البرز میدان راه آهن
آفتاب بی رمق زمستانی بی حال تر از روز گذشته ، وسط خیابان پهن شده بود و سوز گزنده ای در شهر جولان می داد و نوید شب سردی را به همراه داشت و بر عکس آسمان آفتابی که دلبری می کرد، آسمان افکارش تیر و تار، پر از ابرهای خاکستری بود.
البرز بی حوصله از لحظه هایی که نمی گذشت ، نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ، از ماشین اش پیاده شد و یک دستش را داخل جیب پالتویش فرو برد و با دست دیگرش برای گلی پیامک زد : «مریم گلی سر کوچه منتظرت هستم.»
سپس بی آنکه پیام را بخواند دکمه ی ارسال را فشرد و دستانش را داخل جیب هایش فرو برد و از لابه لای اتومبیل هایی که قیژ قیژ کنان از برابر چشمش عبور می کردند به آن سوی خیابان و به کوچه درختی خیره شد که آفتاب زمستانی تاسینه کش دیوارها و پنجره ها بالا آمده بود. نگاهش هرچند ثابت مانده بود. اما افکارش چهار نعل می تاختند و ذهنش همچون اسبی سرکش هر دم به سویی می رفت و از گوشه ای سر در می آورد.
به یاد شب گذشته افتاد . لحظات مزخرفی که پر از تظاهر و لبخند های تصنعی بود. صحنه ای برای نمایش و به رخ کشیدن فلور جون و آیدا و پدرش به دوستان و اقوام .
ضیافتی پر رزق و برقی که در واقع هدیه ی سحر به آیدا بود و هیچ سنخیتی با زندگی ساده و معمولی آنها نداشت. خب باید دندان روی جگر می گذاشت و آبرو داری می کرد . این کار را هم کرد و برای اینکه شب تولد آیدا خراب نشود ، هیچ نگفت و خودش را به دوش آب سرد سپرد .اما فردا صبح با چهره ای که صد من عسل هم برای هضم آن کم بود بیدار شد و پیش از آن که به سرکار برود ، گوش آیدا را که به سمت آشپزخانه می رفت، گرفت و با صدایی آهسته و دندان هایی بر هم فشرده زیر گوشش، گفت:
« این آخرین دفعه ای که بدون هماهنگی با من با سحر برنامه ای می چینی. گفتم دفعه ی آخر تا بدونی اگه تکرار بشه همچین می زنمت که تکه هات رو از گوشه کنار جمع کنن.»
آیدا از ترس نفس اش به شماره افتاده بود . تصور می کرد همه چیز به خیر گذشته است.
« داداش به جون خودم، به سحر گفتم داداش ناراحت میشه تو تمام هزینه ها تولدم رو بدی. گفت این یه کادوست و البرز با کادو دادن مشکلی نداره.»
آیدا را مثل کف دست می شناخت و می دانست هر گاه به جان خودش قسم بخورد دروغی در کار است. عصبی لاله گوش آیدا را بیشتر فشار داد.
« به من دروغ نگو و دورم نزن ...مگه از دوبی بهت زنگ نزدم و گفتم تولدت رو توی یه رستوران خوب می گیرم و نمی گذارم بهت بد بگذره و گفتی رستوران رو خودت پیدا می کنی ؟ گفتم یا نگفتم؟»
آیدا حرفی برای گفتن نداشت و به ترفند کولی بازی متوصل شد و با صدایی بلند برای جلب توجه گفت :
« آخ آخ داداش گوشم درد گرفت.»
فلور خانوم شش دونگ حواسش به صفحه ی تلویزیون و سریال ترکی بود که شب گذشته موفق به دیدن آن نشده بود و با صدای آخ آخ آیدا حواسش آن دو برگشت . ایشی زیر لب گفت و پر سفره را بر روی نان ها کشید تا خشک نشود. ولی پیش از آ نکه اعتراضی به البرز بکند. البرز گوش آیدا را رها کرد رو به فلور خانوم شد و بی مقدمه ،گفت:
« مادر من از شما و بابا که دنیا دیده هستید تعجب می کنم! چرا با من هماهنگ نکردید ؟ چرا همه چی رو از من پنهون می کنید . اگه میگم نه حتما دلیل دارم. بابا به خدا قسم من فقط پیش سحر کار می کنم و بابتش حقوق می گیرم و هیچ چیزی بین ما نیست که سحر بخواد یه همچین تولد پر هزینه ایی رو بگیره . مگه ما گدا گشنه ایم ! که سحر بخواد صدقه سری بده . مگه من نگفتم که تولد آیدا رو توی یه رستوران خوب برگزار می کنیم . آخه چرا غرور من رو لگد مال می کنید ؟»
فلور خانوم دهان باز کرد تا با اخم تخم بحث را تمام کند. اما ایرج خان از سرویس بهداشتی بیرون آمد و در حالی که دستان خیس اش را به زیر جامه ای اش خشک می کرد ، گفت:
« چیه صدات رو بردی کله ی آسمون ! پیاده شو با هم بریم. پیش قاضی و معلق بازی ! پسر خوب من گنجشک رو رنگ می کنم و جای قناری می فروشم. بین تو سحر هیچی نیست و این دختر داره واست بریز و به پاش می کنه! این قدر حالیم هست که بدونم پولدار جماعت جایی نمی خوابه که زیرش آب بره.»
ایرج خان این را گفت و سر سفره ی صبحانه نشست و پر سفره را باز کرد و تکه ای نان بربری درون دهانش چپاند و خونسرد ، گفت:
« درثانی ، به صلاحه که چیزی بین شما دو تا باشه. چون با مادرت توافق کردم خونه و تعمیرگاه رو بفروشیم و بریم بالای شهر یه خونه بخریم و خود من هم برم توی نمایشگاه پدر سحر مشغول بشم و ماشین خرید و فروش کنم. »
مثل تکه کاغذی که درون آتش می افتد و چرق چرق شروع به سوختن می کند ، الو گرفت. هرچند از درون می سوخت اما باز هم صدایش را بالا نبرد.
« اجازه نمی دم برای زندگی خصوصی من تصمیم بگیرید. این رو یادتون نره . من دختره دیگه ای رو می خوام. »
فلور خانوم اصلا کنجکاو نشد و به تصور این که شاید یکی از همکار ها یا دوستان ترگل برگل سحر دل پسرش را بـرده ابروهای باریکش را در هم تاب داد.
« وا... چه جلافتا! مگه بهتر از سحر هم پیدا میشه !؟ ماشاالله همه چی تموم. خوشگل ، خانواده دار، مودب ، پولدار، تو رو هم که می خواد دیگه چی می خوای ؟»
البرز با سلام یکی از اهالی کوچه درختی به همراه نفسی شبیه آه به زمان حال پرتاب شد.
هفته ی آینده بقیه ی قصه رو براتون تعریف می کنم. روزخوش
آفتاب بی رمق زمستانی بی حال تر از روز گذشته ، وسط خیابان پهن شده بود و سوز گزنده ای در شهر جولان می داد و نوید شب سردی را به همراه داشت و بر عکس آسمان آفتابی که دلبری می کرد، آسمان افکارش تیر و تار، پر از ابرهای خاکستری بود.
البرز بی حوصله از لحظه هایی که نمی گذشت ، نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ، از ماشین اش پیاده شد و یک دستش را داخل جیب پالتویش فرو برد و با دست دیگرش برای گلی پیامک زد : «مریم گلی سر کوچه منتظرت هستم.»
سپس بی آنکه پیام را بخواند دکمه ی ارسال را فشرد و دستانش را داخل جیب هایش فرو برد و از لابه لای اتومبیل هایی که قیژ قیژ کنان از برابر چشمش عبور می کردند به آن سوی خیابان و به کوچه درختی خیره شد که آفتاب زمستانی تاسینه کش دیوارها و پنجره ها بالا آمده بود. نگاهش هرچند ثابت مانده بود. اما افکارش چهار نعل می تاختند و ذهنش همچون اسبی سرکش هر دم به سویی می رفت و از گوشه ای سر در می آورد.
به یاد شب گذشته افتاد . لحظات مزخرفی که پر از تظاهر و لبخند های تصنعی بود. صحنه ای برای نمایش و به رخ کشیدن فلور جون و آیدا و پدرش به دوستان و اقوام .
ضیافتی پر رزق و برقی که در واقع هدیه ی سحر به آیدا بود و هیچ سنخیتی با زندگی ساده و معمولی آنها نداشت. خب باید دندان روی جگر می گذاشت و آبرو داری می کرد . این کار را هم کرد و برای اینکه شب تولد آیدا خراب نشود ، هیچ نگفت و خودش را به دوش آب سرد سپرد .اما فردا صبح با چهره ای که صد من عسل هم برای هضم آن کم بود بیدار شد و پیش از آن که به سرکار برود ، گوش آیدا را که به سمت آشپزخانه می رفت، گرفت و با صدایی آهسته و دندان هایی بر هم فشرده زیر گوشش، گفت:
« این آخرین دفعه ای که بدون هماهنگی با من با سحر برنامه ای می چینی. گفتم دفعه ی آخر تا بدونی اگه تکرار بشه همچین می زنمت که تکه هات رو از گوشه کنار جمع کنن.»
آیدا از ترس نفس اش به شماره افتاده بود . تصور می کرد همه چیز به خیر گذشته است.
« داداش به جون خودم، به سحر گفتم داداش ناراحت میشه تو تمام هزینه ها تولدم رو بدی. گفت این یه کادوست و البرز با کادو دادن مشکلی نداره.»
آیدا را مثل کف دست می شناخت و می دانست هر گاه به جان خودش قسم بخورد دروغی در کار است. عصبی لاله گوش آیدا را بیشتر فشار داد.
« به من دروغ نگو و دورم نزن ...مگه از دوبی بهت زنگ نزدم و گفتم تولدت رو توی یه رستوران خوب می گیرم و نمی گذارم بهت بد بگذره و گفتی رستوران رو خودت پیدا می کنی ؟ گفتم یا نگفتم؟»
آیدا حرفی برای گفتن نداشت و به ترفند کولی بازی متوصل شد و با صدایی بلند برای جلب توجه گفت :
« آخ آخ داداش گوشم درد گرفت.»
فلور خانوم شش دونگ حواسش به صفحه ی تلویزیون و سریال ترکی بود که شب گذشته موفق به دیدن آن نشده بود و با صدای آخ آخ آیدا حواسش آن دو برگشت . ایشی زیر لب گفت و پر سفره را بر روی نان ها کشید تا خشک نشود. ولی پیش از آ نکه اعتراضی به البرز بکند. البرز گوش آیدا را رها کرد رو به فلور خانوم شد و بی مقدمه ،گفت:
« مادر من از شما و بابا که دنیا دیده هستید تعجب می کنم! چرا با من هماهنگ نکردید ؟ چرا همه چی رو از من پنهون می کنید . اگه میگم نه حتما دلیل دارم. بابا به خدا قسم من فقط پیش سحر کار می کنم و بابتش حقوق می گیرم و هیچ چیزی بین ما نیست که سحر بخواد یه همچین تولد پر هزینه ایی رو بگیره . مگه ما گدا گشنه ایم ! که سحر بخواد صدقه سری بده . مگه من نگفتم که تولد آیدا رو توی یه رستوران خوب برگزار می کنیم . آخه چرا غرور من رو لگد مال می کنید ؟»
فلور خانوم دهان باز کرد تا با اخم تخم بحث را تمام کند. اما ایرج خان از سرویس بهداشتی بیرون آمد و در حالی که دستان خیس اش را به زیر جامه ای اش خشک می کرد ، گفت:
« چیه صدات رو بردی کله ی آسمون ! پیاده شو با هم بریم. پیش قاضی و معلق بازی ! پسر خوب من گنجشک رو رنگ می کنم و جای قناری می فروشم. بین تو سحر هیچی نیست و این دختر داره واست بریز و به پاش می کنه! این قدر حالیم هست که بدونم پولدار جماعت جایی نمی خوابه که زیرش آب بره.»
ایرج خان این را گفت و سر سفره ی صبحانه نشست و پر سفره را باز کرد و تکه ای نان بربری درون دهانش چپاند و خونسرد ، گفت:
« درثانی ، به صلاحه که چیزی بین شما دو تا باشه. چون با مادرت توافق کردم خونه و تعمیرگاه رو بفروشیم و بریم بالای شهر یه خونه بخریم و خود من هم برم توی نمایشگاه پدر سحر مشغول بشم و ماشین خرید و فروش کنم. »
مثل تکه کاغذی که درون آتش می افتد و چرق چرق شروع به سوختن می کند ، الو گرفت. هرچند از درون می سوخت اما باز هم صدایش را بالا نبرد.
« اجازه نمی دم برای زندگی خصوصی من تصمیم بگیرید. این رو یادتون نره . من دختره دیگه ای رو می خوام. »
فلور خانوم اصلا کنجکاو نشد و به تصور این که شاید یکی از همکار ها یا دوستان ترگل برگل سحر دل پسرش را بـرده ابروهای باریکش را در هم تاب داد.
« وا... چه جلافتا! مگه بهتر از سحر هم پیدا میشه !؟ ماشاالله همه چی تموم. خوشگل ، خانواده دار، مودب ، پولدار، تو رو هم که می خواد دیگه چی می خوای ؟»
البرز با سلام یکی از اهالی کوچه درختی به همراه نفسی شبیه آه به زمان حال پرتاب شد.
هفته ی آینده بقیه ی قصه رو براتون تعریف می کنم. روزخوش