کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
آن‌قدر خیابان‌ها را متر کردم و چندبار سوار ماشین شدم و پیاده شدم که سروکله علی پیدا شد. با دیدنش سریع از ماشین پیاده شدم و به‌سمتش پا تند کردم. با لبخند رو‌به‌رویش ایستادم.
- چطور بود؟
لبخند اطمینان‌بخشی زد.
- خوب بود خداروشکر.
بی‌هوا پریدم و از گردنش آویزان شدم.
- قربونت برم الهی.
سوار ماشین شدیم و بعد از اطلاع‌دادن به پدر و مادرم که آن‌ها هم استرس داشتند به‌سمت رستورانی سنتی حرکت کردم. روی تختی در فضای آزاد کوهستانی نشستیم.
- خب آقای مهندس چی میل دارید؟
لبخندی زد.
- کو تا مهندسی؟ من که هنوز قبول نشدم.
- من بهت ایمان دارم شک نکن.
- خداکنه قبول شم. تا بخواد جوابا بیاد من نصف‌ عمر شدم.
- دور از جونت!
بعد هم چشمکی زدم.
- پایه دل‌وجیگر و دوغ هستی یا نه؟
- خیلی هم عالی.
تا آنجایی که جا داشتم حسابی خوردم و لیوان دوغم را سر کشیدم. هر دو روی تخت پهن شدیم!
نفس عمیقی کشیدم.
- وای عالی بود. بازم می‌خوری؟
دستش را تندتند تکان داد.
- نه‌نه دارم می‌ترکم!
یک‌ ساعتی نشستیم و بعد از صرف چای راهی خانه شدیم. علی را جلوی آپارتمان پیاده کردم.
- برو یه استراحت درست‌و‌حسابی کن تا خستگی از تنت در بیاد.
- چه‌جوری زحمتات رو جبران کنم؟
- همین‌که واسه خودت کسی بشی بزرگ‌ترین جبرانه برای من.
با تک‌بوقی خداحافظی کردم و به‌سمت هتل رفتم.
آذین در دفترم منتظر نشسته بود.
- از کی اینجا هستی؟
- یک‌ ساعتیه اومدم. محمدطاها زنگ زد واسه‌ش کار پیش اومده، چند تا کار داشت اومدم انجام دادم. فکر کردم دیرتر میای.
- خودم هم یه عالمه کار دارم. ظهر هم حسابی پرخوری کردم و چشمام داره خواب میره.
- خب می‌خوای بخواب بعد با هم حرف می‌زنیم؟
- نه بابا. بیا بگو بینم چی می‌خواستی بگی؟
- راستش من و رها تصمیم گرفتیم عقد و عروسی رو با هم بگیریم!
با تعجب پرسیدم:
- چی؟ چرا؟
- خب مگه اشکال داره؟ همه‌چیز که آماده‌ست واسه چی بینش فاصله بندازیم؟ این در حد یه مشورت با تو هست قبل از اطلاع دادن به خونواده‌ها.
- حالا چه عجله‌ایه؟ یه‌ مدت صبر کن.
با چشمانی ماتم‌زده نگاهم کرد.
- هنوز بهم بدبینی؟
- بحث بدبینی نیست. اون یه موضوع بود حلش کردیم تموم شد رفت.
- خب پس مشکل کجاست؟
- چی بگم من آخه وقتی دوتاتون تصمیم گرفتید؟ رها با این موضوع کاملاً موافقه؟
- آره به‌ خدا می‌خوای با خودش حرف بزن.
- من‌ که می‌دونم اینا همه‌ش زیر سر تو هست.
آهی کشید.
-‌ می‌خوام یه دل بشم ثریا. هر روز تن و بدنم می‌لرزه. من یه‌بار تجربه از دست‌دادنش رو داشتم، می‌خوام خیالم راحت بشه که دیگه مال خودمه.
لبخندی زدم.
- آرزوی من خوشبختی شما دوتاست. با خونواده‌ها حرف بزنید رضایتشون رو بگیرید.
با لبخند به‌سمت در اتاق رفت.
- حالا کجا میری؟
- میرم با مامان‌ و بابا حرف بزنم، شب میایم خونتون.
- چه خبرته؟ علی خسته‌ست امروز رو بذار راحت استراحت کنه. فردا شب بیاین.
- آخه دیره!
- هی حالا من هیچی نمیگما پسره چشم‌سفید! برو ردکارت کم من رو عصبی کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با رفتن آذین سرم را روی میزم گذاشتم. واقعاً توانایی تحمل وزن پلک‌هایم برایم سخت شده بود!
    با تکان‌های دستی چشمم را باز کردم. گردنم به‌شدت گرفته بود. اخمی کردم و سرم را از روی میز بلند کردم.
    - چرا اینجا خوابیدی؟
    نگاهی به بالای سرم که محمدطاها ایستاده بود انداختم.
    - سلام از بس چشمام سنگین بود همینجا خوابم برد.
    - سلام‌علیکم. من دارم میرم. امشب خاله‌اینا میان واسه صحبتای نهایی.
    لبخندی عمیق زدم.
    - خوشبخت شن.
    - ممنون تو نمیای؟
    - نه دیگه جمع خونوادگیه. ان‌شاءالله جشن نامزدیشون.
    دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
    - تو به اندازه خونواده‌مون برای من و پناه عزیزی!
    - لطف داری. مهرداد هم از طرف من ببوس.
    کتش را پوشید.
    - پس من رفتم. تو هم برو خونه استراحت کن، اگه می‌بینی نمی‌تونی رانندگی کنی ماشین رو بذار با یکی از راننده‌ها برو.
    خمیازه‌ای کشیدم.
    - باشه تو برو من هم یه‌کم خوابم پرید میرم.
    ***
    پناه جعبه شیرینی به‌ دست همراه با فربد وارد اتاق شدند. با لبخند به‌سمتش رفتم و گونه‌اش را بوسیدم.
    - به‌به! عروس‌خانم، مبارکا باشه.
    لبخندی زد.
    - ممنونم.
    و جعبه شیرینی را به‌سمتم گرفت.
    - این هم شیرینی.
    - این شیرینی خوردن داره‌ها.
    رو به فربد که متین، سربه‌زیر انداخته بود کردم.
    - خوشبخت بشید، پناه یه تیکه جواهره.
    با عشق نگاهی به پناه انداخت.
    - ممنونم. حق باشماست.
    - بفرمایید بشنید.
    سریع سفارش چای دادم و نشستم.
    پناه: پس مهرداد کجاست؟
    - اون وروجک که یه جا بند نمیشه. رفته آشپزخونه، تا صدای سرآشپز هم در نیاره نمیاد! خب به‌سلامتی کی شیرینی اصلی رو می‌‌دید؟
    - هنوز که زوده، تازه نامزد کردیم. یه‌کم کارامون اکی شه مراسم می‌گیریم.
    - به‌سلامتی.
    - امروز اومدیم که تو و خونواده‌ت رو واسه آخر هفته دعوت کنیم. یه جشن نامزدی جمع‌و‌جور گرفتیم آخه هنوز معلوم نیست که کی عروسی بگیریم. آقابزرگ و بی‌بی‌خاتون هم میان.
    - حتماً با کمال‌ میل. دلم خیلی واسه‌شون تنگ شده.
    از جایش بلند شد.
    - پس دیگه بریم فربد، حسابی کار داریم.
    فربد ایستاد و تک‌دکمه کتش را بست.
    - با اجازه‌تون.
    - خب بودید حالا.
    - خیلی کار داریم.
    فربد: از طرف من به‌خونواده‌تون سلام برسونید.
    - بزرگیتون‌ رو می‌رسونم.
    با رفتن پناه و فربد سریع سر جعبه شیرینی را برداشتم که مهرداد یهویی وارد اتاق شد. با دیدن من که روی جعبه شیرینی خم شده بودم، لبخندی شیطانی زد.
    - مگه تو معده‌ت حساس نیست ثریاجون؟ داشتی یواشکی شیرینی می‌خوردی؟ بابا‌طاها بیاد دعوات می‌کنه‌ها، می‌زنه پشت دستت میگه ِای‌ بچه‌ی بد!
    فقط همینم مانده بود، اخمی کردم.
    - نه‌خیر پسر شیطون. من فقط داشتم نگاهشون می‌کردم هنوز نخوردم.
    چشمکی زدم.
    - میای با هم بخوریم؟
    - باباطاها دعوا می‌کنه.
    - من بهت اجازه میدم که یه دونه بخوری.
    جست‌وخیزکنان به‌سمتم آمد و نگاهی به نان خامه‌ای‌های درون جعبه انداخت.
    - میشه دوتا بخورم؟
    - نه‌خیر.
    خودش را لوس کرد و کشیده گفت:
    - ثریا جون؟!
    - باشه. نفری یکی می‌خوریم. یکی دیگه هم با‌هم نصف می‌کنیم. چطوره؟ این‌طوری معده‌مون هم حساس نمیشه!
    روی میز نشست.
    -آخ جون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - بیا پایین مهرداد، رو میز جای نشستن نیست.
    و دستم را کنار خودم روی مبل زدم.
    - بیا اینجا بشین.
    به حرفم گوش داد و سریع کنارم نشست. با دو دست کوچکش نان‌خامه‌ای را در دست گرفته بود و می‌خورد. آن‌قدر شیرین بود که دلم هر لحظه برایش ضعف می‌رفت. بعد از تمام شدن خوردنش، دور دهانش را با دستمال پاک کردم و ال.ای.دی را روشن کردم.
    - خب تا شما چند تا کارتون خوشگل می‌بینی من هم به کارام برسم.
    کفشش را در آورد و روی مبل دراز کشید.
    - ماشا میشا بذار.
    - چشم عشق خودم.
    - صداش هم زیاد کن.
    - نه دیگه صداش رو جوری تنظیم می‌کنم که فقط خودت بشنوی، این‌طوری مزاحم کار من میشه.
    تکه‌ای از مویش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و مشغول دیدن کارتون شد.
    ***
    علی با سروصدا همان‌طور که دور و اطرافش را پر از پوست تخمه‌ی آفتاب‌گردان کرده بود؛ درحال دیدن فوتبال بود که کنارش نشستم و خیره‌ی تلوزیون شدم. هیچ‌وقت فوتبال برایم جذابیت نداشت! آخر چه معنی می‌دهد چندنفر به دنبال یک توپ بدوند و میلیون‌ها نفر آن‌ها را تماشا کنند؟
    با ازدست‌دادن موقعیت گلی، از روی مبل پایین پرید و پوست تخمه‌ای را، در بشقاب میوه‌خوری روی میز که پوست‌های تخمه‌ی پراکنده‌شده‌ی اطرافش بیشتر بودند کوبید.
    - لعنتی!
    دستم را روی شانه‌اش زدم.
    - هی پسر؟!
    دوباره خودش را به‌جلو کشید.
    -‌ صبرکن‌ صبرکن.
    بیشتر تکانش دادم.
    - هی علی با شمام.
    - ای بابا ثریا بذار. می‌بینی که دارم فوتبال می‌بینم، جای حساسشه.
    کم‌کم درجه آمپرم داشت بالا میزد.
    - میگم کارت دارم.
    با دادم به‌سمتم برگشت و آرام گفت:
    - باشه چشم. چرا داد می‌زنی؟
    پاکت را به‌سمتش گرفتم.
    - این مال تو هست.
    پاکت را گرفت و این‌طرف‌وآن‌طرفش کرد.
    - چی هست؟
    - ثبت‌نامت کردم واسه گواهی‌نامه!
    لبش را کمی کج کرد.
    - من که ماشین ندارم.
    - ماشین هم می‌خری ان‌شاءالله، مگه همه اونایی که ماشین دارن فقط گواهی‌نامه می‌گیرن؟
    با لبخند کجی، خیره نگاهم می‌کرد. کلاً از فوتبال و گلی که تیم محبوبش زده بود غافل شده بود که به‌سمت تلوزیون اشاره کردم.
    - گل زدنا!
    سریع سرش به‌سمت تلوزیون چرخید.
    - کی؟ چی؟
    با دیدن صحنه تکرار گل، دادی کشید و بالا پرید.
    - گل‌ گل! همینه!
    چشم‌غره‌ای رفتم.
    - مراعات بابا رو هم بکن.
    سرش را تندتند تکان داد.
    - باشه باشه.
    سری از روی تأسف تکان دادم و وارد واحد خودم شدم. رها درحال حرف زدن و خندیدن با گوشی موبایلش بود. کلاً کارش همین بود، تا موقعی که کنار آذین بود هیچ‌وقتی هم کنار یک‌دیگر نبودند دائماً تلفنی با‌هم صحبت می‌کردند.
    سری از روی تأسف تکان دادم.
    - سوخت این گوشیه!
    با لبخند کش‌آمده‌ای گفت:
    - ثریا هم سلام می‌رسونه!
    چشمانم را گرد کردم.
    - من کی سلام اون افعی دو‌سر رو رسوندم؟
    رها: مواظب خودت‌باش شب می‌بینمت.
    -...
    - چشم چشم... من هم... خداحافظ.
    به‌سمت اتاق رفتم و در کمدم مشغول به‌هم‌ریختن لباس‌هایم شدم.
    رها به‌سمتم آمد.
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    لباسی را با حرص از چوب‌رختی جدا کردم و روی زمین انداختم.
    - اوف! یه لباس درست ندارم واسه امشب، می‌دونی چند وقته یه خرید نرفتم؟
    لبه‌ی تخت نشست.
    - از بس خودت رو درگیر کار می‌کنی. می‌دونی چند وقته اصلاً به خودت نرسیدی؟
    دستم را از روی پیشانی تا موهایم کشیدم.
    - میگی چی‌کار کنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - هیچی فقط یه‌کم به‌فکر خودت باش. به‌فکر همه هستی جز خودت!
    بلند شد و مانتویی دستم داد.
    - این رو بپوش بریم!
    - کجا؟
    - آرایشگاه!
    - ولم کن رها. مگه من عروسم که برم آرایشگاه؟
    - ریشه موهات مشکی شده. یه رنگ بذار یه‌کم هم به خودت برس.
    - الان معضل اصلی من لباسه.
    به‌سمت کمدم رفت و لباس‌ها را این‌طرف‌وآن‌طرف کرد.
    - همه‌شون تکرارین. هیچ‌چیز به‌ درد بخوری ندارم.
    لباسی بلند تا روی مچ پایم به‌رنگ صورتی‌ براق که رویش پارچه‌ای گیپور با گل‌های برجسته‌ی سفید می‌خورد بیرون کشید.
    - این خیلی خوشگله.
    نوچی کردم.
    - این واسه‌م تنگه اندازم نمیشه.
    لباس را کمی این‌طرف‌وآن‌طرف کرد.
    - فکر نکنم تنگ باشه‌ها! حالا یه امتحانی کن.
    لباس را پوشیدم و در کمال تعجب اندازه بود! قبلا این لباس آن‌قدر برایم تنگ بود که زیپش بسته نمیشد؛ اما الان...
    رها با غم نگاهم کرد.
    - خیلی لاغر شدی.
    بعد هم محکم بغلم کرد.
    - بمیرم الهی.
    دستم را پشت کمرش گذاشتم.
    - این‌ کارا چیه می‌کنی؟ تازه خیلی هم خوب شدم! اگر لاغر نمی‌شدم، الان این لباس هم اندازم نبود و بیچاره می‌شدم.
    به‌سمت آینه قدی رفتم و چرخی زدم.
    - نظرت؟
    انگشت اشاره و شستش را به‌هم چسباند.
    - عالی.
    - خب پس همین‌ رو می‌پوشم.
    بالاخره چاره رها را نکردم و با هم به آرایشگاه رفتیم. موهایم را به خواست رها رنگ عسلی روشن کردم و هردو آرایشی ملایم کردیم و همان‌جا آماده شدیم.
    - رها یه زنگ بزن به مامان‌ و بابا با تاکسی برن، تا بخوایم بریم دنبال اونا دیر میشه.
    - به علی اس می‌زنم حالا.
    - شاید نبینه پی‌امت رو، زنگ بزن.
    - باشه.
    با ورودمان به سالن خانه‌ی بزرگ پدری محمدطاها، طاها به پیشوازمان آمد و با لبخند گفت:
    - سلام خوش اومدید. چرا این‌قدر دیر کردید؟
    راست می‌گفت همه آمده بودند و ما جزو آخرین نفرها بودیم. هردو جواب سلامش را دادیم.
    - رفته بودیم آرایشگاه.
    به‌سمت راه‌رو نزدیک در ورودی اشاره کرد.
    - لباساتون رو می‌تونید اونجا عوض کنید.
    سری تکان دادیم و به‌سمت راه‌رو رفتیم. مانتو و شالم را در آوردم. جلوی آینه موهایم را مرتب و رژلبم را تمدید کردم که در اتاق باز شد. سر هر دویمان به‌سمت در چرخید. آذین با لبخندی که کل صورتش را پر کرده بود نگاهمان می‌کرد.
    - وای خدایا چقدر شما دوتا خوشگل شدید!
    و به‌سمت رها رفت و پیشانی‌اش را بوسید:
    - یه تیکه ماه شدی عزیزم.
    - بله دیگه فقط رهاخانوم ماه هستن، ما هم سیاره‌ی مریخ هستیم!
    - جسارت نکردم ثریاخانوم. تو هم که حسابی قیافت عوض شده، شبیه سیاره زحل شدی!
    رها مشتی به‌سـ*ـینه‌اش زد.
    - آبجیم رو اذیت نکن.
    - ای به‌ روی چشم.
    پشت چشمی نازک کردم و از اتاق خارج شدم که محمدطاها را در حال آمدن به این سمت دیدم. در آن کت‌وشلوار دودی و کراوات هم‌رنگش واقعاً معرکه شده بود.
    با لبخند روبه‌رویم ایستاد و خیره صورتم شد.
    - چقدر خوشگل شدی!
    یک‌لحظه چیزی در دلم فرو ریخت.
    - چشمات خوشگل می‌بینه.
    تکه‌ای از مویم که دودِل بودم پشت گوشم بزنم یا کنار گونه‌ام رهایش کنم و آخر سر هم بی‌خیالش شده بودم را پشت گوشم زد.
    - این رنگ مو خیلی بهت میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    در اتاق باز شد و آذین و رها از آن خارج شدند. آذین نگاهی مشکوک به ما انداخت.
    - خبری شده؟
    محمدطاها: چه خبری؟ تا بهت گفتم دخترا اینجان سریع اومدی. من هم پشت‌سرت اومدم که آتیش نسوزونی!
    آذین چشمکی زد و با لودگی گفت:
    - که این‌طور پس حالا ما شدیم آتیش بسوزون؟
    محمدطاها به‌سمت ابتدای راهرو هلش داد.
    - بیا برو چرت‌و‌پرت نگو.
    سر جمع مهمانان شاید ۱۰۰یا ۱۵۰نفر بودند. از میان آن‌ها فقط خانواده محمدطاها، آذین و فربد را می‌شناختم.
    بعد از سلام و احوالپرسی با کسانی که می‌شناختمشان از جمله آقابزرگ و بی‌بی‌خاتون، روی مبلی نشستم و مشغول تماشای اطرافم شدم. هر کسی، یکی را گیر آورده بود و با او صحبت می‌کرد.
    علی کنارم نشست.
    - بابا حوصله‌مون سر رفت.
    - هنوز نیومده حوصله‌ت سر رفته؟
    - شما دیر اومدید، ما خیلی وقته اومدیم.
    بی‌مقدمه پرسیدم:
    - چه‌خبر از ساره؟
    آهی کشید.
    - سلامتی.
    - با هم مشکلی ندارید؟
    - نه فعلاً. فقط خداکنه دانشگاه قبول شم.
    - میشی، من مطمئنم تو خیلی تلاش کردی.
    مهرداد دوان‌دوان به‌سمتم آمد.
    - سلام ثریاجون.
    بلندش کردم و روی زانویم نشاندمش
    - سلام به رو ماهت، چه خوش‌تیپ شدی پسر.
    بیلرسوتی پاچه‌کوتاه با کفش‌اسپرت و پیراهنی سفید که آستینش را تا آرنج بالا زده بود پوشیده بود.
    ذوقی کرد و مشتش را روبه‌رویم باز کرد.
    - ببین چی برات آوردم.
    - شکلاتی بزرگ به شکل‌ مربعی با جلدی‌طلایی کف دستش بود.
    - مال منه؟
    سرش را بالا و پایین برد که موهای‌نرم و بلندش به رقـ*ـص در آمدند.
    - خودت خوردی؟
    - آره من خوردم این هم واسه تو نگه‌داشتم.
    شکلات را برداشتم و تشکری کردم.
    علی اعتراض کرد.
    - پس واسه من کو؟ یک‌ ساعت بغلت کرده بودم، حق من اینه؟
    لب‌هایش آویزان شد و دستش را در جیب بیلرسوتش برد و شکلاتی دیگر اما متفاوت با شکلات من، بیرون آورد.
    - بیا این هم مال تو.
    علی نگاهی به شکلات انداخت.
    -نه‌خیر این، از این شکلات الکی‌هاست. من از اونا که به ثریا دادی می‌خوام.
    - از اونا که ندارم. دایی فرهاد دوتا بهم داد. یکیش رو خودم خوردم یکیش هم دادم ثریاجون.
    زبونم را برای علی در آوردم.
    - می‌بینی چه هوام رو داره؟ حالا هم یا شکلاتت رو بردار یا همون هم می‌خورم.
    علی سریع شکلات را برداشت و رو به مهرداد گفت:
    - دفعه دیگه دایی‌فرهاد هر چی خواست بهت بده بگو سه تا بده.
    مهرداد سرش را کج کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - باشه.
    هنوز درگیری بین علی و مهرداد ادامه داشت که با دست و سوت‌زدن مهمانان متوجه حضور پناه و فربد که دست در دست هم وارد سالن می‌شدند شدیم.
    پناه لباسی طلایی‌رنگ که حسابی برق می‌زد و از زانو گشاد و دنباله‌دار میشد پوشیده بود؛ موهایش را مدل ایتالیایی درست کرده بود و تاجی از گل‌های ریزریز شیری‌رنگ روی سرش خودنمایی می‌کرد. فربد هم کت‌وشلواری مشکی با کراواتی طلایی‌رنگ پوشیده بود. آن‌قدر ذوق داشتم که نگفتنی بود.
    به‌طرف بالای سالن رفتند و در جایگاهی که برایشان آماده شده بود نشستند.
    همه تک‌به‌تک می‌رفتند و تبریک می‌گفتند. دست مهرداد را گرفتم و همراه با علی به‌سمتشان رفتیم و بعد از تبریک‌گفتن کنار محمدطاها ایستادم که مهرداد هم جلویمان و دقیقا بینمان ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فرهاد: طاها؟!
    با صدازدن محمدطاها، سر هر سه‌نفرمان به‌سمتش چرخید و هم‌زمان نور فلش دوربین غافلگیرمان کرد.
    محمدطاها: چی‌کار می‌کنی پسر؟
    فرهاد با وسواس نگاهی به عکسمان انداخت.
    - عجب عکسی شده.
    محمدطاها: بیار ببینم.
    فرهاد: نه وایستین چندتای دیگه هم بگیرم.
    در ژست‌‌های مختلف چند عکس دیگر هم سه‌نفری انداختیم. فرهاد دوربین را به‌سمتمان آورد و یکی‌یکی عکس‌ها را نشانمان می‌داد.
    مهرداد دامنم را کشید.
    - من‌ هم می‌خوام ببینم، من هم ببینم.
    محمدطاها خم شد و بغلش کرد. حال سر هر چهارنفرمان در دوربین بود. شیرینی همان عکسی که ناگهانی از ما گرفته بود بیشتر از همه به دلم نشسته بود.
    بعد از صرف شام، دیجی آهنگی شاد نواخت و همه مشغول رقـ*ـص شدند. آن‌قدر در آن کفش‌های پاشنه ۱۰سانتی اذیت شده بودم که دلم می‌خواست همان‌جا وسط مهمانی از پایم در بیاورم و آن‌قدر پاشنه‌اش را به زمین بکوبم تا کنده شود!
    ***
    فصل۸
    برگه کاغذ را روی میز گذاشتم.
    - حالا که چیزی نشده، چرا این‌قدر خودخوری می‌کنی؟ تو همه تلاشت رو کردی.
    همان‌طور که لبش را می‌جوید گفت:
    - سال دیگه باز کنکور میدم!
    پدر اخمی کرد.
    - این‌همه زحمت کشیدی حیفه به خدا. شمال تا اینجا که راهی نیست.
    مادر با اعتراض گفت:
    - همه‌ی بچه‌هام ازم دور شدن. اون از رها که شوهر کرد رفت، این از ثریا که فاصلمون دو قدم هست و به‌زور می‌بینمش، این هم از علی که اگه بره تنهای تنها می‌شیم.
    پدر: خانوم این‌قدر ته دل این بچه رو خالی نکن. بذار بره دنبال آینده‌ش. ور دل من و تو بشینه که هیچی نمیشه.
    علی: من نمیرم. دلم نمی‌خواد برم جای دیگه. من تازه سربازیم تموم شده نجات پیداکردم. باز برم چهارسال خودم رو اسیر یه شهر دیگه بکنم؟ سربازی رو مجبور بودم، این یکی رو که مجبور نیستم.
    ساره و پریا هم با خبر قبولی علی در دانشگاه به خانه‌مان آمده بودند.
    ساره: زود می‌گذره چرا لج می‌کنی آخه؟
    علی اخمی کرد.
    - تو راضی هستی این‌طوری؟ که چهارسال برم اون سر دنیا؟
    ساره: آره چرا که نه؟ تو تلاش خودت رو کردی. رشته عمران اون هم شمال خیلی خوبه. چهارسال هم زودی می‌گذره.
    علی با عصبانیت از جایش بلند شد.
    - باشه پس یادت باشه خودت خواستی!
    و بعد هم از خانه بیرون زد و در آپارتمان را محکم به‌ هم کوبید. حسابی اعصابش به‌هم ریخته بود.
    ساره با حالتی گرفته گفت:
    - از دستم ناراحت شد؟
    مادر: نه عزیزم. اون به‌خاطر شمال ناراحته.
    پریا: ثریا ببین نمی‌تونی کاری کنی واسه‌ش انتقالی بگیرین؟ اگه یه نفر پیدا بشه که جاش رو باهاش عوض کنه راحت می‌تونه انتقالی بگیره.
    سریع از جایم بلند شدم.
    - چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟
    گوشی موبایلم را برداشتم و به اتاق رفتم، با چندنفر تماس گرفتم و کمک خواستم. شاید کسی می‌توانست با پیدا کردن آشنا و پارتی‌بازی کاری کند!
    ساعت از ۸گذشته بود که علی وارد آپارتمان شد. به‌سمتش رفتم.
    - سلام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با صدایی خسته سلامی داد و به‌سمت اتاقش رفت. پشت سرش راه افتادم.
    - این‌قدر غصه نخور درستش می‌کنیم.
    روی تخت ولو شد.
    - بیخیال... قیدش رو زدم!
    عصبی گفتم:
    - چرت‌وپرت نگو. یعنی چی قیدش رو زدی؟ واسه‌ت انتقالی می‌گیریم، با چندنفر صحبت کردم. شدنی هست. اگر جایگزینی پیدا بشه جابه‌جا میشی میای تهران. من گفتم تو رو بذارن تو اولویت. اگر هم پیدا نشه که یه ترم، دو ترم اون‌جا بخونی بعدش راحت بهت انتقالی میدن تهران. اینکه غصه نداره.
    انگار نور امیدی در دلش جوانه زد که سریع از جایش پرید.
    - راست میگی ثریا؟ شدنی هست؟
    - آره تو کارت نباشه. من هرطوری شده درستش می‌کنم.
    بالاخره با کلی صحبت‌کردن، علی را قانع کردیم تا یک ترمی به شمال برود. هر هفته به خانه می‌آمد و حسابی به جانمان غر می‌زد و شکایت می‌کرد. در این چندماه اکثراً پدر و مادرم به شمال می‌رفتند تا کمی آرام شود. به‌خاطر یک کلام حرف، با ساره به کل قهر کرده بود. دنبال بهانه می‌گشت، ساره هم بهانه دستش داده بود. من هم طبق معمول آن‌قدر درگیری‌هایم زیاد بود که بیشتر از دوسه بار نتوانستم به او سر بزنم؛ اما آذین و رها خیلی بیش‌تر به دیدنش می‌رفتند. در کل این یک‌ ترم، یک‌روز هم تنها نبود و مرکز کل توجه خانواده شده بود. بالاخره بعد از یک‌ ترم با انتقالی‌اش موافقت شد و وارد دانشگاه تهران شد و خانواده‌مان را از تشویش و سردرگمی نجات داد؛ چون اگر در همان شمال می‌ماند قطعاً بیچاره‌مان می‌کرد!
    ***
    با علی به‌سمت پارکینگ رفتیم. ریموت ماشین را زدم. علی دستگیره سمت شاگرد ماشینم را کشید.
    - ای بابا ریموتت خرابه! باز نشد.
    با لبخند دوباره ریموت را زدم که با به‌ صدا در آمدن دزدگیر ماشین پشت سری‌اش، سرش به آن سمت چرخید و با تعجب نگاهی به ماشین انداخت و دستگیره‌اش را کشید.
    - این ماشین کیه؟ چرا با ریموت تو باز شد؟
    به‌سمتش رفتم و ریموت ۱۱۱ سفیدرنگ را در دستش گذاشتم.
    - ماشین شماست انگاری!
    نگاهش بین من و ماشین در گردش بود.
    - این... یعنی...
    - بله آقای مهندس! آقای مهندس که نمی‌تونن پای پیاده برن دانشگاه!
    از روی زمین بلندم کرد و قهقه‌ای زد.
    - عاشقتم ثریا!
    بعد هم در هوا چرخاندم.
    - عاشقتم.
    - بذارم زمین حالم بد شد.
    باذوق برروی زمین گذاشتم.
    - جدی‌جدی مال منه؟
    لبخندی از ته دل زدم.
    - ببخش اگه کمه، وسعم بیشتر از این نمی‌رسید!
    گونه‌ام را محکم بوسید.
    - همین هم از سرم زیاده ثریا.
    منتظر حرفم نشد، ریموت را از دستم کشید و سوار شد. سریع کنارش نشستم.
    -هی‌‌هی پسر تو هنوز گواهی‌نامه‌ت نیومده!
    - من که آزمونش رو قبول شدم؛ فوقش تا هفته دیگه اون هم میاد.
    استارت زد و از پارکینگ خارج شد.
    - الان که کنارتم می‌تونی یه چرخ باهاش بزنی، وقتی برگشتیم تا وقتی که گواهی‌نامه‌ت نیومده من ریموتش رو بهت نمیدم.
    یک‌ ساعتی در خیابان‌ها چرخ زدیم و با پارک کردن ماشین در پارکینگ، ریموت را از دستش کشیدم و بدون توجه به صدا زدن‌های اعتراض‌آمیـ*ـزش سوار آسانسور شدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دوباره زمستان و سوز و سرمایش بر زمین حاکم شده بود. همه‌چیز امن‌وامان بود و خبری از بدبختی نبود. انگار بدبختی در پشت شیشه سرماخورده در حیاط جا مانده و یخ زده بود! خیره به بخار چای خوش‌رنگم به خیابان باران خورده زل زده بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد. با دیدن عکس رها در کنار آذین لبخندی زدم و جواب دادم:
    - جونم آبجی.
    با شوق سلام داد که جوابش را دادم.
    - امشب شام خونه ما دعوتین!
    - به‌به انگار رهاخانوم کدبانو شدن.
    - بله دیگه. اگر هم نمی‌خواستم الان مجبورم.
    - خب کیا هستن؟
    - فقط شما و مامان-بابای‌آذین.
    - می‌خوای بیام کمک بهت بدم؟
    - نه همه کارا رو خودم کردم.
    نگاهی به ساعت انداختم، ۱۰صبح بود.
    - از الان؟!
    - آره دیگه از همین الان شروع کردم.
    - قربونت برم الهی.
    - خدانکنه آبجی. پس منتظریم، فعلاً. کاری نداری؟
    - مواظب خودت باش.
    - هستم. دوست‌دارم. خداحافظ.
    - من‌ هم. خداحافظ.
    با قطع‌شدن تماس هنوز هم خیره به صفحه گوشی لبخندی روی لبم جا مانده بود.
    روز جمعه‌ی زمستانی هم مکافاتی بود برای خودش! هم دل‌گیر، هم خسته‌کننده. ترجیح دادم تا وقت ناهار چرتی بزنم، باز هم بهتر از بی‌کاری بود! اما هر چه این‌طرف‌وآن‌طرف می‌شدم خوابم نمی‌برد که دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد.
    - سلام خانوم.
    - سلام چطوری؟
    - عالی. امروز ظهر چکاره‌ای؟
    - هیچی! خونه هستم.
    - پس آماده‌شو میام دنبالت با مهرداد.
    - جایی می‌خواین برین؟
    - آره بریم رستوران حال‌وهوایی عوض کنیم.
    لبخندم عمیق‌تر شد.
    - باشه پس منتظرم.
    - یک‌ ساعت دیگه میام دنبالت خداحافظ.
    - خداحافظ.
    این‌بار برای آماده شدنم حسابی وسواس به خرج دادم و چند دست لباس عوض کردم. نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت گذشته بود و من در وسط لباس‌های پخش‌وپلا شده در کف اتاق با استرس ایستاده بودم. بالاخره پالتوی چرم‌ مشکی با نیم‌پوت‌های قهوه‌ای و شال هم‌رنگش انتخاب کردم. داشتم آرایشم را تکمیل می‌کردم که گوشی موبایلم زنگ خورد، سریع گوشی را برداشتم.
    - ما پایین منتظریم.
    - اومدم، اومدم.
    سریع چندبار پشت سرهم به مژه‌هایم ریمل زدم و با برداشتن کیف‌دستی‌ام از اتاق خارج شدم. باران قطع و برف‌ریزی شروع به باریدن کرده بود و هوا سوز سردی داشت. با دو به‌سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
    - سلام وای چه سرده!
    هردو جوابم را دادند و به‌ راه افتاد. مهرداد از وسط دوصندلی خودش را به من رساند و محکم لپم را بوسید.
    - ای‌جونم چه مزه‌ای داشت فنچ‌کوچولوی خودم!
    مهرداد: بابا اجازه هست بیام جلو پیش ثریاجون؟
    - نه خطرناکه بابایی.
    - فقط همین یه‌بار.
    رو به محمدطاها گفتم:
    - بذار بیاد دیگه.
    - فقط همین یا بارا؟ نشه عادت واسه‌ت؟
    مهرداد دست‌هایش را محکم به‌هم کوبید و خودش را کشان‌کشان از بین دو صندلی به من رساند و با کمکم روی پاهایم نشست. سرش را ساکت به‌سـ*ـینه‌ام تکیه داد و همان‌طور که بیرون را تماشا می‌کرد پاهایش را هم تکان می‌داد. من هم دستم را دور شکمش حلقه کردم و حالا هردو از شیشه به بیرون زل زده بودیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محمدطاها نگاهی به‌سمتمان انداخت.
    - اذیت نمیشی؟
    لبخندی زدم.
    - نه.
    تا رسیدن به رستوران انتخابی محمدطاها هر سه‌نفر ساکت بودیم. به‌سمت میزی سه‌نفره رفتیم و نشستیم. بعد از سفارش غذا، اول سالاد را روی میز گذاشتند تا غذایمان حاظر شود.
    مهرداد با ذوق گفت:
    -‌ آخ‌جون ذرت‌ مکزیکی!
    و با انگشت دانه‌ای ذرت‌ مکزیکی از روی ظرف سالاد برداشت و در دهانش گذاشت.
    محمدطاها اخمی کرد.
    - مهرداد کارت اشتباهه. با قاشق یا چنگال غذا می‌خورن نه با دست. زودی دستت رو با دستمال تمیز کن.
    مهرداد زیرچشمی نگاهی به‌سمت محمدطاها انداخت و دستمالی از جعبه دستمال‌کاغذی کشید.
    لبخندی زدم و با قاشقم ذرت‌های پر از سس را جدا کردم و در بشقابش ریختم.
    - همه‌ش واسه تو.
    با ذوق کودکانه‌ای شروع به خوردن کرد؛ اما ناگهان قاشقش را در بشقاب انداخت. دست‌به‌سـ*ـینه عقب نشست و به نقطه‌ای پشت سرمان زل زد.
    - چی شد عزیزم؟ مگه ذرت دوست نداری؟ چرا نمی‌خوری؟
    همان‌طور که ابروهایش را درهم کشیده بود گفت:
    - نمی‌خوام.
    - چرا آخه؟
    بی‌مقدمه گفت:
    - مامانِ بچه‌ها چه شکلیه؟
    شوکه نگاهی به‌سمت محمدطاها که وضعش بهتر از من نبود انداختم. هیچ جوابی نداشتیم. چگونه می‌توان با منطقی کودکانه، چنین موضوعی را برای او که از کودکی طعم آغـ*ـوش مادر را نچشیده است توضیح داد؟
    - مامان به اون میگن؟
    و به پشت سرمان اشاره کرد. سر من و محمدطاها هم‌زمان به پشت سرمان چرخید. خانواده‌ای چهار نفره دور میزی نشسته بودند و با خنده درحال خوردن غذا بودند.
    محمدطاها نگاه غمگینش را از آن‌ها گرفت.
    - آره پسرم!
    - پس چرا من مامان ندارم؟
    من و محمدطاها دوباره به یک‌دیگر نگاه کردیم. هردو با نگاه از یک‌دیگر کمک می‌خواستیم.
    - همه بچه‌های کلاسمون مامان دارن. چرا من ندارم؟
    قطره اشکی از چشمش چکید که دلم را ریش کرد. سریع به‌سمتش رفتم، بغلش کردم و روی زانویم نشاندمش. اشکش را پاک کردم.
    - عزیزم تو یه بابای خوب داری، عمه پناه رو داری، مادرجونت رو داری، من رو داری.
    محمدطاها پوفی کلافه کشید.
    - اما من مامان می‌خوام. یه مامان واقعی...
    واقعاً مانده بودیم که چه جوابش را بدهیم. به محمدطاها زل زده بودم تا او حرفی بزند؛ اما او هم ساکت به ما نگاه می‌کرد. انگار او هم حرفی برای گفتن نداشت. مهرداد دستش را روی گونه ام گذاشت و صورتم را به‌سمت خودش برگرداند:
    - ثریاجون؟
    نگاهم از محمدطاها کنده شد و با لبخند نگاهش کردم.
    - جونم عزیزم.
    با چشم‌های رنگی زیبایش در چشمانم زل زد.
    - تو مامانم میشی؟
    شوکه با چشم‌های گشاد به محمدطاها زل زدم. او هم از من شکه‌تر بود.
    - مهرداد!
    آن‌قدر با تحکم صدایش زد که سرش را در آغوشم پنهان کرد و هق‌هقش بلند شد.
    - طاها؟
    - ببخش ثریا!
    - بچه‌ست اشکالی نداره.
    موهایش را آرام نوازش می‌کردم که غذایمان را روی میز گذاشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    روی موهایش را بوسیدم.
    - اگه پسر خوبی باشی، غذات رو بخوری، قول میدم امروز تا شب باهم باشیم. شهربازی می‌ریم، خرید می‌کنیم، شب هم می‌ریم خونه رهاجون خوبه؟
    با مشت اشکش را پاک کرد.
    - قول میدی؟
    - آره عزیزم.
    - بابا اجازه میده؟
    - سه تایی می‌ریم.
    و رو به محمدطاها که مغموم نگاهمان می‌کرد گفتم:
    - مگه نه باباییش؟
    لبخندی زد.
    - آره عزیزم.
    به رها پی‌امی دادم که شب محمدطاها و مهرداد هم با من به خانه‌اش می‌رویم.
    بالاخره راضی‌اش کردیم و بعد از صرف ناهار به‌سمت مرکز‌تجاری رفتیم. با وسواس برایش لباس انتخاب می‌کردم و با محمدطاها بر سر لباس‌های بچگانه بحث می‌کردیم. با یک دستش دست من و با دست دیگرش دست محمدطاها را گرفته بود و لی‌لی‌کنان در پاساژ در‌حال چرخیدن بودیم. به شهربازی رفتیم و حسابی خوش گذراندیم. به‌ خواست مهرداد ذرت‌ مکزیکی خوردیم و ماشین‌سواری کردیم. آن‌قدر خاطره خوبی برایش ساختیم که دیگر رستوران و آن دو پسربچه و مادرشان را فراموش کرده بود.
    زنگ آپارتمان آذین را فشار دادم. به دقیقه نکشید که در باز شد.
    با دیدنمان گل‌ازگل آذین شکفت.
    - به‌به! ببین کیا اینجان.
    سلامی دادم و دست مهرداد را کشیدم به‌سمت داخل.
    محمدطاها: برو از جلو چشمم دورشو که چشم دیدارت رو ندارم!
    - ای‌بابا چرا آخه؟
    کفش‌های بندی مهرداد را در آوردم. آن‌ها هم وارد شده بودند؛ اما هم‌چنان با یک‌دیگر بحث می‌کردند. همیشه کارشان همین بود. علی هم که به آن‌ها اضافه می‌شد، در کنترل کردنشان عاجز بودیم!
    رها محکم بغلم کرد. محمدطاها جعبه شکلات را به‌دستش داد.
    - قابلت رو نداره.
    - چرا زحمت کشیدی؟
    - ببخش ما هم مزاحم شدیم دیگه.
    - خواهش میکنم چه حرفیه بفرمایید.
    کنار مادر نشستم و مهرداد را روی پایم نشاندم؛ مادر لپ مهرداد را بوسید.
    - گل پسر ما چطوره؟
    مهرداد هم لپش را بوسید.
    - خوبه خاله‌شهلا.
    مادر بغلش کرد و روی پایش نشاندش.
    - خب حالا بگو ببینم تو مهدتون چی یاد گرفتید؟
    - فقط شعر.
    - همین؟
    - آره من هنوز کوچولوئم.
    علی به‌سمتان آمد و مهرداد را بغـ*ـل کرد.
    - بدید من این فنچ رو، دلم واسه‌ش یه ذره شده!
    و همان‌طور که روی گردنش سوارش کرده بود از مان دور شد.
    مادر آهی کشید.
    - کمتر دور این بچه بچرخ. می‌دونم خیلی دوستش داری‌؛ ولی درست نیست، بهت بدجوری عادت کرده ثریا.
    - چی‌کار کنم مامان؟ هم دوستش دارم، هم اون مادر نداره، گـ ـناه داره.
    - ولی تو مادر اون بچه نیستی!
    لبم را گاز گرفتم. حق با او بود، تمام زندگی من به محمدطاها و بچه‌اش ختم می‌شد!
    دستش را روی دستم گذاشت.
    - فردا روز محمدطاها زن بگیره، هم تو داغون میشی هم اون بچه!
    ناگهان ته دلم خالی شد و نگاهی به محمدطاها که مشغول صحبت با پدرآذین و پدرم بود کردم. اگر محمدطاها زن می‌گرفت چه؟ رفتارش که نشان می‌دهد چندان به من بی‌میل هم نیست!
    - ثریا بهتره یه‌کم فاصله بگیری! هم به‌خاطر خودت، هم به‌خاطر اون بچه.
    سرم را به‌زیر انداختم، واقعاً حق با او بود. من داشتم با خودم و زندگی‌ام چه می‌کردم؟ عشقم محمدطاها و مهرداد نفسم شده بود! حرف امروز مهرداد تاییدی بر حرف‌های مادرم بود. دلم گرفت از خواسته‌ی قلبی خودم که شاید هیچ‌وقت اجابت نشود. من نمی‌توانستم مادر شوم؛ اما مهرداد را همچون فرزند خودم دوست می‌داشتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا