کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
به نام خدا
نام رمان: رسوخ دل
نویسنده: HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عشقانه، اجتماعی.
نام ناظر: ^M_A_K_I_A^

خلاصه: همه چیز از همون روز خاص شروع شد. روزی که مفروض به فراموشی بود. مجیر آدم هایی بودم که توی اتفاقات، از هم پیشی می گرفتن. به دنبال زندگی تازه ای، خط قرمزهایی رو زیر پا گذاشتم. لا به لای پستوی انزوا، قدمی به سمت یخبندان تاریکی برداشتم. من پسری بودم که توی بیست و هفت سالگی، رسوخ عشق رو تقبل کرد و بهاش رو پرداخت.

لینک نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

"رسوخ به معنی استوار، رخنه، نفوذ."

با تشکر از تیم هدینگ برای کمک در انتخاب نام.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!





1588024749223.png
 

پیوست ها

  • 1588024749223.png
    1588024749223.png
    316.1 کیلوبایت · بازدیدها: 116
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love

    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست اول
    مقدمه
    پاییزی که توی دل بهار، پیچک زندگیت شد، باید تا انتهای این خیابون بی دوربرگردون رفت. هر چه قدرهم که به خورشید مشکلات نزدیک تر بشی، یه وقت هایی هم برای رسیدن به عشق باید بسوزی. هر چه قدر هم برای پنهان کردن این حس تقلا کنی، روزی، جایی، رسوخ و پایدار، این انفجار درونت شکل می گیره!

    فصل اول
    - پس مهندس مهندس که می گن تویی!؟
    برای اولین بار دلم می خواست مهندس نبودم. این لفظ منزجرم می کرد. برای مرگ پدرش من رو مقصر می دونست و حق داشت. به دنبال کسی بود که چشمای سبز وحشیش رو روش زوم کنه. همون چشمایی که انگار حلقه عذاب دور گردنم می انداخت. تمایلش به این بود که انقدر داد بزنه تا خالی شه. خالی از پر بودن. حرمان و ناامید نگاهش می کردم. پر از درد بود و کراهت. پر از عداوت و انزوا. دستش که از خشم بالا رفت، بی مهابا جاخالی دادم. گونه های کشیده اش بالا رفت و با استهزا نگاهم کرد. چونه اش می لرزید. می تونستم این رو از حسی که بهم منتقل می کرد بفهمم. با تشویش نگاهش کردم. زیبا بود و معصوم. چشماش پر از اشک و قرمز. چشمای درشت و مژه هایی که از اون چشم ها، آویزون بودن. حقا که با پوست سبزه اش می اومد. دقیق تر شدم. بزرگ تر از پونزده سال می زد.
    انگار که بیست سال داشت. قد بلندش سایه می انداخت. توی ذهنم تحلیلش می کردم و هنوز هم تصاویر جسد بی جون پدرش، که سقوط از دو طبقه رو به جون خریده بود، از جلوی چشم هام دور نمی شد. صدای آژیر دهشتناک آمبولانس و پلیس، هنوز که هنوزه، لرزه ای وهم آور به تنم می انداخت. دریای پر موج نگاهش، به سمتم هجوم آورد و چنگی به بازوی بیرون زده از آستین کوتاه یشمه ای زد. ناخناش رو تا می تونست توی گوشت سـ*ـینه ام فرو برد. سوزشی که حس کردم از کنده شدن پوستم نبود، بلکه از تموم نشدن بدبختی هام بود. بی حرکت در مقابل دادگاه سرخ چشماش مونده بودم و دفاعی نداشتم. چنگ هاش به قسمتی از بازوم، که از آستین کوتاه بیرون اومده بود هم رسید. مستمر چنگ می زد و فریاد می کشید. پدرش رو صدا می کرد و انگار که قاتل پدرش رو به روش بود. حنجره اش خوب این اتهام رو همراهی می کرد. لال شده به صورت خیس وتب دارش نگاه می کردم. تا این که چند نفری جلو اومدن و جدامون کردن.
    بوی الـ*کـل، جای جای مشامم قدم می زد و حالت تهویی که من رو از پرتگاه ترس، پایین می انداخت. جدامون کردن و من هنوز مثل درختی بی بار، خشک بودم. جیغ می زد و لفظ «قاتل» رو هم آوا می شد. از دیدم دور شد و صداش رو دیگه نشنیدم. دهشت کرده، نفسم بیرون نمی اومد. هوا انگار که پر از گرد و خاک بود. قفسه سـ*ـینه ام می سوخت و یقه لباسم، پارگی رو به یدک می کشید. بازوی سمت راستم خراشیده و خونی بود. هیچ کدوم از این ها درد نداشت. درد اصلی زمانی بود که درست توی مردمک چشمام، من رو اسیر کلمات کرد. با ادا کردن: «قاتل!»
    نفس عمیقی کشیدم و به زمان حال برگشتم. چهارسال گذشته و من هنوز اون روز رو مثل طنابی دور گردنم، به یدک می کشم. تمام تنم خیس از عرق بود. هنوز هم قلبم با همون وهم و هراس می زد. قلبی که جایگاهی توی افکار پوسیده ام نداشت. این همه واهمه، سخاوتمندانه به تنم می چسبید. به جون لبم که پوست پوست بود افتادم. مکان و زمان از دستم در رفته بود. ضربان نبضی که کمی سبقت دار، تند می زد. صدایی من رو به خودم وصل کرد.
    - می دونم که اشتباه غیرقابل بخششی کردم!
    صداش خیلی قاصر و اکو دار به گوشم رسید. درست روبه روم بود و این رو می گفت. دستام روی هم، به میز تکیه داده شده. تازه یادآور این شدم که چرا به گذشته برگشتم. این التماس ها! شوکه و غضبناک از این اتفاقی که باورش برام هر لحظه غیرقابل باورتر می شد. چه طور تونست به اعتمادم خــ ـیانـت کنه؟! مردی که از شرمساری سر بلند نمی کرد. حالش رو درک نمی کردم و نمی خواستم هرگز جاش باشم. نفسای مضطرب کنترل شده ام، باز هم سرکش از دستم در می رفت و شعله ور می شد. صورت شکسته شده اش که رنگ باخته بود. کلاه ایمنی سفیدی که توی دستش، حاکی اعصاب بهم ریخته اش بود. به فاصله نیم متری از میز تقریبا کهنه مقابلم توی دیدرس بود. غوز کمی که به دلیل لاغری و نحیف بودنش پشتش رو به انحنا می کشوند. مسکوت بودم و نمی دونستم چی باید بگم. وقتی توی شرایطی که هیچ وقت نبودی قرار بگیری، مغز هنگ می کنه و من درست قفل شده بودم. به دنبال کلید این قفل، کمی روی صندلی چوبی که نشسته بودم جا به جا شدم. می دونستم اعتیاد داره و با این حال توی ساختمون راهش داده بودم.
    سرکارگرم بود و مدت زیادی رو باهاش گذرونده بودم. باور این که از در بیام تو و اون رو در حال برداشتن پول از گاوصندوقی که برای لحظه ای باز گذاشته بودم و بیرون رفته بودم ببینم، از سخت هم سخت تر بود. وقتی از بیرون اومدم، بسته های پول توی دستش بود و با مخافت نگاهم می کرد. درست یادمه که چند باری پلک زدم تا شاید اگه خوابه، خودم رو به بیداری برسونم. حالم خوب نبود و برام تعریف کرد که مواد زده بود و توی حال خودش نبوده. قاعدتا باید بی درنگ بیرونش می کردم؛ اما با تمام این تفاسیر، سخت کوش ترین کارگرم بود. نفس بلندی به ریه هام تقدیم شد و نگاه از پیراهن راه راه آبی و شلوار پارچه ای کهنه اش گرفتنم. گاهی این موارد باعث می شدن نگاهم به زندگی سرد شه.
    کمی آستین پلیور مشکیم رو بالا زدم. حس خفقانی که از این اتفاق روحم رو ضرب گرفته بود. باید تصمیمی می گرفتم. عصبی پیشونیم رو خاروندم و دست از فکر کردن برداشتم. معوق، انگشت اشاره ام بالا رفت.
    - می تونی به کارت ادامه بدی و این اتفاق دیگه هرگز تکرار نمی شه! من هم قول می دم حرفی از این اتاق به بیرون درز نکنه، خصوصا به علیرضا هم چیزی نمی گم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست دوم
    سری که با ناامیدی پایین افتاده بود رو بالا گرفت و حالا، حالت چهره اش کاملا بهت زده و براق بود. خوشحالی توام با اندوه. ریش سفید چند سانتیش، یادآور دوره پنجاه زندگیش بود. امیدوارم فردایی نشه که پشیمون شم! لبای کبودش تکون خورد و چشمای ریزش برق کوچیکی زد.
    - من...
    دست راستم رو برای ادامه ندادن حرفش بالا بردم. بیشتر از این نمی خواستم دعا بشنوم. یاد التماس های خودم می افتادم. یاد همون تضرعی که توی گوشم، دست به قتل افکارم زده بود. همون صدایی که به خاطرش قول دادم به کسی صدمه نزنم. نگاه کوتاهی حواله ام کرد و خودش فهمید که باید اتاق رو ترک کنه. طبق عادت پاهاش رو روی زمین کشید و کفش کهنه ای که از پشت خم شده بود رو هم زیر پاش حمل می کرد. و بالاخره، در چوبی کهنه با صدای قیژی بسته شد. هرگز تحقیر کردن دیگران برام لـ*ـذت بخش نبوده. همیشه شخصیت آدما برام با ارزش بوده و حفظشون کردم. دست کلافه ای بین موهای مشکی بی حالتم فرو بردم. چشمام که لحظه ای روی هم رفت، صدای داخل شدن کسی چشمای قهوه ای تیره ام رو باز کرد. حوصله کسی رو نداشتم؛ اما اون آدم هر کسی نبود.
    دختر بیست و یک ساله ای که چند ماهیه ذهنم درگیر صورت معصومش شده. از کیسه های سیمان چیده شده پشت در رد و کامل وارد سالن واحد در حال ساخت صد وبیست متری شد. چشم چرخوند و گرگ و میش نگاهش، رنگ شیطنت داشت. کلاویه های قلبم نامنظم می زد و من رو به خلسه محجوبی می کشوند. از اواخر شهریور به توصیه داییش، همون کسی که وقتی من و علیرضا برای اولین بار شروع به کار کردیم، برعکس خیلی ها کمکمون کرد، این جا کارآموز شده بود. دستم به سمت چونه بیضی ریش دارم رفت. کنار مبل سلطنتی کهنه که سمت راستم بود ایستاد و چشم از پالتوی شیک گلبهیش گرفتم و به چشمای مشکیش رسوندم. هوای نابی از حضورش، سیال وارد ریه هام می شد. وسط قصه تردید زندگیم از راه رسید و به تاریکی رویاهام، نور تعارف کرد. با صدای روح نوازش انرژی بهم القا شد.
    - گفتم بیام سر بزنم شاید کاری باشه.
    این سر زدن ها بهونه بود و این رو از دستای ظریف بهم قفل شده اش می فهمیدم. حسم به خودش رو می دونست واین عشقی که به جونم افتاده، آتیشش تند بود. لبخند خوش رنگی که از سر شوق دیدنش روی لبم نشست. روح رو این تیله های مشکی جلا می داد. توی خشکسالی گندم زار دلم، زورش بهم چربید و سرافرازانه، عشق رو دکلمه کرد. لبخند ملیحی روی لبای کوچیک و نازکش مهمون شد. کمی کاغذ های روی میز رو جابه جا کردم و صدای نچندان شادم بهش رسید:
    - کاری ندارم. اون مسئله ای که با دوستتون داشتین حل شد؟!
    هنوز هم برام شما بود. دختر متفننی بود؛ اما من دوست نداشتم از حدم بگذرم. هل بودم؛ اما الان وقتش نبود. نگاهم رو به چین روی بینی استخونی و پهنش که با این وجود به صورتش می اومد دادم. این یعنی چیز خاصی نبوده. دست دست می کرد و انگار که حرف دیگه ای نبود. دلم می خواست می نشست و از سکوتش تسکینی به وجودم رخنه می کرد. روح رو این تیله های مشکی جلا می داد. توی خشکسالی گندم زار دلم، زورش بهم چربید و سرافرازانه، عشق رو دکلمه کرد. لبخند ملیحی روی لبای کوچیک و نازکش مهمون شد. انفجاری که جای جای زندگیم رو بهم ریخته بود. موهای مشکی و چشمای وحشی که دلم رو بـرده. کمی از تلاطم دهشت زده درد هام کم می کرد. نگاهم به چهارچوب چوبی پنجره پلاستیک خورده سمت راستم افتاد. تقریبا پشت مبل بود و بارون نم نمی خودش رو به تن پنجره می کوبوند. برای موندنش لب زدم:
    - آذر ماه و سرما! سرده نه؟!
    حرفم بی ربط بود و خودش هم این رو می دونست. کمی به پشت برگشت و صدای بوت مشکیش، آواز خوشی بود برای نگاهش. زیرلب سهراب می خوند و زمزمه وار، به پشت پنجره رسید. حتی قوس کوچیک بینیش هم چهره دلفریبش رو زیباتر می کرد. حضورش وسط این زمهریر، بوی ادریبهشت می داد. مژه های پرپشت و فردارش، حواسم رو بدجور پرت می کرد. دلم می خواست دست زیر چونه می ذاشتم و مدت ها نگاهش می کردم. حتم داشتم که حتی پلک هم نمی زدم. زیر لب چیزی زمزمه کرد و نفهمیدم. باز هم داشت با خودش شعر می خوند. هیچ وقت نمی فهمیدم و فقط صدای ریزی ازش شنیده می شد. دلبر نابی بود که تازه پیداش کرده بودم. نمی دونم کی بود؛ اما از این که دوستش دارم مطمئن شدم. موهای نرم مشکیش رو با انگشتای قلمی ظریفش، به داخل مقنعه اش فرو برد. تحمل نکردم و از جام بلند شدم. صدای صندلی توی فضای خالی سالن پیچید و به سمتم برگشت. ایست پام دست خودم نبود.
    پلک زد و نگاهم روش زوم بود. این نگاه رو می شناختم و این نگاه دلم بود. گونه های برجسته صورتی رنگش به لبخند کش اومد و من غرق این عاشقانه بودم. بدون تردید به کنارش رسیدم. الماس نابی که دلش پر از نوربود. سوز سردی، خودش رو از لای پلاستیک ها به اتاق رسونده بود. یک سرو گردن از من کوتاه تر بود و جثه اش ظریفش، به سرشونه های نه چندان لاغرم می رسید. چیزی ژرف تر و پاک تر از این عشق نداشتم. در مقابلش همین بودم. نگاه و نگاه. دستم به جیب شلوار کتان مشکیم رفت. میل شدید بغـ*ـل کردنش رو کنار زدم. ای کاش دلم با عقلم یاری می کرد و حرف دلم از نگاهم به زبونم می رسید! دست چپش بالا رفت و با انگشتای لاک زده اش، دایره ای روی پلاستیک نم زده کشید. بوی عطر هلوش، هوشم رو به بازی گرفته بود. لا به لای مشغله هایی که از سر و کول روزمرگی هام بالا می رفت، جا خوش کرده بود. و صدای دری که بی موقع باز شد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سوم
    هیکلی لاغرتر از خودم وارد شد. علیرضا بود. شریک و رفیقم. توی بیست و هفت سال از زندگیم، تنها کسی بود که کنارم موند. خیلی چیزها رو با هم از سر گذرونده بودیم. هانا چند سانتی فاصله گرفت و چشمای گرد و تو رفته ام، برای علیرضا که نزدیک تر می اومد، ریز شد. با شیطنت اشاره ای بین من و هانا رد و بدل کرد و هانا به عقب برگشت. نگاه واژه وارش، کوتاه شد و زیر لب«خداحافظ» ای کرد. به سمت در می رفت که علیرضا، سرفه مصلحتی کرد و جلوتر اومد.
    - اِهم اِهم. انگار بد موقع مزاحم شدم.
    طلبکارانه نگاهش کردم و هانا با لبخند عمیقی، از در بیرون رفت. علیرضا لبای گوشتی و نازکش رو جلو فرستاد وسوتی که زد رو نادیده گرفتم. به سمت میز برگشتم و شلوار لی یخیش رو از رون بالا کشید و روی مبل نشست. روی صندلی نشستم و آجرای زردی که سیمان با لجبازی ازشون بیرون زده بود، توی دیدم قرار گرفت. چشمای نسبتا درشت و روشنش از پشت ابروهای کم پشت و پیوسته اش، نظاره گرم شد. خودش می دونست عصبیم و نباید حرفی بزنه. دستی به صورت شیو شده اش کشید. این دست و اون دست می کرد. همون طور زومش بودم. چرخشی به ساعت استیل توی دستش داد. تحمل نکرد و حرف زد:
    - ای بابا. خب من چه می دونستم سر صبح دارین لاو می ترکونین. حالا چرا برام مچه کردی؟!
    از پرروییش، قهقه ام به سمت بالا، رونه شد و نگاهم به سقف سفید بدون گچ بالا سرم افتاد. لبخند دندون نمایی زدم وصدای کف زدنش توی فضا پیچید.
    - ایول! همینه. بخند که دنیا به روت بخنده. بالاخره، شبا سرویس خانوم شدن کار دستت داد نه؟!
    صاف نشستم و به چشمای روشنش زل زدم. آره از همون شب ها شروع شد. همون شب هایی که گوشه محوطه می ایستاد و دلم طاقت نمی آورد. از شوق یادآوری اون روزها لبخندی، بین خاطراتم پیچید. خندیدم. خنده ام رو که دید، خودش رو مصلحتی جمع کرد وسویشرت آبیش رو چنگ زد. چشمای درشتش درشت تر شد و لباش رو تکون داد:
    - بسم الله! دیوونه شدی رفت.
    یه مزرعه پر از گل شدم و بدون اون، ماهی مرده ای بودم که سرم از فکرش زوزه می کشید. می دونستم از من بعیده، منی که عاشقی ندیده بودم. دروازه های بسته اطرافم رو باز کرد. با انگشت شست و اشاره ام، دو طرف چشمم رو پوشوندم. با دست روی میز چوبی مستطیلی جلوش ضرب گرفت. سرش رو به طرفین می برد و موهای لختش به اطراف می رفت. از سرخوشیش که می خواست سر حالم کنه، قهقه ای زدم. صبحم رو با اون حادثه شروع کرده بودم و ظهرم با علیرضا می گذشت. به آنی به خودش برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
    - سمیرا نمیاد؟!
    انگار فقط من نبودم که دلم نخ کش نگاه کسی شده. با این که باور نمی کردم علیرضای خوش گذرون عاشق بشه، نگاهم رنگ شک گرفت. فرق سرش رو خاروند و نگاهش روم موند. برای عوض کردن بحث، گفتم:
    - راستی از این یارو صفری خبری نشد؟!
    ابرو های کم پشتش رو قاب پیشونی بلندش کرد. زبونش رو به لب زیریش می کشید که پوف کلافه ای بیرون فرستادم.
    - حتما نمی دونی کی رو می گم؟ همون که طبقه شیش رو بهش فروختیم.
    دهنش رو کمی باز کرد و بعد با صدا خندید.
    - آها یادم اومد. بهش نفروختیم. بلکه توی پاچه اش انداختیم.
    از این که همیشه طبقات آخر رو به کسی می فروخت، خوشحال بود. اصولا طبقات آخر سخت به فروش می رسید. از روزی که اون حادثه برامون پیش اومده بود، محتاط تر شده بودیم. نتونستم به این شوخیش بخندم. حالا سرش تا کمر توی گوشی بود و بازی می کرد. پسر بیست و هفت ساله ای که سر به هوا بودنش تمومی نداشت.
    نگاهم بهش بود و گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشی رو که روی میز بود برعکس کردم. باز هم همون شماره بود. دستم عصبی بین موهام چرخ خورد. بعد از چهار سال، چه جوابی داشتم. ضربان قلبم در حال سبقت بود و پام بی کنترل تکون می خورد. صدای علیرضا توجهم رو جلب کرد.
    - چرا جواب ندادی؟!
    حتم داشتم رنگم پریده و قیافه بهت زده ام، در حال آشکار کردن این پنهان بود. دستی به صورت ریش دارم کشیدم و سعی می کردم صدام نلرزه.
    - دیباست. حوصله اش رو ندارم.
    ابروهای کم پشتش بالا رفت و باید این قضیه رو جمع و جور می کردم. صدای زنگ توی سرم زوزه می کشید و دلهره ای، اعماق معده ام رو سد کرده بود. عصیانی علیه اندوه درونم، در حال سرکشیدن بود. سعی کردم چند دقیقه ای رو بگذرونم تا طبیعی جلوه کنه. از جام بلند شدم و پالتوی مشکیم رو از پشت صندلی برداشتم. همون طور که پالتوم رو می پوشیدم، نگاه علیرضا بین من و میز جا به جا شد. حس گیجی داشت و برای این که چیز دیگه ای نگه، گوشی و سویچ رو از روی میز برداشتم. چیزی نگفتم و از زمین سیمان خورده زیرپام عبور کردم. در چوبی باز شد و به بیرون از در رسیدم. کارگرا توی راه پله در حال رفت و آمد بودن. در حال دست و پا زدن داخل مرداب وهم بودم. انگار بی هوا موندم و به دنبال جرعه اکسیژن، سردرگمم. سری تکون دادم و از راه پله سمت چپم راهی بیرون شدم. صدای بالابر توام با صدای کارگرا، تنش ذهنیم رو بیشتر می کرد. به محوطه رسیدم و کارگرا در حال آجر بردن با فرقون، می خندیدن.
    بارون نم نم می بارید و سوز بدی، گریبان گیر احوالم بود. لبه های پالتوم رو به هم رسوندم و از چاله گِلی که توش آب جمع شده بود، عبور کردم تا به در حلبی آبی اصلی رسیدم. می خواستم توی دیدرس نباشم. الگوی رمز گوشی رو کشیدم و روی همون شماره مکث کردم. گلوله ای از آدرنالین توی دلم می جوشید و نگاه از صفحه های کاشی گوشه حلب گرفتم. تماس با لرزش درستام برقرار شد و با خوردن چند بوق، صدای نه چندان دخترونه اش توی گوشی پیچید:
    - پس بالاخره، جواب دادی مهندس!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهارم
    آب دهنم رو با سر و صدای زیادی قورت دادم و حس می‌کردم پیراهنم به تن چسبیده. عرق سردی روی پیشونی کوتاهم نشست. لفظ مهندس باعث مورمور شدن کف دستای عرق کرده ام شده بود. کوتاه پرسیدم و نمی خواستم لکنتی در کار باشه.
    - چی می خوای؟!
    نمی تونستم بهتر از این با کسی که چهارسال کابوس آشکار و نهانم بود، برخورد کنم. قهقه کوتاهی زد و چشمام رو با انزجار بستم.
    - می دونم خاطره خوشی از ما نداری مهندس؛ اما به کمکت احتیاج دارم. جز تو کسی توی ذهنم نچرخید. ببین من حتی الفاظمم درست استفاده می کنم. میای دیگه؟
    باید می رفتم؟ تشویشی به روحم چنگ می زد و نمی تونستم از این سیاهچاله نگون بختی قسر در برم. طبق معمول لال شده بودم و سکوت روی حرف هاش سایه انداخت. بعد از کمی مکث، ادامه داد:
    - می دونم باهات بد کردم. فقط بیا! مهمه.
    هر جمله ای که می گفت، قلبم محکم تر به سـ*ـینه می کوبید. مردمک چشمام به اندازه سکه ای گشاد و خاطرات و آواها، رخوتی برای تنم به ارمغان می آورد. زمزه وار، صدای بمم بلند شد:
    - باشه.
    بدون خداحافظی، تماس رو قطع کردم و آذرماهی که به دست زمستون در حال مچاله شدن بود. قبول کردم و با این حال، ذهنم از تمام افکار خالی بود. با زدن دزدگیر، قفل ها باز شد و دستگیره مشکی در رو گرفتم. سوار پرشیای سفیدی که سال هاست کنار هم و غمم ایستاده شدم. سوییچ رو داخل جایگاهش چرخوندم و ماشین با لرزشی روشن شد. با کشیدن دستی، پام روی پدال گاز رفت و به سمت خونه راهی شدم.
    کلید توی قفل چرخید و سعی کردم به نیم ساعت پیش فکر نکنم. در چوبی قهوه ای باز شد، دیبا رو روبه روم قدعلم کرد. به قیافه ی با نمکش لبخند مهربونی زدم و باتعجب پرسیدم:
    - سلام، چته؟! بذار بیام تو بگو چی شده.
    شونه های یه ور شده اش، موهای بلند فردارش رو به سمت خودش کشوند . با ناله اسمم رو صدا زد. از ورودی کنار رفت و به بازوم چسبید.
    - واسه پروژه کارآموزیم باید یه ساختمون برم.
    کلیدها رو توی جاکلیدی فلزی دم در گذاشتم. فهمیدن ادامه حرفش کار سختی نبود. به چشمای عسلی پررنگش نگاه کردم و بند سویشرت قرمزش رو کشید. هیکل لاغرش رو تابی داد و مواقعی که چیزی می خواست این کار رو می کرد.
    - همه دوستام ساختمون پیدا کردن من نه. راستش برسام، می شه تو واسم حلش کنی؟
    خسته، دستی به صورتم کشیدم و پالتوم رو از تن بیرون آرودم. منظورش رومی دونستم. آدم راحت طلبی که حاظر به اومدن کارآموزی نبود. با اخم ساختگی بین ابروهای پرپشتم، انگشتم رو سمتش گرفتم.
    - اصلا! دیبا جان شما خودت باید حضوری بری یاد بگیری، کاغذ که بدرد نمی خوره!
    عصبی موهای فر قهوه ایش رو پشت گوشش پنهون کرد و حالا گوشواره نگین قرمزِ رنگ توی گوشش، به چشمم می خورد. چشم غره ای برام رفت.
    - می دونستم قبول نمی کنی.
    باتکون دادن سرم، اطراف رو نظاره کردم. باید یاد می گرفت روی پای خودش بایسته. دستی به گردن دردناکم کشیدم . از کنارم فاصله گرفت و همراهم وارد سالن ال مانند شد. خبری از مهراد نبود. می دونستم آخر سر طاقت نیاورده و آویزون دوستاش شد. همون دوستایی که تا چند مدت بعد از تصادفش حتی بهش زنگ هم نزدن. دیبا به سمت اتاقش که دم راه رو بود، رفت و بی هوا به سمت پنجره دست چپ ورودی کشیده شدم. از پنجره هال تماشاگر حیاط کوچیک و بهشت گونی بودم گل های ارغوانیش؛ جای جای حیاط رو به طنازی می کشوند. نگاه از تخت قدیمی کوچیکی که کنج حیاط جاخوش کرده بود و بارونی که شلاق بی رحمی به تاریکی هوا می کوبید. توی افکارم ملق وار، می غلتیدم که صدای دخترونه دیبا از کنار گوشم بلند شد:
    - به چی این جوری خیره شدی؟
    نفس عمیقی کشیدم. دست به جیب شلوار کتان مشکیم بردم. دستاش قفل بازوی مردونه ام شد.
    - قشنگه نه؟ تا زیرش نری متوجه زیباییش نمی شی.
    به نیم رخ صورت شفاف و سفیدش نگاه می کردم. همون بینی گوشتی که به مامان رفته بود. پرده قهوه وسفید حریر هال رو بیشتر کنار زدم، تا دیبا کنارم جا بگیره. دستاش رو این بار، به شیشه زد و با ذوق بچه گانه ای، روی پنجه پا ایستاد. خزان پاییز، به تن عـریـ*ـان درخت ها صلابه می کشید. چه پاییز رو به اتمامی. پاییزی که موهای نارنجیش رو مو می بست و برای رفتن آماده می شد.
    فصل دوم
    هرگز فکر نمی کردم دوباره به نقطه اول تارهای تنیده شده گذشته برگردم. سال هاست که عذاب اون روز، وجدانم رو غرق در گمراهی کرده. حالا درست کنارم، با فاصله ده سانتی، توی یک ماشین، نشسته. قدرت نگاه به صورتش رو ندارم. چند دقیقه ای از سلامی که کرده می گذره. از گوشه چشم می بینم که بارونی مشکیش رو بیشتر روی پاهاش می کشه. طاقت دیدن چشم های سبز رنگش رو تاب نمی آوردم. سایه این اتفاق دنبالم می دویه و من راهی برای فرار ندارم. الان باید نوزده سالش می بود. می دونستم که نگاهم می کرد. تمام قدرتم رو جمع کردم و به سمتش برگشتم. شال بافت بنفش رنگش، کنار رفته بود و حالا درست نی نی لرزون چشمام، به چشم سالمش رسید. نبضم در حال افت بود و از چشم چپ پروتز شده اش نگاه گرفتم. با لبخند لب های چین خورده اش، صدای خاصش به گوشم رسید:
    - می دونم سختته مهندس. یه جوری رنگت پریده انگار روح دیدی. این صورت مال چهارسال پیش که به خاطر قرض بابام دچارش شدمه. اسید. می دونی چیه دیگه. آخه انگار فقط ریاضیت خوبه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجم
    حس کم بودن اکسیژن هوای اتاقک ماشین، سرگیجه‌ای دردناک و عذاب آور نصیبم می کرد. حکم بندبازی رو داشتم که یک پاش رو از دست داده و در دل آسمون با فاصله دوری از زمین پوشیده‌ شده از نیزه، رقصان می‌چرخه. موهای زیتونی چرب شده اش، تا روی سوختگی گونه چپش می رسید. چه خوب که گونه راستش هنوز سالم مونده بود. دستام مشت و لبام از هم فاصله گرفت.
    - نمی خواستم اینجوری شه. هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم. شکایت، عمل جراحی و...
    به دنبال رهایی از این باتلاق نفرین شده‌ای که سکرات مرگ، جای جای سکوت دهشتناکش سایه انداخته بود، صداش پیچید:
    - فکر کردی گیر انداختن آدمای گنده کار راحتیه؟ نچ. برای خودم اینجا نیستم. توی اون اکیپی که می رفتم، دختری بود که نامزد سابقش، این کار رو باهاش کرد. حالا می خواد ازدواج کنه و به فکر جراحی افتاده. راستش پول می خوام براش. می دی؟
    دستی به گونه چپش کشید و نگاه از خط خطی های مچاله شده گرفتم. صورت زیبایی که حالا گرفتار گرگ زشتی ها شده بود. لبام رو تر کردم.
    - چه قدر می خوای؟
    لبخند به لبای نصفه اش برگشت.
    - صد میلیون. چند تا جراحی داره. اگه داشتم نمی گفتم.
    نداشتم؛ اما نمی تونستم ناامیدش کنم. درست مثل یه مروارید ته مرداب، گیر افتاده بودم. کف دستام دسخوش قطرات عرق شده بود و ناگزیر قول دادم:
    - باشه.
    صدای ذوق زده اش، خراش روح دردارم بود.
    - ممنون مهندس!
    ای کاش دیگه مهندس صدام نمی کرد. شبیه به غربت زده ها نگاهش می کردم و حس تهوعی، درونم رو چنگ می زد. در ماشین رو باز کرد و سوز وحشی، به سمتم روونه شد. دلم نمی خواست مکالمه امون طولانی تر بشه. چشمام رو بستم و در ماشین بسته شد. چیزی توی سرم زوزه می کشید و چشم باز کردم. حالا وارد در قرمز خونه ویلایی که با تمام پس اندازم خریده بودم، شد. تمام حاصل و زحماتم، از دستم رفت. با دو انگشت چشمام رو فشردم و دیگه نمی تونستم بیشتر این این توی این مهلکه بمونم. به سمت ساختمون دور زدم و تا آخرین توان پا روی گاز گذاشتم.
    حالا به ساختمون رسیده بودم و کارگرهایی که کنار آتیش، کز کرده در حال گرم کردن اندام نزارشون بودن. دزدگیر ماشین به صدا دراومد و با سرعت از چاله کنار در ورودی، عبور کردم. این چاله در مقابل چاله مشکلاتم هیچ تلقی می شد. بوی تند و تیز شراره‌های سهمگین آتیش رو حس می‌کردم و با گذر از موج رقصانش، سری به نشانه سلام تکون دادم. دستام رو بالای آتیش قرمز رنگی که دیوانه وار شعله می کشید، گرفتم. سرمای طاقت فرسای هوا، گرمای دلچسبی، زیرپوستم می دووند.
    کمی گذشت تا با پراکنده شدن کارگرا، من هم به سمت دفتر راهی شدم. از آخرین پله ام بالا اومدم و دم در دفتر؛ علیرضا که خودش رو زودتر از من رسونده بود، هیکل لاغرش رو تکیه زده به دیوار آجری دیدم. با دیدنم دستی به کاپشن بادی قرمز مشکیش کشید.
    - چرا چند روزیه نمیاد؟
    ابروهای پر تارم بالا رفت و باید کم کم به این ورژنش عادت می کردم. این بار، دستش رو به در چوبی و کهنه دفتر تیکه داد و شونه بالا انداختم.
    - من چه بدونم!
    چشم غره ای به قیافه گرفته ام رفت. با تعجب ریزی از دیوار فاصله گرفت. سرفه کوتاهی کردم و پرسید:
    - همچین قیافه ات گرفته است.
    کارگرها از پشت سرم در حال رفت و آمد بودن و صدای شکستن آجر، توی فضای خالی راه پله منعکس می شد. چونه بالا انداختم و به راه پله منتهی طبقه بالا چشم چرخوندم. سرفه ای کوتاه برای خروج گرد و خاک رقصان هوا کردم و برای جلوگیری از عطسه در راه؛ نوک زبونم رو به کامم فشار دادم. کمی تاثیر داشت. قیافه زخم خورده ام رو چه طور از چشم های تیزش پنهون می کردم. سکوت سایه بان کپ و گفت نیمه تماممون بود و صدای مفرح علیرضا به پشتم اشاره داشت:
    - به به، سلام خانوم ها. خانوم ثابت پاتون خوب شد؟
    برگشتم و سمیرا دستش رو از دور بازوی هانا جدا کرد. نگاهم بی اراده، سمت رژلب قرمز روی لبای درشتش کشیده شد و سمیرا چادرش رو جلوتر کشید. با همون جدیت خاص، جواب داد:
    - چیزی نشده بود که!
    سمیرا همون دختر سر سختی که دل علیرضا رو به یغما بـرده بود. چند روز پیش پاش به پله ها گیر کرد و مدتی برای همین ساختمون ندیده بودمش. علیرضا سرخورده، پلک زد.
    - بله، حق باشماست من اشتباه کردم.
    زیر لب خنده کوتاهی کردم و علیرضا چشم غره نابی حواله ام کرد. نگاهم قفل حریر نگاهی که به تنم می پیچید شد. همون نگاهی که دلگرمم می کرد و دلم رو تا آسمون به پرواز در می آورد. لبخندم نقش گرفت و بی اراده محو صورت ماهگونش بودم. توی انزوای تنهایی هام، در هم تنده بودم و هزاران بار فریاد می کشیدم، تا لحظه ای که دیدمش و لابه لای پستوی دلتنگی هام، همراهم شد. علیرضا زیرلب غرولند شده بود و نگاه از پالتوی سبز رنگ هانا گرفتم. سمیرا سقلمه ای به هانا زد:
    - هانا دیر شد بریم.
    هانا سری تکون داد و مکالمه کوتاهمون به پایان رسید. سمیرا «بااجازه» ای زمزمه کرد و هانا همون طور از دمغی علیرضا می خندید. دوباره بوی عطرهلویی که دلهره نابی رو به ارمغان می آورد. به سمت طبقه بالا می رفتن که علیرضا حصی، بازوم رو کشید.
    - می میری یه کلمه بگی؟ فقط نگاه و لبخند؟
    همون طو رکه سرمست سر تکون می دادم، به سمت در واحد هلش دادم.
    - ای تو لال شی!
    انگشت اشاره اش رو بالا آورد و حالا نیم رخ و بینی نسبتا بزرگ استخونیش توی دیدم قرار گرفت.
    - اولا خدانکنه، دوما من لال شم کی برات دلبری کنه؟
    با لودگی سرش رو به طرف در دفتر برگردوند و آقای ناصری با کشیدن پاش روی زمین، کنارمون ظاهر شد. مدتی می شد که ندیده بودمش. حدس این که خودش رو از من پنهون می کرد کار سختی نبود. یا دیدنم سرش رو سنگین پایین انداخت. دستای سرما زده اش قرمز بود و از حال و روزش خبر از نکشیدن می داد. سعی می کردم جلوی علیرضا عادی باشم. همون طور زیر لب اطلاع داد که مشتری برای پیش خرید اومده. راه به سمت طبقات بالا گرفت. برای رسیدگی به یه سری کار، داخل دفتر شدم و به علیرضا اشاره ای زدم. وارد دفتر شدم و در رو بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست ششم
    طرح ها رو از روی میز جمع و بستم. موقعیت خوبی بود تا به علیرضا سر بزنم. از دفتر بیرون اومدم و به طبقه چهارم که ناصری گفته بود، رفتم. نگاهم از ستونی که وسط هال، به درستی جای گرفته بود، گذر کرد و به علیرضا که مشغول خوش وبش با دختر جوون مشتری بود رسید. گچ کاری تمیز و دقیق سقف رو نشونش می داد. دختری که باموهای طلایی چتریش، دلبری می کرد. سری از تاسف تکون دادم. تقریبا آخرین واحدی بود که به فروش می رفت. دست از کنده کاری زبردست روی سقف، برداشت و به سمت پنجره های دوجداره ای که با باز بودنشون، هوای پاییزی رو پذیرا می شدن، رفت. صدای خنده های علیرضا توی فضای خالی واحد، چرخ می خورد.
    جلو تر نرفتم و به دفتر برگشتم. با باز شدن در، باد شدیدی به پلاستیک بی پناه پنجره برخورد کرد وو از درز و دالان ها، به سالن مستطیل ورود می کرد. چند روی می شد که این واحد هم دستخوش تغییر شده بود. صاحبش لندن بود و این جا رو فقط برای استراحت در نظر داشت. از اون پولدار های بی دغدغه. همین که از کانکس راحت شده بودیم، برام ارزش داشت. به محض جلوتر رفتنم، صدای بم علیرضا رو شنیدم:
    - خانوم ثابت، نظرتون چیه باهم یه رستوران برای ناهاربریم؟
    راه رفته رو برگشتم و از در بیرون رفتم. نگاهم بین علیرضا و سمیرا که چادر ملیش رو محکم ترچسبید، چرخید. انگار هنوز به لحن علیرضا عادت نکرده بود. سمیرا جبهه گرفته، گفت:
    - من و شما؟! حدتون رو بدونین جناب!
    جلوتر رفتم و تازه هانا کنار سمیرا توی دید رسم قرار گرفت. با یک نگاه من رو بهم می ریخت و خودش هم من رو جمع می کرد و سرجا می گذاشت. انگار که احساساتم رو تر و خشک می کرد. سکوت جو زده رو شکوندم و لب زدم:
    - فکر کنم منظور علی دسته جمعی بود؛ چون کارمون زود تموم شد دعوتتون کرد!
    هر دو نگاهی کوتاه بهم انداختن و میون ابروهام رو ماساژ می دادم که سمیرا قیافه مخالفی به خودش گرفته بود؛ اما بالاخره، با نگاه شیطنت آمیز هانا، راضی به رفتن شدن. جلوتر از پله ها به پایین می رفتن و علیرضا مسرور، زیر لب سوت می زد. حالا به با هم به محوطه رسیده بودیم و سمت ماشینم رفتیم. علیرضا جلو نشست و سمیرا و هانا هم صندلی پشت. عادت داشتم کنارم بشینه. بشینه و از هوای حضورش، تمام قوانین سیالیت اکسیژن رو بهم بریزم. عشقش عصیانی بود که علیه اندوه درونم، پرچم پیروزی بلند می کرد. استارت زدم و با نگاه به آینه وسط، به سمت رستورانی که اکثرا با علیرضا می رفتیم، راهی شدیم.
    درحال خوردن کوبیده ای که به پیشنهاد علیرضا سفارش دادیم بودیم و من غرق در این لحظات ناب و کوتاه. از هم جواریش خسته نمی شدم و دلم می خواست تمام لحظات رو هم قدمش باشم. با وجد غذا می خورد و زیرچشمی، نگاه از هانا به سمیرایی که با طمأنینه قاشق به دهن می گذاشت، دادم. زنگ گوشیم کنار بشقاب سفید رستوران، به صدا در اومد. با دیدن همون شماره که روی صفحه خودنمایی می کرد، جواب ندادم. دوباره حس کلافگی که قصد بهم ریختنم رو داشت. هنوز پول جور نکرده بودم و جواب دادنم بی فائده بود. لب زیرینم رو استرس وار می جوییدم و علیرضا چنگال رو از دهنش بیرون کشید. با نگاهی سمت دستم، گفت:
    - حتما خواهرش بوده. خب خانوم ها یکم از خودتون بگین.
    نیم نگاهی بهش انداختم و صورت کشیده اش توی دیدم قرار گرفت. موهای لختش رو کنار زد و سمیرا قاشقش رو توی بشقاب ول داد. پوست سبزه اش همون طور که به سمت سرخی می رفت، غرولند شد.
    - یعنی چی دقیقا که از خودمون بگیم؟
    چشمای وحشیش از پشت عینک مستطیلیش دیده می شد و توی جام جابه جا شدم. علیرضا زوتر از من شروع به خاطره گویی کرد:
    - منظورم خاطره ای، گپی، گفتی. یادم میاد شش سال پیش، ماهم مثل شما کارآموزی داشتیم. رفتیم پیش عموی برسام یادته برسام؟
    بعد هم نخودی خندید و دستمال کاغذی توی دستش رو کنار بشقابش گذاشت. هانا نیم نگاهی به سمیرا انداخت و با لبخندی که هنوز روی لبای کوچیکش بود، سرش رو سمت من برگردوند. طبق عادت دستی به گردنم کشیدم. انگار متوجه کلافگیم بود. مگه می شد اون روز که زندگیم رو تغییر داد فراموش کنم. هانا دستش رو زیر چونه جمع و جورش گذاشت و هر تار از موهاش، منظومه شمسی پر رازی بود که به سیاره روشن همراه ابروهاش می اومد. به صورت گردش، هیجان تزریق شد.
    - مگه چه طور بود؟! خیلی دوست دارم بدونم.
    صدای موزیک لایتی توی فضای رستوران می پیچید و نگاهم هنوز به رومیزی سفید میز بود. علیرضا درحالی که به سرعت دهنش رو از غذا خالی می کرد، دستاش رو بالا برد.
    - اجازه بدین من بگم. خانوم ها جونم براتون بگه اون روزا ماهم مثل شما بیست و یک سالمون بود. روزای اول انقد گیج بازی درآوردیم که عموی برسام بیچاره از دستمون به کل خسته شده بود. بگم برسام؟
    مگه علیرضا ول کن بود. فکر می کردم پرونده اون سال ها بسته شده؛ اما انگار علیرضا نمی خواد ببندتش. نگاه کجی بهش انداختم و معلوم بود که قصد اتمام نداره. بی اهمیت به حرفم، با هیجان ادامه داد:
    - آقا از اول بگم که کلا عموی برسام چون تو کار ساخت و ساز بود برسام مشتاق این رشته شد. منم که رفیق شفیقش تنهاش نذاشتم. اون روز رو خوب یادمه، قرار بود مثل امروز آجر بیارن. بعد اون روز پسرعموی برسام، سامان هم باما بود. که باباش همون عمو سعید بشه. اون روز عمو سعید کاری براش پیش اومد و رفت. آجرا رو آوردن. چک باید تحویل داده می شد تا آجرا خالی شه. منم پیشنهاد دادم خودمون بار رو خالی کنیم وقتی عمو بیاد خوشحال می شه. دست چک که روی میز بود، امضاشم که سامان بلد بود. خلاصه، دست چک رو برداشتیم و سامان امضا کرد. چشمتون روز بد نبینه...
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتم
    به اینجا که رسید، نیم نگاه ترسیده ای به من انداخت و هانا خندید. خندید و من لرزیدم. نگاهم سمت برق چشماش رفت. چه قدر سریع قلبم پیشش بستری شده بود. چه قدر بد زورش به من چریبد. اونقدری که حواسم به طرزعجیبی، از گذشته پرت شد. صدای بم علیرضا بلند شد:
    - هیچی دیگه به جای ده میلیون از هل، یه صفر اضافه گذاشتیم. حواسمونم نبود که صد میلیون شد! چشمتون روز بد نبینه، عمو سعید که برگشت و متوجه شد. کلی سرمون داد و بیداد کرد. سر سامان بیچاره و برسام غر زد. خب من هرچی بود پسر مردم تلقی می شدم. مرده راننده صد میلیون رو بیرون کشیده بود. شانس آوردیم که پولا رو پس داد. ماهم تا عمر داشتیم یادمون نرفت که ثواب کردن به کباب شدنش نمی ارزه. از همه بدترش سر برسام اومد.
    سریع با نگاه تیزی که تندی کاملا ازش پیدا بود، ابروهای پر تارم رو بهم گره زدم. دستی توی هوا تکون داد. البته که نباید براش مهم می بود.
    - برو بابا. برسام تنبیه شد، سامان بخشیده شد. منم که کاملا بی گـ ـناه جلوه داده شدم.
    ای کاش نمی گفت! خیره به ستون طرح دار و طلایی پشت سرعلیرضا، صدای مغموم هانا به گوشم رسید:
    - چرا آخه؟! واقعا یعنی کسی کاری نکرد، مگه می شه؟!
    نور سفید لوسترهای آویز، توی چشم می زد و ترجیح دادم به مرد و زنی که به تنهایی مشغول خوردن بودن، نگاه کنم. علیرضا لقمه ای خورد و جوابش رو داد:
    - بابای برسام کلا آدم سختگیریه، به قول گفتنی یکم بدقلقه. روزی که فهمید خیلی عصبی شد. مجبورش کرد توی همون سن بیست و یک سالگی کار کنه؛ تا خسارت وارد نشده پرداخت بشه. بهش حتی پول توجیبی هم نداد. هرچه قدرعمو سعید پادرمیونی کرد، بابای برسام، عمو بابک به گوشش نرفت که نرفت.
    درک این که این داستان چه جذابیتی برای تعریف داشت، برام سخت بود. هانا که متاثر از حرف های علیرضا مغموم نگاهم می کرد، پرسشگر شد:
    - آخه چه طور می تونه؟! بالاخره، بچه ست و باید اشتباه کنه و هرچیزی جبران داره. مخصوصا وقتی به این آسونی تموم شده بود.
    پدر من می تونست. عصبی دستی توی موهای بی حالتم فرو بردم که علیرضا اظهار نظر کرد:
    - عمو بابک زود از بچه هاش به خاطر اعتقاداتش می گذره و این اصلا درست نیست. اعتقاد داره بچه این جوری خودش رو پیدا می کنه، اونم بدون پشتیبان!
    دونه های سفید و شفاف برنج زیر دشتم، بازی افکار گره خورده ام بود. تداعی روز هایی که بعد از چند بار زمین خوردن، از جا بلند شده بودم. توی این دریای پر از دیوار، باید به کجا پناه می بردم. حتی یادآوری اون روزها هم عجین شده با عذابی الیم بود. حس بیچارگی، پنهانی و سرکش، به درونم رسوخ می کرد. حسی که اعتماد به نفسم رو می گرفت و سرم رو پایین می انداخت. علیرضا رو به سمیرا که با بی تفاوت گوش می کرد، گفت:
    - اما داستان جالبی بود نه مگه خانوم ثابت؟
    سمیرا توی چشمای روشنش زل زد و بالحن همیشه جدیش جواب داد:
    - اصلا! مسخره کردن دیگران و ریختن اشتباه گذشتشون روی دایره هیچم جالب نیست. مخصوصا وقتی توی رفاقت نامردی بشه و رفیقی جا بزنه، رفیق دیگرش رو تنها رها کنه.
    علیرضا با قیافه ای پکر به صندلی چوبی تکیه داد. دروغ چرا، خوشحال شدم. خونسرد با دستمال کاغذی توی دستش بازی می کرد و زمزمه ای لب زد:
    - آدم باید به اشتباهاتش بخنده و از اونا درس بگیره.
    علیرضا لبخند زورکی نثارش کرد و سمیرا حالا آروم تر شده بود.
    - بله؛ اما نه این که زندگی دوست صمیمیتون رو مسخره بگیرین! آقای مهندسم خیلی آقایی کردن الان چیزی نگفتن؛ چون من بودم تحمل نمی کردم.
    زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و طوری که فقط من بشنوم، گفت:
    - اگه بخوام بااین زندگی کنم همش باید بگم چشم، حق با شماست.
    نگاهم ازپنجره بلند شیشه ای کنارمون، به خیابون بود. ماشین شاسی بلندی که با سرعت وفخرفروشی رد شد و آب جمع شده خیابون، از زیر لاستیک های نالانش، روی زنی که داشت توی پیاده رو عبورمی کرد، ریخت. بااین حرف علیرضا، نگاهم چاشنی جدیت گرفت و کوتاه جواب دادم:
    - شماره شناسنامه ام رو هم می دادی.
    و چه خوب که صامت شد. غذا رو به اتمام و سکوتی که سایه انداز این بحث بی سر و ته بود. سنگینی نگاهی، لبخندی به روم نورافشانی می کرد. لبخندم جون گرفت و چه خوب که می تونست من رو از نو بسازه. انگار که به روح دلم، نقش ابدی بسته. این عشق، مثل ویولونی عاشقانه می نواخت و واژه ها رو به رقـ*ـص در می آورد. نت هایی که آوای این حال بودن. بالاخره، از جا بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.
    از در چوبی رستوران خارج شدیم و تشکر بلند بالایی تحویلمون دادن. با بند پالتوش بازی می کرد و دل می برد از من بی دل. حالا از هم جدا شدیم و به انتهای جاده راهی شدن. اصرار هاشون برای قدم زدن، قابل درک نبود. سوار ماشین شدیم و علیرضا همون طور مسکوت، کنارم جا گرفت. بعد از استارت، راهنما زدم و از پارک در اومدم. کمی حالت تهاجمی داشتم و خحودش هم این رو بهتر از من می دونشت. عصبی زیرلب، فحشی نثار پراید سفیدی، که با بی احتیاطی از کنارم رد شد کردم. حتی فحش دادن هم از من بعید بود. قبل از علیرضا که برای باز کردن بحث دست دست می کرد، خودم پیش قدم شدم:
    - هرچی می خوای بگی توی اون دهنت نگه دارد، خب! آبرو نذاشتی برام، هرچی بود و نبود رو تعریف کردی، الانم می خوای بگی مگه چی شده؟
    از بی پولی و قول ناقولم خشم آلود بودم و علیرضا، قربانی این رگبار شد. اما انگار وخامت اوضاع رو درک نکرده بود که دستش رو به شلوار جینش کشید.
    - مگه چی گفتم حالا توام؟ داشتم خاطره تعریف می کردم خب.
    حدسم درست از آب دراومده بود و فشار عصبی به فرمون بی دفاع زیر دستم، وارد کردم. تندی لحنم دست خودم نبود.
    - چه خاطره ایم بود، خیر سرم مهندس اون ساختمونم.
    ملایم و بی تفاوت، به جلو خیره شد و کمربندش رو می بست. بازوش رو از روی بافت مشکی تنش خاروند و سویشرتش رو توی دست، جا به جا کرد.
    - دیدی که هانا خوشش اومد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتم
    هانای من رو به اسم صدا می زد و من از رفیق ترین رفیقم دلگیر می شدم؟!
    - هانا؟! چه زود باهم صمیمی شدین.
    می دونستم آدم راحتی و بی پروایی. حتی الان هم به این لحنم شک کرده رو هم می دونستم. سعی به کنترل این حس خیره سر داشتم. حساسیتی که از فرمان مغزم پیشی می گرفت. دستش رو روی شونه ام زد.
    - چته تو، چرا ترش کردی؟!
    بوق ممتدی زدم و با زدن راهنما، به لاین چپ روندم.
    - گرم که میوفتی دیگه هیچی حالیت نمی شه. نمی فهمی اصلا دوروبرت چه خبره.
    باز هم برای سکوت به موقع اش ممنونش بودم. اهل ناراحتی نبود؛ اما من بی حوصلگی رو از حد گذرونده بودم. حالا جلوی در قهوه ای رنگی نگه داشتم و خونه دوبلکس و پر زرق و برقشون، از این جا هم فخر می فروخت. زیرلب «خداحافظی» کرد و پیاده که شد. ای کاش روزگار جوره دیگه ای رقم می خورد. دچار رخوت دلچسبی شده بودم و با اکراه، پدال گاز زیر پام فشرده شد. جیغ لاستیکا فریاد کمک می زد و مسیر رو ادامه دادم.
    در هال رو باز کردم و بابا، مثل همیشه روی مبل کرم رنگ روبه روی تلوزیون نشسته بود. درست سمت راست در ورودی. زیرلب«سلام» ای از دهنم خارج شد و نگاه منجمدش، به چشمای خالیم رسید. موهای جوگندمیش، برق می زد و نگاهش رو درغم کرد. تحقیر نگاهش رو دوست نداشتم. این که با تنفر و انزجار نگاهم می کرد. من اولین پسرش بودم و چشمای قهوه ای یخ زده اش، مخمر حالم بود. درست مثل حرف های علیرضا. تداعی روز هایی که بی کسی درونم سکنا می گزید. «بابا» عجب کلمه ای، عجب عظمت محبتی؛ اما دریغ از این عظمت برای پسراش! به سمت اتاقم می رم و با تمام عقده هام، باز هم کنار میام. باز هم دستام مشت می شن و چاره ای برای این محفل تاریک نیست.
    فصل سوم
    مشغول شام خوردن، دور میز چوبی آشپزخونه بودیم و صدای در با شتابی بسته شد. حتما مهراد بود. آروم تکه ای نون رو می جویدم و حواسم به ساعت بود. منتظر انفجار پدری بودم که کماکان در حال خیز گرفتن بود. هیکل نسبتا درشت مهراد، لای چهارچوب آشپزخونه خودنمایی کرد و سلامی که با شروع یک بحث همراه بود. بابا که راس میز نشسته بود، بدون سر بلند کردن، به ساعت استیل توی دستش اشاره زد. و هجوم پرسش هایی که مهراد رو غافلگیر کرد.
    - کجا بودی تا این موقع شب؟ مگه نگفتم قبل ده همه خونه باشن؟!
    دوباره حکومت نظامی استبدادی که در حال گسترش بود. بارها می خواستم از این قلمرو در برم؛ اما مادرم، مادرم نمی ذاشت. مهراد دستی به کاپشن بادی توسیش کشید و بی حوصله با چشمای کشیده و تیزش، نگاهی به من انداخت. منتظر مجیرش بود و این بار، خودم رو کنار کشیدم. مامان با اکره صندلیش رو از پشت میز کشید.
    - بابک توروخدا باز شروع نکن!
    بابا به سمتش برگشت و سکوت باعث شده بود گوشه لبم رو به خون آغشته کنم .دیبا صامت، خیره به پیشدستی گلدار آبی روی میز آهی کشید. من جنس این آه رو میشناسم. بابا دستش رو روی میز گذاشت و لحن مستبدش به مامان رسید:
    - تو دخالت نکن شیرین! خب مهراد پسرم کجا بودی؟
    وقتی بابا این طور آروم حرف می زد؛ یعنی باید منتظر دمیده شدن سور اسرافیل می شدیم و از خواب خوش، برپا. علافی هایی که مهراد، وجه من رو خراشیده بود. اعتقاد این که من از مهراد بدترم، طومار ذهنش بود. مهراد چشماش رو روی هم فشرد و با بیرون فرستادن بازدمش جواب داد:
    - اوف، با دوستام بیرون بودم بابا.
    بابا آبی از پارچ شیشه ای روی میز، توی لیوان ریخت. قلپی از آب رو خورد و خطاب به مامان ادامه داد:
    - می بینی شیرین، چه بچه هایی تربیت کردی؟
    چه جالب که من و مهراد بچه های مامان بودیم. انگار این جا غافله جنگه. مامان موهای طلایی کوتاهش رو عصبی کنار زد و«استغفرالله» ای زیر لب زمزمه کرد:
    - چته تو بابک؟ همش دعوا، همش دعوا!
    و بابا غرورلند با خوردن دوباره لیوان آبی، ادامه داد:
    - این از اون مهراد، اینم از این برسام.
    انتظار دوری نبود. دلم می خواست یک آلزایمر شبانه بگیرم و بی خیال ترین آدم روی زمین باشم. سر بلند کردم و درست توی چشمای قهوه ای بهمن زده اش زل زدم. ابروهای سیاه و سفیدش، قابی توام با اخم بود. ابهت نگاهش هنوز هم رنگ و بوی تهدید داشت. دست اشاره اش رو جلوم تکون داد و چیزی شبیه به نعره زد.
    - تو برادر بزرگ ترشی، از تو الگو می گیره!
    سعی کردم مثل همیشه آروم باشم و با حوصله جوابش رو دادم:
    - خب پدر من چی کارش دارین، بره کار خلاف کنه خوبه؟
    روشن تر از روز، هر کار خلافی که توی جمع دخترونه و پسرونه قابل انجامه رو انجام داده؛ اما برادرم بود ونخواستم تنها باشه. نخواستم مثل من تار تنهایی و دوری از خانواده به تنش بپیچه. این جا پادگانی بود که پدرم فرماندهیش رو بر عهده داشت. یقه پیراهن سفید و آبیش رو کشید و با تَشر جوابم رو داد:
    - تازه حرفم می زنی، خلافی بوده که این پسر نکرده؟
    مامان این بار از جاش بلند شد و هیکل نسبتا تپلش کنار یخجال قرار گرفت.
    - بسه دیگه بابک همش به این بچه ها گیر می دی! تو که تو مسافرتی، روت می شه اینارم بگی؟
    راستی، پدرم خلبان هواپیما بود. از اون ها که آوازه شهرتش از بچه هاش پیشی می گرفت. بابا به سمت مامان متمایل شد وحق به جانب گفت:
    - کار من چه ربطی به این بچه ها داره؟
    راست می گفت. پدری که جاده های مه گرفته زندگیم رو با من قدم نزد، چه پدری می تونست داشته باشه. مامان با پرت کردن دستمال کاغذی مچاله شده دستش توی بشقاب شیشه ای روی میز، جوابش رو داد:
    - هیچ وقت کنارشون نبودی، حتی باهاشون وقت نگذروندی. الانم که خونه ای همش گیر می دی بهشون!
    سی سال پیش گره نگاه بابا توی فرودگاه، به دختر دانشجوی رسید و عاشقانه هایی که حاصلش زندگی الانشون شد. دانشجوی ادبیات دانشگاه شیراز که حالا استادی بود. خوبه که حداقل گره ابروهای بابا شکست و از جاش بلند شد. ای کاش به اتاقش می رفت! پیراهنش رو از پشت کشید و به سمت در راهی شد. حالا نفس محبوسم، رنگ آزادی می دید. دیبا با اشتها، تکه های کوتلت رو می جویید و مهرادی که بی تفاوت به سمت اتاقش برگشت. مامان، سرش رو توی دستش گرفته بود و خیره نقطه ای، آه می کشید. حلقه نگین داری که دستای توپرش رو هنوز هم متعد می کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا