وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آرش هم بلند گفت:
- مجید اصلاً نگران نباش! خودم نجاتت میدم.
مجید با دیدن آرش، چشم‌هایش را کمی تنگ و گشاد کرد و آهسته گفت:
- تو یکی برو گم بشو مردیکه‌ی نامرد! من رو به خونسردی دعوت می‌کنی؟ هان؟ بذار خلاص بشم؛ من می‌دونم و تو! بچه‌سوسول!
همین موقع فرمانده اصلان هم وارد میدان شد. مجید با دیدن او با ترس آب دهانش را قورت داد و به حسین گفت:
- دیدی خوابم تعبیر شد؟ تو خوابم فرمانده اصلان هم بود.
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
- راستی حسین! تو خوابم یه جوونی هم بود که اسمش کاوه بود. تو همچین کسی رو می‌شناسی؟
حسین گفت:
- نمی‌دانم. شاید بشناسم؛ اما الان چیزی به یاد نمی‌آورم.
مجید آرام گفت:
- می‌دونم چی میگی. من هم ذهنم خالی از سَکَنه شده، چه برسه به تو!
فرمانده اصلان به وسط میدان رفت و با صدایی بلند مشغول خواندن فرمان نادرشاه شد. آرش به اصلان نگاه کرد و به نارسیس و پریا گفت:
- خدا رحم کنه! این یارو فرماندهه چه هیکلی هم داره! بیچاره اون‌هایی که اسیر اون میشن!
نارسیس گفت:
- فقط خدا کنه دست رو مجید من بلند نکرده باشه؛ چون دست‌هاش این‌قدر بزرگ و گوشتالوده که با یه ضربه هم کار مجید ساخته‌ست.
فرمانده بعد از قرائت فرمان نادرشاه، به یکی از سربازها اشاره کرد تا اولین زندانی را بیاورند. اولین زندانی به جرم جاسوسی برای افغان‌ها محکوم به اعدام با روش اسب بود. زندانی را آوردند و بعد از اینکه دست‌ها و پاهایش را بستند، او را با چهار اسب آن‌قدر کشیدند تا دست‌ها و پاهایش از بدن جدا شدند و زندانی از درد زیاد فوت کرد. نوبت به نفر بعدی رسید. او را هم به جرم سرقت از دربار با تبر سر از تنش جدا کردند. در تمام این مدت مجید بی‌حال و پشت به جمعیت، توی قفس نشسته بود و دائم به حسین می‌گفت:
- دیدی خوابم تعبیر شد؟ دیدی بی‌دلیل نترسیده بودم؟
نفر بعدی مجید بود. دو نفر از سربازها وارد قفس شدند و بازوهای مجید را گرفتند و با خودشان بیرون بردند. نارسیس با دیدن مجید جیغی کشید و غش کرد. پریا بالای سر نارسیس نشست و او را نیم‌خیز از روی زمین بلند کرد و صدایش زد. آرش با نگرانی به مجید نگاه کرد و داد زد:
- ولش کنین! اون بی‌گناهه. اون کاری نکرده. ولش کنین!
اما یکی از سربازها مانع آرش شد. مجید بی هیچ مقاومتی تسلیم شد. سربازها دست‌ها و پاهایش را بستند؛ اما همین که فرمانده قصد داشت فرمان اعدام را صادر کند، ناگهان شیپور مخصوص اعلان حضور شاه زده شد. فرمانده دست نگه داشت و به حالت احترام ایستاد. سکوت در بین جمعیت حاکم شد. نارسیس با کمک پریا کمی سرحال شد و بی‌رمق نشست. به مجید نگاه کرد. نادرشاه وارد میدان شد و به فرمانده اصلان گفت:
- دست نگه دار فرمانده! اعدام باید در حضور من انجام شود.
فرمانده اصلان گفت:
- اطاعت جناب شاه!
مجید تا نادرشاه را دید، فکری به ذهنش رسید و بلند داد زد:
- جناب نادرشاه! جناب نادرشاه! یه لحظه دست نگه دارین. تو رو خدا یه لحظه بگین کسی رو اعدام نکنن. باید یه مطلب مهمی به شما بگم.
نادرشاه به مجید نگاه کرد و گفت:
- چه می‌خواهی بگویی؟
مجید به دست و پاهایش اشاره کرد و گفت:
- با دست و پای بسته که نمیشه چیزی گفت. اول دستور بدین بازم کنن، بعد میگم. عامو خیلی مهمه، اگه الان نفهمین باختین.
نادرشاه اشاره کرد که دست و پای مجید را باز کنند. مجید با خوش‌حالی از روی زمین بلند شد و در حالی که مچ دست‌هایش را ماساژ می‌داد، گفت:
- نزدیک بود ها! خدا خیرتون بده جناب نادر! نزدیک بود بچه‌هام یتیم بشن.
نادرشاه گفت:
- چه می‌خواستی بگویی؟
مجید گفت:
- آها! می‌خواستم بگم که می‌دونم کی تو قصرتون جاسوسه و کی می‌خواسته شما رو به‌وسیله‌ی غذا مسموم کنه.
مجید به حسین نگاهی کرد و چشمک زد. حسین لبخندی زد و چیزی نگفت. نادرشاه با تعجب گفت:
- می‌دانی جاسوس کیست و چه کسی قصد جان من را کرده است؟
مجید خیلی خونسرد گفت:

- بله قربانت گردم! اونی که جاسوسی کرده و قصد ترور شما رو داشت، داره راست‌راست جلوی چشمتون راه میره؛ ولی انداخته گردن من و این حسین آشپزباشی بدبخت. مگه نه حسین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نادرشاه گفت:
    - خب بگو ببینم، او کیست؟
    مجید به فرمانده اصلان نگاه کرد و با خودش گفت:
    - حالا من رو می‌زنی گوریل پونزده‌متری؟ الان نشونت میدم زدن مجید چه عواقبی داره بدبخت!
    مجید برگشت و به نادرشاه نگاه کرد. بعد با دست به فرمانده اصلان اشاره کرد. نادرشاه با تعجب به اصلان نگاه کرد. فرمانده اصلان با خشم به مجید نگاه کرد و بلند گفت:
    - دروغ می‌گوید جناب نادرشاه! او از کجا می‌داند من جاسوس هستم و قصد جان شما را داشتم؟ بهتان می‌زند.
    مجید گفت:
    - نشون به اون نشون که بعد از اینکه من رو زدی و انداختی زندون، یکی اومد پیشت و بهت گفت همه‌چیز امن‌وامانه.
    همهمه‌ای در بین جمعیت راه افتاد. نارسیس که دیگه حالش بهتر شده بود، با لبخند به آرش و پریا گفت:
    - اگه خدا بخواد، مجید داره موفق میشه خودش رو نجات بده. ما هم باید کمکش کنیم.
    آرش گفت:
    - ما چجوری می‌تونیم کمکش کنیم؟
    نارسیس گفت:
    - تو تاریخ خوندی. تو ذهنت بگرد ببین چه اتفاقی در زمان سلطنت نادر شاه افتاده بود. از همون اتفاق استفاده کن.
    پریا گفت:
    - راست میگه آقا آرش! یه کم فکر کنین شاید بتونین چیزی پیدا کنین.
    آرش کمی فکر کرد و بعد با خوش‌حالی گفت:
    - یادم اومد. فکر کنم بتونم به مجید کمک کنم.
    نارسیس با خوش‌حالی گفت:
    - پس زود باش برو کمکش.
    آرش سریع سرباز را کنار زد و به‌سمت مجید دوید. به نادرشاه گفت:
    - راست میگه جناب نادرشاه! اون کسی که فرمانده‌ی شما رو برای این کار اجیر کرد، علی قلی خان هست.
    نادرشاه با خشم به فرمانده اصلان نگاه کرد و گفت:
    - این حرف صحت دارد؟ حقیقت را بگو!
    فرمانده اصلان سکوت کرد و چیزی نگفت؛ اما ناگهان شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به‌سمت مجید حمله‌ور شد. خواست به او ضربه بزند که آرش معطل نکرد و سریع یک مشت خاک از روی زمین برداشت و به‌سمت چشمان اصلان پرت کرد. شمشیر از دست اصلان افتاد و داد زد:
    - آخ! چشمانم کور شد.
    مجید هم بدون درنگ، لگد محکمی به زانوی اصلان زد که باعث شد از درد به روی زمین بیفتد. نادرشاه هم بلافاصله شمشیرش را روی گردن اصلان گذاشت و به چند نفر از سربازانش دستور داد که او را دستگیر کنند. پس از اینکه فرمانده اصلان را دستگیر کردند، نادرشاه رو به مجید و آرش کرد و گفت:
    - شما دو نفر مستحق پاداش هستید. حال بگویید در قبال این کار چه می‌خواهید؟
    مجید گفت:
    - چیز خاصی نمی‌خوایم. اول اینکه حکم بی‌گناهی من و حسین آشپزباشی رو صادر کنین. دوم یه خورده این شک و بدبینی رو از خودتون دور کنین جناب نادرشاه! شما الان تو ایران به عنوان یه شاه بزرگ معروف هستین. در حال حاضر تمام زائران امام رضا (ع) بعد از زیارت، برای دیدن مقبره‌ی شما و خوندن فاتحه یه سر به باغتون که معروف به باغ نادری هست، میزنن. حیفه شاه به این بزرگی و قَدَری، این‌جوری به مردمش شک کنه و بدون محاکمه اعدامشون کنه. ولله حیفه!
    آرش در تأیید حرف‌های مجید گفت:
    - درست میگه. شک و بدبینی شما به زیردست‌هاتون باعث شد شبانه بهتون حمله کنن و شما رو به قتل برسونن. این طریقه‌ی مرگ یه شاه نیست. یه شاه مقتدر، باید شجاعانه در میدان نبرد کشته بشه، نه اینکه بهش شبیخون بزنن.
    نادرشاه خیره به آن‌ها نگاه کرد و کمی بعد گفت:
    - شما باید با من به قصر بیایید. صحبت‌های شما کمی عجیب است و باید بیشتر توضیح دهید.
    مجید با شنیدن این حرف، آهسته در گوش آرش گفت:

    - نه، مثل اینکه این قصه سر دراز داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها به‌همراه نادرشاه و همراهانش به قصر رفتند. به دستور نادرشاه، فرمانده اصلان به جرم خــ ـیانـت به کشور و شاه، محکوم به اعدام شد. البته هم‌دستانی هم داشت که تا روشن‌شدن قضیه‌ی آن‌ها اعدام به تعویق افتاد.
    بچه‌ها در تالار شاهی نشسته بودند. در بالای تالار و بر روی تخت شاهی، نادرشاه نشسته بود و غرق در افکار خودش بود. سکوت سنگینی همه‌جا را فرا گرفته بود.
    مجید آهسته به بقیه گفت:
    - بچه‌ها! دیدین یه دروغی گفتم راست از کار در اومد؟
    نارسیس پرسید:
    - چه دروغی گفتی؟
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - به دروغ گفتم اصلان جاسوسه؛ راست از کار در اومد. البته حقش بود؛ چون به‌شدت من رو کتک می‌زد و می‌گفت بگو جاسوسی.
    نارسیس با ناراحتی گفت:
    - وای مجید! یعنی اون گوریل گنده تو رو کتک زد؟ آخه چجوری جسم نحیف و لاغر تو این همه درد رو تحمل کرد عزیزم؟
    مجید کمی خودش را لوس کرد و گفت:
    - ناری جونم! زد تو پهلوم، دردم گرفت.
    نارسیس گفت:
    - الهی بمیرم برات!
    پریا خنده‌اش گرفت. آرش پوفی کرد و گفت:
    - باز این لوس بازیشون شروع شد.
    پریا با خنده گفت:
    - اون هم کجا؟ جلوی نادرشاه افشار!
    آرش گفت:
    - همین رو بگو!
    بچه‌ها آهسته مشغول صحبت بودند که نادرشاه از روی تخت شاهی بلند شد. رو به مجید کرد و گفت:
    - تو درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کردی. حال واضح و کامل همه‌چیز را توضیح بده.
    مجید گفت:
    - ببخشین! یادم نمیاد چی گفتم.
    نادرشاه کلافه شد و گفت:
    - درباره‌ی قتل من چیزهایی گفتی.
    مجید یادش آمد و گفت:
    - آها! گفتم شما رو شبانه می‌کشن. البته تقصیر خودت هم هست؛ چون الکی دستور اعدام همه رو صادر می‌کنین. خب طبیعیه که برا حفظ جونشون شما رو بکشن.
    نادرشاه عصبانی شد و بلند داد زد:
    - بگو آن‌ها که هستند تا همین حالا اعدامشان کنم.
    مجید خونسرد گفت:
    - بفرما! یه ساعته دارم روضه می‌خونم میگه لیلی زن بود یا مرد.
    نادرشاه جلوتر رفت و یقه‌ی لباس مجید را گرفت. با قدرت بلندش کرد و گفت:
    - تو پیشگو هستی یا من را به استهزا گرفتی؟ حرف بزن.
    مجید کمی تقلا کرد و گفت:
    - میگم، میگم، فقط من رو بذار زمین.
    آرش گفت:
    - جناب نادرشاه! مجید یه کم شوخی می‌کنه. هر چی می‌خوایین بدونین، از من بپرسین.
    نادرشاه به آرش نگاه کرد و مجید را محکم روی زمین انداخت. مجید دردش گرفت و آخ بلندی گفت. نادرشاه بی‌توجه به مجید، به‌سمت آرش رفت و گفت:
    - تو درباره‌ی آنچه که آن گستاخ گفت، بگو.
    آرش گفت:

    - جناب نادرشاه! شما بیشتر اوقات خودتون رو تو جنگ گذروندین، برای همینه که الان خسته و عصبی شدین. بهتره یه کم استراحت کنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - راست میگه. استراحت براتون خوبه.
    نادرشاه عصبانی شد و گفت:
    - یک شاه هیچ‌وقت به فکر استراحت نیست. من باید به فکر کشورگشایی باشم تا اینکه وقتم را به بطالت بگذرانم.
    مجید خیلی خونسرد گفت:
    - همین کارها رو کردی که دچار مالیخولیا شدی.
    نادرشاه با عصبانیت به مجید نگاه کرد. نارسیس بازوی مجید را نیشگون گرفت و آهسته گفت:
    - تازه از دردسر خلاص شدی. بفهم چی داری میگی.
    مجید با درد گفت:
    - هو! چرا نیش می‌زنی زن؟ مگه دروغ گفتم؟ خب مالیخولیا گرفت دیگه. از خودم که در نیاوردم. اون مورخ‌های بیکار این رو نوشتن، نه عمه‌ی من.
    قبل از اینکه نادرشاه به‌خاطر حرف مجید کاری کند، آرش پیش‌دستی کرد و گفت:
    - جناب نادرشاه! بذارین یه کم از آینده‌ی شما بگم.
    آرش موبایلش را در آورد. عکس‌های باغ نادری را که سال گذشته در سفر به مشهد گرفته بود، به نادرشاه نشان داد و گفت:
    - جناب نادرشاه! به این باغ قشنگ نگاه کنین. به اینجا میگن باغ نادری. می‌دونین چرا؟
    نادرشاه با تعجب به عکس‌ها نگاه کرد و گفت:
    - باغ زیبایی است؛ اما چرا به آن باغ نادری می‌گویند؟
    آرش گفت:
    - چون مقبره‌ی شما تو این باغ واقع شده. روزانه مردم زیادی برای بازدید از مقبره‌ی شما و خوندن فاتحه به اونجا میرن. تو ایران مردم از شما به‌عنوان یه شاه قدرتمند و کاردان یاد می‌کنن. البته ببخشین این رو میگم؛ اما خبر نداشتن شما کمی عصبی شده بودین که این هم به‌خاطر جنگ‌هایی بود که شما داشتین. مثلاً جنگ کَرنال تو هندوستان، تأثیرات خُلق‌وخویی بدی روی شما گذاشت؛ اما این‌ها باعث نمیشه که مردم شما رو ظالم فرض کنن. مردم شما رو دوست دارن. بهتره که شما هم یه‌کم بیشتر به مردم برسین.
    نادرشاه که تحت تأثیر حرف‌های آرش کمی آرام شده بود، روی تخت نشست و گفت:
    - شما افراد عجیبی هستید . حرف‌زدنتان، لباس‌پوشیدنتان، طرز رفتارتان، همه و همه با ما متفاوت است. گستاخ و جسور نیز هستید. به‌راستی شما که هستید و از کجا آمده‌اید؟
    مجید گفت:
    - شیرازی هستیم قربان!
    نادرشاه گفت:
    - دیگر از زندگی من چه می‌دانید؟
    آرش گفت:
    - قربان! الان ولیعهد شاهرخ میرزا کجاست؟
    نادرشاه تا اسم شاهرخ میرزا را شنید، آشفته شد و گفت:
    - فرزندی که قصد جان پدرش را کند، فرزند نیست؛ بلکه دشمن است.
    بچه‌ها با ناراحتی به هم نگاه کردند. آرش گفت:
    - جناب شاه! می‌خوایین دقیق و واضح بگم چه کارهایی کردین و چی به سرتون میاد؟
    نادرشاه مشتاق شد و گفت:

    - آری، بگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - به شرطی که نکشیش ها!
    نادرشاه همان‌طور که با غیض به مجید نگاه می‌کرد، به آرش گفت:
    - بگو ببینم.
    آرش تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - برای تأمین هزینه‌ی جنگ‌های خودتون، مجبور می‌شین تا مالیات‌های سختی از مردم بگیرین؛ به همین خاطر به‌زودی شورش‌هایی در اقصی نقاط کشور رخ میده. شما در اواخر عمرتون تغییر اخلاق می‌دین و پسر خودتون رضا قلی میرزا یا همون شاهرخ میرزا را کور می‌کنی؛ اما از کار خودتون پشیمون می‌شین و بعضی از اطرافیانتون رو که در این کار اون‌ها رو مقصر می‌دونین، می‌کشین. بعد از کورشدن شاهرخ، اوضاع شما جوری میشه که دائم فکر می‌کنین اطرافیان قصد خــ ـیانـت به شما رو دارن. برای این که کسی جرئت خــ ـیانـت پیدا نکنه، کارهای دلخراشی انجام می‌دین. مثلاً یکیش اینه که سر حاکم کرمان رو از سوراخ دیوار عبور می‎‌دین و به چهار گاو می‌بندین و اون‌ها رو حرکت می‌دین. حاکم کرمان دردِ هزار مرگ رو می‌کشه و همه‌ی اعصابش پاره میشه. مجرمین را شمع آجی می‌کنین و سر کسانی رو که مالیات ندادند و سر همسر، فرزندان، قبیله، محله و شهر تا جایی که پول فراهم بشه، قطع می‌کنین. حکام یا باید با سر بریده پیش شما برسن یا با مالیات؛ وگرنه سر خودشون بر باد میره. بله، این تمام کارهایی است که شما در اواخر عمرتون انجام میدین که باعث قتل خودتون میشه.
    نادرشاه با خشم از روی تخت بلند شد و به آرش گفت:
    - دروغ می‌گویی. من همواره با زیردستانم بسیار مهربان هستم. من شاه این سرزمینم. نمی‌گذارم احدی از مردمم دچار تنگی رزق شوند. من کسی بودم که دولت صفویه را کنار زدم و دولت مقتدر خودم را بنا کردم. فرزندم شاهرخ هم اکنون در سلامت کامل است؛ زیرا اون جانشین من است. حال تا دستور ندادم شما را اعدام کنند، از اینجا بروید؛ وگرنه مرگ سختی در انتظارتان می‌باشد.
    مجید تا این حرف را شنید، با به یاد آوردن لحظه‌ی اعدام، به بقیه گفت:
    - فقط من می‌دونم اعدام چه خوفی داره. کم نیست که چهار چِلِنگ آدم رو به اسب ببندن و بکشن! عامو من رفتم تا دوباره خونه‌خراب نشدم. بریم ناری جون!
    آرش به نادرشاه گفت:
    - فقط یه مطلبی هست که باید بهتون بگم، بعد برای همیشه میرم. جناب شاه! بهتره که کمی تو رفتارهاتون تجدید نظر کنین؛ چون بعد از شما، برادرزاده‌تون علی قلی خان به قلمروتون حمله می‌کنه. وارد حرم‌سراتون میشه و هر چی بچه داشتین، اعم از بچه‌ی تو شکم مادر و بچه‌ی بزرگ و کوچیک، همه رو می‌کشه. اون می‌خواد هیچ نسلی از شما باقی نمونه. مواظب خودتون باشین.
    نادرشاه چیزی نگفت و بچه‌ها قصر را ترک کردند. بیرون از قصر که رسیدند، مجید یک‌مرتبه حسین را دید که در گوشه‌ای منتظر ایستاده است. با خوش‌حالی به‌سمتش دوید و گفت:
    - داداش حسین! تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه خونه نرفته بودی؟
    حسین با خوش‌حالی گفت:
    - خیر. صبر کردم که شما بازگردید تا در خانه‌ام مهمانتان کنم. همراه من بیایید. همسرم از دیدن شما خوش‌حال خواهد شد.
    نارسیس گفت:
    - مزاحمتون نمی‌شیم حسین آقا! باید بریم.
    حسین گفت:
    - نمی‌شود. مهمان حبیب خداست. چه چیز بهتر از این که مهمانان عزیزی چون شما را به خانه‌ام دعوت کنم؟ برایتان بهترین غذا را خواهم پخت.
    مجید با خنده گفت:
    - اتفاقاً حسین جون! فامیل من هم عزیزیه. مجید عزیزی.
    حسین گفت:
    - بی‌خود نبود که برای من عزیز بودی. مجید عزیزی!

    همه خندیدند و به خانه‌ی حسین رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    به محض اینکه حسین در خانه‌اش را باز کرد و وارد شد، دختر و پسرش با خوش‌حالی به‌سمتش دویدند و همسرش هم در حالی که از خوش‌حالی اشک‌هایش را پاک می‌کرد، به استقبالش رفت. حسین با اشتیاق بچه‌هایش را بغـ*ـل کرد و آن‌ها را محکم بوسید. همسرش گفت:
    - حسین به خانه خوش آمدی! شب‌وروز به درگاه خدا دعا کردم تا بی‌گناهیت ثابت شود و بخشیده شوی. خدا را هزار بار بابت استجابت دعاهایم شکر می‌کنم.
    حسین گفت:
    - خداوند دعاهایت را شنید و این انسان‌های نازنین را بر سر راهم قرار داد تا از بند رهایی یابم. اول از خدا تشکر کن و بعد از این دوستان خوبمان.
    همسر حسین به بچه‌ها نگاه کرد و پرسید:
    - حسین! مهمانانمان را معرفی نمی‌کنید؟
    حسین می‌خواست بچه‌ها را معرفی کند که مجید پیش‌دستی کرد و گفت:
    - بذارین خودم معرفی کنم. من مجید هستم. این خانم محترم همسرم، نارسیس خانمه. ایشون هم دخترعموی همسرم، پریا خانم هستند و این هم آقا آرش که پسرخالمه. از آشنایی با شما خیلی خوش‌حالیم.
    همسر حسین با لبخند گفت:
    - خیلی خوش آمدید! بفرمایید داخل. بفرمایید.
    در خانه‌ی حسین به بچه‌ها خیلی خوش گذشت؛ خصوصاً اینکه شوخی‌های مجید باعث سرگرمی شده بود. بچه‌های حسین از مجید خوششان آمده بود و مجید هم سربه‌سرشان می‌گذاشت. حسین غذای مخصوص دربار را پخت و همه یک دل سیر غذا خوردند. خلاصه، پذیرایی گرمی از بچه‌ها کردند تا اینکه یکی در خانه‌ی حسین را با شتاب زد. حسین با تعجب گفت:
    - چه کسی این وقت شب آمده است؟
    همسر حسین گفت:
    - نمی‌دانم؛ اما به گمانم یکی از همسایه‌ها باشد.
    مجید به شوخی گفت:
    - از بس سروصدا کردیم، همسایه‌ها ریختن در خونه.
    حسین خندید و رفت که ببیند چه کسی آمده است. کمی بعد، حسین به همراه مرد جوانی وارد خانه شدند. حسین رو به بچه‌ها گفت:
    - دوستان! با همسایه‌مان آشنا شوید. ایشان...
    مجید با دیدن مرد جوان، میان حرف حسین پرید و با تعجب گفت:
    - این آقا که کاوه‌ی آهنگره! مگه نگفتی همچین کسی رو نمی‌شناسی؟
    حسین با تعجب پرسید:
    - او را می‌شناسی؟ چگونه با وی آشنا شدی؟
    مرد جوان گفت:
    - نام من کاوه نیست. نامم سهراب است. آهنگر نیز نمی‌باشم. یادم نمی‌آید که شما را قبلاً دیده باشم.
    مجید بلند شد و به طرف سهراب رفت. گفت:
    - خودم تو خواب دیدمت. گفتی اسمت کاوه‌ست؛ چون پدرت به شاهنامه خیلی علاقه داشت، اسم تو و برادرهات رو از اسامی شاهنامه انتخاب کرده.
    سهراب با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - تو این‌ها را از کجا می‌دانی؟ از کجا فهمیدی که پدر من به شاهنامه علاقه داشته است؟ پیشگو هستی؟
    مجید دماغش را خاراند و با ژست خاصی گفت:
    - نه‌خیر. بنده از پیشگویی به خواب‌گزار اعظم ارتقا درجه پیدا کردم. گفتم که تمام این‌ها رو تو خواب دیدم.
    حسین گفت:
    - بهتر است این بحث را تمام کنید. سهراب خبر مهمی آورده است. بهتر است که شما نیز آن خبر را بشنوید.
    آرش گفت:
    - بذار یه حدسی بزنم. از نادرشاه خبر آوردین؟
    سهراب گفت:
    - آری. خبر آوردند که به او شبیخون زده‌اند.
    مجید با حیرت پرسید:
    - کشتنش؟
    سهراب جواب داد:
    - می‌گویند به قتل رسیده است؛ اما هنوز صحت آن معلوم نشده است.
    مجید گفت:
    - عامو کشتنش. دیگه صحت‌وسقم این خبر رو می‌خوای چی کار؟
    سهراب با تردید به حسین نگاه کرد و گفت:

    - ولی هنوز چیزی معلوم نیست. چگونه است که با جدیت می‌گوید نادرشاه را کشته‌اند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حسین دستی به شانه‌ی سهراب زد و گفت:
    - هر چه می‌گویند، راست است؛ زیرا آن‌ها از ما آگاه‌ترند.
    مجید بازوی سهراب را گرفت و گفت:
    - حالا بی‌خیال نادرشاه و فک‌وفامیلش! بیا یه کم بشین تا بیشتر باهات آشنا بشیم آقا کاوه... چیزه، یعنی آقا سهراب!
    سهراب کنار بچه‌ها نشست. مجید کمی سربه‌سر سهراب گذاشت و تا حدودی هم مواظب حرکات سهراب بود؛ چون در خواب دیده بود که کاوه از پریا خوشش آمده بود و آرش به این قضیه واکنش نشان داده بود. بی‌صبرانه منتظر بود تا این قسمت از خوابش هم تعبیر شود. تا مدتی همه با هم صحبت کردند. خانم‌ها برای راحتی بیشتر به اتاقی دیگر رفتند و آقایان را تنها گذاشتند. کمی بعد سهراب آهسته در گوش مجید گفت:
    - آن بانو که همراه شماست، نامش چه بود؟
    مجید با شیطنت پرسید:
    - بانو اینجا زیاده، بگو اونی که مد نظرته چه شکلیه تا بهت بگم.
    سهراب گفت:
    - همان که همراه همسرتان است.
    مجید خنده‌اش را خورد. کمی جدی شد و گفت:
    - آهان! اون رو میگی؟ اسمش پریاست. چطور مگه؟
    سهراب خنده‌ای از روی شرم کرد و گفت:
    - از او خوشم آمده است. می‌شود در مورد ازدواج با وی، با ایشان صحبت کنید؟
    مجید چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. آرش و حسین به این حرکت مجید نگاه کردند. آرش پرسید:
    - چی شد مجید؟ چرا یهو نفس عمیق کشیدی؟ چیزی تو گلوت گیر کرده؟
    مجید جواب داد:
    - نه‌خیر، چیزی تو گلوی من گیر نکرده. تو گلوی سهراب خان یه چیزی گیر کرده.
    حسین با نگرانی از سهراب پرسید:
    - چیزی شده است سهراب؟ اتفاقی برای شما افتاده است؟
    مجید به جای سهراب جواب داد:
    - قابل توجه آرش خان، پریا تو گلوش گیر کرده.
    آرش با تعجب از مجید پرسید:
    - چی گفتی؟ گفتی کی تو گلوش گیر کرده؟
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - پریا. البته تو خواب هم پریا تو گلوی کاوه گیر کرده بود که یه سوسولی بالاخره از خودش جُربزه نشون داد و از حلقومش درش آورد.
    آرش کمی ناراحت شد. به سهراب نگاه کرد و گفت:
    - ببخشین جناب سهراب خان! ولی ایشون نامزد دارن.
    سهراب جا خورد و با تعجب پرسید:
    - نامزد دارند؟ او کیست؟
    مجید پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - همین الان با نامزدش صحبت کردی.
    سهراب به آرش خیره نگاه کرد. مجید و حسین هم به آن دو نفر نگاه کردند. کمی بعد سهراب با خشم بلند شد و یقه‌ی لباس آرش را گرفت و گفت:
    - به تو اجازه نمی‌دهم کسی را که عاشقش شدم، از من بگیری.
    تا قبل از اینکه آرش واکنشی نشان دهد، سهراب که قوی‌هیکل هم بود، آرش را از روی زمین بلند کرد و مشت محکمی به صورتش زد. آرش به‌سمتی پرت شد. حسین داد زد:
    - تو چه کردی سهراب؟ این بندگان خدا مهمان ما هستند.
    مجید به‌سمت سهراب رفت و گفت:
    - مگه میشه به‌زور نامزد یکی دیگه رو گرفت لندهور؟!
    سهراب که حسابی عصبانی شده بود، به حرف مجید توجهی نکرد و با لگد به پهلوی مجید زد. طفلک مجید به‌سمتی پرت شد و از درد به خودش پیچید. همین موقع خانم‌ها با شنیدن صدای دادوفریاد، هراسان از اتاق بیرون آمدند. همسر حسین با نگرانی از همسرش پرسید:
    - چه شده است حسین؟ چرا دادوفریاد راه انداخته‌اید؟
    نارسیس با دیدن وضعیت مجید به صورتش زد. به‌سمتش دوید و با نگرانی گفت:
    - مجید چی شده؟ مجید چرا به خودت می‌پیچی؟
    پریا هم به‌سمت آرش رفت و گفت:
    - آقا آرش چی شده؟ چرا از بینیتون خون میاد؟
    سهراب سَرِ آرش داد زد:
    - باید از او دست بکشی. او از آنِ من است.
    آرش همان‌طور که درد داشت، با صدای بلند داد زد:

    - مگه از روی جنازه‌ی من رد بشی؟ مگه جزء اموالته که این‌جوری میگی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید در حالی که پهلویش را گرفته بود و چهره‌اش از درد جمع شده بود، نیم‌خیز نشست و گفت:
    - مردیکه! مگه شهر هِرته که می‌خوای به‌زور چیزی رو تصاحب کنی؟ مملکت قانون داره. ای خدا پهلوم! ناری جون پهلوم داره می‌ترکه.
    نارسیس در حالی که پهلوی مجید را ماساژ می‌داد، رو به سهراب کرد و گفت:
    - معلوم هست چه‌تون شده آقا سهراب؟ والا نمی‌دونستم مردهای افشاریه یهو دیوونه میشن.
    پریا دستمالی از جیبش در آورد. به‌سمت آرش گرفت و گفت:
    - آقا آرش! بیاین خون روی صورتتون رو پاک کنین.
    حسین بازوی سهراب را گرفت و گفت:
    - سهراب! بهتر است به خانه‌ت بروی. از اینجا برو.
    سهراب مقاومت کرد و می‌خواست دوباره به‌سمت آرش حمله‌ور شود؛ اما حسین مانع شد. بالاخره با هزار زحمت، حسین توانست سهراب را از خانه‌اش بیرون کند. مجید از درد روی زمین دراز کشید و گفت:
    - نکبت! تو خواب که این‌جوری رفتار نکرد. کلی شرمنده شد وقتی فهمید.
    آرش در حالی که دستمال را جلوی بینی‌اش گرفته بود گفت:
    - عجب آدم گستاخی بود! شرم‌وحیا سرش نمی‌شد.
    پریا و نارسیس با سردرگمی به مجید و آرش نگاه کردند. نارسیس گفت:
    - یکی بگه اینجا چه خبره. چرا یهو سهراب این‌جوری افتاد به جونتون؟
    همسر حسین از شوهرش پرسید:
    - تو بگو حسین! موضوع چه بود که سهراب این‌گونه خشمگین شد؟
    حسین با ناراحتی گفت:
    - والا چه عرض کنم؟ من که از کار این جوان سر در نیاوردم.
    نارسیس به مجید گفت:
    - مجید تو توضیح بده. چرا کتک خوردی؟ باز هم چیزی گفتی که باعث کتک‌خوردنت شد؟
    مجید با دردمندی گفت:
    - چیزی بهش نگفتم. یارو گفت از پریا خوشش اومده، من هم گفتم نامزد داره. یهو عین بختک افتاد به جون جفتمون.
    پریا با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - چی گفتی؟ سهراب از من خوشش اومده بود؟ آخه مگه میشه؟
    نارسیس به آرش نگاه کرد و گفت:
    - چرا ساکتی آرش؟ تو چی جواب سهراب رو دادی؟
    آرش به پریا نگاه کرد و بعد به نارسیس گفت:
    - میشه بعداً بهتون بگم؟
    بعد آهسته به پریا اشاره کرد. نارسیس متوجه شد و گفت:
    - باشه بعداً بهم بگو. الان حالت خوب نیست، بهتره کمی استراحت کنی. تو هم استراحت کن مجید! حالت بهتر از آرش نیست.
    مجید همین‌طور که از درد به خودش می‌پیچید، گفت:
    - حسین خیلی درد دارم! نمیشه دکتر خبر کنی؟ پهلوم بدجور درد می‌کنه.
    حسین گفت:
    - دکتر؟ دکتر دیگر چیست؟
    نارسیس گفت:
    - منظورش همون طبیبه. میشه لطفاً طبیب خبر کنین؟
    حسین گفت:
    - همین حالا به‌دنبال طبیب می‌روم.
    حسین با سرعت به‌دنبال طبیب رفت. همسر حسین سنگی را داغ کرد و درون پارچه‌ای پیچاند. آن را به نارسیس داد و گفت:
    - آن را زیر پهلوی جناب مجید بگذارید. گرمای سنگ باعث تسکین درد می‌شود.
    نارسیس: دست شما درد نکنه. مجید! بذار سنگ رو بذارم زیر پهلوت.
    مجید: وای خدا! دارم از درد می‌میرم. الهی پات بشکنه مردیکه‌ی لندهور!
    آرش گفت:
    - مجید ببخشین! تو به‌خاطر من کتک خوردی.
    مجید گفت:
    - مطمئن باش تلافیش رو سرت در میارم آرش جون!
    آرش خندید و گفت:
    - باشه. تو خوب شو، تلافیش هم در بیار. فقط خوب شو.
    همسر حسین یه پارچه‌ی گرم هم به دست پریا داد و گفت:
    - بیا خانم جان! این پارچه را تا گرم است، روی صورت نامزدتان بگذارید.
    پریا تا این حرف را شنید، از خجالت سرخ شد. آرش هم تک‌سرفه‌ای زد و گفت:

    - دست شما درد نکنه. بدین خودم می‌ذارم رو صورتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا پارچه را گرفت و به آرش داد. مجید با وجود اینکه درد داشت؛ اما با خنده به آرش متلک گفت:
    - آرش خوش به حالت!
    نارسیس با اخم به مجید گفت:
    - مجید! چی کارشون داری؟ تو به فکر خودت باش.
    حسین به‌همراه طبیب رسیدند. طبیب کنار مجید نشست و گفت:
    - بگذار لباست را کنار بزنم.
    مجید گفت:
    - جناب طبیب! این یکی زنمه، مشکلی نیست؛ ولی جلوی اون دو تا خانم زشت نیست؟
    طبیب خندید و گفت:
    - باکی نیست جوان! بگذار محل دردت را ببینم.
    طبیب پیراهن مجید را بالا زد و با دیدن کبودی پهلوی او گفت:
    - پیداست که ضربه‌ی سختی به تو زده است. مرهمی برای دردت می‌گذارم؛ اما مدتی طول می‌کشد تا کاملاً خوب شود.
    نارسیس با دیدن کبودی مجید به صورتش زد و گفت:
    - خدا مرگم بده! ببین چجوری زده شوهرم رو ناکار کرده! اگه به کلیه‌ش آسیب رسونده باشه چی؟ آقای دکتر! به کلیه‌ش که آسیب نزده؟
    طبیب با تعجب گفت:
    - دکتر؟ این چه واژه‌ای است که به‌کار بردید؟
    نارسیس گفت:
    - ببخشین حواسم نبود. آخه تو شهر ما به طبیب میگن دکتر. دکتر یه کلمه‌ی انگلیسیه.
    طبیب گفت:
    - مگر شما از کجا آمده‌اید؟
    نارسیس گفت:
    - ما از شیراز اومدیم.
    طبیب با تعجب گفت:
    - من نیز از اهالی شیراز هستم؛ اما مانند شما سخن نمی‌گویم. کدام نقطه از شیراز هستید که مانند غربتی‌ها سخن می‌گویید؟
    مجید نیم‌خیز نشست و گفت:
    - دکتر شما هم بچه‌ی شیرازی؟ ایول! من بچه‌ی معالی‌آباد هستم. شما بچه کجای شیرازی؟
    طبیب گفت:
    - معالی‌آباد را نمی‌شناسم؛ اما من از رکن‌آباد آمده‌ام.
    مجید با دست روی پای طبیب زد و گفت:
    - بچه‌ی رکن‌آبادی؟ ایول! آخ پهلوم!
    طبیب مجید را خواباند و گفت:
    - بهتر است کمی استراحت کنید. حسین! چه کسی این بلا را سر این جوان آورده است؟
    حسین گفت:
    - سهراب، پسر رستم خان.
    طبیب گفت:
    - سهراب؟ عجب جوان شروری است. روزی نیست که کسی به‌خاطر کبودی‌های بدنش پیش من نیاید. می‌گویند سهراب این بلا را بر سرشان آورده است. خیلی قبل‌تر جوان خوبی بود؛ اما به یک‌باره تغییر اخلاق داد.
    آرش پرسید:
    - چرا این‌جوری شد؟
    طبیب به آرش نگاه کرد و گفت:
    - دقیق نمی‌دانم؛ اما می‌گویند با افراد ناباب همنشین شده است.
    طبیب به‌سمت آرش رفت. به صورتش نگاه کرد و گفت:
    - تو نیز به‌دست سهراب این‌گونه کبود شده‌ای؟
    آرش گفت:
    - بله آقا! اول من رو زد بعد مجید رو. مشتش خیلی سنگین بود. سرم هنوز گیج میره.
    طبیب گفت:
    - بهتر است امشب را در خانه‌ی حسین استراحت کنید. تا فردا خدا بزرگ است. شاید بهتر شوید.
    طبیب به صورت آرش و پهلوی مجید مرهم کشید و کمی بعد رفت. بچه‌ها شب را در خانه‌ی حسین سپری کردند. صبح روز بعد، حسین به‌همراه همسرش، صبحانه‌ی مفصلی برای بچه‌ها تدارک دیده بودند. بعد از خوردن صبحانه، همه دور هم جمع شدند و مجید که دردش کمتر شده بود، سربه‌سر آرش و بچه‌های حسین می‌گذاشت و می‌خندیدند. همین موقع زن همسایه با شتاب وارد خانه‌ی حسین شد و با نگرانی گفت:
    - نادرشاه را کشتند. نادرشاه را کشتند.
    همه با تعجب به زن همسایه نگاه کردند. مجید گفت:
    - ببخشین خانم! شما شاه کلید دارین؟
    زن با تعجب گفت:

    - شاه کلید دیگر چیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: آخه دیدم بدون درزدن وارد شدین. کسی در رو براتون باز کرد؟
    حسین خندید و گفت:
    - ایشان بی‌بی‌ سکینه هستند؛ از همسایه‌های خوب ماست. صبح‌ها در را نیمه‌باز می‌گذارم تا ایشان به‌راحتی وارد شوند. بی‌بی برایم مادری کرده است. ایشان روی سرم جا دارند.
    بی‌بی‌ سکینه خندید و دستی به سر حسین کشید و گفت:
    - حسین جان را از زمانی که طفلی بیش نبود، می‌شناسم. مادرش زود به رحمت خدا رفت. از آن زمان او پسر من شد و من نیز برایش مادری کردم.
    نارسیس گفت:
    - آخی نازی! چه خانوم خوبی!
    آرش گفت:
    - خب بی‌بی جان! داشتین می‌گفتین که شاه رو کشتن. از کجا مطمئنین؟
    بی‌بی سکینه که انگار یادش آمده باشد، گفت:
    - درست است. خبرش در شهر پیچیده است. دیشب به نادرشاه شبیخون زدند. خدا رحم کند. اگر مملکت به‌دست علی قلی خان بیفتد، فاتحه‌ی همه‌ی ما خوانده است.
    آرش گفت:
    - علی قلی خان تا این خبر رو می‌شنوه، سریع به‌سمت پایتخت میره. بعد از کشتن فرزندان نادر، تاج‌گذاری می‌کنه و لقب عادل شاه رو برای خودش انتخاب می‌کنه. مدعی بود که چون نسل نادرشاه رو نابود کرده، باید بهش عادل شاه بگن.
    حسین با تعجب گفت:
    - شما این چیزها را از کجا می‌دانید؟
    آرش گفت:
    - بنا به دلایلی نمی‌تونم بگم؛ اما مواظب خودتون باشین. حسین! بهتره که دیگه هیچ‌وقت تو دربار نری؛ چون از امروز دربار به‌شدت ناامن میشه. ممکنه تو هم کشته بشی.
    همسر حسین گفت:
    - حسین آشپز دربار است. اگر به قصر نرود، چه کار باید کند؟
    آرش گفت:
    - در شهر یه مغازه‌ی کوچیک راه بندازه. می‌تونه آش‌فروشی باز کنه.
    مجید: آشپزیت خوبه. یه رستوران بزن.
    حسین با تعجب پرسید:
    - رستوران دیگر چیست؟
    نارسیس گفت:
    - رستوران یه جاییه که مردم میرن اونجا غذا می‌خورن. میز و صندلی بچینین و یه نفر رو هم بذارین برای گرفتن سفارش غذا. خیلی سود می‌برین حسین آقا!
    پریا گفت:
    - می‌تونین غذای بیرون‌بر هم درست کنین. مثلاً سفارش غذا بگیرین و بفرستین در خونه‌ی مشتری.
    آرش گفت:
    - شماهایی که دارین رویابافی می‌کنین، فکر کردین حسین و مشتری‌هاش با چه وسیله‌ای سفارش بدن و سفارش تحویل بگیرن؟ مگه تلفن یا موبایل اینجا وجود داره که این‌قدر بلندپروازی می‌کنین؟
    نارسیس گفت:
    - راست میگه. اصلاً همون مغازه‌ی آش‌فروشی از همه چیز بهتره.
    آرش بلند شد و گفت:
    - پاشین بریم. خیلی دیر شده.
    مجید گفت:
    - کجا؟ باید ببینیم تکلیف عادل شاه چی میشه؟
    آرش گفت:
    - تکلیف عادل شاه معلومه. این‌قدر خون‌خوار و عیاش بود که به بزرگ و کوچیک رحم نمی‌کرد. بعد از اینکه به حرم‌سرا حمله کرد و بچه‌ها و زنان باردار بی‌گـ ـناه رو کشت، به محمدحسن خان قاجار هم حمله می‌کنه. اون رو می‌کشه و پسرش آقا محمد خان رو هم مقطوع‌النسل می‌کنه.
    پریا پرسید:
    - همون آقا محمد خان خودمون؟
    آرش گفت:
    - بله، همون جانی مشهور قَجَرها.
    پریا پرسید:
    - عادل شاه به‌دست کی کشته میشه؟
    قبل از آرش، مجید گفت:
    - عادل شاه یه مرگ نازنازی داشت که البته حقش بود.
    نارسیس گفت:
    - مگه مرگش چطوری بود؟
    آرش گفت:
    - به‌دست برادرش ابراهیم خان کور شد و ابراهیم خان بعد از کورکردن عادل شاه، یه عدالت جانانه در حق برادرش اجرا کرد.
    پریا پرسید:
    - چه جور عدالتی؟
    آرش گفت:

    - ابراهیم خان برادرش رو می‌بره تو حرم‌سرا و پرتش می‌کنه وسط سالن اونجا و به زنان نادرشاه میگه خودتون عدالت رو اجرا کنین. این رو میگه و میره. زنان حرم‌سرا هم که داغ‌دیده‌ی فرزندانشون بودن و کینه‌ی بدی از عادل شاه داشتن، همه می‌ریزن رو سر عادل شاه و اون رو تکه‌تکه می‌کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا