ایمی از همانجا کل سالن را از نظر گذراند و با گامهای بلندی از راهپله بالا رفت. در طبقهی بالا نیز هیچ وسیلهای که نشان از حضور انسانها داشته باشد، وجود نداشت.
کمکم داشت به آن قصر زیبا نیز مشکوک میشد. تصمیم داشت بلافاصله از آنجا خارج شود و راهی برای بازگشت پیدا کند؛ اما درست همان لحظهای که این تصمیم را گرفت، صدای فریادهای آشنایی با صدای جیرجیرمانند دلهرهآوری به گوش رسید و قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت. قبلاً هم آن صدا را شنیده بود؛ درست همان موقع که او و جارد در انباری گیر افتاده بودند، همان زمان که حیوانی با جثهای کوچک به او حملهور شده بود.
ایمی ناخودآگاه زخم کمرنگ روی گردنش را لمس کرد و عقبعقب رفت تا از راهپله فاصله بگیرد. اطمینان داشت که صدای آنها را شنیده است و چیزی که بیشتر او را میترساند، این بود که ظاهراً بیشتر از یکی یا دوتا بودند.
ایمی گوشش را تیز کرده بود و در همان حال به دنبال وسیلهای برای دفاع از خود میگشت. آرزو میکرد جارد و دین و جاناتان به کمکش بیایند. در آن لحظه که تنها مانده بود، حتی از دیدن جادوگر نیز استقبال میکرد. گرچه اگر سروکلهی او پیدا میشد، امکان داشت آخرین کاری باشد که در عمرش انجام میدهد.
بعد از شنیدن اولین جیغ گوشخراش، دیگر صدایی به گوش نرسیده بود؛ اما ایمی اطمینان داشت که این آرامش قبل از طوفان است.
او شیشهی شکستهای را که روی زمین بود برداشت و منتظر ماند. همهجا در سکوت مرگباری فرورفته بود. شیشه در دست ایمی میلرزید. هرلحظه امکان داشت با صحنهی وحشتناکی روبهرو شود.
صدای گامهای سنگینی به گوش رسید. ایمی با دستپاچگی به دیوار چسبید و پلکهایش را روی هم فشرد. چندنفر بر روی راهپلهای که او چنددقیقهی پیش از آن بالا آمده بود، میدویدند.
قلبش از شدت ترس نزدیک بود از جا کنده شود. دلهرهاش چنان زیاد بود که دلش میخواست هرچه که هست، زودتر با آن روبهرو شود و همهچیز تمام شود.
دیری نپایید که صدای گامها قطع شده و بهجای آن صدای فریادی به گوش رسید و در کمال تعجب و حیرت ایمی، جارد و دین در انتهای راهرو پدیدار شدند. آن دو با چهرههایی رنگپریده تنها چندلحظه به او نگاه کردند و آنگاه بیآنکه متوقف شوند، بهسمتش دویدند. حرکتشان بهسوی ایمی چنان سریع بود که او با ترس عقب رفت؛ اما آنها بیآنکه لحظهای توقف کنند، خود را به او رساندند و دستش را گرفتند و او را وادار به دویدن کردند.
ایمی که از این رفتار جا خورده بود، متوجه شد دین و جارد او را بهسمت دیگر راهرو که راهپلهی طویل دیگری داشته و به سالن اصلی میرسید، میکشانند.
از رفتارهای آن دو سردرنمیآورد، نمیدانست دلیل آنهمه عجله چیست. حالا که آن دو برای پیداکردنش آمده بودند، از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و دلش میخواست وقت بیشتری را در آن قصر قدیمی گذرانده و به تجزیهوتحلیل آن مکان بپردازد؛ اما جارد و دین کوچکترین توجهی به اطرافشان نداشتند، آنها همچنان جوری دست ایمی را میکشیدند و با خود میبردند که حس میکرد دستش به طرز فجیعی کش میآید.
ایمی سعی کرد دستش را از دست آن دو بیرون بکشد و با لحن اعتراضآمیزی فریاد زد:
- یه دقیقه صبر کنین! چرا انقدر عجله دارین؟ من میخواستم یه چیزی...
اما دین با پرخاشگری به او گفت:
- میخوای بدونی چرا عجله داریم؟
ایمی با جیغ و داد گفت:
- آره!
جارد که حالا ایمی را با خود از راهپلهها پایین میبرد، با صدای لرزانی فریاد زد:
- پس بهتره برگردی و به پشتسرت نگاه کنی!
ایمی که هیچچیز از حرفهای او نفهمیده و به نفسنفس افتاده بود، سرش را برگرداند. صحنهی وحشتناکی بود؛ صدها چیمِر با سرعتی سرسامآور پشتسر آنها میدویدند و همچون لشکری که تشنهی خون باشند، در تعقیب آنها بودند.
کمکم داشت به آن قصر زیبا نیز مشکوک میشد. تصمیم داشت بلافاصله از آنجا خارج شود و راهی برای بازگشت پیدا کند؛ اما درست همان لحظهای که این تصمیم را گرفت، صدای فریادهای آشنایی با صدای جیرجیرمانند دلهرهآوری به گوش رسید و قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت. قبلاً هم آن صدا را شنیده بود؛ درست همان موقع که او و جارد در انباری گیر افتاده بودند، همان زمان که حیوانی با جثهای کوچک به او حملهور شده بود.
ایمی ناخودآگاه زخم کمرنگ روی گردنش را لمس کرد و عقبعقب رفت تا از راهپله فاصله بگیرد. اطمینان داشت که صدای آنها را شنیده است و چیزی که بیشتر او را میترساند، این بود که ظاهراً بیشتر از یکی یا دوتا بودند.
ایمی گوشش را تیز کرده بود و در همان حال به دنبال وسیلهای برای دفاع از خود میگشت. آرزو میکرد جارد و دین و جاناتان به کمکش بیایند. در آن لحظه که تنها مانده بود، حتی از دیدن جادوگر نیز استقبال میکرد. گرچه اگر سروکلهی او پیدا میشد، امکان داشت آخرین کاری باشد که در عمرش انجام میدهد.
بعد از شنیدن اولین جیغ گوشخراش، دیگر صدایی به گوش نرسیده بود؛ اما ایمی اطمینان داشت که این آرامش قبل از طوفان است.
او شیشهی شکستهای را که روی زمین بود برداشت و منتظر ماند. همهجا در سکوت مرگباری فرورفته بود. شیشه در دست ایمی میلرزید. هرلحظه امکان داشت با صحنهی وحشتناکی روبهرو شود.
صدای گامهای سنگینی به گوش رسید. ایمی با دستپاچگی به دیوار چسبید و پلکهایش را روی هم فشرد. چندنفر بر روی راهپلهای که او چنددقیقهی پیش از آن بالا آمده بود، میدویدند.
قلبش از شدت ترس نزدیک بود از جا کنده شود. دلهرهاش چنان زیاد بود که دلش میخواست هرچه که هست، زودتر با آن روبهرو شود و همهچیز تمام شود.
دیری نپایید که صدای گامها قطع شده و بهجای آن صدای فریادی به گوش رسید و در کمال تعجب و حیرت ایمی، جارد و دین در انتهای راهرو پدیدار شدند. آن دو با چهرههایی رنگپریده تنها چندلحظه به او نگاه کردند و آنگاه بیآنکه متوقف شوند، بهسمتش دویدند. حرکتشان بهسوی ایمی چنان سریع بود که او با ترس عقب رفت؛ اما آنها بیآنکه لحظهای توقف کنند، خود را به او رساندند و دستش را گرفتند و او را وادار به دویدن کردند.
ایمی که از این رفتار جا خورده بود، متوجه شد دین و جارد او را بهسمت دیگر راهرو که راهپلهی طویل دیگری داشته و به سالن اصلی میرسید، میکشانند.
از رفتارهای آن دو سردرنمیآورد، نمیدانست دلیل آنهمه عجله چیست. حالا که آن دو برای پیداکردنش آمده بودند، از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و دلش میخواست وقت بیشتری را در آن قصر قدیمی گذرانده و به تجزیهوتحلیل آن مکان بپردازد؛ اما جارد و دین کوچکترین توجهی به اطرافشان نداشتند، آنها همچنان جوری دست ایمی را میکشیدند و با خود میبردند که حس میکرد دستش به طرز فجیعی کش میآید.
ایمی سعی کرد دستش را از دست آن دو بیرون بکشد و با لحن اعتراضآمیزی فریاد زد:
- یه دقیقه صبر کنین! چرا انقدر عجله دارین؟ من میخواستم یه چیزی...
اما دین با پرخاشگری به او گفت:
- میخوای بدونی چرا عجله داریم؟
ایمی با جیغ و داد گفت:
- آره!
جارد که حالا ایمی را با خود از راهپلهها پایین میبرد، با صدای لرزانی فریاد زد:
- پس بهتره برگردی و به پشتسرت نگاه کنی!
ایمی که هیچچیز از حرفهای او نفهمیده و به نفسنفس افتاده بود، سرش را برگرداند. صحنهی وحشتناکی بود؛ صدها چیمِر با سرعتی سرسامآور پشتسر آنها میدویدند و همچون لشکری که تشنهی خون باشند، در تعقیب آنها بودند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: