پارت59
گفتم:
- بهتره عجله نکنیم!
ابرو بالا انداختم و به سمت لیبور رفتم.
- تو اصلا حس میکنی یه حیوون زبون بسته رو اینجا ول کردی به امان خدا؟
همانطور که نزدیک میآمد، شانه بالا انداخت.
- زیر درخت بستمش.
به درخت خشکیده که از آن صرفا چوب مانده بود، نگاه کردم.
- به یه تیکه چوب!
دستش را روی شتر پیر کشید.
- بیخیال! لیبور سرسخت تر از این حرفاست.
- برای همین از من، حیوون بابر خواستی؟
- نخیر، چون از لیبور خوشم میاد و نمیخوام الان که پیر شده ازش کار بکشم.
- دروغ میگی.
- من دروغ نمیگم!
به سمتم برگشت که من و لیبور همزمان با تأسف سرتکان دادیم، پوفی کشید.
- باشه، شاید!
آرام خندیدم. لبخند زد و گفت:
- چطور جواب معما رو پیدا کنیم؟
دستی روی سر لیبور کشیدم.
- میریم از ابوالهول کوچک کمک میگیریم.
ناراضی و بی حوصله راه افتاد.
- بازم میفرستتمون یه شهر دیگه!
- برای تو خوبه، این منم که باید پرواز کنم.
لیبور سر تکان داد و خندید، ذحنا متعجب به او چشم دوخت.
- اون داره به من میخنده؟
- تو میشناسیش نه من!
***
ابوالهول کوچک همیشه در حال خواندن کتاب های مختلف بود. باید اعتراف کنم سرِ شیر مانند او، هنوز هم برایم غیرعادیست.
سرش را بالا آورد و پرسید:
- معما رو شنیدین؟
- شنیدیم.
- خب، نمیخواین از من کمک بگیرین؟
- میخوام.
- پس چرا بهم نمیگین معما چیه؟
ذحنا گفت:
- چون احساس میکنیم نمیتونی بهمون کمک کنی.
چند لحظه به ما خیره ماند، سپس گفت:
- میخوام کمک کنم؛ ولی چیزی یادم نمیاد. میدونی که هرکی چند هزار سال به طلسم خواب دچار شده باشه، نمیتونه چیزی رو به یاد بیاره.
لحن آرام و مظلومانهی ابوالهول کوچک، با چهرهی ترسناکش تضاد بود. این بار من و ذحنا به او خیره ماندیم، باید اعتراف کنم کمی برایش متأثر شدم.
دهانم را کج کردم و با چشمان ریز شده به او چشم دوختم، سرانجام سکوت را شکستم.
- درک میکنم!
ذحنا متعجب ابرو بالا انداخت.
- واقعاً؟
- آره، درکش میکنم.
رو به ابوالهول کوچک، گفتم:
- کجا باید بریم؟
لبخندی زد و جواب داد:
- به جایی که رود نیل وجود داره.
ذحنا معترض گفت:
- بهت گفته بودم کای!
عصبی دستانش را در هوا تکان داد.
- اصلا رود نیلی وجود نداره، خشک شده!
یکی از ابروهایم بالا پرید.
- حق با اونه، رود نیل خشک شده.
- میدونم؛ ولی هنوز هم توی بعضی از مناطق آب رود هست.
تعجب کردم.
- داری میگی رود نیل کاملا ازبین نرفته؟
- خب آره!
خوشحال شدم؛ زیرا اگر رود نیل خشک نشده باشد، امکان وجود پاپیروس نیز هست.
- یعنی ممکنه هنوزم بشه پاپیروس پیدا کرد؟
ذحنا: نه همچین خبرایی نیست.
به ذحنا اخم کردم و منتظر پاسخی از جانب ابوالهول کوچک بودم. ابوالهول کوچک گفت:
- شاید!
کلمه «شاید» را کشیده و با تردید گفت، این به معنای نه بود؛ اما من امیدم را از دست ندادم.
- راه بیوفت ذحنا!
شانه بالا انداخت و به دنبال من از معبد خارج شد. کمی دورتر ایستادیم، دستم را به سمتش گرفتم و آرام گفتم:
- بیا نزدیک.
با بدگمانی به من چشم دوخت.
- خوشحال به نظر میای!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و دستم را تکان دادم.
- باید بریم!
بی میل نزدیک شد و دستم را گرفت.
- کاش بال داشتم.
این یک جملهی کوتاهِ جادویی بود و مرا به اوج آسمان می برد. از بالای اهرام گذشتیم، اطراف را کاویدم و وقتی به یاد آوردم که نام شهر را نپرسیدیم، کلافه ایستادم.
بال ها جمع شدند و به شکل بازوبند درآمدند.
از جیزه خارج شده بودیم. در این مکان نیز مانند تمام مناظر مصر، صرفاً بیابان دیده میشد. ذحنا متعجب گفت:
- چرا وایسادی؟
حق به جانب گفتم:
- چون ما اسم شهر رو نپرسیدیم، پس باید برگردیم و از ابوالهول کوچک بپرسیم.
دستش را در هوا تکان داد.
- این که نگرانی نداره، من میدونم!
گفتم:
- بهتره عجله نکنیم!
ابرو بالا انداختم و به سمت لیبور رفتم.
- تو اصلا حس میکنی یه حیوون زبون بسته رو اینجا ول کردی به امان خدا؟
همانطور که نزدیک میآمد، شانه بالا انداخت.
- زیر درخت بستمش.
به درخت خشکیده که از آن صرفا چوب مانده بود، نگاه کردم.
- به یه تیکه چوب!
دستش را روی شتر پیر کشید.
- بیخیال! لیبور سرسخت تر از این حرفاست.
- برای همین از من، حیوون بابر خواستی؟
- نخیر، چون از لیبور خوشم میاد و نمیخوام الان که پیر شده ازش کار بکشم.
- دروغ میگی.
- من دروغ نمیگم!
به سمتم برگشت که من و لیبور همزمان با تأسف سرتکان دادیم، پوفی کشید.
- باشه، شاید!
آرام خندیدم. لبخند زد و گفت:
- چطور جواب معما رو پیدا کنیم؟
دستی روی سر لیبور کشیدم.
- میریم از ابوالهول کوچک کمک میگیریم.
ناراضی و بی حوصله راه افتاد.
- بازم میفرستتمون یه شهر دیگه!
- برای تو خوبه، این منم که باید پرواز کنم.
لیبور سر تکان داد و خندید، ذحنا متعجب به او چشم دوخت.
- اون داره به من میخنده؟
- تو میشناسیش نه من!
***
ابوالهول کوچک همیشه در حال خواندن کتاب های مختلف بود. باید اعتراف کنم سرِ شیر مانند او، هنوز هم برایم غیرعادیست.
سرش را بالا آورد و پرسید:
- معما رو شنیدین؟
- شنیدیم.
- خب، نمیخواین از من کمک بگیرین؟
- میخوام.
- پس چرا بهم نمیگین معما چیه؟
ذحنا گفت:
- چون احساس میکنیم نمیتونی بهمون کمک کنی.
چند لحظه به ما خیره ماند، سپس گفت:
- میخوام کمک کنم؛ ولی چیزی یادم نمیاد. میدونی که هرکی چند هزار سال به طلسم خواب دچار شده باشه، نمیتونه چیزی رو به یاد بیاره.
لحن آرام و مظلومانهی ابوالهول کوچک، با چهرهی ترسناکش تضاد بود. این بار من و ذحنا به او خیره ماندیم، باید اعتراف کنم کمی برایش متأثر شدم.
دهانم را کج کردم و با چشمان ریز شده به او چشم دوختم، سرانجام سکوت را شکستم.
- درک میکنم!
ذحنا متعجب ابرو بالا انداخت.
- واقعاً؟
- آره، درکش میکنم.
رو به ابوالهول کوچک، گفتم:
- کجا باید بریم؟
لبخندی زد و جواب داد:
- به جایی که رود نیل وجود داره.
ذحنا معترض گفت:
- بهت گفته بودم کای!
عصبی دستانش را در هوا تکان داد.
- اصلا رود نیلی وجود نداره، خشک شده!
یکی از ابروهایم بالا پرید.
- حق با اونه، رود نیل خشک شده.
- میدونم؛ ولی هنوز هم توی بعضی از مناطق آب رود هست.
تعجب کردم.
- داری میگی رود نیل کاملا ازبین نرفته؟
- خب آره!
خوشحال شدم؛ زیرا اگر رود نیل خشک نشده باشد، امکان وجود پاپیروس نیز هست.
- یعنی ممکنه هنوزم بشه پاپیروس پیدا کرد؟
ذحنا: نه همچین خبرایی نیست.
به ذحنا اخم کردم و منتظر پاسخی از جانب ابوالهول کوچک بودم. ابوالهول کوچک گفت:
- شاید!
کلمه «شاید» را کشیده و با تردید گفت، این به معنای نه بود؛ اما من امیدم را از دست ندادم.
- راه بیوفت ذحنا!
شانه بالا انداخت و به دنبال من از معبد خارج شد. کمی دورتر ایستادیم، دستم را به سمتش گرفتم و آرام گفتم:
- بیا نزدیک.
با بدگمانی به من چشم دوخت.
- خوشحال به نظر میای!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و دستم را تکان دادم.
- باید بریم!
بی میل نزدیک شد و دستم را گرفت.
- کاش بال داشتم.
این یک جملهی کوتاهِ جادویی بود و مرا به اوج آسمان می برد. از بالای اهرام گذشتیم، اطراف را کاویدم و وقتی به یاد آوردم که نام شهر را نپرسیدیم، کلافه ایستادم.
بال ها جمع شدند و به شکل بازوبند درآمدند.
از جیزه خارج شده بودیم. در این مکان نیز مانند تمام مناظر مصر، صرفاً بیابان دیده میشد. ذحنا متعجب گفت:
- چرا وایسادی؟
حق به جانب گفتم:
- چون ما اسم شهر رو نپرسیدیم، پس باید برگردیم و از ابوالهول کوچک بپرسیم.
دستش را در هوا تکان داد.
- این که نگرانی نداره، من میدونم!
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: