***
آیین
خانم زمانی رو به ستوان ملکی سپردم و دوباره وارد اتاق بازرسی شدم. در رو بستم:
- بله جناب دادستان؟
- دستور بررسی دوبارهی جسد رو میدم، با دقت بررسی بشه. استعلام همهی فعالیتهای این دو شاکی رو هم بگیرید، فعالیتهای خانم زمانی رو هم بررسی کنید. میتونید بازجویی رو شروع کنید.
نامه رو برای بازرسی جسد نوشت و به دستم داد. به محض اینکه از اتاق خارج شدم، صدای خانم افشار بلند شد:
- چی شد ستوان؟
از اتاق دور شدم، خانم افشار هم پا به پام میاومد؛ اصرار کرد:
- ستوان صداقت چی شد؟
همونطور که راه میرفتم جواب دادم:
- فعلا باید جسد سرگرد مهدوی بررسی بشه، بقیهی کارها هم که انجام بشه نتیجه اعلام خواهد شد.
خانم افشار با خوشحالی پرسید:
- یعنی امکان داره از اتهام قتل تبرئه بشه؟
لبخندی زدم:
- شاید!
- اتهام خرید و فروش مواد مخـ ـدر چی؟
- به احتمال زیاد که تبرئه بشه؛ اما امیدوارتون نمیکنم.
صورت خانم افشار پکر شد:
- مگه الان نگفتید به احتمال زیاد تبرئه میشه؟
- درسته؛ اما همه چی رو قانون تعیین میکنه.
- نظر شما چیه؟
- فعلا نمیتونم چیزی بگم، اول باید همهی جوانب مورد بررسی قرار بگیرن؛ بعد از بررسی نظرم رو خدمتتون عرض میکنم.
- پس یعنی من برم؟
- بله. شما تشریف ببرید، هر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدیم.
پافشاری کرد:
- حالا نمیشه بمونم؟
- خانم افشار، خودتون میبینید که چهقدر اینجا شلوغه؛ به شما هم که نیازی نیست. تشریف ببرید منزل، هر خبری شد شما رو مطلع میکنم.
با رفتن خانم افشار، به ستوان ملکی اشاره کردم که خانم زمانی رو به اتاق بازجویی ببره. اتاق بازجوییِ ساده با اتاق بازجوییِ گسترده فرق داشت و سادهتر بود. بیشتر شبیه یک اتاق خیلی کوچیک بود که فقط یک میز وسطش قرار داشت.
بعد از چند دقیقه وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم. فرمی رو روی میز گذاشتم و به طرفش هول دادم.
- این فرم رو پر کن.
سری تکون داد و بدون حرف فرم رو پر کرد. هیچ صدایی جز صدای نفس کشیدن به گوشم نمیرسید. برگه رو به طرفم گرفت.
- چرا چیزی نمیگی؟چرا از خودت دفاع نمیکنی؟
با آرامش جواب داد:
- به این نتیجه رسیدم که هنوز کسی رو دارم.
میخواستم معنی حرفش رو بپرسم؛ اما برچسب بیخیالی به ذهنم زدم.
با اطمینان پرسیدم:
- رئیستون کیه؟
محکم جواب داد:
- گفتم که، من بیگناهم!
دیگه نخواستم سوالم رو تکرار کنم؛ از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- بسیار خب؛ حالا که ادعا میکنی بیگناهی، بهم بگو روز حادثه کجا بودی؟
دستش رو مشت کرد و روی میز گذاشت؛ در همون حالت غرید:
- این ادعا نیست؛ عینِ واقعیته!
دست به سـ*ـینه به طرفش خم شدم:
- نشنیدم بگی روزِ حادثه کجا بودی؟
گلویی صاف کرد و پرسید:
- روز حادثه کِی بود؟
از شدت سوتی که جلوی خانم زمانی دادم لبم رو گزیدم و با زمزمهی «خاک بر سرت» جواب دادم:
- 95/12/2
شنیدم:
- طبق همیشه بیمارستان!
- مطمئنی؟
سرش رو تکون داد؛ روی صندلی نشستم و بهش خیره شدم.
آیین
خانم زمانی رو به ستوان ملکی سپردم و دوباره وارد اتاق بازرسی شدم. در رو بستم:
- بله جناب دادستان؟
- دستور بررسی دوبارهی جسد رو میدم، با دقت بررسی بشه. استعلام همهی فعالیتهای این دو شاکی رو هم بگیرید، فعالیتهای خانم زمانی رو هم بررسی کنید. میتونید بازجویی رو شروع کنید.
نامه رو برای بازرسی جسد نوشت و به دستم داد. به محض اینکه از اتاق خارج شدم، صدای خانم افشار بلند شد:
- چی شد ستوان؟
از اتاق دور شدم، خانم افشار هم پا به پام میاومد؛ اصرار کرد:
- ستوان صداقت چی شد؟
همونطور که راه میرفتم جواب دادم:
- فعلا باید جسد سرگرد مهدوی بررسی بشه، بقیهی کارها هم که انجام بشه نتیجه اعلام خواهد شد.
خانم افشار با خوشحالی پرسید:
- یعنی امکان داره از اتهام قتل تبرئه بشه؟
لبخندی زدم:
- شاید!
- اتهام خرید و فروش مواد مخـ ـدر چی؟
- به احتمال زیاد که تبرئه بشه؛ اما امیدوارتون نمیکنم.
صورت خانم افشار پکر شد:
- مگه الان نگفتید به احتمال زیاد تبرئه میشه؟
- درسته؛ اما همه چی رو قانون تعیین میکنه.
- نظر شما چیه؟
- فعلا نمیتونم چیزی بگم، اول باید همهی جوانب مورد بررسی قرار بگیرن؛ بعد از بررسی نظرم رو خدمتتون عرض میکنم.
- پس یعنی من برم؟
- بله. شما تشریف ببرید، هر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدیم.
پافشاری کرد:
- حالا نمیشه بمونم؟
- خانم افشار، خودتون میبینید که چهقدر اینجا شلوغه؛ به شما هم که نیازی نیست. تشریف ببرید منزل، هر خبری شد شما رو مطلع میکنم.
با رفتن خانم افشار، به ستوان ملکی اشاره کردم که خانم زمانی رو به اتاق بازجویی ببره. اتاق بازجوییِ ساده با اتاق بازجوییِ گسترده فرق داشت و سادهتر بود. بیشتر شبیه یک اتاق خیلی کوچیک بود که فقط یک میز وسطش قرار داشت.
بعد از چند دقیقه وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم. فرمی رو روی میز گذاشتم و به طرفش هول دادم.
- این فرم رو پر کن.
سری تکون داد و بدون حرف فرم رو پر کرد. هیچ صدایی جز صدای نفس کشیدن به گوشم نمیرسید. برگه رو به طرفم گرفت.
- چرا چیزی نمیگی؟چرا از خودت دفاع نمیکنی؟
با آرامش جواب داد:
- به این نتیجه رسیدم که هنوز کسی رو دارم.
میخواستم معنی حرفش رو بپرسم؛ اما برچسب بیخیالی به ذهنم زدم.
با اطمینان پرسیدم:
- رئیستون کیه؟
محکم جواب داد:
- گفتم که، من بیگناهم!
دیگه نخواستم سوالم رو تکرار کنم؛ از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- بسیار خب؛ حالا که ادعا میکنی بیگناهی، بهم بگو روز حادثه کجا بودی؟
دستش رو مشت کرد و روی میز گذاشت؛ در همون حالت غرید:
- این ادعا نیست؛ عینِ واقعیته!
دست به سـ*ـینه به طرفش خم شدم:
- نشنیدم بگی روزِ حادثه کجا بودی؟
گلویی صاف کرد و پرسید:
- روز حادثه کِی بود؟
از شدت سوتی که جلوی خانم زمانی دادم لبم رو گزیدم و با زمزمهی «خاک بر سرت» جواب دادم:
- 95/12/2
شنیدم:
- طبق همیشه بیمارستان!
- مطمئنی؟
سرش رو تکون داد؛ روی صندلی نشستم و بهش خیره شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: