کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
- ای بابا! من خوبم، لازم نیست مدام توی اتاق باشم. بهتره روی همین مبل بشینیم تا با هم‌فکری هم یه نقشه‌ای بکشیم که ما رو از شر روهان خلاص کنه.
تا من و آشوب دهن باز کردیم که اعتراض کنیم، اخم‌هاش رو توی هم کشید و صحبت کرد:
- دیگه حرف نباشه، ذره‌ای تعلل دیگه جایز نیست. منم قرار نیست کار خاصی انجام بدم که برام خطرناک باشه، فقط قراره بشینم و فکر کنم. اون نامرد چیزی رو خواسته که متعلق به منه، فقط من!
دیدم آشوب خوشحال نگاهش کرد و یه خنده‌ی عجیب روی ل*بش اومد. با تعجب به آشوب نگاه کردم و سوالم رو به ز*ب*ون آوردم:
- چرا می‌خندی آشوب؟ وا این که خنده نداره، خب راست می‌گـه دیگه. اون‌ها جونش رو خواستن که مال خودشه.
آشوب بهم نگاه کرد و خواست جوابم رو بده که هایکا نداشت.
- منظور هایکا...
- آشوب من مسکن لازم دارم، اگه می‌شه یکی برام بیار.
آشوب بدون این که چیزی بگه به سمت آشپزخونه رفت و با مسکن و یه لیوان آب برگشت و به هایکا داد.
هایکا قرص رو توی دهنش گذاشت و یه نفس آب رو سرکشید. بعد مستقیم به سمت مبل رفت و روش نشست و خیلی ریلکس بهمون نگاه کرد.
با تعجب بهش نگاه کردم و بعد نگاهم رو توی صورت آشوب چرخوندم. آشوب که متوجه نگاهم شد، بهم گفت:
- بیا آیسل، مثل این که این آقا هایکای ما از همه آماده‌تره. یه جورایی راست هم میگه، هر چی زودتر از دست روهان راحت بشی بهتره. اون وقت دیگه می‌تونی خیلی راحت زندگی آرومی رو شروع کنی.
که هایکا بین حرفش پرید:
- زندگی آرومی رو در کنار ما شروع کنی. الکی فکر رفتن از کنار ما رو توی ذهنت پرورش نده.
با شوک بهش نگاه کردم. به آشوب نگاه نکردم؛ ولی حتما اون هم متعجب شده دیگه! همین‌جور خیره خیره نگاهش کردم که به حرف اومد.
- چیه، چرا تعجب کردی؟ من گفتم عاشقت نمی‌شم؛ ولی یادم نمیاد گفته باشم که می‌تونی عشق یکی دیگه باشی. از بین می‌برم بدنی رو که فرمان دهنده‌ش، فکر تو رو توی خودش پرورش بده. آیسل تو محکومی، محکوم به دنیای من! امیدوارم که دیگه فهمیده باشی قراره تا آخر عمرت تویِ محدوده ی نگاه من باشی.
مغزم هیچ فرمانی جز ایستاده و پلک نزدن بهم نمی‌داد. نگاهم رو به سمت آشوب چرخوندم و با حیرت بهش نگاه کردم. بهم نگاه کرد و شونه‌ش رو با بی‌خیالی بالا انداخت. به سمت هایکا رفت و کنارش نشست. بالاخره مغزم به خودش اومد و به پاهام آلارم داد. آروم به سمت مبل رو به روی هایکا رفتم و روش نشستم و بهش نگاه کردم. هایکا به آشوب نگاه کرد؛ اما من رو خطاب قرار داد.
- اشکال نداره، این مقدار از تعجب عادیه؛ اما این چند روزی که اینجاییم این‌قدر با خودت این رو تکرار کن که دیگه تعجب نکنی و بدونی که باید کجا باشی.
و بعد با آشوب شروع به صحبت و کشیدن نقشه کرد. به محض این که صحبت‌شون تمام شد، خطاب به آشوب گفتم:
- آشوب می‌گم، می‌شه بگی سرویس بهداشتی کجاست؟
- توی هر اتاقی که بری یه سرویس بهداشتی هست.
بلند شدم و ازش تشکر کردم. با نگاه به پله ها آهی از اعماق سینم دراومد. انگار خونه‌ی پله‌دار توی طالع من نقش اساسی داره که هر خونه‌ای که می‌رم پله‌های زیادی داره.
در این خونه هم مثل همون ویلا از طیف‌های کرمی و قهوه‌ای استفاده شده بود، حتی پله‌ها هم مثل همون خونه پارکت قهوه‌ای با میله‌های طلایی داشت. شروع به بالا رفتن از پله‌ها کردم. ک*م*ر دردم تازه داشت خودش رو نشون می‌داد و به زور از پله‌ها بالا می‌رفتم. تا بالا رسیدم نگاهی به چند تا در که اون‌جا بود انداختم. یه در وسط بود که با بقیه فرق داشت. کنجکاو شدم که توش چیه، پس به سمتش رفتم و درش رو باز کردم. تا نگاهم به داخلش افتاد هیجان‌زده شدم. کل دیوار پر از عکس‌های هایکا بود که در کنار زن و مردی احتمالاً پدر و مادرش بودن ایستاده بود. یه چیز توی این تصاویر واحد بود، اون هم خنده‌ی شادمانه‌ی روی ل*ب‌های هایکا بود.
به سمت بزرگ‌ترین عکس رفتم و پارچه‌ی روش رو کشیدم. عکس بزرگی از پدر و مادر هایکا بود. خیلی زیبا بودن، جوری که نگاهم محو اون‌ها شد. با صدای هایکا از جا پریدم؛ ولی نگاهم رو از روی عکس برنداشتم.
- می‌بینیشون؟ این‌ها دنیای من بودن.
سرم رو پایین انداختم.
- متاسفم که بدون اجازه توی این اتاق اومدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    - اشکال نداره. تو حالا دنیای من رو می‌شناسی و نیاز به پنهان‌کاری نیست. حالا که این‌جا توی زندگی من هستی باید با منِ واقعی آشنا شی، منی که سال‌هاست مرده. مردن که نه، کشتنش. شاید اگه طمع پول‌مون رو می‌کردن می‌بخشیدمشون؛ اما اون‌ها طمع مادرم رو کردن، طمع جون پدرم رو کردن، طمع شرافت من رو کردن که به هیچ کدومش نرسیدن، جز جون پدرم که خودش رو قربانی کرد که برای من و مادرم زمان بخره. می‌دونی آیسل، می‌گن عاشق‌های واقعی هیچ وقت از هم جدا نمی‌شن. به خاطر همین مادرم مرگ رو به ذلت ب*دن خودش ترجیح داد، که خواست از شرافت پسرش دفاع کنه. کی از اون دفاع کرد؟ در نهایت مرد، که لحظه‌ی آخر بعد از رفتن اون آشغال‌ها بهم لبخند بزنه و بهم بگه که همه چی درست می‌شه؛ ولی هیچ وقت نشد. هیچ شبی برای من آرامش نداشت، هیچ تولدی برام ل*ذت نداشت.
    اشک توی چشم‌هاش رو که دیدم، منم اشک توی چشم‌هام جمع شد و بهش نگاه کردم. با دیدن نگاه اشک‌آلودم سریع من رو توی آغوشش کشید و م*حکم فشارم داد. سرش رو توی گر*دنم فرو کرد و با حس خیسی فهمیدم که داره خودش رو تخلیه می‌کنه. زانو زدیم؛ اما رهام نکرد. آروم بود، روی موهاش رو آروم نوازش کردم. با صدای تقه‌ی آرومی که شنیدم سریع برگشتم. آشوب توی پادری ایستاده بود و با چشم‌های خیس نگاه‌مون می‌کرد. به طرفم اومد و دستی روی سر هایکا کشید و خطاب قرارم داد:
    - مثل این که مسکن‌ها عمل کرده. همیشه براش بودن توی این ویلا سخت بوده و هر وقت پاش توی این اتاق باز می‌شد تا چند روز به اتاقش پناه می‌برد و توی خودش غرق می‌شد. به خاطر همین نمی‌خواستم دیگه به این ویلا بیاد؛ اما آیسل این اولین باره که می‌بینم هایکا دردهاش رو با یکی به اشتراک می‌ذاره و توی آغوشش آرامش می‌گیره. انگار اون‌قدر قوی بوده که دیگه خسته شده و حالا دلش کمی نرمش خواسته که اون لطافت رو با نفس‌های تو پیدا کرده. به پوسته‌ی سختش نگاه نکن، اون از درون خرد شده. هنوز بعد از پونزده سال بعضی شب‌ها با فریاد از خواب می‌پره و منم برادرانه بغلش می‌کنم تا آروم شه. اون هنوز توی همون دوران گیر کرده و نمی‌دونه چطور خودش رو نجات بده. راه چاره‌ش رو کشتن اون چهار نفر دیده. ای کاش آیسل، فقط ای کاش بتونی اون رو از طوفان گذشته‌ای که توش گیر کرده و هر روز اون رو به یه سمت از غم‌ها و کینه‌ها پرتاب می‌کنه، نجات بدی. حالا بلند شو تا اون رو توی یه اتاق دیگه ببریم، تا منم در این اتاق رو قفل کنم که گذرش دیگه به اتاق نیوفته.
    همراه هم بلند شدیم و هایکا رو به سمت اتاقش بردیم و آروم روی تخت خوابوندیم. دیدم آشوب داره ریزریز می‌خنده، با تعجب بهش گفتم:
    - چته آشوب چرا می‌خندی؟
    - حالا بریم بیرون تا بهت بگم.
    بعد از تنظیم کردن پتو روی هایکا از اتاق بیرون اومدیم و آشوب شروع به صحبت کرد.
    - چه مقتدر شده! اون‍جوری که با تحکم بهت گفت تو متعلق به منی، من جای تو ترسیدم. حالا هم بلند شه ببینه دوباره تو تخته من رو به تیر می‌کشه.
    منم آروم باهاش شروع به خنده کردم و راهم رو به سمت یه اتاق دیگه کج کردم.
    - کجا می‌ری آیسل؟
    هوف بلندی کشیدم و رو بهش گفتم:
    - می‌خوام برم دستشویی، می‌دونی چند ساعته که رنگش رو ندیدم؟ آدم بالاخره تا یه حدی تحمل می‌کنه.
    قهقهه زد و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفت گفت:
    - باشه بابا برو، اگه خواستی هم یه استراحتی به خودت بده.
    و توی پیج و تاب پله‌ها گم شد. منم در یه اتاق دیگه رو باز کردم و داخل رفتم.
    آبی به صورتم زدم و از آینه به چشم‌های سیاه معصومم خیره شدم. در اعماق چشم‌هام غم مثل سیل روونه بود و بی‌رحمانه طنازی می‌کرد. نمی‌دونم چه چیزی تا این‌جا من رو روی پا نگه داشته بود و باعث شده بود که از پا نیوفتم؛ ولی حالا توی جاده‌ی زندگیم آشوب و هایکا با لبخند انتظارم رو می‌کشیدن تا من رو به سمت خوشبختی راهنمایی کنن.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    لبخند زدم و با ذوق به حرف‌های هایکا فکر کردم که چطور من رو توی دنیاش محکوم به حبس می‌کرد. عجیب عاشقانه و خالصانه این حکم رو دوست داشتم. از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و به تخت سفید-یاسی داخل اتاق نگاه کردم و توی دلم گفتم:
    - دیگه خواب بسه، بهتره برم پیش آشوب و هم یه غذایی، چیزی درست کنم که از گشنگی نَمیریم.
    از اتاق بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. با حس بویِ سوختگی و دود، وحشیانه دویدم و با جیغ شروع به صحبت کردم:
    - آتیش، آشپزخونه آتیش گرفته!
    سریع کپسول رو برداشتم و داخل آشپزخونه شدم که پر از دود شده بود. چشم می‌گردوندم که منبع آتیش رو پیدا کنم و در همین حین هم به سمت پنجره رفتم و با سرفه بازش کردم. انگار منبعش گ*از بود، پس کپسول رو باز کردم و به سمت گ*از گرفتم و صدای داد آشوب رو شنیدم:
    - ای بابا آیسل بگیرش اون ور! منم، داشتم غذا درست می‌کردم خیر سرم.
    سریع کپسول رو بستم و به چهره‌ی آشوب که با رفتن دود مشخص شده بود نگاه کردم. صورتش سیاه و هیکلش پر از مواد کپسول شده بود. با دیدن این صح*نه‌ی اعجاب‌انگیز، با صدای بلند شروع به خنده کردم و آشوب هم پشت بند من به خنده افتاد. نگاهی به بشقاب کردم و یه نگاهی هم به آشوب انداختم که سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. گلوم رو صاف کردم و بهش گفتم:
    - اهم اهم، والا داداش این رو بخوریم و بخوابیم، فردا چشم‌مون رو توی دنیای مردگان باز می‌کنیم و می‌بینیم که مردگان محترم دارن برای اعضای جدید که ما باشیم، دست تکون می‌دن.
    هوف کلافه‌ای کشید.
    - هوف، خیر سرم می‌خواستم بهت استراحت بدم و خودم یه چیزی درست کنم؛ ولی خوب این‌طوری شد که می‌بینی.
    نگاه مهربونی بهش انداختم و لبخند زدم. به فکر من بوده! به سمت گ*از حرکت کردم و خطاب قرارش دادم:
    - اشکال نداره بالاخره تو هم یاد می‌گیری. بهتره تا هایکا بیدار نشده یه چیزی دست و پا کنم که بخوره وگرنه از گشنگی تلف می‌شه.
    و یهو یاد یه چیزی افتادم و شروع به خنده کردم. با دیدن نگاه کنجکاو آشوب براش توضیح دادم.
    - می‌ترسم دوباره بهمون حمله کنن.
    تعجب کرد.
    - فکر نمی‌کنم؛ چون هیچ کس از این ویلای هایکا خبر نداره.
    فهمیدم که منظورم رو اشتباه فهمیده، پس حرفم رو ادامه دادم.
    - اشتباه منظورم رو فهمیدی. آخه می‌دونی، انگار این دو روزه غذاهای من نفرین شدن؛ چون تا یه چیز خوشمزه‌ای درست می‌کنم هـ*ـوس حمله کردن به سرشون می‌زنه و غذایی که روش کلی زحمت کشیدم رو به باد هوا می‌دن.
    ریز ریز خندید و گفت:
    - بی شوخی آیسل، امشب نمی‌خواد غذا درست کنی، از بیرون سفارش می‌دم.
    - آخه...
    بین حرفم پرید.
    -آخه بی آخه، هر چی برادر بزرگت می‌گـه گوش کن!
    و بدون اینکه بهم فرصت صحبت بده از آشپزخونه بیرون رفت. به طرف میز نهارخوری رفتم و روی صندلی نشستم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که آشوب با سه تا پلاستیک توی دستش برگشت، سوالی نگاش کردم که متوجه نگاهم شد.
    - غذاست. واقعا سرویس به این محشری ندیده بودم، تا سفارش دادم سر ربع ساعت رسید. واقعا سرویس ویژه به این‌ها می‌گن.
    بلند شدم و در حالی که از کنار آشوب رد می‌شدم خطاب قرارش دادم:
    - پس من برم هایکا رو بیدار کنم. تو هم اگه زحمتی نیست توی بشقاب بریزشون تا من بیام.
    - باشه پس زود بیاید تا غذا سرد نشده.
    از آشپزخونه بیرون زدم و به سمت اتاق هایکا رفتم، پروسه‌ی طولانیِ پله‌ها رو طی کردم و بالاخره رسیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    یواش در اتاقش رو باز کردم و به صورتِ پر از خوابش خیره شدم. اصلا دلم نمی‌اومد بیدارش کنم؛ ولی مجبور بودم، وگرنه از گشنگی یه بلایی سرش میاد. اون الان تو شرایط سختیه و نیاز مبرمی به غذا و تقویت شدن داره. پس دستم رو دراز کردم و روی شونه‌ش گذاشتم و آروم تکونش دادم و صداش زدم.
    - هایکا! هایکا! بیدار شو باید غذا بخوری.
    آروم چشم‌هاش رو باز کرد و با چشم‌های خمـار بهم نگاه کرد، فکر کنم دو دقیقه گذشت و همچنان بهم خیره بود تا در نهایت به حرف اومد:
    - پس بالاخره اون آشوب خیره‌سر موفق شد و دوباره توی تخت گذاشتم، واقعا که!
    بین حرفش پریدم و شروع به صحبت کردم:
    - آ، آ، حق گیر دادن به آشوب رو نداری! من باهاش موافقم که تو باید استراحت کنی. هایکا اصلا می‌فهمی الان تو چه شرایطی هستی؟ تو تیر خوردی و به زور مسکن هنوز روی پایی. آخه مگه یه ب*دن چقدر می‌تونه تحمل کنه؟ بالاخره اگه زیاد بهش فشار بیاری خدایی نکرده یه بلایی سرت میاد.
    خواست صحبت کنه که بهش اجازه ندادم و در حینی که دستش رو می‌گرفتم، ایستادم.
    - دیگه حرف نشنوم، حالا زود بلند شو تا غذا سرد نشده.
    و آروم دستش رو کشیدم. زمزمه‌ش رو شنیدم.
    - چه عصبانی!
    دستش رو دور ک*م*رم انداختم و جوابش رو دادم.
    - بله که عصبانیم! هایکا زندگی چیز بی‌ارزشی نیست، هرچقدر هم که سرسخت باشی، بازم حق نداری روی زندگیت ق*مار کنی، فهمیدی؟ سر زندگیت حق نداری ریسک کنی.
    به ک*م*رم چ*ن*گ زد و من رو به سمت خودش کشید و سرش رو به گر*دنم نزدیک کرد. با لحن شیطونی توی گر*دنم بلند زمزمه کرد.
    - می‌دونی که من خودم رو مرد می‌دونم و هیچ وقت شکست نمی‌خورم، پس شاید دلم بخواد برای اولین بار توی زندگیم ریسک کنم و این کوچولوی معصوم عصبانی رو توی بغلم برای همیشه داشته باشم.
    و بعد سرش رو بلند کرد و شیطون توی چشمام زل زد. یعنی داشتم از شدت خجالت تشنج می‌کردم، پس آسون‌ترین راه رو انتخاب کردم و خودم رو به کوچه‌ی علی چپ زدم.
    - ای وای، صدای آشوب رو می‌شنوی که داره صدامون می‌کنه؟ بهتره بریم تا غذا سرد نشده.
    چنان ناشیانه خودم رو به اون راه زدم که مرحوم علی چپ اگه الان بود کف می‌کرد از این استعدادم. بهش اجازه‌ی صحبت ندادم و کشیدمش تا همراهم از این اتاق بیرون بریم، وگرنه کار به جاهای باریک می‌کشید و دیگه کسی جلودار سوتی‌های من نبود.
    می‌شنیدم که برای اولین بار داره ریز ریز می‌خنده؛ ولی خجالت بهم اجازه‌ی ل*ذت بردن از این صح*نه رو نمی‌داد. بالاخره از اتاق بیرون زدیم و یه نفس عمیق؛ ولی بی‌صدا کشیدم. خدا بهم رحم کرد، وگرنه اگه بیشتر می‌موندیم، بعید نبود که از شدت خجالت به خانواده‌م بپیوندم.
    در حال حرکت بودیم که حس کردم سرش رو به گر*دنم نزدیک کرده. تا نفسش به گر*دنم خورد از جا پریدم و بهش نگاه کردم.
    - چ... چ... چیه؟
    ادام رو در آورد.
    - چ... چ... چیزی نیست، فقط...
    ایستادم و کنجکاو به سمتش برگشتم.
    - چی می‌خوای بگی هایکا؟
    با چشم‌های شیطون شده بهم نگاه کرد و ک*م*رم رو م*حکم به سمت خودش کشید و آروم زمزمه کرد:
    - این گونه‌های هلویی شده آدم رو وسوسه می‌کنه که...
    و دیگه حرفش رو ادامه نداد. منظورش رو گرفتم و به ناشیانه‌ترین راه ممکن بحث رو پیچوندم.
    - فردا آشوب رو می‌فرستم که هلو بخره!
    و سریع همراه خودم کشیدمش تا از هر گونه حرفی جلوگیری کنم. این چه روییه که امروز دارم ازش می‌بینم؟! این سرد بود که بهتر بود، اگه چهار بار دیگه این حرف‍ها رو بهم بزنه که از شدت خجالت سکته‌ی قلبی می‌کنم که!
    یه دفعه چیزی یادم افتاد. صبر کن ببینم!
    - هایکا امروز چندمه؟
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    خدا خدا می‌کردم که اشتباه حساب کرده باشم. با تعجب نگاهم کرد و جوابم رو داد.
    - امروز پونزدهمه، چطور؟
    به معنی واقعیِ کلمه شکستم و داغون شدم. سرم رو پایین انداختم و جوابش رو ندادم و تا رسیدن به آشپزخونه ساکت موندم. تا نگاهم به نگاه خندون آشوب افتاد، بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و بعد از این که هایکا ازم جدا شد، پشت میز نشستم و شروع به بازی با غذام کردم. با صدای حیرت‌زده‌ی آشوب سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
    - آیسل، آجی، چه اتفاقی افتاده که این‌جور پَکَر و داغون به نظر می‌رسی؟ رفتنی که روحیه‌ت خوب بود، نکنه هایکا بهت چیزی گفته‌؟
    جوابش رو ندادم و سرم رو پایین انداختم. آشوب هم چیز دیگه‌ای نگفت، فکر کنم هایکا بهش اشاره کرده بود که چیزی نگه.
    بعد از تمام کردن غذا که اصلا نفهمیدم چیزی خوردم یا نه، بلند شدم که ظرف‌ها رو جمع کنم؛ اما آشوب دستم رو گرفت و نذاشت.
    - نمی‌خواد، خودم جمع می‌کنم. تو برو توی پذیرایی تا بیایم حرف بزنیم.
    برگشتم و با قدم‌های وارفته آروم از آشپزخونه بیرون رفتم و به سمت پذیرایی حرکت کردم. روی مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم. با صدای م*حکم هایکا سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
    - آیسل دردهات رو توی خودت نریز که اگه روی هم انباشته بشن، می‌شن مریضی، می‌شن د*ر*د قفسه‌ی س*ی*نه از شدت بغض. مگه یه قلب تا چه اندازه می‌تونه د*ر*د و بغض رو تحمل کنه؟ نذار نفست از شدت بغض بگیره. بعضی وقت‌ها گریه لازمه، بذار بغضت بشکنه و دردهات با اشک سبک شن.
    اشک تویِ چشمام جمع شد و هایکا رو پشت لایه‌ای از اشک می‌دیدم. به سمتم اومد و کنارم نشست و آروم من رو تویِ بغلش کشید. تا عطر سردش رو نفس کشیدم، بغضم شکست. دستم رو پشت ک*م*ر هایکا بردم و م*حکم سرم رو به قفسه‌ی س*ی*نه‌ی پهن و عضلانی هایکا م*حکم فشار دادم و با شدت شروع به گریه کردم. هایکا یه دستش رو دور ک*م*رم انداخت و با دست دیگه‌ش آروم موهام رو نوازش کرد. هیچی نمی‌گفت و بهم اجازه می‌داد که دردهام رو مرور کنم و با اشک اون‌ها رو بیرون بریزم. ب*وسه‌ای آروم روی موهام گذاشت و با نوازش‌هاش، توی بغلش چشم‌هام سنگین شد و به خواب فرو رفتم.
    ***
    هایکا:
    با شل شدن دست‌هاش فهمیدم که این‌قدر مشغول خالی کردن دردهاش بوده که بدنش طاقت نیاورده و به خواب رفته. آروم دستم رو جا به جا کردم و پاهاش رو روی مبل گذاشتم و سرش رو روی پاهام قرار دادم. پلک‌هاش هنوز خیس اشک بود. این دختر دردهاش خیلی زیاد بوده؛ ولی به روی خودش نمی‌آورده، تا امشب که تونست بالاخره اون‌ها رو تخلیه کنه.
    - پس بالاخره خواب بهش غلبه کرد!
    با صدای آشوب سرم رو بلند کردم و جوابش رو دادم.
    - آره، اون‌قدر اشک ریخت که خالی شد و خوابش برد.
    کنارم اومد و دستش رو دراز کرد و دستمالی رو بهم داد.
    - هایکا اشک‌هاش رو پاک کن. هنوز نفهمیدم که چی شده بود.
    رفت و رویِ مبل روبه روم نشست. به آیسل نگاه کردم و آشوب رو خطاب قرار دادم.
    - زمانی که ازم پرسید امروز چندمه و جوابش رو دادم، واضح دیدم که انگار شکست. آشوب فردا برای آیسل روزیه که آرزوهاش شکستن و تنهایی همدم بقیه‌ی روزهاش شد.
    بین حرفم پرید.
    - نگو که...
    حرفش رو ادامه نداد. آهی کشیدم و سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
    - درسته، فردا روزیه که پدر و مادرش جونشون رو از دست دادن.
    دستی تویِ موهاش کشید و غمگین به پایین نگاه کرد. م*حکم صداش زدم:
    - آشوب؟
    سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
    - بله داداش، چیزی شده؟
    اخم کردم و جوابش رو دادم.
    - این قیافه‌ی ماتم‌زده رو فردا آیسل نبینه ها! این دختر به اندازه‌ی کافی خودش فردا ناراحت هست. فردا همون آشوب پر انرژی باش و اصلا به روش نیار که چیزی می‌دونی. منم فردا یه فکری براش می‌کنم که تا حدودی غم‌هاش رو یادش بره. حالا بلند شو و از اتاق یه پتو بیار که بندازم روش. نمی‌شه بلندش کرد؛ چون بدخواب می‌شه.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    آشوب بلند شد و سریع شروع به راه رفتن کرد. نگاهم رو دوباره به آیسل دادم و انگشتم رو روی پیچ و تاب صورت معصومش کشیدم. سرم رو به سمت گوشش خم کردم و زمزمه کردم:
    - تو دختر معصوم چطوری دگرگون کردی پروسه‌ی تفکر یک گناهکار رو؟!
    و آروم رویِ پیشونیش ب*وسه‌ای زدم. نکنه بهت دل باختم که این‌طور بی‌رحمانه می‌خوام همیشه توی محدوده‌ی نگاه و زندگیِ من باشی؟! آیسل تو تا آخر عمرت محکوم به دنیای منی و لا غیر.
    - هایکا؟
    سرم رو سریع بلند کردم و به آشوب نگاه کردم. لعنتی حالا چه وقت اومدن بود؟! گلوم رو صاف کردم و دست پیش رو گرفتم که پس نیوفتم.
    - بله؟ پتو رو آوردی؟
    ل*ب‌هاش رو به هم فشار داد تا قهقهه نزنه. دستی به گوشه ‌ی ل*بش کشید و جوابم رو داد.
    - آره داداش مگه نمی‌بینی تو دستمه؟ می‌بینم قلبی که به سردی سنگ بود هم می‌تونه عاشق بشه! به‌به، چه دختری بهتر از آیسل برای زن داداش من بودن؟!
    پتو رو از دستش گرفتم و آروم روی آیسل کشیدم.
    - چرت و پرت نگو آشوب، قضیه اون‌طور که به نظر میاد نیست. من فقط به خاطر دردم خم شده بودم.
    سرش رو مثل دیوونه‌ها تکون داد.
    - آره داداش می‌دونم، تو از د*ر*د خم شده بودی و گفتی چی کار کنم که آروم شم؟ پس بذار به منبع آرامش خودم، یعنی آیسل پناه ببرم و یه ب*وسه محض آروم شدن ازش بگیرم.
    نیم‌خیز شدم که به سمتش هجوم ببرم که بزنمش؛ ولی یادم افتاد آیسل روی پام خوابه.
    - آشوب کم با این مسائل شوخی کن. فردا جلو آیسل این حرف‌ها رو بزنی، دیگه جونت پای خودته ها!
    دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و یه قدم رفت عقب و با خنده‌ی شیطون گفت:
    - باشه، باشه، قضیه‌ی این عشق برای آیسل مسکوت می‌مونه.
    و بلند قهقه زد. خودمم خنده‌م گرفت. آشوب لعنتی، می‌دونم آخر پیش آیسل لو می‌ده. با همون لبخند نگاهم رو پایین آوردم و به آیسل نگاه کردم. فردا تمام تلاشم رو می‌کنم تا یادت بره چه دردی می‌کشی. با صدای آشوب نگاهم رو از آیسل گرفتم.
    - هایکا، می‌خوای آیسل رو به اتاقش ببرم؟ این‌طوری اگه تا صبح با این استایل یک جا صامت بشینی، قشنگ از د*ر*د به دیار باقی می‌شتافی.
    - نه لازم نیست. الان‌ها دیگه صبح می‌شه، بهتره که بلندش نکنیم. هرچی بیشتر بخوابه براش بهتره.
    یه نگاه عمیقی بهش انداختم که از نگاهم تعجب کرد.
    - چیه هایکا؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
    رک حرفم رو بهش زدم.
    - از آریامنش چه خبر؟
    با شنیدن اسمش رنگ از صورتش پرید و یه خنده‌ی الکی کرد.
    - چرا همچین چیزی می‌پرسی؟
    ابروهام رو توی هم کشیدم و اخم وحشتناکی رو صورتم نشست.
    - آشوب فکر نکن که من بی‌خیال کشتن اون‌ها می‌شم. می‌فهمی چی می‌گم؟
    سرش رو پایین انداخت و جوابم رو داد.
    - می‌فهمم داداش.
    - نه آشوب نمی‌فهمی! تو داری درگیر احساساتت به من می‌شی و می‌خوای با قرار دادن آیسل توی زندگیم من رو از راه انتقامم منحرف کنی. فکر نکن اگه الان هیچ صحبتی در موردش نمی‌کنم یعنی بی‌خیالش شدم، نه، به محض این که نفسم بالا بیاد و زخمم خوب شه، اسلحه‌م رو پر می‌کنم که تک تک به صف ترورشون کنم.
    سرش رو بلند کرد و معترضانه صدام زد.
    - هایکا!
    نذاشتم حرفش رو کامل بگه.
    - هایکا بی هایکا، آشوب تو باید شرایط مزخرف من رو درک کنی. من دارم تو این زندگی دست و پا می‌زنم که بتونم انتقام بگیرم، تا نفسم بالا بیاد. لحظه به لحظه‌ی شب‌هام شده مرور گذشته‌ی نحسم، ازم چی می‌خوای؟ می‌خوای فراموش کنم اون همه د*ر*د رو، زجر رو، اشک رو، شکستن غرور رو؟ این رو ازم می‌خوای؟
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    - نه هایکا، این رو ازت نمی‌خوام، نمی‌خوام بی‌خیالشون شی. من فقط می‌خوام اگه قراره نفست بالا بیاد، از روی انتقام و خ*ون و خونریزی نباشه، می‌خوام با عشق نفست بالا بیاد، می‌خوام هر لحظه‌ی زندگیت پر از آرامش باشه. یه بار گفتم، بازم می‌گم، اگر می‌دونی با کشتنشون آروم می‌شی حرفی نیست. تا تهش باهاتم که همراهیت کنم تا به هدفت برسی؛ اما می‌خوام که یکم بیشتر فکر کنی، ببین می‌تونی تا آخر عمرت رد خ*ون رو روی دست‌هات تحمل کنی؟ هایکا بذار عشق تو رگ‌هات جریان پیدا کنه، که اگه کنه، بهت قول می‌دم جوری نفست بالا بیاد که فراموش کنی چه دردهایی کشیدی.
    کنارم اومد و به سمت صورتم خم شد. پیشونیم رو آروم ب*و*سید و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم زمزمه کرد:
    - هایکا می‌دونم که می‌دونی عزیزترینم توی این زندگی هستی. قلبت رو آزاد بذار، بذار عاشقی رو یاد بگیره؛ چون هنوز بی‌تجربه‌ست؛ چون سال‌ها زندانیش کردی و به بند کشیدیش و افسارش هیچ وقت از دستت در نرفت تا حالا که کم‌کم داره خودش رو از بند تو آزاد می‌کنه و دل می‌بنده به دختری که قلبش مثل خودت د*ر*د کشیده‌ست. آزادش کن تا راحت‌تر دل ببنده و بعد می‌بینی که زندگیت شیرین‌تر از همیشه می‌شه. بذار آرامش بگیره با دختری که معصومانه توی این زندگی به بند کشیده شده و بازم با مهربونی قلب‌های باعث و بانی‌هایِ این بندها رو خواهرانه برای من و شاید عاشقانه برای تو ترمیم می‌کنه. هایکا برای اولین بار برایِ یه دختر پشت و پناه باش.
    و بعد پیشونیش رو جدا کرد و بدون هیچ حرف دیگه به سمت پله‌ها چرخید و رفت. نگاهم مات به پله‌ها خیره شده بود، آشوب ساعت‌ها بود که رفته بود،؛ ولی حرف‌هاش مثل پتک تویِ سرم کوبیده می‌شد و افکارم رو دگرگون می‌کرد. یعنی تصمیم درست چیه؟ باید دل بدم به دختری که ناخواسته تویِ زندگیم اومده؟ یا باید پا رویِ قلب و احساساتم بذارم و اسلحه به دست بگیرم و عزرائیلی باشم که زندگی رو ازشون می‌گیره؟
    جدال سختی پیش رو دارم، از یک طرف قلبی که بی‌رحمانه برای دختری می‌تپه، و از یک طرف غروری که خرد شده و در انتظار انتقامه تا خودش رو دوباره ترمیم کنه.
    با نوری که به چشمم خورد، فهمیدم که افکارم با حرف‌های آشوب، تحت شعاع قرار گرفته و پیچیدگیِ تصمیم تا صبح طول کشیده. آروم نگاهم رو به آیسل دادم که چنان با آرامش غرق خواب بود که انگار هرگز خوابی با این آرامش نداشته. آشوب راست می‌گفت من و آیسل دو قطب به هم مربوطی هستیم که فقط می‌تونیم با هم آرامش زندگی رو احساس کنیم.
    آروم سر آیسل رو از رویِ پاهام بلند کردم و خیلی آروم کوسن نرم مبل رو زیر سرش قرار دادم. پتویِ روش رو تنظیم کردم و آروم رویِ پاهام بلند شدم. از د*ر*د خواب رفتگیِ پاهام اخم‌هام توی هم رفت؛ ولی ارزشش رو داشت؛ چون تونستم توی سخت‌ترین شرایطی که برایِ آیسل پیش اومده بود، کنارش باشم و اون رو آروم کنم و خواب راحتی رو به چشم‌هایِ معصومش بیارم.
    با صدایِ قدم‌های آشوب که از پله‌ها پایین می‌اومد بهش نگاه کردم و با دیدن نگاهم خندید.
    - داداش این چه چهره‌ی داغونیه که پیدا کردی؟ مثل این که اصلا نتونستی بخوابی.
    کلافه نفس عمیقی کشیدم و بیرون دادم.
    - حق با توئه، دیشب از شدت شلوغی ذهنم اصلا نتونستم چشم روی هم بذارم.
    کنارم اومد و دستم رو گرفت تا خواستم اعتراض کنم، به حرف اومد.
    - اعتراض به هیچ عنوان وارد نیست. آروم راه بیا، با این قیافه‌ای که من ازت می‌بینم می‌ترسم اگه دستت رو ول کنم غش کنی و دراز به دراز بیوفتی.
    دستم رو آروم کشید و به سمت آشپزخونه برد.
    - امروز صبحونه با من. می‌دونم که به صبحونه‌هایِ شاهانه‌ای که آیسل درست می‌کنه نیست؛ ولی تا حدی شکمت رو پر می‌کنه که ضعف نکنی و بتونی مسکنت رو بخوری.
    تا داخل آشپزخونه شدیم، به کنار میز راهنماییم کرد و دستم رو رها کرد.
    - داداش بشین تا برم سراغ برداشتن وسایل‌ها از یخچال.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    بدون هیچ حرفی پشت میز نشستم و به چیدن وسایل جلوم خیره شدم. با فکری که توی ذهنم جرقه زد سرم رو سریع بلند کردم و به آشوب نگاه کردم.
    - آشوب!
    آشوب سریع نگاهم کرد.
    - جانم داداش؟
    - بعد از این که صبحونه‌ت رو خوردی، یه کاری هست که دستت رو می‌ب*وسه که انجامش بدی.
    نگاهش مطمئن شد.
    - بگو داداش، مطمئن باش که درست انجامش می‌دم.
    دستی تویِ موهام کشیدم و شروع به توضیح دادن نقشه کردم.
    - خب تو باید...
    و مو به مو نقشه رو براش توضیح دادم. با هر کلمه‌ای که می‌گفتم، چهره‌ش از خوشحالی بازتر میشد تا جایی که به محض تمام شدن حرفم از جاش پرید.
    - ایول به این فکرت هایکا، مطمئنم خیلی خوشحال می‌شه.
    - حالا بشین صبحونه‌ت رو بخور تا جون داشته باشی که کارها رو انجام بدی. منم تا حد ممکن بهت کمک می‌کنم.
    صندلیش رو عقب کشید و از پشت میز بیرون اومد و خوشحال خندید.
    - ای بابا هایکا، حالا که این نقشه رو شنیدم از ذوق دیدن چهره‌ی خوشحالش دل تو دلم نیست، بعد تو انتظار داری بشینم و ریلکس صبحونه بخورم؟ نه باید هر چه سریع‌تر درستش کنم.
    و بدون معطلی با سرعت از آشپزخونه بیرون زد و از محدوده‌ی نگاهم دور شد. آشوب واقعا برایِ آیسل بهترین برادر دنیاست. خوبه که ما بعد از مدت‌ها کسی رو داریم که این‌طور برای سورپرایز کردنش خوشحالیم و تمام این کارها برامون تازگی دارن.
    لبخند محوی رویِ ل*ب‌هام نشست و لقمه‌ی بعدی رو تویِ دهنم گذاشتم. این کار می‌تونه بهترین اتفاق زندگیِ اون رو رقم بزنه. منم به زودی به آشوب می‌پیوندم تا برایِ این اتفاق، نهایت سعی‌مون رو انجام بدیم.
    ***
    آیسل:
    با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم. چشم‌هام می‌سوخت و تعجبی هم نداشت؛ چون دقیقه‌ها گریه کرده بودم. تا یاد دیشب افتادم، وجدانم بهم نهیب زد:
    - آیسل بی‌حیا، خوب یه ب*غ*ل برای خودت گیر آورده بودی ها. پسر مردم رو مجبور کردی که بغلت کنه.
    از خجالت سرخ شدم، ولی اخم‌هام رو توی هم کشیدم و با عصبانیت زمزمه کردم:
    - ببین به من نهیب نزن ها وجدان جون، توی شرایطی نبودم که به این چیزها فکر کنم. انتظار داری تو سخت‌ترین شرایط محرم، نامحرمی کنم؟ نکنه انتظار داشتی برای یه گریه تو بغلش عاقد بیارم و عقدش کنم؟!
    یهو متوجه سکوت وهم‌آور خونه شدم و توجه‌م جلب شد. ترس برم داشت و بلند صدا زدم:
    - هایکا، آشوب، کجایین؟
    اما هیچ صدایی نیومد. دیگه کم‌کم شدت ترسم داشت بالاتر می‌رفت و دست‌هام از ترس سرد شدن. پس جیغ زدم و همین‌طور که صدام از ترس می‌لرزید صداشون کردم.
    - هایکا، آشوب، کجایین؟
    بازم فقط سکوت بود و سکوت. نکنه بلایی سرشون اومده؟ از این فکر تنم یه لرزه‌ی خفیف گرفت و به خودم نهیب زدم:
    - الکی نفوس بد نزن، خدا نکنه!
    بغض کردم و این دفعه فقط هایکا رو صدا کردم:
    - هایکا، کجایی؟
    بغضم ترکید و با گریه از پله‌ها بالا رفتم و در تک تک اتاق‌ها رو باز کردم؛ ولی هیچ به هیچ. دیگه از ترس پاهام سست شده بودن و می‌لرزیدن. از پله‌ها دوباره با پاهای لرزون پایین اومدم و توی آشپزخونه رو هم نگاه کردم؛ ولی طبیعتا خبری نبود. یه دفعه نگاهم به در ورودی قفل شد، یعنی برم بیرون؟
    توی دو دلی محض دست و پا زدم و در نهایت تصمیمم رو گرفتم. فکرم رو متمرکز کردم و با قدم‌های لرزون به سمت در ورودی رفتم و آروم دستگیره رو فشار دادم و در رو باز کردم و بیرون رفتم. به محض بیرون رفتن با صدای بلندتر گریه کردم، نه به خاطر این‌که یه بهشت رو به روم بود، بلکه به خاطر اینکه آشوب و هایکا رو صحیح و سالم دیدم.
    با سرعت به سمتم شروع به دویدن کردن و تا کنارم رسیدن اول آشوب شروع به صحبت کرد.
    - آیسل، آجی، چیه؟ چرا گریه می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    همین‌طور که با پشت دست اشک‌هام رو پاک می‌کردم، با مظلوم‌ترین لحن ممکن جوابش رو دادم.
    - فکر کردم تنهام گذاشتین و رفتین، یا شاید بلایی سرتون اومده.
    هایکا دستم رو کشید و من رو به آ*غ*و*ش گرمش دعوت کرد. فشاری به شونه و ک*م*رم داد و سرش رو کنار گوشم خم کرد و زمزمه‌وار صحبت کرد:
    - ماهِ من، می‌دونم که به بدترین شکل ممکن وارد زندگیم شدی و چیزایی رو دیدی که نباید می‌دیدی و چیزایی شنیدی که نباید می‌شنیدی؛ اما حالا که قدم تویِ دنیای من گذاشتی دیگه حق رفتن رو نداری. حالا بدجوری به من وصل شدی و حالا که تویِ آغوشمی، دیگه هیچ کس نمی‌تونه من رو از این آ*غ*و*ش جدا کنه. هرگز به کسی اجازه نمی‌دم که تو رو از دنیای من جدا کنه، پس بدون که هرگز رهات نمی‌کنم.
    آروم من رو از آغوشش جدا کرد و بهم نگاه کرد. راستش از حرکتش خیلی جا خورده بودم و از شدت خجالت رو به مرگ بودم. مطمئن بودم که مثل گوجه سرخ شدم. وقتی نگاه سنگینش رو رویِ خودم حس کردم، بهش با خجالت نگاه کردم. به چشم‌های آبی یخیش خیره شدم که مثل تیکه‌های کریستال می‌درخشید، نگاهم رو پایین آوردم و به ل*ب‌هاش نگاه کردم که لبخند خیلی نرم و کم‌رنگی روش نشسته بود. توی جدال نگاه بودیم که آشوب وسط حس و حال‌مون پرید.
    - به‌به، به‌به! عجب روز میمون و مبارکیه امروز. قلب‌های د*ر*د کشیده بالاخره به هم پیوند خوردن و جرقه‌ی عشق و زندگی ازشون تصاعد کرد.
    سرم رو پایین انداختم و پایین پیراهنم رو تویِ مشتم فشار دادم. هایکا اعتراض‌گونه و با تشر صداش زد:
    - آشوب!
    آشوب یه خنده‌ی ریز اومد و گفت:
    - باشه داداش من تسلیم؛ ولی مثل این که ما یه قرارهایی داشتیم ها، پاک یادت رفته؟
    تعجب کردم و سرم رو بلند کردم و بهشون نگاه کردم. به هم خیره شده بودن و نگاهی حرف می‌زدن و به این ور و اون ور اشاره می‌کردن. وا معلوم نیست چِشون شده! هایکا کنارم ایستاد و دستم رو گرفت، آشوب هم پشتم رفت. تا خواستم بپرسم کجا می‌ره دست‌هاش رو جلوی چشم‌هام آورد و رویِ چشم‌هام رو پوشوند. خندیدم.
    - پسرها چیزی شده؟ آشوب چرا چشم‌هام رو پوشونده؟
    آشوب شرورانه خندید و گفت:
    - یه سورپرایز خوشگل در انتظارته که نباید جلو جلو ببینیش.
    و بعد کورکورانه من رو به راه انداختن. هر آن منتظر بودم که پام به جایی گیر کنه و با صورت پهن زمین شم. بالاخره ایستادن و نگه‌م داشتن. هایکا دستم رو ول کرد و آشوب هم دست‌هاش رو از رویِ چشم‌هام برداشت. چشم‌هام رو آروم باز کردم. دیدم تار بود؛ اما به محض واضح شدن نگاهم، شگفت‌زده شدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم.
    یه بهشت سرسبز جلوم بود، بویِ عطر گل ها تویِ بینیم پیچید و منو تو یه خلسه ی عمیق و عجیب آرامش بخش فرو برد. صدای هایکا رو طرف چپم از دور شنیدم و به سمتش برگشتم:
    - بیا آیسل، وقتشه که باد لایِ موهات بپیچه و تو هم تمام غم‌هات رو لای همین وزش‌های خنک رها کنی و اون‌ها رو به دست باد بسپاری.
    به زیباترین درخت یه تاب آویزون شده بود که ذوق‌زده‌م کرد و با شادی خندیدم. با شوق به سمتش رفتم و روی تاب نشستم. تا خواستم خودم رو تکون بدم و تاب بخورم، هل نسبتا محکمی به تاب خورد و شروع به حرکت کردم. با خوشی خنده‌ی بلندی کردم و به عقب برگشتم. به هایکا نگاه کردم که با شادی می‌خندید و هلم می‌داد. سرم رو چرخوندم و به آشوب که رو به روم بود نگاه کردم که با خنده‌ی هایکا می‌خندید و خوشحال بود و بهم با قدردانی نگاه می‌كرد. بلندتر خندیدم و نگاهی به آسمون کردم. زمزمه کردم:
    - شکرت!
    و لبخند خدا رو هم حس کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    ***
    نگاهم به قابلمه و غذای در حال پخت بود و رویِ ل*ب‌هام لبخند عمیق و بزرگی نشسته بود. چه ساعت‌های خوبی رو گذروندیم، تاب‌بازی تویِ یه روز ابری و بارونی، یخ در بهشت لیمویی که ساخته‌ی دست آشوب بود و مطمئنم که ترشی و ملسیِ اون هیچ وقت از زیر زبونم نمی‌ره، سوار کردن هایکا رویِ تاب و هل دادنش همراه آشوب و خنده‌های بلندمون.
    دستی رویِ پیشونیم کشیدم که هایکا روی اون ب*وسه‌ای نشونده بود. هجوم خ*ون به گونه‌هام رو حس کردم و لبخندم شدت گرفت؛ اما یهو یه حس بد تویِ وجودم جاری شد و من رو نگران کرد و لبخندم رو محو. سرم رو با شدت به چپ و راست تکون دادم و با خودم زمزمه کردم:
    - نه نه، نباید بی‌خودی نگران شم، هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.
    اما از ته قلبم می‌دونستم که امشب قراره یه چیزایی تغییر کنه و دگرگون شه. همین‌طور به حس بدم فکر می‌کردم که با حس دستی که روی شونه‌م نشست از جا پریدم و با شدت برگشتم. با دیدن آشوب لبخندی رویِ ل*ب‌هام نشوندم و گفتم:
    - ببخشید آشوب حواسم نبود، کاری داشتی؟
    آشوب نگران بهم نگاه کرد و جوابم رو داد:
    - نه، چندبار صدات کردم و جواب ندادی. نگران شدم، چیزی شده؟
    معطل نکردم و حقیقت رو بهش گفتم:
    - آشوب یه حس بدی دارم. امشب قراره یه اتفاق‌هایی بیوفته، من نگرانم.
    لبخندش محو شد و خیلی جدی تو چشم‌هام نگاه کرد و جوابی نداد. نگاه قهوه‌ای رنگش خبر خوبی رو بهم نمی‌داد. از نگاهش ترسیدم.
    - آشوب نگو که...
    بدون این که بذاره حرفم رو کامل کنم برگشت و به سمت بیرون آشپزخونه رفت؛ اما قبل از این که بیرون بره سرش رو چرخوند و نیم‌نگاهی بهم انداخت و بیرون زد. پاهام سست شد و دستم رو به گوشه‌ی میز گرفتم که آوار نشم. آروم رویِ صندلی نشستم. هیچی نگفت؛ اما همین سکوتش و نگاه نگرانش بهم ثابت کرد که اون هم این تغییر رو حس کرده.
    افکارم به هم گره خورد و گذر زمان رو حس نکردم. یک لحظه به خودم اومدم که دو ساعت گذشته بود و وقت شام رسیده بود. آروم از روی صندلی بلند شدم و به سمت غذاهای رویِ گ*از رفتم و بعد از آوردن ظروف با ذهن گره خورده با نگرانی، شروع به کشیدن غذا کردم و آروم رویِ میز چیدم. با صدای بلند شروع به صدا زدن پسر ها کردم.
    - هایکا، آشوب، بیاید غذا حاضر شده.
    چند دقیقه بعد از صدا زدنشون، داخل آشپزخونه اومدن و پشت میز نشستن. آشوب دوباره به استایل شوخ طبعش برگشته بود.
    - ای جانم عجب میز خوشگلی رو امشب چیدی آبجی جون.
    نگرانی رو پس زدم و خندیدم.
    - نوش جون، تا می‌تونید بخورید که شکم‌هاتون به قار و قور افتاده، نهار رو هم که دو در کردید و نخوردید.
    و بعد از گفتن حرفم رویِ صندلی نشستم و شروع به خوردن غذا کردم. هایکا هیچ حرفی نزد و ساکت بودن رو برگزیده بود. سنگینی نگاهش رو که حس کردم بهش نگاه کردم؛ اما تا نگاهش رو دیدم فرو ریختم. نگاهش با نگرانی بهم دوخته شده بود. انگار به هر سه نفرمون الهام شده بود که یه چیزهایی قراره پیش بیاد.
    بعد از پایان غذا و تشکر، آشوب و هایکا از جاشون بلند شدن. آشوب کمکم کرد و ظرف‌ها رو توی ماشین گذاشت و روشنش کرد و سه نفری از آشپزخونه بیرون زدیم‌. آشوب به سمت مبل‌ها رفت و روی یکیشون لم داد. هایکا کنارم بود که صداش زدم:
    - هایکا اگه می‌شه یه لحظه وایسا.
    به سمتم چرخید و با نگرانی بهم نگاه کرد. دستش رو گرفتم. حالا تعجب جای نگاه نگرانش رو گرفته بود. دستش رو بلند کردم و همین‌جور که به کریستال نگاهش خیره شده بودم چیزی رو تویِ دستش گذاشتم و دستش رو بستم. ندیده می‌دونست چیه. به حرف اومد.
    - اما...
    انگشت اشاره‌م رو رویِ ل*ب‌هاش گذاشتم و اجازه‌ی صحبت ندادم:
    _ هیس، بهم اعتماد کن.
    چشم‌هاش رو بست و دستش رو تویِ جیبش برد و جلوتر از من به سمت آشوب رفت. آه بلندی کشیدم. منم کنارشون رفتم و رو به روشون نشستم و بهشون خیره شدم. خیلی خسته بودم و چشم‌هام دیگه توان باز موندن رو نداشت. با صدای هایکا از جا پریدم.
    - آیسل برو تو اتاق بخواب. من و آشوب کارهای آشپزخونه رو انجام می‌دیم.
    از خدا خواسته پیشنهادش رو توی هوا زدم و از جا پا شدم و سلانه سلانه به سمت پله‌ها رفتم. بعد از رسیدن به اتاقم داخل رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم و بیهوش شدم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا