تقصیر او نبود که پروانه رفت، تقصیر من بود. مادرش هم هزار بار این را در سرم کوبید که تو نتوانستی. همین نتوانستن من را میشکاند.
دومرتبه موهایم را درگیر غلاف کردم و مثل همیشه آن را کنار گردنم کج کردم. موهای صاف و کمموج قهوهایرنگم که پایینشان دو-سه تاب قشنگ میخورد. موهایم را دوست داشتم.
بهسمت کمد نسکافهای خودم رفتم. کشوی اول را باز کردم و یک پیراهن دکمهدار سرمهای روی آن تاپ نازک سفید زیر مانتویم به تن کردم. دکمههایش را هم نبستم. از اتاق خارج شدم و بهسمت آخر راهرو که دستشویی و حمام قرار داشت، رفتم.
خانهمان یک خانهی بزرگ دوبلکس است. طبقهی پایین فقط دو اتاق کوچک داشت. زمان ورود پس از طی یک راهرو که جاکفشی و جاکلیدی درش قرار داشت، بغـل دستت میشد اپن آشپزخانه و روبهرویت یک سالن بزرگ که نشیمن محسوب میشد. کنار دیوار هم پله رو به طبقهی بالا بود. زیر راهپله در دولنگهی بزرگی بود که رو به سالن پذیرایی باز میشد. خیلی از آنجا استفاده نمیکردیم. جلوی راهپله هم سه در بود که دوتایشان اتاق خواب بودند و دیگری سرویس بهداشتی بود.
خودم به شخصه از نقشهی خانه خیلی خوشم نمیآمد؛ اما باغش را دوست داشتم. پشت ساختمان یک باغ کوچک و سبز با تاب سفید دونفره قرار داشت. از آن تابهای بیجانی که فقط نَنووار تکانت میدادند و زیر نوازش ماه، خوابت میگرفت.
چندتا گل هم در باغ بود که اسمهایشان را نمیدانستم؛ اما هر بهار میروییدند و گلهای بلندقامت سفید و صورتی میدادند. باغمان به حیاط هم راه داشت؛ یعنی در اصل غیر از دری که به پذیرایی باز میشد، میشد از حیاط هم بهسمت پشت باغ رفت.
صورتم را با صابون شستم و چند بار آب خنک را به صورتم پاشیدم. روی آینه چند قطره آب پراکند. به چهرهام در آینه نگاه کردم. سریع از آن میشی چشمان نگاه گرفتم. شیر آب را بستم و صورتم را با حولهی زرشکیرنگ کوچکی که به دیوار کنار روشویی آویخته بود، خشک کردم.
حوله را آهسته از جلوی صورتم کنار زدم. به خود جرئت بخشیدم و باز به صورتم نگاه کردم. لبهایم آویزان و چشمهایم نیمهباز بود. من از هشتسالگی همین شکلی بودم. پیش از آن را به خاطر نمیآورم. یعنی خدا من را با لبهای آویزان آفریده؟ آخر چرا باید همیشه ناراحت باشم؟
سعی کردم به خودم لبخند بزنم. لبهایم کش نمیآمد. از پروانهی درون چشمهایم خجالت میکشیدم. تلاشم را کردم. میخواستم پروانه را فراموش کنم. دو سر لبهایم را کش دادم که طرح لبخند بگیرد. کنار چشمهایم چین خورد، روی لپهایم چال کمرنگی نشست و اشک در چشمهایم جوشید.
دو دستم را روی دهانم گذاشتم و خفه گریه کردم. برای هیچ دلیلی گریه کردم. صدای نفسهای غمگینم پشتبند سد دستانم فقط در فضای کوچک روشویی با کاشیهای آبیرنگ گلدار میپیچید و منعکس میشد.
زنی را که نمیتواند بچهدار شود هیچکس درک نمیکرد.
زنی که کودک شیرین یکسالهاش را از دست داده، زنی که شوهرش را دوست دارد و بیتوجهی نثارش میشود و زنی که از بدبختی به خود میپیچد و همدم ندارد، هیچکس درک نمیکرد.
هر وقت کسی من را درک کرد، دلیل این گریهها را هم خواهد فهمید.
دومرتبه موهایم را درگیر غلاف کردم و مثل همیشه آن را کنار گردنم کج کردم. موهای صاف و کمموج قهوهایرنگم که پایینشان دو-سه تاب قشنگ میخورد. موهایم را دوست داشتم.
بهسمت کمد نسکافهای خودم رفتم. کشوی اول را باز کردم و یک پیراهن دکمهدار سرمهای روی آن تاپ نازک سفید زیر مانتویم به تن کردم. دکمههایش را هم نبستم. از اتاق خارج شدم و بهسمت آخر راهرو که دستشویی و حمام قرار داشت، رفتم.
خانهمان یک خانهی بزرگ دوبلکس است. طبقهی پایین فقط دو اتاق کوچک داشت. زمان ورود پس از طی یک راهرو که جاکفشی و جاکلیدی درش قرار داشت، بغـل دستت میشد اپن آشپزخانه و روبهرویت یک سالن بزرگ که نشیمن محسوب میشد. کنار دیوار هم پله رو به طبقهی بالا بود. زیر راهپله در دولنگهی بزرگی بود که رو به سالن پذیرایی باز میشد. خیلی از آنجا استفاده نمیکردیم. جلوی راهپله هم سه در بود که دوتایشان اتاق خواب بودند و دیگری سرویس بهداشتی بود.
خودم به شخصه از نقشهی خانه خیلی خوشم نمیآمد؛ اما باغش را دوست داشتم. پشت ساختمان یک باغ کوچک و سبز با تاب سفید دونفره قرار داشت. از آن تابهای بیجانی که فقط نَنووار تکانت میدادند و زیر نوازش ماه، خوابت میگرفت.
چندتا گل هم در باغ بود که اسمهایشان را نمیدانستم؛ اما هر بهار میروییدند و گلهای بلندقامت سفید و صورتی میدادند. باغمان به حیاط هم راه داشت؛ یعنی در اصل غیر از دری که به پذیرایی باز میشد، میشد از حیاط هم بهسمت پشت باغ رفت.
صورتم را با صابون شستم و چند بار آب خنک را به صورتم پاشیدم. روی آینه چند قطره آب پراکند. به چهرهام در آینه نگاه کردم. سریع از آن میشی چشمان نگاه گرفتم. شیر آب را بستم و صورتم را با حولهی زرشکیرنگ کوچکی که به دیوار کنار روشویی آویخته بود، خشک کردم.
حوله را آهسته از جلوی صورتم کنار زدم. به خود جرئت بخشیدم و باز به صورتم نگاه کردم. لبهایم آویزان و چشمهایم نیمهباز بود. من از هشتسالگی همین شکلی بودم. پیش از آن را به خاطر نمیآورم. یعنی خدا من را با لبهای آویزان آفریده؟ آخر چرا باید همیشه ناراحت باشم؟
سعی کردم به خودم لبخند بزنم. لبهایم کش نمیآمد. از پروانهی درون چشمهایم خجالت میکشیدم. تلاشم را کردم. میخواستم پروانه را فراموش کنم. دو سر لبهایم را کش دادم که طرح لبخند بگیرد. کنار چشمهایم چین خورد، روی لپهایم چال کمرنگی نشست و اشک در چشمهایم جوشید.
دو دستم را روی دهانم گذاشتم و خفه گریه کردم. برای هیچ دلیلی گریه کردم. صدای نفسهای غمگینم پشتبند سد دستانم فقط در فضای کوچک روشویی با کاشیهای آبیرنگ گلدار میپیچید و منعکس میشد.
زنی را که نمیتواند بچهدار شود هیچکس درک نمیکرد.
زنی که کودک شیرین یکسالهاش را از دست داده، زنی که شوهرش را دوست دارد و بیتوجهی نثارش میشود و زنی که از بدبختی به خود میپیچد و همدم ندارد، هیچکس درک نمیکرد.
هر وقت کسی من را درک کرد، دلیل این گریهها را هم خواهد فهمید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: