***
صبح روز بعد مثل صبحهای دیگر نبود و علت آن احتیاط و حالت محتاطانهی ایمی هنگام صحبت با جارد بود که بسیار جلب توجه میکرد. او بعد از کوچکترین حرف و یا اشارهی خودش، بهسرعت سرش را برمیگرداند تا عکسالعمل جارد را ببیند و تنها وقتی صورت آرام و خونسرد او را میدید، دست از ناشیگریهایش برمیداشت. رفتار و اعمال او در مقابل جارد چنان آشکار بود که دین و آدریان بهسرعت فهمیدند که چیزی میان آن دو تغییر کرده است و با وجود آنکه تنها سهروز از آشناییشان میگذشت، با تمام وجود برای آن دو خوشحال بودند. در میان آنها جارد تنها کسی بود که آرامش بیشتری داشت و با اینکه ایمی زیر لب مدام او را مردی بیاحساس و خشک خطاب میکرد، دونفر دیگر اطمینان داشتند که ایراد جارد تنها در حفظ ظاهر اوست. او با وجود شور و اشتیاق بیاندازهاش پس از صمیمیترشدنش با ایمی، بهخوبی میتوانست هیجانش را پنهان کند و با متانت و وقار از خیرهشدن به صورت ایمی خودداری کند. زمانی که هرچهارنفرشان در دل خطر پیش میرفتند و دونفر از میانشان ناچار به حمل آینه بودند، شاید این رابـ ـطهی جدید تنها حادثهی خوشایند و جذاب در آن لحظات به شمار میآمد.
- شما میدونین خونهی اون جادوگر کجاست؟
ایمی این را خطاب به دین و آدریان گفت؛ اما تمام حواسش به جارد بود که بیآنکه برگردد و یا اعتراضی کند، یک طرف آینه را در دست داشت و به راهش ادامه میداد. آدریان رد نگاه او را گرفت و لبخند زد، دین نیز بهسختی جلوی خندهی شیطنتآمیـ*ـزش را گرفت (زیرا میدانست ایمی از دیدن لبخند او هیچ خوشش نخواهد آمد، حتی امکان داشت در اثر جریحهدارشدن احساساتش لگد جانانهای به او بزند) و با لبخند معناداری گفت:
- یه چیزهایی حدس میزنیم.
جارد گفت:
- پس یعنی مطمئن نیستی؟
- نه. ولی میدونم تنها راه رسیدن به اون برگشتن از راه جنگله. ملکه گفتن احتمالاً اون اول جنگل توی یه کلبه یا یه خونهی قدیمی زندگی میکنه.
ایمی دواندوان خود را به جارد رساند، لبخند زورکی به دونفر دیگر زد و آهسته در گوش او گفت:
- ما باید چیکار کنیم؟ باید باهاشون بریم یا...
- بهنظرم بهتره با ما بیاین؛ حداقل تا زمانی که دریچه باز بشه، ما نباید از هم جدا بشیم.
این جمله را دین گفت که بیرودربایستی در فاصلهی نزدیکی از آنها ایستاده و ظاهراً حرفهای ایمی را شنیده بود. ایمی اندکی سرخ شد و از جارد فاصله گرفت، سپس با لحن عذرخواهانهای گفت:
- من نمیخواستم... یعنی تنها نگرانیم پدر و مادرم هستن که...
دین به سادگی گفت:
- تو کاملاً حق داری، در هر صورت شما که هیچوقت داوطلب نشدین که جونتون رو برای سرزمین ما به خطر بندازین.
ایمی با ناراحتی شروع به صحبت کرد؛ اما آدریان بهآرامی میان حرف او پرید و با مهربانی گفت:
- هیچ عیبی نداره ایمی، ما شما رو درک میکنیم و هرموقع که زمانش برسه، با کمال میل شما رو برای برگشت به سرزمینتون بدرقه میکنیم.
صبح روز بعد مثل صبحهای دیگر نبود و علت آن احتیاط و حالت محتاطانهی ایمی هنگام صحبت با جارد بود که بسیار جلب توجه میکرد. او بعد از کوچکترین حرف و یا اشارهی خودش، بهسرعت سرش را برمیگرداند تا عکسالعمل جارد را ببیند و تنها وقتی صورت آرام و خونسرد او را میدید، دست از ناشیگریهایش برمیداشت. رفتار و اعمال او در مقابل جارد چنان آشکار بود که دین و آدریان بهسرعت فهمیدند که چیزی میان آن دو تغییر کرده است و با وجود آنکه تنها سهروز از آشناییشان میگذشت، با تمام وجود برای آن دو خوشحال بودند. در میان آنها جارد تنها کسی بود که آرامش بیشتری داشت و با اینکه ایمی زیر لب مدام او را مردی بیاحساس و خشک خطاب میکرد، دونفر دیگر اطمینان داشتند که ایراد جارد تنها در حفظ ظاهر اوست. او با وجود شور و اشتیاق بیاندازهاش پس از صمیمیترشدنش با ایمی، بهخوبی میتوانست هیجانش را پنهان کند و با متانت و وقار از خیرهشدن به صورت ایمی خودداری کند. زمانی که هرچهارنفرشان در دل خطر پیش میرفتند و دونفر از میانشان ناچار به حمل آینه بودند، شاید این رابـ ـطهی جدید تنها حادثهی خوشایند و جذاب در آن لحظات به شمار میآمد.
- شما میدونین خونهی اون جادوگر کجاست؟
ایمی این را خطاب به دین و آدریان گفت؛ اما تمام حواسش به جارد بود که بیآنکه برگردد و یا اعتراضی کند، یک طرف آینه را در دست داشت و به راهش ادامه میداد. آدریان رد نگاه او را گرفت و لبخند زد، دین نیز بهسختی جلوی خندهی شیطنتآمیـ*ـزش را گرفت (زیرا میدانست ایمی از دیدن لبخند او هیچ خوشش نخواهد آمد، حتی امکان داشت در اثر جریحهدارشدن احساساتش لگد جانانهای به او بزند) و با لبخند معناداری گفت:
- یه چیزهایی حدس میزنیم.
جارد گفت:
- پس یعنی مطمئن نیستی؟
- نه. ولی میدونم تنها راه رسیدن به اون برگشتن از راه جنگله. ملکه گفتن احتمالاً اون اول جنگل توی یه کلبه یا یه خونهی قدیمی زندگی میکنه.
ایمی دواندوان خود را به جارد رساند، لبخند زورکی به دونفر دیگر زد و آهسته در گوش او گفت:
- ما باید چیکار کنیم؟ باید باهاشون بریم یا...
- بهنظرم بهتره با ما بیاین؛ حداقل تا زمانی که دریچه باز بشه، ما نباید از هم جدا بشیم.
این جمله را دین گفت که بیرودربایستی در فاصلهی نزدیکی از آنها ایستاده و ظاهراً حرفهای ایمی را شنیده بود. ایمی اندکی سرخ شد و از جارد فاصله گرفت، سپس با لحن عذرخواهانهای گفت:
- من نمیخواستم... یعنی تنها نگرانیم پدر و مادرم هستن که...
دین به سادگی گفت:
- تو کاملاً حق داری، در هر صورت شما که هیچوقت داوطلب نشدین که جونتون رو برای سرزمین ما به خطر بندازین.
ایمی با ناراحتی شروع به صحبت کرد؛ اما آدریان بهآرامی میان حرف او پرید و با مهربانی گفت:
- هیچ عیبی نداره ایمی، ما شما رو درک میکنیم و هرموقع که زمانش برسه، با کمال میل شما رو برای برگشت به سرزمینتون بدرقه میکنیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: