کامل شده رمان ایمی واتس و آینه‌ی اسرارآمیز | Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
در همان زمان در کلبه به‌شدت پشت سرشان کوبیده شده و باد شدیدی وزید. شدت آن‌چنان زیاد بود که ایمی تعادلش را از دست داد و عقب‌عقب رفت. ناگهان همان مَکِشی که یک‌بار او را در دنیای شبیه‌سازی‌شده‌ی جادوگر به درون حفره کشیده بود، به وجود آمده و ایمی مثل عروسکی در هوا به چرخش درآمد و مستقیم به‌سمت نور آبی‌رنگ درون آینه کشیده شد.
جارد که زودتر از موعد فهمیده بود قضیه از چه قرار است، قبل از آنکه ایمی از نظر ناپدید شود، دستش را گرفت.
با این حال سر و نیمی از بدن ایمی وارد آینه شد؛ درست مثل آن بود که وسط جنگ عظیمی گیر بیفتد. با وجود آنکه فشار دست‌های جارد را بر مچ دستش احساس می‌کرد؛ اما در دنیایی دیگر به سر می‌برد.
همه‌جا غبارآلود و پر از گرد‌وخاک بود. سربازانی با لباس‌های نقره‌ای براق از وسط محوطه‌ای باز می‌گذشتند و مردم با لباس‌های عادی به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند. انگار همه‌ی آن‌ها در حال تدارک بودند؛ تدارک برای جنگ، برای جدال.
ایمی در میان آن‌همه انسان کوتاه و بلند با چهره‌هایی متفاوت، ناگهان چشمش به سه دختر افتاد که از وسط جمعیت می‌گذشتند و نزدیک می‌شدند. گرد‌وخاک جلوی دیدش را می‌گرفت؛ اما...
او واقعاً می‌توانست ببیند. این یک حقیقت محض بود. یکی از آن دخترها خودش بود؛ خودش، با لباسی متفاوت و در کنارش، دختری بود که همیشه مشتاق دیدارش بود؛ روبی.
در یک‌آن احساس کرد دارد خواب می‌بیند؛ اما همه‌چیز چنان واضح بود که امکان نداشت خواب باشد. ایمی مات‌ومبهوت و حیران به خودش نگاه می‌کرد که تندتند حرف می‌زد و به‌زور راهش را از میان جمعیت باز می‌کرد.
ناگهان با فشار و زور بسیاری به عقب کشیده شد و حس کرد دستش از بدنش کنده می‌شود. آنگاه با شدت سر و نیم‌تنه‌اش از درون آینه بیرون زد و با شدت کف کلبه‌ی جادوگر افتاد.
جارد درست در کنارش بود؛ اما به او نگاه نمی‌کرد. آدریان نیز در گوشه‌ای ایستاده بود و ظاهراً از ترس و وحشت می‌لرزید. ایمی میان سردرگمی و گیجی‌اش از چیزی که در آینه دیده بود، با وحشتی بی‌پایان سرش را بلند کرد و سایه‌ی مردی بلندقامت را دید که بالای سرش ایستاده بود و در‌حالی‌که لبخند کریهی بر لب داشت، به او گفت:
- سلام، ایمی.
ایمی ناخودآگاه روی زمین نشست و به آن مرد چشم دوخت. مردی که حتی اگر در یکی از خیابان‌های لس‌آنجلس او را می‌دید، فوراً می فهمید جادوگری شیطانی است.
جادوگر عصای چوبی که هم‌اندازه‌ی قد خودش بود در دست داشت، لباس پشمی بلندی به تن داشت که تا انگشتان پایش می‌رسید و دوطرفش با بندهای کوچکی به هم متصل بود.
اسکلت بزرگی نیز با نخ ضخیمی از گردنش آویزان بود. چشم‌هایش درشت و مشکی بود و بینی کشیده و لب‌های کلفتی داشت که چهره‌اش را خشن و زشت جلوه می‌داد. سرش طاس بود و تا جایی که ایمی می‌توانست ببیند، بر روی سرش نقش‌و‌نگار‌های عجیبی به چشم می‌خورد؛ درست مثل آن بود که اشکال عجیبی را روی سرش خالکوبی کرده باشد.
او جلوتر آمد و درحالی‌که خم می‌شد گفت:
- خوشحالم که دوباره می‌بینمت.
تازه زمانی که فاصله‌ی صورت‌هایشان به چندسانتی‌متر رسید، تمام ترس و وحشتی که ایمی از رویارویی با جادوگر در دل داشت، از میان رفت و با جسارت خاصی گفت:
- اما من هیچ‌وقت قبلاً قیافه‌ی نحس تو رو ندیده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی متوجه حبس‌شدن نفس آدریان شد و گمان می‌کرد حتی نبض روی شقیقه‌ی جارد را نیز احساس می‌کند؛ اما رویش را برنگرداند تا به آن‌ها نگاه کند. تنها چیزی که می‌خواست، این بود که به چشمان سیاه آن مرد چشم بدوزد. جادوگر با دقت به تک‌تک اجزای صورت ایمی نگاه کرد و دوباره ایستاد. سپس بی‌آنکه نشانی از عصبانیت در چهره‌اش دیده شود، به‌آرامی گفت:
    - البته که دیدی. ایمی، شاید خودت ندونی؛ اما... هیچ‌کس نمی‌تونست از پس شبح‌هایی که درست کرده بودم بربیاد. موقعی که کنارت ایستاده بودم، فکرش رو هم نمی‌کردم که راه خارج‌کردن اونا رو پیدا کنی...
    ایمی که دویدن خون به صورتش را حس می‌کرد، به‌تندی گفت:
    - تو اونجا نبودی!
    فشرده‌شدن بازویش را در دست جارد احساس کرد. می‌دانست که از نظر او فریاد‌زدن سر جادوگر دیوانگی است؛ اما ایمی اهمیتی به آن موضوع نمی‌داد.
    نگاه جادوگر لحظه‌ای بر روی جارد متوقف ماند، سپس رو به ایمی کرد و با خون‌سردی گفت:
    - البته که بودم!
    ناگهان صدای همان سوت زیر و گوش‌خراش با ریتمی ترسناک به گوش رسید. جادوگر با خون‌سردی شروع به سوت‌زدن کرد و در همان حال به دور خود چرخید و در مقابل چشم‌های وحشت‌زده‌ی ایمی، به شکل پیرمردی گوژپشت درآمد که چشم‌های سبز و آبی‌اش می‌درخشید.
    ایمی بی‌اراده از جا برخاست و با ناباوری زیر لب زمزمه کرد:
    - آلن...
    آلن لبخند هراس‌انگیزی به او زد و بار دیگر چرخید و به شکل جوان سرزنده‌ای درآمد که کلاهی با پر سفید بر سر داشت و همان کت خردلی‌اش را پوشیده بود.
    ایمی دیگر زحمت برزبان‌آوردن نام آن جوان را به خود نداد؛ زیرا همان موقع جارد کنارش ایستاد و گفت:
    - رابین؟
    رابین با لبخند خشونت‌آمیزی که هیچ شباهتی به لبخندی که از او به یاد داشتند نداشت، گفت:
    - خودمم جارد. آشنایی با تو واقعاً باعث خوشحالیم بود.
    سپس بار دیگر چرخید و به شکل جادوگر درآمد.
    ایمی با نفرت و انزجاری عمیق سرتاپایش را برانداز کرد و گفت:
    - تو به ما کلک زدی، فقط برای اینکه متوقفمون کنی؛ اما موفق نشدی.
    ناگهان نگاه جادوگر بی‌اندازه سرد و بی‌روح شد و گفت:
    - ایمی، واقعاً فکر می‌کنی شماها انقدر واسه‌م مهم بودین؟ چهارتا جوون احمق که تو خیال خودشون سعی می‌کردن جلومو بگیرن؟ نه، به‌هیچ‌وجه!
    بذار واقعیت رو بهت بگم. واسه‌م عین سرگرمی بود. بهتره بگم از اوقات‌فراغتم استفاده می‌کردم؛ وقت‌هایی که نقشه‌های بزرگ و عظیمم رو کنار می‌ذاشتم تا کمی فکرم آزاد بشه.
    - نقشه‌ت به‌دست‌آوردن دنیای ماست؟
    - این فقط بخشی از چیزی هست که می‌خوام.
    به‌زودی می‌فهمی ایمی. وقتی باقی نیروهای شیطانی بهم ملحق بشن، می‌فهمی که ایده‌ی من چیزی بیشتر از به‌دست‌آوردن دنیای مسخره و کسل‌کننده‌ی شماست.
    ایمی لب‌هایش را با نفرت جمع کرد. جادوگر که ظاهراً از دیدن حالت چهره‌ی او و جارد غرق در لـ*ـذت بود، دستش را به‌طرف در خروجی دراز کرد و گفت:
    - بهتره قبل از مرگ بیاین و نمایش رو تماشا کنین.
    - کدوم... کدوم نمایش؟
    - من به روحی بزرگ‌تر از روح یه دختر جوان و بی‌تجربه احتیاج داشتم و حالا با وجود اون پیرمرد... بعد از پنج‌سال، موفقیت از آنِ منه.
    رنگ از رخ ایمی پرید و جادوگر دستش را دراز کرد تا بازوی او را بگیرد؛ اما جارد با خشونت دست او را پس زد و باعث برانگیختن خشم جادوگر شد.
    همان موقع چندین اتفاق باهم افتاد؛ آدریان با نیزه‌ای که خدا می‌دانست از کجا آورده بود، غفلت چندلحظه‌ای جادوگر را غنیمت شمرد و از پشت به او حمله کرد.
    این درگیری مختصر همان چیزی بود که ایمی می‌خواست. جادوگر با عصبانیت چنان نیرویی به‌سمت آدریان فرستاد و او را عقب راند که برای ده‌ثانیه کلبه در روشنایی فرورفت و فرصتی پیدا شد تا ایمی از در بیرون برود، کلبه را دور بزند و خود را پنهان کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    به محض پناه‌گرفتن، صدای جیغ و فریادی به گوش رسید. با وجود نگرانی شدیدش برای آدریان و جارد، از جایش تکان نخورد. می‌دانست که جادوگر تا زمان تمام‌شدن کارش با جاناتان، آن‌ها را زنده نگه می‌دارد.
    و این مدت زمان کم تنها امیدش بود. گوی‌های درخشانی که در کلبه بودند، تنها امیدش برای نابودی جادوگر بودند. شاید با ازبین‌بردن آن‌ها می‌توانست نیروی جادوگر را کم کند و یا فرصتی برای جاناتان به وجود بیاورد.
    - ایمی!
    با شنیدن لحن کشدار جادوگر قلبش از تپش باز ایستاد. دستش را محکم روی دهانش گذاشت تا صدایش درنیاید.
    - کجایی؟ من نمی‌خوام تو این نمایش رو از دست بدی! مطمئن باش بعد پشیمون میشی.
    ایمی چشم‌هایش را بست و برهم فشرد.
    - خب، حالا که حاضر نیستی از این نمایش دیدن کنی، پس تو مخفیگاهت بمون. خیلی زود، من برمی‌گردم و پیدات می‌کنم.
    با شنیدن این جمله حس کرد فشارش افتاد و سرش گیج رفت؛ اما باز از جایش تکان نخورد.
    صدای قدم‌های بلند و جیغ دیگری به گوش رسید و ایمی دریافت که آن‌ها از کلبه خارج شداند.
    اکنون زمانش فرارسیده بود؛ اما یقین داشت که نمی‌تواند از در ورودی وارد کلبه شود؛ زیرا اکنون دوستانش به‌همراه جادوگر درست در جلوی کلبه ایستاده بودند و خدا می‌دانست در چه وضعیتی به سر می‌بردند.
    ایمی با نگرانی چشم چرخاند و به دنبال راهی برای ورود به کلبه گشت. ناگهان با دیدن جایگاه گِلی و مربعی‌شکلی که مطمئناً جای آتش دیواری کلبه بود، نفسش در سـ*ـینه حبس شد.
    بی‌معطلی آهسته و آرام جلو دوید. خوب می‌دانست که چه باید بکند. نیروی آتشی که در وجودش بود را خیلی بهتر از سرمای طاقت‌فرسا می‌توانست خارج کند. بنابراین چشم‌هایش را بست و بی‌آنکه ذره‌ای به خودش فشار بیاورد و یا حتی تمرکز کرده باشد، شعله‌های کج‌ومعوج آتش از دست‌هایش خارج شد.
    خوب می‌دانست که اگر روزی حقیقتاً کنترل آن را به دست بگیرد، به‌جای آن شعله‌های کج‌و‌کوله، آتشی عظیم و یکسان از کف دست‌هایش خارج می‌شود. از این غیرعادی‌بودن متنفر بود؛ اما در آن لحظه این به نفعش بود.
    شعله‌های آتش را به‌سمت جایگاه ترک‌خورده‌ی پشت آتش دیواری گرفت و با تمام توان تلاش کرد ترک‌های روی آن را وسیع‌تر کند؛ تا آنجا که دیوار مقاومتش را از دست داده و فرو بریزد.
    صدای فریاد بلندی آمد و ایمی با شناختن صدای جاناتان حس کرد شخصی قلبش را با بی‌رحمی می‌فشارد.
    تمام قدرتش را در پاهایش ریخت و لگد محکمی به دیوار زد. با فروریختن قسمت مربعی‌شکلی از دیوار، قلب خودش نیز فروریخت و با عجله، خم شد و وارد کلبه شد.
    از پنجره‌ی کوچک کلبه می‌توانست صورت گریان آدریان را ببیند. بلافاصله روی زمین نشست. در آن لحظه قلبش دیوانه‌وار می‌تپید و هرآن خیال می‌کرد ممکن است از ترس و اضطراب بیهوش شود.
    ایمی با دقت به گوی‌های درخشان چشم دوخت؛ همه‌ی آن‌ها یک‌شکل و یکسان بودند. به‌نظر نمی‌آمد شکستن آن‌ها فایده‌ای جز کشاندن جادوگر به داخل کلبه داشته باشد؛ اما باید از نزدیک آن‌
    ها را می‌دید، باید شانسش را امتحان می‌کرد، باید مطمئن می‌شد که هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌تواند موجب نابودی جادوگر شود.
    اولین گوی روی نزدیک‌ترین صندلی بود. ایمی چهاردست‌وپا خود را به آن رساند و با دقت به آن نگاه کرد؛ ظاهراً کاملاً عادی به‌نظر می‌رسید.
    گوی بعدی در گوشه‌ی کلبه قرار داشت. ایمی با یک نگاه فهمید که با گوی قبلی هیچ تفاوتی ندارد. اصلاً شاید عمر جادوگر هیچ ربطی به گوی‌ها نداشت، شاید باید به دنبال چیز دیگری می‌گشت؛
    شیئی که واقعاً باارزش و عجیب به‌نظر بیاید؛ در غیر این صورت باید دست از پا دراز‌تر از کلبه خارج می‌شد و با دست خالی آخرین تلاشش را برای نجات جان دوستانش می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با دقتی بی‌سابقه جای‌جای کلبه را می‌کاوید؛ اما به‌جز آینه و لوله‌های رنگارنگ و جمجمه‌های زرد و تهوع‌آور، هیچ‌چیز باارزشی به چشمش نخورد تا اینکه...
    در نهایت آن را دید. در جایگاه شیشه‌ای با قاب نقره‌ای روی میز در میان صدها لوله‌ی آزمایش قرار داشت. تعجب می‌کرد که چطور زودتر آن را ندیده است.
    با شور و اشتیاقی بی‌اندازه به بزرگ‌ترین گویی که تاکنون دیده بود نگاه کرد. خطوط سرخ‌رنگی که روی سطح صاف و درخشانش بود با همه فرق داشت. احساسی به او می‌گفت که خودش است؛ تنها چیزی که شاید می‌توانست همه‌ی آن‌ها را نجات دهد.
    ایمی با دست‌های لرزان گوی را در دست گرفت و صاف ایستاد. اگر این همان چیزی بود که فکر می‌کرد، دیگر اهمیتی نداشت که جادوگر او را ببیند.
    با شک و تردید دستش را بالا برد، نفس عمیقی کشید و با تمام قدرت گوی را روی میز کوبید؛ چنان‌که به هزارتکه تبدیل شد و دود خفیفی از آن به هوا برخاست.
    بلافاصله از پنجره به بیرون نگاه کرد. هرلحظه انتظار داشت جادوگر با خشم و غضب وارد کلبه شود و او را به مرگی دردناک محکوم کند؛ اما به‌جای آمدن جادوگر، صدای فریاد گوش‌خراش و مهیبی کلبه را به لرزه درآورد و پشت‌سرش برقی بیرون کلبه را روشن کرد و صدای جیغ وحشت‌زده‌ی آدریان بلند شد.
    دیگر طاقت ماندن در کلبه را نداشت. به‌سمت بیرون دوید تا از نزدیک شاهد همه‌چیز باشد و از نتیجه‌ی اقدامش سردربیاورد.
    با دیدن آن صحنه مات‌ومبهوت ماند. دین بی‌حال و بی‌رمق روی زمین افتاده و صورتش خونی بود، جارد نیز با چهره‌ای بهت‌زده روی زمین نشسته و آدریان در آغـ*ـوش پدرانه‌ی جاناتان هق‌هق می‌کرد. نگاه ایمی از آن‌ها گذشت و به هیکل تنومند جادوگر افتاد که سرنگون شده و با چشم‌های از حدقه بیرون‌زده به او نگاه می‌کرد. با دیدن نگاه خیره و چشمان سرخش ناخودآگاه عقب‌عقب رفت.
    جادوگر درحالی‌که خودش را روی زمین می‌کشید، در کمال تعجب لبخندی زد و درحالی‌که خون سیاهی از لب‌هایش جاری بود، خرخرکنان گفت:
    - ای... ایمی دختر باهوش... ب... بهت گفته بودم که آرزوهام خیلی بزرگ‌تر از اون چیزی هستن که... فکرش رو می... می‌کنی.
    ایمی که گیج و وحشت‌زده بود، با تردید گفت:
    - من تو رو نابود کردم!
    - م..منو، هدفمو نه. به... به‌زودی می‌فهمی...می‌فهمی که با این کار... چیزی رو... عوض نکردی.
    ایمی سرش را تکان‌تکان داد و بی‌رحمانه گفت:
    - تو داری می‌میری، موفق نشدی نیروها رو به دست بیاری.
    ایمی به آسمان که دیگر در تلاطم نبوده و هیچ سایه‌ی سیاهی در آن به چشم نمی‌خورد اشاره‌ای کرد و گفت:
    - اونا نمیان.
    جادوگر خنده‌ی خشکی کرد که باعث شد خون از دهانش به بیرون بریزد و قبل از آنکه طلسم مرگ‌باری که جاناتان در فرصتی مناسب به‌سمت سـ*ـینه‌اش فرستاده بود کار خود را به اتمام برساند، با لحن عجیبی زمزمه کرد:
    - اون... میاد.
    سپس سرش روی زمین افتاد و بدنش همچون دود به هوا رفت و متلاشی شد.
    به محض ناپدیدی او، ایمی پس از مدت‌ها نگرانی و وحشت، نفس راحتی کشید و روی زمین نشست. احساس کسانی را داشت که بار سنگینی را از روی دوشش برداشته باشند.
    پس از چنددقیقه سکوت، جارد خود را به او رساند و در آغـ*ـوشش نگه داشت. ایمی بیشتر از هروقت دیگری از گرمای آغـ*ـوشش لـ*ـذت می‌برد.
    - تو جونمون رو نجات دادی.
    ایمی سرش را بلند کرد و چهره‌ی رنگ‌پریده و خسته‌ی جاناتان را دید و متوجه زخم عمیقی شد که روی گردنش ایجاد شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    او به‌همراه جارد بلند شد و مقابل جاناتان ایستاد، سپس با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
    - فکر می‌کردم اون گوی باعث مرگش میشه؛ ولی...
    - بهم نگو که فکر می‌کنی کارت بی‌فایده بوده. اگه اتصال اون با نیروهای شیطانی قطع نمی‌شد، من فرصتی برای ضربه‌زدن بهش پیدا نمی‌‌کردم. تو همه‌ی ما رو نجات دادی دخترم.
    ایمی با تعجب گفت:
    - پس اون گوی راه ارتباطش با اون‌ها بود؟! یعنی من...
    - بله، یعنی تو باعث متوقف‌شدنش شدی.
    جاناتان لبخند پرشوری به او زد و باعث شد ایمی در کنار خوشحالی بیش از اندازه‌اش، اندکی معذب شود.
    سپس رویش را به‌سمت دین و آدریان که یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفته بودند و به هم ابراز علاقه می‌کردند، برگرداند و سرفه‌ی تصنعی کرد.
    زمانی که دین و آدریان از هم جدا شدند، جاناتان چنان که گویی چیزی ندیده است سرش را تکان داد و گفت:
    - بهتره هرچه سریع‌تر از اینجا بریم، دین با من بیا تا آینه رو بیاریم.
    دین با اکراه از آدریان جدا شد و پشت‌سر او دوید و وارد کلبه شد. چنددقیقه‌ی بعد به‌همراه آینه خارج شدند.
    ایمی که دلش می‌خواست هرچه سریع‌تر از کلبه دور شود، دست جارد را گرفت و جلوتر از همه‌ی آن‌ها از محوطه بیرون رفت. قبل از رفتن، نگاه گذرایی به جایی که جسد جادوگر ناپدید شده بود انداخت و صدایش در گوشش پیچید:
    - به زودی می‌فهمی!
    ایمی سرش را تکان داد تا این فکرهای بیخود را از سرش بیرون بریزد. چیزی برای فهمیدن وجود نداشت؛ جادوگر قبل از مرگ تنها قصد ترساندن او را داشت، فقط همین.
    آن‌ها با آخرین سرعت از محوطه خارج شده و با استفاده از مکان‌بر خود را به محل امن و دنجی رساندند (البته در نظر ایمی اکنون که جادوگر از بین رفته و به قول جاناتان تمام موجوداتی را که به وجود آورده بود نیز نابود شده بودند، همه‌جا امن و امان به‌نظر می‌رسید. و این موضوع پس از یک‌ماه‌و‌نیم ترس و اضطراب داشتن، بسیار لـ*ـذت‌بخش بود).
    زمانی که روی زمین گرم و و پر از علف جنگل نشستند، بی‌اندازه راحت و آسوده‌خاطر به‌نظر می‌رسیدند؛ انگار همه‌ی آن‌ها از زیر فشار سختی بیرون آمده بودند.
    آینه در کنارشان روی زمین افتاده بود و هیچ‌کس کوچک‌ترین توجهی به آن نداشت. همگی چنان گرم گفت‌وگو شدند که زمان از دستشان در رفت و وقتی به خود آمدند که خورشید در آسمان پایین می‌آمد.
    کم‌کم وقت خداحافظی نزدیک می‌شد؛ اما همه به‌طرز کاملاً محسوسی آن را به تعویق می‌انداختند و ترجیح می‌دادند به آن موضوع فکر نکنند؛
    اما این واقعیتی انکارناپذیر بود که جارد و ایمی باید به سرزمین خود بازمی‌گشتند؛ زیرا هردوی آن‌ها کسانی را داشتند که در انتظارشان بودند. ایمی نمی‌توانست از هیچ‌کدام آن‌ها دل بکند. هرچند که میزان دل‌تنگی‌اش برای پدر و مادرش قابل توصیف نبود؛ اما هنگام وداع با دوستانی که با آن‌ها ماجرای اسرارآمیز و خطرناکی را تجربه کرده بود، احساس بدی داشته و بغض کرده بود.
    جاناتان که با کمی تلاش موفق به بازکردن دریچه‌ی ورود به شهر شده بود، جلو آمد؛ به جارد گرم و صمیمانه دست داد و لحظه‌ای ایمی را در آغـ*ـوش کشید و سپس رها کرد.
    - دختر عزیزم، آشنایی با تو باعث سعادت من بود. نمی‌تونم آرزو کنم که روزی دوباره همدیگه رو ببینیم؛ چون در اون صورت مجبوری به دنیایی بیای که متعلق بهش نیستی، پس برات آرزوی سلامتی و زندگی طولانی و خوشی می‌کنم.
    ایمی از ته دلش لبخندی زد و گفت:
    - آشناشدن با شما هم برای من اتفاق فوق‌العاده ای بود. منم امیدوارم همیشه سلامت و همین‌قدر سرزنده باشین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - دلمون براتون تنگ میشه! بودن شما بهترین دل‌گرمی بود.
    دین این را گفت و به‌همراه آدریان جلو آمد و آن‌ها را در آغـ*ـوش کشید. ایمی نمی‌دانست باید چه بگوید، بودن آن‌ها نیز بزرگ‌ترین د‌ل‌گرمی برای او بود و نمی‌دانست اگر نبودند، چه بلایی بر سرشان می‌آمد.
    با اینکه از شدت بغض نمی‌توانست چیزی بگوید؛ اما سعی کرد با در آغـ*ـوش‌ گرفتنشان احساسات قلبی‌اش را نسبت به آن‌ها نشان بدهد. سپس آب دهانش را قورت داد و با صدایی که برای جلوگیری از شکستن بغضش گرفته و خش‌دار بود، گفت:
    - دل منم براتون تنگ میشه. شما بهترین دوستای من هستین؛ تنها دوستای واقعی من!
    دین و آدریان به او لبخند زدند. در چهره‌ی آن‌ها نیز دل‌تنگی و اندوه موج می‌زد.
    دین به جارد دست داد و ضربه‌ی ملایمی به شانه‌اش زد.
    - اگه تو نبودی نمی‌تونستم اون روزهای سخت رو تحمل کنم، تو خیلی کمکم کردی‌.
    جارد با دست موهای دین را به هم ریخت و گفت:
    - خوشحالم که تونستم تو سخت‌ترین لحظات کنارت باشم، هرچند که اون زمان فکر می‌کردم به هیچ دردی نمی‌خورم.
    دین خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - آره، از قیافه‌ت هم کاملاً مشخص بود!
    جارد نیز خندید و جلو رفت و هردو یکدیگر را مردانه در آغـ*ـوش گرفتند.
    وقت رفتن فرارسیده بود و ایمی از هروقت دیگری در زندگی‌اش غمگین‌تر بود.
    او و جارد به آینه نزدیک شدند. این اولین‌باری بود که دلش نمی‌خواست به خانه برگردد. بار دیگر برگشت و به آن‌ها نگاه کرد. نمی‌دانست دیگر کی می‌تواند آن‌ها را ببیند. آیا اصلاً چنین چیزی ممکن بود؟
    او و جارد دست یکدیگر را گرفتند و جلوتر رفتند؛ اما همان موقع صدای جاناتان را شنیدند که گفت:
    - اِ... من یادم رفته بود بگم! موقع بازکردن دریچه یه‌کمی زمان رو جا‌به‌جا کردم. بنابراین وقتی به اونجا برسین، می‌فهمین تو همون روزی هستین که پا به اینجا گذاشتین.
    ایمی برگشت و جیغ‌زنان گفت:
    - چی؟!
    دین و آدریان شادمانه خندیدند و جارد و ایمی نگاه های هیجان‌زده‌ای ردوبدل کردند.
    ایمی گفت:
    - بهتون گفته بودم که شما بهترین جادوگر دنیایین؟!
    جاناتان با صدای بلندی خندید و گفت:
    - خوشحالم که بالاخره اعتراف کردی.
    ایمی و جارد خندیدند و جاناتان دستش را بلند کرد و گفت:
    - خدانگهدار.
    ایمی آخرین ‌نگاه را به او، و دین و آدریان انداخت، سپس علی‌رغم میل باطنی چشم‌هایش را بست و دست در دست جارد از نور آبی‌رنگ عبور کرد.
    به ثانیه نکشید که پایش به زمین سفت و محکمی خورد و تلوتلوخوران روی زمین افتاد.
    با بازشدن چشم‌ها و دیدن انباری تاریک مدرسه، با شور و هیجان از جا برخاست. او و جارد با شادی غیرقابل‌وصفی از جا برخاستند و هم‌زمان جلو رفتند و یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند.
    - باورم نمیشه که برگشتیم!
    - منم همین‌طور.
    ایمی با ابراز علاقه شدیدی، جارد را مات و حیران کرد و سپس گفت:
    - بیا زودتر بریم بیرون.
    جارد که سعی می‌کرد از بهت بیرون بیاید، موافقت کرد و خود را به در انباری رساند.
    - یه‌لحظه صبر کن!
    ایمی ناگهان برگشت و یکی از صندلی‌های انباری را بلند کرد و در برابر نگاه متعجب جارد به‌سمت آینه پرت کرد و باعث شد شیشه‌ی آن بشکند و روی زمین انباری بریزد.
    سپس درحالی‌که به‌شدت از اقدامش راضی و خشنود بود، کنار جارد ایستاد و گفت:
    - این‌جوری احساس بهتری دارم.
    هردو لبخند وسیعی به یکدیگر زدند و از انباری بیرون رفتند.
    ظاهراً هنوز هیچ‌کس به مدرسه نیامده بود. آن‌ها دوان‌دوان از راه‌پله‌ها پایین دویدند و وارد راهروی طبقه اول شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    هردو چنان ذوق‌زده بودند که با دیدن لَری، سرایدار شکاک مدرسه که با سوءظن به آن‌ها نگاه می کرد، خنده‌ی بلندی کرده و او را در آغـ*ـوش گرفتند. دهان لری از تعجب باز مانده بود.
    ایمی با دیدن حیاط مدرسه، جوری دوید که انگار پس از سال‌ها از زندان آزاد شده بود.
    - می‌دونی، واقعاً عجیبه که ماشینم هنوز اون بیرون پارکه!
    ایمی خندید و درحالی‌که به‌سمت ماشین جارد می‌رفت، گفت:
    - عجیب‌تر اونجاست که بقیه به‌هیچ‌وجه از دیدنمون تعجب نمی‌کنن!
    هردو بار دیگر با سرخوشی خندیدند و سوار ماشین شدند. در تمام طول راه تا خانه، ایمی به دین و آدریان و جاناتان فکر می‌کرد. احتمالاً آن‌ها نیز تاکنون به سرزمین خود بازگشته بودند. با وجود آنکه هنوز یک ساعت هم از جداشدن از آن‌ها نگذشته بود؛ اما احساس می‌کرد سال‌ها از آخرین باری که یکدیگر را دیده بودند، می‌گذرد.
    از ته قلب برایشان آرزوی موفقیت می‌کرد و امیدوار بود در امنیت زندگی خوشی را داشته باشند.
    با رسیدن به خیابان خانه، قلبش هری ریخت و شتابان در ماشین را باز کرد. اما قبل از آنکه پروازکنان خود را به ساختمان برساند، خداحافظی صمیمانه ای با جارد کرد و گفت:
    - بعد می‌بینمت، البته اگه پدرم منو نکشه.
    جارد موهای ایمی را از روی صورتش کنار زد و گفت:
    - می‌بینمت.
    ایمی از ماشین پیاده شد و دستش برای جارد تکان داد، سپس برگشت و به‌سمت ساختمان دوید. همچنان که دوان‌دوان به ساختمان نزدیک می‌شد، شروع به فکر‌کردن کرد تا برای سرووضع آشفته‌اش داستانی سرهم کند.
    وقتی به خانه رسید، زنگ را فشرد و نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد. چنان از بازگشتش خوشحال بود که دلش می‌خواست حتی در و دیوار بیرون خانه را نوازش کند و ببـ*ـوسد!
    در خانه به‌شدت باز شد و باعث شد ایمی از جا بپرد.
    با دیدن جانی که در چهارچوب در ایستاده بود، جیغ بلندی کشید و خود را در آغـ*ـوش پدرش انداخت. بـ*ـوسه‌ی محکمی بر گونه‌اش نشاند و درحالی‌که با چشم‌های از حدقه درآمده به پدرش نگاه می‌کرد، لبخند وسیعی زد. اما جانی چندان از دیدن او خوشحال به‌نظر نمی‌رسید؛ او علاوه بر آنکه بسیار از رفتار دخترش تعجب کرده بود، بسیار خشمگین به‌نظر می‌رسید.
    چندلحظه‌ای طول کشید تا ایمی دلیل عصبانیت او را بفهمد. یک‌ماه‌و‌نیم پیش، او بی‌اجازه‌ی پدرش از خانه بیرون زده بود. واقعاً عجیب بود که آن‌همه روز برای پدرش تنها به اندازه‌ی چند‌ساعت گذشته بود.
    جانی چشم‌غره‌ی ترسناکی به ایمی رفت و جوری به او گفت: «بیا تو!» که ایمی احساس کرد دارد نقشه‌ی قتلش را در ذهنش می کشد. با
    این حال با ترس‌ولرز جلو و رفت و با خود فکر کرد که حداقل این دل‌خوشی را دارد که جان خانواده و مردمش را نجات داده است؛ هرچند که هیچ‌کس دیگری به‌جز خودش و جارد این حقیقت را نمی‌دانست.
    پایان.

    شروع: ۲۶ مهر ۱۳۹۷
    پایان:‌ ۱۰ بهمن ۱۳۹۷

    امیدوارم از این رمان هم لـ*ـذت کافی رو بـرده باشین. این پنجمین تجربه‌ی من در نوشتن بود و احتمالاً هنوز هم قلمم بی‌نقص و بی‌عیب نیست. با این حال از همه‌ی کسایی که وقت ارزشمندشون رو می‌ذارن و رمان رو می‌خونن، بی‌نهایت سپاسگزارم.
    (تو رمان کمی ابهام بود؛ اما این دلیلی برای قطعی‌بودن جلد دوم و ادامه‌داربودن نیست. شاید نوشته بشه، شاید هم نه.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    98199
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    خیلی عالی ممنون عزیزم لـ*ـذت بردم، ولی با چیزی که ایمی تو آیینه دید آیا جلد دوم داره داستان؟ و اگه داره کی شروع میکنی عزیزم؟:aiwan_light_heart::aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا