کامل شده رمان شاهزاده ای از آسمان | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
پشت درهای بسته تالار ایستادم تا جارچی سیبیلو حضورم رو اعلام کنه. به گلسا گفتم پشت در منتظرم نباشه و بره، اون هم از خدا خواسته قبول کرده بود.
نگاهی به اطراف انداختم. به جز چند تا سرباز کنار در، هیچ کس دیگه‌ای نبود. فکر کنم آخرین کسی بودم که وارد تالار میشه. یه لحظه تو ذهنم قیافه ناامید باتیس وقتی من رو با این شنل می‌بینه، تصور کردم و ذوق‌زده شدم! چه قدر حال می‌کردم وقتی چشمای هرزش چیزی برای چشم چرونی پیدا نمی‌کرد، حالش گرفته می‌شد.
درب بزرگ تالار باز شد و یه دفعه دنیایی از استرس تو دلم ریخت. چشمام رو بستم و سه تا نفس عمیق کشیدم، بسم الله گفتم و وارد شدم.
همه چیز مثل دفعه اولی بود که وارد تالار زرین شده بودم، با این تفاوت که علاوه بر چهارده شاهزاده، چهار جنگجوی سبز، بنفش، نقره‌ای و طلایی با هیکل‌های بزرگ و نخراشیده روی صندلی‌های مخصوص خودشون نشسته بودند.
تو ده قدمی تخت پادشاه ایستادم. با این که به خاطر دوری از پدر و آرتین دل خوشی ازش نداشتم، ادای احترام کردم و تمام سعی‌ام رو به کار گرفتم تا خودم رو خوب نشون بدم.
پادشاه با دست به آخرین صندلی سمت راست خودش اشاره کرد تا بشینم. سری به نشانه‌ی احترام تکون دادم و خیلی آروم و موقر به طرف صندلی حرکت کردم.
در طول این مدت سنگینی نگاه تک تک افراد حاضر تو تالار رو روی خودم حس می‌کردم. احتمالا از مدل لباس پوشیدنم تعجب کرده بودند یا شایدم باورشون نمی‌شد بازمانده‌ی یه خاندان منقرض شده داره جلوشون رژه میره.
آروم روی صندلی بلند نشستم. نگاهم به باتیس افتاد که با حرص بهم خیره شده بود، پس درست حدس زده بودم. معلومه از این که لباس بانوان قصر رو نپوشیدم بدجور سوخته.
پادشاه از جاش بلند شد، صدایی صاف کرد و شروع به صحبت کرد:
_ شاهزادگان و جنگجویان عزیز خوش آمدید. امروز دور هم جمع شدیم تا با یکی از جوان‌ترین اعضای حلقه جنگجویان اوریا آشنا بشیم و در رابـ ـطه با مسائلی که در چند هفته اخیر رخ داده مشورت کنیم.
بعد رو کرد به باتیس و گفت:
_ شاهزاده باتیس شروع کنید لطفا.
باتیس از صندلی کنار پادشاه بلند شد و گفت:
_با اجازه سرورم. همون طور که همه‌ی شاهزادگان و اصیل زادگان حاضر در جلسه اطلاع دارند، سپاهیان اتحاد شیطانی چند ماه پیش شهر الماس رو که فکر می‌کردیم از نظر استحکام نظیر نداره، گرفتند و تا به حال بار‌ها به تنها سرزمین باقی مونده، یعنی سرزمین زمرد هم حمله کردند و ما به سختی مقاومت کردیم. اگر قراره کاری کنیم، الان وقتشه. جنگجویان اوریا باید تمرین‌هاشون رو سخت‌تر و فشرده‌تر کنند؛ علی الخصوص...
صداش رو بالا‌تر برد و دست راستش رو سمت من گرفت و ادامه داد:
_شاهزاده خانم پاک‌نژاد، حسیبا، از خاندان لاجورد که تازه وارد حلقه جنگجویان شدند.
همه‌ی سر‌ها به طرف من برگشت. سرم رو تا جایی که می‌شد پایین انداختم. وای خدا بگم چی کارت کنه، از خجالت آب شدم!
دوباره نطقش رو از سر گرفت:
_ ما با کمبود نیرو، سلاح و بودجه مالی مواجه هستیم. مردم به سختی زندگی می‌کنند و در هر حمله مردان جنگی زیادی کشته میشن.
اگر اوضاع همین جور پیش بره، ما می‌مونیم و شهری پر از زن و بچه که مجبوریم دودستی تقدیم دشمن کنیم.
فرماندهان و شاهزادگان محترم لطفا افرادی از خاندان و قبیله‌شون رو که آمادگی جنگیدن دارند، برای آموزش به قصر بفرستند.
پیرمرد نقره‌ای که دفعه پیش هم با باتیس مخالفت کرده بود، بلند شد و گفت:
_ اما شاهزاده باتیس، ما کسی رو نداریم که بجنگه. بیشتر افراد ما یا کشته شدن یا در خدمت شما هستند. دیگه کم مونده پیرمردهای عصا به‌دست رو هم وارد جنگ کنیم. باید فکر بهتری کنید.
به نظرم این شاهزاده نقره‌ای هم مثل من زیاد با باتیس حال نمی‌کنه. از این پیرمرد جسور خوشم اومد؛ با هم هم عقیده بودیم.
باتیس که معلوم بود از مخالفت پیرمرد خوشش نیومده، سر جاش نشست و گفت:
_جناب اَرسان اگر پیشنهاد بهتری دارید بفرمایید سر تا پا گوشیم.
فکر کنم داشت دعوا می‌شد.
پادشاه سریع بلند شد و گفت:
_ الان وقتی برای دلخوری و ناراحتی نداریم آقایان، لطفا کمی به فکر مردم باشید. فعلا پایان جلسه رو اعلام می‌کنم. در جلسه بعدی تصمیمات بهتری گرفته خواهد شد‌.
بعد هم دستاش رو به هم کوبید و خدمتکارا با سینی‌های بزرگی از انواع خوردنی و آشامیدنی وارد تالار شدند.
عجب! این چه جلسه‌ای بود که به این زودی تموم شد؟ همین الان می‌گفتند وضعیت وخیمه و کمبود مالی داریم، اون وقت این غذاهای رنگارنگ!
کفرم در اومده بود. من خانواده‌ام رو واسه خاطر اینا ول کرده بودم؟ ترجیح می‌دادم برم بیرون و شاهد این همه تناقض و اسراف نباشم. از جام بلند شدم و رو به پادشاه گفتم:
_سرورم اجازه می‌فرمایید اگر جلسه تموم شده از حضورتون مرخص بشم؟
پادشاه که غافلگیر شده بود گفت:
_چرا می‌خواید ما رو ترک کنید شاهزاده خانم؟ بمونید تا پذیرایی بشید.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ نه سرورم میل ندارم، اگر اجازه بفرمایید میرم.
سمت در تالار برگشتم تا بیرون برم که صدای باتیس از پشت سرم بلند شد:
_شاهزاده خانم افتخار نمیدن با ما چیزی بخورند.
دیگه داشتم عصبانی می‌شدم و وقتی هم قاطی می‌کردم کسی جلودارم نبود.
به سمت باتیس برگشتم و گفتم:
_وقتی مردم به خاطر سرزمینشون با این سختی زندگی می‌کنند، وقتی به خاطر کمبود مالی نمی‌تونیم برای سربازهامون سلاح مناسب تهیه کنیم، ترجیح میدم مثل مردم عادی بخورم و زندگی کنم. لزومی نداره این همه ریخت و پاش داخل قصر انجام بشه. این همه تجمل برای چیه وقتی این قدر نیاز مالی حس میشه؟
همه به جز یه شاهزاده سبز و سن بالا با دهان‌های باز به من نگاه می‌کردند. فکر کنم زیاده‌روی کردم. شانس بیارم زندانیم نکنند.
سریع تعظیم کوتاهی کردم. از تالار بیرون رفتم و یه راست سمت حیاط دویدم؛ تا تونستم از قصر دور شدم و خودم رو بین درختا گم و گور کردم.
دستم رو روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم و وقتی نفسم سر جاش اومد، کنار درخت اقاقیا نشستم. چند دقیقه‌ای گذشت. وقتی دیدم خبری نیست، خیالم راحت شد. مثل این که قصد نداشتند دستگیرم کنند.
نگاهی به بالا انداختم. گل‌های بنفش درخت از شاخه‌ها آویزون بودند و با وزش باد تکون می‌خوردند. چه قدر خوشگل بودند!
زیر درخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. با وجود همه‌ی دوری‌ها و دلتنگی‌ها، دور از انصاف بود که از این همه زیبایی صرف نظر کرد و لـ*ـذت نبرد؛ این جا قطعا خود بهشت بود.
با صدایی که از پشت سرم شنیدم هول خوردم، چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم، باتیس با اون خنده‌های موذیانه و نگاه‌های چندش‌آورش بود که دستاش رو به کمربند پهن و چرمیش گرفته و بالا سرم ایستاده بود.
جیغ کوتاهی کشیدم و همزمان سریع از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم.
دست به کلاهم بردم و روی سرم گذاشتمش. واقعا که هیچ جا از دست این آدم آسایش نداشتم.
می‌خواستم برم سمت قصر که گفت:
_کجا شاهزاده خانم؟ چرا از من می‌ترسی؟ من که باهات کاری ندارم.
برگشتم سمتش و گفتم:
_من از تو نمی‌ترسم.
خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_می‌دونم، چند لحظه پیش تو تالار نشون دادی نه تنها از من، بلکه از هیچ کس دیگه‌ای نمی‌ترسی. خب، حالا که ازم نمی‌ترسی بیا یه کم با هم باشیم، نظرت چیه؟
منظورش چی بود؟ دقیقا یعنی چی با هم باشیم؟ سرم رو پایین انداختم، گونه‌هام داغ شده بودند. انتظار هر حرفی رو داشتم، جز این یکی!
مغزم داشت به پاهام فرمان می‌داد که این جا دیگه جای موندن نیست، باید سریع از این مرد خطرناک دور می‌شدم.
با دست پایین دامنم رو تو چنگم گرفتم و به سمت قصر دویدم. صدای بلند باتیس رو پشت سرم شنیدم که با خنده می‌گفت:
_ برو شاهزاده خانم، اول و آخرش مال خودمی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    از پله‌های مارپیچ و پهن که به طبقه دوم می‌رسید، بالا رفتم و سمت اتاقم حرکت کردم. به محض این که پام به اتاق رسید، به سمت تخت دویدم، خودم رو روش انداختم و تا تونستم گریه کردم.
    فکر می‌کردم خودم از پس همه مشکلاتم بر میام؛ ولی حالا که این اتفاق افتاد تازه فهمیدم چه قدر به حضور مرد با غیرت و قابل اعتمادی مثل آرتین نیاز دارم. این روزا چه قدر جای خالیش رو حس می‌کردم.
    همیشه تو خیال خام خودم فکر می‌کردم اگه کسی نزدیکم بشه، با تکنیک‌های رزمی چنان ادبش می‌کنم که هرگز سراغم نیاد؛ ولی امروز بهم ثابت شد که آدم تا تو یه موقعیتی قرار نگرفته، نمی‌تونه در مورد عکس العملش نظر بده.
    بالاخره بعد از نیم ساعت گریه دلم آروم گرفت. روی تخت نشستم و اشکام رو با پشت دستم پاک کردم. خداروشکر گلسا نبود که این حال و روزم رو ببینه.
    بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. وضویی گرفتم و تیکه سنگ صاف و کوچیکی که آرتین برام از تو سیاهچال پیدا کرده بود، جلوم گذاشتم، نماز خوندم و با خدا راز و نیاز کردم.
    آخیش! حالم خیلی بهتر شد. تو این مدتی که این جا بودم، فقط این جوری آرامش می‌گرفتم.
    با صدای در از جام بلند شدم؛ مثل این که بالاخره گلسا برگشته بود. کنجکاو شده بودم این همه مدت کجا رفته. ازش پرسیدم:
    _گلسا کجا بودی؟ من خیلی وقته برگشتم.
    آب دهنش رو با صدا قورت داد و گفت:
    _ ببخشید شاهزاده خانوم، با چند تا از خدمه رفته بودیم شهر برای خرید.
    معلوم بود داره یه چیزی رو پنهون می‌کنه.
    ادامه داد:
    _عالیجناب نیاسا هم سراغتون رو گرفتند؛ می‌خوان شما رو ببینن شاهزاده خانم.
    عالیجناب نیاسا! چه قدر اسمش آشنا بود.
    گفتم:
    _عالیجناب می‌خوان همین الان من رو ببینن؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    _بله شاهزاده خانم، من شما رو راهنمایی می‌کنم، بفرمایید.
    به طرف طبقه اول قصر حرکت کردیم و از تالار اصلی گذشتیم. تو تمام طول مسیر حواسم به اطراف بود تا مبادا دوباره با باتیس رو به رو بشم.
    بالاخره پشت در سبز رنگی که انتهای شرقی تالار اصلی بود، توقف کردیم. گلسا با دست به در اشاره کرد و گفت:
    _بفرمایید شاهزاده خانم، این هم اتاق عالیجناب نیاسا. می‌تونم برم؟
    عجب! این دختر چرا امروز این قدر دوست داشت از زیر کار در بره؟
    نگاهی به در انداختم. نمی‌تونستم ریسک کنم و تنها وارد اتاق بشم؛ برای همین به گلسا هم گفتم همراهم بیاد.
    چند تقه به در اتاق زدم و منتظر اجازه ورود موندم. صدای مردی رو از پشت در شنیدم که به داخل دعوتم می‌کرد.
    دستگیره رو تو دستم چرخوندم و در رو باز کردم.
    اتاق ساده با دیوار‌های پوشیده از قفسه‌های بلند کتاب رو به روم ظاهر شد. این جا بیشتر شبیه یه کتابخونه زیبا بود تا اتاق بزرگ یه خاندان!
    مرد سبز و سالخورده‌ای که تو تالار زرین هم توجهم رو به خودش جلب کرده بود، کنار میز بزرگ و سفید ایستاده بود و با لبخند مهربون و پدرانه انتظارم رو می‌کشید.
    جلو رفتم و بعد از سلام و عرض ادب، به دعوت پیرمرد روی صندلی راحتی نشستم. خودش هم همون جا روی صندلی کنار میز نشست.
    گلسا هنوز جلوی در ایستاده بود؛ انگار واقعا دلش می‌خواست بره.
    با اشاره سر بهش فهموندم که داخل بیاد. سرش رو پایین انداخت و مثل لشکر شکست‌خورده وارد اتاق شد و روی یکی از صندلی‌ها نشست.
    چند دقیقه سکوت تو اتاق برقرار شد و بالاخره پیرمرد سبز با صدای آرامش‌بخشش شروع به صحبت کرد:
    _خیلی خوش آمدی دخترم، می‌خواستم درباره مسئله‌ای که در تالار پیش اومد باهات صحبت کنم. می‌دونستی امروز تو تالار بدجور گرد و خاک به پا کردی؟
    سرم رو پایین انداختم، می‌دونستم یه کم زیاده‌روی کردم.
    جناب نیاسا ادامه داد:
    _این جور حرف‌زدن‌ها به مذاق خیلی‌ها تو این قصر خوش نمیاد دخترم، باید یاد بگیری هر حرفی رو کجا بزنی.
    از حرفش ناراحت شدم. درسته حرفام زیاده‌روی بود؛ ولی حقیقت رو گفته بودم. تعجبی نداشت، حتما جناب نیاسا هم شاهزاده‌ای مثل اونای دیگه بود، از همون شاهزاده‌های از خود راضی و مغرور که فکر می‌کردند چون خون پادشاهان تو رگ‌هاشون جریان داره، حق دارند خون مردم رو تو شیشه کنند.
    اخمی کردم و در حالی که سعی می‌کردم احترام سن و سالش رو داشته باشم گفتم:
    _من از شما انتظار چنین حرفی رو نداشتم. انگار هیچی نمی‌دونید، حداقل به فکر این مردم بیچاره باشید. من هنوز نتونستم وضعیت زندگیشون رو از نزدیک ببینم؛ ولی به اندازه کافی شنیدم، پس بیاید با هم رو راست باشیم.این همه تناقض چه معنی میده؟
    در طول مدتی که حرف می‌زدم، جناب نیاسا فقط گوش کرد و لبخند زد. این کارش بیشتر حرصم رو در می‌آورد؛ انگار به حرفای یه بچه گوش می‌کرد.
    بالاخره دست از لبخند‌های حرص دهنده‌اش برداشت و گفت:
    _من همهٔ حرفات رو قبول دارم دخترم، تو اصلا متوجه منظور من نشدی. ما در این مورد هم عقیده هستیم و علت اصلی دعوت من از تو همین عقیده یکسانه‌. خیلی وقت پیش در این سرزمین، فقیر و غنی در یک سطح بودند و همه در آرامش و آسایش زندگی می‌کردند؛ اما افسوس از اون روزی که این وفور نعمت باعث شد مردم ایمانشون رو به باد بدن و دچار گـ ـناه بشند! طمع خاندان اونیکس یکی از همین گناهان بود که باعث شد الان مردم در این بدبختی باشند.
    من اون زمان مرد جاافتاده‌ای بودم و متاسفانه شاهد افول قدرت تک تک این خاندان‌ها. من دیدم که دروغ چه طور موجب شکست خاندان آمیتیست شد، من دیدم که بی‌بند و باری چه طور خاندان زبرجد رو از هم پاشید، من دیدم که خــ ـیانـت چه طور خاندان الماس رو در هم شکست، من حتی دیدم که غرور چه طور موجب انقراض خاندان لاجورد شد. من دیدم که چه طور ایمان در تک تک این خاندان‌ها از بین رفت و پس از اون یکی یکی سقوط کردند. من همه چیز رو دیدم دخترم، پس نمی‌تونی من رو متهم به ندانستن کنی. وقتی خدا رو فراموش کردند، خدا هم اون‌ها رو فراموش کرد و این بلایی که می‌بینی سرمون اومد.
    با حرف‌هاش تحت تاثیر قرار گرفته بودم و دهنم باز مونده بود. تو ذهنم هیچ جمله‌ای برای پاسخ به این واقعیت‌ها نمی‌شناختم.
    سرم رو بالا آورم، تو چشمای سبز پیرمرد نگاه کردم و سوال بی‌جوابی که از دیروز تو ذهنم بود پرسیدم:
    _پس چرا در طول این مدت سپاهیان اتحاد شیطانی نتونستند سرزمین زمرد رو بگیرن؟
    منتظر جواب بودم؛ اما جناب نیاسا همین طور خیره، مات صورتم شده بود و حرفی نمی‌زد. یه لحظه ترسیدم نکنه اتفاقی براش افتاده. دستم رو بالا آوردم و چند بار جلو صورتش تکون دادم و اسمش رو صدا زدم. بعد از چند لحظه پلکی زد و گفت:
    _دخترم در آزمون اوریا چه اتفاقی برات افتاد؟
    از این سوال بی‌ربط تعجب کردم. ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
    _ خب، چیز زیادی یادم نیست؛ ولی انگار اوریا اولش تو دستام کار نمی‌کرد؛ ولی بعدش... بعدش یه دفعه شروع به درخشیدن کرد و به طور وحشتناک و غیر ارادی عمل کرد. چرا این سوال رو می‌پرسید؟
    جناب نیاسا سرش رو به طرف گلسا چرخوند و ازش خواست اتاق رو ترک کنه، اون هم چشمی گفت و سریع بیرون رفت.
    کارا و حرفای جناب نیاسا لحظه به لحظه بیشتر متعجبم می‌کرد. آروم سرش رو نزدیک کرد و گفت:
    _گوش کن دخترم، من تو چهره‌ی تو چیزی دیدم که تو چهره‌ی هیچ کدوم از جنگجویان اوریا این رو ندیدم، نمی‌دونم چه طور باید توضیح بدم.
    کم کم داشتم می‌ترسیدم.
    دوباره گفت:
    - نمی‌دونم چه طور باید توضیح بدم. ازت می‌خوام این بار که رفتی برای تمرین اوریا، خوب روی سلاحت تمرکز کنی. تو می‌تونی خیلی بیشتر از اون چه که از یک جنگجوی اوریا انتظار میره باشی. حتما می‌دونی که جنگجویان اوریا باید یک سری خصوصیات از قبیل جسارت، قوای بدنی، بی‌باک‌بودن و خیلی چیزای دیگه رو داشته باشند. تو شاید خیلی از این خصوصیات رو نداشته باشی؛ ولی در عوض چیزی داری که از همه اینا مهم‌تره و شاید اون صفت مهم بتونه این سرزمین رو از این بدبختی نجات بده.
    گیج شده بودم؛ حرفاش خیلی گنگ و پراکنده بودند. دوست داشتم بیشتر در مورد اون صفت بدونم، پرسیدم:
    _اون صفت...
    اما اجازه نداد حرفم رو ادامه بدم. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت
    _ نه دخترم، دیگه ادامه نده. حرف‌هام رو در قلبت مهر و موم کن و ازش با کسی صحبت نکن؛ چون ممکنه برات دردسرساز بشه. بهتره به سوالی که پرسیدی جواب بدم و این ملاقات رو همین جا به پایان برسونیم.
    پرسیدی چرا هنوز نتونستن شهر زمرد رو بگیرند. جواب بسیار ساده‌ست دخترم؛ چون مردم شهر زمرد هنوز به کمک پروردگار بزرگ ایمان دارند، اون‌ها هنوز خدا رو از یاد نبردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تصمیم داشتم شب زود‌تر بخوابم؛ چون اوکتام پیغام داده بود فردا صبح زود برای تمرین میریم؛ ولی تا نیمه‌های شب روی تخت اتاقم نشستم و به حرفای جناب نیاسا فکر کردم؛ به اون ویژگی که می‌تونه همه رو نجات بده و این که چرا نباید در موردش حرف بزنم.
    استرس و اضطراب روز اول تمرین هم از طرف دیگه به ذهن مشغولم فشار می‌آورد تا امشب خواب به چشمام نیاد.
    خسته از این بی‌خوابی اعصاب‌خرد‌کن از روی تخت بلند شدم تا آبی بخورم. ردای بلند و جلوبازی رو که روی یکی از ستون‌های تخت آویزون بود، برداشتم و روی تاپ بلند و نخی پوشیدم. آروم به طرف میز رفتم و لیوان آب ولرم رو سرکشیدم. واقعا چه قدر بد بود که تو این سرزمین وسیله‌ای به نام یخچال وجود نداشت.
    به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم. عجیبه، انگار ماه تو این سرزمین همیشه کامل بود!
    دشت و جنگل‌های اطراف زیر نور ماه مثل روز روشن شده بود و بی‌اختیار خاطرهٔ اون شب پراضطراب رو به ذهنم می‌آورد، همون شبی که برای اولین بار با آرتین وارد این سرزمین شدم.
    دوباره یادش افتادم. چرا نمی‌تونستم فراموشش کنم؟ چرا با هر اتفاقی ذهن خسته و داغونم به سمت آرتین پناه می‌برد؟ آهی کشیدم و از پنجره فاصله گرفتم، باید سعی می‌کردم یه کم بخوابم.

    صبح وقتی گلسا با سینی صبحانه وارد اتاق شد، با چشم‌های باز به سقف پارچه‌ای تخت خیره مونده بودم؛ تا خود صبح خوابم نبرده بود. اون قدر روی تخت غلت زده بودم که تمام بدنم کوفته شده بود. نمی‌دونم با این وضعیتم چه جوری قراره سر تمرین برم.
    لبه‌ی تخت نشستم و با دست گردنم رو ماساژ دادم. وای وضعیتم خیلی خراب بود! باید آبی به صورتم می‌زدم، شاید حالم بهتر شه.
    خداروشکر! انگار وقتی صورتم رو شستم، یه کم بهتر شدم. به طرف میز رفتم و سریع صبحانه رو خوردم. در طول این مدت گلسا بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه دست لباس برگشت؛ فکر کنم لباسای تمرینی بودند که برای بانوی خیاط توضیح داده بودم. از این که می‌دیدم گلسا بدون این که تذکری بهش داده بشه کارش رو انجام داده، خوشحال شدم. معلومه کم کم داره حواسش رو جمع وظایفش می‌کنه.
    لبخندی به روش زدم و گفتم:
    _خیلی ممنون گلسا خانوم، دختر بانمک و مهربون.
    از لحن صحبتم تعجب کرده بود. نگاهم کرد و بعد از یک دقیقه در حالی که می‌خندید گفت:
    _ وای شاهزاده خانوم! چه قدر این جوری دوست داشتنی‌تر از همیشه می‌شید!
    چه دختر صاف و ساده‌ای بود. وقتی با یه تعریف سادهٔ من این قدر خوشحال شد، بیشتر از همیشه کمبود حضور پدر و مادر رو تو وجودش حس کردم. باید بیشتر حواسم بهش می‌بود.
    ازش پرسیدم:
    _گلسا تو صبحانه خوردی؟
    سرش رو به اطراف تکون داد و گفت:
    _نه شاهزاده خانم، خدمتکار قبل از شاهزاده صبحانه نمی‌خوره.
    از شنیدن این قانون مسخره خنده‌ام گرفت و گفتم:
    _ این دیگه چه قانون عجیب غریبیه؟ حالا که این طوره، از این به بعد با هم صبحانه می‌خوریم. الان هم برو بشین پشت میز، صبحانه‌ات رو بخور تا من برم لباسا رو بپوشم.
    لباس‌ها رو از دستش گرفتم و به سمت آینه قدی رفتم. تعجب از چهره‌اش می‌بارید؛ ولی توجهی نکردم، تا بره و کاری رو که گفتم انجام بده.
    جلوی آینه ایستادم. شلوار کرم‌رنگ و پیراهن قهوه‌ای تیره رو که تا بالای زانو می‌رسید، پوشیدم. کمربند همرنگ شلوار رو روی پیراهن بستم و چکمه‌های بلندی رو که با بند‌های موازی از بغـ*ـل محکم شده بود، پام کردم. دوباره نگاه دقیقی به خودم انداختم و لبخند رضایت روی لبام نشست. یقه‌ی لباس دقیقا همون طور که خواسته بودم بلند و پوشیده بود و با بند‌های کرم‌رنگ بسته می‌شد. سریع جلوی گلسا که بالاخره مشغول خوردن صبحانه شده بود، ایستادم و گفتم:
    _خب، چه طوره گلسا؟
    سرش رو بالا آورد و چشماش رو گرد کرد. نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
    _خیلی تو تنتون خوب نشسته شاهزاده خانم، مدل لباس خیلی قشنگه.
    خندیدم و گفتم:
    _پس باید از بانوی خیاط تشکر کنم؛ چون واقعا لباسا رو خیلی بهتر از اون که براش توضیح میدم می‌دوزه.
    دوباره سمت آینه رفتم و شنل قهوه‌ای سوخته رو هم رو دوشم انداختم. به پیشنهاد بانوی خیاط، شنل رو تا زیر زانو طراحی کردم تا موقع تمرین مشکلی نداشته باشم. دستام رو از قسمت برش‌دارِ شنل عبور دادم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. با این لباس‌ها عین مارکوپولو شده بودم.
    می‌خواستم کلاه شنل رو روی سرم بذارم ‌که گلسا گفت:
    _نه شاهزاده خانم، صبر کنید.
    به سمت میز آرایش دوید، روبان بلند و آبی رو بیرون کشید و موهام رو محکم بالای سرم جمع کرد. وای عالی شد! این جوری تو تمرین اذیت نمی‌شدم.
    از گلسا تشکر کردم و کلاه بزرگ شنل رو روی سرم گذاشتم و به همراهش به طرف محلی که قرار بود اوکتام رو ملاقات کنیم راه افتادیم.

    کنار اسطبل قصر منتظر بودیم تا اسبی رو که برام در نظر گرفته شده بود بیارند.
    هوای صبحگاهی، خنک و مطبوع بود و باعث شده بود حسابی سرحال بیام. نفس عمیقی کشیدم و ریه‌هام رو از اون هوای بی‌نظیر پر کردم.
    کمی هیجان زده بودم؛ این اولین‌بار بود که صاحب یه اسب می‌شدم. تو ذهنم اسب سفید و زیبا رو تصور کردم. دوست داشتم وقتی از برس‌کشیدن روی یال‌های بلندش لـ*ـذت می‌بره، نگاهش کنم و وقتی تو سوارکاری خبره شدم، تا انتهای دشت رو به تاخت باهاش برم.
    با صدای گلسا از فکر و خیال و نقشه‌چینی برای اسب سفیدم بیرون اومدم:
    _ شاهزاده خانم اسبتون رو آوردند...
    با ذوق سرم رو سمت در اسطبل چرخوندم و با دیدن اسب زردرنگی که سلانه سلانه به سمتم می‌اومد وا رفتم.
    زرد! آخه مگه اسب قحطی بود که باید این نصیبم می‌شد؟!
    این اسب زرد فقط من رو یاد یه نفر می‌انداخت. عجب شانسی داشتم، حالا این جوری اگه خود باتیس نبود، نماینده‌اش تشریف داشت.
    برگشتم و رو به اوکتام گفتم:
    _ نمیشه اسبم رو عوض کنید؟
    اوکتام متعجب از حرفی که زدم گفت:
    _چرا شاهزاده خانم؟ این بهترین و مناسب‌ترین اسب برای شماست، مسئول اسطبل خودش شخصا این رو برای شما انتخاب کرده.
    پوفی کشیدم و سمت اسب رفتم و دستی به سر و یالش کشیدم. باید یه جوری باهاش کنار می‌اومدم.
    اوکتام اولین گام‌های آموزش سوارکاری رو برام توضیح داد و بلافاصله بعد از کامل‌شدن آموزش‌های اولیه، پام رو رو رکاب گذاشتم و به کمک گلسا خودم رو بالا کشیدم.
    وقتی جام روی زین محکم شد، با دو دست گردن و یال اسب رو چسبیدم. با توجه به خاطره‌ی بدی که از اولین سواری عمرم داشتم، ترجیح می‌دادم جانب احتیاط رو رعایت کنم. اوکتام جلو اومد و افسار رو توی دستش گرفت. اول یه کم آروم تو محوطه‌ی جلوی اسطبل حرکت کردیم تا به سواری عادت کنم. بعد از نیم ساعت، کم کم حرکات و ریتم دستم اومد و افسار به خودم سپرده شد.
    اسب شروع به یورتمه‌رفتن کرد. چه قدر آروم و حرف‌ گوش‌کن بود. ازش خوشم اومد؛ خوب باهام راه می‌اومد.
    به دستور اوکتام سرعت رو کمی بالا‌تر بردم و تو محوطه اطراف اسطبل دور زدم. وای خدا سواری چه قدر خوب بود! مخصوصا با این اسب حرف گوش‌کن. مثل این که باید در موردش تجدید نظر می‌کردم؛ واقعا اسب خوبی بود. همون جا تصمیم گرفتم براش یه اسم بذارم. کمی فکر کردم و اولین اسمی رو که به ذهنم رسید، براش انتخاب کردم. شفق؛ واقعا بهش می‌اومد.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    آموزش سوارکاری تا نزدیک ظهر ادامه داشت و اون قدر از این کار لـ*ـذت بـرده بودم که متوجه گذر زمان نشدم.
    وقتی اوکتام پایان تمرین رو اعلام کرد، حرصم در اومد؛ دلم می‌خواست تا شب سواری کنم و کسی مزاحمم نشه. قرار شد بعد از نهار و استراحت مختصر، دوباره همدیگه رو جلوی اسطبل ببینیم.
    وقتی به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم، تازه متوجه شدم چه قدر خسته‌ام. هنوز سرم به بالش نرسیده بدون این که چیزی بخورم، خوابم بـرده بود.

    از دور دستی برای گلسا تکون دادم و خودم رو به اوکتام رسوندم. اجازه نداده بود گلسا همراهم بیاد، می‌گفت سالن تمرین فقط جای جنگجوهاست.
    نزدیک سالن بودیم که از دور دو سوار رو دیدم که نزدیکمون می‌شدند؛ یکیشون که از صد کیلومتری کاملا قابل تشخیص بود، کسی نبود جز باتیس؛ ولی سوار دوم زیاد مشخص نبود، به نظرم اومد یه دختر باشه.
    کم کم به هم نزدیک‌تر شدیم و فهمیدم درست حدس زدم. یه دختر که چه عرض کنم، حوری بهشتی بود؛ عجب قیافه‌ای داشت!
    مثل این که این یکی کلا خودش رو ول کرده بود؛ دیگه شنل و این چیزا رو کنار گذاشته بود و موهای بلندش رو روی شونه‌هاش‌‌ رها کرده بود. از موهای طلایی و چشم‌های آهویی زرد با اون سایه زیبای دورش معلوم بود از خاندان زبرجده. با دیدن دماغ و دهن زیبا و متناسبش، به کل از خودم ناامید شدم. من رو بگو فکر می‌کردم چه قدر زیبا و جذابم. هه، من در برابر این دختر مثل سمندون بودم.
    سلامی کردم که حوری بهشتی حتی به خودش زحمت نداد جوابم رو بده. سعی می‌کردم نگاهم به باتیس نیفته. حواسم رو به دختر دادم. چه قدر مغرور بود، حتی نگاهم نمی‌کرد. این هم یکی لنگه‌ی باتیس بود؛ حتما فامیلش بود.
    باتیس در حالی که نیشخندی روی لب‌هاش شکل گرفته بود پرسید:
    _می‌رفتید برای تمرین شاهزاده خانم؟
    سرم رو طرف دیگه‌ای گرفتم و به گفتن یه "بله" اکتفا کردم؛ اصلا دوست نداشتم هم کلام این بی‌ادب بشم.
    باتیس با لحن موذیانه گفت:
    _پس مزاحم تمرینتون نمیشم. اوه، راستی اجازه بدید معرفی کنم.
    به حوری بهشتی اشاره کرد و گفت:
    _ایشون بانو رکسانا، یکی از عموزاده‌های عزیز من هستند.
    بعد دستش رو سمت من گرفت و به رکسانا گفت:
    _ ایشون هم شاهزاده خانم پاک‌نژاد هستند. مطمئنا تاحالا آوازه‌شون رو شنیدی رکسانا.
    رکسانا نیم نگاهی به من انداخت و با لحنی که معلوم بود از سر اجباره گفت:
    _ بله، خوشبختم شاهزاده خانم.
    اصلا از دختر افاده‌ای خوشم نمی‌اومد، باید یه جوری بهش می‌فهموندم اون قدرا هم که فکر می‌کنه مهم نیست.
    سری براش تکون دادم و رو به اوکتام گفتم:
    _ نمی‌خوایم بریم اوکتام؟ وقت من بیهوده نیست.
    رکسانا نا‌خودآگاه سرش رو به طرف من چرخوند؛ معلوم بود بهش برخورده. دلم خنک شد.
    اوکتام که انگار بدش نمی‌اومد کنار رکسانا بمونه و دید بزنه، با اکراه سری تکون داد و به سمت سالن تمرین حرکت کردیم.
    حس می‌کردم باتیس عمدا با این دختر جلوی من ظاهر شد تا زیباییش رو به رخم بکشه؛ ولی کور خونده، من آدمی نبودم که کم بیارم، حتی اگه طرف مقابلم یه حوری بهشتی باشه.

    سالن تمرین جایی بود که یه بار قبلا توش آزمون داده بودم؛ اما اون دفعه از شدت نگرانی و اضطراب نتونسته بودم خوب بررسیش کنم. دیوارای بزرگ سنگی که روی هر کدومشون ده دوازده تا قاب چوبی نصب شده بود و تو هر قاب یه اسلحه، زره‌های آماده و نیزه به دست تو تن مانکن‌های چوبیِ چهار گوشه‌ی سالن مثل نگهبان‌های افسانه‌ای کار گذاشته شده بودند. همه جا خلوت بود و هیچ کدوم از جنگجو‌ها حضور نداشتند. مرد هیکلی که انتهای سالن نشسته بود، با دیدن ما به طرفمون اومد. چهره‌ی خشن و اخموش با چند تا زخم عمیق ترسناک‌تر شده بود. روی چونه‌ی پهنش یه تیکه ریش داشت و موهای قهوه‌ایش رو از پشت بسته بود.
    مرد جلو اومد و تعظیم کرد، بعد با بدخلقی گفت:
    _ درود بر شاهزاده خانم و فرمانده اول قصر. قربان دیر کردید، اطلاع دارید که من روی زمان حساسم، می‌دونید از کی این جا هستم؟
    اوکتام ضربه دوستانه‌ای به پشت مرد اخمو زد و گفت:
    _ می‌دونم روشاک، این بار رو باید ببخشی، از این به بعد به موقع حاضر می‌شیم. خب بهتره کلاس رو شروع کنید.
    بعد رو به من کرد و گفت:
    _ شاهزاده خانم ایشان روشاک، بر‌ترین استاد کار با شلاق در شهر زمرد، هستن و از این به بعد تحت نظر ایشون کار با شلاق رو یاد می‌گیرید.
    وای نه! این مرد اخمو و بداخلاق قرار بود استادم باشه؟! حتما اگه آموزش‌هاش رو خوب یاد نمی‌گرفتم کتکم هم می‌زد!
    روشاک سریع به طرف میز چوبی رفت، دو تا شلاق چرمی رو آورد، جلوم گرفت و گفت:
    _ با توجه به مشکلی که دفعه قبل با اوریا داشتید، یک هفته با شلاق‌های معمولی کار می‌کنید و وقتی در این کار مهارت لازم رو به دست آوردید، کار با اوریا شروع میشه. بفرمایید تمرین رو از حالا آغاز می‌کنیم.
    حرفاش که تموم شد، به طرف وسط سالن حرکت کرد.
    همین جور ایستاده بودم و مثل آدمای گنگ نگاهش می‌کردم. چه قدر سخت‌گیر بود! فکر نمی‌کردم به این زودی تمرین با شلاق رو شروع کنیم.
    روشاک وسط سالن ایستاد و با عصبانیت فریاد زد:
    _ چرا همون جوری اون جا ایستادید؟ بیاید دیگه.
    از صدای بلندش هول خوردم. نگاهی به اوکتام که به زور جلو خنده‌اش رو گرفته بود، انداختم و گفتم:
    _چرا این قدر بداخلاقه؟
    دستش رو روی دهنش گذاشت و آروم گفت:
    _چاره‌ای نداریم شاهزاده خانم؛ ایشون در این سرزمین بهترین هستند. متاسفانه اخلاقشون یه کم تنده. یه جوری تحمل کنید تا آموزشتون تموم شه.
    مثل این که هیچ انتخاب دیگه‌ای ندارم. قبل از این که استاد بد اخلاقم دوباره داد و بیداد کنه، به طرفش رفتم تا ببینم این مربی سخت‌گیر چه خوابی برام دیده.

    ***
    معنی اسامی:

    روشاک: نام سردار ایرانی در جنگ با اسکندر مقدونی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    شیش روز بود که مشغول تمرین با شلاق‌ها بودم و تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتم. اصلا فکر نمی‌کردم یه شلاق ساده این همه نکته و فوت و فن داشته باشه.
    صبح‌ها رو به تمرین سوارکاری مشغول بودم و عصرها تا نزدیکی شب با روشاک تمرین می‌کردیم. تو این چند روز به اندازه‌ی تمام عمرم دعوام کرده بود و به خاطر هر چیز کوچیکی سرم داد می‌کشید. تو تمام سال‌هایی که زیر نظر مربی‌های سخت‌گیر رزمی‌ کار کرده بودم، این قدر بهم سخت نگذشته بود.
    گاهی اوقات در غیاب روشاک سعی می‌کردم ضربات شلاق رو با حرکات رزمی همراه کنم. فکر می‌کنم اگه این دو هنر رو با هم هماهنگ کنم، چیز جالبی از آب درمیاد.
    تو تمام این مدت باتیس هم از من غافل نبود. دائما به بهانه‌های مختلف وارد سالن تمرین می‌شد و مثلا گزارش پیشرفت تمریناتم رو برای پادشاه می‌برد. واقعا نمی‌دونم چه طور با وجود حرفایی که یه هفته پیش تو باغ زد، روش می‌شد جلوم ظاهر شه.
    وقتی هم که داخل قصر بودم، با اون دختر عموی پرافاده‌اش جلوم رژه می‌رفتند. هنوز دقیقا متوجه منظورش از این کارا نشده بودم. شاید فکر می‌کرد این جوری حرص من رو در میاره یا این که می‌خواست بگه اگه تو نخوای با من باشی، دخترای زیادی هستن که آرزو دارن با من باشند؛ ولی نمی‌دونست که کاملا در اشتباهه و وجودش ذره‌ای برام اهمیت نداره.
    از روی صندلی گوشه‌ی سالن بلند شدم و قبل از این که روشاک سر برسه و من رو هدف تیر‌های سرزنشش قرار بده، سر تمرین رفتم. شلاق‌ها رو تو دستام محکم کردم، اول چند بار چرخوندم تا شتاب بگیره و بعد به سمت آدمک چوبی نشونه رفتم. وقتی انتهای بلند و چرمی شلاق دور آدمک پیچید، با یه حرکت به سمت خودم کشیدم. با نزدیک‌شدن آدمک، خودم رو کنار کشیدم و روی دیوار یک‌متری سمت چپ پریدم. آدمک از شلاق‌‌ رها شد و محکم به دیوار برخورد کرد و چند تکه شد.
    واقعا شلاق برخلاف ظاهر ساده‌اش سلاح کشنده‌ای به حساب می‌اومد. از همه بد‌تر خطرش برای خودم بود. کافی بود قسمتی از دنباله‌‌ی بلندش با بدنم برخورد کنه تا اون قسمت به کل منهدم بشه.
    یه دفعه صدای روشاک تو سالن پیچید:
    _ چند بار بهتون گفتم بعد از ضربه‌زدن باید سریع شلاقتون رو جمع کنید؟ می‌خواید سلاحتون بیفته دست دشمن؟
    وای خدا کی اومد نفهمیدم! با این کاراش آخر من رو سکته میده.
    دوباره فریاد زد:
    _مگه نگفتم هر چیزی که بهتون گفتم، میگید بله استاد؟
    کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _بله استاد.
    صداش رو کمی آروم‌تر کرد و گفت:
    _خوبه... امروز روز ششم تمرین شماست. فردا با هم مبارزه‌ای خواهیم کرد و وقتی امتحانتون رو خوب پس دادید، میریم سراغ اوریا.

    شب با وجود خستگی زیاد بازم بی‌خوابی به سرم زد، وای خدا! این دفعه دیگه شوخی بردار نبود. اگه فردا تو مبارزه کم می‌آوردم، حتما به وسیله روشاک قطعه قطعه می‌شدم.
    دیگه داشتم کلافه می‌شدم. بلند شدم و چرخی تو اتاق زدم که چشمم به آینه‌ی قدی افتاد. شنیده بودم اگه تو تاریکی به آینه زل بزنی، توش جن ظاهر میشه.
    از فکر این که یه موقع واقعا چنین اتفاقی بیفته، وحشت کردم. وای خدا حالا دیگه مطمئنا از ترس خوابم نمی‌برد. یکی نیست بگه آخه مگه آزار داری که از این فکرا می‌کنی؟!
    از آینه فاصله گرفتم و خودم رو به پنجره رسوندم؛ سعی داشتم حواسم رو پرت منظره‌ی بیرون کنم.
    فضای اطراف قصر مثل همیشه زیبا بود. قرص ماه آسمون رو نورانی کرده بود و درخت‌های اطراف رو بیشتر از همی....
    یه چیزی بین درختا بود. قسم می‌خورم که با چشمای خودم چیز سیاهی رو که بین درختا حرکت کرد دیدم.
    باید چی کار می‌کردم؟ روی بالکن می‌رفتم تا مطمئن بشم؟ دودل بودم. از یه طرف کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاده بود و از طرف دیگه می‌ترسیدم. این قضیه‌ی آینه هم که قوز بالاقوز شده بود.
    چیز سیاه دوباره بین درختا حرکت کرد و این بار به همراهش نوری چشمک زد.
    باید می‌رفتم، این جوری نمی‌شد. اون موجود هرچی بود، از روی بالکن با این ارتفاع که نمی‌تونست من رو بخوره.
    ردای بلندم رو پوشیدم و به سمت بالکن رفتم. چند لحظه مردد شدم و دستم روی دستگیره در ثابت موند و بالاخره بعد از یه جنگ بزرگ بین عقل و فضولی، فضولی پیروز شد و در رو باز کردم.
    جلو‌تر رفتم و کنار کنگره‌های لبه‌ی بالکن ایستادم؛. صدای فش فش برگ‌های درخت سپیدار که تو باد در هم می‌پیچیدند، از دور می‌اومد. باد سرد لرز به تنم انداخت و موهام رو به بازی گرفت.
    با دقت به جایی که چند لحظه پیش اون موجود رو دیده بودم خیره شدم. نه خیر، مثل این که خبری نبود؛ توهم زده بودم.
    سرم رو چرخوندم تا تو اتاق برگردم که از گوشه‌ی چشم دوباره حرکت اون چیز رو دیدم. سریع سرم رو برگردوندم و بالاخره دیدمش.
    مرد سیاهپوشی که زیر نور نقره‌ای ماه ایستاده بود و به دختر وحشت‌زده‌ی روی بالکن خیره شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    چند قدم عقب رفتم و کف پای برهنه‌ام با چهارچوب در برخورد کرد. با هول خودم رو داخل اتاق انداختم و در رو محکم پشت سرم بستم. جرئت نداشتم سرم رو برگردونم و دوباره با اون مرد رو به رو بشم.
    به سمت تخت دویدم و زیر پتوی سبز پناه گرفتم. نمی‌دونم چرا ما آدما وقتی از چیزی می‌ترسیم، حس می‌کنیم زیر پتو امن‌ترین جای دنیاست و من هم تو اون لحظه همین حس رو داشتم.
    از وقتی وارد این ماجرا شدم و سرنوشتم این طور عوض شده بود، خیلی ترسو شده بودم و این مسئله باعث شده بود بار‌ها خودم رو سرزنش کنم. احساس می‌کردم منشاء همه این ترس‌ها و استرس‌ها نبود یه حامی و تکیه‌گاه امن تو این بخش مهم از زندگیمه.
    می‌خواستم چشمام رو ببندم و به چیزای خوب فکر کنم تا کمی از اضطراب درونیم کم بشه. به آرتین، بابا، مامان؛ ولی همین که این کار رو کردم، دوباره سایه‌ سیاه اون مرد جلو چشمام ظاهر شد.
    ساعت‌ها بیدار بودم. هرجور فکری کردم و بالاخره با طلوع آفتاب کم کم چشمام گرم شدند و به خواب عمیقی فرو رفتم.

    با صدای گلسا به زور چشمام رو باز کردم و صورت تپلش جلوم ظاهر شد. خمیازه‌ای کشیدم و با بی‌حالی گفتم:
    _ گلسا جان لطفا برای فرمانده پیغامی بفرست و بگو امروز برای تمرین سوارکاری نمیرم. بگو کمی خسته‌ام، بعد از ظهر هم آزمون دارم.
    یه کم با تعجب نگاهم کرد، بعد از چند لحظه چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
    تا نزدیک ظهر خوابیدم و بعد از خوردن صبحانه که چه عرض کنم، نهار، لباس تمرین رو پوشیدم. تکه پارچه آبی رنگی رو که از بانوی خیاط گرفته بودم، روی سرم گذاشتم و از پشت گردنم گره زدم. برای روزای مبارزه که نمی‌تونستم کلاه شنل رو روی سرم ثابت نگه دارم، چیز خوبی بود. در حالی که نشسته بودم و بند‌ای پوتین رو از بغـ*ـل محکم می‌کردم، رو به گلسا گفتم:
    _امروز آزمون مهمی دارم، برام دعا کن. تو دختر پاک و مهربونی هستی.
    با چشمای مشتاق نگاهم کرد و در حالی که شنل قهوه‌ای رو روی دوشم مرتب می‌کرد و کلاهش رو روی سرم می‌ذاشت، گفت:
    _نگران نباشید شاهزاده خانم، تو این قصر بعضیا هوای شما رو دارند.
    از حرف دوپهلوش تعجب کردم. تو این جمله منظورهای زیادی پنهان بود. از دختری مثل گلسا انتظار چنین حرفی رو نداشتم.
    زمانی برای ابراز تعجب و ناراحتیم نبود؛ بنابراین به طرف سالن تمرین حرکت کردم و این کار رو برای وقت مناسب گذاشتم.

    از شفق پیاده شدم و افسارش رو به نرده‌های چوبی بیرون سالن بستم. از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم. آخه کی تا حالا تونسته با یه هفته تمرین استادش رو شکست بده که من دومیش باشم؟!
    با ترس قدمی به داخل سالن گذاشتم. خداروشکر، مثل این که زود‌تر از روشاک رسیده بودم. به سمت شلاق‌های روی میز رفتم و سعی کردم یه کم تمرین کنم، شاید از استرسم کم می‌شد. بعد از چند دقیقه، سر و کله روشاک پیدا شد و به محض ورود شروع به داد و بیداد کرد:
    _مثل همیشه حرکاتتون پر از نقصه، نمی‌دونم واقعا امیدی به شما هست؟
    با حرفاش مثل بستنی وا رفتم و اون یه ذره اعتماد به نفسم رو از دست دادم.
    دوباره داد زد:
    _بیاید وسط سالن، می‌خوایم مبارزه رو شروع کنیم.
    وای! با شنیدن اسم مبارزه دوباره حالت تهوع سراغم اومد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این حالت رو از خودم دور کنم. اگه جلوی روشاک بالا می‌آوردم، به کل ازم ناامید می‌شد.
    دستکش‌های بلند چرمی رو از روی میز برداشتم و دستم کردم. روشاک به سمت راست رفت و درِ یکی از قاب‌های بنفش‌رنگ روی دیوارو باز کرد، شلاق بزرگ و سیاه رنگی رو از داخلش بیرون کشید و وسط سالن برگشت.
    جلو رفتم و روبه روش ایستادم. دنباله‌ی بلند شلاق‌ها رو دور مچ‌های پوشیده تو دستکشم پیچیدم و آماده‌ی حمله شدم.
    اولین ضربه‌ی شلاق سیاه‌رنگ روشاک کنارم پایین اومد و باعث شد حواسم رو خوب جمع کنم. به سمت راست دویدم و با یه پرش خودم رو به سکوی کوتاه رسوندم، شلاقم رو جلوش پایین آوردم‌ و سریع به سمت خودم کشیدم. شلاق سیاهش دوباره سمتم اومد. قبل از این که وسط سرم فرود بیاد، خودم رو روی زمین پرت کردم. شلاق روی جای خالی من پایین اومد و لبه‌ی سکو ترک خورد و کمی خاک به هوا بلند شد. متعجب به شکاف سکو نگاه کردم؛ مگه این فقط یه آزمون نبود؟ پس چرا به قصد کشت ضربه می‌زد؟!
    سر جام نشستم و به سمت روشاک برگشتم. نیشخندی زد و در حالی که شلاقش رو آماده ضربه بعدی می‌کرد گفت:
    _ جنگ شوخی نداره شاهزاده خانم.
    مثل این که پای مرگ و زندگیم در میون بود. سریع از جام بلند شدم و قبل از این که ضربه بعدی رو بزنه، به طرفش حمله کرد. هم زمان شلاقا رو بالا بردم و به صورت ضربدری پایین آوردم چند قدم عقب رفت، شلاق‌هام جلو پاش فرود اومدند. به خودم امیدوار شدم.
    تا به خودم بجنبم، پای راستش رو روی دنباله‌ی یکی از شلاق‌هام گذاشت، خم شد و قبل از این که کاری کنم، دنباله‌اش رو توی دستش گرفت و با یه حرکت از دستام بیرون کشید.
    وای خدا حالا فقط یه شلاق دارم!
    با نگاه پرحسرت به شلاق دیگه‌ام که حالا تو دست روشاک بود، نگاه کردم. دوباره داشت پوزخند می‌زد.
    این پوزخنداش داشت اعصابم رو خرد می‌کرد. تنها شلاق باقی‌مونده تو دستمو چند بار چرخوندم و محکم به طرفش پایین آوردم؛ ولی بازم جاخالی داد و این بار به سمتم اومد. یا خدا این دفعه حتما من رو می‌کشه!
    به سمت شومینه‌ی خاموش انتهای سالن دویدم. پام رو روی صندلی گذاشتم و بالای طاقچه‌ی پهن بالای شومینه رفتم. از همون جا به سمتش پریدم و همزمان شلاقم رو به طرفش فرود آوردم. نوک شلاق به کتفش برخورد کرد. یه لحظه متوقف شد و کتف آسیب دیده‌اش رو چسبید. باید از فرصت پیش اومده استفاده می‌کردم. به زحمت بلند شدم و قبل از این که دوباره شلاقاش رو بالا ببره، با یه ضربه پا سمت شکمش فرود اومدم؛ ولی از شانس بدم لحظه آخر جا خالی داد.
    روی زمین چند تا غلت زدم و ضربه بعدی شلاق سیاه رو از بغـ*ـل گوشم رد کردم. احساس کردم صورتم سوخت. دست آزادم رو روی گونه‌ام کشیدم، سوزشش بیشتر شد؛ حتما خراش افتاده. خواستم دوباره به طرفش حمله کنم که با صدای خش‌دارش پایان آزمون رو اعلام کرد. نفس راحتی کشیدم و روی زمین نشستم. خدا رو هزار بار شکر کردم که بالاخره تموم شد. مطمئنم اگه ادامه پیدا می‌کرد، کم می‌آوردم.
    دست به کلاهم بردم و اون رو جلو کشیدم. این پارچه‌ی کوچیک که روی سرم بسته بودم، ایده‌ی خیلی خوبی برای زمان مبارزه بود.
    روشاک قدم‌زنان اومد سمتم و گفت:
    _آفرین، خوب بود.
    سرم رو به حالت تاسف به اطراف تکون دادم و گفتم:
    _ولی من که پیروز نشدم.
    قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
    _معلومه که پیروز نمی‌شید. در شرایط عادی هیچ‌وقت نمی‌تونید حریف من بشید؛ ولی وقتی با اوریا مبارزه می‌کنید، شرایط فرق می‌کنه. با اوریا قدرت شما صدبرابره، پس جای نگرانی نیست. فردا رو استراحت کنید، روز بعدش کار با اوریا رو آغاز می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    مبارزه‌ی سنگینی بود و دیگه نای راه‌رفتن نداشتم. با آخرین رمقم از سالن بیرون رفتم و چند دقیقه‌ای رو کنار شفق روی سبزه‌های نمدار نشستم. نفس عمیقی کشیدم. حس خوبی داشتم؛ از اون حسایی که آدما بعد از پشت سر گذاشتن یه امتحان سخت بهشون دست میده؛ حالا دیگه امید رو تو وجودم حس می‌کردم.
    نگاهی به شفق انداختم. صدای خرت خرت سبزه‌هایی رو که تو دهنش می‌جوید، می‌شنیدم. چه‌قدر بی‌خیال بود.
    با کمک نرده‌هایی که بهشون تکیه داده بودم، از جام بلند شدم و با هر زحمتی بود سوار شفق شدم. هوا داشت کم کم تاریک می‌شد و باید زود‌تر برمی‌گشتم.
    با برخورد باد به صورتم، گونه‌ی خراش‌دیده‌ام سوخت. دستکشم رو در آوردم و پشت دستم رو روش گذاشتم، یه کم بهتر شد. باید به محض رسیدن یه فکری براش می‌کردم.

    با نزدیک شدن به قصر، سرعتم رو کم کردم و جلوی پله‌ها از اسب پیاده شدم. افسار رو به یکی از خدمتکارا سپردم تا شفق رو به اسطبل ببره.
    با پاهای خسته پله‌ها رو یکی یکی بالا رفتم و به محض ورود به قصر، رکسانا رو دیدم که با یه دست گوشه‌ی دامن پف‌دار و صورتیش رو گرفته بود و دست دیگه‌اش رو به کمر لباس تنگش زده بود. کلاه لباسش رو هم نصفه نیمه روی موهای طلاییش گذاشته بود. درست روبه روش اوکتام ایستاده بود و با نگاه مشتاق براندازش می‌کرد. باتیس هم که طبق معمول کنارش بود و به شوخی‌های‌گاه و بی‌گاهش می‌خندید.
    واقعا که این دختر چه قدر باهمه راحت بود! تو این مدت چند باری دیده بودمش که با چند تا از شاهزاده‌ها می‌گفت و می‌خندید؛ مطمئنا هیچ مردی از این که با دختری به این زیبایی هم صحبت بشه و شوخی کنه بدش نمی‌اومد؛ ولی این خود رکسانا بود که باید ارزش خودش رو حفظ می‌کرد و به هر کسی اجازه نمی‌داد باهاش هم صحبت بشه، درست مثل یه شاهزاده واقعی.
    سری به نشونه تاسف تکون دادم و بی‌صدا به طرف پله‌های گوشه سالن حرکت کردم. همین که پام رو روی اولین پله گذاشتم، صدایی بلند متوقفم کرد. به سمت صدا برگشتم و باتیس و اوکتام رو دیدم که با گام‌های بلند نزدیک میشن. رکسانا با دیدن من نگاه پر تکبرش رو به سرتا پام انداخت، پشتش رو بهم کرد و تالار بزرگ رو ترک کرد.
    جالبه! با مردا می‌گفت و می‌خندید؛ ولی با زن‌ها این جور متکبرانه و بی‌ادبانه برخورد می‌کرد.
    با نزدیک‌شدن باتیس، یه پله بالا‌تر رفتم؛ خیلی نزدیک شده بود؛ مثل این که خوش و بش با رکسانا بدجور جوگیرش کرده بود.
    سرم رو به طرف اوکتام برگردوندم، سلامی کردم و پرسیدم:
    _فرمانده با من کاری داشتن؟
    تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
    _شاهزاده خانم امروز صبح تشریف نیاوردید برای تمرین سوارکاری، به خاطر همین جویای حال شما شدم و این که می‌خواستم بدونم آزمون چه طور پیش رفت؟
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _بله، خداروشکر جناب روشاک ازم راضی بودند. فردا رو اجازه استراحت دادند و پس فردا رو برای تمرین با اوریا در نظر گرفتند. قصد دارم فردا که به اندازه‌ی کافی وقت آزاد در اختیار دارم، داخل شهر برم و مردم رو از نزدیک ببینم.
    چهره‌ی اوکتام تو هم رفت و گفت:
    _ عذر می‌خوام شاهزاده خانم، به نظر من این کار لزومی نداره. این مردم چیزی برای دیدن ندارند.
    از حرفش ناراحت شدم، چرا این شاهزاده‌ها و اصیل‌زاده‌ها این قدر از مردم دوری می‌کردند؟
    اخمی کردم و گفتم:
    _به هرحال من فردا این کار رو خواهم کرد. نمی‌تونیم ادعا کنیم به فکر مردم هستیم؛ در حالی که از وضعیتشون بی‌خبریم.
    دستی بین موهای بنفشش کشید و با عصبانیت نفسش رو بیرون داد و گفت:
    _ هر جور راحتید شاهزاده خانم، من به خاطر امنیت خودتون گفتم.
    بعد هم با قدم‌های محکم ازم دور شد.
    باتیس که تا حالا ساکت بود و حرکاتم و زیر نظر داشت، لبخند موذیانه‌ای زد و گفت:
    _اتفاقا من هم فردا باید برم شهر برای سرکشی، همراهتون میام.
    قبل از این که بتونم مخالفتم رو اعلام کنم، از پله‌ها دور شد و به طرف بیرون قصر حرکت کرد.
    فقط همین رو کم داشتم.

    دیگه روی پا بند نبودم. در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. شنل رو در آوردم و روی صندلی پرت کردم. آبی به صورتم زدم و پارچه تمیزی رو روی خراش گونه‌ام گذاشتم و در حالی که با یه دست نگهش داشته بودم، با دست دیگه پوتین‌هام رو از پام در آوردم. بدون اینکه لباس تمرینم رو عوض کنم، روی تخت دراز کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم.

    شبِ قبل زود خوابیده بودم؛ به خاطر همین کمی قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم و بعد از نماز صبح دیگه خواب به چشمام نیومد. تصمیم گرفتم قبل از این که گلسا صبحونه رو بیاره آماده شم.
    در کمد طلایی با حاشیه و دسته‌های سبز رو باز کردم و لباس‌های توش رو با دقت از نظرم گذروندم. لباس بنفش و سفید رو از داخل کمد بیرون کشیدم و روی تخت گذاشتم.
    دامن بلند و کم‌پف با حاشیه‌ی سفید رو پوشیدم و بلوز نسبتا بلندی که حدودا تا یک وجب روی دامن رو می‌پوشوند و یقه، آستین‌ها و پایینش با توردوزی سفید تزیین‌شده بود، تن کردم.
    جلوی آینه قدی رفتم و با دقت وضعیت خراش روی صورتم رو بررسی کردم. نسبت به دیروز خیلی بهتر شده بود و حالا ازش فقط یه رد قرمز مونده بود که تو هاله‌ی آبی نقره‌ای روی گونه‌ام یه کم بیشتر خودش رو نشون می‌داد.
    از آینه فاصله گرفتم و به بیرون نگاه کردم؛ هوا کاملا روشن شده بود. الانا بود که سر و کله گلسا پیدا بشه.
    دوست داشتم به صورت نا‌شناس وارد شهر بشم؛ ولی با وجود باتیس بعید می‌دونم بتونم این کارو کنم. اگه می‌شد یه جوری بدون اون برم عالی می‌شد؛ ولی اگه باهام می‌اومد، حتما گلسا رو هم با خودم می‌بردم؛ اصلا به باتیس اعتماد نداشتم.
    چند تقه به در خورد و گلسا با سینی صبحانه وارد شد. با دیدن من با حالت متعجب گفت:
    _سلام شاهزاده خانم، چرا این قدر زود آماده شدید، قراره جایی برید؟
    لبخندی به روش زدم و گفتم:
    _سلام گلسا جان، بله قراره امروز بریم شهر.
    با شنیدن حرفم اخم‌هاش تو هم رفت و با ناراحتی گفت:
    _چرا زود‌تر نگفتید می‌خواید برید شهر شاهزاده خانم؟
    عجب! چرا اینا تا اسم شهر رو می‌شنوند این جوری میشن؟!
    اخمی کردم و گفتم:
    _نمی‌دونستم اول باید به شما خبر بدم گلسا جان!
    با شنیدن حرفم سریع سرش رو پایین انداخت و من و من کنان گفت:
    _ ن.... نه.... منظورم این نبود شاهزاده خانم، بفرمایید صبحانه‌تون رو بخورید.
    به طرف میز رفتم و با این که به خاطر حرف دیروز و رفتار امروزش کمی دلگیر بودم، سر میز نشوندمش و مثل روز‌های قبل با هم صبحانه خوردیم.
    صبحانه رو که خوردم، سریع شنل بنفش رو روی شونه‌ام انداختم، دست‌هام رو از جای آستینش عبور دادم و مثل دفعات قبل یقه‌ی لباسم رو مرتب کردم تا جایی از گردنم مشخص نباشه. بعد از گذاشتن کلاه، در حالی که تو دلم دعا می‌کردم باتیس از اومدن منصرف شده باشه، با وجودی پر از نگرانی به طرف حیاط قصر حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    از پله‌ها پایین اومدیم و قدم به تالار اصلی و ورودی قصر گذاشتیم. نگاهی به نقاشی‌های زیبایی که با ظرافت روی پرچم‌های آویزون از دیوار کشیده شده بودند انداختم. تو این مدت اون قدر فشار و استرس روم بود که به طرح هیچ کدومشون دقت نکرده بودم. هر کدوم از پرچم‌های عمودی و مستطیل‌شکل از سقف تا پایین کشیده شده بودند و صحنه‌هایی از جنگ رو نشون می‌دادند. اولین پرچم، تصویری از جنگجوی سبزپوش زمرد در حالی که تیر و کمانش رو به طرف عقابی نشونه رفته بود و از تیر پرتاب‌شده‌اش نور سبز رنگی بیرونی زده بود رو نشون می‌داد.
    برگشتم و به پرچم دوم که دقیقا روبروی پرچم اول بود، نگاه کردم. جنگجوی طلایی زبرجد که شمشیرش رو وارد شکم گراز بزرگی کرده بود و از محل ورود شمشیر به شکم گراز نور طلایی بیرون زده بود.
    جلو‌تر رفتم و پرچم سوم رو که کنار پرچم قبلی بود، با دقت زیر نظر گرفتم. مرد قوی‌هیکل بنفش‌رنگی که گُرزش رو وسط سر شیر خشمگینی فرود آورده بود و نور بنفش گرز اطراف سر شیر رو گرفته بود.
    حالا نوبت پرچم چهارم بود. سرم رو برگردوندم و جنگجوی نقره‌ای رو دیدم که نیزه نورانیش رو به طرف دهان باز یک مار بزرگ پرتاب کرده بود.
    با ذوق برگشتم تا پرچم پنجم رو که قطعا تصویر جنگجوی لاجورد بود ببینم؛ اما با دیدن نقاشی دیگه‌ای که ضیافت پرشکوهی رو به تصویر کشیده بود، اخمام تو هم رفت.
    نگاه سریعی به پرچم‌های بعدی که شامل صحنه‌هایی از طبیعت، ضیافت و مردم در حال کار و تلاش می‌شد انداختم؛ مثل اینکه واقعا خبری از نقاشی جنگجوی لاجورد نبود.
    جلو رفتم تا از نزدیک نگاهی به پرچم‌ها بندازم که متوجه شدم پرچم‌های اول تا چهارم کمی بزرگ‌تر از پرچم‌های بعدی هستند. با دیدن قسمت‌های خالی دیوار کنار پرچم‌های آخر که قهوه‌ای شده بودند، شَکَم به یقین تبدیل شد که قبلا پرچم‌های دیگه‌ای شبیه پرچم‌های اول این جا آویزون بودند؛ ولی بنا به دلایلی برداشته شدند و اینا رو جاش گذاشتند.
    به سمت گلسا برگشتم تا علت این کار رو ازش بپرسم؛ ولی پیداش نکردم، دختر سر به هوا باز کجا رفته بود.
    با شنیدن صدای صحبت، به طرف ورودی قصر برگشتم و باتیس رو در حالی که دستاش رو جلوی کمربند مشکی و همرنگ با چکمه‌هاش گذاشته بود و به یکی از خدمتکار‌ها دستوری می‌داد دیدم.
    وای خدا این هم اومده!
    نگاهی سرسری به لباس‌هاش که کمی، فقط کمی، ساده‌تر از لباس‌های دیگه‌اش بود انداختم. شنل و بلوز شلوار سبز یشمی که دور یقه و سر آستین‌ها و لبه شنلش با دو ردیف نوار طلایی و نقره‌ای تزئین شده بود. باز خداروشکر اون لباس‌های پر از سنگ و گردنبندش رو نپوشیده.
    به طرف در ورودی رفتم و با اکراه بهش نزدیک شدم و با حفظ فاصله رو به روش ایستادم. دوست نداشتم باهاش هم صحبت بشم ؛ولی فضولی بدجور به جونم افتاده بود. با دیدن من سریع خدمتکارو رد کرد و در حالی که اون لبخند موذیانه‌ی همیشگی روی لبش نشسته بود گفت:
    _سلام بر شاهزاده خانم زیبای قصر زمرد.
    سرم رو پایین انداختم. عجب غلطی کردم، کاش سوالم رو از یکی دیگه می‌پرسیدم؛ ولی حالا برای تغییر موقعیت یه کم دیر شده بود.
    با لحنی که سعی می‌کردم کاملا خشک و خالی از هر حسی باشه، گفتم:
    _سلام، سوالی داشتم، اون پرچم‌ها چرا عوض شدند؟
    با دیدن لحن صحبتم از رو نرفت. قدمی به جلو گذاشت، دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
    _جواب سوالتون رو بعدا میدم شاهزاده خانم، الان اجازه می‌دید تا پایین پله‌ها همراهیتون کنم؟
    چشمام روی سنگ سفید کف سالن خیره موند. خدایا این مرد چه فکری درباره‌ من کرده؟! واقعا فکر می‌کرد من هم یکی مثل دخترای دور و برش هستم؟
    نمی‌خواستم باهاش دهن به دهن بذارم تا بیشتر لـ*ـذت ببره. دستم رو تو دامنم فرو کردم و بدون این که جوابی بدم به طرف پله‌ها حرکت کردم. باتیس انگار نه انگار که این جور ضایع شده، دنبالم از پله‌ها پایین اومد.
    نزدیک اسب که شدیم، از خدمتکار خواستم اسب دیگه‌ای برای گلسا بیاره تا همراهم بیاد؛ با کار چند دقیقه پیش باتیس، حتما باید گلسا رو با خودم می‌بردم.
    فکر می‌کردم باتیس با تصمیمم برای همراه‌کردن گلسا با خودم مخالفت کنه؛ ولی چیزی نگفت و عوضش گوشه‌ی لبش بالا اومد و خنده موذیانه‌اش رو تحویلم داد. احساس می‌کنم اصلا نمی‌تونم افکار کثیفش رو پیش‌بینی کنم.
    بعد از چند دقیقه، اسب سوم رو هم برامون آوردند و به طرف شهر زمرد حرکت کردیم.

    بعد از نیم ساعت سواری، بالاخره خونه‌های سنگی با سقف‌های سبز از دور پیدا شدند. خیلی دوست داشتم اون خونه‌های زیبا رو که همیشه از روی بالکن اتاقم می‌دیدم، از نزدیک ببینم. همون طور که فکر می‌کردم، همه جا زیبا بود. دو طرف مسیری که وارد شهر می‌شد، خونه‌های بزرگ و ویلایی با حیاط‌های دلباز و پرگل و درخت ردیف شده بودند. بچه‌ها با سر و صدا دنبال هم می‌دویدند و بازی می‌کردند. چند تا دختر جوون با لباس‌های پرزرق و برق اشرافی با دیدن باتیس ایستاددن و با چشم‌های پر حسرت بهش نگاه کردند. باتیس اما در برابر نگاه‌های خیره‌ی دخترای شهر با غرور سرش رو بالا می‌گرفت و بدون این که نیم نگاهی به اونا بندازه به راهش ادامه می‌داد. فکر کنم دخترا تنها طرفداراش بودند.
    مردمی که در حال رفت و آمد بودند، با دیدن باتیس می‌ایستادند، تعظیم می‌کردند، با کنجکاوی به ما نگاه می‌کردند و دوباره به حرکتشون ادامه می‌دادند.
    جلو‌تر رفتیم و کم کم از خونه‌های بزرگ فاصله گرفتیم، هر چه قدر بیشتر داخل شهر می‌شدیم، خونه‌های زیبا و اشرافی جاشون رو به کلبه‌های کوچیک و ساده با همون شیروانی و سقف‌های سبز می‌دادند. اون اشرافیت خونه‌های اول شهر رو دیگه نمی‌شد این جا دید.
    مردم با لباس‌های خیلی ساده‌تر تو کوچه‌های فرعی اطراف جاده مشغول کار بودند و خیلی‌هاشون اون قدر درگیر بودن که متوجه عبور ما نمی‌شدند و اون‌هایی هم که متوجه می‌شدند، سریع تعظیم می‌کردند و می‌رفتند.
    از دور میدان وسیعی که درخت بزرگ و تنومند با تنه‌ی کلفت و برگ‌های سبز و پهن وسطش خود نمایی می‌کرد، جلومون ظاهر شد.
    بزرگی درخت به حدی بود که از هر طرف تا شعاع ده متری خودش رو پوشونده بود. شاخه‌های سبز و زیباش سر به فلک کشیده بودند و انگار می‌خواستند آسمون رو سوراخ کنند. به عمرم هرگز درخت به این بزرگی ندیده بودم، شاید قبلا تو برنامه‌های مستند تلویزیون یکی کوچیک‌ترش رو نشون داده بودند؛ ولی این درخت روی همه درختا رو کم کرده بود.
    پام رو آروم زیر شکم شفق زدم و سرعتم رو بالا‌تر بردم. دوست داشتم زود‌تر این معجزه طبیعت رو از نزدیک ببینم. با سرعت گرفتنم گلسا و باتیس هم دنبالم اومدند. رو به روی درخت بزرگ ایستادم و با دهن باز به عظمت این غول سبزرنگ نگاه کردم و یک لحظه از بزرگی و هیبتش ترسیدم. چه طور ممکن بود یه درخت این قدر رشد کنه.
    نگاهی به اطراف انداختم. به خاطر شاخه‌های درهم پیچیده‌اش تا فاصله‌ی زیادی سایه بود و هوای خنک و مطبوع‌تری ایجاد شده بود.
    صدای باتیس رو از پشت سر شنیدم که گفت:
    _این درخت نماد شهر زمرده، کسی به خاطر نداره کی کاشته شده و به این اندازه رسیده، حتی جناب نیاسا هم چیزی درباره تاریخچه اون نمی‌دونه و میگه تا زمانی که یادش میاد این درخت همین جا بوده.
    واقعا هم نباید چیزی یادشون باشه؛ چون قطعا سن و سال این درخت خیلی بیشتر از عمر همه‌ی اون‌هاست.
    باتیس جلو اومد و به گوشه‌ای از میدان بزرگ که میز و صندلی‌های چوبی جلوی اتاقکی چیده شده بودند، اشاره کرد و گفت:
    _ بهتره بریم اون جا و کمی استراحت کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    پیشنهاد خوبی بود. بدون این که جوابش رو بدم، سر اسبم رو به طرف جایی که اشاره کرده بود کج کردم و نزدیک یکی از میز‌ها توقف کردم. گلسا هم پشت سرم رسید و از اسب پیاده شد، افسار شفق رو گرفت و به همراه اسب قهوه‌ای خودش برد تا جایی ببنده.
    میز چهار نفره‌ای رو که گوشه‌ی دیوار بود و از بقیه میز‌ها فاصله داشت، انتخاب کردم و رو به میدان نشستم. نگاهی به بالا انداختم و شاخه‌های درخت بزرگ رو دیدم که مثل سقف سبزرنگ از بالای سرم رد شده بود. این گوشه‌ی دنج خیلی بهم آرامش می‌داد.
    نگاه دقیقی به اطراف انداختم. اون قدر حواسم به درخت بود که از فضای دور و برم غافل شده بودم. دور تا دور میدان پر از اتاقک‌های کوچیک بود که تو هرکدومشون چیزی برای فروش گذاشته بودند. چندتا پارچه فروشی، چند تا زیورآلات، یه آهنگری و نانوایی و یه جای دیگه شبیه این جا که میز و صندلی بیرونش چیده بودند. بقیه اتاقک‌ها یا بهتره بگم مغازه‌ها، یا پشت درخت بودند یا اون قدر دور بودند که چیزی ازشون مشخص نبود.
    زن‌ها جلوی مغازه‌ها ایستاده بودند و برای ارزون‌تر خریدن جنس مورد نظرشون با فروشنده‌ها چونه می‌زدند و فروشنده‌ها هم تمام تلاششون رو می‌کردند تا اجناس رنگارنگشون رو به فروش برسونند.
    صدای چند تا پیرمرد با سر و ریش سفید که بی‌خیال از غم دنیا با هم می‌خندیدند، از چند تا میز اون ور‌تر اومد و باعث شد نا‌خودآگاه لبخندی روی لبم بیاد. حس می‌کنم این جا زندگی جریان داره.
    یکم دور‌تر از میز‌ها، باتیس با مرد میانسالی صحبت می‌کرد. از لباس‌های مرد مشخص بود جزء اشراف‌زاده‌هاست.
    سرم رو برگردوندم و گلسا رو در حالی که نفس‌نفس می‌زد و لپ‌هاش قرمز‌تر از همیشه شده بودند، دیدم. معلوم بود راه زیادی رو برای بستن اسب‌ها رفته و برگشته.
    صندلی چوبی کنارم رو از زیر میز بیرون کشیدم و ازش خواستم کمی بشینه تا نفسش سر جاش بیاد؛ ولی خودش رو عقب کشید و در حالی که به باتیس نگاه می‌کرد گفت:
    _ نه شاهزاده خانم، من نمی‌تونم در حضور شما و شاهزاده باتیس بشینم.
    با تعجب ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
    _چرا؟ من که به تو اجازه دادم و گفتم همیشه باهام راحت باش.
    سرش رو به طرفم برگردوند و گفت:
    _اون موقع ما تنها بودیم؛ ولی الان شاهزاده باتیس هم هستند، ممکنه برام دردسر بشه.
    سری به نشونه‌ی این که منظورش رو متوجه شدم، تکون دادم و گفتم:
    _راست میگی، حواسم نبود.
    نگاهم رو به باتیس انداختم. خداروشکر هنوز مشغول صحبت بود. رو به گلسا گفتم:
    _یه سوال دارم، شاهزاده‌ها و اشراف‌زاده‌های خاندان‌ها کجا زندگی می‌کنند؟ من امروز تو شهر هیچ شاهزاده‌ی سبز، بنفش، نقره‌ای یا طلایی ندیدم، هر چی بود همین مردم عادی بودند.
    با شنیدن سوالم سرش رو پایین انداخت و با لحنی که نفرت درش موج می‌زد گفت:
    _ به خاطر این که اونا این جا زندگی نمی‌کنند، اون خونه‌های بزرگی که اول شهر بودن رو یادتونه؟
    آروم گفتم:
    _ آره یادمه، خیلی هم زیبا بودند.
    سری تکون داد و گفت:
    _درسته، اونا خونه‌های اشراف‌زاده‌هاست و اینایی که می‌بینید به اضافه‌ی خونه‌های قسمت انتهایی شهر که هنوز ندیدید، مال آدم‌های عادیه. اشراف‌زاده‌ها زیاد از خونه هاشون بیرون نمیان. اگه کاری هم داشته باشند، یا با کالسکه هاشون میان یا خدمتکاراشون رو می‌فرستند. به خاطر همینه که هیچ کدومشون رو ندیدید.
    با حرفای گلسا یه لحظه یاد صحنه‌ای افتادم که تو یکی از کوچه‌ها دیده بودم. مردی که با زحمت بار بزرگی از هیزم رو روی دوشش می‌کشید و کمرش زیر بار بزرگ خم شده بود. قلبم فشرده شد. این انصاف نبود. چرا باید عده‌ای در خوشی زندگی می‌کردند و عده‌ای این طور سختی می‌کشیدند؟ با کمی قناعت و کم‌کردن هزینه‌های بیخود همه با هم می‌تونستند راحت زندگی کنند.
    سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و سوالی رو که تو ذهنم بود، با تردید پرسیدم:
    _تو از شاهزاده‌ها بدت میاد؟
    سریع سرش رو بالا آورد و گفت:
    _نه... نه چرا این طور فکر می‌کنید شاهزاده خانم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _نیازی نیست به خاطر این که من ناراحت نشم حقیقت رو پنهان کنی. راستش رو بخوای حتی من هم با چیزایی که دارم می‌بینم کم کم ازشون متنفر شدم، چه برسه به تو.
    لبخند دلنشینی زد و با دست قسمتی از موی فرفری و قهوه‌ایش رو که بیرون زده بود، توی کلاهش گذاشت و گفت:
    _ راستی شاهزاده خانم صورتتون چی شده؟ صبح که تو اتاق دیدمتون می‌خواستم بپرسم؛ ولی فراموش کردم.
    با یادآوری خراش، گونه‌ام یه کم سوزش گرفت. دستم رو روش گذاشتم و گفتم:
    _چیزی نیست، دیروز تو مبارزه زخمی شدم. روشاک خیلی آزمون رو سخت گرفته بود. فکر کنم از دستم خسته شده بود و می‌خواست من رو بکشه.
    دوتایی خندیدیم. با صدای خنده‌ی ما باتیس سمتمون برگشت و بعد از خداحافظی با مرد هم صحبتش به طرفمون اومد.
    همین رو کم داشتیم تا حال خوبمون رو خراب کنه.
    به محض این که رسید، صندلی روبرویی رو کشید، نشست و پا روی پا گذاشت. خنده‌ام گرفت. جوری روی صندلی نشسته که انگار روی تخت پادشاهیه!
    مرد چاق و قدکوتاه با دیدن باتیس سریع از مغازه بیرون اومد و به محض رسیدن تعظیم کرد و گفت:
    _ درود بر عالیجناب باتیس، منت بر سر ما گذاشتید. هر چیزی که دوست دارید بفرمایید بیارم خدمتتون.
    باتیس با غرور سر بلند کرد و گفت:
    _بهترین خوردنی‌ها و نوشیدنی‌هات رو بیار.
    مرد چاق چشمی گفت و از میز دور شد.
    باتیس نگاهی به سر تا پای گلسا انداخت و با لحن تحقیرآمیز گفت:
    _تنهامون بذار خدمتکار.
    از لحن حرف‌زدنش ناراحت شدم و گفتم:
    _ نه، گلسا جایی نمیره.
    باتیس متعجب از مخالفتم گفت:
    _این فقط یه خدمتکاره، چرا این قدر براتون اهمیت داره؟
    با عصبانیت گفتم:
    _ این؟! این یه انسانه مثل من و شما، حق ندارید باهاش بد صحبت کنید.
    یه دفعه سرش رو عقب داد و با صدای بلند زد زیر خنده.
    چند لحظه بعد، وقتی بالاخره خنده‌اش تموم شد، با دست قسمتی از موهای طلاییش رو بالا داد و گفت:
    _باشه، شما درست می‌گید، حالا بهش بگید بره. البته اگه می‌خواید جواب سوالی که داخل قصر پرسیدید رو بگیرید.
    با حرص نگاهش کردم. بر عکس ظاهر زیباش که نظر هرکسی رو به خودش جلب می‌کرد، رفتار و افکارش کاملا چندش‌آور بودند.
    سرم رو به طرف گلسا بردم و گفتم:
    _گلساجان عزیزم، ممکنه ما رو تنها بذاری؟
    گلسا اول نگاهی به من و بعد نگاه دلگیری به باتیس انداخت، چشمی گفت و سریع از ما دور شد.
    معلوم بود به خاطر حرفای باتیس بدجور دلش شکسته.
    به طرف باتیس برگشتم و گفتم:
    _خب، می‌شنوم.
    دستی به صورت بی‌موش کشید و چشم‌های زردش رو بهم دوخت.
    اصلا از این کاراش خوشم نمی‌اومد؛ به خاطر همین سریع سرم رو پایین انداختم. شاید این ژست اومدناش دل خیلی از دخترا رو می‌برد؛ ولی هرگز نمی‌تونست با این کاراش قفلی رو که قبلا به وسیله‌ی یه مرد واقعی به قلبم زده شده بشکنه.
    چند لحظه بعد وقتی دید بهش نگاه نمی‌کنم، شروع به صحبت کرد:
    _خب شاهزاده خانم، می‌خواستید بدونید چرا اون پرچم‌ها عوض شدند، پس اول باید بدونید قبلا جای اون شیش تا پرچم چی بوده. خیلی سال پیش، زمانی که همه قلمرو‌ها در صلح بودند، اون پرچم‌ها توسط باربد، نقاش خبره و چیره دستی که در این سرزمین همتا نداشت، کشیده شد و در همه‌ی قصر‌ها نصب شد تا نشانه‌ای از اتحاد ده قلمرو باشه، درست مثل اون ده برج رنگارنگ که اطراف قلعه زمرد ساخته شدند.
    راست می‌گفت. بار‌ها اون ده برج بلند اطراف قلعه که هرکدومشون به رنگ خاصی بودند، نظرم رو به خودش جلب کرده بود و همیشه این سوال برام پیش اومده بود که چه معنی دارند.
    باتیس ادامه داد:
    _بعد از خــ ـیانـت اتحاد شیطانی و گـ ـناه جنگجوی لاجورد، اون شش پرچم که تصاویری از جنگجویان قلمرو‌های خیانتکار بود، برداشته شدند و جاشون با پرچم‌های دیگه‌ای عوض شد.
    با شنیدن اسم جنگجوی لاجورد، یاد پدرم افتادم. تقریبا دوهفته بود که ازش خبری نداشتم و تو این دوهفته خیلی چیزا عوض شده بود. اولیش همین صبر و تحملم بود که به طور باور کردنی زیاد شده بود. هرگز فکر نمی‌کردم روزی بتونم دوری خانواده‌ام رو تحمل کنم؛ ولی حالا دوهفته‌ی سخت بدون اون‌ها گذشته بود و...
    احساس کردم دست باتیس داره به صورتم نزدیک میشه.
    سریع سرم رو عقب کشیدم و داد زدم:
    _ چی کار می‌کنید؟
    تقریبا همه‌ی افرادی که روی میزهای بغلی بودند، به سمتمون برگشتند. باتیس دستش رو که توی هوا مونده بود، جمع کرد و با عصبانیت گفت:
    _چرا داد و بیداد می‌کنید؟ نمی‌خوام بخورمتون که، فقط می‌خواستم ببینم صورتتون چی شده.
    عجب آدم پررویی بود! به هر بهانه‌ای که شده می‌خواست خودش رو بهم بچسبونه.
    با دلخوری سرم رو به طرف دیگه برگردوندم و گفتم:
    _ لزومی نداره برای هر کاری از دستتون استفاده کنید، می‌تونید بپرسید چی شده تا جوابتون رو بدم.
    بعد از چند لحظه آروم سرش رو جلو آورد و با صدای آهسته گفت:
    _چرا این قدر به من بی‌محلی می‌کنید؟ مگه چه بدی از من دیدید؟ احساس من نسبت به شما چیزی متفاوت از شاهزاده های دیگست. راستش من از همون روز اول به شما علاقه‌مند شدم. حتما فکر می‌کنید دارم دروغ میگم؛ ولی اگه شما قبول کنید، با برادرم شاه راتین صحبت می‌کنم تا ما رو به ازدواج هم در بیاره، فقط قبلش باید یه مدت با هم باشیم تا بیشتر...
    دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم. از شدت عصبانیت سرم داغ شده بود. تو دلم هزاربار به خودم ناسزا گفتم که چرا اجازه دادم باهم تنها باشیم تا بتونه این مزخرفات رو تحویلم بده، چه قدر من رو ساده فرض کرده بود که انتظار داشت چرت و پرتاش رو باور کنم.
    دیگه طاقت شنیدن نداشتم، داشت پاش رو از گلیمش دراز‌تر می‌کرد. کلافه سرم رو به طرفش چرخوندم تا هرچی لایقشه نثارش کنم؛ ولی با دیدن مرد سیاهپوشی که چند متر عقب‌تر ایستاده بود، خشکم زد. به خاطر کلاه شنل سیاه و نقاب روی صورتش نمی‌تونستم چیزی از چهره‌اش رو تشخیص بدم. این دفعه باید می‌فهمیدم این مرد کیه که همه جا دنبالمه.
    بدون توجه به باتیس از جام بلند شدم و به طرفش رفتم؛ ولی فرار کرد. فرصت رو از دست ندادم و به سرعت دنبالش دویدم.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    سرعت مرد سیاهپوش خیلی بالا بود. چند بار لبه‌ی دامنم زیر پام گیر کرد و نزدیک بود به زمین بخورم. یه دستم رو روی سرم گذاشته بودم تا کلاهم نیفته و با دست دیگه‌ام پایین دامنم رو گرفته بودم تا زیر پام نره. کاش لباس‌های تمرینم تنم بود تا راحت‌تر دنبالش می‌رفتم. از جاده اصلی دور شدم و دنبال مرد سیاهپوش به طرف قسمتی از شهر که تا به حال ندیده بودم دویدم.
    مردم با تعجب به دختری که به سرعت دنبال مردی می‌دوید، نگاه می‌کردند و سریع راه رو باز می‌کردند تا باهاشون برخورد نکنیم. وارد چند تا کوچه باریک شدیم و بعد از گذشتن از کوچه‌ها احساس کردم کم کم داره از تعداد خونه‌ها کم میشه و همه جا خلوت شده. فکر کنم این جا دیگه آخرای شهر بود. کفش‌های پاشنه‌دارم خیلی اذیتم می‌کردند و تا همین جا هم چند بار نزدیک بود پام پیچ بخوره. سرعتم کم شد؛ ولی مرد سیاهپوش همچنان می‌دوید. دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این بدوم. سرعتم رو کمتر کردم و بعد از چند دقیقه تو یه کوچه بن‌بست ایستادم تا استراحت کنم.
    قلبم صد و هشتاد تا می‌زد و نفسم می‌سوخت و بالا می‌اومد. دستم رو به دیوار زدم و روی زمین نشستم تا نفسم سر جاش بیاد. قطره‌های عرق رو که از روی پیشونیم پایین می‌اومدند، با پشت دستم پاک کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. دو طرف کوچه رو دیوارهای بلند سنگی مثل حصار گرفته بود و یه درچوبی زوار در رفته هم آخرش بود.
    پاهام زق زق می‌کردند و هرچی می‌گذشت، بیشتر متوجه دردشون می‌شدم. کفشای بنفشم رو در آوردم؛ حسابی خاکی و کثیف شده بود و پاشنه‌هاش هم ترک برداشته بود. یه کم پاهام رو با دست ماساژ دادم و دوباره کفشا رو پوشیدم. باید زود‌تر برمی‌گشتم.
    دستم رو به دیوار گرفتم و آروم بلند شدم. لنگان لنگان تا سر کوچه رفتم اما هنوز پام رو از کوچه بیرون نذاشته بودم که مرد قدبلند و هیکلی جلوم در اومد. سرم رو پایین انداختم و یه قدم به عقب برداشتم تا رد بشه و بره؛ ولی پشت سرش سه تا مرد دیگه با همون قد و قواره وارد شدند؛ یعنی اینا همه با هم با تنها خونه‌ای که تو این کوچه بود کار داشتند؟!
    دوقدم دیگه عقب رفتم تا اون‌ها هم رد بشند؛ ولی از جاشون تکون نخوردند.
    آروم سرم رو بالا گرفتم؛ ولی با دیدن صورت‌هاشون دلم ریخت. چهره‌ی همه‌شون با پارچه سیاهی پوشیده شده بود و فقط چشم‌هاشون معلوم بود.
    شک نداشتم از دار و دسته همون مرد سیاهپوش هستند؛ چون مثل اون نقاب داشتند و سیاه پوشیده بودند. یه دفعه ترس برم داشت. من بدون سلاح در برابر این چهار تا غول هیچ شانسی نداشت.
    تو یه لحظه بد‌ترین فکر‌های ممکن به ذهنم هجوم آوردند و با فکرکردن به وحشتناک‌ترینشون تنم لرزید.
    سمت ورودی کوچه دویدم؛ ولی مگه می‌شد از اون دیوار انسانی عبور کرد؟
    یک قدمیشون ایستادم و با صدایی که تمام سعی‌ام رو می‌کردم تا نلرزه گفتم:
    _ برید کنار، می‌خوام رد شم.
    هیچ کدومشون تکون نخوردند. انگار نه انگار که من وجود دارم.
    سریع نگاهی به اطرافم انداختم. دریغ از یه تیکه چوب یا سنگ که بتونم باهاش از خودم دفاع کنم. مردهای نقاب‌دار با دیدن دستپاچگی من شروع به خنده کردند و یکیشون گفت:
    _این بود اون جنگجوی اوریا که همه ازش می‌ترسیدند؟
    و دوباره زدند زیر خنده. با صدای خنده وحشیانه‌شون همه‌ی وجودم لرزید و باز هم عقب‌تر رفتم.
    با صدای لرزونم گفتم:
    _ چی می‌خواید؟ من پول ندارم.
    مرد خود شیرینی که مسخره‌ام کرده بود گفت:
    _پول؟! ما نیازی به پول تو نداریم، ما جونت رو می‌خوایم شاهزاده خانم.
    و باز هم خندیدند.
    خنده‌هاشون بدجور اعصابم رو به هم می‌ریخت و اجازه نمی‌داد درست فکر کنم. خدایا این دیگه چه مخمصه‌ای بود که خودم رو توش انداختم. کاش پاهام شکسته بود و دنبال اون مرد سیاهپوش نمی‌کردم.
    درمانده بودم و مغزم یاری نمی‌کرد باید چی کار کنم. سمت در چوبی انتهای کوچه دویدم و با هر دو تا دستم کوبیدمش؛ ولی هیچ جوابی نیومد. دوباره و سه باره این کار رو تکرار کردم؛ ولی باز هم خبری از صاحبخونه نشد.
    برگشتم و وقتی دیدم دارند نزدیک میشند، دوباره مشت‌هام رو به در کوبیدم و این بار شروع به فریاد زدن کردم:
    _تو رو خدا در رو باز کنید.
    فایده‌ای نداشت. انگار هیچ وقت آدمی تو این خونه نبوده. عرق از سرد از پیشونیم پایین می‌اومد و حس می‌کردم نفسام به زور دارند بالا میان. اون قدر در رو کوبیده بودم که دستام بی‌حس شده بودند؛ یعنی باید این قدر زود تسلیم می‌شدم؟!
    سمت مرد‌ها برگشتم و پشتم رو به در چوبی چسبوندم. بهتر بود تمام تلاشم رو کنم و بعد بمیرم.
    کفشام رو در آوردم و تو دستای لرزونم گرفتم؛ این‌ها تنها سلاحی بودند که داشتم. زیر لب بسم الله گفتم، نفس عمیقی کشیدم و اولین لنگه کفشم رو به طرف مردی که از همه بزرگ‌تر بود پرت کردم که صاف تو پیشونیش خورد. خودم هم باورم نمی‌شد تو این موقعیت و با این حال بتونم این قدر دقیق نشونه‌گیری کنم. دومین لنگه کفشم رو هم در آوردم و پرت کردم؛ ولی این بار جا خالی داد و کفش از بغـ*ـل گوشش رد شد.
    مرد گنده عصبانی از خوردن کفش تو سرش در حالی که پیشونیش رو می‌مالید گفت:
    _ بلایی به سرت میارم که دیگه از این غلطا نکنی.
    بعد رو به اون سه تای دیگه گفت:
    _جلو نیاید، من می‌دونم چه طوری این شاهزاده خانوم رو ادب کنم که وسایلش رو پرت نکنه طرف دیگران.
    وای خدا فکر کنم دیگه مرگم حتمی شد!
    با نزدیک شدن مرد گنده ضربان قلبم بالا‌تر رفت و انگار می‌خواست از گلوم بیرون بزنه. تا جای ممکن عقب رفتم و خودم رو به در چوبی فشار دادم، دیگه عقب‌تر از این ممکن نبود.
    حالا مرد گنده یک متری من ایستاده بود و من با صد و شصت و نه سانت قد در برابرش اندازه یه جوجه بودم. سـ*ـینه‌اش از شدت خشم بالا و پایین می‌شد و مشتاش رو گره کرده بود. با این که نقاب روی صورتش داشت؛ اما همون چشم‌ها برای این که قبض روح بشم کافی بود. تو عمق چشماش انگار آتیش داشت.
    نذاشتم جلو‌تر از این بیاد. به طرفش حمله کردم؛ اما کوتاه‌تر از اونی بودم که بتونم به صورتش مشت بزنم؛ به خاطر همین مشتم رو روی سینش فرود آوردم؛ ولی بیشتر از این که اون آسیبی ببینه، مشت خودم درد گرفت. ضربه‌ی مشت دوم رو روی سـ*ـینه‌اش فرود آوردم؛ ولی باز هم بی‌فایده بود. این بار مرد گنده سـ*ـینه‌اش رو جلو داد، خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    _ هر چه قدر دوست داری بزن شاهزاده کوچولو...
    از این همه پررویی حرصم‌ گرفته بود. چند تا مشت و لگد دیگه به طرف سـ*ـینه و شکمش انداختم؛ ولی انگار هیچ تاثیری نداشت و مرد گنده بیشتر حال می‌کرد. صدای خنده‌ی اون سه تای دیگه همین جور بالا‌تر می‌رفت و احساس حقارت بیشتری می‌کرم. نا‌امیدی مثل مار موذی داشت تو دل و روحم لونه می‌کرد و نمی‌تونستم پسش بزنم. خدایا یه راهی نشونم بده.
    یه دفعه دستای مرد به طرفم اومد و تو یه لحظه بازوهام رو تو دستش گرفت و مثل پر کاه من رو بالا برد.
    بین زمین و آسمون دست و پا می‌زدم و نمی‌تونستم کاری کنم. از شدت دردِ دستام اشک تو چشمام جمع شده بود و فقط از خدا می‌خواستم زود‌تر ولم کنه. اگه یه کم دیگه ادامه می‌داد، بازوهام تو دستای بزرگش خرد می‌شد.
    مرد گنده نگاهی به صورت مچاله‌شده از دردم انداخت و با لحن کش‌داری گفت:
    _ تا حالا یه شاهزاده خانوم لاجوردی ندیده بودم بچه‌ها. من یکی که دلم نمیاد بکشمش، بیشتر دوست دارم با خودم ببرمش.
    پشت سرش همه خندیدند.
    با شنیدن حرفش نفسم بند اومد؛ منظورش چی بود؟! شرافتم تو زندگیم از هرچیزی برام مهم‌تر بود، حتی از جونم.
    با تمام قدرت شروع به تکون‌خوردن کردم و لگدهام رو به هر طرف می‌انداختم. یه دفعه تو یه لحظه باور نکردنی احساس کردم دستام آزاد شدند و روی زمین پرت شدم.
    سریع خودم رو کشیدم عقب و دستام رو روی بازوهای دردناکم کشیدم. مرد گنده رو دیدم که روی زمین خم شده بود و تو خودش می‌پیچید.
    یکی از نقاب‌دار‌ها بالای سرش رفت و گفت:
    _چی کار کردی دختر احمق؟
    با کمک دیوار از جام بلند شدم و نگاهم رو دنبال راه فرار به همه طرف چرخوندم و بالاخره پیداش کردم. چشمم به خنجر سیاهی که یه کم اون طرف‌تر افتاده بود، ثابت موند. حتما مال مرد گنده بود. سریع به سمتش دویدم و قبل از این که بقیه متوجه بشند، اون رو برداشتم.
    از غفلت مرد‌های سیاهپوش که دور مرد گنده جمع شده بودند، استفاده کردم و سمت اول کوچه دویدم تا از اون جا فرار کنم؛ ولی یکی از مرد‌ها با خنجر بزرگی که نوکش برگشته بود جلوم سبز شد. دیگه هیچی برام مهم نبود، هرکاری بود باید همین الان انجام می‌دادم.
    به طرفش حمله کردم و خنجرم رو به سمت شکمش پایین آوردم؛ ولی مثل باد خودش رو کنار کشید و لبه‌ی تیز خنجرش رو تو بازوم فرود آورد.
    یه ثانیه دستم داغ شد و بعد از چند لحظه از شدت درد اشک‌هام سرازیر شدند. قدمی به عقب برداشتم؛ ولی پام به لبه‌ی دامنم گیر کرد و از عقب زمین خوردم. فکر کنم این جا دیگه آخر زندگیم بود. سمت مرد خنجر به دست که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، چرخیدم. با هر زوری شده، نشستم و خودم رو کنار دیوار کشیدم. از بازوی زخمیم خون بیرون می‌زد، تمام بدنم یخ کرده بود و می‌لرزید.
    با آخرین رمقم خنجری رو که از خون دستم سرخ شده بود بالا بردم و گفتم:
    _ اگه جلو بیای می‌کشمت.
    مرد نقاب‌دار خنده‌ای کرد و قدمی به جلو برداشت. لعنت به من که با یه فضولی بی‌جا این جوری زندگیم رو به باد دادم.
    می‌دونستم کاری از دستم بر نمیاد، پس چشمام رو بستم؛ نمی‌خواستم قاتلم لحظه‌ی آخر ترس رو تو چشمام ببینه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا