم آنجا را ترک کنم؛ لیکن پیش از آن که از دروازه‌ خارج شوم، با صدای ضمختی گفت:
    - تو اینک محکوم به بیچارگی و اسارت هستی!
    از سخن او متعجب شده و پرسیدم:
    - تو چه می‌گویی؟
    همانگونه که روی تخت تجملاتی‌اش دراز کشیده بود، خنده‌ی بلندی سرداد و گفت:
    - فرعون از من خواست تا تو را تا ابد پایبند این سرزمین کنم، «آنوبیس»!
    آرام‌تر ادامه داد:
    - تو باید هزاران هزاران ارواح مردگان را جمع آوری کنی تا بتوانی طلسم خود را ازبین ببری، در غیر این صورت تو این چنین خواهی ماند.
    بدون هیچ سخن دیگری آنجا را رها کردم.
    از شهرها و روستا های مصر را گذشتم، مردم مرا به چشم یک هیولا می دیدند و من نیز انسان‌ها را فریب کار می‌دانستم‌. وقتی به این روستا رسیدم، وارد دریاچه شدم و با ساختن این مکان، شروع به اسارات ارواح مردم مصر کردم.»
    پاپیروس با دهان باز به او خیره بود. ذحنا که به نظر تمام این مدت داشت با سربازان سخن می‌گفت، با نگاه خیره‌ی آنوبیس، اِهِمی کرد و به خودش آمد. پرسید:
    - گفتی اسمت آنوبیس ه؟
    موجودغولپیکر به عنوان تائید سر تکان داد، ذحنا گفت:
    - راجع به تو شنیده بودم، خدای مردگان و مومیایی!
    - من خدا نیستم.
    پاپیروس سکوتش را شکست، پرسید:
    - چقد مونده تا آزاد بشی؟
    - نمی‌دانم؛ اما طبق آمار بدست آمده بسیار زود به خانه باز خواهم گشت.
    ذحنا: پس بهم کمک می‌کنی؟
    آنوبیس چشمانش را بست و پس از سکوت طولانیی، چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
    - او در دنیای مردگان نیست!
    ذحنا شادمان گفت:
    - منظورت اینه که اون زنده‌ست؟
    - آری او در قید حیات است.
    پاپیروس اخم کرد و زیرلب گفت:
    - یعنی اومدن ما به اینجا بی‌فایده بود! باید به همون تمرین ماهیگیری اکتفا می‌کردم.
    ذحنا : باید بگم تو بدترین ماهیگیر کل مصری و در ضمن... همین که فهمیدیم اون زنده‌اس کافیه.
    رو به آنوبیس گفت:
    - به ما اجازه میدی برگردیم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت71
    آنوبیس که پس از گذشت سالیان زیاد توانسته بود پرده از راز خود بردارد و احساس آرامش کند، به آن‌ها اجازه‌‌ی خروج از دنیای مردگان را داد.
    - پاپیروس جوان! تو شجاع ترین ماهیگیری هستی که تا به حال دیده‌ام، و تو دخترک رنگ پریده! به زودی به مراد دلت خواهی رسید.
    با کوبیدن عصای خود به زمین، آن دو خود را در کنار دریاچه یافتند.
    ذحنا که دیگر کاری برای انجام دادن در آن روستا نداشت؛ پس از خداحافظی با پاپیروس و مادرش، آنجا را ترک کرد.
    پاپیروس روزها به ماهیگیری مشغول بود و شب‌ها قایق‌های حصیری می‌ساخت.
    روزها به خوبی می‌گذشت تا این که چند نفر با ظاهری فریبنده و مهربان، به آن روستا آمدند.
    تعدادی از آن‌ها ماهیگیران ماهر و تعدادی نیز مهارتشان در قایق ساختن، چشمگیر بود. این برای پاپیروس که تنها درآمدش در این دو کار خلاصه می‌شد، یک هشدار دیده می‌شد‌.
    اما چاره ای نداشت، او به کار خود ادامه داد و سعی کرد از آن‌ها دور بماند؛ زیرا نمی‌توانست حریف آن مردان قوی هیکل و تنومند شود.
    یکی از همان روزها وقتی در دریاچه مشغول ماهیگیری بود، مردان مرموز را دید که در پشت بوته‌های سبز و طلایی کنار دریاچه با هم سخن می‌گویند. کم‌کم صداها واضح‌تر شد.
    - فکر می‌کنی بتونیم اونجا بریم؟
    - باید طلسمش کار کنه!
    - اگه نکرد چی؟
    - حق با اونه، اگه طلسم کار نکرد و وسط راه غرق شدیم چی؟
    - نمیدونم نمیدونم، باید کار کنه!
    - من میگم از پسش بر میایم؛ چرا باید اون زن بین این همه آدم، از ما بخواد تا این کار رو انجام بدیم؟ حتما میدونه که ما انتخاب خوبی هستیم.
    - درست میگه، کافیه یکی از دندونای نیش‌ش رو ببریم.
    با تکان خوردنِ تور ماهیگیری، صدای آب بالا رفت. یکی از آن‌ها با صدای آرامی گفت:
    - هیسس! فکر کنم اون پسره‌ی ماهیگیر اومده ماهیگیری، امروز نمیتونیم.
    صدای قدم‌های آن‌ها نشان از دور شدنشان می‌داد.
    پاپیروس که وحشت زده بود، نتوانست سخنان آن‌ها را درک کند و از ماجرا پی ببرد. با تور ماهیگیری که تعداد کمی ماهی در آن گیر افتاده بودند، به خانه بازگشت.
    مادرش با دیدن ماهی‌ها لبخند زد و دست بر چهره‌ی نگران او کشید.
    - اوه پسرم بخاطر ماهی‌ها ناراحتی؟
    پاپیروس به خودش آمد.
    - آره درسته. امروز ماهیِ کمی گیرم اومد برای همین!
    - مهم نیست، هرروز که تور ماهیگیری پر نمیشه.
    آن شب پاپیروس نتوانست بخوابد، برای یافتن آرامش باید به دریاچه می‌رفت.
    به آرامی از جای برخاست و به قصد رفتن به دریاچه، خواست بیرون برود. مادرش آرام خوابیده بود، به او لبخند زد و از خانه خارج شد.
    وقتی به دریاچه رسید، نور کمی از چراغ نفتی در پشت بوته ها دید. فوراً پنهان شد تا منبع نور را بیابد. حدسی که می‌زد درست بود، باز هم همان مردان ماهیگیر و قایق ساز بودند. آن‌ها با یکدیگر سخن می‌گفتند و تصمیم داشتند وارد دریاچه شوند، پاپیروس هم با کنجکاوی به آن‌ها خیره بود.
    مردان یکی پس از دیگری، گردنبندی را به گردن آویختند و به درون آب شیرجه زدند؛ اما یکی از مردها که لاغر و بسیار جوان بود، ماند.
    او با چشمانی پر از تردید به دریاچه خیره شد. گردنبند را همانجا رها کرد و با همان چراغ نفتی‌ای که به دست داشت، به سمت روستا دوید.
    پاپیروس وقتی از دور شدن او اطمینان حاصل کرد، به سمت گردنبند رفت. آن را به دست گرفت و ظاهرش را کاملاً از نظر گذراند، گردنبند مانند تکه چوبی بی ارزش به نظر می‌رسید؛ اما با توجه به واکنش آن مردان، باید شئ مهمی باشد.
    گردنبند را به گردن آویخت، چند ثانیه بعد نفس کشیدن برایش دشوار شد و مانند یک ماهی تشنه لب ، به دریاچه نگاه کرد.
    با تمام توان خودش را به آب رساند و در میان آب زلال دریاچه بالاخره توانست نفسی آسوده بکشد.
    مردان حیران این سو و آن سو را جست و جو می‌کردند؛ ولی چیزی نیافتند. پاپیروس با دیدن سردرگمی آن‌ها به آرامی و به طوری که متوجه حضور او نشوند، به سمت دروازه‌ی دنیای مردگان رفت و محو شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت72
    گردنبند را از گردنش بیرون آورد و به سرعت خود را به آنوبیس رساند. آنوبیس با دیدن او متعجب گفت:
    - پاپیروس! تو باز هم به این مکان آمدی؟
    پاپیروس نفسی تازه کرد و جواب داد:
    - مجبور بودم، اونا... اونا میخوان بیان سمت تو!
    او ماجرای آن مردان را بازگو کرد. آنوبیس با کمی تفکر به این نتیجه رسید که آن‌ها از سوی ساحره‌ای آمده‌اند.
    - سپاسگذارم پاپیروس شجاع، آن‌ها به سزای کار خود می‌رسند.
    با کوبیده شدن عصا به زمین توسط آنوبیس، پاپیروس خود را در نزدیکیِ دریاچه دید.
    صبح روز بعد، مردم تمام اطراف دریاچه را احاطه کرده بودند. پاپیروس و مادرش هم با کنجکاوی به آن سمت رفتند تا دلیل آن تجمع را بدانند.
    پاپیروس با دیدن مردانی که صورتشان توسط حیوان درنده‌ای دریده شده بود و جسم بی جان آن‌ها در یک ردیف روی زمین قرار داده شده، ترسید؛ زیرا می‌دانست این مجازاتی بود از سوی آنوبیس.
    این حادثه در روستای کوچک آن‌ها به مدت طولانی‌ای بر زبان مردم بود و داستان‌های مختلفی در این باره می‌گفتند.
    سال‌ها گذشت‌. در طی گذشت آن سال‌ها، پاپیروس شاهد اتفاقات و وقایاع زیادی بود، ماجراجوهای پسرک ماهیگیر در آن زمان آوازه‌ی بلندی داشت.
    او اینک جوانی تنومند و جذابی شده بود، تمام اهالی روستا به او غبطه می‌خوردند و دختران جوان برای یک نگاه‌اش جان خود را هم می‌دادند. در همان روزها بود که پاپیروس وارد آخرین ماجراجویی‌اش شد.
    یک روز به روال هرروز، مشغول ماهیگیری بود. آرامش دریاچه به او حس خوبی می‌داد، حتی صدای قورباغه‌ها و حشرات در کنار سبزه‌ها و آب، دلپذیر بود.
    ناگهان صدای شکستن چوب، آرامش آنجا را برهم زد. پاپیروس متعجب اطراف را کاوید تا بداند چه چیزی شکسته، در همین حین دخترکی با خنده‌های‌ آرام از پشت بوته به سوی دیگری دوید.
    - تو کی هستی؟
    بلندتر فریاد زد:
    - گفتم کی هستی؟
    دخترک با لبخند بزرگی که به لب داشت به آرامی از پشت بوته‌ها بیرون آمد و گفت:
    - منم!
    پاپیروس با دیدن دختری کم سن و سال متعجب پرسید:
    - خب تو کی هستی و از کجا پیدات شد؟
    - توی همین روستا زندگی می‌کنم، من «ارغنون» هستم.
    - برای چی اومدی اینجا؟
    - اومدم دریاچه‌ رو ببینم!
    به چشمان متعجب دخترک، لبخند زد و با خود اعتراف کرد که آمدن او به این مکان، زیاد هم عجیب نیست. در واقع پس از سال‌ها خطر و مشکلات، این بدگمانیِ پاپیروس منطقی به نظر می‌رسید.
    تور ماهیگیری را از آب بیرون کشید و با ماهی‌ها به خشکی آمد، ارغنون هنوز آنجا ایستاده بود. پاپیروس با چشمان قهوه‌ای خود به او خیره شد و همانطور که ماهی‌ها را جمع می‌کرد، گفت:
    - خب، از دریاچه خوشت اومد؟
    ارغنون که برای چند لحظه با دیدن جذابیت او، میخکوب شده بود، به خودش آمد و پاسخ داد:
    - اوه آره قشنگه، مادرم اجازه نمیده به دریاچه نزدیک شم... بعد از اون اتفاق، بیرون رفتن خیلی سخت شد.
    - منظورت کدوم اتفاقه؟
    با توضیحاتی که داد، پاپیروس فهمید منظور آن از اتفاق ناگواری که می‌گفت، همان مجازات آنوبیس است.
    در طی این سال‌ها او دیگر آنوبیس را ندیده بود و با توجه به آخرین دیدار آن‌ها، او به زودی از طلسم آزاد خواهد شد.
    پاپیروس افکار خود را برهم زد و به دخترک ساده و مهربان نگاه کرد. سالیان پیش زمانی که اولین بار ذحنا را ملاقات کرده بود منظور مادرش را از آن سخنان نمی‌دانست؛ اما اکنون با دیدن ارغنون، از قصد مادرش آگاه شد.
    ناگهان دخترک گفت:
    - من باید برم!
    ارغنون با عجله به سمت روستا دوید. پاپیروس همانطور که طناب را گره می‌زد، رفتن او را تماشا کرد‌. ارغنون از همان فاصله‌ی زیاد، فریاد زد:
    - فردا میبینمت.
    لبخند کوچکی بر لبان پاپیروس نشست و به خانه بازگشت. مادرِ او که زن میانسالی شده بود، با یک نگاه متوجه تغییر حالت چهره‌ی پسرش شد. لبخند مهربانی زد و به سمت او رفت، آرام در کنارش نشست و پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    پاپیروس متعجب سرش را بالا برد.
    - چی؟
    - به نظر خوشحالی!
    - نه!
    - اما من اینطور فکر می‌کنم. بگو کیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت73
    پاپیروس از زیرکی مادر خود به وجد آمد؛ ولی گفت:
    - شخص خاصی نیست.
    - اهل همین روستاس؟
    وقتی جوابی از جانب او دریافت نکرد، گفت:
    - نکنه ذحنا برگشته؟
    با یادآوری ذحنا، پاپیروس برای چند لحظه سکوت کرد؛ اما از این که مادرش تمام این مدت به او گوشزد می‌کرد که به ذحنا احساسی دارد، کمی کلافه شد و دستش را بالا انداخت.
    - باز شروع شد؟
    - خب پس کیه؟
    - نمیشناسمش.
    - از یه شهر دیگه‌است؟
    - نه مال همین روستا، ارغنون.
    مادرش به فکر فرو رفت، می‌خواست از حافظه‌ی خود برای یافتن آن دختر یاری بگیرد. کمی بعد متعجب گفت:
    - من فقط یه نفر به اسم ارغنون میشناسم که چندین سال پیش مُرده!
    پاپیروس شانه بالا انداخت.
    - شاید این یکی رو نمیشناسی.
    - شاید!
    مادرش هنوز متعجب بود، روستا آنقدر کوچک بود که تمام اهالی آن یکدیگر را به خوبی بشناسند و آن دختر ناشناس که ادعا می‌کرد جزو روستایی‌هاست، به شدت برایش مرموز بود.
    پاپیروس به سخنان مادرش توجه‌ای نکرد، زنبیل بافتن را کنار گذاشت و از خانه خارج شد. مادرِ پاپیروس، ذحنا را به یاد او آورد‌. پاپیروس تمام این سال‌ها به ذحنا فکر می‌کرد و می‌خواست دلیل راز او را بداند؛ اما هرگز به نتایج مفیدی نمی‌رسید.
    به خودش که آمد، متوجه شد به دریاچه نزدیک شده. هوا تاریک بود و ماه روی سطح آب را با انعکاس نور خود، روشن کرده بود. همانجا بر روی علف‌های نیمه طلایی، نشست که چشمش به دخترک مرموز افتاد. دخترک به آرامی به سوی پاپیروس آمد و بی‌حرف در کنار او نشست.
    پاپیروس همانطور که نگاهش به دریاچه بود، آرام پرسید:
    - مادرت نفهمید این وقت شب اومدی به دریاچه؟
    ارغنون سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - اون دیگه هیچوقت متوجه نمیشه.
    پاپیروس متعجب پرسید:
    - چرا؟
    - امروز وقتی به خونه برگشتم مادرم دیگه زنده نبود.
    پاپیروس سکوت کرد و آن سکوت بین آن‌ها حکم فرما شد. پس از مکث طولانیی دخترک به او نگاه کرد و گفت:
    - راجع به تو خیلی شنیده بودم، پسر ماهیگیر و ماجراجو!
    پاپیروس لبخند زد.
    - چیزای خوب شنیدی یا بد؟
    - بیشتر خوب؛ اما مردم میگن که تو با خدای مردگان در ارتباطی!
    پاپیروس از نگاه ارغنون متعجب شد. با نگاهش قصد داشت ارغنون را زیر نظر بگیرد، او تیزبین بود و بدون شک سال‌ها ماجراجویی به معلومات آن نیز افزوده.
    - اگه حقیقت داشته باشه چی؟
    ارغنون خندید و آرام گفت:
    - اونوقت بیشتر ازت خوشم میاد!
    پاپیروس با همین یک جمله دچار حواس پرتی شد، خنده‌ی مصنوعیی کرد و سرش را خاراند.
    - پس حقیقت داره!
    پاپیروس و ارغنون تمام شب را در کنار دریاچه به سخن گفتن از ماجراجویی‌های او گذراندند.
    این دیدار‌ها و هم‌صحبتی‌ها، تا چندین روز ادامه داشت تا اینکه یک شب ارغنون از پاپیروس خواست تا او را به دنیای مردگان ببرد. پاپیروس که توانایی چنین کاری را نداشت، نپذیرفت و این باعث دلخوری ارغنون شد.
    چند روز باهم ملاقاتی نداشتند، آن دو به یکدیگر عادت کرده بودند. از دوری غمگین شدند و این جدایی آن‌ها را آشفته کرد‌.
    پاپیروس در خانه و ماهیگیری تمرکز نداشت؛ تمام افکارش به یک نفر خلاصه می‌شد، ارغنون.
    سرانجام تاب نیاورد و خواسته‌ی او را پذیرفت. ارغنون خوشحال شد؛ اما پاپیروس گفت:
    - ولی من نمیتونم تو رو به اونجا ببرم، ما نیاز به هوا داریم!
    دخترک ابرو بالا انداخت و با شادمانی گفت:
    - من یکی رو میشناسم که بهمون کمک می‌کنه.
    - کی؟
    - مادرم.
    - اما تو که گفتی اون مُرده!
    - درسته ولی چیزایی که ازش باقی مونده باارزشن.
    با ارغنون به سوی خانه‌ی آن‌ها رفت. ارغنون در نزدیکیِ یک‌ خانه‌ی کوچک ‌و گلی ایستاد و همانطور که در چوبی را باز می‌کرد، گفت:
    - بیا داخل!
    پاپیروس وارد خانه شد و نگاهی به اطراف انداخت، خانه‌ی کاملا معمولی و بی نقصی داشتند. ارغنون شگفت زده گردنبندی را به دست گرفت و گفت:
    - پیداش کردم!
    پاپیروس با دیدن آن گردنبندِ آشنا، متعجب پرسید:
    - گردنبند مال مادرت بود؟
    ارغنون سرش را به طرفین تکان داد، در جواب گفت:
    - نه، مادرم این رو از کنار دریاچه پیدا کرد.
    پاپیروس باز هم به گردنبند چوبی خیره شد، به یاد داشت آخرین گردنبند را او به گردن اویخته بود و دیگر گردنبندان هم در دنیای مردگان باقی ماندند.
    - بدو بریم!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت74
    ارغنون دستش را گرفت و کشان کشان او را از خانه خارج کرد. پاپیروس با دیدن چهره‌ی هیجان زده‌ی آن، افکار بیهوده را کنار گذاشت و با او همراه شد‌.
    وقتی به دریاچه رسیدند، پاپیروس گفت:
    - اما این که برای هردوی ما کافی نیس!
    - قرار نیست بندازیم گردنمون.
    او گردنبند را مانند دستبند، به دست چپ خود و دست راست پاپیروس بست.
    - تو راه رو بلدی، برای همین میتونیم خیلی سریع بریم.
    پاپیروس هنوز مردد بود، نمیدانست چرا از این کار اصلا حس خوشایندی نداشت.
    - زودباش دیگه!
    پاپیروس سر تکان داد و با هم به درون آب شیرجه زدند، بی‌وقفه شنا کردند و خود را به دروازه‌ی اول رساندند.
    ارغنون مشتاق گفت:
    - خیلی هیجان دارم!
    پاپیروس لبخند زد و آرام جواب داد:
    - منم همینطور.
    وقتی به دروازه‌ی دوم رسیدند، ارغنون روی ترازو نشست و تکه طلایی که به همراه داشت را هم آن سوی ترازو قرار داد.
    با تائیدِ ورود او به دنیای مردگان، با خونسردی ایستاد و لبخند مرموزی زد. پاپیروس از تغییر ناگهانی او، متعجب گشت و چشمانش بزرگ شد. ارغنون آرام آرام به عقب قدم برداشت و در کسری از ثانیه همانطور که روی برمی‌گرداند، لباس‌هایش تغییر کرد.
    پاپیروس شگفت زده به لباس طلایی و سفید او که بسیار ناگهانی و ناخودآگاه به وجود آمد، نگاه کرد. با حیرت زبان باز کرد و گفت:
    - ارغنون کجا میری؟
    ارغنون توجه‌ای نکرد و همانگونه که چهره‌اش نیز تغییر می‌یافت، بی آن که توقف کند به راهش ادامه داد.
    پاپیروس لحظاتی مات و مبهوت منتظر ماند؛ سپس تصمیم گرفت همانند بار قبل با عجله آنوبیس را ملاقات کند.
    رو به نگهبان ایستاد و نامش را صدا زد:
    - آنوبیس... آنوبیس!
    آنوبیس با شنیدن صدای پاپیروس فوراً او را احضار کرد، پاپیروس هم بی‌درنگ کوتاه و مختصر ماجرای رخ داده را توضیح داد.
    آنوبیس کمی فکر کرد و گفت:
    - او ممکن است یک ساحره باشد!
    - اما...
    پاپیروس نمی‌خواست سخنان او را باور کند، اگر ثابت شود که ارغنون ساحره است؛ بنابراین او از اعتمادی که به آن دختر کرده، احساس حماقت خواهد کرد.
    طولی نکشید که ارغنون هم با ظاهری کاملاً متفاوت به جمع آن ها پیوست. با دیدن او آنوبیس متعجب گفت:
    - ساحره!
    ارغنون خنده‌ی بلندی سر داد.
    - نه، من دختر اون ساحره‌ی مدنظرتم!
    او به یک قفس بزرگ اشاره کرد. آن قفس آرام آرام از زیر زمین بیرون آمد و روح یک زن که در آن اسیر بود، نمایان شد.
    نگاه آنوبیس بین آن دو زنِ شبیه به هم، در چرخش بود. پاپیروس که ماجرای آن را از زبان او شنیده بود، نمیدانست چگونه بعد هزاران سال هنوز هم ساحره زنده است.
    زنی که در قفس بود، مانند تمام ارواح از اتفاقاتی که در اطرافش در حال وقوع بود، آگاهی نداشت و متوجه نمی‌شد.
    ارغنون با دیدن مادرش در آن حالت، سکوت را شکست. فریاد زد:
    - تو نباید مادرم رو اسیر می‌کردی!
    آنوبیس با عصبانیت خود را تکان داد و گفت:
    - او بود که مرا اسیر ساخت!
    ارغنون نگاهی به او انداخت و آرام زمزمه کرد:
    _ اما تو به زودی آزاد می‌شدی پدر.
    این سخن برای پاپیروس و همچنین آنوبیس شوکه کننده بود، هردو غافلگیر شدند‌. ارغنون هم از حواس پرتی آن‌ها استفاده کرد و به سمت قفس قدم برداشت.
    پاپیروس که متوجه‌ی زیرکیِ او شد، سکوت خود را شکست و دست به بغـ*ـل گفت:
    - داری دروغ میگی!
    ارغنون نگاهی به چهره‌ی مطمئن پاپیروس انداخت و بی تفاوت به راهش ادامه داد.
    پاپیروس با صدای بلندی گفت:
    - تو یک ساحره‌ی دروغگویی!
    ارغنون دیگر نتوانست تحمل کند، با عصبانیت غرید:
    - من برای مادرم هر کاری می‌کنم!
    پاپیروس تغییری در حالت چهره‌اش نشان نداد.
    - تو به من دروغ گفتی و دروغ تو عشق حقیقی رو نابود کرد.
    ارغنون با شنیدن کلمه‌ی «عشق حقیقی» متعجب به او خیره ماند، لرزیدن قلبش را احساس کرد و آرام راه رفته را بازگشت.
    مقابل پاپیروس ایستاد و به او خیره شد تا از نگاهش واقعیت را بخواند، نگاه پاپیروس سراسر احساس بود.
    ارغنون با تردید پرسید:
    - تو عاشق من شده بودی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت75
    پاپیروس به چهره‌ی زیبا و متفاوت ارغنون نگاه عمیقی انداخت. زمزمه کرد:
    - من عاشق ارغنون شده بودم!
    با گفتن همان جمله، با چنگک ماهیگیریی که به عنوان صلاح استفاده می‌کرد، همانند خنجر صورت او را بُرید. چنگک حاوی طلسمی ناب بود که به موجوداتی غیر از انسان، لطمه می‌زد.
    فریاد ارغنون بالا رفت، فوراً صورتش را بالا آورد و با صدای کریهی خندید. پاپیروس حیرت زده به او چشم دوخت و زیر لب زمزمه وار گفت:
    - غیرممکنه!
    نشانی از خراش نبود، ارغنون قوی تر از آنی بود که پاپیروس فکر می‌کرد.
    - فکر می‌کنی من فقط یک ساحره‌م؟
    سرش را نزدیک آورد و در فاصله‌ی کمی از او متوقف شد.
    - درسته ساحره‌م؛ ولی من علاوه بر یه ساحره، یک نیمه خدا هم هستم!
    با نگاه‌اش به آنوبیس اشاره کرد. ادامه‌ داد:
    - من برای ورود به دنیای مردگانی که پدرم ساخته، به یک انسان مورد قبول اون، نیاز داشتم؛ در غیر این صورت برام هیچ ارزشی نداری.
    آنوبیس که تاکنون سکوت اختیار کرده بود، خشمگین ایستاد و غرید:
    - تو ای دخترک ساحره! فریب و حیله‌گری دیگر بس است، اگر فرزند من هستی باید آن را ثابت کنی.
    ارغنون پوزخندی زد و همانطور که دستش را بالا می‌برد، گفت:
    - حتماً پدر!
    با بالا رفتن دستش، پاپیروس نیز بالا رفت. او پاپیروس را به شدت به زمین زد و به سمت آنوبیس قدم برداشت، پاپیروس با ناتوانی چشم به قدم های او دوخت و هوشیاری خود را از دست داد.
    ارغنون و آنوبیس در مقابل یکدیگر ایستادند، آنوبیس عصایش را به زمین کوبید و دخترک در قفس بزرگی اسیر شد. ارغنون دست هایش را روی میله‌ها می‌زد و می‌گفت:
    - این درست نیست، تو یک متقلبی!
    آنوبیس با تأسف به ارغنون خیره شد.
    - امید داشتم تو به راستی فرزند من باشی.
    دخترک همچنان زجه می‌زد و التماس می‌کرد تا از اسارت آزاد شود؛ اما آنوبیس در طی آن سال‌ها بی رحم و سنگدل شده بود.
    - تو باید منو آزاد کنی وگرنه... وگرنه...
    آنوبیس که به تازگی روی تختش نشسته بود، متعجب به او نگاه کرد. کنجکاو شد بداند عواقب اسیر ساختن آن دختر، چیست.
    ارغنون که همانند بارهای قبل به حیله‌گری چنگ انداخته بود، بلافاصله‌ چهره‌ی واقعی خود را نشان داد.
    - وگرنه تا ابد اسیر میشی!
    قفس ازبین رفت و این بار آنوبیس اسیر شد، فریاد‌های آن موجودِ عجیب تمام دنیای مردگان را فرا گرفت.
    - تو همانند مادرت یک ساحره‌ی تیره دل هستی!
    ارغنون سرش را نزدیک آورد و با اعتماد به نفس گفت:
    - آره من هستم... شبیه مادرمم؛ ولی من دختر توام!
    با یک حرکت، پوزه‌ی شغال مانند روی صورتش شکل گرفت و تبدیل به یک موجود، همانند چهره‌ی واقعی آنوبیس شد. گردن او را با دستانش گرفت و گفت:
    - تو داشتی آزاد می‌شدی، نباید اشتباه می‌کردی!
    دهان او را باز کرد و با قدرت تمام دو دندان نیش آنوبیس را با آن یکی دستش، شکست و در مشت خود گرفت. با شکستن دندان‌های نیش، قدرت آنوبیس نیز ازبین رفت و کم کم کوچک شد‌. اکنون او بود که همانند یک روح بی احساس شده است.
    ارغنون مادر خود را آزاد کرد و آن روستا را برای همیشه ترک گفت.
    وقتی پاپیروس بیدار شد، با کمک یک گردنبند زمرد که حاوی طلسم درمان کننده بود، آنوبیس را درمان کرد.
    آنوبیس مداوا شد؛ اما قدرت سابق خود را نداشت، دندان‌هایش دیگر رشد نکردند و او کینه‌ای که نسبت به آدمیزادها داشت را باز هم در دل پروراند.
    مدت‌ها بعد، زمانی که آنوبیس می‌توانست به راحتی سخن بگوید، پاپیروس به ملاقات او رفت.
    پاپیروس بر یکی از چهار ستونی که در تالار اقامت آنوبیس وجود داشت، تکیه زد و گفت:
    - ارغنون یا هرکسی که بود، با مادرش از روستا رفتن. به نظر اونقدر قدرتمند هست که دیگه نشه پیداش کرد.
    آنوبیس با این که کوچک شده بود، هنوز هم اندام درشتی داشت. روی تخت نشست و جای دندان‌های نیش خود را زبان زد.
    - تقاصش را پس خواهد داد!
    پاپیروس همانطور که نگاه‌ش به زمین بود، سرش را به عنوان تائید تکان داد.
    - باید بده.
    - تمام آدمیزادها!
    پاپیروس متعجب سرش را بالا آورد و به چشمان خشمگین؛ اما چهره‌ی آرام آنوبیس نگاه کرد. با خود اندیشید که مسبب زنده بودن آنوبیس است، لیکن اکنون او با خشم چنین چیزی می‌گفت.
    - ناسپاسی نکن، من بهت کمک کردم زنده بمونی!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 76
    آنوبیس عصای خود را به زمین کوبید و گفت:
    - مرگ من بهتر از اسارت در این سرزمین نفرین شده، است.
    با کوبیده شدن عصا، پاپیروس به سمت او دوید؛ اما دیر شده بود. سرزمین مردگان در زیر آب و تمام روستا همراه با ارواح و آدمیزد‌ها، با خاک یکسان شدند. آرام آرام از خاک، آب، ارواح و بدن انسان ها به ذراتی که هیچ محسوب می‌شد، تغییر یافت.
    پاپیروس همراه با زادگاه‌اش تبدیل به یک افسانه شد، دیگر نه دریاچه‌ای وجود داشت و نه ماهیگیری.
    روزی که ذحنا به دیدار دوباره‌ی او پس از گذشت سالیان طولانی آمده بود، حکایت آن را از یک روح سرگردان شنید. آن روح، آخرین روحی بود که خدای دنیای مردگان را آزاد می‌کرد و او کسی نبود جز خودِ آنوبیس.
    روحِ سرگردان، پس از بازگو کردن حکایت پاپیروسِ ماهیگیر، از اسارت رهایی یافت و سرانجام به دنیای خودش بازگشت.
    ***
    نگاهی به ذحنا انداختم و با چهره‌ای موشکوفانه پرسیدم:
    - اون راز چی بود؟
    - کدوم راز؟
    - رازی که تونستی باهاش خیلی سریع ماهی بگیری و به سرزمین مردگان بری.
    متعجب ابرو بالا انداخت.
    - تو از همه‌ی داستان فقط این رو فهمیدی؟
    - طفره نرو، بگو!
    خودش را عقب کشید و ضربه‌ای به بازویم زد، با این حرکت بازوبند‌ها تنگ‌تر شدند و صدای ناله‌‌ای که از درد آن بی اختیار به زبان آوردم، بالا رفت. گفت:
    - فکر نکن چون بهت نزدیک شدم حق داری هر چیزی از من بپرسی.
    - اما من باید بدونم!
    - امایی وجود نداره، تو فقط باید جواب معما رو بدونی همین.
    با چیزی که گفت، به یاد آوردم مقصد ما از این سفر چه بود. به فکر فرو رفتم و گفتم:
    - گفتی اون زن چی گفت؟
    - کدوم زن؟
    - همونی که توی دنیای مردگان باهاش ملاقات کردین؟
    - هان حتشپسوت! گفت که «این جهان به من آموخت، حتی اگر تمام دنیای زنده‌ها را طی کنم و هر شخصی که باشم، سرانجام به این مکان باز خواهم گشت... به دنیای ابدی.»
    لبخندی زدم و گفتم:
    - جواب رو پیدا کردم!
    ذحنا ابرو بالا انداخت.
    - کم کم دارم بهت امیدوار میشم!
    باز هم به یکی از بازوهایم ضربه زد؛ اما این بار صدای آه مرا شنید. با نگرانی گفت:
    - خیلی محکم زدم؟
    دستم را روی بازوبندها گذاشتم و پاسخ دادم:
    - نه‌ ولی با هر ضربه، بازوبند‌ها تنگ‌تر میشن.
    حیرت زده شد.
    - عجیبه!
    - نه بیشتر از راز تو.
    - باز گیر دادی به راز من؟
    - حالا که خودت بحث راز رو پیش کشیدی، باید بگم من آماده‌ام که بشنوم.
    - نه تو آماده نیستی، راز چیزیه که تا خوده آدم نخواد نباید کسی اون رو برملا کنه.
    - ممنون از توضیح کامل!
    از شنیدن سخنان او پی بردم که نمی‌خواهد به سوال من پاسخ دهد. اکنون که به جواب رسیده بودیم، ماندن و سوال های پی در پی هم جایز نبود؛ بنابراین به سمت ابوالهول پرواز کردم.
    سکوت سنگینی بین من و ذحنا شکل گرفته بود که به نظر به این زودی‌ها ازبین نخواد رفت.
    ایستادم و منتظر ماندم صورت ابوالهول زنده شود‌‌. وقتی انتظارم به پایان رسید، با آن صدای گوش خراش و مهیب شروع به سخن گفتن، کرد.
    - «به یاد آرَد انکه می‌رود ز این جهان ؛ چه روز باشد چه شب، باز می‌گردد به همان مکان»
    با صدای آرام‌تر گفت:
    - پاسخ شما چیست؟
    نگاهی به ذحنا انداختم، با نگاه بی‌تفاوتی به من خیره بود.
    رو به ابوالهول بلند و رسا گفتم:
    - «روح»!
    مانند روز‌های قبل، مکث‌ طولانیی کرد. هر لحظه منتظر بودم که پنجه‌ی خود را بالا ببرد و من را با خاک یکسان کند؛ اما این بار نیز خوش شانس بودم.
    - پاسخ شما صحیح است!
    با تائیدی که داد، به آرامی به سنگ تبدیل شد. ذحنا نفسش را آسوده رها کرد و به سمت معبد قدم برداشت که مانع او شدم و دستش را گرفتم.
    - صبر کن!
    ایستاد و دست به بغـ*ـل زد.
    - باز چی میگی؟
    - باید بهم توضیح بدی.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت77
    چشمانش مانند دو عدد توپ، گرد شد.
    - مجبور نیستم بهت توضیح بدم. من فقط یه راهنما‌م و وقتی پاپیروسو بدست آوردی دیگه منو نمیبینی، برای همیشه.
    به خودم آمدم. درست می گفت، من چنین حقی نداشتم که او را بازخواست کنم. هر آدمیزادی راز‌های مخفی و شخصیت درونی منحصر به فرد خود را دارد، او هم می‌توانست مسائل پنهانی داشته باشد.
    به چشمانش نگاه کردم. خیره شدن به چشم های او، مرا بیشتر ترغیب می‌کرد تا به عریش بازگردم و آن تخته چوب را پیدا کنم. آن حکاکی به من حس آشنایی می‌داد، همانطور که چشمان ذحنا به من حس نزدیکی را منتقل می‌کرد.
    بی‌تفاوت تنه‌ای به من زد و راه خود را ادامه داد، نمی‌خواستم زیاد نزدیک هم باشیم به همین دلیل مسیرم را به سمت لیبور کج کردم.
    لیبور، شتر پیر و وفادار ذحنا بود؛ اما پی بردم رفته رفته توجه ذحنا به او کم‌تر می‌شد و در عوض خود را بیشتر سرگرم حل معما می‌کرد.
    دستی روی سر لیبور کشیدم و زیرلب گفتم:
    - هی پسر، زن‌ها خیلی عجیبن!
    سرش را به نشانه تائید تکان داد. ادامه دادم:
    - درک نمی‌کنم وقتی نمی‌خواست رازش رو بگه، چرا اون داستان رو تعریف کرد؟
    لیبور ابرو بالا انداخت. با یادآوری معما گفتم:
    - درسته داستانش باعث شد به جواب برسیم؛ ولی من بزرگترین راز خودم رو به اون گفتم، منظورم بازوبند‌هاست. رازی که به هیچکس نگفته بودم!
    با نگاه تمسخر آمیزِ لیبور، روی کوهان او تکیه دادم و اعتراف کردم:
    - خب درسته به تواب و چهل دزد و بقیه گفتم ولی اون هم به پاپیروس گفته بود!
    نگاهی به او انداختم.
    - فکر می‌کنی حسودی می‌کنم؟ نه اینطور نیست، اون خیلی وقت پیش مُرده.
    لگدی به من زد، متعجب دور شدم.
    - چرا میزنی؟
    سرش را با تأسف به طرفین تکان داد. پوفی ‌کشیدم و گفتم:
    - حق با توئه، من شبیه آدمای عصبی و بدبین رفتار کردم... ما حتی نسبتی با هم نداریم.
    - و نخواهیم داشت.
    متعجب به لیبور نگاه کردم. تا خواستم بپرسم صدا از اوست یا خیر، ذحنا آرام از پشت او نمایان شد و به سمتم آمد.
    - داشتی با خودت حرف می‌زدی؟
    خودم را بی‌تفاوت جلوه دادم و دستم را روی لیبور گذاشتم.
    - نه، داشتم با لیبور حرف می‌زدم.
    نگاهی به لیبور انداخت و با دهن کجی گفت:
    - برخلاف تصورت اون فرا زمینی نیست که بتونه مثل یه انسان حرف بزنه!
    - میدونم، اون داشت با گوش دادن به حرفام بهم کمک می‌کرد.
    - مطمئنم از شنیدن حرفای خسته کننده‌اش، حوصله‌ت سررفته!
    مخاطبش لیبور بود. دستی روی سرش کشید و مانند هرروز دیگر، آذوقه‌ی کافی به او داد. مانند پسر بچه های بداخلاق، جمله‌ی آخری که گفت را با تمسخر و عصبانیت تقلید کردم و به معبد رفتم.
    نور قرمز و طلایی خورشید نشان از مغرب می‌داد، امروز هم گذشت. من یک روز دیگر به پاپیروس نزدیک شدم و به همان اندازه از پدرم دور.
    حسی به من می‌گفت بدون جلب توجه و به دور از نگاه ذحنا و ابوالهول کوچک، به خانه بازگردم و احوال پدرم را جویا شوم.
    بابا ایوب وقتی از ‌پدرش می گفت بسیار ناراحت شدم، پدر او نیز به پسرش ایمان داشت؛ اما با از دست رفتن ثروت در یک شب او را ناامید کرد. اگر نتوانم پاپیروس را به دست بیاورم، من هم پدرم را ناامید ساخته‌ام.
    وارد معبد شدم، ابوالهول کوچک با دیدن من لبخند زد که در آن چهره‌ی مخوف گم شد. گفت:
    - پیشرفت خوبی داشتی، حتی خیلی بیشتر از خوب! هیچکس نتونسته جواب معماهای ابوالهول رو بده و تو سومی رو هم خیلی ساده پیدا کردی.
    اخم کردم و به فکر فرو رفتم.
    - درسته. هیچکس نتونسته حتی جواب یکی از معماها رو بده و منی که توی حل ساده ترین مسائل هم مشکل دارم، تونستم جواب سه تا از معماها رو بگم!
    به او نگاه کردم.
    - این عجیب نیست؟
    به یکباره حالت چهره‌اش تغییر کرد، او نیز مردد شده بود. آرام و زمزمه‌وار گفت:
    - شاید می‌خواد تو جواب معماها رو بگی!
    - چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت78
    بلندتر گفت:
    - ابوالهول میخواد تو معماها رو حل کنی و برای همین هم چه درست و چه اشتباه، همه رو قبول می‌کنه‌.
    این یکی از جملات باور نکردنی‌ای بود که تا به حال شنیده بودم، ابوالهول جواب اشتباه من را قبول می‌کرد؟
    این بدین معناست که ممکن است پاسخ هایی که تا به حال داده‌ام، اشتباه بوده.
    چرا باید ابوالهول به من سخاوتمندی و بخشش نشان دهد، مقصد او چه بود؟
    پرسش‌های بی جواب، مانند پاسخ‌هایی بدون سوال، آزار دهنده هستند.
    به عنوان مثال، شخصی می‌گوید:
    - اگر سر درخت نخل را قطع کنید، دیگر رشد نمی‌کند.
    از او می‌پرسند:
    - به چه دلیل؟
    او هم یک ‌جمله می‌‌گوید:
    - دلیلی ندارد!
    اما ممکن است از نظر علمی و گیاه شناسی دلیل آن را اثبات کرد، همانطور که می‌شود با جواب آخرین معما به مقصد ابوالهول از این فضل و بخشش، پی برد.
    - تمام امیدم به جواب آخرین معماست.
    ابوالهول کوچک هم سر تکان داد و گفت:
    - باید تا اون موقع صبر کنیم و بهتره جوابای درست رو برای ابوالهول بیاری، ممکنه بخشش اون محدود باشه!
    - درست میگی. ابوالهول روی خوش نشون داده؛ ولی معلوم نیست تا کی این روی خوش باقی میمونه.
    ذحنا خسته، خرامان خرامان آمد و دراز کشید. من و ابوالهول کوچک متعجب به او نگاه می‌کردیم؛ بی‌ آن که سوالی بپرسیم، سرش را بالا آورد و گفت:
    - با لیبور رفتیم یه دور به اطراف بزنیم، خیلی وقت بود اینقدر پیاده‌روی نکرده بودم.
    هردو شانه بالا انداختیم و روی برگرداندیم. رو به ابوالهول کوچک آرام گفتم:
    - از کتابای قدیمی که اینجاست، چیز به درد بخوری راجع ‌به ابوالهول نیست؟
    مانند من آرام پاسخ داد:
    - توی این معبد کتیبه های زیادی هست؛ ولی از مطالعاتی که این چند روز داشتم، پی بردم این ها همه متعلق به دو فرعون متفاوت هستند.
    - ننوشته این فرعون‌ها کی بودند و چرا مطالب مربوط به اون ها توی این معبد گذاشته شده؟
    - من توی خوندن مهارت زیادی ندارم؛ ولی این نوشته‌ها هیروگلیف هستند و...
    با صدای ذحنا سخنان ابوالهول کوچک نیمه تمام ماند.
    - آه، پیاده روی توی این اطراف عذاب آوره کاش من هم بـ...
    ناگهان ایستاد و مانند گهواره‌ی چوبی خودش را تکان داد.
    - منظورم اینه که با بال‌هایی که تو داری دیگه نیاز نیست اینقدر پیاده‌روی کنی، حتماً زندگیه راحتی داشتی!
    متعجب و شکاک گفتم:
    - من تازه فهمیدم که بال دارم، باید بگم تاثیر زیادی نداشته.
    نگاهش را از من گرفت و گفت:
    - پس بد به حالت!
    اهمیتی به او ندادم و به سمت ابولهول کوچک‌ برگشتم‌. به یاد آوردم که لحظاتی قبل گفت می‌تواند حروف هیروگلیف را بخواند. بازوهایم را نشان دادم و پرسیدم:
    - تو میتونی نوشته‌های روی بازوبندها رو بخونی؟
    نگاهی به بازوبند‌هایم انداخت و گفت:
    - باید بتونم.
    ذحنا نزدیک آمد و تمرکز او را برهم زد.
    - چرا نمیای بریم بیرون؟
    ابوالهول کوچک متعجب گفت:
    - من نمیتونم!
    سر تکان داد.
    - آره گفته بودی.
    نزدیک کتیبه‌ها رفت و ادامه داد:
    - راشد هم خیلی کتاب داشت... هنوز فکر می‌کنم داستانی که تعریف کرد، آشنا بود!
    همانطور که کتیبه‌ها را از نظر می‌گذراند، سخن می‌گفت:
    - کتیبه‌هاش از بس قدیمی شده فکر‌کنم کم کم دیگه پودر بشن...
    دیگر نمی‌خواستم به سخنان بیهوده او گوش بسپارم، آهی کشیدم و روی فرش حصیری خوابیدم.
    روز بعد برای شنیدن معمای بعدی نزد ابوالهول رفتیم. ذحنا برخلاف شب قبل کم حرف شده بود‌، من هم وقتی متوجه عدم اعتماد او به خودم شدم دیگر نخواستم سخنی جز معما بگویم.
    ابوالهول غرشی نمود و زنده شد، از غرش او زمین به لرزه درآمد و ترس من را چند قدم به عقب برد.
    - چرا نعره میکشه؟!
    ذحنا نیز شگفت زده بود.
    - شاید یه هشداره!
    - چجور هشداری؟
    - این که حواسمون رو جمع کنیم تا جواب غلط ندیم.
    روی برگرداندم و به ابوالهول نگاه کردم. شک ندارم که کم از کم، پاسخ یکی از معما‌ها اشتباه بوده؛ اما کدام؟
    صدای ابوالهول همانند صاعقه بلند بود.
    - شما سه پاسخ به سه معمای ما دادید، اکنون نوبت به چهارمین معماست.
    پس از مکثی کوتاه گفت:
    - «آن چیست که با او دانسته‌هایت را به خاطر میسپاری، ذهنت را روشن و معشوق را انتخاب می‌کنی؟»
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا