کامل شده رمان ایمی واتس و آینه‌ی اسرارآمیز | Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
ایمی از همان‌جا کل سالن را از نظر گذراند و با گام‌های بلندی از راه‌پله بالا رفت. در طبقه‌ی بالا نیز هیچ وسیله‌ای که نشان از حضور انسان‌ها داشته باشد، وجود نداشت.
کم‌کم داشت به آن قصر زیبا نیز مشکوک می‌شد. تصمیم داشت بلافاصله از آنجا خارج شود و راهی برای بازگشت پیدا کند؛ اما درست همان لحظه‌ای که این تصمیم را گرفت، صدای فریاد‌های آشنایی با صدای جیرجیرمانند دلهره‌آوری به گوش رسید و قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت.
قبلاً هم آن صدا را شنیده بود؛ درست همان موقع که او و جارد در انباری گیر افتاده بودند، همان زمان که حیوانی با جثه‌ای کوچک به او حمله‌ور شده بود.
ایمی ناخودآگاه زخم کم‌رنگ روی گردنش را لمس کرد و عقب‌عقب رفت تا از راه‌پله فاصله بگیرد. اطمینان داشت که صدای آن‌ها را شنیده است و چیزی که بیشتر او را می‌ترساند، این بود که ظاهراً بیشتر از یکی یا دوتا بودند.
ایمی گوشش را تیز کرده بود و در همان حال به دنبال وسیله‌ای برای دفاع از خود می‌گشت. آرزو می‌کرد جارد و دین و جاناتان به کمکش بیایند. در آن لحظه که تنها مانده بود، حتی از دیدن جادوگر نیز استقبال می‌کرد. گرچه اگر سر‌وکله‌ی او پیدا می‌شد، امکان داشت آخرین کاری باشد که در عمرش انجام می‌دهد.
بعد از شنیدن اولین جیغ گوش‌خراش، دیگر صدایی به گوش نرسیده بود؛ اما ایمی اطمینان داشت که این آرامش قبل از طوفان است.
او شیشه‌ی شکسته‌ای را که روی زمین بود برداشت و منتظر ماند. همه‌جا در سکوت مرگباری فرورفته بود. شیشه در دست ایمی می‌لرزید. هرلحظه امکان داشت با صحنه‌ی وحشتناکی رو‌به‌رو شود.
صدای گام‌های سنگینی به گوش رسید. ایمی با دستپاچگی به دیوار چسبید و پلک‌هایش را روی هم فشرد. چندنفر بر روی راه‌پله‌ای که او چنددقیقه‌ی پیش از آن بالا آمده بود، می‌دویدند.
قلبش از شدت ترس نزدیک بود از جا کنده شود. دلهره‌اش چنان زیاد بود که دلش‌ می‌خواست هرچه که هست، زودتر با آن رو‌به‌رو شود و همه‌چیز تمام شود.
دیری نپایید که صدای گام‌ها قطع شده و به‌جای آن صدای فریادی به گوش رسید و در کمال تعجب و حیرت ایمی، جارد و دین در انتهای راهرو پدیدار شدند.
آن دو با چهره‌هایی رنگ‌پریده تنها چندلحظه به او نگاه کردند و آنگاه بی‌آنکه متوقف شوند، به‌سمتش دویدند. حرکتشان به‌سوی ایمی چنان سریع بود که او با ترس عقب رفت؛ اما آن‌ها بی‌آنکه لحظه‌ای توقف کنند، خود را به او رساندند و دستش را گرفتند و او را وادار به دویدن کردند.
ایمی که از این رفتار جا خورده بود، متوجه شد دین و جارد او را به‌سمت دیگر راهرو که راه‌پله‌ی طویل دیگری داشته و به سالن اصلی می‌رسید، می‌کشانند.
از رفتارهای آن دو سردرنمی‌آورد، نمی‌دانست دلیل آن‌همه عجله چیست. حالا که آن دو برای پیداکردنش آمده بودند، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و دلش می‌خواست وقت بیشتری را در آن قصر قدیمی گذرانده و به تجزیه‌وتحلیل آن مکان بپردازد؛
اما جارد و دین کوچک‌ترین توجهی به اطرافشان نداشتند، آن‌ها همچنان جوری دست ایمی را می‌کشیدند و با خود می‌بردند که حس می‌کرد دستش به طرز فجیعی کش می‌آید.
ایمی سعی کرد دستش را از دست آن دو بیرون بکشد و با لحن اعتراض‌آمیزی فریاد زد:
- یه دقیقه صبر کنین! چرا انقدر عجله دارین؟ من می‌خواستم یه چیزی...
اما دین با پرخاشگری به او گفت:
- می‌خوای بدونی چرا عجله داریم؟
ایمی با جیغ و داد گفت:
- آره!
جارد که حالا ایمی را با خود از راه‌پله‌ها پایین می‌برد، با صدای لرزانی فریاد زد:
- پس بهتره برگردی و به پشت‌سرت نگاه کنی!
ایمی که هیچ‌چیز از حرف‌های او نفهمیده و به نفس‌نفس افتاده بود، سرش را برگرداند.
صحنه‌ی وحشتناکی بود؛ صد‌ها چیمِر با سرعتی سرسام‌آور پشت‌سر آن‌ها می‌دویدند و همچون لشکری که تشنه‌ی خون باشند، در تعقیب آن‌ها بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی چنان از دیدن آن‌ها جا خورد که جیغ بلند و ممتدی کشید و باعث شد چهره‌ی جارد و دین درهم برود.
    آن‌ها با سرعتی غیرقابل‌تصور از پله‌ها پایین آمدند و وارد سالن شدند. ایمی بلافاصله متوجه شد که فضای سالن دیگر مثل قبل زیبا دیده نمی‌شود و سنگ مرمری‌اش از تمیزی برق نمی‌زند. انگار در آنجا بمب ترکانده بودند، همه‌جا تاریک بود و چلچراغ‌های شکسته کف سالن کثیف و کدر افتاده بودند. ظاهراً جادوگر دست از تظاهر برداشته و ایمی دیگر می‌توانست تصویر واقعی خانه را با چشم‌هایش ببیند.
    آن‌ها با سرعتی غیرقابل‌کنترل از چند پله‌ی منتهی به ورودی خانه پایین آمدند. ایمی که از دیدن حیاط کثیف و خاک‌گرفته که اکنون پر از برگ‌های خشک و قطره‌های خون بود وحشت‌زده شده بود، جلوتر از آن‌ها دوید و خود را به راهروی تاریک و دل‌گیر خانه رساند.
    هرسه‌نفر وقتی به حفره‌ی سیاه رسیدند، نفس‌نفس می‌زدند و پهلوهایشان تیر می‌کشید. لحظه‌ای ایستادند تا نفسی تازه کنند؛ اما همان چندثانیه کافیه بود تا چیمرهای خشمگین به آن‌ها نزدیک شوند.
    جارد و ایمی از دیدن پاهای کوتاه و پشمالوی آن‌ها حیران مانده بودند و اگر دین با دست سالمش هردوی آن‌ها را درون حفره هل نمی‌داد، ناخن‌های تیز و برنده‌ی چیمرها گلوی آن‌ها را می‌برید.
    جارد و ایمی و دین با سر به درون حفره افتادند و قبل از آنکه در دسترس ناخن‌های چیمرها قرار بگیرند، از آن خانه‌ی نفرین‌شده خارج شده و به‌شدت با زمین سیاهی برخورد کردند.
    حفره بلافاصله پس از خروج آن‌ها با صدای مهیبی از بین رفت و به دود غلیظ و سیاهی تبدیل شده و آنگاه جزئی از ذرات هوا شده و ناپدید شد.
    - خب، دقیقاً شد بیست‌و‌هشت‌دقیقه و سی‌ثانیه! کی می‌خواد اسمش تو لیست رکورددارهای من حک بشه؟!
    ایمی که روی زمین افتاده بود، سرش را بلند کرد و به چهره‌ی شادمان جاناتان چشم دوخت. در آن لحظه به‌سختی جلوی خودش را می‌گرفت که به او چشم‌غره نرود.
    به کمک جارد از جا برخاست و به دین که دستش همچون شیء به‌دردنخوری به این‌سو و آن‌سو تاب می‌خورد نگاهی انداخت. برخلاف ایمی، دین بی‌تعارف به جاناتان چشم‌غره رفت و با بدخلقی گفت:
    - لازم نکرده!
    جاناتان که از این طرز رفتار به‌هیچ‌وجه آزرده نشده و اتفاقاً کاملاً راضی و خرسند به‌نظر می‌رسید، لبخندی به آن‌ها زد و گفت:
    - شما خیلی زود رسیدین، هنوز یه ساعت وقت داریم.
    دین که از شدت درد گیج و منگ شده بود، با عصبانیت گفت:
    - اگه زود رسیدیم که تقصیر خودمون نبود، اون چیمرهای پشمالو دنبالمون کردن.
    چشم‌های جاناتان برقی زد و گفت:
    - جدی؟ اوه! انگار کار این جادوگر درست‌تر از اونیه که فکرش رو می‌کردم. البته، درست که نه... فکر کنم مهارتش در جادو بی‌نظیره. من که تا حالا چنین چیزی...
    - اِ...
    ایمی ناگهان شروع به حرف‌زدن کرد و هرسه‌نفر به او نگاه کردند.
    او درحالی‌که با تعجب به نقطه‌ای زل زده بود، پرسید:
    - اون چیه که از دست‌هات بیرون می‌زنه؟
    ایمی این را از جاناتان پرسید و خیلی زود توجه بقیه نیز به جرقه‌هایی که از کف دست جاناتان بیرون می‌زد جلب شد.
    ناگهان آثار حیرت و تعجبی که در چهره‌ی جاناتان بود جای خود را به شور و نشاط داد و کف دست‌هایش را به هم کوبید و گفت:
    - انگار توی محاسباتم اشتباه کردم! دوستان، همین الان می‌تونیم از اینجا خارج بشیم.
    - فکر کردم گفتی هفت‌ساعت!
    جاناتان با لحن بسیار عادی گفت:
    - اشتباه کردم.
    سپس دست‌هایش را بلند کرد و پس از گفتن ورد عجیب و ناشناخته‌ای، راه را برای آن‌ها باز کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی که باور نمی‌کرد به همین راحتی راه بازگشت باز شده باشد، جلو دوید و کنار جاناتان ایستاد؛ اما دین و جارد چنان از دست رفتارهای جاناتان خشمگین بودند که به آن‌ها ملحق نشدند. البته زمانی که جاناتان با نیروی خارق‌العاده‌اش آن‌ها را از روی زمین بلند کرد و از سیاه‌چال بیرون کشید، آن‌ها نیز ناچار شدند به‌خاطر نجاتشان، برخلاف میل باطنی از او تقدیر و تشکر کنند.
    دیدن دوباره‌ی آسمان خوشایند بود، هرچند که هنوز هوا بسیار سرد بود و سایه‌ی کدری روی خورشید را پوشانده بود؛ اما همین که دوباره روی زمین خاکی و محوطه‌ی جنگل قرار گرفته بودند، جای بسی خوشحالی و امیدواری داشت.
    ایمی نفس راحتی کشید و به جارد لبخند زد. او نیز خنده‌ی کوتاهی کرد و آهسته گفت:
    - انگار شانس آوردیم...
    - نه‌خیر! هیچم نیاوردیم!
    دین با عصبانیت این را گفت و به‌طور دردناکی یادآوری کرد:
    - آینه نیست، از دستش دادیم.
    لبخند جارد و ایمی بر لب‌هایشان خشک شد؛ اما جاناتان بلافاصله گفت:
    - توقع چنین چیزی رو داشتم؛ اما مهم نیست. وقتی جادوگرو پیدا کنیم، آینه رو پس می‌گیریم.
    دین که کم‌کم سرخ می شد، با عصبانیت گفت:
    - به همین راحتی؟
    جاناتان گفت:
    - البته خیلی هم راحت نیست؛ ولی خب چاره‌ی دیگه‌ای هم نداریم؛ اما اگه تو پیشنهاد بهتری داری، ما می‌شنویم.
    دین دهانش را باز کرد تا جوابی بدهد؛ اما از قرار معلوم پیشنهادی برای ارائه‌دادن نداشت. از این رو چشم‌غره‌ی اساسی به جاناتان رفت، بی‌مقدمه بحث را عوض کرد و به دست شکسته‌اش اشاره‌ای کرد و گفت:
    - پس تکلیف دست من چی میشه؟
    جاناتان که انگار تازه متوجه وضعیت او شده بود، گفت:
    - اوه!
    اما قبل از آنکه بتواند چیزی بیشتر از «اوه!» بگوید، ایمی به یاد نکته‌ای افتاد و با صدای بسیار بلندی گفت:
    - من می‌تونم خوبش کنم.
    سپس گیاه لزجی را که هفته‌ی پیش در جیبش چپانده بود، بیرون آورد و با خوشحالی به دین نزدیک شد.
    گیاه که مدت‌ها در جیب ایمی مانده بود، مچاله شده و قیافه‌ی چندش‌آوری پیدا کرده بود؛ اما به‌نظر ایمی هنوز کارایی خودش را داشت. او بی‌معطلی دست کبود دین را گرفت و در مقابل نگاه خیره‌ی بقیه گیاه را چندبار روی شکستگی دست دین کشید. سپس با شوق و ذوق از او پرسید:
    - چه حسی داری؟
    ظاهر دین هیچ احساسی را منعکس نمی‌کرد، حتی به‌نظر می‌رسید بیشتر از قبل برافروخته شده باشد. او با خون‌سردی گفت:
    - باید احساس خاصی پیدا می‌کردم؟
    ایمی ناگهان وا رفت و با ناامیدی پرسید:
    - درد دستت قطع نشد؟
    لازم به پاسخ دین نبود؛ زیرا از نفس‌های بریده و کوتاهش مشخص بود که آن گیاه هیچ تأثیری روی درد بی‌امان دستش نگذاشته است.
    ایمی جوری به گیاه نگاه کرد که انگار عزیزترین کَسَش را از دست داده است، سپس آهسته گفت:
    - انگار تأثیرش رو از دست داده.
    - اِ دخترم، می‌تونم یه نگاهی به اون بندازم؟
    جاناتان با مهربانی این را پرسید؛ اما قبل از آنکه ایمی فرصتی برای موافقت از خودش نشان بدهد، گیاه را از دست او گرفت و چیزی حدود ده‌ثانیه به معاینه‌ی آن پرداخت، آنگاه شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    - این از اولشم یه گیاه هرز بود، از اینا بین بوته‌ی تمشک های وحشی زیاده.
    - چی؟!
    جارد با مشاهده‌ چهره‌ی ایمی که انگار شکست بدی را متحمل شده بود، با احتیاط پرسید:
    - این همون گیاهیه که گفتی آلن شکستگی پاهات رو باهاش ترمیم کرد؟
    ایمی به‌سختی سرش را تکان داد. اما جاناتان که انگار چندان هم تحت‌تأثیر قرار نگرفته بود، قاطعانه گفت:
    - این یه گیاه معمولی و به‌درد‌نخوره، اما اگه اون مرد وانمود کرده که توسط این تونسته شکستگی رو ترمیم کنه، پس احتمالاً نیروی خودش رو به گیاه منتقل کرده و به تو گفته این یه گیاه نایابه. عجب مرد باهوشی بوده!
    - بی‌خیال این حرف‌ها! میشه یه فکری به حال من بکنین؟
    دین که از شدت درد به درختی تکیه داده بود تا تعادلش را حفظ کند، نگاه سرزنش‌آمیزی به آن‌ها انداخت.
    جاناتان گفت:
    - آره. ببخشید، دست تو مهم‌تره.
    جاناتان این را گفت و گیاه بی‌خاصیت را روی زمین انداخت و از روی آن رد شد. ایمی با دیدن آن صحنه احساس کسانی را پیدا کرد که به آن‌ها خــ ـیانـت شده است. همان‌جا به خودش قول داد که به محض دیدن آلن، مشت محکمی به دهانش بکوبد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    به محض رسیدن جاناتان به دین، صدای تق ملایم جابه‌جایی استخوان به گوش رسید و پس از آن ناله‌ی دردناکی بلند شد. ایمی رویش را به‌سمت دین برگرداند. خوشبختانه جای نگرانی نبود؛ زیرا از نفس‌های کشدار و بلند دین معلوم بود که دستش بهبود یافته است.
    ایمی لگدی به گیاه زد و درحالی‌که به دین نزدیک می‌شد، آهسته پرسید:
    - حالت خوبه؟
    دین با وجود رنگ‌پریدگی سرحال به‌نظر می‌رسید. او نگاهی به ایمی انداخت و با لحن اطمینان‌بخشی گفت:
    - خوبم!
    ایمی که از رفتارهای اخیرش با او پشیمان بود، به جارد نگاهی انداخت و هنگامی که حالت تشویق‌آمیز صورت او را دید، با صدای آهسته‌ای گفت:
    - کاری هست که برات انجام بدم؟
    دین بار دیگر نگاهش را به صورت ایمی دوخت که اکنون حالت معصومانه‌ای به خود گرفته بود؛ لحظه‌ای سرتاپایش را برانداز کرد و سپس درحالی‌که لبخند شیطنت‌آمیزی به لب داشت، گفت:
    - آره، هست.
    ایمی با حالت پرسشگرانه‌ای به او خیره ماند و دین در ادامه‌ی حرفش گفت:
    - بهم قول بده چه خواسته، چه ناخواسته دیگه از هیچ حفره و دریچه‌ای رد نمیشی.
    سپس لبخند عمیقی به او زد و باعث شد لبخند دل‌نشینی روی لب‌های ایمی نیز بنشیند.
    ***
    مدت طولانی از تاریک‌شدن هوا می‌گذشت. با وجود آنکه جاناتان بارها هشدار داده بود که بوی دود و خاکستر جا و مکان آن‌ها را برای جادوگر برملا می‌کند؛ اما دین بدون کمک جاناتان با همراهی جارد و ایمی، آتش عظیمی برپا کرد تا خودشان را گرم کنند.
    جاناتان نیز با علم بر آنکه هشدارهایش هیچ اثری در آن‌ها ندارد، آهی کشید و مشغول خواندن کتاب شد و این کارش مهر تأییدی بر این عقیده‌ی ایمی شد که جاناتان ذاتاً انسان بی‌خیال و بی‌پروایی است؛ زیرا هیچ‌کس به‌جز او نمی‌توانست در چنین موقعیت بحرانی با آسودگی پاهایش را دراز کرده و مطالعه کند.
    اما جدا از آن، ایمی کنجکاو شده بود که بداند مردی به سن‌وسال او و با وجود آگاهی و درک بالا، مشغول مطالعه‌ی چه کتابی است؛ چون ظاهراً تمام دقت و توجهش را به مطالب کتاب داده بود و هیچ توجهی به اطرافش نداشت. بنابراین هنگامی که جارد و دین سخت گرم گفت‌وگو با یکدیگر شدند، ایمی از آن‌ها جدا شد و در کنار جاناتان نشست و دست‌هایش را به آتش نزدیک کرد تا کمی گرم شوند.
    (از وقتی آسمان تیره و سیاه شده بود، دمای هوا نیز پایین و پایین‌تر می‌آمد.)
    ایمی همان‌گونه که مراقب بود تا دست‌هایش را بیش از اندازه به آتش نزدیک نکند، نگاهی به عنوان کتاب انداخت: «عجیب‌ترین موجودات جادویی»
    با تعجب نگاهی به جاناتان انداخت که با ابروهای درهم‌رفته به صفحه‌ی مقابلش نگاه می‌کرد. کنجکاو شده بود که از جزئیات مطالب آن کتاب قطور بیشتر بداند؛ بنابراین درست در کنار جاناتان نشست و بی‌مقدمه پرسید:
    - این چه کتابیه که می‌خونین؟
    - ایمی! پناه بر خدای زمین و آسمان! تو کی اومدی اینجا؟
    ایمی که از تعجب جاناتان جا خورده بود، با کم‌رویی گفت:
    - همین الان.
    - چی شده؟ چه خبره؟
    - باز که صدای سوتی چیزی نشنیدی؟
    جارد با حالتی عصبی این را پرسید؛ اما جاناتان به آن‌ها اطمینان خاطر داد و گفت:
    - چیزی نیست، همه‌جا امن و امانه!
    سپس نگاهش را به ایمی دوخت و لبخندی زد و گفت:
    - گفتی کی اومدی؟
    ایمی که دیگر از کرده‌اش پشیمان شده بود، با اکراه جواب او را داد:
    - حدود دودقیقه‌ی پیش اومدم و کنارتون نشستم. یعنی شما اصلاً متوجه نشدین؟
    جاناتان ضربه‌ی محکمی به شانه‌ی ایمی زد و گفت:
    - دخترم! این یکی از بدترین خصوصیات منه، موقع مطالعه هیچ‌ صدایی رو نمی‌شنوم و حضور هیچ‌کس رو احساس نمی‌کنم.
    ایمی با ناباوری گفت:
    - واقعاً؟!
    جاناتان دستی به ریشش کشید و کمی فکر کرد، سپس با تردید گفت:
    - راستش اینو دیگران بهم گفتن، خودم هنوز مطمئن نیستم که موقع خوندن می‌تونم چیزی بشنوم یا نه. البته شاید مربوط به سن‌و‌سالم باشه؛ آخه فکر کنم دارم پیر میشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی خیلی دلش می‌خواست او را دلداری بدهد و بگوید که هنوز سنی ندارد؛ اما چین‌و‌چروک و موی کاملاً سفید جاناتان جلویش را می‌گرفت؛ از طرفی به‌نظر نمی‌رسید که این موضوع برایش اهمیت چندانی داشته باشد.
    - خب، تو از من سؤالی داشتی؟ یا اومدی که فقط باهم یه گپی بزنیم؟
    جاناتان صمیمانه ضربه‌ی دیگری به شانه‌ی ایمی زد که اگر تعادلش را حفظ نمی‌کرد، با سر درون آتش می‌افتاد. ایمی که با این حرکت برای چندثانیه سررشته‌ی کلام را گم کرده بود، با دقت خود را از دسترس آتش دور کرده و گفت:
    - آره، یه سؤال داشتم.
    - خب؟
    - این چه کتابیه که می‌خونین؟
    در یک‌لحظه جاناتان جوری به او نگاه کرد که ایمی حس کرد سؤال بدی پرسیده است؛ اما بلافاصله حالت چهره‌ی جاناتان تغییر کرد و با شادمانی گفت:
    - این سوال رو حدوداً پنج‌دقیقه و سی‌ثانیه‌ی قبل هم پرسیدی؛ پس نتیجه می‌گیریم که گوش‌های من موقع مطالعه هم می‌شنون.
    جاناتان نگاه مشتاقش را به ایمی دوخت؛ انگار توقع داشت او از این نتیجه‌گیری بسیار خوشحال شود؛ اما وقتی نگاه خیره و سردرگم او را دید، گلویش را صاف کرد و گفت:
    - خب، بگذریم. چی پرسیدی؟ آها! یادم اومد. این یکی از کتابگهای کتابخونه‌ی قصره، اینو به امانت گرفته بودم که هروقت حوصله‌م سر رفت بخونمش.
    ایمی تکرار کرد:
    - حوصله‌تون سر رفته؟
    - آره، خودت می‌یینی که تو چه وضعی هستیم؛ ظاهراً کلی راه مونده تا مقصد.
    جاناتان لبخندی به چهره‌ی بهت‌زده‌ی ایمی زد و گفت:
    - بگذریم. اما این کتاب واقعاً جالبه! من از نصف موجوداتی که تو دنیای خودمون هستن اطلاعاتی نداشتم. اسم و مشخصات همه‌شون رو این تو نوشته. واقعاً عجیبه!
    - چی عجیبه؟
    جاناتان که مشغول ورق‌زدن صفحات کهنه‌ی کتاب بود، با خون‌سردی جواب داد:
    - اینکه یه موجود هم‌زمان هم بتونه چشم‌های بقیه رو از کاسه دربیاره و بخوره، هم بتونه دل‌ و‌ روده‌ش رو بریزه بیرون و... تو حالت خوبه؟
    ایمی که رنگ به چهره نداشت و چشم‌هایش گشاد شده بود، ابتدا سرش را تکان داده و بعد با صدای بسیار ضعیفی از او پرسید:

    - چنین موجودی وجود داره؟
    جاناتان که فهمیده بود زیاده‌روی کرده است، لای کتاب را بست و بلافاصله گفت:
    - البته اینجاها پیدا نمیشن، نه روی زمین. بیشتر توی دنیای زیرزمین حضور دارن.
    اما این جمله‌اش به‌هیچ‌وجه از نگرانی ایمی که اکنون دیگر کاملاً از پرسش‌هایش پشیمان شده بود، کم نکرد. او نمی‌دانست که فهمیدن جزئیات آن کتاب هولناک به‌جای سرگرم‌کردنش، وحشت‌زده‌اش می‌کند.
    از قرار معلوم جاناتان نیز از گفته‌هایش پشیمان شده بود؛ زیرا با قاطعیت لای کتاب را بسته و آن را در کیف بزرگش جا داد. ایمی نیز نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکر آن موجود را سرش بیرون کند.
    چنددقیقه‌ی بعد دین و جارد نیز به آن‌ها ملحق شده و صحبت درباره‌ی چگونگی نابودی جادوگر آن‌قدر فکرشان را مشغول کرد که ایمی دیگر نتوانست به موجوداتی که چشم‌ها را از حدقه درمی‌آورند فکر کند.
    آن‌ها چندساعتی را سرگرم صحبت شدند و دیگر کوچک‌ترین توجهی به اطراف نداشتند. حتی ایمی نیز تمام تمرکزش را روی حرف‌های جاناتان متمرکز کرده بود، با این حال برای چندثانیه عبور دو برق درخشان را از گوشه‌ی چشمش احساس کرد.
    با اینکه در آن لحظه قلبش می‌خواست از سـ*ـینه بیرون بجهد؛ اما رویش را برگرداند و با دقت به درخت‌های اطراف نگاه کرد. در آن تاریکی هیچ برقی به چشم نمی‌خورد. همه‌جا مثل چندساعت گذشته غرق در تاریکی بود. ایمی نگاه کوتاهی به شعله‌های آتش انداخت و فکر کرد که احتمالاً جرقه‌های درون آتش باعث خطای دید چشم‌هایش شده‌اند. این حدس کمابیش خیالش را راحت کرد و رویش را برگرداند تا به ادامه‌ی گفت‌وگو بپردازد؛ اما ناگهان اتفاقی افتاد که او کاملاً فرضیه‌ی جرقه‌ی درون آتش را فراموش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دو برق درخشان متحرک به‌طور محسوسی از بین درختان حرکت کرده و پشت بوته‌ی انبوهی ناپدید شدند.
    با دیدن آن صحنه چنان از جا پرید که نزدیک بود به اشتباه پایش را در آتش بگذارد. بقیه با این حرکت ناگهانی سکوت کردند و با تعجب به او خیره شدند.
    ایمی با اطمینانی وحشت‌آور گفت:
    - همین الان دوتا چشم دیدم، همون‌جا!
    بقیه هم‌زمان با حرکت دست او سرشان را برگرداندند؛ اما در آن لحظه چیزی برای دیدن وجود نداشت. جاناتان با آرامش از جا برخاست و کنار او ایستاد. دین نیز از جا پرید و گفت:
    - تو مطمئنی؟
    - مطمئنم!
    ایمی، دین و جاناتان با دقت به آن نقطه که چشم‌ها ناپدید شده بودند نگاه کردند؛ اما با گذشت چند دقیقه اثری از آن‌ها دیده نشد. ایمی که همواره دل‌آشوب داشت و قلبش به‌شدت به دیواره‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید، به زمین نگاه کرد و متوجه شد که جارد همچنان نشسته و با اکراه به‌سمتی که اشاره کرده بود نگاه می‌کند.
    برای یک‌لحظه نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلندی از او پرسید:
    - تو حرف منو باور نمی‌کنی، مگه نه؟
    با صدای فریادش دین و جاناتان برگشتند. جارد که دل‌خور شده بود، با صدای آرامی گفت:
    - باور من چیزی رو عوض نمی‌کنه، می‌بینی که خبری نیست.
    ایمی که از آرامش صدای او عصبانی شده بود، نگاهی به دین و جاناتان که به هرجایی غیر از آن دو نگاه می کردند انداخت. سپس برگشت و با همان لحن به جارد گفت:
    - حتی اگه خبری بشه، مطمئنم دفعه‌ی بعد هم بهونه‌ای برای دیوونه نشون‌دادن من پیدا می‌کنی.
    جارد با شنیدن این حرف اخمی کرد و از جا برخاست؛ سپس در مقابلش ایستاد و قاطعانه گفت:
    - من هیچ‌وقت همچین حرفی نزدم!
    ایمی به تندی گفت:
    - اما چشمات دقیقاً دارن همینو میگن.
    جارد برای ختم این بگومگو نفس عمیقی کشید و گفت:
    - من نمی‌خواستم این‌طوری بگم، من فقط...
    - تو فقط یه آدم ازخودراضی هستی که فقط به دیده‌های خودش اهمیت میده!
    ایمی با بی‌رحمی آشکاری جمله‌ی او را کامل کرد و بی‌اهمیت به حالت برافروخته‌ی او به‌سمت دین و جاناتان برگشت.
    دین که تمام مدت در بحث آن‌ها دخالتی نکرده بود، برای آرام‌کردن ایمی لبخند بی‌رمقی زد. اما جاناتان همچنان از نگاه‌کردن به چشم های او خودداری می‌کرد؛ شاید برای آنکه وانمود کند چیزی نشنیده است. اما ایمی بعید می‌دانست که شخصیتی مثل او اهمیت آن‌چنانی به این‌گونه بحث‌ها نشان دهد؛ به همین خاطر با نگرانی او را صدا زد و با برگشتن او و دیدن حالت چهره‌اش، حس کرد قلبش از درون سـ*ـینه‌اش سر خورده و پایین افتاد.
    جاناتان جلو رفت و با یک حرکت بازوی جارد را که دوباره روی زمین نشسته بود گرفت و او را وادار به ایستادن کرد. با اینکه هیچ خشونتی در اعمالش دیده نمی‌شد؛ اما به‌نظر می‌رسید جارد بسیار خشمگین شده است.
    دین که کمتر پیش می‌آمد جاناتان را در این حال ببیند، با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    - من دیدمشون، همین الان. تعدادشون خیلی زیاده!
    نفس ایمی در سـ*ـینه حبس شد و جارد با کلافگی دستی در موهایش کشید. دین که خون‌سردتر از آن دو به‌نظر می‌رسید، از جاناتان پرسید:
    - تعداد چی؟!
    - هنوز نمی‌دونم.
    جاناتان این را گفت و برگشت و خطاب به جارد و ایمی که انگار نه انگار از هم دل‌خور و عصبانی بوده و اکنون در آغـ*ـوش یکدیگر بودند، گفت:
    - همه‌تون آماده باشین! جارد، توی کیفم دوتا شمشیر هست، برشون دار.
    جارد بلافاصله اطاعت کرد و پس از اندکی جست‌وجو میان خرت‌وپرت‌هایی که در کیف بود، دو شمشیر بلند و براق را بیرون آورد و یکی از آن‌ها را به‌زور در دست‌های لرزان و سرد ایمی قرار داد.
    ایمی که حتی از تصور استفاده از آن شمشیر به وحشت افتاده بود، آب دهانش را به‌سختی قورت داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    همان موقع شش جفت چشم دیگر آرام‌آرام از پشت بوته‌ها بیرون آمده و در تاریکی به آن‌ها زل زدند. ایمی ناله‌ی خفیفی کرد؛ اما شمشیر را محکم‌تر از قبل در دستش نگه داشت.
    جاناتان بی هیچ سلاحی، درحالی‌که تنها به نیروی جادویی‌اش تکیه داشت، با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
    - اگه استفاده از اونا رو بلد نیستین، فقط یه کار رو انجام بدین؛ وقتی دارن بهتون نزدیک میشن، با تمام قدرتتون تو هوا بچرخونیدش، اون‌وقت حتی اگه فوراً به هدف نخوره، می‌تونه اون‌قدری جلوشون رو بگیره که ما کمکتون کنیم.
    ایمی و جارد بلافاصله فهمیدند که خودشان مخاطب جاناتان هستند؛ زیرا دین با مهارت خاصی نیزه‌اش را در هوا آماده نگه داشت و جلوتر از آن‌ها ایستاده بود؛
    بنابراین هردونفر سرشان را تکان دادند و با صدای بلندی گفتند:
    - باشه!
    دو جفت از چشم‌های براق آرام و آهسته جلو آمدند و کم‌کم از تاریکی خارج شده و نور آتش روی صورت‌هایشان افتاد.
    حیرت و شگفتی بر چهره‌ی جارد، دین و جاناتان سایه انداخت؛ اما ایمی حتی نتوانست یک کلمه حرف بزند و یا با دیدن آن موجودات عکس‌العملی از خودش نشان بدهد، او فقط مات‌ومبهوت به سگ‌های غول‌آسایی که در مقابلشان ایستاده بودند، نگاه می‌کرد.
    سگ‌هایی که تابه‌حال نظیرشان را ندیده بود. آن‌ها از هر سگ دیگری قوی‌هیکل‌تر بودند. قدشان به یک‌متر می‌رسید و بسیار وحشی و خشن و بی‌رحم به‌نظر می‌رسیدند. دندان‌هایشان تا پایین لب‌هایشان امتداد می‌یافت و بزاق دهانشان سرازیر بود.
    زمانی که با حالتی تهدیدوار خرخر می‌کردند، دین نیزه‌اش را بالا آورد و جاناتان با چهره‌ی ترسناکی به آن‌ها خیره ماند. جارد با یک دست کمر ایمی را گرفت و او را به خود نزدیک کرد؛ اما ایمی بی‌توجه به حالت تدافعی او، با هردو دستش شمشیر را محکم نگه داشت و از او فاصله گرفت.

    جارد یک‌آن از این حرکت ناگهانی جا خورد؛ اما با دیدن حالت جدی چهره‌ی ایمی دریافت در آن لحظه که چندین سگ غول‌پیکر قصد حمله به آن‌ها را داشتند، پنهان‌شدن و عقب‌کشیدن کار عاقلانه‌ای نبود؛ بنابراین او نیز جلو رفت و درست در کنار دین و جاناتان ایستاد و نگاه نفرت‌باری به آن موجودات کریه‌المنظر انداخت.
    ایمی درست در کنارش ایستاده بود و لحظه‌ای از آن‌ها چشم برنمی‌داشت. همه منتظر کوچک‌ترین حرکتی از سوی سگ‌های عظیم‌الجثه بودند و نفس از کسی درنمی‌آمد. همگی جوری حواس‌هایشان را جمع کرده بودند که وقتی دو تن از آن‌ها دندان‌های تیزشان را به نمایش گذاشتند و با سرعتی غیرقابل‌تصور به‌سمتشان دویدند، اصلاً جا نخورده و کاملاً آمادگی لازم را داشتند.
    ایمی در آن چندثانیه مدام در دل دعا می‌کرد که از شدت وحشت شمشیر از دستانش سر نخورد و بتواند از خودش و دوستانش دفاع کند؛ اما نیازی به این کار نشد؛ زیرا جاناتان با یک حرکت ساده از کف دست‌هایش نیروی صاعقه‌مانندی به‌سوی آن‌ها شلیک کرد.
    شدت نیروی جادویی‌اش چنان زیاد بود که لحظه‌ای تمام جنگل روشن شد، سپس سگ‌ها چندمتر به هوا پرتاب شدند و سپس جلوی پای آن‌ها افتادند و پس از ناله‌ی ضعیفی بی‌حرکت ماندند. دهان ایمی از تعجب باز مانده بود، جارد نیز بهت‌زده به‌نظر می‌رسید. تنها کسی که با حالتی تحسین‌آمیز جاناتان را برانداز می‌کرد، دین بود که در آن لحظه چشم‌های آبی‌اش می‌درخشید. ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اما ازپاانداختن دو تن از آن‌ها پایان کار نبود؛ زیرا این اقدام فقط باعث شد باقی سگ‌هایی که در اطراف پنهان شده بودند، غضبناک شده و برای انتقام، کم‌کم از پس تاریکی بیرون بیایند.
    زمانی که از پشت هر بوته دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا بیرون آمدند، همگی آب دهانشان را به‌سختی قورت دادند؛ زیرا تعدادشان به بیست عدد می‌رسید و مبارزه با آن‌ها بسیار سخت‌تر و دشوارتر به‌نظر می‌آمد.
    جاناتان که برای محافظت از دیگران دست‌هایش را از دوطرف باز کرده بود، با صدای رسا و تأثیرگذاری گفت:
    - هیچ‌کس جلو نیاد! خودم از پسشون برمیام...
    - نه!
    برای چندلحظه جاناتان مات‌ومبهوت ماند، حتی خود ایمی نیز توقع چنین حرفی را از خود نداشت، با این حال با جسارت خاصی جلو آمد، دست جاناتان را با ملایمت کنار زده و گفت:
    - تنهایی نمی‌تونی کاری کنی، ما کمکت می‌کنیم. اگه باهم باشیم...
    - تو خیلی بی‌تجربه‌ای دختر، شجاعت زیاد بعضی وقت‌ها سر آدمو به باد میده. پس عقب وایستا تا من کارشون رو تموم کنم.
    ایمی به یاد نداشت جاناتان در آن مدت کوتاه هیچ‌گاه با چنین لحن سردی با او حرف زده باشد. با اینکه جا خورده بود؛ ولی جواب حاضر و آماده‌ای را در آستین داشت؛ اما دین زودتر از او مداخله کرد و او را از پاسخ‌دادن به صحبت‌های تند جاناتان خلاص کرد.
    - ایمی راست میگه، تنهایی از پس همه‌شون برنمیای. نظرت چیه یه‌کم از اعتمادبه‌نفس بالات کم کنی، پیرمرد؟
    ایمی که به‌شدت یکه خورده بود، توقع داشت جاناتان در جواب این پرسش گستاخانه دین را با مشت محکمی نقش بر زمین کند؛ اما در کمال شگفتی زمانی که رویش را برگرداند، متوجه شد گوشه‌ی لب‌های جاناتان از خنده‌ای که سعی در جلوگیری از آن داشت، جمع شده است‌.
    همان موقع صدای پراضطرابی به گوش رسید که گفت:
    - بچه‌ها، انگار اینا اصلاً سرحال به‌نظر نمی‌رسن!
    ایمی رد نگاه پرهراس جارد را گرفت و منظور او را دریافت. سگ‌ها درحالی‌که یکسره دندان‌های تیزشان را به رخ آن‌ها می‌کشیدند، پیش می‌آمدند و از حالت پاهای کشیده و بسیار بلندشان معلوم بود که هرلحظه ممکن است هم‌زمان با یکدیگر حمله را آغاز کنند.
    جاناتان با دیدن آن‌ها نفس عمیقی کشید و یک‌بار دیگر دهانش را برای مخالفت با بقیه باز کرد؛ اما دین به او فرصتی نداد و قاطعانه گفت:
    - گزینه‌ی دیگه‌ای وجود نداره، ما پشتتیم!
    بلافاصله جارد و ایمی نیز سری تکان دادند و جاناتان که ظاهراً چاره‌ی دیگری نمی‌یافت، به‌ناچار سرش را تکان داد و آهسته گفت:
    - پس آماده باشین! با شماره‌ی سه، یک...
    دین گفت:
    - دو!
    جارد و ایمی باهم گفتند:
    - سه!
    به محض اینکه کلمه‌ی «سه» از دهانشان خارج شد، صدای پارس‌های مهیبی در محوطه پیچید و سگ‌های عظیم‌الجثه به آن‌ها حمله‌ور شدند.
    در مقایسه با آن‌ها که فقط چهارنفر بودند، تعداد سگ‌ها بسیار بیشتر به‌نظر می‌رسید و سرکوبشان عملاً غیرممکن بود.
    ایمی در آن آشوب جاناتان را دید که با هر نیرو یک یا دو سگ را نقش زمین می‌کرد دین را دید که نیزه‌اش را در گلوی یکی از آن‌ها فرو کرده و فواره‌ای از خون به سر‌وصورتش پاشید؛ سپس درحالی‌که شمشیرش را به‌سمت سگ سیاه و زشتی که به‌سمتش شیرجه می‌زد گرفته بود، جارد را دید که به اشتباه شمشیرش را به تنه‌ی درختی زده و اگر دین به کمکش نرفته بود، دندان‌های آن سگ وحشی شکمش را دریده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    خطری که جان جارد را تهدید کرد، چنان حواسش را پرت کرد که یادش رفت سگی عجیب و غول‌پیکر به سویش می‌آید؛ با این حال قبل از آنکه دیر شود، نوری شدید چشمش را زد و حیوان درنده قبل از رسیدن به او روی زمین افتاد و بی‌حرکت ماند‌.
    ایمی که برای چندثانیه مبهوت مانده بود، سرش را بلند کرد تا نگاه قدرشناسانه‌ای به جاناتان بیندازد؛ اما او صبر نکرد تا حالت تشکرآمیز چهره‌ی ایمی را ببیند و برگشت و هم‌زمان با سه سگ قهوه‌ای روشن درگیر شد‌‌.
    ناگهان چشم ایمی به درخت‌های اطراف افتاد که نور آتش روی آن‌ها افتاده بود و تا حدودی منظره‌ی پشتشان را نمایان می‌کرد. و آنگاه قلبش در سـ*ـینه فرو‌ریخت. چهار سگ دیگر شتابان پیش می‌آمدند و مستقیم به‌سمت جارد حمله‌ور می‌شدند.
    ایمی متوجه شد که جارد به‌هیچ‌وجه به چیزی که خودش می‌دید، توجه ندارد و همچنان با یکی دیگر از آن حیوانات درگیر است. رویش را برگرداند و یکی از آن چهار تن را دید که دهانش به‌طرز وحشتناکی باز شده و با سرعت نور پیش می‌رفت. ایمی می‌دانست و یقین داشت که در صورت رسیدن به جارد، قادر است با آن دندان‌ها سر او را از تنش جدا کند؛ بنابراین حتی لحظه‌ای درنگ نکرد، شمشیرش را بالا آورد و درست در مسیری که آن سگ پیش می‌آمد ایستاد‌.
    دست‌هایش می‌لرزید؛ با این حال شمشیرش را پایین نیاورد و با اطمینان و جدیت به چشم‌های زرد او زل زد. دیگر حتی نمی‌توانست صدای داد‌وفریاد جارد و ناسزاهای دین را بشنود. تمام حواسش را جمع کرده بود.
    و آنگاه هیکل عظیم سگ که در فاصله‌ی یک‌متری او بود، به هوا رفت و درحالی‌که تمام تمرکزش را برای دریدن جارد گذاشته بود، ایمی را کاملاً نادیده گرفت.
    اما ایمی لحظه‌ای از او چشم برنداشت؛ در واقع به‌جز او هیچ‌چیز دیگری را نیز نمی‌دید. سپس شمشیرش را بالا آورد و جوری در مسیر عبور او در هوا چرخاند که تیغه‌ی آن سر پهن و بدترکیب سگ را از بدنش جدا کرد و باعث شد بدنش بلافاصله با صدای مهیبی روی زمین بیفتد و سرش روی زمین زیر پایش بغلتد.
    ایمی که هنگام پاشیدن خون روی صورتش چشم‌هایش را بسته بود، لای پلک‌هایش را باز کرد و با دیدن سر بزرگ و خون‌آلود حیوان نفس راحتی کشید. همان زمان به‌طور اتفاقی چشمش به دین افتاد که لحظه‌ای با حیرت به سر روی زمین نگریست؛ اما ثانیه‌ای بعد نگاهش را به او دوخت و حالت تحسین‌آمیزی در چشم‌هایش پدیدار شده و لبخند کجی زد‌. ایمی نیز نفس صداداری کشید و به او لبخند زد؛ اما طولی نکشید که لبخند هردوی آن‌ها با بلندشدن فریاد دردآلودی از صورتشان محو شد.
    سگی که از همه وحشی‌تر و درنده‌تر بود و جارد تا آن لحظه با او درگیر بود، اکنون دندان‌های تیزش را در بازوی جارد فرو کرده بود. ایمی با دیدن آن صحنه تمام توانش را از دست داد و حس کرد پاهایش دیگر قادر به تکان‌خوردن نیستند؛ اما دین نعره‌زنان جلو رفت و نیزه را از پشت در قلب سگ فرو کرد.
    با افتادن پیکر سنگین او، جارد از شدت درد خود را در دست‌های دین رها کرد. ضعف او تنها چیزی بود که می‌توانست باعث شود ایمی به خودش بیاید و دوان‌دوان خود را به جارد برساند.
    دین که حالا روی زمین نشسته و سر جارد را روی دست‌هایش گذاشته بود، با نگرانی جاناتان را صدا زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جاناتان که همچنان مشغول نابودی آن موجودات بود، رویش را برگرداند و با دیدن بازوی خونین جارد و چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش، با خشم و غضب فریاد زد:
    - دین! حالا می‌خوام یه نمونه از شاهکارامو بهت نشون بدم!
    دین که مضطرب و عصبی بود، با تعجب نگاهی به جاناتان انداخت. ظاهراً متوجه منظور او نشده بود؛ اما ثانیه‌ای بعد اتفاقی افتاد که کاملاً معنی جمله‌ی او را درک کرد.
    جاناتان با فریاد بم و ترسناکی دست‌هایش را از هم باز کرد؛ اما این‌بار نه برای محافظت از آن‌ها، بلکه برای خارج‌کردن نیروی شدیدی که همچون انفجار مهیبی از سـ*ـینه‌اش بیرون زده و درست شبیه سلاحی کشنده، شروع به کشتار دسته‌جمعی آن موجودات عجیب و غیرعادی کرد.
    تا چنددقیقه‌ی طولانی همه‌جا غرق در نور شد و آن‌ها هیچ‌چیزی را به‌جز روشنایی نمی‌توانستند ببینند، آنگاه کم‌کم آن نور عظیم کم‌رنگ شده و به شکل قطره‌های باران روی زمین ریخت. لحظه‌ای به شکل سنگ‌ریزه‌های بلوری روی زمین برق زدند و سپس رو به تاریکی رفتند.
    همه‌جا در سکوتی مرگبار فرو رفت. ایمی دیگر حتی صدای یک نفس خرخرمانند را نیز نمی‌شنید‌. زمانی دلیل این سکوت ناگهانی بر آن‌ها آشکار شد که جنازه‌ی تکه‌تکه‌شده‌ی سگ‌ها را روی زمین دید و همگی چهره‌هایشان را با نفرت درهم کشیدند.
    چشم ایمی به جاناتان افتاد که چهره‌ی ترسناکی پیدا کرده بود و اکنون به‌سمت آن‌ها می‌آمد. او بدون کوچک‌ترین توجهی به کشتار دلهره‌آوری که انجام داده بود، کنار جارد که دراز کشیده بود و می‌لرزید، نشست.
    ایمی که گویی تازه از بهت و وحشت بیرون آمده بود، شروع به نوازش موهای جارد کرد و با نگرانی پرسید:
    - می‌تونی زخمش رو از بین ببری، مگه نه؟
    جاناتان نگاهی به ایمی انداخت؛ ظاهرش دیگر کاملاً آرام به‌نظر می‌رسید. پس از چندثانیه سرش را جوری تکان داد که معلوم نبود به نشانه‌ی مثبت است یا منفی. همین هم ایمی را نگران‌تر کرد.
    جاناتان با اینکه حدس می‌زد تردیدش ایمی را به چه حال‌وروزی انداخته است، حرفی نزد و شروع به بازکردن دکمه‌های لباس جارد کرد.
    لباس را کاملاً از تنش درآورد و بازوی او را کمی بالا آورد. صدای ناله‌ی جارد بلند شد؛ اما نه چشم‌هایش را باز کرد و نه سعی کرد از جایش تکان بخورد.
    نفس ایمی با دیدن جای دندان روی بازوی او بند آمد. زخمش چنان عمیق بود که خون همچون سیلی از آن جاری بود. جاناتان چنددقیقه با دقت به جای زخم نگاه کرد. در این مدت دین و ایمی با نگرانی منتظر بودند.
    سرانجام جاناتان دست از نگاه‌کردن به زخم برداشت و بازوی جارد را بسیار آرام روی زمین گذاشت. دین که با بی‌حواسی دستش را روی پیشانی جارد می‌کشید، از او پرسید:
    - چی شد؟ نظرت چیه؟ به‌نظرت از پس ازبین‌بردن زخم برمیای؟
    دین هنگامی که این سؤال را می‌پرسید، مطمئن بود که جوابش «بله» است؛ تاکنون هیچ‌گاه پیش نیامده بود که جاناتان از پس درمان زخم‌ها برنیاید. پنج‌سال پیش او توانسته بود زخم کشنده‌ی روبی را معالجه کند؛ درحالی‌که آن زمان هیچ‌کس امیدی به زنده‌ماندن او نداشت.
    با این حال جاناتان موفق شده بود، پس حالا هم موفق می‌شد زخم جارد را درمان کند.
    - نه کاملاً!
    ایمی با صدای بسیار ضعیفی گفت:
    - چی؟
    دین یک‌آن گمان کرد اشتباه شنیده است. از حالت چهره‌ی جاناتان نیز معلوم بود که از این پیشامد متحیر و متأسف است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا