کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,469
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
آتنا سراسیمه به سوییتشان رفت. حلما در اتاق خودش بود و متوجه آمدن آتنا نشد. باز هم کوهی از غم به روی شانه آتنا افتاد همان موقعی که گمان می‌کرد همه‌چی تمام شده و دیگر قرار نیست در زندگیش خبری از احسان باشد، احسان قصد برگشتن داشت. به اتاقش رفت. قصد گریه کردن نداشت و به هیچ وجه نمی‌خواست که باز هم برای او گریه کنم. تمام وجودش خشم بود. خشم از کسی که آن را نزدیک به مقصد رها کرده‌بود. کسی که بدون هیچ حرفی تنها با یک پیام چند خطی رفته بود و هیچ توضیحی به او نداده بود. کسی که آتنای بیست ساله را در اوج خوشبختی رها کرده‌بود و او را در اعماق تاریکی رها کرده‌بود. روی تختش نشت و زنوانش را در آغـ*ـوش کشید. به روبه رو خیره شده بود و به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. مغزش از هیچ پر بود. بالاخره پس از مدتی طولانی، حلما در زد و وارد شد. آتنا همچنان به روبه‌رویش زل زده بود. حلما ابرویی بالا انداخت وگفت:
- داری سعی می‌کنی با استفاده از قدرتت دیوار رو بریزی؟
آتنا به حلما نگاهی کرد و آهی کشید. حلما فهمید که مشکلی پیش آمده‌است، کنارش نشست و پرسید:
-چی‌شده؟
آتنا شانه‌ای بالا انداخت و با مظلومیتی که از او بعید بود گفت:
-احسان داره برمی‌گرده!
حلما مانند آتنا به دیوار تکیه داد و گفت:
-اوه شت!
آتنا سری تکان داد و گفت:
-اوه شت!
چند لحظه‌ای در سکوت ماندند که حلما سوال یک میلیون دلاریش را پرسید:
-هنوز دوسش داری؟
آتنا سرش را به دیوار تکیه داد:
-دوست داشتن کسی که ولت کرده و رفته؟ بدون هیچ حرفی؟
آهی کشید:
-عصبانیم. دوست دارم با دستام اون موهای قهوه‌ای رنگش رو دونه دونه بکشم!
حلما خندید:
-هنوز جواب سوال من رو ندادی!
آتنا سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم! ولی وقتی یه جای دیگه گیره چطور...
ناگهان متوجه سوتیش شد. حلما با هیجان به سمتش برگشت و پرسید:
-کجا گیره؟
آتنا خواست طفره بروند که حلما ناگهان هینی کشید و دستش را بر روی صورتش گذاشت. با هیجان گفت:
-نکنه منظورت رامینه!
آتنا خواست کتمان کند اما دست دلش رو شده بود. سرش را در میان دستانش گرفت و پوفی کشید. حلما از جایش بلند و به سمت پذیرایی رفت. در لحظه آخر به سمت آتنا برگشت و گفت:
-رامین! هان!
آتنا بالشی را به سمتش پرتاب کرد و گفت:
-خفه شو!
حلما خندید به پذیرایی رفت. فردا قرار بود که به نونا خبرنگار کمپ، محیط کمپ را نشان دهد. یارا را تنظیم کرد تا فردا را برایش یادآوری کند. سپس هولوگرام یارا را جلویش ظاهر کرد تا برنامه‌هایش را به او گوش‌زد کند. زنی با کت و شلوار مشکی رنگ و موهایی کوتاه به رنگ کت و شلوارش، ظاهر شد. با صدای کامپیوتری خود گفت:
- برنامه‌های فردا، ترجمه پنچ صفحه از کتاب، نشان دادن کمپ به خبرنگار.
حلما سرش را خاراند و پرسید:
-همین؟
یارا پاسخ داد:
- بله!
آتنا از اتاق بیرون آمد و با دیدن یارا بلند گفت:
-هولی شت!
حلما خندید و هولوگرام را مرخص کرد. آتنا پوفی کشید و گفت:
- یه روز من‌رو سکته می‌دی!
روی کاناپه نشست و گفت:
-تف تو تابستون که یه فوتبال درست و حسابی نداره!
پس از چندثانیه یک‌دفعه صوتی به مانند "اععععع" درآورد و گفت:
-تا یک‌سال آینده همه بازی‌ها ملیه!
به حلما نگاه کرد و گفت:
-می‌دونی یعنی چی؟
حلما سری به چپ و راست تکان داد. آتنا ادامه داد:
- یعنی همه سال آینده فیفا دیه!
حلما شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
-خب که چی؟
آتنا با دهان باز نگاهش کرد. حلما از جایش بلند شد:
- فوتبال فوتباله دیگه!
و به اتاقش رفت. آتنا چندباری سرش را به کاناپه کوبید تا بتواند حرف حلما را درک کند. هر چه سعی کرد نشد! مگر می‌شد که فوتبال ملی را با فوتبال باشگاهی یکی دانست؟ پوفی کشید و تلوزیون را روشن کرد، تا فیلم ببیند. حلما ماننده همیشه ساعت یازده به رخت‌خواب رفت و ساعت هفت صبح از خواب برخواست. پس از انجام کارهای ترجمه از جایش برخواست و آماده شد. شومیز طوسی رنگش را در شلوار چهار دکمه‌اش انداخت. موهای صافش را رها گذاشت و کفش تک پاشنه‌ای پوشید. برای صرف نهار به رستوران رفت تا پس از آن کمپ را به نونا نشان دهد. نونا تاپ بندی مشکی رنگی پوشیده بود و موهای فرش را گوجه‌ای بسته بود. به سمت حلما آمد و با یک‌دیگر احوال پرسی کردند. پشت یک میز نشستند تا نهار را بیاورند. تتویی بر روی ساعد دست نونا توجه حلما را به خود جلب کرد. دوعلامت بی‌نهایت که یکی از آن‌ها بزرگ‌تر بود و دیگری در میان آن نقش بسته بود. غذا را آوردند. نونا که متوجه توجه حلما به تتواش شده‌بود، گفت:
-دابل اینفینیتی!
حلما با گنگی نگاهش کرد. نونا لبخندی زد و گفت:
-تتوم رو می‌گم.
لبخند بر لب حلما نیز نقش بست. شروع به خوردن غذا کردند. حلما پرسید:
-معنیش چیه؟
نونا با بی‌خیالی، در حالی که سرش را هم بلند نکرد، گفت:
-بی‌نهایت چه معنی می‌ده؟ این دوبرابرشه!
حلما سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. پس از پایان یافتن غذایشان به بیرون هتل رفتند. طولی نکشید که نونا پرسید:

- پس تو مترجم سرمربی تیم ملی هستی.
حلما سری تکان داد. می‌دانست داشتن مترجم زبان یکی از عجیب‌ترین مسائل بود. مگر می‌شد کسی پیدا شود که انگلیسی بلد نباشد؟ نونا با تعجب پرسید:
- مگه همه انگلیسی بلد نیستن؟
حلما لبخندی زد:
_ چرا بلدن. ولی سرمربی ما اسپانیایی هم به زور حرف می‌زنه!
در حال قدم زن در محوطه کمپ بودند. در بیرون از هتل کمپ چیزی بیشتر از چند زمین فوتبال و رختکنشان به اضافه باشگاه و استخری مجهز چیزی نبود. در کنار هتلی که بازیکنان در آن اقامت داشتند؛ هتلی با همان امکانات برای مهمانان ساخته شده بود. نونا بیشتر در مورد افراد کنجکاو بود. ابرویی بالا انداخت و پرسید:
-چرا انقدر آماردی تو کمپ هست؟
حلما لبخندی زد:
- همه چی تصادفی شد. آرین و ثنا که پلیسن. من مترجمم. آتنا بازیکنه. ایمان هم سرمربیه. در واقع قبل از این کمپ ما پنج سالی بود که آتنا رو درست و حسابی ندیده بودیم. فقط برای اردوهای تیم ملی برمی‌گشت ایران. ما ها هم هر کدوم سرکار و زندگی خودمون بودیم.
نونا چندبار سر تکان داد و دوباره پرسید:
- به جز آرین و ثنا دگه هیچ‌کس ازدواج نکرده؟ یا حتی توی رابـ ـطه هم نیست؟
حلما سری به نشانه نفی تکان داد:
- نه! ایمان ازدواج کرده بود که پارسال توی تصادف هم زنش و هم بچش که هنوز به دنیا نیومده بود؛ مردن.
نونا با تعجب به حلما نگاه کرد و گفت:
- اوه این خیلی وحشتناکه!
حلما آهی کشید:
- آره!
نونا سرعتش را کم کرد و پرسید:
- کار قائم مقامی‌ها بود؟
حلما شانه‌ای بالا انداخت:
- چه فرقی می‌کنه؟ نه نگار برمی‌گرده؛ نه این‌که می‌شه کاری با قائم مقامی‌ها کرد.
نونا با تعجب پرسید:
- نگار؟
حلما سری به نشانه مثبت تکان داد:
- آره اسم زن ایمان نگار بود.
دوباره به سرعت اصلیشان برگشتند. نونا بعد از چند دقیقه گفت:
- پس شایعات تا حدودی درسته!
حلما باتعجب پرسید:
- کدوم شایعات؟
نونا گفت:
- قائم مقامی‌ها و آماردی‌ها هیچ‌وقت نمی‌تونن با هم کنار بیان!
حلما خندید:
- آره فکر کنم.
و به راه رفتن ادامه دادند. گردششان که تمام شد؛ هر دو به هتل بازگشتند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ایمان جلوی درب هتل ایستاده بود. تیشرت سفید رنگی برتن کرده بود. به مانند همیشه لباس برتنش زار می‌زد. با دیدنشان به سمتشان رفت و به آن‌ها سلام کرد. جواب سلامش را دادند. نونا از کنارشان رفت. ایمان به حلما گفت:
    - وقت داری؟
    حلما سری تکان داد:
    - آره چطور؟
    ایمان که کمی مضطرب بود؛ گفت:
    - یه سر می‌خواستم برم خونه. می‌خواستم بهت بگم بیای باهات کار دارم.
    حلما کمی دست دست کرد و گفت:
    -اکی بریم.
    و هر دو به سمت ماشین ایمان حرکت کردند. سوار ماشین شدند و تا میانه‌های راه حرفی نزدند. نزدیک خانه بودند که حلما پرسید:
    - کسی می‌دونه داری می‌ری خونه؟
    ایمان سری تکان داد:
    - آره آتنا زنگ زد. به اون گفتم.
    حلما سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت. به شدت کنجکاو بود تا بداند ایمان می‌خواهد چه بگوید. کمی هم استرس داشت که دلیلش را نمی‌دانست. در یک‌سال اخیر خیلی بیشتر از حالت عادی کنار یک‌دیگر بودند. حلما در هر شرایطی کنار ایمان بود. حتی زمانی که ایمان تنها شده بود و آتنا و آرین هم از کنارش رفته بودند؛ این حلما بود که کنار ایمان باقی مانده بود. به خانه رسیدند. بدون هیچ حرفی وارد خانه شدند. سکوت شدیدی در میانشان بود. سکوتی که از هر دونفرشان بسیار بعید بود. حلما روی یکی از کاناپه‌ها نشست. ایمان دستی به صورتش کشید و سپس روی کاناپه کنار حلما نشست. حلما نگاهش کرد و گفت:
    -خب چی‌کارم داری؟
    ایمان کمی دست دست کرد و بعد گفت:
    - یه چند وقتی می‌شه می‌خوام یه مسئله‌ای رو باهات درمیون بذارم.
    و مکث کرد. حلما هم هیچ چیز نگفت و منتظر ماند ایمان حرفش را کامل کند. ایمان نفس عمیقی کشید:
    - توی چند ماه گذشته من و تو خیلی بیشتر از دخترعمو و پسر عمو بودیم. من هر وقت بهت احتیاج داشتم تو اونجا بودی. هر وقت که کسی پیشم نبود تو بودی.
    حلما لبخندی زد:
    - آره مثل یه خواهر.
    ایمان اخمی کرد. اصلا نمی‌خواست که حلما مانند خواهرش باشد. او آتنا و ثنا را داشت اما حسش نسبت به حلما بسیار متفاوت بود. از جایش بلند شد:
    - نه مثل یک خواهر نه!
    حلما که متوجه منظور ایمان نمی‌شد، گفت:
    - پس چی؟
    ایمان بر روی میز روبه روی حلما نشست:
    - ما رابطمون خیلی بیشتر از این حرفاست.
    حلما با سردرگمی پرسید:
    - منظورت چیه؟
    ایمان دستی به روی صورتش کشید:
    - می‌دونم درخواست زیادیه. ولی به من فرصت بده. یک ماه به من فرصت بده. بذار امتحان کنیم.
    حلما با همان سردرگمی پرسید:
    - چی رو امتحان کنیم؟
    ایمان نفس عمیقی کشید:
    - ازت می‌خوام که با من وارد رابـ ـطه بشی.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    حلما با تعجب گفت:
    - رابـ ـطه؟ یعنی من و تو با هم سَروسِری داشته باشیم؟
    ایمان سری تکان داد:
    -آره!
    حلما اخم کرد:
    - چطور جرئت می‌کنی که همچین چیزی از من بخوای؟ چند وقت دیگه دومین سالگرد زنته!
    ایمان نفس عمیقی کشید:
    - یعنی می‌گی که من هیچ وقت اجازه این رو ندارم که کس دیگه‌ای سَروسِر داشته باشم؟ مگه خودت به من نمی‌گفتی باید نگار رو توی گذشته بذارم؟
    حلما به ایمان نگاه کرد:
    -دقیقا از من چی می‌خوای؟
    ایمان خیره به حلما نگاه کرد:
    - یه فرصت!
    حلما با عصبانیت گفت:
    - یعنی همین‌جوری بدون هیچ‌ علاقه‌ای وارد رابـ ـطه بشم؟ اونم با پسرعموم؟ درحالی که می‌دونم اگر این قضیه جواب نده باید بقیه عمرم رو با این کابوس بگذرونم که قراره هر روز تو رو ببینم؟
    ایمان سکوت کرد. حق را به حلما می‌داد. اما علاقه‌اش به حلما بیش‌تر از یک هـ*ـوس زودگذر بود. مدت طولانی بود که این احساسات را از او مخفی می‌کرد؛ اما دیگر زمان را برای ابراز علاقه مناسب می‌دید. حلما به سمت در رفت. در را باز کرد و خواست بیرون برود که ایمان دستش را روی در گذاشت و در را بست. روبه‌روی هم ایستاده بودند. حلما به در تکیه داده بود و ایمان مقابلش بود. با خشم به ایمان نگاه می‌کرد. گویی می‌خواد او را به تکه‌های مساوی تقسیم کند. ایمان نفس عمیقی کشید:
    - بدون هیچ علاقه‌ای؟ به نظرت من اگر بهت علاقه نداشتم همچین پیشنهادی می‌دادم؟
    حلما به ایمان نگاه کرد. چیزی نگفت. ایمان دستش را روی در و کنار سر حلما گذاشت و گفت:
    - فقط یک‌ماه! فقط یک‌ماه فرصت می‌خوام!
    حلما سرش را پایین انداخت. خودش هم به ایمان بی‌‌توجه نبود. اما تمام فکر و ذکرش این بود که شاید ایمان او را به خاطر فراموش کردن نگار می‌خواهد. کابوس هر دختری جایگزین شدن با عشق قبلی، یارش است. مگر می‌شد دختر باشی و از این مسئله هراس نداشته باشی؟ حلما هم از این قائله مستثنی نبود. ته دلش می‌خواست که با ایمان با شد اما... نگاهی به ایمان انداخت و گفت:
    - فقط یک ماه؟
    ایمان لبخندی زد و سری به نشانه مثبت تکان داد. حلما ادامه داد:
    - و اگر به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمی‌خوریم؟
    ایمان با اطمینان گفت:
    _ هر دومون این یک ماه رو فراموش می‌کنیم و هیچ‌کس حق نداره اسمی ازش بیاره!
    حلما کمی دست دست کرد:
    - هر رابـ ـطه فیزیکی...
    ایمان میان حرفش پرید:
    - من تو رو به خاطر رابـ ـطه فیزیکی نمی‌خوام. هر رابـ ـطه فیزیکی غیرممکنه!
    حلما سری تکان داد و گفت:
    - قبوله!
    ایمان لبخندی زد:
    - عالیه!
    هر دو با لبخند به داخل رفتند. ایمان گفت:
    - چیزی سفارش بدم؟
    حلما سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - نه مرسی.
    هر دو روی کاناپه نشستند. چند دقیقه صحبت کردند. حس و حال هر دو نفرشان عجیب و غریب بود. هنوز زمان احتیاج داشتند تا بتوانند حسشان را توصیف کنند. بعد از چند دقیقه زنگ درب صدا خورد. حلما با تعجب گفت:
    - منتظر کسی هستی؟
    ایمان سری به نشانه نفی تکان داد. به سمت درب رفت. درب را باز کرد. با دیدن آتنا با تعجب گفت:
    _ آتنا؟

    آتنا می‌لرزید و چهره‌اش سرخ شده بود. ایمان تا به حال او را این ‌چنینی ندیده‌بود. آتنا جوری ترسیده بود که گویی روح دیده‌است. ایمان با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    بغض آتنا شکست:
    - داداش!
    ایمان سریع به سمتش رفت و اورا در آغـ*ـوش کشید. آتنا می‌لرزید. ایمان نمی‌دانست چه کار کند. فقط آتنا را محکم در آغـ*ـوش فشرد و او را به داخل خانه برد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    چهار ساعت قبل
    - چرا داری ما رو با خودت می‌بری؟
    علیرضا که پشت فرمان نشسته بود، گفت:
    - تانیا گفت دوستاتم بیار منم شما دوتا رو آوردم.
    آتنا به رامین نگاه کرد و گفت:
    - نه جدی جدی با یه قائم مقامی دوستم!
    علیرضا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - خودت گفتی شاید توی قائم مقامی‌ها یه استثنایی باشه!
    رامین که روی صندلی جلو نشسته بود؛ برگشت و گفت:
    - تو این رو گفتی؟
    آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    - گفتم شاید!
    رامین سری تکان داد. این‌که رابـ ـطه علیرضا و آتنا تا این حد صمیمی شده‌است زیاد به مذاقش خوش نیامده بود. هر سه به جشنی که برای ثریا برگزار می‌شد می‌رفتند. آتنا که بر روی صندلی عقب نشسته بود، پرسید:
    - اصلا خود مامان تانیا می‌تونه توی جشن شرکت کنه؟
    علیرضا خندید:
    - نه بابا تو بیمارستانه!
    آتنا با تعجب پرسید:
    - چرا می‌خندی؟
    علیرضا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - چون واقعا هیچ‌کس به حضور ثریا توی خانواده اهمیت نمی‌ده! بعد از مرگ پدر تانیا ثریا واقعا جایگاه خودش رو از دست داده.
    آتنا که خیلی نسبت به سازوکار خانواده قائم مقامی کنجکاو بود؛ گفت:
    - جایگاه؟
    علیرضا سری تکان داد:
    - ثریا نزدیک به بیست سال بانوی اول خانواده بود. کلی برو و بیا داشت. امضاش توی شرکت خیلی معتبر بود. ولی الان نصف قدرت اون موقع‌اش رو هم نداره!
    آتنا به پشتی صندلی تکیه داد. قوانین و رسم و رسومات خانوادگی قائم‌مقامی‌ها همیشه برایش عجیب و غریب بود. پرسید:
    - شرافتاً خودتون رسم و رسوماتتون رو کامل می‌دونید؟
    علیرضا شانه‌ای بالا انداخت:
    - معلومه که نه! ولی به نظرم تانیا همه چیز رو می‌دونه! تمام کتاب‌های مربوط به رسم و رسومات رو خونده!
    آتنا سری تکان داد:
    - دمش گرم!
    دانستن تمام قوانین و رسم و رسومات قائم‌مقامی‌ها کار بسیار سختی بود که تانیا از عهده‌اش برآمده بود. دیگر تا رسیدن به مقصد چیزی نگفتند. آتنا نگاهی به علیرضا انداخت. موهای بورش را بالا داده بود و کت شلواری به رنگ آبی تیره پوشیده بود. به مقصد که رسیدند هر سه از ماشین پیاده شدند و علیرضا ماشین را در حالت اتومات گذاشت تا برود پارک شود. جشن در یک باغ بزرگ که در میانش یک مناره بلند بود، برگزار می‌شد. مناره‌ها نزدیک به بیست سال بود که در معماری ایران جا باز کرده بودند و بسیاری از خانه‌ها و محوطه‌ها یک مناره بلند در میان خود داشتند. رامین پرسید:
    - چرا جشن رو توی عمارت نگرفتن؟
    علیرضا در حالی که به داخل باغ می‌رفت گفت:
    - پس بقیه املاک قائم‌مقامی چجوری استفاده بشن؟
    با جوابش رامین قانع شد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تانیا با دیدن آن‌ها به سمتشان آمد. پیراهن آستین دار بادمجانی که بلندی ‌اش نزدیک به زانویش بود را بر تن کرده بود. به رامین و علیرضا سلام کرد. آتنا را که دید، گفت:
    - اگر نمی ترسی که بکشمت، بهت سلام بگم!
    آتنا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - اگر سلاح سرد یا گرم نداری می‌تونی این کار رو بکنی!
    تانیا از حاضر جوابی آتنا خنده‌اش گرفت. دستش را دراز کرد و هر دو به هم دست دادند. سپس تانیا به نزد باراد و امیر رفت. امیر با دیدن تانیا گفت:
    - بالای مناره یک اتاق فرمان برای نظارت به همه دوربین‌های این باغ هست.
    تانیا پرسید:
    -فکر می‌کنید امشب بیاد اینجا؟
    باراد سری سری تکان داد:
    - امکانش هست. به هر حال یکی باید بره توی اتاق فرمان به کسی هم نمی‌تونیم اعتماد کنیم.
    تانیا سری تکان داد و با قاطعیت گفت:
    - من می‌رم!
    امیر به تانیا نگاه کرد:
    - متوجه نبودنت می‌شن!
    تانیا با بی‌خیالی گفت:
    -بهشون بگید به خاطر مادرش حالش خوب نبود!
    هر سه موافقت کردند. دلیل مناسبی بود و تانیا تنها شخصی بود که می‌توانست به راحتی این‌کار را انجام دهد. تانیا به اتاق فرمان بالای مناره رفت. قطر و ارتفاع مناره زیاد بود. اتاق نظارت در بالای مناره قرار داشت و روبه‌رویش محوطه تراس مانندی بود. تانیا سریع به داخل اتاق رفت و پشت سیستم نشست. منتظر ماند تا بتواند مدرک یا تصویر به درد بخوری پیدا کند. در طرف دیگر جشن باران گوشه‌ای از باغ ایستاده بود و منتظر آرش بود. آرش را دو روزی می‌شد که ندیده بود. آرش تماس‌هایش را پاسخ نمی‌داد و حتی وقتی از امیر راجع به او پرسید، امیر هم اظهار بی اطلاعی کرد. یک ساعت از مراسم می‌گذشت و خبری از آرش نبود. باران نگرانیش را با این پا و آن پا کردن نشان می‌داد. چهار چشمی ورودی باغ را می‌پایید. آرش را دوست داشت. عمیقاً از اینکه نمی‌توانست آینده‌اش را با آرش رقم بزند ناراحت و نگران بود. دوست داشت به یک‌باره تمام رسم و رسومات خانوادگی‌شان محو شود و حاضر بود برای رسیدن به این هدف هر کاری را بکند. بالاخره آرش آمد. سر و وضعش آشفته بود. موهای قهوه‌ای رنگش کمی پریشان بود و صورتش آشفتگیش را نشان می‌داد. این آشفتگی با دیدن باران چندبرابر شد. باران با دیدن آرش با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    آرش به باران نگاه کرد:
    - باید با هم صحبت کنیم.
    باران واقعاً نگران شده بود. می‌دانست برای صحبت‌هایشان باید مکان خلوتی را انتخاب کند. پس از چند ثانیه تفکر، سری تکان داد و گفت:
    -باشه باشه بریم طبقه آخر مناره صحبت کنیم.
    آرش سری تکان داد و با هم به طبقه آخر مناره رفتند و در تراس توقف کردند. آرش که روبه‌روی باران و پشت به نرده های تراس ایستاده بود، دستی در موهای قهوه‌ای رنگش کشید. معلوم بود که چیزی به شدت عذابش می‌دهد:
    -ما سه ساله که با هم سروسر داریم درسته؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باران سری تکان داد. نمی‌دانست که مشکل آرش چیست و با تمام وجود سعی می‌کرد تا بفهمد. آرش ادامه داد:
    - خوب می‌دونی که من چقدر دوست دارم. درسته؟
    باران با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    سفیدی چشمان آرش به سرخی گرایید. رگ گردنش بیرون زد و با عصبانیت گفت:
    - درسته یا نه؟
    باران که از این وضعیت آرش ترسیده بود؛ چند بار سر تکان داد و تایید کرد:
    - درسته!
    آرش به باران نزدیک شد:
    - ولی من نمی‌‌تونم به خانوادت خــ ـیانـت کنم. این دفعه نمی‌تونم هوات رو داشته باشم.
    باران با ترس پرسید:
    - چی شده؟
    آرش در چشمان باران نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود. دو راهی سختی را در پیش داشت. از یک‌طرف عاشق باران بود از طرف دیگر نمی‌خواست که به امیر و بقیه اعضای خانواده خــ ـیانـت کند. با صدایی دورگه گفت:
    - من می‌دونم!
    باران آب دهنش را قورت داد و پرسید:
    - چی رو می‌دونی؟
    آرش نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می‌دونم پشت حمله به ثریا تو بودی!
    باران جا خورد. تمام بدنش سرد شد. مطمئن بود که تمام مدراکی که او را به آن حمله مرتب سازد را از بین بـرده است. به آرش نگاه کرد. عصبانیت آرش در تمام اجزای صورتش مشخص بود. یک درصد هم احتمال نمی‌داد که آرش این موضوع را بفهمد. می‌دانست نمی‌تواند انکار کند. آرش آدمی نبود که بدون مدرک حرفی بزند. با ترس گفت:
    - می تونم توضیح بدم!
    آرش با عصبانیت فریاد کشید:
    - چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ خــ ـیانـت به خانواده‌ات رو؟
    ترس باران به عصبانیت تبدیل شد:
    _ خــ ـیانـت؟ من می‌خواستم جلوی اجرای رسم مسخره رو بگیرم!
    آرش پوزخندی زد:
    - با کشتن زن بابات؟ بانوی اول خانواده؟
    باران به سیم آخر زد. انقدر عصبانی بود که صدایش از حد معمول بالاتر رفته بود:
    -آره به هر قیمتی که شده باید رسومات مسخره از بین برن!
    آرش به هیچ وجه نمی‌توانست باران را درک کند. این‌کارش هیچ توجیحی نداشت. با عصبانیت گفت:
    - من نمی‌تونم توی این دیوونگی کنارت باشم!
    خواست به پایین مناره برود. باران می‌دانست که به محض رسیدن آرش به پایین مناره، همه می‌فهمند که تمام اتفاقات کار باران بوده‌است. چند ثانیه‌ای صبر کرد. تصمیمش را سبک و سنگین کرد. نمی توانست بگذارد آرش به کسی بگوید. تصمیمش را گرفت. اشک از چشمانش جاری شد. ناگهان با صدایی که می‌لرزید؛ به آرش گفت:
    - منم نمی‌تونم بذارم تو به کسی بگی!
    آرش با تعجب به باران نگاه کرد. پرسید:
    - چی‌کار...
    ناگهان تیزی چاقو را در پهلویش احساس کرد. شوکه شده بود. انتظار این کار را از باران نداشت. چند قدم به عقب رفت. باران اشک می‌ریخت و با صدای لرزان گفت:
    - متاسفم!
    پشت سر هم تکرار کرد:
    -متاسفم! متاسفم! متاسفم!
    و بعد آرش را که نزدیک نرده های تراس ایستاده بود به پایین پرتاب کرد. آرش از مناره بلند به پایین دقیقاً کنار آتنا افتاد. آتنا از جا پرید.
    جیغی کشید که باعث شد همه توجه‌ها به آن سمت جلب شود. با دیدن آرش که بر روی زمین افتاده بود، تعداد زیادی به آن سمت رفتند. علیرضا که کمی آن طرف تر ایستاده بود به سمت آن‌ها رفت سریع آتنا را از آنجا دور کردند. آتنا می لرزید و به تنها چیزی که فکر می‌کرد این بود که یک نفر جلوی چشمانش مرده.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    علیرضا آتنا را کنار آورد. آتنا شدیداً شوکه شده بود. صورتش غرق در اشک بود و چانه‌اش می‌لرزید. آگاه به دنیای اطراف نبود و نمی‌توانست خودش را را کنترل کند. علیرضا برای اینکه بتواند آتنا را به خود بیاورد شانه‌های او را محکم گرفت و چند بار تکانش داد. آتنا به خود آمد و به علیرضا نگاه کرد. علیرضا گفت:
    -باید از اینجا ببرمت. به جز کمپ جایی هست؟
    آتنا با ترس به آرشی که غرق در خون بود نگاه کرد. علیرضا صورت آتنا را به سمت خودش برگرداند و گفت:
    - من رو نگاه کن. جایی هست بریم؟
    آتناچند بار سر تکان داد:
    -آره خونه ایمان. امشب خونه است.
    علیرضا گفت:
    - خیلی خب! خیلی خب! بریم.
    و آتنا را از آنجا برد. امیر و باراد به بالای سر آرش رسیدند. امیر با بهت به آرش نگاه می‌کرد. کنارش نشست و نبضش را گرفت. نمی‌زد! امیر چند بار دیگر سعی کرد اما آرش دیگر از دست رفته بود. باران که از در پشتی مناره خارج شده بود؛ به بالای سر آرش آمد. سریع به سمت آرش رفت و جنازه او را در آغـ*ـوش گرفت. با وجود آن همه خون کسی متوجه نشد که دستان باران از قبل هم خونی بوده است. باران از ته دل زجه می‌‌زد. مردی که عاشقش بود را کشته بود. مرد زندگیش را برای اهدافش کشته بود. احساس می‌کرد با چاقویی که به آرش زده بود، تیزی چاقو را در قلب خودش هم احساس کرده بود. آمبولانس آمد و به سمت آرش رفت. در همان مرحله اول چک کردن علائم حیاتی متوجه شدند که آرش مرده. آرش را بردند. تانیا از بالای مناره پایین رفت. به جمعیت نگاه کرد. خواست چیزی بگوید که امیر با دیدنش به سمتش هجوم برد. فریاد زد:
    -کار تو بود!
    تانیا را محکم به دیوار چسباند. سفیدی چشمانش به سرخی گراییده بود. با صدایی که از خشم دورگه شده بود، گفت:
    -تمام مدت هممون رو بازی داده بودی. همه اتفاقاتی که افتاد زیر سر تو بود.
    تانیا دستانش را روی دست امیر که یقه‌اش را گرفته بود، گذاشت:
    - اگر اینطور فکر می‌کنی پس یه احمق بیشتر نیستی!
    دست امیر را از یقه‌اش جدا کرد و امیر را به عقب هل داد. با سرعت به خروجی باغ رفت. با سوئیچ به ماشین فرمان حضور در جایی که ایستاده بود را داد. بعد از سی ثانیه ماشین جلوی پای تانیا بود. سوار ماشین شد و حرکت کرد. می‌دانست که هیچ‌کس حرف‌هایش را باور نمی‌کند. با نونا تماس گرفت:
    -باید هم رو ببینیم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    و تماس را قطع کرد. سیاهی آن‌شب حتی با چراغ‌های خیابان‌های تهران هم روشن نمی‌شد. دیده بود که چه اتفاقی میان باران و آرش افتاده بود. دیده بود که باران به آرش چاقو زده بود، اما می‌دانست هر حرفی بزند کسی اورا باور نمی‌کند. احساس کرد که ضربان قلبش بالا رفته و نفس‌هایش منقطع شده. از این‌که مطمئن بود کسی به حرفش اعتماد نمی‌کند، خونش به جوش می‌آمد. چندبار نفس عمیق کشید. از وقتی که به ایران بازگشته بود، هم کابوس‌هایش زیادتر شده‌بود و هم دچار حمله عصبی می‌شد. پیش از حضور در ایران، آرامش بسیار بیش‌تری نسبت به حال داشت. اما این بهایی بود که برای اهدافش باید می‌پرداخت. به خانه‌ای که در منطقه وسط شهر تهران بود؛ رفت. قرارش آن‌جا بود. ماشین را به چند خیابان پایین‌تر فرستاد تا پارک شود. از پله های آپارتمان بالا رفت و به آپارتمان مورد نظر رسید. درب را باز کرد و وارد شد. خانه کوچکی بود. سالن و آشپزخانه در طبقه اول بود و نیم طبقه‌ای وجود داشت که اتاق خواب در آن‌جا بود. دختری جلوی پنجره آپارتمان ایستاده بود و منتظر او بود:
    - خیلی وقته ندیدمت!
    دختر به سمت تانیا برگشت. موهای مجعد و بلندی داشت. نگاهی به تانیا انداخت:
    - چی شده؟
    تانیا روی مبل نشست. صحبت کردن در مورد امشب باز هم او را به اعماق بدترین حسی که در دنیا وجود داشت، پرتاب می‌کرد. سوالی که می‌خواست از دختر بپرسد را مطرح کرد:
    - چه جوری وارد کمپ شدی. نونا؟
    نونا پوزخندی زد:
    - تو گفتی برم وارد کمپ بشم منم رفتم. چه جوری اسرار کاریه!
    تانیا سری تکان داد:

    - شب عروسی تو بودی که گفتی کار رو انجام دادی؟
    نونا سری به نشانه مثبت تکان داد. تانیا دستی به صورتش کشید و گفت:
    - امشب آرش رو کشتن!
    نونا سرتکان داد:
    -می دونم!
    تانیا نفس عمیقی کشید و به نونا نگاه کرد:
    -تو هم فکر می‌کنی کار من بوده؟
    نونا هم روی مبل نشست:
    -آرش فهمیده بود که چه کسی پشت حمله به ثریا بوده. کسی که آرش رو کشته نمی خواسته حقیقت معلوم بشه!
    به تانیا نگاه کرد:
    -کار تو بوده؟
    تانیا سری به نشانه نفی تکان داد. نونا سری تکان داد. همین که تانیا می‌گفت که این‌کار را نکرده برای او کافی بود. تانیا گفت:
    - باید یه کاری برام بکنی!
    نونا به تانیا نگاه کرد. تانیا ادامه داد:
    -بهت می‌گم چه کاری ولی بدون کار راحتی نیست!
    نونا پوزخندی زد:
    -کار راحت راست کار من نیست!
    تانیا سری تکان داد و گفت:
    - باید چند شب اینجا بمونم!
    نونا سری تکان داد:
    - مهمون من باش!
    چند ثانیه مکث کرد و گفت:
    -راجع به کسی که همون روزهای اول که اومده بودی ایران بهت حمله کرد اطلاعاتی به دست آوردیم.
    تانیا پرسید:
    -راجع به نگار؟
    نونا چند بار سر تکان داد:
    -نگار فرد بی نام و نشون نیست. همسر مرده ایمان آماردیه!
    تانیا با تعجب گفت:
    -ایمان؟
    نونا سری تکان داد:
    - یک سال و هشت ماه پیش توی تصادف می‌میره!
    نفس عمیقی کشید:
    -مرگ خودش را جعل کرده؟
    نونا شانه ای بالا انداخت:
    -مطمئن نیستم ولی نگار تو این تصادف باردار بوده!
    تانیا محکم خودش را به پشتی مبل کوبید:
    -مرگش و جعل نکرده تصادف ساختگی بوده یا با نگار خصومتی بوده یا بچه اش رو می‌خواستن!
    نونا با بهت گفت:
    - برای مراسم؟
    تانیا نفس عمیق کشید:
    -برای مراسم خیلی کوچیک بوده!
    نونا نفسی از سر آسودگی کشید:
    - پس برای چی می خواستن؟
    تانیا شانه ای بالا انداخت:
    -نمی‌دونم باید دنبالش بگردی!
    نونا سری تکان داد و تانیا را در خانه تنها گذاشت. تلفنش را خاموش کرد. امکان ردگیری نداشت، اما نمی‌خواست که کسی مزاحمش شود. برای لو دادن باران احتیاج به نقشه بدون نقصی داشت. تا حدودی نقشه را در ذهنش چیده بود و می‌دانست با کمک نونا به راحتی به نتیجه برسد. خودش را بر روی کاناپه رها کرد و در دل آرزو کرد که شبی بدون کابوس را بگذراند. اما زهی خیال باطل. همین که به خواب فرو رفت، خودش را در میان شعله‌ها دید. این‌بار کسی که او را به آتش انداخته بود خود امیر بود. ایستاده بود و با لـ*ـذت، سوختن تانیا را می‌نگریست. این‌بار ناجی او جلادش شده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باز هم بر سر مزار آرش نشسته بود. کارش در این دو روز همین بود. هیچ‌کس به اندازه او از مرگ آرش ناراحت نبود. عزمش برای پیدا کردن تانیا جزم کرده بود. کنار قبر آرش نشست. دستی بر روی قبر مشکی که اسم آرش بر او نقش بسته بود کشید:
    -سلام داداش!
    حتی هنگام مرگ پدر و مادرش نیز، چنین ناراحت نبود. گلویش را بغض زخمی کرده بود.
    -بدون تو قراره چطور بگذره؟
    دستی بر روی صورتش کشید:
    -اصلا مگه می‌گذره؟
    سرش را به چپ و راست تکان داد:
    -همه چی تموم شده! تو رفتی و هیچ‌کسی برای من نمونده!
    بغضش را قورت داد تا زخم گلویش عمیق‌تر شود.
    -اون تانیای عوضی رو پیدا می‌کنم. پیداش می‌کنم و با دستای خودم می‌کشمش! اون عوضی هممون رو بازی داده.
    چندبار سر تکان داد و گفت:
    -با دستای خودم می‌کشمش!
    اما ته دلش می‌دانست که هیچ‌گاه نمی‌تواند به تانیا آسیبی برساند. حتی اگر خودش بخواهد! تلفنش زنگ خورد و به عمارت احضار شد. دستی بر روی قبر آرش کشید و گفت:
    -انتقامت رو می‌گیرم!
    بلند شد و به سمت ماشین رفت. پیدا کرد فردی که به آن اعتماد کند، بسیار سخت بود و مجبور بود که خودش تانیا را پیدا کند. سرنخ‌هایی از محل اختفای تانیا داشت ولی هنوز محل دقیق را نمی‌دانست. به عمارت که رسید، یکراست به سالن طلاکوب رفت. اعضای خانواده آن‌جا بودند. هادود با دیدن امیر، پرسید:
    -پیداش کردی؟
    امیر سری به چپ و راست تکان داد.
    _دو روز که رفته آب شده رفته توی زمین!
    امیر لباس مشکی به تن داشت. ریش‌هایش از حد معمول بلندتر شده بود. تمام ناراحتیش از مرگ آرش را به نفرت از تانیا تبدیل کرده بود. دو روزی بود که در به در دنبال تانیا می‌گشت؛ اما تانیا ناپدید شده بود. همه شواهد نشان می داد؛ که تمام تقصیرها به گردن تانیا است. امیر به دنبال انتقام بود. به دنبال این بود که انتقام صمیمی ترین دوستش را بگیرد. فکر شب و روزش پیدا کردن تانیا بود. او دوست صمیمیش را کشته بود و خودش هم باید می‌مرد. اما امیر نمی‌دانست که پس از پیدا کردن تانیا توان کشتنش را دارد یا نه! باران دو روزی می‌شد که از اتاقش بیرون نیامده بود. از کارش پشیمان نبود. بین عشق و آرمان، آرمان را انتخاب کرده و هیچ کس نمی‌توانست او را درک کند. او مردی را کشته بود که دوست داشت. او را کشته بود تا به هدف والایش نزدیک شود. از فکر این‌که کاش آرش هم با او هم فکر بود یک لحظه بیرون نمی‌آمد. اگر آرش هدف او را درک می‌کرد؛ هیچ وقت کار به اینجا کشیده نمی‌شد. باران آنقدر در غم سوگ آرش گریسته بود که زیر چشمانش کبود شده بود. باراد دو روز تمام وقتش را برای پیدا کردن تانیا گذاشته بود. مانند امیر به دنبال انتقام نبود. باراد فقط می‌خواست حقیقت را از زبان تانیا بشنود. از مرگ آرش بسیار غمگین بود. نمی‌خواست باور کند که تانیا آرش را کشته باشد و او در این باور تنها ترین فرد دنیا بود. هیچ کس حتی به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که شاید تانیا بی‌گـ ـناه باشد. تنها کسی که حقیقت را می‌دانست باران بود که او هم به هیچ وجه حاضر نبود خودش را برای تانیا به خطر بیاندازد. هادود دستور داده بود تا تمام تهران را به دنبال تانیا بگردند و اگر او را پیدا کردند مستقیم به نزد هادود ببرند. ثریا تازه از بیمارستان مرخص شده بود. حتی او هم مطمئن بود که تمام تقصیرها بر گردن تانیا است. تانیا هم تمام آن دو روز در همان خانه مانده بود. احتمال پیدا کردنش بسیار کم بود. او استاد مخفی شدن از دست قائم مقامی‌ها بود. تمام مدت را در برنامه ریزی و نقشه کشی می‌گذراند. از این‌که یک نفر تمام کارها را کرده بود و او باید تاوانش را می‌داد؛ متنفر بود. اما از یک چیز مطمئن بود وقتی او را پیدا کند آن فرد جهنم را بهشت خود تصور می‌کند.
    ***
    سر تمرین بودند. آتنا سه روزی می‌شد که در تمرین ها شرکت نمی‌کرد. حالش بهتر شده بود اما هنوز آمادگی حضور در تمرین ها را نداشت. برای اولین‌بار در زندگیش بود که اتفاقی این چنینی برایش می‌افتاد و او را از تمرینات دور می‌کرد. اتفاقاتی که هیچ‌گاه باور نداشت که قرار است در زندگیش اتفاق بیوفتد. رامین و علیرضا تمام ماجرا را برای ایمان و آرین تعریف کرده بودند. هیچ کس، کسی را مقصر نمی‌دانست. اما علیرضا بی‌نهایت خودش را سرزنش می‌کرد. چرا که می‌دانست حضور در آن مراسم ممکن است به چنین اتفاقاتی ختم شود، اما باز هم آتنا را با خود بـرده بود. تمرین که تمام شد؛ همه به رختکن رفتند و بعد از آن هر کس به راه خود رفت. رامین و علیرضا قدم زنان به سمت هتل می‌رفتند؛ که نونا به آن‌ها ملحق شد. تی‌شرت سفید رنگی پوشیده‌بود. موهای فرش را آزاد گذاشته بود. حتی علیرضا هم از ارتباط او و تانیا مطلع نبود. نونا دست راست تانیا بود و بسیاری از کارهای تانیا را او انجام می‌داد. حضورش در کمپ اما شاید به ظاهر به خواسته تانیا بود ولی دلیل نونا چیز دیگری بود. کنار رامین ایستاد و گفت:
    - می‌دونید بیشترین سوالی که رسانه‌ها از من می‌پرسن چیه؟
    رامین که هیچ دلیلی برای حضور نونا در آن‌جا نمی‌دید؛ بی رغبت پرسید:
    -چیه؟
    نونا در حالی که به روبه‌رو نگاه می‌کرد، گفت:
    - رابـ ـطه بین تو و آتنا! براشون از همه چیز مهم‌تر اینه که رابـ ـطه شما دوتا رو بدونن.
    رامین نگاهی به نونا انداخت. به هیچ‌وجه نمی‌خواست بحث با او ادامه پیدا کند. با لحنی بی رغبت گفت:
    - جواب تو بهشون چیه؟
    نونا شانه ای بالا انداخت:
    -جوابی ندارم که بهشون بگم.
    علیرضا که تا الان ساکت بود، گفت:
    - می‌خوای اسم‌روی رابطشون بذاری؟
    نونا سری تکان داد. علیرضا کمی فکر کرد و گفت:
    - تام و جری!
    رامین نگاه چپ به علیرضا انداخت. علیرضا بی‌خیال به راه خود ادامه داد. نونا به علیرضا که مشکی پوشیده بود گفت:
    -تسلیت می‌گم! از دست دادن یک دوست خیلی سخته!
    علیرضا سری تکان داد. نونا هم سرعتش را زیاد کرد از کنار آن‌ها رفت. رامین نفس عمیقی کشید و گفت:
    - دیدی بعضی ها رو می‌بینی تو نگاه اول ازشون خوشتون میاد؟
    علیرضا سری تکان داد:
    - آره!
    رامین ادامه داد:
    -در مورد این دختر این اتفاق برعکس افتاده. از همون اول ازش بدم می‌اومد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    علیرضا لبخندی زد. نای خندیدن نداشت. عذاب وجدان خفه‌اش کرده بود. او نباید آتنا را با خود به آن جشن می‌برد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
    -حال آتنا چطوره؟
    رامین آهی کشید:
    -نمی‌دونم!
    علیرضا با تعجب پرسید:
    -ندیدیش؟
    رامین دوباره آه کشید:
    -نه به جز ایمان و حلما دیگه کسی ندیدتش. حالش زیاد خوب نبود ولی فکر کنم الان بهتر شده.
    علیرضا سرتکان داد. عذاب وجدانش بیش از پیش شد. این‌که هیچ‌کس اورا مقصر نمی‌دانست، باز هم به او کمک نمی‌کرد. او می‌خواست که آتنا به او این حرف را بزند ولی حتی روی این را نداشت که به صورت آتنا نگاه کند. به هتل رسیدند. رامین از علیرضا جدا شد و به سمت آرین رفت. بی مقدمه پرسید:
    -احسان داره برمی‌گرده؟
    آرین نگاهی به رامین انداخت و سری تکان داد. ثنا به نزدشان آمد. رامین به ثنا گفت:
    -می‌دونید اگر احسان برگرده چه اتفاقی می‌افته؟
    ثنا نفس عمیقی کشید و گفت:
    -آره می‌دونیم!
    رامین شاکیانه پرسید:
    -نمی‌خواید جلوش رو بگیرید؟
    ثنا آهی کشید:
    -هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم!
    رامین چند بار سر تکان داد و با عصبانیت از کنار آن‌ها رفت. برگشتن احسان همه چی را عوض می‌کرد. آخرین چیزی که رامین می‌خواست عوض شدن شرایط بود. نمی‌دانست این احساس خطر او را به انجام چه واکنشی هدایت می‌کند! ثنا به آرین گفت:
    -دیگه وقتشه بریم آتنا رو ببینیم.
    چشمان آرین برق زد:
    -واقعاً؟
    ثنا لبخندی زد:
    - آره!
    در این سه روز، ثنا مانع شده بود که آرین به دیدار آتنا برود. آتنا احتیاج به تنهایی داشت و آن‌ها باید او را درک می‌کردند. اما به نظر ثنا سه روز تنهایی کافی بود. هر دو به اتاق آتنا رفتند. آتنا روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. شلوار راحتی و تاپ بندی پوشیده بود و روی مبل لم داده بود. حلما درب را برای ثنا و آرین باز کرد. هر دو به داخل رفتند. آتنا با دیدن ثنا و آرین گفت:
    - اگر حال داشتم بلند می‌شدم، هردوتاتون رو بغـ*ـل می‌کردم ولی حیف حال ندارم!
    ثنا ابرویی بالا انداخت:
    -چند وقته روی مبل نشستی؟
    آتنا آهی کشید و گفت:
    -اگر این مثانه لعنتی همراهی می‌کرد داشتم رکورد ده ساعت رو می‌زدم!
    همه خندیدند‌. آرین رفت و کنار آتنا نشست. دستش رو دور آتنا حلقه کرد و گفت:
    -خوبی؟
    آتنا سرش روی شانه آرین گذاشت و گفت:
    -آره خوبم!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا