کامل شده رمان آینه زمان ظهور و سقوط (قسمت چهارم) | fatima Eqb کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 62,820
  • پاسخ ها 283
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
- جناب اردوان! نمی‌دونی چقدر از اینکه دوباره می‌بینمت خوشحالم، یادش بخیر اولین بار که دیدمتون، چه ماجراهایی داشتیم.
اردوان با تعجب به مجید و آرش نگاه کرد و گفت:
- آن روز که از اینجا رفتید جوان تر از حال بودید.
مجید: اِوا، جناب فرمانده! مگه الان پیر شدیم؟ هنوزم جوونیم.
اردوان: آن روز بسیار جوان و کمی گستاخ‌تر از حال بودید، نگهبانان از زبان شما در امان نبودند.
نارسیس پرسید:
- مگه مجید چی می‌گفت؟
آرش جواب داد:
- ایشون مشغول فحش دادن به سربازها بود.
همه بلند خندیدند، حتی فرمانده اردوان هم می‌خندید. بعد از کمی شوخی و خنده اردوان گفت:
- بگویید برای چه کاری به اینجا آمده‌اید؟ مگر یادتان رفته است که ورود به قصر شاه ممنوع است؟
آرش: جناب فرمانده! ما برای آشنایی بیشتر با خسرو انوشیروان اومدیم، ایشون رو که ببینیم خیلی زود بر می‌گردیم .
اردوان: اما شاهنشاه کسی را نمی‌پذیرند، کارهای زیادی دارند که باید انجام دهند.
مجید: ای بابا، برو بگو یه دقیقه استراحت کنه، اصلاً خودم سرگرمش می‌کنم.
اردوان: باید با وزیر تشریفات صحبت کنم، البته بعید می‌دانم اجازه‌ی ملاقات بدهند.
ملیکا با التماس به اردوان گفت:
- جناب فرمانده! تو رو خدا، تو رو خدا یه کاری کن بتونم خسرو انوشیروان رو ببینم، خیلی دلم می‌خواد ببینمش.
اردوان: من تلاش خود را خواهم کرد.
اردوان به باربد نگاه کرد و پرسید:
- ایشان خنیاگر هستند؟
باربد جواب داد:
- آری خنیاگر دربار خسرو پرویز می‌باشم.
اردوان: خسرو پرویز؟ او دیگر کیست؟
آرش: خسرو پرویز نوه‌ی پسری خسرو انوشیروانه ، البته شاید شما اون رو ببینید و یا شاید نبینید.
نارسیس: در آینده ایشون شاه ایران میشن.
اردوان با تعجب گفت:
- شما از چه چیز سخن می‌گویید؟
مجید: ای بابا، مگه یادت رفته ما از آینده اومدیم؟ دفعه قبل که برات توضیح دادیم.
اردوان: آری، اما این جوان خنیاگر مانند شما نمی‌باشد، پیداست که از جایی دیگر آمده‌اند.
آرش: درسته، باربد از دوره شما به دوره‌ی ما اومد، ما هم که الان اینجاییم به خاطر اینه که باید باربد رو برگردونیم به دوره‌ی خودش.
اردوان: بسیار خُب.
ناگهان فکری به ذهن اردوان خطور کرد و با خوشحالی گفت:
- یافتم، برای ملاقات با شاهنشاه می‌توانید از این جوان خنیاگر کمک بگیرید.
مجید: چجوری؟
آرش: یعنی باربد می‌تونه ما رو ببره؟
اردوان: آری، باربد خنیاگر دربار است، می‌تواند به راحتی به ملاقات شاه برود.
نارسیس: فهمیدم، باربد میگه اومده برای شاه آهنگ بزنه، ما هم دنبالش میریم.
مجید: آفرین به این همه هوش و ذکاوت.
ملیکا: جناب باربد مثل یه گنج بود و ما خبر نداشتیم.
مجید: خب پس چرا معطلید؟ بیایین بریم.
آرش: جناب فرمانده! شما هم همراه ما میایید؟
اردوان: آری، شما را همراهی می‌کنم.
بچه ها به همراه اردوان به سمت اقامتگاه شاهنشاه رفتند .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    به جلوی در ورودی که رسیدند، نگهبانان با دیدن فرمانده اردوان، با احترام ایستادند، فرمانده گفت:
    - ورود مرا به دربار اعلام کنید، باید با شاه ملاقات کنم.
    نگهبان: اطاعت فرمانده
    نگهبان سریع رفت داخل و پس از مدت کوتاهی برگشت و اجازه ورود را داد. اردوان به همراه بچه ها به داخل قصر رفتند. زیبایی و شکوه قصر چشم بچه ها را خیره کرده بود. ملیکا با شوق و هیجان به در و دیوار قصر نگاه می‌کرد، آرش و مجید قبلاً قسمت دیگری از قصر را دیده بودند و این قسمت برایشان جالب بود. نارسیس هم با تحسین به آن همه هنر و زیبایی نگاه می‌کرد. پریدخت اما ساکت بود و چیزی نمی‌گفت .
    ملیکا: عجب قصر بی نظیری! کاش خونه‌ی ما هم همینطوری بود.
    مجید: ناراحت نباش، برگشتی یه کم همت به خرج بده و اتاقت رو اینجوری درست کن.
    ملیکا: من که کاری ازم برنمیاد.
    مجید: از علی کمک بگیر، اون بدبخت که نوکر دست به سـ*ـینه جناب عالیه.
    ملیکا: آخی داداش گلم، من علی رو از همه بیشتر دوست دارم، یادم باشه براش یه هدیه ببرم.
    مجید: انگار ما وقت داریم که برای علی هدیه بخریم!
    آرش: نه وقتش رو داریم و نه پول این دوره رو.
    نارسیس: آخریه از همه مهمتره.
    پس از مدت کوتاهی به پشت در اتاق شاهنشاه رسیدند. اردوان رو به بچه ها گفت:
    - آماده باشید، هم اکنون پشت در اتاق شاهنشاه هستیم، باید با احترام رفتار کنید.
    بچه ها صاف ایستادند و اردوان با احترام در زد، شخصی که به عنوان پیشکار شاه بود در را باز کرد و همه وارد اتاق بزرگ شاه شدند، شاه بر روی تختی از طلا نشسته بود وتاج بزرگی که به خاطر سنگینی زیاد، آن را از سقف آویزان کرده بودند بر روی سرش قرار داشت. اردوان در برابر شاه تعظیم کرد و بچه ها هم با احترام سلام کردند. خسرو انوشیروان، با ابهت به بچه ها و فرمانده اردوان نگاه کرد و از فرمانده پرسید:
    - جناب فرمانده! ایشان که به همراه خود آورده‌اید، چه کسانی هستند؟
    اردوان: شاه به سلامت باشند، این جوان خنیاگر می‌باشد و به همراه دوستانش به حضورتان آمده‌اند تا کمی شما را شاد نمایند.
    شاه به بچه ها نگاه کرد، چهره مجید و آرش و نارسیس برایش آشنا بود. به مجید اشاره کرد و پرسید:
    شاه: تو ای جوان! تو قبلاً به ملاقات ما نیامده‌ای؟
    مجید و آرش به هم نگاه کردند و مجید با احتیاط گفت:
    - کِی قربانت گردم؟
    شاه که حسابی فکرش مشغول شده بود به مجید و آرش خیره شد، شاه همانطور خیره و عمیقاً در فکر فرو رفته بود، آرش آهسته کنار گوش مجید گفت:
    - مجید بیچاره شدیم، اول که اردوان ما رو شناخت، الانم شاه به ما شک کرده، معلوم نیست این آینه چه به سر ما بیاره! خدا رحم کنه.
    مجید: به جان خودم برگشتیم می‌زنم هزار تیکه اش می‌کنم، یعنی ممکنه وقتی برای بار دوم جایی بریم افرادی که قبلاً باهاشون آشنا شده بودیم ما رو به خاطر بیارن؟
    آرش: نمی‌دونم، گیج شدم به خدا، ولی تو سفر اولمون که با شاه ملاقات کردیم نصف ایوان مداین خراب شد، الان که سالم و دست نخورده‌اس.
    مجید: بذار ببینیم شاه هم ما رو به یاد میاره یا نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه بعد از کمی تفکر ناگهان انگار که چیزی به یاد آورده باشد با خشم از روی تخت بلند شد و بلند گفت:
    - به یاد آوردم، شما همان‌هایی هستید که باعث ویرانی نیمی از کاخ ما شدید، شما و آن بانویی که همراه‌تان است.
    اشاره کرد به نارسیس و او با تعجب گفت:
    - من؟ به خدا این بار اولیه که شما رو می‌بینم، من نبودم، باور کنید، مجید تو یه چیزی بگو.
    مجید: راست میگه جناب شاه، این اونی نیست که شما دیدین.
    شاه: شما روز قبل به کاخ ما آمدید و اعلام کردید که خواب گزار هستید و تعبیر خواب می‌کنید، شما باعث شدید کاخ زیبای ما نابود شود، فرمانده! آنها را به سیاهچال بندازید.
    مجید با دستپاچگی گفت:
    - قربانت گردم، الان که قصرتون سالم و دست نخورده‌اس، نگاه چقدر همه جا خوشگل شده، تو رو خدا ما رو نندازین تو سیاهچال.
    آرش: عالیجناب! اون یه پیشگویی بود که ما گفتیم اما از بدِ روزگار همون موقع اتفاق افتاد، الان دیگه هیچ پیشگویی نداریم.
    شاه: شما دستور مرا نادیده می‌گیرید؟ فرمانده! آنها را هر چه سریع‌تر به سیاهچال ببر.
    همان موقع باربد جلوتر رفت و با آرامش و متانتی که همیشه در کلامش داشت، برای شاه تعظیم کرد و گفت:
    - شاه به سلامت باد، خاطر خود را مکدر نفرمایید، آنها را خوب می‌شناسم، افرادی محترم و اصیل هستند، هیچ خطری برای جناب شاه ندارند، قدری بنشینید تا برایتان آهنگی بنوازم تا جسم و روحتان آرام شود.
    شاه از آرامش کلام باربد کمی آرام شد و بر روی تخت نشست. باربد سازش را آماده کرد و روبروی شاه نشست و با انگشتان جادویی‌اش شروع به نواختن کرد. آهنگ سبز اندر سبز را چنان زیبا ‌نواخت که شاه و بقیه درباریانی که آنجا بودند محو آن آهنگ زیبا شدند. نارسیس آهسته به مجید گفت:
    - انگار باربد شاه و بقیه رو جادو کرد، نگاه چجوری همه غرق در آهنگ شدن.
    مجید: ها به خدا، کاری کرد که من و آرش نتونستیم.
    شاه چشمانش را بسته بود و با لبخند به موسیقی گوش می‌داد، فرمانده اردوان هم همینطور. بعد از اینکه کار باربد تمام شد، شاه با تحسین برای باربد دست زد و با لبخند گفت:
    - براستی تو جوانی از بهشت هستی که نوای آسمانی را برایمان آورده‌ای، نامت چیست جوان؟
    باربد: نامم باربد است، از خنیاگران دربار بودم.
    شاه: خنیاگردربار؟ کدام دربار؟
    مجید با دستپاچگی پرید وسط حرف باربد و گفت:
    - اِ، چیزه، قربانت گردم ایشون از دربار حاج رضا اومده، اونجا نوازندگی می‌کرد.
    بچه ها سعی کردند هر جور شده خنده‌شان را کنترل کنند، باربد هم با خنده به مجید نگاه کرد، شاه با تعجب پرسید:
    - تا به حال نام شاهنشاه حاج رضا را نشنیده‌ایم، او کیست؟
    بچه ها به سختی سعی می‌کردند نخندند، اما مجید خیلی خونسرد و جدی روبروی شاه ایستاده بود و صحبت می‌کرد.
    - ایشون شاه شیراز هستند، ما هم از دربار همون شاهنشاه اومدیم.
    شاه: شاه شیراز؟! آنجا کجاست؟
    مجید: از این شهر خودتون برو سمت خرم آباد، می‌رسید به اصفهان و از اصفهان هم به کهکیلویه می‌رسید، از اونجا یاسوج و بعدش شیراز، زیاد دور نیست فقط بیست و پنج ساعت با اتوبوس تو راه هستین.
    شاه با تعجب به مجید نگاه کرد، چون اسم شهرهایی که مجید می‌برد را تا به حال نشنیده بود و حتی اتوبوس هم نمی‌دانست چه هست. شاه پرسید:
    - راستش را بگویید، از کجا آمده اید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اینبار آرش جواب داد:
    آرش: ما هم ایرانی هستیم اما با شما یه کم فاصله زمانی داریم که مهم نیست، مهم اینه که الان شما رو ملاقات کردیم.
    مجید: راست میگه، مثلاً این خانم کوچولویی که می‌بینید، خیلی دلش می‌خواست شما رو ببینه، آخه قربانت گردم ما وصف خوبی‌های شما رو خیلی شنیدیم.
    ملیکا: آره راست میگه، خیلی دلم می‌خواست شما رو از نزدیک ببینم.
    شاه کمی مکث کرد و به مجید نگاه کرد و گفت:
    - فرمانده! آنها را به سیاهچال بینداز.
    مجید اعتراض کرد و گفت:
    - چرا؟! ما که کار بدی نکردیم ،
    شاه: فرمانده همه را به جز این خنیاگر، ببرید به زندان.
    مجید: پارتی باربد کلفته.
    اردوان با احترام گفت:
    - عالیجناب! آنها هیچ خطری برای شاه ندارند، فقط پیشگویی می‌کنند.
    شاه: پیشگویی؟ مگر آنها خواب گزار نیستند؟
    اردوان: آنها علاوه بر اینکه خواب گزار هستند، پیشگو نیز می‌باشند.
    شاه: تو ای جوانک گستاخ! پیش بیا و هر چه پرسیدم جواب بده.
    مجید: کی من؟ به جان خودم تاریخ ساسانی یادم رفته، آرش بهتر می‌دونه، از اون بپرسید.
    شاه کلافه داد زد:
    - بگویید کدامتان پیشگوست وگرنه دستور می‌دهم همه‌ی شما را گردن بزنند.
    بچه ها هول شدند و به هم نگاه کردند، همین موقع پریدخت که تا آن لحظه ساکت بود جلو رفت و جواب شاه را داد:
    پریدخت: جناب شاه! اگر اجازه بدین من همه چیز رو براتون تعریف می‌کنم.
    شاه از رفتار پریدخت خوشش آمد و با لبخند گفت:
    شاه: بسیار خب، شما بگویید ای بانوی جوان
    پریدخت: عالیجناب! ما نه پیشگو هستیم و نه خواب گزار، این آقا که می‌بینید، آرش شوهر منه، آرش و پسرخاله اش مجید چند سال پیش یه آینه از یه عتیقه فروشی خریدن و...
    پریدخت خیلی خونسرد و شمرده و بدون توجه به اشاره های بچه ها، تمام ماجرای آینه و اینکه از کجا و چه دوره ای آمدند برای شاه تعریف کرد. شاه با دقت گوش داد و بعد از اتمام حرفهای پریدخت، کمی به بچه ها خیره شد و بعد گفت:
    - یکی از شما بگوید آیا حرفهای این بانو راست می‌باشد؟
    بچه ها به هم نگاه کردند، مجید جواب داد:
    - آقا مرگ یه بار و شیون هم یه بار، شما که به لطف این خانم همه چیز رو فهمیدین، گرچه ما نمی‌خواستیم به شما دروغ بگیم اما گفتن حقیقت هم باعث دردسر می‌شد، بله عالیجناب، ایشون راست گفتند، می‌خوایین ما رو گردن بزنید؟
    شاه بلند خندید و گفت:
    - خیر شما را گردن نمی‌زنیم اما، باید عاقبت سلطنت مرا بگویید، وای بر احوالتان اگر بد بگویید.
    مجید: خدا خیرت بده! عاقبت کدوم یکی از شماها خوب بوده که شما دومیش باشی؟ !
    شاه: منظورت چیست؟
    نارسیس: قربان شوهرم منظوری نداشت فقط کمی شوخه، ببخشید، مجید بسه! اِ !
    آرش: جناب شاه! تو کتاب‌های ما از شما به عنوان یه شاه دادگر و عادل یاد شده.
    مجید: بله قربانت گردم، نوشتن شما یه شاه خوب و خوشگل و مهربون بودین، بله بله.
    ملیکا: برای همینه که منم مشتاق شدم شما رو ببینم.
    مجید: بله بله، ایشون درست می‌فرمایند.
    شاه دیگه از دست بچه ها خسته و کلافه شده بود، بلند شد و جلوی بچه ها ایستاد و با تندی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - می‌گویید عاقبت سلطنت ما چه می‌شود یا همین حالا با دستان خود، شما را گردن بزنم؟!
    بچه ها دوباره هول شدند. اردوان و باربد از رفتاری که بچه ها با شاه داشتند، خنده شان گرفته بود و چیزی نمی‌گفتند. همین موقع وزیر اعظم، به نام بزرگمهر که یکی از وزاری معروف خسرو انوشیروان بود، وارد شد. شاه با دیدن بزرگمهر با عجز گفت:
    - وزیر اعظم! پیش بیایید.
    بزرگمهر: شاهنشاه به سلامت باد! چه شده است که خاطر سرورمان مکدر شده است؟
    بزرگمهر با دیدن مجید و آرش با تعجب گفت:
    - باز این دو جوان گستاخ که مدعی هستند از آینده آمده‌اند، در قصر می‌باشند؟ فرمانده! مگر دستور ندادیم آنها را قبل از غروب آفتاب گردن بزنند؟
    مجید: بفرما! دو کلمه هم از مادر عروس بشنوید.
    اردوان: جناب بزرگمهر! دیروز شاه حکم اعدام آنها را لغو کردند.
    شاه: حال این حکم را دوباره صادر می‌نمایم.
    مجید: موش بخورتت جناب شاه، چه با نمک حکم صادر می‌کنی.
    آرش: مجید! ساکت شو دیگه.
    بزرگمهر که وزیر کاردان و باهوش انوشیروان بود کمی فکر کرد و گفت:
    - بسیار خب، اگر می‌گویید که از آینده به دربار ما آمده‌اید، می‌توانید آن را ثابت کنید؟
    مجید با خوشحالی گفت:
    مجید: بله که می‌تونیم، خوبم می‌تونیم ثابت کنیم، الان نشونتون میدم.
    مجید موبایلش را بیرون آورد و از وزیر و فرمانده اردوان و شاه عکس گرفت. از گلدان‌هایی که در گوشه و کنار اتاق گذاشته بودند هم عکس گرفت و عکس‌ها را به شاه نشان داد. شاه با تعجب به عکس گلدان‌ها نگاه کرد و به مجید گفت:
    - چگونه توانستی آنها را در درون این جعبه کوچک کنی؟ نام این جعبه چیست؟
    مجید: ازشون عکس گرفتم، اسم این چیزی که بهش گفتید جعبه موبایله، موبایل.
    شاه: موبایل؟! یعنی چه؟
    مجید: ما با این موبایل می‌تونیم هر جا که می‌ریم با خانواده و دوست و آشناهامون در ارتباط باشیم.
    شاه که حسابی شگفت زده شده بود با کنجکاوی پرسید:
    - چگونه؟
    مجید: الان تو دوره‌ی شما آنتن نمیده که بتونم نشونتون بدم، مثلاً اگه خبری بشه یا بخواهیم از حال و روز همدیگه خبردار بشیم با این وسیله به همدیگه زنگ می‌زنیم و کلی خبر کسب می‌کنیم.
    شاه: این وسیله برای باخبر شدن از مرزهای کشور مهم است، آن را به ما بدهید تا بتوانیم به وسیله آن از احوال کشور با خبر شویم.
    مجید: جناب شاه! این وسیله تو دوره شما اصلاً کار نمی‌کنه چون تکنولوژی وسایل الکترونیکی تو این دوره وجود نداشت. شما باید برق داشته باشید تا بتونید از موبایل استفاده کنید.
    شاه با تعجب پرسید:
    - برق دیگر چیست؟
    مجید: هیچی بابا ولش کن، بریم عکس بعدی فقط نترسی ها !
    مجید عکس شاه را به او نشان داد و شاه با نگرانی گفت:
    - تو با من چه کرده‌ای ای مردک گستاخ !
    بزرگمهر هم به عکس نگاه کرد و در ادامه‌ی حرف شاه گفت:
    - تو روح ما را تسخیر کرده‌ای؟
    مجید: نه عامو، تسخیر روح چیه؟ من عکس شما رو گرفتم، اینجوری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    و عکس دیگری گرفت. شاه با عصبانیت گفت:
    - وای بر ما! عجب روز ناگواری را شروع کرده‌ایم، همین حالا دستور می‌دهم تو را بسوزانند.
    مجید خیلی خونسرد گفت:
    - ای بابا چقدر شما از عکس خودتون می‌ترسین، الان از خودمم یه عکس می‌گیرم ببینید اتفاقی نمی‌افته، ناری! ملیکا! بیایین یه سلفی بگیریم.
    ملیکا و نارسیس دو طرف مجید ایستادند و سه تایی یک عکس سلفی گرفتند و به شاه نشان دادند. مجید گفت:
    - دیدین عالیجناب؟ دیدین اتفاقی برامون نیفتاد.
    شاه با تعجب به عکس نگاه کرد و گفت:
    - دیگر چه چیز برای اثبات خودتان دارید؟
    آرش: بازم باید ثابت کنیم؟
    نارسیس: دیگه اثبات از این بیشتر؟
    مجید یک مرتبه به یاد چیزی افتاد و بشکنی زد و گفت:
    - فهمیدم! جناب شاه برای اثبات بعدی بهتره بریم تو باغ قصر.
    شاه: برای چه به باغ برویم؟
    مجید: چون این یکی باید بیرون از اتاق و ساختمون باشه.
    آرش: می‌خوای چکار کنی؟
    مجید: هیچی یه کم خوش بگذرونیم.
    بزرگمهر که کنجکاو شده بود بداند مجید قصد چه کاری دارد، شاه را ترغیب کرد که به باغ بروند. شاه موافقت کرد و بچه ها به همراه شاه و وزیرش به باغ رفتند. مجید کوله اش را زمین گذاشت و کف دستهایش را به هم مالید و با خنده گفت:
    مجید: به به! رسیدیم به قسمت خوشمزه سفر، همه حاضرین؟
    نارسیس فهمید مجید قصد چه کاری دارد، برای همین خندید. مجید یک ترقه بیرون آورد و به شاه گفت:
    - جناب شاه! این که می‌بینید یه گلوله‌ست و خیلی باحاله.
    شاه با تعجب گلوله ترقه را در دست گرفت و گفت:
    - این گلوله که می‌گویید به چه کار می‌آید؟
    مجید: ازش اینجوری استفاده می‌کنند ،
    مجید ترقه را از دست شاه گرفت و با یه حرکت سریع آن را به نقطه‌ی دوری پرتاب کرد. گلوله ترقه با زمین برخورد کرد و منفجر شد، صدای انفجارِ آن شاه، بزرگمهر و بقیه‌ی کسانی که در آن محوطه حضور داشتند را طوری غافلگیر کرد که از ترس روی زمین خوابیدند. دود غلیظی در فضای باغ پیچید، سربازهای قصر با شنیدن صدای انفجار خود را به محل رساندند، فرمانده اردوان هم که مانند بقیه غافلگیر شده بود از روی زمین بلند شد و سریع خودش را به کنار شاه رساند و کمک کرد شاه بلند شود. مجید و بقیه بدون کوچکترین واکنشی فقط به این صحنه نگاه می‌کردند.
    اردوان با عصبانیت به مجید گفت:
    - این چه کاری است که کردید؟ اگر شاهنشاه آسیب می‌دیدند شما را گردن می‌زدم.
    مجید: یه جوری رفتار می‌کنید که انگار بمب اتم پرتاب کردم، بابا جان فقط یه ترقه کوچولو بود.
    نارسیس: تو دوره ما از این ترقه ها خیلی زیاده.
    آرش: مجید کار خوبی نکردی.
    مجید: برو بابا.
    ملیکا: بده منم یکی بندازم.
    نارسیس: نه، دیدی که شاه چقدر ترسید.
    خسرو انوشیروان حسابی غافلگیر شده بود دست گذاشت روی قلبش و وزیر بزرگمهر و اردوان سریع بازوهای شاه را گرفتند و او را بر روی پلکانی در نزدیکی ساختمان قصر نشاندند. آرش با نگرانی به طرف شاه رفت و گفت:
    عالیجناب! من عذرخواهی می‌کنم، مجید یه کم شیطونه، تو رو خدا ببخشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه نفس عمیقی کشید و گفت:
    - مهم نیست، او آداب بزرگان را نمی‌داند.
    آرش خجالت زده برگشت سمت مجید و گفت:
    - چرا اینکار رو کردی؟ ناسلامتی شاه همسن و سال باباته.
    مجید: دور از جون حاج بابا، زبونت رو گاز بگیر، انوشیروان مرده.
    آرش: بله دور از جون حاج عمو، برو از شاه عذرخواهی کن.
    مجید: کی؟ من؟ عمراً .
    آرش: مجید !
    مجید: هرگز.
    نارسیس کنار مجید ایستاد و با مهربانی گفت:
    - مجید! برو عذرخواهی کن، گـ ـناه داره، پیرمرده.
    مجید: فقط به خاطر گل روی نارسیس جونم میرم، ولی به خاطر تو نمیرم.
    آرش: باشه به خاطر من نرو، حالا برو از دل شاه در بیار.
    مجید: راستی آرش! من قبلاً یه نسخه از فیلم حلقه‌ی 2 ریختم تو گوشیم، برم به شاه نشون بدم؟
    آرش: مجید! برو عذرخواهی کن دیگه.
    آرش، مجید را با یک لگد به جلو هول داد، مجید برگشت و با خنده گفت:
    - الهی پات بشکنه، به همه میگم از فیلم حلقه می‌ترسی.
    آرش خندید و مجید به طرف شاه رفت، قیافه افراد پشیمان را به خودش گرفت و خواست عذرخواهی کنه که یک مرتبه جوان برومند و زیبایی را دید که به سمت شاه رفت و با نگرانی گفت:
    - پروردگار بزرگ را شکر که سرورمان سالم هستند، بگویید چه کسی اوضاع قصر را بر هم ریخته است، خودم او را اعدام خواهم کرد.
    شاه: حال من خوب است فرزندم، نگران نباشید.
    مجید با خودش گفت:
    - فرزند؟ نکنه این همون هرمز چهارم، پدر خسرو پرویزه؟ ای جانم! آرش؟
    مجید برگشت و دوید سمت آرش و بقیه
    - آرش؟ آرش !
    آرش: چیه؟ چرا برگشتی؟
    مجید: نگاه اون پسره که کنار شاه نشسته هرمز چهارمه، هرمز چهارم پدر خسرو پرویز بود درسته؟
    آرش: کجاست؟
    مجید: اونجا! خوش تیپ بود و خبر نداشتیم.
    آرش: همون مردی که لباس شاهزاده ها رو پوشیده؟
    مجید: آره خودشه، بیا بریم جلو باهاش آشنا بشیم.
    آرش: بریم.
    مجید: پس بذار بقیه رو هم خبر کنم، بچه ها! بیایین بریم.
    همه با هم رفتند به کنار شاه و پسرش هرمز چهارم. هرمز چهارم به بچه ها نگاه کرد و از وزیر بزرگهمر پرسید:
    - آنها کیستند و اینجا چه میخواهند؟
    بزرگمهر: آنها مهمانان ناخوانده‌ی قصر هستند و این جوان که می‌بینید همانی است که این آشوب را به پا کرده.
    مجید: ای خبرچین بدبخت! نمی‌شد بذاری ما با ولیعهد آشنا بشیم بعد چُغُلی کنی؟
    هرمز: تو الان به وزیر ما چه گفتی؟
    آرش: هیچی جناب ولیعهد، منظوری نداشت.
    شاه با کمک بزرگمهر بلند شد و از آرش پرسید:
    - شما فرزند ما را ولیعهد خطاب کردید؟
    آرش: مگه جناب هرمز چهارم ولیعهد نیستند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه و بزرگمهر به هم نگاه کردند و بزرگمهر جواب داد:
    - اما ایشان هنوز جانشین شاه نشده اند.
    مجید: هنوز ولیعهد نشده؟ خب، ما زبون زدیم، الان میشه.
    شاه: به داخل قصر بیایید و در این باره بیشتر توضیح دهید، بیایید.
    شاه و وزیر به همراه هرمز چهارم به داخل قصر رفتند و بچه ها هم پشت سرشانوارد شدند. شاه بر روی تخت نشست و رو به بچه ها گفت:
    - یکی از شما، فقط یکی بگوید، جانشین آینده من چه کسی است؟
    بچه ها با هم شروع کردند به صحبت که شاه بلند گفت:
    - گفتم فقط یکی از شما نه همه‌تان، تو ای جوان! به گمانم نامت آرش بود، پیش بیا و بگو، وای بر احوالت اگر دروغ بگویی، اعدامت می‌کنم.
    آرش: بله چشم، جناب شاه! شما به جز پسرتان هرمز که ملقب بود به هرمز چهارم، فرزندان دیگری هم داشتین اما بهترین گزینه برای شاه شدن جناب هرمز بود چون هم از طرف مادری از خانواده بزرگی بود و هم تمام و کمال لیاقت شاهنشاهی رو داشت.
    مجید کمی جلوتر رفت و گفت:
    - منم یه چیزایی یادم اومد، بگم جناب شاه؟
    شاه با عصبانیت داد زد:
    - خیر، همانجا بایست، حق نداری به نزدیک ما بیایی ای جوانک گستاخ !
    آرش سرش را پایین انداخت و یواش خندید، مجید به شاه نگاه کرد و بعد عقب رفت و کنار نارسیس ایستاد. نارسیس و ملیکا و باربد هم خندیدند و مجید برایشان چشم غره رفت.
    آرش: جناب شاه! پسرتون هرمز از نظر شما برای شاه شدن کامل بود. تمام خصوصیاتی که یه شاه باید داشته باشه، هرمز داشت برای همین شما هرمز چهارم را به عنوان ولیعهد انتخاب کردین و متصرفات زیادی برای ایشون به ارث گذاشتین.
    شاه از حرفهای آرش خیلی خوشحال شد و گفت:
    - خوشحالمان کردی ای جوان! من نیز خواهان این هستم که فرزندمان هرمز را به جانشینی برگزینم اما این امر نیاز به تأیید بزرگان دارد .
    مجید از همان جایی که ایستاده بود بلند گفت:
    - شاه جونم! اصلاً از بزرگ و کوچیک نترس، هر کار دوست داری بکن، گور بابای همشون.
    شاه بلند داد زد:
    - خاموش باش! مگر نگفتم حق ندارید هیچ سخنی بگویید؟
    مجید: ای بابا.
    مجید آروم به نارسیس گفت:
    - خدا رحمت کنه خشایارشاه و کوروش کبیر رو، اینقدر باهام خوب بودن که حتی خشایارشاه من رو کنار خودش نشوند.
    نارسیس: پس بگو، همونا تو رو لوس کردن.
    مجید: تو هم بله ناری خانم !؟
    شاه با خوشرویی به وزیر بزرگمهر گفت:
    - جناب بزرگمهر! هم اکنون صد سکه‌ی طلا به این جوان دانا بدهید، ایشان ما را بسیار خوشنود کردند، زود کیسه‌ی زر را بیاور، می‌خواهم با دستان خودم به این جوان پاداش بدهم.
    آرش و بقیه بچه ها از تعجب زبانشان بند آمده بود. بزرگمهر سریع کیسه ای آورد و شاه آن را گذاشت کف دست آرش و گفت:
    - این پاداش تو می‌باشد، برو و با آن زندگی ات را سامان بده.
    آرش: ممنون جناب شاه، اما ...
    شاه: چیزی نگویید، حال بروید و خوش باشید.
    مجید دوید سمت آرش و گفت:
    - خدا شانس بده! جناب شاه پس پاداش ما چی میشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه: پاداش چه چیز را به تو بدهم؟ تو با آن وسیله ای که پرتاب کردی قصد جان مرا داشتی.
    مجید: نه بخدا، اون فقط یه ترقه بود، وگرنه چیز خاصی نبود.
    آرش: آقا مجید! ترقه بازی خطرناکه، یادت رفته.
    مجید: داری پُز میدی؟! باشه خودت خواستی، جناب شاه! پسرتون وقتی شاه میشه عرصه رو به قدری برای اشراف و بزرگان دربار تنگ می‌کنه که اونا هم شورش و ایشون رو از سلطنت برکنار می‌کنن بعد پسرش خسرو پرویز رو به تخت می‌نشونن.
    بعد به هرمز چهارم نگاه کرد و گفت:
    - پسرت خسرو پرویز، زندونت می‌کنه، اول دستور میده کورت کنن بعد می‌کشتت.
    شاه و هرمز چهارم با تعجب به مجید نگاه کردند، هرمز گفت:
    - فرزندم پرویز مرا خواهد کشت؟ آخر چرا؟
    مجید: چون کارهایی که کردی همه‌ی بزرگان و حتی زن و بچه‌ات رو عصبانی کرده بود.
    شاه: دروغ می‌گویی.
    مجید: نه دروغم کجا بود؟ هرمزچهارم به دست پسرش کشته میشه، اما میگن دنیا دار مکافاته، درسته، چون خسروپرویز که با پدرش این کار رو کرد بعدها خودش به دست پسرش شیرویه کشته میشه، ما یه مَثَل داریم که میگه دست بالای دست زیاده.
    آرش: البته منم می‌خواستم اینا رو تعریف کنم اما شما اینقدر سریع خوشحال شدین و زود پاداش دادین که نشد بگم.
    مجید: بگو سکه های طلا تو گلوت گیر کردن.
    آرش: مجید !
    شاه با ناراحتی نشست روی تخت و با دست سرش را گرفت و چیزی نگفت. آرش کمی جلوتر رفت و گفت:
    - جناب شاه! من این سکه ها رو برمی گردونم چون خبر خوبی به شما ندادم.
    شاه: نیازی به این کار نیست، آنها را بردارید و زود از اینجا بروید، من پاداشی که داده‌ام را پس نمی‌گیرم، حال بروید و ما را به حال خودمان بگذارید.
    آرش به مجید نگاه کرد و او هم اشاره کرد که بروند. بچه ها بعد از خداحافظی کوتاهی، به همراه فرمانده اردوان از قصر خارج شدند. آرام آرام مسیر باغ را طی می‌کردند، همان موقع پسربچه‌ی کوچک و زیبایی را دیدند که با ندیمه‌هایش در باغ بازی می‌کرد. کودک چنان با ذوق و شوق بازی می‌کرد که بچه ها با لبخند ایستادند و به کودک نگاه کردند. همان موقع زنی که دورتر از آنها در زیر طاقی از گل و گیاه نشسته بود و با لبخند او را نگاه می‌کرد کودک را صدا زد و او هم دوان دوان به طرف آن زن که مادرش بود رفت. نارسیس گفت:
    - عجب بچه نازی بود.
    ملیکا: آدم دلش می‌خواد یه بـ ـوس قلمبه از لپ‌هاش بگیره.
    باربد: او کیست؟
    اردوان جواب داد:
    - ایشان شاهزاده پرویز هستند.
    بچه ها با هم گفتند: پرویز؟!
    اردوان: آری.
    نارسیس: آخی، کی می‌دونه این کوچولوی ناز بعدها یه شاه خودخواه و مغرور میشه که اول پدرش رو می‌کشه و بعدها بدست پسر خودش کشته میشه.
    باربد: شاهنشاه خسروپرویز با من بسیار مهربان بودند، نمی‌توانم این چیزهایی که می‌گویید را باور کنم.
    مجید: بهتره بریم به دوره خسرو پرویز. موافقید؟
    آرش: من حرفی ندارم، نظر بقیه چیه؟
    پریدخت: مگه نظر بقیه هم براتون مهمه؟
    آرش: پری !!
    ملیکا: باشه باشه منم موافقم فقط خواهشاً دعوا نکنید.
    نارسیس: اما قبلش بیایین یه عکس از بچگی خسرو پرویز بگیریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: چجوری؟ مادرش نمیذاره.
    اردوان: بگذارید بر عهده من، می‌توانم ایشان را به سمت شما بیاورم
    اردوان به طرف خسروپرویز و مادرش رفت. خسروی کوچک با دیدن اردوان خوشحال شد و به طرف او دوید. اردوان پس از کسب اجازه از ملکه، دست شاهزاده را گرفت و در باغ قدم زنان راه افتادند سمت بچه ها. به نزدیک بچه ها که رسیدند، نارسیس و ملیکا با ذوق به طرف خسروپرویز رفتند و بغلش کردند. نارسیس محکم می‌بوسیدش و ملیکا هم لپهایش را می‌کشید و ذوق می‌کرد، مجید هم بچه را قلقلک می‌کرد، کودک بیچاره با بهت به آنها نگاه می‌کرد .
    ملیکا: خیلی بغـ*ـل تو بود، نوبت منه، بده بغـ*ـل من، بده دیگه.
    نارسیس: من بچه خیلی دوست دارم، بذار یه کم دیگه بغلم باشه.
    مجید: دعوا نکنید الان جیغ بچه در میاد.
    آرش: بهتره یه عکس ازش بگیریم.
    مجید: باربد! نمی‌خوای شاهنشاه خسرو پرویز رو بغـ*ـل کنی؟ وقتی برگردی به دوره خودت، می‌تونی ادعا کنی که شاهنشاه رو تو کودکی بغـ*ـل کردی.
    باربد: فکر خوبی است، بانو! بگذارید من نیز خسروی بزرگ را در آغـ*ـوش بگیرم.
    نارسیس: بیا برو بغـ*ـل عمو باربد، آفرین.
    خلاصه بعد از بغـ*ـل کردن کودکی خسرو پرویز، اردوان بچه را بغـ*ـل کرد و گفت:
    - بهتر است جناب شاهزاده را برگردانم، ممکن است ملکه نگران شده و در جستجوی وی بیاید.
    آرش: جناب اردوان! قبل از اینکه برگردین، بذارین یه عکس ازتون بگیرم.
    نارسیس: منم یکی می‌گیرم، میخوام شما رو به داداشم نشون بدم.
    ملیکا: منم یکی می‌گیرم.
    اردوان همانطور بچه به بغـ*ـل ایستاد و آرش و نارسیس و ملیکا از اردوان و خسروپرویز یک عکس گرفتند .
    بعد از خداحافظی از اردوان، آماده سفر شدند. آرش آینه را آماده کرد و همینکه خواست فرمان بده یک مرتبه مجید گفت:
    - صبر کن! یه چیزی یادمون رفت.
    آرش: چی یادمون رفته؟
    مجید: یادمون رفت اون زنجیر معروف که به زنجیر عدالت انوشیروان معروف بود ببینیم.
    آرش: حالا اونو از کجا پیدا کنیم که جنابعالی ببینی؟
    مجید: راحت پیداش می‌کنیم.
    آرش: نخیر لازم نکرده، آماده باشید که بریم.
    مجید: من نمیام، تا اون زنجیر رو نبینم نمیام.
    نارسیس: مجید لج نکن بیا بریم.
    مجید: من میرم زنجیر رو پیدا کنم، هر کی می‌خواد بره، بره. من رفتم.
    مجید از بقیه جدا شد و آرش صداش زد:
    - مجید !! برگرد داریم میریم ها !
    مجید: برید به سلامت.
    نارسیس: مجید وایستا، مجید!
    نارسیس هم به دنبالش رفت. آرش کلافه گفت:
    - ای بابا! عجب گیری کردیم با این پسره‌ی لجباز.
    پریدخت: عیبی نداره، خودمون میریم.
    ملیکا: نخیر خانم، با هم اومدیم و با هم برمی گردیم، مگه نه آقا باربد؟
    باربد: بله بانو، بهتر است ما نیز به دنبال آنها برویم، من هم پیشتر راجع به این زنجیر داستان‌هایی شنیده بودم.
    ملیکا: منم میرم دنبال اون دوتا.
    ملیکا هم جدا شد و رفت دنبال مجید و نارسیس. باربد به آرش گفت:
    - بهتر است برویم، نباید از یکدیگر جدا شویم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا