کامل شده رمان سفید مثل قطب جنوب زیبای من|نویسنده مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 8,070
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
*****************************************
تصمیم گرفتم به این قهرو سکوت خاتمه بدمو برای اینکه زودتر از ایگلوم بندازمش بیرون راه و رسم زندگی توی قطبو بهش یاد بدم.
برای اینکه بهونه ای نداشته باشه، وقتی حسابی خوابیدو غذاو شیرشو هم خورد گفتم: گوش کن مرد یخی از امروز میخوام یادت بدم چجوری میتونی توی قطب جنوب روی پای خودت بایستیو اگه لازم شد تنهایی زندگی کنی.
لبشو کج کردو گفت: ولی من تنهایی زندگی کردنو دوست ندارم.
با تحکم گفتم: این به من مربوط نیست. تو توی ایگلوی من فقط یه مهمونی. تنها وظیفه ی من درقبال تو اینه که هرچی بلدم یادت بدم. همین. کار دیگه ای هم ازم برنمیاد.
فکری کردو گفت: اما من حالم زیاد خوب نیست. یعنی هنوز کاملن خوب نشدم.
بی حوصله گفتم: بلند شو. همراه من بیا.
از ایگلو زدم بیرون. چند دقیقه ای طول کشید تا بیاد.
با اخم گفتم: هیچوقت بدون چوب دستیت بیرون نیا.
- ما که قرار نیست شکار کنیم پس این چوب دستی به چه دردم میخوره؟
- این چوب دستی هم کمکت میکنه راه بریو توی راه رفتنای طولانی مدت خسته نشی و هم کمکت میکنه اگه اتفاقی افتاد از خودت دفاع کنی. ممکنه گاهی هم برای نجات حیوونی به درت بخوره. حتی اگه جایی گیر کردی و نتونستی راه برگشتتو پیدا کنی این چوب برای تو مثل یه پرچم میمونه. چون سفید نیست توی برفا که نگهش داری من میتونم راحتتر پیدات کنم.
سریع رفت تو و با چوب دستیش برگشت.
همونجوری که ادی به من یاد داده بود به عنوان درس اول رفتن تا ساحل دریا به تنهایی رو بهش آموزش دادم.
اما اون برعکس من شاگرد حرف گوش کنی نبودو مدام حرف میزد.
- اه. خسته شدم از این همه برف. راستی چرا برف سفیده؟ وای اونجارو یه چیزی حرکت کرد. وای یه پرنده. نگفته بودی اینجا پرنده هم هست. البته به جز من. هه هه هه. برام تو چندسالته؟ من چهل و یک سالمه. ولی تو این سن خیلی خوشتیپ و خوش قیافم. مگه نه؟ راستی نگفتی اهل کجایی؟ به قیافت میاد آسیایی باشی . اسمت عجیبه. اولین باره میشنوم. چرا همیشه کلاتو میذاری سرت؟ خسته نمی شی؟ نکنه کچلی خجالت میکشی کلاتو در بیاری؟ همیشه اینقدر ساکتی؟ نکنه هنوز با من قهری؟ ...
وقتی رسیدیم به ساحل به نفس نفس افتاده بود. اما هنوزم حرف میزد: کی رسیدیم؟ چقدر نزدیکه. واقعن...
وسط حرفش پریدمو گفتم: بشین همینجا. استراحت کن. بهتر که شدی خودت تنهایی برگرد ایگلو.
اینو گفتمو خواستم برگردم که گفت: نرو برام. من نمیتونم. چه جوری بیام؟
- اگه توی مسیر به جای دهنت از چشمات استفاده می کردی الان میتونستی تنهایی برگردی.
بعدم بدون توجه به حرفاش برگشتم ایگلو. زمان گذشت. یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت گذشته بودو اون هنوز برنگشته بود. چوب دستیمو برداشتمو به سمت ساحل رفتم. یه جایی توی مسیر از دور یه چوب بلند دیدم که انتهاش توی زمین فرو رفته بود.
وقتی به چوب رسیدم دیدمش. یه چاه کنده بودو توش نشسته بود.
با دیدن من ایستادو باهیجان گفت: برام. تو برگشتی؟ نتونستم راه خونمونو پیدا کنم. میدونستم که میای دنبالم.
به ایگلوی من گفته بود خونمون. واقعن که این آدم اشغالگره.
از چاله ی مسخرش بیرون اومدو روبروم ایستاد. بالبخند گفت: ببین چه خوب به حرفات گوش کردمو چوبو توی زمین فرو کردم که پیدام کنی! چاله رو هم برای این درست کردم که از شدت سرما کاسته بشه. یه دوست سرخپوست داشتم که نزدیک قطب شمال زندگی می کرد. میدونی اونا برای وقتایی که توی سرما گیر میوفتادن چیکار میکردن؟ یه چاله ی بزرگ میکندندو هرچند نفری که بودن همه باهم عـریـ*ـان میشدن. کاملا عـریـ*ـان. اونوقت توی چاله دراز میکشیدنو همدیگرو بغـ*ـل میکردن. دمای 37 درجه ی بدنوشون بهم منتقل میشدو کمتر سرمارو حس میکردن.
با شنیدن این جمله ایستادم. تا اونجا که ابروهام یاری می کردن اخمامو توی هم کردمو چند لحظه با عصبانیت نگاهش کردم. بعدشم به سمت ایگلو دویدم. اونم پشت سرم میدویدو صدام میکرد.
این مرد دیونه است. به چه اجازه ای اینقدر راحت بامن حرف میزنه؟ چی پیش خودش فکر کرده که چنین موضوعی رو به من میگه؟ منظورش چی بود.
یه گوشه نشستم. نفس زنان وارد ایگلو شدو گفت: دختر تو یه هو چت شد؟ من که حرف بدی نزدم. زدم؟
دلم نمیخواست به حرفاش گوش کنم. خودمو با کتاب خوندن مشغول کردم.
زمان که گذشت عصبانیتم فروکش کردو باخودم گفتم: این بیچاره که منظوری نداشته. میخواسته به اطلاعات عمومی من اضافه بشه.
بهش نگاه کردم. مثل یه شیر گرسنه افتاده بود به جون ماهیه توی ظرفش. انگار نه انگار که همین چندساعت پیش اینهمه غذا خورده بود. قیافه ی معصومی داشت. گفته بود چهل سالو رد کرده. اما صورتش جوونتر میزد.
آخرین لقمه رو که توی دهنش گذاشت سرشو بالا آورد. وقتی نگاهمون به هم گره خورد سرمو برگردوندمو با من و من گفتم: باید...باید...تنبلی رو بذاری کنار. خیلی چیزا هست که باید یاد بگیری.
مسیر ساحل تا ایگلو رو یه هفته تموم همراش رفتمو اومدمو بالاخره روز هشتم تونست مسیر بین ساحل تا ایگلو رو بدون افتادن، چاله کندنو هزارتا ادای دیگه خودش تنهایی توی کمتر از یه ساعت طی کنه.
دیر یاد گرفت اما مطمئن بودم که فراموش نمی کنه.
خوشحال از موفقیت اولین آزمونش رفت توی کیسه خوابشو گفت: میتونم یه کاغذ دیگه ازت قرض بگیرم؟
یه کاغذ بهش دادمو گفتم: کاغذام تموم میشن. دیگه بهت نمیدم.
همونجوری دراز کش شروع کرد به کشیدن. منم با کارای خودم مشغول شدم.
با صدای خروپفش سرمو بالا آوردم. نقاشی هنوز توی دستش بود.
منو کشیده بودو خودشو. توی یه مسیر درحال حرکت بودیم.
پایینش نوشته بود: تقدیم به برام که بهم یاد داد راه برم.
نقاشی رو آروم از دستش بیرون آوردمو گذاشتم لای خاطرات همون روز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    از خواب بیدرا شدمو کش و قوسی به بدنم دادم. به کیسه ی خواب تاشدش نگاه کردم. اثری از خودش نبود. کلاه پالتومو روی سرم محکم کردم. هنوز بلند نشده بودم که هراسونو با دادو فریاد وارد ایگلو شد.
    درحالی که نفس نفس میزد با صدای بلند گفت: برام، برام، پاشو، پاشو ببین چی پیدا کردم. بدو. بدو.
    اینقدر هول بود که به منم استرس وارد شد. چ.ب دستیممو برداشتمو به سرعت از ایگلو خارج شدم. همراه با هم به سمت ساحل دویدیم.
    توی ساحل یه نهنگ بزرگ افتاده بود. بالای سر نهنگ که رسیدیم با خوشحالی گفت: چقدر غذا. تا چندماه تامینیم. یوهو، خیلی زیاده.
    کنار نهنگ نشستمو گفتم: شاید زنده باشه. باید مطمئن شیم مرده. شاید به کمک نیاز داشته باشه.
    دستمو روی نهنگ گذاشتم.
    احساس کردم جون داره. کمی آب آوردمو بالای سرش ریختم جایی که برای نفس کشیدن یه سوراخ هست. مقدار خیلی کمی آب افشره شد و این یعنی نهنگ زندست. با عجله گفتم: زود باش. باید برش گردونیم توی آب.
    با تعجب نگاهم کردو گفت: دختر تو دیونه ای. میخوای به این نهنگ قاتل کمک کنی؟ اون مرده. کمک تو فایده ای نداره.
    با اخم گفتم: تورو هم وقتی پیدا کردم فقط دودرصد احتمال زنده بودنت بود اما الان زنده ای. در ضمن این نهنگ، نهنگ قاتل نیست. این یه نهنگ Humpbacke. نمرده. نفس میکشه. ما چند ساعت پیش هم تو ساحل بودیم این نهنگ اینجا نبود. مشخصه خیلی وقت نیست که از دریا بیرون افتاده.
    بعدش شروع کردم به زور زدن. با تعجب یه گوشه ایستادو گفت: تو نمیتونی به تنهایی یه نهنگ 20متری رو هل بدی.
    همونجوری که سعی داشتم به نهنگ کمک کنم داد زدم: پس بیا کمکم کن.
    اونم شروع کردن به هل دادن. از نهنگ فاصله گرفتمو گفتم: اینجوری فایده نداره. من میرم طناب بیارم. تا من میام آب بریز رو سر نهنگ.
    به سمت ایگلو دویدمو طنابو آوردم.
    با دیدنم گفت: برام الان دیگه مطمئنم مرده. آب میریزم فواره نمی کنه.
    به سرعت خودمو به دم نهنگ رسوندمو گفتم: شاید امیدی باشه.
    طنابو به دمش بستمو شروع کردم به کشیدن. زور میزدم اما حتی یه سانتی متر هم جابجا نمی شدم.
    طنابو از دستم کشید. به طناب توی دستش نگاه کردمو گفتم: چیکار میکنی؟
    آروم گفت: برام اون مرده. کاری از دست ما بر نمیاد. اون خیلی از ما سنگینتره.
    به سمت سر نهنگ دویدمو گفتم: شاید اگه مدام آب بریزیم روی سرش فایده ای داشته باشه.
    سعی کردم به سمت دریا بدومم تا آب بیارم.
    روبروم ایستادو خیره بهم نگاه کرد.
    دوباره با صدای آرومی گفت: فایده نداره برام.
    راست میگفت. نمیشد کاری کرد. اون مرده بود.
    روی زمین کنار نهنگ نشستمو به نهنگ کرده زل زدم. اونم روبروم نشست. با لبخند گفت: من فک می کردم همه ی نهنگای قطب جنوب نهنگ قاتلن.
    همونجوری که به نهنگ نگاه می کردم گفتم: نه، توی قطب چند نوع نهنگ وجود داره: نهنگ قاتل، Humpback، منیک، اسپرم و آبی. که همیناهم هرکدوم چند دسته میشن. اما نهنگای قاتل کاملا واضحن. رنگ سیاه و سفید دارن.
    بهش زل زدمو گفتم: میدونستی نهنگا مثل آدما پستاندارن؟
    با لبخند گفت: نه نمیدونستم.
    ادامه دادم: باور نمی شه نهنگا چقدر مهمو مفیدن. حتی بعضی از نهنگا مدفوعشون هم برای رشد فیتو پلانکتونها که اول زنجیره ی غذایی دریا هستن مفیده.
    پرسید: چرا به نهنگ قاتل میگن قاتل؟ یعنی آدما رو می کشه؟
    - بخاطر عادات غذاییشه. ماهی ها، شیردریایی، نرمتنان، سمور دریایی و توی قطب شمال گاهی گوزن و خرس قطبی هم میتونن منبع غذایی نهنگای قاتل باشن. حتی در یه مورد هم توی شکم نهنگ قاتل یه نهنگ قاتل دیگه پیدا شد. البته معمولا هم جنسای خودشونو نمی خورنو جانور شناسا فرضو بر این گذاشتن که احتمالا لاشه ی یه نهنگ مرده رو خورده. ولی یه چیز جالبو باید بدونی آدمها به این نهنگ میگن قاتل در صورتی که خود انسانها تعداد زیادی از این نهنگارو شکار میکنن. چه برای تحقیق چه برای خوردن. به طوری که این گونه در خطره. اما حتی یه مورد هم گزارش نشده که این نهنگا به آدمی حمله کرده باشن یا آدمی رو خورده باشن. در ضمن تمام اون چیزایی که نهنگا میخورن آدمها هم میخورن. حالا تو به من بگو قاتل صفت مناسب این نهنگاست یا ما آدما؟
    سری تکون دادو گفت: تو درست می گی.
    بعد نگاهی به نهنگ مرده کردو گفت: حالا باید با این چکار کنیم؟
    به ماهی خیره شدمو گفتم: درس امروزت تامین مواد خوراکیه. هنوز شروع نشده قبول شدی.
    خندیدو گفت: وای که چقدر دلم میخواد مزه ی گوشت این ماهی رو بچشم.
    - پس چرا معطلی. برو اره و چاقوی منو از توی ایگلو بیار که خیلی کار داریم.
    نهنگ بیچاره تقریبا شش متر ارتفاع داشت. مثل دوتا قصاب با اره و چاقو به جونش افتادیم. گوشتها، چربی ها، محتویات معده و پوستشو تا اونجا که میشد جدا کردیم. مقداری از استخووناشوم هم جمع کردیمو انبار کوچیک ایگلورو حسابی پر کردیم. بیش از ده ساعت درگیر بودیم. سرتاپامون شده بود خون. هنوز مقدار کوچیکی از صابونم مونده بود. دلم میخواست یکم تر و تمیز بشم.
    به مرد یخی که از شدت خستگی یه گوشه ولو شده بود نگاه کردم.
    با چوب دستیم بهش زدمو گفتم: نمی خوای بری اطراف ایگلو یه چرخی بزنی؟
    با تعجب گفت: من دارم از خستگی میمیرم. فقط میخوام بمیرم.
    دوباره با چوب دستیم بهش زدمو گفتم: پاشو ببینم. رو بیرونو تا نیم ساعت دیگه برنگرد.
    بی حال گفت: خوب چرا؟
    - هیچی. فقط میخوام نیم ساعت تنها باشم.
    کلافه و عصبانی بلند شد. چوب دستیشو برداشتو در حالی که غر میزد رفت بیرون. به سرعت پالتومو در آوردم. با مقداری آب که گرم کرده بودمو صابون کوچیکم دست و رومو موهامو شستم. گیسمو باز کرده بودم که بهتر بشورمش. تو این مدتی که مرد یخی توی ایگلوم بود حتی موهامو هم نتونسته بودم شونه کنم. برسمو برداشتمو پشت به در ایگلو نشستمو شروع کردم به شونه کردن.
    کارم که تموم شد موهامو مثل قبل گیس کردمو بلند شدم که پالتومو بپوشم که متوجه شدم مرد یخی پشت سرمه داره بهم خیره نگاه می کنه. به سرعت پالتومو پوشیدمو کلاه پالتومو سرم گذاشتم. عصبانی داد زدم: مگه نگفتم نیا تو. به چه اجازه ای اومدی؟ چرا بهم خیره شدی؟
    انگار تازه به خودش اومد، گفت: معذرت میخوام.
    عصبانی داد زدمو گفتم: پذیرفته نیست.
    چوب دستیمو برداشتمو از ایگلو زدم بیرون.
    شروع کردم به راه رفتنو حرف زدن با خودم.
    - برام آروم باش. چیزی نشده که.
    - چیزی نشده. یه مرد غریبه سر و موی منو دیده. اونوقت تو میگی چیزی نشده.
    - برام دست بردار. اینجا قطبه. بیخیال این حرفا. درضمن این مرد تو کشور خودش کلی زن دیده با پوشش های مختلف. دیدن گیس بی ریخت تو هیچ تاثیری روش نداره. اصلا زن بودن تو براش مهم نیست. اون نزدیک یه ماهه که باتو زندگی میکنه اما هیچ خطایی نکرده.
    - قطب یا فضا یا هرجای دیگه ای. فرقی نمی کنه. به هرحال من یه مسلمونمو اون باید بیشتر حواسشو جمع کنه. لعنتی.
    بعد از اینکه با خودم حرف زدمو آرومتر شدم برگشتم ایگلو. مثل یه بچه ی دوساله آرومو عمیق خوابیده بود.
    یاد افتاد به اداهایی که موقع برش نهنگ از خودش درمیاورد. یه تیکه گوشت نهنگو به دهنش نزدیک میکردو با صدای بلند و خنده دار میگفت: من یه قاتلم. یو ها ها ها.
    با یادآوری دلقک بازیاش لبخند زدم. این مرد میتونه منو بخندونه. بعد از دو سال.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اینقدر تند تند غذا میخورد که باعث شد خیره بهش نگاه کنم.
    با اینکه همه ی حواسش پیش خوردن بود اما سنگینی نگاهمو حس کردو سرشو بالا آورد.
    با دهن پر از غذا پرسید: چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟
    نگاهمو ازش گرفتمو گفتم: اگه وقتی انبارت پر از غذاست اینجوری با میـ*ـل غذا بخوری، خیلی زود ذخیرت تموم میشه و بدون غذا میمونی. باید بدنتو به کم خوردن عادت بدی. شاید یه روزایی برسه که روزها و هفته ها غذایی برای خوردن پیدا نکنی.
    غذای توی دهنشو قورت دادو گفت: من به اندازه غذا میخورم. تویی که خیلی کم غذا میخوری. تازشم انبارمون فعلا پره پره.
    بعدشم دوباره شروع کردن به تند تند خوردن.
    غذاش که تموم شد ولو شد. دستی روی شکمش کشیدو گفت: آخیش. خیلی خوشمزه بود.
    یه هو ازجاش پریدو گفت: برام یه چیزی به ذهنم رسید.
    بدون توجه به حرفاش بلند شدمو ظرفای غذارو جمع کردم. دنبالم راه افتادو با هیجان ادامه داد: بیا یه سورتمه درست کنیم.
    سکوتمو که دید گفت: توی قطب شمال همه ی اسکیموها یه دونه دارن.
    کاغذو مدادمو برداشتمو یه گوشه نشستم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: ما اسکیمو نیستیم. اینجاهم قطب شما نیست. اینجا نه چوبی هست برای ساخت سورتمه و نه سگی برای کشیدنش. توی شمال درخت هست. پوشش گیاهیش با اینجا متفاوته. اینجا همین چوبای دستیمون هم مثل یه گنج باارزشه.
    روبروم نشستو گفت: به جای چوب از استخونای نهنگی که هفته ی پیش پیدا کردیم استفاده می کنیم. به سگ هم نیازی نیست. یه کاریش می کنیم.
    با اخم گفتم: توکارای مهمتر داری. هنوز یاد نگرفتی ایگلو بسازی. باید زودتر...
    بلند شدو گفت: بعدا یاد میگیرم.
    بدو بدو از ایگلو زد بیرون. هرچند که بخاطر انجام کار بیخود عصبیم میکرد اما چون سرگرم ساخت به قول خودش سورتمه بود کمتر با سرو صداش مزاحمم میشد و این خوشحال کننده بود.
    من میرفتم ساحلو برمیگشتم اون درحال ساخت سورتمه بود. دنبال پنگوئنا میرفتمو برمیگشتم اون هنوز درگیر بود. من میخوابیدمو بیدار میشدمو اون دست از کارش نمی کشید.
    داشتم با سازم ورمیرفتم که یه هو پرید داخلو با هیجان گفت: برام بدو بیا. پاشو
    دلم نمی خواست بهش اهمیت بدم. بازم با سازم مشغول شدم.
    طنابمو برداشتو روبروم زانو زد.
    - برام خواهش میکنم. پاشو دیگه. بیا.
    دستاشو به حالت التماس توی هم گره کرده بودو با لب آویزون بهم زل زده بود.
    وای بلندی گفتمو بلند شدم.
    منو به سمت سورتمه ای که ساخته بود برد. انصافا بدون کمترین امکانات بهنرین سورتمه ی ممکنو ساخته بود.
    با تحسین به سورتمه نگاه کردمو گفتم: خوبه.
    - فقط همین؟
    سرمو تکون دادمو گفتم: باشه. خیلی خوبه.
    بدون حرف دیگه ای به سمت ایگلو حرکت کردم. مقابلم ایستادو گفت: کجا؟ هنوز امتحانش نکردیم که.
    با بهت نگاش کردمو اون ادامه داد: بشین روی سورتمه.
    تردیدمو که دید دوباره حالت ملتمسانه به خودش گرفت. سوار سورتمه شدمو با عصبانیت گفتم: خوبه الان؟ الان دیگه اجازه میدی برم؟
    خم شد. طنابو به نوک سورتمه بستو گفت: سورتمه رو محکم بگیر.
    ایستادو شروع کرد به کشیدن. اولش آروم میرفتو منم غر میزدم.
    - واقعا تو یه دلقکی. این مسخرست. بایست. میخوام برگردم تو ایگلو.
    بدون توجه به من سرعتشو بیشتر کرد. خوشم اومده بود. باد با سرعت به صورتم میخورد. اما به روی خودم نیاوردم که حسابی دارم لـ*ـذت میبرم.
    سرعتشو بازم بیشتر کردو اما یه دفعه افتادو منم با سورتمه یه وری شدم.
    بدنم درد گرفته بود. نگران شد. بالای سرم نشستو گفت: برام طوریت شد؟ خوبی؟
    با خشم نگاهش کردمو گفتم: می کشمت دیونه.
    یه گلوله ی یخی درست کردمو به سمتش پرتاب کردم. ازم فرار کردو با خنده گفت: نزن. نزن.
    یه گلوله ی دیگه درست کردم اما قبل از اینکه پرتابش کنم اون گوله ی بزرگتری به سمتم پرتاب کرد.
    جیغ زدمو دنبالش کردم. با خنده میدویدو منم دنبالش میدویدم. وسط دویدنا یه هو روی زمین افتاد. بالای سرش ایستادمو گفتم: بلند شو ببینم. ادا در نیار. هیچیت نشده. پاشو که میخوام بکشمت.
    تکون نمیخورد. احساس کردم نفس نمیکشه. روی زمین بالای سرش نشستم. تکون نمی خورد. نفس نمی کشید. نگران گفتم: پاشو. پاشو. جاگر خواهش میکنم. جاگر.
    قلبم تندو تند میزد. مغزم یه لحظه متوقف شد. من نمیخواستم اون بمیره. همونجوری که بهش زل زده بودم چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد.
    فاصلمون خیلی کم بود. گرمای نفساشو روی صورتم حس میکردم. خیلی وقت بود چنین گرمایی رو حس نکرده بودم.
    برای اینکه بیشتر تو اون حالت نباشیم پرسیدم: خوبی؟
    نشستو خیلی آروم گفت: معذرت میخوام. سرکاری بود.
    عصبانی بلند شدمو با پا سورتمشو یه گوشه پرتاب کردمو به سمت ایگلو دویدم. تا 48ساعت بعدشم باهاش حرف نزدم.
    احساس کردم تو اون 48ساعت یه جوری شده. آروم شده بود. برای معذرت خواهی یا آشتی پیش قدم نمی شد.
    مدت تنبیهش که تموم شد بهش گفتم: باید ایگلوتو زودتر بسازی.
    پرسید: یادم میدی؟
    - اره رو بردارو دنبالم بیا.
    باهم رفتیم بیرون از ایگلو و براش توضیح دادم که چه یخی برای ساخت ایگلو مناسبه. یکی دو تیکه یخ با اره بریدمو ازش خواستم اونم اینکارو بکنه. خیلی زود و حتی بهتر از من ساخت تیکه های مکعبی شکلو یاد گرفت.
    وقتی تعداد زیادی مکعب مستطیل یخی ساختیم حسابی خسته بودیم. از اونجا که دلم میخواست ایگلوشو خوب و مرتب تمیز کنه ادامه ی کارو موکول کردم به بعد از چند ساعت خوابیدن و استراحت کردن.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اول براش توضیح دادم که چطور باید ایگلو رو ساخت. یک سطح دایره ای که همینطور که بالا میره به قطعات کوچیکتر نیاز پیدا میکنه. نیاز به یه انبار هست در هر ایگلو که میتونه کوچیکتر از قسمت نشیمن باشه. و هر ایگلو در بالا نیاز به دودکش کوچیکی داره. تمام درزهای بین قطعات یخی باید توسط برف پوشیده بشه. در ایگلو کوچیکه و برای وارد شدن به ایگلو باید سـ*ـینه خیز حرکت کرد. راهروی کوچیکی بین در و نشیمن وجود داره. میشه درو با پوست حیونات پوشوند که از ورود هوا جلوگیری کرد. در ظاهر یه ایگلو بخاطر اینکه با برف ساخته میشه یه خونه ی خیلی سرده اما گرمایی که توی ایگلو ایجاد میشه رو هیچ آتیشی نمی تونه تولید کنه.
    و بعد شروع کردیم به کار عملی، جاگر قطعات یخی رو به دست من میدادو من می چیدم. هنوز تکه های پایه رو گذاشته بودم که گفت: برام اجازه بده من بچینمشون. تو قطعاتو بده دستم.
    و شروع به چیدن کرد. به جرات میشه گفت اگه به جای خلبانی میرفت دنبال ساختمون سازی الان بهترین معمار دنیا بود.
    حیف که آدم تنبلی بود. پایه های ایگلورو که چیدیم دستشو به کمرش گذاشتو گفت: وای برام من خسته شدم. گشنمه.
    با اخم گفتم: هنوز دوساعت هم نیست شروع کردیم. خیلی کار داریم. زود باش.
    وسط ایگلوی نیمه ساز دراز کشید. چشماشو بستو گفت: نمی خوام. خسته شدم.
    من میخواستم زودتر ایگلوشو بسازه و از ایگلوی من بره بیرون. اونوقت اون تنبلی می کرد.
    بدون توجه به اداهاشو لوس بازیاش خودم دست به کار شدمو یخهارو روی هم میچیدم. سنگین بودن اما من به کارم ادامه میدادم.
    یه دور کامل یخ چیدمو خواستم ردیف بالایی رو بذارم. قالب یخی که بلند کرده بودم زیادی سنگین بود. با اینکه خیلی زور زدم نتونستم بذارمش بالا. دو تا دست از پشت سرم دوطرف یخ قرار گرفتو یخ روی جای خودش تو دیوار ایگلو قرار گرفت. از اونهمه نزدیکی حس عجیبی پیدا کردم. به سرعت برگشتم اما توسط دستای اون محصور شده بودم. فقط نیم قدم بامن فصله داشتو دستاش دوطرفمو احاطه کرده بود. صدای نفساشو میشنیدمو دوباره اون گرمارو حس کردم. گرمای نفساش.
    سرمو پایین انداختم. تحمل نگاهشون نداشتم. تقریبا نفسم داشت بند میود. زیر لب خیلی آروم گفتم: بذار برم.
    کمی مکث کرد اما بعد دستاش افتادو قدمی ازم فاصله گرفت.
    به محض برداشتن حصار دستاش فرار کردم. توی ایگلو نشستمو سعی کردم منظمو آروم نفس بکشم. نمی شد.
    شروع کردم به حرف زدن با خودم.
    - برام نباید جوری وانمود کنی که بفهمه از نزدیکی با اون میترسی. دو دسته آدم ترسو داریم. آدم ترسویی که میترسه و ترسشو نشون میده. آدم ترسویی که میترسه اما ظاهرشو حفظ میکنه و هیچکس نمیفهمه که ترسیده. دسته ی اول هم درد ترسو تحمل میکنه و هم به عنوان یه آدم ترسو شناخته میشه. دسته ی دوم درد ترسو تحمل میکنه اما هیچکس بهش نمی گـه ترسو. وقتی که یه آدم بشنوه که دربارش میگن شجاعه حتی اگه واقعن شجاعتی نداشته باشه به خودش القا میکنه که نباید بترسه.
    - منظورت چیه؟
    - منظورم اینه که نشون نده که میترسی. نذار بهت نزدیک بشه اما اگرم شد خیلی واکنش شدید نشون نده. مثل الان که مثل یه دختر چهارده ساله یه گوشه نشستی و مدام به اون فکر می کنی.
    - مسخرست، من به اون فکر نمی کنم. اصلا هم برام مهم نیست.
    بیشتر از یک ساعت باخودم درگیر بودم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که زودتر کمک کنم تا ایگلو ساخته بشه و از شرش راحت بشم. هرچند که به اصرار اون ایگلوش تا ایگلوی من فقط چندمتر فاصله داشت.
    به ایگلوی نیمه سازش که رسیدم اثری ازش نبود. تنبل بازم از کار در رفته بود.
    شروع کردم به چیدن تیکه های یخ. بیشتر از سه ساعت مشغول بودمو از جاگر خبری نشد. با خودم گفتم: حتما رفته توی ایگلو و خوابیده.
    وارد ایگلو شدم اما ندیدمش.
    یکی دو ساعت دیگه هم گذشت اما خبری نشد. دلشوره گرفتم. دچار چندگانگی شدم. یه دفعه میگفتم: چه بهتر که نیست. احتمالا رفته. از شرش راحت شدم.
    یه دفعه میگفتم: نکنه بلایی سرش اومده باشه. نکنه یه گوشه افتاده و یخ زده.
    تصمیم گرفتم تا ساحل برم. شاید اونجا پیداش میکردم.
    از دور دیدمش. رو به دریا نشسته بودو سرش پایین بود. نزدیکش که رسیدم سرشو بالا آوردو بهم نگاه کرد.
    توی دستش یه تعدادی کاغذ بودو مداد من. با اخم گفتم: پس بگو چرا کاغذای من داره تموم میشه.
    به کاغذای توی دستش زل زدو گفت: معذرت میخوام.
    به زبون ایرانی گفتم: خل و چل پررو.
    بهم خیره شدو گفت: چی گفتی؟ به زبون خودت گفتی؟
    سعی کرد جمله ی منو تکرار کنه. از طرز حرف زدنش خندم گرفت. نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم.
    خوشحال ایستادو گفت: وای برام. تو بالاخره خندیدی. خیلی خوبه.
    دوباره جمله ی " خل و چل پررو " رو تکرار کرد. منم بازم خندیدم. بیشتر از یه لبخند.
    بیچاره نمیدونست بهش فحش دادم. تارسیدن به ایگلو بیشتر از بیست بار این جمله رو تکرار کرد تا منو بخندونه.
    وقتی رسیدیم به ایگلوی نیمه سازش گفت: تنهایی این همه رو درست کردی؟ معذرت میخوام.
    اخم کردم. اما عصبانی نبودم. خیلی هم خوشحال بودم. با اخم ساختگی گفتم: باید تنبلی رو بذاری کنارو زودتر بسازیش.
    عمیق نگاهم کردو گفت: اگه تو کمکم نکنی نمی تونم.
    بازم اخم کردم. اما توی دلم حال خوبی داشتم. حالی که برای بار اول توی زندگی جدیدم تجربه میکردم. حال خوب.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    با کلی دادو هوار از خواب بیدارش کردم. مثل یه خرس خوابیده بود.
    چشماشو مالیدو گفت: دختر تو چطوری میتونی اینقدر کم بخوابی. من خستم. میخوام بخوابم.
    - بسه. پاشو. بیشتر از ده ساعته که خوابیدی. ساخت ایگلو باید دوروز پیش تموم میشد. چرا اینقدر تنبلی میکنی؟ پاشو.
    بالاخره بلند شد. خیلی بهم ریخته بود. موهاشو ریشاش حسابی بلند شده بود. آدمو یاد جنگلیا می انداخت.
    با اینکه ایستاده بود اما هنوز گیج خواب بود. چوب دستیشو دستش دادمو خودم از ایگلو زدم بیرون.
    چیزی به تموم شدن ایگلوش نمونده بود اما مدام تنبلی میکرد. انگار نمیخواست ساخت ایگلو تموم بشه و شاید من اینجوری فکر میکردم.
    ایگلوی اون خیلی مرتب تر و دقیقتر از ایگلوی من ساخته شده بود.
    شروع به کار کردمو بالاخره اونم اومد. چندساعتی کار کردیم. من در سکوتو اون در حال آواز خوندن. بالاخره تموم شد. یه ایگلوی کامل و تروتمیز.
    کنارهم با فاصله از ایگلو ایستادیمو به هنرمون زل زدیم.
    پرسید: به نظرت زیادی بزرگ نیست برای یه نفر؟
    جواب دادم: نه. به نظر من که برای آدمی با قد تو خیلی هم مناسبه.
    - الان تو از من تعریف کردی؟
    فیگور گرفتو گفت: هردختری که منو میبینه همینجوری از من تعریف می کنه.
    با اخم گفتم: من تعریف نکردم. فقط گفتم تو زیادی درازی. تازه اینجوری که تو داری غذا میخوری بزودی چاق هم میشی. مثل یه خرس. اینجا برات مناسبه.
    - من زیاد نمیخورم. خیلی کم میخوری.
    بدون اینکه چیزی بگم فقط اخممو بیشتر کردم.
    دوباره گفت: برام به نظرت ردیف دوم و سوم خیلی بد نشده. اصلا همخونی نداره.
    داد زدم: چون وقتی من داشتم اون دو ردیفو درست میکردم شما مثل خرس قطبی خوابیده بودی. در ضمن خیلی هم خوب شده. اگه جاییش بده ردیف آخریه.
    - واقعا برام تو متوجه ی توانایی های من نیستی. ردیف آخر کاملترین قسمت اون ایگلوهه چون من تنهایی درستش کردم. بدون مزاحمت تو.
    عصبانی شدمو گفتم: تو به لطف و کمک من میگی مزاحمت؟
    دنبال چیزی گشتم که بتونم باهاش بزنمش. چیزی پیدا نکردم. به ناچار خم شدمو یه گلوله ی یخی درست کردمو به سمتش نشونه گرفتم. جاخالی داد و شروع کرد به دویدن. یکم که دور شد یه گوله برفی دیگه درست کردم اما قبل از اینکه بهش بزنم اون یه گلوله ی بزرگتر به سمتم نشونه گرفت. پهن زمین شدم. با عصبانیت کلی دنبالش دویدم اما موفق نشدم بزنمش. اون میدویدو میخندید. وقتی دوتاییمون خسته شدیمو به نفس نفس افتادیم هردومون روی زمین سرزمینم ولو شدیم.
    بریده بریده گفت: برام...برام...بیا بریم...تو ایگلومون
    بدون اینکه مخالفت کنم باهم رفتیم توی ایگلو. شیر گرم خوردیمو قرار گذاشتیم بعد از چندساعت استراحت وسایلی که مورد نیازشه به ایگلوی اون منتقل کنیم.
    کیسه ی خوابشو پهن کردو دراز کشید. منم پتومو برداشتو یه گوشه ی ایگلو دراز کشیدم.
    چشمامو تازه بسته بودم که صدام کرد: برام خوابی؟
    چشمامو باز کردمو گفتم: آره. خوابم.
    دوباره گفت: برام.
    - بله؟
    - هیچی
    دهنم باز مونده بود. این مکالمه به نظرم آشنا بود. مردی چندسال پیش باهمین مکالمه میخواست بهم ابراز علاقه کنه. نفس کشیدنم کند شد.
    من به فکر فرو رفتمو اون بلند بلند خروپف کرد.
    **********************************************
    دلم میخواست ایگلوشو خیلی مرتب بچینم. اون هنوز توی خواب ناز بود اما من هیجان داشتم. برای چیدن ایگلوش.
    دوتا ازپالتوهایی که از ایستگاه به جامونده بود، یه طناب سه متری، سورتمش، مقدار زیادی غذا به خصوص نهنگی که باهم پیدا کرده بودی، یه اجاق، مقداری چربی، یه لیوانو یه کاسه، مقداری از پوست نهنگ و مقداری کاغذو یه مداد نو همراه با یه چاقو تمام وسایلی بود که توی ایگلوش جادادم.
    کیسه خوابشم بعد از اینکه بیدار میشد میاوردم توی ایگلو. یه گوشه ایستادمو به همه جا نگاه کردم. صدای نفساشو نزدیک گوشم احساس کردم. به عقب برگشتم. با فاصله ی کم از من ایستاده بود. حس توی چشماشو تشخیص نمی دادم. مثل همیشه نمی خندید.
    با صدای خسته ای گفت: اینقدر برای بیرون انداختن من از ایگلوت عجله داری؟ حتی صبر نکردی بیدار بشم.
    نفس عمیقی کشیدو سرشو پایین انداخت.
    من نمی خواستم بیرونش کنم. دلم میخواست وسیله های توی ایگلوشو با سلیقه ی خودم بچینم. همین. منظور دیگه ای نداشتم.
    به سرعت از ایگلو زد بیرونو چند دقیقه بعد با کیسه خوابش برگشت. روی زمین پهنش کردمو گفت: میتونی برگردی ایگلوت. دیگه من مزاحمت نیست.
    اشتباه برداشت کرده بود. نمی خواستم ناراحتش کنم.
    اما من مسئول برداشت اشتباه اون نبودم.
    به ایگلوی خودم برگشتمو سعی کردم خودمو مشغول کنم که کمتر فکر کنم.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    دقیقا چهل و نه ساعت و ده دقیقه بود که از اتاقش نزده بود بیرون. به سکوت و آرامش قبل از اومدن اون برگشته بودم. اما حالا این سکوت بود که آزارم میداد. لجم گرفته بود. من ایگلوشو براش مرتب کرده بودم اما اون فکر میخواستم بندازمش بیرون.
    از خواستن که میخواستم بندازمش بیرون اما بااین حال من در اون لحظه قصدم فقط خوشحال کردن اون بود.
    یک لحظه به ذهنم رسید شاید حالش خوب نیست که صدایی ازش درنمیاد.
    چوب دستیمو برداشتمو از ایگلوم زدم بیرون. دم در ایگلوش ایستادم. مردد بودم. کمی دست دست کردم اما بالاخره تصمیموم گرفتمو رفتم داخل.
    هنوز توی کیسه خوابش بود. همه چی مثل همون موقعی بود که از ایگلوش رفتم بیرون.
    بالای سرش ایستادم. چشماش بسته بود. صورتش قرمز شده بود. حضورمو حس کردو یواش یواش چشماشو باز کرد. همونجوری درازکش بهم زل زدو باصدای گرفته و بی حالی گفت: چرا بی اجازه وارد ایگلوی من شدی؟ باید اول در میزدی؟
    با اخم گفتم: ایگلوی تو؟ تو این سرزمین هیچکس مالک هیچ زمینی نیست. درضمن...
    صدای سرفه هاش مانع از ادامه ی حرفام شد. سرفه هاش بند نمیومد. رنگش قرمزتر شد. کنارش نشستمو پرسیدم: چت شده؟
    چشماشو روی هم گذاشتو آروم گفت: فکر کنم سرما خوردم.
    به ظرفش که بدون تغییر سرجاشون بودن نگاه کردمو پرسیدم: آخرین بار کی غذا خوردی؟
    باهمون چشمای بسته گفت: از اون وقتی که تو از ایگلوت منو پرت کردی بیرون.
    با عصبانیت جیغ زدم: من تورو پرت نکردم. اگه میخواستم اینکارو بکنم خیلی زودتر از این حرفا پرتت میکردم بیرون.
    هنوز چشماش بسته بود اما لبخند کم جونی زد.
    بازم داد زدم: وقتی من باهات حرف میزنم بهم نگاه کرد. اصلا بشین. این بی ادبیه که وقتی من دارم حرف میزنم تو دراز کشیده باشی.
    چشماشو بازکردو بهم خیره شد. گفت: خیلی بدنم درد میکنه. بیحالم نمیتونم بشینم.
    حالش بد بود. احتمالا تب هم داشت. بهش گفتم: بدنت داغه؟ تب داری؟
    گفت: منکه خودم نمیفهمم تب دارم یا نه. تو امتحان کن.
    ازم میخواست دستمو بذارم روی صورتش تا ببینم تب داره یا نه.
    نفس عمیقی کشیدمو گفتم: من نمی تونم.
    ایستادم. به سرعت گوشه ی پالتومو توی دستش گرفت. با چشمای مظلومش نگاهم کردو گفت: نرو برام. تنهام نذار.
    آروم گفتم: تنهات نمیذارم. فقط میخوام برات یه سوپ گرم و خشمزه درست کنم.
    دوباره گفت: پس همینجا درست کن. جایی نرو.
    لبخند زدم. از اینکه کنارشم خوشحال بودم. حس جدیدی داشتم. با یه مرد تنها بودم. براش آشپزی میکردمو از اینکه کنارمه خوشحال بودم. مردی که نمی دونستم پدر و مادرش کین. مجرده یا متاهل. خیلی باهاش آشنا نبودم اما غریبه نبود. مردی که نمیدونست من کی هستمو از کجا اومدم. مردی که شادم میکرد. مردی که توی چشماشو نفس کشیدناش نشونه ای از یه احساس قوی بود.
    براش سوپ درست کردم با نهنگ، شیر جوشوندمو براش چراغ روشن کردم.
    حتی برای نشستنو غذا خوردن هم تنبلی میکرد.
    کلی غر زدم تانشستو عذاشو خورد. بعد از خوردن غذا دستی به شکمش زدو گفت: خیلی خوشمزه بود. حالا فکر می کنم حالم بهتر شده.
    اینو که گفت ایستادمو گفتم: خیلی خوبه. حالا که بهتر شدی من میرم.
    هنوز از در ایگلو بیرون نزده بودم که گفت: برام میشه پیشم بمونی؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم: نه. نمیشه. هرکی باید تو ایگلوی خودش باشه. اگه کاری داشتی میتونی بیای ایگلوی.
    اینو گفتمو سریع بیرون اومدم. خودمم دلم میخواست پیشش باشم. هرچند که آرامش قطبو با سروصداشو اداهاش بهم میزد اما بهش عادت کرده بودم.
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    یکی دو ساعتی که گذشت از ایگلو زدم بیرون. کلافه بودم. نمی دونستم میخوام کجا برم. در ایگلوش ایستادم. سرفه می کرد.
    دلمو به دریا زدمو رفتم تو.
    هنوز دراز کشیده بود. از شدت سرفه نفسش تنگ شده بود اما با دیدنم وسط سرفه گفت: باز که بدون در زدن اومدی. اول باید در بزنی بعد بیای تو.
    اخمامو توی هم کردمو گفتم: وای تو حتی بمیری هم از حرف زدن کم نمیاری.
    بعد هم دوباره به زبون فارسی گفتم: خل و چل پر رو.
    اونم تکرار کرد. یه جورایی فقط آهنگشو میزد. اما با مخلوط لهجه ی آلمانی و انگلیسی خیلی قشنگ این جمله رو میگفت.
    اخمام باز شدو خندیدم.
    دوباره تکرار کرد: خل و چل پر رو.
    بلندتر خندیدم. بازم تکرار کردو بازم خندیدم. خندیدم. اونقدر که دل درد گرفتم.
    شاید تازه یاد گرفته بودم بخندم. شاید خندیدنو هم مثل راه رفتن باید از همون بچگی یاد گرفت. و جاگر به من یاد داد که بخندم. اونقدر که دل درد بگیرم.
    چند ساعت بالا سرش بودم. براش آب جوشوندمو دادم خورد. از اونجا که معدش حسابی جا داشت هر نیم ساعت یه بار هم بهش غذا میدادم. نمیدونم این همه غذا کجاش میرفت که چاق نمی شد. و بعد هم به خواست اون براش باسازم آهنگ زدم تا خوابید.
    آروم و راحت. اون خوابیدو من بالای سرش نشستمو نگاش کردم. چشمای بستشو، موهای بورشو، ابروهای پرپشتشو، بینی و لباش که بین یه عالمه ریش و سیبیل مخفی شده بود.
    لبخند زدمو نفس عمیقی کشیدم. یاد مردی افتادم که خوابه اما من نمی تونم بهش نگاه کنم. خوابه اما دیگه بیدار نمیشه. خوابه و من بیدار بیدارم. اون بدون من خوابید اما من بدون اون بیدارم.
    بغضی که دوسال پیش باید توی گلوم جمع میشد تازه سر بیرون آورد.
    من حتی اون مردو هم به فراموشی سپرده بودم. مردی که بهم گفت: من بدون تو میمیرم. و سر حرفشم موند. بدون من مرد. اون مرد اما من لعنتی بدون اون زندمو به یه مردی که نمیشناسمش زل زدم. باهاش کلی خندیدمو بهش عادت کردم.
    از خودم بدم اومد. به سرعت از ایگلوش زدم بیرون. بغضمو قورت دادمو رفتم ساحل.
    ****************************************************
    بعد از بیست و چند ساعت حالش خوب شدو من اینو از نشنیدن صدای سرفه هاش فهمیدم. دیگه دلم نمی خواست زیاد سمتش برم.
    یه حس عجیب مانعم میشد به دیدنش برم.
    درحال جویدن چربی برای چراغ بودم که یه نوری از بیرون دیدم. به سرعت از ایگلو اومدم بیرونو به آسمون خیره شدم.
    رو به آسمون گفتم: زود باش. وقتشه. منو زیاد منتظر نذار میخوام ببینم. زود باش.
    صدایی صحبت بین منو آسمونو قطع کرد. به سمت صدا چرخیدم.
    خودش بود با لبخند روی لبش بهم نزدیک میشد. رنگ و روش برگشته بودو سرحال به نظر میرسید.
    با دیدنش بی اختیار سرمو پایین انداختم. شاید داشتم خجالت کشیدنو یاد می گرفتم.
    صدای گرمشو شنیدم.
    - سلام برام. چه جوری دلت اومد یه مریضو تنها بذاری؟
    سرمو بالا آوردمو بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: حالا که دیگه خوب شدی و مشکلی هم نیست.
    - گرسنمه. برام غذا درست کن.
    همونجوری که وارد ایگلوم میشدم جواب دادم: خودت بلدی. برای خودت غذا درست کن. من میخوام بخوابم.
    وارد ایگلو شدمو پتومو برداشتم دنبالم اومد تو ایگلو و گفت: برام من هنوز کاملا...
    داد زدم: برای چی اومدی تو ایگلوی من؟ اونم بدون اجازه گرفتن.
    لبخندش از بین رفتو گفت: برام تو چت شده؟ من بازم کار اشتباهی کردم؟
    جوابی نداشتم که بهش بدم. خودمم نمی دونستم چه دردی دارم.
    با صدای آرومتری گفتم: نه. فقط من میخوام بخوابم. برو.
    یه گوشه ی ایگلو نشستو گفت: باشه. تو بخواب. منم همینجا میشینم تا بیدار بشی.
    کلافه گفتم: نمیشه. برو ایگلوی خودت.
    - نمی خوام. من همینجا میشینم. توهم بدون اجازه اومدی ایگلوی من.
    جیغ زدم: جاگر اذیتم نکن.
    بدون توجه به جیغای من دست برد به سمت سازمو توی دستش گرفتش.
    پرسید: برام چرا هروقت یه شهاب سنگ رد میشه از ایگلو میری بیرونو به آسمون خیره میشی؟ به آسمون چی میگی؟
    - هیچی. به خودم مربوطه.
    - فکر میکردم میری بیرونو آرزو می کنی.
    - آرزو؟ نه. چطور؟
    - یه افسانه ی قدیمی میگه هروقت یه شهاب سنگ رد بشه اگه به آسمون نگاه کنی و یه آرزو بکنی آرزوت برآورده میشه.
    - نه. آزرو نمی کنم. منتظر شفق قطبیم. خیلی دوست دارم ببینم.
    با تعجب گفت: شفق قطبی ( شمالگان ) فقط قطب شمال رخ میده. اینجا شفق رخ نمیده.
    خیلی محکم گفتم: چرا. رخ میده. درسته که خیلی کم توی جنوب چنین اتفاقی میوفته اما من امیدوارم که رخ بده. یعنی یه جورایی مطمئنم رخ میده.
    لبخند زدو گفت: از این اطمینانت خوشم میاد. اگه تو میگی پس حتما میتونی شفقو ببینی. اما اگه دفعه ی بعد یه شهاب سنگ رد شد بیا باهم آرزو کنیم. من برای خودم تو هم برای خودت. باشه؟
    دراز کشیدمو گفتم: من خرافاتی نیستم. الانم از ایگلوی من برو بیرون. میخوام بخوابم.
    سازمو بلند کرد که با خودش ببره. داد زدم: سازمو کجا میبری؟
    - میخوام حالا که توی ایگلو تنهام برای خودم ساز بزنم.
    - تو که بلد نیستی. نمی تونی.
    به ساز نگاه کردو گفت: من که بهت گفته بودم چندتا دوست سرخپوست دارم. اونا ساز مشابه اینو زیاد داشتن. یه چیزایی بلدم.
    اینو گفتو رفت ایگلوی خودش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    کیسه ی پر از ماهیی که از ساحل جمع کرده بودمو روی دوشم جابجا کردمو به تپه ی حیات خیره شدم.
    این تپه برام مهم بود. من پای همین تپه چشم باز کردم. من بخاطر این تپه اینجام. یه نفر روی تپه ایستاده بودو ازم میخواست به سمتش بیام. یه نفر که هرچی به تپه نزدیکتر شدم از اون دورتر شدم. با خودم گفتم: منکه این تپه رو اینقدر دوست دارم چرا تاحالا ازش بالا نرفتم؟
    یادم اودم. یه دفعه ازش بالا رفتم. اون دفعه که جاگر رفته بود بالاو من ...
    با یادآوری اون لحظه نفس عمیقی کشیدم. چشمامو بستمو سرمو به دو طرف تکون دادم.
    تازه یادم اومد که کیسه ی ماهیا روی دوشم سنگینی میکنه. کلی ماهی توی ساحل بود. خیلی ماهی جمع کردم. نباید برای زمستون انبار غذا خالی باشه.
    نزدیک ایگلوی جاگر که شدم کمی مکث کردم. دلم میخواست از ماهی های توی کیسه بهش بدم. باخودم گفتم: این آدم تنبل و شکمو همه ی مواد غذایی تو انبارشو میخوره و انبارش خالی میشه. هیچی هم برای روز مبادا جمع نمی کنه.
    اما منصرف شدمو به سمت ایگلوی خودم حرکت کردم.
    صداش سرجام میخکوبم کرد.
    - برای چی در ایگلوی من می ایستی؟ جاسوسی میکنی. نه؟ زود باش بگو ببینم. تو از نازی ها هستی؟ تو ارتش هیتلری؟ زود تند سریع جواب بده.
    از پشت سرم حرکت کردو اومد روبروم. دستاشو مثل تفنگ به سمت گرفته بودو ادامه داد: تو کیست چی داری؟ دینامیته. مگه نه؟ تو برای کی کار میکنی؟ دستا بالا وگرنه شلیک میکنم.
    بعدشم بلند بلند زد زیر خنده. وقتی دید من هیچ عکس العملی نشون نمیدم یواش یواش خندش کمرنگ شدو گفت: بامزه نبود؟
    بدون اینکه جواب بدم از کنارش رد شدمو به سمت ایگلوی خودم رفتم.
    از پشت سرم داد زد: خانم با اجازتون من تا نیم ساعت دیگه میخوام بیام ایگلوتون برای مهمونی. براتون یه سوپرایز دارم.
    بدون اینکه جوابشو بدم وارد ایگلو شدم.
    کیسه ی ماهی ها رو یه گوشه انداختمو دستمو روی قلبم گذاشتم. چقدر تند میزد. دستامو روی گونم گذاشتم. گرم شده بود. ته دلم فکر کردم ایکاش آینه داشتم. شاید لازم بود یکم به خودم برسم. یه جورایی دستپاچه بودم. به ساعت مچیم که تازه باتریشو عوض کرده بودم نگاه کردم. نیم ساعت دیگه خیلی کمه. یکمی وسط ایگلو دور خودم چرخیدم.
    خودمم از رفتارم متعجب شدم. ایستادمو به خودم گفتم: برام. تو چت شده؟ اینکارا برای چیه؟ چرا مدام به ساعتت نگاه میکنی؟ اینجا قطبه. تو تنهایی. اون فقط مرد یخیه. آروم بگیر. ماهی هارو بذار تو انبارو مثل همیشه به کارات برس.
    آروم و بی خیال شدم. ماهی هارو تو انبار گذاشتم.
    ظرف روی اجاقو پر از یخ کردمو گذاشتم که اب شن. سرمو که بالای ظرف آب گرفتم یه لحظه تصویر گنگی از خودم دیدم. دستمو روی صورتم کشیدمو کلاه پالتومو جلوتر کشیدم. همونجوری که خیره به تصویر خودم توی آب بودم یادم افتاد به تصویر همین دختر توی شیشه ی کتابفروشی روبروی دانشگاه. وقتی که شوق داشتو مقنعشو مرتب کرد. همون موقعی که منتظر اومدن یه مرد بود. مردی که میخواست یه خبر بد بده. مردی که دیگه نبود تا هیچ خبری بده.
    با صدای جاگر از فکرو خیال بیرون اومدم.
    - تادا. من اومدم. البته نیم ساعت نشده. شایدم شده. نمیدونم ولی من اومدم.
    سازم توی دستش بود.
    روبروم ایستادو بهم خیره شد. آروم گفت: برات یه سوپرایز دارم.
    بدون توجه به اون یه گوشه ی ایگلو نشستمو کاغذا و مدادمو توی دستم گرفتم.
    نزدیک بهم نشستو گفت: میخوام برات آهنگ بزنم. یه آهنگ تقدیم به تو.
    به کاغذا خیره شدم. اون سکوت کرد. سنگینی نگاهشو حس میکردم.
    به سمتش نگاه کردم. سرشو پایین انداختو به ساز خیره شد. بعد از یه مکث کوتاه انگشتاشو به سمت تارهای ساز بردو شروع کرد به زدن.
    آهنگی آروم. ملایم. دوست داشتنی. آهنگی که حرف میزد. آهنگ منو برد توی رویا. روی یه قایق کوچیک نشسته بودم. توی دریا. از دور تپه ی حیاتو میدیم و ساحلی که هر روز توش راه میرفتمو میدویدم. از دور توی ساحل یه مردو دیدم که برام دست تکون میداد. مردی که میشناختمش. مردی که باهاش بزرگ شده بودم. مردی که باهاش باغ وحش ساخته بودم. مردی که هم دوستم بود، هم عشقم و هم مردم بود. من این مردو میشناختم. اسمشم میدونستم. این مرد بیژنم بود. از دور برام دست تکون میدادو می خندید. خواستم به سمتش پارو بزنم اما به نشونه ی نه سر تکون داد. با اینکه ازش فاصله داشتم اما حرفای توی چشمشو میخوندم. با چشماش باهام حرف میزد. بهم میگفت: شبنمم ادامه بده. برو به سمت جلو. به عقب برنگرد. یاد بگیر. سفر کن. بزرگ شو. قوی شو. خوشبخت باش. قلبتو گسترش بده. قوی باش. بخند. من هستم. همیشه هستم. توی قلبت. توی یادت. شبنمم ادامه بده.
    اسم من شبنمه. من برام نیستم.
    توی قایق ایستادم. موج کوچیکی اومدو قایقو تکون داد. نزدیک بود بیوفتم توی دریای سرد، دریای پر از یخ. دستی مانع افتادنم شد. کسی از پشت دستمو گرفته بود. یه مرد. یه مرد قد بلندو بور. یه مردی که میخندید. یه مرد که نگاهش حرف میزد. هرچند که نگاهشم مثل خودش لهجه داشت. مخلوط لهجه ی آلمانی و انگلیسی. اما من حرفای توی نگاهشو میفهمیدم. نگاهش میگفت: با وجود سرمای قطب بهم گرما میدی. میگفت. میخوام کنارت باشم. میگفت توی این تنهایی بذار کنارت باشم.
    به ساحل نگاه کردم. بیژنم هنوز میخندیو با نگاهش میگفت: ادامه بده. من هستم. توی قلبت. هستم. همیشه هستم.
    اشکی که از چشمم سرازیر شده بودو با پشت دستم پاک کردم.
    صدای آهنگ قطع شد. اما اشکای من هنوز ادامه داشت. گریه کردم. بعد از دو سال. برای مرگ بیژن. برای تنهایی شبنم. برای دوری از بابایی. برای غم مامانی. گریه کردم برای جوونیم. برای کشورم. برای مردم. برای تنهاییم. برای خودم. برای خودم. بغض دوساله رو شکندمو اشک ریختم. به انگشتای جاگر که روی سازم ثابت شده بود خیره شده بودمو بدون توجه به حضور اون اشک ریختم. اشک ریختم تا خالی بشم. تا یادم بیاد من برام نیستم. تا یادم بیاد به پدرو مادرم نیاز دارم. تا یادم بیاد که باید برم سر قبر بیژن. تا یادم بیاد من یه خانواده دارم. اشک ریختم تا یادم بیاد به بابا قول داده بودم دکترا بگیرم. اشک ریختم تا یادم بیاد با وجود سرمای زیاد قطب هنوز هم یه قلب گرم دارم. اونقدر گرم که تند و تند میزنه و به همه جای بدنم خون میرسونه. قلبی که با وجود سرمای قطب پر از احساسه. اشک ریختمو اشک ریختم.
    وقتی از گریه فقط فین فین و آه کشیدنش موند دست جاگرو دیدم که از ساز جدا شد. سازو گوشه ای گذاشتو بهم نزدیک شد. نزدیکو نزدیکتر. اونقدر نزدیک که گرمای صورتش روی صورتم میخورد.
    توانایی بالا بردن صورتمو نداشتم. بدنم خشک شده بود. دستشو دیدم که به سمت صورتم اومدو روی صورتم نشست. اشکامو پاک کردو خواست نزدیکتر بشه.
    بدون اینکه سرمو بالا بیارم. با دستم دستشو از روی صورتم برداشتمو خیلی آروم گفتم: جاگر خواهش میکنم برو.
    دستمو محکم توی دستش گرفتو آرومتر از من گفت: میخوام کنارت باشم برام. خواهش میکنم.
    - نه. لطفا برو. خواهش میکنم جاگر.
    دستمو محکمتر فشرد. محکمتر. میخواست بره اما انگار چیزی مانعش میشد.
    سعی کردم دستمو از توی دستش بیرون بکشم اما اون مقاومت کرد.
    دستش گرم بود. خیلی گرم. تمام وجودش بهم نزدیک بود. پاهاش. بدنش. نفس عمیقی کشیدمو گفتم: جاگر برو. خواهش میکنم.
    بالاخره فشار روی دستمو کمتر کردو آروم بلند شدو رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    دلم نمیخواست از زیر پتو بلند شم. شروع کردم به حرف زدن اما اینبار نه با خودم بلکه با خدا.
    - خدایا تنها کسی که همیشه و تو هرشرایطی کنارم بوده تویی. حتی اگه من تورو فراموش میکردم تو بازم تنهام نذاشتی. خدایا من وجودتو از یاد نبردم. ازت معذرت میخوام. منظورم اینه که نباید میذاشتم دستمو بگیره یا حتی به صورتم دست بزنه. هرچند که من دلم میخواست اون اینکارو بکنه. یعنی خیلی دلم میخواست. واقعا میخواستم. بیشتر هم بخاطر همین شرمندتمو عذاب وجدان دارم. خدایا منو ببخش. خدایا.
    با یادآوری چند ساعت پیش دوباره طپش قلبم شدت گرفت. دمای بدنم بالا رفت. پتورو روی صورتم بالا کشیدمو بازم خدا رو صدا کردم: خدایا کمکم کن.
    *****************************************
    دلم نمی خواست از ایگلو برم بیرون. می ترسیدم ببینمش. ازشم لجم گرفته بود. من این چند ساعتو تو ایگلو مونده بودمو بیرون نرفته بودم اما اون حتی یه بارم بهم سرنزد. یعنی حتی نگرانمم نشده بود؟
    حتی اشتهای غذا خوردن هم نداشتم. دلم نمی خواست به سازم دست بزنم، چون اون بهش دست زده بود.
    تو افکارم غرق بودم که یه نور رد شد. کلاهمو روی سرم محکم کردمو با دو از ایگلو خارج شدم. سرمو به سمت آسمون گرفتم.
    صدای قدمهاش، سنگینی نگاهشو حس کردم. به سمتش برگشتم. همونجوری که به سمت من میومد گفت: زود باش برام به آسمون نگاه کن. باهم آرزو کنیم.
    بعد سرشو به سمت آسمون گرفت. خیره شدو آرزو کرد. منم آرزو کردم.
    وقتی سرمو به سمتش چرخوندم هنوز نگاهش به آسمون بود. با اینکه فقط چند ساعت ندیده بودمش اما دلم براش تنگ شده بود. چقدر خوب بود که اجازه داشتم بهش نگاه کنم.
    نگاهشو به سمتم گرفتو مظلومانه گفت: برام میشه باهم غذا بخوریم؟ تنهایی غذا خوردنو دوست ندارم.
    - به شرط اینکه از آذوقه ی تو بخوریم.
    خندیدو گفت: حتما.
    - پس برو غذارو آماده کن. من یه ربع دیگه میام ایگلوت.
    لبخند زدو گفت: زودتر بیا برام.
    داشتم به سمت ایگلوم میرفتم که متوقف شدمو بهش گفتم: جاگر اسم من شبنمه.
    تکرار کرد: شبنم.
    - آره شبنم. من ایرانیم.
    خیلی گرسنم بود. غذاخوردن اون منو هم به اشتها آورد.
    با دهن پر از غذا گفت: ایران کشور بزرگیه با تاریخ عظیم.
    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.
    ادامه داد: هر فکری میکردم جز اینکه ایرانی باشی.
    شونه ای بالا انداختمو گفتم: یه جا خوندم که ایرانیا و آلمانیا از یه نسلن و آلمانیا هم آریایی هستن.
    با خنده گفت: پس های هیتلر.
    لبخند زدمو اون بهم خیره شد. نفس عمیقی کشید. ظرف غذاشو کنار گذاشتو یه گوشه نشست.
    پرسیدم: دیگه نمی خوری؟ چه زود سیر شدی. عجیبه.
    بدون توجه به حرف من گفت: شبنم وقتی شهاب سنگ رد شد تو چه آرزویی کردی؟
    - اول تو بگو. تو چه آرزویی کردی؟
    بهم زل زدو گفت: میدونی شبنم یکی از بزرگترین رویای من رفتن به ونیزو دیدن اونجاست. اما هیچوقت فرصت نشده برمو اونجارو ببینم. همیشه آرزوم دیدن اونجا بود. اما حالا که شهاب سنگ رد شد فقط یه آرزو داشتم.
    - چی؟
    خیلی آروم جواب داد: آرزو کردم تو بزودی بتونی شفق قطبی رو ببینی.
    با پوزخند گفت: آرزوتو هدر دادی. احتمال وقوع شفق اینجا خیلی کمه.
    با اطمینان گفت: آرزو هم همینه. آرزو یا دعا برای چیزهاییه که آدم خودش با تلاش و کوشش نتونه بدست بیاره. مثلا من نباید آرزو یا دعا کنم که برم ونیز. این فقط مربوط به اراده ی منه. کافیه ارداه و تلاش کنم تا برم ونیز. اما ایجاد پدیده ی شفق در توان تو نیست. به قول تو احتمالش هم کمه. پس دراین مورد دعا و آرزو معنا پیدا میکنه. از نظر من وقتی باید از خدا یا نیروهای ماورایی کمک گرفت که خود آدم نتونه کاری انجام بده و نیاز به یه نیروی ماورایی باشه. مثل بودن با تو.
    جمله ی آخرشو نفهمیدم. بهم خیره بود. اما من اینو نمیخواستم. بلند شدم که از ایگلو بزنم بیرون. بازومو از پشت سر گرفتو منو به خودش نزدیک کرد. بهم زل زده بود. نفس کشیدناش خیلی عمیقو بی صدا بود.
    دستمو به زور از دستش کشیدم. خواست دوباره دستمو بگیره اما به عقب هلش دادمو داد زدم: ازت متنفرم. به من دست نزن. به من نزدیک نشو. تو از من چی میدونی که به خودت اجازه میدی اینقدر بهم نزدیک بشی.
    سعی کرد آرومم کنه. با صدای آرومی گفت: باشه. باشه. معذرت میخوام برام. اشتباه کردم.
    دوباره داد زدم: من شبنمم. مسلمونم. تو حق نداری مزاحمم بشی. من تورو از مردن نجات دادم اما تو داری سوء استفاده میکنی. ازت متنفرم.
    - شبنم اینو نگو.
    با اخم گفتم: ازت متنفرم.
    خودمو بدو بدو به ایگلوم رسوندم.
    یه گوشه نشستم. نفسم بالا نمیومد. بلند شدم. شروع کردم به راه رفتن. دوباره نشستم. یادم به صورت مظلومش افتاد وقتی بهش گفتم ازش متنفرم. از خودم بدم اومد. شاید میشد بهتر و مودبانه تر جوابشو بدم. شایدم نمیشد.
    کلافه بودم. سعی کردم خودمو مشغول کنم تا ذهنم آروم بگیره.
    **********************************************
    با سرو صدای غریبی از خواب بیدار شدم. زمین می لرزید. اولین بار بود چنین صدایی توی قطب میشنیدم. صدایی مثل موتور. نه صدای پنگوئنا بود نه صدای شیر دریایی. با شنیدن اون صدا دلشوره گرفتم. یکی داشت آرامش قطبمو به هم میزد. به سرعت از ایگلو خارج شدم تا بفهمم منبع صدا از کجاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    از ایگلو اومدم بیرون. سه تا جت اسکی برفی با سرعت به ایگلوی من نزدیک میشدن. تمام دوسالی که من اونجا بودم به جز ادی و این مرد یخی هیچ انسان دیگه ای اینجا نیومده بود.
    وقتی هرسه تا جت اسکی روبروی من ایستادنو هر سه سرنشینش پیاده شدن به راحتی تونستم تفنگ توی دستشونو ببینم. حالت دفاعی به خودشون گرفته بود. جاگر با شنیدن سرو صدا از ایگلو اومد بیرون. با دیدن مردهای مسلحه به سمت من اومدو جلوی من ایستاد. یکی از سه مرد با تعجب به جاگر نگاه کردو گفت: جناب دانت شما اینجایین؟ زنده این؟
    جاگر با صدای آرومی گفت: خوبم. چی میخواین؟
    مرد دیگه ای جلو اومدو گفت: پس فرار کردین از ایستگاه. پوزخندی زدو گفت: شما سرپرست تیمین. چطور تونستین اینکارو بکنین؟ شما نزدیک سه ماهه تمام پژوهشهارو متوقف کردین. اونوقت خودتون با خیال راحت اینجایین. شما قرارداد امضا کردین. جریمه میشین بخاطر اینکارتون و یا حتی محاکمه.
    جاگر همونجوری که سپر من بود گفت: از اینجا برید.
    مرد سوم گفت: من مامورم. ما باید شمارو با خودمون ببریم.
    - ولی من نمیخوام با شما جایی بیام.
    دوتا از مردا به سمت جاگر اومدن. جاگر قدمی به عقب برداشت. بهم نزدیک شد. دلم نمیخواست این نزدیک شدن تموم بشه. اما شد.
    دو طرف جاگر ایستادنو مجبورش کردن همراه با اونا بره. من هیچ تلاشی برای موندن اون نکردم. هیچ تلاشی برای نجاتش از دست اونا نکردم. میدونستم اتفاقی براش نمیوفته و فقط جریمه ی نقدی میشه و یا کارشو از دست میده اما چیزی که اهمیت داشت این بود که جاگر میخواست آزاد باشه نمی خواست همراه اونا بره. شاید جاگر میخواست کنار من باشه.
    یکی از سه مرد به من زل زدو گفت: خانم شما با این مرد نسبتی دارین؟
    به جاگر نگاه کردم. اونم به من زل زده بود. چقدر نگاهش حرف داشت. چقدر دلم میخواست بگم نبرینش. چقدر دلم میخواست جاگر برام آهنگ بزنه. چقدر دلم میخواست منو جاگر توی قطب جنوبم تنها باشیم. اما فقط در جواب اونا به نشونه ی نه سر تکون دادم.
    جاگر هنوز بهم زل زده بود اما نگاهش پر از غم شده بود.
    جاگر رو به مرد گفت: این زن فقط منو از مرگ نجات دادو بهم غذا داد. اون اینجا زندگی میکنه. ما الان مزاحمشیم. بیاین بریم.
    دوباره به من نگاه کرد. سوار جت اسکی کردنشو با خودشون بردنش. تا لحظه ای که ازم دور شد لحظه ای نگاهشو ازم نگرفت. اونا رفتن. سرو صدا خوابید. سکوت و آرامش قطب برگشت. باد وزید. پنگوئنا برگشتن. آرومو آهسته. همه چی مثل قبل شد. مثل سه ماه پیش. مثل وقتی که جاگر نبود. مثل قبل از اینکه یادم بیاد اسمم شبنممه. یادم بیاد دلتنگ پدرو مادرمم. قبل از اینکه بتونم گریه کنم. قبل از اینکه دلم برای جاگر تنگ بشه.
    اونا مدتها پیش رفته بودن اما من هنوز خیره به مسیری بودم که اونا رفته بودم. به خودم اومد. نفس عمیقی کشیدمو گفتم: برام شاید فقط یه خواب بوده. اینو هم فراموش کن. مثل خیلی چیزای دیگه.
    سعی کردم لبخند بزنمو به خودم جواب بدم: من خیلی قوی هستم. خیلی زیاد. تخصص من فراموش کردنه.
    وارد ایگلو شدم. احساس کردم سردمه. احساس کردم قلبمم سرده. بازم خوابم میومد. باید میخوابیدم. به سمت پتوم رفت که پام خورد به سازم که وسط ایگلو افتاده بود. بی اختیار یاد گرمای دست جاگر روی صورتمو دستم افتادم. صدای طپش قلبش توی گوشم پیچید. دستامو روی گوشم گذاشتمو به سرعت رفتم زیر پتو. صدای آهنگی که برای من زده بود توی فضا پیچید. سعی کردم خودمو به خواب بزنمو موفق هم شدم. خوابیدم. یه خواب عمیقو طولانی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا