کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,231
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
ریمل روی مژهای کوتاه مرتبم می‌کشم، خوب که فکر می‌کنم باید استراحت می‌‌کردم، اصلا چرا فکرم رو درگیر دردسر و گرفتاری بقیه می‌کردم، حالا که ازشون دور شده بودم باید معنی اسایش رو بفهمم، دایره نگرانی‌هام رو کوچیک می‌کردم و بابا رو فقط توی این دایره جا میدادم همین و بس!
نه فکر تموم شدن پول‌های باداورده، نه فکز نیش و کنایه‌های مامان، نه مسائل عشقی و عاطفی حوریه‌، نه کج رفتن سهراب، نه سربه هوایی سیا و نه ریسک‌های پرخطر عطا ارزش مشغول شدن این ذهن رو نداشت، یکبار هم باید به خودم فکر می‌کردم به آدم‌هایی که دوستم داشتن، اصلا به حمیدرضا که قلبم رو می‌لرزوند و حس زنده بودن بهم می‌داد، حس این‌که بی نقص و کاملم‌..
رژلب قرمز مخملی روی لبم پخش می‌کنم، لبم کمی برجسته و بزرگ‌تر از قبل به نظیر می‌رسید اما تغییر دلنشینی بود، باید به تغییر و دوستداشتن خودم عادت می‌کردم، دیگه این قلبی که توی سـ*ـینه می‌تپید ارزشمند بود و هرچیزی نباید باعث رنجش میشد، در کمد چوبی رو باز می‌کنم و بارونی کرمی رو از رگال جدا می‌کنم و روی پلیور بافتم می‌پوشم.
چندشاخه از موهای موجدارم از زیر شالم بیرون میارم ودستی به دم ابروهای پرپشتم می‌کشم. با صدای رعدو برق اروم در خونه رو باز می‌کنم و توی کوچه سرک می‌کشم، ساعت چهار و رب بود اما هنوز خبری از حمید نبود در می‌‌بندم و زیر شیروانی ایوان پناه می‌گیرم به گل‌های بارون خورده توی گلدون نگاه می‌کنم، با لرزش موبایلم با عجله به سمت در میرم با دیدن ماشین حمیدکه سرکوچه متوقف شده بود نفس راحتی می‌کشم.
از ماشین پیاده میشه و پالتوی سیاهش رو با دو دستش بالای سرش گرفته بود و با سرعت به سمتم اومد، فقط چند قدم از خونه فاصله گرفتم که وسط‌های کوچه بهم می‌رسه و کتش رو سرم می‌گیره و از گوشه‌‌ی دیوار هدایتم می‌کنه:
- چه بارونیه، کوچه رو اب برداشته..
درحالی که به گام‌هام سرعت میدم بریده بریده تعریف می‌کنم:
- همیشه پاییز زمستون محله‌مون اینجوری میشه، مگه این‌جوب‌های باریک چقدر جا دارن، یادمه اون موقع که بچه بودم خیلی بارون می‌اومد موقع مدرسه رفتن بابام کولم می‌کرد، چون ریزه میزه‌ بودم می‌ترسید آب منو ببره!
در ماشین برام باز می‌کنه و روی صندلی می‌نشینم، حس می‌کنم توی کتونیم آب رفته، ناچار کفشم رو از پا بیرون می‌کشم، حمید پشت فرمون می‌نشینه و متعجب نگاهم می‌کنه:
- آب رفت تو کفشت؟
با تاسف سری تکون میدم و چند دستمال کاغذی از جعبه برمی‌دارم مشغول خشک کردن میشم:
- ببخشید ولی خیلی بدم میاد پاهام خیس باشه.
توی اینه نگاه می‌کنه و دستی به موهای کوتاه خیسش می‌کشه:
- گمونم منم باید مثله بابات کولت می‌کردم.
لبخندی می‌زنم و میگم:
- عیب نداره، می‌تونی موقع برگشت جبران کنی!
به معنی تایید سرش رو تکون میده و ترمز دستی رو پایین می‌ده و حرکت می‌کنه، صدای پر از احساس حبیب خواننده قدیمی که داشت خرچنگ‌های مردابی رو می‌خوند از سیستم پخش میشه، کمی از پنجره رو پایین می‌کشم و زیر لب می‌غرم:
- این همه اسپری خوش بو کننده تو ماشین خالی کردی ولی نتونستی بوی سیگار مخفی کنی!
کمی از سرعتش کم می‌کنه:
- خجالت زدم نکن دیگه.
منحنی لبم خم میشه، به نیم‌رخ ساده و خونسردش نگاه می‌کنم:
- به بابام گفتی، داری میای پیش من باهام قرار داری؟
لبخندی موذیانه می‌زنه و با شیطنت جواب میده:
- اره بابا بهش گفتم دارم میرم پیش نورا خانم، اونم گفت برو پسرم خوش بگذره خدا پشت و پناهتون!
- عوضی نشو..
نیم نگاهی بهم می‌اندازه:
- ببینمت، چرا اینقدر عوض شدی تو؟
- یعنی زشت شدم؟
- نه اتفاقا، گوگولی تر شدی!
لبخندم رو زیر دستم مخفی می‌کنم، خجل می‌پرسم:
- قراره امروز کجا بریم؟
- هرجا که تو بخوای!
کمی فکر می‌کنم و میگم:
- بریم یه جایی که نسکافه یا چیز داغ بخوریم؟
چینی به گوشه‌ی چشمش میده:
- بریم کافی شاپ؟
نه دلم کافی شاپ و نه هیچ مکان سربسته‌ای نمی‌خواست، دلم جایی رو می‌خواست که بتونم راحت نفس بکشم، حس و حال عجیب امروزم یک دنیا اکسیژن می‌خواست.
- می‌خوام شهرو ببینم.
 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    زیر الاچیق می‌ایستم و به منظره مبهم و ناپیدا شهر خیره میشم شدت بارون کم‌ترشده بود وحالا نم نم می‌بارید، می‌چرخم به حمیدرضا که کمی دورتر داشت از ون سیار خرید می‌کردنگاه می‌کنم، منتظر روی پاشنه می‌چرخم.
    با عجله به سمتم میاد و لیوان کاغذی رو به سمته می‌گیره:
    - اینم نسکافه با طعم بارون اسیدی، مراقب باش دستت نسوزه داغه..
    کنارم می‌ایسته کمی از چاییش می‌خوره:
    - ابجی افسانه امروز حالتو پرسید، گفت یکاری باهات داره ولی هرچی پرسیدم نگفت چیکار. گمونم امروز فرداس که سروکلش پیدا بشه.
    کنجکاو نگاهش می‌کنم:
    - یعنی باهام چی‌کار داره، اگه راجع به مراسم تشریفات عقد بگو با بابا یا مامانم صحبت کنه، من از چیزی خبر ندارم.
    - میگم بهش، می‌خوای بریم تو ماشین اگه سردته؟
    جرعه ای از نسکافم می‌خورم:
    - هوا به این خوبی، حیفه استفاده کن..
    - نمی‌دونم چی بگم، وقتی میگی خوبه لابد خوبه دیگه، از خودت بگو این مدت نبودم چیکارها کردی چطور گذشت، شنیدم خیلی گریه کردی؟
    با حالت تمسخر نگاهش می‌کنم:
    - عمرا، چه اعتماد به نفسی داری. واقعا پیش خودت چی منو فرض کردی؟ ببینم نکنه خودت گریه کردی واسه رد گم کنی این سوال ازم پرسیدی!
    سینش رو سپر می‌کنه و بادی به غبغبش میده:
    - دیگه چی؟ مرد که گریه نمی‌کنه دخترجون‌‌..
    - این چه حرفیه؟ مگه گریه کردن زن و مرد می‌شناسه که داری جنسیتیش می‌کنی. گریه و اشک ریختن واسه ادمیزاده زن و مرد نداره..
    با حرص اداش رو درمیارم و ادامه میدم:
    - مرد که گریه نمی‌کنه‌، ببینم اصلا رو چه حسابی..
    تنه‌‌ی ارومی بهم می‌زنه و توی حرفم می‌پره:
    - خیلی خوب بابا چه حرص جوشی می‌خوری چه دفاعی از حقوق زنان می‌کنی، اصلا دندم نرم مثله چی گریه کردم، صبح تا شب کنج اتاق نشسته بودم بلانسبت چی زار می‌زدم. هرکی هم می‌اومد سمتم جیغ می‌زدم.خوبه؟ حله؟ خیالت راحت شد؟ حالا بیا یه روز بدون جروبحث داشته باشیم‌‌‌. زود تند سریع بحثو عوض کن..
    بی اختیار لبخندی می‌زنم، چقدر تسلیم شدنش رو دوست داشتم.
    - چی بگم خب؟
    - حرف بزن‌، از این صحبت‌های عادی که نامزدها بهم می‌زنن، همین که می‌پرسن غذا چی دوست داری، رنگ چی دوست داری، چه می‌دونم اسم بابات چیه‌؟
    با اکراه چینی به دماغم میدم
    - ساکت بمونیم بهتره، نه؟
    با تایید سری تکون میده و به نقطه نامعلوم خیره میشه:
    - راست میگی‌ این حرف‌ها به ما نمیاد ما یه چند مرحله بالاتریم بعد این همه گرفتاری بالا و پایین رفتن ازت بپرسم رنگ و غذای مورد علاقت چیه، یکم ناجوره. ولی نورا درسته خودم تو این مدت یکی دوبار ناشی‌بازی دراوردم ولی..
    سریع حرفش رو قطع می‌کنم:
    - منظورت قضیه خواستگاری یهویته؟
    باحیرت نگاهم می‌کنه:
    - چه زود گرفتی منظورم چیه، بهت نمیاد ولی خیلی چموشی از کجا فهمیدی بچه جون؟
    دستم رو توی جیب بارونی فرو می‌برم و قدمی ازش فاصله می‌گیرم:
    - تنها ناشی بازی تو این مدت فرستادن ابجیت با گل و شیرینی در خونمون بود، تازه تو اون اوضاع مسخره انتظار هرکاری ازت داشتم جز این یه مورد، واقعا چی تو سرت بود‌؟
    - نمی‌دونم تو فکر کن جو گیر شده بودم.
    - چرا قبلش به خودم نگفتی؟
    ابروهاش توی هم گره می‌خوره با شروع به دفاع کردن از خودش می‌کنه:
    - اخه داری یه حرف‌هایی می‌زنی نورا، ای کاش یه عکسی از قیاقت وقتی منو جلو خونتون می‌دیدی داشتم بهت نشون می‌دادم از ده کیلومتری زار می‌زد ازم متنفری اگه راه داشتی می‌زدی گردنمو می‌شکوندی کی جرات داشت بهت حرفی بزنه‌.
    اروم می‌خندم:
    - خوبه باز می‌دونستی ازت بدم میاد ولی پاپیش گذاشتی و اومدی جلو، خوشم میاد اعتماد به نفس خوبی داری‌.
    - ببین من اهل حرف‌های قلمبه سلنبه نیستم ولی یه جا به گوشم خورده بود که مرز عشق و نفرت اندازه یه تاره مو باریکه برای همین گفتم..
    - برای همین گفتی سنگ مفت گنجیشک مفت، تیری تو تاریکی رها کردی هر چه بادآباد‌..
    شاکی به سمتم قدم برمی‌داره:
    - ببینم تو چرا نمی‌ذاری حرفمو بزنم، هرجور که دلت بخواد تمومش می‌کنی؟
    بادید ین میمیک شاکیانه‌‌ی صورتش خندم شدیدتر میشه و قدمی به عقب برمی‌دارم:
    - چیه مگه دروغ گفتم؟
    کلافه به سمتم میاد از بازوم می‌گیره:
    - بیا بریم سرما خورده به سر کلت حالت خوب نیس انگار..
    ناراحت نگاهش می‌کنم:
    - یعنی الان می‌‌بری خونه؟
    دستمو می‌گیره و به سمت ماشین می‌بره:
    - اره..
    با سماجت سعی می‌کنم متوقفش کنم:
    - این که نشد قرار خب حداقل یکم منو ببر بچرخون توشهر!
    خم ابروهاش شدید میشه:
    - هوا داره تاریک میشه، حواست نیست امانتی دست من، بابات بیاد خونه ببینه نیستی نگرانت میشه، نمی‌تونم از اعتماد موسی سواستفاده کنم وجدانم قبول نمیکنه!
    - وا مگه داریم چی‌کار می‌کنیم، پس از دیگه بهم‌نگو باهات بیام سرقرار!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    با لب ولوچه‌ی اویزون، نگاهی به کوچه‌ی تاریک می‌اندازم وهوفی زیر لب بدون این‌که نگاهش می‌گم:
    - خداحافظ.
    صداش به گوشم می‌رسه:
    - نورا؟ بابا صبر کن یه دقیقه، مگه من چی گفتم این‌طوری ریختی بهم؟
    باعجله پیاده میشم خم میشم وزیر لب می‌غرم:
    - برو دیگه، برو به کاروبارت برس‌. منم که رسوندی نگران نباش. امانتیت هم که صحیح و سالم دم در خونشونه، دیگه منتظر چی؟
    لبخندی با شیطنت می‌زنه و با صدای ارومی میگه:
    - یه بـ*ـوس از راه دور حقمه؟ حقم نیست، از راه دو‌ر، از این هوایی‌ها که با دست پرت می‌کنن، هوم؟
    باحرص چشمم رو می‌بندم و با تایید سرم رو تکون میدم:
    - چرا واقعا حقته، حالا که فکر می‌کنم خیلی زحمت کشیدی..
    چند قدم دور میشم و کیفم رو محکم روی کاپوت ماشین می‌کوبم:
    - بیا اینم از بـ..وسـ..ـه هوایی که می‌خواستی، کمه یا بیشتر می‌خوای؟
    سرش رو از پنجره بیرون میاره و معترضانه میگه:
    - بسه بابابسه شوخی کردم، بیا برو سرجدت نخواستم، بیابرو ابرومون‌رو بردی الان یکی میبینه فکر می‌کنه مزاحمم.
    کیفم روی دوشم می‌اندازم و نفس راحتی می‌کشم در حالی که عقب عقب راه میرم انگشتم رو به نشونی تهدید به سمتش می‌گیرم:
    - بار اخرت باشه‌ها..
    لبخندش دوباره روی صورتش نقش می‌بنده:
    - دیوونه‌ای، خوشگل دیوونه‌ای.
    توی تاریکی کوچه گم میشم، باعجله به سمته خونه میرم، هنوز کلیدم توی قفل نچرخیده که با ویبره موبایلم به پیامی که پر از ایموجی بـ*ـوس بودم لبخندی می‌زنم و اروم زمزمه می‌کنم:
    - روتو برم..
    توی تاریکی دنبال کلید برق حیاط می‌گردم، با چندبار بالا و پایین کردنش سر بلند می‌کنم و متعجب به چراغ‌های خاموش خونه‌ی عفت خانم نگاه می‌کنم و بااحتیاط از پلکان خونه بالا میرم؛ صدای بابا از توی خونه بلند میشه.
    - نورا اومدی؟
    مضطرب در رو باز می‌کنم:
    - ترسیدم بابا چرا تو تاریکی نشستی!
    - برق‌ها رفته..
    چراغ قوه موبایلم رو روشن می‌کنم به سمتش می‌گیرم:
    - می‌دونم، حداقل یکی دوتا شمع روشن می‌کردی.خوب شد قبل اینکه بیام تو صدام کردی، وگرنه بی خبر می‌اومدم تو سکته می‌کردم.
    - کجا بودی؟
    کیفم رو راحتی پرت می‌کنم، هر چند برای گفتنش مردد بودم اما دوست نداشتم دروغ بگم. اروم جواب می‌دم:
    - با حمیدرضا رفته بودم بیرون!
    درحالی که به سمته اشپزخونه فرار می‌کنم ادامه می‌دم:
    - باطری گوشیم کمه، الان‌هاست که تموم بشه ببینم می‌تونم شمع پیدا کنم.
    در کابینت رو باز می‌کنم، جعبه شمع رو از پشت لیوان‌های بلوری بیرون می‌کشم، فندک و نبلکی رو برمی‌دارم و درحالی که به سمتش می‌رم می‌پرسه:
    - شنیدی چی گفتم؟
    روبه روش می‌نشینم:
    - نه نشنیدم، چی گفتی؟
    - پرسیدم حرفاتون رو زدین، قرار مدارتون گذاشتین؟
    با کمی مکث فندک روشن می‌کنم و نزدیک فیـلتـ*ـر شمع می‌برم:
    - اره خب یه سری از حرفامونو زدیم..
    - می‌خوای چی‌کار کنی نورا؟
    چند قطره پارافین توی نلبکی می‌ریزه، ترس و نگرانی توی صداش حس می‌کنم‌، لحنش پر از تعجیل بود، شمع رو مابین خودمون می‌زارم:
    - نگران چی بابا؟
    به بالش مخملیش تکیه می‌ده و با کمی مکث جواب میده:
    - چند شبه پشت هم دارم یه خوابی رو می‌بینم‌..
    - چه خوابی؟ برام تعریف کن.
    دستش رو توی بغلش قفل می‌کنه و سرش رو به سمته پنجره می‌چرخونه:
    - توی خوابم شاید دوازده سیزده سالمه شایدهم کمتر، هرچی هست تو سن و سال الانم نیستم، یه پسر بچه سرکش و زبرو زرنگم تو کوچه باغ‌های روستای پدریم تو حکم اباد دارم تیر کمون به دست دارم بازی می‌کنم. هربار رد یه قرقاول می‌زنم، منو می‌بره زیر یه درخت بزرگ چنار‌‌ خودش غیبش می‌زنه و شاخه و برگ درخت تو یه چشم به هم زدن خشک میشه و شروع می‌کنه به ریختن، اینقدر می‌ریزه که فقط یه تنه ازش باقی می‌مونه..
    لب تر می‌کنم، مضطرب نگاهش می‌کنم:
    - ایشالله که خیره‌، یه خواب که این همه ناراحتی نداره، غصه چی رو داری می‌خوری؟
    - می‌دونی اقا خدابیامرزم تو جوونی مُرد، طعم بی پدری و یتیمی تو سن سال کم چشیدم دروغه اگه نگم هرباری که به خودم میام میگم چرا آقام یه روزم اگه حتی یه ساعت بیشتر بالا سرم بود، من اینجا نبودم، شاید یه کلمه یه حرفش تقدیر زندگیمو یه جور دیگه می‌نوشت، نمی‌خوام سرنوشتم برای تو تکراربشه، تو بیای جای من، من برم جای آقام..
    - بس کن بابا خدانکنه، داری چی میگی؟
    نگاهش رو به سمتم می‌چرخونه:
    - یادته بچه بودیم مشهد؟
    با سر حرفش رو تایید می‌کنم:
    - اره یادش بخیر دیگه نشد دوباره بریم همون یبار بود..
    - یادته وقتی رسیدیم رفتیم تو یه رستوران خوب، یارو کنار غذا واسمون سوپ آورده بود، تو شروع کردی به غرغر کردن، بلند می‌گفتی ما که سوپ نخواستیم برای چی برای ما سوپ آوردین، کی گفت واسه ما سوپ بیارین این مال ما نیست، ما فقط کباب خواستیم!
    شرمنده از خاطره عجیب کودکبیم می‌خندم:
    - وای چرا یادم انداختی‌، خیلی بچه تخسی بودم، صدام کل رستوران برداشته بود، گارسون اومد گفت سوپ با غذاست. پیش غذاست ولی من که حالیم نمی‌شد‌، چقدر تباه بودم خدایا..
    - توهم لج کردی شروع کردی به گریه کردن، گفتی ما مگه حروم خوریم، دارین حروم به خوردمون میدین ما سرسفره حلال بزرگ شدیم..
    خندم شدید میشه:
    - چرا هیچ کدومتون نزدین تو دهنم ساکت شم؟ بعدش یهو چشممو واکردم دیدم صاحب رستوران روبه روم وایستاده داره واسم معنی رایگان و مجانی توضیح میدم، اخرش گفت دخترم اصلا تو فکر نذریه فقط بخور کاریت نباشه حلال حلاله..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    چشم‌های غمگینش تو تاریک و روشن فضای خونه روی هم گذاشته میشه:
    - خدا جای حق نشسته تو کل زندگیم فقط خواستم انسان باشم، مثله انسان رفتار کنم، دل نشکنم و اشک کسی رو در نیارم، با بچه کوچیک همونطور رفتار کردم که با ادم بزرگ رفتار کردم. غصه مال دنیا رو نخوردم گفتم همه چیز یه روز تموم میشه و فانیه، اما آخر این همه ریاضت وسختی چی شد نورا؟ روسیاهی برای منی که یه عمر لقمه حروم سرسفرم به خورد زن و بچم ندادم، یه روز آخورشون پر کردم از پول حروم، معلوم نیست چجوری باید تاوانشو بدم، خدابهم رحم کنه‌.
    پرده اشک تو چشم‌هام رو کنار می‌زنم شاکی می‌غرم:
    - تو چرا تاوان پس بدی؟ توان کسی پس میده که می‌دونسته حرومه اما باز دست ازش نکشیده، تاوان برای تو نیست بابا، بیخود فکرو ذکرتو مشغول نکن، خدا خودش شاهده، می‌دونه، دیده مقصر کی بوده، اگه تو خودتو اینطوری عذاب بدی من سرمو می‌ذارم رو زمین میمیرم، می‌فهمی می‌میرم.
    - خدانکنه، تا لحظه آخر امیدم فقط باید به لطف کرم خدا هست حالا حالاها ناامید نمیشم.
    ملتمس نگاهش می‌کنم:
    - دیگه بهش فکر نکن باشه؟همه چیز درست میشه قول می‌دم یه راهی واسه این مشکلتم باز میشه..
    - نفست حقته، نمی‌خوام بشکنمش..
    - نشکن، بهت قول دادم، خدا اونقدرام که فکر می‌کنی سخت گیر نیست‌‌.
    *****
    با چشم‌های بسته دستم رو زیر بالشم فرو می‌کنم و موبایلم رو بیرون می‌کشم، خسته غلتی روی تشکم می‌زنم و خمیازه‌ای می‌کشم ساعت یازده صبح بود و اما دریغ از هیچ زنگ یا پیامی آخرین پیام حمید برای دیشب بود که شب بخیر گفته بود!
    بی هوا دستم روی شماره‌اش می‌ذارم و با محض بوق خوردن قطع می‌کنم، قبل از اینکه کار به زنگ زدن برسه پیامی براش می‌فرستم:
    - سلام صبح بخیر.
    کاش می‌شد بهش می‌گفتم منظوری از زنگ زدن ندارم دستم اشتباهی خورده، در کل بهش می‌فهموندم زیاد مهم نیستی!
    در حالی که به صفحه روشن موبایلم چشم دوختم به زیرلب خودم تشر می‌زنم:
    - بسه دیگه، نکنه تا شب بشینم منتظر جواب پیامش؟
    موبایلم رو گوشه‌ای پرت می‌کنم و نیم خیز میشم و چنگی به موهای موجدار و آشفتم می‌کشم‌، امروز اینقدر سرم شلوغه که مطمئنم اصلا وقتی برای حمیدرضا ندارم!
    توی ایوان می‌ایستم و کش و قوسی به خودم میدم هوای آفتابی امروز فقط نظافت و بشور بساب طلب می‌کنه، اول از همه پادری جلوی ایوان رو کنار حوضچه پرت می‌کنم هنوز دوتا پله پایین نرفتم که فکرم دوباره مشغول می‌شه؛ اگه بخوام تو حیاط رخت و لباس بشورم بهتره گوشیمو بیارم پایین شاید کسی زنگ بزنه و نشنوم، اینجوری بهتره!
    با عجله دستو رومو می‌شورم توی اتاقم برمی‌گردم، ناامید به صفحه موبایلم نگاه می‌کنم هم عجیب بود و هم بعید حمیدرضا قابل دسترس ترین آدم توی زندگیم چرا پس جوابم رو نداده بود..
    دقیقه و ساعت‌ها پشت هم می‌گذشت هم رخت و لباس‌هارو شسته بودم هم گردگیری کرده بودم هم تموم خونه جاروکشیده بودم حتی غذای شب رو هم بار کرده بودم، فقط تنها چیزی که داشت زیاد میشد تعداد پیام‌های ارسال شده و زنگ بی جواب یک طرفه‌ی من به حمید بود، دلشوره و نگرانی کم کم به سراغم اومده بود
    عصبی نسکافه‌‌ی فوری تو لیوانم رو هم می‌زنم، از این اخلاق وابستگیم بیزاربودم امان از وقتی فکرم درگیر چیزی می‌شد ول کن نبودم تا تهش رو در میاوردم، اگه تا ساعت ۵ جوابم رو نمی‌داد رحم نمی‌کردم و به بابا زنگ می‌زدم امارش رو می‌گرفتم!
    ساعت از مرز چهار ونیم گذشته با صدای کوبیده شدن در حیاط با عجله بلند میشم.
    بابا- نورا بیا کمک
    سرم رو از در بیرون می‌برم به تاهندونه‌های بزرگی که روی پله‌ی در ورودی حیاط بود نگاه می‌کنم:
    - خیر باشه،‌ این همه هندونه چه خبره؟
    بابا به سمته انباری میره:
    - گرفتم واسه شب یلداهندونه‌هارو می‌ذارم تو انباری، توهم بیا این پرتقال‌ها رو بالا ببر شب باهم آب پرتقال بگیریم بخوریم!
    بی حوصله از پلکان پایین میرم و به مارک‌های آبی روی پرتقال بزرگ نگاه می‌کنم:
    - اولا این پرتقال‌ها که واسه اب گیری نیست دوما باید به طرف می‌گفتی چه جور پرتقالی می‌خوای سوما واسه چی میری جنس گرون می‌خری مگه سرگنج نشستی!
    - کی گفته گرون خریدم چرا ندونسته غیب میگی دختر، آب گیری هم نباشه نهایتش اینکه یکم گلپر و نمک بزنیم بخوریم..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هنوز پا روی پله‌ها نذاشتم که نایلون پرتقال‌ها رو رها می‌کنم و باتردید به سمت بابا میرم:
    - بابا چرا امروز اینقدر زود اومدی؟
    - همین‌جوری کاری نداشتم تعطیل کردم اومدم!
    دستم رو توی جیب ژاکتم فرو می‌کنم و با کمی مکث می‌پرسم:
    - آهان پس اینطور، حمیدرضاهم اون‌جا بود دیگه؟
    - خیالت راحت صبح وقتی داشت می‌رفت شهرستان بهش گفتم امروز زودتر میام خونه، بی هماهنگی کارو ول نکردم بچه نیستم که..
    منظورم‌رو بد فهمیده بود، اما اینجا چیز دیگه‌ای مهم بود پیگیرتر از قبل خودم رو نزدیک انباری می‌رسونم:
    - مگه رفت شهرستان؟
    سرش رو از توی انباری بیرون میاره:
    - لامپ انباری سوخته، لامپ نداریم تو خونه؟
    - نه یعنی نمی‌دونم، باید بگردم، پرسیدم رفته شهرستان؟
    در حالی که سرش رو می‌خارونه جواب میده:
    - کی؟
    - بابا حمید دیگه، میگم رفته شهرستان؟
    - آها اونو میگی، گمونم صبح اینطوری شنیدم، گفت یه کاری داره میره تاشب برمی‌گرده!
    پوست لبم رو محکم گاز می‌گیرم:
    - از صبح صدبار زنگ زدم اما جواب نداده، الانم که اومدی میگی رفته شهرستان..
    - چی؟
    هوفی زیر لب میگم:
    - هیچی بابا هندونه‌هاتو جاساز کن، من میرم بالا کار دارم.
    خرید‌هارو از دم پله برمی‌دارم و درحالی غر می‌زنم عصبی میگم:
    - آدم بی ملاحظه، حداقل یه خبر قبل رفتنش بهم می‌داد، الان من از کجا باید بدونم مردست یا زندست، اصلا این کدوم گوریه، منه ساده رو بگو از صبح پشت هم زنگ و اس ام اس که آقا جوابمو بده‌..
    توی همچین شرایطی فقط خوردن پرتقال نمکی و گلپر دیدن فیلم سامورایی رو کم داشتم، با صدای خروپف بابا به خودم میام کنترل رو برمی‌دارم و تلوزیون رو خاموش می‌کنم و بی حوصله توی اتاقم برمی‌گردم‌.
    دروغ چرا خسته بودم اصلا دوست نداشتم چشم روی هم بذارم، ناچار چراغ اتاقم رو خاموش می‌کنم و زیر پتو می‌خزم آخرین پیامم رو ارسال می‌کنم:
    - باشه، خوش بگذره!
    چشم‌هام تازه گرم شده بود که باصدای زنگ موبایل می‌پرم،با دیدن شماره حمیدرضا نفس عمیقی می‌کشم با لحن طلبکارانه میگم:
    - الو بگو می‌شنوم؟
    خوب متوجه موقعیت بحرانیش شده:
    - الو نورا بذار من بهت توضیح میدم..
    - خوب گوش کن اصلا، یعنی اصلا نمی‌خوام یه لحظه هم صداتو بشنوم، برو همون جایی که تا الان بودی..
    خشمگین تماس رو قطع می‌کنم، اگه یکم از این بیشتر به حرف زدنم ادامه می‌دادم صدای جیغ و دادم کل خونه رو برمی‌داشت. ولی عجیب دلم خنک شده بود چقدر حس بهتری داشتم، چندباری زنگ می‌زنه و پشت هم روی رد می‌زنم.
    پیامک‌هایی که پشت هم حواله میشه لبخند رو به لبم برمی‌گردونه:
    - دارم میام اونجا، باهم حرف می‌زنیم.
    ساعت سه شب دیوونه شده، حداقل منت کشی می‌ذاشت برای صبح، با لجبازی تایپ می‌کنم:
    - نمی‌خوام ببینمت، صحبتی هم باهات ندارم.
    نیم ساعت می‌گذره که دوباره شروع به زنگ زدن می‌کنه.بدون اینکه حرفی بزنم تماس رو وصل می‌کنم صداش از توی گوشی پخش میشه:
    - الو نورا بیا پایین سرکوچتمونم، لج نکن دیگه دختر بیا منطقی مشکلمون حل می‌کنیم‌، بخدا اگه نیای هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
    تهدید آخرش رو اصلا دوست نداشتم، با عجله بلند میشم و ژاکتم رو می‌پوشم و شال قرمزحوریه رو از چوب لباسی پشت در برمی‌دارم، پاورچین از توی خونه بیرون میام، دمپایی انگشتیم باعجله می‌پوشم، خدارو شکر شب بود کسی با این تیپ قیافه منو نمی‌دید.
    حمیدرضا که سرکوچه ایستاده بود بادیدنم با عجله با سمتم میاد‌ زیر لب می‌غرم:
    - برو اونور اصلا سمت من نیا، برای چی پشت تلفن تهدید می‌کنی؟
    بریده می‌خنده و در حالی سعی می‌کنه ارومم کنه میگه:
    - چی داری میگی تهدید کجا بود، بیا بریم تو ماشین صحبت می‌کنیم نصفه شبی..
    - من که از اولم گفتم حرفی باهات ندارم‌.
    بازوم رو می‌گیره و وادار به حرکتم می‌کنه:
    - رفته بودم شهرستان‌، تو مسیر نزدیک عوارضی بودم فهمیدم موبایلمو وقتی رفتم خونه مدارکمو بردارم جا گذاشتم‌، دیگه نتونستم برگردم.
    درب ماشین رو باز می‌کنه و ادامه میده:
    - موقع برگشت از شانس بدم تو اتوبان تصادف شده بود، فقط دوساعت تو ترافیک گیر افتاده بودم.
    روی صندلی می‌نشینم، به محض نشستنش پشت فرمون شونه‌ای با بی تفاوتی تکون میدم:
    - اصلا مهم برام نیست!
    صحفه موبایلش رو به سمتم می‌گیره و لیست تماس‌هاش رو نشونم میده:
    - چهل و سه بار زنگ زدی و سی تا پیامک فرستادی، بعد توچشمم نگاه می‌کنی میگی مهم نیست!
    ابروهام بالا می‌ره بد ضایع شده بودم، بیشتر شبیه آدم الکلی بودم که کارهای تو مستیم رو بخاطر نمیاوردم، چهل و سه بار؟ چه مرگم شده بود. کِی این همه زنگ اس ام اس داده بودم، کاش یه راهی بود تا این شاهکار هنری رو گردن نگیرم.
    - می‌دونی چیه، اون لحظه برام مهم بود نه الان دیگه هیچ اهمیتی نداره.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لبخندی با غرور می‌زنه:
    - فکرشم نمی‌کردم بخوای اینجوری نگرانم بشی، وگرنه همون اتوبانو تا دم خونه دنده عقب می‌اومدم!
    ناباور نگاهش می‌کنم:
    - کی گفته نگرانت شدم، چه قوه تخیل خوبی داری، من فقط می‌خواستم بدونم کجایی کنجکاو شده بودم همین!
    هنوز لبخندش به قوت قبل سرجاشه سری به معنی تایید تکون می‌ده:
    - کمتر از بیست و چهار ساعت نبودمن اینقدر تورو جوری اذیت کرد که تو اون هفت هشت روزی که نبودم اذیت نکرد، باورم نمیشه..
    عصبی می‌خندم:
    - از رو نمیری نه؟ بشین اینجا اینقدر خیال بافی کن تا از هوش بری‌.
    - واقعا نمی‌خوای اعتراف کنی که نگران شدی؟ نه؟ پس بذار دوباره نگاه به پیامات بندازم شاید من اشتباه کردم!
    موبایلش رو برمی‌داره و مشغول خوندن میشه:
    - سلام صبح بخیر، سلام کجایی، چرا جوابمونمیدی، نگرانتم وقت کردی بهم زنگ..
    عصبی موبایلش رو از دستش بیرون می‌کشم:
    - بس کن دیگه، اره اصلا نگرانت شدم خب که چی، الان می‌خوای چی رو ثابت کنی؟
    با کمی مکث میگه:
    - که دوستم داری..
    سکوت می‌کنم، با کمی تاخیر دلخور زیر لب میگم:
    - حداقل شب قبلش بهم میگفتی داری میری..
    - باور کن کار پیش اومد فرصت نکردم، ببین پامو گذاشتم داخل خونه وقتی زنگ و پیام‌هاتو دیدم حتی صبر نکردم یه آب بخورم، از اون سر شهر بلند شدم اومدم اینجا تا از دلت در بیارم، اصلا من کوچیکتم قهر نکن دیگه‌..
    دمق نگاهش می‌کنم:
    - قهرنیستم‌ که‌..
    - اصلا در داشبورد باز کن.
    - برای چی؟
    - باز کن، برات یه چیزی خریدم..
    داشبورد رو باز می‌کنم و با دیدن جعبه کادوی کوچیکی داخلش بود متعجب برش می‌دارم:
    - این چیه دیگه، آخه به چه مناسبتی؟
    - دوستداشتنت که مناسبت نمی‌خواد..
    بازهم لبخند احمقانه‌ای که پیش از باز شدن هدیه روی لبم ظاهر شده بود‌، انگار دلبری کردن با همین جمله‌های ساده رو یاد گرفته بود، در جعبه رو باز می‌کنم با دیدن گوشواره آویزی طلایی نگاهم غمگین میشه..
    - خوشت نیومد؟
    - خیلی خوشگله، اما من که گوشواره نمیندازم!
    ابروهاش توی هم قلاب میشه و محکم می‌پرسه:
    - چرا؟
    خجل انگشتم رو گوشم می‌ذاره:
    - آخه این گوش‌ها که گوشواره نمی‌خواد..
    انگار از حرفم عصبانی شده، نفسش رو از سـ*ـینه بیرون می‌فرسته:
    - بهت گفتم اولین باری که دیدمت اول از گوشت رو دیدم؟ بعد که سرتو اروم چرخوندی خودتو دیدم، اینقدر اون لحظه اول دوست دارم که حاضرم برگردم عقب صدبار دیگه تکرارش کنم، نورا حق نداری خودتو دوست نداشته باشی، اصلا من این اجازه رو بهت نمیدم، دیگه نمی‌خوام بشنوم از زبونت همچین حرفی رو باشه؟
    حرفش حالم رو خوب کرده بود، انرژی از دست رفته کل روزم رو بهم برگردونه بود‌.
    - باشه.
    - الان آشتیم دیگه؟
    می‌خندم و تکرار می‌کنم:
    - قهر نیستم که..
    سرش کم کم رو نزدیک میاره:
    - دیگه نمی‌تونم تحمل کنم، می‌خوام بو..
    با افتادن نور قرمز توی ماشین با وحشت می‌چرخم و به ماشین پلیسی که درست روبه رومون متوقف شده بود نگاه می‌کنم، با دیدن مامور و سربازی که داشتن به سمتون می‌اومدن با ترس زمزمه می‌کنم:
    - حمید پلیسه..
    در حالی که شیشه ماشین پایین میاره اروم زیر لب میگه:
    - آروم باش، چیزی نیست.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با ورود به کلانتری شالم رو جلو می‌کشم و پشت سر حمیدرضا تو راهروی سرد و باریک قدم می‌ذارم، مضطرب کنار درب نیمه باز اتاقی که نوار سبز داشت رو به روی حمیدرضا می‌ایستم.
    صدای مامور از توی اتاق بلند میشه:
    - جناب سرگرد با چه وضعی تو ماشین گرفتیمشون..
    حمید عصبی می‌غره:
    - با چه وضعی اقا؟ با چه وضعی چرا بیخود تهمت می‌زنی؟
    صدای سرگرد بلند میشه:
    - صداتو توکلانتری من بالا نبر، بیایین تو‌ جفتتون‌‌..
    حمید وارد اتاق میشه، اروم پشت سرش راه می‌افتم.
    سرگرد که مرد میانسال با موهای جوگندمی بود چهره‌ی نسبتا ارومی داشت با تعجب می‌پرسه :
    - این چه وضعیه، این خانوم چرا با دمپایی اومده؟
    مامور: دیگه همینجوری گرفتیمشون‌‌، حتی کیف و موبایلم با خودش نداشت.
    حمیدشاکیانه جواب میده:
    - یعنی چی گرفتیمشون مگه قاتل یا سارق گرفتی ؟ میگم این خانم نامزدمه مثله اینکه اصلا متوجه نیستی‌ شما انگار دقیقا سرکوچشون پارک کرده بودم، شما مگه میرین سرکوچه کیف باخودت میبری یا کت شلوار میپوشی..
    سرگرد- شما ساکت گفتم حرف نزن تا نفرستادمت بازداشتگاه ، خانم بیاجلو..
    با خجالت سرخم می‌کنم‌، قدمی به جلو برمی‌دارم.
    سرگرد- نامزدته دیگه؟
    - بله.
    - خیلی خوب شماره تماس پدرتو بده..
    با ترس نگاهی به حمیدرضا می‌اندازم. باید به این وضعیت خاتمه می‌دادم، حالم داشت از این همه تحقیر و تشر به هم می‌خورد، تردید رو کنار می‌ذارم و شماره تلفن خونه رو میدم.
    تا اومدن باباتوی راهرو روی صندلی استیل منتظر می‌نشینیم، حمید هم با فاصله چند صندلی اونورتر می‌نشینه، از سرما دستم رو توی بغلم قفل می‌کنم و دندون‌هام روی هم ضرب می‌گیره.
    حمید- نورا می‌خوای برم از تو ماشین کتمو بیارم بپوشی؟
    به معنی منفی سرم رو تکون میدم:
    - توروخدا از جات تکون نخور، می‌بینی که روت زوم کردن..
    کمی می‌گذره و صدای بابا از پشت باجه بلند میشه، مضطرب زیرلب میگم:
    - حمید تو اول برو بهش توضیح بده، من اصلا نمی‌تونم، واقعا نمی‌دونم چی باید بهش بگم..
    با عجله بلند میشه و به سمته بابا میره صدای حرف زدنشون ضعیف میشه، کمی می‌گذره بابا از پشت باجه به سمتم میاد.
    نگران نگاهی بهم می‌کنه:
    - نورا خوبی بابا؟ حمید این چرا رنگ رو کرده؟
    با خجالت سری تکون میدم:
    - خوبم بابا چیزی نیست.
    حمیددر حالی که به سمت اتاق سرگرد هدایتش می‌کنه:
    - خیلی ترسیده، شوکست‌ هنوز..
    هنوز باورم نمی‌شد که پدرم اینقدر آروم باهام رفتار کرد، حتی رد اخم روی صورتش ندیدم فقط چشم‌هاش نگران بود همین، با بلند شدن سروصدا با وحشت نگاهی به انتهای راهرو می‌کنم باسرعت بلند میشم هنوز به در اتاق نرسیدم که صدای بابا به گوشم می‌رسه از لای در به داخل اتاق نگاه می‌کنم.
    بابا- بچه‌ی منو با پای برهنه تو این سرما از جلوی در خونم برداشتین اوردین اینجا، که چی؟ چرا جلوی در داره با دامادم صحبت می‌کنه؟ بعد به منه پیرمرد این موقع صبح زنگ بزنید بیا کلانتری بچه هاتونو گرفتیم، آخه این انصافه.‌.
    سرگرد درحالی که سعی می‌کنه بابا رو متقاعد کنه جواب میده:
    - مامور گشتمون وقتی مدارک شناسایی ازشون دریافت نکرد مجبور شد این‌کارو کنه ..
    مامور اولی ادامه میده:
    - ما وظیفمون رو انجام دادیم حاج آقا، ماهم داریم زحمت می‌کشیم که امنیت رو برقرارکنیم به هرحال یه سو تفاهمی پیش اومده ..
    نفس راحتی می‌کشم، کاش همون اول نمی‌ترسیدم به بابا خبرمی‌دادم تا داستان این همه کش و قوس پیدا نمی‌کرد، بلاخره قائله ختم به خیر میشه از کلانتری بیرون می‌زنیم، روی صندلی عقب نشسته بودم باباهم صندلی کنار حمید نشسته بودو لام تا کام ساکت بود‌. معلوم نبود چه چیزی توفکرش می‌گذشت، مشکوک به حمیدرضا نگاه می‌کنم ولی انگار اون هم ازمن بی خبرتر بود منتظر واکنش بابا بود.
    با رسیدن به میدون بابا میگه:
    - صبر کن، صبرکن نگه دار..
    حمید پا روی ترمز می‌ذاره:
    - چیزی شده حاج موسی؟
    بابا اشاره به مغازه کله پزی می‌کنه:
    - اینجا کله پاچه هاش حرف نداره برم بگیرم، بریم خونه صبحونه بخوریم، ببینم شما دوتا گشنتون نیست؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    منتظر جواب نمی‌مونه و با عجله از ماشین پیاده میشه، نگاه متعجب جفتمون بهم گره می‌خوره.
    - جدی جدی رفت کله پاچه بگیره؟
    نگاهی به بیرون می‌اندازم:
    - آره دیگه، مگه بابام با تو شوخی داره؟
    به سمتم می‌چرخه و دست روی صندلی می‌ذاره:
    - نورا تاهمین‌جا هم خیلی شرمنده موسی هستم، این تن بمیره بیا امروز یه تاریخ واسه عقدمون بده حداقل تکلیفمون مشخص بشه، تا الان بابات خیلی صبوری کرده نزده یه بلایی سرم نیاورده، پای ابروم گیر مردونگی کن در حقم‌..
    ابروهام توی گره می‌خوره:
    - گوشواره‌مو بده، تو داشبورد گذاشتم.
    خم میشه و جعبه رو از توی داشبورد برمی‌داره:
    - یعنی هنوز ازم مطمئن نیستی؟
    جعبه رو از دستش می‌گیرم و در حالی که گوشواره‌هارو نزدیک پنجره می‌برم و زیر نور نگاهش میکنم:
    - چه نگین‌های خوشگلی داره‌، فکر نمی‌کردم همچین سلیقه‌ای داشته باشی، نه خوشم اومد یه چیزایی بلدی..
    - نورا، بخدا از این جا به بعد مجبور میشم دیگه نظرت رو نخوام و با موسی در میون بذارم، بابا دیگه من چجوری ثابت کنم ادم بدی نیستم‌، اصلا نمیگم آدم معرکه‌ای هستم نه، ولی قول میدم واسه تو آدم خوبه باشم‌.
    تیز نگاهش می‌کنم:
    - قول میدی که برای من آدم خوبه باشی، رو حرفت حساب کنم؟
    دستش رو به سمتم می‌گیره:
    - نوکرتم هستم‌، قول مردونه؟
    کمی مکث می‌کنم و میگم:
    - قول مردونه نمی‌خوام، قول شرف می‌خوام.
    - هرچی تو بگی، باشه؟
    - منو ببین هیچ وقت حرف‌های امروزتو یادت نره.‌
    دستم رو می‌گیره:
    - قول شرف، مطمئن باش امروزو یادم نمیره.
    نگاهی به اطرافم می‌اندازم اروم می‌گم:
    - شب یلدا چطوره؟
    لبخندی روی صورت خسته‌اش ظاهر میشه:
    - بهتر از این نمیشه‌، پس شب یلدا مطمئنی دیگه صد درصد؟
    با چشم رو تایید می‌کنم، نفسش رو بیرون می‌فرسته:
    - برم ببینم موسی داره چی‌کار می‌کنه‌، زشته تو ماشین تنها بمونیم.
    دستم رو رها می‌کنه و باعجله پیاده میشه، نگاهم دوباره به گوشواره می‌دوزم، با همه ترس و اضطرابی که داشتم اما به آروم به نظر می‌رسیدم. دلم نمی‌خواست به از این‌جا به بعد فکر کنم، باید به انتخابم اعتماد می‌کرد‌م.
    استکان چای رو توی سینی می‌چینم با احتیاط از توی اشپزخونه بیرون میام، بابا نون سنگک توی دستش رو نصف می‌کنه به طرف حمیدرضا می‌گیره و با صدای بلند میگه:
    - بدو بیا نورا تا از دهن نیفتاده این کله پاچه خوردن داره، بهش میگن کله پاچه بعد آزادی از بند..
    صدای خندشون بلند میشه لبخندی می‌زنم و کنار بابا می‌نشینم:
    - بابا فکر نکن بهت حواسم نیست‌ها، فقط قرارمون یه کاسه اونم فقط آبشه..
    - خانوم دکتر یه امروزو گیر نده که می‌خوام حسابی خوش بگذرونم..
    استکان چایی زیر دست حمیدرضا می‌ذارم می‌پرسم:
    - امروز ساعت چند میرید سرکار؟
    بابا درحالی که نونش رو توی کاسه تیلیت میکنه جواب میده:
    - من که یه ساعت دیگه میرم، حمید هم باید بره خونه بخوابه بنده خدا از کی تا حالا بیداره.
    حمیدرضا باتایید سری تکون می‌ده و میگه:
    - حاج موسی می‌دونم تا الانش هم خیلی دیر شده ولی اگه شما صلاح بدونین اجازه بدین برای اخر این ماه یعنی واسه شب یلدا مراسم عقد بگیریم.
    بابا لقمه‌ی بزرگ تو دهنش رو قورت میده و می‌پرسه:
    - حالا چرا واسه شب یلدا؟
    حمید نگاهی با تردید بهم می‌کنه:
    - نظر نوراخانمه..
    بابا سرش رو به سمتم می‌چرخونه:
    - آره نورا چرا؟
    سر خم می‌کنم قندی گوشه‌ی لپم می‌ذارم:
    - آره بابا، خوب شب این قشنگی، مناسبت داره به یادموندنی دیگه، تازه اون همه هندونه تو انباری باید یه جوری تموم بشه دیگه، نه؟
    صدای خنده بابا بلند میشه:
    - تو هنوز فکرت پیش اون هندونه‌هاست..
    از خندش خندم می‌گیره:
    - خب باید یه فکری به حال اون همه هندونه می‌کردم..
    حمیدرضا بی خبر از همه چیز می‌پرسه:
    - قضیه هندونه‌ چیه؟
    - بابام دیروز یه وانتی سرکوچه دیده که چیزی نفروخته، دلش سوخته کل بارشو اورده خالی کرده تو انباریمون..
    بابا با انکار سری تکون میده:
    - نه بابا این چه حرفیه، دیروز چهار پنج‌تا هندونه خریدم برای شب یلدا تو خونه باشه الکی داره بزرگش می‌کنه‌. راستی تا یادم نرفته توهم برو با افسانه‌ و آسیه و آمنه صلاح مشورت کت ببین نظرشون چیه، بعد که موافق بودن بیا آدرس یه محضر بهت میدم برو اونجا واسه اون شب نوبت بگیر‌‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حمیدرضا چشمی زیر لب میگه، با خوردن صبحونه گذاشتن قول قرارها تا جلوی در بدرقه‌اش می‌کنم‌ نفسی راحتی می‌کشم، خسته از شب طولانی و پرماجرا خمیازه‌ای می‌کشم، به بابا که مشغول واکس زدن کفش‌هاش بود نگاهی می‌اندازم:
    - بابا، حالا به مامان چی بگیم؟
    بی تفاوت سری تکون میده:
    - مگه باید چیزی باید بگیم؟ زنگ می‌زنم هفته اخرو بیاد اینجا بمونه، خواهرای حمید دیر یا زود سروکلشون پیدا میشه، زشته بیان اینجا تو تنها باشی..
    آهی زیرلب می‌کشم و بی حال از پله‌ها بالا می‌رم، برگشتن مامان به خونه اصلا به نفعم نبود می‌دونستم هنوز دل خوشی ازم نداره، ولی مجبور بودم که شنیدن نیش و کنایه و نگاه خصمانش رو به جون بخرم‌ تا همه چیز به خیرخوشی تموم می‌شد‌.
    ******
    باز زمان روی دور تند رفته بود و ساعت انگارفقط تاخت می‌زد و با چرخیدن عقربه‌هاش خودنمایی می‌کرد‌، باعجله در کمد رو باز می‌کنم و توی مدارک دنبال کارت و ملیم می‌گردم‌ با لغزش دستم همه اوراق و مدارک روی زمین پخش میشه عصبی هوفی میگم و روی زمین می‌نشینم و مابین مدارک شناسنامه‌ام رو بیرون می‌کشم با صدای زنگ و کوبیده شده همزمان در بلند میشم و با سرعت خودم رو به در می‌رسونم. بادیدن چهره شاکی و بی تفاوت مامان اروم می‌پرسم:
    - شمایین؟
    حوریه از پشت سر مامان بیرون میاد تنه‌ای بهم می‌زنه:
    - پس می‌خواستی کی باشه؟
    موبایلم رو از توی جیبم بیرون میارم و با عجله برای حمیدرضا پیامکی تایپ می‌کنم:
    -《 بیا دیگه، منتظرم.》
    سر بلند می‌کنم و متوجه نگاه غضبناک روی خودم میشم:
    - چیه چرا اونجوری نگاه می‌کنی؟
    گره روسری حریرش رو وا می‌کنه و قدمی به داخل حیاط برمی‌داره:
    - اون زبون واموندت توی دهنت نمی‌چرخه مثله بچه آدم یه سلام بگی؟ نکنه چون فکر کردی صابخونه شدی ما باید بیاییم به پیشوازتون نورا خانوم؟
    عصبی موهام رو زیر شالم فرو می‌برم:
    - نیومده شروع نکن مامان، اصلا حوصله این حرف‌های مسخره رو ندارم‌ها..
    حوریه چکمه‌ی چرم براقش رو از توی پاش در میاره:
    - چه خبر از شازده؟ دیگه نمی‌خواد بیاد یقه ملتو بگیره دیوونه بازی در بیاره..
    - حوریه توروخدا تو دیگه شروع نکن.
    اخم‌ بزرگی روی صورتش نقش می‌بنده:
    - چرا شروع نکنم آبروی منو پیش آرمان برد، منو کردین سکه‌ی یه پول، به وقتش چنان بلایی سرش بیارم که نتونه هض کنه فقط وایسا ببین..
    مامان- بس کن حوریه، خیر سرمون اومدیم اینجا واسه عقد و عروسی نه جار و جنجال، این یه هفته رو زبون به دهنت بگیر‌‌، شر راه ننداز‌ فهمیدی یانه؟
    مضطرب نگاهش می‌کنم در حالی که عصبی از پله‌ها بالا میره مامان هم پشت سرش حرکت می‌کنه، با صدای زنگ در شالم رو مرتب می‌کنم و اروم در رو باز می‌کنم به حمیدرضا نگاه می‌کنم:
    - سلام چرا اینقدر دیر اومدی؟
    - سلام ببخشید خب، چیزی نشده که؟
    می‌خواد وارد حیاط بشه جلوش سد میشم:
    - همین الان مامانم و حوریه اومدن.
    مشکوک نگاهم می‌کنه:
    - بذار حداقل یه سلام احوال پرسی باهاشون بکنم.
    - نه نمی‌خواد، بیا این شناسنامه کارت ملی هم توشه‌.‌
    - چرا اینقدر نگرانی خب؟ ببینمت؟
    سر بلند می‌کنم و به چشم‌‌های پر از سوالش خیره میشم:
    - چیزی نیست یکم استرس دارم، واسه آزمایش فردا و عقد و این چیزا‌..
    - نکنه می‌ترسی گروه خونی‌مون به هم نخوره‌؟ اره؟
    ناچار سری به معنای تایید تکون میدم، دستم رو محکم فشار میده:
    - اگه گروه خونی‌مون هم به هم نخوره هیچ اتفاقی بینمون نمی‌افته، نبینم دیگه واسه این چیزها غصه بخوری‌..
    لبخندی می‌زنم:
    - برو دیگه، مواظب خودت باش‌. هرچی شد فقط بهم خبر بده..
    - باشه، واسه فردا صبح میام دنبالت، آماده باش دیر نکنیم‌.
    دستی براش تکون میدم و در رو می‌بندم، نگاهی به خونه می‌کنم آهی میکشم اروم از پله ها بالا میرم.
    حوریه روی مبل کم داده بود و موهای بلوندش رو پریشون روی شونه‌اش ریخته بود سرگرم موبایلش بود اروم از کنارش می‌گذرم مامان از توی اتاق بیرون میاد و می‌پرسه:
    - از سهراب خبری نداری؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    در حالی دکمه ژاکتم رو باز می‌کنم می‌پرسم:
    - نه چطور مگه؟
    حالت نگاهش غمگین میشه، کنار بخاری می‌نشینه:
    - هرچی شمارشو می‌گیرم خاموشه، تو شماره اون زنیکه رو نداری که بچمو اسیر و گرفتار خودش کرده؟
    - کی الماس؟ نه من که اصلا نمی‌شناسمش فقط یکی دوباری دیدمش همین، خود سهراب که گفت داره میره ترکیه معلومه که شمارش خاموشه. عطا یا سیا خبری ازش ندارن؟
    افسرده آهی می‌کشه وسرش رو تکون می‌ده:
    - نه اون‌هام بی خبرن، ای خدا معلوم نیست الان بچم کجاست داره چیکار می‌کنه
    حوریه چشم‌هاش رو می‌بنده با خشم جواب می‌ده:
    - ایشالله که تو جهنمه، داره زنده زنده تو آتیشش می‌سوزه و جزغاله میشه، ببینم توکه باز داری حرص جوش سهراب‌جونتو می‌خوری کم بهت نارو زد یا کم بهت خــ ـیانـت کرد که بازم نگرانشی؟
    مامان لبش رو گاز می‌گیره چپ چپ نگاهش می‌کنه:
    - تف به اون سَق سیاهت، بعضی وقت‌ها می‌مونم تو اون سینت قلب داری یا نه، اخه چرا تو اینقدر ظالمی حوریه؟
    نگرانی مامان به من هم منتقل شده بود، قبل این دوست نداشتم به نبود سهراب فکر کنم اما حالا ذهنم رو مشغول خودش کرده بود. تازه می‌فهمم توی نبود مامان و بقیه چقدر این مدت آسایش داشتم.
    از استرس فردا غلتی توی جام می‌زنم. به اس ام اسی که حمیدرضا فرستاده بود نگاه می‌کنم که اصرار داشت زود بخوابم تا برای قرار فردا آماده باشم، اما با جود این همه فکر و خیال توی سرم چطور چشم روی هم می‌ذاشتم.
    با ضربه ای‌که محکم به شونم می‌خوره نیم خیز می‌شم توب تاریکی اتاق به حوریه نگاهی می‌کنم باعجله سمعکم رو توی گوشم می‌ذارم:
    - چی شده؟
    - بابا دوساعت داره صدات می‌کنه، بیا برو ببین چی‌کارت داره.
    سریع پتو رو کنار می‌زنم بلند می‌شم بی اختیار پاهام به زانوی حوریه برخورد می‌کنه. عصبی می‌غره:
    - آخ نمیری نورا پاهامو شکستی، کَر کم بود کورم که شدی خداروشکر.
    با این‌که از حرفش ناراحت شدم اما با ببخشیدی زیر لب اتاق رو ترک می‌کنم مامان کنار بخاری خوابیده بود، به بابا هم بیرون زیرنور چراغ ایوان ایستاده بود. اهسته در رو باز می‌کنم و سرم رو بیرون می‌برم:
    - چی شده بابا؟
    با دست اشاره‌ای می‌کنه کامل از لای در بیرون بیام، در رو کامل می‌بندم:
    - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    با احتیاط از قسمت شیشه‌ای پنجره نگاهی به داخل خونه می‌اندازه و دستش رو توی جیب بیژامه‌اش می‌بره و کارت عابر بانکی رو بیرون میاره توی دستم می‌ذاره:
    - این کارتت دستت باشه، برای فردا بعد آزمایشگاه اگه خواستین برید واسه خرید حلقه پول داشته باش‌، نشنوم حمید حساب کرده باشه، اجازه نده این کارو کنه، متوجه شدی‌؟
    - بابا لازم نیست خودم پول دارم، آخه این چه کاریه..
    در حالی که سعی می‌کنه تُن صداش رو پایین نگه دارهرسرش رو نزدیک می‌کنه:
    - تو چه پولی داری اخه بچه جون، خوب به حرف‌هام گوش کن نورا از این‌جا به بعد مراقب غرورت باش، چون غرور تو غرورمنه، هرکاری که لازمه انجام بده که فقط جلو آشنا و غریبه سرت بالا باشه، نمی‌خوام بگم حمید آدم بدیه‌، نه اصلا. ولی باز آدمیزاده یه چیز تو کَلش داره که می‌تونه هرجور که دلش خواست فکر کنه تو که سهله هیچ احدی نمی‌تونه جلوش رو بگیره. منو ببین نورا حواستو جمع کن جایی که لازمه دنگ خودت رو حساب کن، این کارت کلا دستت باشه هم برای عقدت هم برای عروسیت جهازتو بخر، اگه کم آوردی به خودم بگو کم و کسریش رو جورش می‌کنم فقط به کسی چیزی نگو حتی به مامانت، نمی‌خوام کسی بفهمه.
    مات و مبهوت نگاهش می‌کنم:
    - پول از کجا آوردی بابا؟
    - تو فکر کن وام گرفتم با یکم پس انداز داشتم، خیالت راحت از شیر مادر حلال تره‌، اونقدرام که فکر می‌کنی پدر بی فکر و بی‌خیالی نیستم.من همیشه به فکرتون بودم خداشاهده‌، الان هم هیچ منتی نیست تمام وکمال وظیفمو انجام میدم. تا من هستم دیگه غصه چیزی رو نخور‌.
    نور امید توی دلم زنده میشه. لبخندی می‌زنم، حرفش رو تایید می‌کنم‌. هنوز انگار خیالش راحت نشده ادامه میده:
    - دیگه سفارش نکنم نورا؟ مطمئن باشم بین خودمون؟
    باهیجان دستم رو مشت می‌کنم:
    - مطمئن باش بین خودمون می‌مونه، وای بابا من واقعا نمی‌دونم چطوری باید تشکر کنم.
    نگاهش رنگ اطمینان می‌گیره دستش رو شونه‌ام می‌ذاره:
    - راستی بیخود نمی‌خواد واسه خرید حلقه و لباس صدنفرو باخودت بکشونی بهت صدتا نظر بدن و بدتر سرگردونت کنن، دونفری عین دوتا آدم عاقل باهم برید هرچیزی که به دلتون نشست انتخاب کنید.‌.
    آهی زیر لب می‌کشم:
    - اگه خواهرای حمیدرضا خواستن بیان چی؟ فکر نکنم بذارن تنها بریم خرید.
    - نمیان، به حمید سپردم. خیالت راحت. الان‌هم بیا برو تو کسی نیومده، برو باباجون برو..
    چشمی‌زیرلب می‌گم، پاورچین پاورچین به اتاقم برمی‌گرم، انگارکوله باری از روی دوشم برداشته شده بود‌ و راحت می‌تونستم نفس بکشم، همیشه عاشق لحظه‌هایی بودم که زندگی رو خوشش رو بهم نشون می‌داد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا