کامل شده رمان ایمی واتس و آینه‌ی اسرارآمیز | Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
ناگهان وحشت و هراس وجود ایمی را دربرگرفت و به‌طرز باورنکردنی و خنده‌داری به یاد جادوگر قصه‌ی گرتل افتاد. با وجود آنکه دین با اطمینان از مرگ و نابودی آن جادوگر پیر و کهن‌سال سخن گفته بود؛ اما خیال ایمی تنها زمانی راحت شد که آن فرد کلاه شنلش را از سر برداشت و باعث شد لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایش بنشیند. اگرچه در آن شرایط دلیلی برای خندیدن وجود نداشت؛ اما وقتی صورت دین و آدریان را موقع شنیدن فکری که یک‌لحظه به سرش زده بود تجسم کرد، نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.
پیرمرد که با آن چشمان سبز و آبی به‌طرز عجیبی به ایمی نگاه می‌کرد، با صدای نخراشیده‌اش پرسید:
- اینجا چی‌کار می‌کنی دختر جوان؟
ایمی با شنیدن صدای او مات و متحیر ماند و با تعجب به چشم‌های شگفت‌انگیزش که یکی به رنگ سبز و دیگری به رنگ آبی بود خیره ماند. سپس با لکنت گفت:
- من... من و دوستام... اینجا تفریح می‌کردیم که یهو... یه چیزهایی بهمون حمله کردن و...
- گیرتون انداختن؟ آره؟
ایمی پاسخ داد:
- آره.
اما با ناخشنودی سرتاپای پیرمرد را برانداز کرد؛ زیرا متوجه شد در لحن کلام پیرمرد کوچک‌ترین تأسفی وجود نداشته و برعکس، حتی وجد و سرور در لحن کلامش نهفته است.
پرسید:
- شما کی هستین؟
پیرمرد نگاه سردی به ایمی انداخت و گفت:
- من؟ من آلِن پیرم، سال‌هاست که در این جنگل زندگی می‌کنم.
ایمی با حالت مشکوکی پرسید:
- واقعاً؟ پس در این صورت، باید بدونین که یه جادوگر اینجا با شما زندگی می‌کنه، درسته؟
سپس با دقت به او نگاه کرد تا واکنش او را در زمانی که از اربابش سخن می‌گوید، ببیند؛ اما با تمام دقتی که داشت، به‌جز بی‌اعتنایی و خون‌سردی چیز دیگری را در صورت چروکیده‌ی پیرمرد تشخیص نداد.
آلِن با حالت خشکی سرش را تکان داد. ایمی که کمابیش خیالش راحت شده بود، با بی‌حالی به درخت تکیه داد و پرسید:
- اونو دیدین؟
آلن لحظه‌ای درنگ کرد، سپس با همان حالت سرد و بی‌روحش جواب داد:
- درباره‌ش شنیدم.
ایمی که از پاسخ‌های کوتاه او به ستوه آمده و درد پایش نیز کلافه‌اش کرده بود، با بی‌قراری گفت:
- ما که به اون نزدیک نیستیم.
جمله‌ی ایمی هم خبری بود هم سؤالی، تشخیصش دشوار بود؛ اما آلن آن را یک پرسش فرض کرد و گفت:
- نه اون‌قدر دور که بتونی با خیال راحت حتی یه قدم دیگه برداری و نه اون‌قدر نزدیک که بتونی بهش دسترسی پیدا کنی.
ایمی با گیجی گفت:
- معنی این چی می‌تونه باشه؟
آلن جواب او را نداد و لحظه‌ای به چشمانش خیره ماند. نگاهش جوری بود که ایمی احساس کرد تا اندرونش نفوذ کرده و تمام وجودش را سرد و منجمد می‌کند. دیگر طاقت سنگینی نگاه او را نداشت و خوشبختانه آلن نیز نگاهش را از او برداشت و در‌حالی‌که به پای کبودش اشاره می‌کرد، پرسید:
- شکسته؟
ایمی سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. آلن لحظه‌ای خم شد و چندثانیه بیشتر به پاهای او نگاه کرد، سپس دست لرزانش را در جیب پاره‌ی شنلش کرد و گیاه سبز و لزجی را بیرون آورد. ایمی که با دقت به آن گیاه نگاه می‌کرد، تکان محکمی خورد. آلن دستی را که با آن گیاه را نگه داشته بود به مچ شکسته‌اش نزدیک کرد و گفت:
- تکون نخور!
نفس ایمی در سـ*ـینه حبس شد و دیگر تکان نخورد؛ اما به‌هیچ‌وجه قادر نبود نگاهش را از دست‌های او بگیرد. آلن که متوجه ترسی که در نگاهش موج می‌زد شده بود، با لحنی آمرانه گفت:
- به من نگاه کن!
چنان تحکمی در کلامش بود که ایمی با حالتی رام و مطیع سرش را بلند کرد و به چشم آبی او نگاه کرد، آنگاه لحظه‌ای استخوان مچ پایش سوخت و لحظه‌ای بعد، اثری از درد نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با شگفتی و حیرت سرش را پایین آورد و متوجه شد دیگر اثری از کبودی در پایش دیده نمی‌شود، درد آن نیز به‌طور معجزه‌آسایی قطع شده بود.
    ایمی که با تکان‌دادن پایش در انتظار دردی بود که دیگر وجود نداشت، پرسید:
    - چطوری این کارو کردی؟
    آلن بلافاصله جواب نداد. او گیاهی را که در دست داشت روی زمین انداخت، عصایی را که در زیر شنلش پنهان بود و ایمی همان لحظه متوجهش شد محکم به زمین فروبرد و درحالی‌که سعی می‌کرد از جا برخیزد، آهسته گفت:
    - برای شکستگی مفیده.
    ایمی درحالی‌که به تندیی از جا برمی‌خاست، مچ پایش را محکم بر زمین کوبید و مادامی که کوچک‌ترین دردی را در آن احساس نکرد، با شور و هیجان گفت:
    - مفید؟ اون استخوان پام رو توی یه‌ ثانیه ترمیم کرد!
    ایمی نگاهش را به زمین انداخت و جوری به گیاه چسبناک نگاه کرد که انگار گنجینه‌ای ارزشمند است، سپس گفت:
    - می‌تونم نگهش دارم؟ بعد از یه‌بار استفاده که خاصیتش از بین نمیره نه؟
    آلن که کوچک‌ترین توجهی به او نداشت و با دست‌های لرزانش بار دیگر کلاه شنلش را روی سرش می‌کشید، گفت:
    - می‌تونی برش داری، به دردت می‌خوره.
    ایمی بلافاصله خم شد و گیاه را برداشت. وقتی بار دیگر صاف ایستاد، نگاهش به پیرمرد افتاد و احساس کرد پوزخند کم‌رنگی روی لب‌هایش نشسته است؛ البته این حالت آن‌قدر سریع از چهره‌ی آلن رخت بر بست که ایمی گمان کرد که این فقط جزوی از تصوراتش بوده است.
    آلن گفت:
    - اگه بخوای می‌تونم به مسیر درست هدایتت کنم؛ جایی که تا حد ممکن از اون جادوگر دور باشی.
    ایمی گفت:
    - ازتون متشکرم. من مطمئنم که دوستانمم جایی دورتر از این مکان هستن، احتمالاً در نقطه‌ای که از اون جادوگر دوره.
    ایمی انتظار داشت آلن از این موضوع که او و چندنفر دیگر در جنگل آن جادوگر پرسه می‌زدند متعجب و مشکوک شود؛ اما او واکنشی نشان نداد. چهره‌اش همچنان آرام بود و به‌نظر نمی‌رسید این موضوع برایش جذابیت چندانی داشته باشد. سرانجام او ایمی را به مسیر سمت چپشان هدایت کرد و بی‌آنکه حرف دیگری بزند، با پشت خمیده‌اش آرام‌آرام به راه افتاد.
    آن دو یک‌ساعتی را در سکوت راه رفتند و به‌جز چند جمله‌ی کوتاه حرف دیگری باهم نزدند. ایمی تنها دوبار با او هم صحبت شد؛ یکی زمانی که از گرسنگی شدیدش شکایت کرده و آلن به او تکه نان خوش‌طعم و خوش‌عطری تعارف کرد و دیگری زمانی که بر سر دوراهی قرار گرفتند و ایمی با سماجت راه سمت راست را پیشنهاد کرد که بلافاصله توسط آلن رد شد.
    از نظر ایمی راه سمت راست بسیار خوشایندتر به‌نظر می‌رسید؛ زیرا هیچ سایه‌ی کدری در ارتفاعی بالاتر از درختانش وجود نداشت، هیچ اثری از مه رقیق و نفرت‌انگیزی در محوطه‌اش نبود و هیچ حشره‌ی موذی نیز در آنجا به چشم نمی‌خورد؛ درحالی‌که اکنون در آن مسیر عنکبوت‌های درشت و چندش‌آور از سروکولش بالا می‌رفتند.
    اما آلن به او گفت:
    - درسته که بعضی چیزها در این راه ناخوشاینده؛ اما مطمئن باش اینا در برابر چیزهایی که در راه سمت راست با آن‌ها روبه‌رو می‌شدی، هیچی به شمار نمیان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با این حال ایمی قانع نشده بود و هنوز با شک و دودلی به اطرافش می‌نگریست. از یک جایی به بعد نیز به خود لعنت فرستاد که چرا بعد از بهبود کامل مچ پایش آلن پیر را ترک نکرده و راه گمراه‌کننده، اما مطمئن‌تر خود را در پیش نگرفته است.
    آن‌ها همچنان در آن مسیر پر از مه پیش می‌رفتند و هرلحظه بر بدگمانی و ترس ایمی افزوده می‌شد؛ تا آنکه دیگر طاقت نیاورد و ناگهان سر جایش متوقف شد.
    با صدای بلندی گفت:
    - کافیه دیگه! من مطمئنم که این راه درستی نیست. به این حشرات لعنتی نگاه کنین! همه‌ش از سرو‌کولم بالا میرن! اصلاً حس خوبی ندارم. من می‌خوام برگردم؛ لطفاً مسیر برگشت رو بهم نشون بدین!
    ایمی لحظه‌ای درنگ کرد؛ اما آلن که هنوز پشت به او ایستاده بود، حرفی نزد. ایمی از بی‌محلی او عصبانی شد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
    - نکنه می‌خواین ولم کنین تا خودم برگردم؟ این شما بودین که منو آوردین تو این راه لعنتی، پس حالا خودتون هم باید منو برگردونین تا...
    ایمی سکوت کرد؛ زیرا آلن به سمت او بازگشته و همچون مجسمه‌ای ایستاده بود و به او خیره نگاه می‌کرد. ایمی لحظه‌ای گمان کرد با حرف‌هایش عصبانیت پیرمرد را برانگیخته است؛ اما آلن هیچ واکنشی نشان نمی‌داد که نشانه‌ی عصبانی‌شدنش باشد و همین موضوع ترسناک بود؛ او فقط ایستاده و همچنان به او زل زده بود.
    ناگهان وحشت به دل ایمی افتاده و متوجه شد اکنون با پیرمردی غریبه و مشکوک، در راه عجیب و دلهره‌آوری تنها مانده است. قدمی به عقب برداشت. توقع داشت آلن نیز قدمی به جلو بردارد؛ اما این اتفاق نیفتاد و به‌جای آن، حادثه‌ای هراس‌انگیزتر به وقوع پیوست؛ مه غلیظ و رقیقی میان او و آلن قرار گرفت و چندلحظه‌ای جلوی دیدش به او را گرفت، آنگاه کم‌کم کنار رفت و زمانی که به‌طور کامل در فضا و به دیگر مه‌های اطراف ملحق شد، دیگر اثری از آلن نبود.
    سرانجام حقیقتی تلخ برای ایمی آشکار شد و دریافت که آلن، مأموریتی به‌جز گمراه‌کردن او نداشته است. و هیچ بعید نبود که در آن لحظه، ناخواسته خود را به جادوگر نزدیک کرده باشد.
    ترس و اضطراب، پشیمانی و ندامت می‌خواست او را از پای دربیاورد؛ اما نمی‌توانست به همین آسانی تسلیم شود. با وجود وحشتی که در دل داشت، باید با آخرین سرعت از آنجا دور می‌شد. باید با تمام توانی که داشت می‌دوید و خود را از مهلکه نجات می‌داد؛
    بنابراین دور زد و با تمام توان، شروع به دویدن در همان مسیری کرد که در یک ساعت گذشته ابلهانه و کورکورانه طی کرده بود.
    ایمی جوری می‌دوید که در تمام عمرش به یاد نداشت. می‌دوید و به‌جز خارج‌شدن از آن راه به هیچ‌چیز دیگری نمی‌اندیشید. اما با وجود صدای هوهوی باد که در گوشش می‌پیچید، می‌توانست صداهای عجیب دیگری را در اطرافش بشنود. نجواهای آهسته، خنده‌های ریز و شیطانی، پچ‌پچ‌های مبهم و از همه بدتر، چشم‌های درخشانی که هرازگاهی در میان مه لحظه‌ای پدیدار گشته و سپس ناپدید می‌شدند.
    ایمی چشم‌هایش را بست و سرعتش را بیشتر کرد. سرعتش چنان زیاد بود که حس می‌کرد به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد.
    آن‌قدرسریع دوید که خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کرد، به دوراهی رسید. دیگر چیزی نمانده بود که از آنجا خارج شود، فقط باید سرعتش را بیشتر می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن نوری در میان مه با امیدواری لبخند زد؛ اما از آسودگی خاطرش چندثانیه هم نگذشته بود که ناگهان صدای حرکت سریعی در هوا شنیده شد.
    ایمی با گیجی به چپ و راست نگاه کرد؛ اما چیزی ندید، سپس برگشت و با صحنه‌ی عجیبی رو‌به‌رو شد.
    سه شبح سیاه و کدر همچون باد در آسمان پرواز می‌کردند و مستقیم به‌سوی او می‌آمدند. ایمی هیچ فکری درباره آن‌ها نداشت و در تمام عمرش چنین منظره‌ای ندیده بود، فقط همین را فهمید که باید بدون هیچ معطلی از آن راه خارج شود؛ قبل از آنکه آن سه سایه‌ی تاریک به او برسند.
    اما از این تصمیم چندثانیه بیشتر نگذشته بود که آن پیکرهای تیره با سرعتی باورنکردنی به او نزدیک شده و بی هیچ توقفی از بدنش عبور کردند.
    ایمی با برخورد آن‌ها به قفسه سـ*ـینه‌اش تکان محکمی خورد؛ اما برای چندلحظه هیچ‌چیز غیرعادی دیگری را احساس نکرد؛ همه‌چیز ناگهان چنان آرام شده بود که به‌نظر می‌آمد که هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ اما لحظه‌ای بعد حرکت سریعی در بدنش ایجاد شده و ایمی در کمال وحشت متوجه شد که آن سه پیکر وارد بدنش شده‌اند.
    آنگاه بود که عقل و منطقش از او سلب شد؛ احساساتش، هرآنچه که تا به آن روز حس کرده و درک کرده بود. گویی دیگر یک انسان نبود، موجود عاجزی بود که فقط می‌خواست بمیرد. تنها خواسته‌اش این بود که تمام وجودش متلاشی شود و دیگر چیزی از او در زمین باقی نماند. در همان لحظات بود که صدایی در سرش با او شروع به صحبت کرد: «خودت را بکش! بکش تا تمامی دردهایت تمام شود! این تنها چاره‌ی توست!»
    رنج و عذاب لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد؛ انگار بندبند وجودش را دردی مزمن و جان‌گداز فراگرفته بود.
    احساس کلافگی که در سر و تمام بدنش حس می‌کرد؛ گویی می‌خواست او را بکشد.
    ایمی بی‌آنکه بداند کیست، بی‌آنکه به یاد بیاورد کجاست و در آن جنگل چه می‌کند، تلوتلوخوران جلو رفت.
    از دست آن صدا عصبانی بود، دلش می‌خواست خواسته‌اش را اجرا کند تا برای همیشه از شرّش خلاص شود.
    ایمی جلو رفت، جلو و جلوتر تا آنکه به درختی با تنه‌ی پهناوری رسید. دیگر کوچک‌ترین درک و آگاهی از کاری که می‌خواست انجام دهد نداشت، دیگر هیچ‌چیز در این دنیا برایش اهمیت نداشت. آنگاه سرش را عقب برد و با تمام توانش سرش را به تنه‌ی درخت کوبید دردی که پس از برخورد در سرش ایجاد شد، در برابر عذابی که اکنون می‌کشید چنان کم بود که بی‌درنگ این کار را تکرار کرد. فرق سرش اندکی شکافته شده و خون از پیشانی‌اش جاری شد. باز هم اهمیتی نداد. برای سومین‌بار سرش را جلو برد؛ اما ناگهان صدای عجیبی به گوش رسیده و بلافاصله خنجر کوچکی جلوی پایش بر روی زمین افتاد.
    صدایی که در سرش بود، نجواکنان گفت: «خودتو بکش، بکش تا تموم بشه.»
    ایمی لحظه‌ای به خنجر خیره ماند. برای رسیدن به مرگ راه آسان‌تری بود؛ اما چیزی مانع انجام این کار می‌شد. شاید جایی در وجودش هنوز انگیزه‌ای برای زنده‌ماندن داشت؛ برای نفس‌کشیدن و زندگی‌کردن.
    با این افکار صدای جیغ خوفناکی آمده و صدای خشن در سرش با حالت آمرانه‌ای گفت:
    - نه! دلیلی وجود نداره، بس کن! تمومش کن!
    اما ایمی به دلایل نامعلومی به حرف او اعتنایی نکرد، بی‌درنگ سرش را جلو برد و بار دیگر آن را به درخت کوبید. این‌بار خون بیشتری سرازیر شد و مقداری از آن روی درخت پاشید.
    با این ضربه صدای جیغ بلندتر شد و ایمی دریافت که آن صدا از درون خودش شنیده می‌شود.
    با درک این موضوع کمابیش عقل و منطقش نیز بازگشته و به او نهیب زدند:
    - یک بار دیگه، تکرارش کن تا دست از سرت بردارن!
    و ایمی همچون کسانی که طلسم شده باشند، بی‌شکایت و بی‌اعتراض به درد سرش برای آخرین‌بار سرش را به درخت کوبید.
    فواره‌ای از خون به راه افتاد و تمام صورتش را پوشاند.
    ناگهان صدای فریاد دلهره‌آوری در محوطه پیچید و سه سایه‌ی تیره از بدن ایمی خارج شده و با جیغی گوش‌خراش از راهی که آمده بودند بازگشتند.
    به محض خارج‌شدن سایه‌ها، ایمی به زمین افتاد و درد را با تمام وجود در سرش احساس کرد.
    با دست‌های لرزانش صورتش را لمس کرد و با دیدن خونی که اکنون به کف دست‌هایش آغشته بود، اشک‌هایش سرازیر شدند.
    به‌هیچ‌وجه به یاد نمی‌آورد که این بلا چگونه به سرش آمده است، گیج و درمانده بود؛ اما تردیدی نداشت که هر اتفاقی که در طول آن چنددقیقه رخ داده است، مربوط به آن اشباح سیاه و جادوگر می شود.
    ایمی با ناتوانی سرش را برگرداند و به نوری که هنوز در فاصله‌ی نزدیکی از او به چشم می‌خورد نگاه کرد. دیگر طاقت ماندن در آن فضا را نداشت؛ اما انرژی نیز برایش باقی نمانده بود که بتواند بایستد و خود را از آن راه خارج کند؛ بنابراین به کمک دست‌هایش کشان‌کشان خود را به آن‌سو کشید و قبل از آنکه بلایی بدتر از آن به سرش بیاید، خود را به دوراهی رساند و درست در ابتدای راه سمت راست بر زمین افتاد و یک‌بار دیگر از هوش رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نمی‌دانست چنددقیقه از بیدارشدنش گذشته است، اهمیتی نیز نمی‌داد. شب به پایان رسیده بود و اکنون آفتاب از پس شاخ و برگ درختان بر زمین می‌تابید و محوطه را روشن کرده بود. ایمی از زمانی که هوشیاری‌اش را به دست آورده بود، به درختی تکیه داده بود و اشک می‌ریخت. خون جاری‌شده بر سر‌وصورتش خشک شده بودند و اکنون چهره‌ی ترسناکی پیدا کرده بود. اما این مسئله نیز کوچک‌ترین اهمیتی برای او نداشت؛ تنها چیزی که از ته قلب خواستارش بود، پیداشدن جارد بود. جارد، دین و آدریان... این نام‌ها برایش حکم شکنجه‌ای بی‌پایان را داشتند. گویی سال‌ها از آخرین ملاقاتشان گذشته بود؛ انگار در گذشته‌ای دور با آن قدم زده، صحبت کرده و خندیده بود.
    اکنون تنها، بی هیچ پشتیبان و یاری‌دهنده‌ای در نقطه‌ی نامعمولی نشسته و به حال خودش می‌گریست‌. اگر کسی او را در آن وضع می‌دید چه می‌گفت؟ آیا او را فردی درمانده و عاجز می‌خواندند که خیلی زود امیدش را از دست داده و تقلا برای نجات خودش را رها کرده است؟ اگر جارد کنارش بود چه می‌گفت؟ آیا او نیز مانند ایمی تسلیم سرنوشتش شده و خود را در اختیار جادوگر می‌گذاشت؟
    چنین چیزی ممکن نبود. پسری که ایمی می‌شناخت، هرگز دست از تلاش و کوشش برنمی‌داشت، پس چرا او ناامید شده بود؟ پس در تمام آن مدت او چه چیز از جارد، دین و آدریان آموخته بود؟ آیا به‌راستی شجاعت را درک کرده بود؟
    ایمی دست از گریه برداشت و لحظه‌ای به نقطه‌ی نامعلومی خیره ماند؛ آنگاه به‌طور ناگهانی دریافت که در تمام آن چندساعت، در جایی از قلبش می‌دانست که نشستن و دست روی دست گذاشتن فایده‌ای ندارد. اکنون نیز یقین داشت که قرار نیست معجزه‌ای رخ بدهد، خود او باید به داد خودش می‌رسید و قدمی برای پیداکردن دوستانش برمی‌داشت. اگرچه دیگر حتی به زنده‌بودن آن‌ها نیز شک داشت.
    اگر هریک از آن‌ها زنده و سالم بودند، پس چرا تاکنون به دنبالش نگشتند؟
    اما جواب این سؤال کاملاً واضح بود؛ زیرا این خود ایمی بود که با بی‌احتیاطی و بی‌فکری‌اش خود را به تله‌ی جادوگر کشانده و حتی ممکن بود جانش را نیز از دست بدهد. او بود که مسیر مطمئن‌تر را رها کرده و به امید راهنمایی پیرمردی ناشناس پا به راه خطرناکی گذاشته بود. پس تعجبی نداشت که بقیه او را پیدا نکرده بودند؛ زیرا اگر هرکدام از آن‌ها قصد جست‌وجو و پیداکردنش را داشتند، بی‌شک راهی را که تا قبل از برخورد با پاروکس‌ها طی کرده بودند، می‌گشتند.
    اگر با گذشت چندروز از زنده‌ماندنش ناامید می‌شدند و دست از جست‌وجو برمی‌داشتند چه؟ اگر ایمی برای همیشه در آن جنگل تاریک گم شده و در نهایت از گرسنگی و تشنگی تلف می‌شد چه؟
    اما اگر کمی شجاعت به خرج می‌داد و مسیر آمده را بازمی‌گشت و خود را به همان‌جایی می‌رساند که سفرش با پیرمرد را آغاز کرده بود، شاید هنوز امیدی برای نجاتش بود.
    و ایمی دیگر اعتقاد پیدا کرده بود تا کوچک‌ترین امیدی وجود دارد، نباید مقاومتش را از دست بدهد، نباید دست از تلاش برای یافتن دوستانش بردارد.
    با این فکر قدرت و نیرو به پاهایش بازگشت و روزنه‌ی امیدی در وجودش روشن شد. ایمی با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و با زور و زحمت از جا برخاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با بلندشدنش جای شکافته‌شده تیر کشید و سرش گیج رفت. ایمی با گرفتن درخت تعادلش را حفظ کرد و با عزمی راسخ راه مستقیم را در پیش گرفت.
    خوشحال بود که پیرمرد قبل از نشان‌دادن هویت واقعی‌اش پایش را معالجه کرده است، وگرنه با آن مچ شکسته و خردشده چطور می‌توانست این‌همه را برگردد. اگرچه خوشحالی‌اش پس از فکرکردن به آنکه پیرمرد برای کشاندن او به تله مچش را ترمیم کرده است، به افسردگی و ناراحتی تبدیل شد.
    او با شکمی خالی و دست‌وپای بی‌حسش مدت زمان طولانی را بی‌وقفه راه رفت و در تمام مدت فقط خود را با این فکر تسکین می‌داد که به‌زودی دوستانش را می‌بیند و این برایش انگیزه‌ی بزرگی بود که روحیه‌اش را تقویت می‌کرد.
    ایمی با شجاعت و اطمینان گام برمی‌داشت و دیگر اجازه نمی‌داد شک و دودلی به سراغش بیاید، البته تا زمانی که به‌جای یک راه مستقیم، یک سه‌راهی در مقابلش دید.
    ایمی با گیجی به راهی نگاه کرد که تا دیروز مستقیم او را به جهتی که دوستانش را گم کرده بود هدایت می‌کرد؛ اما در آن لحظه به یک سه‌راهی گمراه‌کننده تبدیل شده بود.
    ناگهانی فکر پلیدی به ذهنش رسید و دندان‌هایش را روی هم سایید. تردیدی نداشت که این کار جادوگر است. از کشتن او ناامید شده و ظاهراً می‌خواست همچنان او را گمراه کند.
    ایمی نفس عمیقی کشید و با دقت به سه‌راهی نگاه کرد، یکی از آن‌ها روشن و پرنور، دیگری تیره و کدر و آخرین راه کاملاً تاریک بود.
    ایمی لحظه‌ای درنگ کرد و سپس با اطمینان به‌سمت راهی که کوچک‌ترین نوری نداشت، به راه افتاد.
    با وارد‌شدن به آن راه پوزخندی روی لبش نشست. جادوگر گمان می‌کرد ایمی به دلیل ترس از تاریکی در راه پرنوری که پر از تله است قدم می‌گذارد؛ اما نمی‌دانست که او دیگر از تصمیمش برای شجاع‌ماندن و مقاومت برنمی‌گردد.
    ایمی در دوساعت اول با شور و هیجان به راهش ادامه داد؛ چنان از تصمیم هوشمندانه‌اش هیجان‌زده بود که حتی گرسنگی و خستگی را نیز فراموش کرده بود؛ اما وقتی بعد سه‌ساعت راه بی‌وقفه به آن نتیجه رسید که هیچ‌یک از درختان و حتی محوطه برایش آشنا نیستند، احساس گرسنگی و خستگی‌اش با تمام قوا بر او غلبه کرده و او را به ستوه آورد.
    همه‌جای آن محوطه مثل هم بود و به‌هیچ‌وجه شباهتی به جایی که در آن با آلن همراه شده بود نداشت. این نیز بیشتر از هرچیزی خشمش را برمی‌انگیخت، چنان از دست خودش عصبانی بود که همچون گربه‌ی خشمگینی مدام با دست به موهای بینوایش چنگ می‌انداخت.
    ایمی با احساس ضعف در پاهایش ناگهان متوقف شد. از آخرین‌باری که غذا خورده بود یک روز کامل می‌گذشت؛ از آن گذشته، خون زیادی از دست داده و بسیار ضعیف شده بود.
    یک‌بار دیگر ناامیدی به سراغش آمد و ایمی که به‌هیچ‌وجه دوباره نمی‌توانست سر خانه‌ی اول برگردد و با تردید بجنگد، جیغ بلندی کشید و پاهایش را با تمام توان به زمین کوبید؛ جوری که احساس کرد یک‌بار دیگر تمام استخوان‌های پایش را از دست داده است. ایمی که حیران مانده بود، نگاهی به جایی که زیر پایش لگدکوب شده بود انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اما تحیرش دلیل دیگری داشت. هنگامی که پایش را روی زمین کوبیده بود، صدایی شبیه به قیژقیژ پله به گوش رسید و آنگاه درختی که درست مقابلش بود، دهان باز کرده و در برابر نگاه متعجبش راه‌پله‌ی چوبی را نمایان کرده بود که به زیرِ زمین راه داشت.
    ایمی لحظه‌ای مردد ماند، می‌ترسید که این نیز از حیله‌های جادوگر باشد؛ اما او از کجا می‌دانست که ایمی در آن لحظه و در آن مکان عصبانی شده و چنین واکنشی نشان می‌دهد؟
    این فکر اندکی غیرمنطقی و محال به‌نظر می‌رسید؛ امکان نداشت که جادوگر او را به آنجا کشانده و این فکر را به سرش انداخته باشد که درست در این مکان خاص پایش را روی زمین بکوبد.
    ایمی نیز تردیدی نداشت که اعمال و رفتارش در دستانش خودش بوده و هیچ‌کس او را کنترل نمی‌کند. این را از آنجایی می‌دانست که هیچ صدایی در سرش با او حرف نمی‌زد.
    اگرچه حتی خودش نیز نمی‌فهمید که این دلیل دقیقاً از کجا به ذهنش آمده است.
    ایمی با گیجی سرش را تکان داد. برای چندلحظه احساس عجیبی پیدا کرده بود؛ انگار قبلاً کسی وارد سرش شده بود؛ اما مشکل آنجا بود که او هیچ‌چیزی به خاطر نمی‌آورد.
    سرانجام تصمیم خود را گرفت، تردید را کنار گذاشت و آرام و آهسته به‌سوی راه‌پله به راه افتاد.
    ایمی همان‌طور که پله‌ها را دوتایکی پایین می‌رفت، با دقت به مسیر مارپیچی راه‌پله نگاه کرد؛ همه‌ی پله‌ها از تمیزی برق می‌زدند و چنان محکم و مقاوم ساخته شده بودند که هنگام پایین‌رفتن کوچک‌ترین صدایی از آن‌ها شنیده نمی‌شد.
    در این فکر بود که آن راه مخفی توسط چه کسی و به چه منظوری ساخته شده بود.
    هرچه پایین‌تر می‌رفت، فضا تاریک‌تر می‌شد و وقتی پله‌ها تمام شده و وارد اتاق کوچکی که پر از وسیله بود شد، تنها منبع نور فانوسی بود که از دیوار آویزان شده بود‌.
    ایمی با تعجب به میز طویل و لوله‌هایی که مایع رنگارنگی در آن‌ها بود نگاه کرد و اولین چیزی که به ذهنش رسید، این بود که آن اتاق کوچک شباهت بسیاری به یک آزمایشگاه دارد. صدها کاسه و قاشق چوبی روی میز پخش شد و مایع‌های رنگی چنان درخشان بودند که باعث می‌شد میز همچون رنگین کمان به‌نظر برسد. چندین صندلی نیز در گوشه‌وکنار اتاق تاریک به چشم می‌خورد و به‌جز آن‌ها وسیله‌ی دیگری در کار نبود؛ اما... .
    چشم ایمی به ظرف بزرگی افتاد که پر از میوه بود و در کنارش بشقابی قرار داشت که خوراکی شبیه به کیک تولد در آن به او چشمک می‌زد. ایمی بی‌توجه به آنکه هرلحظه ممکن است صاحب‌خانه (البته به‌سختی می‌توانست نام آن مکان را خانه گذاشت) بازگردد، مانند قحطی‌زده‌ها به‌سمت بشقاب هجوم برد و نیم‌ساعت بعد بشقاب کاملاً خالی شده و ایمی که روی صندلی ولو شده بود، به‌سختی می‌توانست از جا برخیزد.
    گرسنگی شدیدش باعث شده بود بیش از ظرفیتش بخورد و معده‌درد بگیرد؛ البته او اهمیتی نمی‌داد؛ چنان از پیداکردن آن مکان خوشحال بود که بی‌درنگ جیبش را از میوه‌های خوش‌رنگ درون ظرف پر کرد. سپس بی‌آنکه به پشت‌سرش نیم‌نگاهی بیندازد و یا لحظه‌ای به آن لوله‌های مشکوک بیندیشد، برگشت تا قبل از بازگشتن صاحب‌خانه به‌سرعت از اتاق خارج شود و همان موقع بود که متوجه چیز عجیبی شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی لحظه‌ای با تعجب به محفظه‌ی مربعی‌شکلی که در تاریک‌ترین مکان اتاق قرار گرفته بود، نگاه کرد و آنگاه خم شد تا نگاه دقیق‌تری به آن بیندازد.
    محفظه خالی نبود، درون آن موجود کوچکی به چشم می‌خورد که به‌نظر می‌رسید بدنش از جنس سنگ باشد. او در محفظه قوز کرده و صدای ضعیفی از شکاف بسیار کوچک دهانش شنیده می‌شد. انگار داشت نعره می‌زد؛ اما چنان ضعیف بود که صدایش از فضایی که در آن محبوس شده بود، فراتر نرفت.
    ایمی سرش را جلوتر برد و ناگهان با دیدن دو چشم براق بر صورت سنگی‌اش که همچون دو لامپ روشن به‌نظر می‌رسیدند، تمام بدنش داغ شده و از ترس به روی زمین افتاد.
    سپس از جا جست و با آخرین توان شروع به دویدن کرد و از پله‌ها بالا رفت. به محض رسیدن به جنگل، تا چنددقیقه دست از دویدن برنداشت و راه آمده را بازگشت.
    بالاخره زمانی که به قدر کافی از آن درخت دور شد، ایستاد تا نفسی تازه کند. چهره‌ی آن موجود سنگی و چندش‌آور لحظه‌ای از نظرش دور نمی‌شد. هیچ نمی‌فهمید که چرا کسی باید چنین موجودی را در محفظه‌ای کوچک حبس کند و این کار چه نفعی می‌توانست برای صاحب آن مکان داشته باشد؟ هیچ‌چیز به فکرش نمی‌رسید؛ اما خودش هم تمایلی نداشت که بیش از آن بداند، بهتر بود با آخرین سرعت از راه تاریک بیرون می‌رفت و راه دیگری را انتخاب می‌کرد. اما این کار چندان آسان نبود و طولی نکشید که برگشتن از آن مسیر کلافه‌اش کرد؛ زیرا هرچه پیش می‌رفت، به سه‌راهی نمی‌رسید؛ انگار با جادو آن راه را طولانی‌تر کرده بودند. البته این فقط تصور ایمی بود؛ زیرا غذای زیاد و خستگی باعث شده بود خواب‌آلود و کسل شود.
    دیگر قدم‌هایش بلند و تند نبودند. شاید بهتر بود همان‌جا توقف کرده و چندساعتی را استراحت می‌کرد.

    ایمی روی زمین نشست و تکیه‌اش را به درخت سفت و محکمی داد. در آن چندروز آن‌قدر روی زمین خوابیده بود که کمرش مدام درد می‌گرفت و بدنش کوفته می‌شد؛ اما چاره‌ی دیگری هم نداشت. ایمی کُتی را که هفته‌ی پیش هنگام بیرون‌آمدن از خانه پوشیده بود، درآورد و روی پاهایش گذاشت، زیر آن تاپ زرشکی به تن داشت که حسابی خاکی و کثیف شده بود.
    ناخودآگاه آه عمیقی کشید. در تمام طول زندگی‌اش به یاد نداشت که لباسی را بیش از دوروز به تن داشته باشد؛ اما حالا یک‌هفته بود که تنها با یک دست لباس به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. البته لباس کوچک‌ترین مشکلش به‌ شمار می‌آمد. دوری از خانواده‌اش بسیار سخت‌تر بود و گم‌کردن دوستانش نیز اتفاق تلخی محسوب می‌شد.
    در حال حاضر نیز در یک مسیر تاریک گیر افتاده و هیچ فکری برای انتخاب مسیر بعدی‌اش نداشت. بدتر از همه نیز این موضوع بود که ظاهراً جادوگر با تمام نیرو سعی در بستن راهش داشته و قصد جانش را نیز کرده بود. خب داشتن یک دست لباس در برابر تمام این مشکلات حقیقتاً کوچک و حقیر به‌نظر می‌رسید.
    ایمی چشم‌هایش بست و سعی کرد به صدای پرندگان و جانوران گوش بسپارد؛ اما همه‌جا در سکوت مطلق بود و این اندکی آزاردهنده بود. البته ساکت و آرام‌بودن محوطه یک فایده داشت و آن هم این بود که به ثانیه نکشید که ایمی به خواب عمیقی فرورفت و تا صبح از جایش تکان نخورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نسیم ملایمی وزید و باعث شد در جایش غلت بزند. اطمینان داشت که صبح فرارسیده است، هرلحظه امکان داشت مادرش او را برای خوردن صبحانه صدا بزند و او به‌سختی از تخت‌خواب نرم و راحتش دل کنده و برای رفتن به دبیرستان حاضر شود.
    ایمی با تصور صدای بشقاب و چنگال و بوی مطبوعی که از آشپزخانه می‌آمد، نفس عمیقی کشید و با لبخند چشم‌هایش را باز کرد.
    به‌جای سقف رنگارنگ اتاقش، چشمش به شاخ و برگ تیره‌ی درختان افتاد. دیگر صدایی به گوش نمی‌رسید، هیچ بوی خوشی نیز به مشامش نمی‌خورد.
    ایمی لحظه‌ای در جایش ماند و با حسرت به صبحانه‌ی مفصلی فکر کرد که هرروز صبح قبل از بیرون‌رفتن از خانه مادرش حاضر می‌کرد‌.
    آه عمیقی کشید و ناگهان دریافت که در این سه‌روز بیشتر از تمام روزهای عمرش آه کشیده است.
    بدنش مثل دیروز، مثل روز قبل از آن و مثل تمام روزهای آمدنش به آنجا درد می‌کرد و خسته و کوفته بود؛ انگار نه انگار که تمام شب را بدون وقفه‌ای استراحت کرده است.
    از زمانی که غذا خورده بود نیز مدتی می‌گذشت و بار دیگر شکمش به قاروقور افتاده بود. ایمی سیبی را از جیب کتش بیرون آورد و گاز محکمی به آن زد.
    در این فکر بود که بی هیچ معطلی به راهش ادامه دهد، دیگر چیزی نمانده بود که از آن مسیر خارج شود. او سیبش را خورد و تنها چوب کوچکش را روی زمین انداخت. سپس کتش را پوشید و با ظاهری آشفته و درمانده به راه افتاد.
    بیرون‌رفتن از آن راه خیلی طول نکشید و او بار دیگر خود را در مقابل یک سه‌راهی دید. لحظهای درنگ کرد، دو راه دیگر مثل روز قبل بودند و هیچ تغییر دیگری در آن‌ها ایجاد نشده بود.
    ایمی هنوز بر عقیده‌اش استوار بود؛ تردیدی نداشت راهی که پرنور و روشن است، پر از تله‌ی جادوگر است. بنابراین او راهش را به‌سمت مسیر تیره و کدر پیشِ رویش ادامه داد و با این امید که حدسش درست از آب دربیاید، قدم‌زنان وارد شد.
    آن راه برخلاف دو مسیر دیگر خاکی بوده و در اطرافش به‌جای درخت، بوته‌های بلندی بودند که همچون پرچین دوطرفش را احاطه کرده بودند. ایمی با گام‌های بلندی پیش رفت و بی‌توجه به اطرافش، با دقت به انتهای راه نگاه می‌کرد. هنوز هیچ مکان آشنایی به چشمش نخورده بود؛ اما او همچنان با دقت همه‌جا را از نظر می‌گذراند تا مبادا نشانه‌ای را جا بگذارد.
    در همان موقع بود که صدای جیغ ظریفی را شنیده و حرکت‌های تند و سریعی را در اطرافش احساس کرد. ایمی بلافاصله فهمید که جنبش‌ها از سوی بوته‌ها است؛ از این رو نگاه کنجکاوانه‌ای به آن‌ها انداخت و متوجه شد در تمام مدت مانند موجودات زنده مدام جابه‌جا می‌شوند و با صدای زیری آهسته جیغ می‌کشند.
    ناگهان توجهش به بوته‌ای جلب شد که با زور و زحمت خود را از دیگر بوته‌ها جدا کرده و برگ سوزنی که ظاهراً دست‌هایش بودند را تکان می‌داد و مدام جیغ می‌کشید. ایمی در کمال ناباوری متوجه شد که آن بوته قصد دارد راه درست را به او نشان دهد.
    او مدام با دست‌هایش راه مستقیم را نشان می‌داد و از ته دل جیغ می‌کشید. ایمی که هم بسیار متعجب شده و هم خنده‌اش گرفته بود، جلوتر رفت و با دقت به آن بوته که شباهت زیادی به یک گل سبزرنگ و ضعیف داشت، نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    بوته که ظاهراً از توقف ایمی عصبانی بود، دست‌های سوزنی‌اش را روی سرش گذاشت و جیغ کشید و باعث شد ایمی بلندتر از قبل بخندد.
    او دستش را به‌آرامی روی بوته کشید و نگاهی
    به باقی بوته‌ها که آرام‌آرام جیرجیر می‌کردند انداخت. ظاهراً همگی قصد داشتند او را به مسیر درست هدایت کنند؛ بنابراین ایمی با روی باز پذیرفت و با راهنمایی آن‌ها شروع به راه‌رفتن کرد.
    با وجود آن‌ها احساس تنهایی نمی‌کرد؛ زیرا همچون دوست وفاداری همراهی‌اش می‌کردند و در تمام مدت جوری جیغ می‌کشیدند که انگار با او صحبت می‌کردند.
    همه‌چیز برایش تبدیل به رؤیایی کودکانه و بی‌نظیر شده بود و ایمی بعد از مدت‌ها می‌خندید و از هر ترس و هراسی فارغ شده بود. حرکت دست‌ها و نحوه‌ی هدایت بوته‌ها چنان بامزه بود که ایمی تا چنددقیقه متوجه نشد که دوستان کوچکش از یک زمانی به بعد اندکی ترسیده و مضطرب شده‌اند.
    آن‌ها دیگر جیغ نمی‌کشیدند و به‌جای آن خود را به یکدیگر می‌کوبیدند و همدیگر را هل می‌دادند. ایمی با تعجب به آن‌ها نگاهی انداخت و احساس بدی پیدا کرد؛ زیرا اطمینان داشت هراسشان دلیلی دارد. و طولی نکشید که دلیلش آشکار شد؛ زیرا همان موقع بوته‌ها برخلاف چند ساعت گذشته جیغ دل‌خراشی کشیدند و به هم تنه زدند و یکدیگر را هل دادند.
    ایمی چندلحظه‌ای مکث کرد و با دقت به اطرافش نگاه کرد و آنگاه ساقه‌های ضخیم و طولانی را دید که از زیر بوته‌های پایینی بیرون زده بودند و با سرعت به او نزدیک می‌شدند.
    ایمی چندثانیه مبهوت ماند؛ اما با دیدن بوته‌های وحشت‌زده‌ای که با دست راه را به او نشان می‌دادند و بعضی از آن‌ها به صورت خود چنگ می‌زدند، به خود آمد و پا به فرار گذاشت. با تمام قدرت می‌دوید؛ اما ساقه‌ها نیز بدون توقف او را تعقیب می‌کردند.
    سرعت خزیدنشان بر زمین خاکی چنان زیاد بود که خیلی زود فاصله‌ی بینشان کم شد. ایمی همان‌طور که می‌دوید، سرش را برگرداند و با وحشت به عقب نگاه کرد؛ اما این دقیقاً همان کاری بود که نباید می‌کرد؛ زیرا تعادلش را از دست داد و با صورت به زمین خورد.
    بعد از آن حتی فرصتی باقی نماند که از درد ناله کند؛ زیرا ساقه‌ها محکم به دور مچ پاهایش پیچیدند و او را به عقب کشیدند.
    ایمی که روی شکم خوابیده بود و صورتش روی زمین ساییده می‌شد، جیغ بلندی کشید و ناخن‌هایش روی زمین کشیده شد. اما مقاومتش بی‌فایده بود؛ زیرا هیچ‌چیزی وجود نداشت که بگیرد و به‌وسیله‌ آن از کشیده‌شدن بدنش به روی زمین جلوگیری کند‌.
    ساقه‌ها با قدرت او را می‌کشیدند و با خود می‌بردند. ایمی مرتب جیغ می‌کشید و عاجزانه تقاضای کمک می‌کرد؛ اما خودش نیز می‌دانست که جز او کس دیگری آنجا نیست.
    ساقه‌ها تا مسافتی او را کشیدند و ایمی هیچ راه نجاتی نمی‌یافت. همان موقع صدای جیغ‌های ضعیفی به گوش رسید و احساس کرد گره ساقه‌ها شل‌تر شده است. ایمی سرش را برگرداند و بوته‌هایی را دید که خود را تا روی زمین کشیده و با دست‌های سوزنی خود سعی در پاره‌کردن ساقه‌ها داشتند.
    و لحظه‌ای بعد بالاخره موفق شد و پاهایش به‌طور کامل آزاد شدند. ایمی که به نفس‌نفس افتاده بود، روی زمین نشست؛ اما بلافاصله صدای عجیبی شنید و ناگهان چشمش به روزنه‌ای افتاد که کم‌کم باز شد و فضای پشت راه را نمایان کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا