***
شهاب
نگاهی به عمارت سفیدرنگ افشار انداختم. اسکناس پنجاهتومنی از جیبم بیرون کشیدم، از شونهی مرد رد کردم و جلوش گرفتم.
مرد نگاهی به اسکناس انداخت و گفت:
- خُرد ندارید؟
پول رو گرفت. دستگیره رو کشیدم و آهسته تشکری کردم.
از ماشین پیاده شدم و به حرفهای مرد که با صدای نیمهبلندی میگفت زیاده، توجهی نکردم. در رو بستم و بهطرف عمارت رفتم.
زنگ رو فشردم و به دقیقه نکشیده در باز شد. پا به داخل گذاشتم. از حیاط دیدم که در باز شد.
از سهتا پله بالا رفتم. سری برای خدمتکار تکون دادم و قدم تو سالنِ بزرگ گذاشتم. درحالیکه به اطراف نظر میانداختم پرسیدم:
- سورن هست؟
- بله. الان بهشون اطلاع میدم.
چیزی نگفتم. خدمتکار من رو دعوت کرد تا بشینم و خودش به آشپزخونه رفت.
بعد از دو دقیقه با صدای قدمهای شخصی که کاملاً از محکمبودنشون میشد حدس زد کیه، سرم بهسمت پلهها چرخید.
برق نفرت تو نگاهش روشن شد و جلو اومد. از جا بلند شدم.
پوزخندی زد و بیحس پرسید:
- جنابِ پریزاد، مُنور فرمودید.
لبخندی زدم، کوچیک و بیرنگ.
سلامی کردم و جوابم رو شنیدم. اشارهای به جایی که قبلاً نشسته بودم کرد و گفت:
- بشین.
نگاهی به جای قبلیم انداختم و نشستم. سورن هم روبهروم جای گرفت.
پا روی پا انداختیم و سؤالی بهم خیره شد.
به موهام دست کشیدم و گفتم:
- دارم میرم.
ابرو بالا انداخت و منتظر ادامهی حرفم بود.
- میرم جایی که راه برگشتی نداره.
به جلو خم شد و دستهاش رو روی زانوهاش قرار داد. انگشتهاش رو درهم قلاب کرد و بیصبرانه پرسید:
- خب؟
چند ثانیه بیحرف نگاهش کردم. خواستم چیزی بگم که صدای زنِ آشنای روزهای گذشتهم بلند شد:
- کجا میری؟
چشم برگردوندم و به بهاره خیره شدم، از نگاهش نمیشد چیزی رو خوند.
سری تکون دادم. خواستم بلند بشم که کفِ دستش رو نشونم داد. سر جام خشک شدم و کنار سورن نشست.
صاف نشستم. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- نگفتی! کجا میری؟
نفسی عمیق کشیدم و لب زدم:
- زندان.
بهاره جا خورد. سورن کامل به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- چرا همچین تصمیمی گرفتی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اصلاً از کارم پشیمون نیستم؛ اما با کارم خیلیا رو عذاب دادم و باید مجازات بشم.
سورن پوزخندی زد، پوزخندی عمیق. بهاره نگران بود. واسه منی که اینهمه عذابش دادم نگران بود. واسه منی که زندگیش رو نابود کردم نگران بود. چرا مثلِ سورن ازم متنفر نیست و برعکس نگرانمه؟
بهاره به جلو مایل شد و گفت:
- حداقل بهخاطر دخترت نرو.
سورن با اخم به نیمرخِ مادرش نگاه کرد. گفتم:
- دارم بهخاطرِ دخترم میرم.
اخم کرد و گفت:
- همینطوری روحیهش نابوده، تو بدتر نکن!
به سورن چشم دوختم. تمومِ حرفهام رو تو نگاهم ریختم و گفتم:
- سورن! تا الان که آیسان رو قاتی ماجرا نکردی، بقیهش هم ازت خواهش میکنم همینطور باشه. من به تو مثلِ چشمام اعتماد دارم.
اخمش پررنگتر شد. از جا با خشم بلند شد و داد زد:
- مگه اون موقع که مادرِ من به تو اعتماد کرده بود و مثلِ چشماش بهت اعتماد داشت، سعی کردی اعتمادش رو نشکونی؟
لبخندی آروم زدم و بلند شدم. دست در جیب کردم و گفتم:
- تو مثلِ من نباش.
عصبی بهم نگاه کرد. نیمنگاهی به بهارهی اخمو انداختم و گفتم:
- خداحافظِ همگی.
عقبگرد کردم. سورن سردوخشک پرسید:
- آیسان پیشِ باربده؟
لبخندم عمیقتر شد. از شونهم بهش نگاهی انداختم، سری تکون دادم و از عمارت خارج شدم.
***
یاسین
با تقهای که به در خورد، بدونِ اینکه نگاهم رو از روی خودکارم که لای انگشتهام میچرخوندمش بردارم، داد زدم:
- بیا تو.
در باز شد. صدای مشتاقِ رادمان، باعث شد سرم رو بالا بیارم و سؤالی بهش خیره بشم.
چشمکی زد و با هیجان گفت:
- خبر دارم درجه یک. خبری که از شنیدنش ذوقمرگ میشی.
تکیهم رو کامل به صندلی گردونم دادم. بیصبرانه خیرهش موندم و لب زدم:
- بگو.
- شهاب...
پوفی کردم. خودکار رو بهسمتش پرت کردم که جای خالی داد. عصبی گفتم:
- بگو دیگه! خوبه میدونی من حوصلهی این کارا رو ندارم!
آب دهنش رو بهزور قورت داد و با لبخندی پهن گفت:
- خودش رو معرفی کرد.
اخمی کردم. یکی از دستهام رو روی میز گذاشتم و دیگری رو روی دستهی صندلی. موشکافانه پرسیدم:
- به کی؟
کمی جلوتر اومد و چشمهاش برقی زد و گفت:
- پلیس.
دهنم از تعجب باز موند و با داد پرسیدم:
- چی؟
شهاب
نگاهی به عمارت سفیدرنگ افشار انداختم. اسکناس پنجاهتومنی از جیبم بیرون کشیدم، از شونهی مرد رد کردم و جلوش گرفتم.
مرد نگاهی به اسکناس انداخت و گفت:
- خُرد ندارید؟
پول رو گرفت. دستگیره رو کشیدم و آهسته تشکری کردم.
از ماشین پیاده شدم و به حرفهای مرد که با صدای نیمهبلندی میگفت زیاده، توجهی نکردم. در رو بستم و بهطرف عمارت رفتم.
زنگ رو فشردم و به دقیقه نکشیده در باز شد. پا به داخل گذاشتم. از حیاط دیدم که در باز شد.
از سهتا پله بالا رفتم. سری برای خدمتکار تکون دادم و قدم تو سالنِ بزرگ گذاشتم. درحالیکه به اطراف نظر میانداختم پرسیدم:
- سورن هست؟
- بله. الان بهشون اطلاع میدم.
چیزی نگفتم. خدمتکار من رو دعوت کرد تا بشینم و خودش به آشپزخونه رفت.
بعد از دو دقیقه با صدای قدمهای شخصی که کاملاً از محکمبودنشون میشد حدس زد کیه، سرم بهسمت پلهها چرخید.
برق نفرت تو نگاهش روشن شد و جلو اومد. از جا بلند شدم.
پوزخندی زد و بیحس پرسید:
- جنابِ پریزاد، مُنور فرمودید.
لبخندی زدم، کوچیک و بیرنگ.
سلامی کردم و جوابم رو شنیدم. اشارهای به جایی که قبلاً نشسته بودم کرد و گفت:
- بشین.
نگاهی به جای قبلیم انداختم و نشستم. سورن هم روبهروم جای گرفت.
پا روی پا انداختیم و سؤالی بهم خیره شد.
به موهام دست کشیدم و گفتم:
- دارم میرم.
ابرو بالا انداخت و منتظر ادامهی حرفم بود.
- میرم جایی که راه برگشتی نداره.
به جلو خم شد و دستهاش رو روی زانوهاش قرار داد. انگشتهاش رو درهم قلاب کرد و بیصبرانه پرسید:
- خب؟
چند ثانیه بیحرف نگاهش کردم. خواستم چیزی بگم که صدای زنِ آشنای روزهای گذشتهم بلند شد:
- کجا میری؟
چشم برگردوندم و به بهاره خیره شدم، از نگاهش نمیشد چیزی رو خوند.
سری تکون دادم. خواستم بلند بشم که کفِ دستش رو نشونم داد. سر جام خشک شدم و کنار سورن نشست.
صاف نشستم. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- نگفتی! کجا میری؟
نفسی عمیق کشیدم و لب زدم:
- زندان.
بهاره جا خورد. سورن کامل به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- چرا همچین تصمیمی گرفتی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اصلاً از کارم پشیمون نیستم؛ اما با کارم خیلیا رو عذاب دادم و باید مجازات بشم.
سورن پوزخندی زد، پوزخندی عمیق. بهاره نگران بود. واسه منی که اینهمه عذابش دادم نگران بود. واسه منی که زندگیش رو نابود کردم نگران بود. چرا مثلِ سورن ازم متنفر نیست و برعکس نگرانمه؟
بهاره به جلو مایل شد و گفت:
- حداقل بهخاطر دخترت نرو.
سورن با اخم به نیمرخِ مادرش نگاه کرد. گفتم:
- دارم بهخاطرِ دخترم میرم.
اخم کرد و گفت:
- همینطوری روحیهش نابوده، تو بدتر نکن!
به سورن چشم دوختم. تمومِ حرفهام رو تو نگاهم ریختم و گفتم:
- سورن! تا الان که آیسان رو قاتی ماجرا نکردی، بقیهش هم ازت خواهش میکنم همینطور باشه. من به تو مثلِ چشمام اعتماد دارم.
اخمش پررنگتر شد. از جا با خشم بلند شد و داد زد:
- مگه اون موقع که مادرِ من به تو اعتماد کرده بود و مثلِ چشماش بهت اعتماد داشت، سعی کردی اعتمادش رو نشکونی؟
لبخندی آروم زدم و بلند شدم. دست در جیب کردم و گفتم:
- تو مثلِ من نباش.
عصبی بهم نگاه کرد. نیمنگاهی به بهارهی اخمو انداختم و گفتم:
- خداحافظِ همگی.
عقبگرد کردم. سورن سردوخشک پرسید:
- آیسان پیشِ باربده؟
لبخندم عمیقتر شد. از شونهم بهش نگاهی انداختم، سری تکون دادم و از عمارت خارج شدم.
***
یاسین
با تقهای که به در خورد، بدونِ اینکه نگاهم رو از روی خودکارم که لای انگشتهام میچرخوندمش بردارم، داد زدم:
- بیا تو.
در باز شد. صدای مشتاقِ رادمان، باعث شد سرم رو بالا بیارم و سؤالی بهش خیره بشم.
چشمکی زد و با هیجان گفت:
- خبر دارم درجه یک. خبری که از شنیدنش ذوقمرگ میشی.
تکیهم رو کامل به صندلی گردونم دادم. بیصبرانه خیرهش موندم و لب زدم:
- بگو.
- شهاب...
پوفی کردم. خودکار رو بهسمتش پرت کردم که جای خالی داد. عصبی گفتم:
- بگو دیگه! خوبه میدونی من حوصلهی این کارا رو ندارم!
آب دهنش رو بهزور قورت داد و با لبخندی پهن گفت:
- خودش رو معرفی کرد.
اخمی کردم. یکی از دستهام رو روی میز گذاشتم و دیگری رو روی دستهی صندلی. موشکافانه پرسیدم:
- به کی؟
کمی جلوتر اومد و چشمهاش برقی زد و گفت:
- پلیس.
دهنم از تعجب باز موند و با داد پرسیدم:
- چی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: