رمان ماهی سفید|sherry.si کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از این رمان و نوع قلم نویسنده رضایت داشتید؟

  • خیلی خوبه

    رای: 6 85.7%
  • خوبه

    رای: 1 14.3%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
آرام_مگه ساعت چهار مصاحبه نداری؟
بشقاب تو دستم و با دستمال خشک می کنم:
_چرا
با تعجب نگاهم می کنه:
آرام_پس چه غلطی داری می کنی ساعت سه و نیمه!!!میدونی چقدر تا دفتر انتشاره راهه!!!حداقل تا انقلاب یک ساعت راهه تازه اگه ترافیک نباشه!!!
دوتا بشقاب به علیرضا میدم و به کاپ کیکایی که درست کردم و تو یخچاله نگاه می کنم..
آرام_نیل بیا برو!!
انگشتمو آروم بهشون میزنم تقریبا گرفتن..
مشمای قارچ و خالی می کنم تو سینک..
آرام_وا چته نمی شنوی؟
اسکاج و محکم روی قارچای کثیف می کشم
_دارم گوش میدم آرام
بلوط با ظرفای کثیف وارد آشپزخونه میشه:
بلوط_آرم بجنب مشتری جدید اومده
آرام از کنارم رد میشه و زیر لب تنه می زنه:
آرام_خدا میدونه باز چته!!
و بیرون میره..
بلوط سینی و میزاره رو کانتر کنارم:
بلوط_چی شده مگه؟!
منظورش به حرف آرامه..
_هیچی
میاد کمکم واسه شستن قارچ ها..
بلوط_نیل پولی که واسه خونه ازت قرض کرده بودم و امشب واست می زنم..خداروشکر زمین مامان خدابیامرزم فروش رفت..اصلا انگار طلسم شده بود
نفری بیست و پنج به منو بلین رسید..ده تومنشو می خوام بزارم رو خونه باقیشم یه ماشین بگیریم راحت شیم..
بالاخره تو این یه هفته یه چیزی باعث خوشجالیم میشه و نیشم و باز می کنه:
_خدا رو شکر..چقدر خوشحال شدم،در ضمن من الان اصلا احتیاج به اون پول ندارم..
بلوط_می دونم قربونت برم ولی تا الان دست و بالم بازه می دم بهت که خیالم راحته بشه من که با تو تعارف ندارم
یاسمین_نیل؟
سرم و بر می گردونم سمتش که دمه در وایستاده:
یاسمین_سورنا گفت بیرون تو ماشین منتظرته گفت زود باش
بلوط_کجا قرار برید مگه؟
یاسمین میره و من مبهوت موندم!!!از صبح تا حالا همش ازم فرار می کنه تا یه وقت حتی کنار هم قرار نگیریم که یه وقت مجبور نشه باهام حرف بزنه..
بعد الان منتظرمه!!!
بلوط_نیل کجایی؟؟
تکونی می خورم و سریع دستای کفیم و آب می کشم و با ذوق می گم:
_باید برم انتشارات واسه مصاحبه
بلوط_اهان اصلا یادم نبود بجنب برو اینا با من
با خوشحالی صورتشو ماچ می کنم و میرم سمت اتاق استراحت..
سریع پیش بندم و در میارم و دستی به سر و وضعم می کشم..کولم و بر میدارم و از اتاق بیرون میام..
میرم سمت آرام که گوشه ای وایستاده و سرش تو گوشیشه..از گردنش آویزون میشم:
_آرامی؟تو با سورن حرف زدی؟
دلخور نگاهم می کنه:
آرام_ من که غریبه ام واسه تو هیچی ازت نمیدونم..فقط به سورن گفتم چرا ناراحتی تو نکنه حرفتون شده باز که گفت نه نیل فقط یکم از من ناراحته
بعدم گفت بهت بگم منتظرته ولی از اونجایی که من با تو نسبتی ندارم به یاسمین گفتم..
بعدم هولم میده عقب:
آرام_نکبت نچسب به من..
می خندم و سمت در میرم:
_عاشقتم واسم دعا کن
لبخن میزنه و دست تکون میده:
آرام_موفق باشی
وارد حیاط میشم و میدوم سمت ماشین سورنا..منتظر نشسته و به روبه رو خیرست..
درو باز می کنم و سوار میشم:
_سلام
در و می بندم..بر میگرده سمتم..میپرم بقلش..چشمام و می بندم...تمام ناراحتی های این یک هفته از دلم بیرون می ره...دستشو دورم حلقه می کنه:
سورنا_باز لوس شدی؟
دمه گوشش میگم:
_شما مشکلی داری؟
دمه گوشم میگه:
سورنا_می دونی که اینجا تو خیابون جاش نیست تازه اگه دوست داری میتونیم نریم مصاحبه؟
ازش فاصله میگیرم و قهقهه می زنم:
_نه اول بریم مصاحبه...
ماشین و روشن میکنه و با چشمای شیطونش نگاهم می کنه:
سورنا_بعدش بریم لوس بشی؟
نیشگونی ازش می گیرم و صدای ضبط و زیاد می کنم..
ساعت چهار و پنج دقیقست...سورن انقدر تند میره که از ترس قلبم تو دهنمه:
_سورن میدونی که با جنازه مصاحبه نمی کنن!!
می خنده:
سورنا_بجاش اون دنیا می تونی به تصویر سازی ادامه بدی..فکر کن تصویر سازی از انواع جن و پری و روح و..
_میدونی که اگه بریم با هم میریم..اتفاقا واسه توام بد نمیشه عکاسی و اونور ادامه بدی...سوژه های خفنیم پیدا می کنی
با خنده نگاهم می کنه:
سورنا_پس بریم؟من همه جا با تو اوکیم
لبخند می زنم..لعنت به من که همیشه باعث میشم این رابـ ـطه ی خوبمون خراب بشه..یه کاری می کنم سورن اخلاقش عوض بشه و مدام دعوا کنیم..این وسطم
خودم بیشتر عذاب می کشم..
جلوی دفتره که رو میزنه رو ترمز ساعت دقیقه چهار و سی و پنج دقیقست..تو آینه شالم و رو سرم مرتب می کنم:
سورنا_مدارک و نمونه کارات همراهته؟
کولم و از صنذلی عقب می کشن جلو:
_آره یه هفته ست تو کولمه..
ابروهاش و می ندازه بالا:
_انقدر دوست داری این کارو؟
دستمو تو موهاش میبرم و بهم می ریزمشون:
_من فقط تورو دوست دارم
سورنا_تو عاشق رشتتی..
در و باز میکنم و پیاده میشم..خم میشم و نگاهش می کنم:
_تو خودت یه هنری
نیشش باز میشه:
_برو ببینم چه می کنی..
درو می بندم و می دوم سمت دفتر
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    دفتر انتشارات طبقه دوم ساختمون قدیمی آجری ماننده..
    از آسانسور بیرون میام و سمت در واحدی میرم که بازه وارد دفتر میشم..تقریبا شلوغ و پر همهمه ست..
    سمت زن میانسالی میرم که مشغول حرف زدن با پسر جوونیه..
    صبر می کنم تا حرفش با پسر تموم بشه و پسر بره..
    روبه روش می ایستم:
    _سلام خسته نباشید.واسه مصاحبه اومدم از طرف استاد نائینی..
    لبخندی میزنه و سرش و تکون میده:
    _سلام دیر کردید ساعت چهار وقت داشتید چند لحظه صبر کنید
    بلند میشه و سمت اتاق ته سالن میره بعد از چند دقیقه بر میگرده:
    _تشریف ببرید
    و با دستش همون اتاق و نشون میده..
    سمت اتاق میرم و در میزنم..صدای مردی بلند میشه:
    _بفرمایید
    در و باز میکنم و میرم تو..
    مرد مسنی که تقریبا هم تیپ خود استاد نائینیه پشت میز نشسته..
    _سلام
    از جاش بلند میشه و با دستش به مبل های راحتی که جلوی میز خودشه اشاره می کنه:
    _سلام بفرمایید
    رو مبل میشینم..میاد روبه روم میشینه:
    _خوش اومدید.نائینی هستم
    با تعجب نگاهش میکنم..لبخند میزنه:
    نائینی_استادتون برادرم هستن.
    لبخندشو جواب میدم:
    _بله؛خوش بختم جاوید هستم
    نائینی_همچنین..برادرم خیلی از کارتون تعریف کرد..مدارکتون همراهتونه؟
    مدارک و نمونه کار هامو بهش نشون می دم..قیافش یه جوریه انگار خوشش اومده
    نمونه کار هامو بهم بر می گردونه:
    نائینی_تو اینکه کارتون عالیه حرفی نیست..اما از اونجایی که شما دانشجو هستید سختتون نیست کلاس هاتون و با اینجا هماهنگ کنید؟
    _من سه روز در هفته کلاس ندارم البته جمعه ها هم آزاد هستم..اگه شما مشکلی نداشته باشید واسه من مسئله ای نیست
    ضربه به در میخوره و همون خانوم منشی با سینی چای وارد میشه...تشکری میکنم و میره..
    نائینی_بسیار خب...ما مشکلی نداریم...همون سه روزی که بیاید کافه.حقوقتون بر اساس طرحیه که میزنید البته ما زحمتی که میکشید و در
    نظر میگیرم و مطمئن باشید بر اساس همون حساب میکنیم..پس خیالتون راحت باشه..از هفته ی آینده می تونید تشریف بیارید فقط
    الان با خانوم رضایی منشیمون هماهنگ کنید روزهایی رو که میاید.
    سرم و تکون میدم:
    _حتما ممنون...
    از جام بلند میشم و با آقای نائینی خداحافظی میکنم..
    پیش خانوم رضایی میرم و روزایی رو که میتونم برم و میگم..و اونم ساعت هارو بهم میگه..
    خداحافظی می کنم و بیرون میام..
    خوشحال تو خیابون شروع به قدم زدن میکنم و شماره سورن و میگیرم تا خبر بدم قبول شدم..
    ***
    سیخ های جیـ*ـگر که روی میز قرار میگیره مثل همیشه حمله ور میشیم..
    امشب منو بلوط بچه هارو مهمون کردیم..من بخاطر گرفتن کار جدید و بلوط بخاطر خریدن ماشین...
    فربد_همون دوسال پیش که اینجارو کشف کردیم اشتباه کردم نزدم تو این کار
    آرام_این همه بهت گفتم...حالا هم دیر نشده فقط آدرس جایی رو که زدیم به این گشنه ها نباید بدیم..
    یاسمین_پس ما هم نباید شمارو راه بدیم کافه دیگه..
    آرام_نگاه تورو خدا دوروز اومده کافه رو صاحب شده..اینا همش بخاطر انتخاب های غلط علیرضاست
    بعد روبه علیرضا میگه:
    آرام_بیچاره دوروز دیگه مسمومت میکنه میمیری همه دار و ندارتم بالا میکشه..مارو هم با یه تیپ پا پرت میکنه بیرون...
    دوباره برمیگرده سمت یاسمین:
    _ببین علیرضارو که بکشی به همه لطف کردی ولی با ما کاری نداشته باشا..ما خاک اونجارو خوردیم حق آب و گل داریم
    دستاشو میگیره جلو چشم یاسمین:
    آرام_این دستارو میبینی پینه بسته تا اون مخروبه شده کافه
    قهقهه میزنم:
    _خاک تو سرت آرام
    فربد با خنده میگه:
    فربد_آفرین خانوم بگو؛بگو تا بدونن کی اونجارو به اینجایی که هست رسونده
    سیاوش_دیوار آرزو هارم بگو که معجزه میکنه
    آرام_مورد داشتیم الان آمریکاست
    همه میخندن..اما من لقمه تو گلوم می مونه..
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    عکسای چاپ شده رو از پاکت در میارم...
    دیروز قبل از این که برم دفتر داده بودمشون چاپ کنن..
    با دیدن بعضیاشون قهقهه می زنم..به عکس های تکی که از سورن واسه ژوژمان گرفته بودم خیره میشم..عکسو می گیرم کنار صورتم و عکس سلفی
    می گیرم..واسش میفرستم و زیرش می نویسم:
    "اینجا چیکار می کنی؟"
    گوشی و میزارم کنار و چشمم به دفترچم می افته..چند وقتی می شه چیزی ننوشتم.
    دفتر و باز می کنم و شروع به نوشتم می کنم:
    _چند روزیه سر یه کار جدید می رم..کافه هم میرم نه اینکه اونجارو ول کرده باشم..واسه بچه ها تصویر سازی میکنم..تصویرای شاد و رنگی واسشون می کشم
    برعکس خودم که بچگیه بی رنگ و بی روحی داشتم..اما خب وقتی آرام اومد زندگی منم رنگی شد و شاد شدم... با هم می رفتیم مدرسه و روز به روز بزرگ تر می شدیم..
    هنرستان که بودیم همیشه سر کارای آرام منم توبیخ میشدم..آرام همیشه یک ساعت جلوی در منتظرم می شد تا حاضر شم چون همیشه خواب می موندم
    حتی یادم یه بار بخاطر آرام با دوتا از بچه های مدرسه دعوا کردیم و سه روز اخراج شدیم..هر وقت کتابم و جا میزاشتم آرام هم کتابشو رو نمی کرد تا باهم
    منفی بگیریم...چند بار آرام مجبورم کرد مدرسه رو بپیچونیم و بریم پیتزا تنوری بخوریم و تو پاساژا بچرخیم..هیچ وقت یاد نمیاد بدون هم مدرسه رفته باشید..همیشه با هم غبیت
    می کردیم..من خیلی سرما می خوردم و آرام هم بخاطر من نمی رفت مدرسه و میامد پیشم...
    واسه هم خیلی کارا کردیم از خیلی چیزا گذشتیم..هیچ وقت همدیگرو سر زنش نکردیم..
    الانم همینه ولی خب جفمون درگیر آدمایی به غیر از خودمون شدیم..دعواهامون بیشتر شده و گاهی که عصبی می شیم حرفایی میزنیم که نباید زد
    همدیگرو سر زنشم می کنیم...قهرم زیاد کردیم...اما چون جفتمون وارد مرحله جدیدی از زندگی شدیم و جفتمون عشق و تجربه کردیم در
    کنار همه ی اینا همدیگرو کاملا درک می کنیم..
    اگر همچین چیزایی باعث بهم خوردن دوستی بشه همون بهتر که هیچوقت آدم دوستی نداشته باشه..
    چون دوستی و عشق و عاشقی کاملا از هم جداست..همه این هارو تصویر سازی جدید که دارم انجام می دم یادم انداخت که راجع به دوستای مدرسه ایه..
    صدای گوشیم بلند میشه...دفتر و می بندم و پی ام سورن و باز می کنم:
    سورنا_من همیشه همه جا هستم این و یادت نره
    واسش ایموجی خنده می فرستم..
    صدای مامانی از پایین میاد:
    مامانی_نیل بیا ناهار
    میرم پایین و وارد آشپزخونه میشم:
    _اوم چه بوی خوبی میاد
    مامانی دیس برنج و میزاره رو میز:
    مامانی_واست خورشت کرفس درست کردم..خیلی وقته نخوردیم
    پشت میز می شینم و با چنگال ماست و هم میزنم:
    _دستت درد نکنه مهربون
    کاسه خورشت هم میزاره رو میز و میشینه..
    برنج میریزم:
    _نگین امروز مگه کلاس داشت؟
    قیافه مامانی در هم میشه:
    مامانی_نه والا روزایی هم که کلاس نداره با این پسره بیرونه
    منظورش شروینه همون برادر ناتنی و عشق نگین...
    _بالاخره جوونه دیگه
    مشغول خوردن می شم:
    مامانی_من که با این چیزا کار ندارم..ولی همچین رابـ ـطه ای درست نیست..
    _چرا؟اینا که خواهر برادر نیستن..پدر و مادرشون کاملا جداست!!
    مامانی_اینا یه عمر باهم تو یه خونه زندگی کردن همه اینارو خواهر برادر واقعی میدونن..صد بار به این سیمین گفتم یه کاری کنه بخدا از
    عکس العمل جمشید می ترسم
    نمک و بر میدارم و می پاشم رو غذا..
    مامانی غر می زنه:
    _نپاچ انقدر نمکش به این خوبی
    بحث و عوض می کنم:
    _غصه ی نگین و نخور بچه که نیست بعدم عشق این چیزا حالیش نیست
    مامانی_بله خانومه عاشق منو بگو دارم با کی حرف میزنم...
    بهش لبخند میزنم:
    _من که عاشق شمام
    می خنده:
    مامانی_آره جونه خودت..ولی باز تو خواهرشی همسنه همید باهاش حرف بزن بلکه سر عقل بیاد
    به صورت نگرانش نگاه می کنم.
    می دونم به حرف من تصمیم نگین عوض نمیشه و از طرفی هم از نظر خود من اشتباهی مرتکب نشده
    اما واسه اینکه خیال مامانی و راحت کنم می گم:
    _باهاش حرف می زنم..بلکه سر عقل بیاد..
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    با صدای گوشی از خواب می پرم.
    آرامِ:
    _خواب موندم
    از تخت بیرون میام:
    آرام_بخدا که این ترم جفتمون حذفیم
    در حمام و باز می کنم:
    _کجایی..دارم حاضر میشم..
    مسواک و بر میدارم:
    آرام_تو ایستگاه اتوبوسم..بجنب دیگه
    _اومدم
    گوشی و قطع میکنم و سریع آماده میشم..
    از پله ها می دوم پایین..صدای مامانی از آشپزخونه بلند میشه:
    مامانی_نیل مادر کجا؟صبحانه...
    بند آل استارام و میبندم و بلند می گم:
    _دیرم شده خداحافظ
    از خونه بیرون می زنم و تا خوده ایستگاه میدوم..
    هم زمان با اتوبوس میرسم و سریع با آرام سوار اتوبوس میشیم..
    رم صندلی میشینیم و ارام ساعتش و نگاه می کنه:
    آرام_یا خدا ساعت نه و ربعه!!!فقط یه ساعته من اینجام..به کلاس اول که نمی رسیم..
    با تعجب نگاهش می کنم:
    _خب تو چرا نرفتی؟
    چپ چپ نگاهم می کنه:
    آرام_منتظر شما بودم
    _دیوانه
    آرام_داریم میریم خواستگاری..
    با تعجب بر میگردم سمتش:
    _کجا؟؟
    آرام_داریم واسه آرش میریم خواستگاری
    هیجان زده میشم:
    _واقعا؟کی هست؟
    آرام_یکی از همکاراشه..
    نیشم باز میشه:
    _وای چقدر خوشحال شدم..چه عجب بالاخره آرش یه حرکتی از خودش نشون داد..
    آرام_آره ما خودمون هنوز تو شوکیم
    _کی می رید حالا؟
    آرام_آخر هفته
    _به سلامتی
    ***
    _سورن تو رو خدا کمکم کن دیگه
    با خنده بهم که آویزونش شدم نگاه می کنه:
    سورنا_آخه چرا انقدر تو طراحی آرم و لوگو تنبلی!!!
    _حالا تو اینبارم کمکم کن
    می خنده و لپ تاپش و باز میکنه:
    سورن_هر سری همین و میگی...
    عکس صفحه لپ تاپ و که می بینم خشکم می زنه..همون عکس دو نفره ایه که بلوط ازمون تو برف بازی گرفت وقتی که آرام با گوله برف زده بود تو صورتم..
    تقریبا سه سال پیش...اون موقع با هم دوست نبودیم...با ذوق میگم:
    _این عکس و از کجا آوردی؟
    بر میگرده نگاهم میکنه..چشماش می خنده:
    سورنا_از بلوط گرفتم
    _کی گرفتی؟؟
    سورنا_همون شب
    بهت زده خیره میشم بهش..همون شب!!!مگه سورن اون موقع منو دوست داشته..
    تا میام حرفی بزنم استاد رفیعی میاد سمتمون:
    _خانوم جاوید نمی خواید طرحتون و بزنید؟
    دستپاچه میشم:
    _چرا استاد الان شروع می کنم
    و بر می گردم پیش آرام و می شینم سر جام...
    یعنی همه ی اون احساسایی که داشتم و سورنا هم داشته؟؟
    یعنی امکانش هست سورنا عاشق تر از من باشه؟؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل یازدهم
    کنار ندا رو صندلی می شینم و تبلت و جلوش میزارم و با قلم نوری قسمت هارو نشون می دم:
    _ببین اینجا ها سایه بیشتر بخوره بهتر میشه..این قسمت مژه ها هم پر تر باشه...برای درخت و بوته ها هم سبز روشن بهتر از تیرست..
    قلم و تبلت و ازم میگیره:
    ندا_آره خودمم دودل بودم تغییرش بدم یا نه...
    ندا همکارم تو انتشاراته کار تصویر سازی با من و نداست و باهم تو یه اتاق کار می کنیم...دختر خوب و آرومیه و کارشم خوبه..
    تبلت و به ندا می سپارم و پشت میز خودم میشینم و مشغول اتود زدن جلد کتاب داستان میشم که راجع به فیلی تو جنگله..
    از صبح خبری از سورنا نیست!گوشیم و بر میدارم و بهش اس ام اس میدم "کجایی؟"
    از جام بلند میشم و سمت چایی ساز میرم و نسکافه ای واسه خودم درست میکنم..دوباره بر میگردم پشت میزم..
    ندا_امروز خانوم رضایی داشت می گفت کتابی که ماه پیش تحویل دادیم به چاپ هشتم رسیده
    خوشحال میشیم و لبخند می زنم:
    _واقعا؟چه خوب..چقدر زود به چاپ هشتم رسید!!
    ندا_خانوم شما انقدر تصویر سازیت خوبه که آدم بزرگا بیشتر از بچه ها جذب کتابا میشن
    می خندم:
    _الان میخوای خرم کنی که اون و من انجام بدم امروز زود بری؟
    قهقهه می زنه:
    ندا_نه بابا دیوانه باور کن راست میگم برو از خود خانوم رضایی بپرس
    ماگ خالی شدم و رو میز میزارم:
    _میدونم شوخی کردم..
    ندا_امتحانات تموم شد؟
    به گوشیم نگاه میکنم:
    _آره دیروز آخریش بود
    چرا سورنا جواب اس ام اس نمیده؟؟
    ندا_خب پس راحت شدی..
    بر میگردم سر اتود زدن:
    _آره،به نظرت واسه رو جلد یه فیل بزارم یا دوتا؟
    ندا_فکر کنم دوتا بهتر بشه
    شماره سورنا رو میگیرم..
    در دسترس نیست..دلم شور میزنه..کجاست!!
    شماره ی آرام و میگیرم..بعد از چند بوق جواب میده:
    آرام_جانم؟
    _سلام چطوری؟
    آرام_سلاخم قرب.ونت تو چطوری سر کاری؟
    _آره..آرام سورنا پیشته؟
    آرام_سورنا؟نه.واسه چی؟
    با تعجب میگم:
    _مگه تو کافه نیستی؟
    آرام_چزا من کافه ام اما سورنا کافه نیومده!!
    _کجاست پس!!زنگ میزنم در دسترس نیست
    آرام_حالا من فکر کردم تو کارت زود تر تموم شده اومده پیش تو
    _صبح مگه اومده بوده؟
    آرام_آره صبح بود ساعت دوازده اینا رفت
    کلافه دستی به پیشونیم می کشم:
    _اوکی آرام اگه اومد اونجا بگو بهم زنگ بزنه..
    با آرام خداحافظی میکنم و دوباره شماره سورن و میگیرم اما بازم در دسترس نیست
    بی وقفه مشغول طرح زدن میشم..
    وقتی به خودم میام که ندا کارش و تموم کرده و مشغول آماده شدن واسه رفتن میشه..
    ندا_نیلگون نمیخوای جمع کنی ساعت هفته!
    کامپیوتر خاموش میکنم و از جام بلند میشم:
    _چرا بریم..
    وسایلم و جمع می کنم و با ندا از دفتر بیرون میایم..
    سوار تاکسی میشیم..وسطای راه از ندا خداحافظی میکنم...
    دوباره سوار تاکسی میشم تا خونه..
    نگین درو واسم باز میکنه:
    نگین_سلام خسته نباشی
    وارد خونه میشم:
    _سلام مرسی
    مامانی جلوی تلویزیون نشسته و مشغول میوه پست کندنه:
    _سلام مامانی
    مامانی_سلام عزیزم خسته نباشی..تا لباسات و عوض کنی غذات و گرم می کنم
    میرم سمت پله ها:
    _خوردم مامان
    بیحال از پله ها بالا میرم ..
    وارد اتاق میشم و وسایلام و یه گوشه ول میکنم...خودم و روی تخت میندازم و شماره سورن و میگیرم
    بالاخره بوق میخوره و صداش می پیچه تو گوشی:
    سورنا_بله؟
    _از صبح کجایی؟
    صدای سر و صدا میاد:
    _نیلگون جان فرودگاه بودم..
    از جام میپرم و میشینم رو تخت:
    _واسه چی؟
    سورنا_کتی اومده ایران!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    بلوط_این چه کاری بود کردی؟
    عصبی سیگارم و روشن میکنم و رو پله حیاط پشتی میشینم...
    _تو نمیدونی من چه حالی شدم وقتی فهمیدم از صبح رفته فرودگاه و بعدشم تمام روز که من از نگرانی صد بار شمارشو می گرفتم و در دسترس نبود
    با کتی بوده..
    با حرص دود و بیرون میدم:
    _اصلا نمی فهمم کتایون هیچ کسی و بجز سورنا نداره!!یعنی یه فامیل نداره که بعد چهار سال برگشته برن دنبالش؟؟
    می شینه کنارم:
    بلوط_همه ی اینا که میگی درست..اما من حرفم اینه که چرا گوشی و روش قطع کردی و تا امروزم جوابش و ندادی...تو که از سمت کتی احساس خطر
    می کنی تو این موقعیت که نباید سورن و ول کنی به حال خودش...
    الان بیشتر از هر وقت دیگه ای باید بچسبی بهش..
    سیگاری از پاکتم در میاره و واسه خودش روشن می کنه:
    بلوط_بعدم کتی دو هفته بیشتر ایران نمی مونه که پس تو از چی می ترسی؟؟
    کلافه سرم و تکون میدم:
    _چی میگی بلوط!!کتی my friend سابق سورناست من می...
    حرفم و قطع می کنه و با تعجب میگه:
    بلوط_مگه فقط با هم دوست نبودن؟
    خاکه سیگارم و می تکونم:
    _دلت خوشه ها!!!اینا از زن و شوهرم بهم نزدیک تر بودن!!
    بدون هم آب هم نمی خوردن..
    ابروهاش بالا میره و چشماش گرد میشه:
    بلوط_واقعا!!پس سورنا چرا با تو دوست شد؟؟!!
    بغضم وقورت می دم:
    _نمیدونم..
    چیزی نمیگه!!!
    _سورنا یه بار به من جدی نگفته دوستت دارم..همه ی حرفا و محبتاش تو قالبه شوخیه..مثل دوتا آدم شدیم که فقط باهم داریم وقت میگذرونیم..
    اشکی که رو گونم می چکه رو پاک می کنم:
    _سه ساله با هم دوستیم..زمان کمیه؟ که نتونه تو این همه مدت ابراز علاقه واقعی کنه..
    پک عصبی به سیگارم میزنم:
    _فکر میکنی چرا اسم کتی میاد رعشه میافته تو تنم؟کتی مثل کابوس میمونه واسم..هر بار اسمش میاد حسه اینو دارم که یه روز بر میگرده سر جای خودش
    این فکر همیشه باهامه که سورن از اول با کتی بوده و یه روزی بالاخره بر میگرده پیش کتی...
    سیگارم و زیر پا خاموش میکنم:
    _چه دلتنگی بجز سورن میتونه داشته باشه که بخاطرش دو هفته باباش و اون ور ول کنه و بیاد مسافرت..از دیشب تاحالا پلک رو هم نزاشتم..همش
    میترسیدم بخوابم و صبح بیدار شم ببینم سورنی وجود نداره..
    دستشو دور شونه ام میندازه:
    بلوط_الهی بمیرم واست...توروخدا اینجوری نکن نیل،دلم هزار تیکه میشه..
    انقدر به دلت بد راه نده من مطمئنم سورن همچین آدمی نیست که بخواد با تو همچین
    کاری بکنه...آخه ماه تر از تو کجا میتونه پیدا کنه؟
    دستی به صورتم میکشم و از جام بلند میشم:
    _بلوط فقط کاش هیچوقت این اتفاق نیافته چون بعدش هیچی ازم نمی مونه..
    بلند میشه:
    _نمیشه غصه نخور
    صدای دویدن پایی میاد و بعدش آرام از پشت دیوار ظاهر میشه و سمتمون میاد..
    نزدیک تر که میشه با دیدن قیافم با تردید میگه:
    آرام_نیل چی شده؟گریه کردی؟
    با دست رو مژه های خیسم می کشم:
    _یکم
    آرام_واسه چی؟
    بلوط جای من جواب میده:
    بلوط_بخاطر اومدن یه دفعه ایه کتایون..تو چرا اینجوری می دوییدی؟چی شده؟
    آرام نگاهم میکنه..چشماش دو دو میزنه..میدونم این حالتش یعنی هم ترسیده هم دلهوره داره..
    با صدای گرفته ای میگم:
    _چی شده آرام؟
    صداش میلرزه:
    آرام_کتی و سورن اومدن..
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    وارد کافه میشیم..
    هرچی بیشتر به آشپزخونه نزدیک می شم قلبم تند تر میزنه..
    صدای بگو بخند از آشپزخونه میاد..
    به در ورودی که می رسم قلبم تو دهنم میزنه...
    سورنا و علیرضا و سیاوش و کتی دور میز نشستن و مشغول بگو بخندن..
    با کتی چشم تو چشم میشم..سورنا پشتش به منه اما نگاه خیره کتی و که دنبال میکنه بر میگرده سمتم..
    کتی با هیجان و جیغ جیغ بلند میشه و سمتم میاد.. بقلم می کنه:
    کتایون_نیلگون وای خدای من باورم نمیشه دوباره می بینمت..
    فشارم میده و قربون صدقه ام میره..اما من حتی توانه این و ندارم که دستم و دورش حلقه کنم..
    نگاهم به سورناست که بعد از اینکه برگشت و منو دید بدون هیچ عکس العملی روش و برگردوند و دوباره پشتش و بهم کرد...
    کتی ازم بقلم بیرون میاد و صورتم و بین دستاش می گیره
    کتایون_تو که خیلی بی معرفتی حتی یه زنگ هم به من نزدی..اما من دلم خیلی واست تنگ شده بود...وای موهات و کوتاه کردی میگم چه ملوس شدیا...
    نگاهش میکنم...پستش برنزه تر شده و موهاشو بلوند خیلی روشن کرده..
    لنز سبز عسلی ای هم گذاشته با آرایشی غلیظ و شال نازوک گلبهی رنگ سرش کرده..
    هرچقدر زور میزنم حتی نمیتونم ادای لبخند زدن و در بیارم...همونجوری میگم:
    _توام خیلی عوض شدی
    خوشحال میگه:
    کتایون_جدی؟خوب شدم؟
    سرم و تکون میدم:
    _آره خیلی
    بلوط و آرام که میدونن الان تو چه حالی و اوضاعیم میان سمت کتی و بلوط مشغول احوال پرسی میشه و آرام هم با سوال های چرت و پرت سر کتی و گرم میکنه..
    روبه روی سورن نشستم و فقط منتظرم تا باهم چشم توچشم شیم..
    اما سورن نگاهمم نمیکنه..
    یاسمین تازه رسیده وارد میشه و با کتی آشنا میشه...
    یاسمین_آرام فربد گفت کارت داره..
    آرام بلند میشه میره و یاسمین جاش می شینه..
    کتی که صندلی کناریم نشسته بر میگرده سمتم و با لبخند میگه:
    کتایون_خب خانوم خوشگله..چه خبر؟با دانشگاه چیکار میکنی؟
    سعی میکنم ریلکس نگاهش کنم:
    _خوبه میگذره
    چشمکی میزنه:
    کتایون_دوست پسر،خواستگار،شوهر خبری نیست ؟
    یخ میکنم..
    حتی نمی تونم بر گردم سورنارو نگاه کنم..
    کی مجبورم کردی که اینجا بمونم و جون بدم!!!نگفته بهش؟؟
    سورنا بهش هیچی نگفته!
    صدای خفم و آزاد میکنم:
    _نه خبری نیست
    سورنا_کتی مگه نمیخوای بری خونه ساره؟
    کتی بر میگرده سمت سورنا:
    کتی_آره آره فردای هم میتونم باز بیام پیش بچه ها..
    بلند میشه و کیف بزرگش و بر میداره:
    کتی_بریم تا ساره شاکی نشده..
    سورنا هم بلند میشه...
    من نمیبینم چه جوری میرن و نمی فهمم کتی موقع بوسیدن صورتم چی میگه فقط وقتی میرن صدای بلوط و میشنوم:
    بلوط_نیل میخوای بری خونه استراحت کنی؟
    از جام بلند میشم..پاهام میلرزه...میرم سمت سینک..
    با صدای گرفته میگم:
    _نه ظرفا مونده..
    شیر آب و باز میکنم و دستکشارو پرت میکنم اونور..اسکاج زبر و روی ظرف ها میکشم..
    بغض دارم..حس میکنم دارم خفه میشم و چقدر بده اگه لحظه مرگمم در حال ظرف شستن باشم..
    سورن روبه روم نشسته و کتی ازم میپرسه my friend هنوز ندارم؟سورن دستش و میگیره و می برتش..من ظرف میشورم و دوست پسری ندارم..
    من و بقلم میکنه و میبوستم بهم کادو میده و بیرون میریم...شبا قبل خواب با هم حرف میزنیم و شوخی میکنه و قربون صدقه ام میره...منو به مامانش معرفی میکنه و میاد
    دیدن خانواده ام..به دوستاس میگه نیلگون دوست دخترم..من my friend ندارم؟
    پیش دستی تو دستم نصف میشه..یاسمین با نگرانی میاد سمتم:
    یاسمین_ای وای چی شد؟دستت و بریدی؟
    و دست کفیم و میگیره زیر آب و نفس راحتی میکشه:
    یاسمین_خدارو شکر سکته کردم فکر کردم دستتو بریدی..
    بلوط میاد می کشونتم تو اتاق استراحت و لباسامو تنم میکنه و کولم و میندازه پشتم:
    بلوط_زنگ زدم آژانس..یه راست میری خونه..آرامبخش یا مسکن میخوری و میخوابی..هروقتم بیدار شدی بهم زنگ میزنی..
    نگاهش میکنم..تار می بینمش...
    می توپه بهم:
    بلوط_خودتو جمع و جور کن
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    ندا_می خوای من ببرم؟
    سی دی و فلش و بر میدارم...
    _نه خودم تحویل میدم..
    از اتاق بیرون میام و سمت خانوم رضایی میرم:
    _آقای نائینی هستن؟
    رضایی_آره منتظرته
    تقه ای به در میزنم..
    نائینی_بفرمایید..
    در و باز میکنم و میرم تو...کاراو تحویل میدم و توضیحات لازمم میگم...بعد از اینکه حسابی از کارا ابراز رضایت میکنه بیرون میام و بر میگردم اتاق خودمون..
    ندا_چی شد؟خوشش اومد؟
    کولم و بر میدارم:
    _آره
    وسایلم و میریزم تو کوله ام..ندا با چشم های ریز شده نگاهم میکنه:
    ندا_چیزی شده؟!انگار حالت خوب نیست؟
    گوشیم خاموش شده و از دیروز به شارژ نزدمش میندازمش تو کوله:
    _نه بخاطر بی خوابی بی حالم..
    ندا_آهان پس زودتر برو استراحت کن...
    از ندا خداحافظی میکنم و بیرون میام...
    بارون میاد!!صبح که هوا خوب بود...سوار تاکسی میشم..باید برم کافه..من واسه چی نرم...سورن اگر مشکلی داره اون میتونه نیاد..
    جلوی کافه از تاکسی پیدا میشم..
    درو باز میکنم و میرم تو..فربد سرش بالا میاد و با دیدنم لبخند میزنه:
    فربد_به به،عجب سعادتی شما رو این موقع از روز می بینیم
    لبخند بی جونی بهش میزنم:
    _چطوری؟
    نگاهی به کافه میندازم..از روزای دیگه خلوت تره..
    فربد_خوب...بچه ها آشپزخونن..
    اول میرم اتاق و لباسام و عوض میکنم..سمت آشپزخونه میرم و بند پیشبندم و پشتم پاپیون میکنم..
    وارد آشپزخونه میشم..
    خب چیزی که میبینم دور از ذهنم نبود..همه هستن به اضافه سورن و کتی..
    مثله روزای اول..کنار هم نشستن و صدای خندشون تو آسموناست...
    سلامی کلی میدم ...نمی گردم دنبال صدای سورن که ببینم جواب داده یا نه..
    آرام و بلوط سرم آوار میشن که چرا گوشیم خاموش بوده..
    خنده داره که برگردم ببینم سورن هم نگران بوده یا نه!!!خنده دار تر از اون رابـ ـطه مسخره و بی ارزشمون بود که اینجوری لهم کرد..
    میرم پیش علیرضا و سفارش کیکارو میگیرم و مشغول میشم:
    علیرضا_مگه امروز نباید دفتر باشی..
    تخم مرغارو میشکنم و توی ظرف آرد میریزم:
    _دفتر بودم کارم زود تموم شد
    سری تکون میده و بر میگرده سر کارش..
    کتی باهام حرف میزنه..سوالای مزخرف..جوابش و میدم..چرت و پرت..
    با همزن میافتم به جون خمیر کیک...
    موندم..حس آدمی رو دارم که رو هوا معلق مونده و داره دست و پا میزنه خودشو به یه جا بند کنه..
    انگار برگشتم به چهار سال پیش که همش میخواستم از این فضا فرار کنم...
    اما الان نمیتونم به این راحتی همه چیو ول کنم و برم...من سه سال با سورن شب و روز زندگی کردم..
    برام مهم نیست که گند زده تو رابطمون..حتی مهم نیست اگه دست کتی و بگیره و بره اون سر دنیا..الان هیچی برام مهم نیست
    فقط باید بیاد برام توضیح بده تمام اون سه سال چه حسی داشته..
    باید بیاد بگه رابطمون چه حکمی داشته واسش...من فقط اون سه سال برام مهمه!!!حتی اگه یه روز از اون سه سال و حسی که من داشتم و اونم داشته
    خودم با کتی راهیش میکنم که بره..
    چون نه سورنی که روز اول دیدم واسه من بود نه سورنی که الان اینجا نشسته...
    اما اون سال هایی که دوست بودیم سورن کاملا واسه من بود...باید بیاد این و تایید کنه که تو دوستیمون جدی بوده و واسش سرگرمی نبودم..
    باید بیاد بگه منو جای خالی کتی نزاشته بوده تا زمانی که دوباره کتی و ببینه..
    این فکرا داره تمام جونه منو میخوره..فقط بیاد توضیح بده بعد هر جا خواست بره..
    بلوط میاد کنارم و آروم میگه:
    بلوط_بسه چقدر هم میزنی..
    به خودم میام و خمیر آماده شده رو توی ظرف می ریزم و لابه لاش مواد موز و گردو رو قرار میدم...
    دوتا ظرف دیگه ام آماده میکنم و میزارمشون تو فر..
    کتی غر میزنه:
    کتایون_ای بابا یعنی شما یه روزم استراحت ندارید که یه طرفی بریم!!!من بیام اینجا بشینم شما هم که هی کار میکنید..پس کی دور
    هم بشینیم گپ بزنیم!!!
    علیرضا می خنده:
    علیرضا_قرار نشد بیای اینارو هوایی کنیا!!اومدی منو برشکست کنی؟؟
    کتایون_حالا تو یه رو این کافه رو ببندی خدا قهرش میگیره..
    علیرضا_من که حرفی ندارم..هروقت خواستی من اصلا دوروز کافه رو می بندم..
    کتی خوشحال و ذوق زده میشه:
    کتایون_حقا که رفیق خودمی علی..
    بعد روبه سورن میگه:
    کتایون_علی هم که اوکی داد.با بچه ها یه جایی بریم دیگه دو روزه..
    سورنا_ بریم..
    ***
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    _من نمیام
    جیغ آرام بلند میشه:
    آرام_خل شدی آره؟؟دستی دستی داری سورن و تحویلش میدی؟؟
    بلوط میاد رو تخت کنارم میشینه:
    بلوط_تو که خودت دلت طاقت نمیاره..پاشو حاضر شو
    داد میزنم:
    _مگه من بیشعورم وقتی سورن این جوری باهام رفتار میکنه بلند شم بیام..
    آرام عصبی میاد تو صورتم:
    آرام_تو خودت چه جوری رفتار کردی؟وقتی گوشی و روش قطع کردی و دیگه هم جوابش و ندادی یعنی چی؟؟
    نفسش و عصبی بیرون میده:
    آرام_مثل آدم داشته واست توضیح میداده که فرودگاه بوده واسه چی گوشی و روش قطع کردی؟
    _هیچکس دیگه ای نبوده که بره فرودگاه؟
    صورتش از عصبانیت قرمز شده:
    آرام_خب لعنتی به جای اون رفتار احمقانت گوشی و قطع نمیکردی و همین و ازش می پرسیدی..
    بلند میشم و روبه روش وایمیستم:
    _الان داری میگی مقصر منم؟
    اخم میکنه:
    آرام_آره مقصر تویی که از حساسیت بیش از حد دیوانه شدی..مقصر تویی که اجازه دادی کتی
    بشه نقطه ضعفت..تو اشتباهاتت خیلی بیشتر از سورناست..
    دختره از اون سر دنیا یه زنگ بزنه تو جنازت میافته رو دستمون..
    از عصبانیت بی اختیار هولش میدم عقب:
    _اصلا به تو چه ربطی داره؟هان؟من نمی فهمم تو چرا انقدر طرفداری اینارو میکنی!
    جیغ می کشم:
    _مگه تو جای منی که بفهمی من چی دارم می کشم..اگر بفهمی فربد این همه مدت
    تورو مسخره خودش کرده چیکار میکنی؟بلند میشی میری واسشون میرقصی؟
    آرام ماتش بـرده..بلوط آرام میگه:
    بلوط_نیلگون بس کن
    آرام با بغض میگه:
    آرام_هرکی هر کاری کرده به من ربطی نداره..هرچی گفتم بخاطر خودت گفتم...
    اما مثل اینکه اون نیلگونی که من می شناختم مرده..به جهنم هر غلطی میخوای بکن..
    سمت در میره بلوط میره سمتش و دستشو میگیره:
    بلوط_آرام تو دیگه بیخیال میدونی که این الان حالش خوب نیست
    بعد بر میگرده سمت من با عصبانیت میگه:
    بلوط_میخوای هممون و بکشی راحت شی؟
    از رفتاری که با آرام داشتم پشیمون میشم و شروع میکنم به زار زدن..
    روی زمین میشینم و گریم شدت میگیره...آرام و بلوط ساکت وایستادن و نگاهم میکنن..
    صورتم و با دستام پنهون می کنم و هق هق می کنم...
    آرام میاد بقلم میکنه:
    آرام_پاشو دختره ی احمق
    از رو زمین بلندم میکنه و خیلی جدی میگی:
    آرام_بخدا نیل اگه بخوای به این کارات ادامه بدی میرم جفتشون و پاره پاره میکنم.. انقدر عر نزن عصابمو خورد نکن..
    بلوط_بیا برو صورتت و بشور حاضر شو.. اگه نیای بدتره..
    با زور میبرنم سمت حمام..
    آب یخ و باز می کنم و می پاچم رو صورتم..بخاطر گریه ها و جیغ هایی که کشیدم سبک تر شدم..
    آرام آرایشم میکنه و موهای کوتاهم و مرتب میکنه..
    جین مشکیم و که زانو هاش پارست و سورنا دوستش داره رو میپوشم با یه
    بلوز یقه اسکی بنفش..فربد و علیرضا و یاسمین زودتر میان دنبال آرام و میرن..
    ده دقیقه بعد هم سیاوش میاد دنبال منو بلوط..
    میریم سمت لواسان که ویلای عموی پیر کتیه...انگار مجبوریم تو این سرما..
    سیاوش تو راه سعی میکنه هی فضارو شاد کنه..
    میدونم که بلوط همه چیو بهش گفته..البته انقدر منو سورن تابلو شدیم که هرکسی میفهمه..
    بعد از دو ساعته خسته کننده میرسیم..هوا تقریبا تاریک شده...
    کتی درو واسمون باز میکنه و راهنماییمون میکنه داخل..
    همه رسیدن و ما آخرین نفراییم..
    سورن با یه شات تو دستش کنار شومینه نشسته و با فربد و علیرضا مشغول بگو بخنده...
    متوجه ورودمون که میشه بر میگرده سمتمون و از جاشون بلند میشن سیا و بلوط میرن سمتشون و دست میدن..
    از همون دور سلام میدم و میرم سمت آرام که کنار اُپن ایستاده و با یاسمین در حال حرف زدنه..سلام میدم وکنارشون می ایستم..
    آرام_برو ته اون راهرو یه اتاقه لباسات و اونجا بزار..
    بلوط هم میاد پیشمون و با هم میریم سمت اتاقه..
    لباسامون و عوض میکنیم بر میگردیم..
    کتی واسمون شات های پر شده میاره و کنارمون میشینه:
    _ساره هم خیلی دوست داشت بیاد اما شوهرش شب کار بود...
    آرام_دوسالی میشه ندیدیمش..
    یاسمین_بریم پیش بچه ها کنار شومینه اینجا سرده..
    همه موافقت میکنن..کنار بلوط و سیاوش میشینم...علیرضا نگاهی به منو سورن میکنه و میگه:
    علیرضا_شما دوتا چه ساکتید!!قهرید؟
    از حرفه صریح علیرضا جا میخورم..همه فهمیده بودن یه اتفاقی بین ما افتاده...ولی کسی به رو نمیاورد..اما
    علیرضا خیلی راحت حرفش و وسط کشید...
    کتی نگاهی به منو سورن میکنه:
    کتی_نیل و سورن که از اولم همینجوری بودن!!!
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    نگاهم به سورن میافته..نگاهم میکنه و برمیگرده سمت علیرضا و با لبخند میگه:
    سورنا_نه داداش نگران نباش
    علیرضا هم لبخند میزنه:
    علیرضا_خب پس خیالم راحت شد..آخه رابـ ـطه های قشنگ حیفه اگه یه وقت شکر آب بشه..
    خیره موندم به سورنا..
    فربد_بابا کتی پاشو آهنگی چیزی بزار..
    آرام از جاش بلند میشه:
    آرام_وایسا فلشم و بدم اون و بزار..
    آرام میره فلشش و بیاره..
    بلوط_سورن یه ذره چوبارو بیشتر کن خیلی سرده..
    سورنا چند تا تیکه چوب میندازه تو شومینه...
    آرام با فلشش بر میگرده و میده به کتی..
    کتایون فلش و به باند بزرگی وصل میکنه و ریمیکس های خارجی آرام پخش میشن...فربد صدارو زیاد میکنه جوری که حس میکنم پرده گوشم
    در حال پاره شدنه...
    تلخیه الـ*کـل معده خالیم و اذیت میکنه..
    لیوان و روی میز میزارم و تیکه ای از مزه های حاضری و توی دهنم میزارم..
    آرام و فربد و یاسمین و علیرضا مثل همیشه رفتن وسط و در حال رقصیدنن..
    کتی کنارم میشینه و به شاتم روی میز اشاره میکنه:
    کتایون_نمیخوری؟
    نگاهش میکنم:
    _چرا میخورم..
    کتایون_بچه ها میگفتن تو یه دفتر انتشارات تصویر سازی انجام میدی؟
    _آره
    کتایون_خیلی خوبه تصویر سازی کتاب کار جالبیه..
    بلوط میاد سمتم و دستمو می کشه:
    بلوط_بیا برقصیم...
    دستشو میگیرم و میرم وسط...
    چقدر جالبه که کتایون همه چیزو میدونه بجز دوستی من و سورن..
    بعد از اینکه کلی میرقصم خسته میشم و بر میگردم سر جام..
    سورن و کتایون تو آشپزخونه مشغول حرف زدنن..
    کتی به کابینت تکیه داده و سورن با فاصله خیلی کمی ازش وایستاده و آروم داره حرف میزنه..
    قلبم دیوانه وار می کوبه..لیوان و بر میدارم و یه نفس میخورم...
    سورن با سری کج شده به کتایون خیره شده و اینار کتیه که داره حرف میزنه...
    یاسمین کنارم میشینه:
    یاسمین_وای رقصیدم گرم تر شدم...چرا انقدر اینجا سرده..
    کتی دستاش و تو هوا تکون میده و با خنده چیزی و تعریف میکنه..
    بلوط از اون وسط داد میزنه:
    بلوط_نیل بیا دیگه..
    بر میگردم سمتشو مثل خودش داد میزنم:
    _خسته شدم..
    شیشه رو از رو میز بر میدارم و لیوان خودم و یاسمین و پر میکنم.
    سورن و میبینم که قهقهه میزنه...صدای ضبط رو اعصابمه.
    یاسمین_با کتی خیلی صمیمی هستید؟
    لبخند کجی میزنم:
    _من که نه.
    با تعجب نگاهم میکنه:
    _واقعا؟انگار با تو صمیمیتی تر از بقیست..
    نگاهشون میکنم. سورن داره حرف میزنه .چی داره میگه؟؟
    یاسمین_چند ساله آمریکا زندگی میکنه؟
    _چهارسال
    کتی میخنده و با مشت به بازو سورن میزنه...سورن هم میخنده...
    از جام بلند میشم و لیوانم و بر میدارم و میرم آشپزخونه..
    کتی با دیدنم لبخندش عمیق تر میشه...
    _کتی یخ هست؟
    و لیوانم و سمتش میگیرم..
    میره سمت یخچال:
    کتی_نیل فکر کنم زیاد خوردی تو این سرما یخ میخوای چیکار؟
    بعد میخنده..
    میرم جای کتی رو به روی سورن وایمیستم..
    نگاهم میکنه.خیره میشم بهش.
    کتایون_یخ نیست اینجا.
    کتایون و نگاه میکنم و خیلی جدی میگم:
    _ چند لحظه تنهامون بزار
    ابروهاش بالا میره و از آشپزخونه بیرون میره.
    صدای ضبط و جیغ و داد بچه ها خیلی زیاده واسه همین مجبور میشم با صدای بلند حرف بزنم:
    _نه من دوس دارم اینجا باشم..نه تو دوست داری مزاحم اوقاته خوشت بشم..
    بغضم داره خفم میکنه..اما نمیزارم سر باز کنه..
    با صدای گرفته ام ادامه میدم:
    _بزار امشب تموم شه..خدا شاهده سورن پام و از این در بیرون بزارم دیگه پشتتم نگاه نمیکنم...فقط اومدم تا چیزی که شک داشتم واسم بر طرف بشه..
    الانم واسم همه چی جا افتاد..همینجوری هم داغونم..ماشین نیاوردم وگرنه زودتر از اینا میرفتم...
    نفس کم میارم:
    _این حرکات عاشقانت و بزار وقتی من رفتم..اوکی؟
    خیره نگاهم می کنه...جوابی نمیده..فقط نگاهم میکنه..
    از آشپزخونه بیرون میام...اشکام میافتم پایین..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا