کامل شده رمان فصل نرگس | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
خوشش نیامد که مادرش این‎قدر لی‌لی‌به‌لالای این خاله‌زنک‌ها بگذارد.
- تو گونی هم بپوشی خوشگل و خوش‌تیپی! این‎قدر سخت نگیر. جشنتون پنجشنبه بود دیگه؟
مریم که به‌تازگی متوجه امین و سیب در دستش شده بود که از اپن منتظر نگاهشان می‎کرد، نگاه کوتاهی انداخت و پشت چشم نازک کرد. امین زیر لب خری گفت و بی‎خیال پرسیدن نام غذا از مادرش که حرف‎هایش تمامی نداشت، بازگشت و سمت اتاقش پا تند کرد.
از فاصله‎ی میان در و زمین، متوجه شد چراغ اتاقش روشن است و سعی کرد به این فکر کند که کی چراغ را اصلاً روشن کرد که بخواهد روشن بگذارد و برود پی مهمان‎ها؟ امین جز در هنگام درس‌خواندن، نه لامپ و نه لوستر را روشن نمی‎کرد. بااین‌حال بی‎توجه و بی‎خیال، دسته‌ی در را فشرد و در را گشود، خشکش زد.
دو دخترعمه‎اش روی تختش نشسته و موبایلش را زیرورو می‎کردند، پسرِ عموی ناجنسش، مصطفی، هم پای کامپیوترش. هر سه نفرشان مبهوت مانده و دست‌وپایشان را گم کرده بودند. امین ناراحت بود، خیلی بیشتر از خیلی ناراحت شد. پیش از آنکه به خودشان بیایند نفس کوتاهی کشید و با شتاب سمت شهناز و شهرزاد رفت و موبایلش را از دست شهرزاد کشید و بی‎وقفه سمت کامپیوتر رفت و دید که سهیل سریع صفحه‌ی یاهو مسنجر را بست. برق محافظ را از جا کشید و هم‎زمان با شهرزاد که می‎خواست به نحوی اشتباهشان را توجیه کند، با صدایی که رفته‌رفته بلند می‌شد، گفت:
- یعنی من یه ذره تو این خونواده احترام ندارم؟
سهیل آرام گفت:
- داداش...
امین امانش نداد.
- خفه شو!
رو به دخترها کرد و با اخم و صدای بلندشده‌اش گفت:
- این‎قدر پررو شدین که سرخود میاید تو اتاق یه پسر و وسایلش رو زیرورو می‎کنید؟
شهرزاد که کنارش ایستاده بود، آرام برای توجیه گفت:
- به خدا خواستیم شوخی کنیم.
موبایلش را روی میز تحریرش پرت کرد و به مسخره جواب داد:
- قسم خدا رو نخور شهرزاد که...
حرفش را ادامه نداد؛ اما طوری نگاهش کرد که شهرزاد برای ثانیه‌ای از خودش متنفر شد و از هیبت تازه شکل‌گرفته‌ی امین ترسید. چه کسی امین را بدون لبخند دیده بود که حالا اخم می‎کرد و نگاهش این‎گونه خسته و بیزار شده. رو به شهناز آهسته‎تر گفت:
- از تو انتظار نداشتم. تو که آروم بودی، می فهمیدی، می‎دونی این خواهرت شره. چرا این کار رو کردی؟
شهناز سر فرو انداخت و با انگشتانش بازی کرد، پنداری بغض کرده بود.
حس غمناک صدای امین را دریافت کرده و ناراحت شده بود از اینکه اعتبارش پیش امین از بین رفت. امین اما همان‎طور ناراحت، نمی‎دانست چه بگوید و چه کند، تنها خیره‌خیره نگاهش به شهناز سربه‌زیر دوخته بود. سهیل روی شانه‌اش زد و با دلجویی گفت:
- حالا که چیزی نشده داداش، یه شوخی بـ...
امین که ظهر دعوایش شده بود و میهمانان بی‌موقع روی اعصابش رژه رفته بودند و بی‌نهایت از خانواده‌ی مصطفی متنفر بود، دیگر فوران کرد.
- چیزی نشده؟ چطور میگی چیزی نشده؟ مگه درد من این آت‌وآشغالاییه که رفتید تو موبایلم نگاه کردید؟ ها؟! فکر کردی واسه چی دارم یقه جر میدم؟ که شماره‌ی چهارتا دختر تو گوشیم پیدا کردید؟ به جهنم! بذار کل عالم بدونن دخـ*ـتربازم. درد من اینه که یه‌ ذره تو این خونواده احترام ندارم، یه‌ ذره ابهت ندارم، یه‌ ذره ازم حساب نمی‌برید هیچی، می‌گید گور باباش. من اگه عزت داشتم که شماها من رو خر حساب نمی‎کردید.
مکث کرد و نفسی گرفت. آرام‌تر گفت:
- ولی درسته، من خرم، خرم که فکر کردم قدر یه ارزن فهم و شعور تو کله‌ی شماست.
به بیرون از اتاق اشاره کرد تا بیرونشان کند که تازه چشمش به جمال کل فامیل منور شد. فکر آبرویش را نکرد، فقط ذهنش سریع سیگنال داد که امشب با این شدت عصبانیت پدرش شب محشری خواهد بود. مگر فرقی هم داشت؟ حق او نبود که آرامش و اعتماد را با هم داشته باشد؟ پدرش با اخم نه‌چندان شدید و کم‌رنگی خیره‌ی امین بود. امین هم زیرلب به‌ درکی گفت و کارش را کرد.
- برید بیرون.
مادرش، پسرعمویش را کنار زد و در درگاه در ایستاد و مبهوت گفت:
- چی‎شده امین؟ چرا صدات رو می‎بری بالا؟
امین در حین‌ اینکه شهرزاد و شهناز از جلوی چشم‎هایش عبور می‎کردند، کنایه زد. به در گفت که دیوار بشنود.
- کوچیک‌تر که بودم بهم می‎گفتن تو فامیل بچه‎های کوچیک هست، میان به وسایلت دست می‎زنن و خرابشون می‎کنن، در اتاقت رو قفل کن. نمی‎دونستم دختر 15-16 ساله هم باید در رو روش قفل کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    با حقارت به سهیلی که نزدیک در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
    - توی لندهور که اصلاً جزء آدما به حساب نمیای.
    آن میهمانی گذشت. بزرگ‌ترها ظاهراً قضیه را از خاطر بردند و بی‎خیال، به گفتگوهای معمول خود ادامه دادند؛ اما دیگر آن شب کسی صندلی‌ داغ و چهار کشور و جرئت‌‌حقیقت، بازی نکرد. هرکدام از نوه‎ها یک طرف، با موبایلی، تلویزیونی مشغول ماند تا موعد رفتن فرا رسد.
    پدر امین هم چیزی به پسرش نگفت؛ نه نگاهی، نه حرفی، نه کنایه‎ای، هیچ و این سکوت، کاملاً با چیزی که آن لحظه در چشم پدر دید، در تضاد بود.
    ***
    - خوندی؟
    به نوشته‎های کتاب خیره بود.
    - حتی یه کلمه.
    نگاه متعجب و خیره‎ی کیان را حس کرد، عکس‎العمل نشان نداد.
    امتحان ادبیات داشتند و به‌خاطر فاجعه‌ی دیشب و کم‌کاری و کم‌حوصلگی خودش، هیچ نخوانده بود. با شمارش انگشت‌هایش سعی در حفظ شعر حافظ داشت، انگشت شستش را به انگشت کوچکش چسباند و از حفظ سعی کرد بیت اول را زمزمه کند:
    - یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد / به نگاهی دل غم‌دیده ما شاد نکرد
    سرش را پایین انداخت که ببیند درست خوانده یا نه. احساس می‎کرد جایی اشتباه کرده. سرش را بالا آورد و اصلاحش کرد:
    - به وداعی دل غم‎دیده ما شاد نکرد.
    شستش را به انگشت دوم چسباند و سراغ بیت دوم رفت.
    - دل به امید صدایی که مگر از تو رسد...
    کمی فکر کرد، نمی‎خواست کتاب را نگاه کند.
    - نـ... ناله‎ها کرد در این کوه، که فرهاد نکرد.
    نگاه به کتاب کرد باز که درست باشد.
    درس می‌خواند و فکر می‎کرد. به اینکه کیان روزبه‎روز چهره‌اش مدام تغییراتی می‎کند. امروز که او را از دور دید دقت کرد که با این شلوار مشکی و پیراهن سفید، تا چه‎ حد قدبلند و خوش‎قواره به نظر می‎آید و به خاطر آورد که دوستان دوران دبستانش او را کوتوله می‎نامیدند.
    کیان چشم‎رنگی نبود، موهای بور و پوست خیلی سفید نداشت؛ اما هرچه که بود شمایل و اجزای صورتش، با یکدیگر تناسب خوبی داشتند و همین موجب شده بود که جذاب به نظر برسد.
    یک ‌لحظه کیان را از لحاظ ظاهری با خود مقایسه کرد، کم آورد. قدوقواره‎‌اش بد نبود؛ اما چهره‌اش کاملاً عادی بود، از آن‌ها که روزی هزاربار می‎بینیم و خود خبر نداریم. یک جفت چشم سبزرنگ، چه جذابیتی می‎تواند ایجاد کند؟ برای هزارمین‌ بار پیش خود به این نتیجه رسید که «چشمِ رنگی، علت زیبایی نیست.»
    زنگ را زدند، بیت آخر را خواند. کیان از روی نیمکت زرد و بسیار سرد حیاط مدرسه برخاست.
    امین هم حین اینکه کتابش را در کیفش می‌گذاشت، یک دوره زیرلب غزل را مرور کرد. زمزمه‎وار پس پس می‎کرد، کیان ظن به چیز دیگری برد و طعنه زد.
    - آیه‌الکرسی می‎خونی؟
    امین که دست در جیب پالتویش، کنارش در طول حیاط قدم می‎زد. نگاهی با تک ابروی بالا رفته‎اش به کیان کرد. کیان چشم درشت کرد و با تعجب گفت:
    - چیزی نگفتم که! تازه بی‎بیم میگه این آیه‎ها و دعاها و اینا خوبن، بخون. من فقط تعجب کردم که تو داری می‌خونی، وگرنه... بخون.
    امین کج‌خندی زد. نزدیک به در ورودی ساختمان مدرسه شده ‌بودند، با اندک خنده‎ای در صدایش گفت:
    - کیان گل بگیر حوصله ندارم.
    کیان هم خندید و دست روی سـینه گذاشت.
    - اکی، چون تو گفتی گل می‌گیرم.
    سر جلسه‌ی امتحان، پا روی پا انداخته بود و به صدای تق‌تق آرام خودکار طاهر گوش می‌داد و آن‌ها را می‌شمرد. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت و صدای خودکار قطع شد.
    نگاه به برگه‌اش دوخت و سؤال هفتم را پیدا کرد. با خودکار کف دستش نوشت «جامی» و طوری دستش را زیر چانه‎اش قرار داد و خونسرد به اطراف خیره شد که گویی واقعاً تمام کرده و فقط منتظر است برگه را از او بگیرند، درحالی‌که آقا داشت به جماعتی تقلب می‌رساند.
    امین تقلب می‌رساند؛ اما خودش تقلب نمی‌کرد. احساس می‌کرد اگر تقلب کند نمره‌اش دروغین و غیرواقعی خواهد شد، هرچند گاهی‌ اوقات وجدان خودش را مسخره می‌کرد و با خود می‌گفت من که هزار کار خلاف می‎کنم، یک تقلب چیز بزرگیست؟ و همان لحظه که تصمیم به تقلب می‎گرفت، عمل نمی‎کرد و منصرف می‌شد. به‌هرحال کسی که تقلب می‌کند، از همان کودکی متقلب بوده ‎است و شاگردی به سن امین بخواهد هم نمی تواند تقلب کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    چاپلوس کلاس برخاست و برگه‌ها را جمع کرد. امین هم تا برگه‌اش را برداشتند، روی صندلی لم داد و خودکار آبی Stylishاش را به دندان گرفت.
    به دختر چادری‌ای فکر می‌کرد که قرار بود امروز ظهر او را ببیند. پیش خودش مدام تکرار می‌کرد «چه دل‌تنگی مسخره‎ای!» مسخره بود؛ چون آن دختر تا به الان که یک ماه و خرده‎ای از دیدارهای هرروزه‎شان می‌گذرد، شاید یک‎ بار هم درست نگاهش نکرده بود. شاید حتی تابه‌حال رنگ چشمان ‎رنگی امین را هم نفهمیده بود. نه حرفی می‎زد و نه حرکتی می کرد. حتی امین را به‎نحوی نهی نمی‎کرد که مزاحمم نشو!
    هیچ کاری نمی‎کرد و این هیچ کاری نکردن و امین را بی‌اهمیت جلوه‌دادن، دیوانه‎اش کرده بود. بااین‎حال دلش تنگ بود. دیروز با آن دعوا نتوانست او را ببیند و امروز را به‌هیچ‎وجه از دست نمی‎داد.
    به این فکر می‎کرد که کیان و احسان و طاهر و هر خری که هست را به‌نحوی دور کند و خودش تنها به ایستگاه اتوبوس برود که در کلاس را زدند.
    ناخودآگاه بی‌آنکه نگاهی بیندازد، حواسش جمع در شد. همان چاپلوس برخاست و در را باز کرد. معاونشان، آقای مهدوی، با یک گلدان شیشه‎ای پرگل وارد کلاس شد. چند نفری برخاستند و مثلاً برپا دادند، بقیه هم کاملاً بی‎خیال، مشغول ادامه‌ی حرف‎هایشان بودند. آقای مهدوی هم مستقیم سراغ دبیر رفت و گلدان را روی میزش قرار داد.
    نگاه امین لحظه‌ای از نرگس‌ها جدا نمی‌شد، چه بی‎اراده از اسم نرگس و گل نرگس خوشش آمد! گل نجیبی که سربه‌زیر افکنده و با تمام نجابتش، زیبا و خوش‌بوست و انسان را مـسـ*ـت می‎کند. حجاب کوچکش، مانع نمایش زیبایی‎ها و جذابیت‎هایش نشده است.
    این گل معجزه‎ی خدا بود. تا آنجا که مغزش می‎رسید، هیچ‌گاه از گل رز یا لاله یا هر گلی که اسمش را «گل عشق» می‎گذاشتند خوشش نمی‎آمد و حالا به‌ این‌ نتیجه رسیده بود که نرگس والای تمام گل‎هاست.
    یک ثانیه از جلوی کلاس ردش کرد و بویش همه‎جا پیچید. دلش می‎خواست نزدیک برود و بیشتر گل‎ها را ببوید. لحظه‌ای ذهنش به‌سمت این رفت که چه تفاصیلش به آن دختر چادری می‎آیند؛ اما سریع فکرش را پس زد و سعی کرد خیلی به آن دختر فکر نکند که جایی بیش از این در مغزش باز کند.
    با آرنج به پهلویش کوبید، امین با لب کج‌شده و اخم نگاهش کرد.
    - چته؟
    کیان کش‌وقوسی به تنش داد.
    - دیدم خیلی تو بحری. چی‎شده رفیق؟ امتحان رو گند زدی؟
    بی‌آنکه جواب بشنود دل‌داری داد:
    - عیب نداره رفیق، دنیا دو روزه. راستی رفیق...
    امین از این رفیق رفیق گفتن‎هایش خنده‎اش گرفت. سمت کیان سر برگرداند و او ادامه داد:
    - از یارتون چه خبر؟ همون لاله؟
    امین باز اخم کرد و گفت:
    - لال نیست.
    کیان راست نشست و این بار خارج از شوخی و کاملاً جدی گفت:
    - تو از کجا می‎دونی لال نیست؟ وقتی میگی تا الان یه کلمه هم باهات حرف نزده؟
    سروصدای بچه‌های کلاس همچنان بالا بود و بالاتر می‎رفت. آقای مهدوی هم قصد رفتن نداشت. امین با کلافگی روی صورتش دست کشید و آرام گفت:
    - اگه لال باشه؛ یعنی کر هم هست. چطور تموم حرفای من رو می‌فهمه و واکنش نشون میده؟
    کیان دیگر نگاهش هم نکرد، رویش را گرداند و با عصبانیت لبش را زیر فشار دندان‎هایش جوید. مدام پیش خود تکرار می‌کرد «این پسر از دست رفته!» امین بی‎توجه به طرز برخورد کیان، مطمئن‌تر گفت:
    - نکته‎ی بعدی اینه که داره شاهد درس می‌خونه، اگه لال باشه که میشه استثنایی خره. می‎برنش جایی که باید باشه.
    کیان نفسش را فوت کرد و درحالی‌که با کلافگی به روبه‎رویش خیره مانده بود، هشدارگونه گفت:
    - باش! هرچی تو میگی درسته، اون کاملاً سالمه. چرا این‎قدر چشمات پیِشه؟ دیروز ظهر احسان هم فهمید چه مرگته. اون روز هم که با هم رفتیم ایستگاه که ببینیمش و نیومد، تو مثل دیوونه‎ها هی این‎ور و اون‎ور رو دید می‎زدی که از آسمون واسه‌ت نازل بشه.
    آه کشید! کیان بو بـرده بود. امین ماند که شامه‌ی خارق‌العاده‌اش فقط در این‎جور موارد کار می‎کند؟ هیچ نگفت و دندان برهم سایید و فکر کرد طوری جوابش را بدهد که بد برداشت نکند.
    - کیان، من از این دختر خوشم اومده. این قانعت می‌کنه؟
    کیان نفسش حبس شد و با شدت آن را فوت کرد. بازویش را روی میز کرم‌رنگ قرار داد و سرش را روی بازویش گذاشت، آرام گفت:
    - بی‌خیال امین.
    کمی مکث کرد و دید که امین همچنان غرق است، این روزها زیاد به هپروت می‌رفت. گفت:

    - فقط خیلی مشتاقم ببینم ادامه‌ی این داستانا چی میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین با شنیدن این حرف، نچی کرد و با خستگی به دیوارهای سفید و بی‌روح کلاسشان نگاهی انداخت. حرفی نزد. کیان نگرانش بود. کنایه می‌زد، رنجش می‎داد؛ اما می‎دید که خودش هم در این ماجرا آسیب می‎بیند.
    این روزها دیگر از آن لبخند گوشه‎ی لب امین خبری نبود، همان لبخندی که وقتی شدت می‎گیرد، تو نمی‌دانی دارد با تو یا به تو می‎خندد. مدام ساکت بود. بچه‎ها هی با او حرف می‎زدند و به صحبتش می‎گرفتند؛ اما او یا با سر یا خیلی کوتاه و در حد کنارگذاشتن بحث جواب می‎داد. بیشتر در خودش بود و مدام به اطراف خیره می‌شد.
    این روزها هم که دیگر موبایلش را همراه خود نمی‌آورد و آن پسر دائم‌الچتی که همه‎جا 24ساعته آنلاین بود، حالا پس از یکی-دو ساعت جواب کوتاهی می‎دهد و تا دو-سه ساعت دیگر پی کارش می‌رود. این تغییرات کمی زیاد و عجیب نبودند؟ این نمونه‌ی بارز یک نابودی نبود؟ چرا یک پسر جوان باید به این نتیجه برسد که حرف‌زدن‌های بیش از حد خوب نیست و خسته‌اش می‌کنند؟ این‎ها برای کیان سؤال بود. حداقل کیان حق شک‌کردن به او را داشت، او نزدیک‌ترین دوستش محسوب می‌شد و سال‎ها او را می‌شناخت. به خاطر داشت در مقطع راهنمایی، یک‌ بار دست دو دختر را گرفتند و در سمند پدر امین نشاندند و تا ساعت ده شب در خیابان‌ها می‌چرخیدند. تا همین چند وقت پیش نخ می‎داد و نخ می‎گرفت. حالا چه شده؟ عابد و زاهد شده است؟
    امین هیچ درکی از هیچ‎ کدام از رفتارهای اطرافیانش نداشت. گاهی متوجه نگاه‎های متعجب هم‎کلاسی‎هایش می‌شد؛ ولی به روی خود نمی‌آورد. چشمانش خسته بودند و دلش خواب می‎خواست، دلش زنگ آخر را می‌خواست، دلش ایستگاه و صندلی مقدس را می‎خواست. خسته به ساعت نقره‎ای و نحس کلاس نگاهی انداخت، تازه 10:30دقیقه بود و تا 12:20...
    ***
    درحالی‎که از خستگی پلک‎هایش را نمی‎توانست باز نگه دارد، خود را روی صندلی همیشگی‎اش انداخت. سرش درد می‎کرد، باز هم سردرد، سردرد، سردرد.
    ته دلش مشتاق بود؛ اما می‌ترسید، اشتیاق دیدن و ترس نیامدنش. پیش خود قسم خورد که اگر امروز نیامد، دیگر دور این ایستگاه و این خیابان و این منطقه را یک خط قرمز بزرگ بکشد. پیش خود تشر زد که دیگر کافیست، همه فهمیدند چه مرگت شده.
    تمام تلاشش را می‎کرد تا کسی چیزی نفهمد؛ اما سکوتش بی‎اندازه ضایع بود. از جهت دیگر، اگر می‎خواست با زدن حرف‎های مسخره و شش و هشت خود را توجیه کند، بدتر می‎کرد. ترجیح می‏‌داد فعلاً در همین حالت لنگ در هوا بماند تا کم‎کم به حال‌وهوای قبلی‎اش بازگردد.
    نفس کشید و طبق معمول خود را روی صندلی پهن کرد و دو پایش را دراز کرد.
    هوا ابری و سوت‌وکور بود، برخی از دختران با چتر آن‎سوی خیابان ادا می‎آمدند، با آن چترهای رنگارنگ و قشنگ. دلشان خوش بود دیگر.
    زیپ کیفش را باز کرد، موبایلش را که به‌تازگی قاب سیاهی که شکل ردپا روی آن منقوش بود، بهش پوشانده بود درآورد و از سایلنت خارج کرد. خواست اینترنت را روشن کند که حرف «E» بالای صفحه باعث شد که لبش کج شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    روی آهنگ توهم ابراهیمی مانده بود و در خلسه‌ی خواب‌آلودگی‎هایش سیر می‌کرد که متوجه حجم سیاهی شد. به کنار دستش نگاه کرد و نگاهش درخشید، فهمید که داستان این ایستگاه و این دختر چادری، سر دراز دارد. هر بار که می خواست به‌نحوی دل ببرد و برود، نمی‌شد. لبخندش را مهار نکرد. آرام بود، آرام‌تر از تمام لحظات این چند روز که به بی‌قراری گذشتند.
    هد بنفشش، هم‌رنگ دستکش‌های بافتنی‌اش بودند. واضح بود که بافت و هنر دست است، نه کارخانه و بازار. شیفتگی‌اش بیشتر شد و یادش آمد که مادربزرگش هم می‌بافت، برای امین یک بافت سبزرنگ زیبا بافته بود و می‌گفت به چشم‌هایت می‌آید.
    قلبش پر از شادی بود، می‌دانست محمد تا ده یا نهایت پانزده دقیقه‌ی دیگر می‌آید، نمی‎خواست این فرصت طلایی را از دست بدهد. به دختر گفت:
    - امروز ادبیات داشتیم، هیچی نخونده بودم ولی...
    یک آن تصویر آن گلدان نرگس در ذهنش مجسم شد. نرگس، نرگس... چه نام زیبایی!
    سردش شده بود. خیابان و ایستگاه مدام خلوت‌تر می‌شد و تعداد افراد منتظر انگشت‌شمار شده بود. یک سری هم اتوبوسی آمد و رفت، درحالی‌که دست‌به‌سـینه نشسته بود و هدف نگاهش، چیزی در میان نقاشی‌های روی دیوار مدرسه‌ی شاهد بود. چله را رها کرد و تیر آخر را همان اول به دل هدف کوفت.
    - تو که اسمت رو بهم نمیگی. دروغ چرا خب، خیلی هم سعی کردم از روی وسایلت بفهمم اسمت چیه؛ نشد.
    حس کرد مژه‌های دختر لرزیدند و یک نگرانی و در پسش آسودگی آنی به چهره‌اش آمد و رفت. این بار خیره به چشم‌های پرتش ادامه داد:
    - ولی من ازاین‌به‌بعد بهت میگم «نرگس»؛ چون عاشق گل نرگسم.
    می‌خواست آسوده باشد، مثلاً طوری رفتار کند که به امین این منظور را برساند که «اصلاً نشنیدم چه گفتی» یا «به من چه!» یا «هرطور راحتی» و یا...
    نتوانست و نشد. گونه‌هایش سرخ نشد؛ اما امین حس کرد که کمی جمع‌تر نشست و با انگشتان دستش مشغول شد. آن زمان هم که محمد به دنبالش آمد، آن‌چنان شتاب‌زده برخاست که نزدیک بود سکندری بخورد.
    امین خندید. خب این هم یک مدل ابراز علاقه بود.
    ***
    گویی که با زدن آن حرف و به زبان آوردن آن جمله، پرده‌ها کنار رفته و فاصله‌ها کم شده باشند، امین دیگر در گفتن هیچ چیزی امتناع نمی‌کرد، از خانواده و قضایای همیشگی و دوستان و خود خبیث قبلاًهایش می‌گفت و هرچه به مغزش می‌رسید، مقابل این دختر به زبان می‌ریخت و ممانعتی هم نمی‌کرد. نرگس گاهی اوقات حتی می‌خندید و لبخندهای ریزریز می‌زد و امین از خنده‌ی یک دختر کیفور می‌شد.
    بااین‌حال، با دیدارهای هر روزه‌ی این دو، سال به آخر رسید و تابستان آن روی گرم و سوزانش را نشان داد. بر بی‌حوصلگی امین هم روزبه‌روز افزوده می‌شد و از بی‌حوصلگی ترکیده بود.
    در بازی King Fight، با استراتژی خاصی که داشت، همه را می‌برد؛ ولی بااین‌حال، لـذت بازی دونفره چیز دیگری بود. هیچ‎کدام از دوستانش هم روی خط نبودند که دعوت بدهد و چند دست بازی کنند. باز هم با بی‎حوصلگی نگاهی به صفحه‌ی چت‌روم کامپیوتر انداخت. کسی کاری به او نداشت، درجه‎اش هم «کاربر قدیمی» شده بود.
    با خود فکر کرد که چه بهتر، درجه هرچه بالاتر باشد، مسئولیت سنگین‌تر است و امین آدم مسئولی نبود و به‌جای اینکه با مسائل کنار بیاید، مسائل را کنار می‌گذاشت تا خودشان حل شوند؛ بنابراین حتی از چنین عمل مسخره و ساده‌ای هم کنار کشیده و تبدیل به یک کاربر عادی شده بود. لااقل این بار می‌دانست کسی اگر به سراغش می‎آید و با او صحبت می‌کند، برای خودشیرینی و درجه‌گرفتن نیست.
    سرش را باز روی گوشی‌اش خم کرد که پیامی از جانب ZiziGoloo در تلگرامش رسید. با اخم و تعجب از این نام شگفت، از بازی خارج شد و پیامش را باز کرد.
    «سلام!»
    پیش خود گفت «بیکاریه دیگه.» پاسخ سلام را داد. آمد:
    «اصل می‌دید؟»
    نوشت:
    «امین، 18، شیراز و تو؟»
    از اینکه بخواهد یک نفر را جمع خطاب کند، لااقل در فضای مجازی متنفر بود.
    - زینب، 15، اهواز. خوشوقتم.
    تعارفات را کنار گذاشت و نوشت:
    «کاری داشتی؟»
    اندکی طول کشید.
    «نه کار خاصی»
    پشت‌سرش سریع پیامی دیگر که:
    «ببخشید مزاحم شدم.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین، متعجب نگاهی به پیام‌های عجیب و اسم عجیب‌تر و خنده‎دارترش و عکس پروفایلش که یک تکست غمگین و لوس بود، کرد. به‌هرحال نخواست که بی‌ادبی کند و با این فکر که شاید درست نبوده بگوید «کاری داشتی؟» نوشت:
    «خواهش می‌کنم. کاری داشتی در خدمتم.»
    یک لبخند هم به متنش اضافه کرد که اگر در دل دختر چیزی مانده بود، صاف شود. درحالی‎که در انتظار رسیدن پاسخ بود، همچنان به ترانه‌ی «توقع ندارم» بانی گوش سپرده بود، صفحه‌ی مسدود شده آمد؛ به این مضمون که از جانب زی‌زی‌ گولو بلاک شده بود. تعجبش صدچندان شد. لبش را کج کرد و به این اتفاق عجیب و مسخره التفاتی نکرد.
    به مانیتور نگاهی انداخت، کسی کاری به او نداشت. بازی‎اش را باز کرد و دوباره مشغول مبارزه شد.
    ***
    انگار جای دیگری نبود. شهناز هم مجبور شد روی مبل دونفره بنشیند، همانی که امین یک گوشه‎اش، ساکت و سرد جاگیر شده بود. از یک طرف با هر مرتبه دیدن امین، از خجالت کار چند ماه پیشش آب می‌شد و نمی‌توانست کنارش بنشیند. از طرف دیگر روی آن را نداشت که برود و به یک‌ نفر بگوید بلند شو! سعی کرد آرام بنشیند و حواسش را به پسر ساکت کنارش ندهد.
    شهرزاد از آن‌سوی سالن چشمکی به شیطنت زد و لبخند مرموزی روی لبش جا خوش کرد، یعنی «ایول، موفق باشی!» شهناز اخم کرد.
    برخلاف شهرزاد که دست شیطان را از پشت بسته بود و از دیوار راست بالا می‌رفت، شهناز بی‌نهایت آرام بود. مثلاً خواهر بودند. به‌هیچ‌وجه اهل شیطنت و فضولی نبود و دلش زمانی ‌که امین آرام و با ناامیدی گفته بود «تو که آروم بودی»، «از تو انتظار نداشتم» بسیار سخت شکست.
    بااین‌حال، پس از آن اتفاق، امین به بهانه‌های مختلف از دورهمی‌ها سر باز زده و از اجتماع فامیلی‌شان کناره گرفته بود. شهناز این را به گریبان خود می‌دانست؛ درحالی‎که امین، به طور کامل بی‌توجه به او و احساسش، کم‌کم ذات خود را می‌شناخت و در دست‌وپازدن‎های شناخت خودش و خواسته‌هایش، سردرگم مانده و در این میان، هیچ حوصله‌ی‌ جمع‌های خانوادگی را نداشت و به همین جهت خیلی کمتر حضور می‌یافت.
    شهناز از گوشه‌ی چشم، نگاه به او دوخت. پیراهن آبی‌رنگی بر تن کرده و آستین‌هایش را اندکی بالا زده بود. شلوار کتان مشکی‌رنگی به پا داشت، پای راستش را روی پای چپش انداخته و دست چپش را زیر چانه‌اش به دسته‌ی مبل قائم کرده بود و در سکوت به تصاویر تلویزیون صامت خیره بود. نگاه به ساعت مچی سفید و طلایی دور مچ چپش دوخت. به‌ یاد آورد که این ساعت زیبا را سالیان طولانی‌ست که با خود دارد و از آن استفاده می‌کند. موهای بورش که به طور کامل عادی و بدون حساسیت یا تبعیت از مدل خاصی، مرتب کرده و جوراب‌های سفید تمیزش بدجوری به چشم می‌آمدند.
    با خود فکر کرد که این‌همه مردانه و بزرگ‌بودن، چطور می‌تواند در کالبد پسر جوان 18ساله‎ای جا شود؟ امین تحت هیچ‌عنوان مانند سهیل و دیگر پسردایی‌ها و پسرخاله‌هایش نبود و یک شخصیت جداگانه داشت. حتی آن دورانی که با بچه‌ها گرم می‌گرفت و شوخی می‌کرد، نوعی سنگینی در نگاه‌ها و کلماتش بود که اجازه نمی‌داد از حد معینی تجـاوز کنی.
    امین به پدرش شباهت داشت، چه از نظر ظاهری و چه از نظر اخلاقی، نسخه‌ی کوچک‌شده‌ی دایی عارفش بود. سبزی چشم‌های امین اما پررنگ‌تر و زیباتر بودند.
    گردن امین که به‌سمتش چرخید، شهناز سریع به خودش آمد و نگاه دزدید، صورتش داغ شد.
    امین پیش خود خنده‌ای کرد و دستش را از زیر چانه‌اش برداشت. تمام مدت نگاهی را روی خودش حس می‌کرد و حالا توانسته بود صاحب آن نگاه را پیدا کند. با تبسم گفت:
    - چه خبر شهنازخانم؟ حال و احوالت؟
    از اینکه امین حالش را پرسیده بود، به وجد آمد. امین بود، کم کسی نبود که!
    به‌آرامی گفت:
    - مرسی!
    مکث کرد و سنجید که آیا پرسیدن حال او، نمی‌تواند زشت باشد؟
    - شما خوبید؟
    امین از خطاب جمعش تعجب کرد.
    - الحمدالله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین کند نبود، متوجه شد شهناز از چیزی خجل است که این‌گونه تلگرافی صحبت می‌کند و چه چیزی می‎تواند باشد جز آن سرقت موبایلشان؟ به این فکر کرد که بهتر است کینه‌ها را کنار بگذارند.
    امین که فراموش کرده بود و نمی‌خواست شهناز آرام و مهربان، این‌طور شرم‌زده باشد. مطمئن بود شهناز در آن نقشه درصد ریزی هم قدرت تصمیم‌گیری نداشته و عمده‌ی کار، به عهده‌ی شهرزاد و سهیل بوده.
    دست چپش را متکی به شقیقه‎اش، به دسته‎ی مبل قائم کرد و گفت:
    - اون قضیه تموم شد شهنازجان. بالاخره اون هم یه شوخی بود، من هم اون روز حالم خیلی مساعد نبود و عصبی بودم.
    این بار شهناز، توانست بر خجالتش غلبه کند و سر بالا آورد. امین نگاه به چشم‌های عسلی‌اش دوخت و ادامه داد:
    - حرفای درستی نزدم.
    نگاه دزدید و خندید.
    - و می‌دونم شهرزاد اون‌‌ موقع کلی فحشم داده و گفته که چه بی‌جنبه‌م. به‌هرحال، قبول کن کارتون قشنگ نبود؛ ولی بیا فراموش کنیم. من اصلاً ناراحت نیستم، خب؟
    شهناز انگشتان یخ‌زده‌اش را در مشتش می‌فشرد. مشوش بود و این از نگاه ریزبین امین دور نمی‌ماند.
    - شهناز؟ من رو نگاه کن.
    شهناز باز سر بالا آورد و پیش از اینکه لب‎های امین بجنبند، مضطرب و تند گفت:
    - من شرمنده‎م، اشتباه کردم.
    میان پلک‎های امین فاصله افتاد. «مثلاً می‌خواست خجالتش را از بین ببرد، سکته کرد که.» صمیمانه‌تر خندید و دندان‌هایش را به رخ کشید.
    - فدای یه‌ تار موت، بی‌خیال!
    امین خود ندانست چه کرد؛ ولی دل دخترک رؤیاباف با شنیدن «فدای یه تار موت» از صدای‌ رسای امین و با آن لبخند بی‌قرار شد و به تپش افتاد. ازآن‌‌‌ پس شب‌ها را به تماشای ماه بیدار می‌ماند و گلبرگ گل‌ها را با می‌شودها و نمی‎شودها می‌شمرد.
    آن مهمانی تمام شد. در راه برگشت از خانه‎ی عمویشان در ماشین، پدر امین، پسر را خطاب کرد. امین متعجب از آینه به چشمان مصمم پدرش نگاه کرد. او تک‌تک امواج صدای پدرش را می‌شناخت و می‌دانست این طرز صداکردن با آن «ای» کشیده‌ی اسمش یعنی خبرهای خوبی به گوشش نخواهد رسید؛ بااین‌حال گفت:
    - بله؟
    پدر درحالی‌که محتاطانه رانندگی می‌کرد و مراقب بود، با جدیت و آرامش گفت:
    - موبایلت همراهته؟
    تعجبش صدچندان شد و پاسخ گفت:
    - نه.
    پدر دنده را عوض کرد و امین به این فکر افتاد که این پیراهن قهوه‌ای‌رنگ آستین‌کوتاه و شلوار کرم‌رنگ پدرش، زیادازحد با روکش‌های قهوه‌ای‎رنگ صندلی‌های ماشین هم‌خوانی داشتند. از آینه نگاه عصبی‌ای به امین انداخت و جدی‌تر گفت:
    - پس ما این موبایل رو واسه چی خریدیم؟
    اصلاً مفهوم این ایرادگرفتن ناگهانی، آن هم از جانب پدرش به‌خاطر چنین مسئله‌ی بی‌ارزشی را نمی‎فهمید. درحالی‌که بهت همچنان در صدایش حس می‌شد گفت:
    - خب، کاری باهاش نداشتم و نیاوردمش.
    پدر حرف امین را برید و تن صدایش را بالا بردک
    - به من بگو واسه چی برات موبایل گرفتیم؟
    مادر دست جلو برد و صدای ضبط را کم کرد. پدر درحالی‌که نگاهش به خیابان خلوت بود، با اخم ادامه داد:
    - که فقط بشینی با دختر مردم چت کنی؟
    چشم‎هایش گرد شد. پدر هیچ‌گاه این‌قدر مستقیم به‌ رویش نمی‌آورد، هیچ‌وقت این‌طور با خشونت و عصبانیت و با این لحن تند، به‌ این‌ موضوع اشاره نمی‌کرد.
    نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. درهرصورت امین اگر شیطنتی هم می‎کرد، مربوط به گذشته بود و حال حتی دورترین‌ها هم می‌دانستند که به زاهدیت روی آورده است. بزاق دهانش را قورت داد و با تعجب گفت:
    - خب مگه چی‌ شده؟
    پدر این بار با شدت و فشار بیشتری دنده را جا انداخت و درحالی‎که فرمان را با دست راست گرفته بود و دست چپش قائم به شیشه بود، کلافه به مادر گفت:
    - پسر ما رو باش، تازه میگه چی‌ شده!
    امین آه کشید. این روزها، نفس‌کشیدن هم برایش دشوار بود.
    پدر و مادرش چه انتظاری از او داشتند؟ دیگر چیزی نگفت. پدر اگر واقعاً برایش مهم بود، می‎توانست آرام بگوید. او پسری نبود که لج کند، کار درست را از غلط تشخیص می‎داد و اگر می‎دید که حق با طرف ‌مقابلش است، بدون ‎شک قبول می‎کرد و پدر هم این را خوب می‎دانست. حال اینکه چه‎ چیز موجب شده این‏‌طور عصبانی باشد، خدا می‎داند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    فکر کرد شاید محسن و سهیل دست‎به‌یکی کرده‎اند که وجهه‌اش را جلوی والدینش خراب کنند؛ ولی آخر چرا؟ به‎ چه علت؟ از طرف دیگر، محسن و سهیل تمام‎ وقت در باغ بودند، کی فرصت پیدا کردند مخ پدر را بزنند؟
    از سمت دیگر، پدر خرسند بود از اینکه امین زیاد سمت موبایل و کامپیوتر نمی‎رود و اوقاتش را با کارهای دیگر پر می‎کند. بارها به ‏‌رویش آورده بود که از این تغییر راضیست و حال، شک نداشت بحث‎کردن با پدر، بر سر مسئله‎ای که از آن آگاه نیست، فقط اعصاب خودشان را متشنج می‎کند.
    مادر آرام، پس از چند لحظه گفت:
    - بعد از شام کجا رفتی؟
    امین اضطراب اولیه را نداشت و آرام بود. با مادرش آرام‎تر هم می‎شد.
    - تو باغ قدم می‎زدم.
    پدر آرام اما جدی گفت:
    - چرا هرچی صدات می‎زدیم جواب نمی‏‌دادی؟
    اخم کرد.
    - نشنیدم.
    دید که فک پدر منقبض شد. نیشخند زد، این‎همه بلوا فقط برای نیم ساعت غیبت بود؟
    هوا رو به ‎خنکی شهریور بود و تاریکی فضای ماشین و ترانه‎ی فارسی‎ای که با صدای بی‎جانش، می‎شد روح‌نواز نامیدش. بر خواب و آرامش امین تأکید فراوانی داشتند. پلک‎هایش به‎سمت یکدیگر جذب می‎شدند. فقط صداهایی از پدرش به گوشش می‎رسید و الا حرف‎هایش را نه می‎شنید و نه می‎فهمید. چیزهایی که می‎گفتند «ازاین‎به‎بعد موبایلت را با خودت ببر.»
    سرش را به شیشه‎ی ماشین تکیه داد، کمی سکوت برقرار شد. زبان بر لب‎های خشکش کشید و گفت:
    - بابا؟
    پشت چراغ‎قرمز متوقف شدند و پدر آرام پاسخ داد. امین نفس عمیقی کشید که کسالت را از تنش بیرون کند و گفت:
    - نرگس نمی‎خریم؟
    مادر با تعجب از صندلی جلو گردن چرخاند.
    - نرگس؟ واسه چی؟
    نوجوانی با پیراهن آستین‎کوتاه کرم‎رنگ و لنگ قرمزی که به دست داشت نزدیک ماشین شد و خواست شیشه را پاک کند که پدر نهی‌اش کرد. دل امین سوخت و به ‎دروغ گفت:
    - همین‌جوری، گل خوبیه.
    چراغ‎راهنمایی، سبز را نشان داد. پدر درحالی‎که منتظر بود ماشین های جلویی‏‌اش حرکت کنند، گفت:
    - فصل نرگس زمستونه بابا، الان نیست.
    دیگر هیچ نگفت. مادر از پیشنهاد امین استقبال کرد.
    - ولی راست میگه‎ها، بریم گل‌فروشی چندتا رز و لاله بگیریم، خیلی‎وقته گل نخریدیم.
    امین طبق عادت جدیدش، دستش را زیر چانه‌اش قائم کرد و اندیشید «هیچ گلی نرگس نمیشه، بیهوده تلاش نکن مادر. هیچ گلی، نرگس نمیشه.»
    ***
    وسط محوطه‎ی وسیع دانشگاه ایستاد و به ساختمان اصلی نگاه دوخت. هیچ‎گاه فکر نمی‎کرد چنین روزی برسد و او بخواهد مثل کارکترهای احساساتی فیلم‎ها روبه‎روی تندیس قشنگش بایستد و نفس عمیق بکشد و بعدش هم یک کمدی جالب پیش بیاید.
    سرش را با افسوس تکان داد و نگاه گرفت. فکر کرد ترم ‎بالایی‎ها حتماً حق دارند که این‎قدر ترم اولی، ترم اولی می‎کنند؛ خیلی آدم‏‌های ضایع و ندیدبدیدی هستند.
    چندمرتبه برای تحویل مدارک به آموزش و اینجا و آنجای دانشگاه سر زد. در قسمت حسابداری، بین یک دختر زیبا و چشم درشت و کارمند آن قسمت یک جنجال حسابی شد. با خود فکر کرد که چقدر آن دختر پررو بوده است. کوتاه نمی‎‎آمد و هرچه آن کارمند می‌گفت، چهارتا هم رویش می‎گذاشت و توی صورتش می‎کوبید. بیچاره آن کارمند که روزی با هزارتا از این تازه‎به‎دوران‌رسیده‎ها سروکار دارد.
    روی نیمکت سبزرنگی که روبه‎روی دانشکده‎ی مهندسی‎اش قرار داشت و از هفته‎ی آتی، کلاس‎هایش شروع می‎شد. کیف دو سال ‎پیش مشکی‎اش را کنار خود قرار داد و همان‎طور ساکت و بی‎حرکت به رفت‎وآمدهای جوانان نگاه دوخت.
    در تمام آن دو سالی که در انتظار نرگس، روی صندلی ایستگاه می‎نشست، به او یاد داده بود که بتواند چند دقیقه هم که شده آرام بماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    تکیه داد و کمرش را به پشتی نیمکت آهنی چسباند، سرد بود. دست‎به‌سـینه نشست و خمیازه‎ی کوتاهی کشید.
    خیلی افسوس خورد که نرگس دیگر نیست. آرزو کرد که کاش هم‎دانشگاهی هم بودند، آن‎گاه در طول کلاس‎های مشترکشان، هی ریزریز نگاهش می‎کرد و از روی جزوه‎هایش می‌نوشت و با سمند پدرش به او تعارف می‎زد که به منزلشان برساندش و بعد هم آدرس خانه‎شان را می‎گرفت و پس از گرفتن لیسانسش و پیداکردن یک شغل درست‌وحسابی، با پدر و مادرش به خواستگاری‎اش می‎رفت.
    لبخند زد. چه آرزوهای محالی بودند! به افکارش اجازه‌ی پیشروی داد. بعد مثلاً خانواده‎اش قبول می‎کردند و... دیگر نمی‎توانست پیش‌بینی کند.
    بعد خب، شاید نرگس هم عاشق او می‌شد. یعنی نبود؟ دو سال تمام، هرروز ظهر روی صندلی مخصوصش می‎نشست و مراقب می‎ماند که کسی روی صندلی نرگس و صندلی مقدس ننشیند. این‎ها کم نبودند؟
    تصویر چادر نرگس به ذهنش زد، خانواده‎ی نرگس مذهبی بودند. نکند گیر بدهند که چرا امین سربازی نرفته است؟ با خود فکر کرد که برای تحصیل سربازی را دور زد و دنبال بی‎شعوربازی‎های 20 ‎سالگی نبود.
    یا مثلاً ایراد بگیرند که چرا پایبند به اصول دینی نیستند؟ تصور کرد مثلاً پدر نرگس بخواهد با امین خصوصی صحبت کند. خب بدون‌ شک در مسجد که این کار را نمی‎کرد و در کافه‌تریا هم ابداً؛ مثلاً در یک پارک می‌نشستند و خب پدر نرگس از او که تعداد الف‎های جزء 25 یا شمار عناوین پیغمبران را نمی‎پرسید و اگر می‎خواست بپرسد هم، امین می‌رفت همه را از بر می‌کرد؛ چون نرگس ارزشش را داشت. مثلاً پدر نرگس بگوید «من دخترم رو تو پر قو بزرگ کردم، مبادا که اذیتش کنی!»
    و امین پنداشت که مگر می‎شود گل نرگس را آزار داد؟ و پنداشت که کدام بی‎وجودی با نرگس می‎تواند چنین کاری بکند؟ و باز فکر کرد که کاش هیچ‎گاه آن بی‎وجود، خودش نباشد.
    و زمانی‌ که لرز به تنش نشست، متوجه شد مدتی طولانی می‎شود که روی نیمکت، پای روی پا انداخته و یک دستش را زیر چانه قائم کرده و در رؤیاهایش سیر می‎کند. از کی رؤیاباف شده بود؟ خودش هم نمی‎دانست.
    به‌سمت راستش چرخید که کیفش را بردارد که با دختری مواجه شد. اصلاً متوجه نشده بود که چه زمانی روی نیمکت نشسته است. کمی تعجب کرد و اندیشید که در تهران، رسم است کنار یک غریبه بنشینند؟ دیروز عصر هم که از بیکاری به خیابان و پارک زده بود و روی نیمکتی، مقابل وسایل‎بازی نشسته بود، پیرزنی بدون هیچ حرفی کنارش نشست.
    باز خمیازه‎ی کوتاهی کشید و کیفش را بر شانه‎اش آویخت. از روبه‎روی دختر لاغراندام سر در موبایلِ کنارش گذشت و از دانشکده و محوطه‎ی دانشگاه خارج شد.
    پایتخت هم برای خودش عالم دیگری بود. هرکس که تهران می‎رفت و بازمی‎گشت، در وصفش می‏‌گفت «خیلی شلوغه، کیپ ‌تا کیپ آدم و ماشینه و نمی‎تونی تکون بخوری.»
    و امین هم هر بار به این حجم سنگین مبالغه در دلش پوزخند می‎زد و نمی‎توانست در تصوراتش چنین چیزی را مجسم کند؛ اما هم‎اکنون که خودش یک محصل و یک شهرستانی در این شهر خیلی‎خیلی ‎بزرگ و خیلی‎خیلی ‎شلوغ محسوب می‎شد، کاملاً حرف‎های مسافران تهران-شیراز را درک می‏‌کرد و حتی فکر می‎کرد که کم هم گفته‎اند.
    شیراز هم شهر شلوغی به نسبت شهرهای دیگر به حساب می‎آمد؛ اما به اندازه‎ی تهران نبود، آن هم هیچ‌جا نه و تهران؛ در مقایسه با آستارا که دو ماه ابتدای تابستان را آنجا سیر کرده ‎بودند، آستارایی که مأمن سکوت بود و آرامش.
    به ماشین که خیلی دور پارک کرده بود، رسید. پدرش بالاخره توانست ماشین موردعلاقه‌اش، داستر رؤیاهایش را بخرد و سمند را هم سمت امین حواله دهد.
    نگاه به ساعت ‌دیجیتالی ماشین کرد، 12:35دقیقه‌ی بعدازظهر بود و این یعنی یک معضل جدید. یعنی نمی‎دانست چگونه روزهای تهران را بگذراند، حال آنکه شب‌هایش اصلاً نمی‎گذشتند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    «من خیلی آدم پرخوری بودم و از طرف دیگه اصلاً ورزش نمی‎کردم. نه پیاده‎روی و نه دوچرخه‎سواری و... حتی از این اتاق تا اون اتاق توی خونه‎م هم به‎زور طی می‎کردم. تا اینکه دو ماه مونده به عروسی خواهرزاده‎م، وقتی دیدم هیچ لباسی رو تنم نمی‎شینه و خیلی بدریخت شدم، فهمیدم اوضاع جدی‎تر از این حرف‌هاست. از طریق مجله با دکتر فروزان آشنا شدم و مشکلم رو بهشون گفتم.
    باورتون نمیشه! با برنامه‎ی رژیم‎غذایی‎ای که آقای دکتر داد، من در عرض سه ‌ماه، چهارده ‎کیلو کم کردم و حالا دیگه با خیال ‎راحت می‎تونم هر لباسی رو بپوشم.
    برای سفارش محصولات لاغری دکتر فروزان عدد یک را به 340089 ارسال کنید.»
    لبش را کج کرد. با خود گفت «حتماً کسی که هیچ لباسی تو تنش نمی‌رفته با کم‌شدن چهارده‌ کیلو باربی میشه.» و زیر لب گفت:
    - زرشک!
    مجله‌ی تبلیغاتی و مسخره را روی عسلی انداخت و خمیازه‎ای کشید. موبایلش را از کنار مجله برداشت و اتصالش را برقرار کرد. توی منچرز رفت و یک دست بازی کرد و باخت؛ به ‌همان ‌سادگی. فقط نفهمید مهره‎ی N.i.m.a دقیقاً چه مرگش بود که در طول بازی هی آبی ‌آبی می‌کرد.
    توی تلگرام و در چت ZiziGoloo که مدتی بود باز پیدایش شده ‌بود و تقریباً دوست شده ‎بودند، نوشت:
    «سلام زشتوک!»
    آفلاین بود. خارج شد. احسان طبق ‌معمولِ همیشه آنلاین بود. نمی‌فهمید این تلگرام چه جذابیتی دارد که این احسان بی‌جنبه تا این اندازه شیفته‌اش بود؟ اتصال را خاموش کرد و موبایل را کنار خود پرت کرد. خمیازه‌ای کشید و نگاه به ساعت ‌دیواری سفید دوخت. تازه چهار بعدازظهر بود.
    با دیدن ساعت دلش می‌خواست یک دل سیر گریه کند. انگار در این شهر کلاً زمان این‌جوری می‎چرخید. اصلاً ساعت‌هایشان خراب بود و عقربه‌هایشان زنگ‌زده‌اند و به‌زور حرکت می‌کنند. یک انسان هم دوستی نداشت که با او بخواهد بیرون برود و وقت بگذراند.
    به ذهنش آمد چطور است که با یک دختر تهرانی دوست بشود؟ سریع فکرش را پس زد. یک پیش‌فرض مسخره که از قدیم توی مغزش مانده ‎بود. از کثافت‌بودن خودش حالش به هم خورد و با کلافگی خود را روی مبل پرت کرد و اندیشید خانه‌ی بدون تلویزیون چقدر می‎تواند خسته‌کننده و ملال‌آور باشد.
    دست خودش نبود. در خانه‌ی خودشان همیشه صدای هواکش بلند بود و صدای تق‌وتوق از آشپزخانه به گوش می‌رسید. حتی اگر مادرش دو دقیقه می‌خواست آشپزخانه را ترک کند، صدای بازی‌اش با موبایلش به گوش می‌رسید و از طرف دیگر، پدرش صدای تلویزیون را هنگام پخش برنامه‌ی موردعلاقه‌اش که خبر 19 بود، خیلی بلند می‌کرد. بعد که برنامه تمام می‌شد و پیام بازرگانی می‎آمد، تلویزیون جیغ می‎کشید. اختلاف ولوم برنامه‌ها و پیام بازرگانی‌ها کاملاً محسوس بود و همیشه بلااستثنا پدر در این‎ مواقع کنترل را گم می‌کرد.
    حالا باید یک ساعت جیغ‎جیغ‌های زن توی تبلیغ‌ها را که می‎گوید «فکر نکن، پودرتو عوض کن!» تحمل می‌کردند تا کنترل پیدا می‌شد. آن هم کی؟ موقعی‌ای که دوباره برنامه از سر گرفته می‌شود. خب، باید حق داد به این پسر لوس (مامانم اینا) که یک شب را هم دور از خانه نخوابیده، این‎طور کلافه باشد.
    واحد آپارتمانی 60 متری‎اش مثلاً مبله بود؛ اما چندتا چیز اساسی نداشت؛ مثل تلویزیون یا تخت و...؛ ولی مبل را که یک وسیله‏‌ی کاملاً غیرضروری بود داشت یا ظرف‌شویی که دیگر خیلی غیرضروری به حساب می‌آمد.
    باز خمیازه کشید که موبایلش زنگ خورد. با هیجان آن را از گوشه‎ی مبل آبی فیروزه‌ای نرمش بیرون کشید و نگاه به اسمش کرد «کیان». نمی‌خواست جوابش را بدهد، قبل از امتحانات ‌نهایی دعوای بدی کرده‎ بودند و حالا هفت-هشت ماهی می‌شد که از یکدیگر کاملاً بریده‌ بودند. کیان که فقط گفته بود «تمام.»
    نیشخند زد. دلش یک آدم می‌خواست که با او حرف بزند، حتی اگر دعوا و فحش و توهین باشد. این شهر خیلی خفقان بود.
    تماس را وصل کرد و موبایل را روی گوشش قرار داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا