ناگهان وحشت و هراس وجود ایمی را دربرگرفت و بهطرز باورنکردنی و خندهداری به یاد جادوگر قصهی گرتل افتاد. با وجود آنکه دین با اطمینان از مرگ و نابودی آن جادوگر پیر و کهنسال سخن گفته بود؛ اما خیال ایمی تنها زمانی راحت شد که آن فرد کلاه شنلش را از سر برداشت و باعث شد لبخند کمرنگی روی لبهایش بنشیند. اگرچه در آن شرایط دلیلی برای خندیدن وجود نداشت؛ اما وقتی صورت دین و آدریان را موقع شنیدن فکری که یکلحظه به سرش زده بود تجسم کرد، نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
پیرمرد که با آن چشمان سبز و آبی بهطرز عجیبی به ایمی نگاه میکرد، با صدای نخراشیدهاش پرسید:
- اینجا چیکار میکنی دختر جوان؟
ایمی با شنیدن صدای او مات و متحیر ماند و با تعجب به چشمهای شگفتانگیزش که یکی به رنگ سبز و دیگری به رنگ آبی بود خیره ماند. سپس با لکنت گفت:
- من... من و دوستام... اینجا تفریح میکردیم که یهو... یه چیزهایی بهمون حمله کردن و...
- گیرتون انداختن؟ آره؟
ایمی پاسخ داد:
- آره.
اما با ناخشنودی سرتاپای پیرمرد را برانداز کرد؛ زیرا متوجه شد در لحن کلام پیرمرد کوچکترین تأسفی وجود نداشته و برعکس، حتی وجد و سرور در لحن کلامش نهفته است.
پرسید:
- شما کی هستین؟
پیرمرد نگاه سردی به ایمی انداخت و گفت:
- من؟ من آلِن پیرم، سالهاست که در این جنگل زندگی میکنم.
ایمی با حالت مشکوکی پرسید:
- واقعاً؟ پس در این صورت، باید بدونین که یه جادوگر اینجا با شما زندگی میکنه، درسته؟
سپس با دقت به او نگاه کرد تا واکنش او را در زمانی که از اربابش سخن میگوید، ببیند؛ اما با تمام دقتی که داشت، بهجز بیاعتنایی و خونسردی چیز دیگری را در صورت چروکیدهی پیرمرد تشخیص نداد.
آلِن با حالت خشکی سرش را تکان داد. ایمی که کمابیش خیالش راحت شده بود، با بیحالی به درخت تکیه داد و پرسید:
- اونو دیدین؟
آلن لحظهای درنگ کرد، سپس با همان حالت سرد و بیروحش جواب داد:
- دربارهش شنیدم.
ایمی که از پاسخهای کوتاه او به ستوه آمده و درد پایش نیز کلافهاش کرده بود، با بیقراری گفت:
- ما که به اون نزدیک نیستیم.
جملهی ایمی هم خبری بود هم سؤالی، تشخیصش دشوار بود؛ اما آلن آن را یک پرسش فرض کرد و گفت:
- نه اونقدر دور که بتونی با خیال راحت حتی یه قدم دیگه برداری و نه اونقدر نزدیک که بتونی بهش دسترسی پیدا کنی.
ایمی با گیجی گفت:
- معنی این چی میتونه باشه؟
آلن جواب او را نداد و لحظهای به چشمانش خیره ماند. نگاهش جوری بود که ایمی احساس کرد تا اندرونش نفوذ کرده و تمام وجودش را سرد و منجمد میکند. دیگر طاقت سنگینی نگاه او را نداشت و خوشبختانه آلن نیز نگاهش را از او برداشت و درحالیکه به پای کبودش اشاره میکرد، پرسید:
- شکسته؟
ایمی سرش را به نشانهی مثبت تکان داد. آلن لحظهای خم شد و چندثانیه بیشتر به پاهای او نگاه کرد، سپس دست لرزانش را در جیب پارهی شنلش کرد و گیاه سبز و لزجی را بیرون آورد. ایمی که با دقت به آن گیاه نگاه میکرد، تکان محکمی خورد. آلن دستی را که با آن گیاه را نگه داشته بود به مچ شکستهاش نزدیک کرد و گفت:
- تکون نخور!
نفس ایمی در سـ*ـینه حبس شد و دیگر تکان نخورد؛ اما بههیچوجه قادر نبود نگاهش را از دستهای او بگیرد. آلن که متوجه ترسی که در نگاهش موج میزد شده بود، با لحنی آمرانه گفت:
- به من نگاه کن!
چنان تحکمی در کلامش بود که ایمی با حالتی رام و مطیع سرش را بلند کرد و به چشم آبی او نگاه کرد، آنگاه لحظهای استخوان مچ پایش سوخت و لحظهای بعد، اثری از درد نبود.
پیرمرد که با آن چشمان سبز و آبی بهطرز عجیبی به ایمی نگاه میکرد، با صدای نخراشیدهاش پرسید:
- اینجا چیکار میکنی دختر جوان؟
ایمی با شنیدن صدای او مات و متحیر ماند و با تعجب به چشمهای شگفتانگیزش که یکی به رنگ سبز و دیگری به رنگ آبی بود خیره ماند. سپس با لکنت گفت:
- من... من و دوستام... اینجا تفریح میکردیم که یهو... یه چیزهایی بهمون حمله کردن و...
- گیرتون انداختن؟ آره؟
ایمی پاسخ داد:
- آره.
اما با ناخشنودی سرتاپای پیرمرد را برانداز کرد؛ زیرا متوجه شد در لحن کلام پیرمرد کوچکترین تأسفی وجود نداشته و برعکس، حتی وجد و سرور در لحن کلامش نهفته است.
پرسید:
- شما کی هستین؟
پیرمرد نگاه سردی به ایمی انداخت و گفت:
- من؟ من آلِن پیرم، سالهاست که در این جنگل زندگی میکنم.
ایمی با حالت مشکوکی پرسید:
- واقعاً؟ پس در این صورت، باید بدونین که یه جادوگر اینجا با شما زندگی میکنه، درسته؟
سپس با دقت به او نگاه کرد تا واکنش او را در زمانی که از اربابش سخن میگوید، ببیند؛ اما با تمام دقتی که داشت، بهجز بیاعتنایی و خونسردی چیز دیگری را در صورت چروکیدهی پیرمرد تشخیص نداد.
آلِن با حالت خشکی سرش را تکان داد. ایمی که کمابیش خیالش راحت شده بود، با بیحالی به درخت تکیه داد و پرسید:
- اونو دیدین؟
آلن لحظهای درنگ کرد، سپس با همان حالت سرد و بیروحش جواب داد:
- دربارهش شنیدم.
ایمی که از پاسخهای کوتاه او به ستوه آمده و درد پایش نیز کلافهاش کرده بود، با بیقراری گفت:
- ما که به اون نزدیک نیستیم.
جملهی ایمی هم خبری بود هم سؤالی، تشخیصش دشوار بود؛ اما آلن آن را یک پرسش فرض کرد و گفت:
- نه اونقدر دور که بتونی با خیال راحت حتی یه قدم دیگه برداری و نه اونقدر نزدیک که بتونی بهش دسترسی پیدا کنی.
ایمی با گیجی گفت:
- معنی این چی میتونه باشه؟
آلن جواب او را نداد و لحظهای به چشمانش خیره ماند. نگاهش جوری بود که ایمی احساس کرد تا اندرونش نفوذ کرده و تمام وجودش را سرد و منجمد میکند. دیگر طاقت سنگینی نگاه او را نداشت و خوشبختانه آلن نیز نگاهش را از او برداشت و درحالیکه به پای کبودش اشاره میکرد، پرسید:
- شکسته؟
ایمی سرش را به نشانهی مثبت تکان داد. آلن لحظهای خم شد و چندثانیه بیشتر به پاهای او نگاه کرد، سپس دست لرزانش را در جیب پارهی شنلش کرد و گیاه سبز و لزجی را بیرون آورد. ایمی که با دقت به آن گیاه نگاه میکرد، تکان محکمی خورد. آلن دستی را که با آن گیاه را نگه داشته بود به مچ شکستهاش نزدیک کرد و گفت:
- تکون نخور!
نفس ایمی در سـ*ـینه حبس شد و دیگر تکان نخورد؛ اما بههیچوجه قادر نبود نگاهش را از دستهای او بگیرد. آلن که متوجه ترسی که در نگاهش موج میزد شده بود، با لحنی آمرانه گفت:
- به من نگاه کن!
چنان تحکمی در کلامش بود که ایمی با حالتی رام و مطیع سرش را بلند کرد و به چشم آبی او نگاه کرد، آنگاه لحظهای استخوان مچ پایش سوخت و لحظهای بعد، اثری از درد نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: