کامل شده رمان ایمی واتس و آینه‌ی اسرارآمیز | Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
***
صبح روز بعد مثل صبح‌های دیگر نبود و علت آن احتیاط و حالت محتاطانه‌ی ایمی هنگام صحبت با جارد بود که بسیار جلب توجه می‌کرد. او بعد از کوچک‌ترین حرف و یا اشاره‌ی خودش، به‌سرعت سرش را برمی‌گرداند تا عکس‌العمل جارد را ببیند و تنها وقتی صورت آرام و خون‌سرد او را می‌دید، دست از ناشیگری‌هایش برمی‌داشت. رفتار و اعمال او در مقابل جارد چنان آشکار بود که دین و آدریان به‌سرعت فهمیدند که چیزی میان آن دو تغییر کرده است و با وجود آنکه تنها سه‌روز از آشنایی‌شان می‌گذشت، با تمام وجود برای آن دو خوشحال بودند. در میان آن‌ها جارد تنها کسی بود که آرامش بیشتری داشت و با اینکه ایمی زیر لب مدام او را مردی بی‌احساس و خشک خطاب می‌کرد، دونفر دیگر اطمینان داشتند که ایراد جارد تنها در حفظ ظاهر اوست. او با وجود شور و اشتیاق بی‌اندازه‌اش پس از صمیمی‌ترشدنش با ایمی، به‌خوبی می‌توانست هیجانش را پنهان کند و با متانت و وقار از خیره‌شدن به صورت ایمی خودداری کند. زمانی که هرچهارنفرشان در دل خطر پیش می‌رفتند و دونفر از میانشان ناچار به حمل آینه بودند، شاید این رابـ ـطه‌ی جدید تنها حادثه‌ی خوشایند و جذاب در آن لحظات به شمار می‌آمد.
- شما می‌دونین خونه‌ی اون جادوگر کجاست؟
ایمی این را خطاب به دین و آدریان گفت؛ اما تمام حواسش به جارد بود که بی‌آنکه برگردد و یا اعتراضی کند، یک طرف آینه را در دست داشت و به راهش ادامه می‌داد. آدریان رد نگاه او را گرفت و لبخند زد، دین نیز به‌سختی جلوی خنده‌ی شیطنت‌آمیـ*ـزش را گرفت (زیرا می‌دانست ایمی از دیدن لبخند او هیچ خوشش نخواهد آمد، حتی امکان داشت در اثر جریحه‌دارشدن احساساتش لگد جانانه‌ای به او بزند) و با لبخند معناداری گفت:
- یه چیزهایی حدس می‌زنیم.
جارد گفت:
- پس یعنی مطمئن نیستی؟
- نه. ولی می‌دونم تنها راه رسیدن به اون برگشتن از راه جنگله. ملکه گفتن احتمالاً اون اول جنگل توی یه کلبه یا یه خونه‌ی قدیمی زندگی می‌کنه.
ایمی دوان‌دوان خود را به جارد رساند، لبخند زورکی به دونفر دیگر زد و آهسته در گوش او گفت:
- ما باید چی‌کار کنیم؟ باید باهاشون بریم یا...
- به‌نظرم بهتره با ما بیاین؛ حداقل تا زمانی که دریچه باز بشه، ما نباید از هم جدا بشیم.
این جمله را دین گفت که بی‌رودربایستی در فاصله‌ی نزدیکی از آن‌ها ایستاده و ظاهراً حرف‌های ایمی را شنیده بود. ایمی اندکی سرخ شد و از جارد فاصله گرفت، سپس با لحن عذرخواهانه‌ای گفت:
- من نمی‌خواستم... یعنی تنها نگرانیم پدر و مادرم هستن که...
دین به سادگی گفت:
- تو کاملاً حق داری، در هر صورت شما که هیچ‌وقت داوطلب نشدین که جونتون رو برای سرزمین ما به خطر بندازین.
ایمی با ناراحتی شروع به صحبت کرد؛ اما آدریان به‌آرامی میان حرف او پرید و با مهربانی گفت:
- هیچ عیبی نداره ایمی، ما شما رو درک می‌کنیم و هرموقع که زمانش برسه، با کمال میل شما رو برای برگشت به سرزمینتون بدرقه می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    آدریان لبخند وسیعی به او زد. جارد و ایمی یه یکدیگر نگاه کردند و نفس عمیقی کشیدند. هیچ‌کدام از آن‌ها درباره ترک دین و آدریان حس خوبی نداشتند؛ اما چاره‌ی دیگری نیز به فکرشان نمی‌رسید.
    خورشید کم‌کم در آسمان بالا رفته و زودتر از آنچه انتظارش را داشتند، به رنگ قرمز درآمد و جای خود را با ماه مهتابی و درخشان عوض کرد. آن روز در حالی گذشت که تمام مدت در راه بودند و کمتر با یکدیگر صحبت کردند. سرانجام زمانی که جنگل در تاریکی مطلق فرورفت، گوشه‌ی دنجی پیدا کردند و تصمیم به استراحت گرفتند. اگرچه خوابیدن با آن بدن کثیف و خاک‌آلود و موهای درهم‌گره‌خورده، بسیار سخت و عذاب‌آور بود؛ اما ایمی تمام تلاشش را کرد که تمام این مسائل را نادیده بگیرد و مثل بقیه برای خوابیدن تمرکز کند. ولی با گذشت چندساعت، در کمال ناامیدی متوجه شد نادیده‌گرفتن خارش سر و خاک‌آلودگی بدنش بسیار دشوارتر از آن است که تصورش را می‌کرد. ایمی تا مدت زیادی در جایش غلت خورد و با کلافگی جا‌به‌جا شد. بالاخره زمانی که خواب بر او غلبه کرد و به خودش قول داد که در اولین فرصت جایی را برای شست‌وشوی سر و بدنش پیدا کند، پلک‌هایش سنگین شد و در خواب عمیقی فرورفت.
    روز بعد بلافاصله پس از حرکت، ایمی مسئله‌ای را که تمام شب با آن دست به گریبان بود، برای دین و آدریان تعریف کرد. آن‌ها نیز روی نقشه‌ی دقیقشان رودخانه‌ی دیگری را پیدا کردند و پیشنهاد کردند قبل از ادامه‌ی حرکت به آنجا بروند. جارد و ایمی نیز با شور و اشتیاق از این پیشنهاد استقبال کردند.
    پس از کج‌کردن مسیرشان، ایمی که دوشادوش سه‌نفر دیگر حرکت می‌کرد، پرسید:
    - به‌نظرتون کلبه‌ی اون جادوگر چه‌جوریه؟
    دین گفت:
    - منظورت از اینکه چه‌جوریه...
    - یعنی خب، اون که یک آدم عادی نیست، حتماً خونه‌ش یک فرقی با بقیه‌ی خونه‌ها داره.
    آدریان گفت:
    - من که حدسی ندارم.
    ایمی که به لطف قصه‌ها و افسانه‌هایی که در گذشته خوانده بود خوب خیال‌پردازی می‌کرد، با حرارت گفت:
    - شاید خونه‌ش شکل یه جمجمه باشه، یا... از سقف کلبه‌ش سر حیوونای مختلف رو آیزون کرده باشه و... روی میزش پر از گوی باشه.
    دین خندید و آدریان سرش را برگرداند؛ اما ایمی مطمئن بود که او نیز به خنده افتاده است. با عصبانیت به آن دو گفت:
    - چیه؟ خنده نداره! شما که داستان‌های ما رو نخوندین، نویسنده‌ها همیشه از این‌جور چیزا توی کتاب‌هاشون می‌نویسن.
    جارد بی‌آنکه لبخند بزند، به تلخی گفت:
    - راست میگه. با اینکه من هیچ از این قصه‌های تخیلی خوشم نمی‌اومد؛ اما مامانم همیشه قبل از خواب برام می‌خوند.
    دین دست از خندیدن برداشت و گفت:
    - خب، شاید توی قصه‌های شما این‌جوری باشه؛ اما در واقعیت فکر نکنم بین خونه‌هامون فرق چندانی وجود داشته باشه.
    ایمی با بی‌اعتنایی گفت:
    - چرا، به‌نظر من که ممکنه؛ مثلاً مگه امکان داشت که فرقی بین کلبه‌ی هانسل و گرتل و اون جادوگری که گیرشون می‌ندازه نباشه؟
    لحظه‌ای سکوت برقرار شد، آنگاه دین گفت:
    -خب آره، این یکی رو راست میگی؛ کلبه‌هاشون باهم فرق داشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی که متوجه نکته‌ی خاصی در جمله‌ی او نشده بود، پیروزمندانه ابروهایش را بالا انداخت. دین ادامه داد:
    - اما خوشبختانه دخل اون جادوگر اومده. یادش به‌خیر! آخرین‌باری که گرتل رو دیدم فقط پنج‌سالم بود. حالا دیگه باید صدو‌ده‌سالش باشه، مگه نه؟
    دین سؤال آخرش را از آدریان پرسید و او با موافقت سرش را تکان داد و گفت:
    - آره، البته اگه بازم خودش رو توی دردسر ننداخته باشه؛ آخه اون عاشق ماجراجوییه. راستی شما اونو از کجا...
    بالاخره پس از چنددقیقه دین و آدریان متوجه شدند که دو نفر دیگر عقب‌تر از آن‌ها توقف کرده‌اند.
    دین با دیدن جای خالی جارد و آینه‌ای که تنها خودش در دست داشت و آن را حمل می‌کرد، برگشت و با حالتی بسیار عادی پرسید:
    - چی شده؟
    ایمی چنان رنگ‌پریده بود که دین و آدریان تعجبی نکردند. وقتی پاسخی به آن‌ها نداد، به‌جای او جارد که شگفتی و تحیر خاصی در چهره‌اش نمایان بود، آهسته پرسید:
    - تو... تو گرتلو دیدی؟!
    جارد به گونه‌ای نام گرتل را بر زبان آورد که گویی در تمام عمرش چنین نام عجیبی به گوشش نخورده بود. دین که از پرسش او جا خورده و از علت تعجب آن‌ها سردرنمی‌آورد، گفت:
    -خب آره، حالا مگه چی شده؟
    جارد جوابی نداد و فقط نگاه وحشت‌زده‌ای با ایمی ردوبدل کرد.
    -راستی، شما اونو از کجا می‌شناسین؟
    چشم‌های ایمی گشادتر از قبل شد و با صدای بلند و لحن غیرعادی گفت:
    - می‌شناسیم؟ منظورت چیه که میگی می‌شناسیم؟ از کجا... خب معلومه، از توی قصه می‌شناسیمش.
    دین که هم علاقه‌مند به‌نظر می‌رسید و هم بسیار متعجب شده بود، مشتاقانه پرسید:
    - از توی قصه؟ یعنی چه‌جوری؟
    ایمی با درماندگی جارد را به یاری طلبید. درحالی‌که اکنون هر چهارنفر ایستاده دایره‌ی کوچکی را تشکیل داده بودند، جارد برای آن‌ها توضیح داد:
    - خب از توی کتاب‌هایی که نویسنده‌ها برای بچه‌ها نوشتن؛ مثل هانسل و گرتل و خونه‌ی شکلاتی، تُپلی و کتاب سحرآمیز (این یکی واقعی نیست!) آلیس و سرزمین عجایب، جادوگر اُز، هری پاتر و...
    - صبر کن ببینم، اون آخری چی بود؟ هری؟ آره آره می‌شناسمش، فکرکنم چندوقت پیش دیدمش که... ای بابا آروم باش، فقط یه شوخی بود!
    دین با این احساس که هرلحظه ممکن است ایمی از هوش برود، با عجله این را گفت؛ با این حال مشت محکمی از سوی آدریان به بازویش خورد و جارد نیز چشم‌غره‌ی اساسی به او رفت. دین با شرمندگی ادامه داد:
    - اِ معذرت می‌خوام. در واقع خواستم بگم که همه‌ی داستان‌هاتون به جز گرتل و هانسل واقعاً قصه‌ن، پس نگران نباشین.
    ایمی با شنیدن این حرف چندان آسوده‌خاطر نشد و درحالی‌که که هنوز نمی‌توانست حقیقت ماجرایی که سال‌ها پیش اتفاق افتاده بود را بپذیرد (زیرا تمام دوران کودکی‌اش را با این تصور گذراند که حادثه‌ای که برای آن دو کودک اتفاق افتاده بود تمامش ساخته و پرداخته‌ی ذهن نویسندگان است)، با عصبانیت گفت:
    - اما چطور ممکنه واقعیت داشته باشه؟ اگه این‌طوره پس چطور دوتا از نویسنده‌های آلمانی اون داستان رو نوشتن؟
    دین گفت:
    - خب احتمالاً گرتل داستانش رو به اون دوتا فروخته، زندگی اون بیچاره‌ها هم کلی خرج داشته! (دوستان این فقط در رمان واقعیت داره، در واقع حقیقتاً این داستان برای اولین‌بار توسط دو نویسنده آلمانی نوشته شده.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی دیگر واقعاً عصبانی به‌نظر می‌رسید. جارد برای جلوگیری از خشونت احتمالی او فوراً پرسید:
    - پس یعنی اونا واقعاً دوتا بچه بودن که گیر یه جادوگر آدم‌خوار افتادن؟
    دین و آدریان هم‌زمان گفتند:
    - آره!
    جارد با کلافگی دستی به صورتش کشید؛ انگار باور چنین اتفاقی برایش بسیار دشوار بود. چنددقیقه‌ای در سکوت گذشت تا اینکه دین لبخند مضحکی به آن دو زد و با اشاره به مسیر مقابلشان گفت:
    - اوم... رودخونه از این‌طرفه، بیاین بریم.
    بار دیگر به راه افتادند. ذهن ایمی بسیار به‌هم‌ریخته و مشغول بود؛ اطمینان داشت که جارد نیز مثل او گیج و سردرگم است و نمی‌تواند این واقعیت را هضم کند که انسان‌هایی به نام گرتل و هانسل حقیقتاً وجود دارند و روزگاری با خطر مرگ مواجه شده‌اند. ایمی نگاهی به محیط پیرامونش انداخت و در کمال تأسف به این نتیجه رسید که طبق گفته‌ی بزرگ‌ترها، جادوگران نیز نباید وجود خارجی داشته باشند؛ درحالی‌که در همان لحظه و همان زمان، جادوگر تبهکاری در جنگلی که آن‌ها آسوده در آن قدم می‌زدند، نقشه‌ی نابودی دنیایشان را می‌کشید. اکنون او از پدربزرگ و پدر و مادرش که در کودکی همیشه با اطمینان به او می‌گفتند چنین چیزهایی وجود خارجی ندارند، بسیار عصبانی بود. گرچه نمی‌توانست آن‌ها را سرزنش کند؛ زیرا حتی خودش نیز هیچ‌گاه نخواست وجود جادو و موجودات تخیلی و خیلی چیزهای دیگری که در کتاب‌ها نوشته شده بود و در فیلم‌ها به تصویر کشیده می‌شد را باور کند.
    بالاخره بعد از گذشت مدت طولانی، زمانی که به افکارش نظم و ترتیب داد، تصمیم گرفت پرسش‌هایی را که در ذهنش بالا‌وپایین می‌رفتند مطرح کند تا تنها اندکی از شک‌وشبهه‌هایش کاسته شود. دیگر چیزی نمانده بود تا به رودخانه برسند که با صدای رسا و محکمی گفت:
    - اگه واقعاً همین‌طوره که شما می‌گین، پس ممکنه خیلی از کتاب‌هایی که نوشته شده واقعی باشن.
    دین با دست به مسیری که در سمت چپشان قرار داشت اشاره کرد و گفت:
    - درسته.
    ایمی با لحن تندی گفت:
    - ولی چطور ممکنه...
    دین میان حرف او پرید و آرام و شمرده گفت:
    - ایمی تو تا حالا چندتا کتاب خوندی؟
    ایمی متعجب از پرسش ناگهانی او لحظه‌ای مکث کرد و نگاهی به جارد انداخت، سپس به صورت خون‌سرد دین خیره ماند و جواب داد:
    - نمی‌دونم، خیلی زیاد. شاید...
    -خب، بهم بگو تا حالا این فکر به ذهنت رسیده که نویسنده‌ها چطور چنین چیزهایی رو می‌نویسن؟
    ایمی که از پرسش‌های او گیج شده بود، با تردید گفت:
    - خب معلومه، اینا از ذهنشون میاد، همه‌ش از ایده و خلاق‌بودن ذهنشونه.
    دین که اکنون کاملاً جدی شده بود، پایش را روی بوته‌ی بلندی گذشت تا بقیه رد شوند. وقتی همگی از روی بوته پریدند، دین گفت:
    - به‌نظر تو چنین چیزی ممکنه؟
    ایمی ابلهانه پرسید:
    - چی ممکنه؟
    - همین که همه‌چی توی ذهن نویسنده‌ها اتفاق می‌افته.
    ایمی دهانش را باز کرد تا با اطمینان بگوید: «بله!»؛ اما لحظه‌ای بعد نظرش عوض شد و با حالتی شکست‌خورده دهانش را بست.
    دین با این تصور که اندکی او را قانع کرده است، نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
    - ببین، اینو انکار نمی‌کنم که این جهان پر از انسان‌های باهوش و فرهیخته‌ست؛ کسایی که ممکنه در طول زندگیشون شخصیت‌های ماندگاری رو خلق کنن که تا ابد در ذهن مردم بمونه یا کسایی که با اختراعات و کشفیاتشون بتونن یه دنیا رو نجات بدن و یا چند قدم به پیشرفتی اساسی نزدیک کنن. اما تا حالا به این فکر کردی که چطور امکان داره هزاران داستان پیوسته رو بنویسن بدون اینکه از جایی الهام بگیرن؟ چطور میشه هزاران اتفاق و حادثه‌ی بد و خوب رو نوشت و حتی برای دیگران تدریس کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دین لحظه‌ای با انتظار به ایمی نگاه کرد؛ اما او چنان غرق افکارش شده بود که پاسخی نداد. جارد و آدریان نیز به شدت تحت‌تأثیر بحث آن‌ها و صحبت‌های پایانی دین قرار گرفته بودند. سرانجام دین این‌گونه به بحث خاتمه داد؛ او گفت:
    - خیلی از آدم‌ها می‌تونن داستان‌های فوق‌العاده‌ای رو خلق کنن؛ اما در بعضی از مواقع، تا حقیقت و ماجرایی وجود نداشته باشه، نمیشه اونو نوشت؛ چون اونا چیزی فراتر از هوش و استعداد انسان‌ها هستن.
    ایمی با شنیدن جمله‌ی آخر او سرش را بلند کرد و جوری به صورتش نگاه کرد که انگار تا به آن لحظه به‌درستی او را ندیده و نشناخته بود.
    صحبت‌های دین اندکی گمراه‌کننده بود و نیاز به تفکری عمیق‌تر داشت؛ اما ایمی بعد از شنیدن آن کلمات برخلاف آنچه تصور می‌کرد، چنان قانع و آرام شد که دیگر از هیچ‌کدام از عقاید خود دفاع و جانب‌داری نکرد. شاید بزرگ‌ترین دلیل برای قانع‌شدنش این بود که چنین حرف‌هایی از دهان دین بیرون آمده و همین در نظرش بسیار عجیب بود؛ شاید دین هیچ‌گاه آن‌گونه که باید و شاید روحیات درونی‌اش را بروز نداده بود، شاید... .
    - اَه این اصلاً خوب نیست! انگار هم‌نشینی با جاناتان حسابی روم اثر گذاشته! خب دوستان، بجنبین، باید تا قبل از ظهر به رودخونه برسیم.
    ایمی لحظه‌ای به صورت بی‌اعتنای دین خیره ماند و در یک‌لحظه تمام تصورش از جدی ‌بودن‌های گهگاه او نابود شد و با خود فکر کرد تنها کسی که لایق پاداش و ستایش است، شخصی به نام جاناتان است. ایمی نفس کلافه‌ای کشید و درحالی‌که از تغییر رفتارهای دین و افکار چند لحظه پیشش درباره‌ی او به خنده افتاده بود، پشت‌سر آن‌ها حرکت کرد.
    به‌زودی به رودخانه‌ای رسیدند که درست مثل رودخانه‌ی قبلی بوده و تنها فرقش در این بود که عمقش بسیار کمتر و آبش اندکی تیره و کدر بود؛ اما همان هم برای ایمی بسیار امیدوارکننده بود. با رسیدن به مسیر رودخانه، قرار بر این شد که ایمی و آدریان در فاصله‌ی دورتری از دونفر دیگر خود را شسته و آزادانه بتوانند لباس‌هایشان را دربیاورند و در آب رودخانه بشویند. دین با دقت آینه را جایی در نزدیکی خودشان روی زمین قرار داد و سپس با لحن هشداردهنده‌ای به آن‌ها گفت:
    - زیاد دور نشین!
    آدریان سری تکان داد و جارد آهسته گفت:
    - مراقب خودتون باشین.
    با اینکه این جمله را خطاب به هردوی آن‌ها گفت؛ اما ایمی متوجه شد که منظور جارد تنها خود اوست. از قرار معلوم دین و آدریان نیز این را فهمیده بودند؛ زیرا لبخند معناداری بر لب داشتند.
    ایمی و آدریان مسیر کوتاهی را تا انتهای رودخانه پیش
    رفتند و آن‌قدر دور شدند تا دین و جارد به‌طور کامل ناپدید شدند. آنگاه بی‌معطلی لباس‌هایشان را درآوردند و با شور و هیجان وارد آب ملایم رودخانه شدند. ایمی که از شدت خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت، جیغ کوتاهی کشید و همچون کودکان دست‌هایش را پر از آب کرد و بر سر‌‌وروی آدریان پاشید. او نیز با خنده مقداری آب به‌طرف ایمی پاشید و تا چنددقیقه‌ی نشاط‌آور هردو مشغول بازی با یکدیگر شدند. صدای جیغ و فریاد هیجان‌زده‌شان در تمام محوطه می‌پیچید و آن دو فارغ از هر خطر احتمالی، با صدای بلند می‌خندیدند و از آن هوای آفتابی لـ*ـذت می‌بردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    خنده‌ها و شیطنت‌هایشان خیلی طول نکشید و آن دو بنابر توصیه‌ی دین، هرچه زودتر خود را شستند و بار دیگر لباس‌های خیسان را به تن کردند. ایمی از ته دلش خوشحال بود که هوای اواخر فصل بهار گرم است؛ زیرا حتی تصور درآوردن لباس‌هایشان در هوای سرد و بادهای سوزناک زمستان وحشت‌آور بود. آن دو چنددقیقه‌ای زیر آفتاب نشستند و مشغول گفت‌وگو با یکدیگر شدند، آنگاه با شنیدن فریاد آشنایی از جا برخاستند و مسیر آمده را برگشتند.
    دین و جارد هردو مشغول پوشیدن لباس‌های نمدارشان بودند. دین با دیدن آن‌ها چشمکی زد و گفت:
    - خوش گذشت؟
    آدریان پشت چشمی برای دین نازک کرد و با لحن کش‌داری گفت:
    - خیلی! مگه نه؟
    ایمی با لبخند سرش را تکان داد و در همان زمان نگاه او و جارد با یکدیگر تلاقی پیدا کرد و قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت. او موهای خیسش را بالا زده بود، لباسش نیز به بدنش چسبیده بود و قدبلندتر از همیشه به‌نظر می‌رسید. ایمی دست از خیره نگاه‌کردن به او برداشت و همچنان که نزدیک‌تر می‌شد، گفت:
    - انگار دیگه بی‌مصرف شده.
    ایمی به دوربین جارد که اکنون در دستش بود، اشاره می‌کرد. جارد لبخندی زد و درحالی‌که با حالت خاصی سرتاپای ایمی را برانداز می‌کرد، گفت:
    - آره؛ ولی نمی‌خوام بندازمش دور، باید بگم یه‌جورایی به این دوربین علاقه داشتم.
    ایمی که از لحن غم‌انگیز جارد خنده‌اش گرفته بود، گفت:
    - اوه! من یادم رفته بود که تو هنوزم یه خبرنگار سمجی!
    جارد خندید و گفت:
    - راستش تو این چندروز منم یادم رفته بود که تو همون دختر تخسی که تنهایی رو ترجیح میده.
    ایمی درحالی‌که گوشه‌ی لباس جارد را صاف می ‌رد، آهسته در گوش او گفت:
    - اما الان که دیگه تنها نیستم، مگه نه؟
    - معلومه که نیستی! من همیشه...
    - اهم!
    جارد و ایمی به‌سرعت از یکدیگر فاصله گرفتند. دین که از حالت چهره‌ی آن‌ها خنده‌اش گرفته بود، با بدجنسی پوزخندی زد و گفت:
    - نظرتون چیه زودتر راه بیفتیم؟
    جارد و ایمی یک‌صدا گفتند:
    - عالیه!
    دین با صدای بلند به آن‌ها خندید. جارد و ایمی که گیج و شرمنده به‌نظر می‌رسیدند، نفس‌های حبس‌شده‌ی خود را رها کردند و دوشادوش یکدیگر محوطه‌ی باز رودخانه را ترک کردند.
    کم‌کم راه جنگل از درخت‌های انبوه خالی شد و جای آن‌ها را درخت‌های باریک و نحیفی گرفتند که شاخ و برگ‌هایشان بسیار کمتر بود و به آن‌ها اجازه می‌دادند تا آسمان آبی و صاف را مشاهده کنند و از آن هوای گرم و آفتابی لـ*ـذت ببرند.
    آن‌ها چندساعتی در آرامش پیاده‌روی کرده و درباره داستان‌ها و اتفاقات مختلف بحث و گفت‌وگو کردند. در این میان ایمی نیز به‌طور ناگهانی متوجه شد که با صحبت‌کردن با دین و آدریان بهتر می‌تواند هزاران مسئله‌ای که در ذهنش بودند را درک کند و پاسخ تمام پرسش‌هایش را دریافت کند. در واقع تجربیاتی که دین و آدریان در مواجهه با جادو و موجودات باستانی داشتند، کمک بزرگی برای باورپذیری دنیای جدیدی که آن را در بیداری و مقابل چشم‌هایش می‌دید، بود.
    کم‌کم همگی از آن منطقه‌ی باز و خوشایند خارج شدند و بار دیگر درختان انبوه‌تر شده و سایه‌ی تاریکی همچون سقف بالای سرشان قرار گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی متعجب از آن تغییر ناگهانی، سرش را بلند کرد و متوجه شد که حتی درختان نیز قابل تشخیص نیستند؛ انگار شب زودتر از آنچه انتظارش را می‌کشیدند فرارسیده بود. اما چنین چیزی امکان نداشت؛ زیرا ایمی اطمینان داشت هنوز چندساعتی به تاریکی هوا مانده است.
    چنددقیقه‌ای نگذشته بود که صدای آشنا و نگران‌کننده‌ای به گوش رسید و ایمی را وادار کرد تا نگرانی‌اش را با بقیه در میان بگذارد.
    به‌طور ناگهانی ایستاد و گفت:
    - بچه‌ها! به نظرم همین الان یه صدایی شنیدم.
    جارد که انگار تاکنون منتظر واکنشی از سوی بقیه بود، بلافاصله گفت:
    - منم همین‌طور!
    آدریان نیز آستین لباس دین را کشید تا او را از رارفتن باز دارد و گفت:
    - منم...
    همان لحظه چنان قهقهه‌ای در تمام جنگل پیچید که باعث شد همه خشکشان بزند. صدا به گونه‌ای بود که انگارصدها انسان شرور همگی یک‌صدا شروع به خندیدن کردند.
    دین ناخودآگاه آینه را روی زمین گذاشت و گفت:
    - لازم نیست که بگم منم همین‌طور!
    همگی با نگرانی یکدیگر را از نظر گذراندند. ایمی با وحشت به بازوی جارد چنگ زد و دین نیز بلافاصله آدریان را به خود نزدیک کرد. لحظه‌ای همه سکوت کردند؛ گویی منتظر بودند تا فقط یک‌بار دیگر آن صدا را بشنوند.
    دیری نپایید که انتظارشان به پایان رسید و خاک آرمیده در زیر پایشان به جنب‌وجوش افتاد.
    آدریان با نفرت گفت:
    - نه! از این لعنتی‌ها متنفرم!
    - بخوابین روی زمین!
    فریاد جارد همه را هوشیار کرد؛ اما حتی اگر هم می‌خواستند قادر به انجام این کار نبودند؛ زیرا باد و طوفان با سرعت و نیرویی فراتر از حد انتظار، آن‌ها را در برگرفت و فرصتی باقی نماند تا خود را از آن گردباد سهمگین نجات دهند.
    ایمی صدای جیغ هولناکی را شنید و در کمال وحشت متوجه شد دستش از میان دست‌های جارد سر می‌خورد. سعی کرد محکم‌تر آن را نگه دارد؛ اما شدت جریان باد چنان زیاد بود که قبل از آنکه بتواند فکرش را عملی کند، دست جارد از میان انگشت‌های ظریفش رها شد.
    ایمی از سر درماندگی فریاد زد:
    - نه!
    اما بازشدن دهانش مساوی بود با واردشدن مقداری زیادی خاک و سرفه‌های خشکی که شرایطش را حتی بدتر از پیش کرد.
    ایمی عاجزانه دعا می‌کرد که دین هرچه زودتر دست‌به‌کار شود و آن‌ها را نجات دهد؛ اما دعایش مستجاب نشده و طوفان حتی شدیدتر از قبل شد.
    و ناگهان صدای فریادهای پاروکس‌ها اوج گرفته و موج خشم و بی‌رحمی‌شان همچون انفجار عظیمی ایمی را ماننند عروسکی به هوا پرتاب کرده و چندین مایل دورتر از جایی که ایستاده بودند، به زمین انداخت.
    ایمی پس از برخوردش به زمین، ناله‌ی خفیفی کرد و سرش را اندکی بلند کرد؛ اما نیرو و انرژی‌اش چنان تحلیل رفته بود که همه‌جا در نظرش تیره‌وتار گشت و از هوش رفت.
    ***
    سردی زمین را احساس می‌کرد؛ صدای آواز پرندگان و جریان حیات را در آن جنگل شوم. تازه زمانی که توانست انگشت بی‌جانش را تکان دهد، دریافت که علائم حیات حتی در خود او نیز پیدا می‌شود.
    با تکان‌دادن پایش اخم ظریفی میان اَبروهای باریکش پدیدار گشت و زیر لب غرولند کرد. می‌دانست که اکنون می‌تواند چشم‌هایش را باز کند؛ اما کوفتگی بدنش چنان زیاد بود که حتی انجام این کار ساده نیز دشوار به‌نظر می‌رسید. سرانجام به‌سختی چشم‌هایش را گشود و اولین چیزی که در مقابل چشم‌هایش ظاهر شد، شاخ و برگ درختان انبوهی بود که اطرافش را احاطه کرده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    شدت ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود چنان زیاد بود که چندین دقیقه طول کشید تا حادثه‌ای که ساعت‌ها پیش رخ داده بود را به یاد آورد و وقتی هجوم پاروکس‌ها و آن انفجار مهیب همچون فیلمی که روی دور تند باشد از ذهنش گذشت، جوری از جا پرید که صدای تق خفیفی بلند شد و صدای ناله‌ی دردناکش در محوطه پیچید.
    ایمی که از شدت درد چهره‌اش درهم رفته بود، دریافت که قادر به تکان‌دادن پای سمت راستش نیست و با کوچک‌ترین حرکتی درد ابتدا در پا و سپس در تمام نقاط بدنش پخش می‌شود. اولین نتیجه‌ای که از این درد جان‌گداز و غیرقابل‌تحمل گرفت، این بود که استخوان مچ پایش شکسته است. اتفاق ناگواری بود؛ اما چیزی که تحمل آن درد را برایش سخت‌تر می‌کرد، این بود که از جارد، دین و آدریان خبری نبود.
    ایمی به‌سختی روی زمین نشسته و در آن فضای کمابیش تاریک با چشم به دنبال نشانه‌ای از حضور سه‌نفر دیگر گشت؛ اما خبری از آن‌ها نبود، اکنون تنها او مانده بود و تاریکی و ترس و وحشتی که کم‌کم تمام وجودش را دربر می‌گرفت.
    شاید اگر به پایان روز نزدیک نمی‌شد، می‌توانست با کمی گشتن آن‌ها را پیدا کند. هرچند که بعید می‌دانست با آن درد و کوفتگی بدنش بتواند حتی یک قدم بردارد؛ اما همین هم برایش روزنه‌ی امیدی بود که با تاریکی هوا کم‌کم از بین می‌رفت و برایش وحشتی بی‌سابقه را به ارمغان می‌آورد.
    ایمی سوزشی را در چشم‌هایش احساس کرد؛ اما بلافاصله مقاومت کرد و جلوی ریزش اشک‌هایی را که می‌خواست از سر درماندگی بریزد، گرفت. اگر می‌بایست تا صبح صبر کند و در روشنایی روز به دنبال آن‌ها بگردد، پس باید این کار را می‌کرد؛ حتی امکان داشت قبل از آنکه خودش بخواهد اقدامی کند، آن‌ها او را پیدا کنند.
    با این فکر تنها اندکی از نگرانی‌اش کمتر شد و کشان‌کشان خود را به تنومندترین و پیرترین درخت اطراف رساند، پاهایش را دراز کرد و چشم‌هایش را بست.
    پای راستش هنوز سوزش بی‌امانی داشت. هرازگاهی دردش کمتر می‌شد؛ اما گزگز ناخوشایندی جای آن را می‌گرفت، آنگاه بار دیگر درد طاقت‌فرسایی آغاز می‌شد.
    با فرارسیدن شب، فکر ایمی از درد‌هایش منحرف شد و به‌سمت گرگ‌ها و جانوران دیگری رفت که در شب قد علم کرده و در جنگل پرسه می‌زدند.
    تمام مدتی که به‌ناچار در تاریکی مانده و عرق سرد بر پیشانی‌اش نشسته بود، در دل دعا می‌کرد که دوستانش زودتر او را پیدا کنند. ایمی به‌طور دردناکی به یاد جارد افتاد که بی‌شک تمام ساعات باقی‌مانده‌ی روز را به دنبالش گشته و اکنون همچون او مغلوب تاریکی و خطرات شب شده و دست از جست‌وجو برداشته است.
    ایمی از ته دل امیدوار بود که فکرش درست باشد و آن‌ها در روشنی روز یکدیگر را پیدا کنند. از طرفی نگران دین و آدریان بود و نمی‌توانست حدس بزند عاقبتشان پس از برخورد با پاروکس‌ها چه بوده است. به‌طرز ناخوشایندی خیالش از بابت جارد راحت بود؛ زیرا هنگام انفجار گردباد، صدای دورشدن فریاد او را شنیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    از اینکه برای زنده‌ماندن او خوشحال بود، احساس شرمندگی می‌کرد؛ زیرا سرنوشت دین و آدریان برایش گنگ و مبهم بود و حتی نمی‌دانست که آیا آن‌ها هنوز زنده هستند یا نه... .
    اما حتی تصور مرگ آن‌ها برایش سخت بود و به‌هیچ‌وجه دلش نمی‌خواست به این احتمال فکر کند.
    ایمی با ناراحتی سرش را به درخت تکیه داد و سعی کرد به چیزهای دیگری فکرکند؛ اما به ثانیه نکشید که از جا پرید و درحالی‌که چشم‌هایش گرد شده بود، به یاد آینه افتاد که معلوم نبود سرنوشتش چه شده و یا به دست چه کسانی افتاده است. حتی این امکان وجود داشت که نزد صاحبش بازگشته باشد و این احتمال از تمام فکرهایی که در آن چندساعت به سراغش آمده بودند، ترسناک‌تر به‌نظر می رسید. ایمی در آن وضعیت کاری نمی‌توانست از پیش ببرد به‌جز آنکه در تنهایی بنشیند و برای خوش‌بودن عاقبت این سفر ناخواسته دعا و راز‌ونیاز کند.
    با بلندشدن صدای زوزه‌ی بلند و ممتدی تمام افکارش پاره شد و احساس کرد نگرانی و اضطراب مغزش را متلاشی می‌کند و توان مقاومت را از او می‌گیرد.
    ایمی که نزدیک‌بودن صدا را خطری بزرگ و جدی می‌پنداشت، سعی کرد خود را به قسمت تاریک‌تری بکشاند؛ هرچند که حس بویایی گرگ‌ها فوق‌العاده قوی بود؛ اما ایمی امیدوار بود فاصله‌ی بینشان آن‌قدر زیاد باشد که بوی بدنش به گرگ‌های گرسنه‌ی جنگل نرسد.
    دقیقه‌ها به کندی می‌گذشت. صدای گام‌های سنگین و نفس‌های صدادار هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد. ایمی جرئت تکان‌خوردن نداشت و چنان حواسش را بر روی صداهای اطراف متمرکز کرده بود که حتی درد پایش را نیز از یاد بـرده بود.
    نزدیک‌شدن حیوان را احساس می‌کرد؛ تلاش گرگ گرسنه برای یافتن طعمه‌ای در همان اطراف. تقلایش برای به‌دست‌آوردن طعمه ای هرچند کوچک و نحیف کاملاً محسوس بود؛ اما اگر می‌دانست طعمه‌ای به آن بزرگی و لذیذی در همان اطراف پنهان شده است چه می‌شد؟ طعمه‌ای که حتی وسیله‌ای برای دفاع از خویش نداشت و خستگی و گرسنگی و درد پا تمام توان و انرژی‌اش را ربوده بود.
    ایمی با وحشت چشم‌هایش را برهم فشرد و با دست دهانش را پوشاند تا مبادا صدای نفس‌های وحشت‌زده‌اش به حیوان برسد.
    نمی‌دانست چندثانیه و یا چنددقیقه در آن حالت گذشت تا سرانجام گرگ از یافتن طعمه‌ای در آن حوالی ناامید شد و از سر خشم و درماندگی زوزه‌ی سوناکی کشید، آنگاه با گام‌های بلند و سنگینی دوباره به راه افتاد و طولی نکشید تا کاملاً از آن محوطه دور شد.
    ایمی که حتی تا پس از دورشدن او سعی می‌کرد آرام‌تر نفس بکشد، در آن تاریکی آن‌قدر به سایه‌ی هیبت او نگاه کرد تا کاملاً از نظر ناپدید شد و تازه توانست نفسی از سر آسودگی بکشد.
    تا مدت‌ها پس از آن دقایق پر از اضطراب، مرتب با خود فکر می‌کرد که چیزی نمانده بود تا طعمه‌ی آن گرگ شود. تصور چنین مرگ دردناکی آن‌قدر وحشت‌آور بود که هر فکر دیگری را از سرش بیرون کرده بود؛ حتی فکر بهترین دوستانش.
    او تا نزدیک‌های صبح پلک برهم نگذاشت و برای حفظ جانش آ‌ن‌قدر نگهبانی داد تا علی‌رغم گرسنگی شدیدش، به خواب عمیق و ناآرامی فرورفت.
    صبح روز بعد درد و گزگز ناخوشایند پایش او را از خواب و عالم بی‌خبری بیدار کرد. ایمی ناله‌ی دردناکی سر داد و درحالی‌که از گرسنگی نای بازکردن چشم‌هایش را نداشت، سُر خورد و سرش را روی زمین خنک جنگل گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    چنددقیقه‌ای در هوای صبحگاهی در سکوت به آواز گاه‌و‌بیگاه پرندگان گوش فراداد؛ همه‌چیز در جنگل عادی بود و کوچک‌ترین صدا و یا حرکت غیرعادی شنیده و یا دیده نمی‌شد.
    ایمی که بی هیچ انگیزه‌ای در فکر فرورفته بود، ناگهان از افکار شب گذشته‌اش که در رابـ ـطه با دین و آدریان بود، خنده‌اش گرفت؛ زیرا اکنون حتی معلوم نبود چه بر سر خودش می‌آید، حتی اگر دین و آدریان زنده مانده بودند و به هرنحوی از مهلکه گریخته بودند، به حال او فرقی نمی‌کرد؛ چراکه امکان داشت همان‌جا از گرسنگی و درد تلف شود.
    برای اولین‌بار در آن چندروز فکرش به سمت و سوی پدر و مادرش کشیده شد؛ زیرا در تمام مدتی که در خطر بود، هیچ‌گاه به‌طور واقعی مرگ را باور نکرده و همیشه به بازگشتشان امیدوار بود.
    کاش می‌توانست برای آخرین‌بار آن‌ها را ببیند؛ در این صورت شاید مرگش چنین دردناک مجسم نمی‌شد و حداقل آخرین دقایق عمرش را در کنار کسانی می‌گذراند که از ته دلش دوستشان داشت.
    ایمی دیگر چنان ناامید شده بود که حتی کوچک‌ترین تلاشی برای برخاستن نکرد. عجیب بود که گرسنگی و درد این‌چنین می‌توانستند بر روی مقامت و استواری‌اش تأثیر بگذراند. او که شب گذشته مصمم بود هرطور شده به راهش ادامه داده و جارد و دین و آدریان را پیدا کند، اکنون کاملاً خود را باخته بود.
    و آنگاه بود که در اوج یأس و نا‌امیدی، حس عجیب و بدی را در دلش احساس کرد؛ انگار نیرویی او را وادار می‌کرد که هرچه بیشتر در دریای ناامیدی‌اش غرق شده و ضعیف و ضعیف‌تر شود.
    ناگهان صدای سوت زیر و دل‌خراشی در گوشش پیچید؛ سوتی که با خود، خشم و نفرت را به همراه داشت. ایمی به طرز عجیبی اطمینان داشت کسی که آن سوت را می‌زند، یقیناً انسان سرخوش و بی‌عاطفه‌ای است.
    ایمی از ترس آنکه زننده‌ی سوت در همان نزدیکی باشد، با زور و زحمت لای پلک‌هایش را باز کرد. انگار پلک‌هایش را با چسبی قدرتمند به هم چسبانده بود. وقتی چشم هایش را گشود، حالت غبارآلودی را در آن حس کرد و متوجه شد که همه‌جا را تار و مبهم می‌بیند.
    اما در همان منظره‌ی مبهم توانست پیکر خمیده‌ای را تشخیص بدهد که آرام و آهسته به او نزدیک می‌شد. به امید آنکه دنیای اطرافش اندکی واضح‌تر شود و آن پیکر را بهتر ببیند، چندین‌بار پلک‌هایش را برهم فشرد. این کار تا حدودی مؤثر بود؛ زیرا دیگر می‌توانست شنل خاکی‌رنگ آن شخص را که با آن، صورت و بدنش را پوشانده بود، تشخیص دهد. آن شخص نزدیک و نزدیک‌تر شد و به‌طور قابل ملاحظه‌ای فاصله‌اش را با ایمی کم کرد.
    ایمی صورت آن فرد را از پشت کلاه شنلش تشخیص نمی‌داد؛ اما درهرحال حس خوبی به او نداشت. شخص شنل‌پوش صورتش را به صورت ایمی نزدیک کرد و سپس به چشم‌های او خیره ماند. البته ایمی چشم‌های او را نمی‌دید؛ اما با توجه به جهت صورتش می‌توانست قسم بخورد که به او زل زده است. دیگر نمی‌توانست نسبت به او بی‌اهمیت باشد. علی‌رغم آنکه ناتوان به‌نظر می‌رسید، هیچ بعید نبود که یکی از افراد آن جادوگر باشد.
    به‌سختی و با تلاش فراوان سعی کرد بنشیند و با این کار درد پایش چندبرابر شد و آن فرد شنل‌پوش نیز تکان مختصری خورد. ایمی با صورتی درهم‌رفته سرش را بلند کرد و فوراً به آن نتیجه رسید که آن زن و یا مرد هرکه بود، قصد کمک نداشت؛ زیرا بی هیچ حرکتی روی زمین نشسته و شاهد دردکشیدن او بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا