کامل شده رمان قطب احساس | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
به نام خدا

رمان : قطب احساس

نویسنده : مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر : عاشقانه، اجتماعی
تایید کننده: FATEMEH_R

Ghotbe_Ehsas_negahdl_com_.jpg


خلاصه:
قطب احساس روایتگر سه زندگی پر از فراز و نشیب است، زندگی‌هایی که هرکدام جایی به هم پیوند می‌خورند؛ افرادی که در صدد دشمنی با آن‌ها برمی‌خیزند.
انتقام‌های پنهان، عشق‌های عمیق و شادی‌های از دست‌رفته، ذهنی فراموش‌کار، عشقی به سردی قطب و به گرمای احساس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش


    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود

    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    مقدمه:
    زندگی جنبه‌های متفاوتی داره که به دست شخصیت‌های متفاوتی ساخته میشه، سه شخصیت جدا و سه زندگی سرتاسر فراز و نشیب، طوفانی از حادثه‌هاT کوهی از مشکلات که تنها به دست عاشقی دلبسته برداشته میشه.
    غم‌های تلبنار شده و عشقی برافراشته.

    قلبی عاشق که در پس غرور و قدرت خودی نشان می‌‌دهد.
    داستان، داستان من و توست، درد‌های زندگی مشترک، عشقی پس زده، غریبه‌ای پر خطر، سرنوشتی که ریسمانش به دست قلب‌های به هم پیوند خورده نوشته می‌‌شود.
    ***
    گلبرگ:
    چشم به لبان محضردار دوخت، دیگر صدایی نمی‌‌شنید، از همین حالا سنگینی می‌کرد نام مطلقه بر شانه‌هایش، از جا برخاست، قدم‌های سنگینش را به آن سو کشید.

    برای آخرین بار نگاهی به چهره مرد کنارش انداخت.
    زیرلب زمزمه کرد:
    - تقاصش رو می‌دی.

    پوزخندی گوشه لب دختر حک شد، تقاص چه چیزی را می‌‌داد؟ رهایی از دست مردی که جز خلاف دغدغه دیگری نداشت؟! تقاص آزادی‌اش را آن هم به قیمت مطلقه شدن؟
    بغضش را قورت داد، مصممتر از قبل به سمت میز قد برداشت، با دست‌های لرزان خودکار را گرفت، چه میشد پایان این بازی؟

    قسمتی را که محضردار نشان داد امضا کرد، تمام شد.
    از همین حالا نگاه سنگین مردم را حس می‌کرد.
    نگاهش کشیده شد سمت مادری که چادر سیاهش را روی صورتش کشیده بود تا دخترش نبیند اشک‌هایش را، اشک‌هایی که از بدبختی دخترش روی صورتش فرو می‌ریخت.

    از کنار سعید گذشت، حتی نمی‌خواست بار دیگر چهره‌اش را ببیند، نابود کرده بود زندگی‌اش را با دروغ‌هایش!
    قدم به قدم مادر راه می‌رفت، هردو در سکوت به جلو می‌رفتند، شانه‌هایش تحمل یدک کشیدن این بدبختی را نداشت.

    دلش می‌خواست داد بکشد من هنوز دخترم، دختری که نگذاشت بدرند او را گرگ‌های جامعه؛ اما فریادش را همراه بغض فرو داد.
    از دفترخانه خارج شدند، برای تاکسی که در خیابان می‌گذشت دست تکان داد.

    ایستاد، به اتفاق مادر سوار شد.
    آهی از ته دل کشید، مادر سرش را پایین انداخته بود، خجالت می‌کشید از روی دختری که باید خوشبختش می‌کرد؛ اما اکنون تنها با نامی باطل در شناسنامه‌اش، دارد به خانه بازمی‌گردد.
    دم خانه پیاده شدند، کرایه را حساب کرد.
    پا در خانه ساکتشان گذاشت، تخت سنتی کنار حیاط به گلبرگ دهن کجی می‌کرد. یاد خاطرات شیرینش با پدر، پدری که اگر بود الان به این‌جا نمی‌رسید.
    جلوی دهانش را گرفت تا صدای هق هقش از دیوار‌های خانه پا فراتر نگذارد.
    مادر تنهایش گذاشت، انگار می‌دانست احتیاج دارد به این سکوت و تنهایی.

    هق هقش اوج گرفت، روی زانو بر زمین نشست.
    طرد شده بود از این زندگی، از این جامعه.
    آن‌ها نمی‌شنیدند که فریاد می‌زند، من هنوز هم یک دخترم.
    به خودش که آمد هوا تاریک شده بود و او هنوز کنار حوض آبی رنگ وسط حیاط نشسته بود.
    دستش را از آب بیرون کشید.
    نمی‌دانست از سرمای آب بود یا قلبش که دستش آن‌گونه سرخ شده بود!
    هوای سرد پاییز برایش مهم نبود، انگار ماهی‌ها هم دیگر حوصله‌ی دیدنش را نداشتند، به گوشه‌ای تجمع کرده بودند تا دختر بدبختی همچون او را نبینند.

    صدای مادر بر افکارش خط انداخت:
    - گلبرگ دخترم، پاشو بیا تو سرما می‌خوری.

    سرما می‌خورد؟! مگر مهم بود؟!
    به اجبار بلند شد، پله هارا بالا رفت و وارد خانه شد.
    موج گرمایی که به صورتش خورد، جای اینکه گرمش کند لرز بر تنش انداخت، از مبلمان قدیمی وسط خانه گذشت، صدای تلویزیون که روبروی مبلمان بود اعصابش را به هم می‌ریخت.
    تنها لامپی که روشن بود لامپ آشپزخانه بود که روبروی اتاق او قرار داشت، بی‌توجه به بوی املتی که در خانه پیچیده بود وارد اتاقش شد.
    اتاقی که حکم پناهگاه او را داشت، تخت یک نفره گوشه اتاق، دراور و کمد لباس همه اتاقش را تشکیل می‌داد.
    رنگ آبی دیوار‌ها کمی کدر شده بود، پرده اتاق کشیده بود و مانع ورود نور می‌شد و همین اتاق را تاریک تر می‌کرد.

    روی تخت نشست و به گل قالی قرمز رنگ زل زد. دلش هوای پدر را کرده بود، کاش به این زودی نمی‌رفت.
    صدای زنگ موبایل باز هم او از افکارش جدا کرد، بی‌حوصله دکمه اتصال را لمس کرد:
    - الو؟

    صدای غمگین ترلان در گوشی پیچید:
    - سلام گلبرگ
    لبخند تلخ بر لبان گلبرگ نقش بست، آن دختر همیشه شاد و شیطان به خاطره او این‌گونه غصه‌دار بود:
    - سلام خوبی؟
    - من خوبم، اما تو...
    در حرفش پرید:
    - من هم خوبم، نگران من نباش.

    - بیام پیشت؟
    - این موقع شب؟
    - دلم تو خونه طاقت نمیاره.
    - می‌خوای بیای با هم غصه بخوریم؟
    باز هم صدایش غمگین شد:
    - پس خوب نیستی.
    صدای گلبرگ از زور بغض لرزید:
    - سعی می‌کنم خوب باشم.
    - بهتره فردا نیای دانشگاه.
    - چرا؟ باید از کی فرار کنم؟
    - منظورم این نبود، فقط می‌گم چون حالت خوب نیست یه کم استراحت کن.
    آهی کشید و گفت:
    - بمونم خونه فکر و خیال دیوونه‌ام می‌کنه، بهتره بیام.
    - باشه عزیزم، پس من ده صبح میام دنبالت.
    - زحمتت میشه.
    - این چه حرفیه؟ فعلا یکم بخواب، شب بخیر.

    - شب تو هم بخیر.
    قطع کرد، روی تخت دراز کشید و آن‌قدر به سقف سفید خیره ماند تا به خواب رفت.
    با صدای دو نفر بیدار شد؛ اما چشم باز نکرد، بیشتر که دقت کرد صدای مادر را تشخیص داد:
    - بچه‌ام اصلا حالش خوب نیست، نمی‌خواد به روی خودش بیاره چقدر شکسته، اما من مادرم، غمش رو از تو چشم‌هاش می‌خونم.
    صدای ترلان بلند شد:
    - الهی بمیرم واسه‌ش، پسره‌ی عوضی بازیگر خوبی بود.
    نخواست بیشتر بشنود، چشم باز کرد و روی تخت نشست.
    مادر و ترلان که گوشه اتاق ایستاده بودند با دیدنش لبخند زدند و صبح بخیر گفتند.

    ترلان کنار گلبرگ نشست.
    - حال خانم دکتر ما چه‌طوره؟
    تلخیِ لبخند گلبرگ غم را به چهره ترلان نشاند:
    - خوبم.

    مادر بیرون رفت تا صبحانه درست کند، ترلان برای اینکه جو سنگین را تغییر دهد گفت:
    - پاشو تنبل خانم، ساعت نه شده، برو یک دوش بگیر صبحونه بخور بریم.
    - تو هم صبحونه نخوردی؟
    - نه.
    گلبرگ با قدم‌های سست به سمت حمام رفت.
    دل پردردش را زیر آب روان خالی کرد، شاید اشک‌هایش بین آب گم میشد؛ اما چشم‌های سرخش خبر از حال بدش می‌داد.
    حوله را دوره خودش پیچید و بیرون رفت. بدون اینکه جلب توجه کند به سمت اتاق رفت، لباس‌هایش را پوشید و روبروی آینه ایستاد. موهای نم‌دار و قهوه‌ای رنگش روی شانه‌هایش ریخته بود و چشم‌های کشیده و خاکستری‌اش که یادگارِ پدرش بود، سرخ و ملتهب شده بودند، پوست سفیدش در اثر گریه به قرمزی می‌زد.
    سعید با او چه کرده بود که به این روز افتاد؟ هیچ خاطره خوبی با او نداشت که نبودش آزارش دهد؛ اما با نامی که به رویش باقی گذاشت چه کند؟
    مقنعه مشکی‌اش را روی موهای نم‌دارش پوشید و از اتاق خارج شد. ترلان و مادر سر سفره نشسته بودند و باز هم درباره بدبختی گلبرگ حرف می‌زدند که با ورود او صحبتشان قطع شد.

    گلبرگ کنارشان نشست و با لبخند مصنوعی چند لقمه‌ای خورد. اشتهایش کجا بود که مادر این‌گونه مفصل صبحانه آماده کرده بود؟
    با بلندشدنش صدای اعتراض ها هم بلند شد؛ اما او بی‌توجه به سمت حیاط رفت، روی تخت نشست.

    خدا را شکر کسی چشم‌های سرخش را به رویش نیاورد. به برگ‌های زرد کف حیاط خیره شد.
    پایش را روی یکی از آن‌ها فشرد که شکست؛ اما برعکسِ هر بار صدای زیبایی تولید نکرد!
    مگر شکستن هم صدا دارد؟ گلبرگ نیز شکست، چه کسی صدایش را شنید؟
    صدای ترلان که آمد بلند شد و از خانه خارج شدند.
    سوار ۲۰۶سفید رنگی که پدرش تازه برای ترلان خریده بود شدند و به سمت دانشگاه حرکت کردند. اگر پدر گلبرگ هم زنده بود حتما ماشینی برایش می‌خرید، او هیچ چیز برای تک دخترش کم نگذاشته بود.
    ماشین را جلوی دانشگاه پارک کردند و وارد شدند، از حیاط وسیع دانشگاه گذشتند، حیاط با چند پله به ساختمان بزرگش وصل میشد، پله‌ها را بالا رفتند.
    سنگینی نگاه آدم‌ها حال گلبرگ را بد می‌کرد، اصلا مگر آن‌ها می‌دانستند که او یک مطلقه است؟!

    احساس سرخوردگی دیوانه‌اش کرده بود.
    ترلان به هر سمت می‌رفت گلبرگ هم دنبالش می‌رفت، اصلا حوصله نداشت دنبال کلاس بگردد.
    روی صندلی کنار ترلان نشست و باز هم آنقدر غرق افکارش شد که نه وجود استاد را حس کرد نه کلاسی که برایش بی‌مصرف بود.
    با ضربه‌ای که ترلان به پهلویش زد به خودش آمد:
    - گلبرگ خوبی؟
    متنفر بود از این جمله که هر ساعت ازش می‌پرسیدند، کلافه گفت:
    - آره خوبم، بد هم باشم نمی‌گم، پس لطفا نپرس.
    ترلان سرش را پایین انداخت، گلبرگ کمی تند رفته بود؛ اما واقعا آرامش نداشت.
    با لحن دلجویانه‌ای گفت:
    - ترلان متاسفم.
    ترلان لبخندی تحویلش داد و گفت:

    - ناراحت نشدم عزیزم، فقط کاش این‌قدر تو خودت نمی‌ریختی و کمی حرف می‌زدی.
    وسایلی را که بیهوده از کیفش خارج کرده بود دوباره سر جایش برگرداند و بلند شد، ترلان هم بلند شد.
    انگار فهمید گلبرگ علاقه‌ای به صحبت‌کردن ندارد، به سمت محوطه رفتند، تا کی باید این فضا را تحمل کند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    ***
    سوم شخص

    در کوچه قدم می‌زد، برگ‌های پاییزی زیر پایش خش خش می‌کردند.
    مردمانی که از کنارش رد میشدند برایش عذاب آور بودند، چه آنهایی که نگاهش می‌کردند چه آنهایی که نمی‌کردند، چه آنهایی که او را می‌شناختند چه آنهایی که نمی‌شناختند.

    با یک نفس عمیق بغضش را قورت داد، چهار ماهی میشد که نام مطلقه را یدک می‌کشید، یک دختر تنها.
    خورشید کم کم غروب می‌کرد و نمی‌دانست کجای راه را اشتباه آمده که به خورشید نمی‌رسید، خورشیدی که با آن‌همه عظمت پشت ابرهای سفید پنهان میشد.
    اشکی روی گونه‌اش لغزید که سریع با دست پس زد.
    دلش نمی‌خواست به خانه برود، از نزدیک شدن به آن محل هم وحشت داشت، محله‌ای که بعضی‌ها با ترحم، بعضی‌ها با نفرت و بعضی‌ها با خشم نگاهش می‌کردند، مگر چه بود گناهش؟

    خاطراتش ورق خورد و به گذشته نه چندان دور بازگشت.
    ***
    - مامان جان یکبار دیگه هم می‌گم من قصد ازدواج ندارم، یک ماه دیگه دانشگاه‌ها باز میشه، بعد از این‌همه مدت که پزشکی قبول شدم، اون هم با اون‌همه سختی انتظار نداری که خودم رو بدبخت کنم؟
    مادر با حرص اتو را روی پیراهنش کشید و گفت:
    - کی گفت خودت رو بدبخت کنی؟ خانواده خوبی هستن، پسرِ هم پسرِ خوبیه، با درس خوندن تو هم مشکلی نداره، ۱۹ سالته دختر خجالت بکش، دختر تا یه سنی خواهان داره.
    لبش را جوید و گفت: اما من نمی‌خوام.
    - خیلی خب، بذار بیان خواستگاری، تو ببین اگه از پسره خوشت نیومد رد کن.
    نفسش را با حرص بیرون داد:
    - خیلی خب مادر من، بگو بیان.
    مادر با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
    - آی من فدای دختر حرف گوش کنم بشم.

    زیر لب خدانکنه‌ای گفت و وارد اتاقش شد، می‌دانست چون پسرِ پول داریست مادر اینقدر اصرار دارد که به خواستگاریش بیاید.
    با صدای زنگ بلند شد و از اتاق بیرون رفت، ترلان باز هم مثل دیوانه‌ها وارد خانه شد و با جیغ جیغ سلام کرد، چه کسی می‌توانست باور کند این دختر، دکتر آینده باشد؟! هر چند که هردو بسیار تلاش کردند تا قبول شدند.
    آنقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد مادر موضوع خواستگاری را برای ترلان تعریف کرد و ترلان دیوانه‌تر از قبل بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت:
    - وای گلبرگ، عاشقتم، داری عروس می‌شی، قربون دوست خوشگلم بشم.
    و محکم گلبرگ در آغـ*ـوش کشید، خنده‌اش گرفت از دیوانه بازی‌هایش.
    با لحن بی‌تفاوتی گفت:
    - کی گفته قرار عروس بشم؟ فقط قبول کردم بیان خواستگاری.
    ترلان محکم به بازویش زد و گفت:

    - همون شد که.
    گلبرگ محکم‌تر از او بر سرش زد و گفت:
    - چقدر حرف می‌زنی! هستی بریم ماکارونی مخصوصمون رو درست کنیم؟
    با ذوق گفت: بریم آبجیِ زشتم.
    - از تو که خوشگل‌ترم.
    با خنده و بازی وارد آشپزخانه شدند، مادر می‌دانست ساعتی دیگر خبری از این آشپزخانه تمیز و مرتب نیست.
    بعد از گذشت مدتِ نسبتا طولانی، ماکارونی را که چهره زیبایی هم نداشت درون قابلمه ریختند تا دم بکشد.
    روی اپن نشستند، گلبرگ کش و قوصی به بدنش داد و گفت: وای ترلان جونم ظرف‌ها دستت رو می‌بـ..وسـ..ـه.

    و به ظرف‌های انباشته شده روی سینک اشاره کرد، ترلان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - یا با هم می‌شوریم یا من هم نمی‌شورم.
    گلبرگ بازویش را نیشگونی گرفت که جیغش به هوا رفت: هوی، دستم داغون شد.
    - از این به بعد هرچی گفتم بگو چشم.
    زبانی برایش درآورد و گفت: عمرا.
    عاشق تخس‌بازی‌هایش بود، به اجبار تسلیم شد و از اپن پایین پرید و گفت:
    - خیلی خب، بیا با هم بشوریم.
    ترلان پشت چشمی نازک کرد و گفت: خواهش کن.
    چشم‌های گلبرگ گرد شد، گوشش را گرفت که جیغش درآمد.
    بالاخره با کلی خنده و شوخی ظرف‌ها را شستند که ترلان آرام گفت:
    - می‌گم گلبرگ تو بوی سوختنی حس نمی‌کنی؟
    کمی دماغش را جمع کرد؛ اما قبل از اینکه حرفی بزند صدای مادر در گوشش پیچید:
    - سوخت غذاتون سرآشپزها.
    هر دو جیغ زدند و به سمت گاز دویدند، گلبرگ زیر شعله را خاموش کرد و سر قابلمه را برداشت که دستش کمی سوخت.
    هردو به ماکارونی‌های نیمه سوخته نگاه کردند و هم‌زمان خندیدند، مادر به آشپزخانه آمد و گفت:
    - گل کاشتین با آشپزیتون.
    ترلان با خنده گفت:
    - چیزی نشده خاله، ماکارونی مخصوص ما دوتاست دیگه.

    و چشمکی نثار گلبرگ کرد که با لبخند حرفش را تایید کرد، مادر جرات نکرد لب به غذا بزند؛ اما گلبرگ و ترلان با اشتها قسمت‌های سالم غذا را می‌خوردند.
    صدای مادر آمد: برای فردا وقت خواستگاری گذاشتن.
    غذا در گلوی گلبرگ پرید، ترلان چند ضربه وسط کتفش زد که نفسش بالا آمد، با لحن شاکی رو به مادر گفت:
    - چه خبره اینقدر زود؟!
    مادر با لبخند بطری آب را از یخچال درآورد و گفت:
    - پسره چند باری تو رو دیده، خیلی ازت خوشش اومده، عجله داره بنده خدا.
    ترلان لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
    - چه عاشق پیشه.
    گلبرگ صورتش را جمع کرد و گفت:

    - من اصلا اون رو ندیدم، اون کی من رو دیده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    - نمی‌دونم، خودت فردا ازش بپرس.
    ظرف را کنار زد و به سمت اتاق رفت، چند دقیقه بعد ترلان هم آمد، کنارش روی تخت نشست و گفت:
    - چرا ناراحتی آبجی؟
    - ترلان من نمی‌خوام ازدواج کنم.
    - وا؟! برای چی؟! بوی ترشیت خونه رو برداشته!
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - اذیت نکن جدی می‌گم.
    - من هم جدی می‌گم، وقتی یک پسرِ با کمالات میاد خواستگاریت ناز کردنت چیه دیگه؟!
    آهی کشید و گفت:
    - من فقط می‌خوام ذهنم متمرکز درسم باشه.

    ترلان بغلش کرد و لب زد:
    - عزیزدلم اینکه غصه خوردن نداره، فوقش اگه از پسره خوشت نیومد می‌گی نه.
    لبخندی زد و آرام گفت:

    - هرچی تو بگی.
    - خوب پس من هم امشب اینجا می‌مونم تا فردا تو خواستگاریت باشم، ببینم این داماد خوشبخت کیه!

    آن شب تا سحر بیدار بودند، نزدیک‌های سحر به خواب رفتند و ظهر با غرغرهای مادر چشم باز کردند.
    به ساعت که از۳ گذشته بود اشاره کرد و گفت:
    - بلند شین که یک ساعت دیگه میان، وای از دسته شما دو تا.

    گلبرگ پاهای ترلان را که رویش افتاده بود کنار زد، به خاطره این دختر مجبور شده بود از تخت عزیزش دل بکند و روی زمین بخوابد.
    سریع یک دوش گرفت و بیرون رفت، تونیک مشکی با شال و شلوار سفید پوشید، آرایش ملایمی هم کرد و در آخر چادر سفید نقره‌کوبی شده‌ای را که مادر بزرگ برایش از کربلا آورده بود به سر انداخت.

    ترلان با بغض نگاهش می‌کرد.
    متعجب به سمتش چرخید و گفت:
    - ترلان عزیزم، چی شده؟

    با همان بغض گفت:
    - گلبرگ اگه تو ازدواج کنی من چه‌کار کنم؟

    بغلش کرد و زمزمه کرد:
    - حالا کی گفته من قراره ازدواج کنم؟ دیشب این‌قدر باهم حرف زدیم!
    - آره خب اما...
    - اما چی؟
    - قول بده اگه ازدواج کردی سرت با شوهرت گرم نشه من رو یادت بره.
    گلبرگ او را از بغلش پرت کرد بیرون و گفت:

    - برو گم‌شو، دیوونه‌ی لوس، مگه میشه توی خل رو یادم بره؟!
    ترلان با جیغ آمد سمتش که با صدای آیفون متوقف شدند، به هم نگاه کردند که ترلان لب زد: اومدن؟
    گلبرگ سری به نشانه مثبت تکان داد و با استرس فراوانی از اتاق خارج شد، اول از همه زنی شیک پوش وارد خانه شد و سلام کرد.
    گلبرگ هم سعی کرد مودبانه جوابش را بدهد، بعد هم مردی با موهای جو گندمی وارد شد و گرم سلام داد، در آخر هم پسری جوان و جذاب.
    چشم‌های مشکی‌اش برق خاصی داشت، پوست سبزه‌اش با کت و شلوار سفید تنش تضاد جالبی پیدا کرده بود، زل زد در چشمان گلبرگ و با لبخند دستش را جلو آورد و سلام کرد.

    گلبرگ خودش را عقب کشید و جوابش را داد.
    نمی‌دانست از کارش خوشش آمد یا نه؛ چون پسر بی‌حرف به سمت کاناپه رفت.
    گلبرگ و ترلان نیز به آشپزخانه رفتند و منتظر دستور مادر شدند برای بردن چای.
    چهره‌ی پسرک با آن ته ریش مشکی رنگ در نظرش زیبا آمد؛ ولی آیا زیبایی ملاکی برای ازدواج بود؟
    با صدای مادر، گلبرگ سینی را برداشت و به پذیرایی رفت.
    اول از همه جلوی پدرش گرفت، چقدر به فرزندش شباهت داشت، بعد هم مادرش و در آخر خودش. سعید با پوزخند نگاهش می‌کرد، فنجانی چای برداشت که گلبرگ به سمت مادرش رفت، بی‌خیال ترلان شد، که با آرنج به پهلویش که حالا کنارش نشسته بود زد، گلبرگ ریز خندید که ترلان زیر گوشش گفت:
    - چه جیگریه پسره.
    سری به نشانه مثبت تکان داد، بحث‌های متفرقه خسته‌اش کرده بود.
    به نظر مردِ سعید نام هم کلافه بود و با پا بر زمین ضرب گرفته بود، در آخر طاقت نیاورد و گفت:
    - برین سر اصل مطلب.
    پدرش خندید و رو به مادر گلبرگ گفت:

    - شرمنده، پسرم خیلی از دختر شما خوشش اومده.
    مادر لبخندی زد که پدرش ادامه داد:
    - اگه اشکالی نداشته باشه، جوون‌ها برن حرف‌هاشون رو بزنن.
    مادر با دست به اتاق اشاره کرد که گلبرگ بلند شد و جلوتر از سعید راه افتاد.

    کاش ترلان هم همراهش می‌آمد.
    روی تخت نشست و منتظر به سعید که حالا روی صندلی فلزی گوشه اتاقش نشسته بود چشم دوخت.
    پسر صدایش را صاف کرد و گفت:
    - تمام حرف من اینه که می‌خوام با شما ازدواج کنم، هر شرطی هم باشه قبوله.
    از رک گویی‌اش کمی معذب شد و آرام گفت:
    - من باید به درسم ادامه بدم.
    - مشکلی نیست.
    - نمی‌تونم بعد از ازدواج مادرم رو تنها بذارم.
    - اون هم مشکلی نیست.
    گلبرگ زل زد در چشم‌هایش و رک گفت:
    - به شما علاقه‌ای ندارم.
    جدی پرسید: کَسِ دیگه‌ای رو می‌خواین؟
    - نه، فقط...
    پرید در حرفش: پس این هم مشکلی نیست، مطمئنم با علاقه‌ای که بهتون دارم می‌تونم نظرتون رو جلب کنم.
    به معنای واقعی لال شد. هر حرفی زد سعید جوابش را داد، دیگر چه بهانه‌ای برای رد کردنش داشت؟

    سعید بلند شد و گفت: اگه حرف دیگه‌ای نمونده بریم؟
    گلبرگ بلند شد، پوزخند گوشه‌ی لب سعید برایش خوشایند نبود.
    با خروجشان از اتاق سرها به سمتشان چرخید، مادرش پرسید:
    - چی شد عزیزان؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟
    قبل از اینکه گلبرگ حرفی بزند سعید گفت:
    - ما به توافق رسیدیم.

    چشم‌های گرد شده ترلان به عمق فاجعه اشاره می‌کرد!
    گلبرگ متعجب به سعید نگاه کرد که بی‌اعتنا به او روی کاناپه نشست.
    مادرم هم انگار متعجب بود، پدر سعید با خوشحالی شیرینی از روی میز برداشت و گفت:
    - پس مبارکه.
    وسط پذیرایی خشکش زده بود.
    مبارکه؟! او کی بله داد؟!

    سرمای انگشتش گلبرگ را به خود آورد.
    حلقه توی دستش می‌درخشید، همانند چشم‌های مادر، دیگر بغض امانش را بریده بود.
    چگونه شد که حلقه در انگشتش جا خوش کرد؟!

    انگار ترلان متوجه حال خرابش شد، دست یخ زده‌اش را در دست گرفت و او را روی کاناپه نشاند.
    مادر سعید رو به گلبرگ گفت:
    - عروس قشنگم من زود نشونت کردم که یه وقت کسی ندزدنت، ماشاا... از زیبایی چیزی کم نداری.
    صدای مادر گلبرگ بلند شد:
    - شما لطف دارین، اما کاش می‌ذاشتین جوون‌ها یکم بیشتر فکر کنن.
    - پسرِ من که دیوونه‌ی دختر شماست، گلبرگ جان هم یک هفته فرصت دارن فکر کنن، بعد از اون هم من به هیچ عنوان جواب منفی قبول نمی‌کنم و میایم تا تاریخ عقد رو مشخص کنیم.
    پدرسعید بلند شد و گفت: ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم.

    گلبرگ حتی نتوانست از جایش بلند شود و برای بدرقه‌اشان برود.
    تمام بدنش سِر شده بود و انجماد خون در رگ‌هایش را حس می‌کرد.

    حتی لحظه‌ای نمی‌توانست چشم از انگشتری که در انگشتش بهش دهن کجی می‌کرد بردارد.
    ترلان با آب قندی روبرویش زانو زد و گفت:
    - بیا آبجی گلم، این رو بخور رنگت پریده.

    اشک‌های گلبرگ روان صورتش شد.
    با صدای لرزان گفت: چی شد یهو؟
    ترلان شانه‌ای بالا انداخت، صدای خوشحال مادر آمد:
    - خانواده خوبی بودن.

    گلبرگ جمله‌اش را مزه مزه کرد، مگر مهم بود که خانواده خوبی بودند؟
    ***
    صدای زنگ آیفون گلبرگ را از گذشته‌ها بیرون کشید.
    با قدم‌های خسته از روی تخت گوشه حیاط به سمت در حرکت کرد، چادر را روی سرش انداخت و در را باز کرد.

    با دیدن فرد مقابلش برای چند ثانیه روح از تنش رفت، با همان پوزخند معروف به دختر زل زده بود.
    گلبرگ با صدایی که لرزشش غیر قابل کنترل بود گفت:

    - اینجا چه‌کار داری؟
    - اومدم تو رو ببینم، اشکالی داره؟

    خواست در را ببندد که سعید پایش را میانش گذاشت و در را به شدت هول داد.
    بدن دختر شروع به لرزیدن کرد که سعید پوزخندش را تمدید کرد و گفت :
    - یادته گفتم تقاصش رو می‌دی؟
    چشم‌های گلبرگ نگران‌تر از همیشه بود، سعی می‌کرد عادی رفتار کند:
    - من و شما دیگه با هم نسبتی نداریم، برو خدا رو شکر کن کثافت کاری‌هات رو پیش پلیس فاش نکردم، حالا هم برو و دیگه برنگرد.
    پوزخند پسر محو شد، قدمی به جلو آمد که گلبرگ ترسیده قدمی به عقب رفت، سعید با لحن جدی گفت:
    - هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی پس من رو تهدید نکن، می‌دونی که دهن باز کنی خودت و مادرت رو می‌فرستم زیر خاک، می‌دونی که چقدر آدم برام کار می‌کنن، منتظر انتقام من باش، نمی‌ذارم این‌قدر راحت فرار کنی.
    از خانه بیرون رفت و در را با تمام قدرت بخ هم کوبید.
    گلبرگ روی زمین افتاد.
    خوب شد مادرش خانه نبود تا ضعف دخترش را ببیند، اشک‌هایش طبق عادت این روزها بر صورتش جاری شد.
    چه کرده بود که لایق انتقام باشد؟!
    بدن بی‌جانش را به سمت حوض کشید، آبی به صورتش زد.
    به سختی بلند شد و روی تخت چوبی دراز کشید و چشم‌هایش را بست به این امید که دیگر باز نکند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    ***
    بنیامین:
    لباس‌ها را در نایلون گذاشت و به دست مشتری داد.
    بعد از خروجش از مغازه روی صندلی جای گرفت و برای دقایقی سرش را روی میز گذاشت و به اتفاقات ساعتی پیش فکر کرد.

    در خانه را باز کرد، عمو با لبخند وارد شد.
    سلامی کرد که بنیامین با لبخندی تصنعی جوابش را داد.

    او روی کاناپه نشست و بنیامین به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد، استکان‌ها را در سینی گذاشت و بعد از ریختن چای به پذیرایی برگشت، سینی را روی عسلی گذاشت و خودش هم مقابل عمو نشست.
    عادتش بود چای را داغ بخورد؛ بنابراین بدون تعارف به عمو استکانی برداشت و جرعه‌ای نوشید که با حرفی که عمو زد به سرفه افتاد:
    - تو هفته‌ی آینده برات می‌ریم خواستگاری.
    نفس عمیقی کشید تا به سرفه‌اش پایان بخشد، به عمو نگاه کرد و ناباور گفت:

    - چی؟
    - تا کی می‌خوای تو تنهایی خودت زندگی کنی؟ بالاخره باید زن بگیری.

    به عادت این روزها از کوره در رفت:
    - بس کنین این حرف‌ها رو ایرج خان، خودتون می‌دونین کسی حاضر نیست با این شرایط با من ازدواج کنه، من تحمل یه شکسته دیگه رو ندارم.
    عمو بلند شد و گفت:
    - جوری می‌گی شکست انگار تا حالا بیست بار ازدواج کردی، حالا چند بار خواستگاری رفتی و ردت کردن، نمیشه اسمش رو گذاشت شکست که.
    واقعا نمیشد؟! یعنی عمو نمی‌دید او دارد زجر می‌کشد؟! نمی‌دید راضی است به تنهایی؛ اما طعم تلخ نه شنیدن را نچشد؟!
    بنیامینی که محتاج ذره‌ای محبت بود حالا گریزان شده از تمام آدم ها!

    پسری که 20 سال است محروم شده از داشتن پدر و مادر، حالا محتاج دستی است برای نوازش؛ اما رانده شده از این مردم و عمو این را نمی‌فهمید!
    با لحنی که سعی در کنترلش داشت گفت:
    - نه ایرج خان، خواستگاری نمیام، شما هم بهتره تو زندگی من سرک نکشین، دوازده سال پیش از خونه‌ات زدم بیرون و مستقل شدم تا راحت باشین، سعی نکنین تو زندگیم دخالت کنین.
    عمو با عصبانیت غرید:
    - این بار نه دیگه بنیامین، اینبار اون چیزی میشه که من می‌‌گم، بسه هرچی خودت رو دور کردی از دنیا و آدم‌هاش.
    و با عصبانیت از خانه بیرون رفت.
    با صدای پای مشتری سر بلند کرد.
    مردی همراه یک دختر وارد شد، بنیامین با لحن جدی‌اش گفت:
    - می‌تونم کمکتون کنم؟

    مرد به لباسی اشاره کرد و گفت:
    - اون رو برام بیارین.
    دختره با لحن لوسی گفت:
    - رامینم، میشه اونی که من گفتم رو بپوشی؟ لطفا.
    برق عشق در چشم‌های آن پسر دیده میشد هنگامی که به آن دختر خیره می‌ماند.

    با لبخندی گفت:
    - آقا اون لباس سفیده رو بیارین.
    دختره هیجان زده گفت: عاشقتم رامین.

    دل بنیامین ضعف رفت.
    یعنی چه حسی داشت یکی اینگونه اعتراف کند عاشقت است؟!
    با قدم‌های سست به سمت لباس رفت و سایز آن را مرد برداشت و به دستش داد.
    مرد وارد پرو شد.
    دوباره روی صندلی نشست و نگاهی به پای مصنوعی که از زانو به پایین همدمش شده بود انداخت، ۲۰ سال پیش در آن تصادف لعنتی علاوه بر پدر و مادرش یک پایش را نیز از دست داد.
    حال این پای مصنوعی جایش را گرفته بود، با وجود طبیعی بودنش اما باز هم سنگینی می‌کرد.
    مرد از پرو خارج شد.

    بنیامین سعی کرد به دلبری‌های آن دختر گوش ندهد تا به یاد نیاورد چقدر تنهاست.
    نه مادری داشت که محبتش را خرج او کند و نه همدمی که بنیامین محبت خرجش کند.
    مرد پول را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
    از وقتی یادش می‌آمد تمام بچه‌های مدرسه به خاطر پای مصنوعی‌اش ازش دوری می‌کردند.

    یعنی این‌قدر ترسناک بود؟!
    در پرو را باز کرد و در آینه به مرده ۳۰ ساله‌ای که مثل بچه‌ها محتاج کمی محبت بود نگاهی انداخت.
    یعنی قیافه جذابش، چشم‌های مشکی و هیکلش که کمی از مدل‌ها نداشت نمی‌توانست جای پای مصنوعی‌اش را بگیرد؟
    پوست برنزه و بینی متناسبش جذابیت چهره‌اش را تکمیل می‌کرد.
    در را محکم به هم کوبید، دستش را مشت کرد.
    چرا تا دختری می‌فهمید یک پای قطع شده دارد از او روی می‌گرفت؟

    به دیوار تکیه زد، درد می‌کرد روحش.
    روحی که بعد از مرگ مادرش تنها شد.
    روحی که وقتی در سن ۱۸ سالگی پا به یک خانه بزرگ اما خالی گذاشت فهمید بدبخت‌ترین مرد دنیاست.
    از مغازه خارج شد و در را بست.
    سعی کرد مثل همیشه مقتدر راه برود تا پنهان کند پایی را که ۲۰ سال ندارد.
    آرام در پیاده رو قدم می‌زد.
    در دل آرزو کرد کاش میشد فقط لحظه‌ای کسی باشد تا او را از این تنهایی بیرون بیاورد.
    کسی که بتواند عاشقانه‌هایش را بی‌منت بپذیرد، کسی مثل مادرش.
    آه که چقدر دلش هوایش را کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    ***
    چشم به شعله‌های سوزان آتش دوخت، می‌سوختند و هیزم‌ها را می‌دریدند.
    دفتر خاطراتش بر دستش سنگینی می‌کرد، دستش را جلو برد و کاغذها را یکی پس از دیگری در آتش نهاد.
    شعله‌های سوزان بلعیدند خاطراتش را، خاطراتی که کاش از ذهنش پاک میشدند.

    ***
    ترلان با هیجان به سمتش آمد و بستنی را که خریده بود را جلویش گرفت.
    با لبخند گرفت و تشکر کرد.
    کنار گلبرگ روی نیمکت نشست و گفت:
    - چه هوای خوبیه.
    گلبرگ با یادآوری گرمایی که آزارش می‌داد چشم غره‌ای به ترلان رفت و گفت:
    - توی هوای به این گرمی من رو آوردی پارک، می‌گی چه هوای خوبیه؟!
    ترلان کمی از بستنی‌اش را خورد و گفت:
    - حالا بستنی‌ات رو بخور خنک بشی.
    گلبرگ کیم را به لبانش نزدیک کرد، سردی‌اش حالش را جا آورد.
    صدایی از پشت سرش باعث شد بلند شود: سلام

    ترلان هم‌زمان بلند شد و نگاهش بین گلبرگ و سعید چرخید.
    سعید لبخندی زد و گفت:

    - خوب هستین؟
    گلبرگ که هنوز کمی در شوک بود سرش را پایین انداخت و گفت:
    - سلام، ممنون.

    - میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
    بستنی را در سطل زباله انداخت و گفت:

    - بله حتما
    سعید نگاهی به ترلان انداخت که ترلان با لبخند گفت:

    - من می‌رم یه ذره تاب بخورم.
    گلبرگ باشه‌ای زیر لب گفت.
    نمی‌دانست سعید چه می‌خواهد! هنوز دو روز تا پایان هفته و زمان خواستگاری مانده بود.
    سعید روی نیمکت نشست و به گلبرگ هم اشاره کرد.
    با فاصله ازش نشست و منتظر چشم به زمین دوخت تا بالاخره صدای سعید سکوت بینشان را شکست:
    - حلقه دستتون نیست!
    نگاه گلبرگ به انگشت بدون حلقه‌اش افتاد و در حالی که سعی می‌کرد هول نشود گفت:
    - هنوز که جواب قطعی بهتون ندادم.

    - نگین که می‌خواین ردم کنین!
    - آخه من هنوز آمادگی ازدواج ندارم.

    - گلبرگ.
    شوکه نگاهش کرد.
    نمی‌دانست این چه حسی است اما قلبش جمع شد، چند ثانیه‌ای سکوت کرد که سعید ادامه داد:
    - من دوستت دارم و می‌تونم خوشبختت کنم، آمادگیش رو هم به دست میاری، به من نه نگو، باشه؟
    گلبرگ در چشمانش زل زد، شاید بتواند حرفی از درونش بخواند اما دریغ از یک کلمه
    نمی‌دانست چگونه آن کلمه را به زبان آورد! شاید سعید با چشم‌هایش هیپنوتیزمش کرد:
    - باشه

    لبخند سعید عمیق شد، بلند شد و گفت: پس ما فردا دوباره میایم.
    گلبرگ سری تکان داد که پسر ادامه داد:
    - دیگه مزاحم نمی‌شم، خداحافظ.
    زیر لب جوابش را داد؛ اما خودش هم به زور شنید.

    سعید با قدم‌های بلند ازش دور شد، نمی‌دانست چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که صدای ترلان از کنارش آمد:
    - رفت؟
    گیج نگاهش کرد و گفت:کی؟!
    ترلان عاقل اندر سفیه به گلبرگ نگاه کرد و گفت:
    - نامزد محترم، راستی چی می‌گفت؟
    گلبرگ بلند شد و بدون توجه به سوالش لب زد:

    - بریم دیگه ترلان، الان هوا تاریک میشه
    ترلان انگار حس کرد حوصله حرف زدن ندارد و بی‌حرف فقط هم قدمش شد.
    گلبرگ دوست داشت ترلانی را که حرف‌هایش را بدون بیان کردن می‌فهمید.
    نزدیک خانه که رسیدند ترلان گفت:

    - گلبرگ، من دیگه می‌رم خونه، مواظب خودت باش.
    و خواست راهش را کج کند که گلبرگ صدایش کرد:
    - ترلان
    چرخید سمتش: جانم؟
    - فردا میای پیشم؟

    - نه دیگه پس فردا برای خواستگاریت میام.
    - فرداست
    - چی؟
    - سعید گفت فردا میان خواستگاری.
    - به جوابت فکر کردی؟
    گلبرگ چند لحظه‌ای خیره به مشکی چشمانش شد تا ترلان حرفش را بخواند.

    ترلان سری تکان داد که گلبرگ خداحافظی آرامی کرد و به سمت خانه رفت.
    چه میشد آینده‌اش؟
    یعنی در کنار سعید خوشبخت میشد؟

    در خانه را با کلید باز کرد، مادرش این ساعت سر کار بود.
    لباس‌هایش را درآورد و روی کاناپه رها کرد.
    سعی کرد سرخودش را با درست کردن کتلت برای شام گرم کند، تقریبا نیمی از کتلت‌ها سرخ شده بود که صدای مادر آمد:
    - به به به چه بوهای خوبی میاد.
    چرخید سمتش و گفت: سلام.
    صدای تلفن فرصت جواب گویی را از مادر گرفت، به آن سمت رفت و جواب داد.
    از حرف‌هایشان گلبرگ حدس زد مادر سعید باشد.
    وقتی قطع کرد به سمتش آمد و گفت:
    - گلبرگ؟
    - بله؟
    انگار مادر برای گفتنش تردید داشت، شاید می‌ترسید دخترش دوباره از کوره دربرود:
    - قراره فردا خانواده‌ی آقا سعید بیان.

    گلبرگ با خونسردی ظاهری گفت: قدمشون رو چشم.
    مادر متعجب گفت: عصبانی نشدی؟
    - نه مامان جون، چرا عصبانی بشم؟
    مادر نفس آسوده‌ای کشید و به اتاقش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند.
    گلبرگ سفره را چید و منتظرش شد.
    به غذا زل زده بود؛ اما ذهنش سوی دیگری پر می‌کشید.
    پی آینده نامعلومی که با سعید خواهد داشت، تصمیم درستی گرفته بود؟!
    چند لقمه‌ای بیشتر نتوانست بخورد، جمع کردن سفره را به مادر سپرد و به اتاقش پناه برد.
    آن شب تا صبح خواب به چشم‌هایش نیامد.
    نمی‌دانست چگونه زمان گذشت!
    چگونه چادر سفید را بر سرش انداخت!
    چگونه حلقه را در دست کرد!
    و چگونه چای را دور گرداند و روبروی سعید و کنار ترلان نشست!
    صدای مادر سعید آمد:
    - خوب دخترم، تصمیمت رو گرفتی؟
    سعید با خیال راحت به مبل تکیه داده بود.
    مطمئن بود که جواب گلبرگ مثبت است؛ اما حتی مادرش هم با استرس نگاهش می‌کرد.
    گلبرگ سرش را پایین انداخت و گفت:
    - جواب من مثبته.
    صدای دست‌ها بلند شد، تنها ترلان بود که متعجب نگاهش می‌کرد!
    شاید با خودش می‌گفت این همان دختره دیوانه‌ایست که تا دیروز گریه می‌کرد و می‌گفت من نمی‌خواهم ازدواج کنم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    مادرش شیرینی گرداند و تاریخ عقد برای آخر هفته که چهارروز دیگر بود گذاشته شد.
    قرار شد فردا سعید بیاید تا همراه گلبرگ بروند آزمایش بدهند.
    گلبرگ می‌خواست تمام مدت ترلان کنارش باشد، در کنار او ترس را کمتر حس می‌کرد.
    مهمان‌ها که رفتند مادر با ذوق مشغول تمیزکاری شد.
    هیجان زده بود برای دخترش که حالا داشت عروس میشد؛ اما ترلان با ناراحتی روی کاناپه نشسته بود.

    گلبرگ به سمتش رفت و گفت:
    - خوبی ترلانم؟
    ترلان با بغض گفت:
    - حالا دوستم می‌خواد شوهر کنه، ای خدا من ترشیدم.
    چشم‌های گلبرگ گرد شد و بعد از چند لحظه هر سه زدند زیر خنده، توی این لحظه هم دنبال شاد کردن گلبرگ بود.

    باز هم متوجه شد که گلبرگ در تصمیمی که گرفته دودل است؛ اما دیگر کاریست که شده.
    به اتاق رفتند، ترلان زنگ زد و از مادرش اجازه گرفت تا شب را کنار گلبرگ بماند.
    ترلان مسخره بازی را کنار گذاشت و با هیجان شروع کرد به برنامه ریزی برای عقد تنها دوستش.

    گلبرگ و ترلان از ۱۰ سالگی با هم دوست بودند.
    ترلان زیبایی فوق العاده‌ای داشت، با آن چشم‌های مشکی و موهای عـریـ*ـان قهوه‌ای تیره بی‌نظیر بود.

    لب‌هایش از گلبرگ زیباتر بود، قلوه‌ای و خوش فرم؛ اما ترلان هم قبول داشت چشم‌های خاکستری گلبرگ دل سنگ را هم آب می‌کند.
    گلبرگ چیزی از حرف‌هایش متوجه نشد؛ اما ترلان تا تعداد فرزندانش و اسم‌هایشان را هم انتخاب کرده بود.
    وقتی خوب هیجانش را تخلیه کرد، روبروی گلبرگ روی تختش نشست و گفت:
    - نگاش کن، واسه من لبخند ژکوند می‌زنه، ببند نیشت رو زشته، عروس هم عروس‌های قدیم یکم حیا داشتن.

    گلبرگ بلند بلند خندید که ترلان سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
    - نگاه، چه خوشش هم اومد! می‌گم گلبرگ، این آقا سعیدتون داداشی چیزی نداره بیاد من رو بگیره؟
    گلبرگ شانه‌ای بالا انداخت و همانطور که به سمت حمام می‌رفت گفت:
    - بعدا ازش می‌پرسم.
    وارد حمام شد، اجازه داد آب تمام تردید‌هایش را بشوید و ببرد، باید می‌توانست با سعید زندگی آرامی را شروع کند.
    وقتی از حمام بیرون آمد لباس‌هایش را بر تن کرد.

    موهای مواج و قهوه‌ای رنگش را دورش آزاد گذاشت و بدون خوردن شام خوابید، حتی به ترلان که داشت به مادرش برای پختن شام کمک می‌کرد هم توجهی نکرد.
    صبح با صدای غرغر‌های مادر بیدار شد، ترلان پایین تخت به خواب رفته بود.

    با گیجی گفت:
    - چیه مامان جان؟! بذار یکم بخوابم.
    مادرش با حرص گفت:
    - پاشو الان سعید میاد، باید برین آزمایش بدین.
    گلبرگ نفسش را بیرون داد و از تخت پایین آمد.

    لگدی به پهلوی ترلان زد و گفت:
    - پاشو سعید اومد.

    ترلان همانطور که پهلویش را می‌مالید، میان ناله و نفرین‌هایش گفت:
    - به من چه شوهر توئه، آی پهلوم رو نابود کردی، وای خواب از سرم پرید، بمیری ان شاالله.
    گلبرگ خندید و گفت:
    - اگه ناله و نفرین‌هات تموم شد پاشو بریم صبحانه بخوریم که الان سعید میاد.
    صدای مادرش آمد:
    - تو نباید صبحانه بخوری، باید ناشتا باشی برای آزمایش، ترلان مادر تو برو یه چیزی بخور.
    گلبرگ با ناراحتی دستی روی معده‌اش کشید و گفت:
    - ای بابا من دیشب شام هم نخوردم، گشنمه خب.
    ترلان بلند شد و رو به مادر گفت:

    - ممنون خاله جون، من هم صبحونه نمی‌خورم.
    مادر: وا! برای چی دخترم؟! بیا برو یه چیزی بخور، شام هم خوب نخوردی.
    ترلان لبخندی زد و گفت:

    - نه دیگه، از آزمایشگاه با گلبرگ می‌ریم یه چیزی می‌خوریم.
    گلبرگ لبخند عمیقی زد.
    می‌دانست ترلان به خاطر او از خوردن صبحانه امتناع می‌کند، صورتش را شست و موهایی را که از دیشب تا حالا خشک شده بود را با گیره بالای سرش جمع کرد.
    مانتوی ساده مشکی با جین و شال سورمه‌ای پوشید، به اصرار ترلان آرایش ملایمی هم کرد.
    با صدای زنگ هر دو بیرون رفتند، در را که باز کرد سعید را دید که با ژست خاصی به ماشین تکیه زده بود.
    گلبرگ ماشین گران قیمتش را نادیده گرفت و تیپش را از نظر گذراند.
    یک تیشرت قهوه‌ای با شلوار کتان سفید و کتونی‌های قهوه‌ای، اعتراف می‌کرد زیادی جذاب است.
    به سمتش رفت، سلام آرامی کرد و جواب هم شنید.
    در جلو را باز کرد و نشست، چقدر دلش می‌خواست کنار ترلان صندلی عقب بنشیند اما زشت بود، نبود؟

    بی‌حرف مسیر را پیمودند.
    کمی هیجان داشت.
    سعید جلوی آزمایشگاه نگه داشت و پیاده شدند.
    گلبرگ دست ترلان را در دست گرفت تا شاید کمی از استرسش کم شود.
    ترسی از سوزن نداشت، وارد اتاقی شد و خیلی راحت خون داد و بیرون آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    درد معده‌اش که ناشی از گرسنگی بود برایش عذاب‌آورتر از آن سوزن کوچکی بود که یک سرنگ خون از رگ‌هایش مکید.
    دو روزی طول می‌کشید جواب آزمایش بیاید.
    سعید سوار ماشین شد و رو به گلبرگ گفت:
    - خوبی؟

    گلبرگ با خجالت گفت: بله
    - حتما گرسنه‌ای، بریم یه جا ناهار بخوریم.
    گلبرگ واقعا ممنونش بود.
    انگار ترلان هم خوشحال بود که از سعید خواست صدای ضبط را بلند کند و آهنگی شاد در ماشین پخش شد.
    بعد از ناهار به پیشنهاد سعید رفتند تا حلقه بخرند و چون کارت مادر دست گلبرگ بود موافقت کرد.
    سعید انگار علاقه‌ای نداشت حلقه‌ی ست بخرند، گلبرگ هم اصراری نکرد و همانی را برای سعید خرید که انتخاب کرده بود.
    سعید هم حلقه ظریفی که به دست‌های ظریف گلبرگ می‌آمد برایش خرید.
    ترلان نمی‌توانست ذوق و هیجانش را پنهان کند و این گلبرگ را به خنده می‌‌انداخت.
    سعید دخترها را به خانه رساند و ترلان پس از تبریک بسیار به سمت خانه حرکت کرد.

    آن روزها همه هیجان داشتند؛ اما گلبرگ یک استرس هم مخلوط هیجانش وجود داشت که نمی‌دانست از کجا سرچشمه می‌گیرد!
    پای سفره عقد نشستند، خانواده‌هایشان بودند. همه از دامادی که گلبرگ انتخاب کرده بود راضی بودند و خانواده سعید هم انگار از عروس خوششان آمده بود.
    عاقد سه بار خطبه را خواند:
    - دوشیزه گلبرگ رادان آیا حاضرید با مهریه یک جلد کلام الله مجید، آینه و شعمدان و 100سکه طلا به عقد آقای سعید فروغی درآیید؟ بنده وکیلم؟
    گلبرگ سرش را پایین انداخت و همانطور که به سفره عقد سفیدصورتی زیبایش زل زده بود گفت:

    - با اجازه‌ی بزرگترهای مجلس و پدرم که بین جمع نیست، بله.
    صدای دست زدن و تبریک گفتن‌ها بلند شد، سعید هم بله داد و همه آمدند و به آنها تبریک گفتند.
    دست سعید که دستش را گرفت، بدنش لرزید.

    نجوایش زیر گوش گلبرگ به نظر لـ*ـذت بخش می‌‌آمد:
    - امروز چقدر خوشگل شدی.
    لبخندی پر از خجالت زد و گفت: ممنون.
    باورش نمیشد دیگر ازدواج کرده! باورش نمیشد سعید از امروز به بعد مردش است و او جای پدرش می‌تواند به او تکیه کند!

    یک هفته از عقدشان می‌گذشت و سعید تمام یک هفته را به گلبرگ سر می‌زد و یا تلفنی با هم در ارتباط بودند.
    هفته دوم ارتباطشان کم شد و هفته سوم حتی موبایلش هم خاموش بود.
    از پدرش که سراغش را گرفت کمی هول شد و گفت: رفته یه سفر کاری؛ اما گلبرگ نمی‌توانست باور کند بی‌خبر از او رفته باشد.

    دوهفته‌ای هیچ خبری ازش نبود تا بالاخره سروکله‌اش دم دانشگاه گلبرگ پیدا شد.
    گلبرگ اول متعجب شد اما سعی کرد با کم محلی به او بفهماند که از دستش دلخور است، سعید به سمتش آمد و صدایش کرد، جوابش را نداد.
    روبروی گلبرگ ایستاد و راهش را سد کرد:
    - گلبرگ این چه رفتاریه تو داری؟ چرا جوابم رو نمی‌دی؟

    با حرص گفت: به همون دلیل که تو جواب تلفن‌هام رو نمی‌دادی.
    و خواست از کنارش رد شود که سعید مانع شد و گفت:
    - عزیزم من یه سفر کاری بودم.
    - به من دروغ نگو سعید، اصلا اگر سفر کاری هم بودی نباید قبلش به من می‌گفتی؟ یا حداقل تلفن‌هام رو جواب می‌دادی؟
    سکوت سعید را که دید از کنارش گذشت.

    دو سه روزی سعید به همین ترتیب سراغش آمد؛ اما گلبرگ کم محلی می‌کرد تا بالاخره قبول کرد او را ببخشد.
    دو ماهی همه چیز خوب بود که باز رفتار‌های مشکوکش شروع شد.
    آن شب گلبرگ خانه‌شان دعوت بود و مادرش حسابی سنگ تمام گذاشته بود.
    گلبرگ به اتاق سعید رفت تا برای شام صدایش کند که از صدای آب متوجه شد حمام است.

    روی تخت دو نفره اتاقش نشست، اتاق بزرگی بود.
    صدای زنگ موبایلش از روی عسلی توجه‌اش را جلب کرد.
    زنگ پیام بود.
    ناخواسته برداشتش، قبلا رمزش را دیده بود، سرکی در گوشی‌اش کشید.
    با پیامی که خواند چند لحظه‌ای هنگ کرد.

    "محموله رو رسوندیم به طرف معامله، شاکی شد که چرا خودت نیومدی، می‌گفت واسه معاملات به این بزرگی اون هم شیشه باید خودت باشی، کلی باهاش سروکله زدم که برگردوندن محموله خطرناکه تا بالاخره قبول کرد که معامله انجام بشه"
    صدای سعید باعث شد گوشی از دستش بیفتد:
    - چه‌کار می‌کنی؟
    بلند شد و با تته پته گفت:
    - هیچ‌ کار.
    سعید گوشی را از روی زمین برداشت و با دیدن اس ام اس باز شده با چشم‌های ترسناکش به گلبرگ زل زد.
    ایستادن ضربان قلبش را حس کرد.
    غرید:
    - کی بهت اجازه داد به گوشی من دست بزنی؟
    ذهنش آنقدر درگیر پیام بود که جوابش را نداد.

    یعنی مردش قاچاقچی مواد است؟ نه، این امکان ندارد!
    بازویش که در دست سعید اسیر شد به خودش آمد:
    - دهنت باز بشه آتیشت می‌زنم.
    جوشش اشک را در چشم‌هایش حس کرد.
    چشم‌های به خون نشسته سعید چاره‌ای جز پذیرش نگذاشت برایش.

    صدای خورد شدن آینه و شکستن موبایل، جیغ گلبرگ را درآورد.
    صدای مادر سعید آمد: چی شده بچه‌ها؟
    سعید بدون اینکه چشم از گلبرگ بردارد گفت:
    - هیچی مامان جان الان میایم.
    و با چشم‌هایش برای دختر خط و نشان کشید.

    از اتاق بیرون رفتند.
    گلبرگ می‌ترسید از این مرد، مردی که دیگر نمی‌شناختش.
    سه روزی ندیدش و از این بابت راضی بود؛ اما انگار خیلی نمی‌توانست آرامش داشته باشد.

    ترلان هم تغییر رفتار ناگهانی گلبرگ را احساس کرده بود؛ اما گلبرگ جرات جواب دادن بهش را نداشت.
    داشتند به سمت ماشین ترلان می‌‌رفتند که صدای سعید متوقفشان کرد:
    - سلام
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    به سمتش چرخیدند.
    ترلان با لبخند جوابش را داد؛ اما گلبرگ فقط با ترس به چشم‌هایش که از آن شب هم ترسناک‌تر شده بود زل زد.
    با صدایش بدن گلبرگ یخ کرد:
    - گلبرگ، سوار ماشین شو، باید بریم جایی.
    مخالفت کرد: نه، داشتم با ترلان...
    تحکم صدای سعید خفه‌اش کرد:
    - سوار شو.
    ترلان با لبخند گفت:
    - خیلی خب، پس من می‌رم.

    بعد چشمکی زد و ادامه داد: خوش بگذره گلبرگ.
    خوش بگذرد؟!

    مگر می‌شد با این مرد که حالا هویتش برای او برملا شده بود، باشد و خوش بگذرد؟!
    با ترس سوار ماشین شد، راه افتاد.
    آنقدر قلب دختر شدید می‌زد که می‌ترسید صدایش حالش را لو دهد.
    مسیر برایش نا آشنا بود، با صدای لرزان گفت:
    - کجا می‌ریم؟!
    - یه جای خوب.

    - من نمی‌خوام برم جای خوب، من رو ببر خونه‌مون.
    - اول از همه می‌خوام بهت نشون بدم مجازات کسی که تو کارهام دخالت می‌کنه چیه، بعد هم کاری می‌کنم نتونی ازم جدا بشی.
    لرزش بدنش قابل کنترل نبود، وقتی سعید حالش را دید پوزخندی زد.
    جلوی یک آپارتمان نگه داشت.
    بازوی گلبرگ را گرفت و قبل از اینکه اعتراضی بکند او را به داخل پرت کرد.
    گلبرگ هق هقش را نمی‌توانست مهار کند، سعید در را بست و به سمتش آمد.
    دختر نمی‌دانست سعید چه می‌خواهد؛ اما دستش که به سمت دکمه‌های پیراهنش رفت صدایش در ذهنش اکو داد :
    "کاری می‌کنم نتونی ازم جدا بشی"

    ناتوان‌تر از هر زمانی پشت مبل پناه گرفت و نالید:
    - چه‌کار می‌کنی سعید؟
    - نترس عزیزم، خیلی بهت سخت نمی‌گیرم.
    قلب گلبرگ شروع به بی‌قراری کرد، اگر چند هفته پیش بود، اگر هنوز این مرد را به عنوان همسرش می‌خواست شاید الان برایش مهم نبود؛ اما او الان دیگر این مرد را نمی‌خواست.

    قدمی به سمت دختر آمد که گلبرگ داد زد:
    - نیا جلو.
    سعید پوزخند به لب به سمتش آمد.
    گلبرگ خواست مبل را دور بزند؛ اما سعید سریع‌تر از او بود و در یک حرکت ناگهانی گرفتش.
    نمی‌خواست، این آغـ*ـوش زوری را نمی‌خواست، آغوشی که برایش دیگر امنیت به ارمغان نمی‌آورد.

    گریه می‌کرد، هق می‌زد، التماس می‌کرد؛ اما این فقط سعید را جری‌تر می‌کرد.
    گلبرگ اسم خدا را صدا زد، کورسوی امیدی روشن شد.
    دست ناتوانش را بلند کرد، گلدان کنار میز را برداشت و با قدرتی که نمی‌دانست از کجا آمده بر سرش فرود آورد.
    بی‌حرکت شد، جسم سنگینش را کنار زد، بدنش درد می‌کرد، هق هق‌هایش خفه شده بود.
    به جسم نیمه جان سعید که غرق در خون بود چشم دوخت.
    احساس حالت تهوع می‌کرد، کاش سعید بد نمیشد، کاش می‌توانست این روزها را با خوشی بگذراند.
    مانتویش را که حالا چند تا از دکمه‌هایش کنده شده بود به تن کرد.
    شالش را بر سر انداخت و از خانه بیرون زد.

    با اورژانس تماس گرفت، نگاهی به کوچه انداخت، آدرس را داد.
    بدنش می‌لرزید، نه تنها به خاطر سعید؛ بلکه به خاطر کاری که خودش با مردش کرده بود.
    حس عذاب وجدان نداشت، شاید تقصیر خود سعید بود.
    یک تاکسی گرفت و آدرس خانه ترلان را داد.
    اگر به خانه بازمی‌گشت مادر حتما متوجه میشد.
    تمام راه سعی کرد هق هقش را پنهان کند اما قطره‌های درشت اشک که از چشمش فرو می‌ریخت قابل کنترل نبود.
    جلوی خانه نگه داشت، کرایه را حساب کرد و به آن سمت رفت، در را محکم کوبید، چگونه پنهان می‌کرد لرزش دستانش را؟!
    صدای خاله نیلی از آیفون آمد: کیه؟
    با صدای بغض‌دار گفت: خاله منم.
    - تویی گلبرگم؟ بیا تو.
    در را باز کرد و گلبرگ وارد شد، صدای جیغ ترلان آمد، به حیاط دوید وبا خوشحالی گفت:

    - گلبرگ تو...
    با دیدن چهره و حال خراب گلبرگ حرف در دهانش ماسید، با ترس به سمتش آمد و لب زد:
    - چی شده آبجی؟
    هق هق گلبرگ به هوا رفت، خودش را در آغوشش انداخت و هق زد.
    برای تمام بدبختی‌هایش!
    برای مردی که معلوم نیست مرده است یا زنده!
    صدای نگران نیلی آمد:
    - چی شده گلبرگ؟!

    از ترلان جدا شد، لبخند تصنعی زد و گفت:
    - هیچی خاله
    - برای هیچی این‌طوری گریه می‌کنی؟
    - سعید تصادف کرده، یکم نگرانم.

    زد به صورتش و گفت:
    - خدا مرگم بده، حالش خوبه؟
    - بله خوبه.

    - حالا بیا تو، چرا تو حیاط ایستادی؟
    از چشم‌های نگران ترلان پیدا بود حرف‌هایش را باور نکرده.
    وارد شدند و ترلان او را به اتاقش برد، خودش هم کنارش روی تخت نشست و گفت:
    - الان بهتری؟

    گلبرگ سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
    - پدرت و صالح کجان؟
    - صالح که مدرسه‌ست، پدرم هم تا شب سر کاره.
    در دل خدا را شکر کرد.
    در باز شد و خاله نیلی با دو لیوان شربت وارد شد، سینی را روی میز گذاشت و گفت:
    - بخور دخترم، یکم حالت جا بیاد.

    - خاله؟
    - جانم؟
    - به مادرم چیزی نگین، نمی‌خوام نگران بشه
    - باشه دخترم.
    - ممنون.
    از اتاق بیرون رفت.
    گلبرگ موبایلش را در آورد و با مادرش تماس گرفت و تمام تلاشش را کرد تا صدایش نلرزد، به او گفت تا شب اینجا می‌ماند و او هم موافقت کرد.
    تلفن را که قطع کرد با چشم‌های منتظر ترلان مواجه شد: چیه؟
    - تعریف کن چی شده؟ تو که با سعید بودی!
    لرزی که به تنش افتاد از چشم ترلان پنهان نماند.
    ترلان با نگرانی گفت:
    - وای تو رو خدا بگو چی شده؟!
    با یادآوری اتفاقی که ممکن بود بیفتد دوباره اشک در چشمانش جمع شد.
    با حال خراب و صدای لرزان تمام ماجرا را برای ترلان تعریف کرد، از همان ابتدا که متوجه شد سعید قاچاقچی است تا امروز که قصد تعـ*رض به او را داشت.
    تمام مدت ترلان هم پایش اشک ریخت، سخت بود تعریف کردنش اما سخنی از ترلان پنهان نداشت.
    جمله‌ی ترلان او را در فکر فرو برد:
    - باید ازش جدا بشی، نمیشه با همچین آدمی زندگی کرد.
    راست می‌گفت باید جدا شود، اما بعدش چه؟! چگونه با اسم زن مطلقه روزش را شب کند؟ اما اگر نخواهد جدا شود چگونه باید با سعید زندگی کند؟!

    خلافکاری که نان حلال بر سره سفره نمی‌آورد! مردی که امروز بی‌رحمانه به جانش افتاد. سعیدی که می‌ترسید از نامش!
    باید جدا شود به هر قیمتی که شده!
    ***
    صدای هق هقش او را به خودش آورد.
    تمام خاطراتش در آتش سوخته بود، آنقدر خاطراتش غمگین بود که آتش هم خاموش شد.
    روی زانوهایش نشست، چقدر خوب است که مادر می‌گذارد در حال خودش باشد.
    صدای پربغض ترلان آمد:
    - گلبرگ
    با چشم‌های سرخش نگاهش کرد، ترلان همانند گلبرگ زانو زد و او در آغـ*ـوش کشید.
    با صدای لرزان گفت:
    - خاله زنگ زد گفت حالت باز بد شده، نکن با خودت این‌کارو آبجی.

    - ترلان من اگه تو رو نداشتم چه‌کار می‌کردم؟!
    ازش جدا شد و با لحن خندانی که برای شاد کردن گلبرگ بود گفت:
    - سر می‌‌ذاشتی می‌مردی، مگه میشه بدون من اصلا؟!

    و پشت چشمی نازک کرد که گلبرگ بلند خندید.
    چقدر خوب است میان گریه بخندد.
    ترلان بلند شد، دست به کمر زد.
    به خاکستر‌های کنار حوض که باقی مانده‌ی آتش بود اشاره کرد و گفت:
    - حالا خرابکاری‌های شما رو چطوری جمع کنیم؟
    گلبرگ بلند شد، جعبه فلزی را از روی تخت برداشت و خاکسترها را با مشت‌های لرزانش در جعبه ریخت.
    خاطراتش بودند، زندگی سوخته‌اش بودند. مگر می‌شد آب گرفت رویش تا به جوی بروند؟!
    ترلان هم اعتراض نکرد. جعبه را بست و کنارحوض گذاشت. به کمک ترلان حیاط را تمیز کرد؛ اما رد سیاهی از آتش روی موزاییک‌های حیاط ماند، همانند ردی که بر پیشانی گلبرگ ماند بعد از طلاق از مردی که لیاقت عاشقانه‌هایش را نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا