کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
البرز میدان راه آهن

آفتاب بی رمق زمستانی بی حال تر از روز گذشته ، وسط خیابان پهن شده بود و سوز گزنده ای در شهر جولان می داد و نوید شب سردی را به همراه داشت و بر عکس آسمان آفتابی که دلبری می کرد، آسمان افکارش تیر و تار، پر از ابرهای خاکستری بود.
البرز بی حوصله از لحظه هایی که نمی گذشت ، نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ، از ماشین اش پیاده شد و یک دستش را داخل جیب پالتویش فرو برد و با دست دیگرش برای گلی پیامک زد : «مریم گلی سر کوچه منتظرت هستم.»
سپس بی آنکه پیام را بخواند دکمه ی ارسال را فشرد و دستانش را داخل جیب هایش فرو برد و از لابه لای اتومبیل هایی که قیژ قیژ کنان از برابر چشمش عبور می کردند به آن سوی خیابان و به کوچه درختی خیره شد که آفتاب زمستانی تاسینه کش دیوارها و پنجره ها بالا آمده بود. نگاهش هرچند ثابت مانده بود. اما افکارش چهار نعل می تاختند و ذهنش همچون اسبی سرکش هر دم به سویی می رفت و از گوشه ای سر در می آورد.
به یاد شب گذشته افتاد . لحظات مزخرفی که پر از تظاهر و لبخند های تصنعی بود. صحنه ای برای نمایش و به رخ کشیدن فلور جون و آیدا و پدرش به دوستان و اقوام .
ضیافتی پر رزق و برقی که در واقع هدیه ی سحر به آیدا بود و هیچ سنخیتی با زندگی ساده و معمولی آنها نداشت. خب باید دندان روی جگر می گذاشت و آبرو داری می کرد . این کار را هم کرد و برای اینکه شب تولد آیدا خراب نشود ، هیچ نگفت و خودش را به دوش آب سرد سپرد .اما فردا صبح با چهره ای که صد من عسل هم برای هضم آن کم بود بیدار شد و پیش از آن که به سرکار برود ، گوش آیدا را که به سمت آشپزخانه می رفت، گرفت و با صدایی آهسته و دندان هایی بر هم فشرده زیر گوشش، گفت:
« این آخرین دفعه ای که بدون هماهنگی با من با سحر برنامه ای می چینی. گفتم دفعه ی آخر تا بدونی اگه تکرار بشه همچین می زنمت که تکه هات رو از گوشه کنار جمع کنن.»
آیدا از ترس نفس اش به شماره افتاده بود . تصور می کرد همه چیز به خیر گذشته است.
« داداش به جون خودم، به سحر گفتم داداش ناراحت میشه تو تمام هزینه ها تولدم رو بدی. گفت این یه کادوست و البرز با کادو دادن مشکلی نداره.»
آیدا را مثل کف دست می شناخت و می دانست هر گاه به جان خودش قسم بخورد دروغی در کار است. عصبی لاله گوش آیدا را بیشتر فشار داد.
« به من دروغ نگو و دورم نزن ...مگه از دوبی بهت زنگ نزدم و گفتم تولدت رو توی یه رستوران خوب می گیرم و نمی گذارم بهت بد بگذره و گفتی رستوران رو خودت پیدا می کنی ؟ گفتم یا نگفتم؟»
آیدا حرفی برای گفتن نداشت و به ترفند کولی بازی متوصل شد و با صدایی بلند برای جلب توجه گفت :
« آخ آخ داداش گوشم درد گرفت.»
فلور خانوم شش دونگ حواسش به صفحه ی تلویزیون و سریال ترکی بود که شب گذشته موفق به دیدن آن نشده بود و با صدای آخ آخ آیدا حواسش آن دو برگشت . ایشی زیر لب گفت و پر سفره را بر روی نان ها کشید تا خشک نشود. ولی پیش از آ نکه اعتراضی به البرز بکند. البرز گوش آیدا را رها کرد رو به فلور خانوم شد و بی مقدمه ،گفت:
« مادر من از شما و بابا که دنیا دیده هستید تعجب می کنم! چرا با من هماهنگ نکردید ؟ چرا همه چی رو از من پنهون می کنید . اگه میگم نه حتما دلیل دارم. بابا به خدا قسم من فقط پیش سحر کار می کنم و بابتش حقوق می گیرم و هیچ چیزی بین ما نیست که سحر بخواد یه همچین تولد پر هزینه ایی رو بگیره . مگه ما گدا گشنه ایم ! که سحر بخواد صدقه سری بده . مگه من نگفتم که تولد آیدا رو توی یه رستوران خوب برگزار می کنیم . آخه چرا غرور من رو لگد مال می کنید ؟»
فلور خانوم دهان باز کرد تا با اخم تخم بحث را تمام کند. اما ایرج خان از سرویس بهداشتی بیرون آمد و در حالی که دستان خیس اش را به زیر جامه ای اش خشک می کرد ، گفت:
« چیه صدات رو بردی کله ی آسمون ! پیاده شو با هم بریم. پیش قاضی و معلق بازی ! پسر خوب من گنجشک رو رنگ می کنم و جای قناری می فروشم. بین تو سحر هیچی نیست و این دختر داره واست بریز و به پاش می کنه! این قدر حالیم هست که بدونم پولدار جماعت جایی نمی خوابه که زیرش آب بره.»
ایرج خان این را گفت و سر سفره ی صبحانه نشست و پر سفره را باز کرد و تکه ای نان بربری درون دهانش چپاند و خونسرد ، گفت:
« درثانی ، به صلاحه که چیزی بین شما دو تا باشه. چون با مادرت توافق کردم خونه و تعمیرگاه رو بفروشیم و بریم بالای شهر یه خونه بخریم و خود من هم برم توی نمایشگاه پدر سحر مشغول بشم و ماشین خرید و فروش کنم. »
مثل تکه کاغذی که درون آتش می افتد و چرق چرق شروع به سوختن می کند ، الو گرفت. هرچند از درون می سوخت اما باز هم صدایش را بالا نبرد.
« اجازه نمی دم برای زندگی خصوصی من تصمیم بگیرید. این رو یادتون نره . من دختره دیگه ای رو می خوام. »
فلور خانوم اصلا کنجکاو نشد و به تصور این که شاید یکی از همکار ها یا دوستان ترگل برگل سحر دل پسرش را بـرده ابروهای باریکش را در هم تاب داد.
« وا... چه جلافتا! مگه بهتر از سحر هم پیدا میشه !؟ ماشاالله همه چی تموم. خوشگل ، خانواده دار، مودب ، پولدار، تو رو هم که می خواد دیگه چی می خوای ؟»
البرز با سلام یکی از اهالی کوچه درختی به همراه نفسی شبیه آه به زمان حال پرتاب شد.


هفته ی آینده بقیه ی قصه رو براتون تعریف می کنم. روزخوش
 
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    به احترام آقای همسایه سری تکان داد و سلامی زیر لب گفت و برای این که مجبور به احوال پرسی نشود ، سرش را پایین انداخت و به ساعت مچی اش نیم نگاهی انداخت. عقربه ها از سه و پانزده دقیقه هم گذشته بودند.
    زیر لب غرغر کنان گفت: « گلی کجا جا موندی ....؟» و دوباره در افکارش غوطه ور شد و به چند ساعت پیش برگشت و این بار از شرکت تفرشی ها و اتاق کار سحر سر در آورد. به لحظه ای که برگه ی استعفایش را روی میز گذاشت.
    سحر پشت میزش نشسته بود و خط به خط را می خواند و هر خط از انهنای لبخندش کم می کرد. آنچنان که دیگر هیچ لبخندی بر روی لب نداشت و ناباور برگه را در هوا تاب داد و پرسید:
    « این چیه... ؟»
    « فکر می کنم واضح باشه. می خوام استعفا بدم. لطفا دنبال یه نیرو ی کار آمد دیگه باش.»
    سحر انتظار این همه صراحت را نداشت و این را چشمان گرد شده اش نشان می داد. اما مثل حرفه ای ها عمل کرد بی آن که سوالی بپرسد از پشت میزش بلند شد و آن را دور زد و روبروی البرز ایستاد و به چشمان او خیره شد.
    « حتما دلیل محکمی پشت این تصمیمه ؟»
    سعی کرد مغلوب کاریزمای سحر نشود . با عزمی راسخ به چشمان او خیره شد که امروز به یاری لنز مردمک هایش را عسلی رنگ کرده بود. لبهایش را تر کرد و محکم جواب داد:
    « دلیلش واضحه... شرافت آدمها رو محل زندگی شون مشخص نمی کنه . درسته که راه آهن زندگی می کنم و شما شمال شهری ها اسمش رو جنوب شهر گذاشتید ، ولی دوست ندارم به خاطر شرایط مالی خودم و خانواده ام صدقه بگیریم.یادت که نرفته این تو بودی که اصرار به این دوستی داشتی و به اصرار تو اومدم این جا مشغول به کار شدم.»
    سحر باهوش تر از آن بود و خط به خط حرفهای البرز را می فهمید و می دانست از چه صحبت می کند ، . اما با سیاست خودش را به نداستن زدو دستش را بالا برد و کف دستش را به سمت البرز گرفت.
    « صبر کن ، صبر کن البرز جان. واضح حرف بزن ببینم چی شده که بابتش مهتم می شم!؟»
    قدمی پس رفت تا از عطر سحر فاصله بگیرد.
    « واضح تر این ...؟ بابا دوست ندارم برای من و خانواده ام خاص خرجی کنی. چرا جوری رفتار می کنی که خانواده ام تصور می کنن بین ما چیزی بالا تر از دوستی معمولی و همکاریه...!؟ تولد برای آیدا و اون همه بریز به پاش لزومی نداشت. دیشب اگه حرفی نزدم و اعتراض نکردم برای این بود که تولد آیدا خراب نشه و لق لق حرف خاله و خان باجی های فامیل نشم.»
    سحر ناخن های فرنچ شده اش را کف دستش فشرد. عبور از دیوار هایی که البرز به دور خود کشیده بود تقریبا غیر ممکن به نظر می رسید. اما تا زمانی که فلور خانوم و آیدا و پدر البرز را در جبهه ی خود داشت نا امیدی جایی نداشت و مطمئن بود هر سدی راهی برای عبور از آن است. با گردنی کج صدایش را قدری طناز کرد.
    « عزیزم تصور نمی کردم ناراحت بشی!؟ اون فقط یک کادو بود.»
    بازهم قدمی پس رفت و انگشتان کشیده اش را به داخل موهایش کشید و چند تار مو لمبر خورد و بر روی پیشانی اش افتاد.
    « نمی تونم قبول کنم. شماره کارت رو همراه با هزینه هایی رو که متقبل شدی رو بگو تا به حسابت واریز کنم. »
    سحر پر از تشویش شد و طبق قانون« هر چیز دست نیافتی خواستنی تر می شود.» البرز برایش خواستنی تر از قبل شد. . سری تکان داد و موهای عـریـ*ـان دلبرش از زیر شال بیرون افناد. سپس به سمت میز رفت و برگه استعفا را پاره کردو با لبخندی بی رمق به سمت البرز بازگشت و، روبرویش ایستاد و با طنازی خاص خودش ،گفت:
    « مهندس تهرانی ، دلیل تون قابل قبول نبود. پس با استعفای شما موافقت نمی شه.»
    سحر بازهم قدمی پیش تر آمد و هم نفس با او ایستاد.
    « عزیزم معذرت می خوام. باور کن قصد نداشتم ناراحت کنم . این بین خانواده ی ما رسم که مخارج مهمونی عروسی یا تولد رو کادو میدن. من می فهمت و می دونم غرور یه مرد مثل تاج روی سرش می مونه و نباید اون رو بر داشت.»
    سحر بازهم نزدیک تر آمد و انگشتش را بر روی ته ریش به جا مانده بر روی صورت البرز سر داد .
    « کادوی دیگه ای به آیدا می دم و هزینه هتل رو از پول ماموریت دوبی کم می کنم و باقی اون رو به طور اقساط از حقوقت برداشت می کنم به شرط این که دیگه حرف از رفتن نزنی .موافقی...؟»
    عزیزم های گفتن سحر برایش هیچ جاذبه ای نداشت . با چهره ای درهم ،قدمی پس رفت . دلش می خواست مثل فیلم ها با چانه ای رو به بالا یک خداحافظی محکم می گفت و بساطش را جمع می کرد و از اتاق سحر و شرکت تفرشی ها بیرون می آمد . اما این یک زندگی واقعی بود و حقیقت تلخی وجود داشت و آن این بود که بیرون از این جا محال بود بتواند کاری مناسب با حقوقی درخور توجه پیدا کند. به ناچار تسلیم شد. سری تکان داد و با سلام بی رمق گلی به زمان حال پرتاب شد.
    البرز هنوز در خاطراتش دست و پا می زد و با چهره ای که یقین داشت درهم است سلام گلی را پاسخ دادو او هم شتاب زدههم با یک اخم درشت اتومبیل را دور زد و سوار شد.
    با دیدن گلی تمام ترافیک ذهنی اش از بین رفت و تبدیل به جاده ای باز و بی انتها شد . مثل آبی که بر روی آتش بریزند. لبخند کجی کنج لبش نشست. حالا به حرفهای نگفته اش یک منت کشی هم اضافه شده بود.
    بله فرصت نابی بود اگر سر اولین چهار راه تصادف نمی کردند ، چراغ های ماشین اش نمی شکست ، سپرش کج نمی شد و پلیس راهنما و رانندگی هم بعد از چهل دقیقه تاخیر نمی آمد .

    ***
    روزگارتون پر از آرامش ماندگار



     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن

    گلی به عقربه ها ی ساعت مچی اش نگاه کرد . عقربه ها یکشنبه را پشت سر گذاشته و به یک و پانزده دقیقه صبح دوشنبه رسیده بودند. ساعت را برای هفت صبح کوک کرد تا امیر علی خواب نماند ، سپس تاپ آستین کوتاه و شلوار کی به تن کرد و دل تنگ دفتر خاطراتی که گروگان گرفته شده بود ، لبریز از حرفهای نگفته ، تکه کاغذی از دفترش جدا کرد و شروع به نوشتن خاطراتش کرد.

    باورکن اصلا به یک قرار عاشقانه شباهت نداشت! دریغ از چند شاخه گل و شکلاتی قلبی شکل ! آخر تصادف را کجای دلم بگذارم ؟ آن هم با راننده ی سریش که هیچ رقمه کوتاه نمی آمد . عاقبت طاقتم طاق شدم و از ماشین پیاده شدم تا بلکه رضایت راننده را بگیرم و موضوع را فیصله ندهم اما البرز با یک اخم پرو پیمان، گفت:
    « گلی برو توی ماشین بشین .» دروغ چرا ؟ هنوزهم از اخم هایش می ترسم و حساب می برم. برای همین بدون هیچ مقاومتی به داخل ماشین سر خوردم و فقط نظارگر جرو بحث آن بودم. از خدا که پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد ، یک دل سیر تماشایش کردم . به صورت آفتاب سوخته اش زل زدم و به حرکات عصبی اش وقتی که انگشتانش را با پوف کشیده ای میان موهایش سر می داد نگاه کردم.
    هرچند یک ساعت بعد تصادف ختم به خیر شد ولی البرز تا مقصدی که نمی دانستم کجاست!؟ حتی یک کلمه هم حرف نزد. انگار مقصر تصادف من بودم و با سکوتش می خواست انتقام بگیرد. باورت می شود به جای کافی شاپ از باغ فردوس سر در آوردیم. عمارتی تاریخی و چشم نواز یادگار دوران قاجار که در یک باغ بزرگ قرار دارد و با میدان تجریش فاصله ی چندانی ندارد.
    از قهوه ترک و فرانسه ، میلک شیک ، موزیک لایت هم خبری نبود به جای آن البرز از دکه ای همان حوالی دو لیوان چای گرفت که تنها آپشن آن سه عدد قند داخل کیسه ای کوچک بود و موزیک هم غارغار کلاغ های ویلون و سیلون باغ بود که از خلوتی باغ بهره می بردند و آزادانه به هر گوشه ای سرک می کشیدند.
    بی آن که حرفی بین مان رد و بدل شود روی نیمکت چوبی باغ نشستیم . نیمکتی که تنها مزیتش دنجی و خلوتی آن بود وپشت یک درخت بید مجنونی با گیسوان آویزان پنهان شده بود.
    دختر ندید بدیدی نیستم ولی خب قرار عاشقانه هم قانون های خودش را دارد. جرعه ای از چای را نوشیدم که هیچ عطرو طعمی نداشت و مزه آب حوض حیاط را می داد و فقط داغ بود . آهسته سرم را به سمت البرز چرخاندم. نگاهش به روبرو بود و زیر چشمی به نیم رخ جذابش خیره شدم. نمی دانی چقدر دلم می خواست به افکارش رسوخ می کردم و می فهمیدم در سرش چه می گذرد ؟ سحر کجای ذهنش جولان می دهد؟ از آن مهم تر من کجای دل و ذهنش هستم و چه چیزی سبب شد تا به سمت من برگرد؟
    راستی تا یادم نرفته برایت بگویم ، دزدکی نگاه کردن هم لذتی دارد وصف نشدنی ! لذتی همانند زمانی که دزدکی از درخت گیلاسی بالا می روی و با دلهره ی شیرین یک دل سیر گیلاس نوش جان می کنی . البته اگر صاحب باغ شکارت نکند و من متاسفانه با برگردان سر البرز شکار شدم.
    البرز لبخندی نرم به رویم پاشید و جرعه ای از چای را نوشید ،گفت :
    « توی چهره ی اخم آلود یه مرد که نمی دونه کجای روزهای دردناک زندگیش ایستا ده ، دنبال چی می گردی...؟»
    گوش هایم تیز شد. قلبم به تبش افتادو گونه هایم همانند چای درون دستم داغ شد.
    البرز جرعه ای دیگر را نوشید و درحالی که نگاهش برق خاصی داشت با نوک انگشت به شقیقه ام آهسته ضربه زد و با همان لبخندی که به لبهایش چسبیده بود ، کفت:
    « می دونم توی سرت چی می گذره و شرط می بندم سحر هم یکی از سوال هاته. »
    از این که به راحتی افکارم را می خواند دست پاچه شدم . دستانم را به دور کمر لیوان کاغذی ، حلقه کردم و به کلاغی خیره شدم که مثل پنگوئن راه می رفت و بعد از تاملی کوتاه در حالی که نگاهم به سنگ فرش چسبیده بود با صداقت گفتم:
    « البرز صادقانه بگم برای اومدن مردد بودم. نه پای اومدن داشتم نه دل موندن . من معتقدم گذشته رو باید توی گذشته چال کرد. ولی از دیروز که اومدی خونه عمه الی دوباره خاطرات گذشته برام زنده شد. بعد از اون روز نحس که حتی اجازه نداد ی بهت نزدیک بشم. من پا به پای تو درد کشیدم و همیشه به خودم دلداری می دادم ومی گفتم گلی بالاخره یه روز بخشید میشی. زیر سنگینی بار این راز قد کشیدم و به هیچ کس حرفی نزدم تا از بیشتر از چشمت نیفتادم . وقتی بزرگ تر شدی جز تحقیر و نادیده گرفتن چیزی از تو به من نرسید . حالا چی شد که بعد سالها بخشیده شدم .» ندکی تامل کردم و بعد ز سکوتی کوتاه گفتم:
    « لطفا یه چیزی بگو تا باورت کنم و از این سردر گمی بیرون بیام.»
    سربرداشتم تا نگاهش کنم که همزمان سرش به ستم من چرخید و نگاههایمان درهم قفل شد.
    « گذشته رو نمی شه جبران کرد ولی آینده رو می شه ساخت. گلی همیشه می خواستمت و حالا بیشتر از همیشه . وقتی اون مرتیکه عوضی اون بلا رو سرم آورد از روی بچگی ، خجالت یا هر کوفته دیگه ای که داشتم به هیچ کس حرفی نزدم و بار سنگینش باعث شد تعادل روحیم بهم بریزه . پر از خشم شدم و به جای اون روانی جنـ*ـسی تو رو مقصر می دونستم. برای همین ازت منتفر شدم و این تنفر تا سالها همراهم بود . شدم یه آدم منزوی و پر تضاد. ازحس دوست داشتنت که ته دلم رسوب کرده بودو هر بار با دیدنت قل قل می کرد و بالا می اومد ، منتفر بودم .
    متنفر بودم که عاشقت هستم. اون وقت مثل سادیسمی ها آزارت می دادم ، تحقیرت می کردم و از روی عمد نادیده ات می گرفتم . وقتی اشک رو توی چشمات می دیدم از خودم بدم می اومد.برایی همین ازت فاصله گرفتم تا کمتر اذیتت کنم . تا این که برگشتم تهران و برای پیدا کردن زن صیغه ای بابام ناچار شدم بهت نزدیک بشم. دیدم نمی تونم ازت دل بکنم و تصمیم گرفتم برای ترمیم روح زخیمم دست به دامن روان پزشک بشم. تا اون کمکم کنه و راه درست رو نشونم بده ، کاری که می بایست خیلی سال پیش انجام می دادم و خجالت مانع اون می شد. »
    البرز دستهای سرد و یخ زده ام را توی گرمای دستانش جای داد و اگر می دانست قلبم کف دستم می تپد هرگز آن را نمی فشرد. هر دو به خلسه ای شیرینی فرو رفته بودیم. اما صدای زنگ موبایل البرز سبب شد تا به سرعت از آن حس زیبا به بیرون پرتاب شویم. ای بابا ، آقای تفرشی ، آخر این چه وقت زنگ زدن بود!؟
    قرار عاشقانه ام با مکالمه ی کوتاه البرز و آقای تفرشی تمام شد. من با اسنپی که البرز برایم گرفته بود ، به خانه برگشتم. البرز هم با عذر خواهی عجولانه ای خودش را به جلسه ی مهم کاریش رساند. البته از آنجایی که خدا همیشه هوایم را دارد. وقتی به خانه بر می گشتم، مامان فروغ تماس گرفت و گفت :
    « گلی کجایی ؟مگه قرار نبود جلدی برگردی؟»
    به آفتاب رنگ پریده کف خیابان نگاه کردم و پیش از آن اعتراض کنم ، شتاب زده ادامه داد:
    « گلی جلدی بیا خونه امیر علی تنها نمونه. یکی از دوستای خانوادگی سیامک با زن و بچه اش داره از شهرستان میاد تهران و شب میرسه. بنفشه زنگ زد که بریم کمکش . سیامک هم رفته قزوین کار تحویل بده و دیر وقت برمی گرده . من و بابات میریم کمک بچه ام که دست تنها نمونه. در ضمن شب هم بر نمی گردم. تو بمون فردا امیر و علی رو راهی کن بره مدرسه.»
    خوشحال شدم .چون می توانستم در خلوت و تنهایی ام لم بدهم و بی آن که مامان فروغ گیر دهد و چپ و راست صدایم کند تا در کارهای خانه کمکش کنم با موزیک عاشقانه ای لحظه به لحظه قرار عاشقانه نصفه و نیمه ام را دوره کنم .

    گلی به این جای خاطراتش که رسید ،خسته از یک روز شلوغ، با خمیازه ای کش دار کاغذ را تا کرد تا آن را درون کشوی لباس هایش پنهان کند . سپس چراغ مطالعه روی میز تحریرش را خاموش کرد و همین که برخاست تا به سمت تختش برود، سایه ی بلند قامتی را دید که از تاریکی جدا و با دو گام بلند به او نزدیک شد ، پیش ازآن که جیغ بکشد در چشم برهم زدنی دستی محکم بر روی دهانش نشست. از ترس کاغذ از دستش سر خورد روی زمین افتاد . نفس اش بند آمدو قلبش مثل گنجشکی که به دام افتاده باشد، شروع به تپیدن کرد. به تک و تقلا افتاد بود و با دهان بسته اصواتی نامفهموم از دهانش خارج می شد و تا قبض روح شدن راه چندانی نداشت. تا این که سایه قدری نزدیک تر آمد و دست دیگرش را به دور کمر او حلقه و زیر گوشش آهسته نجوا کرد.
    « هیش عزیز دلم. نترس منم البرز...»

    تا قصه ی بعدی به خدا می سپارمتان.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    با صدای البرز هیجان و ترس میان قلب و حنجر اش فرو کش کرد. اما گوپ گوپ قلب بینوایش همچنان باقی ماند و چنان می تپید که انگاری دو بال در آورده است و فضایی برای پریدن می خواهد!
    این گربه ی مو مشکی دلخواه از روی کدام دیوار پریده بود و نیمه شب از او چه می خواست!؟ به یاد بعد از ظهر روزی که گذشت افتاد و قراری که اصلا عاشقانه نبود و دلخوری که مثل سرب ته دلش رسوب کرده بود.
    اخم هایش نا خود آگاه درهم چفت شد و در گیرو دار سوالات بی جوابش ، دست داغ البرز از روی لبش سر خورد و زمانی پیدا کرد تا نفس عمیقی بکشد ، سپس دو کف دستش را بر روی سـ*ـینه ی البرز فشرد و از میان حلقه ی محاصره شده او بیرون آمد ، میان تاریک و روشن اتاق به چهره ی او خیره شد و پچ پچ کنان ، معترض گفت:
    « ازترس قبض روح شدم! نصف شب این جا چی می خوای؟ نگفتی اگه مامانم اینا خونه باشن چه آبروریزی میشه . نگو که از دیوار حیاط پریدی داخل حیاط ما...!؟»
    البرز با نیم لبخندی ، فاصله را کم کرد ، آن قدر که نفس های داغش بر روی صورت گلی پخش می شد. او هم پچ پچ وار حرف می زد:
    «نگران اهالی خونه نبودم. چون ده دقیقه پیش سیامک زنگ زد و برای اینکه صدام کسی رو بیدار نکنه اومدم پشت بوم . سیامک گفت که خاله اینا شب اونجا موندن و تو امیر علی خونه تنها هستید. »
    آنگاه مکث کوتاهی کرد . به اندازه یک نفس و با لحنی توبیخی ادامه داد:
    « دختر سر به هوا ! چرا در پشت بوم رو باز می گذاری ؟ با این پشت بوم هایی که زنجیر وار به هم وصل شده هر کسی می تونه راحت بیاد داخل خونه...؟»
    گوشه ی لبش را به دندان گرفت و با خود گفت :
    « هرچند حق با البرز، ولی این بار دست امیر علی درد نکنه که عادت نداره هیچ دری را پشت سرش ببنده ».
    گلی با نگاه خیره ی البرز و اعتراض مردانه اش می رفت تا جادو شود اما نفس اش را قورت داد و قدمی پس رفت تا جادو بی اثر شود. سپس بر روی پاشنه پا چرخید و به سمت پنجره رفت. آن گاه پرده را کشید و مهتاب شب زمستانی پشت پرده جا ماند.
    « گیرم در دیزی بازه حیای گربه ی خاله اینا کجا رفته!؟ تو چرا بی ملاحظه ای و مثل این دزد ها میایی توی اتاقم... ؟ »
    البرز خندید و صدای قهقهه اش در اتاق پیچید. گلی وحشت زده انگشت اشاره اش را به علامت سکوت بر روی تیغه ی بینی اش گذاشت و گفت :
    « هیس . تورو خدا البرز بیا برو. امیر علی بیدار بشه بدبخت میشم ها... اون وقت فردا صبح حتی مرغ و جوجه ها ی محل هم میفهمن که تو این جا بودی ..»
    البرز با همان لبخند گوشه ی لبش کورمال کورمال به سمت میز تحریر گلی رفت. پیش از آن که گلی بگوید چراغ را روشن نکن ، چراغ مطالعه سر به زیر را روشن کرد و نور دایره ای شکلی بر روی میز نشست.
    مردمک های بی قرار البرز به سمت گلی برگشت . در دم می نزده مـسـ*ـت و خمـار شد و دلش غنج رفت برای اخم ظریف بین دو طاق ابروی گلی و موهایی که شلخته از زیر کلیپس فرار کرده بودند .شلوارک لی و تیشرت صورتی رنگ شل و وارفته اش هم دل می برد. می توانست تا ابد که هیچ تا آخر دنیا همان جا یک لنگه به تماشا بایستد اما برای اینکه گلی معذب نشود، خیلی زود نگاهش را برداشت حنجره اش را با چند سرفه ی تصنعی صاف کرد و پرسید:
    « هنوز بابت دیروز عصر دلخوری...!؟»
    خب دلخور بود و اما برای این که حسادت از جمله هایش شره نکند ، بی تفاوت شانه ای بالا انداخت.
    « نه برای چی دلخور باشم ؟ دلخورم که بی اجازه اومدی داخل اتاقم. انگار یادت رفته ما دیگه بچه نیستیم.»
    گلی این را گفت و به سمت کمد دیواری رفت ، چادر گلداری برداشت و روی سرش انداخت و بیخ آن را زیر چانه چفت کرد اما البرز او را کنج دیوار به دام انداخت . آن گاه سر خم کرد و کنار گوشش نجوا کرد:
    « معذرت می خوام می دونم بی فکری کردم. وقتی دیدم چراغ اتاقت روشن ، نتونستم مقاومت کنم. اومدم داخل و دم در اتاقت ایستادم و تماشات کردم . ولی اونقدر درگیر نوشتن بودی که حضورم رو حس نکردی. »
    با هرم نفس هایی که بر روی صورتش پاشیده می شد ، گیج و گنگ با یک دست پر چادرش را گرفت و با کف دست دیگرش بر روی سـ*ـینه البرز فشرد و هیکل سنگین او را به سختی به عقب هول داد.
    « پسر خاله میشه راه به راه به من نچسبی!؟»
    دل البرز رفت و دیگر برنگشت وهمان جا کنار دل گلی جا ماند.با لبخند نرمی یک گام از او فاصله گرفت. سپس انگشتانش را لای موهای خوش حالتش فرو برد و آهسته وار گفت:
    « کارم هنوز تموم نشده. میشه ده دقیقه به من فرصت بدی؟ می رم خونه و زود برمی گردم. »
    از تصور کارهای ناتموم این گربه ی جذاب مو بر تنش سیخ شد . با چشمان باریک شده به او خیره شد که در گرمکن و شلوار ورزشی همچنان خواستنی بود.
    « اون وقت برای چی باید صبر کنم...؟»
    البرزپر از التهاب خواستن نوک بینی گلی را نرم و لطیف میان دو انگشتش فشرد.
    « سر تق خانوم صبر کن بر می گردم.»
    البرز منتظر اجازه ی گلی نماند.چشم برهم زدنی بر روی پاشنه ی پا چرخید و میان نگاه مات و متحیر گلی از اتاق خارج شد.

    ***
    اکنون را در یابید. زمان حال تنها بخشی از عمر است که بر روی آن تسلط داریم.
    روزخوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    میان التهاب و ناباوری و دلشوره ی قشنگی که به دامانش افتاده بود ،ده دقیقه به کندی راه رفتن حلزونی بر روی تنه ی درخت ، سپری شد. گلی پر چادرش را به زیر بغـ*ـل زد وچهار بار طول اتاقش را به حالت رفت و برگشت گز کرد ، البته هرزگاهی درآینه به خودش هم نگاهی می انداخت و گاهی هم پر پرده را پس می زد و حیاط را تماشا می کرد .
    چند پیس عطر به خودش زد و پشیمان از کارش پنجره را باز کرد تا بوی عطر از اتاق خارج شود و عاقبت خسته از حرکات بی حساب و کتابش، پوف محکمی کشید و روی لبه ی تخت نشست و چادر روی بام شانه هایش افتاد.
    بابا محمود خوش غیرتش اگر می دانست البرز نیمه شب مهمان اتاق دخترش است یقینا سر او را لب حوض حیاط می گذاشت و به روش اسلامی ذبح اش می کرد و خونش در دم حلال می شد. درگیر و دار افکار درهم و برهمش که تمامی به بن بست منتهی می شد در اتاق به آرامی روی پاشنه ی در چرخید، البرز در حالی که ساک بزرگ مشکی رنگی به دست داشت با نیمه لبخندی داخل شد . گلی با دیدن او مثل برق گرفته ها از جایش پرید ، در چشم بر هم زدنی چادر را روی سرش انداخت و بیخ آن را زیر چانه اش محکم گرفت و در حالی که نگاه کنجکاوش پی ساک بود رو به در ایستاد ونور چراغ مطالعه پشت سرش جا ماند.
    البرز با دیدن نگاه مضطرب گلی با حرکاتی آرام ساک را کنار تخت گلی گذاشت و فاصله را با دو گام کوتاه کرد و در تاریک و روشن اتاق به او خیره شد ،سپس با سر انگشت تکه مویی که از زیر چادر بیرون افتاده بود را نوازش کرد و آهسته نجوا کرد:
    « می دونی که من حد و مرزم رو می شناسم. پس نگران نباش.»
    خب نگران البرز نبود اما دلواپس شیطانی بود که بی صدا در تاریکی شب تلو تلو می خورد و پی شکاری می گشت. شرم دخترانه به سراغش آمد وبرای اولین بار از البرز خجالت کشید ، پلک هایش رابه زیر انداخت و آهسته قدمی پس رفت ، سپس سر برداشت از گوشه ی چشم به ساک حجیم کنار تختش نگاهی کوتاه انداخت که دهانش مثل تمساحی گرسنه باز مانده بود و با دیدن بالشت صورتی رنگی که جنـ*ـسی از خز داشت ، بی درنگ در ذهنش دو دو تا چهارتا کرد و معترض شد .
    « البرز من میگم امیرعلی بفهمه فردا صبح یه شهر خبر دار میشه. فکر نکن بابام چون دوست داره خیلی باز بر خورد می کنه و میگه اشکالی نداره ، به خدا ظهر نشده سرم رو گوش تا گوش می بره . اون وقت تو رفتی بالشت و پتوت رو آوردی ..!؟»
    البرز بی آن که چشم از روی گلی بردارد ، آرام و بی صدا خندید. قدمی پیش تر آمد و فاصله شان را کوتاه کرد.
    « اومدم برای همیشه پیشت بمونم ولی نه از امشب. اون ساک هم کادوی های تولد و سوغاتی هایی که تمام این سالها خریدم و بهت ندادم.»
    شگفت زده مات و مبهوت دهانش نیمه باز ماند. اما ته دلش از خوشی قیلی ویلی رفت و مثل قندی گوشه ی لپ آب شد .آن قدر که شیرنی اش به لبهایش هم رسید و آن را با سر زبان مزه مزه کرد ناباور به ساک نگاهی انداخت و ناگهان البرز لبه ی چادر ش را گرفت وبه سمت تخت کشاند و او را وادار به نشستن کرد و خودش هم کنارش نشست. سپس خم شد واز دهان گشاد ساک بالش خز صورتی رنگ را بیرون آورد و روی پای گلی گذاشت و نجوا گونه ،گفت:
    « این کوسن برای چند سال پیش و از کویت برات خریدم . »
    البرز ساک را به سمت پای گلی هول داد و گفت:
    « حالا بقیه اش رو خودت نگاه کن.»
    ساک پر بود از کادوهای رنگ وا رنگ. از پیراهن شب ، بلوز و عطر های معمولی گرفته تا دمپایی که دیگر سایز پایش نبود. میان کادوها کتاب اشعار سهراب سپهری و حافظ هم بود و کلیپس های پر نگین و لوازم آرایشی که برخی از آنها تاریخ مصرفش تمام شده بود. گلی هر کدام را که بر می داشت حلقه اشکی از چشمانش سر می خورد و تا انتهای گونه اش را طی می کرد . البرز از میان هدیه ها سنجاق سری را که گلهای سفیدش چرک مرده شده بود ، برداشت و در حالی که در ذهن خاطرات گذشته را مرور می کرد آن را میان انگشتانش تاب می داد ، گفت:
    « این گل سر رو زمستون همون سالی که اون بلا سرم اومد با پول توجیبی هام برات خریدم. ولی اونقدر روحم پر اززخم بودم که هیچ وقت اون رو بهت ندادم. »
    گلی دیگر تاب نیاورد و کمر خم کرد و سرش را بر روی بالش خز صورتی رنگ گذاشت و در حالی که شانه ایش تکان می خورد اشکهای بی صدایش را میان نرمی بالشت پنهان کرد و وقتی سر برداشت البرز را زانو زده کنار پایش دید که چشمانش با حلقه ای اشک محاصره شده بود.
    البرز دست داغ و پر حرارتش رابر روی دست های سرد و یخ کرده گلی گذاشت و با صدایی که می لرزید ، گفت :
    « عزیز دلم من رو ببخش. نا عادلانه تو رو به خاطر کاری که نکرده بودی قصاص کردم . وقتی به خودم اومدم ، متوجه شدم اون قدر از تو دور شدم که حتی رد خاطرات مشترک کودکمون هم پشت سرم محو شده و این باور بین خانواده هامون شکل گرفته که البرز و گلی باهم کارد و پنیر هستن . بعد از اون عید که با چشم گریون برگشتی تهران یکی دوماه بعد من برای ماموریت به کویت رفتم و چند سالی ازایران دور موندم ودیگه ندیدمت تا وقتی به خاطر ه زن صیغه ای بابام برگشتم تهران.»
    البرز پر انگشتش را بر روی گونه های خیس گلی سر داد و آرام نجوا کرد:
    « هنوز هم دلم میره برای چشمای بارونیت . عزیز دلم تو سهم من هستی.این رو وقتی فهمیدم که او کافه چی اومد خواستگاریت و آتیش به جونم انداخت. با خودم درگیر شدم. مثل این دیوونه ها یه روز پَست می زدم و یه روز دیگه نفسم برای دیدنت در می رفت . ته چشمات می خوندم که تو هم من رو می خوای ولی هنوز مطمئن نبودم .آخر تصمیم رو گرفتم .می خواستم حرف دلم رو بهت بگم ولی سفر دوبی پیش اومد و مجبور شدم که برم . شب قبل از سفرم رفتم پیش عمه الی و بهش گفتم که گلی را دوست دارم و سفارش کردم حواسش بهت باشه تا من از سفر برگردم. گلی به خدای احد و اوحد قسم بین من و سحر چیزی بیشتر از یه دوستی ساده و همکاری نیست. خواهش می کنم خیال بافی فلور جون رو باور نکن. »
    البرز مکث کوتاهی کرد و بی قرار بغضی سنگین سبیک گلویش را بالا و پایین کرد.
    « عزیز دلم دوست دارم . از همون بچگی و حالا بیش تر از همیشه . مریم گلی حالم با تو خوبه . بیا توی زندگیم . بیا و زخم های روحم رو یکی یکی ببند. »
    گلی به خلایی سر شار از آرامش پرتاب شده بودو بی بال و پر جایی میان ابرها قدم می زد. این یک خواستگاری غیر متعارف اما شیرین و دلچسب بود. به پیشانی البرز نگاه کرد . به چشمانی منتظری که در سایه و روشن اتاق مردمک هایش را نمی دید. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و با سر انگشتانش چند طره از موهای مشکی البرز را به سمت بالا هول دادو خندید . از این گوش تا آن گوش عمیق و ممتد و آخرین حلقه های اشک از چشمانش فرو افتاد.
    البرز هم خندید و حلقه ی اشک جا مانده در چشمانش بر روی شیرینی لبخندش نشست و دست گلی را میان دستان مردانه اش فشرد سپس سر خم کرد و بـ..وسـ..ـه ای مخملی بر روی آن گلی زد. آن گاه سربرداشت و نجوا کنان گفت:
    « همه عمر برندارم سر از این خمـار مـسـ*ـتی . که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.»
    لحظات عاشقانه ی گلی و البرز می توانست عاشقانه تر هم شود اگر امیر علی به قصد اجابت مزج بیدار نمی شد ودر تاریکی سالن زمین نمی خورد ، گلی دست پاچه البرز را پشت در پنهان کرد و در اولین فرصت گربه ی جذابش را از راه پشت بام راهی خانه شان کرد و خودش تا خروس خون صبح بیدار ماند وکادوهایش را میان وسایلش پنهان کرد .

    روزگارتون پر از عشق و مهربانی
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن

    روز به انتها را ه رسید و به سیاهی شب پیوند خورد . پشت پنجره ی اتاقش باد زمستانی در جیب هایش سوز گزنده ای داشت و بی کس تر از همیشه در حیاط کوچکشان بال می زد و چرخ می خورد و گاهی هم خود را به قاب پنجره و در های دسته می کوبید تا راهی به داخل پیدا کند ولی هیچ روزنه ای نمی یافت.
    گلی خسته از روزی که پشت سر گذاشته بود پر از رخوت خواب آلودگی به آخرین پیام البرز نگاه کرد پیامی که عاشقانه از آن لبریز بود. .
    «شبت به خیر ماه دلم. » تشبیه فریبنده ای بود و دلش مثل قندی که ناخواسته داخل استکان چای می افتد یک باره آب شد.
    همه چیز برایش مثل یک رویا بود و دلش یک خواب عمیق می خواست تا ادامه رویاهایش را در آن ببیند. اما وسوسه ی نوشتن خاطرات روزی که گذشت ، اهرمی شد تا بی توجه به عقربه های ساعتی که از یازده هم گذشته بود، پتوی نرم و گرمش را پس بزند . دستی به قوزک درد ناک و متورم پای چپش کشید و آهی زیر لب گفت . سپس خم شد و دفتری از روی میز کنار تختش برداشت و تک کاغذی از آن جدا کرد و شروع به نوشتن کرد.

    امروز جمعه بود و به لطف بادی که درشهر پرسه می زد ، آسمان صاف تر و آبی تر از همیشه بود وشهر یک پارچه می درخشید. روز زمستانی که برایم پر از ماجراهای تلخ و شیرین بود. اصلا بگذار از اول اولش برایت تعریف کنم.
    همه چیز از قهرو دلخوری مامان فروغ و خاله فلور شروع شد. دلخوری که در ابتدا فقط یک نقطه به کوچکی نوک پرگار بود اما رفته رفته بزرگ و بزرگ تر شد و سیاهی آن تمام محیط دل دو خواهر را در بر گرفت و می رفت تا به دمل چرکی و زخمی عمیق مبدل شود. دیوار کدورت بین آن ها هر روز چنان مستحکم تر می شد و آجر به آجر بالا می رفت که برداشتن آن از دیوار برلین هم دشوار تر شده بود!
    مامان فروغ چندین بار برای آشتی پا پیش گذاشت. اما با شکست مواجه شد و بار آخر خاله فلور با چانه ای رو به بالا آنچنان او را سنگ روی یخ کرد که مامان فروغ دیگر حاضر نشد از در آشتی در آید.
    خاله فلور حق به جانب اصلا تمایلی برای آشتی نشان نمی داد و حتی وساطت ریش سفید های فامیل از جمله عمه الی بی نتیجه ماند .
    عمه الی وقتی از دلدادگی من و البرز با خبر شد به داد دل های ما که گنجشک وار برای هم می تپید رسید و ابتکار عمل را به دست گرفت و به امام زاده صالح متوصل شد و هر دو خواهر را به اتفاق خانواده هایشان به زیارت این بزرگوار تجریش نشین دعوت کرد و یقین داشت که به خاطر ارادتی که هر دوی آنها به ایشان دارند، نه نمی شنود .
    پیشنهاد شگفت انگیزی بود و برای من و البرز شگفت انگیز تر و هر دوی ما استقبال کردیم.
    هیجان یک روز بی نظیر در کنارالبرز گاهی مثل دلشوره قل می زد و از ته دلم بالامی آمد و گاهی هم قندی می شد همان ته دلم آب می شد.
    هیجانی که فقط مختص من نبود و مامان فروغ را هم اسیر خودش کرده بود ‌ آنقدر که سبب شد ما خیلی زود تر از خاله فلور و خانواده اش به امام زاده صالح برسیم. حیاط امام زاده به خاطر باد تند ی که هوهو کنان، سوز موذی را با خود به این طرف و آن طرف می کشاند قدری خلوت تر از همیشه بود و ما هم به اتفاق عمه الی ، پسر و عروس اش کنار در ورودی به انتظار خانواده ی خاله فلور ایستادیم . بنفشه که توان ایستادن مداوم را نداشت لب حوض نشست و سیامک هم چهار چشمی مواظبش بود و امیر علی ورجه ورجه کنان مدام حیاط را بالا و پایین می کرد و هر چند دقیقه یکبار رو به عمه الی می شد و می پرسید:
    « عمه الی ساعت یازده شد . پس چرا نیومدن !؟ البرز خان هم میاد؟ » و عمه هر بار با لبخند نیم نگاهی به من می انداخت و فقط سر تکان می داد . نگاههایی که معنایش را می دانستم و باعث می شد تا از خجالت رویم را به سمت دیگر برگردانم. به لطف امیر علی کم کم دلشوره به سراغ من هم آمد و من چقدر دلم می خواست به البرز زنگ بزنم و یا پیامی برایش بفرستم اما تصمیم گرفتم قدری حواسم به حجب و حیای دخترانه ام باشد و در مقابل این وسوسه مقاومت کردم.
    بابا محمود هم از این آشتی کنان خوشحال بود و این را از لبخند رضایت کنج لبش فهمیدم که ثابت همان جا مانده بود. خب لابد با خودش فکر می کرد که دیگر نیازی نیست ایرج خان دوست و رقیق دیرینه اش ، را از ترس دو خواهر کینه ای پس و پنهانی ملاقات کند.
    بر عکس بابا محمود، مامان فروغ نارضایتی از ابروهای هفت و هشتی اش چکه می کرد و لی به احترام عمه الی حرفی نمی زد و در حالی که چادرش را محکم زیر چانه گرفته بود تا مبادا باد سرکش آن را به یغما ببرد، فقط گـه گاهی زیر لب غرولند می کرد . نارضایتی که عمر چندانی نداشت و همین که خاله فلور به اتفاق ایرج خان و آیدا داخل حیاط امام زاده شدند با یک لبخند گل و گشاد تمام دلخوری هایش را به دست باد ی که می وزید سپرد تا با خود ببرد . مامان فروغ قدری به ابروهایش کش و قوس داد ولی با اشاره عمه الی مشتاقانه خواهرش را در آغـ*ـوش گرفت و دو جفت بـ..وسـ..ـه ی آبدار کنج لپ خاله فلور چسباند.
    آغوشی که هرچند گرم بود اما تصور می کنم نتوانست یخ های کدروت خاله فلور را آب کند! چرا که بـ..وسـ..ـه هایش را به جای گونه ی مامان فروغ به روی هوا پرتاب می شد! و من میان بازار دیده بوسی و آشتی کنانی که داغ داغ بود با تپش های قلب بی قرارم به دنبال البرز غایب می گشتم و در همین حیص و بیص عمه الی به داد سوالی که روی زبانم تلنبار شده بود ولی جرات پرسیدن آن را نداشتم رسید و درحالی که پر چادرش را به زیر دندان گرفته و تکه اش به عصای چوبی اش بود رو به خاله فلور پرسید:
    « فلور جون ، شاه پسرمون کجاست ..؟ »
    خاله فلور چتری های زیتونی رنگش را با سر انگشت به زیر چادر گل گلی اش پنهان و پشت چشمی باریک کرد و پیش از آن که حرفی بزند آیدا باز هم نخود هر آش شد و گفت:
    « عمه الی ، ساعت نه ونیم سحر جون زنگ زد و گفت یه کار مهم داره و البرزهم صبحانه خورده نخورده رفت . طفلک این قدر هول شده بود که موبایلش رو هم جا گذاشت.»
    مثل تکه یخی زیر آفتاب وا رفتم. خروش و ولوله ای به جانم افتاد آن سرش نا پیدا ! دلم می خواست زمین قدری دهن باز می کرد و من را قورت می داد. پس آن همه اشتیاقی که از لحن صدایش می بارید و از نگاه سوزانش شعله می کشید با یک اشاره سحر دود شدو به هوا رفت!؟ این چه کار مهم بی وقتی بود که حتی فرصت یک تماس کوتاه را به او نمی داد!؟ از این که اینقدر دم دستی باشم احساس حقارت می کردم . میان کلنجار های ذهنی ام، آیدا با لبخند وسیعی روی لبش دست دور کمرم حلقه کرد و سرش را بیخ گوشم فرو کرد ، گفت؛
    《دلم برات یه ذره شده، به خدا فلور جون قسمم داده بود که نیام سراغت وگرنه می دونی که دلم اندازه یه انگشت دونه اس. یه دنیا برات حرف دارم. اما همین قدر بگم که به فکر لباس جینگولی برای عروسی البرز باش.》
    آب توی دهانم مثل قلوه سنگی گلوله شد و به گلویم پرید و سبب شد به سرفه بیافتم . آیدا چند بار محکم به پشتم کوبید تاراه نفسم باز شود و باز هم سر بیخ گوشم فرو برد ، ادامه داد.
    《مزه دهن سحر شیرین و می دونم گلوش پیش البرز گیر کرده. می مونه البرز که اون رو هم فلور جون به روش خودش راضی می کنه. 》
    آیدا ور ورکنان یک ریز حرف می زد و من هیچ نمی شنیدم .ای کاش یک نفر می آمد و این احساس آزار دهنده را که غرورم چسبیده بود را از من می گرفت و با صدای دست های آقا داوود که محکم پی در پی بر هم می کوبید حواسم به زمان حال برگشت.
    《 حرف و درد دل باشه برای بعد. الآن وقت زیارت و بعد از زیارت آقا هم ناهار مهمون ایرج خان وآقا محمودیم. اون هم به صرف کباب کوبیده و دوغ و سبزی خوردن.》
    همه استقبال کردند و من بیشتر از همه چون اگر آیدا یک جمله ی دیگر می گفت اشک هایم یقینا مرا لو می داد.

    ***
    روزگارتون پر از خوشی های پایدار
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی با باز شدن در اتاقش هول و دستپاچه شد و تکه کاغذ را لای کتابش پنهان کرد. سپس سر برداشت با دیدن مامان فروغش آب دهانش راقورت داد و لبخندی هلالی شکل بر روی لبش نشست. فروغ خانوم در آستانه در ایستاد و درحالی که یک دستش برروی دستگیره در ثابت مانده بود ، پرسید:
    《 چرا نخوابیدی !؟ پات درد می کنه...؟》
    خوب بود . هم حال دلش و هم حال قوزک پای متورمش. اما اگر مامان فروغ از لحظه های عاشقانه اش با البرز خبر دار می شد احتمالا او را همانند ذره های اتم ریز ریز می کرد ، از ترس به سختی ته مانده آب دهانش راقورت داد.
    《 به خدا خوبم. خوابم نمی بره کتاب می خونم. یکم دیگه می خوابم.》
    فروغ خانم با چشم و ابرو به موهای پریشان گلی که شلخته وار بر روی شانه اش پهن شده بود اشاره کرد.
    《 یادت نره موهات رو ببافی، فردا صبح هزار تا گره بهش می افته ها...》
    انگشتهایش را لای موهایش فرو برد و آن را به عقب هول داد.تلاشی که بی نتیجه بود و موهای ابریشمی اش روی هم سر خورد و باز هم به سر جایش برگشت.
    《 چشم. حواسم هست.》
    گلی با شب به خیر مادرش فی الفور کاغذ را از لای کتاب بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد.

    دو رکعت نماز خواندم. بدون آن که حضور قلب داشته باشم. ذهن پراکنده ام همه جا بود الا خدایی که گره ها به دست اوست .
    بعد از زیارت به پیشنهاد آقا داوود قرار شد تا به کبابی آن سوی میدان تجریش برویم. کبابی که بو و برنگ آن بزاق دهان هر رهگذری را قلقلک می داد.
    همه از این پیشنهاد استقبال کردند. اما من که از حسادت درحال خفه شدن بودم، اصلا اشتها نداشتم و دلم بهانه ای می خواست تا یک دل سیر گریه کنم و از آنجایی که مرغ آمین همیشه بالای سرت پر و بال می زندو می بایست حواست به خواسته هایت باشد . پایم به لبه ی سیمانی جدول کنار خیابان گیر کرد و مثل خمیری که ور آمده باشد کف خیابان پهن شدم و درد خفیفی در قوزک پایم موج برداشت . خب بهانه جور شده بود و بغضم تبدیل به اشک و از چشمانم لمبر زد.
    همه دورم جمع شدند و برخی از رهگذرهای فضول هم به آنها پیوستن . خلاصه هر کسی چیزی می گفت و من بی وقفه گریه می کردم . عاقبت به تصور این که شاید مشکل پایم جدی باشد که هیچ رقم اشکهایم خشک نمی شود کمک کردند تا از جا بلند شوم و به جای کبابی از اورژانس بیمارستان شهدای تجریش سر در آوردیم .
    مهمانی ناهار به لطف زمین خوردن من که درواقع فقط یک ضرب دیدگی ساده بود ،منتفی و به وقت دیگری موکل شد . اما امیر علی کوتاه نیامد و تا غروب یک ریز نق زد و پایش را بر زمین کوبید وگفت هـ*ـوس کباب کوبیده کرده و از آن جایی که خیال کوتاه آمدن نداشت به پیشنهاد بابا محمود همراه خاله فلور و ایرج خان راهی جیگرکی شدند که به تازگی دو تا چهار راه بالا تر باز شده بود.
    با رفتن آنها من ماندم و یک خانه ی خالی و بغضی که مثل زالو به احساسم چسبیده بود. بغضی که حتی آب حمام هم نتوانست آن را بشورد و با خود ببرد. درد موذی که سبب شده بود حتی درد قوزک پایم را فراموش کنم.
    بغضی که با آمدن آیدا به همراه البرز پر کشید و رفت . لابد می پرسی چطور؟ آن را هم برایت می گویم.

    ***
    کسی که با خدا همراه شود شکست ناپذیر است. « فلورا نس اسکاول شین»
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    « خانوم مصدوم در رو باز کن اومدیم عیادت...»
    از تصور این که آیدا خودش را جمع می بندد لبخندی نیم بند روی لبم نشست. هیاهوی او که همیشه خدا با پرحرفی همراه می بود می توانست علاج ذهن درهم و برهم باشد. شاید خبری هم از البرز بی معرفت می داد تا بلکه آتش حسادتم قدری خاموش می شد.
    دکمه آیفون را فشردم و در حیاط با صدای تقی باز شد . به زیر جامه ای گل گلی ام نگاه کردم که با آن گلهای درشت بی قواره هیچ هارمونی با تی شرت بنفش رنگم نداشت ! خب آیدا کسی نبود که بخواهم برایش دلبری کنم. از سر بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم ، حوله را دور موهای خیسم پیچاندم و لنگ لنگان به سمت در ورودی رفتم تا آن را هم باز کنم و از آن جایی که انتظار دیدن آیدا را داشتم با دیدن البرز مات و مبهوت ماندم و در دَم تمام لحظه های ابریم ، آفتابی شد و مثل همیشه سلام یادم رفت. . خوشی این لحظه ی کوتاه به لطف آیدا چندان پایدار نماند و با همان هیاهویی که خاص شخصیت شلوغ اوست در حالی که دو عدد کمپوت سیب در دستش بود البرز را پس زد و پیش از او داخل شد و گفت:
    « حموم بودی؟ صحت آب گرم. »
    دست پاچه چشم از لبخند نیم جان چسبیده به لبهای البرز برداشتم ودرچشم برهم زدنی دلم یاغی شد، البرز را نادیده گرفتم و آیدا را خطاب قرار دادم و در حالی که یک دستم بر روی حوله ی گلوله شده بر روی سر م بود،گفتم:
    « خوش اومدی . »
    سپس با لحنی که چندان هم مهمان نواز نبود نگاهم به سمت البرز چرخید و ادامه دادم.
    « پسر خاله ، شما چرا زحمت کشیدی!؟ شنیدم سرت خیلی شلوغه و حتی روزهای جمعه رو هم کار می کنی. »
    انتظار داشتم با این لحن تند و تیز حداقل اخمی بین دو ابروی خوش حالت دلبرش بنشیند اما حتی روی ترش نکرد و لبخندش چنان عمیق شد که انگاری برایش لطیفه ای دسته اول تعریف کرده باشم.
    « تازه همین الآن رسیدم خونه و از آیدا شنیدم که چه اتفاقی برات افتاده ظاهرا یه ضرب دیدگی ساده اس. خدا رو شکر به خیر گذشت و اتفاق خاصی نیفتاده.»
    حال و روز نارنجکی را داشتم که فقط منتظر بود تا کسی ضامنش را بکشد تا اتفاق خاصی بیفتد. از حرص نفس هایم را قورت دادم و پشت چشم غلیظی برایش باریک کردم ولی البرز بازهم خندید.
    برای آیدا که تصور می کرد من و البرز از یک دیگر متنفریم این چنگ و دندان نشان دادن ها، طبیعی بود . و من چه ناشیانه از ترس این که چشمان مشتاقم رسوایم نکند نگاهم را به آیدا چسبانده بودم . عاقبت به هوای چایی ریختن لنگ لنگان به آشپزخانه رفتم. آیدا هم جفت من آمد کمپوت ها را روی میز آشپزخانه گذاشت و آنگاه سر بیخ گوشم فرو کردو پچ پچ کنان، گفت:
    « گلی ، جون خاله فروغ یه امشب شمشیرت رو غلاف کن و کوتاه بیا . ببینم می تونی یه جوری سر البرز رو گرم کنی تا من برم خونه وبرگردم؟ »
    گوش هایم تیز شد و حواسم به سمت آیدا برگشت. یقین داشتم پای یک گربه ی سیبلو در میان است که آیدا برایش این جور به جِز جِز افتاده.
    « اون وقت چرا باید این کار رو بکنم!؟»
    « قربون او شَم کاراگاهیت برم . باید همین الآن یه تلفن ضروری بزنم. قول میدم سر فرصت همه چی رو برات تعریف کنم.»
    درحالی که یک نگاهم به در آشپزخانه و نگاه دیگرم به آیدا بود معترض شدم و آهسته تر از او گفتم:
    « آخه به چه بهانه ای می خوای بری!؟ داداشت رو که می شناسی مو رو از ماست بیرون می کشه.»
    آیدا به نشان التماس با سر انگشت چند بارتِپ تِپ بر روی گونه اش کوبید.
    « مرگ من یه کاریش بکن . بهونه اش با من. »
    دهانم پر شد تا اعتراض کنم اما آیدا مجالی نداد و در حالی که با قدم های بلند به سمت در خروجی می رفت با صدایی بلند تر از گام هایش ، گفت:
    « صبر کن برم شال خوشگلی رو که تازه خریدیم بیارم و نشونت بدم. دهنت باز می مونه.»
    آیدا با این ترفند ساده به خانه شان رفت تا با گربه ی سیبلوی تازه از گرد راه رسیده ی خودش دل بدهد و قلوه بستاند و من و البرز را تنها گذاشت.

    ***
    امیدوارم از عاشقانه هایم لـ*ـذت ببرید.
    روزگاتون روشن و آفتابی
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حضورش راپشت سرم احساس می کردم. یقین داشتم چشمانش به من چسبیده و براندازم می کند ومن جرات چرخیدن برروی پاشنه ی پایم را نداشتم.
    دستهایم همپای نفس هایم می لرزید و تنها صدایی که می شنیدم ، صدای نفس های خودم بود که همانند شعله گاز زیر کتری ، پِت پِت می کرد.
    « دست آیدا و شال خوشگلش درد نکنه که بهونه ای شد تا من منت کشی کنم.»
    لبخند تا پشت لبم آمد اما آن را پر دادم و رفت و به جای آن دو حلقه اشک در چشمانم نشست که البته به آن هم اجازه ی خود نمایی ندادم!
    مِس مِس کنان چای را دم کردم و قوری را برروی کتری درحال جوشیدن گذاشتم و جمله ی بعدی البرز را درست از بیخ گوشم شنیدم.
    « چیکار کنم آشتی کنی حسود خانوم؟»
    به من می گفت حسود خانوم ! دلم مثل کتری روی شعله ی گاز به قل قل افتاد و با یک تصمیم آنی بر روی پاشنه ی پا چرخیدم و دقیقا در یک نفسی اش ایستادم. آنقدر نزدیک که شیار های کوچک کنار چشمش را هم می دیدم. کف هر دو دستم را بر روی سـ*ـینه اش گذاشتم و علی رغم میلم او را به عقب هول دادم .
    « میشه اینقدر به من نچسبی پسر خاله؟»
    البرز با لبخند یک گام فاصله را پر کرد و باز هم به من نزدیک شد.آنقدر نزدیک که صدای فِس فِس نفس هایش را می شنیدم. دستهایش را باز کرد و بی آن که با من تماسی داشته باشد دو دستش را بند لبه ی کابینت کرد و من محصور شدم.
    « وقتی بهم می گی پسر خاله یعنی خیلی دلخوری ! بگم معذرت می خوام قبول می کنی؟ »
    نفس هایم را با ته مانده ی آب دهانم قورت دادم. باید فکری به حال بغض چمبره زده در گلویم می کردم تا مبادا تبدیل به اشک شود و رسوایم کند.به ناچار پلک هایم را از نگاه براقش دزدیدم و سربه زیر انداختم.
    البرز سرش را نزدیک تر آورد و آهسته وار کنار گوشم پچ پچ کرد.
    « مریم گلی من ، باورم کن. به جان خودت قسم بین من و سحر هیچ چیزی جز رابـ ـطه ی کاری نیست و من فقط براشون کار می کنم.»
    دلم می خواست باورکنم ولی این حسادت لعنتی منطقم را به مسلخ بـرده بود. اصلا کدام عاشقی را می شناسی که منطق سرش شود که من دومی آن باشم!؟ دلم می خواست هزار تا گلایه بر سرش می ریختم. اما غرورم مانع شد و فقط گوش به نجوا هایش سپردم تا کمی بیشتر نازم را خریدار باشد.
    « سرت رو بیار بالا نگاهت کنم.»
    ومن پر از لجبازی نگاهم به زیر بود که ناگهان البرز با سر انگشت دست زیر چانه ام برد و وادارم کرد تا سرم را قدری بالا بیارم و ناگهان حلقه های اشک جا مانده در چشمانم لمبر زد و بر روی گونه هایم ریخت و حال و روزم را رسوا کرد.
    البرز با دیدن اشکهایم لحظه ای کوتاه تامل کرد سپس یک دستش پشت سرم گذاشت و به نرمی سرم را به سـ*ـینه اش چسباند و من ترسان از خط قرمز هایی که نمی بایست رد می شد فقط پیشانی ام را به پلیورش تکه دادم و تمام مشامم پر شد از عطر دلخواه او... و درحالی که لبهایم می لرزید، گفتم:
    « می دونی من حسودم. ولی باز بی توجه به این احساسم اون رو نادیده می گیری !؟ این که توی همچین روز مهمی غایب بودی و موبایلت رو جا گذاشتی کاری ندارم. چرا با من تماس نگرفتی!؟ این حداقل کاری بود که می تونستی انجام بدی.»
    این بار نخندید. چهره اش جدی بود و این را از خطوط افتاده بین ابروهایش فهمیدم. نفس عمیقی کشید. چیزی شبیه آه.
    « متاسفم .قول میدم از این به بعد به حساسیت هات احترام بگذارم. دلم می خواست تماس بگیرم ولی جلسه خورد به خِنسی و تقریبا تا بعد از ظهر طول کشید.»
    نرم و مخملی من را از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد.
    « عزیز دلم لطفا تو هم درکم کن. من به پولی که از شرکت تفرشی ها می گیرم نیاز دارم تا بتونم پول پیش خونه و خرج عروسی مون رو جفت و جور کنم.»
    عمیق و ممتد نگاهش کردم و گفتم : « باشه... »
    نمی دانم در این کلمه چه بود که البرز را منقلب کرد!؟ با چهره ای درهم آب دهانش را فرو داد. سپس سر خم کرد و مثل نشستن پروانه ای روی برگ گلی بـ..وسـ..ـه ای بر روی شانه ام زد ، آن گاه چشم برهم زدنی از من فاصله گرفت و در حالی که ازآشپزخانه بیرون می رفت ، گفت:
    « من توی سالن پذیرایی نشستم. برو موهات رو زود خشک کن بیا ، کارت دارم.»
    البرز رفت و من گیج از حال منقلب او قلبم از هیجان در دهانم شروع به تپیدن کرد.



    خنس: گرفتاری درماندگی « فرهنگ نامه معین»
    تا قصه ی بعدی به خدا می سپارمتان.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی پاهایش را به حالت چمباتمه در شکمش جمع کرد و به یاد بـ..وسـ..ـه ی پروانه ای البرز افتاد که بر روی شانه اش نشانده بود. لبهایش را همانند کسی که لواشک ملسی را مزه مزه می کند بر روی هم سُر داد و دوباره شروع به نوشتن کرد.

    از بابت آمدن آیدا خیالم شش دنگ راحت بود و می دانستم به راحتی از گربه سیبلویش دست نمی کشد ! اما از شدت فضولی در حال خفه شدن بودم . یعنی البرز با من چه کاری داشت !؟ شاید می خواست قرار خواستگاری را هماهنگ کند ! حتی از تصورش ته قبلم قیلی ویلی می رفت . موهایم را سر سری خشک کردم ودر نهایت همانطور که درهم و برهم وپر از گره های کور بود تابی مختصری به آن دادم و پشت سرم با کلیپسی جمع کردم به سالن پذیرایی رفتم و با فاصله زیاد بر روی مبلی نشستم که البرز نشسته بود و بدون تعارف، گفتم:
    « خب من آماده ام چی کارم داری..!؟»
    وقتی تعجب و پشت بند آن خنده ی نصف و نیمه البرز را که سعی در مخفی کردن آن داشت دیدم. خجالت زده از رفتار نسنجیده ام، ناخودآگاه لبهایم را به حالت دوختن برم فشردم . اما البرز با همان لبخند کنج لبش از جایش بلند شد و درست کنارم نشست و درحالی که به چشمانم نگاه می کرد ، شمرده و آرام، گفت:
    « نمی خوام حرفهایی رو که الآن بهت می گم باعث تشویش و نگرانیت بشه ، ولی باید بدونی!»
    قلبم ازترس تالاپی کف دستم افتاد و پلک هایم مثل مجسمه ها ثابت ماند. سرم پر از شاید بود و اولین چیزی که به ذهنم رسید مخالفت خاله فروغ با ازدواج ما بود. به سختی آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که قدری می لرزید،پرسیدم :
    «اتفاقی افتاده...؟»
    « هنوز اتفاقی نیفتاده ولی باید حواسمون باشه نیفته...»
    کاسه ی صبرم از بی طاقتی لبریز شد دستم را مشت کردم و بر روی پایش کوبیدم و گفتم:
    « البرز ، زجر کشم کردی . تا آیدا نیومده یک جمله بگو چی شده و خلاصم کن.»
    نمی دانم از لحن تندم ناراحت شد یا از مشتی که به پایش کوبیده بودم !؟ چون بلافاصله برخاست و انگشتانش را لابه لای موهایش فرو برد و بعد از نفسی عمیق، انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه رفت.
    « خوب گوش کن ببین چی میگم. پیش از این که برم سفر دوبی برای اینکه خیالم از بابت تو راحت باشه ، اون مردک بی شرف رو فرستاده بودم ماموریت و متاسفانه امروز به خواست سحر برگشته تهران .»
    با دایرت المعارف البرز آشنا بودم و می دانستم مرتیکه بی شرف لقبی است که به شانه ی نادر وصل کرده است. نمی دانم چرا ولی بی خیالی به سراغم آمد بی تفاوت شانه ای بالا انداختم .
    « خب...چه دخلی به من داره؟»
    البرز بر افروخته شد.
    « گلی ، به مقدسات قسمت میدم نادر رو جدی بگیر. اگه دست من بود از شرکت که هیچ ، از کره زمین پرتش می کردم بیرون. امروز وقتی توی جلسه شرکای قطری دیدمش مات و متحیر موندم. به طرز مرموزی ساکت شده. نمی دونم چرا؟ ولی حس می کنم ته نگاهش یه شَر خوابیده.خدا میدونه توی اون مغز سیاهش چی می گذره.»
    البرز با اطمینان حرف می زد و برای این که از دلواپسی ها جدایش کنم از روی مبل بلند شدم و روبرویش ایستادم و گفتم:
    « خب من چیکار کنم تا تو خیالت راحت بشه؟»
    انگاری منتظر همین جمله ی من بود چون لحن صدایش آرام شد و لبخند رضایتی روی لبش نشست.
    « می دونم درست نیست. ولی تا وقتی خیالم از بابت این مرتیکه بی شرف راحت نشده هر جا که می خوای بری برام لوکیشن بفرست.»
    نگاه ماتم در چشمانش قفل شد . خواسته ی زیادی بود .
    البرز گامی به سمتم برداشت و فاصله ی بین مان را به یک نفس رساند و برای این که جواب مثبت بگیرد ، مثل دوران کودکی هایمان به مردمک هایم زل زد. عمیق و ممتد . حربه ای که بعد از گذشت سالها همچنان ماهرانه از آن استفاده می کرد و من چقدر در مقابل آن بی دفاع بودم. اگر مسخ مردمک هایش نمی شدم یقینا خیره سری می کردم ولی پلک هایم را به زیر انداختم و باشه ی زیر لب گفتم.البرز سر بیخ گوشم فرو برد و آهسته نجوا کرد:
    « از آیدا و شال خوشگلی که قرار بود بیاره خبری نشد! برم ببینم کجا گیر کرده تا دلبری هات کاردست هر دومون نداده. بیا اون طرف. شام پیتزا سفارش میدم. »

    گلی خود کار را لای دندان هایش گرفت و چشم هایش را بست وبه یاد تکه های پیتزایی افتاد که همراه نگاههای مخملی و نوازش وار البرز خورد بود. پر از حس های ناب عاشقی ازجایش برخاست و کاغذی را که راز دار احساسش بود را داخل کشوی میزتحریر بر روی صقحه های دیگر گذاشت . سپس چراغ مطالعه روی میز را خاموش کرد و به رختخواب برگشت و به خواب عمیق و آرامی فرو رفت . غافل از این که روزهای نا آرامی درپیش دارد.

    ***
    تا هفته ی آینده به خدا می سپارمتان


     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا