آرش هم بلند گفت:
- مجید اصلاً نگران نباش! خودم نجاتت میدم.
مجید با دیدن آرش، چشمهایش را کمی تنگ و گشاد کرد و آهسته گفت:
- تو یکی برو گم بشو مردیکهی نامرد! من رو به خونسردی دعوت میکنی؟ هان؟ بذار خلاص بشم؛ من میدونم و تو! بچهسوسول!
همین موقع فرمانده اصلان هم وارد میدان شد. مجید با دیدن او با ترس آب دهانش را قورت داد و به حسین گفت:
- دیدی خوابم تعبیر شد؟ تو خوابم فرمانده اصلان هم بود.
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
- راستی حسین! تو خوابم یه جوونی هم بود که اسمش کاوه بود. تو همچین کسی رو میشناسی؟
حسین گفت:
- نمیدانم. شاید بشناسم؛ اما الان چیزی به یاد نمیآورم.
مجید آرام گفت:
- میدونم چی میگی. من هم ذهنم خالی از سَکَنه شده، چه برسه به تو!
فرمانده اصلان به وسط میدان رفت و با صدایی بلند مشغول خواندن فرمان نادرشاه شد. آرش به اصلان نگاه کرد و به نارسیس و پریا گفت:
- خدا رحم کنه! این یارو فرماندهه چه هیکلی هم داره! بیچاره اونهایی که اسیر اون میشن!
نارسیس گفت:
- فقط خدا کنه دست رو مجید من بلند نکرده باشه؛ چون دستهاش اینقدر بزرگ و گوشتالوده که با یه ضربه هم کار مجید ساختهست.
فرمانده بعد از قرائت فرمان نادرشاه، به یکی از سربازها اشاره کرد تا اولین زندانی را بیاورند. اولین زندانی به جرم جاسوسی برای افغانها محکوم به اعدام با روش اسب بود. زندانی را آوردند و بعد از اینکه دستها و پاهایش را بستند، او را با چهار اسب آنقدر کشیدند تا دستها و پاهایش از بدن جدا شدند و زندانی از درد زیاد فوت کرد. نوبت به نفر بعدی رسید. او را هم به جرم سرقت از دربار با تبر سر از تنش جدا کردند. در تمام این مدت مجید بیحال و پشت به جمعیت، توی قفس نشسته بود و دائم به حسین میگفت:
- دیدی خوابم تعبیر شد؟ دیدی بیدلیل نترسیده بودم؟
نفر بعدی مجید بود. دو نفر از سربازها وارد قفس شدند و بازوهای مجید را گرفتند و با خودشان بیرون بردند. نارسیس با دیدن مجید جیغی کشید و غش کرد. پریا بالای سر نارسیس نشست و او را نیمخیز از روی زمین بلند کرد و صدایش زد. آرش با نگرانی به مجید نگاه کرد و داد زد:
- ولش کنین! اون بیگناهه. اون کاری نکرده. ولش کنین!
اما یکی از سربازها مانع آرش شد. مجید بی هیچ مقاومتی تسلیم شد. سربازها دستها و پاهایش را بستند؛ اما همین که فرمانده قصد داشت فرمان اعدام را صادر کند، ناگهان شیپور مخصوص اعلان حضور شاه زده شد. فرمانده دست نگه داشت و به حالت احترام ایستاد. سکوت در بین جمعیت حاکم شد. نارسیس با کمک پریا کمی سرحال شد و بیرمق نشست. به مجید نگاه کرد. نادرشاه وارد میدان شد و به فرمانده اصلان گفت:
- دست نگه دار فرمانده! اعدام باید در حضور من انجام شود.
فرمانده اصلان گفت:
- اطاعت جناب شاه!
مجید تا نادرشاه را دید، فکری به ذهنش رسید و بلند داد زد:
- جناب نادرشاه! جناب نادرشاه! یه لحظه دست نگه دارین. تو رو خدا یه لحظه بگین کسی رو اعدام نکنن. باید یه مطلب مهمی به شما بگم.
نادرشاه به مجید نگاه کرد و گفت:
- چه میخواهی بگویی؟
مجید به دست و پاهایش اشاره کرد و گفت:
- با دست و پای بسته که نمیشه چیزی گفت. اول دستور بدین بازم کنن، بعد میگم. عامو خیلی مهمه، اگه الان نفهمین باختین.
نادرشاه اشاره کرد که دست و پای مجید را باز کنند. مجید با خوشحالی از روی زمین بلند شد و در حالی که مچ دستهایش را ماساژ میداد، گفت:
- نزدیک بود ها! خدا خیرتون بده جناب نادر! نزدیک بود بچههام یتیم بشن.
نادرشاه گفت:
- چه میخواستی بگویی؟
مجید گفت:
- آها! میخواستم بگم که میدونم کی تو قصرتون جاسوسه و کی میخواسته شما رو بهوسیلهی غذا مسموم کنه.
مجید به حسین نگاهی کرد و چشمک زد. حسین لبخندی زد و چیزی نگفت. نادرشاه با تعجب گفت:
- میدانی جاسوس کیست و چه کسی قصد جان من را کرده است؟
مجید خیلی خونسرد گفت:
- بله قربانت گردم! اونی که جاسوسی کرده و قصد ترور شما رو داشت، داره راستراست جلوی چشمتون راه میره؛ ولی انداخته گردن من و این حسین آشپزباشی بدبخت. مگه نه حسین؟
- مجید اصلاً نگران نباش! خودم نجاتت میدم.
مجید با دیدن آرش، چشمهایش را کمی تنگ و گشاد کرد و آهسته گفت:
- تو یکی برو گم بشو مردیکهی نامرد! من رو به خونسردی دعوت میکنی؟ هان؟ بذار خلاص بشم؛ من میدونم و تو! بچهسوسول!
همین موقع فرمانده اصلان هم وارد میدان شد. مجید با دیدن او با ترس آب دهانش را قورت داد و به حسین گفت:
- دیدی خوابم تعبیر شد؟ تو خوابم فرمانده اصلان هم بود.
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
- راستی حسین! تو خوابم یه جوونی هم بود که اسمش کاوه بود. تو همچین کسی رو میشناسی؟
حسین گفت:
- نمیدانم. شاید بشناسم؛ اما الان چیزی به یاد نمیآورم.
مجید آرام گفت:
- میدونم چی میگی. من هم ذهنم خالی از سَکَنه شده، چه برسه به تو!
فرمانده اصلان به وسط میدان رفت و با صدایی بلند مشغول خواندن فرمان نادرشاه شد. آرش به اصلان نگاه کرد و به نارسیس و پریا گفت:
- خدا رحم کنه! این یارو فرماندهه چه هیکلی هم داره! بیچاره اونهایی که اسیر اون میشن!
نارسیس گفت:
- فقط خدا کنه دست رو مجید من بلند نکرده باشه؛ چون دستهاش اینقدر بزرگ و گوشتالوده که با یه ضربه هم کار مجید ساختهست.
فرمانده بعد از قرائت فرمان نادرشاه، به یکی از سربازها اشاره کرد تا اولین زندانی را بیاورند. اولین زندانی به جرم جاسوسی برای افغانها محکوم به اعدام با روش اسب بود. زندانی را آوردند و بعد از اینکه دستها و پاهایش را بستند، او را با چهار اسب آنقدر کشیدند تا دستها و پاهایش از بدن جدا شدند و زندانی از درد زیاد فوت کرد. نوبت به نفر بعدی رسید. او را هم به جرم سرقت از دربار با تبر سر از تنش جدا کردند. در تمام این مدت مجید بیحال و پشت به جمعیت، توی قفس نشسته بود و دائم به حسین میگفت:
- دیدی خوابم تعبیر شد؟ دیدی بیدلیل نترسیده بودم؟
نفر بعدی مجید بود. دو نفر از سربازها وارد قفس شدند و بازوهای مجید را گرفتند و با خودشان بیرون بردند. نارسیس با دیدن مجید جیغی کشید و غش کرد. پریا بالای سر نارسیس نشست و او را نیمخیز از روی زمین بلند کرد و صدایش زد. آرش با نگرانی به مجید نگاه کرد و داد زد:
- ولش کنین! اون بیگناهه. اون کاری نکرده. ولش کنین!
اما یکی از سربازها مانع آرش شد. مجید بی هیچ مقاومتی تسلیم شد. سربازها دستها و پاهایش را بستند؛ اما همین که فرمانده قصد داشت فرمان اعدام را صادر کند، ناگهان شیپور مخصوص اعلان حضور شاه زده شد. فرمانده دست نگه داشت و به حالت احترام ایستاد. سکوت در بین جمعیت حاکم شد. نارسیس با کمک پریا کمی سرحال شد و بیرمق نشست. به مجید نگاه کرد. نادرشاه وارد میدان شد و به فرمانده اصلان گفت:
- دست نگه دار فرمانده! اعدام باید در حضور من انجام شود.
فرمانده اصلان گفت:
- اطاعت جناب شاه!
مجید تا نادرشاه را دید، فکری به ذهنش رسید و بلند داد زد:
- جناب نادرشاه! جناب نادرشاه! یه لحظه دست نگه دارین. تو رو خدا یه لحظه بگین کسی رو اعدام نکنن. باید یه مطلب مهمی به شما بگم.
نادرشاه به مجید نگاه کرد و گفت:
- چه میخواهی بگویی؟
مجید به دست و پاهایش اشاره کرد و گفت:
- با دست و پای بسته که نمیشه چیزی گفت. اول دستور بدین بازم کنن، بعد میگم. عامو خیلی مهمه، اگه الان نفهمین باختین.
نادرشاه اشاره کرد که دست و پای مجید را باز کنند. مجید با خوشحالی از روی زمین بلند شد و در حالی که مچ دستهایش را ماساژ میداد، گفت:
- نزدیک بود ها! خدا خیرتون بده جناب نادر! نزدیک بود بچههام یتیم بشن.
نادرشاه گفت:
- چه میخواستی بگویی؟
مجید گفت:
- آها! میخواستم بگم که میدونم کی تو قصرتون جاسوسه و کی میخواسته شما رو بهوسیلهی غذا مسموم کنه.
مجید به حسین نگاهی کرد و چشمک زد. حسین لبخندی زد و چیزی نگفت. نادرشاه با تعجب گفت:
- میدانی جاسوس کیست و چه کسی قصد جان من را کرده است؟
مجید خیلی خونسرد گفت:
- بله قربانت گردم! اونی که جاسوسی کرده و قصد ترور شما رو داشت، داره راستراست جلوی چشمتون راه میره؛ ولی انداخته گردن من و این حسین آشپزباشی بدبخت. مگه نه حسین؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: