کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,088
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها

نارسیس – چقدر زود خلوت شد !
عمه سوری – می خوایی تو رو هم برسونیم خونه بابات اینا ؟
مجید – نه عمه نارسیسو کجا می برین ؟ زنمه ، مونس و غمخوارمه
نارسیس – آره عمه ، من نمی رم . مجید حالش خوب نیست
مجید – الهی دورت بگردم
زهرا خانم – پس جفتتون برین تو اتاقتون ، من و سوری می خواهیم سریال ببینیم
مجید – بیا بریم ناری جونم
دوتایی رفتند تو اتاق . در واقع مجید یه نقشه کشیده بود و می خواست با نارسیس مشورت کنه
مجید – ناری جونم !؟
نارسیس – بله ؟
مجید – یه فکری دارم
نارسیس – برای شاهزاده نقشه کشیدی ؟ ای کلک !
مجید – ما از قبل هم قرار گذاشته بودیم این شاهزاده خودخواه رو تربیت ایرانی کنیم . این نه رفتار درستی داره ، نه یاد گرفته مثل خودمون عامیانه صحبت کنه
نارسیس – درسته ، باید ادبش کنیم ولی چجوری ؟
مجید – کاری نداره ، اول باید متقاعدش کنیم که ایران امروز ، با ایران چند هزار سال پیش فرق داره
نارسیس – بهتر نیست زیاد ببریمش بیرون ؟
مجید – قصد منم همینه . بهتر نیست بریم تخت جمشید ؟
نارسیس – آره خیلی هم خوبه . من حاضرم
مجید – جمعه بریم ؟
نارسیس – باشه جمعه می ریم
مجید – به محبوبه و اردوان هم میگم
نارسیس – عمه سوری هم از وقتی اومده شیراز جایی نرفته . برای عمه هم خوبه
مجید – خب ، پس شد جمعه یه سفر کوتاه به تخت جمشید
نارسیس – آخ جون !!!!
مجید – برو چراغ رو خاموش کن که فردا باید زود بیدار بشم و برم اداره ، با این چشم خوشگلم !
صبح روز بعد
حاج رضا – همکارات تا حالا تو رو این شکلی دیدن ؟
مجید لقمه رو گذاشت تو دهانش و زیرچشمی یه نگاه به حاج رضا کرد و گفت :
مجید – نه
حاج رضا – اشکال نداره ، هر کی ازت پرسید چی شده ، بگو زبونم خورده تو چشمم
اینو گفت و زد زیر خنده . نارسیس هم نتونست جلوی خنده اشو بگیره و زهرا خانم هم آروم خندید . مجید با حرص به هر سه تاشون نگاه می کرد و برای خودش لقمه می گرفت
مجید – حالا هی بخندین ! عمه کجاست ؟
زهرا خانم – صبح زودتر از بقیه بیدار شد که بره آموزش و پرورش . اونجا یه کاری داشت
نارسیس – کاش منم معلم می شدم ، خیلی دوست دارم درس بدم
مجید – اگه دولت جلوی این همه پارتی بازی تو آموزش و پرورش رو بگیره ، آرزوی شما هم برآورده می شه
حاج رضا – دیرت نشه ؟
مجید – اوه اوه ، من رفتم ، این عینک آفتابیم کجاست ؟
نارسیس – گذاشتم تو کیفت
مجید – همگی خدانگهدار
نارسیس – مامان زهرا ! می تونم برم خونه امون چون چند تا کتاب می خوام بردارم ، حوصله ام سر رفته
حاج رضا – خونه روبرویی ؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس – بله
    زهرا خانم – برو مادر ، ولی مواظب باش ، به قول مجید اونجا منطقه خطره
    نارسیس خندید و رفت . آرش و شاهزاده ، صبحانه می خوردند ، صدای در شنیدند
    شاهزاده – در می زنند ؟ باز همان مردک گستاخ آمده
    آرش در را باز کرد
    آرش – سلام نارسیس خانم ! خوش اومدین
    نارسیس – سلام ، یه چیزایی لازم دارم ، اومدم بردارم
    آرش – بفرمایید ، اینجا خونه خودتونه
    نارسیس وارد شد و چپ چپ به شاهزاده نگاه کرد و رفت تو اتاق . اما ونون هیچ عکس العملی نسبت به نگاه نارسیس نشون نداد
    شاهزاده – آرش !
    آرش – بله ؟
    شاهزاده – اقرار می کنم ، از این بانو خوشمان آمده . اون بانویی شجاع و زیبا می باشد
    آرش – جناب ونون ! جلوی مجید از این تعریفها نکنید که خونش به جوش میاد . حالا اگه خواستین شجاع بگین اشکال نداره ، اما از زیبایی و این جور چیزا حرف نزنید
    شاهزاده – مگر چه ایرادی دارد که از زیبایی یک بانو سخن بگوییم ؟
    آرش – تو دوره فعلی ، آقایون خوششون نمیاد کسی به زنشون نگاه کنه و بگه زیباست ، یه جورایی غیرتی میشن
    شاهزاده – اما من شاهزاده این سرزمین هستم ، به هر کس که بخواهم نظرم را می گویم
    آرش – پس لطفاً به مجید و خانمش کاری نداشته باشین
    نارسیس از اتاق اومد بیرون . چند تا کتاب و یه ساک دستش بود
    نارسیس – من این چیزا رو جا گذاشته بودم
    آرش – چیز دیگه ای جا نذاشتین ؟
    نارسیس – نمی دونم ، اگه یادم اومد می گم مجید بیاد ببره . راستی ، جمعه قراره بریم تخت جمشید ، شما هم بیایید
    آرش – حتماً ، خیلی وقته نرفتم اونجا ، من و شاهزاده هم هستیم ، به مجید بگو
    نارسیس یواش به آرش گفت : اتفاقاً این سفر نقشه مجیده ، چون می خواد شاهزاده رو از نزدیک با ایران امروز آشنا کنه
    آرش هم یواش جواب داد : بهش بگو فکر خوبیه ، باهاش موافقم
    نارسیس – خب من دیگه میرم ، ظهر ناهار بیایین اونجا
    آرش – به خاله اینا سلام برسونید ، ممنون
    عصر بچه ها از اداره برگشتند . طبق عادت همیشگی ، اول رفتند خونه حاج رضا
    محبوبه – سلام
    زهرا خانم – سلام عزیزانم ، خسته نباشید
    اردوان – سلامت باشین
    عمه سوری – بیایین براتون شربت سکنجبین درست کردم ، بخورین جون بگیرین
    مجید – وای خدا چقدر خسته شدم . این نامردیه ، از صبح ساعت 8 صبح تا 5 عصر ، سر کار باشی ، دیگه آدم کی می تونه به زن و بچه اش برسه ؟!!
    اردوان – خب کار همینه دیگه
    مجید – دیگه نباید که آدمو بچلونن ! من به سازمان حقوق بشر شکایت می کنم
    حاج رضا – ای بابا ! از صبح تا عصر پشت میز نشستی و کاری که نمی کنی ، پس اون کارگرای بیچاره شهرداری چکار می کنند که از صبح تا شب زحمت می کشند و آخرش یه حقوق کم نصیبشون می شه
    مجید – دلم آتیش گرفت ، نگو دیگه حاج بابا
    محبوبه – کاش یه کار مفید هم تو اداره انجام می داد ، هی از این اتاق به اون اتاق میره و همکارای بدبخت رو اذیت می کنه
    عمه سوری –ولش کنید ، امیدی به شفای مجید نیست ... بیایین شربت بخورین
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    پارچ شربت رو گذاشت روی میز اما مجید به تلافی حرفایی که بهش زدند ، پارچ را برداشت و سَر کشید . داد و بیداد بقیه بلند شد
    مجید – آخیش ... جگرم خنک شد
    محبوبه – دیوانه ! پس ما چی ؟
    مجید – شما یه ماچی ...
    زد زیر خنده و از دست اردوان و محبوبه فرار کرد و رفت تو اتاق . نارسیس روی تخت دراز کشیده بود و غرق مطالعه بود
    مجید – علیک سلام ناری خانم !
    نارسیس - ...
    مجید – سلام عرض شد
    نارسیس – سلام
    مجید – چیه ، تحویل نمی گیری !؟
    نارسیس – نگاه مجید ! اینجا نوشته مهرداد دوم بعد از قدرت گیری و گسترش قلمرو پارتها ، زبان یونانی رو کلاً از زبان پارسی حذف کرد . بعضی از مورخین گفتن ، مهرداد دوم مثل کوروش کبیر حکومت کرد ... چه جالب ! من این چیزا رو نمی دونستم
    مجید – تو چه کتابی می خونی ؟
    نارسیس – کتاب اشکانیان دیگه ، همونی که آرش بخاطرش کتک خورد
    مجید – گفتم چرا تحویل نمی گیری ، نگو داری از همه ما جلو می زنی
    نارسیس – خب ما باید دوره اشکانی رو خوب بشناسیم که بتونیم با شاهزاده برخورد کنیم یا نه ؟
    مجید – جمعه درست می شه
    نارسیس – اگه جمعه بازم با هم درگیر شدین چی ؟
    مجید – سعی می کنم درگیر نشم ، خوبه ؟ حالا بیا بریم بیرون بگردیم
    نارسیس – من نمیام . می خوام کتاب بخونم
    مجید – میریم شهربازی ها !
    نارسیس – حوصله ندارم
    مجید – پس میرم یه دوش می گیرم و بعد می خوابم
    نارسیس – باشه برو ، می خوام ادامه کتابو بخونم ، رسیدم به مهرداد اول
    نارسیس همینطور که کتاب می خوند تو ذهنش هم دوران اشکانی رو تصور می کرد :
    مهرداد اول ، با تصرف مناطق ماد و میان رودان (بین النهرین) ، قلمرو اشکانی را تا حد زیادی گسترش داد . گسترش دولت اشکانی در دوره اقتدارش از رود فرات تا هندوکش و از کوههای قفقاز تا خلیج فارس ، شامل می‌شد . به دلیل قرار گرفتن جاده ابریشم در گستره حکومت اشکانی و قرار گرفتن در مسیر بازرگانی بین امپراتوری روم و حوزه مدیترانه و امپراتوری هان در چین، این امپراتوری به مرکزی برای تجارت تبدیل شد.
    نارسیس تا شب مشغول مطالعه بود و اصلاً متوجه دور و برش نبود . مجید اومد تو اتاق و دید هنوز داره کتاب می خونه
    مجید – وقت کردی نماز هم بخون ، واجبه
    نارسیس – چی گفتی ؟
    مجید – گفتم نماز مغرب و عشاء اومد و رفت . سلام هم رسوند و گفت کاهلی در نماز عاقبت نداره
    نارسیس – ای وای !! حواسم نبود ، چرا خبرم نکردی ؟
    مجید – والا مؤذن مسجد خودشو خفه کرد از بس بلند اذان گفت ، اما کو گوش شنوا ؟
    نارسیس سریع رفت که وضو بگیره و نمازشو بخونه . مجید یه نگاه به کتاب اشکانیان کرد و چند صفحه اشو ورق زد
    مجید – یادش بخیر استاد عباسی ... چقدر خوب و شیوا درس می داد ... نارامسین ... کیارکساس ... آنتیگون
    آرش– منم عاشق شیوه درس دادنش بودم
    مجید – اِ ... تو کی اومدی که من نفهمیدم ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    آرش – یک ساعته اومدم کنارت ، اما آقا در هپروت سیر می کنند . حالا چی شد به یاد استاد عباسی افتادی ؟
    مجید – استاد خوبی بود ، خیلی خونسرد می گفت عزیزی ! درس گوش بده ... یه بار سر کلاس سلوکی و اشکانی گفت : آنتیخوس دوم و منم گفتم برادر اسطوخودوس دوم ... کلاس رفت رو هوا و استاد خودشم خندید .
    آرش – کلاً استاد خوش اخلاق و مهربونی بود
    مجید – حالا اینا به کنار ، بگو دیگه چه خوابی برای ما دیدی که پیدات شد ؟
    آرش – فردا می بینی
    مجید – فردا ؟ عامو بذار جمعه بریم تخت جمشید بعد هر بلایی دلت خواست سر ما بیار
    آرش – جناب مجید خان ! فردا جمعه اس
    مجید – نه بابا !؟ از بس امروز تو اداره سرم شلوغ بود یادم رفت پنجشنبه اس
    آرش – خب من دیگه برم ... خاله گفت خبرتون کنم که شام حاضره ، زود بیایین
    مجید – باشه ... نارسیس جونم نماز آخر وقتت قبول !
    نارسیس – قبول حق ... خدا باید قبول کنه ، که می کنه
    مجید – اگه کار نداری ، بریم شام بخوریم
    نارسیس – بریم . راستی آرش بهت گفت موافقه که جمعه بریم تخت جمشید
    مجید – بله
    نارسیس – گفت شاهزاده رو هر جور شده میاره
    مجید – باز خدا رو شکر
    اونشب اتفاق خاصی نیفتاد و همه چی بخیر و خوشی گذشت . قرار شد فردا همشون دسته جمعی برن تخت جمشید . حتی آقا و خانم ملاحی هم بودند
    صبح زود همه بیدار شدند و تا ساعت 8:00 صبح مقدمات سفر رو آماده کردند و بسلامتی راه افتادند سمت بزرگترین یادگار دوران هخامنشی (تخت جمشید)
    بزرگترها سوار یه ماشین بودند و بچه ها هم سوار ماشین شاسی بلند اردوان . البته عمه سوری کنار بچه ها نشسته بود . اردوان یه آهنگ شاد گذاشته بود وصدای ضبطشو بلند کرده بود ، خانمها دست می زدند و مجید هنرنمایی می کرد . آرش و شاهزاده جلو نشسته بودند و خانمها به همراه مجید عقب . البته مجید عقب تر نشسته بود ، اون پشت که مخصوص وسایله
    محبوبه – جات خوبه ؟
    مجید – از کنار تو نشستن خیلی بهتره
    محبوبه – مجید !!!
    عمه سوری – من احساس خطر می کنم این پشت سر ما نشسته
    مجید – نگران نباش عمه ، هر کدومشونو که بچزونم ، شما رو نمی چزونم
    اردوان – مجید ! آهنگ بعدی آخرشه ، بیا وسط
    مجید – آخه این پشت جا هست که من بیام وسط ؟
    آرش – خدا نکنه تو بخوایی کاری کنی ، هر قدر که جات تنگ باشه ، تو انجامش میدی
    مجید – بذارین به حال خودم باشم ، می خوام تمرکز کنم ببینم کدومتونو می تونم راحت تر اذیت کنم
    بالاخره بعد از یکساعت و نیم ، رسیدند به شهر زیبای مرودشت . یه گوشه ایستادند تا کمی استراحت کنند . به پیشنهاد مجید رفتند به همون بستنی فروشی که یکبار به همراه کوروش و خانواده اش رفته بودند . وقتی وارد شدند ، صاحب اونجا بچه ها رو شناخت
    بستنی فروش – به به ! سلام خوش آمدین . خوشحالم که بازم بستنی فروشی ما رو انتخاب کردین
    مجید – مگه شما ما رو می شناسید ؟
    بستنی فروش – بله آقا ، چند ماه پیش هم اومدین ، یادتون نیست ؟ همراهتون یه خانواده دیگه بود که یه پسر ده دوازده ساله داشتند
    نارسیس – آخی ، کوروش و خانواده اشو میگه
    محبوبه – یادش بخیر ، چقدر خوش گذشت
    بستنی فروش – حالا بفرمایید تو قسمت خانوادگی که یه بستنی عالی براتون بیارم
    شاهزاده ونون اولین بار بود که بستنی می خورد . مکان اونجا هم براش جالب بود و با تعجب گفت :
    شاهزاده – اینجا دیگر کجاست ؟ این چیست که بسیار سرد اما خوش طعم است ؟
    آرش – بهش میگن بستنی و اینجا هم بستنی فروشی است
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    شاهزاده – از این بستنی برایم بیشتر سفارش دهید
    مجید – اونوقت جناب ونون ، اگه گلوتون درد گرفت یا سرفه زدین ، نیفتین به جونمون و کتک بزنید
    حاج رضا – بسه بچه ، می خوایی شّر درست کنی ؟!
    آقای ملاحی – نگفتین حاج آقا ، ایشون همون مهمونی هستند که تازه براتون اومده ؟
    همه خودشونو جمع و جور کردند و گفتند : بله
    آقای ملاحی – اسمتون چیه آقا ؟
    شاهزاده – نام من ونون می باشد
    خانم ملاحی – ونون ؟ ونون یعنی چی ؟
    مجید – ونون یعنی ... خب یعنی هیچی ... بابا بیخیال معنی اسم . حتماً پدر و مادرش از این اسم خوششون می اومد گذاشتن رو پسرشون
    آقای ملاحی – شما مسلمونید ؟
    مجید – مسلمون ؟! نه ... یعنی ...
    بعد رو کرد به ونون و آهسته گفت :
    مجید – تو دینت چیه ؟ زرتشتی ؟ یهودی ؟ مسیحی ؟ کدومش ؟
    شاهزاده رو به آقای ملاحی کرد و گفت :
    شاهزاده – من پیرو دین زروانی می باشم
    همه با تعجب گفتند : زروانی ؟؟!!
    شاهزاده – آری ... زروانی هستم ... تا به حال نامش را نشنیده اید ؟
    محبوبه – زیاد نه ، ما بیشتر با دین زرتشتی و مزدایی آشنا هستیم
    آرش – من فقط یه کم درباره این دین می دونم
    آقای ملاحی – یه وقت یکی از این فرقه های بهاییت نباشه ؟!
    شاهزاده – بهاییت ؟
    مجید – نه ... نه ... بهایی نیست
    نارسیس – زروان یه دین قبل یا بعد از دین زرتشتی است ، در واقع زروانیها مثل یونانیهای قدیم چند خدایی بودند
    خانم ملاحی – چند خدایی ؟ نکنه ایشون مشرک هستن !؟
    حاج رضا – ای بابا ! حالا چرا گیر دادین به دین این آقا ؟! بستنیتونو بخورین ، آب شد
    آقای ملاحی – ببخشید که اینو میگم اما نمی دونستم شما با یه همچین آدمایی هم نشست و برخاست دارین حاج آقا !
    حاج رضا – آقای ملاحی ، دین ما ، دین مهربانی و عطوفته ، ادیان دیگه هم خداپرستند ، باید با تمام ادیان البته بجز فرقه بهاییت ، با زبان و رفتار خوش برخورد کنیم نه اینکه ازشون دوری کنیم .
    خانم ملاحی – می ترسم این آقا هم بهایی باشن
    مجید- این بهاییها یه سری مرتد از خدا بی خبرند که ریشه تفکرشون داغونه ، ولی ایشون خداپرستند . خیالتون راحت
    نارسیس – اصل تفکرات زروان در خداپرستیه اما به یه سری الهه هم اعتقاد داشتند ، مثل الهه آناهیتا یا مهر
    اردوان – دیگه بحث رو عوض کنید ، بهتره زودتر راه بیفتیم
    هر جور که بود بحث بر سر دین و خداپرستی رو تموم کردند و راه افتادند سمت تخت جمشید . این بنای عظیم و باشکوه در 10 کیلومتری شمال شهرستان مرودشت واقع شده است . در 6 کیلومتری آن ، مکانی بنام نقش رستم وجود دارد که مقبره داریوش کبیر ، خشایارشاه ، اردشیر یکم و داریوش دوم در این مکان است . همچنین کعبه زرتشت و نقش برجسته های دوران ساسانی نیز در این مکان قرار دارند . تخت جمشید در سال 518 قبل از میلاد در زمان داریوش کبیر بنا نهاده شد و در زمان خشایارشاه ساخت و ساز آن ادامه داشت و در زمان اردشیر یکم ، پسر خشایارشاه ، ساخت این بنای عظیم به پایان رسید . حدود 200 سال این شهر آباد بود . شامل 39 قرارگاه مسکونی بود و بنا به گفته مورخین حدود 43،600 نفر جمعیت داشت .
    وقتی به در ورودی رسیدند ، همه با اشتیاق به چیزی که می دیدند خیره شدند . بنای تخت جمشید ، با وجود اینکه تا حدودی مورد بی مهری قرار گرفته ، اما باز همچنان باشکوه و مقتدر ، گویای تاریخ ایران باستان است .
    مجید – خیلی خب بسه دیگه ، بلیط خریدیم و تو صف منتظریم که بفرستیمون داخل !
    راوی – حواسم به شما نبود ، بلیطها رو بدین و برین داخل
    مجید – خانم ها و آقایون ... آرش . بلیطها رو بدین و بریم داخل
    وقتی وارد محوطه شدند ، در جلوی پله های ورود به کاخ ، شاهزاده ونون ایستاد و با حیرت گفت :
    شاهزاده – اینجا همان پرسپولیس است ؟
    مجید – اینجا رو می شناسی ؟
    شاهزاده – آری ، می شناسم . ندیم من ، بارها درباره این مکان برایم داستانها تعریف کرده است
    آرش – جناب ونون ، ما کمتر به اینجا میگیم پرسپولیس . بیشتر همون تخت جمشید میگیم
    شاهزاده – اما اینجا را به نام پرسپولیس می شناسیم
    محبوبه – جناب ونون ، پرسپولیس یک واژه یونانی است . اما تخت جمشید واژه فارسی اونه . یونانیها وقتی به ایران حمله کردند به اینجا گفتند پرسه پولیس یا همون پرسپولیس
    نارسیس – درسته ، پولیس در زبان یونانی یعنی شهر ، ترجمه فارسی این کلمه هم میشه شهر پارسی .
    اردوان – حالا بماند یه عده ایرانی فرهنگ باخته ، به تقلید از غرب به اینجا میگن
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    پرسپولیس !
    حاج رضا – تا شماها ایستادین و حرف می زنید ما می ریم بالا . هر وقت بازدیدتون تموم شد یه زنگ به ما بزنید
    مجید – شما کجا می رید ؟
    حاج رضا – ما میریم داخل و یه کم که گشتیم تو قسمت چایخونه می شینیم
    اردوان – باشه ، ما هم بعد از بازدید میاییم اونجا
    بزرگترها رفتند یه سمت و بچه ها و عمه سوری هم رفتند سمت دیگه
    محبوبه – اول کجا بریم ؟
    نارسیس – اول بریم دروازه ملل
    مجید – دختر خوب شما الان کنار دروازه ملل ایستادین !
    نارسیس – راست میگی ، حواسم نبود
    آرش – احساس می کنم تخت جمشید یه جوری شده
    مجید – احساست درست میگه ، چون دزدای خوش غیرت لطف کردند و اینجا رو جارو زدند و دکوراسیونش رو هم عوض کردند
    اردوان – هر سال یه سری دزدی از اینجا میشه ، نمی دونم چرا مسئولین زیاد پیگیر نمی شن ؟!
    محبوبه – ما هم نمی تونیم کاری کنیم . دستمون بسته است
    شاهزاده – آنجا مقبره کیست ؟
    اشاره کرد بالا سمت کوه
    مجید – اونجا مقبره اردشیر سوم هست
    آرش – جناب ونون ، بیایید بریم بالا و اونجا رو از نزدیک ببینید
    مجید – چه جالب ! یه شاهزاده اشکانی داره میره سر قبر یه شاه هخامنشی
    همینطور که از پله ها بالا می رفتند ، مجید و آرش داستان زندگی اردشیر سوم را برای شاهزاده تعریف می کردند
    آرش – اردشیر سوم هم در امر حکومت توانا بود و بعد از به سلطنت رسیدن ، تمام شورشهای مرزی و کشوری را خواباند و مصر را دوباره تصرف کرد
    پشت میله های مقبره رسیدند . شاهزاده به قبر اردشیر سوم خیره شده بود و چیزی نمی گفت
    نارسیس – مجید بیایین اینجا عکس بگیریم
    مجید – باز این خانم ما رفت تو حس عکاسی !
    عمه سوری – لوس نشو مجید ، بیایین یه عکس دسته جمعی بگیریم
    آرش – یه کم صبر کنید شاهزاده هم بیاد ، معلوم نیست داره به چی فکر میکنه که به قبر خیره شده
    مجید – حتماً داره خودشو تو قبر تصور می کنه
    اردوان – مجید ! جلوی شاهزاده از این چیزا نگی که دوباره هـ*ـوس کتک کاری می کنه
    عمه سوری – تو بگو ، کو گوش شنوا ؟!
    شاهزاده اومد سمت بچه ها و پرسید :
    شاهزاده – اردشیر سوم چگونه در گذشت ؟
    آرش – یه خواجه تو دربار بود بنام باگواس . این باگواس به حدی اعتماد شاه را جلب کرده بود که محرم ترین فرد در دربار شده بود . بنا به دلایلی یه شب شاه را مسموم می کنه . میگن بقدری از این کار سرمست و دیوانه شده بود که جنازه شاه را تکه تکه می کنه و میده به سگها که بخورند
    محبوبه – وای چه وحشتناک !
    نارسیس – خب اگه جنازه شاه رو تکه تکه کرد و داد به سگها ، پس چجوری الان اینجا مقبره اردشیر سومه ؟
    آرش – چون اونایی که اونجا حضور داشتند نذاشتند به این کارش ادامه بده . بعد از اردشیر سوم ، باگواس بقیه فرزندان شاه را می کشه اما ارسس یا ارشک را زنده نگه می ذاره . ارسس یا ارشک را به عنوان شاه دست نشانده به سلطنت می رسونه و سالها زمام امور را خودش در دست می گیره
    شاهزاده – پس شاه ارسس چگونه قدرت را بدست آورد ؟
    آرش – شاه ارسس بعد از دو سال که از سلطنتش گذشت در صدد میاد که خودش امور را به دست بگیره اما باگواس اونم می کشه و داریوش سوم را به تخت می نشاند
    مجید – داریوش سوم با شاه ارسس فرق داشت . چون در سن چهل و پنج سالگی به تخت نشست و آدم کم سن و سالی نبود که بشه سرش کلاه گذاشت . خوشم اومد ، اونم نامردی نکرد و اولین اقدامی که انجام داد ، جام زهری که باگواس با اون زهر همه رو کشته بود ، میده دست خودش و میگه حالا تو هم سر بکش . و اینجوری میشه که باگواس حیله گر به جهنم میره
    شاهزاده – باگواس برای چه این اقدامات را انجام داد ؟
    آرش – والا در منابع تاریخی اومده که ممکنه باگواس به دو علت این کارها رو انجام می داد . یکی اینکه خواجه، شاه را بخاطر ترس از زوال موقعیت و مقام خودش کشت. دومین روایت هم مبنی بر مصری بودن باگواس بود و اینکه علت کشتن شاه را بخاطر انتقام از خشونتهایی که شاه در مصر بکار بـرده بود، گفته اند
    مجید – شما هم در دربارتون یه همچین آدمایی داشتین ؟
    شاهزاده – نمی دانم . کودکی بیش نبودم که از سرزمینم ، مرا به روم فرستادند . اما در روم آرامش نداشتم و باید تحت تعلیمات آموزگار رومی ام ، قوانین سلطنتی را می آموختم
    مجید – فکر کنم رومیها قصد داشتند شما رو جوری تربیت کنند که وقتی به ایران برگشتید و شاه شدین ، دائم به نفع رومیها رفتار کنید
    شاهزاده – منظورت چیست ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – منظورش اینه که ، رومیها شما رو به عنوان دست نشانده خودشون در ایران به سلطنت برسانند تا شما به نفع اونا حکومت کنید و اونا هم آزادانه هر دخالتی که دلشون خواست ، بکنند
    مجید – مثل همین آمریکای خودمون که داره به در و دیوار می زنه ، بتونه ایران رو تسلیم خودش کنه
    نارسیس گفت :
    نارسیس – چرا نمیایین عکس دسته جمعی بگیرین ؟ دیر می شه ها !
    مجید – بیایین همینجا یه عکس بگیریم . بذارید با شاهزاده ونون و شاه اردشیر سوم عکس بگیریم
    نارسیس – باشه فکر خوبیه
    نارسیس به عمه سوری و محبوبه هم خبر داد و همه با هم یه عکس دسته جمعی گرفتند
    بعد از بازدید از مقبره ، به سمت موزه رفتند
    محبوبه – جناب ونون ! اینجا موزه کاخ تخت جمشید هست . تمام آثار کشف شده از دوره هخامنشیان در این موزه است . منم یه زمانی تو این موزه کار می کردم
    مجید – نگاه چه ذوقی هم می کنه ! نیشتو ببند آبرومون رفت
    محبوبه – بی شعور !
    مجید – اردوان شاهد باش ، زنت بی تربیت شده
    اردوان – دروغ که نمی گـه ، خب بی شعوری دیگه !
    بقیه خندیدند و مجید با حرص رفت داخل موزه
    اردوان – بچه ها اینجا عکاسی ممنوعه . یادتون باشه
    مجید – چند سال پیش که اردو اومدیم اینجا ، گفتند عکاسی ممنوعه ، ولی من یواشکی ده تا عکس گرفتم تا ثابت کنم هیچکس نمی تونه به من بگه ، چکار بکنم و چکار نکنم
    آرش – یادمه اون سال چقدر من و مهرداد از دست تو حرص خوردیم
    نارسیس – کاش من با مجید همکلاس بودم
    مجید – راست میگه . کاش نارسیس همکلاس من بود ، اونوقت دوتایی یه پدری از دانشجوها در می آوردیم که نگو
    آرش – نه اینکه الان پدر کسی رو در نیاوردین ؟
    محبوبه – راست میگه
    نارسیس و مجید با هم گفتند : حالا ! ..
    بعد از بازدید از موزه ، رفتند سمت چایخانه که در یک قسمت از تخت جمشید ساخته اند . بزرگترها نشسته بودند و صحبت می کردند و می خندیدند .
    مجید – به به ! می بینم که جمعتون جمعه و گل کم دارین !
    حاج رضا – خوش گشت ؟
    اردوان – عالی بود
    آرش – مخصوصاً که همه چیز در صلح و صفا بود
    زهرا خانم – خب خدا رو شکر
    عمه سوری – کی می ریم نقش رستم ؟
    زهرا خانم – حالا یه کم استراحت کنید بعد برین اونجا
    عمه سوری – آخه تا حالا اونجا نرفتم ، باورتون میشه ؟
    محبوبه – واقعاً هیچوقت اونجا نرفتین ؟
    عمه سوری – نه والا
    مجید – ناراحت نباش عمه ، خودم می برمت اونجا و همه جا رو هم بهت نشون میدم
    نارسیس – البته اگه آقایی که اونجا نگهبان کعبه زرتشته تو رو دعوا نکنه !
    مجید – نه دیگه اینبار دعوام نمی کنه . مطمئن باش
    آرش – کدوم نگهبان ؟ نکنه همونی که وقتی اردو می رفتیم اونجا ، دائم تو رو دعوا می کرد ؟
    مجید – بله ، خودشه
    نارسیس – دفعه قبل بعد از چند سال مجید رو دوباره شناخت و بازم دعواش کرد
    آرش – دستش درد نکنه
    مجید – آرش همینجا بغـ*ـل دست داریوش کبیر خاکت می کنم ها !
    آرش – وای چه خشن ! ترسیدم
    عمه سوری – پاشین بریم دیگه
    حاج رضا – شماها برین ما کم کم می آییم سمت شما
    مجید – دلتون نمی خواد یه بازدید از این مکانهای باستانی کنید ؟
    آقای ملاحی – حاج خانم ما که قلبش کمی مشکل داره و این راهها هم از بس سربالایی داره ، اذیت میشه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زهرا خانم – منم که زود پا درد می گیرم . شماها برین که جوان هستین و درس اینجور جاها رو هم خوندین . بیشتر از ما سرتون میشه
    محبوبه – پس ما میریم
    حاج رضا – ما هم بعد از اینجا یه سر میریم سمت اون بازارچه ای که بیرون از تخت جمشید هست
    مجید – خب پس ، همه پیش به سوی شتر اردوان
    اردوان – یعنی چه؟؟؟!!!
    مجید و نارسیس و آرش دویدند سمت ماشین اردوان . محبوبه و اردوان و شاهزاده هم پشت سرشون تند رفتند و عمه سوری هم پشت سرشون رفت
    رسیدند به روستای زنگی آباد و رفتند سمت نقش رستم ، مجید پیاده شد و با دقت همه جا رو نگاه کرد
    آرش – چیه ؟ می ترسی اون نگهبانه اینجا باشه ؟
    مجید – نخیر ، به هیچ وجه . فقط می خوام میدان اینجا رو بررسی کنم و ببینم چقدر میشه جولان داد
    نارسیس – یادته من و تو و کوروش رفتیم داخل کعبه زرتشت ؟
    مجید – بله ، شماها رفتین در عوض نگهبان من بدبخت رو دعوا کرد
    اردوان – اون که دیگه باید برات عادی شده باشه
    محبوبه – راست میگه
    آرش – خب جناب ونون ، به اینجا میگن نقش رستم . البته در گذشته، نام این مکان سه‌گنبدان یا دوگنبدان بوده که در بین مردم منطقه، به نام‌ های کوهحاجی‌آباد، کوهاستخر یا کوهنِفِشت هم معروف بود ، احتمالاً نام نقش رستم پس از اینکه ایرانیان بین رستم ، پهلوان شاهنامه و سنگ‌نگاره‌های شاهان ساسانی ارتباط برقرار کردند ، اسم این مکان را گذاشتند ، نقش رستم
    شاهزاده – مکان عجیبی است . یادآور خاطره ای بسیار دور است
    مجید – خوب فکر کن ببین چی یادت میاد
    شاهزاده – نمی دانم
    اردوان – بهتره بریم از نزدیک ببینیم
    رفتند جلوی مقبره ها . مقبره های خشایارشاه ، داریوش کبیر ، اردشیر یکم و داریوش دوم را به شاهزاده نشون دادند . چیزی که نظر او را جلب کرد ، نقش برجسته های دوران ساسانی بود
    شاهزاده – این نقش برجسته کدام پادشاه است ؟
    آرش – اینها نقش برجسته های دوران ساسانی هستند . یعنی دوره بعد از شما . اینها بدستور شاپور اول ساخته شدند . بعد از اون شاپور دوم هم چند تا نقش برجسته دستور داد اینجا بتراشند
    نارسیس – در تمام این نقش برجسته ها نحوه به سلطنت رسیدنشون و پیروزیهاشون رو نشون دادن
    آرش – مثلاً تو این نقش برجسته ، شاپور دوم شرح نبردش با والریانوس، قیصر روم را نشون داده و اینکه تونسته اونو شکست بده و از مقامش خلع کنه
    شاهزاده – نقش برجسته ای از دوران ما نمی بینم
    اردوان – چون سلسله های بعد از شما که روی کار اومدند سعی در تخریب آثار سلسله شما داشتند ، برای همین بیشتر آثار اشکانیان را نابود کردند
    محبوبه – بخاطر همینه که تا الان ما آثار زیادی نتونستیم از دوران شما پیدا کنیم . فقط محدود به یه سری اکتشافات کوچک مثل ظروف و وسایل زندگی مردم اون دوره است
    اردوان – آثار دوره شما ، مثل دوران هخامنشی یا ساسانی و یا حتی عیلامی که هنوز داریم مکانهای بزرگ از دوران آنها کشف می کنیم ، به این گستردگی نیست
    شاهزاده – پس چگونه درباره شاهان ما می دانید ؟
    آرش – بر اساس یه سری کتیبه ها و منابعی که مورخین گذشته ، کشف و ترجمه کردند
    نارسیس – بچه ها ! مجید و عمه سوری کجا رفتن ؟
    محبوبه – ای وای ، راست میگه . این دوتا رو نباید با هم تنها گذاشت ، زود یه شّری درست می کنن
    آرش – نگاه کنید ! اونایی که دارن میرن بالای کعبه زرتشت ، عمه سوری و مجید نیستند ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همه با دقت نگاه کردند ، بله ! خودشون بودند . عمه سوری جلو بود و مجید از پشت سر مواظبش بود که یه وقت نیفته
    محبوبه – خدا مرگم بده . الان اگه نگهبان پیداش بشه چی ؟!
    اردوان – بیایین بریم جلوشونو بگیریم
    سریع دویدند سمت کعبه زرتشت . عمه سوری با ذوق داخل اتاقک کعبه را نگاه می کرد و مجید هم با ترس دور و بر را نگاه می کرد که یه وقت نگهبان پیداش نشه
    محبوبه – مجید ! عمه ! زود بیایین پایین الان یکی میرسه
    مجید – الان میاییم
    اردوان – باز خدا رو شکر که امروز خلوته
    آرش – ما زود اومدیم ، وگرنه از ساعت 11:00 به بعد حسابی شلوغ میشه
    شاهزاده – من نیز می خواهم به آنجا بروم
    آرش – کجا میری جناب شاهزاده ؟! اونجا خطرناکه . سنگهای پله کان شکسته و لق هستند
    شاهزاده به حرف آرش گوش نداد و از لابه لای میله ها رد شد و رفت داخل . مجید و عمه سوری ، پریدند پایین ، شاهزاده رفت سمت اولین پله
    مجید – آقا پسر کجا ؟!
    شاهزاده توجه نکرد و از پله ها بالا رفت ، رسید جلوی در اتاقک ، یه نگاه به اطراف کرد و همینکه سرش رو برد داخل اتاقک ، انگار چیزهایی از گذشته اش ، براش یادآوری شد . بلند داد زد و از روی پله ها قِل خورد و افتاد روی زمین و تکون نخورد . بچه ها هراسون دویدند سمت شاهزاده
    آرش – جناب شاهزاده ؟ جناب شاهزاده ؟
    اردوان – نکنه مرده ؟
    مجید – صبر کنید الان چک می کنم
    مجید صورتشو گرفت سمت بینی شاهزاده و تمرکز کرد ببینه نفس می کشه یا نه
    مجید – خب ، شکر خدا داره نفس می کشه
    عمه سوری – یه وقت ضربه مغزی نشده باشه ؟
    محبوبه – عجب مصیبتی ! خدایا کمکمون کن
    نارسیس – بچه ها نگاه کنید ! چند تا نگهبان دارن میان اینطرف
    عمه سوری – حالا چکار کنیم ؟ نمیشه که شاهزاده رو بذاریم اینجا و در بریم
    اردوان – مجبوریم بمونیم و تقاص ندونم کاری آقا مجید رو پس بدیم
    مجید – چرا من ؟ خودش رفت بالا
    محبوبه – تو اگه نرفته بودی ، اونم ترغیب نمی شد
    مجید – به من چه ؟
    آرش – بچه ها یه کاری کنید ، اردوان بیا کمک بده بلندش کنیم
    اردوان کمک کرد و دوتایی شاهزاده رو بلند کردند و بردند بیرون از محوطه کعبه . نگهبانان رسیدند و با عصبانیت بچه ها رو بردند به دفتر نگهبانی اونجا
    رئیس نگهبانی – مگر شما تابلوی ورود ممنوع رو نمی بینید ؟ برای چی رفتید داخل کعبه ؟
    مجید – والا چی بگم ؟ ... من فقط می خواستم آرزوی عمه ام رو برآورده کنم
    عمه سوری – بله راست میگه ، خودش قصد همچین کاری رو نداشت ، من وادارش کردم
    رئیس نگهبانی – نگاه کنید ! معلوم نیست چه بلایی سر این آقا اومده ؟! حالش چطوره ؟
    آرش – خوبه ، فقط یه کم بی حاله
    رئیس نگهبانی – چی شد که یه مرتبه افتاد ؟
    آرش – خیلی راحت تر از همه رفت بالا و همینکه سرش رو برد داخل اتاقک یه مرتبه داد زد و افتاد
    رئیس نگهبانی – خدا کنه ضربه ندیده باشه . ما هم مسئولیت داریم
    مجید – نه جناب ، ضربه کجا بود ؟ طفلک اینقدر بچه سوسوله که با این اتفاقای جزئی زود بیهوش میشه . مگه نه ناری ؟!
    نارسیس – والا چی بگم ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    رئیس نگهبانی – به هر حال اینبار باید جریمه بشین تا دیگه از این فکرا به سرتون نزنه
    مجید – جریمه !!!!! عامو بیخیال ... بچه تا زمین نخوره که بزرگ نمی شه
    رئیس نگهبانی – حرف از زمین خوردن ایشون نیست ... حرف من سر اینه ، که شما از مقررات اینجا سرپیچی کردین
    مجید – کدوم مقررات ؟
    رئیس نگهبانی – اینکه نباید از حفاظها عبور می کردین و وارد کعبه می شدین
    مجید – حالا اینبار رو شما کوتاه بیا، قول میدم دیگه از این اتفاقا نیفته
    خلاصه هر جور بود رئیس نگهبانی رو راضی کردند و تعهد کتبی دادند که دیگه وارد حریم حفاظت شده بناهای باستانی نشوند . بعد از تعهد رفتند سمت ماشین که حرکت کنند
    مجید – حیف شد ، قصد داشتم چند بار دیگه هم بیام و یواشکی برم تو کعبه ، حالا که تعهد دادم دیگه نمی تونم برم
    آرش – جناب شاهزاده ! حالتون خوبه ؟
    شاهزاده دو طرف سرش رو ماساژ داد و گفت :
    شاهزاده – کمی بهتر هستم ... اما احساس سنگینی در سرم دارم
    مجید – چیزی نیست ، فکر کنم سرت به سنگ خورده
    عمه سوری – هیچی نگو تو هم !
    محبوبه – جناب ونون چی شد که یه مرتبه داد کشیدین ؟
    شاهزاده – همینکه سر در درون آن اتاقک بردم ، افکاری به سراغم آمد که بسیار آزرده خاطر گشتم
    مجید – شاهزاده اینقدر تو این مدت با ما زد و خورد داشت که فرصت نکردیم بهش فارسی عامیانه امروزی رو یاد بدیم . چقدر سخت صحبت می کنه
    محبوبه – حالا وقت این حرفاست ؟!
    آرش – می تونید بگین چی دیدین ؟
    شاهزاده – نه ، حرکت کنید به سمت خانه ، می خواهم استراحت کنم
    مجید – اردی جون آتیش کن بریم که این سفر برای ما سفر نشد ...
    نارسیس – ما که تازه رسیدیم ، کجا بریم ؟!!
    عمه سوری – الهی عمه قربونت بره ... شاهزاده ضربه دیده باید زود برگردیم
    محبوبه – بریم به بابا اینا هم بگیم
    نارسیس با دلخوری در ماشین رو محکم بست و راه افتادند سمت تخت جمشید . حاج رضا و بقیه مشغول تماشای غرفه های نمایشگاه بودند که بچه ها رسیدند .
    اردوان – کسی بیرون نیاد تا برم بهشون بگم
    اردوان پیاده شد که بره به بزرگترا خبر بده
    حاج رضا – اِ ... چه زود برگشتین ؟!
    اردوان – باید برگردیم شیراز
    حاج رضا – چرا ؟ ما که خیلی وقت نیست رسیدیم
    آقای ملاحی – هوا به این خوبی ، حیف نیست زود برگردیم ؟
    اردوان – چاره دیگه ای نداریم ، جناب ونون می خواد برگرده
    آقای ملاحی – اینجور که شما این آقا رو جناب صدا می زنید انگار خان زاده و یا شاهزاده است
    اردوان با خودش گفت ، پدر جان حدس دومت درسته ، ایشون شاهزاده هستند اما از نوع تاریخیش
    اردوان – راستش یه اتفاقی افتاد که حالا مجبوریم برگردیم
    حاج رضا – چه اتفاقی ؟ چیزی شده ؟
    اردوان ماجرا رو برای حاج رضا و پدرش تعریف کرد
    حاج رضا – الان حال پسر مردم چطوره ؟
    اردوان – خوبه ... فقط ، خودتون که اخلاقشو می شناسین ... پاشو کرده تو یه کفش و میگه می خواد برگرده
    حاج رضا – اگه اینقدر حالش بده ، بهتره برگردیم ... یه روز دیگه میاییم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا