آنقدر خیابانها را متر کردم و چندبار سوار ماشین شدم و پیاده شدم که سروکله علی پیدا شد. با دیدنش سریع از ماشین پیاده شدم و بهسمتش پا تند کردم. با لبخند روبهرویش ایستادم.
- چطور بود؟
لبخند اطمینانبخشی زد.
- خوب بود خداروشکر.
بیهوا پریدم و از گردنش آویزان شدم.
- قربونت برم الهی.
سوار ماشین شدیم و بعد از اطلاعدادن به پدر و مادرم که آنها هم استرس داشتند بهسمت رستورانی سنتی حرکت کردم. روی تختی در فضای آزاد کوهستانی نشستیم.
- خب آقای مهندس چی میل دارید؟
لبخندی زد.
- کو تا مهندسی؟ من که هنوز قبول نشدم.
- من بهت ایمان دارم شک نکن.
- خداکنه قبول شم. تا بخواد جوابا بیاد من نصف عمر شدم.
- دور از جونت!
بعد هم چشمکی زدم.
- پایه دلوجیگر و دوغ هستی یا نه؟
- خیلی هم عالی.
تا آنجایی که جا داشتم حسابی خوردم و لیوان دوغم را سر کشیدم. هر دو روی تخت پهن شدیم!
نفس عمیقی کشیدم.
- وای عالی بود. بازم میخوری؟
دستش را تندتند تکان داد.
- نهنه دارم میترکم!
یک ساعتی نشستیم و بعد از صرف چای راهی خانه شدیم. علی را جلوی آپارتمان پیاده کردم.
- برو یه استراحت درستوحسابی کن تا خستگی از تنت در بیاد.
- چهجوری زحمتات رو جبران کنم؟
- همینکه واسه خودت کسی بشی بزرگترین جبرانه برای من.
با تکبوقی خداحافظی کردم و بهسمت هتل رفتم.
آذین در دفترم منتظر نشسته بود.
- از کی اینجا هستی؟
- یک ساعتیه اومدم. محمدطاها زنگ زد واسهش کار پیش اومده، چند تا کار داشت اومدم انجام دادم. فکر کردم دیرتر میای.
- خودم هم یه عالمه کار دارم. ظهر هم حسابی پرخوری کردم و چشمام داره خواب میره.
- خب میخوای بخواب بعد با هم حرف میزنیم؟
- نه بابا. بیا بگو بینم چی میخواستی بگی؟
- راستش من و رها تصمیم گرفتیم عقد و عروسی رو با هم بگیریم!
با تعجب پرسیدم:
- چی؟ چرا؟
- خب مگه اشکال داره؟ همهچیز که آمادهست واسه چی بینش فاصله بندازیم؟ این در حد یه مشورت با تو هست قبل از اطلاع دادن به خونوادهها.
- حالا چه عجلهایه؟ یه مدت صبر کن.
با چشمانی ماتمزده نگاهم کرد.
- هنوز بهم بدبینی؟
- بحث بدبینی نیست. اون یه موضوع بود حلش کردیم تموم شد رفت.
- خب پس مشکل کجاست؟
- چی بگم من آخه وقتی دوتاتون تصمیم گرفتید؟ رها با این موضوع کاملاً موافقه؟
- آره به خدا میخوای با خودش حرف بزن.
- من که میدونم اینا همهش زیر سر تو هست.
آهی کشید.
- میخوام یه دل بشم ثریا. هر روز تن و بدنم میلرزه. من یهبار تجربه از دستدادنش رو داشتم، میخوام خیالم راحت بشه که دیگه مال خودمه.
لبخندی زدم.
- آرزوی من خوشبختی شما دوتاست. با خونوادهها حرف بزنید رضایتشون رو بگیرید.
با لبخند بهسمت در اتاق رفت.
- حالا کجا میری؟
- میرم با مامان و بابا حرف بزنم، شب میایم خونتون.
- چه خبرته؟ علی خستهست امروز رو بذار راحت استراحت کنه. فردا شب بیاین.
- آخه دیره!
- هی حالا من هیچی نمیگما پسره چشمسفید! برو ردکارت کم من رو عصبی کن.
- چطور بود؟
لبخند اطمینانبخشی زد.
- خوب بود خداروشکر.
بیهوا پریدم و از گردنش آویزان شدم.
- قربونت برم الهی.
سوار ماشین شدیم و بعد از اطلاعدادن به پدر و مادرم که آنها هم استرس داشتند بهسمت رستورانی سنتی حرکت کردم. روی تختی در فضای آزاد کوهستانی نشستیم.
- خب آقای مهندس چی میل دارید؟
لبخندی زد.
- کو تا مهندسی؟ من که هنوز قبول نشدم.
- من بهت ایمان دارم شک نکن.
- خداکنه قبول شم. تا بخواد جوابا بیاد من نصف عمر شدم.
- دور از جونت!
بعد هم چشمکی زدم.
- پایه دلوجیگر و دوغ هستی یا نه؟
- خیلی هم عالی.
تا آنجایی که جا داشتم حسابی خوردم و لیوان دوغم را سر کشیدم. هر دو روی تخت پهن شدیم!
نفس عمیقی کشیدم.
- وای عالی بود. بازم میخوری؟
دستش را تندتند تکان داد.
- نهنه دارم میترکم!
یک ساعتی نشستیم و بعد از صرف چای راهی خانه شدیم. علی را جلوی آپارتمان پیاده کردم.
- برو یه استراحت درستوحسابی کن تا خستگی از تنت در بیاد.
- چهجوری زحمتات رو جبران کنم؟
- همینکه واسه خودت کسی بشی بزرگترین جبرانه برای من.
با تکبوقی خداحافظی کردم و بهسمت هتل رفتم.
آذین در دفترم منتظر نشسته بود.
- از کی اینجا هستی؟
- یک ساعتیه اومدم. محمدطاها زنگ زد واسهش کار پیش اومده، چند تا کار داشت اومدم انجام دادم. فکر کردم دیرتر میای.
- خودم هم یه عالمه کار دارم. ظهر هم حسابی پرخوری کردم و چشمام داره خواب میره.
- خب میخوای بخواب بعد با هم حرف میزنیم؟
- نه بابا. بیا بگو بینم چی میخواستی بگی؟
- راستش من و رها تصمیم گرفتیم عقد و عروسی رو با هم بگیریم!
با تعجب پرسیدم:
- چی؟ چرا؟
- خب مگه اشکال داره؟ همهچیز که آمادهست واسه چی بینش فاصله بندازیم؟ این در حد یه مشورت با تو هست قبل از اطلاع دادن به خونوادهها.
- حالا چه عجلهایه؟ یه مدت صبر کن.
با چشمانی ماتمزده نگاهم کرد.
- هنوز بهم بدبینی؟
- بحث بدبینی نیست. اون یه موضوع بود حلش کردیم تموم شد رفت.
- خب پس مشکل کجاست؟
- چی بگم من آخه وقتی دوتاتون تصمیم گرفتید؟ رها با این موضوع کاملاً موافقه؟
- آره به خدا میخوای با خودش حرف بزن.
- من که میدونم اینا همهش زیر سر تو هست.
آهی کشید.
- میخوام یه دل بشم ثریا. هر روز تن و بدنم میلرزه. من یهبار تجربه از دستدادنش رو داشتم، میخوام خیالم راحت بشه که دیگه مال خودمه.
لبخندی زدم.
- آرزوی من خوشبختی شما دوتاست. با خونوادهها حرف بزنید رضایتشون رو بگیرید.
با لبخند بهسمت در اتاق رفت.
- حالا کجا میری؟
- میرم با مامان و بابا حرف بزنم، شب میایم خونتون.
- چه خبرته؟ علی خستهست امروز رو بذار راحت استراحت کنه. فردا شب بیاین.
- آخه دیره!
- هی حالا من هیچی نمیگما پسره چشمسفید! برو ردکارت کم من رو عصبی کن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: