- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
شام سورنا از بیرون کباب گرفته..خب کتی دوست داره...
دوتا قاشق بیشتر نمیتونم بخورم..
بعد از شام کنار گوش بلوط میگم:
_یه کار کن زودتر بریم
نگاهم میکنه:
بلوط_خب همه باهم باید بریم دیگه..
تازه بعد شام فربد و علیرضا قلیون درست میکنن و پاستور میارن وسط..
به ساعت نگاه میکنم دهه..
وارد حیاط میشم و شماره ی مامان و میگیرم..بوق اول که میخوره جواب میده:
مامان_جانم
_سلام مامان،خوبی؟
مامان_قربونت تو خوبی راه نیوفتادین؟همین الان میخواستم خودم زنگ بزنم..
_نه هر وقت بلوطینا راه بیافتن منم میام..اشتباه کردم ماشین نیاوردم وگرنه زود تر میامدم..
مامان_بازم سعی کن زود تر بیاید..به سیاوشم بگو آروم بیاد تو پیچ و اینا خطرناکه..
_باشه پس نگران نشو به خاله مریمم اگه میتونی بگو
مامان_باشه عزیزم
گوشی و قطع میکنم و بر میگردم تو...فربد صدام میکنه:
فربد_نیل بیا قلیون..
کنارشون میشینم و قلیون و از فربد میگیرم...دارن حکم بازی میکنن..
یک ساعت دیگه هم اینجوری مشغول میشیم..بالاخره ساعت یازده و ربع بچه ها رضایت میدن بریم..
لباسامو می پوشم و از اتاق بیرون میام..
بچه ها دمه در مشغول خداحافظی از کتی و سورنان..
یعنی چی؟؟میخوان بمونن!!!
اصلا نمی فهمم چه جوری خداحافظی میکنم و بیرونم میام..
سوار ماشین که میشم بالاخره بغضم میترکه...بلوط از جلو بر میگرده عقب و دستشو میزاره رو پام:
بلوط_توروخدا دیگه گریه نکن انقدر غصه خوری آب شدی
سیا ماشین و روشن میکنه و راه میافتیم عصبی میگه:
سیاوش_پسره ی اولاغ من نمیدونم این چش شده این کارارو واسه چی میکنه..
قلبم میخواد از حلقم بیرون بزنه..آب دماغم و بالا میکشم..یکم بیشتر دور نشدیم...طاقت نمیارم:
_سیا دور بزن..
سرعتش و کم میکنه و با تعجب از تو آینه نگاهم میکنه:
_برگردم
بلوط_نیل عزیزم آروم باش الان عصبی هستی..
اشکام و پاک میکنم:
_سیا دور بزن
سیاوش دور میزنه و بعد از چند دقیقه دمه ویلا نگه میداره:
_رفتم تو شما هم برید
بلوط غر میزنه:
_نیل چیکار می خوای بکنی؟
در و باز میکنم و کیفم و بر میدارم:
_سورن بهتون زنگ زد جواب ندید
از ماشین پیاده میشم و میرم سمت ویلا و زنگ و فشار میدم..
خدارو شاهد گرفته بودم که دیگه پشت سرم و نگاهم نمی کنم..
در باز میشه..میرم تو وصدای ماشین سیا رو میشنوم که دور میشه..
سورن دمه در ورودی وایستاده و خیره شده بهم...پاهام میلرزه...درسته خدارو شاهد گرفته بودم بر نگردم ولی اگه میرفتم خونه و امشب این دوتا اینجا میموندن همون
خدا شاهد مرگم میشد..به در ورودی میرسم..حالا دیگه کتی هم اومده و کنارش وایستاده...سعی میکنم آرامشم و حفظ کنم:
_از بیمارستان زنگ زدن..مامان سیا حالش بد شده بود...بچه ها هم رفته بودن..
سورن میره کنار..یعنی اینکه برم تو..
ولی تا میام قدم از قدم بردارم کتی میگه:
کتایون_اینجا یه آژانس شبانه روزی هست الان زنگ میزنم ماشین بیاد...
خشکم میزنه...میره تو و تلفن و بر میداره و از روی در یخچال شماره آژانس و میگیره...
سورنا کلافه دستی تو موهاش میکشه و میره تو...میبینم که میره سمت کتی و گوشی و ازش میگیره و قطع میکنه:
سورنا_برو حاضر شو ماهم بریم فردا برمیگردیم اینجارو جمع میکنیم...
پوزخند میزنم..خونه جمع کردن چه کار واجبی شده!!
کتی و کارد بزنی خونش در نمیاد...میره سمت اتاق و بعد از چند دقیقه لباس پوشیده میاد بیرون..
با سورن وارد کوچه میشیم..سورن ماشین و روشن میکنه تا کتی درارو قفل کنه و بیاد..
میرم میشینم جلو...نیم نگاهی هم به سورن نمیندازم...کتایون در اصلی و قفل میکنه و میاد سمت ماشین..با تعجب به من که جلو نشستم نگاه میکنه
و در عقب و باز میکنه و سوار میشه...
سورن راه میافته...نفس راحتی میکشم و خودمو رو صندلی ولو میکنم..هیچ کدوم حرفی نمیزنیم و فقط آهنگ پخش میشه..
گوشیم زنگ میخوره..بلوطه:
_جانم
بلوط_چی شد؟
_سلام عزیزم..آره تو راهم
بلوط_داری بر میگردی؟
_آره سورنا زحمت کشید برسونتم..
میخنده:
بلوط_موفق باشی..
گوشی و قطع میکنم و آهنگ و زیاد میکنم..فلش خودمه که گذاشتم تو ماشین سورن..
سورن اول کتی و میرسونه دمه هتل با اینکه خونه ی ما نزدیک تر بود..
کتی پیاده میشه و دوباره راه میافتیم..
بیست دقیقه بعد میرسیم دمه خونمون..
کیفم و بر میدارم و نگاهش میکنم:
_مواظب باش..آروم هم برو..
نگاهم میکنه..
_خداحافظ..
پیاده میشم و در خونرو باز میکنم و میرم تو...در و که می بندم میره...
***
دوتا قاشق بیشتر نمیتونم بخورم..
بعد از شام کنار گوش بلوط میگم:
_یه کار کن زودتر بریم
نگاهم میکنه:
بلوط_خب همه باهم باید بریم دیگه..
تازه بعد شام فربد و علیرضا قلیون درست میکنن و پاستور میارن وسط..
به ساعت نگاه میکنم دهه..
وارد حیاط میشم و شماره ی مامان و میگیرم..بوق اول که میخوره جواب میده:
مامان_جانم
_سلام مامان،خوبی؟
مامان_قربونت تو خوبی راه نیوفتادین؟همین الان میخواستم خودم زنگ بزنم..
_نه هر وقت بلوطینا راه بیافتن منم میام..اشتباه کردم ماشین نیاوردم وگرنه زود تر میامدم..
مامان_بازم سعی کن زود تر بیاید..به سیاوشم بگو آروم بیاد تو پیچ و اینا خطرناکه..
_باشه پس نگران نشو به خاله مریمم اگه میتونی بگو
مامان_باشه عزیزم
گوشی و قطع میکنم و بر میگردم تو...فربد صدام میکنه:
فربد_نیل بیا قلیون..
کنارشون میشینم و قلیون و از فربد میگیرم...دارن حکم بازی میکنن..
یک ساعت دیگه هم اینجوری مشغول میشیم..بالاخره ساعت یازده و ربع بچه ها رضایت میدن بریم..
لباسامو می پوشم و از اتاق بیرون میام..
بچه ها دمه در مشغول خداحافظی از کتی و سورنان..
یعنی چی؟؟میخوان بمونن!!!
اصلا نمی فهمم چه جوری خداحافظی میکنم و بیرونم میام..
سوار ماشین که میشم بالاخره بغضم میترکه...بلوط از جلو بر میگرده عقب و دستشو میزاره رو پام:
بلوط_توروخدا دیگه گریه نکن انقدر غصه خوری آب شدی
سیا ماشین و روشن میکنه و راه میافتیم عصبی میگه:
سیاوش_پسره ی اولاغ من نمیدونم این چش شده این کارارو واسه چی میکنه..
قلبم میخواد از حلقم بیرون بزنه..آب دماغم و بالا میکشم..یکم بیشتر دور نشدیم...طاقت نمیارم:
_سیا دور بزن..
سرعتش و کم میکنه و با تعجب از تو آینه نگاهم میکنه:
_برگردم
بلوط_نیل عزیزم آروم باش الان عصبی هستی..
اشکام و پاک میکنم:
_سیا دور بزن
سیاوش دور میزنه و بعد از چند دقیقه دمه ویلا نگه میداره:
_رفتم تو شما هم برید
بلوط غر میزنه:
_نیل چیکار می خوای بکنی؟
در و باز میکنم و کیفم و بر میدارم:
_سورن بهتون زنگ زد جواب ندید
از ماشین پیاده میشم و میرم سمت ویلا و زنگ و فشار میدم..
خدارو شاهد گرفته بودم که دیگه پشت سرم و نگاهم نمی کنم..
در باز میشه..میرم تو وصدای ماشین سیا رو میشنوم که دور میشه..
سورن دمه در ورودی وایستاده و خیره شده بهم...پاهام میلرزه...درسته خدارو شاهد گرفته بودم بر نگردم ولی اگه میرفتم خونه و امشب این دوتا اینجا میموندن همون
خدا شاهد مرگم میشد..به در ورودی میرسم..حالا دیگه کتی هم اومده و کنارش وایستاده...سعی میکنم آرامشم و حفظ کنم:
_از بیمارستان زنگ زدن..مامان سیا حالش بد شده بود...بچه ها هم رفته بودن..
سورن میره کنار..یعنی اینکه برم تو..
ولی تا میام قدم از قدم بردارم کتی میگه:
کتایون_اینجا یه آژانس شبانه روزی هست الان زنگ میزنم ماشین بیاد...
خشکم میزنه...میره تو و تلفن و بر میداره و از روی در یخچال شماره آژانس و میگیره...
سورنا کلافه دستی تو موهاش میکشه و میره تو...میبینم که میره سمت کتی و گوشی و ازش میگیره و قطع میکنه:
سورنا_برو حاضر شو ماهم بریم فردا برمیگردیم اینجارو جمع میکنیم...
پوزخند میزنم..خونه جمع کردن چه کار واجبی شده!!
کتی و کارد بزنی خونش در نمیاد...میره سمت اتاق و بعد از چند دقیقه لباس پوشیده میاد بیرون..
با سورن وارد کوچه میشیم..سورن ماشین و روشن میکنه تا کتی درارو قفل کنه و بیاد..
میرم میشینم جلو...نیم نگاهی هم به سورن نمیندازم...کتایون در اصلی و قفل میکنه و میاد سمت ماشین..با تعجب به من که جلو نشستم نگاه میکنه
و در عقب و باز میکنه و سوار میشه...
سورن راه میافته...نفس راحتی میکشم و خودمو رو صندلی ولو میکنم..هیچ کدوم حرفی نمیزنیم و فقط آهنگ پخش میشه..
گوشیم زنگ میخوره..بلوطه:
_جانم
بلوط_چی شد؟
_سلام عزیزم..آره تو راهم
بلوط_داری بر میگردی؟
_آره سورنا زحمت کشید برسونتم..
میخنده:
بلوط_موفق باشی..
گوشی و قطع میکنم و آهنگ و زیاد میکنم..فلش خودمه که گذاشتم تو ماشین سورن..
سورن اول کتی و میرسونه دمه هتل با اینکه خونه ی ما نزدیک تر بود..
کتی پیاده میشه و دوباره راه میافتیم..
بیست دقیقه بعد میرسیم دمه خونمون..
کیفم و بر میدارم و نگاهش میکنم:
_مواظب باش..آروم هم برو..
نگاهم میکنه..
_خداحافظ..
پیاده میشم و در خونرو باز میکنم و میرم تو...در و که می بندم میره...
***
آخرین ویرایش: