کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
ساعت چهار بود که به خونه برگشتم، قرار شد هر کس به خانواده‌ش بگه که می‌خوایم چیکار کنیم و رضایت اون‌ها رو جلب کنه. خیلی استرس داشتم از این که بابا و مامان قبول نکنن، درسته همیشه و همه‎‌جا پشت و همراهم بودند؛ ولی خوب این موضوع یه‌کم فرق می‌کرد. سعی کردم به خودم مسلط شم، نفس عمیقی کشیدم و بسم الهی گفتم. مامان و روشنک خونه نبودند، دوشی گرفتم و خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت هفت بود. موهام رو شونه کردم و بستمشون. رفتم تو سالن. روشنک داشت با عروسک‌هاش بازی می‌کرد، رفتم کنارش و یه بـ*ـوس محکم از لپ‌هاش کردم که دردش اومد.
-آجی راشا!
-ببخشید آجی، خب تقصیر خودته از بس که خوردنی‌ای. مامان کجاست نفسم؟
-تو آشپزخونه.
رفتم تو آشپزخونه، مامان داشت مواد کتلت رو درست می‌کرد.
-سلام جیـ*ـگر.
-سلام خوابالو چه‌طوری؟
-مرسی مامان، چه خبرا؟
-خبر سلامتیت. امروز زود اومدی، باز مشتری نداشتین؟
-نه مامان، بذار بابا بیاد بهت میگم.
-چیزی شده؟
-نه یه موضوعیه باید باهاتون در میون بذارم، حالا میگم بهت.
-ان‎شاءالله خیره.
-خیره مادر، خیره.
بابا که اومد و شام رو خوردیم، روشنک رو بردم تو اتاق تا بخوابه بعد اومدم تو سالن و پیش بابا نشستم. مامان هم بعد از گذاشتن چایی رو میز، کنار ما نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    -یه راست میرم سر اصل مطلب. من و مهتا و یاسی تصمیم گرفتیم رستوران مستقل بزنیم و از اون رستوران بیایم بیرون.
    بعد از تموم‌شدن حرفم بابا و مامان رفتند تو فکر.
    بابا: راشاجان بابا کار سختیه، کلی دنگ و فنگ داره، می‌تونی از پسش بر بیای؟ من بهت ایمان دارم؛ ولی دخترم می‎خوای از اول شروع کنی و این موضوع یه‌کم نگران‌کننده‌ست. خوشبختانه تنها نیستیغ ولی اجازه بده من و مامانت کمی در این مورد فکر کنیم، باشه دخترم؟
    لبخندی زدم و جواب مثبت دادم. پیشنهاد بابا خوب بود، خودم هم تو این چند روز فکر می‌کردم.
    ***
    دو روز گذشته؛ ولی بابا جوابی نداده بود، خانواده‌های بچه‌ها موافقت کرده بودند و تنها من مونده بودم.
    سر میز ناهار نشسته بودیم که بابا صدام زد.
    -جونم بابایی؟
    -من و مامانت خیلی فکر کردیم، حمایتت می‌کنیم؛ اما تو هم باید قول بدی هر اتفاقی برات افتاد و نیاز به کمک داشتی بهمون بگی.
    دلم می‌خواست همون وسط پاشم برقصم و جیغ بزنم.
    -چشم بابایی، چشم ممنونم.
    پاشدم، هر دوشون رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم؛ خدایا اگه من این دو تا فرشته رو نداشتم باید چی کار می‌کردم؟ خدایا شکرت واسه داشتنشون.
    یه پیام به یاسی و مهتا دادم و رضایت رو اعلام کردم که اونا هم خیلی خوشحال شدند.
    ***
    صبح با بچه‌ها رفتیم تا مغازه‌ی مهتا رو ببینیم، یه مغازه‌ی نه‌چندان بزرگ که برای شروع کارمون بدک نبود. چیزایی رو که لازم داشتیم نوشتیم، پولامون رو روی هم گذاشتیم و یه حساب کتاب کردیم که دیدیم خداروشکر پول کم نمیاریم.
    بعد رفتیم رستوران آقای مولایی ازش عذرخواهی کردیم و گفتیم که دیگه نمی‌تونیم باهاش همکاری کنیم، خیلی ناراحت شد؛ ولی آخرش قبول کرد. بعد هم بچه‌های آشپزخونه خداحافظی کردیم. از آقای سروش هم خداحافظی کردیم و به قول معروف ازش حلالیت طلبیدیم؛ ولی ماجرای اون و یاسی تازه شروع شده بود. سروش نسبت به این ماجرا ناراحت شد؛ اما هنوز چیزی رو از دست نداده بود، یاسی ازش وقت بیشتری برای شناخت می‌خواست. درسته خیلی از اومدنش به این رستوران و آشناییش با یاسی نگذشته بود؛ ولی علاقه‌ی کمی که بهش پیدا کرده بود باعث شروع این اتفاق‌ها شده بود؛ اما خب علاقه حتی اگه کمم باشه کار خودش رو می‌کنه.
    ناهار رو به خونه‌‌ی ما رفتیم. مامان فسنجون درست کرده بود و من عاشق این غذای لذیذ بودم. بعد از ناهار رفتیم تو اتاق یه‌کم با روشنک بازی فکری کردیم که خسته شد و خوابید، ما هم یه‌کم استراحت کردیم و بعد رفتیم سراغ کارهای رستوران.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    خرید رنگ و کاغذهای دیواری برای تزئین رستوران. میز و صندلی‌ها رو هم سفارش دادیم تا برامون بیارن. پارکت و کاغذ دیواری‌ها طرح چوب بودند و میز‌ها هم چوبی. یه سطل رنگ کرم گرفتیم و سقف رو کرم کردیم تا رنگش با دکور همخونی داشته باشه.
    تو این روزایی که مشغول تعمیرات و دکوراسیون بودیم، هر روز یکی از مامان‌ها غذا می‌فرستاد. داداش‌های یاسی هم خیلی زحمت کشیده بودند و کارهای سنگین رو اونا به عهده گرفته بودند. یاسی دو تا داداش دوقلوی 31 ساله داشت که خیلی شیطون و شوخ بودند و بعضی اوقات انقدر ما رو می‌خندوندند که یه بلایی سرمون می‌اومد؛ یا از چهار پایه می‌افتادیم یا دستمون زخم می‌‎شد. خلاصه اون یه ماهِ سخت هم گذشت و ما الان تو رستوران شیک و قشنگمون نشستیم و به دنبال اسم برای رستوران هستیم.
    یاسی: چه‌طوره بذاریم میر یا ریم؟
    -چه ربطی داره؟ اصلا معنی نمیده.
    یاسی: چرا دیگه، ی یعنی یاسی ر یعنی راشا و م یعنی مهتا. نه بیخیال اشتب شد، فکر کنید.
    مهتا: من میگم بذاریم مادام.
    -بابا چه اسم‌های داغونی پیشنهاد می‌دید، یه اسم با معنی و با کلاس که مشتری رو جذب کنه.
    یاسی: اصلا شالی* چه‌طوره؟
    مهتا: وای راست میگه راشا، شالی خیلی قشنگه!
    کمی فکر کردم، آره اسم قشنگی بود.
    -باشه شالی خوبه.
    یاسی: پس بدیم تابلو رو هم سریع بزنن برامون بعد هم آگهی بدیم برای آشپز، چه‌طوره؟
    من و مهتا هم‌زمان گفتیم:
    -عالیه!
    (*شالی: شالی در زبان مازنی (شمالی) به معنای برنجه)
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    بالاخره تموم شد. رستوران از هر لحاظ آماده‌ی آماده بو.، سه‌تامون از بیرون به رستوران نقلی، ولی شیکمون نگاه کردیم.
    مهتا: وای خدا باورم نمیشه خودمون صاحب این جیـ*ـگر شدیم!
    یاسی با دهن باز گفت:
    -بهتره باورت بشه.
    -وا یاسی حالا چرا دهنت بازه؟
    یاسی: آخه خیلی خوشگل شده... وای من خیلی این رو دوست دارم!
    مهتا : آره دقیقا.
    -بیاین بریم داخل.
    سه‌تایی باهم وارد شدیم و من نگاهی به دکور انداختم، دیوارها و پارکت‌ها از رنگ طلایی بودند با میزهای گرد قهوه‌ای تیره و صندلی‌های بلند کرمی‌رنگ که وجب به وجب رستوران چیده شده بود.
    مهتا: بچه ها بهتره به کارمون برسیم، وقت نداریم.
    آخر رستوران یه میز قهوه‌ای رنگ گذاشته بودیم با سه تا صندلی پشتش، روش هم نوشته شده بود میز مدیریت.
    ***
    برای آگهی استخدامی که زده بودیم خیلی‌ها مراجعه کرده بودند، نزدیک به بیست نفر و واقعا انتخاب و گزینش کار سختی بود.
    -وای خدا خسته شدم.
    مهتا: دقیقا... اصلا فکرش هم نمی‌کردم این‌قدر خسته‌کننده باشه.
    یاسی: وای چه‌قدر شما دوتا غر می‌زنین، همه‌ش پنج ساعت سرمون به کار بود.
    مهتا: همچین میگی پنج ساعت انگاری پنج دقیقه‌ست.
    دو نفر رو برای کار استخدام کردیم، داداش‌های یاسی هم به عنوان گارسون می‌خواستن بهمون کمک کنن.
    - به نظرتون کمن؟
    یاسی: کیا؟
    - نیرو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مهتا: میگم خب به نظر من بسه، می‌دونی آخه کارمون که هنوز رونق نگرفته؛ بذاریم وقتی کامل افتادیم رو غلتک نیرو می‌گیریم. چه‌طوره؟
    یاسی: آره راست میگه.
    -خب باشه قبول، فقط مواد غذایی...
    مهتا: نگران نباشید، میگم بابام فعلا یه‌کم برامون تهیه کنه حالا ان‌شاءالله تا بعد با یه جا قرار داد می‌بندیم.
    -خوبه پس پاشید بریم خونه، من که دیگه نمی‌تونم چشمام رو باز نگه دارم.
    یاسی به یه آژانس زنگ زد و سه تایی راهی خونه‌هامون شدیم.
    شاممون رو خوردیم و یه‌کم با مامان و بابا در مورد رستوران حرف زدیم، بعد هم انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
    ***
    صبح بعد از خوندن نماز و خوردن صبحونه، روشنک رو بردم مدرسه. جلوی در مدرسه‌شون که رسیدیم، روشنک یه دفعه دست‌هام رو ول کرد و دوید به یه سمتی. با نگاهم دنبالش کردم و دیدم دوستش هلیا رو بغـ*ـل کرد و دست هم رو گرفتن و باهم رفتن تو مدرسه. می‌خواستم دنبالشون برم که روشنک خودش اومد بیرون و دستش رو بوسید و رو هوا گرفت؛ مثلا از اون جا واسه‌م بـ*ـوس فرستاد. خنده‌ای کردم و دست‌هام رو به معنی خداحافظی تکون دادم.
    وقتی رسیدم رستوران، مهتا رو میز خوابش بـرده بود و از یاسی هم خبری نبود.
    -هوی مهتا؟
    چند تا زدم به پهلوش.
    -مهتا با توام پاشو.
    مهتا: اَه چی میگی مزاحم؟
    -مزاحم عمته. یاسی کجاست؟ بعدشم تو مگه دیشب نخوابیدی؟
    مهتا: تو آشپزخونه‎ست. نخیر خوابم کجا بود، فردا باید پایان‌نامه‌م رو تحویل بدم داشتم روش کار می‌کردم و تا ساعت سه صبح بیدار بودم.
    نفس کلافه‌ای کشیدم و به آشپزخونه رفتم.
    -یاسی کجایی تو دختر؟
    کل آشپزخونه رو دید زدمغ ولی نبود، فقط یه جا مونده بود اونم انباری. تند و سریع به سمت انباری رفتم، آروم در رو وا کردم و رفتم داخل سمت راست رو دیدم نبود، برای همین سمت چپ رو نگا کردم.
    -آهان پیدات کردم ای فضول شکمو.
    یاسی با شنیدن صدام آلو خشکایی که در حال خوردن بود تو گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد. خنده‌م گرفته بود، سریع رفتم گوشه‌ی انبار و از شیر آب انبار واسه‌ش آب ریختم و دادم دستش؛ یه نفس تموم آب رو خورد و با آستینش دور دهنش رو پاک کرد.
    یاسی: کوفت، این چه وضعه داخل اومدنه؟!
    -بحث رو عوض نکن ها، تو کی می‌خوای این عادت بد رو ترک کنی؟

    -وقت گل نی.
    -اون وقت کِیه‌ زمانش؟

    -هر وقت تو لال شی بذاری من دو تا برگه زردآلوم رو نوش جان کنم.
    پشت چشمی نازک کردم و یکی پس‌گردنش زدم.

    -اَه مریضی مگه؟ چرا می‌زنی؟
    -واسه این که زبونت دراز شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    -من؟ من که چیزی نگفتم.
    -آره دیگه تو، الان به نظرت به جز من و تو کس دیگه‌ای این‌جا هست؟
    -حالا میذاری دوتا برگه زردآلوم رو کوفت کنم؟
    -اوف، بخور بریم آشپزخونه.
    -باشه، صبر کن چندتا هم بردارم.
    -یاسی!
    -چیه؟ بریم دیگه، نکنه برگه زردآلو می‌خوای؟
    -نه صبر کن، تو دوتا برگه زردآلو خوردی؛ گفتی هر وقت که بذارم بخوری این عادتت رو ترک می‌کنی.
    -عجب حواسی، ول کن بابا من یه چی گفتم.
    -نه دیگه نشد، از همین الان شروع می‌کنیم، برگ‌های زردآلو رو بده به من بعد می‌ریم.
    -پوف از دست تو، بیا بگیرشون.
    برگ‌های زردآلو رو از دستش گرفتم، سرجاشون گذاشتم و به سمت آشپزخونه راه افتادم. یه نگاهی به اطرافم انداختم دیدم مهتا نیست، از آشپزخونه اومدم بیرون و بله، خانم هنوز خواب تشریف دارن؛ عجب ها.
    -مهتا، مهتا بیدار شو دیگه.
    مهتا: باز چیه؟ بذار بخوابم دیگه دیشب تا سه بیدار بودم داشت...
    -مهتا یه بار برام توضیح دادی، حالا بلند شو بریم سرکارمون.
    مهتا: تو برو من یه‌کم می‌خوابم بعد میام.
    -نه این‌جوری نمیشه، یاسی؟ یه لیوان آب بیار.
    مهتا تا یه لیوان آب رو شنید سیخ سرجاش نشست.
    -آب برای چی می‌خوای؟ من که تشنه نیستم، بیا بریم آشپزخونه کلی کار داریم برای امروز.
    راه افتادیم سمت آشپزخونه.
    -خب، میگم مهتا پدرت مواد اولیه رو تهیه کرده؟
    مهتا: آره دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -پس چرا دو نفری که استخدام کردیم نیومدن؟
    یاسی: راشا یه نگاه به پشتت بنداز.
    -سلام خانم نیکو.
    -سلام. بهتره کارمون رو شروع کنیم خیلی دیر شده، اول باید کارا رو تقسیم کنیم.
    بعد از تقسیم کارها همه مشغول شدیم. میگو رو تو دستم گرفتم و به شکل میگوهای سرآشپز سروش برش دادم، یه نگاه به میگوی زشت و بدترکیب کردم؛ لبخند زدم و به کارم ادامه دادم. آشپزی تمام علاقه‌ی من بود و حاضر بودم براش هرکاری بکنم.
    ***
    یه ماه به زودی گذشت، آشپزخونه روی غلتک افتاده بود و تقریبا همه‎چیز خوب بود. اتفاقای جالبی تو این مدت افتاد و یکی از اونا که فکر همه‌مون رو مشغول خودش کرده بود، پیرمردی بود که هر جمعه ظهر با تیپ و ظاهری شیک به رستوران می‌اومد.
    من و بچه‌ها مثل هر جمعه‌ی دیگه پشت میز نشسته و منتظر ورود پیرمرد بودیم. ساعت دوازده که شد، ماشین قدیمی و گرون قیمت پیرمرد جلوی در رستوران پارک شد. با سقلمه‌ی یاسی چشم از ماشین گرفتم.
    -چته؟
    یاسی: عشقت اومدا.
    -خفه بابا.
    یاسی: اِه بچه بد.
    مهتا: وای بچه‌ها لباس‌ها رو داشته باشین.
    به سمت در برگشتیم، از چیزی که می‌دیدم دهنم بازموند.
    -چه باکلاس!
    یاسی: خیلی!
    مثل همیشه کت و شلواری شیک و مرتب با رنگ متفاوتی پوشیده بود و کلاه پانامایی که همیشه با رنگ کت و شلوارش ست بود، با عصای کنده‎کاری شده و مطمئناً گرون‌قیمتش وارد رستوران شد و روی میز همیشگی نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    یاسی: مهران داداش بدو برو ببین چی می‌خواد؟
    مهران رفت و ما هم برگشتیم به آشپزخونه.
    داشتم سس درست می‌کردم که مهران با عجله اومد داخل آشپزخونه.
    مهران: راشا بیا بالا این پیرمردِ می‌خواد تو رو ببینه.
    تعجب کردم.
    -من رو؟ مطمئنی؟
    مهران: آره آره، خودش گفت برو سرآشپز رو صداش کن کارش دارم.
    -باشه تو برو من هم یه چند دقیقه دیگه میام.
    به بچه‌ها نگاه کردم که با حالت سوالی بهم خیره شده بودند، شونه‌ای بالا انداختم؛ پیشبندم رو باز کردم و بعد از شستن دست‌هام به سالن رفتم. یه‌کم استرس گرفته بودم، یعنی چیکارم داشت؟ نام خدا رو زیر لب گفتم و به طرف میز راه افتادم، غذاش رو خورده بود و مشغول روشن‌کردن پیپ قهوه‌ای‎رنگش بود. به میز رسیدم و تعظیم کوتاهی کردم.
    -سلام جناب خیلی خوش اومدید، کمکی از من بر میاد؟
    پیرمرد: سلام خانم جوان. ممنون اگه امکانش هست چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
    بعد با دستش به صندلی اشاره کرد.
    روی صندلی نشستم
    -خواهش می‌کنم، بفرمایید.
    -ممنون میشم حرف‌هام رو کامل گوش کنید. من اردشیر خانیان هستم و کارخونه‌ی موادغذایی دارم، در حال حاضر اون رو مدیریت می‌کنم. چند وقت پیش اتفاقی از این‌جا می‌گذشتم که رستورانتون توجه‌م رو جلب کرد. اولین بار با دخترم اومدم و غذاتون خیلی خوب بود. حتی دخترمم خوشش اومده بود؛ آخه اون ناراحتی معده داره و تا حد زیادی بدغذاست؛ اما در کمال ناباوری غذای شما رو پسندید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    -نظر لطف شماست، خوشحالم که خوشتون اومده.
    اردشیر: ممنون دخترم. خب بریم سر اصل مطلب، دو هفته‌ی پیش بود که یکی از شرکت‌های خوب با برند معروف که میشه گفت رقیب ما محسوب میشه پیشنهادی به ما داد.
    موشکافانه نگاهم کرد و بعد سری به معنای تایید تکان داد. سوالی نگاش کردم.
    اردشیر: قراره در بیست و دوم ماه آینده مسابقه‌ی بزرگی در حیطه‌ی آشپزی برگزار بشه و قرار بر این شده که هر کارخونه یه شرکت‌کننده در این مسابقه داشته باشه و گروهی که برنده بشن هم مبلغ قابل توجهی به آشپز داده میشه هم معروف میشه و به کارخونه‌ی ما هم رتبه‌های باارزشی تعلق می‌گیره.
    اردشیر: خب نظرت چیه؟
    -در موردِ؟
    اردشیر: می‌خوام تو به عنوان آشپز از گروه ما در اون تورنومنت شرکت کنی.
    چی می‌شنیدم؟! چشم‌هام رو باز و بسته کردم و با تعجب بهش خیره شدم، خنده‌م گرفته بود.
    -شوخی می‌کنید دیگه؟
    اردشیر: نه اصلا، چه شوخی‌ای؟! شما در زمینه آشپزی خیلی استعداد دارید و خودتون مطلع نیستید.
    -ممنون از شما؛ ولی نه من قبول نمی‌کنم.
    اردشیر: آخه چرا؟
    -نه من تواناییش رو دارم و نه خانواده‌م اجازه‌ی این کار رو بهم میدن.
    اردشیر: دخترم تواناییش رو که داری، من با فکر جلو اومدم. دیگه بعد از هفتادسال سن خوب و بد رو تشخیص میدم، حتما چیزی دیدم که تو رو انتخاب کردم وگرنه این همه آشپز تو این شهر هست.
    -نمی‌دونم واقعا.
    اردشیر: خب من درک می‌کنم پیشنهادم خیلی غیرمنتظره بود، فکر می‌کنم یک هفته برای فکرکردن کافی باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    از جاش بلند شد و عصاش رو تو دستش گرفت، چند قدم به طرف در رفت و برگشت.
    اردشیر: تا جمعه‌ی آینده بانوی جوان.
    و بعد کلاهش رو که از سرش به معنای احترام گرفته بود گذاشت و رفت. همین که ماشینش حرکت کرد بچه‌ها ریختن سرم.
    مهتا: راشا چی شد؟ چی گفت؟
    یاسی: راشا دهنت رو باز کن دیگه، یه چیزی بگو.
    مهران: کامران داداش برو یه لیوان آب بیار.
    بعد از خوردن آب کمی حالم اومد سرجاش، بهتر بود با بچه‌ها در میون بذارم.
    بهشون نگاه کردم و از دیدن قیافه‌هاشون خنده‌م گرفته بود.
    -فضولین ها.
    یاسی: خفه بابا.
    همه‌ی ماجرا رو براشون توضیح دادم.
    ***
    خیلی خسته بودم؛ ولی از استرس فردا خوابم نمی‌برد.
    تو ذهنم حرف‌هایی رو که می‌خواستم به خانیان بزنم مرور می‌کردم. تا قضیه رو به مامان و بابا گفتم هر دو سریع مخالفت کردند و من هم دیگه اون ماجرا رو ادامه ندادم، می‌دونستم بابا سر طرح عجله‌ای رستوران هم زیاد راضی نبود؛ ولی چون علاقه‌م رو می‌دونست موافقت کرد.
    ***
    یک هفته گذشت بدون هیچ اتفاق خاص و جالبی. امروز جمعه بود و من از صبح از استرس نمی‌تونستم کاری کنم. رو صندلی استراحت تو رختکن نشسته بودم و حرف‌هایی رو که می‌خواستم به خانیان بزنم مرور می‌کردم که یاسی اومد داخل رختکن و یه لیوان آب هم دستش بود.
    یاسی: چته راشا؟ یه کلام میری میگی خانواده‌م مخالفن، همین.
    -خودم هم نمی‌دونم چرا استرس گرفتم.
    یاسی: از بس دیوونه‌ای. راستی من امروز زودتر برم؟ آخه با سروش می‌خوایم بریم خونه‌ی عموش مهمونی.
    دستم رو به معنای باشه تکون دادم و جرعه‌ای از آب رو خوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا