کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
***
شهاب
نگاهی به عمارت سفید‌رنگ افشار انداختم. اسکناس پنجاه‌تومنی از جیبم بیرون کشیدم، از شونه‌ی مرد رد کردم و جلوش گرفتم.
مرد نگاهی به اسکناس انداخت و گفت:
- خُرد ندارید؟
پول رو گرفت. دستگیره رو کشیدم و آهسته تشکری کردم.
از ماشین پیاده شدم و به حرف‌های مرد که با صدای نیمه‌بلندی می‌گفت زیاده، توجهی نکردم. در رو بستم و به‌طرف عمارت رفتم.
زنگ رو فشردم و به دقیقه نکشیده در باز شد. پا به داخل گذاشتم. از حیاط دیدم که در باز شد.
از سه‌تا پله بالا رفتم. سری برای خدمتکار تکون دادم و قدم تو سالنِ بزرگ گذاشتم. در‌حالی‌که به اطراف نظر می‌انداختم پرسیدم:
- سورن هست؟
- بله. الان بهشون اطلاع میدم.
چیزی نگفتم. خدمتکار من رو دعوت کرد تا بشینم و خودش به آشپزخونه رفت.
بعد از دو دقیقه با صدای قدم‌های شخصی که کاملاً از محکم‌بودنشون می‌شد حدس زد کیه، سرم به‌سمت پله‌ها چرخید.
برق نفرت تو نگاهش روشن شد و جلو اومد. از جا بلند شدم.
پوزخندی زد و بی‌حس پرسید:
- جنابِ پریزاد، مُنور فرمودید.
لبخندی زدم، کوچیک و بی‌رنگ.
سلامی کردم و جوابم رو شنیدم. اشاره‌ای به جایی که قبلاً نشسته بودم کرد و گفت:
- بشین.
نگاهی به جای قبلیم انداختم و نشستم. سورن هم روبه‌روم جای گرفت.
پا روی پا انداختیم و سؤالی بهم خیره شد.
به موهام دست کشیدم و گفتم:
- دارم میرم.
ابرو بالا انداخت و منتظر ادامه‌ی حرفم بود.
- میرم جایی که راه برگشتی نداره.
به جلو خم شد و دست‌هاش رو روی زانوهاش قرار داد. انگشت‌هاش رو درهم قلاب کرد و بی‌صبرانه پرسید:
- خب؟
چند ثانیه بی‌حرف نگاهش کردم. خواستم چیزی بگم که صدای زنِ آشنای روزهای گذشته‌م بلند شد:
‌- کجا میری؟
چشم برگردوندم و به بهاره خیره شدم، از نگاهش نمی‌شد چیزی رو خوند.
سری تکون دادم. خواستم بلند بشم که کفِ دستش رو نشونم داد. سر جام خشک شدم و کنار سورن نشست.
صاف نشستم. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- نگفتی! کجا میری؟
نفسی عمیق کشیدم و لب زدم:
- زندان.
بهاره جا خورد. سورن کامل به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- چرا همچین تصمیمی گرفتی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اصلاً از کارم پشیمون نیستم؛ اما با کارم خیلیا رو عذاب دادم و باید مجازات بشم.
سورن پوزخندی زد، پوزخندی عمیق. بهاره نگران بود. واسه منی که این‌همه عذابش دادم نگران بود. واسه منی که زندگیش رو نابود کردم نگران بود. چرا مثلِ سورن ازم متنفر نیست و برعکس نگرانمه؟
بهاره به جلو مایل شد و گفت:
- حداقل به‌خاطر دخترت نرو.
سورن با اخم به نیم‌رخِ مادرش نگاه کرد. گفتم:
- دارم به‌خاطرِ دخترم میرم.
اخم کرد و گفت:
- همین‌طوری روحیه‌ش نابوده، تو بدتر نکن!
به سورن چشم دوختم. تمومِ حرف‌هام رو تو نگاهم ریختم و گفتم:
- سورن! تا الان که آیسان رو قاتی ماجرا نکردی، بقیه‌ش هم ازت خواهش می‌کنم همین‌طور باشه. من به تو مثلِ چشمام اعتماد دارم.
اخمش پررنگ‌تر شد. از جا با خشم بلند شد و داد زد:
- مگه اون موقع که مادرِ من به تو اعتماد کرده بود و مثلِ چشماش بهت اعتماد داشت، سعی کردی اعتمادش رو نشکونی؟
لبخندی آروم زدم و بلند شدم. دست در جیب کردم و گفتم:
- تو مثلِ من نباش.
عصبی بهم نگاه کرد. نیم‌نگاهی به بهاره‌ی اخمو انداختم و گفتم:
- خداحافظِ همگی.
عقب‌گرد کردم. سورن سردوخشک پرسید:
- آیسان پیشِ باربده؟
لبخندم عمیق‌تر شد. از شونه‌م بهش نگاهی انداختم، سری تکون دادم و از عمارت خارج شدم.
***
یاسین
با تقه‌ای که به در خورد، بدونِ اینکه نگاهم رو از روی خودکارم که لای انگشت‌هام می‌چرخوندمش بردارم، داد زدم:
- بیا تو.
در باز شد. صدای مشتاقِ رادمان، باعث شد سرم رو بالا بیارم و سؤالی بهش خیره بشم.
چشمکی زد و با هیجان گفت:
- خبر دارم درجه یک. خبری که از شنیدنش ذوق‌مرگ میشی.
تکیه‌م رو کامل به صندلی گردونم دادم. بی‌صبرانه خیره‌ش موندم و لب زدم:
- بگو.
- شهاب...
پوفی کردم. خودکار رو به‌سمتش پرت کردم که جای خالی داد. عصبی گفتم:
- بگو دیگه! خوبه می‌دونی من حوصله‌ی این کارا رو ندارم!
آب دهنش رو به‌زور قورت داد و با لبخندی پهن گفت:
- خودش رو معرفی کرد.
اخمی کردم. یکی از دست‌هام رو روی میز گذاشتم و دیگری رو روی دسته‌ی صندلی. موشکافانه پرسیدم:
- به کی؟
کمی جلوتر اومد و چشم‌هاش برقی زد و گفت:
- پلیس.
دهنم از تعجب باز موند و با داد پرسیدم:
- چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    رادمان قهقهه‌ای سر داد و با خوش‌حالی گفت:
    - آره یاسین‌خان، میدون خالی شد.
    پوزخندی زدم و از جا بلند شدم. دستی به کت تک مشکیِ اسپرتم کشیدم و درحالی‌که به‌سمت در می‌رفتم گفتم:
    - آیسان الان کجاست؟
    دستگیره رو پایین کشیدم. به‌طرف رادمان چرخیدم و پرسشگرانه نگاهش کردم.
    اخمی کرد. هومی کرد و گفت:
    - پیشِ باربد تاج‌فر.
    مجدد پوزخندی زدم و گفتم:
    - پیش به‌سوی هدف.
    چشمکی زد و گفت:
    - بریم رئیس.
    از اتاق بیرون زدیم. با غرور همیشگی به‌سمت پارکینگ رفتیم و سوار مرسدس مشکیم شدم.
    حیف شهاب، حیف!
    موندم که تو چطور همچین کارِ احمقانه‌ای ازت سر زد. اما آخر این بازی به نفع من شد. آیسان رو مثلِ آبِ خوردن تو چنگم می‌گیرم. به من میگن یاسینِ کبیری، یاسین بزرگ، یاسین‌خان.
    پوزخندم عمق گرفت. فرمون رو چرخوندم و از پارکینگ بیرون زدم.
    ***
    آیسان
    از بالای پله‌ها به سالن چشم دوختم تا از نبودِ آیهان مطمئن بشم.
    فقط آباژور روشن بود و به سالن کمی نور می‌داد؛ وگرنه عمارت توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.
    کلاهِ بافتم رو که لای مشتم بود بالا آوردم و روی سرم گذاشتم. موهام رو آزادانه روی شونه‌هام پخش کردم.
    از پله‌ها پاورچین پایین اومدم و تا از عمارت بیرون زدم سوزِ سردی به صورتم خورد. لرزی به بدنم انداخت. لبه‌های پالتوم رو گرفتم و به هم نزدیک کردم.
    قدم‌هام رو بلند برمی‌داشتم. بارون نم‌نم می‌بارید و گـه‌گداری هم رعد و برقی می‌زد.
    چقدر دلم براش تنگ شده بود؛ برای اخم‌هاش، تیکه‌هاش، دست‌های گرمش، قدم برداشتنِ پرصلابتش، چشم‌غره‌هاش، دادوبیدادهاش، صدای باابهتش.
    قدم‌هام رو سریع‌تر کردم. از مردی که از کنارم رد می‌شد پرسیدم:
    - ببخشید آقا! خیابونِ نریمان کجا میشه؟
    برگشت و نگاهی بی‌تفاوت به سرتاپام کرد. گفت:
    - بعدِ چهارراه.
    سری تکون دادم و تشکری کردم. با گام‌هایی بلند و سریع راه افتادم.
    تا وارد خیابونِ نریمان شدم، عمارتِ سورن چشمم رو زد و لبخندی پر از د‌ل‌تنگی روی لبم آورد.
    به‌سمت عمارت رفتم. فرزاد رو دیدم که از عمارت بیرون اومد.
    با دو به‌سمتش رفتم. تا نگاهش به من افتاد جا خورد و ناباور لب زد:
    - آیسان‌خانوم!
    جلوش قرار گرفتم و با نفس‌نفس گفتم:
    - سلام.
    نگاهش سؤالی و کنجکاوانه بود.
    - سلام، حالتون خوبه؟
    با لبخند تندتند سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - میشه برم داخل؟
    ابرو بالا داد و خندیدم.
    - آقا مهمونی ترتیب دادن آخه!
    لب‌ولوچه‌م آویزون شد. با ناامیدی گفتم:
    - آها!
    به‌خاطرِ دویدنم گلوم خشک شده بود. به فرزاد که منتظر نگاهم می‌کرد، چشم دوختم و با لحنی خجول گفتم:
    - آقافرزاد، میشه واسه‌م آب بیارید؟
    لبخندی کم‌رنگ زد. با سر به باغ اشاره کرد و نرم گفت:
    - حتماً. شما بفرمایید داخل باغ تا واسه‌تون بیارم.
    با چشم‌هام ازش تشکر کردم و پشت‌سرش وارد باغ عمارت شدم. از فرصت استفاده کردم و نگاهم رو دورتادور باغ چرخوندم. تا حالا نشده بود درست‌وحسابی باغ رو ببینم.
    تا جایی که چشم کار می‌کرد سبز بود، بدونِ گل یا چیزِ دیگه‌ای.
    صدای دادوبیدادهای جوون‌ها باعث شد پاهام ناخودآگاه به‌سمت پنجره حرکت کنه.
    کمی از پرده کنار رفته بود و به قسمتی از سالن می‌شد دید داشت.
    با دیدنش نفسم رفت. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم. چقدر امشب خوش‌تیپ شده بود، کت‌وشلوارِ مشکی با پیراهن سفید و کراواتِ مشکیِ براق.
    اشک تا چشم‌هام بالا اومد.
    پسری به‌سمت سورن رفت و با اخم گفت:
    - پاشو سورن، پاشو! مثلِ پیرمردا نشستی که چی؟! یه‌کم واسه‌مون بخون.
    همه تأیید کردن؛ اما سورن بی‌تفاوت به همه نظری انداخت. تیام با گیتاری که نیمی از بالاش مشکی بود و پایینش بنفش به‌سمتش رفت. داد زد:
    - پاشو ببینم‌، واسه من خودت رو لوس نکنا.
    گیتار رو تو بغلش انداخت. سورن با اخم چشم‌غره‌ای بهش رفت و با گیتار از جا بلند شد.
    روی پله‌ی روبه‌روی پنجره نشست و یکی از پاهاش رو پایین‌تر از پای دیگریش گذاشت.
    گیتار رو توی دست‌هاش تنظیم کرد و دستی به تارهاش کشید.
    نگاه همه مشتاقانه روی سورنِ خوش‌تیپ امشب قفل بود.
    با چشم‌های بسته سرش رو بالا آورد. نفسی عمیق کشید و انگشت‌هاش رو حرکت داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    رعدوبرقی زد و من تنها با دست‌هایی که جلوی دهنم گرفته بودم، به مردِ مغرورِ روبه‌روم نگاه می‌کردم.
    - من نمی‌خواستم که، واسه‌ت عادی شم
    شاید عاشق شی، بمونی پیشم
    هی مگه می‌تونم، بی‌خیالت شم
    یه قدم دور شی، نگرانت شم
    نه بگو به همه، بگو یکی عاشقمه
    تا تهِ دنیا با منه، اون پادشاهِ قلبمه
    نه بگو به همه، بگو یکی عاشقمه
    به همه بگو با منه، اون پادشاهِ قلبمه
    تمومِ وجودم چشم شده بود و تمومِ سلول‌های تنم، سورنِ خوش‌صدای امشب رو صدا می‌زدن.
    قلبم تندتند می‌زد. انقدر این مردِ خودخواه، خوش‌صدا بود؟
    - من نمی‌خواستم که بلرزه قلبت
    یه حرفایی رو هردفعه نشد بگم بت
    دلت اگه رنجید ببخش عزیزم
    ازم یه روزی بد دید ببخش عزیزم
    دیگه می‌مونم کنارت عشقم
    خودم فدای قلبِ بی‌قرارت عشقم
    دلم به تو خوشه فقط بمون کنارم
    بمون غمت نباشه من هواتو دارم
    نه بگو به همه، بگو یکی عاشقمه
    تا تهِ دنیا با منه، اون پادشاه قلبمه
    نه بگو به همه، بگو یکی عاشقمه
    به همه بگو با منه، اون پادشاهِ قلبمه
    سرش بالا اومد و چشم‌هاش رو باز کرد.
    به خودم اومدم اما دیر. متعجب نگاهم کرد. گیتارش رو به کناری پرت کرد و بلند شد.
    عقب‌گرد کردم و فرزاد رو دیدم که با لبخند خیره‌م بود.
    با تمومِ قدرتی که داشتم به‌سمت در دویدم. صداش رو می‌شنیدم که داد می‌زد:
    - آیسان کجا میری؟ وایسا!
    دستِ پرقدرتی روی با*زوهام نشست و من رو به‌شدت به عقب چرخوند.
    چشم‌های سیاهش تو سیاهیِ شب برق می‌زد. قلبِ من هم امشب عجیب بی‌قراری می‌کرد.
    ملتمس نگاهش کردم. درحالی‌که سعی می‌کردم دستم رو از حصارِ انگشت‌هاش بیرون بکشم، با صدای خفه‌ای گفتم:
    - ولم کن سورن!
    چشم‌های وحشیش تو چشم‌هام دودو می‌زد. طبقِ معمول جدی و محکم گفت:
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    اخم‌هام توهم رفت و با پوزخند گفتم:
    - اومدم بهاره و رخساره‌جون رو ببینم که آقافرزاد گفتن مهمون دارید.
    نگاهش نرم شد. طره‌ای از موهام رو لای انگشت‌هاش پیچوند و خیره به موهام پرسید:
    - موهات رو این‌طوری بیرون نریز.
    نگاهم متعجب شد. با لبخندی یه‌وری نگاهم کرد که بیشتر تعجب کردم.
    کمی رو صورتم خم شد و لب زد:
    - با کی اومدی؟
    شونه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
    - تنهایی.
    سخت اخم درهم کشید و عصبی گفت:
    - تنهایی؟! با چی اومدی؟
    ناباور بهش چشم دوختم و گفتم:
    - پیاده.
    با*زوهام رو با ضرب ول کرد که باعث شد تکونی بخورم. قدمی عقب رفت و غرید:
    - دختره‌ی نفهمِ احمقِ لجباز! این وقتِ شب پیاده اومدی اینجا که چی؟
    بهم برخورد. سعی کردم بغضِ تو صدام رو مخفی کنم و گغتم:
    - باشه، اینکه ناراحتی نداره. الان میرم، خداحافظ.
    دلخور عقب‌گرد کردم و به‌سمت در رفتم که محکم صدام زد. پاهام ناخودآگاه از حرکت ایستاد.
    - صبر کن برسونمت!
    دست‌هام مشت شد. بدونِ اینکه به عقب برگردم با لجبازی گفتم:
    - لازم نکرده. تنهایی اومدم، تنهایی هم میرم.
    - شما خیلی بیجا کردید.
    لبخندی رو لبم مهمون شد و به‌سمتش برگشتم.
    خشمگین بود و وحشیانه نگاهم می‌کرد.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - شما هم خیلی بیجا کردید که سرِ من داد می‌زنید.
    جا خورد و بی‌توجه به حرفم گفت:
    - باشه، پس خداحافظ.
    لبخندی شیطون زدم. چرخید تا به داخلِ عمارت بره که بلند گفتم:
    - نمی‌خواستی مگه من رو برسونی؟
    نیم‌نگاهی از روی شونه‌ش بهم انداخت و بی‌تفاوت جواب داد:
    - به فرزاد میگم برسونتت.
    از غرور و بی‌تفاوتیش حرصم گرفت. یکی از پاهام رو محکم به زمین کوبوندم و حرصی داد زدم:
    - نمی‌خواد، خودم میرم.
    بی‌اعتنا واردِ خونه شد. نفسم رو با خشم بیرون دادم و از باغِ عمارت بیرون زدم.
    دست تو جیبِ پالتوم کرده بودم و با عصبانیت به راهِ روبه‌روم چشم دوخته بودم. پسره‌ی بی‌شعورِ بی‌شخصیت، این‌همه راه پیاده اومدم تو هوای سرد تا ببینمش؛ این‌طوری جوابم رو میده. خجالت هم خوب چیزیه والا.
    کوپه جنسیسِ مشکی‌رنگی به‌شدت جلوم رو ترمز زد که صدای ناهنجاری ایجاد کرد.
    از ترس قدمی عقب رفتم و دست‌هام رو روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م گذاشتم. با وحشت به ماشین چشم دوختم.
    مردی کت‌وشلوارپوش از ماشین پیاده شد و با اخم جلو اومد.
    ترس تمومِ وجودم رو گرفته بود و قلبم به‌شدت به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م برخورد می‌کرد.
    مرد جلوم ایستاد و مستقیم تو چشم‌هام زل زد و سفت گفت:
    - ببین دخترجون، بهتره با ما راه بیای. الان مثلِ بچه‌ی خوب سوارِ ماشین شو، هم کارِ خودت و هم کار ما رو آسون می‌کنی.
    اخم درهم کشیدم و داد زدم:
    - برو آقا. برو، مزاحم نشو!
    پوزخندی زد. با تحقیر سرتاپام رو برانداز کرد و گفت:
    - مزاحم؟! اون هم مزاحم کی؟ مزاحم تو؟! بیا برو سوار شو، اعصابِ من رو هم سگی نکن.
    عصبی یه قدمِ دیگه عقب رفتم و داد زدم:
    - برو بابا، فکر کردی چه خبره؟! همین که بگی اگه سوار نشی سگ میشم من می‌ترسم؟ هرری آقا، هرری!
    چشم گرد کرد و دستم رو به‌طرفی نشون دادم و گفتم:
    - بفرما. راه رو باز کنید، کار و زندگی دارم.
    شخصِ دیگه‌ای درِ عقب رو باز کرد. شیک و پیک پا روی زمین گذاشت.
    سرش پایین بود و نمی‌تونستم صورتش رو ببینم.
    سرش رو کم‌کم بالا آورد. باعث شد قلبم به‌شدت تکون بخوره و با دهنی باز خیره‌ش بشم.
    پوزخندی زد و بی‌روح نگاهم کرد و گفت:
    - یالا سوار شو تا به‌زور سوارت نکردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    به خودم اومدم و با خشم نگاهش کردم. گفتم:
    - چی از جونِ من می‌خوای آشـ*ـغال؟ راهت رو بکش برو تا دادوبیداد راه ننداختم!
    مردی که جلوم بود دستش بالا اومد. منتظر سقوطِ دستش روی دهنم بودم که صدای عصبی و جدی، دستِ مرد و قلبِ من رو متوقف کرد.
    - دستِ کثـ*ـیفت بهش بخوره، روزگارت رو سیاه می‌کنم!
    مرد ناباور به پشت‌سرم نگاه انداخت؛ ولی من تکونی نخوردم و با غرور و پوزخند، به مردِ عصبی و متعجب روبه‌روم چشم دوختم.
    حضورش رو پشت‌سرم حس کردم. یادم باشه اسم عطرش رو بپرسم.
    - چه غلطی داشتی می‌کردی مرتـ*ـیکه؟ مردونگی و زور و بازوت رو می‌خوای به یه دختر نشون بدی؟ بیا با یه مرد بجنگ، نه با دختر!
    مرد سکوت کرده بود. یاسین جلو اومد و عصبی گفت:
    - به تو چه؟ نامزدمه.
    چشم‌هام گشاد شد. سورن عصبی خندید و گفت:
    - اگه نامزدِ توئه‌، زنِ منه!
    و این‌همه تعجب واسه من!
    روبه‌روی یاسین ایستاد. با یه دست یقه‌ش رو توی مشت گرفت و غرید:
    - زنِ شرعی و قانونیِ من. حالا فهمیدی به من چه؟!
    یاسین دست، روی دستِ سورن گذاشت و با ضرب پایین آورد. گفت:
    - بشین باهم بریم بابا.
    مرد کلتش رو از جیب بیرون کشید. چشم‌هام از ترس گرد شد و سعی کردم سورن رو مطلع کنم؛ اما مگه چیزی از حنجره‌م خارج می‌شد!
    مرد کلت رو پشت‌سرِ سورن گذاشت. یاسین با پوزخند گفت:
    - بسه اون چند روزی که با آیسان کیف کردی، بذار ما هم طـعـ*ـمش رو بچشیم!
    بدنم از وقـ*ـاحـ*ـت این مرد لرزید و بغضی گلوم رو سد کرد.
    - خفه شو کثـ*ـافـ*ـت عـ*ـوضـ*ـی!
    با دادِ سورن من هم ترسیدم و قطره اشکی روی گونه‌م چکید. خدایا کمکم کن، کاری کن واسه مرد مغرورم اتفاقی نیفته؛ وگرنه من هم می‌میرم. خدایا!
    بدنم یخ کرده بود. آیا به‌خاطرِ بارون و هوای سوزناک بود؟
    مرد پشتش به من بود. کاملاً پشت‌سرش روی پنجه‌هام ایستادم. موهاش رو توی چنگم گرفتم که نعره‌ش بلند شد. به دستم چنگ انداخت و با داد گفت:
    - دختره‌ی آشـ*ـغـال، ول کن موهام رو.
    ولی من دست‌بردار نبودم و فقط می‌کشیدم. مرد از درد کلت از دستش پرت شد. سورن به‌سرعت خم شد و کلت رو توی دستش گرفت.
    مرد همین‌طور فحـش می‌داد تا اینکه سورن گفت:
    - ولش کن.
    موهاش رو با انزجار ول کردم و با دیدنِ فرزاد پشت‌سر یاسین، هم تعجب و هم ذوق کردم.
    فرزاد با اسلحه محکم به گیج‌گاهِ یاسین کوبید و یاسین تو دو ثانیه پخشِ زمین شد. مرد با گیجی به یاسینِ نقش بر زمین نگاه می‌کرد. یه گام به عقب برداشت و اسلحه‌ی دیگه‌ای از جیبِ کتش بیرون کشید. با حرکاتی ماهرانه من رو به‌سمت خودش کشید. دستش رو زیرِ گلـ*ـوم گذاشت تا فرار نکنم. اون شی سرد رو هم روی شقیقه‌م قرار داد.
    از ترس می‌لرزیدم و منگ بودم.
    اشک‌هام بی‌وقفه می‌ریخت. کلافگی و عصبانیت تو چهره‌ی فرزاد و سورن مشهود بود.
    مرد با صدایی که سعی داشت محکم باشه داد زد:
    - میری یا بزنم؟
    سورن چشم ریز کرد و گفت:
    - من رو انگار نشناختی جناب!
    مرد چیزی نگفت و سورن هم اسلحه رو به‌طرف ما گرفت و چشم‌های پر از خشمش رو به مرد دوخت و گفت:
    - ولش می‌کنی یا هم تو رو بفرستم اون دنیا، هم یاسین رو؟
    مرد با تمسخر خندید. صدای پوزخندش کنارِ گوشم بلند شد:
    - تهدید می‌کنی؟
    سورن شونه‌هاش رو بالا فرستاد و جواب داد:
    - هرچی عشقت می‌کشه اسمش رو بذار.
    دست‌وپاهام از سرما می‌لرزید. سعی می‌کردم هق‌هقم رو خفه کنم.
    صدای شلیک که تو فضا پیچید، با چشم‌هایی بسته از تهِ دل جیغ کشیدم. صدای جیغم تو فضا اکو شد.
    سورن اخمش توهم بود و دست روی بازوش گذاشته بود. هق‌هقم شدت گرفت و با گریه جیغ زدم:
    - سورن! سورن خوبی؟
    سورن چیزی نگفت. با فرزاد خشمگین به یاسین نگاه می‌کرد.
    نگاهم به‌طرف یاسین چرخید که تو دستش اسلحه‌ای داشت و چشم‌های قرمزش رو به سورن دوخته بود. فرزاد مجدد ضربه‌ای زد و یاسین دستش پایین اومد. اسلحه روی زمین پرت شد و چشم بست.
    نفسم بالا نمی‌اومد؛ با خشم به وسطِ پای مرد کوبیدم که دادی زد و به‌شدت ولم کرد.
    به‌سمتش برگشتم. مجدد به همون جا ضربه زدم که از درد خم شد. داد کشیدم:
    - بی‌وجدانای حیـ*ـوون!
    به‌طرف اون دو نفر چرخیدم. فرزاد با لبخند نگاهم کرد و سورن با اخم.
    سورن به فرزاد با صدایی که به‌زور در می‌اومد گفت:
    - به بچه‌ها بگو بیان آیسان رو ببرن.
    تخس نگاهش کردم و گفتم:
    - نه‌خیر! من همین‌جا می‌مونم.
    عصبی گردنش رو به‌سمتم چرخوند که صدای استخون‌هاش رو شنیدم. داد زد:
    - خفه شو! همینی که گفتم. به‌خاطرِ همین زبون‌نفهمیا و بچه‌بازیاته که همیشه دردسر درست می‌کنی!
    باز بغضِ تو گلو، باز تَرشدنِ چشم، باز لرزشِ دل از بی‌رحمی‌های این مرد.
    تلخ نگاهش کردم. عصبی نگاهم کرد.
    - کسی مجبورت کرد بیای؟
    توجهی به من نکرد و به فرزاد که اخم کرده بود توپید:
    - مگه با تو نیستم؟ زنگ بزن!
    فرزاد سری تکون داد و با شخصی تماس گرفت.
    شالی رو که دورِ گردنم انداخته بودم درآوردم و جلو رفتم.
    سورن متعجب و اخمو نگاهم می‌کرد.
    بی‌تفاوت به حرف‌های چند دقیقه پیشش، نگران به بازوش نگاهی انداختم و شالم رو به‌سمت بازوش بردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    سورن به شال چنگ زد و گفت:
    - الان بچه‌ها میان. من خودم می‌بندم.
    تنها کلمه‌ای که می‌تونم بهش نسبت بدم ضدحاله، مغرورِ خودخواهِ ضدحال.
    با لبخند نگاهش کردم که جا خورد. شال رو از دستش کشیدم و گفتم:
    - خودم می‌بندم.
    تمومِ مدتی که شال رو دورِ بازوی قطورش می‌بستم، نگاهِ سنگین و نفس‌های کشیده‌ش رو حس می‌کردم.
    فرزاد مرد رو دست‌وپابسته سوارِ ماشین کرده بود. گاهی لبخندهای شیطونی می‌زد که خجالتم می‌داد.
    بعد از اتمامِ کارم عقب کشیدم. زیرِ لب گفت:
    - بچه‌ها اومدن، برو دردسر!
    دندونی ساییدم و با چشم‌غره به عقب چرخیدم و سوارِ ماشینِ محافظ‌ها شدم. به‌سمت خونه‌ی آیهان رفتیم.
    مطمئنم هم ازم عصبانی میشه، هم دلخور.
    ماشین که جلوی عمارت ترمز کرد، آب دهنم رو به‌زور قورت دادم. از توی آینه به راننده نیم‌نگاهی انداختم و زیرِ لب تشکری کردم.
    در باز شد و پا به داخل گذاشتم. اولین چیزی که به چشمم خورد چشم‌های آتیشیِ آیهان بود.
    هول کردم. با لبخندی از روی دستپاچگی و صدایی لرزون گفتم:
    - س... سلا... سلام.
    از آخرین پله هم پایین اومد و درحالی‌که سعی می‌کرد آروم باشه گفت:
    - علیک! بی‌خبر کجا میری؟
    سری به طرفین تکون دادم. کمی از پالتوم رو توی مشتم گرفتم و ترسیده جواب دادم:
    - جای خاصی نرفتم.
    تو چهار قدمیم ایستاد و داد زد:
    - جای خاصی نرفتی؟ جای خاصی نرفتی دیگه نه؟
    آب دهنم رو پایین فرستادم و لرزون صداش زدم که گلدونی رو از روی میز کنار در برداشت و به زمین کوبید.
    جیغی زدم و عقب‌تر رفتم. آیهان داد کشید:
    - می‌ترسی؟ از من می‌ترسی؟
    اشکم شدت گرفته بود و دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم تا صدای هق‌هقم بلند نشه.
    با*زوهام رو گرفت و محکم تکونم داد و با حرص گفت:
    - تو از داداشت می‌ترسی؛ ولی از اون مرتیکه‌ی غریبه نه! نترس لعنتی، نترس.
    چشم‌هام می‌سوخت و همه‌جا رو تار می‌دیدم. ناله‌ای کردم و گفتم:
    - آیهان ولم کن، دستم!
    کمی رو صورتم مکث کرد. سری تکون داد و عقب کشید.
    چنگی به موهاش زد و پشتش رو بهم کرد و به‌سمت پله‌ها رفت.
    پاهام از شدتِ ضعف می‌لرزید و نتونستم خودم رو کنترل کنم و با زانو روی زمین افتادم. آیهان متعجب به عقب برگشت، با دیدنم وحشت کرد و به‌سمتم دوید. پلک‌هام سنگین شد و روی هم افتاد و بدنم روی زمین پخش شد. صدای آیهان نامفهوم تو گوشم اکو می‌شد.
    ***
    سورن
    فرزاد، یاسین رو با دست‌وپا و دهن بسته کنار مرد نشوند و مقابلم ایستاد. با چشم‌هایی منتظر پرسید:
    - آقا امرِ دیگه‌ای؟
    به اون دو نفر که صندلیِ عقب با نفرت نگاهم می‌کردن چشم دوختم. با پوزخند خطاب به فرزاد گفتم:
    - فقط حواست به مهمونا باشه که از چیزی مطلع نشن!
    - چشم.
    سری تکون دادم و دستگیره در رو کشیدم. خودم گفتم بودم که نمی‌خوام کسی درِ ماشین رو واسه‌م باز کنه.
    با فرزاد هم‌زمان سوار شدیم و از تو آینه نیم‌نگاهی به اون دو نفر انداختم و گفتم:
    - چقدر منتظرِ این روز بودم.
    چشم‌هاش خشمگین شد و با تمسخر گفتم:
    - درموردِ خودت چی فکر کردی که لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهنِ خودت می‌خوای؟
    از دست‌های مشت‌شده‌ش می‌شد فهمید چقدر داره حرص می‌خوره.
    ماشین مقابلِ خونه متوقف شد. فرزاد بوقِ کوتاهی زد که سرایدار در رو باز کرد و فرزاد به‌سرعت داخل رفت. ماشین رو گوشه‌ای پارک کرد.
    فرزاد به دوتا از محافظ‌های دیگه اطلاع داد. به دقیقه نکشیده اون دو نفر رسیدن. فرزاد، یاسین و مردِ کناریش رو از ماشین بیرون کشیدن و به انباری بردن.
    به بازوم نگاهی انداختم. به تیام زنگ زدم که بعد از پنج بوق صدای نگرانش تو گوشم پیچید:
    - سورن! کجایی تو؟
    نظری گذرا به اطراف انداختم و گفتم:
    - تو باغ. فقط تیام...
    میونِ حرفم پرید و بی‌صبرانه گفت:
    - خب؟
    - من نمی‌تونم بقیه‌ی مهمونی رو باشم، فعلاً.
    - چرا؟
    شکاک بود.
    - یه کارِ نیمه‌تموم دارم. دیگه سؤالی نپرس.
    گوشی رو از گوشم دور کردم و تماس رو قطع کردم. با قدم‌هایی بلند و محکم به‌سمت انباری راه افتادم.
    درِ انباری رو باز کردم که فرزاد کناری ایستاد. با پوزخند و غرور به یاسین نگاهی انداختم و خطاب به فرزاد گفتم:
    - چسب رو از دهنش بکن.
    فرزاد اطاعت کرد و وحشیانه چسب رو از دهنش جدا کرد. یاسین اخم درهم کشید و با داد رو به فرزاد گفت:
    - چته حیوون؟
    فرزاد لگدی به مچِ پاش زد و با حرص گفت:
    - خفه شو تا نکشتمت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    یاسین پوزخندی زد و گفت:
    - جفتک هم که میندازی!
    فرزاد خواست به‌سمتش هجوم ببره که با دادم صاف ایستاد.
    - بسه!
    فرزاد پوفی کشید. کمی جلوتر رفتم و روبه‌روی یاسینِ نفرت‌انگیز ایستادم. با لحنی خونسرد پرسیدم:
    - واسه چی آیسان رو می‌خواستی؟
    نگاهش براق و بریده شد. تیز گفت:
    - به تو چه! چرا اصلاً باید به تو جواب پس بدم؟
    سعی می‌کردم خونسرد و آروم باشم. قدمی به جلو گذاشتم و گفتم:
    - هنوز دلیلش رو نفهمیدی؟
    بی‌حرف تو نگاهم خیره شد و با دادم تکونی خورد:
    - با توام عـ*ـوضـ*ـی! بنال.
    چیزی نگفت که یقه‌ش رو توی مشت گرفتم. با دندون‌هایی کلید شده گفتم:
    - من مثلِ فرزاد نرم رفتار نمی‌کنم!
    - هر غلطی دلت می‌خواد بکن.
    مشتی با تمومِ خشم و حرصم روی دهنِ یاسین کوبیدم. نعره زدم:
    - تو هنوز سورنِ افشار رو نشناختی؟
    تعجب رو تو نگاهش می‌تونستم بخونم.
    آماده‌ی زدن مشتِ دیگه‌ای به صورتش بودم که با چشم‌های ریزی پرسید:
    - صبر کن! تو... تو سورنِ افشاری؟
    لبم کج شد و قاطع گفتم:
    - پس چی؟!
    سکوت کرد. بعضی اوقات چقدر سکوت‌کردن رو اعصابه!
    - حالا هر غلطی دلم می‌خواد می‌کنم؟
    بازهم سکوت و با خشم پرسیدم:
    - لالی؟
    چشم روی هم گذاشت و نفسی عمیق کشید. گفت:
    - نمی‌دونستم.
    - سؤالم رو جواب بده! واسه چی آیسان رو می‌خواستی؟
    - شهاب کم زجرمون نداد. من هم می‌خواستم از دخترش استفاده کنم.
    دست زیرِ گلوش گذاشتم و غریدم:
    - یه نفرِ دیگه یه غلطی کرده، یه نفرِ دیگه باید جوابش رو بده؟ انقدر تو بی‌شعور و نفهمی؟!
    چیزی نگفت که فشاری به گلوش دادم. دست روی دستم گذاشت. رنگِ صورتش کم‌کم به قرمزی می‌زد. از لای لب‌هاش صدای نامفهومی می‌اومد.
    فرزاد دست روی شونه‌م گذاشت و با لحنی ملایم اما قاطع گفت:
    - آقا ولش کنید!
    مکثی کردم و با ضرب گردنش رو ول کردم. یاسین نفسش رو عمیق بیرون داد و پشت‌سرهم سرفه کرد. گفتم:
    - حواسم بهت هست! کاری ازت سر بزنه تضمین نمی‌کنم زنده بمونی. تو یه متری آیسان ببینمت، نمی‌ذارم دیگه رنگِ این دنیا رو ببینی. شیرفهم شدی یا یه جورِ دیگه حالیت کنم؟
    سری تکون داد و داد زدم:
    - چیزی نشنیدم.
    تکونی خورد و اخم کم‌رنگی کرد. بلند با حرصی پنهون گفت:
    - باشه.
    سری تکون دادم. درحالی‌که عقب‌عقب می‌رفتم و دست تو جیب می‌کردم، به‌سختی گفتم:
    - به‌خاطرِ تیری که به بازوم زدی و طرزِ صحبت‌کردنت با آیسان، تنبیهی واسه‌ت در نظر گرفتیم.
    لبم یه‌وری شد. دستگیره رو کشیدم و ادامه دادم:
    - زیاد درد نداره!
    نگاهش ترسید و من تنها، با چهره‌ای پیروزمندانه از انباری بیرون اومدم.
    واردِ باغ شدم. با اخم‌هایی درهم دست روی بازوم گذاشتم. با دیدنِ شخصی که با یکی از محافظ‌ها بحث می‌کرد، دست مشت کردم که بازوم تیری کشید.
    بی‌توجه به دردِ بازوم جلو رفتم و داد زدم:
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    سارن نگاهش به‌سمتم چرخید. لبخندی زد و خونسرد سلام کرد.
    با پوزخندی از روی حرص جلو رفتم و بازوش رو گرفتم، به‌سمت در بردمش و گفتم:
    - گم شو بیرون!
    لبخند هنوز رو لبش بود. آهسته صدام کرد و گفت:
    - سورن بذار حرف بزنیم. با دادوبیداد چیزی حل میشه یا با حرف؟
    مکث کردم. دستش رو از دستم بیرون کشید و ادامه داد:
    - بریم جایی باهم حرف بزنیم؟
    بی‌حرف نگاهش کردم. آروم خندید. تا نگاهش به بازوم افتاد، هینی کشید و نگران پرسید:
    - سورن چی شدی؟
    به نگرانیش توجهی نکردم و به هرجایی جز سارن نگاه می‌کردم. بی‌حس گفتم:
    - پشتِ باغ بریم؟
    اخمی کرد. نگاهش رو به‌سختی از روی بازوم برداشت و جواب داد:
    - بریم.
    کنارِ هم با فاصله‌ی پنج‌سانتی نشسته بودیم و هر کدوم به روبه‌رو تو سکوت چشم دوخته بودیم. هوا کمی سرد بود.
    با لحنی آروم اما جدی گفتم:
    - تماشاکردنت اگه تموم شد، شروع کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    آهی کشید و خیره به آسمون گفت:
    - دختر بودم و احساساتی. سرم به درس و کارای خودم گرم بود تا اینکه یه از خدا بی‌خبری پیداش شد و من رو به‌سمت خودش جذب کرد.
    یه شب واسه‌م اس‌ام‌اس اومد. حسابی هم حوصله‌م سر رفته بود. پیام رو باز کردم که نوشته بود «بیداری؟» من هم نوشتم «شما؟» گفت «باربدم.»
    گفتم خدایا من که باربد نمی‌شناسم؛ یعنی اصلاً پسری جز تو تو زندگیم نبود که بخوام بشناسم.
    گفتم «به جا نمیارم.» گفت «سارنی دیگه؟» گفتم «آره.» جواب داد که من داداشِ یکی از بچه‌های دانشگاهتون هستم و وقتی دنبالِ خواهرم میام تو رو می‌بینم. بدجوری به دلم نشستی و خانومی و...
    به نیم‌رخِ بی‌تفاوتم نگاه کرد و با خنده‌ای تلخ گفت:
    - خودت می‌شناسی پسرا رو دیگه!
    چیزی نگفتم و ادامه داد:
    - همین‌طور چت‌کردنمون ادامه پیدا کرد و متوجه شدم که خیلی وابسته‌شم. بعدِ دانشگاه و گاهی هم رستورانی،کافه‌ای، پارکی قرار می‌ذاشتیم و همدیگه رو می‌دیدیم. نرگس من رو فروخت، به‌خاطرِ پول! اینکه نقشِ خواهرِ باربد رو بازی کنه و من هم که ساده، زود باورم شد.
    باربد همه‌چی تموم بود. خوش‌قیافه بود، تیپش محشر بود، پول‌دار بود.
    از کوره در رفتم و درحالی‌که سعی می‌کردم صدام آروم باشه گفتم:
    - کم گذاشتیم برات؟ نونت کم بود یا آبت که زود گولِ حرفا و پولش رو خوردی؟ رخساره کم هوات رو داشت؟ کم بهت می‌رسید؟ کم بهت محبت می‌کرد؟ کم بهت پول می‌دادیم؟
    سارن شرمنده نگاهم کرد. سر پایین انداخت و با شرم گفت:
    - متأسفم داداش.
    با خشم تو سکوت نگاهش کردم. ادامه‌ی حرفش رو گفت:
    - من احمق بودم، خر بودم. یه جوری درباره‌ی تو از زیرِ زبونم می‌کشید. من از کارات سر در نمی‌اوردم؛ ولی کاری کرد که پام به این‌جور کارا باز بشه.
    من دوستش داشتم و هر کاری می‌گفت گوش به فرمان بودم. اولاش نه می‌آوردم؛ اما با چندتا حرف خرم می‌کرد.
    ولی اون اتفاقی که تو فکرش رو می‌کنی نیفتاد. یکی از پرونده‌های قراردادت با شرکتی رو می‌خواست و گفت ببرم خونه‌شون. بردم و مـسـ*ـت بود. ترسیدم؛ اما ضعف نشون ندادم و تا پرونده رو به دستش دادم هر کاری کرد بشینم قبول نکردم. آخر دستم رو گرفت و به‌زور به اتاقش برد. تا مرزِ سکته داشتم پیش می‌رفتم. مانتوم رو پاره کرد و نمی‌دونستم چی‌کار کنم. هم احمق بودم، هم دست‌وپاچلفتی. جیغ می‌زدم، گریه می‌کردم، تو و رخساره رو صدا می‌زدم؛ اما هیچ. باربد کاملاً کر شده بود و من رو به‌زور...
    سارن دستی به پیشونیش که تو اون هوای سرد عرق کرده بود کشید و گفت:
    - بـ*ـوسـ*ـید.
    نفسش رو بیرون داد. قطره اشکی رو گونه‌ش چکید و گفت:
    - هیچ‌کس نبود به دادم برسه، تنها بودم. گلدونی روی پا تختیش بود. از پشت دست دراز کردم و گلدون رو برداشتم. مغزم قفل بود، نمی‌دونستم دارم چه غلطی می‌کنم، فقط به حفظِ عفتم فکر می‌کردم. گلدون رو رو سرش شکوندم. اولش گیج بود و بعد بیهوش شد. هول شده بودم. یکی از پالتوهاش رو برداشتم و تنم کردم و از عمارت بیرون زدم. خیلی ترسیده بودم و چیزی حالیم نبود. به تو زنگ زدم و فقط دادوبیداد کردی و گفتی جلسه داری. تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر تنهام!
    نه دوستی واسه‌م مونده بود که برم پیشش، نه داداشی، نه پدرومادری. فقط رخساره واسه‌م مونده بود.
    ماشین نداشتم و کیفم هم خونه‌ی باربد جا مونده بود تا حداقل آژانس بگیرم.
    با همون وضع رفتم خونه و اهمیتی به سؤالای رخساره ندادم.
    سریع رفتم تو اتاقم و شب شد و تو اومدی. اما با وضعی به‌هم‌ریخته و صدات رو از بالا می‌شنیدم که به رخساره با داد می‌گفتی سارن کجاست؟
    ترسیدم و حدس زدم که تو همه‌چی رو فهمیدی و درست بود. با ترس و لرز اومدم پایین و اولین کتک رو تو عمرم خوردم و حق هم داشتی من رو بزنی، بیشتر از اون حقم بود.
    واسه اولین بار بهم فـحش دادی، واسه اولین بار جلوم تف کردی، واسه اولین بار بهم گفتی هـ*ـر*ز*ه، واسه اولین بار بهم گفتی گم شو از خونه‌ی من بیرون.
    حق داشتی، خیلی حق داشتی. چیزی نگفتم؛ چون حرفِ حساب جواب نداشت. ولی یکی از حرفات اشتباه بود، من هـ*ـر*ز*ه نبودم. من واسه پاک‌بودنم هر کاری کردم حتی ریسکِ این رو هم که ممکنه قاتل بشم پذیرفتم.
    چشم ریز کردم و دستِ سالمم رو لبه‌ی نیمکت گذاشتم و موشکافانه پرسیدم:
    - اون‌وقت اون عکسا...
    دست بالا آورد و خیره تو چشم‌هام گفت:
    - بذار بگم لطفاً.
    چیزی نگفتم. همون‌طور با چشم‌هایی ریز با دقت نگاهش کردم.
    - گوشیت رو جلوم گرفتی. عکسِ من و باربد بود. تعجب کردم؛ چون من اصلاً تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم. اگه بدونی، من لباسی رو دو بار نمی‌پوشم و اون لباس رو وقتی پوشیده بودم که خونه‌ی نرگس بودم. شبش هم خونه‌ی نرگس‌اینا موندم و خوابیدم و تو همون موقعیت ازم عکس گرفته شده بود و اون هم کارِ باربد بود. بهش پول داده بود تا این کار رو کنه. اسمِ هر دوشون رو هم که می‌شنوم می‌خوام اوق بزنم. زنگ زدم به باربد؛ ولی برنمی‌داشت. تو دیگه من رو باور نداشتی و حتی نمی‌ذاشتی حرف بزنم. عکس خیلی طبیعی فتوشاپ شده بود و من و باربد کنارِ هم خو*ابیده بودیم و این واسه من خیلی گرون تموم شد. تو خونه‌ش دیگه کسی نبود و من نمی‌دونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم. حتی نرگس هم جوابم رو نمی‌داد و وقتی می‌رفتم خونه‌شون با چندتا فـحـش بیرونم می‌کرد.
    نگاهم هنوز شکاک بود که برگشت و به صورتم خیره شد. لبخندی تلخ زد و دستی به گونه‌ی ترش کشید. دست روی شونه‌م گذاشت و گفت:
    - حالا هر طور که دلت می‌خواد فکر کن سورن، من حرفام رو زدم.
    از جا بلند شد و کیفش رو روی شونه‌ش تنظیم کرد. من هم بلند شدم و رو به روش ایستادم.
    - ولی اگه بخوای هر کاری می‌کنم تا بهت ثابت شه.
    نگاهم سرد بود و درحالی‌که از کنارش رد می‌شدم یخ گفتم:
    - انقدری گیج و خنگ هستی که همچین دروغی به ذهنت نرسه؛ ولی ثابت کن.
    دلخوریش رو حس می‌کردم؛ اما من بی‌اعتماد شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    ***
    آیسان
    از تخت پایین اومدم. به‌سختی روی پام ایستادم؛ اما سرگیجه‌م جون رو از پاهام گرفت و مجدد روی تخت افتادم. در باز شد و آیهان با دیدنم لبخندی زد و سرحال گفت:
    - به به، بانوی زیبا افتخار دادید؟
    اعتنایی نکردم و درحالی‌که دستم به شقیقه‌م بود با صدای خفه‌ای گفتم:
    - می‌خوام بلند شم؛ اما نمی‌تونم.
    دستش رو به‌طرفم گرفت و بعد از چند لحظه بی‌حرکتی دست توی دستش گذاشتم. کفِ دستش رو پـشـ*ـتِ کـ*ـمرم قرار داد.
    - نگاه با خودت چی‌کار کردی! من انقدر ترسناکم که از ترس بیهوش شدی؟
    از اتاق بیرون اومدیم و به‌زور گفتم:
    - نه، یه‌دفعه فشارم افتاد.
    نگاهِ شکاکش رو روی خودم حس می‌کردم؛ اما به روی خودم نیاوردم و روی کاناپه نشستم.
    روبه‌روم نشست. آرنج روی زانو گذاشت و با انگشت‌هایی تو هم قلاب‌شده مشکوک پرسید:
    - سورن کاریت کرد؟
    دسته‌ی مبل رو لای مشت فشردم و فقط یه کلمه گفتم:
    - نه.
    پوزخندی زد. بازهم بی‌تفاوتی.
    - دوستش داری؟
    لرز قلبم باعث شد بدنم هم بلرزه و دست‌وپام تو یه‌آن یخ ببنده.
    از جا بلند شد و با قدم‌هایی بلند اما آهسته جلوم ایستاد. کمی سرش رو خم کرد تا از حالات چشم‌هام پی به حالم ببره.
    با لحنِ محکمی صدام زد:
    - آیسان! دوستش داری؟
    چشم رو هم گذاشتم و بینِ لب‌هام فاصله دادم؛ ولی صدایی از گلوم بلند نشد و مجدد دهنم رو بستم. صدای تلخش بلند شد:
    - می‌دونم دوستش داری. من همه‌ی این حالات رو می‌شناسم، همه اینا رو تجربه کردم.
    دلم هری ریخت و چشم باز کردم. لبخندی به تلخیِ لحنش تقدیمم کرد، قدمی عقب برداشت و گفت:
    - ولی نشد!
    کلافه دستی به صورتش کشید و کمی بلندتر گفت:
    - نشد، نشد.
    متعجب نگاهش کردم و ترسیده صداش زدم.
    با دو دست صورتش رو پوشوند. از جا بلند شدم و کنارش قرار گرفتم. دست بینِ شونه و بازوش گذاشتم و اسمش رو داد زدم.
    دست‌هاش رو آروم پایین آورد و چشم‌هاش رو به‌سمتم چرخوند. تعجب کردم، چشم‌های سیاهِ توخالیش تو تاریکی که به کمک نورِ آباژور دیده می‌شد، خیس بود.
    دهن باز کردم چیزی بگم؛ اما نتونستم. تنها دستی به گونه‌ش کشیدم که مانعم شد و دست‌هام رو پایین آورد. لب زد:
    - ندید، رفت!
    دست‌هام رو محکم لای انگشت‌هاش فشار داد و گفت:
    - خیلی تلاش کردم، نشد.
    آیهان رو به‌سمت کاناپه بردم و آروم بهش گفتم:
    - بشین آیهان، بشین.
    نشست و سرش رو عقب برد و به پشتیِ کاناپه گذاشت. نجوا کرد:
    - آخ ساحل، ساحل!
    اسمش ساحل بود!
    کنارش نشستم. فرزانه رو صدا زدم و گفتم آب بیاره.
    موهاش رو نو*ازش کردم. آهسته صداش زدم و گفتم:
    - آروم باش آیهان!
    سرش رو به‌سمتم کج کرد. تو نگاهش غم نشسته بود و به تلخیِ اسپرسو گفت:
    - سورن، ساحل رو بدبخت کرد، ساحلِ معصوم و عاشقِ من رو.
    تعجب کردم. این وسط سورن چی‌کاره بود؟
    با چشمای منتظرم نگاهش کردم و چیزی نگفتم. چشم‌هاش رو به لوسترِ بالای سر دوخت.
    فرزانه آب رو آورد. با چشم‌هام بهش اشاره کردم که آب رو روی میز بذاره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    اطاعت کرد. تا فرزانه رفت آیهان ادامه داد:
    - ساحل یکی از کارکنانم بود، یکی از کارکنانی که زیبا بود و خاطرخواهای فراوونی داشت؛ اما اصلاً به خودش مغرور نبود، با همه گرم بود و صمیمی. خیلی هواش رو داشتم. وضعِ مالیش خوب نبود، حقوقش رو بیشتر کردم. وقتی فهمید، اومد پیشم و گفت چرا این کار رو کردی؟ وقتی اومده بود تو اتاقم خیلی سعی کردم نگاهش نکنم و گفتم که حقوقا تغییر کرده. چیزی نگفت و رفت. وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه، تو راه دیدمش که پیاده می‌رفت. جلوش رو گرفتم و گفتم سوار شو تا برسونمت. تردید داشت؛ اما سوار شد. تا جلوی خونه‌شون حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم. لعنتی! سورنِ لعنتی یه روز اومد شرکتم. تو اتاقم داشتیم حرف می‌زدیم که ساحل واردِ اتاق شد. از همون موقع ساحل دل و دینش رو به سورن باخت؛ اما سورن محلی بهش نمی‌داد. اون‌وقت من خودم رو جلوش می‌کشتم هم عین خیالش نبود.
    به چشم‌هام نگاه کرد و لبخندی غمناک زد. من هم مهربون نگاهش کردم و ادامه داد:
    - من اون‌موقع این آدمی که جلوت می‌بینی نبودم. بی‌رحم نبودم، قاتل نبودم، عصبی و خودخواه نبودم؛ فقط عاشق بودم، عاشقی که به معشوقش نرسید و از عشق رونده شد، عاشقی که دیگه آدمِ سابق نشد، عاشقی که توسط عشقش نادیده گرفته شد.
    ساحل ساده بود، مغرور نبود. از اتاقم بیرون اومدم و خواستم از پله‌ها پایین برم؛ اما با صدای ساحل متوقف شدم. ساحل فکر می‌کرد وقتی به کسی ابراز علاقه کنه، طرف هم حتماً قبول می‌کنه. جلوی سورن رو گرفته بود و می‌گفت چرا نمی‌فهمی من دوستت دارم و این حرفا. من اون روز شکستم، نابود شدم. آیسان من اون روز روحم مرد. من دیگه آیهان سابق نشدم؛ من دیگه مهندس باربد تاج‌فر و تاجرِ معروف قدیم نشدم.
    سورن هم تنها گفت که بهت هیچ حسی ندارم و گم شو.
    می‌تونستم دلِ نازکِ شکسته‌ش رو حس کنم. من حالم از اون بدتر بود. سورن رفت و ساحلِ من روی زمین افتاد و گریه کرد. طاقت نیاوردم و رفتم کنارش نشستم. حالش رو پرسیدم، اون فقط یه کلمه گفت خوبم. بعد بلند شد و به اتاقش رفت.
    آیهان صاف نشست. خیره به چشم‌هام گرفته گفت:
    - وقتی فهمیدم سورن رو دوست داره و به من حسی نداره، عقب کشیدم. من خیلی کارا براش کردم؛ اما اون ندید و بهتر بود دورِ ساحل رو خط بکشم. حقوقش رو زیاد کردم، راننده گذاشتم تا پیاده جایی نره، کاراش رو کمتر کردم، همکارِ دیگه‌ای اضافه کردم؛ اما حقوقِ ساحل تغییری نکرد. واسه مامانش که خیاطی می‌کرد چرخِ بهتری خریدم. واسه باباش تو کارخونه‌م کار پیدا کردم. آیسان خیلی کارا کردم؛ اما ساحل ندید و گذاشت به پای دیگه‌ای، نه عشق.
    هر روز دل‌داریش می‌دادم و می‌گفتم سورن رو فراموش کن، سورن آدم عشق نیست. سورن آدمی نیست که عاشق بشه و دل به دلِ کسی بده یا تخـ*ـتخـ*ـوابش رو با کسی شریک بشه. اگه می‌دونستم سورن همچین آدمیه باهاش صحبت می‌کردم؛ اما سورن آدمِ این صحبتا نبود، همه می‌دونستن.
    ساحل لجباز بود و می‌گفت من با خوشگلیم می‌تونم به دستش بیارم و من گفتم از تو خوشگل‌تر هست که واسه سورن سرودست بشکونن؛ اما اون لجباز بود. می‌گفت من تنها تو عمرم عاشقِ یه نفر شدم و هر جوری شده به دستش میارم. هم عصبی بودم و هم حسادت می‌کردم. داد زدم هر غلطی می‌خوای بکن! چشمای مبهوتش رو هنوز یادمه و تنها گفت خداحافظ و از اتاق بیرون رفت. کاش نمی‌رفت، کاش!
    آیهان دستش مشت شد. روی زانو فرود آورد و داد زد:
    - اما رفت. رفت، رفت و رفت.
    با دیدنِ ناراحتی و قلبِ ناراحتِ آیهان قلبم به درد اومده بود. دستش رو گرفتم و با بغض گفتم:
    - آیهان اگه با یادآوریش حالت بد میشه...
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    دستش رو بالا آورد و گفت:
    - نه. بذار حداقل به تو بگم تا خالی شم.
    لیوانِ آب رو برداشتم، به‌سمت لبش بردم و لب زدم:
    - بخور.
    مهربون نگاهم کرد. نیمی از آب رو خورد و با نفسی عمیق شروع کرد:
    - تعقیبش کردم. جلوی خونه‌ی سورن ماشین رو متوقف کرد و من هم کمی دورتر ماشین رو نگه داشتم. سورن از خونه بیرون اومد. شیشه رو پایین دادم تا صداشون رو بشنوم، از طرفی لب‌خونیم عالی بود.
    سورن تا ساحل رو دید داد زد «اینجا چه غلطی می‌کنی؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا هرچی بهت میگم ازت خوشم نمیاد گورت رو گم نمی‌کنی؟» ساحل هم مثلِ سورن داد زد «تو چرا نمی‌فهمی من عاشقتم؟!» به این کلمه از دهنِ ساحل که مخاطبش سورن بود آلرژی پیدا کرده بودم. عصبی شدم و خواستم پیاده بشم که سورن گفت «عاشقمی که عاشقمی، به من چه؟!» تهدیدش کرد و گفت که اگه یه بارِ دیگه دوروبرِ خودم ببینمت، کاری می‌کنم که از خونواده‌ت فقط خاطره بمونه برات.
    ساحل رفت با گریه رفت. نگرانش بودم. افتادم دنبالش و یه‌دفعه نمی‌دونم چی شد، ماشینِ ساحل کج شد و با یه کامیون برخورد کرد. حس کردم دنیا رو سرم خراب شد. از ماشین پیاده شدم و بغـ*ـلش کردم. ساحل رو به بیمارستان بردم. وقتی که دکتر گفت مرگِ مغزی شده کمرم شکست، پیر شدم آیسان.
    خونواده‌ش رو خبر کردم و باباش شکایتش رو از راننده کامیون پس گرفت. مامانش تا یه مدت از شوک نمی‌تونست حرف بزنه و باباش از همیشه پیرتر شد. من هم همراهِ ساحل احساسم مرد. سرنوشتِ من و ساحل عینِ هم بود، نرسیدن!
    لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. داداشِ من و این‌همه سختی؟
    دستش روی گونه‌م نشست و به‌نرمی و با صدای خش‌داری گفت:
    - وقتی بهت میگم دوستش داری و نگاهت رو می‌دزدی، حالتِ نگاهت عوض میشه، وقتی سکوت می‌کنی و دستات مشت میشه، جوابم رو می‌گیرم. بابا گفت راهنماییت کنم، نه محدود؛ چون اون هم می‌دونست دخترش عاشق شده، اون هم عاشقِ سورن افشار. می‌دونست از سورن بدم میاد؛ به‌خاطرِ همین گفت جلوت رو نگیرم.
    اشکی روی گونه‌م روون شد. آیهان بـ..وسـ..ـه‌ای طولانی روی پیشونیم نشوند و در همون حال گفت:
    - خدا کنه تو به سرنوشتِ من و ساحل دچار نشی که نمیشی؛ چون من تو نگاهِ سورن چیزی دیدم که می‌دونم مثل من نمیشی.
    ازم جدا شد که ضربه‌های محکم و پی‌درپی به در خورد و آیهان با اخم به در خیره شد و خدمتکاری با دو به‌سمت در رفت.
    شخصی وارد شد که قلبِ من با دیدنش شروع به دیوونه‌بازی کرد. آیهان ایستاد و مگه می‌شد ازش نگاه برداشت؟
    نیم‌نگاهی خشک حواله‌م کرد و رو به آیهان کرد. انگار هیچ‌کدوم قادر نبودن حرف بزنن.
    نگاهم به بازوش کشیده شد و اخمی کردم. سورنِ من به‌خاطرِ لجبازی‌هام به این روز افتاد.
    آخر آیهان لب باز کرد و با پوزخند گفت:
    - خیره این وقتِ شب؟
    سورن هم مثلِ آیهان پوزخندی زد و گفت:
    - آره خیره.
    آیهان به بازوی سورن اشاره زد و با تمسخر گفت:
    - خدا بد نده.
    - بهم یه توضیحاتی بدهکاری.
    آیهان دست تو جیب کرد. کمی جلوتر رفت و با ابروهایی بالارفته گفت:
    - چه توضیحاتی؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا