رمان ماهی سفید|sherry.si کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از این رمان و نوع قلم نویسنده رضایت داشتید؟

  • خیلی خوبه

    رای: 6 85.7%
  • خوبه

    رای: 1 14.3%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
جو خیلی سنگینه و یه حس خفگی بهم دست میده
همه خونه بلوط جمعیم بجز علیرضا و سورن که رفتن دنبال جریان پلمپ کردن کافه..
الان که فکر می کنم می بینم بی دلیل انقدر دلم آشوب نبود.وقتی علیرضا رو می دیدم..
به سیاوش نگاه میکنم:
_چرا باید کافه رو پلمپ کنن؟
ناراحت نگاهم می کنه:
سیاوش_شاید مجوز مشکل داره..
آرام_وا بعد از این همه سال الان فهمیدن؟
سیا کلافه تو خونه قدم می زنه:
سیاوش_گفتم شاید...شایدم مشکل از جای دیگه باشه..
یاسمن_خیلی وقته اختاریه دادن..
همه بر میگردیم سمتشو با تعجب نگاهش میکنیم..
بلوط_منظورت چیه؟؟؟
یاسی مردد نگاهمون میکنه..انگار تازه متوجه شده حرفی و زده که نباید می زده!!
_چه اختاریه ای داده بودن؟کی؟
نگاهشو ازم میگیره:
یاسمین_منم درست نمی دونم..علیرضا خودش بهتون میگه
داره دروغ میگه...آرام تا میاد چیزی بهش بگه اشاره میکنم که فعلا حرفی نزنه..
دو ساعت زجر آور تموم میشه و بالاخره سورن و علیرضا بر میگردن..
بلوط واسشون نسکافه درست میکنه و میاره..
از قیافه علیرضا چیزی و نمیشه فهمید..اما سورن اخماش تو همه..
زنگ آیفون بلند میشه..فربد هم از راه میرسه..
هیچ کدوم حرفی نمیزنن تا اینکه سیا میگه:
سیاوش_خب چی شد؟
سورن با صدای عصبی روبه علیرضا میگه:
سورنا_مگه ما با هم کار نمی کنیم؟
علیرضا جوابی نمیده..
سورنا_مرد حسابی تو چهار ماه سه تا اختاریه اومده..آخریش دوروز پیش بوده!!!چرا همون اولی که اومده بود نگفتی؟
علیرضا یه نفس نسکافه اش و سر میکشه و میگه:
علیرضا_میگفتمم کاری نمی تونستید بکنید..
فربد_فکر کنم رفاقت و فراموش کردی فکر می کنی ما کارگراتیم؟
بعد عصبی میشه و داد میزنه:
فربد_خودت میدونی هیچ کدوممون به کار کردن تو اونجا احتیاج نداریم...
علیرضا_الان داری میگی من رفاقتو گذاشتم کنار؟
سیاوش_مگه غیر اینه علی؟چرا بهمون نگفتی؟
سورن عصبی پاهاشو تکون میده و داد میزنه:
سورنا_میدونی چقدر واسه اونجا زحمت کشیدیم!!!چهارتا مشتری بیان ببینن پلمپ شده میرن پشت سرشونم نگاه نمی کنن..
علیرضا بر میگرده عصبی سورن و نگاه میکنه...
دلم زیر و رو میشه...به بلوط نگاه میکنم حالش دسته کمی از من نداره...
داره دعواشون میشه..
علیرضا_نگفتم چون دیگه نمیخوام کافه رو باز کنم..
فربد از جاش بلند میشه و عصبی تر از سورن داد میزنه:
فربد_غلط کردی...این همه خر حمالی کردیم اونجا...
به من اشاره میکنه:
فربد_تا توالت و این دختر داره تمیز میکنه...از درس و دانشگاهمون گذشتیم..بعد تصمیم با تو که باز باشه یا نه؟؟
علیرضا هم از جاش بلند میشه و روبه روی فربد وایمیسته:
علیرضا_فکر کردی خودم این چیزارو نمیدونم!!!من تصمیم نمیگیرم...
دست تو جیبش میکنه و دسته کلید کافه رو پرت میکنه رو میز:
علیرضا_بیا برو بازش کن ببینم...
حس میکنم بغض کرده با صدای بلند گرفته ای میگه:
علیرضا_حکم جلبم اومده...بدهی بالا آوردم..
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل سیزدهم
    سورنا_جا نمی شیم تو کادر..
    دکلانشور و میزنه و سریع میاد کنارم وایمیسته..
    انقدر عکس میگیریم خسته میشم..مخصوصا که کلاهم شله و همش میافته...
    استاد کاووسی میاد سمتمون و روبه رومون وایمیسته...با لبخند چهره تک تکمون و از نظر میگذرونه:
    کاووسی_خب هیچ وقت فکر نمی کردم شما چند نفر فارغ التحصیل بشید...
    می خندیم..خودشم می خنده:
    کاووسی_اما خب خوب از پسش بر اومدید..مخصوصا ارائه پایان نامتون..
    همگی خوشحال تشکر می کنیم..
    استاد واسه هممون آرزوی موفقیت میکنه و خداحافظی میکنه..
    بلوط و سیاوش و یاسی واسمون دسته گل آوردن و اومدن پیشمون...
    به حیاط دانشگاه نگاه میکنم...دلم می گیره..انگار همین دیروز بود..روز اولی که وارد دانشگاه شدیم چقدر استرس داشتیم با آرام...
    همون روز هم بچه ها رو واسه اولین بار دیدیم...یه سری ها از جمعمون رفتن و یه سری بهمون ملحق شدن...
    اتفاقاتی که افتاد مثله یه فیلم میمونه که حالا به پایان رسیده..
    دوران خوشی و تو دانشگاه داشتیم..دیر رسیدنا..پیچوندن کلاسا...تقلبا..انجام دادن کارای همدیگه..ژوژمان ها..
    همه ی این سال ها چقدر زود گذشت و حس می کنم انگار اصلا حواسم نبوده...
    سورن روبه روم وایمیسته و کلاهم و صاف میکنه..
    سورنا_آرام بیا ازمون عکس بگیر...
    آرام میاد ازمون چندتا عکس میگیره..
    منم از اون و فربد عکس میگیرم..
    غرق لـ*ـذت میشم...با آدم هایی که دوستشون دارم زندگی کردم..کار کردم...شاهد ازدواجشون بودم...درسمون و با هم تموم کردیم..
    خب مگه یه آدم تو زندگی چه چیزی بیشتر از این میخواد..درسته گاهی از هم ناراحت شدیم..گریه کردیم..قهر و دعوا کردیم..
    اما خب هیچ وقت همدیگرو دور ننداختیم..
    بعد از اینکه مراسم تموم میشه از دانشگاه بیرون میزنیم و میریم همون جیگرکی همیشگی..
    بلوط با شکمه بالا اومده اش میخنده و میگه:
    بلوط_مدرک فوق لیسانستون و قاب بگیرید به دیوارهای اتاقتون نصب بفرمایید..و لطفا از فردا سر وقت به کافه مراجعه کنید..
    میخندیم و قربون صدقه شکم بزرگش میرم..
    اسم پسر بلوط و لاوین گذاشم و خودش هم خیلی خوشش اومد...
    بعد از اون روز که فهمیدیم علیرضا چک هاش برگشت خورده و بدهی داره..هممون هرچی پس انداز داشیم بهش دادیم...
    برخلاف تصورم که فکر میکردم سورن با علیرضا مشکل داره بیشتر از همه کمکش کرد
    و پا به پاش این سه ماه و دنبال مجوز قانونی افتاد..
    سورن جیگری دهنم میزاره و میگه:
    سورنا_دیروز داشتم فیلم رو نمایی کتاب جدیدتون و میدیدم..
    می خندم:
    _دیدی نائینی چه خوشحاله...
    سورنا_بایدم خوشحال باشه استعدادی مثل تو پیدا کرده..
    اس ام اس واسم میاد:
    سورنا_کیه؟
    گوشیم و نگاه میکنم:
    _نگینه..
    سورنا_چی میگه؟
    _میگه شب زودتر برم خونه..
    سورنا_واسه چی؟
    با یادآوری شب قلبم شروع به تپیدن میکنه:
    _جمشید داره میاد خونمون..
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    مامانی سینی چایی رو جلوش می گیره:
    جمشید_دست درد نکن مامان زحمت نکش..
    مامانی_نوش جان
    جمشید هی خیره میشه بهم..مثله اینکه باورش نمیشه من انقدر بزرگ شدم..
    مامان پیچونده...ساعت دهه ولی هنوز خونه نیومده.بخاطر جمشید نمیاد..
    همیشه میگه من با جمشید مشکلی ندارم و بعد از طلاق جمشید دشمن من نشد
    مثله دوستم شد..اینا رو میگه اما توان روبه رو شدن با جمشید و نداره..
    نگین استرس داره..جمشید باهام حرف میزنه..فهمیده درسم تموم شده..راجع به کارمم میدونه..میدونم اینارو نگین بهش گفته..
    اما با نگین سر سنگینه..
    حسه بدی دارم..معذبم...بعد از سالیان سال مردی روبه روم نشسته که بهم گفتن پدرمه!!!
    جمشید دو سال از مامان بزرگ تره..ولی جوون تر از مامانه...شاید بخاطر اینه که خیلی راحت ازدواج کرد و به زندگی شادش ادامه داد..
    اما مامان همش گریه کرد..منو بزرگ کرد..کار کرد..سختی کشید..هر روز به دوست داشتن جمشید ادامه داد...
    خب باید جمشید جوون تر مونده باشه..
    با یاد آوری روزای سختی که مامان بخاطر جمشید گذرونده دوباره عصبی میشم و دلم میخواد جمشید و از
    خونه بیرون کنم..اما به نگین قول دادم باهاش حرف بزنم..
    بعد از اینکه چاییشو میخوره با هم میریم تو حیاط..
    اصلا واسه حرف زدن اومده اینجا نه مهمونی...
    سمت میز صندلی های گوشه حیاط میریم و می شینیم..
    نمی دونم باید از کجا شروع کنم که خودش میگه:
    جمشید_می دونم نگین ازت خواسته باهام حرف بزنی...خب می شنوم
    نگاهش میکنم:
    _روز اولی که نگین اومد اینجا نمی تونستم بپذیرمش..ولی واسم کارایی کرد که فهمیدم خواهر داشتن یعنی چی..
    نفسی میگیرم و سعی میکنم استرس و از خودم دور کنم:
    _حالا نوبته منه..خودت میدونی واسه من هیچ کدوم از وظایف پدریت و انجام ندادی..مادر و پدر من سیمینه..بهم بدهکاری..
    لبخند میزنه:
    جمشید_خیلی شبیه سیمینی..مثله خودش مغرور..
    دلم میخواد پوزخند بزنم..اما جلوی خودمو میگیرم:
    _دوستت ندارم..من مثله دخترای دیگه عشق اولم، پدرم نیست..چون من هیچوقت پدری نداشتم
    شوکه میشه...قیافش تو هم میره..
    جمشید_این حرفا چیه میزنی؟
    _شاید این آخرین باری باشه که همو میبینیم...میدونم توام منو دوست نداری..که اگه داشتی تو این بیست و خورده ای سالی که
    دارم تو یکی از خاطراتم باهام شریک بودی...از سیمین جدا شدی منم کشتی و پیش خودت گفتی یه دختر دارم اونم نگینه...
    اما داری نگینم میندازی دور بخاطر عشقی که باعثش خودتی...
    حرفمو قطع میکنه:
    جمشید_این حرفارو از کجا میاری!!من پدرتم مگه میشه دوستت نداشته باشم..هم تورو هم نگینو..
    خیره میشم بهش:
    _این اولین و آخرین خواستمه..برای اولین و آخرین بار ازت به عنوان دخترت خواسته ای دارم..با ازدواج نگین و شروین موافقت کن..
    همدیگرو دوست دارن...اجازه بده یه خاطره خوب ازت داشته باشم..
    نگاهم میکنه و حرفی نمی زنه..از جام بلند میشم:
    _اگر واسم پدری میکردی واست دختر خوبی میشدم.
    ازش فاصله میگیرم و با گریه بر میگردم اتاقم..
    ***
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    کافه با نبود بلوط هیچ لطفی نداره
    دلم خیلی براش تنگ شده.ماه های آخرش و انقدر شکمش بزرگ شده که به سختی تکون میخوره.
    ظرف های شسته شده رو با دستمال خشک می کنم و سر جاشون میزارم.
    گوشیم زنگ میخوره.نگینه.
    _جانم؟
    با صدای خوشحالی تو گوشی جیغ می کشه:
    نگین_نیلگون.عاشقتم
    _چی شده؟
    نگین_امروز بابا بهم زنگ زد.شروین و قبول کرده.
    بشقاب تو دستمو روی میز میزارم و لبخند میزنم:
    _مبارک باشه عزیزم
    نگین_همشو مدیون توام.خدارو شکر که خواهری مثل تو دارم
    فکر نمیکردم حرفام کوچیک ترین اثری رو جمشید بزاره.
    اولین باره که بخاطر جمشید لبخند میزنم و خوشحال میشم و فکر میکنم شاید تونستم در آینده دوستش داشته باشم و ببخشمش.
    سورن وارد آشپزخونه میشه و میاد سمتم:
    سورنا_مگه نمیخوای بری بلوط و ببینی؟
    به ظرفا اشاره میکنم:
    _چرا اینارو تموم کنم میرم.
    سویچ ماشین و میگیره سمتم:
    سورنا_بیا برو اینا با من.
    سویچ و ازش میگیرم:
    _میرم یکم خریدم میکنم
    سورنا_باشه مواظب خودت باش.
    ***
    بقلش میکنم و شکمشو میبوسم:
    _عشق خاله چطوره؟
    بلوط_جاش تنگه داره پدره منو در میاره.
    شال و مانتوم و در میارم و میشینم رو مبل:
    _الهی فداش بشم...یکم دیگه تحمل کنی تموم شده.
    به سختی روی مبل میشینه و به مشما و پاکتای روی میز اشاره میکنه:
    بلوط_تو باز زحمت کشیدی؟
    _واسه تو نیس که واسه پسر قشنگمونه.
    پاکتارو بر میداره و با ذوق توشون و نگاه میکنه.
    تقریبا هفته ای دوبار میام پیش بلوط و واسه لاوین کلی لباس و کفش و اسباب بازی میگیرم.
    واسه خوده بلوطم غذا و خوراکی هایی که دوست داره.
    بلوط_بخدا موندم از دست تو و آرام و بلین چیکار کنم دیگه اتاقم جا نداره.
    لبخند میزنم بهش:
    _غر نزن بچه یاد میگیره.
    به مبل تکیه میده و دستشو روی شکمش میزاره:
    بلوط_به سیاوش گفتم سال دیگه باید خونه رو عوض کنیم.
    _تا سال دیگه کلی وقت دارید.
    با ناراحتی میگه:
    بلوط_دلم خیلی واسه کافه تنگ شده.
    _راجع به اون حرف نزن.. از وقتی که نمیای من یکی از کلافگی تو در و دیوارم.
    آهی میکشه:
    بلوط_دلم لک زده واسه وقتایی که تو حیاط پشتی باهم درد و دل میکردیم
    دلم میگیره:
    _دیوونه یه جوری میگی انگلر قرار نیست دیگه کافه بیای
    بلوط_همینم هست..وقتی هم به دنیا بیاد باید بمونم خونه دیگه کار نمیتونم بکنم..
    بغض میکنه:
    بلوط_ناشکری نمیکنما..ولی خب نباید انقد زود بچه میاوردم...وای نیل وقتی به مسئولیتش فکر میکنم دیوونه میشم.
    بلند میشم کنارش میشینم و شونه هاشو نوازش میکنم:
    _دیونه تو از پسش بر میای خیلی هم مامان خوبی میشی..الان که جوونی باید بچه داشتی باشی..سنت که بره بالا دیگه حوصلت نمیکشه..
    میخنده:
    بلوط_تو که لالایی بلندی خودت چرا خوابت نمیبره.
    با مشت آروم میزنم به شونش:
    _گمشو مگه من ازدواج کردم!
    بلوط_منظور اینه که سورن دیگه باید اقدام کنه..دیگه بیست و شیش سالته..چشم بهم بزنه سی سالته.
    تو فکر فرو میرم.بیست و شیش سالم شده!!!سورن هم به این فکر میکنه باید اقدامی کنه؟؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    گوشیم زنگ میخوره.نگینه:
    _جانم؟
    نگین_سلام عزیزم عیدت مبارک
    _سلام.عید توهم مبارک.همین الان میخواستم بهت زنگ بزنم.
    نگین_قربونت بشم.ایشاالله سال خوبی داشه باشی
    لبخند میزنم:
    _توام همینطور در کنار همسر گلت.
    نگین_راستی شروینم میخواد باهات حرف بزنه گوشی.گوشی
    گوشی رو به شروین میده:
    شروین_سلام بر خواهر زن عزیزم.
    _سلام عزیزم خوبی؟عید مبارک.
    شروین_عید شما هم مبارک.یادت نره خونه ما عید دیدنی بیای.می خوام بهت عیدی بدما.
    می خندم:
    _حتما میام عیدیمو بگیرم
    بعد از صحبت با شروین گوشی و به مامان اینا میدم که تبریک بگن.
    امسال اولین سال تحویلیه که نگین و شروین سر خونه زندگی خودشونن.
    همچنین آرام که حتما امروز عید دیدنی میره خونه فربدینا..یک ماهی میشه که عقد کردن.
    گوشیم و از مامان میگیرم تا بهش پی ام تبریک بگم که میبینم زود تر از من پی ام داده:
    "عیدت مبارک ریفیق"
    بهش تبریک میگم و میگم جام و خونه فامیل شوهراش پر کنه.
    مامانی کانال های تلویزیونو بالا و پایین میکنه:
    مامانی_امسال اصلا برنامه های تلویزیون جالب نیست.
    مامان برام چایی و شیرینی میزاره:
    _مریم زنگ زد واسه برنامه شمال.گفت از چهارم بریم.چون میخواد خانواده فربد و دعوت کنه.بعدم خانواده عروسشو.
    مامانی لبخند میزنه:
    مامانی_مریمم دیگه عروس و داماد دار شده سرش شلوغه.
    مامان_منم به نگین گفتم بعد از اینکه رفت خونه جمشیدینا..شام بیان اینجا.
    اینستا رو بالا پایین که میکنم پست بلوط و میبینم که از لاوین کنار سفره هفت سین عکس گذاشته..از اینکه کلی قربون
    صدقه دست و پای تپل لاوین میرم شماره بلوط و میگیرم.
    بلوط_جانم؟
    _سلام چطوری؟عیدت مبارک
    بلوط_سلام عزیزدلم عید تو هم مبارک بهت اس ام اس داده بودم جواب ندادی.
    با تعجب گوشیم و نگاه میکنم:
    _نیومده واسم..خطا مشغوله الان.عشقه من چطوره؟
    بلوط_خوبه داره شیطونی میکنه.
    _الهی فداش بشم من دلم براش لک زده.
    بلوط_مسخره بچه منم دلش واست تنگ شده..پاشو بیا اینجا.
    _مگه نمیری پیش بلین؟
    بلوط_نه بابا اون که همش با اون دوست پسرش اینور و اونوره.خونه بند نمیشه که.پاشید با سورن بیاید اینجا.
    _از صبح هر چی سورن و میگیرم در دسترس نیست بزار ببینم اگه پیداش کردم میایم
    بلوط_باشه عزیزم پس منتظرتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    لاوینو ماچ آبداری می کنم و حسابی می چلونمش:
    _آخ چقدر دلم برات تنگ شده بود..
    خودشو بهم فشار میده و بوسم میکنه..
    سورنا خرس نسبتا بزرگی رو که سر راه عیدی واسش خریدیم و میگیره جلوش:
    _کی به من بـ*ـوس میده تا این خرس و بهش بدم؟
    لاوین با دیدن خرس خودشو پرت میکنه تو بقل سورن و بوسش میکنه..
    سیاوش_دستتون درد نکنه.چرا زحمت کشیدین.
    سورنا_کاری نکردیم که..بلوط بیا بشین بابا..
    بلوط با سینی وارد حال میشه:
    بلوط_دست درد نکنه سورن.
    سینی و میگیره جلومون..هات چاکلتی بر میدارم:
    _بلوط توروخدا شرنده من اصلا وقت نکردم برم واست کادو خونه جدیدت و بگیرم..
    کنار سیاوش میشینه:
    بلوط_گمشو بابا دیوانه...تو هروقت میای واسه من کادو میاری.دوروز دیگه که پولات ته کشید به من غرغر نکن.
    کمی از هات چاکلتم میخورم.
    _اوه..شلوغش نکن بابا.
    سیاوش_عیرضا میگف امسال بعد عید کافه رو باز کنیم.
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _وا چرا؟؟هر سال که فقط هفته اول و می بندیم.
    بلوط_یاسی گفت می خوان برن مسافرت، حتما بخاطره اینه.
    سورنا_بهتر بابا تو عید زیادم مشتری نداریم.
    لاوین و ازش میگیرم و میشونمش بقلم.
    تقریبا آخرای هشت ماهگیشه و دوست داره همش رو زمین چهار دست و پا بره.
    روي زمين ميزارمش تا قشنگ بتونه شيطوني كنه.
    نگاهش ميكنم كه دور ميز آجيل و شيريني مي چرخه
    به بلوط نگاه ميكنم كه عاشقانه با نگاه دنبالش
    مي كنه.
    ***
    شب نگين و شروين شام ميان خونمون..
    شروين پسر فوق العاده خوبيه..و هميشه
    فكر ميكردم مامان هيچوقت نتونه باهاش كنار
    بياد چون به هرحال پسر زنيه كه الان همسر شوهر
    سابقشه. اما مامان شروين و دوست داره چون خوده شروين پسر مهربون و دوست داشتني ايه.
    بعد از شام مشغول خوردن ميوه و گپ زدن مي شيم
    مامان_ما از چهارم ميريم شمال اگر برنامه اي نداريد بيايد بريم
    خوشحال از حرف مامان استقبال مي كنم:
    _واي آره بيايد بريم خوش ميگذره..
    شروين_ما كه برنامه اي نداريم خوشحال ميشيم بيايم
    نگين_خيلي خوب ميشه حتما ميايم
    بعد از رفتن بچه ها بر ميگردم اتاقم و به آرام
    پي ام ميدم:
    " آرام خانوم ديگه قرار نبينيمتون؟"
    جواب ميده:
    "نيل اعصابم خورده فردا بهت زنگ مي زنم خيلي اتفاقا افتاده..."
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    انقدر تو اتاق راه میره حالم بد میشه:
    _وای بگیر بشین سر گیجه گرفتم...
    وسط اتاق وایمیسته و عصبی میگه:
    آرام_یعنی می خواستم همونجا خودمو با دستای خودم خفه کنم..
    _خب مثله آدم کامل بگو چی شده!!!
    رو صندلی میز آرایشی به سمت من می شینه:
    آرام_دیشب که رفته بودیم خونشون عید دیدنی..مامانش یه دفعه بحث عروسی و اینا رو انداخت وسط..
    نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه از عصبانیتش کم کنه:
    آرام_برگشته میگه ما واسه 15 اردیبهشت سالن رزو کردیم برای عروسی از بعد تعطیلات عید
    هم میافتیم دنبال کارا...بعدم خودش تبریک میگه و بلند میشه شیرینی پخش می کنه..
    دوباره عصبی میشه و صداش میره بالا:
    آرام_یه کلمه از ما نپرسید شما نظرتون چیه؟؟اصلا آمادگی دارید..یعنی از دیشب زندگی و زهر فربد کردم...
    _دیوونه ای دیگه بیچاره فربد چه گناهی داره..
    آرام_یعنی چی چه گناهی داره..بهش میگم خب یه چیز به مامانت بگو میگه آخه چی بگم!!!
    میگم بگو دختره ی بدبخت چه جوری تو یه ماه همه یه کارارو بکنه!!!میگه من خودم کمکت میکنم...
    شیر قهوه اشو میدم دستش:
    _دیگه کاریه که شده..نه اعصاب خودتو خورد کن نه فربد
    ماگ خودمو بر میدارم و دوباره میشینم رو تخت:
    _بعدم من خودم از شمال برگردیم کمکت میکنم میافتیم دنبال خریدات...
    با اسرس نگاهم میکنه:
    آرام_نیل میگم نکنه مامانش از ایناس که همش دخالت کنه تو زندگیم...
    به نگرانیش می خندم:
    _دیوانه شدی باز؟؟
    آرام_بخدا راست میگم!!!فربدم که کلا چیزی بهش نمیگه!!!وای اگه ایم تیپی باشه که فاتحه ام خوندست..
    _به قیافش نمیاد همچین آدمی باشه!!
    چپ چپ نگاهم میکنه:
    آرام_این چیزا مگه به قیافست آخه کودن!!!
    _خب اصلا گیریم که همچین آدمی باشه،چیکار میخوای بکنی؟می کشیش؟
    آرام_اونو که نمی تونم کاری کنم...ولی کاری میکنم فربد روزی صد بار از زندگی کردن پشیمون بشه..
    می خندم:
    _بیچاره فربد که میخواد یه عمر با تو زندگی کنه...
    می خنده و دوباره قیافه ای جدی به خودش میگیره:
    آرام_نیلگون؟
    نگاهش میکنم:
    _هوم؟
    آرام_میشه یه کاری کنیم؟
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _چیکار؟
    آرام_قبل از اینکه عروسی کنم..چند روز بیا برگردیم به دوران مجردی...اون دورانی که خودمو خودت بودیم..
    دلم میگیره:
    _نمیشه که..فربد و سورن و چیکار کنیم..
    آرام_خب باهاشون حرف میزنیم...میگیم یه چهار روز مارو به حال خودمون بزارن...
    _شمال میریم دیگه همین میشه یک هفته نمی بینیمشون..
    چشماش برق میزنه
    آرام_آره ها..چرا به فکره خودم نرسیده بود!!
    می خندم :
    _از بس که خنگی..
    دستشو مشت میکنه و می بره بالا:
    آرام_پیش به سوی دوران زیبای مجردی...یوهوووو..
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    كنارش مي ايستم و به دريا خيره ميشم
    آرام_نيل؟
    _هوم؟
    آرام_دلم تنگ شده
    _منم
    آرام_ديگه نميشه برگشت به اون دوران مجردي
    مي خندم:
    _بازم خوب سه روز و طاقت آورديم
    آرام_آره.ولي من داغونم فقط منتظرم برگرديم تهران
    گوشيم و از تو جيبم در ميارم:
    _ولي من نمي تونم تا تهران صبر كنم.
    دستشو مياره جلو تا گوشي و ازم بگيره:
    آرام_زنگ زدي نزديا
    دستمو عقب مي كشم و گوشي و محكم نگه ميدارم.
    _ميخوام زنگ بزنم
    آرام_فردا صبح مي زنيم
    چند قدم ازش فاصله مي گيرم.
    _نه الان
    ميافته دنبالم.انقدر مي دوم كه نفس كم ميارم و رو شن ها پخش ميشم.آرام هم كنارم ميافته.
    آرام_پس بيا با هم بزنيم
    و گوشيش و از جيبش در مياره..از جاش بلند ميشه و شماره فربد و ميگيره و ميره اونور.
    همونجور كه دراز كشيدم شماره سورن و مي گيرم..بعد از اولين بوق سريع جواب مي ده:
    سورنا_واقعا خودتي؟
    با شنيدن صداش بغض مي كنم.
    _سورن؟
    سورنا_جانم عزيزم؟
    مي زنم زير گريه:
    _دلم واست تنگ شده
    مي خنده.
    سورنا_ديوونه خودت گفتي چند روز بهت زنگ نزنم.گريه نكن
    دستمو رو چشماي خيسم مي كشم:
    _همش تقصير اين آرامِ.
    مي خنده:
    سورنا_باز گول خوردي؟
    _اره
    سورنا_كي بر مي گرديد؟
    از جام بلند ميشم و لباسامو مي تكونم.
    _فردا شب
    سورنا_دلم برات خيلي تنگ شده!
    دوباره بغض مي كنم:
    _دوستت دارم
    سورنا_منم دوستت دارم
    نگين و شروين از دور به سمتم ميان:
    _سورن بايد برم باز بهت زنگ مي زنم.
    سورنا_باشه عزيزم مواظب خودت باش.
    گوشي و قطع ميكنم و صورتم و پاك مي كنم و ميرم پيش بچه ها.
    حس سبكي دارم وقتي صداي سورن و شنيدم و گفتم كه چقدر دلم براش تنگ شده.
    آرام هنوز مشغول حرف زدن
    ***
    با صداي پي امي كه واسم مياد چشمام و باز ميكنم.سورناست
    "می شود پیدا آن راه فراری که تویی"
    واسم از شعر موسوي فرستاده...لبخندي
    ميزنم و جواب ميدم:
    "می رسم با هیجان تا به قراری که تویی"
    جواب ميده:
    "پس بيا كه دمه در منتظرم بدو"
    از جام ميپرم
    ساعت و نگاه ميكنم.نه صبحه.
    لباسامو سريع مي پوشم.
    پله هارو پرواز ميكنم و سريع كفش هامو پا ميكنم
    ماماني از آشپزخونه مياد بيرون و با لبخند ميگه:
    ماماني_عاشق كجا ميري با اين عجله.
    درو باز ميكنم.
    _به نظرت عاشقا كجا ميرن؟
    مي خنده
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    نگاهش میکنم و اشک تو چشمام حلقه میزنه:
    _خیلی قشنگ شدی.
    چرخی میزنه و تو آینه قدی نگاهی به خودش می ندازه:
    آرام_خدایی کار بلین حرف نداره.
    بلوط از پایین پله ها صدامون میکنه:
    بلوط_بیاید دیگه فیلم بردار منتظره.
    کت کوتاه روی لباس عروسش و تنش میکنم..
    دستمو میگیره و خیره نگاهم میکنه:
    آرام_نیلگون خیلی دوستت دارم.یکی از آرزوهام این بود که تو همچین روزی تو کنارم باشی و آرزوم براورده شد..
    با بغض حرف میزنه.خودم هم بغض کردم اما الان که وق این چیزا نیست.لبخند میزنم:
    _دیوونه معلومه که من کنارتم.همیشه کنارتم تو تمام مراحل زندگیت.
    لبخند میزنه و آروم بقلم میکنه:
    آرام_بیشور قرار نبود تو انقدر خوشگل تر از من شیا.دیگه کسی به عروس نگاه نمیکنه.
    می خندم:
    _بیا برو انقدر زبون نریز بیچاره فربد الان دل تو دلش نیست.
    آرام_یکم انتظار واسش خوبه.
    کمکش میکنم از پله ها پایین بره.
    بلوط واسش اسپند دود کرده و قربون صدقه اش میره.
    آرام از آرایشگاه بیرون میره.
    فربد با دسته گل و یه لبخند عمیق بیرون منتظرش ایستاده.
    از ته دلم واسشون آرزوی خوشبختی میکنم.
    ***
    آخرین ظرف و تو آبچکون میزارم و دستای خیسم و با پیش بند خشک میکنم:
    _علیرضا فربد گفت قبضا اومده بیا یه نگاهی بنداز.
    سیا ماگم و میزاره رو میز.
    سیاوش_اسپرسو.
    سمت میز میرم و ماگ و بر میدارم.
    _دستت درد نکنه..
    سیاوش_سورنا نگفت کی میاد؟
    پشت میز می شینم/
    _نه.گفت دو نفر دارن میرن شرکت واسه مصاحبه.
    سورن با کمک باباش یه شرکت کوچیک گرافیکی زده که بیشتر کارای تبلیغاتی انجام میدن.دیگه خیلی کم میاد کافه.
    گوشیم زنگ میره.
    از جیب پیش بندم بیرون میکشمش.
    با اسمی که روی صفحه افتاده خشکم میزنه.
    کتایون!
    با دستای لرزون جواب میدم:
    _بله؟
    کتایون_سلام بی معرفت.
    سعی میکنم صدای لرزونم و کنترل کنم:
    _سلام کتی
    کتایون_چطوری؟چه خبرا.تو اینستا عکسای عروسی آرام و دیدم.زنگ زدم بهش تبریک بگم جواب نداد.
    _کافه شلوغه نشنیده.
    کتایون_آخی کافه چقدر دلم تنگ شده.خب خودت چطوری؟سورنا خوبه؟
    یادم میوفته بلوط گفت سورن همه چیو به کتی گفته:
    _خوبم سورن هم خوبه..تو خوبی؟چیکار میکنی..
    کتایون_قربونت.هیچی همش سر کارم.نیلگون راستش میخواستن ازت عذر خواهی کنم.میدونم دیره باور کن من هیچی نمیدونستم.
    سورن برای من هم مثله برادره هم بهترین دوستمه.من نمیخواستم تو اینجوری ناراحتی بشی.خودت میدونی من چقدر دوستت دارم.منو ببخش
    لبخند میشینه رو لبم.همین معذرت خواهی حتی از پشت تلفن هم همه چی و از دلم بیرون میبره:
    _توام منو ببخش منم بد رفتار کردم
    صداش خوشحال میشه:
    کتایون_الهی من فدات بشم که تو انقدر مهربونی..نمی دونی چقدر خیالت راحته که سورن کسی مثله تورو داره.کاش همه بتونن مثل تو انقدر
    با گذشت و خوش قلب باشن.
    کتایون و می بخشم.به هر حال روزای خوبی با هم داشتیم.درسته خیلی وقتا حسادت کردم..خیلی اذیت شدم ولی اینا نه تقصیر من بود نه کتی.
    گاهی ندونستن خیلی چیزا میتونه رفتار آدم و عوض کنه و باعثه به وجود اومدن مشکلات بشه.
    کتی ساعت ها از خودش و روزایی که گذرونده میگه.
    هر دو حسابی دلمون باز میشه.
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل چهاردهم

    مامان_نیلگون؟نیلگون مامان بیدارشو سورنا دم درِ!
    از جام می پرم و هراسون اطرافم رو نگاه می کنم/
    _سورن؟کو؟
    مامان می خنده.
    مامان_گفتم دم در نه اینجا
    در تراس و باز می کنه و پرده رو کنار می زنه.
    مامان_گفت صد بار زنگ زده به گوشیت.گفت سریع حاضر شو باید جایی برید.
    چشمای پف کردم و میمالم و گوشیم رو از رو پا تختی بر میدارم و زیر لب غر میزنم:
    _صد بار کجا بود!ده تا میس کال که این حرفارو نداره.
    از تخت بیرون میام و آبی به صورتم میزنم و سریع لباس می پوشم.
    کجا قراره بریم که من نمی دونم!
    در ماشین و باز میکنم و سوار میشم.
    سورنا_باید بریم یه تست اعتیاد بدیا! تو چرا انقدر می خوابی؟
    ماشین و روشن میکنه و راه میافتیم.
    _باید بریم شما خودتو به یه دکتر چشم پزشک نشون بدی..ساعت تازه نه صبحه!!
    تو آینه خودمو نگاه میکنم..صورتم مثله هر صبح پف کردست.
    بر می گردم سمتش.
    _کجا داریم می ریم؟
    سورنا_یکم صبر داشته باش می فهمی.
    ضبط و روشن می کنم.
    _مگه نباید الان بری شرکت.
    سورنا_امروز یکم دیرتر می رم.
    _بگو کجا میریم دیگه.
    ضبط و زیاد میکنه.
    سورنا_صبر داشته باش..
    ***
    کلید و داخل در سفید رنگ قدیمی ای می ندازه.
    درو باز میکنه و کنار وایمیسته.
    سورنا_برو تو
    با تعجب وارد حیاط خونه میشم.
    میاد تو و در و می بنده.
    _اینجا کجاست؟
    سورنا_یه جای خب.
    یه ساختمونه آجری مانند که یه طبقه کوچیک تر هم بالاشه.یه ایونه خیلی بامزه داره با پنجره هایی بزرگ.یه حیاط تقریبا هفتاد متری که یه حوض کوچیک وسطشه و دوتا باغچه خالی
    کنارش.سورن سمت ساختمون میره.دنبالش میرم.
    با کلید در و باز میکنه و دوباره کنار میره تا اول من برم تو.یه حس عجیبی بهم دست میده..
    حس اینکه سورن میخواد حرفای مهمی بزنه.
    از یه راه روی خیلی کوچیک رد میشیم و وارد پذیرایی میشیم که یه سالن تقریبا صد متری.سمت چپ گوشه ی سالن آشپزخونه هست که با دوتا پله از سالن جدا
    میشه که اپن و کابینت های چوبی و قدیمی داره.
    برمیگردم سمت سورن.
    _اینجا کجاست؟
    سورنا_اول همه جارو قشنگ ببین بعد بهت میگم.
    سه تا اتاق خواب داره که یکیش بزرگ تر از دوتای دیگست.از پله های گرد و باریک ته سالن طبقه دوم میریم که باز یه سالن چهل متری با یه اتاق کوچیک داره.
    میرم جلوی پنجره که روبه حیاطه.
    سورنا_به نظرت اینجا قشنگه؟
    برمی‌گردم سمتش.
    _آره قدیمیه ولی یه جورایی با صفاست.حالا کجا هست.
    سورنا_خونمونه دیگه...
    خونمون؟یعنی چی خونمونه!؟
    _دارید خونتون و عوض میکنید؟
    ابروهاش رو بالا میده.
    سورنا_خنگ بودی یا خنگ شدی؟!
    با تعجب نگاهش می کنم:
    _آخه نمی فهمم چی میگی!!!
    نزدیک تر میاد و لبخند میزنه:
    سورنا_خونمون یعنی خونه منو و تو..
    مات و مبهوت بهش خیره میمونم.قلبم تند تند شروع میکنه به زدن.
    خونه ی منو سورنا.یعنی قراره.یعنی ما..
    با قیافه ای جدی میگه:
    سورنا_بعد از این همه سال دیگه کاملا همدیگرو می شناسیم.تو دختر مورد علاقمی و دوست دارم باقی زندگیم و با تو شریک باشم.
    لبخند میزنه:
    سورنا_دوست دارم بچه هام مادری مثل تو داشته باشن تا مثله خودت انقدر خوب بشن.
    حال عجیبی بهم دست میده.حسی مثل اینکه تمام آرزوهات با هم براورده بشه و تو شوک زده نگاهشون کنی که اتفاق میافتن.
    دوتا دستاش رو رو شونه هام میزاره و با نگاهی مهربون خیره میشه بهم.
    سورنا_هر دو با هم جوونیامون و کردیم.همه چیز و باهم تجربه کردیم...قهر و آشتی هامونم باعث شده بهتر همدیگرو بشناسم.
    من الان کار خودمو دارم دستم تو جیب خودمه.پول این خونه هم نصفش از طرف مامان و بابامه که بهم هدیه دادن تا بتونم یه زندگی
    و باهات بسازم.نصف دیگشم وام گرفتم و خریدمش.البته اگه دوست نداشته باشی عوضش می کنیم...
    دوباره قیافش جدی میشه:
    سورنا_شاید اوایل زندگیمون سختی هایی بکشیم..به هر حال من باید بیشتر از اینا کار کنم اما قول میدم بهت هیچ وقت کاری نکنم که از زندگی باهام پشیمون بشی.من عاشق زندگی کردن با توام.
    میخنده:
    سورنا_شوکه شدی؟باشه پس اگه نمیخوای باهام ازدواج کنی که هیچی دیگه بریم
    و به سمت پله ها میره.
    از خوشحالی زیر گریه میزنم و با جیغ میافتم دنبالش:
    _تو روانی هستی...
    از پله ها می دوه پایین.دنبالش میکنم و آویزونش میشم:
    _خر این چه مدل خواستگاری کردنه این وقت صبح.
    قهقهه میزنه:
    _میدونی که آدم متفاوتی هستم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا