- عضویت
- 2020/06/14
- ارسالی ها
- 142
- امتیاز واکنش
- 541
- امتیاز
- 297
- سن
- 21
- ای بابا! من خوبم، لازم نیست مدام توی اتاق باشم. بهتره روی همین مبل بشینیم تا با همفکری هم یه نقشهای بکشیم که ما رو از شر روهان خلاص کنه.
تا من و آشوب دهن باز کردیم که اعتراض کنیم، اخمهاش رو توی هم کشید و صحبت کرد:
- دیگه حرف نباشه، ذرهای تعلل دیگه جایز نیست. منم قرار نیست کار خاصی انجام بدم که برام خطرناک باشه، فقط قراره بشینم و فکر کنم. اون نامرد چیزی رو خواسته که متعلق به منه، فقط من!
دیدم آشوب خوشحال نگاهش کرد و یه خندهی عجیب روی ل*بش اومد. با تعجب به آشوب نگاه کردم و سوالم رو به ز*ب*ون آوردم:
- چرا میخندی آشوب؟ وا این که خنده نداره، خب راست میگـه دیگه. اونها جونش رو خواستن که مال خودشه.
آشوب بهم نگاه کرد و خواست جوابم رو بده که هایکا نداشت.
- منظور هایکا...
- آشوب من مسکن لازم دارم، اگه میشه یکی برام بیار.
آشوب بدون این که چیزی بگه به سمت آشپزخونه رفت و با مسکن و یه لیوان آب برگشت و به هایکا داد.
هایکا قرص رو توی دهنش گذاشت و یه نفس آب رو سرکشید. بعد مستقیم به سمت مبل رفت و روش نشست و خیلی ریلکس بهمون نگاه کرد.
با تعجب بهش نگاه کردم و بعد نگاهم رو توی صورت آشوب چرخوندم. آشوب که متوجه نگاهم شد، بهم گفت:
- بیا آیسل، مثل این که این آقا هایکای ما از همه آمادهتره. یه جورایی راست هم میگه، هر چی زودتر از دست روهان راحت بشی بهتره. اون وقت دیگه میتونی خیلی راحت زندگی آرومی رو شروع کنی.
که هایکا بین حرفش پرید:
- زندگی آرومی رو در کنار ما شروع کنی. الکی فکر رفتن از کنار ما رو توی ذهنت پرورش نده.
با شوک بهش نگاه کردم. به آشوب نگاه نکردم؛ ولی حتما اون هم متعجب شده دیگه! همینجور خیره خیره نگاهش کردم که به حرف اومد.
- چیه، چرا تعجب کردی؟ من گفتم عاشقت نمیشم؛ ولی یادم نمیاد گفته باشم که میتونی عشق یکی دیگه باشی. از بین میبرم بدنی رو که فرمان دهندهش، فکر تو رو توی خودش پرورش بده. آیسل تو محکومی، محکوم به دنیای من! امیدوارم که دیگه فهمیده باشی قراره تا آخر عمرت تویِ محدوده ی نگاه من باشی.
مغزم هیچ فرمانی جز ایستاده و پلک نزدن بهم نمیداد. نگاهم رو به سمت آشوب چرخوندم و با حیرت بهش نگاه کردم. بهم نگاه کرد و شونهش رو با بیخیالی بالا انداخت. به سمت هایکا رفت و کنارش نشست. بالاخره مغزم به خودش اومد و به پاهام آلارم داد. آروم به سمت مبل رو به روی هایکا رفتم و روش نشستم و بهش نگاه کردم. هایکا به آشوب نگاه کرد؛ اما من رو خطاب قرار داد.
- اشکال نداره، این مقدار از تعجب عادیه؛ اما این چند روزی که اینجاییم اینقدر با خودت این رو تکرار کن که دیگه تعجب نکنی و بدونی که باید کجا باشی.
و بعد با آشوب شروع به صحبت و کشیدن نقشه کرد. به محض این که صحبتشون تمام شد، خطاب به آشوب گفتم:
- آشوب میگم، میشه بگی سرویس بهداشتی کجاست؟
- توی هر اتاقی که بری یه سرویس بهداشتی هست.
بلند شدم و ازش تشکر کردم. با نگاه به پله ها آهی از اعماق سینم دراومد. انگار خونهی پلهدار توی طالع من نقش اساسی داره که هر خونهای که میرم پلههای زیادی داره.
در این خونه هم مثل همون ویلا از طیفهای کرمی و قهوهای استفاده شده بود، حتی پلهها هم مثل همون خونه پارکت قهوهای با میلههای طلایی داشت. شروع به بالا رفتن از پلهها کردم. ک*م*ر دردم تازه داشت خودش رو نشون میداد و به زور از پلهها بالا میرفتم. تا بالا رسیدم نگاهی به چند تا در که اونجا بود انداختم. یه در وسط بود که با بقیه فرق داشت. کنجکاو شدم که توش چیه، پس به سمتش رفتم و درش رو باز کردم. تا نگاهم به داخلش افتاد هیجانزده شدم. کل دیوار پر از عکسهای هایکا بود که در کنار زن و مردی احتمالاً پدر و مادرش بودن ایستاده بود. یه چیز توی این تصاویر واحد بود، اون هم خندهی شادمانهی روی ل*بهای هایکا بود.
به سمت بزرگترین عکس رفتم و پارچهی روش رو کشیدم. عکس بزرگی از پدر و مادر هایکا بود. خیلی زیبا بودن، جوری که نگاهم محو اونها شد. با صدای هایکا از جا پریدم؛ ولی نگاهم رو از روی عکس برنداشتم.
- میبینیشون؟ اینها دنیای من بودن.
سرم رو پایین انداختم.
- متاسفم که بدون اجازه توی این اتاق اومدم.
تا من و آشوب دهن باز کردیم که اعتراض کنیم، اخمهاش رو توی هم کشید و صحبت کرد:
- دیگه حرف نباشه، ذرهای تعلل دیگه جایز نیست. منم قرار نیست کار خاصی انجام بدم که برام خطرناک باشه، فقط قراره بشینم و فکر کنم. اون نامرد چیزی رو خواسته که متعلق به منه، فقط من!
دیدم آشوب خوشحال نگاهش کرد و یه خندهی عجیب روی ل*بش اومد. با تعجب به آشوب نگاه کردم و سوالم رو به ز*ب*ون آوردم:
- چرا میخندی آشوب؟ وا این که خنده نداره، خب راست میگـه دیگه. اونها جونش رو خواستن که مال خودشه.
آشوب بهم نگاه کرد و خواست جوابم رو بده که هایکا نداشت.
- منظور هایکا...
- آشوب من مسکن لازم دارم، اگه میشه یکی برام بیار.
آشوب بدون این که چیزی بگه به سمت آشپزخونه رفت و با مسکن و یه لیوان آب برگشت و به هایکا داد.
هایکا قرص رو توی دهنش گذاشت و یه نفس آب رو سرکشید. بعد مستقیم به سمت مبل رفت و روش نشست و خیلی ریلکس بهمون نگاه کرد.
با تعجب بهش نگاه کردم و بعد نگاهم رو توی صورت آشوب چرخوندم. آشوب که متوجه نگاهم شد، بهم گفت:
- بیا آیسل، مثل این که این آقا هایکای ما از همه آمادهتره. یه جورایی راست هم میگه، هر چی زودتر از دست روهان راحت بشی بهتره. اون وقت دیگه میتونی خیلی راحت زندگی آرومی رو شروع کنی.
که هایکا بین حرفش پرید:
- زندگی آرومی رو در کنار ما شروع کنی. الکی فکر رفتن از کنار ما رو توی ذهنت پرورش نده.
با شوک بهش نگاه کردم. به آشوب نگاه نکردم؛ ولی حتما اون هم متعجب شده دیگه! همینجور خیره خیره نگاهش کردم که به حرف اومد.
- چیه، چرا تعجب کردی؟ من گفتم عاشقت نمیشم؛ ولی یادم نمیاد گفته باشم که میتونی عشق یکی دیگه باشی. از بین میبرم بدنی رو که فرمان دهندهش، فکر تو رو توی خودش پرورش بده. آیسل تو محکومی، محکوم به دنیای من! امیدوارم که دیگه فهمیده باشی قراره تا آخر عمرت تویِ محدوده ی نگاه من باشی.
مغزم هیچ فرمانی جز ایستاده و پلک نزدن بهم نمیداد. نگاهم رو به سمت آشوب چرخوندم و با حیرت بهش نگاه کردم. بهم نگاه کرد و شونهش رو با بیخیالی بالا انداخت. به سمت هایکا رفت و کنارش نشست. بالاخره مغزم به خودش اومد و به پاهام آلارم داد. آروم به سمت مبل رو به روی هایکا رفتم و روش نشستم و بهش نگاه کردم. هایکا به آشوب نگاه کرد؛ اما من رو خطاب قرار داد.
- اشکال نداره، این مقدار از تعجب عادیه؛ اما این چند روزی که اینجاییم اینقدر با خودت این رو تکرار کن که دیگه تعجب نکنی و بدونی که باید کجا باشی.
و بعد با آشوب شروع به صحبت و کشیدن نقشه کرد. به محض این که صحبتشون تمام شد، خطاب به آشوب گفتم:
- آشوب میگم، میشه بگی سرویس بهداشتی کجاست؟
- توی هر اتاقی که بری یه سرویس بهداشتی هست.
بلند شدم و ازش تشکر کردم. با نگاه به پله ها آهی از اعماق سینم دراومد. انگار خونهی پلهدار توی طالع من نقش اساسی داره که هر خونهای که میرم پلههای زیادی داره.
در این خونه هم مثل همون ویلا از طیفهای کرمی و قهوهای استفاده شده بود، حتی پلهها هم مثل همون خونه پارکت قهوهای با میلههای طلایی داشت. شروع به بالا رفتن از پلهها کردم. ک*م*ر دردم تازه داشت خودش رو نشون میداد و به زور از پلهها بالا میرفتم. تا بالا رسیدم نگاهی به چند تا در که اونجا بود انداختم. یه در وسط بود که با بقیه فرق داشت. کنجکاو شدم که توش چیه، پس به سمتش رفتم و درش رو باز کردم. تا نگاهم به داخلش افتاد هیجانزده شدم. کل دیوار پر از عکسهای هایکا بود که در کنار زن و مردی احتمالاً پدر و مادرش بودن ایستاده بود. یه چیز توی این تصاویر واحد بود، اون هم خندهی شادمانهی روی ل*بهای هایکا بود.
به سمت بزرگترین عکس رفتم و پارچهی روش رو کشیدم. عکس بزرگی از پدر و مادر هایکا بود. خیلی زیبا بودن، جوری که نگاهم محو اونها شد. با صدای هایکا از جا پریدم؛ ولی نگاهم رو از روی عکس برنداشتم.
- میبینیشون؟ اینها دنیای من بودن.
سرم رو پایین انداختم.
- متاسفم که بدون اجازه توی این اتاق اومدم.
آخرین ویرایش: