وقتی چشمهایش را باز کرد، بهجز خودش هیچچیز دیگری ندید. ظاهراً نقشهاش بهخوبی پیش رفته بود. جارد که پس از مدت طولانی آسودهخاطر شده بود، سعی کرد خود را از تار چسبناک و منفور عنکبوت جدا کند.
دین و ایمی ماتومبهوت به جسد بیجان عنکبوت که نیزه در دهان ناپیدایش فرورفته بود، نگاه میکردند. رابین در کنار آنها با خونسردی مشغول تکاندن خاک از کت عجیب و خردلیرنگش بود.
بالاخره پس از چنددقیقه سکوت، ایمی شروع به حرفزدن کرد:
- پس جارد کجاست؟
ناگهان شخصی از درخت پایین پرید و روی زمین جلوی پای آنها افتاد و با صدای ضعیفی گفت:
- من اینجام.
ایمی با دیدن جارد جیغ بلندی کشید و خود را در آغـ*ـوشش انداخت؛ جوری که جارد تعادلش را از دست داد و هردو روی زمین افتادند.
جارد که مراقب بود دستهای لزج و چسبناکش به موهای ایمی نخورد، با احتیاط او را در آغـ*ـوشش فشرد، سپس سرش را عقب برد و با تمام وجود شروع به ابراز علاقه به او کرد. هردو حضور دین و رابین را از یاد بـرده بودند. تا اینکه رابین سرفهی بلندی کرد و باعث شد آن دو با اکراه از یکدیگر جدا شوند.
جارد از جا برخاست و کمک کرد تا ایمی نیز بلند شود، سپس لبخندی به صورت درهمشکسته و خستهی دین زد و بیمقدمه از رابین پرسید:
- تو دیگه کی هستی؟
سکوتی حکمفرما شد. دین، جارد و ایمی در مقابل رابین ایستاده و با سوءظن به او نگاه میکردند.
رابین لبخندی زد که باعث شد چشمهای دین تنگتر شود و به طرز بدی سرتاپایش را برانداز کند. سپس با خونسردی گفت:
- حدس میزنم که بخواین بدونین من اینجا چیکار میکنم.
دین، ایمی و جارد بروبر به او نگاه کردند. ظاهراً هرسهنفر به دنبال جواب همین سؤال بودند.
رابین روی زمین نشست و درحالیکه با چشمهای آبیاش عنکبوت عظیمالجثه را برانداز میکرد، گفت:
- من شکارچی این جنگلم، هیولاها رو شکار میکنم؛ هیولاهایی مثل این عنکبوت جهنده.
بهنظر میرسید ایمی قانع شده است؛ زیرا سرش را تکان داد و مشغول دیدزدن اطرافش شد؛ اما جارد که نمیتوانست رابین را برای تنهاگذاشتنش با آن هیولا ببخشد، با ناخشنودی گفت:
- تو شکارچی هستی؟ پس چرا خودت به حساب این هیولا نرسیدی؟
رابین لحظهای به صورت جارد خیره ماند و گفت:
- فکر کنم یهذره دستپاچه شده بودم؛ ولی مهم نیست، تو که خودت خوب از پسش براومدی.
رابین با شادمانی چنان ضربهی محکمی به شانهی جارد زد که نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. ایمی نیز از رفتار او خندهاش گرفته بود؛ اما دین بههیچوجه راضی بهنظر نمیرسید. او که صورتش مثل ارواح مات و بیحالت شده بود، با لحن جدی گفت:
- هیچکس اینجا زندگی نمیکنه.
رابین ابروهایش را بالا برد و ایمی بلافاصله گفت:
- چرا، زندگی میکنن. مگه آلن رو یادتون رفته؟
ایمی با دیدن نگاه دین ساکت ماند و به جارد نگاه کرد. او نیز نگاه پرابهامی به ایمی انداخت و سرانجام هردوی آنها به دین نگاه کردند.
دین قاطعانه گفت:
- ایمی، هیچکس اینجا زندگی نمیکنه. کسی که تو دیدی اگه جاسوس اون جادوگر نبوده باشه، پس قطعاً توی خواب و رؤیا به سراغت اومده!
دین و ایمی ماتومبهوت به جسد بیجان عنکبوت که نیزه در دهان ناپیدایش فرورفته بود، نگاه میکردند. رابین در کنار آنها با خونسردی مشغول تکاندن خاک از کت عجیب و خردلیرنگش بود.
بالاخره پس از چنددقیقه سکوت، ایمی شروع به حرفزدن کرد:
- پس جارد کجاست؟
ناگهان شخصی از درخت پایین پرید و روی زمین جلوی پای آنها افتاد و با صدای ضعیفی گفت:
- من اینجام.
ایمی با دیدن جارد جیغ بلندی کشید و خود را در آغـ*ـوشش انداخت؛ جوری که جارد تعادلش را از دست داد و هردو روی زمین افتادند.
جارد که مراقب بود دستهای لزج و چسبناکش به موهای ایمی نخورد، با احتیاط او را در آغـ*ـوشش فشرد، سپس سرش را عقب برد و با تمام وجود شروع به ابراز علاقه به او کرد. هردو حضور دین و رابین را از یاد بـرده بودند. تا اینکه رابین سرفهی بلندی کرد و باعث شد آن دو با اکراه از یکدیگر جدا شوند.
جارد از جا برخاست و کمک کرد تا ایمی نیز بلند شود، سپس لبخندی به صورت درهمشکسته و خستهی دین زد و بیمقدمه از رابین پرسید:
- تو دیگه کی هستی؟
سکوتی حکمفرما شد. دین، جارد و ایمی در مقابل رابین ایستاده و با سوءظن به او نگاه میکردند.
رابین لبخندی زد که باعث شد چشمهای دین تنگتر شود و به طرز بدی سرتاپایش را برانداز کند. سپس با خونسردی گفت:
- حدس میزنم که بخواین بدونین من اینجا چیکار میکنم.
دین، ایمی و جارد بروبر به او نگاه کردند. ظاهراً هرسهنفر به دنبال جواب همین سؤال بودند.
رابین روی زمین نشست و درحالیکه با چشمهای آبیاش عنکبوت عظیمالجثه را برانداز میکرد، گفت:
- من شکارچی این جنگلم، هیولاها رو شکار میکنم؛ هیولاهایی مثل این عنکبوت جهنده.
بهنظر میرسید ایمی قانع شده است؛ زیرا سرش را تکان داد و مشغول دیدزدن اطرافش شد؛ اما جارد که نمیتوانست رابین را برای تنهاگذاشتنش با آن هیولا ببخشد، با ناخشنودی گفت:
- تو شکارچی هستی؟ پس چرا خودت به حساب این هیولا نرسیدی؟
رابین لحظهای به صورت جارد خیره ماند و گفت:
- فکر کنم یهذره دستپاچه شده بودم؛ ولی مهم نیست، تو که خودت خوب از پسش براومدی.
رابین با شادمانی چنان ضربهی محکمی به شانهی جارد زد که نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. ایمی نیز از رفتار او خندهاش گرفته بود؛ اما دین بههیچوجه راضی بهنظر نمیرسید. او که صورتش مثل ارواح مات و بیحالت شده بود، با لحن جدی گفت:
- هیچکس اینجا زندگی نمیکنه.
رابین ابروهایش را بالا برد و ایمی بلافاصله گفت:
- چرا، زندگی میکنن. مگه آلن رو یادتون رفته؟
ایمی با دیدن نگاه دین ساکت ماند و به جارد نگاه کرد. او نیز نگاه پرابهامی به ایمی انداخت و سرانجام هردوی آنها به دین نگاه کردند.
دین قاطعانه گفت:
- ایمی، هیچکس اینجا زندگی نمیکنه. کسی که تو دیدی اگه جاسوس اون جادوگر نبوده باشه، پس قطعاً توی خواب و رؤیا به سراغت اومده!
آخرین ویرایش توسط مدیر: