در همان زمان در کلبه بهشدت پشت سرشان کوبیده شده و باد شدیدی وزید. شدت آنچنان زیاد بود که ایمی تعادلش را از دست داد و عقبعقب رفت. ناگهان همان مَکِشی که یکبار او را در دنیای شبیهسازیشدهی جادوگر به درون حفره کشیده بود، به وجود آمده و ایمی مثل عروسکی در هوا به چرخش درآمد و مستقیم بهسمت نور آبیرنگ درون آینه کشیده شد.
جارد که زودتر از موعد فهمیده بود قضیه از چه قرار است، قبل از آنکه ایمی از نظر ناپدید شود، دستش را گرفت. با این حال سر و نیمی از بدن ایمی وارد آینه شد؛ درست مثل آن بود که وسط جنگ عظیمی گیر بیفتد. با وجود آنکه فشار دستهای جارد را بر مچ دستش احساس میکرد؛ اما در دنیایی دیگر به سر میبرد.
همهجا غبارآلود و پر از گردوخاک بود. سربازانی با لباسهای نقرهای براق از وسط محوطهای باز میگذشتند و مردم با لباسهای عادی به اینسو و آنسو میدویدند. انگار همهی آنها در حال تدارک بودند؛ تدارک برای جنگ، برای جدال.
ایمی در میان آنهمه انسان کوتاه و بلند با چهرههایی متفاوت، ناگهان چشمش به سه دختر افتاد که از وسط جمعیت میگذشتند و نزدیک میشدند. گردوخاک جلوی دیدش را میگرفت؛ اما...
او واقعاً میتوانست ببیند. این یک حقیقت محض بود. یکی از آن دخترها خودش بود؛ خودش، با لباسی متفاوت و در کنارش، دختری بود که همیشه مشتاق دیدارش بود؛ روبی.
در یکآن احساس کرد دارد خواب میبیند؛ اما همهچیز چنان واضح بود که امکان نداشت خواب باشد. ایمی ماتومبهوت و حیران به خودش نگاه میکرد که تندتند حرف میزد و بهزور راهش را از میان جمعیت باز میکرد.
ناگهان با فشار و زور بسیاری به عقب کشیده شد و حس کرد دستش از بدنش کنده میشود. آنگاه با شدت سر و نیمتنهاش از درون آینه بیرون زد و با شدت کف کلبهی جادوگر افتاد.
جارد درست در کنارش بود؛ اما به او نگاه نمیکرد. آدریان نیز در گوشهای ایستاده بود و ظاهراً از ترس و وحشت میلرزید. ایمی میان سردرگمی و گیجیاش از چیزی که در آینه دیده بود، با وحشتی بیپایان سرش را بلند کرد و سایهی مردی بلندقامت را دید که بالای سرش ایستاده بود و درحالیکه لبخند کریهی بر لب داشت، به او گفت:
- سلام، ایمی.
ایمی ناخودآگاه روی زمین نشست و به آن مرد چشم دوخت. مردی که حتی اگر در یکی از خیابانهای لسآنجلس او را میدید، فوراً می فهمید جادوگری شیطانی است.
جادوگر عصای چوبی که هماندازهی قد خودش بود در دست داشت، لباس پشمی بلندی به تن داشت که تا انگشتان پایش میرسید و دوطرفش با بندهای کوچکی به هم متصل بود. اسکلت بزرگی نیز با نخ ضخیمی از گردنش آویزان بود. چشمهایش درشت و مشکی بود و بینی کشیده و لبهای کلفتی داشت که چهرهاش را خشن و زشت جلوه میداد. سرش طاس بود و تا جایی که ایمی میتوانست ببیند، بر روی سرش نقشونگارهای عجیبی به چشم میخورد؛ درست مثل آن بود که اشکال عجیبی را روی سرش خالکوبی کرده باشد.
او جلوتر آمد و درحالیکه خم میشد گفت:
- خوشحالم که دوباره میبینمت.
تازه زمانی که فاصلهی صورتهایشان به چندسانتیمتر رسید، تمام ترس و وحشتی که ایمی از رویارویی با جادوگر در دل داشت، از میان رفت و با جسارت خاصی گفت:
- اما من هیچوقت قبلاً قیافهی نحس تو رو ندیده بودم!
جارد که زودتر از موعد فهمیده بود قضیه از چه قرار است، قبل از آنکه ایمی از نظر ناپدید شود، دستش را گرفت. با این حال سر و نیمی از بدن ایمی وارد آینه شد؛ درست مثل آن بود که وسط جنگ عظیمی گیر بیفتد. با وجود آنکه فشار دستهای جارد را بر مچ دستش احساس میکرد؛ اما در دنیایی دیگر به سر میبرد.
همهجا غبارآلود و پر از گردوخاک بود. سربازانی با لباسهای نقرهای براق از وسط محوطهای باز میگذشتند و مردم با لباسهای عادی به اینسو و آنسو میدویدند. انگار همهی آنها در حال تدارک بودند؛ تدارک برای جنگ، برای جدال.
ایمی در میان آنهمه انسان کوتاه و بلند با چهرههایی متفاوت، ناگهان چشمش به سه دختر افتاد که از وسط جمعیت میگذشتند و نزدیک میشدند. گردوخاک جلوی دیدش را میگرفت؛ اما...
او واقعاً میتوانست ببیند. این یک حقیقت محض بود. یکی از آن دخترها خودش بود؛ خودش، با لباسی متفاوت و در کنارش، دختری بود که همیشه مشتاق دیدارش بود؛ روبی.
در یکآن احساس کرد دارد خواب میبیند؛ اما همهچیز چنان واضح بود که امکان نداشت خواب باشد. ایمی ماتومبهوت و حیران به خودش نگاه میکرد که تندتند حرف میزد و بهزور راهش را از میان جمعیت باز میکرد.
ناگهان با فشار و زور بسیاری به عقب کشیده شد و حس کرد دستش از بدنش کنده میشود. آنگاه با شدت سر و نیمتنهاش از درون آینه بیرون زد و با شدت کف کلبهی جادوگر افتاد.
جارد درست در کنارش بود؛ اما به او نگاه نمیکرد. آدریان نیز در گوشهای ایستاده بود و ظاهراً از ترس و وحشت میلرزید. ایمی میان سردرگمی و گیجیاش از چیزی که در آینه دیده بود، با وحشتی بیپایان سرش را بلند کرد و سایهی مردی بلندقامت را دید که بالای سرش ایستاده بود و درحالیکه لبخند کریهی بر لب داشت، به او گفت:
- سلام، ایمی.
ایمی ناخودآگاه روی زمین نشست و به آن مرد چشم دوخت. مردی که حتی اگر در یکی از خیابانهای لسآنجلس او را میدید، فوراً می فهمید جادوگری شیطانی است.
جادوگر عصای چوبی که هماندازهی قد خودش بود در دست داشت، لباس پشمی بلندی به تن داشت که تا انگشتان پایش میرسید و دوطرفش با بندهای کوچکی به هم متصل بود. اسکلت بزرگی نیز با نخ ضخیمی از گردنش آویزان بود. چشمهایش درشت و مشکی بود و بینی کشیده و لبهای کلفتی داشت که چهرهاش را خشن و زشت جلوه میداد. سرش طاس بود و تا جایی که ایمی میتوانست ببیند، بر روی سرش نقشونگارهای عجیبی به چشم میخورد؛ درست مثل آن بود که اشکال عجیبی را روی سرش خالکوبی کرده باشد.
او جلوتر آمد و درحالیکه خم میشد گفت:
- خوشحالم که دوباره میبینمت.
تازه زمانی که فاصلهی صورتهایشان به چندسانتیمتر رسید، تمام ترس و وحشتی که ایمی از رویارویی با جادوگر در دل داشت، از میان رفت و با جسارت خاصی گفت:
- اما من هیچوقت قبلاً قیافهی نحس تو رو ندیده بودم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: