کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
مایکل طناب حلقه‌شده را بالا‌تر می‌آورد و درحالی‌که پیچ‌خوردگی آن را باز می‌کند، یک طرفش را به طنابی گره می‌زند که پل‌چوبی را پایدار نگه داشته است و گره‌ی آن را سفت می‌کند؛ سپس به‌سمت عقب بر می‌گردد و سوفیا را نظاره‌گر می‌شود. آن دختر نیز با دستان لرزانش درتلاش است که طناب‌ها را به یکدیگر گره بزند. مایکل با احتیاط روی نرده‌های چوبی و لغزانِ پل قدم بر می‌دارد و گره‌ی طناب‌ها را به یکدیگر سفت می‌کند؛ سپس سمت دیگر طناب را از روی پل‌چوبی به‌سمت پایین پرتاب می‌کند. سوفیا به‌سختی بزاق دهانش را فرو می‌دهد و باری دیگر پلک‌هایش را روی یکدیگر می‌گذارد. مایکل کمی به بالا‌ تنه‌اش فشار می‌آورد و به‌وسیله دستان خود مقاومت گره‌ی طناب‌ سوفیا را آزمایش می‌کند؛ سپس سرش را تکان خفیفی می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
- به نظر سفت میاد.
آن دختر روی پاشنه‌هایش می‌چرخد و همزمان دستانش را در موازات یکدیگر بالا می‌آورد که تعادلش حفظ بشود؛ سپس از مایکل روی بر می‌گرداند. مایکل نیز نفس عمیقی می‌کشد و چشمانش را با غیظ باز و بسته می‌کند. آن دو برای لحظاتی در مخالف یکدیگر می‌ایستند که آماده‌ی پریدن بشوند. صدای شمارش معکوس مایکل سکوت محوطه را می‌شکند و آشکارا به گوش می‌رسد:
- سه...دو...یک.
زوج جوان به طور هم‌زمان لبه‌ی طناب‌ها را محکم می‌گیرند و از روی پل پایین می‌پرند؛ سپس با چرخش بدنشان از آن آویزان می‌شوند.
مایکل دستان خود را که به خاطر تنش زیاد خیس عرق شده‌اند، محکم بر طناب می‌پیچاند؛ سپس پیکرش را کنترل می‌کند که از حد مشخصی پایین‌تر نرود.
سرش را بالا می‌آورد و به جهتِ مخالف پل نگاه می‌کند. سوفیا همراه با جیغ بلند و مکرری که از اعماق وجودش سر می‌دهد، با سرعت زیادی به‌سمت پایین‌ِ طناب ممتدد کشیده می‌شود؛ گویا قدرت نگه‌داشتن وزن خود را ندارد. مایکل که خود هنوز به تمرکز کافی نرسیده است، عجولانه فریاد می‌کشد:
- طناب رو سفت بچسب!
آن دختر تمام تلاش خود را می‌کند و دستان کوچکش را محکم‌تر به دور طناب می‌فشارد و درنهایت از سرعت سقوطش کاسته می‌شود. به خاطر لرزش‌های پل مدام طناب‌ها و به دنبالشان آن زوج نیز تکان می‌خورند. صدای اعتراض سوفیا به گوش می‌رسد که سخت روی زبانش جاری شده است:
- خیلی وحشتناکه، من نمی‌تونم ادامه بدم.
مایکل که راحت و بهتر وزن خود را کنترل کرده و به پل‌چوبی نزدیک‌تر است، نگاهش به سوفیا دوخته می‌شود و لحن صدایش بسیار رسا به گوش می‌رسد:
- طناب رو سفت بچسب و به یکی از خاطره‌های مشترکمون فکر کن.
به دلیل نیرویی که از هر دو طرف وارد می‌کنند، پل چوبی مدام حالت مواجی به خود می‌گیرد و همین موضوع باعث شده است آن‌ زوج در یک نقطه‌ی مشخص ساکن نباشند. مایکل نگاهش را بالا می‌آورد و به قسمتِ ابتدایی طناب سوفیا چشم می‌دوزد که مقدارِ اندکی پاره شده است. سوفیا نفس تنگی حادی گرفته است و با صدای کنترل‌نشده‌ای که از انتهای گلویش خارج می‌شود، جیغ می‌کشد و خطاب به مایکل می‌گوید:
- طناب داره پاره میشه!
قلب مایکل به ناگاه فرو می‌ریزد و با لحن بلندی پاسخ می‌هد.
- زود باش، باید برگردیم بالا!
سوفیا که دیرتر پیکر خود را کنترل کرده است و در اواخر طناب دستانش روی طناب مستحکم‌شده، به دلیل بازوان کم توانش توانایی کم‌تری برای بالا رفتن دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا با لرزش آشکاری که در وجودش رخنه کرده است، بزاق دهانش را پایین می‌فرستد و طناب دیگر را با دست راستش می‌گیرد. در مقابل مایکل سعی دارد خونسردی و آرامش خود را به وضوح برای سوفیا در معرض نمایش بگذارد. آن دختر مقداری سرش را می‌چرخاند که به منظره‌ی پایین خود چشم بدوزد؛ اما مایکل به‌سرعت مانع می‌شود.
    - یادت نیست چی گفتم سوفیا، پایین رو نگاه نکن!
    سوفیا نفس عمیقی می‌کشد و همین‌طور که روی آسمان شناور مانده است و تنها طناب‌های به هم پیوسته هستند که او را نگه داشته‌اند، آن دو گوی
    وحشت‌زده را مجدداً به مایکل می‌دوزاند. مسلماً آن پسر با قدرت و سرعت بیشتری طناب‌ را بالا می‌رود. بازوان نحیف و بی‌جان سوفیا گویا به معنای واقعی دیگر تحمل وزن او را ندارند. خود را برای سقوطِ ناگهانی آماده کرده است. به منظره‌ی کش آمده‌ی رسیدن به پل‌چوبی نگاه درمانده‌ای می‌کند. کمی دیگر از طناب سوفیا به طور ناگهانی پاره می‌شود. آن دختر طبق یک عکس‌العمل غیرارادی شیون گوش‌خراشی می‌کشد و به وسیله‌ی هر دو دست خود، پیکر بی‌جان و سستش را به‌سمت بالا می‌کشاند. مایکل نیز نام سوفیا را با نگرانی فریاد می‌کشد و کمی بعد اضافه می‌کند:
    - سوفیا یکم دیگه تحمل کن.
    آن دختر که گرفتگی و خستگی عضلات دستانش امانش را بریده‌اند، تمام تلاش خود را می‌کند که دست چپش را حرکت بدهد. همین‌طور که مایکل با تمام توانش به‌سمت بالا حرکت می‌کند، به طور ناگهانی پارگی محرزی
    روی طنابش به وجود می‌آید. با این وجود گذر می‌کند و فاصله‌اش با سوفیا را افزایش می‌دهد. باری دیگر دست چپ آن دختر که نسبتاً توان کم تری دارد، ناخواسته طناب را رها می‌کند و به طور ناگهانی و وحشتناکی تمام وزنش به‌سمت راست بدنش سوق پیدا می‌یابد. در همین لحظه که سوفیا برک روی آسمان شناور است و طناب به سان وزش‌های ناگهانی او را به‌سمت و سو‌ی‌های مختلف می‌کشاند، صدایش به گوش می‌رسد که از فرط ترس و دلهره نازک‌تر از همیشه شده است.
    - متاسفم مایکل، واقعاً دیگه بیشتر از این نمی‌تونم تحمل کنم.
    سرانجام آن پسر به طناب‌های پیچ‌در‌پیچ پل‌چوبی
    که از جنس پارچه‌ی فوق ضخیمی تهیه شده است، خودش را می‌رساند و با حالت جنون‌واری دست می‌اندازد و آن را بالا می‌رود. درحالی‌که سـ*ـینه‌اش به‌سرعت بالاوپایین می‌شود و در تقلای نفسی تقلا می‌کند، خودش را به سطح پل‌چوبی و معلق می‌رساند. با سرعت سرسام‌آوری روی تکه‌های چوب می‌دود که باعث تکان‌های شدید پل می‌شود.
    مایکل در نزدیکی سوفیا روی پاهایش می‌نشیند و دستش را بالا می‌آورد که به‌سمت سوفیا دراز کند؛‌ اما بازوانی که هیچ قدرت و رمقی برای آن دختر باقی نگذاشته‌اند، دیگر یاری نمی‌کنند. همراه با این که مشت‌های کوچکش باز می‌شوند، به طور کامل طناب را رها می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل بدون آنکه از سقوط‌کردن هراس داشته باشد، بالا تنه‌اش را به طور دیوانه‌واری روی لبه‌ی پل‌چوبی آویزان می‌کند و با دراز کردن دست راستش، موفق می‌شود در آخرین لحظه دست یخ‌زده‌ی عشق خود را بگیرد. مایکل به‌وسیله‌ی برخوردی که با پل‌چوبی داشته است، به آن سرعت و شتاب می‌بخشد. پل چوبی همانند پاندول ساعت مدام به‌سمت راست و چپ می‌خرچد و زوج جوان را با خودش همراه می‌کند. صدای جیغ و ناله‌های سوفیا به طور متداوم فضای بکر طبیعت را دچار خدشه می‌کند؛ اما مایکل با لحن بلند و کنترل‌نشده‌‌ای که ناشی از فرط تولیدشدن آدرنالین است، خطاب به سوفیا لب می‌زند:
    - همه چیز تموم شد، بلاخره گرفتمت.
    سرعت حرکت‌کردن طناب همچنان زیاد است و به طور وحشتناکی مایکل و سوفیا را مدام به‌سمت‌های مختلف سوق می‌دهد. مایکل در این لحظات بغرنض و دشوار دست دیگرش را از روی پل‌چوبی به‌سمت پایین آویزان می‌کند و با لحن بلندی دستور‌العمل صادر می‌کند:
    - سعی کن اون یکی دستت رو هم بالا بیاری، من می‌گیرمش.
    سوفیا به عضلات بالا تنه‌‌اش فشار مضاعف وارد می‌کند که دست چپش را داخل دست مایکل قرار بدهد. درنهایت موفق به انجام این کار می‌شود؛ اما به طور وحشتناک و ناگهانی قسمتی از پل چوبی در نزدیکی مایکل جدا می‌شود و با سرعت زیادی به عمق دره سقوط می‌کند. مایکل در این لحظات دشوار که هرگاه امکان فرو‌ریزی بخش‌های دیگر پل‌چوبی وجود دارد، دستان سوفیا را محکم گرفته‌ است و تمام تلاشش را می‌کند که جثه‌ی ریزه و نه چندان سنگین او را به‌سمت بالا بکشاند.
    در همین لحظه فشار و نیروی مضاعف به دیگر قسمت‌های مجاور پل‌چوبی و قدیمی سرایت می‌‌کند و به طور دومینو‌وار قسمت‌هایی از چوب پوسیده‌اش به‌سمت پایین سقوط می‌کند. مایکل که اکنون صاف و مستقیم روی پل ایستاده است، از پهلو‌های سوفیا می‌گیرد و همانند کِرم به دور بدن یخ‌زده‌ی آن دختر پیله می‌تند.
    سوفیا که سرانجام به آغـ*ـوش گرم مایکل برگشته است، سرش را مقداری پایین می‌گیرد که متوجه باشد پاهای خود را دقیقاً کجا قرار می‌دهد. مایکل رخسار سرخ و یخ‌زده‌ی سوفیا را داخل دستانش اسیر می‌کند و بدون توجه به پل‌چوبی که هر لحظه‌ قسمتی از آن فرو می‌ریزد، در نزدیکی صورت او با اندک ارتعاش تار‌های صوتی‌اش صحبت می‌کند:
    - این آخرین بـ..وسـ..ـه‌ی ما هستش.
    سوفیا از شنیدن این جمله ابروانش داخل یکدیگر فرو می‌روند؛‌ ‌‌اما پیش از آنکه فرصت صحبت‌کردن داشته باشد، گرمای لبان مایکل یخ‌زدگی لبان سردش را ذوب می‌کند. در اوج ریسک‌پذیری که فقط روی تکه‌های چوبِ شل و لغزان پل ایستاده‌اند، همچین بـ..وسـ..ـه‌ آتشینی برای ثانیه‌هایی هم که شده است، گرما را به وجود هر دوی آن‌ها بر می‌گرداند. سوفیا چشمانش را به‌آرامی باز می‌کند و باری دیگر به رخسار پسر یاغی و سرکشی زل می‌زند که حتی با روبه‌رویی با مرگ و یا به گفته خودش تاریکی مطلق نیز، هیچگونه ترس‌و‌هراسی ندارد. مایکل دست یخ‌زده‌ی سوفیا را درون دستش به اسارت می‌گیرد و آن دختر را نیز با گام‌های بلند و عجولانه‌اش همراه می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    برای لحظاتی سوفیا احساس می‌کند، همچون پَر جدا‌شده‌ی پرنده‌‌ي مسافری است که با چالاکی خود را به نسیمی سپرده و بدون ترس و هراس به هر سمت‌و‌سو حرکت می‌کند. مایکل و دختری که عاشقانه دوستش دارد، موفق می‌شوند از روی پل‌چوبی به سلامت عبور کنند. آن دختر روی زانو‌هایش خم می‌شود و حجم زیادی از اکسیژن را به ریه‌هایش دعوت می‌کند. مایکل که قلبش به‌سرعت داخل سـ*ـینه‌اش می‌کوبد و گوش‌هایش داغ شده‌اند، لبخندی روی لبانش سوار می‌کند و با انرژیِ مطلوبی خطاب به سوفیا لب می‌زند:
    - خیلی عالی بودی سوفیا! من بهت افتخار می‌کنم.
    آن دختر جوان که برای چند ثانیه‌ی کوتاه، بی‌تحرک شده بود، چهره‌اش به طور سریع منقبض می‌شود و چشمانش احساساتش را به طور آشکارا منعکس می‌کند. موهای قهوه‌ای و بلندش که تا اواسط کمرش امتداد دارد، روی شانه‌هایش پخش شده‌اند. از روی پاهایش بلند می‌شود و بی‌محابا پیکر خسته‌ی خویش را به‌سمت آغـ*ـوش مایکل پرتاب می‌کند. مایکل اجازه می‌دهد تمام ترس‌هایی که سوفیا به‌سختی یدک کشیده است، در آغـ*ـوش پر از امنیتش خالی بشود. مایکل نگاه می‌گرداند و در کنج چشمان قهوه‌ایِ سوفیا، نم اشکی را مشاهده می‌کند. پلک‌هایش را روی یکدیگر می‌فشارد و بعد از گذشت چند دقیقه‌ی سخت و طاقت‌فرسا، یک نفس آسوده می‌کشد. سوفیا با اندک ارتعاش تار‌های صوتی‌اش لب می‌زند:
    - خیلی وحشتناک بود! فقط یک قدم تا مرگ فاصله داشتم.
    پیش از آنکه مایکل پاسخی بدهد، به طور غیر منتظره صدای زنگ‌خوردن تماس تلفن‌همراهش شنیده می‌شود؛ اما آن پسر ترجیح می‌دهد در ابتدا پاسخ سوفیا را بدهد:
    - فقط این رو بدون که همچین کاری بیهوده انجام نشده و در ادامه مسیر زندگی، بهت کمک می‌کنه.
    قبل از آنکه سوفیا فرصت صحبت داشته باشد، مایکل تلفن‌همراهش را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌آورد و به صفحه‌ی آن زل می‌زند. سوفیا همزمان که اشک‌های داغش را با دست سردش پاک می‌کند، با صدای لرزان و کرخیده‌ای لب می‌زند:
    - عزیزم چرا جواب نمیدی؟
    مایکل به محض آنکه می‌خواهد روی پاشنه‌های پایش بچرخد، سوفیا ساعد دست او را لمس می‌کند و باری دیگر صدایش شنیده می‌شود:
    - لطفاً چیزی رو از من پنهون نکن!
    مایکل با رخسار جدی خود که غم مستور مانده‌ای در آن جولان می‌دهد، یک لبخند کم‌رنگ می‌زند و تماس را در شرایطی پاسخ می‌دهد که روی حالت بلندگو قرار دارد:
    - مایکل زنگ زدم که بگم می‌تونم بهت فرصت بیشتری برای فکرکردن...
    آن پسر با لحن بلندی کلمات را بر زبان می‌تازاند و صحبت پروفسور فرانک را قطع می‌کند:
    - نه، من تصمیم نهاییم رو گرفتم.
    به محض شنیدن این جمله، چشمان سوفیا درشت‌تر از حالت معمول می‌شوند و ابروان منحنی‌اش به نشانه‌ی تمرکز به یکدیگر گره می‌خورند. صدای پروفسور فرانک باری دیگر به گوش می‌رسد:
    - خب دارم می‌شنوم. به چه کسی می‌خوای شانس زندگی بدی، خودت یا سوفیا؟
    مایکل نفس داغش را به طور ناگهانی بیرون می‌راند و در هنگام صحبت‌کردن، چشمانش را می‌بندد که نگاهش به سوفیا نیفتد.
    - تصمیم گرفتم میکروچیپی که داخل سر خودم وجود داره رو خاموش کنم.
    پس از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:
    - به خودم شانس زندگی میدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    رخسار سوفیا به طور ناگهانی تغییرات آشکاری می‌کند و با خنده‌ی عصبی‌اش لب می‌زند:
    - از چی داری حرف می‌زنی؟
    مایکل چشمان خود را به‌آرامی باز می‌کند و به رخسار مات و حیرت‌زده‌ی سوفیا خیره می‌شود. باری دیگر صدای پرفسور فرانک که در حالت بلندگو قرار دارد، فضای محوطه را در بر می‌گیرد:
    - تا نیم ساعت دیگه خودت رو به بیمارستان برسون. خیلی خوشحالم، نه برای عمل جراحی و خوب‌شدن تو، برای این خوشحالم که دیگه قرار نیست اسمی از شما دو نفر بشنوم.
    مایکل بدون آنکه صحبت دیگری داشته باشد، تلفن‌همراه خود را پایین می‌آورد و بی‌معطلی تماس را قطع می‌کند. سوفیا بزاق دهانش را به‌سختی پایین می‌فرستد که به لرزیدن سیبک گلویش منتهی می‌شود. مایکل نیز در این سکوتِ سلسله‌وار چند قدم آهسته به‌سمت سوفیا بر می‌دارد و دستش را برای کنارزدن موهای فرفری و مجعد سوفیا بالا می‌آورد. آن دختر به طور ناخودآگاه کمی بدن خود را عقب می‌کشد. صدای مایکل به گوش می‌رسد که لحن پایینی دارد و کلمات با نهایت شرمساری بیان می‌شوند.
    - متأسفم سوفیا! موقعیت خیلی سختی بود. تا وقتی که واقعاً جونت در خطر نباشه، نمی‌تونی درک کنی تا چه اندازه به خودت اهمیت میدی. غـ*ـریـ*ــزه‌ی انسانیت هر کاری انجام میده که زنده بمونی.
    سوفیا برای ثانیه‌های ممتدد و طولانی بی‌تحرک باقی می‌ماند، گویا ولتاژ قدرتمندی پیکرش را خشک کرده است. نفس‌هایی که سخت از حصار سـ*ـینه‌اش می‌گریزند، نشان می‌دهد جریان تنفسی ریه‌هایش هنوز به حد مطلوبی نرسیده‌‌اند. فاصله‌ی اندکشان را با قدم‌های آهسته از بین می‌برد و دست کوچک و یخ‌زده‌اش را زیر چانهِ مایکل قرار می‌دهد و سر آن پسر را به‌سمت بالا هدایت می‌کند؛ سپس با حیرت و سردرگمی مضاعف، خطاب به مایکل می‌گوید:
    - برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده مایکل!
    آن پسر بزاق دهانش را با گلویی خشک فرو می‌دهد و با صدایی که سخت از بین لبانش عبور می‌کند، پاسخ سوفیا را می‌دهد:
    - فرانک به من حق انتخاب داد که بگم جراحی روی چه کسی انجام بشه.
    مایکل برای چند لحظه مکث می‌کند و چشمانش را پشت پرده‌ی چشمانش مستور می‌سازد؛ سپس با لحن قبلی‌اش لب می‌‌زند:
    - با عمل جراحی، میکروچیپِ لعنتی برای همیشه از مغز خارج می‌شه؛ ولی امکانش فقط برای یه نفر از ما وجود داره.
    برای لحظه‌ای شوک بزرگی پیکر آن دختر را می‌لرزاند و دهانش توسط نخ و سوزن نامرئیِ بُهت و تعجب، به یکدیگر دوخته می‌شوند. مایکل سرش را به‌سمت پایین گرفته و موهای بلند و پرکلاغی‌اش، قسمتی از رخسار او را محصور کرده است. با صدای گرفته‌اش که تأسف و شرمساری زیادی را یدک می‌کشد، باری دیگر خطاب به سوفیا می‌گوید:
    - امیدوارم بتونی من رو ببخشی.
    آن دختر به‌سرعت مایکل را در آغـ*ـوش خویش می‌کشد و دستش را لا‌به‌لای موهای پریشان مایکل فرو می‌برد؛ سپس قطره‌های اشک از بین مژه‌هایش شره می‌کنند. با لحن بلند و کنترل‌نشده‌ای پاسخ می‌دهد:
    - تو انتخاب درستی کردی مایکل، من واقعاً خوشحالم.
    آن پسر را از بغـ*ـلِ یخ‌زده‌ی خود جدا می‌کند و همین‌طور که قطره‌های اشکش سرکشانه روی گونه‌های بر‌آمده‌اش سرازیر شده‌اند، تأکید می‌کند:
    - من واقعاً ذوق زدم که قراره به زندگی عادی خودت برگردی. دارم راست میگم مایکل.
    مایکل همراه با زیر چشمانی که مقداری گود رفته‌اند و چشمانی که خواب را طلب می‌کنند، نگاهش مستقیم به رخسارِ سوفیا گره می‌خورد و با لحن قبلی‌اش می‌گوید:
    - من باید برم، زمان زیادی ندارم. همراهم میای؟
    کمی مکث می‌کند و منتظر پاسخ سوفیا می‌ماند. آن دختر بدون آنکه کلمه‌ای بر زبان جاری سازد، به رخسار شرمنده و بی‌رمق مایکل خیره می‌ماند. آن پسر نگاهش را می‌دزد و سرش را به طرفین می‌چرخاند؛ سپس با لحن بسیار آرامی اضافه می‌کند:
    - ناراحت نمیشم اگه نخوای همراهم بیای. من یه آدم عوضی و خود‌خواهم که به عشق زندگیش پشت کرده.
    سوفیا لبخندی می‌زند که همراه با اشک‌های درخشان چشمانش، یک پرادوکس زیبا خلق می‌شود؛ سپس در پاسخ می‌گوید:
    - این دیگه چه حرف مسخره‌ای بود احمق، معلومه که همراهت میام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آن دختر که مستقیم به چشمان مایکل خیره شده است، دستان او را به‌سرعت می‌گیرد و همزمان با لحنِ نگران و دلواپسش می‌‌گوید:
    - نباید وقت رو هدر بدیم.
    بدون این که منتظر پاسخ مایکل بماند، روی چمن هرس‌نشده‌ی جنگل شروع به قدم‌برداشتن می‌کند و آن پسر را نیز همراه با خود می‌کشاند. از دومین مسیر باز می‌گردند و در مسیر حرکتشان باری دیگر با آن بادکنک‌های درخشان مواجه می‌شوند که همانند نقشه‌ی دقیقی سوفیا را به مقصد رساندند. سوفیا نفس عمیقی را که حبس کرده است بیرون می‌دهد و روی زانو‌هایش خم می‌شود؛ بلافاصله از حفره‌ای که داخل حصار فلزی به وجود آمده عبور می‌کند و در آن سویش می‌ایستد. مایکل برای چند ثانیه بی‌تحرک می‌شود و مستقیم به رخسار هیجان‌زده‌ی آن دختر نگاه می‌کند که با شورواشتیاق صحبت می‌کند:
    - زود باش دیگه! فکر نمی‌کنم اون‌قدری آبله باشی که این فرصت رو از دست بدی.
    مایکل به خودش می‌آید و بدون آنکه صحبت به خصوصی داشته باشد، همانند سوفیا روی زمین می‌خزد که به آن سوی حصار برسد. زوج جوان سوار بر اتومبیلشان می‌شوند و مایکل همانند یک فرد جنون‌زده با سرعت بسیار زیادی رانندگی می‌کند و از بین دیگر اتومبیل‌ها سبقت می‌گیرد. زمانی که به محوطه‌ی بیمارستان می‌‌رسند، آن دو به طور همزمان درب را باز می‌کنند و از اتومبیل پیاده می‌شوند. سوفیا همراه با سویی‌شرت صورتی‌رنگی که با پوست روشن صورت و موهای مواجش بسیار هماهنگ است، قدم‌های بلندی بر می‌دارد و به آغـ*ـوش آن پسر پناه می‌برد. پلکان سنگی که اکنون مملو از برگ‌های خشکیده و زردرنگ پاییزی است را بالا می‌روند و رو‌به‌روی درب دوقلو و شیشه‌ای بیمارستان قرار می‌گیرند. به طور خودکار درب‌ها کنار می‌روند و مسیر را برای آن دو هموار می‌کنند. به محض ورود خانواده‌ی هر دوی آن‌ها که داخل سالن انتظار روی صندلی نشسته‌اند، از سرجایشان بلند می‌شوند و به‌سمت فرزندان خود شروع به دویدن می‌کنند. سوفیا قبل از هر شخص دیگری احساساتی می‌شود و لبخند بزرگی روی صورتش می‌نشاند. خانم کروز نیز پسر خود را در آغـ*ـوش می‌کشد. این وضعیت زیاد پایدار نیست و درنهایت درب یکی از آسانسور‌ها کنار می‌رود و اقای آدامز با لحن بلندی شروع به صحبت می‌کند:
    - مایکل وقت عملت رسیده.
    آن پسر به‌سمت سوفیا بر می‌گردد و مستقیم به چشمانش خیره می‌شود؛ سپس کلمات را با اندک ارتعاش تار‌های صوتی‌اش بیان می‌کند:
    - می‌خوام تا آخرین لحظه کنارم باشی.
    سوفیا موافقتش را با در آغـ*ـوش کشیدن مایکل نشان می‌دهد. آن پسر چشمانش را محکم روی یکدیگر می‌فشارد و موهای مجعد عشق خود را برای آخرین مرتبه می‌بوید. آقای آدامز از داخل راهروی باریکی که داخلش اتاق جراحی قرار دارد، با لحن بلندی تأکید می‌کند:
    - وقتمون داره می‌گذره بچه‌ها، زود باشید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل سر خود را تکان خفیفی می‌دهد و همزمان که دستِ لطیف سوفیا را می‌گیرد، به‌سمت اولین راهرو حرکت می‌کنند. کتونی‌های آن دو با کاشی‌های سفید و براق بخش آشنا می‌شوند و فضای پر نقش سالن را با آوازشان فرا می‌گیرند. از هر راهرویی که گذر می‌کنند، روی دیوار‌هایش با چوب‌های ساده‌‌ اشکال زیبایی خلق شده است که نقل‌و‌قول‌هایی از انسان‌های بزرگ رویشان نقش بسته‌اند. پرستار جلوی درب اتاق عمل ایستاده است و لباس آبی‌رنگ مخصوص بیماران داخل دستانش وجود دارد. سوفیا سرش را می‌چرخاند و با لبخندِ ملیحش مستقیم به چهره‌ی مایکل خیره می‌شود؛ سپس با مهربانی می‌گوید:
    - خیلی خوشحالم برات، تو لایق بهبودی هستی‌.
    مایکل به‌آرامی شانه‌ای بالا می‌اندازد و با صدای گرفته‌اش پاسخ می‌دهد:
    - شاید.
    پرستار با گام‌های آهسته حرکت می‌کند که پژواک قدم‌هایش فضای خلوت و ساکتِ بخش را فرا می‌گیرد. همین‌طور که ماسکِ سبزرنگی روی صورتش به چشم می‌خورد و پیکرش را لباس سبز و آزاد پرستاری‌ پوشانده است، روبه‌روی سوفیا می‌ایستد. دستش را بالا می‌آورد و یک دست لباس آبی‌رنگِ بیماران را به‌سمت سوفیا می‌گیرد. آن دختر لبخند کم‌رنگی روی لبانش نقش می‌بندد و با لحن آرام و ملایمی می‌گوید:
    - چرا سمت من گرفتین، مایکل می‌خواد عمل بشه!
    بی‌توجه به گفته‌ی سوفیا، آن پرستار کاملاً بی‌تحرک می‌شود و لباس آبی‌رنگ بیماران را همچنان به‌سمت سوفیا نگه می‌دارد. لبخند به‌آرامی از روی لبان آن دختر محو می‌شود و به مرور زمان ابروانش به یکدیگر گره می‌خورند و چشمان قهوه‌ای‌رنگش از فرط بهت و تعجب ریز می‌شوند. آقای جکسون که لباس سبزرنگی پوشیده است و دستکش‌های لاتسک آبی‌رنگی در دست دارد، از پشت سر شانه‌های سوفیا را لمس می‌کند. سوفیا به‌سختی بزاق دهانش را فرو می‌دهد و دست لرزانش را به‌سمت مایکل می‌گیرد. آن پسر به‌سرعت دست یخ‌زده‌ی سوفیا برک را می‌گیرد و مستقیم به رخسارش خیره می‌شود؛ سپس زیر لب می‌گوید:
    - همه چیز مرتبه.
    سوفیا که زبانش بند آمده است، به‌سختی لبخند تلخی می‌زند و سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. دهانش را می‌گشاید و با غیظ می‌گوید:
    - تو به من دروغ گفتی مایکل!
    حتی یک ثانیه سپری نمی‌شود که صدایش را بالا می‌برد و سکوت ممتدد داخل بیمارستان را می‌شکند:
    - مایکل چرا این کار رو با من کردی؟
    آن دختر با تمام وجود در برابر پرستاران مقاومت می‌کند و جیغ و شیون‌هایی از ته گلویش می‌کشد. آقای جکسون همانند پیله به دور تن او می‌تند و پیکرش را به‌سمت عقب می‌کشد؛ سپس دست آن‌ دو به‌سختی از یکدیگر جدا می‌شود. مایکل همراه با قد بلند و اندام کشیده و چشمان مشکی‌رنگی که داخلشان قطره‌های اشک حلقه‌زده‌اند، دستش در نبود دست سوفیا برای چند ثانیه روی هوا معلق می‌ماند. سوفیا علی‌رغم همه‌ی تقلا‌های ناموفقش برای جدایی از چنگ آقای جکسون و پرستاران، همچنان دست راستش را به‌سمت مایکل نگه می‌دارد. مستقیم به رخسار مایکل زل می‌زند؛ اما آن پسر بی‌تحرک ایستاده و فقط لبخند کم‌رنگی روی لبانش سوار می‌کند. سوفیا سرش را مدام تکان می‌دهد و با لحن بلندش اعتراض می‌کند.
    - نباید این کار رو با من می‌کردی مایکل! چطور دلت اومد اجازه بدی همچین صحنه‌ای رو من ببینم؟
    علی‌رغم تقلایی که سوفیا برای فرار و گریختن
    می‌کند، جولی ماسک بزرگ و برآمده‌ای را جلوی بینی و دهان او وصل می‌کند و همراه با پیچاندن یک فلکه‌، چند ثانیه بعد آن دختر بیهوش می‌شود. آقای جکسون به عنوان جراح اصلی وسایل مورد نیازش را روی یک سینیِ پایه‌دار فلزی بررسی می‌کند. جولی با قدم‌های سریع و عجولانه به‌سمت پنجره‌ی مستطیلی شکل اتاقِ عمل قدم بر می‌دارد و پرده‌ی سفیدرنگ را می‌گیرد؛ سپس مستقیم به رخسارِ بی‌رمق مایکل خیره می‌شود و لبخند ستایشی تحویل او می‌دهد. مایکل نیز انگشتان سمبابه و اشاره خود را به یکدیگر می‌چسباند و به‌آرامی بالا می‌آورد. درحالی‌که مقدمات اولیه‌ی عمل جراحی کاملاً انجام شده است، جولی به‌سرعت پرده‌ی سفیدرنگ را می‌کشد و داخلِ اتاق جراحی را مستور می‌کند.
    ***
    چشمان قهوه‌ای‌رنگ سوفیا به‌آرامی باز می‌شوند و صدا‌هایی از دور دست به گوش‌های او می‌رسند. بزاق دهانش را سخت فرو می‌دهد که منجر به لرزیدن سیبک گلویش می‌شود. به سقف خیره شده است. همه‌چیز به‌آرامی برایش واضح می‌شوند. درد از سرش در تمام جوارح بدنش می‌چرخد و جانش را به لبش می‌رساند. نگاه خود را به‌سختی می‌چرخاند و درحالی‌که حس سبکی و رهابودن محسوسی سرتاسر وجودش را در بر گرفته است، به اعضای خانواده‌اش خیره می‌شود که پشت پنجره‌‌ی مستطیلی شکل اتاق ایستاده‌اند که به طرف سالن بیمارستان دید دارد. در همین لحظه دستگیره‌ی درب اتاق پایین می‌آید. سوفیا سرش را به‌سختی می‌چرخاند و داخل اتاقِ عمل به مایکل چشم می‌دوزد. آن پسر همراه با گام‌های بلندی که طنین پاشنه‌های کتونی‌اش را در خلوتِ محوطه می‌نوازد، خودش را به تخت‌خواب سوفیا نزدیک می‌کند. رخسار سوفیا دستخوش تغییرات آشکاری می‌شود و با چشمان گرد و درشتش، از زیر ماسک اکسیژن بزرگی که روی صورتش قرار دارد، به چهره‌ی عشق خود خیره می‌شود. به طرز آشکاری پوست صورت مایکل بی‌رنگ و سفید شده است و گونه‌هایش به قدری تکیده و لاغر شده‌اند که از او یک انسان دیگر ساخته‌اند. مایکل لبخندی روی لبان کبودش سوار می‌کند و درحالی‌که یک کلاهِ مشکی‌رنگ بافتنی روی سرش کشیده است، زیر چشمانش وحشتناک گود رفته‌اند. مایکل با همان لبخند ملیح و یک‌طرفه‌ی منحصربه‌فردی که روی رخسارش نقش بسته است، خودش را به سوفیا می‌رساند. تمام تن سوفیا یخ‌زده است و توان تکان خوردن ندارد. مایکل دست سوفیا را محکم درون دست خود می‌گیرد و خطاب به او می‌گوید:
    - معذرت می‌خوام که بهت دروغ گفتم! فقط می‌خواستم مطمئن بشم همراهم میای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا با دیدن رخسار تکیده و رنگ پریده‌ی مایکل که آشکارا تضعیف شده است، اشک‌هایش یکی پس از دیگری روی گونه‌هایش می‌خزند. لبخند به‌آرامی از روی چهره‌ی مایکل کنار می‌رود و با صلابت بیشتر ادامه می‌دهد:
    - تنها چیزی که می‌خواستم این بود که با تو باشم؛ ولی انگار دنیا به این بزرگی اندازه‌ی هر دوتای ما گنجایش نداره.
    صدایش کم‌رنگ می‌شود و ادامه می‌دهد:
    - ما یک مسیر سخت رو باهم پشت سر گذاشتیم؛ ولی مهم اینِ که بالاخره تونستیم به جای خوبی برسیم.
    سوفیا به‌سختی دست مایکل را می‌فشارد. به قدری رخسار مایکل بی‌جان و تکیده‌ شده‌ است که چشمانش کاملاً به‌سمت داخل گود رفته‌اند و استخوان‌های گونه‌‌هایش برجسته‌تر از حالت معمول به نظر می‌رسند. به چشمان دختر مورد علاقه‌اش خیره می‌شود. ماسک تنفس بزرگی روی صورت سوفیا قرار دارد و قادر به صحبت نیست. مایکل دستانش را داخل جیب پالتوی خود فرو می‌برد و درحالی‌که مستقیم به رخسار سوفیا زل زده است، باری دیگر هنگام صحبت‌کردن لبخند می‌زند:
    - حتماً الان دلت می‌خواد با اون صدای نازکت غر بزنی که چرا قیافه‌ی من این شکلی شده.
    خود مایکل به نشانه‌ی بی‌گناهی دستانش را در موازات یکدیگر بالا می‌گیرد و با لحنی که آغشته به شوخی و تمسخر است، صحبتش را پیش می‌برد:
    - توی این مدت که بیهوش بودی نه الکلی شدم و نه موادمخدر مصرف کردم، فقط عوارضِ جداشدن میکروچیپ داخل مغزت این بلا رو سرم اورده.
    مایکل دستانش را مجدداً پایین می‌آورد و همین‌طور که ابروانش از یکدیگر فاصله می‌گیرند، رخسارش از حالت منقبض‌شده خارج می‌شود و جدی‌تر صحبت می‌کند:
    - من اصلاً نگرانش نیستم، هنوز چند دقیقه دیگه فرصت دارم و آخرین لحظات زندگیم هم کنار تو داره می‌گذره. از نظر من که اوضاع خیلی هم بد نیست.
    پس از مکث کوتاهی طوری می‌خندد که چال‌گونه‌هایش روی رخسار تکیده‌ و بی‌روحش ظاهر می‌شوند؛ اما در این لحظات سوفیا به‌شدت اشک می‌ریزد. صدای آرام و گرفته‌ی مایکل باری دیگر سکوتِ داخل اتاق را می‌شکند:
    - نمی‌خوام ترکت کنم؛ ولی بعضی از مسائلِ این زندگی لعنتی از دسترس ما خارج میشن.
    سرش را بالا می‌آورد که با سوفیا ارتباط بینایی برقرار کند؛ سپس خطاب به او ادامه می‌دهد:
    - تا آخرین لحظه‌ی زندگیم عاشقت می‌مونم سوفیا.
    درحالی‌که سوفیا بعد از یک عمل سخت تمام بدنش سست و بی‌رمق شده است، سرش را صراحتاً به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. مایکل همراه با لبان خشک و کبود و استخوان‌های گونه‌اش که به‌سختی بیرون زده‌اند، دست لرزانش را بالا می‌آورد و به‌وسیله‌ی انگشت ممتدد و بلند خود، قلبِ نه چندان صاف و زیبایی را در کنار پنجره‌ی بخار گرفته‌ی بغـ*ـل سوفیا ترسیم می‌کند. مایکل دستش را بالا می‌آورد و نیم‌نگاهی به ساعت مچی خود می‌اندازد. دندان‌های مایکل روی یکدیگر ساییده می‌شوند که اشک‌هایش جدا نشوند؛ سپس خطاب به سوفیا تکرار می‌‌کند:
    - دوست ندارم من رو توی این وضعیت ببینی.
    سوفیا که لرزش محسوسی دارد، شدت اشک ریختنش نیز شدت می‌گیرد. آن دختر به‌خوبی می‌داند به محض بسته‌شدن چشمانش، قرار نیست هیچ‌وقت دیگر عشق خود را مشاهده کند. برای چند ثانیه چهره‌ی مایکل و قد بلندش را با چنان دقتی نگاه می‌کند که گویا قصد دارد برای همیشه نقش پسر مورد علاقه‌اش را روی ذهن و حافظه‌ی تقویت‌شده‌اش حک کند. سوفیا علی‌رغم میل باطنی‌اش به‌سختی چشمانش را می‌بندد و خود را در قعر تاریکی محدود می‌سازد. نبضِ کنار شقیقه‌‌اش به‌تندی می‌زند. به محض آن‌که چشمانش را باز می‌کند، دلش به طور ناگهانی فرو می‌ریزد و شدت جداشدن اشک‌هایش چند برابر می‌شود. قلب نامنظمی که مایکل با دست لرزانش روی شیشه ترسیم کرده است، همچنان روی پنجره پایدار مانده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    « یک سال بعد»
    صدای هرج‌ومرج انسان‌های داخل سالن به گوش می‌رسد. درحالی‌که سوفیا پشتِ میزچوبی نشسته است، دستانش را به یکدیگر گره می‌زند و شروع به صحبت می‌کند:
    - خیلی خوشحالم که این داستان بعد از این ده سال چاپ شده. باید بگم که تک‌به‌تک خط‌های کتاب بازتابی از زندگی خودمه.
    درحالی‌که یک کُت براق مشکی‌رنگی بالا‌ تنه‌اش را پوشانده است، روی میز جلویش چندین نسخه‌ی امضا نشده از کتاب‌هایش قرار دارند. سوفیا لبخند کم‌رنگی روی صورتش سوار می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - از نگارش این داستان در طول سال‌ها، یاد گرفتم زندگی رو نباید خیلی سخت گرفت. مهم نیست در طی سال‌های زندگی‌مون چه طور انسان‌هایی هستیم، سرنوشت نهایی همه‌ی ما مشترکه.
    کمی مکث می‌کند و چشمان خود را به طرفداران کتابش می‌چرخاند که روی صندلی نشسته‌اند و مشتاقانه صحبت‌هایش را گوش می‌دهند:
    - شما دوستان که کتاب من رو خوندین، شاید از پایان تلخش ناراحت‌شده باشین. ربات خودش رو نقص سیستم کرد که یک بار دیگه با عشقش روبه‌رو بشه.
    شانه‌هایش را به‌سمت بالا می‌برد و از حرکات دستانش بهره می‌گیرد:
    - ولی قرار نیست همیشه پایانِ همه‌ی داستان‌ها شیرین باشه. ما باید قبول کنیم توی دنیایی که داریم زندگی می‌کنیم، شروسیاهی هم یک بخش جدانشدنی از زندگی‌مون هستش. اگه هر کدوم از بد و خوب نباشن، مسلماً اون یکی بی‌معنی میشه.
    سوفیا با همان رخساری که به‌وسیله‌ی موادآرایشی زینت‌بخش شده است، کمی لبخندش را وسعت می‌بخشد که منجر به پیدایش دندان‌های سفید می‌شود. صدای سوفیا باری دیگر در سکوت سالن طنین‌انداز می‌شود:
    - زندگی مثل ساز پیانو هستش. دکمه‌های سیاه برای غم‌ها و دکمه‌های سفید برای شادی‌ها؛ اما زمانی میشه آهنگ زیبایی نواخت که دکمه‌های سیاه و سفید رو با هم فشار بدی.
    سوفیا چشمانش را در کاسه می‌چرخاند و به انسان‌هایی نگاه می‌کند که از سن‌های مختلف روی صندلی‌ها نشسته‌اند و به سخنرانی معرفه‌ی کتاب فانتزی و عاشقانه‌اش گوش می‌دهند:
    - من مدت زیادی هستش که حالم خوب شده؛ ولی روزهای سخت‌و‌دشوار زیادی داخل زندگیم داشتم. از طلاق پدر و مادرم تا فراموشیِ پیشرفته و از دنیا رفتن عشق زندگیم.
    پیشانی‌اش را در دست می‌گیرد و علی‌رغم این که داخل چشمانش قطره‌های اشک حلقه‌زده‌اند، لبخندش را حفظ می‌کند و مصمم‌تر ادامه می‌دهد:
    - از هر کدوم یه درس گرفتم؛ ولی من می‌خوام امروز بزرگ‌ترین درس زندگیم رو بهتون بگم. اگه هنوز هم یه دختر یا یه پسر توی زندگی‌تون هست که عاشقانه دوستش دارین و می‌تونین باهاش خاطره درست بکنید، حتی از یک ثانیه‌ش هم غافل نشین.
    ابروانش را به‌سمت بالا تبعید می‌کند و ادامه می‌‌دهد:
    - من توی زندگیم قدر ثانیه‌هایی رو که می‌تونستم با عشقم خاطره درست بکنم ندونستم، تا روزی که عشقم از دنیا رفت.


    پایان رمان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    سلام :)
    من نتونستم رمان سی ثانیه قبل از فراموشی رو تو مدت زمانی که در حال تایپ بود بخونم چون موقع خوندن یه رمان ذهنم به شدت درگیر می شه و اگر تا آخرش رو نخونم آروم نمی گیرم... راستش خوشحالم که تموم شده!*-* می خوام تو اولین فرصت بخونمش اما قبل از هر چیز، چقدر این دیالوگ به دلم نشست:)...:
    - ولی من می‌خوام امروز بزرگ‌ترین درس زندگیم رو بهتون بگم. اگه هنوز هم یه دختر یا یه پسر توی زندگی‌تون هست که عاشقانه دوستش دارین و می‌تونین باهاشون خاطره درست بکنید، حتی از یک ثانیه‌اش هم غافل نشین. ابروانش را به سمت بالا تبعید می‌کند و ادامه می‌‌دهد: - من قدر ثانیه‌هایی که می‌تونستم با عشقم خاطره درست بکنم رو نداشتم، تا روزی که از دست دادمش.
    ممنون بابت نوشتنتون :)
    دلتون شاد و قلمتون مانا :)

    پ.ن: خوشحالم که اولین کسی بودم که پایان رمان رو تبریک گفتم:) (اولین بودم دیگه...؟؛)..)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا