مجید: هرهرهر، جن تو رو که ببینه میگه بسم الله این دیگه کی بود؟! من رفتم شما هم اگه دلتون خواست پشت سرم بیاین.
مجید آهسته به طرف در ورودی قصر رفت، بقیه هم پشت سرش رفتند. همه سعی میکردند در تاریکی حرکت کنند. بالاخره بعد از مدت کوتاهی به نزدیک دروازه رسیدند. مجید ایستاد، بچه ها هم پشت سرش توقف کردند، آرش پرسید:
- چی شده؟ چرا نمیری سمت نگهبانها؟
مجید گفت:
- مگه نمیخواستیم قبادِ یکم رو ببینیم؟
آرش: درسته .
مجید: خب دیگه چرا بریم بیرون؟ این دوتا زندونی رو بفرستیم برن، خودمون هم بریم ملاقات شاه.
آرش: والا چی بگم!
باربد: شما از ملاقات با شاه چه هدفی دارید؟
مجید: هم ببینمش و هم براش جریان سلطنتش رو تعریف کنم.
نارسیس: منم دوست دارم شاه قباد رو ببینم، یه چیزایی از سرگذشتش خوندم.
ملیکا: من که اصلاً چیزی دربارهاش نمیدونم.
مجید: پس همه موافقین بریم دیدن شاه؟
آرش: اینجور که معلومه همه موافقن.
پریدخت: چرا هیچکدومتون نظر من رو نمیپرسه؟ ناسلامتی منم عضو گروهتون هستم.
مجید: نه که تا الان ساکت بودین، گفتم شاید سکوتتون نشونه رضایت باشه.
پریدخت: ولی من مخالفم، چه لزومی داره که به دیدن شاه بریم؟
نارسیس: کلاً نظرت چیه؟
پریدخت: این مسخره بازی رو تموم کنید، باربد رو بفرستین بره خودمون هم برگردیم.
نارسیس: پری خانم! سفرمون مسخره بازی نیست، ما دوست داریم با تاریخ و تمدن کشورمون آشنا بشیم، تو یه نگاه به نسل جدید بنداز، یکیش همین ملیکاست، تاریخ و تمدن باستان کشورمون رو بلد نیست.
ملیکا: راست میگه.
پریدخت: به من چه که بچههای این دوره و زمونه به جای درس خوندن و کتابخونی سرشون رو گرفتن توی گوشی و چت بیخودی، چرا من باید تاوان پس بدم؟
آرش: پریدخت! میشه برای یه بارم که شده دست از مخالفت بیجا برداری و با بقیه همراه بشی؟
پریدخت: تو یکی هیچی نگو که ازت حسابی دلخورم.
آرش: باشه، بچه ها بیایین بریم، ما باید امشب با شاه قباد ملاقات کنیم، هر کسی هم مخالفه میتونه نیاد.
آرش با عصبانیت جلوتر رفت و مجید هم به دنبالش دوید.
مجید: آرش! وایستا، بذار اول من برم سروقت نگهبونا بعد تو برو.
آرش: اصلاً حواسم دست خودم نیست، برو ببینم چکار میکنی.
مجید: قربونت برم، اینقدر حرص نخور از اینم که هستی پیرتر میشی.
آرش: خودت رو لوس نکن برو ببینم چه خاکی تو سرمون میریزی.
مجید ماسکش را روی صورتش کشید، الهی به امید تو گفت و رفت سمت سربازها .
در تاریکی شب، دیدن کسی با شکل و قیافه جادوگرها رعب و وحشت به آدم منتقل میکند، حالا شما تصور کنید سربازها وقتی با مجید روبرو شدند چه واکنشی نشان دادند. یکی از سربازها بلافاصله بیهوش افتاد روی زمین، سه نفر دیگر هم از وحشت پا به فرار گذاشتند. مجید بلند خندید و رفت سمت سربازی که بیهوش افتاده بود، وضعیتش را چک کرد، وقتی مطمئن شد نمرده با خوشحالی به بچهها اشاره کرد و آنها هم به سمت دروازه قصر دویدند. سریع و بدون معطلی زندانیها را خارج کردند و خودشان به سمت قصر رفتند، از پشت درختهایی که در نزدیکی ورودی اصلی قصر کاشته شده بود، اوضاع را بررسی کردند. آن سه سرباز با هیجان و ترس جریان دیدن شیطان را برای بقیه سربازها تعریف میکردند و مجید آهسته به ترس آنها میخندید. آرش با خنده گفت:
مجید آهسته به طرف در ورودی قصر رفت، بقیه هم پشت سرش رفتند. همه سعی میکردند در تاریکی حرکت کنند. بالاخره بعد از مدت کوتاهی به نزدیک دروازه رسیدند. مجید ایستاد، بچه ها هم پشت سرش توقف کردند، آرش پرسید:
- چی شده؟ چرا نمیری سمت نگهبانها؟
مجید گفت:
- مگه نمیخواستیم قبادِ یکم رو ببینیم؟
آرش: درسته .
مجید: خب دیگه چرا بریم بیرون؟ این دوتا زندونی رو بفرستیم برن، خودمون هم بریم ملاقات شاه.
آرش: والا چی بگم!
باربد: شما از ملاقات با شاه چه هدفی دارید؟
مجید: هم ببینمش و هم براش جریان سلطنتش رو تعریف کنم.
نارسیس: منم دوست دارم شاه قباد رو ببینم، یه چیزایی از سرگذشتش خوندم.
ملیکا: من که اصلاً چیزی دربارهاش نمیدونم.
مجید: پس همه موافقین بریم دیدن شاه؟
آرش: اینجور که معلومه همه موافقن.
پریدخت: چرا هیچکدومتون نظر من رو نمیپرسه؟ ناسلامتی منم عضو گروهتون هستم.
مجید: نه که تا الان ساکت بودین، گفتم شاید سکوتتون نشونه رضایت باشه.
پریدخت: ولی من مخالفم، چه لزومی داره که به دیدن شاه بریم؟
نارسیس: کلاً نظرت چیه؟
پریدخت: این مسخره بازی رو تموم کنید، باربد رو بفرستین بره خودمون هم برگردیم.
نارسیس: پری خانم! سفرمون مسخره بازی نیست، ما دوست داریم با تاریخ و تمدن کشورمون آشنا بشیم، تو یه نگاه به نسل جدید بنداز، یکیش همین ملیکاست، تاریخ و تمدن باستان کشورمون رو بلد نیست.
ملیکا: راست میگه.
پریدخت: به من چه که بچههای این دوره و زمونه به جای درس خوندن و کتابخونی سرشون رو گرفتن توی گوشی و چت بیخودی، چرا من باید تاوان پس بدم؟
آرش: پریدخت! میشه برای یه بارم که شده دست از مخالفت بیجا برداری و با بقیه همراه بشی؟
پریدخت: تو یکی هیچی نگو که ازت حسابی دلخورم.
آرش: باشه، بچه ها بیایین بریم، ما باید امشب با شاه قباد ملاقات کنیم، هر کسی هم مخالفه میتونه نیاد.
آرش با عصبانیت جلوتر رفت و مجید هم به دنبالش دوید.
مجید: آرش! وایستا، بذار اول من برم سروقت نگهبونا بعد تو برو.
آرش: اصلاً حواسم دست خودم نیست، برو ببینم چکار میکنی.
مجید: قربونت برم، اینقدر حرص نخور از اینم که هستی پیرتر میشی.
آرش: خودت رو لوس نکن برو ببینم چه خاکی تو سرمون میریزی.
مجید ماسکش را روی صورتش کشید، الهی به امید تو گفت و رفت سمت سربازها .
در تاریکی شب، دیدن کسی با شکل و قیافه جادوگرها رعب و وحشت به آدم منتقل میکند، حالا شما تصور کنید سربازها وقتی با مجید روبرو شدند چه واکنشی نشان دادند. یکی از سربازها بلافاصله بیهوش افتاد روی زمین، سه نفر دیگر هم از وحشت پا به فرار گذاشتند. مجید بلند خندید و رفت سمت سربازی که بیهوش افتاده بود، وضعیتش را چک کرد، وقتی مطمئن شد نمرده با خوشحالی به بچهها اشاره کرد و آنها هم به سمت دروازه قصر دویدند. سریع و بدون معطلی زندانیها را خارج کردند و خودشان به سمت قصر رفتند، از پشت درختهایی که در نزدیکی ورودی اصلی قصر کاشته شده بود، اوضاع را بررسی کردند. آن سه سرباز با هیجان و ترس جریان دیدن شیطان را برای بقیه سربازها تعریف میکردند و مجید آهسته به ترس آنها میخندید. آرش با خنده گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: