- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
*****************************************
تصمیم گرفتم به این قهرو سکوت خاتمه بدمو برای اینکه زودتر از ایگلوم بندازمش بیرون راه و رسم زندگی توی قطبو بهش یاد بدم.
برای اینکه بهونه ای نداشته باشه، وقتی حسابی خوابیدو غذاو شیرشو هم خورد گفتم: گوش کن مرد یخی از امروز میخوام یادت بدم چجوری میتونی توی قطب جنوب روی پای خودت بایستیو اگه لازم شد تنهایی زندگی کنی.
لبشو کج کردو گفت: ولی من تنهایی زندگی کردنو دوست ندارم.
با تحکم گفتم: این به من مربوط نیست. تو توی ایگلوی من فقط یه مهمونی. تنها وظیفه ی من درقبال تو اینه که هرچی بلدم یادت بدم. همین. کار دیگه ای هم ازم برنمیاد.
فکری کردو گفت: اما من حالم زیاد خوب نیست. یعنی هنوز کاملن خوب نشدم.
بی حوصله گفتم: بلند شو. همراه من بیا.
از ایگلو زدم بیرون. چند دقیقه ای طول کشید تا بیاد.
با اخم گفتم: هیچوقت بدون چوب دستیت بیرون نیا.
- ما که قرار نیست شکار کنیم پس این چوب دستی به چه دردم میخوره؟
- این چوب دستی هم کمکت میکنه راه بریو توی راه رفتنای طولانی مدت خسته نشی و هم کمکت میکنه اگه اتفاقی افتاد از خودت دفاع کنی. ممکنه گاهی هم برای نجات حیوونی به درت بخوره. حتی اگه جایی گیر کردی و نتونستی راه برگشتتو پیدا کنی این چوب برای تو مثل یه پرچم میمونه. چون سفید نیست توی برفا که نگهش داری من میتونم راحتتر پیدات کنم.
سریع رفت تو و با چوب دستیش برگشت.
همونجوری که ادی به من یاد داده بود به عنوان درس اول رفتن تا ساحل دریا به تنهایی رو بهش آموزش دادم.
اما اون برعکس من شاگرد حرف گوش کنی نبودو مدام حرف میزد.
- اه. خسته شدم از این همه برف. راستی چرا برف سفیده؟ وای اونجارو یه چیزی حرکت کرد. وای یه پرنده. نگفته بودی اینجا پرنده هم هست. البته به جز من. هه هه هه. برام تو چندسالته؟ من چهل و یک سالمه. ولی تو این سن خیلی خوشتیپ و خوش قیافم. مگه نه؟ راستی نگفتی اهل کجایی؟ به قیافت میاد آسیایی باشی . اسمت عجیبه. اولین باره میشنوم. چرا همیشه کلاتو میذاری سرت؟ خسته نمی شی؟ نکنه کچلی خجالت میکشی کلاتو در بیاری؟ همیشه اینقدر ساکتی؟ نکنه هنوز با من قهری؟ ...
وقتی رسیدیم به ساحل به نفس نفس افتاده بود. اما هنوزم حرف میزد: کی رسیدیم؟ چقدر نزدیکه. واقعن...
وسط حرفش پریدمو گفتم: بشین همینجا. استراحت کن. بهتر که شدی خودت تنهایی برگرد ایگلو.
اینو گفتمو خواستم برگردم که گفت: نرو برام. من نمیتونم. چه جوری بیام؟
- اگه توی مسیر به جای دهنت از چشمات استفاده می کردی الان میتونستی تنهایی برگردی.
بعدم بدون توجه به حرفاش برگشتم ایگلو. زمان گذشت. یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت گذشته بودو اون هنوز برنگشته بود. چوب دستیمو برداشتمو به سمت ساحل رفتم. یه جایی توی مسیر از دور یه چوب بلند دیدم که انتهاش توی زمین فرو رفته بود.
وقتی به چوب رسیدم دیدمش. یه چاه کنده بودو توش نشسته بود.
با دیدن من ایستادو باهیجان گفت: برام. تو برگشتی؟ نتونستم راه خونمونو پیدا کنم. میدونستم که میای دنبالم.
به ایگلوی من گفته بود خونمون. واقعن که این آدم اشغالگره.
از چاله ی مسخرش بیرون اومدو روبروم ایستاد. بالبخند گفت: ببین چه خوب به حرفات گوش کردمو چوبو توی زمین فرو کردم که پیدام کنی! چاله رو هم برای این درست کردم که از شدت سرما کاسته بشه. یه دوست سرخپوست داشتم که نزدیک قطب شمال زندگی می کرد. میدونی اونا برای وقتایی که توی سرما گیر میوفتادن چیکار میکردن؟ یه چاله ی بزرگ میکندندو هرچند نفری که بودن همه باهم عـریـ*ـان میشدن. کاملا عـریـ*ـان. اونوقت توی چاله دراز میکشیدنو همدیگرو بغـ*ـل میکردن. دمای 37 درجه ی بدنوشون بهم منتقل میشدو کمتر سرمارو حس میکردن.
با شنیدن این جمله ایستادم. تا اونجا که ابروهام یاری می کردن اخمامو توی هم کردمو چند لحظه با عصبانیت نگاهش کردم. بعدشم به سمت ایگلو دویدم. اونم پشت سرم میدویدو صدام میکرد.
این مرد دیونه است. به چه اجازه ای اینقدر راحت بامن حرف میزنه؟ چی پیش خودش فکر کرده که چنین موضوعی رو به من میگه؟ منظورش چی بود.
یه گوشه نشستم. نفس زنان وارد ایگلو شدو گفت: دختر تو یه هو چت شد؟ من که حرف بدی نزدم. زدم؟
دلم نمیخواست به حرفاش گوش کنم. خودمو با کتاب خوندن مشغول کردم.
زمان که گذشت عصبانیتم فروکش کردو باخودم گفتم: این بیچاره که منظوری نداشته. میخواسته به اطلاعات عمومی من اضافه بشه.
بهش نگاه کردم. مثل یه شیر گرسنه افتاده بود به جون ماهیه توی ظرفش. انگار نه انگار که همین چندساعت پیش اینهمه غذا خورده بود. قیافه ی معصومی داشت. گفته بود چهل سالو رد کرده. اما صورتش جوونتر میزد.
آخرین لقمه رو که توی دهنش گذاشت سرشو بالا آورد. وقتی نگاهمون به هم گره خورد سرمو برگردوندمو با من و من گفتم: باید...باید...تنبلی رو بذاری کنار. خیلی چیزا هست که باید یاد بگیری.
مسیر ساحل تا ایگلو رو یه هفته تموم همراش رفتمو اومدمو بالاخره روز هشتم تونست مسیر بین ساحل تا ایگلو رو بدون افتادن، چاله کندنو هزارتا ادای دیگه خودش تنهایی توی کمتر از یه ساعت طی کنه.
دیر یاد گرفت اما مطمئن بودم که فراموش نمی کنه.
خوشحال از موفقیت اولین آزمونش رفت توی کیسه خوابشو گفت: میتونم یه کاغذ دیگه ازت قرض بگیرم؟
یه کاغذ بهش دادمو گفتم: کاغذام تموم میشن. دیگه بهت نمیدم.
همونجوری دراز کش شروع کرد به کشیدن. منم با کارای خودم مشغول شدم.
با صدای خروپفش سرمو بالا آوردم. نقاشی هنوز توی دستش بود.
منو کشیده بودو خودشو. توی یه مسیر درحال حرکت بودیم.
پایینش نوشته بود: تقدیم به برام که بهم یاد داد راه برم.
نقاشی رو آروم از دستش بیرون آوردمو گذاشتم لای خاطرات همون روز.
تصمیم گرفتم به این قهرو سکوت خاتمه بدمو برای اینکه زودتر از ایگلوم بندازمش بیرون راه و رسم زندگی توی قطبو بهش یاد بدم.
برای اینکه بهونه ای نداشته باشه، وقتی حسابی خوابیدو غذاو شیرشو هم خورد گفتم: گوش کن مرد یخی از امروز میخوام یادت بدم چجوری میتونی توی قطب جنوب روی پای خودت بایستیو اگه لازم شد تنهایی زندگی کنی.
لبشو کج کردو گفت: ولی من تنهایی زندگی کردنو دوست ندارم.
با تحکم گفتم: این به من مربوط نیست. تو توی ایگلوی من فقط یه مهمونی. تنها وظیفه ی من درقبال تو اینه که هرچی بلدم یادت بدم. همین. کار دیگه ای هم ازم برنمیاد.
فکری کردو گفت: اما من حالم زیاد خوب نیست. یعنی هنوز کاملن خوب نشدم.
بی حوصله گفتم: بلند شو. همراه من بیا.
از ایگلو زدم بیرون. چند دقیقه ای طول کشید تا بیاد.
با اخم گفتم: هیچوقت بدون چوب دستیت بیرون نیا.
- ما که قرار نیست شکار کنیم پس این چوب دستی به چه دردم میخوره؟
- این چوب دستی هم کمکت میکنه راه بریو توی راه رفتنای طولانی مدت خسته نشی و هم کمکت میکنه اگه اتفاقی افتاد از خودت دفاع کنی. ممکنه گاهی هم برای نجات حیوونی به درت بخوره. حتی اگه جایی گیر کردی و نتونستی راه برگشتتو پیدا کنی این چوب برای تو مثل یه پرچم میمونه. چون سفید نیست توی برفا که نگهش داری من میتونم راحتتر پیدات کنم.
سریع رفت تو و با چوب دستیش برگشت.
همونجوری که ادی به من یاد داده بود به عنوان درس اول رفتن تا ساحل دریا به تنهایی رو بهش آموزش دادم.
اما اون برعکس من شاگرد حرف گوش کنی نبودو مدام حرف میزد.
- اه. خسته شدم از این همه برف. راستی چرا برف سفیده؟ وای اونجارو یه چیزی حرکت کرد. وای یه پرنده. نگفته بودی اینجا پرنده هم هست. البته به جز من. هه هه هه. برام تو چندسالته؟ من چهل و یک سالمه. ولی تو این سن خیلی خوشتیپ و خوش قیافم. مگه نه؟ راستی نگفتی اهل کجایی؟ به قیافت میاد آسیایی باشی . اسمت عجیبه. اولین باره میشنوم. چرا همیشه کلاتو میذاری سرت؟ خسته نمی شی؟ نکنه کچلی خجالت میکشی کلاتو در بیاری؟ همیشه اینقدر ساکتی؟ نکنه هنوز با من قهری؟ ...
وقتی رسیدیم به ساحل به نفس نفس افتاده بود. اما هنوزم حرف میزد: کی رسیدیم؟ چقدر نزدیکه. واقعن...
وسط حرفش پریدمو گفتم: بشین همینجا. استراحت کن. بهتر که شدی خودت تنهایی برگرد ایگلو.
اینو گفتمو خواستم برگردم که گفت: نرو برام. من نمیتونم. چه جوری بیام؟
- اگه توی مسیر به جای دهنت از چشمات استفاده می کردی الان میتونستی تنهایی برگردی.
بعدم بدون توجه به حرفاش برگشتم ایگلو. زمان گذشت. یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت گذشته بودو اون هنوز برنگشته بود. چوب دستیمو برداشتمو به سمت ساحل رفتم. یه جایی توی مسیر از دور یه چوب بلند دیدم که انتهاش توی زمین فرو رفته بود.
وقتی به چوب رسیدم دیدمش. یه چاه کنده بودو توش نشسته بود.
با دیدن من ایستادو باهیجان گفت: برام. تو برگشتی؟ نتونستم راه خونمونو پیدا کنم. میدونستم که میای دنبالم.
به ایگلوی من گفته بود خونمون. واقعن که این آدم اشغالگره.
از چاله ی مسخرش بیرون اومدو روبروم ایستاد. بالبخند گفت: ببین چه خوب به حرفات گوش کردمو چوبو توی زمین فرو کردم که پیدام کنی! چاله رو هم برای این درست کردم که از شدت سرما کاسته بشه. یه دوست سرخپوست داشتم که نزدیک قطب شمال زندگی می کرد. میدونی اونا برای وقتایی که توی سرما گیر میوفتادن چیکار میکردن؟ یه چاله ی بزرگ میکندندو هرچند نفری که بودن همه باهم عـریـ*ـان میشدن. کاملا عـریـ*ـان. اونوقت توی چاله دراز میکشیدنو همدیگرو بغـ*ـل میکردن. دمای 37 درجه ی بدنوشون بهم منتقل میشدو کمتر سرمارو حس میکردن.
با شنیدن این جمله ایستادم. تا اونجا که ابروهام یاری می کردن اخمامو توی هم کردمو چند لحظه با عصبانیت نگاهش کردم. بعدشم به سمت ایگلو دویدم. اونم پشت سرم میدویدو صدام میکرد.
این مرد دیونه است. به چه اجازه ای اینقدر راحت بامن حرف میزنه؟ چی پیش خودش فکر کرده که چنین موضوعی رو به من میگه؟ منظورش چی بود.
یه گوشه نشستم. نفس زنان وارد ایگلو شدو گفت: دختر تو یه هو چت شد؟ من که حرف بدی نزدم. زدم؟
دلم نمیخواست به حرفاش گوش کنم. خودمو با کتاب خوندن مشغول کردم.
زمان که گذشت عصبانیتم فروکش کردو باخودم گفتم: این بیچاره که منظوری نداشته. میخواسته به اطلاعات عمومی من اضافه بشه.
بهش نگاه کردم. مثل یه شیر گرسنه افتاده بود به جون ماهیه توی ظرفش. انگار نه انگار که همین چندساعت پیش اینهمه غذا خورده بود. قیافه ی معصومی داشت. گفته بود چهل سالو رد کرده. اما صورتش جوونتر میزد.
آخرین لقمه رو که توی دهنش گذاشت سرشو بالا آورد. وقتی نگاهمون به هم گره خورد سرمو برگردوندمو با من و من گفتم: باید...باید...تنبلی رو بذاری کنار. خیلی چیزا هست که باید یاد بگیری.
مسیر ساحل تا ایگلو رو یه هفته تموم همراش رفتمو اومدمو بالاخره روز هشتم تونست مسیر بین ساحل تا ایگلو رو بدون افتادن، چاله کندنو هزارتا ادای دیگه خودش تنهایی توی کمتر از یه ساعت طی کنه.
دیر یاد گرفت اما مطمئن بودم که فراموش نمی کنه.
خوشحال از موفقیت اولین آزمونش رفت توی کیسه خوابشو گفت: میتونم یه کاغذ دیگه ازت قرض بگیرم؟
یه کاغذ بهش دادمو گفتم: کاغذام تموم میشن. دیگه بهت نمیدم.
همونجوری دراز کش شروع کرد به کشیدن. منم با کارای خودم مشغول شدم.
با صدای خروپفش سرمو بالا آوردم. نقاشی هنوز توی دستش بود.
منو کشیده بودو خودشو. توی یه مسیر درحال حرکت بودیم.
پایینش نوشته بود: تقدیم به برام که بهم یاد داد راه برم.
نقاشی رو آروم از دستش بیرون آوردمو گذاشتم لای خاطرات همون روز.
آخرین ویرایش توسط مدیر: