رمان ماهی سفید|sherry.si کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از این رمان و نوع قلم نویسنده رضایت داشتید؟

  • خیلی خوبه

    رای: 6 85.7%
  • خوبه

    رای: 1 14.3%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
شام سورنا از بیرون کباب گرفته..خب کتی دوست داره...
دوتا قاشق بیشتر نمیتونم بخورم..
بعد از شام کنار گوش بلوط میگم:
_یه کار کن زودتر بریم
نگاهم میکنه:
بلوط_خب همه باهم باید بریم دیگه..
تازه بعد شام فربد و علیرضا قلیون درست میکنن و پاستور میارن وسط..
به ساعت نگاه میکنم دهه..
وارد حیاط میشم و شماره ی مامان و میگیرم..بوق اول که میخوره جواب میده:
مامان_جانم
_سلام مامان،خوبی؟
مامان_قربونت تو خوبی راه نیوفتادین؟همین الان میخواستم خودم زنگ بزنم..
_نه هر وقت بلوطینا راه بیافتن منم میام..اشتباه کردم ماشین نیاوردم وگرنه زود تر میامدم..
مامان_بازم سعی کن زود تر بیاید..به سیاوشم بگو آروم بیاد تو پیچ و اینا خطرناکه..
_باشه پس نگران نشو به خاله مریمم اگه میتونی بگو
مامان_باشه عزیزم
گوشی و قطع میکنم و بر میگردم تو...فربد صدام میکنه:
فربد_نیل بیا قلیون..
کنارشون میشینم و قلیون و از فربد میگیرم...دارن حکم بازی میکنن..
یک ساعت دیگه هم اینجوری مشغول میشیم..بالاخره ساعت یازده و ربع بچه ها رضایت میدن بریم..
لباسامو می پوشم و از اتاق بیرون میام..
بچه ها دمه در مشغول خداحافظی از کتی و سورنان..
یعنی چی؟؟میخوان بمونن!!!
اصلا نمی فهمم چه جوری خداحافظی میکنم و بیرونم میام..
سوار ماشین که میشم بالاخره بغضم میترکه...بلوط از جلو بر میگرده عقب و دستشو میزاره رو پام:
بلوط_توروخدا دیگه گریه نکن انقدر غصه خوری آب شدی
سیا ماشین و روشن میکنه و راه میافتیم عصبی میگه:
سیاوش_پسره ی اولاغ من نمیدونم این چش شده این کارارو واسه چی میکنه..
قلبم میخواد از حلقم بیرون بزنه..آب دماغم و بالا میکشم..یکم بیشتر دور نشدیم...طاقت نمیارم:
_سیا دور بزن..
سرعتش و کم میکنه و با تعجب از تو آینه نگاهم میکنه:
_برگردم
بلوط_نیل عزیزم آروم باش الان عصبی هستی..
اشکام و پاک میکنم:
_سیا دور بزن
سیاوش دور میزنه و بعد از چند دقیقه دمه ویلا نگه میداره:
_رفتم تو شما هم برید
بلوط غر میزنه:
_نیل چیکار می خوای بکنی؟
در و باز میکنم و کیفم و بر میدارم:
_سورن بهتون زنگ زد جواب ندید
از ماشین پیاده میشم و میرم سمت ویلا و زنگ و فشار میدم..
خدارو شاهد گرفته بودم که دیگه پشت سرم و نگاهم نمی کنم..
در باز میشه..میرم تو وصدای ماشین سیا رو میشنوم که دور میشه..
سورن دمه در ورودی وایستاده و خیره شده بهم...پاهام میلرزه...درسته خدارو شاهد گرفته بودم بر نگردم ولی اگه میرفتم خونه و امشب این دوتا اینجا میموندن همون
خدا شاهد مرگم میشد..به در ورودی میرسم..حالا دیگه کتی هم اومده و کنارش وایستاده...سعی میکنم آرامشم و حفظ کنم:
_از بیمارستان زنگ زدن..مامان سیا حالش بد شده بود...بچه ها هم رفته بودن..
سورن میره کنار..یعنی اینکه برم تو..
ولی تا میام قدم از قدم بردارم کتی میگه:
کتایون_اینجا یه آژانس شبانه روزی هست الان زنگ میزنم ماشین بیاد...
خشکم میزنه...میره تو و تلفن و بر میداره و از روی در یخچال شماره آژانس و میگیره...
سورنا کلافه دستی تو موهاش میکشه و میره تو...میبینم که میره سمت کتی و گوشی و ازش میگیره و قطع میکنه:
سورنا_برو حاضر شو ماهم بریم فردا برمیگردیم اینجارو جمع میکنیم...
پوزخند میزنم..خونه جمع کردن چه کار واجبی شده!!
کتی و کارد بزنی خونش در نمیاد...میره سمت اتاق و بعد از چند دقیقه لباس پوشیده میاد بیرون..
با سورن وارد کوچه میشیم..سورن ماشین و روشن میکنه تا کتی درارو قفل کنه و بیاد..
میرم میشینم جلو...نیم نگاهی هم به سورن نمیندازم...کتایون در اصلی و قفل میکنه و میاد سمت ماشین..با تعجب به من که جلو نشستم نگاه میکنه
و در عقب و باز میکنه و سوار میشه...
سورن راه میافته...نفس راحتی میکشم و خودمو رو صندلی ولو میکنم..هیچ کدوم حرفی نمیزنیم و فقط آهنگ پخش میشه..
گوشیم زنگ میخوره..بلوطه:
_جانم
بلوط_چی شد؟
_سلام عزیزم..آره تو راهم
بلوط_داری بر میگردی؟
_آره سورنا زحمت کشید برسونتم..
میخنده:
بلوط_موفق باشی..
گوشی و قطع میکنم و آهنگ و زیاد میکنم..فلش خودمه که گذاشتم تو ماشین سورن..
سورن اول کتی و میرسونه دمه هتل با اینکه خونه ی ما نزدیک تر بود..
کتی پیاده میشه و دوباره راه میافتیم..
بیست دقیقه بعد میرسیم دمه خونمون..
کیفم و بر میدارم و نگاهش میکنم:
_مواظب باش..آروم هم برو..
نگاهم میکنه..
_خداحافظ..
پیاده میشم و در خونرو باز میکنم و میرم تو...در و که می بندم میره...
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    از دفتر بیرون میام و با ندا خداحافظی میکنم..
    گوشیم زنگ می خوره..بلوطه..
    _جانم؟
    بلوط_سلام چطوری کجایی؟
    برای تاکسی دستم و دراز میکنم و سوار میشم..
    _ولیعصر برید
    جواب بلوط و میدم:
    _تازه کارم تموم شد دارم میام سمت کافه
    بلوط_خب پس بیا..همین زنگ زدم بگم نرو خونه بیا اینجا..
    _سورن اونجاست؟
    بلوط_نه
    _باشه
    بلوط_نیل بهش زنگ نزنا!!ولش کن
    گوشی و که قطع میکنم شماره سورن میگیرم..بعد از چند تا بوق جواب میده:
    _بله؟
    _سلام چطوری؟
    سورنا_سلام خوبم.
    حال منو نمی پرسه..
    _کجایی؟کافه ای؟
    سورنا_نه
    نمیخواد بگه کجاست!دوباره میگم:
    _کجایی پس؟
    با صدای کلافه ای میگه:
    سورنا_خونه ام مامان کتی و دعوت کرده
    دستام شروع به لرزیدن میکنن..
    _باشه
    سورنا_خداحافظ
    گوشی و قطع میکنم و میزنم زیر گریه...چرا تموم نمیشه..چرا داره با من اینجوری میکنه!!سعی میکنم لرزش دستام و متوقف کنم اما فایده نداره..
    چند وقته اینجوری شدم هر وقت عصبی میشم دستام شروع به لرزش میکنن..
    جلوی کافه که از تاکسی پیاده میشم صورتم و تو صفحه گوشی نگاه میکنم...یکم چشمام ورم کرده ولی زیاد تابلو نیست..
    وارد کافه میشم و واسه آرام و فربد سری تکون میدم و میرم سمت اتاق..
    آرام پشت سرم وارد اتاق میشه و درو می بنده..
    آرام_چی شده؟
    _هیچی..
    آرام_پس واسه چی گریه کردی؟
    پیش بندم و بر می دارم و می پوشم:
    _گریه نکردم
    آرام_برو بابا من دیگه نفهمم گریه کردی باید برم بمیرم..
    نگاهش میکنم:
    _مامان سورن کتی و دعوت کرده خونشون..
    جا میخوره..از قیافش میفهمم...اما خودش و جمع میکنه:
    آرام_خب دعوت کرده که کرده!!!قبل از اینکه ما بخوایم بشناسیمشون اینا دوستای خانوادگی بودن..
    حرف زدن با آرام بی فایدست..
    از اتاق بیرون میام...
    خودم و مشغول میکنم..با علیرضا غذا درست میکنم..کمک سیاوش میکنم..ظرف می شورم..سفارش میگیرم..گریه میکنم..سیگار میکشم..
    میزارو جمع میکنم..همه کارارو میکنم...طوری که آرام و بلوط و یاسمین بیکار نشستن و نگاهم میکنن..
    اگه این کارارم نکنم چه جوری خودم و خالی کنم...
    علیرضا میخواد حالم و عوض کنه:
    علیرضا_نیل حقوقه اضافه میخوای؟پول لازمی بگو خب..
    همشون مسخره میخندن...می توپم بهشون:
    _ترک دیوار..بخندید دیگه..
    بلوط_بیا برو خونه بسه دیگه میخوای خودکشی کنی..
    یاسمین_بیا یه چیزی بخور..شرط میبندم از صبح هیچی نخوردی..
    رو صندلی ولو می شم...بدنم درد می کنه...ذهنم تو خونه سورن پرسه میزنه..چیکار میکنن؟
    گلوم از بغض درد می کنه..از صبح آنلاین نشده...حس می کنم کتی مدا بهش پوزخند میزنه..
    انگار که بگه:دیدی!!!من هروقت که برگردم جام محفوظه...
    مثله این میمونه که روبه روم وایسته و قهقهه بزنه و بگه:تنها چیزی که تو این دنیا واسه سورنا اهمیت داره منم
    یاد روزایی میافتم که وقتی رفته بود سورن افسردگی گرفته بود..
    قلبم تیر میکشه دلم میخواد بکنمش بندازم زیر پام و لگدش کنم...
    احساس خفگی دارم وقتی سورن انقدر ریلکس هر کاری دلش می خواد داره می کنه و جوری رفتار می کنه که انگار من و نمی شناسه..
    از جام بلند میشم:
    _بلوط بیا..
    و میرم تو اتاق استراحت...بلوط میاد تو نگران نگاهم میکنه..
    بلوط_چی شده؟
    _میشه ماشینت و قرض بگیرم
    با تعجب نگاهم میکنه:
    بلوط_میخوای کجا بری؟
    پیش بندم و باز میکنم:
    _میخوام برم سورنارو ببینم...
    بلوط_آرام که گفت کتی خونشونه!!!
    _منم میخوام برم دمه خونشون باید با سورنا حرف بزنم..
    چشماش گرد میشه و نگران میگه:
    بلوط_این چه کاریه نیلگون؟واسه چی داری خودتو کوچیک میکنی!!!
    کولم و بر میدارم و از کنارش رد میشم:
    _یه کلمه بگو ماشین نمیدم..
    از اتاق بیرون میام و سمت در ورودی میرم..
    دنبالم میاد تو حیاط:
    _وایسا بابا دیوانه..
    جلوم وایمیسته و کلید و میگیره سمتم:
    بلوط_مگه من بحثم ماشینه...میری اونجا حالت از اینی که هست بدتر میشه..
    کلید و ازش میگیرم:
    _دارم میرم تکلیفه خودمو روشن کنم..یه هفته شده...
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    روبه روی خونشون ماشین و پارک میکنم...
    دستام از استرس یه قالب یخ شده...شمارش و میگیرم..قلبم تند میزنه:
    سورنا_بله؟
    یه عالمه سر و صدا میاد انگار چیزی بیشتر از یه شامه سادست...
    _میشه بیای پایین؟
    با تعجب میگه:
    سورنا_پایین؟؟
    _دمه خونتونم چند لحظه بیا پایین کارت دارم..
    نمیزارم جواب دیگه ای بده و گوشی و قطع میکنم...
    دستم بی اختیار میره زیر شالم و گردن بند ماهی رو لمس میکنم..خدایا سورن چرا این جوری شده؟
    چشمام و میبندم و التماس میکنم..کمکم کن..
    پیاده میشم و تکیه میدم به ماشین...سوز سردی میاد..دستای یخ زدم و تو جیب بارونیم می برم..
    چند دقیقه میگذره...نکنه نیاد؟
    صورتم از سرما یخ زده...این پا و اون پا میشم..اگه نیاد چی..
    در خونشون باز میشه و میاد بیرون...زیپ کاپشنشو بالا می کشه و از کوچه رد میشه و میاد سمتم..
    با فاصله کمی روبه روم می ایسته..نگاهم میکنه...باد موهای همیشه در هم و بر همشو تکون میده..دلم واسش پر میکشه..
    سورنا_چرا اینجایی؟
    نگاهش میکنم...نکنه منو کاملا فراموش کرده...
    سورنا_نمیخوای حرف بزنی؟
    _چرا داری اینجوری می کنی؟
    کلافه سرش و تکون می ده:
    _چه جوری می کنم؟
    با بغض می گم:
    _مگه من چی کار کردم؟
    اشکم می افته رو گونه ی یخ زدم....کلافه سرش و تکون میده:
    سورنا_گریه نکن..حرفت و بزن..گریه نکن..
    بدتر اشکام شدت می گیرن:
    _مگه من چی..کار کردم...
    سورنا_ببین نیلگون اگه اومدی اعصاب منو بهم بریزی..برو
    دستمو میزارم رو کاپشنش و با چشمای تار از اشکم خیره میشم بهش:
    _چی داری میگی..سورنا..تو چرا اینجوری...شدی؟
    عصبی میشه:
    سورنا_ببین حسادت بی موردت به کجا رسوندتت!!تو اصلا منطق نداری فقط داری احساسی برخورد می کنی..
    هجوم میبرم سمتش:
    _من!!!تو داری حرف از منطق می زنی؟؟تو همونی هستی که زندگی و به من زهر کرده بودی بخاطر علیرضا...بعد تو داری الان می گی من حسادتم بی مورده!!
    من کی شب تا صبح پیش علیرضا بودم؟؟؟من بجز سلام و علیک حرف دیگه ای با علیرضا میزدم؟؟یادت چی کار کردی؟؟رفتی واسش my friend پیدا کردی...
    با عصبانیت می چسبونتم به ماشین:
    سورنا_چته نیلگون؟؟نکنه دردت اینه که چرا علی و پروندم...هان دردت اینه..گوه خوردم عزیزم برش میگردونم پیشت خوبه؟
    با ناباوری نگاهش میکنم:
    _چرت میگی چرا!!الان داری مثلا توپ و میندازی تو زمین من...چرا بحث و عوض میکنی..علیرضا بره به جهنم من با اون چی کار دارم..
    سورنا_صد هزار دفعه واست گفتم کتی دوست منه...من با کتایون بزرگ شدم..بازم بهت میگم کتی وقتی رفت انگار یکی از اعضای خانوادم ازم دور شد..
    ازم کمی فاصله میگیره و با تاسف سرش و تکون میده:
    _آخه تو چی میدونی؟؟
    داد میزنم:
    _همینه دیگه من هیچی نمیدونم که تو اجازه میدی به خودت اینجوری با من رفتار کنی...یه هفته ست اصلا واست مهم نیست من زنده ام یا مرده.منو میبینی
    روتو میکنی اونور...یه جور رفتار میکنی انگار منو نمیشناسی...
    پوزخند میزنه:
    سورنا_دیوانه شدی...
    همین کافیه واسه منفجر شدنم..داد می زنم:
    _چرا کتی نباید بدونه سه ساله دوستیم؟
    اخم میکنه و می توپه بهم:
    سورنا_صدات و بیار پایین...تو خیابونیا!!!
    صدام و آروم تر میکنم و عصبی دوباره تکرار می کنم:
    _چرا کتی نباید بدونه منو تو با هم دوستیم؟
    نگاهم میکنه..منتظر خیره میشم بهش..اما انگار قصد نداره جوابی بده...
    _مگه نمیگی کتی دوستته..مگه دوستی این نیست که از همه چیز هم باید خبر داشته باشید؟
    بهش نزدیک تر میشم:
    _پس چرا خبر نداره؟
    نگاهش و ازم میگیره و کلافه چنگی به موهاش میزنه..
    سورنا_باید برم بالا..
    _تکلیفم و روشن کن..
    سریع سرش و بلند می کنه و خیره میشه بهم..آروم میگه:
    سورنا_تکلیف چیو؟
    _نیومده بودم گریه کنم یا داد بزنم آبروتو ببرم...نیومدمم التماست کنم..
    دوباره بغض میکنم:
    _هیچ وقت از این کارا نکردم...از وقتی اومدی همه ی اولین بارای زندگیم با خودت بوده..قبول دارم که اون روز اشتباه کردم گوشی و قطع کردم..
    آره راست میگی حسادت کردم همه ی اینارو قبول دارم...اما تو نگفتی بهش دوستیم..انقدر سرد با من بر خورد می کنی..من دخترم سورن...توقع داری حسادت نکنم و قبول کنم کتی فقط
    دوستته؟!!
    اشکم و پاک میکنم:
    _الان ولی اصلا با رابطتون کاری ندارم..
    سرش پایینه...
    _سورن منو ببین...
    نگاهم میکنه...حس می کنم خیلی داغونه:
    _این کارا یعنی ما بهم زدیم..باشه فقط بهم توضیح بده چرا دوست شدیم؟
    خیره نگاهم میکنه..کلافه ام..از اینکه فقط نگاه میکنه..این حسی که بهم منتقل میشه و فکر میکنم مقصر خودمم...
    _بگو چرا شب تولدت منو به زندگیت دعوت کردی؟مـسـ*ـت بودی؟حالت خوب نبود؟بهم گردنبند دادی...سرم و بوسیدی..اون همه جاهای مختلف رفتیم..بهم بگو
    چرا اون کارارو کردی؟واسه تفریح؟همینجوری الکی؟واسه چی اومدی خودت و به مامانم معرفی کردی؟یه هفته ست نمیتونم راحت بخوابم...جواب این سوالام و فقط بده..
    اینا که مربوط به کتی نیست...مربوط به خودمه..
    حرف نمیزنه...انگار دهنشو دوختن بهم و گفتن فقط میتونی نگاه کنی..حالم بد میشه...معدم تیر میکشه گلوم از بغض میسوزه..چطور میشه یه ادم
    جوابی واسه کارای خودش نداشته باشه...
    چشماش قرمز شده...دلم براش تنگ شده...با همه ی این اتفاقا حاضرم همین لحظه همه چیو ول کنم و دوباره با سورن شروع کردم...
    نمیخواد..حرف نمیزنه..جواب نمیده...
    بغضم میترکه..از این همه سردیش حالم خراب میشه..
    چنگ میزنم به کاپشنش و هق هق میکنم:
    _من دوستت..دارم سورنا..
    این اولین اعتراف عاشقانمه..و جوابم یه مشته رو هوا مونده و یه فکه منقبض شدست.با صدای عصبی و گرفته ای که میگه:
    سورنا_گریه نکن...
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    نگین به زور لباسام و تنم میکنه:
    _خوب میشم خودم..
    نگین_صدات در نمیاد بعد خوب میشی؟
    بی حال میگم:
    _بلوط ماشین و برد؟
    دکمه های پالتوم و می بنده:
    نگین_آره خواب بودی اومد برد..بعدم گفت اگه دکتر نرفتی زنگ بزنم بهش بیاد با روش خودش ببرتت..آرام هم سه بار زنگ زده...
    از جام بلند میشم و با بیحالی شالم و سرم می کنم...
    نگین_نزار مامان بفهمه حالت بده..
    با کمک نگین از پله ها پایین میرم...
    نگین_مامان من ماشین و می برم..
    مامان از آشپزخونه بیرون میاد:
    مامان_باشه کجا میرید؟
    نگین سویچ و بر میداره و سمت در میره:
    _میریم یه چرخ بزنیم..نیلگون سرحال شه..
    مامان بر میگرده سمتم و با نگرانی میگه:
    مامان_چی شده مگه؟چرا انقدر رنگت پریده؟
    کفشام می پوشم:
    _چیزی نشده..یه کم خسته ام بی حالم...
    مامان_زود بیاید مواظب خودتونم باشید..
    از مامان خداحافظی می کنیم و از خونه بیرون میایم..
    نگین بخاری و روشن می کنه و دریچه هارو میده سمتم..
    ماشین و از حیاط بیرون میاره و راه میافتیم...
    دستمو میبرم تو جیبم گوشیم و بر دارم یه زنگ به آرام بزنم..گوشیم و جا گذاشتم..
    _میشه گوشیت و بدی یه زنگ به آرام بزنم؟
    نگین_تو کیفمه.
    کیفش و از صندلی عقب برمی دارم و گوشیش و از توش در میارم..
    شماره آرام و می گیرم...دستام حتی حس نداره گوشی و نگه داره..
    آرام_جانم؟
    _سلام..
    صدام انگار از ته چاه در میاد...
    آرام_نیلگون؟سلام..چی شده؟چرا حالت بده؟
    سرم تکیه میدم به پشتی صندلی:
    _نمیدونم آرام..
    آرام_چرا با گوشی نگین گرفتیم؟الان میام خونتون قربونت بشم نبینم حالت بده
    _خونه نیستم..نگین داره می برتم دکتر..
    آرام_سرما خوردی؟
    _نمیدونم بدنم بی حسه..حالم خوب نیست
    آرام_دیشب رفتی پیش سورن چی شد؟
    با یاد آوری دیشب دوباره بغضم میگیره:
    _می گم برات..
    آرام_گریه میکنی؟
    بغضم و قورت میدم و نفسم و بیرون میدم:
    _نه
    آرام_باشه گوشی و بده نگین..
    گوشی و می گیرم سمت نگین...گوشی و ازم می گیره و ضبط و کم می کنه..
    نگین:جانم...سلام عزیزم..قربونت..جان!آره...آره...نه حواسم هست..خیالت راحت...خب؟...باشه...باشه...خبر میدم..خداحافظ
    گوشی و قطع می کنه...حس می کنم تو خواب و بیداریم..دستای یخ زدم و تو جیبم فرو می کنم و تو صندلی مچاله می شم..
    ده دقیقه بعد نگین جلوی درمانگاه پارک می کنه...
    وارد مطب میشیم و بعد از چند دقیقه نوبتمون میشه...نگین زیر بقلم و میگیره و کمکم می کنه راه برم...به اتاق دکتر که می رسیم با تعجب
    بر می گردم سمت نگین:
    _متخصص مغز و اعصاب؟؟؟!!!!
    قبل از اینکه جوابی بده وارد اتاق دکتر می شیم...
    روی صندلی رو به روی دکتر که خانمی مسنه می شینم..نگین هم کنارم می شینه..
    دکتر لبخندی می زنه:
    دکتر_خب عزیزم،مشکلتون چیه؟
    نگین_خانوم دکتر،خواهرم از صبح که بیدار شده بدنش تقریبا لمسه..
    مکثی میکنه و با استرس ادامه میده:
    نگین_صبح که بیدارش کردم موقع حرف زدن لبش کج میشد...پلکش هم میپره..دقت کنید یه چشمش انگار پایین تر اومده..
    کپ میکنم...با تعجب برمیگردم سمت نگین:
    _چی میگی؟؟؟
    نگین با چشمایی که اشک توش حلقه زده میگه:
    نگین_چیزی نیست عزیزم
    دکتر_دخترم آروم باش و منو ببین..
    دکتر و نگاه می کنم..حس می کنم اتاق دور سرم میچرخه..
    دکتر به صورتم دقیق میشه و با آرامش میگه:
    دکتر_جای نگرانی نیست..ببین دخترم باید دقیق به سوالاتم جواب بدی..
    قلبم تند میزنه..دلم میخواد بلند شم سریع خودمو به یه آینه برسونم...
    دکتر_توی این یه هفته اخیر..فکر و خیال زیاد..استرس...دعوا...یا اتفاقی که خیلی عصبیت کرده باشی داشتی؟
    به صورت دکتر خیره میشم..سورنا میاد جلوی چشمم..دستای مشت شدش جلوی صورتم... "گریه نکن"
    "خستم کردی" "نیلگون برو"
    در ماشین و باز میکنه و هولم میده تو ماشین..صدای محکم در ماشین می پیچه تو سرم...میره..سرم و رو فرمون میکوبم و زار میزنم...
    با تکونی که نگین بهم میده به خودم میام..
    دکتر_متوجه شدی چی گفتم؟
    صدام میلرزه:
    _دیشب با کسی دعوا کردم..استرس داشتم...میلرزیدم..
    دکتر عینکش و کمی پایین میده و ناراحت نگاهم میکنه..
    دکتر_علائمی که داری نشون دهنده شوک عصبی و استرش زیاده...دچاره تنش عصبی شدی.
    خودکارش و بر میداره و شروع به نوشتن میکنه:
    دکتر_واست یه سی تی اسکن از سرت می نویسم..هر چند نیاز نیست ولی میخوام خیالم راحت بشه..این یه تنش عصبیه که مدت درمانش بستگی به فرد داره..
    ممکنه یه هفته ای خوب شی...ممکنم هست یک ماه طول بکشه..ولی اصلا نگران نباش و به هیچ وجه استرس نداشته باش..خیلی زود خوب میشی..
    برگه رو میگیره سمت نگین:
    دکتر_طبقه بالا سی تی اسکن و انجام بدید و جواب و واسم بیارید..
    نگین برگه رو از دکتر میگیره و از اتاق بیرون میایم..
    واسه سی تی اسکن طبقه دوم میریم...نیم ساعت طول میکشه..
    نگین پوشه بزرگ سی تی اسکن و به دکتر میده و دوباره میشینه کنارم...
    دکتر عکس هارو با دقت نگاه میکنه و کنار میزارتشون..دوباره مشغول نوشتن میشه:
    دکتر_دوروز یه بار آمپول و سرُم داری..مرتب باید بزنی..غذا های ادیویه دار و شور نمیخوری..دوتا آرام بخش داری هر دوازده ساعت یه بار..
    قرص فلورازپام واسه بی خوابیت نوشتم که عصر ها نصفش و میخوری تا شب راحت بخوابی...
    برگه رو سمت نگین میگیره:
    دکتر_الان دوتا آمپول عضولانی و سرٌمه آرامبخشش و بزنه..
    نگین صورتش و با دستش پاک میکنه و برگه رو می گیره...گریه کرده..
    دکتر_روزی چهار بار حوله ای رو گرم می کنید و به مدت پنج دقیقه صورتش و ماساژ می دید..
    نگین_چشم..مرسی خانوم دکتر
    دکتر بر میگرده سمتم:
    دکتر_دخترم هنوز خیلی جوونی و حیف این صورت زیباته..خواهشا استرس و از خودت دور کن و وقتی عصبی میشی راهه مناسبی و واسه خالی کردن عصبانیتت
    پیدا کن..تو خودت نریز چون اینجوری به اعصابت فشار وارد میکنی و شوک عصبی بهت دست میده..داروهاتو استفاده کن ایشاالله به زودی خوب میشی..هفته دیگه هم حتما واسه
    معاینه بیا..
    از جامون بلند میشیم و بعد از تشکر بیرون میایم..نگین رو نیمکت انتظار میشونتم و میره از دارو خانه دارو هامو بگیره..
    دو تا آمپول و سرُمم و میزنم..
    سرم و به شیشه سرد ماشین تکیه میدم..جرئت دیدن خودمو تو آینه ندارم..نگین آروم رانندگی میکنه..
    نگین_نیلگون این قیافه افسرده چیه؟خودتو تو آینه ببین فکر نکن فاجعه اتفاق افتاده..خیلی معلوم نیست دیدی که مامانم نفهمید..من صبح زیاد دقت کردم که فهمیدم..
    آفتاب گیر و پایین میدم...خودم و نگاه میکنم..لب پایینم یه کوچولو کج شده..چشم سمت چپم کمی افتاده پایین..خیره به آینه که میشم پلکم میپره..
    آفتاب گیر و بالا میدم و تکیه میدم به صندلی:
    _من نمیتونم با مامان حرف بزنم..بهش بگو بخاطر خستگی و استرس کاریه..
    نگین_میدونم چی بگم..با کی دعوا کردی؟
    به خیابون یخ زده که بدتر از منه خیره میشم:
    _سورنا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل دوازدهم
    دفترچه رو باز میکنم..روزی که سورن واسم خریدتش فکر نمی کردم انقدر حرف واسه نوشتن داشته باشم...روان نویسم و بر میدارم:
    _"دوست دارم بهت زنگ بزنم و بگم دیشب خواب دیدم..موهامو با دست بهم می ریختی..می خندیدی و بلند می گفتی نیلی چقدر تو
    زیبایی آخه..منم پروانه ها تو دلم پرواز میکردن و غرق شادی بودم...با بچه ها خونه ی بلوطینا جمع بودیم و مثله همیشه خوشحال بودیم..
    حتی بوی عطرتم تو خوابم بود..همون قدر گرم و دوست داشتنی..هنوزم چشمات می درخشید..
    دستات گرم بود و صدای تپش قلبت بلند میشد وقتی نگاهت
    می کردم...در گوشم می گفتی این عادلانست که حتی وقتی کنارمی بازم دلم برات تنگ می شه؟
    من تو خواب دختر خوش بخت چند هفته پیش بودم..وقتی بیدار شدم صورتم و بالشتم از گریه خیس بود..
    به نظرت زندگی کردن تو خواب و رویا خوبه؟
    این که تو طول روز زجر بکشم و شب تو خواب برگردم به زندگی آروم و قشنگی که داشتم!
    دنبالت اومدم..بارها و بارها..مثل مامان که همیشه رفته دنبال جمشید...من که اون موقع درکش نمی کردم...عصبی میشدم چون جمشید مارو
    ول کرده بود..اما مامان همیشه عاشقشه...الان می فهمم این حالت یعنی چی..که حتی تو این شرایط بدم که مقصرش خودتی هنوزم عاشقتم..."
    در اتاق باز میشه...دفترو می بندم و می زارمش تو کشو..نگین با حوله داغ میاد سمتم..
    صورتمو ماساژ میده..
    نگین_درد می کنه؟
    چشمامو می بندم:
    _نه..
    بعد از چند دقیقه که حوله سرد میشه میره...
    گوشیم زنگ می خوره...از رو میز برش میدارم.بلوطه..
    _جانم؟
    بلوط_سلام عزیزم.خوبی؟
    از جام بلند میشم و سمت پنجره میرم..
    _خوبم..تو چطوری؟
    بلوط_قربونت بد نیستم...دلم برات تنگه
    قطره های بارون خودشون و به شیشه می کوبن...
    _منم خیلی دلم برات تنگ شده..
    بلوط_بخدا نمیدونی چقدر شرمندتم..دیشب میخواستم بعد سر کار بیام..گفتم بد موقعست داری استراحت میکنی..
    _دیوانه این چه حرفیه..من به آرامم گفتم انقدر تند تند نیاد...قرار نیست خودتون و از زندگی بندازید که..
    بلوط_آرام گفت امروز دوباره رفتی دکتر..
    _آره رفته بودم معاینه...یه هفته دیگه بهم مرخصی داده..
    بلوط_دانشگاه و دفتر و چیکار می کنی؟
    _دانشگاه که مرخصی استعلاجی گرفتم..با آقا نائینی هم صحبت کردم بیچاره حرفی نداشت گفت نگران دفتر نباش ندا هست..
    بلوط_خب خداروشکر بابته اینا مشکلی نداری..راستی دیشب...
    مکث میکنه...فکر میکنم گوشی قطع شده:
    _الو؟بلوط؟
    بلوط_جان...فردا صبح پس میام پیشت..
    با تعجب میگم:
    _گفتی دیشب چی..
    دستپاچه میگه:
    بلوط_هیچی..یادم رفت...
    _دروغ نگو
    بلوط_کتایون رفت..
    چشمم رو قطره های بارون که سر می خورن می چرخه:
    _به سلامتی..
    بلوط_قربونت بشم من باید برم...فردا میبینمت..
    خداحافظی میکنم و گوشی و قطع میکنم..
    صدای بلند رعد و برق دلم و زیر و رو میکنه..لبه ی تخت میشینم و خیره می مونم به پنجره..
    بجز بلوط و آرام بقیه فکر میکنن یه هفته ست رفتم شمال...
    پس کتایون رفته...میرم تو لیست تماس هام..به شماره سورنا خیره میشم...دلم برای صداش تنگ شده..یه هفته دیگه هم نمی تونم برم کافه و دانشگاه...
    با اینکه صورتم خیلی بهتر شده دکتر گفته بهتره فعلا استراحت کنم...
    مامان یه هفته اول از کنارم تکون نخورد و سر کار نرفت..مامانی نشون نمیده اما همش قصه میخوره و واسم دعا میکنه..
    وقتی تو این حال می بینمشون بیشتر ناراحت میشم..اینکه باعث شدم همش نگرانم باشن.
    آرام اکثرا شبا میاد پیشم می مونه..
    واسم کلی خوراکی و فیلم های جدید میاره...می خندونتم و واسم خاطرات دوران هنرستان و تعریف میکنه.
    منم میرم تو اون حال و هوا و دوست دارم برگردم به اون سال ها...
    حتی دوست دارم برگردم به یک ماه قبل...فقط دوست دارم تو زمانی
    باشم که این دلشوره ها و نگرانی هارو نداشته باشم...
    به حیاط خیره میشم...بارون بی وقفه میباره.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محکم بقلم میکنه:
    بلوط_آخ که دلم برات یه ذره شده بود..
    لبخند میزنم:
    _حالا دوروزه ندیدیما
    بلوط_اووو کجایی بابا..من انقدر عاشق توام که سیا رو می پیچونم..
    روی تخت میشیه و شالش و از سرش بر میداره:
    بلوط_فکر می کنه تو مسافرتی دیگه منم میرم آرایشگاه به بلین سر میزنم
    می خندم:
    _تورو خدا یه وقت رابطتتون و بخاطره من خراب نکنید من راضی نیستم..
    پشت چشمی واسم نازک می کنه و با لبخند میگه:
    بلوط_توام راضی باشی دیگه بخاطر نفر سوم نمیشه..
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _سوم کیه؟
    با انگشت به شکمش اشاره میکنه..
    نگاهم رو شکمش چرخ میخوره و دوباره مثله خنگا نگاهش میکنم:
    _هاان؟
    قیافش وا میره:
    بلوط_انقدر کودنی؟حامله ام
    ماتم میبره...حامله؟بلوط حاملست؟بچه؟
    جیغ می کشم...از جام بلند میشم و هیجان زده بالا و پایین می پرم:
    _وای خدای من...بلوط داره مامان میشه..وااااای خدا چی دارم می شنوم...
    با خنده بلند میشه و دستام و میگیره:
    بلوط_دیوانه آروم باش الان سکته می کنی..
    بقلش می کنم و فشارش میدم:
    _وای بلوط...
    گریه می کنم..بعد از مدت ها از شادی گریه میکنم...بلوط با دیدن اشکام بغض میکنه:
    بلوط_این کارارو میکنی منو بیشتر عاشق خودت میکنی..
    دوباره روی تخت می شینیم..دستمو رو صورت خیسم می کشم و از ته دل می خندم:
    _نمیدونی چه حسی پیدا کردم..خودمم نمیدونم چیه..
    می خنده:
    بلوط_هیچی دیگه یه خاله خل و چل مثله تو باشه که بهش بره بسمه..
    نگاهش میکنم...قیافه بلوط خیلی پایین تر از سنش نشون میده..و تصور اینکه یکی از بهترین دوستات مادر بشه
    یکی از قشنگ ترین حسای دنیاست...
    سریع میرم پایین و به همه خبر میدم..ماماینا همه به بلوط تبریک میگن..واقعا بعد از همه این اتفاقات یه همچین خبر خوشحال کننده ای
    احتیاج داشتم...
    ظرف میوه پوست کنده شده رو جلوی بلوط میزارم:
    _کی فهمیدی؟
    تیکه ای از خیار و دهنش میزاره:
    بلوط_از دو هفته پیش شک کردم..بیبی چک استفاده کردم مثبت بود...هفته پیشم رفتم آزمایش..چند روز پیش جوابشو گرفتم..
    اخمام میره تو هم:
    _اون وقت الان به من میگی؟
    بلوط_قربونت برم اولا که هنوز مطمئن نبودم..بعدم گفتم یکم حالت بهتر بشه..اول از همه آرام فهمید..
    می خنده:
    بلوط-بعدشم که میدونی کل محل خبر دار شدن..
    از تصور عکس العمل آرام قهقهه میزنم:
    _خوبه دیگه کارت و راحت کرده..
    خیره میشه بهم:
    _دیشب سورنا باهام حرف زد..
    خشکم میزنه...
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    ناراحت نگاهم میکنه:
    بلوط_خیلی جاها کمکم کردی..منو سیاوش خیلی مشکل باهم داشتیم..همیشه آرومم کردی..بهم دلگرمی دادی و راهنماییم کردی..
    من وقتی زن سیاوش شدم اینو فهمیدم که گذشت هایی که کردم واسه سیاوش درست بوده..چون عاشقشم و الان باهاش زیر یه سقف آرامش دارم..
    به سورن گفتم نیلگون مثله ما نیست که مدام دعوا کنه..جیغ بزنه..قهر کنه بزاره بره..بهش گفتم نیل سرتاسر وجودش پر از آرامشه
    ولی سورن تو به جایی رسوندیش که مدام مثله یه آتش فشان منفجر میشه..بهش گفتم خیالت راحته چون نیل پا به پات میاد..
    قهر میکنی میاد دنبالت..ناراحتی از دلت در میاره..دنیا بگن سورن بده نیلگون بی توجه همه جوره پات وایمیسته..گفتم
    من کاری به رابـ ـطه تو و کتی ندارم یا حتی اینکه علیرضا عاشقه نیلگونه...اینم واسه این نمیگم چون نیل دوسته خودمه...
    ولی من اولین باره دختری و میبینم که اینجوری عاشقی میکنه..نیلگون حتی دوست داشتنش هم متفاوته..نیلگون تورو میپرسته ولی تو زیادی
    خیالت راحته..چون این و نمیدونی که اگه یه دفعه ازت بگذره و بره دیگه هیچوقت بر نمیگرده...
    کمی از نسکافه اش میخوره:
    بلوط_بغض کرده بود..کلافه بود..گفت من عاشقه نیلم..اونقدری که هیچ کدومتون حتی نیل نمیتونه تصور کنه..
    شما عاشقی کردن نیل و می بینید چون نشون میده.
    من هرچی دارم تو دلمه اما خوده نیل میدونه من چقدر دوسش دارم..من از خیلی چیزا بخاطره نیل گذشتم..
    کتایون همون سالی که رفت کارای منم درست کرده بود..بلوط تو نمیدونی من چقدر نیلگونو دوست دارم..
    کتی دو ساعت قبل رفت با بلیط دمه خونم گریه میکردم...
    کیه که از همچین فرصتی بگذره..خودت میدونی من تو کارو رشتم چه پیشترفتی میکردم اگر می رفتم...
    اما من فقط نیل و می دیدم و به این فکر میکردم اگر یه روز صورت این دختر و نبینم روانی میشم..من از همه دخترای دورو ورم از همه ی تفریحات و مهمونی و دوست
    و رفیق و کوفت زهرمارم زدم..من اصلا این آدمی که تو داری میبینی نبودم..نیلگون منو عوض کرد..منم عوض شدم چون دوسش دارم
    از همون روز اولم دوسش داشتم چون نمیتونستم خودم قبول کنم مدام بهش میگفتم مثله دوست میمونه
    واسم چون خودم میخواستم از این واقعیت فرار کنم..علیرضا باعث شد به خودم بیام...
    گفت نیل بچه بازی دراورد..گفت بارها بهش گفتم من با کتی بزرگ شدم..گوشی روم قطع کرد...باهام حرف نزد..افسردگی گرفت..منم لج کردم
    چون عصبی شده بودم که باورم نداشت..من به کتی نگفته بودمباهم دوستیم.. اشتباه کردم...گفت اون شب که اومده بود دمه خونه انقدر گریه کرد اعصابم و بهم ریخت..
    گفت نتونستم بهش بگم اشتباه کردم که به کتی نگفتم به جون خود نیل از روی قصد نبوده..من قبول دارم این چند وقت
    اشتباه زیاد کردم..اونشب دمه خونمون ازم میخواست بگم چه جایی تو زندگیم داره...نتونستم جواب بدم..چون قابل گفتن نیست..
    نیل زندگی منه...چون منه احمق بلد نیستم چجوری باید حرفای دلم و بهش بزنم..
    گفت بگو شمال رفته یا نه..خودشو به هر دلیلی قایم کرده فکر نکنه من همه چیو تموم کردم...گفت دوسش دارم بلوط بیشتر هرچی آدم تو
    زندگیمه..بیشتر از خودم..بیشتر از خودش عاشقشم..
    گریه میکنم..حس میکنم به اندازه تمام عمرم دارم اشک میریزم..بخاطر این همه سختی که هر دومون اشتباه و ناخواسته کشیدیم اشک میریزم
    بخاطر اینکه هر اتفاقی هم افتاد ذره ای از دوست داشتنمون کم نشد..
    بلوط بقلم میکنه و دستشو رو موهام می کشه...
    از ناراحتی از خوشحالی گریه میکنم..حالی دارم که قابل وصف نیست..تمام این مدت زجر کشیدیم..چون هنوز بچه ایم..
    چون هنوز نمی دونیم چجوری باهم رفتار کنیم..چون سورن بلد نیست حرف دلشو بزنه..چون من بلد نیستم یکم راحتش بزارم..
    بلوط_نیل رابطتون و نجات بده قبل اینکه دیر بشه..
    از بقلش بیرون میام و صورتم و پاک میکنم..
    _نمیخوام سورن بدونه چه اتفاقی واسم افتاده..
    بلوط_الان که خیلی خوب شدی چند روز آینده بهترم میشی..سورن اشتباه کرده توهم همینطور..بهت گفتم گذشت کن چون ارزش داره..
    _من همیشه بخاطر سورن گذشتم و بازم میگذرم...
    لبخند می زنه:
    بلوط_به کتایونم گفته که باهم دوستید..
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _واقعا؟
    بلوط_آره.گفت همون شب که نیل رفت برگشتم بالا کتی گفته بوده تو از کی تا حالا انقدر با نیلگون اوکی شدی که این موقع میاد دمه خونتون؟
    سورنم گفته نیلگون دوست دخترمه..
    نیشم باز میشه..آروم میزنه تو سرم و میخنده:
    بلوط_عشق همینه دیگه...تو یه ثانیه میشه همه ناراحتیارو فراموش کرد...
    می خندم:
    _منو سورنا هیجوقت از هم ناراحت نمیشیم..
    چشماش گرد میشه:
    بلوط_بخدا عذاب وجدان گرفتم یادم رفت بهش بگم در کنار اینا چقدر میتونی پررو باشی..
    سیب قاچ شده رو سمتش میگیرم:
    _بیا از دستم خوردنی بگیر بلکه بچه به خودم بره قشنگ بشه..به تو و سیاوش که اعتباری نیست..
    کوسن و بر میداره و پرت میکنه سمتم:
    بلوط_میخواستم اسمشو تو بزاری ولی لیاقت نداری..
    هیجان زده شیرجه میزنم سمتش:
    _تورو خدا!!!مرگه من میزاری من بزارم؟
    میخنده:
    بلوط_خیلی خری نگاش کن جمع کن خودتو خرس گنده...
    سرم و میزارم رو شکم تختش:
    _الهی فدات بشه خاله خودم واست اسم قشنگ میزارم بلکه قیافت به خالت بره زیباشی
    بلوط قهقهه میزنه
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    موهای کوتاهم و پشت گوشم میزنه:
    سورنا_موهات بلند تر شده..
    نگاهش میکنم..چشماش..ابروهاش..بینش..لبش..موهاش..چشمامو میبندم..می بوستم:
    سورنا_دوستت دارم..
    چشمام و باز میکنم..خیره میشم به چشم هاش..
    سورنا_خیلی دوستت دارم
    دلم میریزه..
    سورنا_دیوانه وار دوستت دارم..
    لبخند میزنم..هموجور جدی نگاهم میکنه:
    سورنا_عاشقتم
    می خندم..لبخند میزنه:
    سورنا_اولین و آخرین عشقمی..
    بقلش میکنم..محکم..عطرش و بو میکنم..زندگی واقعی خیلی بهتر از رویا و خوابه..
    همین که واقعا میتونی لمسش کنی..
    کمی ازش فاصله می گیرم و تو چشماش خیره میشم:
    _دوستت دارم..خیلی دوستت دارم..دیوانه وار دوستت دارم...عاشقتم...اولین و آخرین عشقمی..
    از ته دل می خنده...
    از ته دل دعا میکنم..دعا میکنم این آرامش و دیگه هیچوقت از دست ندم...
    شالم و کنار میزنه و گردنبند ماهی و نگاه میکنه..لبخند میزنه..
    مهره های دستبندش و زیر دستم حس میکنم.. لبخند میزنم..
    آرام وارد حیاط پشتی میشه:
    آرام_اگر که دوست دارید البته ببخشیدا ولی آدم دل و قلوه هم بخواد بده باید جون تو تنش باشه بیاید ناهار..
    می خندیم و از جامون بلند میشیم..
    تو آشپزخونه دور میز می شینیم..دوباره دور هم جمع شدیم...
    سورن هست..بچه ها هستن..کافه هست..خوشحالیم..آرام و فربد مثله همیشه تو سر و کله هم میزنن..
    علیرضا به یاسمین علاقه مند شده و همش در حال ابراز احساساتن..
    بلوط و سیاوش یه مامان بابای دوست داشتنی دارن میشن..و من باز خوشحالم و تو یه بشقاب با سورن غذا میخورم..
    اعترافات عاشقانه کردیم...حس سبکی دارم..راحتم..
    دوباره همه چی بر گشته به روال قبلی..
    به بچه ها نگاه میکنم و خوشحال لبخند میزنم..
    ***
    آرام_بلوط دوست داری دختر باشه یا پسر؟
    بلوط با قاشق لواشک های کوچیک شده رو میخوره:
    بلوط_من دوست دارم دختر باشه ولی فکر کنم پسره..
    یکم از لواشکو دهنم میزام:
    _فرقی نداره که..
    دستمو رو شکم بلوط میکشم که خیلی کم بالا اومده..
    بلوط_نمیدونم چرا شکمم بزرگ نمیشه...
    یاسمین با تعجب میگه:
    یاسمین_تازه یک ماهته!!واسه چی باید انقدر زود بزرگ بشه..
    بلوط غمگین نگاهمون میکنه:
    بلوط_از چند ماه دیگه،نمیتونم بیام کافه..من نمیتونم خونه نشین شم
    دلداریش میدم:
    _بابا سختیش فقط یه سال اوله...بعدش دیگه راحت میشی..بعدم ما همش خونتیم نگران نباش
    یاسمین برامون هات چاکلت میاره..
    آرام_بلوط تو نخور بچه پیش فعال میشه..
    بلوط قیافش مچاله میشه:
    بلوط_راست میگی اگه خدایی نکرده مثله تو بشه بیچاره میشیم..
    می خندم..آرام می توپه بهم:
    آرام_کوفت تو یکی لااقل نخند..
    بر میگرده سمت بلوط:
    آرام_ببین بچه ات مثله من بشه خیلی بهتر از اینه که مثله تو و سیاوش بشه..
    ماگم و بر میدارم:
    _از همین الان حسش می کنم که مثله خودم میشه..
    یاسمین می خنده:
    یاسمین_طبیعتا بچه به مادر پدرش میره آخه چرا باید به شما دوتا بره؟
    بلوط_آفرین به شعورت یاسی
    آرام_به چه تحفه هایی هم میره..
    از جاش بلند میشه:
    آرام_پاشید وگرنه علیرضا میاد کتلتمون می کنه..
    از جامون بلند میشیم و سمت کافه میریم...
    وارد کافه که میشیم چشمم به نگین و پسری میافته که پشت میزی نشستن..
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    نگاهش که میافته بهم با لبخند واسم دست تکون میده..
    میرم سمتشون.نگین از جاش بلند میشه و باهام روبوسی میکنه:
    نگین_سلام عزیزم خوبی؟
    _سلام قربونت
    پسره هم بلند میشه...باهاش دست میدم و حال و احوال میکنم
    نگین_نیلگون جان ایشون شروین هستن که بهت گفته بودم
    آآآآ پس شروین همون برادر ناتنی نگین اینه..اووم بد نیست..تیپ و قیافش که خوبه...
    شروین_خوشبختم..مشتاق دیدار بودم.نگین خیلی از شما تعریف میکنه..
    لبخند میزنم:
    _همچنین..نگین جان لطف داره..
    به صندلی ها اشاره میکنم:
    _بفرمایید بشینید..خوش اومدید..
    دوباره روی صندلی ها میشینن..به میز خالیشون نگاه میکنم:
    _سفارش ندادید
    نگین_چرا به سورنا سفارش دادیم...
    _پس من برم ببینم چی شد
    وارد آشپزخونه میشم...همشون هجوم میارم سمتم:
    آرام_شروین اینه؟
    بلوط_دوست پسر نگینه؟؟
    سورنا_از نگین بعید بود؟
    می خندن...انگشتمو روی بینیم میزارم:
    _هیس...صداتون میره بیرون..
    نگاهشون میکنم:
    _دوست پسر نگینه دیگه انقدر تعجب داره؟؟
    همشن زیر لب میگن نه خدایی تعجب نداره و پراکنده میشن..
    میرم سمت سفارشا..یه لاته و اسپرسو سفارش دادن:
    _سیا یه کیک شکلتی هم اضافه کن..
    سفارششون که حاضر میشه خودم واسشون میبرم...
    نگین دعوتم میکنه که بشینیم..کنار خودش رو صندلی میشینم...
    نگین_از کافتون واسه شروین خیلی تعریف کردم..دیگه گفتم بیایم که بهم معرفیتونم بکنم
    به شروین نگاه میکنم:
    _خوش اومدید
    تشکر میکنه...نیم ساعت پیششون میشینم...شروین از کارش میگه از رشتش..میگه قصد ازدواج با نگین و داره..ازم میخواد کمکشون کنم...
    میگه جمشید مخالفه..ازم میخواد با جمشید صحبت کنم..نیدونم باید چی بگم..من چه جوری میتونم با جمشید حرف بزنم آخه..
    _راستش من با جمشید رابطم در حد سالی یه بار حرف زدنه..و نمیدونم با این قضیه چه جوری برخورد میکنه...
    قیافه هاشون وا میره..مثله این میمونه که من آخرین امیدشونم...
    نمیتونم خودمو تو این شرایط قرار بدم ولی قطعا حسه خیلی بدی دارن...وقتی که هیچکس طرفشون نیست و همه مخالفن...
    دلم از نگاه غمگین نگین می گیره..
    بی اختیار میگم:
    _باشه سعی میکنم باهاش حرف بزنم...
    نگین خوشحال ازم تشکر میکنه..تنهاشون میزارم و پیش فربد میرم و بهش میگم که موقع حساب کردن بهشون بگه مهمون ما بودن..
    وارد آشپزخونه میشم و کنار سورن پشت میز می شینم..بلوط مشغول خوردن سالاده..
    بلوط_بچه ها فردا شب همتون شام خونه مایین
    یاسمن از ته آشپزخونه کنار گاز با صدای بلند میگه:
    یاسی_میخوای شیرینی مامان شدنتو بدی؟
    بلوط سرشو تکون میده:
    بلوط_آره...بلکه این نگاه سنگینتون از روم برداشته بشه..
    می خندم:
    _خاک تو سرت نشه...ما مگه اصلا حرفی زدیم؟؟
    چپ چپ نگاهمون می کنه:
    بلوط_همین نگاهتون از صدتا حرف بدتره..درک نمی کنید که من الان دیگه یه زنه حامله ام نمیتونم هرشب هرشب شام دعوتتون کنم
    سیا دستشو رو شونه های بلوط می زاره:
    سیاوش_حرص نخور عزیزم واسه بچمون خوب نیست
    سورنا_چه پدر مهربونی شدی تو سیااا..موش بخورتت
    می خندم:
    _به طور ناجوری حال بهم زن شدین
    سورن نگاهم میکنه:
    سورنا_آره دقت کردی..ابراز احساساتشون از دورانی که دوست بودن بیشتر شده
    بلوط ناله می کنه:
    بلوط_ای خدا چشم حسود از منو خانوادم دور بشه...من نمی دونم بعضیا از حسادت به دیگران چی نسیبشون میشه
    سیاوش می خنده:
    سیاوش_قربون شیرین زبونیات بشم..
    سورن قیافش مچاله میشه:
    سورنا_این الان شیرین زبونی بود؟؟
    سیا میخنده:
    سیاوش_نیل روت تاثیر گذاشته ها..حسود شدی!!!
    سورن و بقل می کنم:
    _پاشید برید بزارید یکم آرامش داشته باشیم..
    **
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    کاهو هارو خرد میکنم:
    _بلوط؟
    در قابلمه خورشت و میزاره و بر میگرده سمتم:
    بلوط-هوم؟
    به سالن پذیرایی اشاره میکنم:
    _علیرضا و یاسی چشونه باز..
    مشغول پوست کندن خیار ها میشه:
    بلوط_چمیدونم بابا اینا همش دعوا دارن...اصلا نمیدونم با این همه اختلاف چجوری با هم این همه مدت کنار اومدن..
    ابروهامو بالا میدم:
    _به یاسی نمیاد زیاد اهل دعوا و اینا باشه!!
    آرام وارد آشپزخونه میشه و میاد کنارمون:
    آرام_دارید غیبت منو می کنید؟؟
    _برو گمشو..تو میدونی یاسی چشه؟!
    پشت میز رو صندلی میشینه و به کاهو ها ناخنکی میزنه:
    آرام_آهان پس موضوع اینه!!بابا آخر هفته مهمونی دعوته علیرضا نمیخواد بره به اینم میگه لازم
    نیست توام بری...یاسی هم الان قهر کرده..
    بلوط_وا همین فقط؟؟
    آرام_آره دیگه..
    سالاد و درست میکنم و به بلوط کمک می کنم سفره بندازه...
    بعد از شام کنار سورن میشینم و مشغول پوست کندن میوه میشم..
    نگاهم به علیرضا میافته..از قیافه اش کلافگی میباره..
    سورن کنار گوشم میگه:
    سورنا_چی شده؟
    منظورش علیرضاست..میگم:
    _نمیدونم..
    سیاوش و فربد یکی از دوستاشون و مسخره می کنن و می خندن..بلوط و یاسی و آرام هم مشغول حرف زدنن...
    فکرم درگیر علیرضاست..حس میکنم یه چیز بیشتر از قضیه یاسی بهمش ریخته...
    علیرضا آدمه صبوریه..یه همچین چیزی انقدر بهم نمی ریزتش...
    به ساعت نگاه میکنم..نزدیک یازدهه..بر میگردم سمت سورن..
    _میرم حاضر شم...دیر شد..
    با بچه ها خداحافظی میکنیم و از خونه بلوطینا بیرون میایم..اول آرام و فربد و میرسونیم بعدم سورن منو می رسونه...
    وارد خونه که میشم همه خوابن..خیلی آروم وارد اتاقم میشم و لباسام و عوض می کنم..
    توی تخت که دراز میکشم قیافه علیرضا میاد جلوی چشمم..
    اصلا حس خوبی ندارم..
    ***
    ندا ماگ نسکافه ام و رو میز میزاره:
    ندا_یکشنبه هفته دیگه جشنواره تصویر سازیه...رونمایی دوتا از کتابامونم هست..
    به مانیتور و اتودی که دارم میزنم خیره میشم:
    _پس حتما باید بریم
    پشت میزش می شینه:
    ندا_پس چی مهمان های ویژه هستیم..
    و خودش میخنده...خندم نمیگیره..حوصله ندارم...
    سریع دوتا اتود جدای دیگه میزنم و کارای امروزم و تموم می کنم...
    وسایلم و جمع میکنم و از دفتر بیرون میام..
    کمی تو پیاده رو قدم میزنم و چندتا از پراشکی های مورد علاقه بلوط و میگیرم...
    سوار تاکسی میشم..گوشیم زنگ میخوره..آرامه
    _جانم؟
    آرام_سلام..نیل کجایی؟
    صداش میلرزه..با نگرانی میگم:
    _چی شده؟دارم میام کافه..
    آرام_کافه نرو..بیا خونه بلوط...
    با تعجب میگم:
    _چرا چی شده مگه؟بلوط طوریش شده؟؟؟
    آرام_نه..کافه رو پلمپ کردن..
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا