آتنا سراسیمه به سوییتشان رفت. حلما در اتاق خودش بود و متوجه آمدن آتنا نشد. باز هم کوهی از غم به روی شانه آتنا افتاد همان موقعی که گمان میکرد همهچی تمام شده و دیگر قرار نیست در زندگیش خبری از احسان باشد، احسان قصد برگشتن داشت. به اتاقش رفت. قصد گریه کردن نداشت و به هیچ وجه نمیخواست که باز هم برای او گریه کنم. تمام وجودش خشم بود. خشم از کسی که آن را نزدیک به مقصد رها کردهبود. کسی که بدون هیچ حرفی تنها با یک پیام چند خطی رفته بود و هیچ توضیحی به او نداده بود. کسی که آتنای بیست ساله را در اوج خوشبختی رها کردهبود و او را در اعماق تاریکی رها کردهبود. روی تختش نشت و زنوانش را در آغـ*ـوش کشید. به روبه رو خیره شده بود و به هیچ چیز فکر نمیکرد. مغزش از هیچ پر بود. بالاخره پس از مدتی طولانی، حلما در زد و وارد شد. آتنا همچنان به روبهرویش زل زده بود. حلما ابرویی بالا انداخت وگفت:
- داری سعی میکنی با استفاده از قدرتت دیوار رو بریزی؟
آتنا به حلما نگاهی کرد و آهی کشید. حلما فهمید که مشکلی پیش آمدهاست، کنارش نشست و پرسید:
-چیشده؟
آتنا شانهای بالا انداخت و با مظلومیتی که از او بعید بود گفت:
-احسان داره برمیگرده!
حلما مانند آتنا به دیوار تکیه داد و گفت:
-اوه شت!
آتنا سری تکان داد و گفت:
-اوه شت!
چند لحظهای در سکوت ماندند که حلما سوال یک میلیون دلاریش را پرسید:
-هنوز دوسش داری؟
آتنا سرش را به دیوار تکیه داد:
-دوست داشتن کسی که ولت کرده و رفته؟ بدون هیچ حرفی؟
آهی کشید:
-عصبانیم. دوست دارم با دستام اون موهای قهوهای رنگش رو دونه دونه بکشم!
حلما خندید:
-هنوز جواب سوال من رو ندادی!
آتنا سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نمیدونم! ولی وقتی یه جای دیگه گیره چطور...
ناگهان متوجه سوتیش شد. حلما با هیجان به سمتش برگشت و پرسید:
-کجا گیره؟
آتنا خواست طفره بروند که حلما ناگهان هینی کشید و دستش را بر روی صورتش گذاشت. با هیجان گفت:
-نکنه منظورت رامینه!
آتنا خواست کتمان کند اما دست دلش رو شده بود. سرش را در میان دستانش گرفت و پوفی کشید. حلما از جایش بلند و به سمت پذیرایی رفت. در لحظه آخر به سمت آتنا برگشت و گفت:
-رامین! هان!
آتنا بالشی را به سمتش پرتاب کرد و گفت:
-خفه شو!
حلما خندید به پذیرایی رفت. فردا قرار بود که به نونا خبرنگار کمپ، محیط کمپ را نشان دهد. یارا را تنظیم کرد تا فردا را برایش یادآوری کند. سپس هولوگرام یارا را جلویش ظاهر کرد تا برنامههایش را به او گوشزد کند. زنی با کت و شلوار مشکی رنگ و موهایی کوتاه به رنگ کت و شلوارش، ظاهر شد. با صدای کامپیوتری خود گفت:
- برنامههای فردا، ترجمه پنچ صفحه از کتاب، نشان دادن کمپ به خبرنگار.
حلما سرش را خاراند و پرسید:
-همین؟
یارا پاسخ داد:
- بله!
آتنا از اتاق بیرون آمد و با دیدن یارا بلند گفت:
-هولی شت!
حلما خندید و هولوگرام را مرخص کرد. آتنا پوفی کشید و گفت:
- یه روز منرو سکته میدی!
روی کاناپه نشست و گفت:
-تف تو تابستون که یه فوتبال درست و حسابی نداره!
پس از چندثانیه یکدفعه صوتی به مانند "اععععع" درآورد و گفت:
-تا یکسال آینده همه بازیها ملیه!
به حلما نگاه کرد و گفت:
-میدونی یعنی چی؟
حلما سری به چپ و راست تکان داد. آتنا ادامه داد:
- یعنی همه سال آینده فیفا دیه!
حلما شانهای بالا انداخت و گفت:
-خب که چی؟
آتنا با دهان باز نگاهش کرد. حلما از جایش بلند شد:
- فوتبال فوتباله دیگه!
و به اتاقش رفت. آتنا چندباری سرش را به کاناپه کوبید تا بتواند حرف حلما را درک کند. هر چه سعی کرد نشد! مگر میشد که فوتبال ملی را با فوتبال باشگاهی یکی دانست؟ پوفی کشید و تلوزیون را روشن کرد، تا فیلم ببیند. حلما ماننده همیشه ساعت یازده به رختخواب رفت و ساعت هفت صبح از خواب برخواست. پس از انجام کارهای ترجمه از جایش برخواست و آماده شد. شومیز طوسی رنگش را در شلوار چهار دکمهاش انداخت. موهای صافش را رها گذاشت و کفش تک پاشنهای پوشید. برای صرف نهار به رستوران رفت تا پس از آن کمپ را به نونا نشان دهد. نونا تاپ بندی مشکی رنگی پوشیده بود و موهای فرش را گوجهای بسته بود. به سمت حلما آمد و با یکدیگر احوال پرسی کردند. پشت یک میز نشستند تا نهار را بیاورند. تتویی بر روی ساعد دست نونا توجه حلما را به خود جلب کرد. دوعلامت بینهایت که یکی از آنها بزرگتر بود و دیگری در میان آن نقش بسته بود. غذا را آوردند. نونا که متوجه توجه حلما به تتواش شدهبود، گفت:
-دابل اینفینیتی!
حلما با گنگی نگاهش کرد. نونا لبخندی زد و گفت:
-تتوم رو میگم.
لبخند بر لب حلما نیز نقش بست. شروع به خوردن غذا کردند. حلما پرسید:
-معنیش چیه؟
نونا با بیخیالی، در حالی که سرش را هم بلند نکرد، گفت:
-بینهایت چه معنی میده؟ این دوبرابرشه!
حلما سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. پس از پایان یافتن غذایشان به بیرون هتل رفتند. طولی نکشید که نونا پرسید:
- پس تو مترجم سرمربی تیم ملی هستی.
حلما سری تکان داد. میدانست داشتن مترجم زبان یکی از عجیبترین مسائل بود. مگر میشد کسی پیدا شود که انگلیسی بلد نباشد؟ نونا با تعجب پرسید:
- مگه همه انگلیسی بلد نیستن؟
حلما لبخندی زد:
_ چرا بلدن. ولی سرمربی ما اسپانیایی هم به زور حرف میزنه!
در حال قدم زن در محوطه کمپ بودند. در بیرون از هتل کمپ چیزی بیشتر از چند زمین فوتبال و رختکنشان به اضافه باشگاه و استخری مجهز چیزی نبود. در کنار هتلی که بازیکنان در آن اقامت داشتند؛ هتلی با همان امکانات برای مهمانان ساخته شده بود. نونا بیشتر در مورد افراد کنجکاو بود. ابرویی بالا انداخت و پرسید:
-چرا انقدر آماردی تو کمپ هست؟
حلما لبخندی زد:
- همه چی تصادفی شد. آرین و ثنا که پلیسن. من مترجمم. آتنا بازیکنه. ایمان هم سرمربیه. در واقع قبل از این کمپ ما پنج سالی بود که آتنا رو درست و حسابی ندیده بودیم. فقط برای اردوهای تیم ملی برمیگشت ایران. ما ها هم هر کدوم سرکار و زندگی خودمون بودیم.
نونا چندبار سر تکان داد و دوباره پرسید:
- به جز آرین و ثنا دگه هیچکس ازدواج نکرده؟ یا حتی توی رابـ ـطه هم نیست؟
حلما سری به نشانه نفی تکان داد:
- نه! ایمان ازدواج کرده بود که پارسال توی تصادف هم زنش و هم بچش که هنوز به دنیا نیومده بود؛ مردن.
نونا با تعجب به حلما نگاه کرد و گفت:
- اوه این خیلی وحشتناکه!
حلما آهی کشید:
- آره!
نونا سرعتش را کم کرد و پرسید:
- کار قائم مقامیها بود؟
حلما شانهای بالا انداخت:
- چه فرقی میکنه؟ نه نگار برمیگرده؛ نه اینکه میشه کاری با قائم مقامیها کرد.
نونا با تعجب پرسید:
- نگار؟
حلما سری به نشانه مثبت تکان داد:
- آره اسم زن ایمان نگار بود.
دوباره به سرعت اصلیشان برگشتند. نونا بعد از چند دقیقه گفت:
- پس شایعات تا حدودی درسته!
حلما باتعجب پرسید:
- کدوم شایعات؟
نونا گفت:
- قائم مقامیها و آماردیها هیچوقت نمیتونن با هم کنار بیان!
حلما خندید:
- آره فکر کنم.
و به راه رفتن ادامه دادند. گردششان که تمام شد؛ هر دو به هتل بازگشتند.
- داری سعی میکنی با استفاده از قدرتت دیوار رو بریزی؟
آتنا به حلما نگاهی کرد و آهی کشید. حلما فهمید که مشکلی پیش آمدهاست، کنارش نشست و پرسید:
-چیشده؟
آتنا شانهای بالا انداخت و با مظلومیتی که از او بعید بود گفت:
-احسان داره برمیگرده!
حلما مانند آتنا به دیوار تکیه داد و گفت:
-اوه شت!
آتنا سری تکان داد و گفت:
-اوه شت!
چند لحظهای در سکوت ماندند که حلما سوال یک میلیون دلاریش را پرسید:
-هنوز دوسش داری؟
آتنا سرش را به دیوار تکیه داد:
-دوست داشتن کسی که ولت کرده و رفته؟ بدون هیچ حرفی؟
آهی کشید:
-عصبانیم. دوست دارم با دستام اون موهای قهوهای رنگش رو دونه دونه بکشم!
حلما خندید:
-هنوز جواب سوال من رو ندادی!
آتنا سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نمیدونم! ولی وقتی یه جای دیگه گیره چطور...
ناگهان متوجه سوتیش شد. حلما با هیجان به سمتش برگشت و پرسید:
-کجا گیره؟
آتنا خواست طفره بروند که حلما ناگهان هینی کشید و دستش را بر روی صورتش گذاشت. با هیجان گفت:
-نکنه منظورت رامینه!
آتنا خواست کتمان کند اما دست دلش رو شده بود. سرش را در میان دستانش گرفت و پوفی کشید. حلما از جایش بلند و به سمت پذیرایی رفت. در لحظه آخر به سمت آتنا برگشت و گفت:
-رامین! هان!
آتنا بالشی را به سمتش پرتاب کرد و گفت:
-خفه شو!
حلما خندید به پذیرایی رفت. فردا قرار بود که به نونا خبرنگار کمپ، محیط کمپ را نشان دهد. یارا را تنظیم کرد تا فردا را برایش یادآوری کند. سپس هولوگرام یارا را جلویش ظاهر کرد تا برنامههایش را به او گوشزد کند. زنی با کت و شلوار مشکی رنگ و موهایی کوتاه به رنگ کت و شلوارش، ظاهر شد. با صدای کامپیوتری خود گفت:
- برنامههای فردا، ترجمه پنچ صفحه از کتاب، نشان دادن کمپ به خبرنگار.
حلما سرش را خاراند و پرسید:
-همین؟
یارا پاسخ داد:
- بله!
آتنا از اتاق بیرون آمد و با دیدن یارا بلند گفت:
-هولی شت!
حلما خندید و هولوگرام را مرخص کرد. آتنا پوفی کشید و گفت:
- یه روز منرو سکته میدی!
روی کاناپه نشست و گفت:
-تف تو تابستون که یه فوتبال درست و حسابی نداره!
پس از چندثانیه یکدفعه صوتی به مانند "اععععع" درآورد و گفت:
-تا یکسال آینده همه بازیها ملیه!
به حلما نگاه کرد و گفت:
-میدونی یعنی چی؟
حلما سری به چپ و راست تکان داد. آتنا ادامه داد:
- یعنی همه سال آینده فیفا دیه!
حلما شانهای بالا انداخت و گفت:
-خب که چی؟
آتنا با دهان باز نگاهش کرد. حلما از جایش بلند شد:
- فوتبال فوتباله دیگه!
و به اتاقش رفت. آتنا چندباری سرش را به کاناپه کوبید تا بتواند حرف حلما را درک کند. هر چه سعی کرد نشد! مگر میشد که فوتبال ملی را با فوتبال باشگاهی یکی دانست؟ پوفی کشید و تلوزیون را روشن کرد، تا فیلم ببیند. حلما ماننده همیشه ساعت یازده به رختخواب رفت و ساعت هفت صبح از خواب برخواست. پس از انجام کارهای ترجمه از جایش برخواست و آماده شد. شومیز طوسی رنگش را در شلوار چهار دکمهاش انداخت. موهای صافش را رها گذاشت و کفش تک پاشنهای پوشید. برای صرف نهار به رستوران رفت تا پس از آن کمپ را به نونا نشان دهد. نونا تاپ بندی مشکی رنگی پوشیده بود و موهای فرش را گوجهای بسته بود. به سمت حلما آمد و با یکدیگر احوال پرسی کردند. پشت یک میز نشستند تا نهار را بیاورند. تتویی بر روی ساعد دست نونا توجه حلما را به خود جلب کرد. دوعلامت بینهایت که یکی از آنها بزرگتر بود و دیگری در میان آن نقش بسته بود. غذا را آوردند. نونا که متوجه توجه حلما به تتواش شدهبود، گفت:
-دابل اینفینیتی!
حلما با گنگی نگاهش کرد. نونا لبخندی زد و گفت:
-تتوم رو میگم.
لبخند بر لب حلما نیز نقش بست. شروع به خوردن غذا کردند. حلما پرسید:
-معنیش چیه؟
نونا با بیخیالی، در حالی که سرش را هم بلند نکرد، گفت:
-بینهایت چه معنی میده؟ این دوبرابرشه!
حلما سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. پس از پایان یافتن غذایشان به بیرون هتل رفتند. طولی نکشید که نونا پرسید:
- پس تو مترجم سرمربی تیم ملی هستی.
حلما سری تکان داد. میدانست داشتن مترجم زبان یکی از عجیبترین مسائل بود. مگر میشد کسی پیدا شود که انگلیسی بلد نباشد؟ نونا با تعجب پرسید:
- مگه همه انگلیسی بلد نیستن؟
حلما لبخندی زد:
_ چرا بلدن. ولی سرمربی ما اسپانیایی هم به زور حرف میزنه!
در حال قدم زن در محوطه کمپ بودند. در بیرون از هتل کمپ چیزی بیشتر از چند زمین فوتبال و رختکنشان به اضافه باشگاه و استخری مجهز چیزی نبود. در کنار هتلی که بازیکنان در آن اقامت داشتند؛ هتلی با همان امکانات برای مهمانان ساخته شده بود. نونا بیشتر در مورد افراد کنجکاو بود. ابرویی بالا انداخت و پرسید:
-چرا انقدر آماردی تو کمپ هست؟
حلما لبخندی زد:
- همه چی تصادفی شد. آرین و ثنا که پلیسن. من مترجمم. آتنا بازیکنه. ایمان هم سرمربیه. در واقع قبل از این کمپ ما پنج سالی بود که آتنا رو درست و حسابی ندیده بودیم. فقط برای اردوهای تیم ملی برمیگشت ایران. ما ها هم هر کدوم سرکار و زندگی خودمون بودیم.
نونا چندبار سر تکان داد و دوباره پرسید:
- به جز آرین و ثنا دگه هیچکس ازدواج نکرده؟ یا حتی توی رابـ ـطه هم نیست؟
حلما سری به نشانه نفی تکان داد:
- نه! ایمان ازدواج کرده بود که پارسال توی تصادف هم زنش و هم بچش که هنوز به دنیا نیومده بود؛ مردن.
نونا با تعجب به حلما نگاه کرد و گفت:
- اوه این خیلی وحشتناکه!
حلما آهی کشید:
- آره!
نونا سرعتش را کم کرد و پرسید:
- کار قائم مقامیها بود؟
حلما شانهای بالا انداخت:
- چه فرقی میکنه؟ نه نگار برمیگرده؛ نه اینکه میشه کاری با قائم مقامیها کرد.
نونا با تعجب پرسید:
- نگار؟
حلما سری به نشانه مثبت تکان داد:
- آره اسم زن ایمان نگار بود.
دوباره به سرعت اصلیشان برگشتند. نونا بعد از چند دقیقه گفت:
- پس شایعات تا حدودی درسته!
حلما باتعجب پرسید:
- کدوم شایعات؟
نونا گفت:
- قائم مقامیها و آماردیها هیچوقت نمیتونن با هم کنار بیان!
حلما خندید:
- آره فکر کنم.
و به راه رفتن ادامه دادند. گردششان که تمام شد؛ هر دو به هتل بازگشتند.
آخرین ویرایش: