کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
درحال درست کردن شام بودم که زنگ آپارتمان به‌صدا در آمد. از آشپزخانه صدا زدم:
- مهرداد مامان در رو باز کن.
چند لحظه بعد مهرداد صدا زد:
- دایی علیه!
با‌ تعجب دستانم را شستم و به‌سمت نشیمن رفتم. در این یک‌ سال از زندگی بریده بود و خود را در خانه حبس کرده بود. هیچ‌جا نمی‌رفت. حتی خانه‌ی ما...
با دیدنش بیشتر تعجب کردم. خبری از ریش‌های بلند و نامنظمش نبود. به جای آن ته‌ریشی روی صورتش خودنمایی می‌کرد و پیراهنش را هم از مشکی مطلق به سورمه‌ای تغییر داده بود. چشمه‌ی اشکم جوشید؛ اما با لبخند به‌سمتش رفتم و محکم در آغوشش گرفتم. او هم یکی از دستانش را پشت کمرم و چانه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت.
- الهی قربونت برم داداشم.
- خدانکنه.
صورتش را بوسیدم و از او جدا شدم. سرم پر از سوال بود.
نگاهی به مهرداد که مات نگاهمان می‌کرد انداختم.
- برو سر درست مامان.
با بسته‌شدن در اتاقِ‌مهرداد، سینی چای به‌ دست، کنار علی نشستم.
- علی چقدر خوش‌حالم کردی که به خونه‌مون اومدی.
چای را تعارف کردم.
- ثریا؟
-ثریا قربونت بره. جونم؟
- میشه کلید آپارتمانت رو بهم بدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
- کلید آپارتمان رو می‌خوای چی‌کار؟
- تصمیم گرفتم یه تغییراتی تو زندگیم بدم.
از ته‌دل لبخندی زدم.
- خیلی هم خوب. خداروشکر.
قطره اشکی از چشمش چکید.
- مرا رفته... مرا مرده...
حرفش را قطع کردم.
- پس حالا که تصمیم گرفتی تو زندگیت تغییر بدی. یه‌کم هم خودت رو تغییر بده.
- نمی‌تونم ثریا. دلی که بمیره هیچ‌وقت زنده نمیشه. ساره روح منو با خودش بـرده.
چه می‌گفتم؟ در این یک‌ سال و چند‌ ماه با مرده‌ی‌ متحرک فرقی نداشت. یک‌شبه نمی‌شد او را به زندگی امیدوار کرد. همین‌که خودش قدم اول را برداشته، کار بزرگی بود. به‌مرورزمان همه‌چیز درست می‌شد، مثل قبل نمی‌شد؛ اما همین‌طور هم نمی‌ماند. دستش را در دست گرفتم.
- داداشم رو من حساب کن. تا هر جای دنیا بخوای بری، هر کاری بخوای بکنی، خودم پا‌به‌پات هستم.
عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و با آستین، اشک‌هایش را پاک کرد.
- می‌خوام برم یه مدت آپارتمان تو زندگی کنم. می‌خوام سرکارم برگردم.
چون رو‌به‌روی خانه‌ی مادر و پدرم بود و مطمئن بودم آن‌ها هوایش را دارند پس موافقت کردم.
تنها پرسیدم:
- چی شد نظرت عوض شد؟ همه‌ی این حرفا رو هزاربار همه بهت گفتیم؛ ولی تو قبول نکردی.
به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.
- بعد از یک‌ سال و چند ماه ساره اومد به خوابم. دارم به خواسته‌ی اون عمل می‌کنم.
علی را به‌زور برای شام نگه داشتم و از تصمیماتش برای محمدطاها گفتم. محمدطاها هم شوکه شده بود؛ اما حسابی او را تشویق کرد. تا وقتی‌که وارد اتاقک آسانسور شود با لبخند بدرقه‌اش کردم و خدا را هزاران‌بار شاکر بودم. خانواده‌ام دوباره داشت پا می‌گرفت.

***
پایان
جلد دوم رمان به نام «پیله‌بسته»
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


نگاهتون پرمهر و گرم، زندگیتون زیبا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ممنون از نگاه زیباتون که به نوشته های من دوختید
    خوشحال میشم نظرتون راجب رمان رو بدونم
    اگ نقطه ضعفی داشت، جایی خوشتون نیومد یا... خوشحال میشم بهم عیب کارمو بگید تا حتما اصلاحش کنم
    زندگیتون زیبا... پایدار باشید♥
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    145495
     

    سميه ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/04
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    82
    امتیاز
    71

    negah

    موسس سایت
    عضو کادر مدیریت
    مدیریت کل
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    3,346
    امتیاز
    551
    محل سکونت
    همسایه ی خلیج فارس
    با تشکر از نویسنده
    رمان جهت دانلود در سایت قرار گرفت


    1. Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا