- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
ریمل روی مژهای کوتاه مرتبم میکشم، خوب که فکر میکنم باید استراحت میکردم، اصلا چرا فکرم رو درگیر دردسر و گرفتاری بقیه میکردم، حالا که ازشون دور شده بودم باید معنی اسایش رو بفهمم، دایره نگرانیهام رو کوچیک میکردم و بابا رو فقط توی این دایره جا میدادم همین و بس!
نه فکر تموم شدن پولهای باداورده، نه فکز نیش و کنایههای مامان، نه مسائل عشقی و عاطفی حوریه، نه کج رفتن سهراب، نه سربه هوایی سیا و نه ریسکهای پرخطر عطا ارزش مشغول شدن این ذهن رو نداشت، یکبار هم باید به خودم فکر میکردم به آدمهایی که دوستم داشتن، اصلا به حمیدرضا که قلبم رو میلرزوند و حس زنده بودن بهم میداد، حس اینکه بی نقص و کاملم..
رژلب قرمز مخملی روی لبم پخش میکنم، لبم کمی برجسته و بزرگتر از قبل به نظیر میرسید اما تغییر دلنشینی بود، باید به تغییر و دوستداشتن خودم عادت میکردم، دیگه این قلبی که توی سـ*ـینه میتپید ارزشمند بود و هرچیزی نباید باعث رنجش میشد، در کمد چوبی رو باز میکنم و بارونی کرمی رو از رگال جدا میکنم و روی پلیور بافتم میپوشم.
چندشاخه از موهای موجدارم از زیر شالم بیرون میارم ودستی به دم ابروهای پرپشتم میکشم. با صدای رعدو برق اروم در خونه رو باز میکنم و توی کوچه سرک میکشم، ساعت چهار و رب بود اما هنوز خبری از حمید نبود در میبندم و زیر شیروانی ایوان پناه میگیرم به گلهای بارون خورده توی گلدون نگاه میکنم، با لرزش موبایلم با عجله به سمت در میرم با دیدن ماشین حمیدکه سرکوچه متوقف شده بود نفس راحتی میکشم.
از ماشین پیاده میشه و پالتوی سیاهش رو با دو دستش بالای سرش گرفته بود و با سرعت به سمتم اومد، فقط چند قدم از خونه فاصله گرفتم که وسطهای کوچه بهم میرسه و کتش رو سرم میگیره و از گوشهی دیوار هدایتم میکنه:
- چه بارونیه، کوچه رو اب برداشته..
درحالی که به گامهام سرعت میدم بریده بریده تعریف میکنم:
- همیشه پاییز زمستون محلهمون اینجوری میشه، مگه اینجوبهای باریک چقدر جا دارن، یادمه اون موقع که بچه بودم خیلی بارون میاومد موقع مدرسه رفتن بابام کولم میکرد، چون ریزه میزه بودم میترسید آب منو ببره!
در ماشین برام باز میکنه و روی صندلی مینشینم، حس میکنم توی کتونیم آب رفته، ناچار کفشم رو از پا بیرون میکشم، حمید پشت فرمون مینشینه و متعجب نگاهم میکنه:
- آب رفت تو کفشت؟
با تاسف سری تکون میدم و چند دستمال کاغذی از جعبه برمیدارم مشغول خشک کردن میشم:
- ببخشید ولی خیلی بدم میاد پاهام خیس باشه.
توی اینه نگاه میکنه و دستی به موهای کوتاه خیسش میکشه:
- گمونم منم باید مثله بابات کولت میکردم.
لبخندی میزنم و میگم:
- عیب نداره، میتونی موقع برگشت جبران کنی!
به معنی تایید سرش رو تکون میده و ترمز دستی رو پایین میده و حرکت میکنه، صدای پر از احساس حبیب خواننده قدیمی که داشت خرچنگهای مردابی رو میخوند از سیستم پخش میشه، کمی از پنجره رو پایین میکشم و زیر لب میغرم:
- این همه اسپری خوش بو کننده تو ماشین خالی کردی ولی نتونستی بوی سیگار مخفی کنی!
کمی از سرعتش کم میکنه:
- خجالت زدم نکن دیگه.
منحنی لبم خم میشه، به نیمرخ ساده و خونسردش نگاه میکنم:
- به بابام گفتی، داری میای پیش من باهام قرار داری؟
لبخندی موذیانه میزنه و با شیطنت جواب میده:
- اره بابا بهش گفتم دارم میرم پیش نورا خانم، اونم گفت برو پسرم خوش بگذره خدا پشت و پناهتون!
- عوضی نشو..
نیم نگاهی بهم میاندازه:
- ببینمت، چرا اینقدر عوض شدی تو؟
- یعنی زشت شدم؟
- نه اتفاقا، گوگولی تر شدی!
لبخندم رو زیر دستم مخفی میکنم، خجل میپرسم:
- قراره امروز کجا بریم؟
- هرجا که تو بخوای!
کمی فکر میکنم و میگم:
- بریم یه جایی که نسکافه یا چیز داغ بخوریم؟
چینی به گوشهی چشمش میده:
- بریم کافی شاپ؟
نه دلم کافی شاپ و نه هیچ مکان سربستهای نمیخواست، دلم جایی رو میخواست که بتونم راحت نفس بکشم، حس و حال عجیب امروزم یک دنیا اکسیژن میخواست.
- میخوام شهرو ببینم.
نه فکر تموم شدن پولهای باداورده، نه فکز نیش و کنایههای مامان، نه مسائل عشقی و عاطفی حوریه، نه کج رفتن سهراب، نه سربه هوایی سیا و نه ریسکهای پرخطر عطا ارزش مشغول شدن این ذهن رو نداشت، یکبار هم باید به خودم فکر میکردم به آدمهایی که دوستم داشتن، اصلا به حمیدرضا که قلبم رو میلرزوند و حس زنده بودن بهم میداد، حس اینکه بی نقص و کاملم..
رژلب قرمز مخملی روی لبم پخش میکنم، لبم کمی برجسته و بزرگتر از قبل به نظیر میرسید اما تغییر دلنشینی بود، باید به تغییر و دوستداشتن خودم عادت میکردم، دیگه این قلبی که توی سـ*ـینه میتپید ارزشمند بود و هرچیزی نباید باعث رنجش میشد، در کمد چوبی رو باز میکنم و بارونی کرمی رو از رگال جدا میکنم و روی پلیور بافتم میپوشم.
چندشاخه از موهای موجدارم از زیر شالم بیرون میارم ودستی به دم ابروهای پرپشتم میکشم. با صدای رعدو برق اروم در خونه رو باز میکنم و توی کوچه سرک میکشم، ساعت چهار و رب بود اما هنوز خبری از حمید نبود در میبندم و زیر شیروانی ایوان پناه میگیرم به گلهای بارون خورده توی گلدون نگاه میکنم، با لرزش موبایلم با عجله به سمت در میرم با دیدن ماشین حمیدکه سرکوچه متوقف شده بود نفس راحتی میکشم.
از ماشین پیاده میشه و پالتوی سیاهش رو با دو دستش بالای سرش گرفته بود و با سرعت به سمتم اومد، فقط چند قدم از خونه فاصله گرفتم که وسطهای کوچه بهم میرسه و کتش رو سرم میگیره و از گوشهی دیوار هدایتم میکنه:
- چه بارونیه، کوچه رو اب برداشته..
درحالی که به گامهام سرعت میدم بریده بریده تعریف میکنم:
- همیشه پاییز زمستون محلهمون اینجوری میشه، مگه اینجوبهای باریک چقدر جا دارن، یادمه اون موقع که بچه بودم خیلی بارون میاومد موقع مدرسه رفتن بابام کولم میکرد، چون ریزه میزه بودم میترسید آب منو ببره!
در ماشین برام باز میکنه و روی صندلی مینشینم، حس میکنم توی کتونیم آب رفته، ناچار کفشم رو از پا بیرون میکشم، حمید پشت فرمون مینشینه و متعجب نگاهم میکنه:
- آب رفت تو کفشت؟
با تاسف سری تکون میدم و چند دستمال کاغذی از جعبه برمیدارم مشغول خشک کردن میشم:
- ببخشید ولی خیلی بدم میاد پاهام خیس باشه.
توی اینه نگاه میکنه و دستی به موهای کوتاه خیسش میکشه:
- گمونم منم باید مثله بابات کولت میکردم.
لبخندی میزنم و میگم:
- عیب نداره، میتونی موقع برگشت جبران کنی!
به معنی تایید سرش رو تکون میده و ترمز دستی رو پایین میده و حرکت میکنه، صدای پر از احساس حبیب خواننده قدیمی که داشت خرچنگهای مردابی رو میخوند از سیستم پخش میشه، کمی از پنجره رو پایین میکشم و زیر لب میغرم:
- این همه اسپری خوش بو کننده تو ماشین خالی کردی ولی نتونستی بوی سیگار مخفی کنی!
کمی از سرعتش کم میکنه:
- خجالت زدم نکن دیگه.
منحنی لبم خم میشه، به نیمرخ ساده و خونسردش نگاه میکنم:
- به بابام گفتی، داری میای پیش من باهام قرار داری؟
لبخندی موذیانه میزنه و با شیطنت جواب میده:
- اره بابا بهش گفتم دارم میرم پیش نورا خانم، اونم گفت برو پسرم خوش بگذره خدا پشت و پناهتون!
- عوضی نشو..
نیم نگاهی بهم میاندازه:
- ببینمت، چرا اینقدر عوض شدی تو؟
- یعنی زشت شدم؟
- نه اتفاقا، گوگولی تر شدی!
لبخندم رو زیر دستم مخفی میکنم، خجل میپرسم:
- قراره امروز کجا بریم؟
- هرجا که تو بخوای!
کمی فکر میکنم و میگم:
- بریم یه جایی که نسکافه یا چیز داغ بخوریم؟
چینی به گوشهی چشمش میده:
- بریم کافی شاپ؟
نه دلم کافی شاپ و نه هیچ مکان سربستهای نمیخواست، دلم جایی رو میخواست که بتونم راحت نفس بکشم، حس و حال عجیب امروزم یک دنیا اکسیژن میخواست.
- میخوام شهرو ببینم.