- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
ساعت چهار بود که به خونه برگشتم، قرار شد هر کس به خانوادهش بگه که میخوایم چیکار کنیم و رضایت اونها رو جلب کنه. خیلی استرس داشتم از این که بابا و مامان قبول نکنن، درسته همیشه و همهجا پشت و همراهم بودند؛ ولی خوب این موضوع یهکم فرق میکرد. سعی کردم به خودم مسلط شم، نفس عمیقی کشیدم و بسم الهی گفتم. مامان و روشنک خونه نبودند، دوشی گرفتم و خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت هفت بود. موهام رو شونه کردم و بستمشون. رفتم تو سالن. روشنک داشت با عروسکهاش بازی میکرد، رفتم کنارش و یه بـ*ـوس محکم از لپهاش کردم که دردش اومد.
-آجی راشا!
-ببخشید آجی، خب تقصیر خودته از بس که خوردنیای. مامان کجاست نفسم؟
-تو آشپزخونه.
رفتم تو آشپزخونه، مامان داشت مواد کتلت رو درست میکرد.
-سلام جیـ*ـگر.
-سلام خوابالو چهطوری؟
-مرسی مامان، چه خبرا؟
-خبر سلامتیت. امروز زود اومدی، باز مشتری نداشتین؟
-نه مامان، بذار بابا بیاد بهت میگم.
-چیزی شده؟
-نه یه موضوعیه باید باهاتون در میون بذارم، حالا میگم بهت.
-انشاءالله خیره.
-خیره مادر، خیره.
بابا که اومد و شام رو خوردیم، روشنک رو بردم تو اتاق تا بخوابه بعد اومدم تو سالن و پیش بابا نشستم. مامان هم بعد از گذاشتن چایی رو میز، کنار ما نشست.
-آجی راشا!
-ببخشید آجی، خب تقصیر خودته از بس که خوردنیای. مامان کجاست نفسم؟
-تو آشپزخونه.
رفتم تو آشپزخونه، مامان داشت مواد کتلت رو درست میکرد.
-سلام جیـ*ـگر.
-سلام خوابالو چهطوری؟
-مرسی مامان، چه خبرا؟
-خبر سلامتیت. امروز زود اومدی، باز مشتری نداشتین؟
-نه مامان، بذار بابا بیاد بهت میگم.
-چیزی شده؟
-نه یه موضوعیه باید باهاتون در میون بذارم، حالا میگم بهت.
-انشاءالله خیره.
-خیره مادر، خیره.
بابا که اومد و شام رو خوردیم، روشنک رو بردم تو اتاق تا بخوابه بعد اومدم تو سالن و پیش بابا نشستم. مامان هم بعد از گذاشتن چایی رو میز، کنار ما نشست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: