کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
تقصیر او نبود که پروانه رفت، تقصیر من بود. مادرش هم هزار بار این را در سرم کوبید که تو نتوانستی. همین نتوانستن من را می‌شکاند.
دومرتبه موهایم را درگیر غلاف کردم و مثل همیشه آن را کنار گردنم کج کردم. موهای صاف و کم‌موج قهوه‌ای‌رنگم که پایینشان دو-سه تاب قشنگ می‌خورد. موهایم را دوست داشتم.
به‌سمت کمد نسکافه‌ای خودم رفتم. کشوی اول را باز کردم و یک پیراهن دکمه‌دار سرمه‌ای روی آن تاپ نازک سفید زیر مانتویم به تن کردم. دکمه‌هایش را هم نبستم. از اتاق خارج شدم و به‌سمت آخر راهرو که دستشویی و حمام قرار داشت، رفتم.
خانه‌مان یک خانه‌ی بزرگ دوبلکس است. طبقه‌ی پایین فقط دو اتاق کوچک داشت. زمان ورود پس از طی یک راهرو که جاکفشی و جاکلیدی درش قرار داشت، بغـل دستت می‌شد اپن آشپزخانه و روبه‌رویت یک سالن بزرگ که نشیمن محسوب می‌شد. کنار دیوار هم پله رو به طبقه‌ی بالا بود. زیر راه‌پله در دولنگه‌ی بزرگی بود که رو به سالن پذیرایی باز می‌شد. خیلی از آنجا استفاده نمی‌کردیم. جلوی راه‌پله هم سه در بود که دوتایشان اتاق خواب بودند و دیگری سرویس بهداشتی بود.
خودم به شخصه از نقشه‌ی خانه خیلی خوشم نمی‌آمد؛ اما باغش را دوست داشتم. پشت ساختمان یک باغ کوچک و سبز با تاب سفید دونفره قرار داشت. از آن تاب‌های بی‌جانی که فقط نَنو‌وار تکانت می‌دادند و زیر نوازش ماه، خوابت می‌گرفت.
چندتا گل هم در باغ بود که اسم‌هایشان را نمی‌دانستم؛ اما هر بهار می‌روییدند و گل‌های بلندقامت سفید و صورتی می‌دادند. باغمان به حیاط هم راه داشت؛ یعنی در اصل غیر از دری که به پذیرایی باز می‌شد، می‌شد از حیاط هم به‌سمت پشت باغ رفت.
صورتم را با صابون شستم و چند بار آب خنک را به صورتم پاشیدم. روی آینه چند قطره آب پراکند. به چهره‌ام در آینه نگاه کردم. سریع از آن میشی چشمان نگاه گرفتم. شیر آب را بستم و صورتم را با حوله‌ی زرشکی‌رنگ کوچکی که به دیوار کنار روشویی آویخته بود، خشک کردم.
حوله را آهسته از جلوی صورتم کنار زدم. به خود جرئت بخشیدم و باز به صورتم نگاه کردم. لب‌هایم آویزان و چشم‌هایم نیمه‌باز بود. من از هشت‌سالگی همین شکلی بودم. پیش از آن را به خاطر نمی‌آورم. یعنی خدا من را با لب‌های آویزان آفریده؟ آخر چرا باید همیشه ناراحت باشم؟
سعی کردم به خودم لبخند بزنم. لب‌هایم کش نمی‌آمد. از پروانه‌ی درون چشم‌هایم خجالت می‌کشیدم. تلاشم را کردم. می‌خواستم پروانه را فراموش کنم. دو سر لب‌هایم را کش دادم که طرح لبخند بگیرد. کنار چشم‌هایم چین خورد، روی لپ‌هایم چال کم‌رنگی نشست و اشک در چشم‌هایم جوشید.
دو دستم را روی دهانم گذاشتم و خفه گریه کردم. برای هیچ دلیلی گریه کردم. صدای نفس‌های غمگینم پشت‌بند سد دستانم فقط در فضای کوچک روشویی با کاشی‌های آبی‌رنگ گل‌دار می‌پیچید و منعکس می‌شد.
زنی را که نمی‌تواند بچه‌دار شود هیچ‌کس درک نمی‌کرد.
زنی که کودک شیرین یک‌ساله‌اش را از دست داده، زنی که شوهرش را دوست دارد و بی‌توجهی نثارش می‌شود و زنی که از بدبختی به خود می‌پیچد و همدم ندارد، هیچ‌کس درک نمی‌کرد.
هر وقت کسی من را درک کرد، دلیل این گریه‌ها را هم خواهد فهمید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    اندکی که آرام‌تر شدم، به صورتم آب زدم که گریستنم نمایان نشود و به چشم‌هایم دروغ بگویم. کار زن همین بود؛ انکار غم! حالا امشب هم باید در دورهمی فامیل آقا، نقاب لبخند و خوشی به صورت بزنم و عین خیالم نباشد که مادرشوهرم فقط تیکه بارم می‌کند.
    دیگر به آینه نگاه نینداختم. از روشویی خارج شدم و به‌سمت اتاق بازگشتم. انگار رادمهر همچنان در همان حالت پیشین خوابش بـرده بود. دلم برای گردنش سوخت. گردنش را به لبه‌ی تاج تخت، خیلی کج تکیه داده بود. گرچه تاج تخت نرم بود؛ اما بازهم زاویه‌اش برای خوابیدن مناسب نبود.
    یعنی اگر می‌رفتم و می‌گفتم که درست بخوابد، ناراحت می‌شد؟
    مردد فقط به‌سمت کیفم که روی صندلی کوچک سفید میز آرایش بود، رفتم و موبایلم را از داخلش بیرون آوردم. زیپ طلایی‌اش را بستم که نگاهم به پوشه‌ی زرد‌رنگ زیر کیفم افتاد. تصمیم گرفتم حالا که وقت داشتم، ورقه‌های بچه‌ها را تصحیح کنم.
    پوشه را همراه با خودکار و موبایلم برداشتم و خواستم به پایین بروم که باز نگاهم به رادمهر خورد. باز دلم برای گردنش و پلک‌های به‌خواب‌رفته‌اش لرزید.
    دل من دیگر آبدیده است؛ بس که به دریا زدمش!
    کنارش ایستادم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. خوابش در هر حالتی سبک بود. آرام پلک‌هایش را باز کرد. آهسته مردمک‌هایش را از چشم‌هایم به صورتم سراند. تعجب کوچکی پشت چشم‌های عسلی‌اش دیدم. دستم را برداشتم و آرام گفتم:
    - درست بخواب.
    او که چشم‌هایش بی‌اندازه خسته بود، تن خود را روی تخت پهن کرد و دراز کشید. روتختی یاسی را هم کلاً از روی خودش کنار زد و همان‌طور آسوده به خوابش ادامه داد. من هم از پله‌ها سرازیر شدم که برگه‌ی بچه‌ها را تصحیح کنم.
    در آشپزخانه، پشت میز غذاخوری شیشه‌ای چهارنفره‌ای که فقط من از آن بهره‌های مختلف می‌بردم، نشستم و در پوشه را باز کردم. ورقه‌ی کلاس یازدهم سه را بیرون آوردم.
    بیشتر غلط‌های بچه‌ها، به‌خاطر این بود که حرف اول هیچ کلمه‌ای را بزرگ نمی‌نوشتند. همه را از دم اسمال می‌زدند. خب این یک اشتباه رایج بود. آن‌هایی هم که این اصل را رعایت می‌کردند، کلماتی مثلِ «I» یا اسامی را هم کوچک می‌زدند. در صورتی‌ که «I» هر جای جمله بیاید، حتماً کپیتال نوشته می‌شد. حیف بود که کمتر کسی این اصول را رعایت می‌کرد و وظیفه‌ی من نبود که در این پایه، این مسائل را به آن‌ها بیاموزم. آن‌ها حالا قیدها را یاد می‌گیرند و زشت نیست من سر کلاسی که دانش‌آموزانش سطح بالا بودند، کپیتال و اسمال را تدریس کنم؟
    خجالت‌آور است.
    خجالت‌آورتر از آن، این است که با این سنشان این چیزهای ساده را بلد نیستند.
    بیست‌وپنج صدم و بیست‌و‌پنج‌ صدم، به‌خاطر همین غلط‌‌غلوط‌های کوچک ازشان کم می‌شد. واقعاً نمی‌دانم این بچه‌ها چطور انشا می‌نویسند، درحالی‌که حتی جمله‌سازی‌شان مورد دارد. یازدهم سه چه کلاس بیخودی است. کلاس‌های دیگرم میانگین نمراتشان این اندازه پایین نمی‌آمد. البته حالا اول سال بود و این هم اولین کوئیز بود. نباید انتظار بی‌جهت داشت. شاید از آن‌هایی هستند که موتورشان آخر ترم کار می‌کند.
    نمرات را وارد دفتر کلاسی کردم و دفتر و پوشه را کنار گذاشتم. موبایلم را که کنار دستم بود، باز کردم. از صبح که شارژش پر بود، تا حالا فقط هفت درصد مصرف شده است. چه آدم مسخره‌ای بودم. علی‌نژاد همیشه با خود یک پاوربانک داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ورقه‌ها را داخل پوشه برگرداندم و دفتر کلاسی را هم در پوشه گذاشتم. دکمه‌اش را هم بستم.
    رادمهر گفته بود یک چیزی هم درست کنیم و ببریم. دیروز غذا کتلت درست کردم. امروز...
    در کابینت اول را باز کردم. نمی‌دانم چرا وقتی سردرگم می‌ماندم که چه غذایی درست کنم، بی‌اراده در کابینت اول را باز می‌کردم. با آنکه داخلش فقط حبوبات بسته‌بندی‌شده و کنسروهای ذرت و لوبیا و ماکارونی و... بود.
    ماکارونی ایده‌ی خوبی است.
    ظرف استوانه‌ای رشته‌های ماکارونی را درآوردم و روی کابینت گذاشتم. رنگ کابینت‌های آشپزخانه، نسکافه‌ای و کرم بود. در کابینت‌ها، همه نسکافه‌ای و روی سطح خود کابینت کرم‌رنگ بود. جنس بوفه‌ی جلوی در آشپزخانه هم از جنس همین چوب کابینت‌هایش بود.
    با لبی کج‌شده به رشته‌های صاف ماکارونی نگاه کردم و به بی‌حواسی فجیع این اواخرم پوزخند زدم.
    زنی سی‌وچهارساله هستم؛ اما احساس می‌کنم نسخه‌ی دوم بی‌بی هستم. همان که آخر عمری هیچ‌کس کنارش نبود.
    ***
    رشته‌ام مترجمی زبان بود. پریروز پدر زنگ زد و قبولی این ترمم را تبریک گفت. بعد هم چند نصحیت و اندرز برای انتخاب واحد ترم دومم خواند. مثلاً گفت در هر ترم، بیشتر از بیست واحد برندارم و در هر ترم فقط یک درس عمومی بردارم که سنگین نباشد. از طرف دیگر گفت چون در تابستان اساتید دروس تخصصی دانشگاه نمی‌آیند و فقط استادهای عمومی می‌آیند، ترم تابستانه نگیرم؛ چون دروس عمومی‌ام تمام می‌‌شوند و درس‌ها پس از آن سنگین.
    راست می‌گفت. ترم اول خیلی بر من سخت گذشت. بدون اینکه حتی یک درس عمومی بردارم، بیست‌وپنج واحد برداشته بودم. موهایم سفید شدند؛ اما خوب بود. لااقل از همسالانم جلو افتادم.
    دیروز هم در دقیقه‌ی نود، درست ساعت ده شبی که رأس دوازدهش می‌خواستند سایت را ببندند، انتخاب واحد کردم. با آنکه خیلی از استادهای خوب و ساعات خوب پر شده بودند؛ اما مهم نبود. چه با بهترین استاد می‌گرفتم چه با بدترین، بالاخره در امتحان باید پاسخ می‌دادم و از کتاب می‌خواندم. چه فرقی داشت که با که بود و چه فرقی داشت ساعت هشت شب از دانشگاه بیایم یا چهار عصر!
    یکی از کلاس‌های عمومی‌ام از شش تا هشت شب افتاد، روزهای دوشنبه و سه‌شنبه. خب یکی-دو روز در هفته به جایی برنمی‌خورد.
    مانتوی قهوه‌ای‌ام را تن کردم و کمربندش را برگرداندم و پشت کمرم گره زدم. این‌طور بهتر بود. اگر روی شکمم گرهش می‌زدم، احساس می‌کردم روبدوشامبر تن کرده‌ام تا مانتو.
    موهای بلندم را سه‌باره از صبح شانه کشیدم و کش بافت دورشان بستم. از پشت، موهایم را در یقه‌ی لباسم فرو کردم که حراست گیر ندهد. دانشگاه دولتی بود دیگر!
    مقنعه‌ی مشکی را روی سرم تنظیمش کردم. کیف کرم‌رنگم را از روی صندلی میز تحریر و کامپیوترم برداشتم و به شانه‌ام آویختم. ساعت مچی سفیدم هم از روی میز کامپیوتر برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
    شاید مسخره به‌ نظر می‌رسید؛ اما من تا آن سن هیچ‌وقت میز آرایش نداشتم، آرایش هم نمی‌کردم. نمی‌دانم! احساس می‌کردم با آرایش خیلی زشت و زننده می‌شوم. شاید چون عادت نداشتم. همان‌طور که به لاک‌زدن عادت نداشتم.
    وقتی دیپلم گرفتم، پدرم از کانادا یک جعبه‌‌ی بزرگ پر از لاک برایم هدیه آورد. نمی‌دانست دخترش، دخترانگی بلد نیست. مدتی خود را مجبور می‌کردم که لاک بزنم و آرایش کنم؛ اما به دلم نمی‌نشست. حتی وقتی خط چشم می‌کشیدم، حس می‌کردم چشم‌های میشی‌ام خیلی زننده می‌شوند. به خودم که در آینه نگاه می‌کردم می‌ترسیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    این شده بود که وسایل اندک آرایشی‌ام در یک جامدادی آبی روی میز کامپیوتر جا خوش کرده بودند.
    از اتاقم خارج شدم و راه آشپزخانه را در پیش گرفتم. می‌دانستم که بی‌بی پس از نماز صبح می‌خوابد و پس از خواب دلش چای می‌خواهد.
    شاید او من را دوست نداشت، شاید او به من بی‌محبتی می‌کرد، گاهی سرم داد می‌کشید، حتی به‌خاطر اینکه دختر پدرم هستم من را گاهی نفرین می‌کرد؛ اما پیرزن دوست‌داشتنی‌ای بود. می‌دانستم که پیر است و خیلی حرف‌ها برای زدن دارد. من می‌توانستم به پدرم بگویم که برایم یک خانه‌ی جدا بگیرد؛ ولی از تنهایی می‌ترسیدم.
    اگر از این خانه می‌رفتم، بی‌بی تنها می‌شد و من هم تنها می‌ماندم. من از تنهایی واهمه دارم که این‌طور حقیرانه، سعی می‌کنم تمام افراد زندگی‌ام را شده با دندان نگه‌ دارم و فقط فریاد بزنم که «نرو»؛ چون کاری از دستم برنمی‌آید. وگرنه ماندنم کنار بی‌بی، شاید ده درصدش دلسوزی برای خود بی‌بی و تنهایی‌اش بود؛ اما بقیه‌اش...
    مثلِ همیشه، کتری مسی را روی گاز گذاشتم و زیرش را روشن کردم. کیفم را روی زمین، کنار درگاه آشپزخانه قرار دادم. فلاسک چای را از طاقچه‌ی پنجره برداشتم. از داخل کابینت، ظرف شیشه‌ای چای را در آوردم و دو قاشق در فلاسک ریختم. در سبز‌رنگ ظرف شیشه‌ای را بستم و از ظرف کوچک دیگری دوتا هل در آوردم و به محتوای فلاسک اضافه کردم.
    آب کتری که جوش آمد، در فلاسک ریختمش و سریع در فلاسک را سفت سفت بستم که تا یکی-دو ساعت دیگر سرد نشود و از دهان نیفتد. در یک سینی کوچک چای‌خوری، یک نعلبکی، استکان، نبات و فلاسک را چیدم و خانه را وداع گفتم.
    کفش‌هایم کفش‌های مارک اسپانیا بودند. من احساسی به این‌گونه موارد نداشتم؛ اما از این بابت که راحت بود و جنس و ظاهر خوبی داشت، راضی بودم. از پوشیدن کفش‌های کتانی و اسپرت بدم می‌آمد و دلم می‌خواست کفش‌های خانمانه بپوشم؛ اما هرچه در بازار می‌گشتم، اکثراً ظاهری پیرزنانه داشتند. این شد که از پدرم درخواست کردم و او چند جفت کفش زیبا برایم پست کرد. گویا سلیقه‌ی همسرش بوده.
    پس از دوازده روز فرجه، صبح روز اول دانشگاه خیلی کسل‌کننده از راه می‌رسد. سر کلاس آواشناسی که هشتادوسه درصد دانشجوها موشک درست می‌کردند. مبالغه نیست. دقیقاً به خاطر دارم که داشتم تخته را نگاه می‌کردم که یک چیز سفیدی از جلوی صورتم رد شد و جا خوردم. کنار صندلی‌ام یک موشک کوچولو افتاده بود. داشتم با بهت نگاهش می‌کردم که صدایی مثلِ «پیس» شنیدم.
    سر برگرداندم و پسری را دیدم که شر از قیافه‌اش می‌بارید. گنگ و پرسؤال نگاهش کردم و او لب زد:
    - بنداز واسه بغلی.
    من که همیشه‌ی خدا دختری آرام و بی‌صدا بودم، کاملاً نادیده گرفتم و باز حواسم را جمع درس کردم. البته صدای دستی را که به پیشانی صاحبش خورد، خوب شنیدم.
    من محدودیتی برای دوستی با جنس مخالف نداشتم. محدودیتی برای اینجا یا آنجابودنم نداشتم. پدرم من را کاملاً آزاد گذاشته بود و گفته بود هر آنچه که می‌خواهم، برایم فراهم خواهد کرد و واقعاً‌ً هم این‌طور بود. حتی گاهی احساس می‌کردم او هم دوست دارد. نمی‌دانم چی دوست دارد؛ ولی بازهم نمی‌دانم چه برداشتی بکنم از حرف همسرش که در چت برگشت و مثلاً به‌شوخی گفت:
    - یه چیزی ازت می‌پرسم راستش رو بگیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    - بفرما.
    - اسم آقاتون چیه ناقلا؟!
    آن‌ها آن‌سوی دنیا با پسرشان فکر می‌کنند من دو*ست‌پـ*ـسر دارم. نمی‌دانم دقیقاً کی این فکر را در مغزشان کرده است؟
    نمی‌دانم چرا تمایلی به این کار نداشتم. من اصلاً احساسی به جنس مخالفم نداشتم؛ چون پسرها را هم آدم‌هایی می‌دیدم که هیچ تفاوتی با دخترها ندارند. این می‌شد که اصلاً میلی به این کار نداشتم.
    از همان روز شروع شد. روز اول ترم دوم فوق لیسانسم، زمانی که بیست‌وپنج سال داشتم، در دانشگاه و به‌خصوص سر کلاس‌های عمومی، نگاه‌هایی را احساس می‌کردم. نمی‌دانستم این نگاه‌های لیزری از کجا هستند. هر بار که سر برمی‌گرداندم، همه حواسشان پی کار خودشان بود.
    اولِ اولش زمانی بود که در پاسخ پسر موشکی ساکت شدم و گردن به‌سمت تخته گرداندم؛ اما گوش‌هایم هی داغ می‌شدند. اول فکر می‌کردم همان پسره‌ی دلقک دارد نگاهم می‌کند. آخرین دوره‌ی لیسانس را که می‌گذراندم، از این نوع آدم‌ها زیاد بود؛ ولی اوضاع فوق لیسانس بهتر بود، هرچند که این هم بی‌نصیب نمانده بود.
    به‌سمت پسرک رو چرخاندم که دیدم دارد با دختری که دو ردیف عقب‌تر از خود نشسته، صحبت می‌کند و هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کند.
    ***
    - امید و خانومش هم هستن.
    خوب بود. عالی بود. زن جاوید را «نرگس» می‌گفت و زن امید را «خانومش»؟
    بی‌دلیل اعصابم به هم ریخته بود. اصلاً حوصله‌ی الهه‌خانم را نداشتم. هنوز یک عالم برگه مانده بود که تصحیح نکرده بودم و انگار امشب هم باید تا کی بیدار بمانم و نمرات را وارد دفتر کنم. کاش می‌توانستم یک ماه مرخصی بگیرم!
    این فقط یک رؤیا بود.
    در قابلمه‌ی کوچک ماکارونی رویش قرار داشت و کاملاً کیپ بود؛ اما بازهم ماشین بوی غذا گرفت. رادمهر شیشه‌ی سمت خودش را پایین کشید.
    خیلی بی‌علت خواستم گریه کنم. چرا فقط شیشه‌ی سمت خودش را پایین کشید؟ یعنی از بوی غذا بدش می‌آید؟
    دسته‌ی کیف زرشکی‌ام را فشردم. نرگس، خدا خیرت ندهد! چرا باید دقیقاً همین امشب این دورهمی را می‌گذاشتی؟
    چرا نمی‌شود استراحت کرد؟ دو دقیقه آرام بود؟ یک لحظه لبخند زد؟ چرا؟
    نمی‌دانم چهره‌ام چطور شده بود و او از کجا من را که صورتم سمت شیشه بود، دید که بی‌نگاه و آرام گفت:
    - لطفاً اونجا که میریم این‌طور نباش.
    دلم سخت به هم پیچید. چرا به من توجه نمی‌کرد؟ دلم می‌خواست توی صورتش جیغ بکشم و بگویم:
    - تو می‌دونی من دارم از ناراحتی و تنهایی می‌میرم و هیچ کاری نمی‌کنی بی‌شـرف؟
    او شرافت نداشت. اوایل ازدواجمان می‌گفت:
    - به شرافتم افتخار می‌کنم. به اینکه با سرمایه‌ی خودم و مغز خودم روی پای خودم ایستادم و بهترین زندگی رو برای خونواده‌م ساختم.
    اما من می‌گویم او شرافت ندارد؛ چون بدترین زندگی را برای من ساخته است.
    اصلاً من هم جزء خانواده‌ای که می‌گفت، هستم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دلم سکوتش را نمی‌خواست. ادامه دادم:
    - چطوری؟
    به زیرگذر رفتیم.
    - یه‌کم بخند، صحبت کن. نمی‌دونم. فقط این‌جوری نباش.
    اگر می‌گفتم «واسه چی» عصبی می‌شد؟
    - واسه چی؟
    کلافه شد و گفت:
    - قرار نیست همه از مشکل ما خبر داشته باشن.
    با تعجب به‌سمتش رو برگرداندم که با جدیت و اخم رانندگی می‌کرد. واقعاً او فکر می‌کرد ما مشکل داریم؟ تا این اندازه بچه بود؟
    دستم را از زیر چانه‌ام برداشتم و با تمسخر درحالی‌که به روبه‌رو نگاه می‌کردم، گفتم:
    - مشکل؟ چه مشکلی؟
    از گوشه‌ی چشم بی‌حوصله نگاهم کرد. چیزی نگفت و در من زنی یواش‌یواش شکست. می‌دانی؟ اگر آدم یک‌دفعه بشکند، می‌گوییم خب شکست؛ ولی اگر آرام‌آرام بشکند، می‌شود مرگ تدریجی، زجر!
    با خستگی به جلوی رویم که خیابان‌های صاف شمال شهر تهران بود، نگاه کردم. شاید در همین روزها من هم به مرحله‌ای برسم که آن نوعروس رسیده بود. واقعاً دیگر هیچ‌چیزی برایم معنایی ندارد و زندگی آنجایی می‌ایستد که تو آرزوهایت را خاطراتی کهنه از روزهای دور ببینی. نقطه‌ای که من الان در آن ایستاده‌ام.
    یک دستش را روی دنده گذاشت و آرام گفت:
    - هوم. یه جوری میگی «چه مشکلی» انگار از هیچی خبر نداری.
    حوصله‌ی بحث نداشتم؛ ولی می‌خواستم ببینم حالا که بهانه‌اش پیش آمده، در این سه سال آرمان‌هایش چه تغییری کرده؟ هنوز من را در اولویت می‌داند؟
    باز به چاشنی مسخره گفتم:
    - نه. میشه بگی الان چه مشکلی داریم؟
    دنده را عوض کرد و با یک تک‌فرمان، از دوربرگردان پیچید. صدایش بلند نبود؛ اما حالت تشر داشت.
    - هیچ مشکلی نداریم؛ فقط داریم مثل دوتا مرده زندگی می‌کنیم. تو یه خونه زندگی می‌کنیم؛ ولی روزی به‌زور با هم یه سلام و علیک می‌کنیم. رو یه تخت می‌خوابیم؛ ولی بینمون دیوار برلین قد کشیده. تو کدوم زن و شوهری رو می‌شناسی که این‌جوری باشن؟ هان؟
    می‌خواستم بگویم دیوار برلین را آلمانی‌ها اراده کردند و آن را انداختند. ما اگر بخواهیم، می‌شود این دیوار را بترکانیم؛ اما مسئله دقیقاً همین‌جاست! که ما نمی‌خواهیم زندگی‌مان خوب شود.
    - طوری برخورد می‌کنی که انگار برات غریبه‌م. الان هشت ساله داریم با هم زندگی می‌کنیم ثریا. این زندگی، زندگی‌ای نیست که نزدیک ده سال دووم آورده باشه.
    غمم گرفت. چرا با لج و لجبازی بحث را ادامه دادم؟ حرفش واضح و دوپهلو بود.
    «بعد از هشت سال باید یه بچه داشته باشیم!»
    دم خانه‌ی الهه‌خانم رسیدیم. حالا یکی باید به خودش می‌گفت لطفاً این‌طوری نباش.
    روبه‌روی آپارتمان نماسفید الهه‌خانم ایستادیم. قابلمه را در دست گرفته بودم و چشم‌هایم تاب نداشتند. خیلی عجیب دلم می‌خواست امشب هم مثلِ دیشب، رادمهر تا ساعت دو شب خانه نباشد و من زارزار اشک بریزم. کاش بشود! کاش مظاهر زنگ بزند و یک خبر فوری بدهد و او هم پی آن خبر برود! من هم بروم خانه و بخوابم. نمرات بچه‌ها را هم بی‌خیال!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ولی شاید از یک جهت راست می‌گفت که این زندگی، زندگی‌ای نیست که نزدیک به ده سال دوام آورده باشد. ما عملاً به مرحله‌ی طلاق عاطفی پا گذاشته‌ایم.
    طلاق! چقدر اسمش ترسناک است. طلاق یعنی چی؟ یعنی جدایی؟ وای بر من! جدایی از رادمهر؟ وای!
    زودتر پیاده شدم و ماشینش را جلوتر از ساختمان پارک کرد. زمانی که داشت قفل فرمان می‌زد، به‌سمت در نفرروی آپارتمان رفتم و دکمه‌ی پنج را در آیفون فشردم. صدای بوق قفل‌شدن ماشین آمد و پس از آن صدای نرگس در آیفون که خوشامد می‌گفت، بلند شد:
    - سلام ثریاجان، خوبی؟ بفرما عزیزم. رادمهر کو؟
    فرصت داد؟ به تو چه که رادمهر کجاست. سعی کردم این‌جوری نباشم.
    - سلام عزیزم. متشکرم مرسی. داشت ماشین رو پارک می‌کرد.
    در با صدای تیکی باز شد. رو به رادمهر که قدم‌زنان به‌سمت من می‌آمد، کردم و او را که نگاهش یک طور عجیبی بود، یافتم.
    می‌دانی؟ من حال رادمهر را در هر شرایطی می‌توانم حدس بزنم و دقیقاً حدسم درست در بیاید. یعنی مثلِ سوراخ‌سنبه‌های خاص آشپزخانه‌ی هر زنی. من رادمهر را حتی بیشتر از خودش می‌شناختم؛ طوری که می‌توانستم تشخیص بدهم اگر فلان اتفاق محال افتاد، چه‌کار می‌کند؛ اما این رادمهر، یک نگاه مزخرفی داشت. گاهی اوقات طوری به آدم نگاه می‌کرد و تو نمی‌دانستی الان این نگاهش از رضایت است یا از شاکی‌بودنش. یک رضایتی در چشم‌هایش بود که با گره اخم روی ابروانش، آن را پنهان می‌کرد. وقتی این‌گونه نگاهم می‌کرد، خیلی حرصم می‌گرفت و حالا هم عصبی‌ام کرد.
    درحالی‌که دست در جیب شلوار مشکی‌رنگ کتانش کرده بود، نزدیکم ایستاد. در مشکی را با یک دستش هل داد و با دست دیگر، من را به جلو هدایت کرد. می‌شود گفت این هم نوعی فیلم است؟ یعنی می‌خواهد عادی باشد. نمی‌خواهد خانواده‌اش از رابـطه‌ی خرابمان بویی ببرند. اینجا که خبری از خانواده‌ی عزیزتر از جانش نیست.
    حرف‌هایش هم داخل ماشین چنین می‌گفت.
    مسیر پارکینگ بزرگ با کاشی‌های کرم‌رنگ که رگه‌های قهوه‌ای تیره در خود داشتند، طی کردیم و صدای کفش‌هایمان مرا به گریه می‌انداخت. باور می‌کنی؟ صدای تق‌تق کفش‌هایمان کنار هم باعث شد بغض کنم و دیدم تار بشود. چه کسی باور می‌کرد منی که این اندازه سرد هستم، این‌طور عاشقانه رادمهر را بپرستم؟
    و حالا این صدای کفش‌ها، احساس می‌کردم ناقوس مرگ من بود.
    کفش‌های قهوه‌ای‌رنگ و خانمانه‌ی من با کفش‌های قهوه‌ای سوخته و مردانه‌ی رادمهر. چقدر به هم می‌آیند!
    جلوی آسانسور ایستادیم و او دکمه‌ی پایین را زد.
    چند بار پلک زدم که این اشک‌های مزاحم را بزدایم. الکی مثلاً می‌خواستم ماشین‌های پارکینگ را ببینم. رو برگرداندم و چند لحظه به سقف خیره شدم تا اثرشان هم زود خشک شود. در که باز شد، آسانسور خالی بود. به اتاقک کوچکش رفتیم. رادمهر دکمه‌ی سه را فشار داد. دوباره دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده بود.
    چشم‌های رادمهر! بیا چشم‌هایش را برایت توصیف کنم. رنگ چشم‌های رادمهر بستگی به حالش دارد. اگر خوب باشد که یک هاله‌ی سبز کم‌رنگی دور مردمکش را می‌گیرد و اگر ناراحت باشد، سبز و عسلی که هیچ، به قهوه‌ای می‌زند. من چنین مردی را باید از دست می‌دادم؟ به‌خاطر چه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    قابلمه‌ی تفلون خاکستری کوچک را باز دست به دست کردم. سرعت آسانسور که کاهش یافت، رادمهر ظرف را از دستم گرفت. نگاهش کردم؛ ولی او بدون اینکه نگاهم کند، به جلو هدایتم کرد. من دلم برای این کارهایش هم تنگ می‌شد. اینکه پس از دعوا و بحث هم به خود اجازه نمی‌داد که جلوتر از من از دری رد شود.
    باز اشک بود که جلوی نگاهم را می‌خواست بگیرد. نرگس و الهه‌خانم جلوی در بودند. رادمهر با کف دست، کتفم را آرام فشرد و رها کرد. او یک مرد آرام بی‌شـرف بود.
    نرگس یک مانتوی سبز یشمی جلوباز تن کرده بود که زیر مانتویش، پیراهن لطیف سپیدی داشت و شال سفیدش را به حالت زیبایی سر کرده بود. نرگس خیلی زیبا بود. خیلی از من زیباتر بود. آرایش هم که می‌کرد، زیبا می‌شد. نه مثلِ من که...
    - سلام خانوم‌خانوما، خوبی؟ دیگه سراغی نمی‌گیری؟
    روبوسی کردیم. الکی خندیدم و گفتم:
    - سلام. مرسی نرگس‌جان. ببخشید دیگه درگیر کلاسا شدم.
    رو به الهه‌خانم کردم و دستش را بـوسیدم.
    - سلام الهه‌خانوم. حالتون خوبه؟
    به کتفم زد و لب به گونه‌ام چسباند.
    - سلام دخترجان. الحمدالله. بفرما تو، بفرما.
    داخل رفتم. کفش‌هایم را که در آوردم، جاوید روبه‌رویم ظاهر شد. درحالی‌که چشم‌های سیاهش شاد و روشن بودند و یک پیراهن کرم‌رنگ مردانه به تن داشت، گفت:
    - به‌به!
    شاید تنها کسی که در فامیل رادمهر از او خوشم می‌آمد، همین جاوید بود؛ بی‌شیله‌پیله. شاید مانند رادمهر مردانه نبود و زیادی می‌خندید؛ اما خوب بود. حد مطلوب اوست. نه رادمهری که سکوت، نیاز حیاتی‌اش است.
    رادمهر هم لبخندزنان درحالی‌که از احوالپرسی با خانم‌های دم در فارغ شد، جاوید خنده‌رو رو به او کرد و مشکوک پرسید:
    - رادمهر؟ این زنته؟
    ابروهایم بالا پریدند. یعنی چی این زنته؟ قرار است کس دیگری باشد؟ بی‌اراده، دسته‌ی کیف روی شانه‌ام را چنگ زدم.
    رادمهر خندید و درحالی‌که روی پادری کفش‌های قهوه‌ای‌اش را در می‌آورد، گفت:
    - چطور؟
    - آخه قیافه‌ش خیلی واسه‌م آشنا می‌زنه. چقدر هم خوشگله! از کجا گرفتیش؟ کی ازدواج کردی که اصلاً ما خبر نداریم؟
    آنجا احتمالاً به‌ظاهر لبخند عمیقی زدم. شاید ماجرا فقط یک شوخی ساده بود و می‌خواسته بگوید ستاره‌ی سهیل شدید؛ اما بعید نبود که روزی این جمله را به رادمهر بگویند. رادمهر بعد از من، بدون شک ازدواج خواهد کرد.
    نرگس اخم تظاهری کرد و خطاب به جاوید گفت:
    - اِ؟ حالا دیگه خوشگله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    الهه‌خانم همه‌مان را به پذیرایی راهنمایی کرد. خانه‌شان دوتا راهروی تنگ داشت. یکی راهروی جلوی در که رو‌به‌رویش سرویس بهداشتی قرار داشت و دیگری راهروی گوشه‌ی سالن که به دو اتاق خواب راه داشت. پذیرایی هم میان این دو راهرو قرار داشت و آشپزخانه دقیقاً پشت راهرویی که به اتاق‌ها می‌رسید، بود. یک نقشه‌ی کاملاً ساده و دل‌نشین اما بزرگی بود. من خانه‌های این شکلی را دوست داشتم. نه خانه‌ی خودمان را که معمارش معلوم نبود ترم یک لیسانس بوده است یا دو که چنان نقشه‌ای کشیده است.
    اصلاً استاندارد نیست؛ چون تمام پایه‌ها، ستون‌ها و سنگینی‌ها روی طبقه‌ی دوم افتاده بود، یک سمت خانه و سمت دیگر کاملاً سبک بود. این را منی که هیچ‌چیزی از معماری نمی‌دانم فهمیدم؛ نه آن معمار و آن بنایی که نقشه کشیده‌اند و ساخته‌اند.
    جاوید مثلاً دستپاچه گفت:
    - خب منظورم اینه که خودش فابریک خوشگله. آرایش‌اینا که نمی‌کنه. پول بادآورده‌ی رادمهر رو حروم لباس و اینا نمی‌کنه.
    رادمهر قابلمه را تحویل مادرش که به آشپزخانه می‌رفت، داد و خودش با خنده گوشه‌ی مبل سه‌نفره‌ی آبی‌رنگ نشست. من هم روی یک مبل دونفره نشستم که بتوانم یک دستم را به دسته‌ی مبل تکیه دهم. پا روی پا انداختم.
    می‌دیدم رادمهر با خنده‌ی ریزی به حرف‌های جاوید گوش می‌دهد.
    به جاوید بیشتر از چشم‌هایش اعتماد داشت. به زن جاوید، نرگس هم کاملاً اعتماد داشت. آن دو زودتر از ما ازدواج کرده بودند. با اینکه رادمهر بزرگ‌تر از جاوید بود.
    نرگس کنارم نشست و جاوید گوشه‌ی دیگر مبل، کنار رادمهر جای گرفت. نرگس بحث بی‌مزه‌شان را ادامه داد:
    - من پولای تو رو حروم می‌کنم؟ بده می‌خوام نو باشم؟ حالا ازاین‌به‌بعد هیچی لباس نمی‌خرم که ببینی دنیا دست کیه!
    جاوید بلند خندید و گفت:
    - نه نه نرگس! تو رو خدا بیا پولام رو خرج کن! من به خرج‌کردنای تو معتاد شدم. اصلاً یه روز واسه من پیام از بانک ملت نیاد، رعشه می‌گیرم.
    یک دور حرف‌های قبل جاوید را مرور کردم. بی‌منظور گفته بود؛ اما بی‌آرایش‌بودنم تا این اندازه ضایع به نظر می‌رسد؟
    دانیال را ندیدم. مدام منتظر بودم از اتاق امید بیاید بیرون و بپرد بغـلم. از نرگس که کنارم بود و می‌خندید، آهسته پرسیدم:
    - پس دانیال کو؟
    رو به من کرد و با خوش‌رویی گفت:
    - ما و امید از عصر اینجا بودیم. یه ساعت پیش امید و هلیا رفتن بیرون قدم بزنن، دانیال هم باهاشون رفت.
    خندید و گفت:
    - اون هم انقدر سراغت رو می‌گرفت. هی می‌گفت پس زن‌عمو کی میاد؟
    این دفعه را با رضایت خودم خندیدم. با لبخند گفتم:
    - عزیز دلمه!
    چند لحظه ساکت شدیم که جاوید رو به رادمهر مزه پراند:
    - رادمهر الان من و تو زن و شوهریم. خوبی عشقم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    لبخند زدم. غیرمستقیم گفته بود چرا این‌قدر غریبانه نشسته‌ایم. رادمهر خواست از جا بلند شود که جاوید دستش را گرفت و مانعش شد. رو به من بلند گفت:
    - هی دختر! بیا پیش آقات بشین، من هم برم پیش عیالم.
    خندیدم و آرام بلند شدم. کنار رادمهر که جای گرفتم، رادمهر دستش را پشت مبل گذاشت. همیشه همین کار را می‌کرد؛ حتی وقتی کلاً کسی کنارش نبود. جاوید هم کنار نرگس نشست.
    جاوید باز رگ مسخره‌بازی‌اش بالا زده بود. خطاب به من با اخم و شک پرسید:
    - اسمت چی هست حالا؟ این قراضه رو از کجا تور کردی؟
    مهلت حرف‌زدن نمی‌دادند. رادمهر آرام گفت:
    - تو هم دموقراضه‌ای.
    جاوید بلند خندید و گفت:
    - امید هم ابوقراضه.
    این بار رادمهر هم با صدا خندید. به این فکر کردم که چند وقت بود طنین خنده‌اش را نشنیده بودم؟ اگر جدا شویم، دیگر نمی‌توانم صدای خنده‌اش را بشنوم. باید یک بار صدایش را ضبط کنم که پس از جدایی‌مان هم صدای خنده‌اش را داشته باشم.
    آه! اوایل عاشق‌شدنم می‌گفتم روزی که بدون شنیدن طنین خنده‌ی رادمهر سر شود، انگار که روز بی‌خورشید است. حالا روزگاری است که حتی نغمه‌ی صدای خودش را هم به‌سختی می‌شنوم.
    نرگس با لبخند، درحالی‌که لب‌های قرمزش بی‌اندازه به شال سفید و صورت سپید گلگونش می‌آمد، رو به جاوید مثلاً تشر زد:
    - خجالت بکش! داداشته.
    همان موقع زنگ را زدند. امید و هلیا هم آمدند.
    امید برادر کوچک‌ترشان بود. دو ماهی می‌شد که با هلیا نامزد کرده بودند و او از آن دختران نازدار و یواش بود. آرام غذا می‌خورد، آرام صحبت می‌کرد. حرکاتش کاملاً آرام بودند و بسیاربسیار زیبا بود. موها و ابروان و چشمانش، سیاه قیر و پوستش سپید بود. رژگونه‌ی سرخ به گونه‌هایش و رنگ لب قرمز هم به لب‌هایش می‌زد. یک حوری بهشتی می‌شد.
    بین عروس‌های الهه‌خانم من از همه عقب‌تر بودم، از همه مزخرف‌تر، از همه ناتوان‌تر!
    با این حجم از کم‌بودن و زن‌نبودن، نمی‌دانم چه جانی دارم که تا حالا زنده مانده‌ام.
    امید بسیار مبادی آداب بود. خیلی محترمانه بدون آنکه نگاه خاصی بکند، سلام گفت و از اینکه مرا دیده اظهار خوشحالی کرد. هلیا هم مانند خودش مؤدب بود. زوج دوست‌داشتنی‌ای بودند.
    دانیال، پسر شش‌ساله‌ی نازنین جاوید، یک فرشته‌ی واقعی بود. خیلی دوستش داشتم.
    یاد آن روز‌های قبل به‌خیر! با نرگس شوخی می‌کردم و می‌گفتم «باید بذاری دانیال دومادم بشه‌ها»! او مرا به یاد آن روزهای شیرین می‌انداخت. بـ*ـوسیدمش. بغـ*ـلش کردم.
    خدا، عدالت چیست؟
    مبل‌ها نه‌نفره بودند. دو مبل تک‌نفره برای میزبان، دو مبل دونفره و یک مبل سه‌نفره. امید و هلیا هم روی یک مبل دونفره کنار هم نشستند. می‌دانستم حالا الهه‌خانم درحال تهیه‌ی شربت و وسایل پذیرایی است. از جا برخاستم و کیفم را کنار رادمهر گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا