خوشش نیامد که مادرش اینقدر لیلیبهلالای این خالهزنکها بگذارد.
- تو گونی هم بپوشی خوشگل و خوشتیپی! اینقدر سخت نگیر. جشنتون پنجشنبه بود دیگه؟
مریم که بهتازگی متوجه امین و سیب در دستش شده بود که از اپن منتظر نگاهشان میکرد، نگاه کوتاهی انداخت و پشت چشم نازک کرد. امین زیر لب خری گفت و بیخیال پرسیدن نام غذا از مادرش که حرفهایش تمامی نداشت، بازگشت و سمت اتاقش پا تند کرد.
از فاصلهی میان در و زمین، متوجه شد چراغ اتاقش روشن است و سعی کرد به این فکر کند که کی چراغ را اصلاً روشن کرد که بخواهد روشن بگذارد و برود پی مهمانها؟ امین جز در هنگام درسخواندن، نه لامپ و نه لوستر را روشن نمیکرد. بااینحال بیتوجه و بیخیال، دستهی در را فشرد و در را گشود، خشکش زد.
دو دخترعمهاش روی تختش نشسته و موبایلش را زیرورو میکردند، پسرِ عموی ناجنسش، مصطفی، هم پای کامپیوترش. هر سه نفرشان مبهوت مانده و دستوپایشان را گم کرده بودند. امین ناراحت بود، خیلی بیشتر از خیلی ناراحت شد. پیش از آنکه به خودشان بیایند نفس کوتاهی کشید و با شتاب سمت شهناز و شهرزاد رفت و موبایلش را از دست شهرزاد کشید و بیوقفه سمت کامپیوتر رفت و دید که سهیل سریع صفحهی یاهو مسنجر را بست. برق محافظ را از جا کشید و همزمان با شهرزاد که میخواست به نحوی اشتباهشان را توجیه کند، با صدایی که رفتهرفته بلند میشد، گفت:
- یعنی من یه ذره تو این خونواده احترام ندارم؟
سهیل آرام گفت:
- داداش...
امین امانش نداد.
- خفه شو!
رو به دخترها کرد و با اخم و صدای بلندشدهاش گفت:
- اینقدر پررو شدین که سرخود میاید تو اتاق یه پسر و وسایلش رو زیرورو میکنید؟
شهرزاد که کنارش ایستاده بود، آرام برای توجیه گفت:
- به خدا خواستیم شوخی کنیم.
موبایلش را روی میز تحریرش پرت کرد و به مسخره جواب داد:
- قسم خدا رو نخور شهرزاد که...
حرفش را ادامه نداد؛ اما طوری نگاهش کرد که شهرزاد برای ثانیهای از خودش متنفر شد و از هیبت تازه شکلگرفتهی امین ترسید. چه کسی امین را بدون لبخند دیده بود که حالا اخم میکرد و نگاهش اینگونه خسته و بیزار شده. رو به شهناز آهستهتر گفت:
- از تو انتظار نداشتم. تو که آروم بودی، می فهمیدی، میدونی این خواهرت شره. چرا این کار رو کردی؟
شهناز سر فرو انداخت و با انگشتانش بازی کرد، پنداری بغض کرده بود.
حس غمناک صدای امین را دریافت کرده و ناراحت شده بود از اینکه اعتبارش پیش امین از بین رفت. امین اما همانطور ناراحت، نمیدانست چه بگوید و چه کند، تنها خیرهخیره نگاهش به شهناز سربهزیر دوخته بود. سهیل روی شانهاش زد و با دلجویی گفت:
- حالا که چیزی نشده داداش، یه شوخی بـ...
امین که ظهر دعوایش شده بود و میهمانان بیموقع روی اعصابش رژه رفته بودند و بینهایت از خانوادهی مصطفی متنفر بود، دیگر فوران کرد.
- چیزی نشده؟ چطور میگی چیزی نشده؟ مگه درد من این آتوآشغالاییه که رفتید تو موبایلم نگاه کردید؟ ها؟! فکر کردی واسه چی دارم یقه جر میدم؟ که شمارهی چهارتا دختر تو گوشیم پیدا کردید؟ به جهنم! بذار کل عالم بدونن دخـ*ـتربازم. درد من اینه که یه ذره تو این خونواده احترام ندارم، یه ذره ابهت ندارم، یه ذره ازم حساب نمیبرید هیچی، میگید گور باباش. من اگه عزت داشتم که شماها من رو خر حساب نمیکردید.
مکث کرد و نفسی گرفت. آرامتر گفت:
- ولی درسته، من خرم، خرم که فکر کردم قدر یه ارزن فهم و شعور تو کلهی شماست.
به بیرون از اتاق اشاره کرد تا بیرونشان کند که تازه چشمش به جمال کل فامیل منور شد. فکر آبرویش را نکرد، فقط ذهنش سریع سیگنال داد که امشب با این شدت عصبانیت پدرش شب محشری خواهد بود. مگر فرقی هم داشت؟ حق او نبود که آرامش و اعتماد را با هم داشته باشد؟ پدرش با اخم نهچندان شدید و کمرنگی خیرهی امین بود. امین هم زیرلب به درکی گفت و کارش را کرد.
- برید بیرون.
مادرش، پسرعمویش را کنار زد و در درگاه در ایستاد و مبهوت گفت:
- چیشده امین؟ چرا صدات رو میبری بالا؟
امین در حین اینکه شهرزاد و شهناز از جلوی چشمهایش عبور میکردند، کنایه زد. به در گفت که دیوار بشنود.
- کوچیکتر که بودم بهم میگفتن تو فامیل بچههای کوچیک هست، میان به وسایلت دست میزنن و خرابشون میکنن، در اتاقت رو قفل کن. نمیدونستم دختر 15-16 ساله هم باید در رو روش قفل کرد.
- تو گونی هم بپوشی خوشگل و خوشتیپی! اینقدر سخت نگیر. جشنتون پنجشنبه بود دیگه؟
مریم که بهتازگی متوجه امین و سیب در دستش شده بود که از اپن منتظر نگاهشان میکرد، نگاه کوتاهی انداخت و پشت چشم نازک کرد. امین زیر لب خری گفت و بیخیال پرسیدن نام غذا از مادرش که حرفهایش تمامی نداشت، بازگشت و سمت اتاقش پا تند کرد.
از فاصلهی میان در و زمین، متوجه شد چراغ اتاقش روشن است و سعی کرد به این فکر کند که کی چراغ را اصلاً روشن کرد که بخواهد روشن بگذارد و برود پی مهمانها؟ امین جز در هنگام درسخواندن، نه لامپ و نه لوستر را روشن نمیکرد. بااینحال بیتوجه و بیخیال، دستهی در را فشرد و در را گشود، خشکش زد.
دو دخترعمهاش روی تختش نشسته و موبایلش را زیرورو میکردند، پسرِ عموی ناجنسش، مصطفی، هم پای کامپیوترش. هر سه نفرشان مبهوت مانده و دستوپایشان را گم کرده بودند. امین ناراحت بود، خیلی بیشتر از خیلی ناراحت شد. پیش از آنکه به خودشان بیایند نفس کوتاهی کشید و با شتاب سمت شهناز و شهرزاد رفت و موبایلش را از دست شهرزاد کشید و بیوقفه سمت کامپیوتر رفت و دید که سهیل سریع صفحهی یاهو مسنجر را بست. برق محافظ را از جا کشید و همزمان با شهرزاد که میخواست به نحوی اشتباهشان را توجیه کند، با صدایی که رفتهرفته بلند میشد، گفت:
- یعنی من یه ذره تو این خونواده احترام ندارم؟
سهیل آرام گفت:
- داداش...
امین امانش نداد.
- خفه شو!
رو به دخترها کرد و با اخم و صدای بلندشدهاش گفت:
- اینقدر پررو شدین که سرخود میاید تو اتاق یه پسر و وسایلش رو زیرورو میکنید؟
شهرزاد که کنارش ایستاده بود، آرام برای توجیه گفت:
- به خدا خواستیم شوخی کنیم.
موبایلش را روی میز تحریرش پرت کرد و به مسخره جواب داد:
- قسم خدا رو نخور شهرزاد که...
حرفش را ادامه نداد؛ اما طوری نگاهش کرد که شهرزاد برای ثانیهای از خودش متنفر شد و از هیبت تازه شکلگرفتهی امین ترسید. چه کسی امین را بدون لبخند دیده بود که حالا اخم میکرد و نگاهش اینگونه خسته و بیزار شده. رو به شهناز آهستهتر گفت:
- از تو انتظار نداشتم. تو که آروم بودی، می فهمیدی، میدونی این خواهرت شره. چرا این کار رو کردی؟
شهناز سر فرو انداخت و با انگشتانش بازی کرد، پنداری بغض کرده بود.
حس غمناک صدای امین را دریافت کرده و ناراحت شده بود از اینکه اعتبارش پیش امین از بین رفت. امین اما همانطور ناراحت، نمیدانست چه بگوید و چه کند، تنها خیرهخیره نگاهش به شهناز سربهزیر دوخته بود. سهیل روی شانهاش زد و با دلجویی گفت:
- حالا که چیزی نشده داداش، یه شوخی بـ...
امین که ظهر دعوایش شده بود و میهمانان بیموقع روی اعصابش رژه رفته بودند و بینهایت از خانوادهی مصطفی متنفر بود، دیگر فوران کرد.
- چیزی نشده؟ چطور میگی چیزی نشده؟ مگه درد من این آتوآشغالاییه که رفتید تو موبایلم نگاه کردید؟ ها؟! فکر کردی واسه چی دارم یقه جر میدم؟ که شمارهی چهارتا دختر تو گوشیم پیدا کردید؟ به جهنم! بذار کل عالم بدونن دخـ*ـتربازم. درد من اینه که یه ذره تو این خونواده احترام ندارم، یه ذره ابهت ندارم، یه ذره ازم حساب نمیبرید هیچی، میگید گور باباش. من اگه عزت داشتم که شماها من رو خر حساب نمیکردید.
مکث کرد و نفسی گرفت. آرامتر گفت:
- ولی درسته، من خرم، خرم که فکر کردم قدر یه ارزن فهم و شعور تو کلهی شماست.
به بیرون از اتاق اشاره کرد تا بیرونشان کند که تازه چشمش به جمال کل فامیل منور شد. فکر آبرویش را نکرد، فقط ذهنش سریع سیگنال داد که امشب با این شدت عصبانیت پدرش شب محشری خواهد بود. مگر فرقی هم داشت؟ حق او نبود که آرامش و اعتماد را با هم داشته باشد؟ پدرش با اخم نهچندان شدید و کمرنگی خیرهی امین بود. امین هم زیرلب به درکی گفت و کارش را کرد.
- برید بیرون.
مادرش، پسرعمویش را کنار زد و در درگاه در ایستاد و مبهوت گفت:
- چیشده امین؟ چرا صدات رو میبری بالا؟
امین در حین اینکه شهرزاد و شهناز از جلوی چشمهایش عبور میکردند، کنایه زد. به در گفت که دیوار بشنود.
- کوچیکتر که بودم بهم میگفتن تو فامیل بچههای کوچیک هست، میان به وسایلت دست میزنن و خرابشون میکنن، در اتاقت رو قفل کن. نمیدونستم دختر 15-16 ساله هم باید در رو روش قفل کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: