کامل شده رمان ایمی واتس و آینه‌ی اسرارآمیز | Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
وقتی چشم‌هایش را باز کرد، به‌جز خودش هیچ‌چیز دیگری ندید. ظاهراً نقشه‌اش به‌خوبی پیش رفته بود. جارد که پس از مدت طولانی آسوده‌خاطر شده بود، سعی کرد خود را از تار چسبناک و منفور عنکبوت جدا کند.
دین و ایمی مات‌ومبهوت به جسد بی‌جان عنکبوت که نیزه در دهان ناپیدایش فرورفته بود، نگاه می‌کردند. رابین در کنار آن‌ها با خون‌سردی مشغول تکاندن خاک از کت عجیب و خردلی‌رنگش بود.
بالاخره پس از چند‌دقیقه سکوت، ایمی شروع به حرف‌زدن کرد:
- پس جارد کجاست؟
ناگهان شخصی از درخت پایین پرید و روی زمین جلوی پای آن‌ها افتاد و با صدای ضعیفی گفت:
- من اینجام.
ایمی با دیدن جارد جیغ بلندی کشید و خود را در آغـ*ـوشش انداخت؛ جوری که جارد تعادلش را از دست داد و هردو روی زمین افتادند.
جارد که مراقب بود دست‌های لزج و چسبناکش به موهای ایمی نخورد، با احتیاط او را در آغـ*ـوشش فشرد، سپس سرش را عقب برد و با تمام وجود شروع به ابراز علاقه به او کرد. هردو حضور دین و رابین را از یاد بـرده بودند.
تا اینکه رابین سرفه‌ی بلندی کرد و باعث شد آن دو با اکراه از یکدیگر جدا شوند.
جارد از جا برخاست و کمک کرد تا ایمی نیز بلند شود، سپس لبخندی به صورت درهم‌شکسته و خسته‌ی دین زد و بی‌مقدمه از رابین پرسید:
- تو دیگه کی هستی؟
سکوتی حکم‌فرما شد. دین، جارد و ایمی در مقابل رابین ایستاده و با سوءظن به او نگاه می‌کردند.
رابین لبخندی زد که باعث شد چشم‌های دین تنگ‌تر شود و به طرز بدی سرتاپایش را برانداز کند. سپس با خون‌سردی گفت:
- حدس می‌زنم که بخواین بدونین من اینجا چی‌کار می‌کنم.
دین، ایمی و جارد بروبر به او نگاه کردند. ظاهراً هرسه‌نفر به دنبال جواب همین سؤال بودند‌.
رابین روی زمین نشست و درحالی‌که با چشم‌های آبی‌اش عنکبوت عظیم‌الجثه را برانداز می‌کرد، گفت:
- من شکارچی این جنگلم، هیولاها رو شکار می‌کنم؛ هیولاهایی مثل این عنکبوت جهنده.
به‌نظر می‌رسید ایمی قانع شده است؛ زیرا سرش را تکان داد و مشغول دیدزدن اطرافش شد؛ اما جارد که نمی‌توانست رابین را برای تنهاگذاشتنش با آن هیولا ببخشد، با ناخشنودی گفت:
- تو شکارچی هستی؟ پس چرا خودت به حساب این هیولا نرسیدی؟
رابین لحظه‌ای به صورت جارد خیره ماند و گفت:
- فکر کنم یه‌ذره دستپاچه شده بودم؛ ولی مهم نیست، تو که خودت خوب از پسش براومدی.
رابین با شادمانی چنان ضربه‌ی محکمی به شانه‌ی جارد زد که نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. ایمی نیز از رفتار او خنده‌اش گرفته بود؛ اما دین به‌هیچ‌وجه راضی به‌نظر نمی‌رسید. او که صورتش مثل ارواح مات و بی‌حالت شده بود، با لحن جدی گفت:
- هیچ‌کس اینجا زندگی نمی‌کنه.
رابین ابروهایش را بالا برد و ایمی بلافاصله گفت:
- چرا، زندگی می‌کنن. مگه آلن رو یادتون رفته؟
ایمی با دیدن نگاه دین ساکت ماند و به جارد نگاه کرد. او نیز نگاه پرابهامی به ایمی انداخت و سرانجام هردوی آن‌ها به دین نگاه کردند.
دین قاطعانه گفت:
- ایمی، هیچ‌کس اینجا زندگی نمی‌کنه. کسی که تو دیدی اگه جاسوس اون جادوگر نبوده باشه، پس قطعاً توی خواب و رؤیا به سراغت اومده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی اخم کرد و دهانش را باز کرد تا مخالفت کند؛ اما جارد سقلمه‌ای به او زد که باعث شد از این کار منصرف شود.
    رابین گفت:
    - گفتی جاسوس جادوگر؟ شما اونو می‌شناسین؟
    دین نگاه خصمانه‌ای به ایمی انداخت و به سردی گفت:
    - ما دنبال اون جادوگریم.
    - چی؟ حتماً زده به سرتون!
    جارد گفت:
    - شاید.
    - اما اون دخل همه‌تون رو میاره.
    ایمی شانه‌ای بالا انداخته و گفت:
    - آره، تا حالا هم کم اقدام نکرده.
    - خب، پس چرا شما می‌خواین...
    اما دین به او مهلت نداد و فوراً بحث را به موضوعی که خودش می‌خواست کشاند و رو به رابین گفت:
    - چرا و چطورش مهم نیست. موضوع اصلی اینه که این جنگل دورافتاده و متروک بوده، چرا باید کسی به عنوان شکارچی اینجا زندگی کنه؟
    جارد و ایمی به دین نگاه کردند؛ در چشم‌هایش بدگمانی موج می‌زد. ایمی در طول مدتی که از آشنایی‌شان می‌گذشت، هرگز او را چنین جدی و قاطع ندیده بود. در آن لحظه از آن پسر شوخ و پرانرژی خبری نبود.
    نبود آدریان خیلی چیزها را عوض کرده بود و مهم‌ترین آن‌ها، تغییر ناگهانی رفتار و اعمال دین بود.
    ایمی نگاهش را از دین به رابین انداخت. برای چندلحظه به‌نظر رسید رابین از رفتار توهین‌آمیز دین خشمگین شده است؛ اما لحظه‌ای بعد لبخند کجی روی لب‌هایش نشست و گفت:
    - اشتباه می‌کنی، این جنگل هیچ‌وقت متروکه نبوده، همیشه کسایی بودن که دلشون می‌خواست اینجا زندگی کنن؛ به‌خاطر اینکه اینجا دنج و راحته و تعداد هیولا‌ها و موجودات باستانیش از هرجایی در این دنیا کمتره.
    - جدی؟ فکر نمی‌کنی کم‌بودن موجودات باستانی حتماً دلیل دیگه‌ای داشته؟ مثلاً به‌خاطر یه جادوگر عوضی نبوده که نیروهای شیطانیش همه‌جای جنگل رو گرفته‌؟
    رابین با شنیدن این حرف تکان محکمی خورد، لبخندش به‌سرعت محو شد و با حالت عجیبی به صورت دین خیره ماند؛ جوری که ایمی احساس خطر کرد و با نگرانی بازوی جارد را فشرد. اما جارد که در همان اولین دیدار چنین حرکتی را از رابین دیده بود، چندان تحت‌تأثیر قرار نگرفت و منتظر ماند. آنگاه همان‌طور که جارد پیش‌بینی می‌کرد، رابین سری تکان داد و گفت:
    - من نمی‌دونم تو دنبال چی می‌گردی؛ اما اینو خوب می‌دونم که بهم شک داری. دلیلش برام مهم نیست؛ اما...
    رابین کیفش را روی دوشش انداخت، کلاهش را صاف کرد، چند قدم جلوتر رفت و گفت:
    - اما تنها کسی که می‌تونه شما رو به اون جادوگر برسونه، منم!
    رابین بی‌توجه به چهره‌ی مات‌ومبهوت آن‌ها پشت کرده و با قدم‌های بلندی شروع به حرکت کرد. ایمی و جارد به یکدیگر نگاهی انداختند، سپس هردو به نیم‌رخ جدی دین خیره ماندند.
    اما به‌نظر نمی‌آمد که دین از تصمیمش برگردد. رابین لحظه به لحظه از آن‌ها دورتر می‌شد. ایمی دوباره به جارد نگاه کرد، بلکه دین را راضی کند؛ اما جارد حرفی نزد.
    رابین کم‌کم از دیدرس آن‌ها خارج می‌شد که ایمی به‌طور ناگهانی فریاد زد و گفت:
    - وایسا! صبرکن! ما باهات میایم.
    جارد با تعجب به ایمی نگاه کرد و دین به او چشم‌غره رفت و گفت:
    - هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
    - آره، می‌فهمم. اون راه رو بلده، پس می‌تونه ما رو به جایی که می‌خوایم برسونه.
    دین به تندی گفت:
    - ما نقشه داریم!
    - آره داریم؛ ولی کامل نیست. اون نقطه فقط می‌تونه بهمون بگه مسیر کلبه‌ی اون کدوم سمته؛ اما محل دقیقش رو نشون نمیده.
    جارد با ملایمت گفت:
    - ولی ایمی ما که نمی‌تونیم به هرکسی اعتماد کنیم. مگه آلن رو یادت رفته؟ خودت قضیه‌ش رو برامون تعریف کردی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی لجوجانه گفت:
    - درسته، اعتماد به اون اشتباه بود؛ ولی اون زمان من تنها و درمونده بودم، به همین خاطر نتونستم از پسش بربیام؛ اما حالا ما چهارنفریم و...
    دین نگاه تند و تیزی به ایمی انداخت و او با دستپاچگی حرفش را اصلاح کرد و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - ما سه‌نفریم، اگه لازم بشه از پسش برمیایم. ما...ما...
    اما ظاهراً قادر به سخن‌گفتن نبود؛ نگاه سرزنش‌آمیز دین چنان بر رویش سنگینی می‌کرد که سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ تلاشی برای قانع‌کردن آن‌ها نکرد.
    جارد با مهربانی بازوی ایمی را نـ*ـوازش کرد تا او را دلداری بدهد.
    ناگهان رابین از همان‌جایی که ایستاده بود فریاد زد:
    - پس چی شد؟ اگه منصرف شدین...
    - خیلی خب، ما باهات میایم.
    جارد و ایمی به دین نگاه کردند و او قاطعانه تکرار کرد:
    _- باهات میایم!
    رابین یک‌بار همه‌ی آن‌ها را از نظر گذراند، آنگاه در‌حالی‌که دستش را به‌سمت مسیر مقابلش تکان‌تکان می‌داد، چشمکی زد؛
    اما ناگهان نگاهش به نقطه‌ای ثابت ماند و چهره‌اش به طرز عجیبی درهم رفت. لبخند از صورتش رخت بست و در چشم‌هایش آتش خشم شعله‌ور شدند. ایمی رد نگاه او را گرفت و برای اولین‌بار در آن مدت حضور آینه را به یاد آورد. هنگام به‌دام‌افتادن جارد، دین آن را نزدیک یکی از درخت‌های اطراف انداخته بود. ایمی متعجب از نگاه خیره‌ی رابین به دو پسر دیگر نگاه کرد تا بداند آن‌ها نیز متوجه واکنش عجیب رابین در مقابل آینه شده‌اند یا نه؛ اما هردونفر آن‌ها غرق افکار خود بودند.
    ایمی به چشم‌های رابین نگاه کرد که پس از چندلحظه در حدقه چرخید و بالاخره دست از نگاه‌کردن به آینه برداشت. سپس بار دیگر لبخند کجی زد و این‌بار قدم‌زنان شروع به راه‌رفتن کرد. ایمی نمی‌دانست از این رفتار چه نتیجه‌ای باید بگیرد؛ آیا دیدن چنین آینه‌ی شگفت‌انگیز و زیبایی رابین را مسحور خود کرده بود؟ یا اینکه او از قبل می‌دانست که جادوگر چنین آینه‌ای را در اختیار خود دارد و از اینکه اکنون آن‌ها را صاحب آن می‌دید متعجب شده بود؟
    ایمی مشغول فکرکردن بود؛ اما صحبت‌کردن دین مانع از آن شد که در این مورد بیشتر بیندیشد و به نتیجه‌ای برسد. دین با حالتی هشدارگونه انگشت اشاره‌اش را مقابل چشم‌های ایمی تکان داد و گفت:
    - بهش اعتماد نکن ایمی! هیچ‌وقت! نه به اون، نه به هرکس دیگه‌ای که تو این جنگل سر راهت ظاهر شد.
    ایمی مات‌ومبهوت به دین خیره مانده بود. دین یک قدم جلوتر آمد، سرش را نزدیک کرده و نجواکنان به او گفت:
    - اگه روزی من و جارد کنارت نبودیم، تنها چیزی که می‌تونه نجاتت بده، تکیه‌کردن به خودته. اینو فراموش نکن، بهم قول بده که فراموش نمی‌کنی.
    بهت و حیرت ایمی کم‌کم جای خود را به ترس و تعجب داد. جارد نیز گیج و سردرگم به‌نظر می‌رسید؛ با این حال سرش را با اطمینان برای ایمی تکان داد و دست‌هایش را فشرد. ایمی با فشار دست‌های او اندکی دل‌گرم شد و بالاخره توانست سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان بدهد؛ اما حرکت گردنش جوری بود که انگار توسط دستی نامرئی به تکان‌خوردن وادار شده بود.
    دل‌شوره‌ای ناگهانی در دلش افتاده بود؛ اما ظاهراً دین متوجه آن نبود؛ زیرا رویش را برگردانده و چند قدم از آن‌ها دور شد و آنگاه خود را به آینه رسانده و آن را با یک دست بلند کرد.
    جارد موهای طلایی ایمی را نـوازش کرد و باعث شد او به خودش بیاید و با لحن اطمینان‌بخشی آهسته در گوشش گفت:
    - نگران نباش، ما هیچ‌وقت ولت نمی‌کنیم، اشاره‌ی دین فقط به مواقعیه که اوضاع از کنترلمون خارج بشه و...
    - جارد!
    دین جارد را صدا زد تا در بلندکردن آینه به او کمک کند؛ اما جارد از جایش تکان نخورد و درحالی‌که با دو دستش صورت ایمی را نگه داشته بود، سرش را به او نزدیک کرد و نجواکنان گفت:
    - به من اعتماد داری؟
    ایمی چشم‌هایش را بست و بسیار آهسته پاسخ داد:
    - آره.
    لبخندی روی لب‌های جارد نشست و گفت:
    - من همیشه کنارتم.
    سپس فاصله‌ی کوتاه بینشان را از میان برداشت، ایمی نیز دستش را روی صورت جارد گذاشت و... .
    - جارد! میشه کمکم کنی لطفاً؟
    ایمی بلافاصله از جارد جدا شد و لبخند زد. آنگاه جارد به‌سختی از او جدا شده و زیر نگاه سرزنش‌آمیز دین طرف دیگر آینه را برداشت و هرسه‌نفر با فاصله‌ی کمی از رابین شروع به راه‌رفتن کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ساعت‌ها از پس هم می‌گذشتند و آن‌ها با راهنمایی رابین در دل جنگل پیش می‌رفتند. در تمام مدتی که با بی‌احتیاطی از راه‌های پرپیچ‌وخم عبور می‌کردند، ایمی دوشادوش جارد و دین حرکت کرده و لحظه‌ای دست جارد را رها نمی‌کرد. این حرکت کاملاً غیرارادی بود؛ زیرا به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست به حرف‌های آخر دین و حالت هشداردهنده‌ی صدایش توجه نکند. همه‌اش این ترس را داشت که بار دیگر آن‌ها را گم کند و از جارد جدا شود.
    اعتراف می‌کرد که جداشدن از جارد از هرچیز دیگری برایش سخت‌تر است. این وابستگی از زمانی بیشتر شده بود که آدریان را از دست داده بودند. سایه‌ی مرگی که به تازگی با آن‌ها همراه شده بود، باعث افکار ترسناک و وحشتناکی می‌شد که اخیراً به سرش می‌زد و از درون امیدش به زندگی را تخریب و نابود می‌کرد.
    ایمی در مورد نگرانی‌ها و ترس‌هایش با جارد صحبت نمی‌کرد؛ اما احساسی به او می‌گفت که خود جارد همه‌چیز را از چشم‌هایش می‌خواند؛ زیرا بیشتر از وقت دیگری مراقبش بود. مدام با حرف‌های امیدوارکننده دلداری‌اش می داد و شب‌ها همچون پدری مهربان، آن‌قدر موهایش را نوازش می‌کرد تا به خواب برود و تا زمانی که ایمی بیدار بود، او نیز چشم‌های خسته و سرخش را باز نگه می‌داشت.
    ایمی نگاهی به نیم‌رخ جارد انداخت. اکنون دوروز بود که با رابین همراه شده بودند. اگرچه دین مدام به آن‌ها می‌گفت که راهی که در پیش گرفته‌اند با نقشه‌ای که جاناتان به او داده است تفاوت دارد؛ اما ایمی شک نداشت که رابین راهنمای خوبی است.
    او با زرنگی آن‌ها را از فرعی‌های بی‌خطر می‌گذراند، نزدیکی موجودات درنده‌ی جنگل را پیش‌بینی می‌کرد و جست‌وخیزکنان جلوتر از آن‌ها پیش می‌رفت و با تکان دست‌هایش بقیه را تشویق به دویدن می‌کرد. بودن او در کنارشان تا حدودی روحیه‌ی ایمی را تقویت کرده بود، حتی جارد نیز سرحال‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید. در این میان تنها کسی که هرروز پژمرده‌تر از قبل می‌شد، دین بود که صورتش لاغر و استخوانی شده و در یک‌هفته به اندازه‌ی چندماه وزن کم کرده و ضعیف شده بود. علی‌رغم تمام تلاش‌های جارد برای تشویق او برای خوردن و خوابیدن و فکرنکردن به خاطرات تلخ، دین لحظه به لحظه ناامیدتر و افسرده‌تر می‌شد. نبود آدریان خیلی بیشتر از آنچه که جارد و ایمی تصور می‌کردند او را رنج می‌داد؛ گویی هرکدام از آن ها شیئی بودند که با نبود دیگری نابود و متلاشی می‌شدند.
    ایمی همان‌طور که به زمین زیر پایش چشم دوخته بود، سرش را بلند کرد و زیرچشمی به دین نگاه کرد. به یاد شب گذشته افتاد که با کابوس آلن از خواب پریده و او را در حالی دیده بود که سرش روی زانوهایش بوده و شانه‌هایش به‌آرامی می‌لرزید. دیدن دین در آن حال نیمی از نور امیدی که رابین در وجودش روشن می‌کرد را از بین می‌برد؛ اما ایمی همچنان تمام تلاشش را می‌کرد که سرپا بماند و در آن شرایط این دشوارترین کار ممکن بود.
    انوار خورشید به رنگ قرمز روشن درآمده بودند که رابین کیفش را روی زمین انداخت و با شادمانی گفت:
    - نظرتون چیه همین‌جا استراحت کنیم؟
    نیازی به پرسیدن نبود، همگی چنان خسته و کوفته بودند که بی‌جواب خود را روی زمین رها کردند.
    نیمه‌های شب بود که تصمیم به استراحت گرفتند. سپس همگی روی زمین سفت و سخت دراز کشیدند و با ناراحتی برای خواب تمرکز کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اما با وجود گرمای آغـ*ـوش جارد خواب به چشم‌های ایمی نمی‌آمد؛ فکر او چنان مشغول اتفاقات اخیر بود که اجازه‌ی خوابیدن را نمی‌داد.
    یک ساعتی گذشت و چشم‌های ایمی همچنان باز بودند؛ اما سرش در آغـ*ـوش جارد بود و از طرز نفس‌کشیدن جارد مشخص بود که به خواب عمیقی فرورفته است.
    شاید تکان‌نخوردن ایمی باعث شده بود فکر کند او خوابیده است و برخلاف شب‌های گذشته زودتر از او به خواب رفته بود.
    ایمی آرام و آهسته از آغـ*ـوش جارد بیرون آمد، لحظه‌ای با دست پیشانی‌اش را نوازش کرد و سپس روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد. در آن تاریکی خوفناک، ظاهراً اوضاع عادی به‌نظر می‌رسید. ایمی نفس راحتی کشید و سرش را برگرداند. دین پشت به او به درختی تکیه داده و از جا‌به‌جایی مداومش مشخص بود که هنوز بیدار است. ایمی به‌آرامی از جا برخاست و آهسته به دین نزدیک‌تر شد و درست پشت‌سرش ایستاد. لحظه‌ای مکث کرد و بعد روی زمین کنار او نشست و...

    - آخ!
    دین به محض نشستن ایمی، عکس‌العمل نشان داده و دست او را گرفته و پیچانده بود. ایمی به زحمت جلوی فریادش را گرفت و ناله‌ی خفیفی کرد.
    با عصبانیت مچ دستش را از دست نیرومند دین بیرون کشید و گفت:
    - چی‌کار داری می‌کنی؟ نکنه می‌خوای مچ دستم رو بشکنی؟
    دین که دستپاچه و رنگ‌پریده شده بود، به تندی گفت:
    - معذرت می‌خوام، متأسفم! من فکر کردم...
    - فکر کردی من اون جادوگرم که اومده شخصاً خفه‌ت کنه؟
    دین مکث کوتاهی کرد و نفس عمیقی کشید، سپس موهای طلایی‌اش را که از عرق خیس شده بودند از پیشانی‌اش کنار زد و دوباره به درخت تکیه داد و گفت:
    - نه، بیشتر احتمال می‌دادم رابین قصد جونمو کرده باشه.
    ایمی سرش را با تأسف برای او تکان داد؛ اما دین به او نگاه نمی‌کرد، تمام دقت و توجه او به گوی گرد و کوچکی که کف دست‌هایش می چرخید و برق می‌زد، بود. ناگهان ایمی نیز متوجه درخشندگی آن شد، عصبانیتش را از یاد برد و با کنجکاوی پرسید:
    - اون چیه؟
    دین بلافاصله جواب نداد، اول گوی را در دستش چرخاند و آن را مقابل صورتش نگه داشت.
    ایمی سایه‌ی روشن صورت دین را مقابل سوسوی مداوم گوی می‌دید.
    آنگاه دین پاسخ داد:
    - یکی از اختراعات جاناتانه؛ اما هنوز واسه‌ش اسمی انتخاب نکرده.
    ایمی نگاهش را از گوی گرفت و خیره به نیم‌رخ صورت دین، آهسته پرسید:
    - جاناتان جادوگر خوبیه مگه نه؟
    - همیشه بوده، هنوزم هست.
    - خب، خب پس چرا اون باهاتون نیومد؟ شاید اون تنها کسی باشه که بتونه جلوی اون جادوگر رو بگیره.
    دین سرش را برگرداند و گفت:
    - جادوگر بد، در مقابل جادوگر خوب! خیلی هم بد به‌نظر نمی‌رسه.
    ایمی با دل‌خوری گفت:
    - خب همیشه همین‌طور بوده، بد در مقابل خوب؛ مثل سیاه در مقابل سفید.
    - درسته؛ ولی این‌بار فرق می‌کنه. موضوع بد و خوب نیست. مسئله‌ی ما، نیروها و هدف‌های جادوگره، این چیزیه که خود ما هم می‌تونیم حلش کنیم‌.
    - اما اگه شکست بخوریم...
    ایمی با درماندگی به دین نگاه کرد و در کمال تعجب دین برای اولین‌بار در آن چندروز به او لبخند زد. سپس گوی را مقابل چشم‌هایش تکان داد و نجواکنان گفت:
    - جاناتان اینو ساخت تا وقتی کسی بهش نیاز داشت، خودش رو برسونه. از کجا معلوم، شاید ما هم به اومدنش نیاز پیدا کنیم و... بالاخره شما هم بتونین باهاش آشنا بشین.
    ایمی با چشم‌هایی که از تعجب و شگفتی گشاد شده بودند، به گوی خیره ماند و ناگهان به‌طور معجزه‌آسایی تمام نگرانی‌هایش از بین رفت و لبخند محوی روی صورتش نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    صبح آن روز سومین‌روز آغاز پیاده‌روی طولانی و خسته‌کننده‌شان با رابین بود.
    دیگر حساب روزهایی که در جنگل پرسه می‌زدند از دست ایمی در رفته بود. در آن لحظه نمی‌دانست دقیقاً چه مدت است که از سرزمین حقیقی‌اش دور افتاده و والدینش را ندیده است. ایمی بیشتر از هرکس و هرچیز نگران آن‌ها بود؛ مدام فکر می‌کرد که پدر و مادرش بعد از ناپدیدشدن او در انباری مدرسه به چه حال‌و‌روزی افتاده‌اند و اکنون چه می‌کنند. آیا گذشت روزها و هفته‌ها باعث می‌شد از بازگشتش ناامید شوند؟
    ایمی سرش را تکان داد. چنین چیزی امکان نداشت؛ زیرا او قصد داشت در اولین فرصت نزد آن‌ها برگردد. اما اگر حالا حالاها راهی برای بازگشت نمی‌یافت چه؟ اگر مجبور می‌شد تا آخر عمر در سرزمینی که به آن تعلق نداشت زندگی کند چه؟ آیا بالاخره روزی می‌رسید که والدینش با غیبت توجیه‌ناپذیر و همیشگی او کنار بیایند؟
    - ایمی! شنیدی چی گفتم؟
    - ها... چیه؟
    - تو حالت خوبه؟
    - چی؟ اِ... آره، آره من خوبم.
    جارد با سوءظن به ایمی نگاه کرد و او برای منحرف‌ساختن ذهن جارد، با کنجکاوی ساختگی پرسید:
    - چیزی گفتی؟
    - آره.
    ایمی با حالتی پرسشگرانه به جارد نگاه کرد؛ اما او حرفی نزد، به‌جای آن بدون جلب توجه رابین که همچنان پیشتاز آن‌ها بود، اشاره کرد تا ایمی نزدیک‌تر بیاید.
    ایمی خود را به جارد رساند و گوشش را تیز کرد. جارد با صدای آهسته‌ای گفت:
    - دین همچنان اعتقاد داره که داریم مسیر رو اشتباه می‌ریم.
    ایمی سرش را عقب برد و از پشت شانه‌ی جارد به دین نگاهی انداخت؛ بی‌تردید در نگاهش شک و دودلی موج می‌زد. ایمی که در این سه‌روز شاهد کینه‌جویی بی‌دلیل دین به رابین بود، با مخالفت سرش را تکان داد و گفت:
    - خواهش می‌کنم بهم نگو که تو هم باهاش موافقی.
    جارد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - تجربه‌ی اون از ما دوتا خیلی بیشتره؛ اگه فکر می‌کنه که یه جای کار اشتباهه، پس حتماً اشتباهه!
    ایمی با کله‌شقی گفت:
    _- تجربه‌های دین دلیل موجهی برای گناهکاربودن رابین نیست، اون از روز اول با رابین چپ افتاده.
    جارد ابروهایش را بالا برد و با تعجب گفت:
    - چطور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟ دین حتی اونو نمی‌شناسه، چرا باید باهاش چپ بیفته؟
    ایمی پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - برای اینکه راهنمایی‌های رابین خیلی دقیق‌تر از نقشه‌ی اونه.
    - خودت هم می‌دونی که داری لجبازی می‌کنی ایمی. اگه یه درصد حرف‌های اون درست باشه چی؟
    ایمی چندثانیه به چشم‌های جارد خیره ماند؛ به‌نظر می‌آمد میان دوراهی مانده باشد، آنگاه چند‌لحظه به نیم‌رخ دین نیز نگاه کرد و پس از نفس عمیق و صداداری گفت:
    - اون‌وقت قول میدم از این به بعد بدون اعتراض به همه‌ی حرف‌هاش گوش بدم.
    - امیدوارم تا اون‌موقع خیلی دیرنشده باشه!
    دین همان‌طور که مستقیم به مسیر پیشِ رویش چشم دوخته بود، این را گفت.
    ایمی و جارد نگاه تأسف‌باری ردوبدل کردند و همچنان به راه خود ادامه دادند.
    ***
    شب شده بود و همه به خواب عمیقی فرورفته بودند؛ همه به‌جز ایمی. حتی دین نیز آن‌قدر خسته بود که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و برای نگهبانی و زیرنظرگرفتن رابین بیدار بماند.
    هرچند که از نظر ایمی نیازی هم به این کار نبود؛ زیرا رابین بیچاره به چنان خواب عمیقی فرورفته بود که دهانش نیمه‌باز مانده و صدای خُروپفش در تمام محوطه پیچیده بود.
    ایمی نمی‌دانست فقط احساس می‌کند یا حقیقتاً فضای جنگل خوفناک‌تر و تاریک‌تر از همیشه شده است. از وقتی که همراه با رابین پا به یک راه باریک و خاکی گذاشته بودند، تراکم درخت‌های اطراف بسیار بیشتر شده و از همه عجیب‌تر آن بود که شکل ظاهریشان کاملاً فرق کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    درخت‌های آن اطراف بسیار باریک‌تر و بلند‌تر بوده و فاصله‌ی میانشان زیاد بود. در آنجا هیچ بوته و علفی به چشم نمی‌خورد و زمین، خاکی و سرد بود.
    ایمی سرش را بلند کرد و از میان شاخه‌های نازک و برگ‌های سوزنی درختان، به آسمان نگاه کرد؛ به‌نظر می‌رسید بسیار تیره‌تر از شب‌های دیگر است. ماه در آسمان پنهان شده بود و با این وجود هیچ ابری نیز به چشم نمی‌خورد. حس بدی که در وجودش بود، با دیدن این نشانه‌های شوم تشدید شد.
    دلش می‌خواست جارد را از خواب بیدار کند و نگرانی‌هایش را با او در میان بگذارد؛ اما دلش نیامد، از طرفی دلیلی نداشت تا اتفاقی نیفتاده است رفتارهای احمقانه از خود نشان بدهد.
    ایمی با دقت نگاهی به محوطه انداخت تا در صورت کوچک‌ترین تحرکی بقیه را بیدار کند و سیرتاپیاز فکرهایی را که در سرش می‌چرخید تعریف کند؛ اما متأسفانه و یا خوشبختانه هیچ حرکت و یا صدای غیرعادی شنیده و دیده نمی‌شد. حتی سه‌روز بود که از آن سوت دلهره‌آور خبری نبود؛ ظاهراً حتی آلن نیز دست از تعقیب آن‌ها برداشته بود.
    شاید به این دلیل که خود آن‌ها قصد پیداکردن جادوگر را داشتند. خدا می‌دانست اگر جادوگر از نیت آن‌ها باخبر می‌شد چه نقشه‌هایی برایشان می‌کشید. حتی تصورش وحشت ایمی را چندین‌برابر می‌کرد؛ با این حال حضور دین و جارد و رابین برایش دل‌گرمی بزرگی بود. اما مگر سه انسان عادی در برابر یک جادوگر خبیث چه شانسی داشتند؟
    ایمی گمان می‌کرد مغزش در برابر این همه فشار عصبی رو به انفجار است؛ به همین خاطر با ترس و نگرانی، همچنان که چهارچشمی همه‌جا را می‌پایید، آهسته و آرام در آغـ*ـوش جارد خزید و چشم‌هایش را برهم فشرد. حرکت ایمی باعث شد وقفه‌ای در خواب جارد ایجاد شود؛ اما او را کاملاً از خواب بیدار و هوشیار نکرد، فقط باعث شد با احساس وجود ایمی در آغـ*ـوشش، دست‌هایش را دورش حـ*ـلقه کرده و حس خوبی را در وجودش سرازیر کند. بعد از آن، خوابیدن و فکرنکردن به حوادث پیشِ رو بسیار آسان‌تر به‌نظر می‌رسید.
    ***
    صبح روز بعد هنوز خورشید در آسمان بالا نیامده بود که رابین همه را از خواب بیدار کرد و باعث تعجب و شگفتی آن‌ها شد.
    جارد و ایمی که بی‌وقفه خمیازه می‌کشیدند، پس از چند دقیقه غرولند با سرنوشت کنار آمدند و با عصبانیت و چشم‌های سرخ برای رفتن آماده شدند.
    اما دین چندان آسان با این مسئله کنار نیامد؛ او تمام مدت به رابین یادآوری می‌کرد که صبح زود برای قدم‌زدن در جنگل زمان مناسبی نیست.
    جارد و ایمی دلیل نگرانی او را نمی‌دانستند؛ اما حدس می زدند دلیل موجهی برای اصرار و پافشاری‌اش دارد.
    رابین در تمام دقایقی که دین بر سرش فریاد می‌زد، خون‌سرد و آرام بود. از نظر ایمی رفتارش نسبت به شب گذشته بسیار عجیب و غیرعادی شده بود؛ زیرا حتی کوچک‌ترین تلاشی برای قانع‌کردن دین نمی‌کرد.
    تنها حرفی که او قبل از ادامه‌دادن به راهشان زد، این بود‌: «اگه می‌خواین به جادوگر برسین دنبال من بیاین. اگه هم نمی‌خواین می‌تونین برگردین.»
    رابین برخلاف چندروز گذشته بسیار سرد و خشک شده بود و کمتر پیش می‌آمد که حرفی بزند.
    وقتی خورشید در آسمان بالا آمد، آن‌ها نیمی از راه را رفته بودند، اکنون دیگر فضای اطرافشان چنان سنگین و خوفناک شده بود که ایمی به‌سختی می‌توانست نفس بکشد؛ انگار حتی هوایی که در آنجا وجود داشت، مسموم و سمی بود.
    شاید حضور جادوگر باعث شده بود که آن قسمت از جنگل به چنین محوطه‌ای تبدیل شود؛ اما ایمی تردیدی نداشت که اتفاقی در شرف وقوع است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    آسمان روشن و آفتابی ناگهان تیره‌وتار شده بود، زمین زیر پایشان چنان سرد بود که ایمی حتی از درون کتانی‌هایش می‌توانست سرمای آن را حس کند. برای اولین‌بار در آن چندروز از همراه‌شدن با رابین پشیمان شده بود؛ اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست این را با جارد و یا دین در میان بگذارد. خود او بود که باعث شد دین پیشنهاد رابین را بپذیرد؛ پس اگر حالا که این‌همه راه را آمده بودند ابراز پشیمانی و ندامت می‌کرد، دین به او چه می‌گفت؟
    یقیناً دیگر از آن رفتار دوستانه خبری نبود و تا انتهای راه با سرزنش‌ها و تأسف‌های او روبه‌رو می‌شد. شاید بهتر بود که اصلاً حرفی نزند، شاید...
    - جارد!
    قبل از اینکه ایمی بخواهد جلوی خودش را بگیرد، صدایش از گلویش خارج شد و باعث توقف دین و جارد شد.
    - چی شده؟
    دین با اخم به او نگاه کرد و ایمی در جواب جارد، با صدای لرزانی گفت:
    - یه اتفاقی داره می‌افته، من حسش می‌کنم.
    جارد با تعجب به او خیره ماند و درحالی‌که سعی می‌کرد لحنش قانع‌کننده باشد، با ملایمت گفت:
    - من که چیزی حس نکردم، شاید اشتباه می‌کنی.
    ایمی با حرارت گفت:
    - نه! نه اشتباه نمی‌کنم.
    - اما ما متوجه چیز مشکوکی نشدیم، شاید...
    ایمی با عصبانیت گفت:
    - اون عنکبوت لعنتی رو فراموش کردی؟ پاروکس‌ها! اون آلن لعنتی رو به یاد بیار! کی تا حالا شده من چیزی حس کنم و اشتباه باشه؟
    جارد با ملایمتی که به‌جای آرامش، بیشتر باعث خشمگین‌شدن ایمی می‌شد، گفت:
    - خب، اون مواقع اشتباه نکردی؛ ولی مطمئنم الان داری اشتباه می‌کنی.
    ایمی چشم‌غره‌ای به جارد رفت و با حرص شروع به جویدن پوست لبش کرد؛ اما دین که همچون او متوجه غیرعادی‌بودن اوضاع شده بود، آرام و آهسته در تأیید حرف او، به جارد گفت:
    - ایمی اشتباه نمی‌کنه.
    ایمی که از حمایت دین خوشحال شده بود، لبخند زد؛ اما دین نگاه بدی به او انداخت و در ادامه‌ی حرفش گفت:
    - همون‌طوری که من اشتباه نمی‌کردم.
    لبخند بر لب ایمی خشک شد و نگاهش را به هرجایی غیر از صورت دین انداخت. جارد نیز دیگر کاملاً نگران به‌نظر می‌رسید.
    دین با چشم به رابین که کمی جلوتر، پشت به آن‌ها ایستاده بود، اشاره کرد و قاطعانه گفت:
    - اون یه شیاده!
    با این حرف گویی زمین و زمان به هم ریخت. علی‌رغم اینکه دین بسیار آهسته صحبت کرده بود؛ اما ظاهرا رابین صدایش را شنید؛ زیرا با صدای بم و عجیبی شروع به خندیدن کرد. شانه‌هایش از شدت قهقهه‌زدن می‌لرزیدند؛ اما باز هم رویش را به‌سمت آن‌ها برنمی‌گرداند.
    ایمی که صحنه‌ای که مقابل چشم‌هایش بود را باور نمی‌کرد، به جارد نزدیک شد؛ اما قبل از آنکه به‌آرامی به آغـ*ـوشش پناه ببرد، جارد با خشونت او را به خود چسباند و با چشم‌های گردشده به رابین خیره ماند.
    جارد، ایمی و دین عقب‌عقب رفته و از رابین فاصله گرفتند. دین بلافاصله خنجری که در کوله بود بیرون آورده و با دست دیگرش محکم به قاب طلایی آینه چنگ زد؛ اما گویی با این کار مرتکب اشتباه بزرگی شد؛ زیرا صدای فریاد وحشتناکی در اطراف پیچید و مه غلیظی از زمین بالا آمد و همه‌جا را دربرگرفت.
    ایمی که قبلاً یک‌بار شاهد چنین صحنه‌ای بود و می‌دانست که پس از از‌بین‌رفتن مه با چه منظره‌ای رو‌به‌رو می‌شود، با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:
    - وای نه! نه! امکان نداره!
    شاید استعداد فوق‌العاده‌ی رابین در نقش‌بازی‌کردن بود که موجب ناباوری ایمی شده بود. در تمام زمان‌هایی که در کنار آن پسر شاد و بانشاط بودند، حتی لحظه‌ای به او شک نکرده بود؛ اما اکنون تنها می‌توانست به حال خودش تأسف بخورد؛ به اینکه چطور پس از ماجرای آلن به غریبه‌ای اعتماد کرده و حتی به او به چشم دوست نگاه کرده بود. ای کاش به حرف دین گوش کرده بود! دلش می‌خواست همان لحظه مقابل دین بایستد و به اشتباهش اعتراف کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی در همان وقت رویش را برگرداند و با درماندگی گفت:
    - دین! من... من واقعاً...
    اما درست قبل از آنکه ایمی بخواهد از رفتار احمقانه‌اش با دین از او عذرخواهی کند، ناگهان صدای همان سوت آشنا در فضا پیچید. ایمی با دست گوش‌هایش را گرفت و جیغ کشید. فشار دست جارد دور کمـرش بیشتر شد و دین فریاد زد:
    - برین عقب، زود باشین! به محض اینکه گفتم، با آخرین سرعت فرار می‌کنیم! فهمیدین چی گفتم؟
    جارد و ایمی چنان گیج و سردرگم بودند که فقط سرشان را تکان دادند. اما با نعره‌ی دین که تکرار کرد: «
    فهمیدین؟» به زور و زحمت گفتند:
    - آره!
    دقیقه‌ها به کندی می‌گذشت. ایمی هرآن منتظر ازبین‌رفتن مه بود. بار اولی که در دام جادوگر گیر افتاده بود، خیلی طول نکشید که آن مه از بین رفته بود؛ اما این‌بار فرق داشت. هرسه‌نفر آن‌ها می توانستند فرار رابین از معرکه را حدس بزنند؛ اما چیزهای دیگری در حال نزدیک‌شدن به آن‌ها بودند؛ موجوداتی
    که باعث به‌هم‌ریختن جو هوا و بالاآمدن گردوغبار می‌شدند. دین با احساس حضور صدها پاروکس که قصد حمله به آن‌ها را داشتند، از شدت خشم و نفرت فریادی زد و نیزه‌اش را بالا آورد.
    ایمی از پشت آن مه با ناامیدی به دین می‌نگریست؛ زیرا اطمینان داشت که نیزه‌ی تیز و برنده‌ی او در برابر صدها پاروکس کاربردی ندارد. ایمی در آن شرایط فقط خود را لعن و نفرین می‌کرد و مدام به خودش می‌گفت:
    - تقصیر منه، همه‌ش تقصیر منه!
    اما پیداکردن مقصر در آن شرایط به هیچ دردی نمی‌خورد. کار آن‌ها تمام بود. به محض هجوم پاروکس‌ها، زندگی هرسه‌نفر آن‌ها درست مثل آدریان به پایان می‌رسید.
    ایمی با چشم‌های اشک‌آلودش به جارد نگاه کرد. جارد نیز به او خیره ماند و باز هم مثل همیشه حتی در آن موقعیت نیز ایمی توانست مهربانی را در چشم‌های او ببیند.
    شاید آن چشم‌ها آخرین چیزی بود که او می‌دید. ثانیه‌ای بعد گردبادی بزرگ‌تر و عظیم‌تر از آنچه که کسی دیده باشد ایجاد شد و هرسه‌نفر همچون عروسک پارچه‌ای به هوا پرتاب شدند. ایمی چرخش دایره‌وارش را در هوا احساس می‌کرد، صدای خنده‌های وحشیانه و صدای سوتی که مدام در گوشش می‌پیچید.
    و آنگاه نوری روشن و درخشان چشم‌هایش را زد و لحظه‌ای بعد با شدت به زمین سرد و سفت برخورد کرد. چشم‌هایش بسته بود؛ اما می‌توانست صدای نعره‌های هولناک و دردناک و فریادی خشم‌آمیز را بشنود. هنوز نور را از پشت پلک‌های بسته‌اش احساس می‌کرد.
    ثانیه‌ای بعد همه‌ی صداهای اطرافش قطع شده و به‌جز صدای پای شخصی که به او نزدیک می‌شد، هیچ صدای دیگری شنیده نشد. ایمی با ترس چشم‌هایش را برهم فشرد. ممکن بود رابین بازگشته باشد تا کار او را تمام کند، شاید هم پاروکس‌ها از بلعیدنش صرف‌نظر کرده و می‌خواستند او را تکه‌تکه کنند و به‌جای شام بخورند. دست‌های ایمی که کنار بدنش افتاده بود، می‌لرزید.
    نزدیک‌ترشدن آن شخص را احساس می‌کرد؛ اما همچنان خود را به خواب زده و وانمود کرد که بیهوش شده است. شاید این تنها راه برای فرار از دست پاروکس‌ها بود. اگر او را مرده می‌پنداشتند، احتمال رهاکردنش زیاد بود؛ البته این احتمال نیز وجود داشت که جسد او را در آتشی انداخته و کباب کنند.
    ایمی لب‌هایش را برهم فشرد. برای دین و جارد نگران بود؛ منتظر بود تا آن شخص دور شود تا بتواند آن‌ها را پیدا کند. به‌هیچ‌وجه دوست نداشت که دوباره گم شود‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    پس از چندلحظه، ضربه‌ی ملایمی به گونه‌اش نواخته شد و صدای گرم و دوستانه‌ای گفت:
    - حالت خوبه، دخترم؟
    دخترم! امکان نداشت پاروکس‌ها او را با این عنوان خطاب کنند؛ از طرفی چنین لحن و صدای ملایم و آرامش‌بخشی از موجوداتی مثل آن‌ها بعید بود.
    ایمی که جا خورده بود، تکان مختصری به خود داد؛ اما چشم‌هایش را باز نکرد.
    آن مرد این‌بار با لحنی که خنده در آن موج می‌زد، گفت:
    - اگه حالت خوب نیست می‌تونم کمکت کنم. فکر می‌کنی جاییت شکسته؟
    ایمی جواب نداد؛ اما چنان متعجب شده بود که لبش بی‌اختیار جمع شد و باعث شد آن مرد به خنده بیفتد.
    ایمی که کوچک‌ترین خراشی برنداشته بود و از طرفی چندان در نقش‌بازی‌کردن مهارت نداشت، به‌ناچار لای یکی از پلک‌هایش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. مردی با موهای یکدست سفید و کوتاه، با چشم‌های آبی روشنی که همچون دو گوی درخشان برق می‌زد، کنارش نشسته بود و به او لبخند می‌زد. چهره‌ی پیر و شکسته‌اش چنان مهربان و دل‌نشین بود که ناگهان آرامشی ژرف سرتاپای ایمی را فراگرفت.
    آن مرد خنده‌کنان گفت:
    - پس بیداری!
    ایمی نمی‌دانست چه بگوید، به‌سختی روی زمین نشست و با کم‌رویی پرسید:
    - شما کی هستین؟
    - اسم من جاناتانه، تو هم باید ایمی باشی، درسته؟
    - اسم منو از کجا...
    - ایمی! حالت خوبه؟
    نگاه ایمی به جارد و دین افتاد که دوان‌دوان به آن‌ها نزدیک می‌شدند. ایمی با دیدن جارد از جا پرید و هردو یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند. وقتی بالاخره از یکدیگر جدا شدند، جاناتان با لبخند نگاه از آن‌ها گرفت و رو به دین گفت:
    - دیر که نکردم؟ ها؟
    دین جوابی نداد، عصبی و مضطرب به‌نظر می رسید. اماً ظاهرا جاناتان متوجه این موضوع نشد؛ زیرا نگاهی به گوی گرد و روشنی که در دست‌های دین می‌درخشید انداخت و با خوشحالی گفت:
    - پس درست کار می‌کنه، نه؟ خب، عالیه!
    راستی، پس آدریان کجاست؟
    جو میانشان همان‌طوری که انتظار می‌رفت، به‌سرعت متشنج شد. دین رویش را برگرداند، ایمی به‌سختی جلوی بغضش را گرفت و جارد نگاهش را به هرجایی غیر از صورت جاناتان انداخت.
    - چی شده؟
    از لحن کلامش مشخص بود که نگران‌شده است. ایمی نمی‌دانست چطور باید حقیقت را به او بگویند؛ زیرا از قرار معلوم جاناتان از سال‌ها پیش آدریان را می‌شناخت و او را همچون دختر خودش دوست داشت.
    - شماها بگین، چی شده؟ آدریان... اون کجاست؟
    جاناتان با سر به جارد و ایمی اشاره می‌کرد؛ اما آن‌ها حرفی برای گفتن نداشتند، چهره‌هایشان به‌شدت گرفته و ناراحت بود. شاید جاناتان از حالت چهره‌ی آن دو توانست حدس بزند که چه اتفاقی برای آدریان افتاده است؛ اما ایمی شک نداشت زمانی که دین برگشت و با چشم‌های سرخ و متورم به جاناتان نگاه کرد، ناگهان حقیقت به‌صورت بسیار واضح و تلخ برای او روشن شد؛ زیرا چشم‌های آبی‌اش پر از اشک شدند و آه عمیقی از گلویش خارج شد.
    ***
    نشستن در کنار دین و جاناتان که از سال‌ها پیش یکدیگر را می‌شناختند و در بسیاری از خاطرات یکدیگر شریک بودند، بسیار عجیب به‌نظر می‌آمد.
    زمانی که آن دو کنار هم نشستند و از خاطرات خوش خود در کوهستانی به نام آدیس صحبت می‌کردند، جارد و ایمی تنها شنونده بودند؛ اما به‌طرز وصف‌ناپذیری از داستان‌ها و حکایت‌های جاناتان لـ*ـذت می‌بردند. دین نیز مانند آن‌ها بیشتر شنونده بود و هر چنددقیقه یک‌بار بطری که جاناتان با خود آورده بود را بالا می‌برد و مقداری زیادی از آن را می‌نوشید. او چنان در نوشیدن زیاده‌روی کرده بود که چشم‌هایش کاملاً سرخ شده و سرش روی شانه‌ی جاناتان افتاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا