- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
جو خیلی سنگینه و یه حس خفگی بهم دست میده
همه خونه بلوط جمعیم بجز علیرضا و سورن که رفتن دنبال جریان پلمپ کردن کافه..
الان که فکر می کنم می بینم بی دلیل انقدر دلم آشوب نبود.وقتی علیرضا رو می دیدم..
به سیاوش نگاه میکنم:
_چرا باید کافه رو پلمپ کنن؟
ناراحت نگاهم می کنه:
سیاوش_شاید مجوز مشکل داره..
آرام_وا بعد از این همه سال الان فهمیدن؟
سیا کلافه تو خونه قدم می زنه:
سیاوش_گفتم شاید...شایدم مشکل از جای دیگه باشه..
یاسمن_خیلی وقته اختاریه دادن..
همه بر میگردیم سمتشو با تعجب نگاهش میکنیم..
بلوط_منظورت چیه؟؟؟
یاسی مردد نگاهمون میکنه..انگار تازه متوجه شده حرفی و زده که نباید می زده!!
_چه اختاریه ای داده بودن؟کی؟
نگاهشو ازم میگیره:
یاسمین_منم درست نمی دونم..علیرضا خودش بهتون میگه
داره دروغ میگه...آرام تا میاد چیزی بهش بگه اشاره میکنم که فعلا حرفی نزنه..
دو ساعت زجر آور تموم میشه و بالاخره سورن و علیرضا بر میگردن..
بلوط واسشون نسکافه درست میکنه و میاره..
از قیافه علیرضا چیزی و نمیشه فهمید..اما سورن اخماش تو همه..
زنگ آیفون بلند میشه..فربد هم از راه میرسه..
هیچ کدوم حرفی نمیزنن تا اینکه سیا میگه:
سیاوش_خب چی شد؟
سورن با صدای عصبی روبه علیرضا میگه:
سورنا_مگه ما با هم کار نمی کنیم؟
علیرضا جوابی نمیده..
سورنا_مرد حسابی تو چهار ماه سه تا اختاریه اومده..آخریش دوروز پیش بوده!!!چرا همون اولی که اومده بود نگفتی؟
علیرضا یه نفس نسکافه اش و سر میکشه و میگه:
علیرضا_میگفتمم کاری نمی تونستید بکنید..
فربد_فکر کنم رفاقت و فراموش کردی فکر می کنی ما کارگراتیم؟
بعد عصبی میشه و داد میزنه:
فربد_خودت میدونی هیچ کدوممون به کار کردن تو اونجا احتیاج نداریم...
علیرضا_الان داری میگی من رفاقتو گذاشتم کنار؟
سیاوش_مگه غیر اینه علی؟چرا بهمون نگفتی؟
سورن عصبی پاهاشو تکون میده و داد میزنه:
سورنا_میدونی چقدر واسه اونجا زحمت کشیدیم!!!چهارتا مشتری بیان ببینن پلمپ شده میرن پشت سرشونم نگاه نمی کنن..
علیرضا بر میگرده عصبی سورن و نگاه میکنه...
دلم زیر و رو میشه...به بلوط نگاه میکنم حالش دسته کمی از من نداره...
داره دعواشون میشه..
علیرضا_نگفتم چون دیگه نمیخوام کافه رو باز کنم..
فربد از جاش بلند میشه و عصبی تر از سورن داد میزنه:
فربد_غلط کردی...این همه خر حمالی کردیم اونجا...
به من اشاره میکنه:
فربد_تا توالت و این دختر داره تمیز میکنه...از درس و دانشگاهمون گذشتیم..بعد تصمیم با تو که باز باشه یا نه؟؟
علیرضا هم از جاش بلند میشه و روبه روی فربد وایمیسته:
علیرضا_فکر کردی خودم این چیزارو نمیدونم!!!من تصمیم نمیگیرم...
دست تو جیبش میکنه و دسته کلید کافه رو پرت میکنه رو میز:
علیرضا_بیا برو بازش کن ببینم...
حس میکنم بغض کرده با صدای بلند گرفته ای میگه:
علیرضا_حکم جلبم اومده...بدهی بالا آوردم..
***
همه خونه بلوط جمعیم بجز علیرضا و سورن که رفتن دنبال جریان پلمپ کردن کافه..
الان که فکر می کنم می بینم بی دلیل انقدر دلم آشوب نبود.وقتی علیرضا رو می دیدم..
به سیاوش نگاه میکنم:
_چرا باید کافه رو پلمپ کنن؟
ناراحت نگاهم می کنه:
سیاوش_شاید مجوز مشکل داره..
آرام_وا بعد از این همه سال الان فهمیدن؟
سیا کلافه تو خونه قدم می زنه:
سیاوش_گفتم شاید...شایدم مشکل از جای دیگه باشه..
یاسمن_خیلی وقته اختاریه دادن..
همه بر میگردیم سمتشو با تعجب نگاهش میکنیم..
بلوط_منظورت چیه؟؟؟
یاسی مردد نگاهمون میکنه..انگار تازه متوجه شده حرفی و زده که نباید می زده!!
_چه اختاریه ای داده بودن؟کی؟
نگاهشو ازم میگیره:
یاسمین_منم درست نمی دونم..علیرضا خودش بهتون میگه
داره دروغ میگه...آرام تا میاد چیزی بهش بگه اشاره میکنم که فعلا حرفی نزنه..
دو ساعت زجر آور تموم میشه و بالاخره سورن و علیرضا بر میگردن..
بلوط واسشون نسکافه درست میکنه و میاره..
از قیافه علیرضا چیزی و نمیشه فهمید..اما سورن اخماش تو همه..
زنگ آیفون بلند میشه..فربد هم از راه میرسه..
هیچ کدوم حرفی نمیزنن تا اینکه سیا میگه:
سیاوش_خب چی شد؟
سورن با صدای عصبی روبه علیرضا میگه:
سورنا_مگه ما با هم کار نمی کنیم؟
علیرضا جوابی نمیده..
سورنا_مرد حسابی تو چهار ماه سه تا اختاریه اومده..آخریش دوروز پیش بوده!!!چرا همون اولی که اومده بود نگفتی؟
علیرضا یه نفس نسکافه اش و سر میکشه و میگه:
علیرضا_میگفتمم کاری نمی تونستید بکنید..
فربد_فکر کنم رفاقت و فراموش کردی فکر می کنی ما کارگراتیم؟
بعد عصبی میشه و داد میزنه:
فربد_خودت میدونی هیچ کدوممون به کار کردن تو اونجا احتیاج نداریم...
علیرضا_الان داری میگی من رفاقتو گذاشتم کنار؟
سیاوش_مگه غیر اینه علی؟چرا بهمون نگفتی؟
سورن عصبی پاهاشو تکون میده و داد میزنه:
سورنا_میدونی چقدر واسه اونجا زحمت کشیدیم!!!چهارتا مشتری بیان ببینن پلمپ شده میرن پشت سرشونم نگاه نمی کنن..
علیرضا بر میگرده عصبی سورن و نگاه میکنه...
دلم زیر و رو میشه...به بلوط نگاه میکنم حالش دسته کمی از من نداره...
داره دعواشون میشه..
علیرضا_نگفتم چون دیگه نمیخوام کافه رو باز کنم..
فربد از جاش بلند میشه و عصبی تر از سورن داد میزنه:
فربد_غلط کردی...این همه خر حمالی کردیم اونجا...
به من اشاره میکنه:
فربد_تا توالت و این دختر داره تمیز میکنه...از درس و دانشگاهمون گذشتیم..بعد تصمیم با تو که باز باشه یا نه؟؟
علیرضا هم از جاش بلند میشه و روبه روی فربد وایمیسته:
علیرضا_فکر کردی خودم این چیزارو نمیدونم!!!من تصمیم نمیگیرم...
دست تو جیبش میکنه و دسته کلید کافه رو پرت میکنه رو میز:
علیرضا_بیا برو بازش کن ببینم...
حس میکنم بغض کرده با صدای بلند گرفته ای میگه:
علیرضا_حکم جلبم اومده...بدهی بالا آوردم..
***
آخرین ویرایش: