کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت59
گفتم:
- بهتره عجله نکنیم‌!
ابرو بالا انداختم و به سمت لیبور رفتم.
- تو اصلا حس می‌کنی یه حیوون زبون بسته رو اینجا ول کردی به امان خدا؟
همانطور که نزدیک می‌آمد، شانه بالا انداخت.
- زیر درخت بستمش.
به درخت خشکیده که از آن صرفا چوب مانده بود، نگاه کردم.
- به یه تیکه چوب!
دستش را روی شتر پیر کشید.
- بیخیال! لیبور سرسخت تر از این حرفاست.
- برای همین از من، حیوون بابر خواستی؟
- نخیر، چون از لیبور خوشم میاد و نمی‌خوام الان که پیر شده ازش کار بکشم.
- دروغ میگی.
- من دروغ نمیگم!
به سمتم برگشت که من و لیبور همزمان با تأسف سرتکان دادیم، پوفی کشید.
- باشه، شاید!
آرام خندیدم. لبخند زد و گفت:
- چطور جواب معما رو پیدا کنیم؟
دستی روی سر لیبور کشیدم.
- میریم از ابوالهول کوچک کمک می‌گیریم.
ناراضی و بی حوصله راه افتاد.
- بازم می‌فرستتمون یه شهر دیگه!
- برای تو خوبه، این منم که باید پرواز کنم.
لیبور سر تکان داد و خندید، ذحنا متعجب به او چشم دوخت.
- اون داره به من می‌خنده؟
- تو میشناسیش نه من!
***
ابوالهول کوچک همیشه در حال خواندن کتاب های مختلف بود. باید اعتراف کنم سرِ شیر مانند او، هنوز هم برایم غیرعادیست.
سرش را بالا آورد و پرسید:
- معما رو شنیدین؟
- شنیدیم.
- خب، نمیخواین از من کمک بگیرین؟
- می‌خوام.
- پس چرا بهم نمیگین معما چیه؟
ذحنا گفت:
- چون احساس می‌کنیم نمیتونی بهمون کمک کنی.
چند لحظه به ما خیره ماند، سپس گفت:
- می‌خوام کمک کنم؛ ولی چیزی یادم نمیاد. میدونی که هر‌کی چند هزار سال به طلسم خواب دچار شده باشه، نمیتونه چیزی رو به یاد بیاره.
لحن آرام و مظلومانه‌ی ابوالهول کوچک، با چهره‌ی ترسناکش تضاد بود. این بار من و ذحنا به او خیره ماندیم، باید اعتراف کنم کمی برایش متأثر شدم.
دهانم را کج کردم و با چشمان ریز شده به او چشم دوختم، سرانجام سکوت را شکستم.
- درک می‌کنم!
ذحنا متعجب ابرو بالا انداخت.
- واقعاً؟
- آره، درکش می‌کنم.
رو به ابوالهول کوچک، گفتم:
- کجا باید بریم؟
لبخندی زد و جواب داد:
- به جایی که رود نیل وجود داره.
ذحنا معترض گفت:
- بهت گفته بودم کای!
عصبی دستانش را در هوا تکان داد.
- اصلا رود نیلی وجود نداره، خشک شده!
یکی از ابروهایم بالا پرید.
- حق با اونه، رود نیل خشک شده.
- میدونم؛ ولی هنوز هم توی بعضی از مناطق آب رود هست.
تعجب کردم.
- داری میگی رود نیل کاملا ازبین نرفته؟
- خب آره!
خوشحال شدم؛ زیرا اگر رود نیل خشک نشده باشد، امکان وجود پاپیروس نیز هست.
- یعنی ممکنه هنوزم بشه پاپیروس پیدا کرد؟
ذحنا: نه همچین خبرایی نیست.
به ذحنا اخم کردم و منتظر پاسخی از جانب ابوالهول کوچک بودم. ابوالهول کوچک گفت:
- شاید!
کلمه «شاید» را کشیده و با تردید گفت، این به معنای نه بود؛ اما من امیدم را از دست ندادم.
- راه بیوفت ذحنا!
شانه بالا انداخت و به دنبال من از معبد خارج شد. کمی دورتر ایستادیم، دستم را به سمتش گرفتم و آرام گفتم:
- بیا نزدیک.
با بدگمانی به من چشم دوخت.
- خوشحال به نظر میای!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و دستم را تکان دادم.
- باید بریم!
بی میل نزدیک شد و دستم را گرفت.
- کاش بال داشتم.
این‌ یک جمله‌ی کوتاهِ جادویی بود و مرا به اوج آسمان می برد. از بالای اهرام گذشتیم، اطراف را کاویدم و وقتی به یاد آوردم که نام شهر را نپرسیدیم، کلافه ایستادم.
بال ها جمع شدند و به شکل بازوبند درآمدند.
از جیزه خارج شده بودیم. در این مکان نیز مانند تمام مناظر مصر، صرفاً بیابان دیده می‌شد. ذحنا متعجب گفت:
- چرا وایسادی؟
حق به جانب گفتم:
- چون ما اسم شهر رو نپرسیدیم، پس باید برگردیم و از ابوالهول کوچک بپرسیم.
دستش را در هوا تکان داد.
- این که نگرانی نداره، من میدونم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت60
    ابرو بالا انداختم زیرلب پرسیدم:
    - میدونی؟
    - آره.
    - خب بگو تا منم بدونم... یا اصلا چطوره یه کار دیگه کنیم، من بغلت می‌کنم و بجاش تو پرواز کن!
    جمله‌ی آخر را با عصبانیت فریاد زدم، ذحنا برای چند لحظه ترسید؛ اما چیزی نگفت.
    ذهن پریشانم سرانجام ظاهر خونسردم را شکست داده بود، دیگر نمی‌توانستم تظاهر به خوب بودن کنم؛ زیرا حال من خوش نبود. کمی بعد، دستم را گرفت و با لحن آرامی گفت:
    - بریم.
    - نمیتونم.
    - باید بریم جواب معما رو پیدا کنیم.
    - نمیتونم! من آدم باهوشی نیستم، نمیتونم جواب معماها رو پیدا کنم تا همین الانشم از بقیه جواب آماده رو گرفتیم...
    زیر لب ادامه دادم:
    - من برای پیدا کردن جواب، تلاش نکردم.
    با همان لحن آرامش بخش؛ اما کمی خندان گفت:
    - یادمه دفعه‌ی قبل باهوش شده بودی!
    آرام خندیدم که با آن یکی دستش چانه‌ام را بالا آورد.
    - به فکر پدرت باش.
    به چشمان سبزش چشم دوختم، آشنا بودند؛ ولی دلیل آن دیدار های اواخرمان نبود، وابستگی من به چشمهایش کهنه‌تر به نظر می‌رسید.
    چشمکی زد و گفت:
    - بریم؟
    خندیدم و با همان جمله‌ی جادویی، به سمت آسمان رفتم.
    پروازمان طولانی نبود؛ زیرا آن شهر همسایه‌ی قاهره است و جزو شهرهایی که رود نیل از میان آن می‌گذشت.
    شهر‌ «اینِب هٍج».
    روی زمین ایستادم. هردو به منظره‌ی شهر تخریب شده، خیره ماندیم.
    - اینب هج! دیوار های سپید، درسته؟
    نگاهی گذرا به اطراف انداخته و گفتم:
    - ولی من که هیچ دیواری نمیبینم!
    قدمی به جلو برداشت، جواب داد:
    - تا جایی که یادم میاد آخرین باری که اومدم...
    مکثی کرد و سپس ادامه داد:
    - همینجوری بود.
    - توی یه شهر خراب شده، جایی که اصلا انسان نیست... چطور جواب معما رو پیدا کنیم؟
    - بهتره زود عصبانی نشی، بریم به سمت نیل.
    چاره‌ای نداشتم، بنابراین به دنبال او به سوی آب رفتم. پس از چند دقیقه پیاده‌روی طولانی، ایستاد و گفت:
    - حق با ابوالهول کوچک بود، اینجا واقعا آب داره!
    به سنگ‌های خیس که کمی آب از میان آن‌ها می‌گذشت، نگاه کردم.
    - مطمئن نیستم این رود نیل باشه!
    نگاه تأسف باری به من انداخت.
    - نباید اجازه می‌دادم میکائیل تو رو با بابا‌ایوب آشنا کنه، تو واقعاً بدبین شدی!
    - خب... خب اگه رود نیل هنوز خشک نشده پس پاپیروس هم هنوز وجود داره.
    - ممکنه.
    - پاپیروس چه شکلیه؟
    - چی؟
    - میگم گیاه پاپیروس چه شکلیه، ظاهرش، رنگ و اندازه‌اش.
    - نمیدونم!
    - باید پیداش کنم.
    شروع کردم به بررسی کردن اطراف رود که گفت:
    - قبلش باید جواب معما رو ‌پیدا کنیم.
    دست از تلاش برنداشتم.
    - اگه‌ اون گیاه رو پیدا کردم دیگه نیازی نیست به معماهای بی سر‌ و ته ابوالهول جواب بدم.
    - ببخشید، عذر می‌خوام، شرمنده مزاحم خیال‌پردازیتون میشم. باید به عرضتون برسونم که اگه جواب معما رو ندیم میمیریم، در این صورت کی پاپیروس رو می‌بره واسه پدرت؟ لابد ابوالهول کوچک!
    ایستادم و با کلافگی گفتم:
    - خیلی حرف میزنی ذحنا!
    - در عوض حرفای درستی میگم.
    با کنایه لبخند زدم.
    - ممنونم!
    - خواهش می‌کنم.
    باز هم مشغول جست و جو شدم، معترض گفت:
    - نشنیدی چی گفتم؟
    بی حوصله دستانم را به طرفین گرفتم.
    - تو اینجا کسی رو میبینی که بهمون جواب معما رو بگه؟
    وقتی جوابی نیافت، شانه بالا انداخت و در یک گوشه به تخته سنگی تکیه داد و نشست. من نیز پس از ساعت‌ها جست و جو، در مقابل او نشستم.
    خسته بودم و از این که در تمام این منطقه‌ی وسیع گیاهی نیافتم، خستگی‌ من بیشتر برایم زجرآور شد.
    لباس سفید و بلندی که به تن داشت با تخته‌سنگی که به آن تکیه داده بود، یکدست به نظر می‌رسید.
    - چیه نمیخوای ادامه بدی؟
    به او خیره ماندم که باز هم گفت:
    - هنوز تا شب خیلی وقت داریم. بگرد تا وقتی میریم توی شکم ابوالهول، پاپیروس به دست و لبخند به‌ لب باشیم.
    از میان آن احساس‌های یأس و ناامیدی، لبخندی بر لبانم نشست. به یکدیگر‌ نگریستیم، همانند این که مدت‌هاست او را می‌شناسم و اکنون باری دیگر با او ملاقات کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت61
    متفکر و با به یاد آوردن پدر، آرام گفتم:
    - گفت همخون نیستیم!
    متعجب پرسید:
    - چی؟
    - گفت همخون نیستیم. سال‌ها باهم بودیم، هرشب و هرروز ازم مراقبت کرد؛ وقتی بیمار بودم طبیب می‌شد و وقتی غمگین بودم دوست.
    - پدرت؟
    به چهره‌ی کنجکاوش، آرام خندیدم.
    - چطور همخون نیستیم وقتی همه من رو به عنوان پسرِ مورتن هیزم‌شکن میشناسن؟
    - خب...خب...
    - چرا می‌گفت مادرم یه رومانیاییه وقتی همسرش عرب بود؟
    - خب...
    - شاید درست میگه و من همخونش نیستم، پس چرا اینقدر نگاهش محبت آمیز بود؟
    تا دهان باز کرد، باری دیگر گفتم:
    - شاید دلش به حالم می‌سوزه. اصلاً مگه همه‌ی رابـ ـطه‌ها باید خونی باشه؟ شاید هم...
    میان سخنم عصبی غرید:
    - بسه دیگه! کم کم داری هزیون میگی.
    با همان لحن غمگینم گفتم:
    - چی باید بگم، چیکار باید بکنم؟ به اطراف نگاه کن! ما توی یه منطقه‌ی خرابه با اسم عجیب غریبی که داره، داریم دنبال جواب معما میـ...
    - یه بار گفتم بسه، پس ادامه نده!
    - گردیم.
    - چی؟
    جمله‌ام را کامل کردم.
    - دنبال جواب معما می‌گردیم.
    ایستاد و به سمتم آمد، از چهره‌ی خشمگینش ترسیدم و کمی خودم را دور کردم.
    ناگهان حالت صورتش خنثی شد، با خونسردی در کنارم نشست و گفت:
    - می‌خوای راجع به پاپیروس بدونی؟
    شادمان پاسخ دادم:
    - معلومه!
    - اون پاپیروسی که فکر می‌کنی نه، پاپیروس ماهیگیر.
    آهی کشیدم.
    - بگو... نه صبر کن! مگه همه‌ی رودها خشک نشدند، پس چطور پاپیروس ماهیگیر شد؟
    دستم را گرفت.
    - رود نیل خشک شد؛ ولی دریاچه‌های کوچیک و بزرگ وجود دارن، به همین دلیل مردم مصر هنوز زنده‌ان.
    سرم را بر سنگ تکیه دادم.
    - پاپیروس هم دارن؟
    خندید.
    - نه نداره.
    - پس داستان ماهیگیر رو بگو.
    نزدیک‌تر آمد و شروع کرد به گفتن حکایت پاپیروس ماهیگیر‌‌.
    ***
    «حکایت پاپیروس‌ماهیگیر»
    در روستای کوچک، نوزادی متولد شد. چون به تازگی گیاه پاپیروس ازبین رفته بود، نام او را پاپیروس نهادند.
    او دوران کودکی سختی داشت، هرروز تب و بیماری های گوناگون به سراغ آن کودک آمده و پاپیروس کوچک را تا کام مرگ می‌کشاند.
    سرانجام او به دوران نوجوانی رسید، در آن زمان دریاچه‌ای به نام «راه مُردگان» وجود داشت که مردم روستا باور داشتند آن دریاچه در واقع دریچه‌ای به سوی دنیای مردگان است.
    آن روز پدر پاپیروس به دلیل کهولت سن، درگذشت و جسم بی روح او را در حالی که تکه سنگ بزرگی به آن بسته بودند، در میان دریاچه رها کردند.
    پاپیروس غمگین به اشک‌های مادرش خیره شد، او هنوز آنقدری بزرگ نشده بود که معنای مرگ را تداعی کند. با این حال می‌دانست در مسیری که پدرش پیش‌رو دارد، راه بازگشتی نیست.
    دستش را روی شانه‌های لرزان مادرش قرار داد و پرسید:
    - برای چی گریه می‌کنی؟
    مادرش به پسر پاک و معصوم خود نگاه کرد، آرام پاسخ داد:
    - برای اینکه ‌ناراحتم.
    - از رفتن پدر؟!
    - بله پسرم.
    - اما مردم گفتند که این اتفاق برای همه میوفته، این راهی که پدرم رفته رو همه باید بریم!
    - درسته؛ ولی من از این ناراحتم که بدون پدرت چطور زندگی کنیم.
    اشک های مادرش را با دستان کوچک خود پاک کرد و لبخند زد.
    - من میتونم مثل بابا باشم!
    - تو نمیتونی، تو هنوز خیلی کوچیکی.
    - من ماهیگیری بلدم، بابا بهم یاد داده...شاید بشه با این کار زندگی کنیم.
    مادرش از داشتن چنین کودک مهربانی خوشنود گشت، او را در آغـ*ـوش کشید و با تمام توان فشرد.
    - تو درست مثل پاپیروس باارزش و کمیابی!
    او متعجب گفت:
    - من خودِ پاپیروسم!
    مادرش لبخند زد و پاپیروس نیز خندید.
    آن روز تلخ نیز گذشت، روز بعد پاپیروس با قایق کوچکی که از پدرش به جا مانده بود به دریاچه رفت.
    برخلاف چیزی که به مادرش گفت، ماهیگیری را نیاموخته بود. او بسیار کم به دریاچه نزدیک می‌شد؛ زیرا آن شایعه‌ها و افسانه‌های محلی راجع ‌به چیزهایی که در عمق آب وجود دارد، ترسناک و وهم برانگیز بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت62
    با ترس و لرز پارو زده و اطراف را بررسی می‌کرد؛ حتی صدای تکان خوردن آب و پرش ملخ‌ها، او را می‌ترساند.
    ناگهان صدایی شنید، مانند صدای پریدن یک جسم بزرگ در درون آب. ترسید و پارو زدن را متوقف کرد؛ همانطور که با چشمانش اطراف را می‌کاوید، با صدای لرزانی فریاد زد:
    - کی اونجاست؟
    باز هم صدای تکان خوردن آب را شنید.
    - گ...گفتم کی اونجاس؟
    ناگهان یک نفر درست در کنار قایق او، سرش را از آب بیرون آورد. پاپیروس شوکه شد و وحشت کرد، همان شوک کوچک‌ برای سقوطش به درون آب کافی بود.
    دست و پا می‌زد؛ اما نمی‌توانست خود را به هوای آزاد برساند، آب زیادی را قورت داده بود و می‌دانست اگر نتواند هوای آزاد را به ریه‌هایش ببرد، بدون شک از همان مسیر راهیِ دنیای مردگان خواهد شد.
    درست زمانی که ناامید تقلا کردن را کنار گذاشت و کم کم چشمانش را می‌بست، شخصی او را از میان آب ها بیرون کشید و به خشکی رساند.
    پاپیروس با سرفه‌های مکرر، آب از دهان و بینی‌اش خارج شد و او توانست بالاخره هوا را استشمام کند. با ضعف و ناتوانی، سعی کرد بنشیند. چشمانش که کاملا بینا شد، دید دختری پری چهره بر بالین او با نگرانی نشسته است. متعجب چند بار پلک زد؛ ولی دخترک هنوز آنجا بود. متحیر گفت:
    - تو کی هستی؟
    شنیدن این سخن برای دخترک خوشایند واقع شد، با لبخند پاسخ داد:
    - من ذحنام، داشتم تو دریاچه شنا می‌کردم که افتادی داخل آب.
    - ممنونم.
    - بابت نجاتت؟ اوه قابلی نداشت.
    به دختر مو طلایی و رنگ پریده متعجب خیره شد، تا به حال چنین شخصی را در تمام عمرش ملاقات نکرده بود.
    - تا حالا ندیده بودمت!
    ذحنا سرش را تکانی داد و گفت:
    - تازه اومدم اینجا، دنبال یکی می‌گشتم و خب صد در صد اون شخص تو نیستی.
    پاپیروس دستی بر صورتش کشید.
    - فکر ‌کردم یکی از نگهبانان دروازه‌‌ی مردگان رو دیدم!
    ذحنا با شنیدن آن جمله با صدای بلندی خندید، مانند این که سخنی مضحک شنیده باشد.
    - شوخی می‌کنی درسته؟
    - نه...
    اطرافش را نگاهی گذرا انداخت و دستش را کنار دهانش گذاشت، آرام ادامه داد:
    - این دریاچه مسیر ارواح به سوی دنیای مُرده‌هاست!
    ذحنا ساکت شد و متعجب گفت:
    - این واقعیت داره؟
    پاپیروس با اطمینان جواب داد:
    - البته! مردم روستا همیشه درباره‌ش میگفتن، همین دیروز پدر من هم از همینجا به دنیای مردگان رفت.
    - تو با چشمای خودت دیدی که وارد دنیای مردگان شد؟
    - نه اما...
    - پس دروغه.
    پاپیروس شانه بالا انداخت و ایستاد.
    - می‌خوای باور نکن، من باید برم ماهی بگیرم.
    ذحنا تورِ ماهیگیری را که لبریز از ماهی بود، به سمت او پرت کرد و گفت:
    - امروز کارت رو آسون ‌کردم؛ ولی در عوض فردا باید بهم کمک کنی.
    او نگاهی متعجب به ماهی‌ها و سپس به ذحنا انداخت، پرسید:
    - چه کمکی؟
    - باید روستا رو بگردم.
    - باشه؛ ولی چطور این همه ماهی صید کردی؟
    - اونش دیگه به تو ربطی نداره، راستی گفتی اسمت چی بود؟
    - من پاپیروس م.
    - خب پاپیروس، بهتره فردا همین موقع کنار دریاچه حاضر باشی وگرنه تو رو درست مثل هم‌نامت منقرض می‌کنم.
    پاپیروس متعجب به دخترک خیره ماند، با خود اعتراف کرد:
    « باید از این دختر ترسید»
    با دور شدن ذحنا، پاپیروس خوشحال و با عجله به سمت خانه دوید. تور ماهیگیری برای او سنگین بود؛ اما هیجانی که داشت مانع احساس سنگینی آن می‌شد.
    وقتی به خانه رسید، مادرش متعجب به دستان او نگاه کرد و پرسید:
    - اینا رو از کجا آوردی؟
    پاپیروس قیافه‌ی حق به جانبی به خود گرفت.
    - خودم گرفتمشون، امروز رفته بودم ماهیگیری و...
    - و از ترس افتادی توی آب!
    متعجب به دنبال صاحب صدای آشنایی که از داخل خانه به گوش می‌رسید، اطراف را جست و جو کرد. مادرش لبخندی زد و گفت:
    - بهتره بیای داخل.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت63
    به محض ورودش به خانه، با ذحنا مواجه شد. متعجب ایستاد و گفت:
    - تو چطور اینقدر سریع رسیدی به خونه‌ی ما؟ تازه قرارمون هم فردا بود!
    ذحنا به چهره‌ی متعجب او پاسخ داد:
    - توی راه برگشت، اتفاقی با مادرت برخورد کردم و راستش جایی هم برای موندن نداشتم؛ به همین دلیل مادرت ازم خواست مهمون شما باشم.
    آرام نزدیک گوش‌های او گفت:
    - مادرت زن خیلی خوبیه.
    پاپیروس احساس خوبی نسبت به او نداشت، نمیدانست چگونه ذحنا وارد زندگی آن‌ها شده و قصدش چیست.
    وقتی دور شد، مادرش آرام گفت:
    - به نظر دختر خوبیه؛ ولی انگار ازت بزرگتره.
    متفکر تکرار کرد:
    - بزرگتره؟
    پاپیروس که متوجه منظور مادرش نشده بود، شانه بالا انداخت و ماهی‌ها را به او داد. اخمی کرد و اندیشید مگر کوچک‌تر بودن یا بزرگتر بودن آن دختر چه فرقی به حالش می‌کند‌.
    با طلوع سپیده‌ دم، هردو به سمت دریاچه ‌رفتند. پاپیروس وارد قایق کوچک شد؛ اما ذحنا در کنار دریاچه نشست و شروع به ساختن یک قایق حسیری مانندِ قایق پاپیروس، کرد.
    - چیکار می‌کنی؟
    ذحنا سرش را بالا آورد و جواب داد:
    - داری میبینی.
    - ولی ما قایق داریم!
    - اون‌ برای هردومون کافی نیست. وقتی کارم تموم شد، من قایق خودم رو دارم و تو قایق خودت رو.
    پاپیروس ناچار در کنار او نشست، ذحنا زمان زیادی را صرف ساختن آن قایق‌ نکرد؛ اما برای پاپیروس آن چند ساعت مانند سال‌ها گذشت.
    - تموم شد!
    صدای هیجان زده‌ی ذحنا، او را از خواب بیدار کرد. خواب آلود گفت:
    - اوه خدا رو شکر!
    ذحنا قایق خود را میان آب رها کرد و داخل آن رفت، اینک آن دو برای جست و جو در دریاچه آماده بودند.
    بعد از چند دقیقه پارو زدن، پاپیروس گفت:
    - ما دقیقا دنبال چی هستیم؟
    - دنبال یه انسان.
    - باشه ولی اینجا دریاچه‌ی مردگانه!
    - اون انسان ممکنه مُرده باشه، پس باید روحش رو پیدا کنیم.
    - صبر کن ببینم، تا اونجایی که یادمه گفتی به دنیای مردگان باور نداری!
    - ندارم؛ اما توی دنیا‌ چیزای عجیب‌تری نسبت به دنیای مُرده‌ها هم هست.
    آن روز جست و جوی آن‌ها بی فایده بود؛ زیرا هیچ چیز به جز دیدن ماهی‌ها، عایدشان نشد. زمان بازگشت به خانه رسیده بود که ناگهان ذحنا به درون آب شیرجه زد، پاپیروس شوکه شد و بلافاصله اطراف را بررسی کرد.
    کمی بعد ذحنا که تور ماهیگیری را به دست داشت، از آب خارج شد. او درخشش نور خورشید را انعکاس می‌داد و این برای پاپیروس بسیار شگفت‌انگیز بود.
    آن‌ها با مقداری ماهی به خانه بازگشتند. مادر پاپیروس که با دیدن ماهی‌ها خوشحال شده بود، گفت:
    - باید بگین راز موفقیت شما چیه!
    پاپیروس دهان باز کرد تا از معجزه‌‌ای که‌ در دریاچه رخ داد سخن بگوید که ذحنا با عجله گفت:
    - هیچی، ما فقط توی این کار مهارت داریم.
    پاپیروس که بسیار مشتاق بود اتفاق رخ داده در دریاچه را بیان کند، با جواب ذحنا به این نتیجه رسید که فاش کردن راز دیگران کار درستی نیست، پس سکوت کرد.
    روز سوم، مادر پاپیروس از آن‌ها خواست تا برای فروش ماهی، با او به بازارچه بروند.
    بازارچه همانند هرروز دیگر پر هیاهو بود، صدای همهمه زن‌ها و مردها با صدای خنده‌های کودکان، به گوش می‌رسید.
    هیچ یک ثروتمند نبودند، لباس‌هایشان ساده و خانه‌های گلیِ آن‌ها کوچک بود؛ اما همه لبخند به لب داشتند.
    کودکان با شادمانی به دنبال یکدیگر می‌دویدند، ناگهان یکی از آن ها به ذحنا تنه زد. ذحنا با دیدن چشم‌های عسلی او، غمگین شد و لبخند آن کودک هم نتوانست افکارش را منظم کند.
    - زود باش ذحنا!
    با صدای پاپیروس، به خودش آمد و خود را به آن‌ها رساند. کمی بعد، مادرش ایستاد و با خوشرویی به پیرزنِ ماهی فروش گفت:
    - ماهی‌ها تازه و بزرگن، می‌خوام برام بفروشیش.
    پیرزن که به نظر بسیار زیرک بود، نگاهی عمیق به ماهی‌ها انداخت.
    - اینا رو دیروز از آب گرفتن!
    مادر پاپیروس لبخند زد.
    - میدونم؛ ولی تو قراره بفروشیش.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت64
    این جمله همانند یک دستور به نظر می‌رسید‌. پیرزن متعجب به او خیره شد و لب زد:
    - چی؟
    - ماهی ها از عمق دریاچه گرفته شده، دقیقاً از کنارِ دروازه‌ی ارواح.
    - شوخی می‌کنی؟
    چشمکی زد و گفت:
    - امتحان کن!
    چشم‌های پیرزن درخشید و با شادمانی ماهی‌ها را با قیمت هنگفتی خرید. ذحنا که شاهد مکالمه‌ی آن‌ها بود، از زیرکی مادر پاپیروس شگفت زده شد.
    وقتی به خانه بازگشتند با امید کوچکی که به دست آورده بود، رو به او گفت:
    - میتونی به‌ من کمک کنی؟
    مادر پاپیروس که از سوال ناگهانی او متعجب شده بود، پرسید:
    - چه کمکی؟
    ذحنا ماجرای خود را بازگو کرد، چگونگی حضورش در آن روستا و هدفی که پشت این سفر بود، حتی تمام لحظات خوب و بد زندگی‌اش را بیان نمود. زن مهربان که بسیار متأثر شده بود، به فکر فرو رفت. گفت:
    - اجداد ما باور دارن زیر دریاچه یک درِ بزرگ و فولادی وجود داره که ما رو به دنیای مردگان مرتبط می‌کنه.
    - شما بهش باور دارین؟
    - خب هرچیزی ممکنه؛ اما هیچکس تا حالا نتونسته این رو اثبات کنه، عمق دریاچه اونقدر زیاد بود که آدم قبل از رسیدن به دروازه خفه می‌شد و دیگه هرگز زنده به خشکی بر نمی‌گشت.
    - من میتونم.
    - چطور؟!
    - خب من چیزی رو دارم که هیچ آدم دیگه‌ای نداشت.
    او را نیز از راز خود باخبر کرد و سپس به همراه پاپیروس به دریاچه رفت.
    دریاچه همانند یک باتلاقِ عمیق و ترسناک به نظر می‌رسید، صدای حشرات مثالِ زنگ خطر هر لحظه بلندتر می‌شد و نشان از مسیر ناهموار آن‌ها می‌داد.
    پاپیروس که تاکنون شنا نکرده بود، از رفتن به عمق دریاچه امتناع کرد؛ اما ذحنا با آرامشِ تمام، به او شنا کردن را آموخت و اطمینان خاطر داد که او را زنده و سلامت به خانه‌اش باز می‌گرداند.
    پاپیروس رو به دریاچه ایستاد و گفت:
    - هنوز هم میگم این کار خطرناکه!
    ذحنا خود را آماده کرد و در کنار او به آب خیره شد.
    - اگه ناراحتی میتونی بری.
    - باشه.
    با عجله لباس‌هایش را برداشت تا به خانه برود که ناگهان ذحنا او را متوقف کرد.
    - مگر اینکه خوابش رو ببینی.
    - اما خودت گفتی میتونی بری!
    - از این خبرا نیست، بهم قول دادی.
    - من اشتباه کردم...میخوام برم خونه، من هنوز یه پسربچه‌ام!
    صدای لرزان او، هم نتوانست دل ذحنا را نرم کند.
    - وقتی از پس یه کار کوچک برنمیای چجوری می‌خوای از مادرت مراقبت کنی؟
    پاپیروس با تردید و ترس به دریاچه خیره ماند. حق با او بود، اگر از پس شنا کردن در آب بر نمی آمد چگونه میتوانست یک ماهیگیر خوب و یک فرزند شایسته باشد؟
    ذحنا ضربه‌ی محکمی به شانه‌‌اش زد و گفت:
    - آماده‌ای پسرک ماهیگیر؟
    پاپیروس ناچار به نشانه تائید سر تکان داد، ناگهان ذحنا همزمان با شیرجه زدن در آب، او را نیز با خود به عمق دریاچه برد.
    با کمک راز ذحنا، توانستند به عمیق‌ترین نقطه‌ی دریاچه بروند، جایی که هیچ موجود زنده‌ای وجود نداشت.
    همانجا توقف کردند. چیز غیر عادیی دیده نمی‌شد، آب بود و علف های دریایی، ماهی ها و...
    اگر بخواهیم واضح تر بیان کنیم، صرفاً موجودات آبزی وجود داشتند و دیگر هیچ. ذحنا متعجب اطراف را کاوید، کم کم از این که باور کرده بود چنین دروازه‌ای وجود دارد، احساس حماقت ‌کرد. در همین حین پاپیروس به آب های مقابل چشمانش اشاره کرد و زیر لب گفت:
    - عجیبه!
    ذحنا نشنید، به همین دلیل نزدیک آمد و از او خواست تا با اشاره سخن بگوید؛ زیرا تار های صوتی آن‌ها زیر آب تحلیل می‌رفت.
    پاپیروس متعجب بود و نمی‌دانست این حس عجیبی که به او دست داد، چیست. احساس می‌کرد آن طرف‌تر رنگ آب متفاوت است؛ ولی ماهیان کاملاً مشابه با ماهی‌های این سو بودند.
    کمی که تمرکز کرد، متوجه شد تمام چیزها در آن سوی آب همانند انعکاس شئ در آینه، موجوداتِ این‌سوی آب‌ را نشان می‌دهد؛ همه چیز به غیر از آن دو.
    رو به ذحنا با اشاره به آن طرف، دستانش را همانند آینه گرفت و با اشاره های مکرر و ادا های مختلف، می‌خواست بگوید که به نظر در این مکان آینه‌ای وجود دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت65
    ذحنا به اشاره های نامفهوم او، اخم کرد و هر لحظه بیشتر سردرگم می‌شد؛ تا این که پاپیروس دستش را در همان خط مرزی فرو کرد، در کمال حیرت نیمی از دستش محو شد.
    ذحنا و پاپیروس هر دو متعجب شدند‌. پاپیروس ترسید و فوراً دستش را عقب کشید، با دیدن دستِ سالم خود خوشحال شد و باز هم به ذحنا اشاره کرد. ذحنا هم حیرت زده بود، این می‌توانست اولین ماجراجویی برای پاپیروس و آخرین ماجراجویی برای او باشد.
    پاپیروس همزمان با او وارد آن خط مرزی در میانِ عمق دریاچه، شد. وقتی سر خود را از مرز عبور دادند با هوای تازه مواجه شدند.
    ذحنا زمزمه کرد:
    - این غیرممکنه!
    پاپیروس قیافه‌ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
    - بهت گفته بودم این دریاچه مسیری به سمت دنیای مردگانِ!
    ناگهان با حرفی که خودش زده بود، به وحشت افتاد. اگر حق با او باشد؛ بنابراین آن‌ها مسیر دنیای مردگان را از پیش گرفته‌اند.
    ذحنا که متوجه ترس او شد، لبخند مغروری زد و برای سرگرمی خود نقشه‌ای برنامه‌ریزی کرد.
    پاپیروس وحشت زده اطراف را می‌‌کاوید، مسیر هموار و خاکی بود؛ اما دو طرف آن راهِ خاکی، صخره‌های سیاه و پر از سنگ‌های کوچک و بزرگ وجود داشت.
    صدای سوسه‌های ترسناک و تکان خوردن سنگ‌ها، راه رفتنِ موجودات کوچک و بزرگ که بیشتر به تحرک خزندگان شباهت داشت، را می‌شنید و هرچه پیش می‌رفت از کرده‌ی خود پشیمان‌تر می‌شد.
    پس از پیاده‌روی نه چندان طولانی که برای پاپیروس همانند شکنجه‌ای تمام نشدنی گذشت، به دروازه‌ی بزرگ و فولادی رسیدند که به چشم آن دو بچه‌های کوچک، بی‌نهایت بزرگ آمد.
    دروازه طلایی رنگ و از جنس فولاد بود، حروف هیروگلیف که آنخ و جغد پا شکسته‌ای را به وضوح بزرگتر و برجسته‌تر حکاکی کرده بودند، سرتاسر دروازه را پوشانده بود.
    آن زمان هیچ یک معنای آن حروف را نمی‌دانستند؛ زیرا سال‌های زیادی از رواج شیوه‌ی جدید نوشتاری در مصر می‌گذشت.
    سرانجام پاپیروس به اراده‌‌ی خود قوا بخشید و گفت:
    - باید برگردیم.
    ذحنا ناباور به او چشم دوخت.
    - داری چی میگی، مگه دیونه شدی؟
    - ما... ما باید برگردیم، من شنیدم اگه از این دروازه رد شیم دیگه راه برگشتی ‌وجود نداره!
    - اما ما این همه راه اومدیم، فکر می‌کنی وقتی برگشتم باید به خودم چی بگم؟ بگم چون از این‌که می‌ترسیدم منم مثل اون بمیرم، منه ترسو اون چند قدم ‌کوفتی رو برنداشتم و برگشتم؟!
    پاپیروس فریاد زد:
    - آره! تو چیزی برای از دست دادن نداری؛ ولی من یه مادر تنها و غمگین دارم که تازه همسرش رو از دست داده، نمیخوام پسرش رو هم از دست بده!
    آهی کشید و زیر لب گفت:
    - برای یه زن مصری هیچی بدتر از این نیست که ناامید بشه و خودباوری و اعتماد به نفسش ازبین بره... البته فکر نکنم تو بتونی اینا رو درک کنی.
    ذحنا عصبی به دروازه خیره شد. برای یافتن مهم ترین شخص زندگی‌اش حاضر بود جان خود را هم فدا کند، حتی اگر آن آدم مُرده باشد. او مغرور بود و بی پروا، تنها مقصدش را می‌شناخت و به اشخاصی که ضرر می‌رساند، اهمیت نمی‌داد؛ اما اکنون نگه داشتن پاپیروس در این مکان، بیش از حد خودخواهی بود.
    - تو برگرد، من به راه‌م ادامه میدم.
    - قبل از این که به سطح آب برسم خفه میشم!
    - پس انتخاب با خودته، میری یا میمونی؟
    - برم و وسط راه بمیرم یا بمونم و در ادامه‌ی راه جونم رو از دست بدم...
    پاپیروس چاره‌ای نداشت در هر صورت امیدی نبود، ناچار در کنار او ماند.
    - میمونم‌.
    ذحنا با شنیدن سخنان پاپیروس از ترساندن آن منصرف شده بود، برای آرام کردن وجدان خود نیز زیر لب زمزمه می‌کرد:
    - ازش خواستم برگرده؛ اما خودش موندن رو انتخاب کرد.
    شانه بالا انداخت و به سمت دروازه رفت، چند ضربه به در زد و منتظر ایستاد. طولی نکشید که دروازه‌ی بزرگ، تکانی خورد و با صدای مهیبی باز شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت66
    مهِ سنگینی همه جا را فرا گرفت. مسیر تاریک و غبارآلودِ آن سوی دروازه، ترس را به آن ها منتقل می‌کرد. ذحنا به ظاهر بزرگ‌تر و باهوش‌تر بود؛ اما اینک او نیز از دیدن آن تاریکی، ترسید‌.
    ذحنا قدمی برداشت که پاپیروس با گرفتن دستش، مانع او شد. ذحنا عصبی پرسید:
    - چیه؟
    - نباید جلوتر بریم!
    - تا اینجا اومدیم، ادامه‌ش رو هم باید بریم.
    لحظاتی به یکدیگر چشم دوختند، پاپیروس آب دهانش را قورت داد و بالاخره راه افتادند.
    هر چه به سمت جلو قدم بر‌می‌داشتند، صدای ناله‌ها و فریادها بالاتر می‌رفت و ترس آن دو بیشتر می‌شد.
    پاپیروس با دیدن عده‌ا‌ی از مردم که در یک ردیف به صف ایستاده بودند، خوشحال شد و رو به ذحنا که سر به زیر و آرام راه می‌رفت، گفت:
    - فکر کنم نجات پیدا کردیم، اونجا رو ببین! کلی آدم وایسادن.
    ذحنا به او اعتنایی نکرد، با خود اندیشید که پاپیروس پس از ساعت‌ها پیاده‌روی دچار ابهامات ذهنی و خیالبافی شده.
    - ببین ذحنا! اونجا رو ببین... اون به نظر آدم خوبیه.
    با دیدن شخصِ آشنا، پاپیروس با ترس و تعجب، آرام زمزمه کرد:
    - اون... اون...
    ذحنا که از فریادهای پاپیروس به تنگ آمده بود، سرش را بالا برد و خواست لب به اعتراض گشاید که دهانش همانگونه باز ماند.
    پاپیروس درست می‌گفت، این یک سراب نبود. آدم های زیادی با چهره‌های افسرده و غمگین، سر به زیر ایستاده بودند و هر چند دقیقه یک بار، یک قدم به جلو برمی‌داشتند.
    - اینجا چه خبره؟
    وقتی نگاهش به سمت پاپیروس رفت، حیرت خود را از یاد برد. نگاه پاپیروس میخکوب شده بود، آنقدر وحشت زده به نظر می‌رسید به مثال این که روح از تن‌ش جدا شده.
    - پاپیروس... پاپیروس!
    فریاد زدن‌های او، پاپیروس را به خودش آورد. ذحنا وقتی چرخش قرنیه چشم او را دید، گفت:
    - آه، فکر کردم مُردی!
    پاپیروس نگاهی به او انداخت و سپس به آن شخص آشنا خیره ماند، ذحنا که می‌ترسید پاپیروس باز هم به همان حالت برگردد، او را تکان داد.
    - هی! الان وقت هپروت نیست، چی شد؟
    پاپیروس با تمام توان پاسخ داد:
    - این مردم، این آدما زنده نیستند!
    - چی داری میگی؟
    به فرد آشنا اشاره کرد و گفت:
    - اون آدم، پدر منه!
    ذحنا متعجب به آن مرد خیره شد.
    - تو مطمئنی؟
    - من به تازگی اون رو از دست دادم، به این زودی فراموشش نمی‌کنم!
    - اگه... خب اگه حق با تو باشه ما توی...
    پاپیروس جمله‌ی آن را کامل کرد.
    - توی ورودیِ دروازه‌ی مردگان هستیم!
    در همین حین، صدای مهیبی تمام آن فضای تاریک و مه آلود را لرزاند.
    آن دو سراسیمه اطراف را می‌نگریستند و به دنبال راه چاره بودند؛ اما برخلاف آن‌‌ها آدم هایی که در صف ایستاده و انتظار می‌کشیدند، هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندادند.
    آن صدای مهیب مانند ضربات پُتک آهنی بر زمین بود و باری دیگر به گوش رسید، تکرار ضربه‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد تا این که کاملا متوقف گشت.
    - صدای چی میتونه باشه؟
    پاپیروس سر تکان داد و در جواب گفت:
    - اوه اوه، فکرکنم اشتباه کردم!
    - منظورت چیه؟
    - ما توی ورودیه دروازه‌ی مردگان نیستم، ما از دروازه‌ی اول رد شدیم!
    او و ذحنا به یکدیگر چشم دوختند، سپس به سمت مردم سر چرخاندن و بی رنگ و رو بودن آن‌ها را تماشا کردند.
    - اینجا وایسادن چیزی رو عوض نمی‌کنه بهتره به راهمون ادامه بدیم.
    - این عاقلانه ترین حرفی بود که تا حالا ازت شنیدم!
    ذحنا در هر شرایط زخم زبان می‌زد. پاپیروس او را نادیده گرفت و راه افتاد، او هم ناچار به سمت مُرده‌های متحرک رفت.
    در صف ایستادند، پاپیروس سعی داشت خود را از پدرش مخفی کند و تا حدودی هم موفق بود.
    ذحنا از انتظار کشیدن نفرت داشت، به همین دلیل دست پاپیروس را گرفت و از کنار مُرده‌ها گذشت و خودش را به دروازه‌ی بعدی رساند.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت67
    در واقع این بار دروازه‌ای وجود نداشت؛ فردی غول پیکر با لباس هایی همانند فرعون و ظاهری همچون شُغال، ایستاده بود و در مقابل آن موجود هم ترازوی بزرگ فولادیی قرار داشت. یک عصای بزرگ و فولادی نیز در میان دستانش بود و هر ضربه‌ای که به زمین می‌زد، نفر بعدی را فرا می‌خواند. ارواح یکی پس از دیگری روی ترازو می‌نشستند و لن یکی کاسه‌ی ترازو باید با غنیمت‌هایی که با خود آورده‌اند پر می‌شد.
    این برای آن دو مانند به تصویر کشیده شدن تمام افسانه‌ها و داستان‌های محلی آن روستا بود، ظاهراً مردم راست می‌گفتند.
    ذحنا دهان باز کرد تا سخنی بگوید که نگاه آن موجود غول‌پیکر به سمت آن ها آمد. با دهان نیمه باز، دست پاپیروس را رها کرد و از عجله‌ای که برای دیدنِ آغاز صف داشت، پشیمان شد.
    موجود شغال مانند به سمت ذن‌ها چرخید و عصای فولادی‌اش را به زمین کوبید، دیگر راه گریزی نداشتند یا باید به سمت ترازو می رفتند یا هم یک مرگ سریع و زجر آور را تجربه می‌کردند.
    ذحنا و پاپیروس همانطور که پاهایشان را به زمین می کشیدند، به ترازو نزدیک ‌شدند. پاپیروس آرام گفت:
    - بهت گفتم باید برگردیم.
    - من مجبورت نکردم بمونی.
    با دندان قوروچه و عصبی، در حالی که می‌خواست صدایش همانقدر آرام باشد، گفت:
    - لعنتی تو مجبورم کردی!
    - نه من این کار رو نکردم، موندن پیش من انتخاب خودت بود.
    - این موجود داره به طور رسمی ما رو وارد دنیای مردگان می‌کنه!
    - به جنبه‌ی خوبش فکر کن، حداقل اینجوری پیش پدرت میمونی!
    - پس مادرم چی؟
    - نگران نباش بعد از گم و گور شدن تو، اون هم خیلی زود میاد پیشتون.
    کنار ترازو ایستاد و با چشمان درشت شده به او نگاه کرد.
    - تو واقعاً سنگدلی!
    ذحنا شانه بالا انداخت و گفت:
    - نظر لطفته.
    با اشاره‌ی آن موجود عجیب، بر روی یکی از کاسه های ترازو نشستند. زنجیرهای قدیمی و ضخیمی که کاسه‌ها را به بالای ترازو متصل می‌کرد، به صدا در آمدند و آن دو به سمت زمین کشیده شدند.
    موجود غولپیکر، اشاره‌ای کرد؛ ولی آن‌ها منظور او را نفهمیدند.
    - منظورش چیه؟
    - نمیدونم. تو توی این روستا بزرگ شدی، حتما توی داستانای قدیمی گفتن اینجور مواقع چیکار باید کرد.
    پاپیروس با شنیدن سخن ذحنا، به فکر فرو رفت. پس از اندکی تفکر گفت:
    - آها فکر کنم باید طلا و یا یک غنیمت برای برابری ترازو ، اون طرف بزاریم.
    - تو چیزی داری؟
    - نه من فقط یه پسر ماهیگیرم!
    - آره، پسر ماهیگیری که بلد نیست ماهی بگیره‌‌.
    - ممنون از طعنه‌ی به موقع و سرگرم کننده!
    ذحنا شانه بالا انداخت و بی حوصله دو عدد پابند طلایی که به مچ پاهایش بسته بود را باز کرد و آن طرف ترازو انداخت، ترازو تکان خورد و زنجیر ها باز هم به صدا در آمدند. تقریباً موفق شده بودند؛ اما هنوز کافی نبود، ذحنا ناچار یک قطعه طلای ناب را به دست گرفت و در کنار پابندها پرتاب کرد، این بار کاسه‌های ترازو مساوی شدند.
    شادمان به یکدیگر نگاه کردند که ناگهان صدای ضربه‌ی عصا، به آن ها یادآور شد که طلاها در عوض گشایش مرز دنیای مردگان بوده نه آزادی آن‌ها.
    از ترازو خارج شدند و با قدم‌های سنگین به راهِ تاریک ادامه دادند. پاپیروس با ترس زیرلب گفت:
    - الان چطوری می‌خوای اون رو پیدا کنی، می‌خوای از یه روح بپرسی؟
    ذحنا پاسخ داد:
    - دقیقاً همون چیزی رو گفتی که مدنظرم بود. البته اولش می‌خواستم از اون موجود بپرسم؛ ولی دیدم حرف نمیزنه، پس تصمیم گرفتم از ارواح سرگردان اطلاعات جمع کنم.
    به چهره‌ی هیجان زده‌ی ذحنا اخم کرد و گفت:
    - اگه نمُرده باشه چی‌، اگه وقتی روح از بدنمون جدا شد و ما مُردیم ، بفهمیم که طرف زنده‌ست چی؟
    - اگه اگه نداریم، آدم باید هر چیزی رو امتحان کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت68
    سرانجام به مقصد رسیدند. دو مرز وجود داشت، یکی از درها طلایی با طراحی‌های گل و برگ‌ بود، دیگری سیاه و با خط‌های قرمز همانند گدازه. در این میان مکانی بود که همانند تالار انتظار، ارواح فراوانی سردرگم در آنجا ایستاده یا نشسته بودند.
    ذحنا به سوی یکی از آن‌ها که زنی با قد متوسط و بدنی نسبتاً چاغ و لباس‌های گرانبهاتر از دیگران بود، رفت. پاپیروس همانند برادر کوچکتر او، بدون چون و چرا مسیر قدم‌های ذحنا را دنبال می‌کرد.
    ذحنا در کنار زن نشست و گفت:
    - شما می‌تونید بهم کمک کنید؟
    زن متعجب سرش را بالا آورد، پرسید:
    - تو کی هستی؟
    - من ذحنا م برای پیدا کردن کسی که خیلی برام مهم بود اومدم.
    زن غمگین شد، زمزمه کرد:
    - من هم زمانی بسیار مهم بودم!
    اکنون این مکالمه برای پاپیروس دلچسپ شد، او نیز چهار زانو نشست و به سخنان آن دو گوش سپرد. ذحنا نگاهی به پاپیروس انداخت و رو به آن زن، کنجکاو پرسید:
    - وقتی زنده بودی؟
    - آری صحیح است. آن روزهایی که من هنوز نفس می‌کشیدم، بزرگترین فرعون تاریخ تا به آن زمان محسوب می‌شدم.
    - فرعون؟
    پاپیروس از شنیدن سخن او حیرت‌زده شد، چگونه یک زن می‌توانست فرعون باشد آن هم با این ظاهر ساده و دامن مردانه‌ای که به تن داشت.
    ذحنا چشمانش را مانند یک خط روی هم قرار داد و گفت:
    - تو کجا زندگی می‌کنی؟
    پاپیروس متعجب، نام روستای خود را بیان کرد. ذحنا با کف دست روی پیشانی‌اش ضربه‌ی آرامی زد و گفت:
    - ما چند تا فرعون زن داشتیم، «کلئو پاترا» و «نفرتیتی»!
    آن زن را از نظر گذراند، زیبا نبود؛ بنابراین نمی توانست هیچکدام از آن دو باشد.
    - تو کدوم یکی هستی؟
    زن در کمال حیرت پاسخ داد:
    - هیچکدام، من «حتشپسوت» هستم.
    آن‌ها نام زن را چند بار زیر لب زمزمه کردند؛ اما چیزی به یاد نیاوردند، سرانجام خود او گفت:
    - وقتی من به دنیای مردگان آمدم، هیچکس از آرامگاه من با خبر نبود. نام من از تمام تاریخ پاک شد و روح من تا ابد در این مکان‌، سردرگم و حیران خواهد ماند.
    پاپیروس که کودک دل نازکی بود، از سخنان او دلش به رحم آمد.
    - ما میتونیم بهت کمک کنیم.
    ذحنا با کنایه گفت:
    - چرا که نه! البته اگه بتونیم خودمون رو نجات بدیم.
    پاپیروس به سخنان ذحنا توجه‌ای نکرد و رو به آن زن گفت:
    - بیشتر راجع به خودت بگو!
    زن لبخند مهربانی زد و حکایت خود را بازگو کرد، او در ادامه گفت که پس از مرگش یک کبد و یک دندان مومیایی شده‌ی آن در ظرفی از جنس عاج قرار داده شده که اگر آن را بیابند می‌توانند او را نیز شناسایی کنند.
    در آخر او به سخنانش اضافه کرد:
    - این جهان به من آموخت حتی اگر تمام دنیای زنده‌ها را طی کنم و هر شخصی که باشم، سرانجام به این مکان باز خواهم گشت... به دنیای ابدی.
    پاپیروس و ذحنا از سخن او حیرت زده شدند، او صحیح می‌گفت؛ اما آن دو برای بازگشت به دنیای مردگان بسیار جوان بودند. پاپیروس با ترس زمزمه کرد:
    - من نمی‌خوام اینقدر زود بمیرم!
    ذحنا دستش را بالا انداخت و گفت:
    - باز شروع شد.
    ناگهان پاپیروس وحشت زده به آن سو خیره ماند.
    - اونجا رو ببین!
    ذحنا نگاه او را دنبال کرد و به چند تا موجود مشابه با آن موجود شغال مانند؛ اما کوچکتر، رسید. آن ها به سمت این دو می‌آمدند، برای همین ذحنا فوراً دست پاپیروس را گرفت و پا به فرار گذاشت.
    دویدن در آن مکان مانند راه رفتن در یک توپ گرد بود، به هر کجا می‌گریختند باز هم به همان نقطه‌ی شروع می‌رسیدند. پس از دویدن های پی‌ در پی، خسته ایستادند.
    پاپیروس خم شد تا نفسی تازه کند که ناگهان عصای فولادیی در کنار صورتش بر زمین کوبیده شد، با وحشت آرام آرام سرش را بالا برد و چشمانش به صاحب عصا خیره ماند. آن موجود عجیب، نگاهی به او انداخت و سپس هر دو را اسیر کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا