- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
پشت درهای بسته تالار ایستادم تا جارچی سیبیلو حضورم رو اعلام کنه. به گلسا گفتم پشت در منتظرم نباشه و بره، اون هم از خدا خواسته قبول کرده بود.
نگاهی به اطراف انداختم. به جز چند تا سرباز کنار در، هیچ کس دیگهای نبود. فکر کنم آخرین کسی بودم که وارد تالار میشه. یه لحظه تو ذهنم قیافه ناامید باتیس وقتی من رو با این شنل میبینه، تصور کردم و ذوقزده شدم! چه قدر حال میکردم وقتی چشمای هرزش چیزی برای چشم چرونی پیدا نمیکرد، حالش گرفته میشد.
درب بزرگ تالار باز شد و یه دفعه دنیایی از استرس تو دلم ریخت. چشمام رو بستم و سه تا نفس عمیق کشیدم، بسم الله گفتم و وارد شدم.
همه چیز مثل دفعه اولی بود که وارد تالار زرین شده بودم، با این تفاوت که علاوه بر چهارده شاهزاده، چهار جنگجوی سبز، بنفش، نقرهای و طلایی با هیکلهای بزرگ و نخراشیده روی صندلیهای مخصوص خودشون نشسته بودند.
تو ده قدمی تخت پادشاه ایستادم. با این که به خاطر دوری از پدر و آرتین دل خوشی ازش نداشتم، ادای احترام کردم و تمام سعیام رو به کار گرفتم تا خودم رو خوب نشون بدم.
پادشاه با دست به آخرین صندلی سمت راست خودش اشاره کرد تا بشینم. سری به نشانهی احترام تکون دادم و خیلی آروم و موقر به طرف صندلی حرکت کردم.
در طول این مدت سنگینی نگاه تک تک افراد حاضر تو تالار رو روی خودم حس میکردم. احتمالا از مدل لباس پوشیدنم تعجب کرده بودند یا شایدم باورشون نمیشد بازماندهی یه خاندان منقرض شده داره جلوشون رژه میره.
آروم روی صندلی بلند نشستم. نگاهم به باتیس افتاد که با حرص بهم خیره شده بود، پس درست حدس زده بودم. معلومه از این که لباس بانوان قصر رو نپوشیدم بدجور سوخته.
پادشاه از جاش بلند شد، صدایی صاف کرد و شروع به صحبت کرد:
_ شاهزادگان و جنگجویان عزیز خوش آمدید. امروز دور هم جمع شدیم تا با یکی از جوانترین اعضای حلقه جنگجویان اوریا آشنا بشیم و در رابـ ـطه با مسائلی که در چند هفته اخیر رخ داده مشورت کنیم.
بعد رو کرد به باتیس و گفت:
_ شاهزاده باتیس شروع کنید لطفا.
باتیس از صندلی کنار پادشاه بلند شد و گفت:
_با اجازه سرورم. همون طور که همهی شاهزادگان و اصیل زادگان حاضر در جلسه اطلاع دارند، سپاهیان اتحاد شیطانی چند ماه پیش شهر الماس رو که فکر میکردیم از نظر استحکام نظیر نداره، گرفتند و تا به حال بارها به تنها سرزمین باقی مونده، یعنی سرزمین زمرد هم حمله کردند و ما به سختی مقاومت کردیم. اگر قراره کاری کنیم، الان وقتشه. جنگجویان اوریا باید تمرینهاشون رو سختتر و فشردهتر کنند؛ علی الخصوص...
صداش رو بالاتر برد و دست راستش رو سمت من گرفت و ادامه داد:
_شاهزاده خانم پاکنژاد، حسیبا، از خاندان لاجورد که تازه وارد حلقه جنگجویان شدند.
همهی سرها به طرف من برگشت. سرم رو تا جایی که میشد پایین انداختم. وای خدا بگم چی کارت کنه، از خجالت آب شدم!
دوباره نطقش رو از سر گرفت:
_ ما با کمبود نیرو، سلاح و بودجه مالی مواجه هستیم. مردم به سختی زندگی میکنند و در هر حمله مردان جنگی زیادی کشته میشن.
اگر اوضاع همین جور پیش بره، ما میمونیم و شهری پر از زن و بچه که مجبوریم دودستی تقدیم دشمن کنیم.
فرماندهان و شاهزادگان محترم لطفا افرادی از خاندان و قبیلهشون رو که آمادگی جنگیدن دارند، برای آموزش به قصر بفرستند.
پیرمرد نقرهای که دفعه پیش هم با باتیس مخالفت کرده بود، بلند شد و گفت:
_ اما شاهزاده باتیس، ما کسی رو نداریم که بجنگه. بیشتر افراد ما یا کشته شدن یا در خدمت شما هستند. دیگه کم مونده پیرمردهای عصا بهدست رو هم وارد جنگ کنیم. باید فکر بهتری کنید.
به نظرم این شاهزاده نقرهای هم مثل من زیاد با باتیس حال نمیکنه. از این پیرمرد جسور خوشم اومد؛ با هم هم عقیده بودیم.
باتیس که معلوم بود از مخالفت پیرمرد خوشش نیومده، سر جاش نشست و گفت:
_جناب اَرسان اگر پیشنهاد بهتری دارید بفرمایید سر تا پا گوشیم.
فکر کنم داشت دعوا میشد.
پادشاه سریع بلند شد و گفت:
_ الان وقتی برای دلخوری و ناراحتی نداریم آقایان، لطفا کمی به فکر مردم باشید. فعلا پایان جلسه رو اعلام میکنم. در جلسه بعدی تصمیمات بهتری گرفته خواهد شد.
بعد هم دستاش رو به هم کوبید و خدمتکارا با سینیهای بزرگی از انواع خوردنی و آشامیدنی وارد تالار شدند.
عجب! این چه جلسهای بود که به این زودی تموم شد؟ همین الان میگفتند وضعیت وخیمه و کمبود مالی داریم، اون وقت این غذاهای رنگارنگ!
کفرم در اومده بود. من خانوادهام رو واسه خاطر اینا ول کرده بودم؟ ترجیح میدادم برم بیرون و شاهد این همه تناقض و اسراف نباشم. از جام بلند شدم و رو به پادشاه گفتم:
_سرورم اجازه میفرمایید اگر جلسه تموم شده از حضورتون مرخص بشم؟
پادشاه که غافلگیر شده بود گفت:
_چرا میخواید ما رو ترک کنید شاهزاده خانم؟ بمونید تا پذیرایی بشید.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ نه سرورم میل ندارم، اگر اجازه بفرمایید میرم.
سمت در تالار برگشتم تا بیرون برم که صدای باتیس از پشت سرم بلند شد:
_شاهزاده خانم افتخار نمیدن با ما چیزی بخورند.
دیگه داشتم عصبانی میشدم و وقتی هم قاطی میکردم کسی جلودارم نبود.
به سمت باتیس برگشتم و گفتم:
_وقتی مردم به خاطر سرزمینشون با این سختی زندگی میکنند، وقتی به خاطر کمبود مالی نمیتونیم برای سربازهامون سلاح مناسب تهیه کنیم، ترجیح میدم مثل مردم عادی بخورم و زندگی کنم. لزومی نداره این همه ریخت و پاش داخل قصر انجام بشه. این همه تجمل برای چیه وقتی این قدر نیاز مالی حس میشه؟
همه به جز یه شاهزاده سبز و سن بالا با دهانهای باز به من نگاه میکردند. فکر کنم زیادهروی کردم. شانس بیارم زندانیم نکنند.
سریع تعظیم کوتاهی کردم. از تالار بیرون رفتم و یه راست سمت حیاط دویدم؛ تا تونستم از قصر دور شدم و خودم رو بین درختا گم و گور کردم.
دستم رو روی سـ*ـینهام گذاشتم و وقتی نفسم سر جاش اومد، کنار درخت اقاقیا نشستم. چند دقیقهای گذشت. وقتی دیدم خبری نیست، خیالم راحت شد. مثل این که قصد نداشتند دستگیرم کنند.
نگاهی به بالا انداختم. گلهای بنفش درخت از شاخهها آویزون بودند و با وزش باد تکون میخوردند. چه قدر خوشگل بودند!
زیر درخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. با وجود همهی دوریها و دلتنگیها، دور از انصاف بود که از این همه زیبایی صرف نظر کرد و لـ*ـذت نبرد؛ این جا قطعا خود بهشت بود.
با صدایی که از پشت سرم شنیدم هول خوردم، چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم، باتیس با اون خندههای موذیانه و نگاههای چندشآورش بود که دستاش رو به کمربند پهن و چرمیش گرفته و بالا سرم ایستاده بود.
جیغ کوتاهی کشیدم و همزمان سریع از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم.
دست به کلاهم بردم و روی سرم گذاشتمش. واقعا که هیچ جا از دست این آدم آسایش نداشتم.
میخواستم برم سمت قصر که گفت:
_کجا شاهزاده خانم؟ چرا از من میترسی؟ من که باهات کاری ندارم.
برگشتم سمتش و گفتم:
_من از تو نمیترسم.
خندهی بلندی کرد و گفت:
_میدونم، چند لحظه پیش تو تالار نشون دادی نه تنها از من، بلکه از هیچ کس دیگهای نمیترسی. خب، حالا که ازم نمیترسی بیا یه کم با هم باشیم، نظرت چیه؟
منظورش چی بود؟ دقیقا یعنی چی با هم باشیم؟ سرم رو پایین انداختم، گونههام داغ شده بودند. انتظار هر حرفی رو داشتم، جز این یکی!
مغزم داشت به پاهام فرمان میداد که این جا دیگه جای موندن نیست، باید سریع از این مرد خطرناک دور میشدم.
با دست پایین دامنم رو تو چنگم گرفتم و به سمت قصر دویدم. صدای بلند باتیس رو پشت سرم شنیدم که با خنده میگفت:
_ برو شاهزاده خانم، اول و آخرش مال خودمی...
نگاهی به اطراف انداختم. به جز چند تا سرباز کنار در، هیچ کس دیگهای نبود. فکر کنم آخرین کسی بودم که وارد تالار میشه. یه لحظه تو ذهنم قیافه ناامید باتیس وقتی من رو با این شنل میبینه، تصور کردم و ذوقزده شدم! چه قدر حال میکردم وقتی چشمای هرزش چیزی برای چشم چرونی پیدا نمیکرد، حالش گرفته میشد.
درب بزرگ تالار باز شد و یه دفعه دنیایی از استرس تو دلم ریخت. چشمام رو بستم و سه تا نفس عمیق کشیدم، بسم الله گفتم و وارد شدم.
همه چیز مثل دفعه اولی بود که وارد تالار زرین شده بودم، با این تفاوت که علاوه بر چهارده شاهزاده، چهار جنگجوی سبز، بنفش، نقرهای و طلایی با هیکلهای بزرگ و نخراشیده روی صندلیهای مخصوص خودشون نشسته بودند.
تو ده قدمی تخت پادشاه ایستادم. با این که به خاطر دوری از پدر و آرتین دل خوشی ازش نداشتم، ادای احترام کردم و تمام سعیام رو به کار گرفتم تا خودم رو خوب نشون بدم.
پادشاه با دست به آخرین صندلی سمت راست خودش اشاره کرد تا بشینم. سری به نشانهی احترام تکون دادم و خیلی آروم و موقر به طرف صندلی حرکت کردم.
در طول این مدت سنگینی نگاه تک تک افراد حاضر تو تالار رو روی خودم حس میکردم. احتمالا از مدل لباس پوشیدنم تعجب کرده بودند یا شایدم باورشون نمیشد بازماندهی یه خاندان منقرض شده داره جلوشون رژه میره.
آروم روی صندلی بلند نشستم. نگاهم به باتیس افتاد که با حرص بهم خیره شده بود، پس درست حدس زده بودم. معلومه از این که لباس بانوان قصر رو نپوشیدم بدجور سوخته.
پادشاه از جاش بلند شد، صدایی صاف کرد و شروع به صحبت کرد:
_ شاهزادگان و جنگجویان عزیز خوش آمدید. امروز دور هم جمع شدیم تا با یکی از جوانترین اعضای حلقه جنگجویان اوریا آشنا بشیم و در رابـ ـطه با مسائلی که در چند هفته اخیر رخ داده مشورت کنیم.
بعد رو کرد به باتیس و گفت:
_ شاهزاده باتیس شروع کنید لطفا.
باتیس از صندلی کنار پادشاه بلند شد و گفت:
_با اجازه سرورم. همون طور که همهی شاهزادگان و اصیل زادگان حاضر در جلسه اطلاع دارند، سپاهیان اتحاد شیطانی چند ماه پیش شهر الماس رو که فکر میکردیم از نظر استحکام نظیر نداره، گرفتند و تا به حال بارها به تنها سرزمین باقی مونده، یعنی سرزمین زمرد هم حمله کردند و ما به سختی مقاومت کردیم. اگر قراره کاری کنیم، الان وقتشه. جنگجویان اوریا باید تمرینهاشون رو سختتر و فشردهتر کنند؛ علی الخصوص...
صداش رو بالاتر برد و دست راستش رو سمت من گرفت و ادامه داد:
_شاهزاده خانم پاکنژاد، حسیبا، از خاندان لاجورد که تازه وارد حلقه جنگجویان شدند.
همهی سرها به طرف من برگشت. سرم رو تا جایی که میشد پایین انداختم. وای خدا بگم چی کارت کنه، از خجالت آب شدم!
دوباره نطقش رو از سر گرفت:
_ ما با کمبود نیرو، سلاح و بودجه مالی مواجه هستیم. مردم به سختی زندگی میکنند و در هر حمله مردان جنگی زیادی کشته میشن.
اگر اوضاع همین جور پیش بره، ما میمونیم و شهری پر از زن و بچه که مجبوریم دودستی تقدیم دشمن کنیم.
فرماندهان و شاهزادگان محترم لطفا افرادی از خاندان و قبیلهشون رو که آمادگی جنگیدن دارند، برای آموزش به قصر بفرستند.
پیرمرد نقرهای که دفعه پیش هم با باتیس مخالفت کرده بود، بلند شد و گفت:
_ اما شاهزاده باتیس، ما کسی رو نداریم که بجنگه. بیشتر افراد ما یا کشته شدن یا در خدمت شما هستند. دیگه کم مونده پیرمردهای عصا بهدست رو هم وارد جنگ کنیم. باید فکر بهتری کنید.
به نظرم این شاهزاده نقرهای هم مثل من زیاد با باتیس حال نمیکنه. از این پیرمرد جسور خوشم اومد؛ با هم هم عقیده بودیم.
باتیس که معلوم بود از مخالفت پیرمرد خوشش نیومده، سر جاش نشست و گفت:
_جناب اَرسان اگر پیشنهاد بهتری دارید بفرمایید سر تا پا گوشیم.
فکر کنم داشت دعوا میشد.
پادشاه سریع بلند شد و گفت:
_ الان وقتی برای دلخوری و ناراحتی نداریم آقایان، لطفا کمی به فکر مردم باشید. فعلا پایان جلسه رو اعلام میکنم. در جلسه بعدی تصمیمات بهتری گرفته خواهد شد.
بعد هم دستاش رو به هم کوبید و خدمتکارا با سینیهای بزرگی از انواع خوردنی و آشامیدنی وارد تالار شدند.
عجب! این چه جلسهای بود که به این زودی تموم شد؟ همین الان میگفتند وضعیت وخیمه و کمبود مالی داریم، اون وقت این غذاهای رنگارنگ!
کفرم در اومده بود. من خانوادهام رو واسه خاطر اینا ول کرده بودم؟ ترجیح میدادم برم بیرون و شاهد این همه تناقض و اسراف نباشم. از جام بلند شدم و رو به پادشاه گفتم:
_سرورم اجازه میفرمایید اگر جلسه تموم شده از حضورتون مرخص بشم؟
پادشاه که غافلگیر شده بود گفت:
_چرا میخواید ما رو ترک کنید شاهزاده خانم؟ بمونید تا پذیرایی بشید.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ نه سرورم میل ندارم، اگر اجازه بفرمایید میرم.
سمت در تالار برگشتم تا بیرون برم که صدای باتیس از پشت سرم بلند شد:
_شاهزاده خانم افتخار نمیدن با ما چیزی بخورند.
دیگه داشتم عصبانی میشدم و وقتی هم قاطی میکردم کسی جلودارم نبود.
به سمت باتیس برگشتم و گفتم:
_وقتی مردم به خاطر سرزمینشون با این سختی زندگی میکنند، وقتی به خاطر کمبود مالی نمیتونیم برای سربازهامون سلاح مناسب تهیه کنیم، ترجیح میدم مثل مردم عادی بخورم و زندگی کنم. لزومی نداره این همه ریخت و پاش داخل قصر انجام بشه. این همه تجمل برای چیه وقتی این قدر نیاز مالی حس میشه؟
همه به جز یه شاهزاده سبز و سن بالا با دهانهای باز به من نگاه میکردند. فکر کنم زیادهروی کردم. شانس بیارم زندانیم نکنند.
سریع تعظیم کوتاهی کردم. از تالار بیرون رفتم و یه راست سمت حیاط دویدم؛ تا تونستم از قصر دور شدم و خودم رو بین درختا گم و گور کردم.
دستم رو روی سـ*ـینهام گذاشتم و وقتی نفسم سر جاش اومد، کنار درخت اقاقیا نشستم. چند دقیقهای گذشت. وقتی دیدم خبری نیست، خیالم راحت شد. مثل این که قصد نداشتند دستگیرم کنند.
نگاهی به بالا انداختم. گلهای بنفش درخت از شاخهها آویزون بودند و با وزش باد تکون میخوردند. چه قدر خوشگل بودند!
زیر درخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. با وجود همهی دوریها و دلتنگیها، دور از انصاف بود که از این همه زیبایی صرف نظر کرد و لـ*ـذت نبرد؛ این جا قطعا خود بهشت بود.
با صدایی که از پشت سرم شنیدم هول خوردم، چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم، باتیس با اون خندههای موذیانه و نگاههای چندشآورش بود که دستاش رو به کمربند پهن و چرمیش گرفته و بالا سرم ایستاده بود.
جیغ کوتاهی کشیدم و همزمان سریع از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم.
دست به کلاهم بردم و روی سرم گذاشتمش. واقعا که هیچ جا از دست این آدم آسایش نداشتم.
میخواستم برم سمت قصر که گفت:
_کجا شاهزاده خانم؟ چرا از من میترسی؟ من که باهات کاری ندارم.
برگشتم سمتش و گفتم:
_من از تو نمیترسم.
خندهی بلندی کرد و گفت:
_میدونم، چند لحظه پیش تو تالار نشون دادی نه تنها از من، بلکه از هیچ کس دیگهای نمیترسی. خب، حالا که ازم نمیترسی بیا یه کم با هم باشیم، نظرت چیه؟
منظورش چی بود؟ دقیقا یعنی چی با هم باشیم؟ سرم رو پایین انداختم، گونههام داغ شده بودند. انتظار هر حرفی رو داشتم، جز این یکی!
مغزم داشت به پاهام فرمان میداد که این جا دیگه جای موندن نیست، باید سریع از این مرد خطرناک دور میشدم.
با دست پایین دامنم رو تو چنگم گرفتم و به سمت قصر دویدم. صدای بلند باتیس رو پشت سرم شنیدم که با خنده میگفت:
_ برو شاهزاده خانم، اول و آخرش مال خودمی...
آخرین ویرایش توسط مدیر: