کامل شده رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unbornکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟؟

  • عالیـــه

    رای: 57 50.4%
  • خوبـــه

    رای: 21 18.6%
  • مبتونست بهتر باشه

    رای: 14 12.4%
  • بـــده

    رای: 4 3.5%
  • دوست دارید پایان رمان چطوری باشه؟

    رای: 2 1.8%
  • تلخ

    رای: 3 2.7%
  • باز

    رای: 2 1.8%
  • خوش

    رای: 42 37.2%

  • مجموع رای دهندگان
    113
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
***
آیین
خانم زمانی رو به ستوان ملکی سپردم و دوباره وارد اتاق بازرسی شدم. در رو بستم:
- بله جناب دادستان؟
- دستور بررسی دوباره‌ی جسد رو میدم، با دقت بررسی بشه. استعلام همه‌ی فعالیت‌های این دو شاکی رو هم بگیرید، فعالیت‌های خانم زمانی رو هم بررسی کنید. می‌تونید بازجویی رو شروع کنید.
نامه رو برای بازرسی جسد نوشت و به دستم داد. به محض این‌که از اتاق خارج شدم، صدای خانم افشار بلند شد:
- چی شد ستوان؟
از اتاق دور شدم، خانم افشار هم پا به پام می‌اومد؛ اصرار کرد:
- ستوان صداقت چی شد؟
همون‌طور که راه می‌رفتم جواب دادم:
- فعلا باید جسد سرگرد مهدوی بررسی بشه، بقیه‌ی کارها هم که انجام بشه نتیجه اعلام خواهد شد.
خانم افشار با خوشحالی پرسید:
- یعنی امکان داره از اتهام قتل تبرئه بشه؟
لبخندی زدم:
- شاید!
- اتهام خرید و فروش مواد مخـ ـدر چی؟
- به احتمال زیاد که تبرئه بشه؛ اما امیدوارتون نمی‌کنم.
صورت خانم افشار پکر شد:
- مگه الان نگفتید به احتمال زیاد تبرئه میشه؟
- درسته؛ اما همه چی رو قانون تعیین می‌کنه.
- نظر شما چیه؟
- فعلا نمی‌تونم چیزی بگم، اول باید همه‌ی جوانب مورد بررسی قرار بگیرن؛ بعد از بررسی نظرم رو خدمتتون عرض می‌کنم.


- پس یعنی من برم؟
- بله. شما تشریف ببرید، هر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدیم.
پافشاری کرد:
- حالا نمیشه بمونم؟
- خانم افشار، خودتون می‌بینید که چه‌قدر این‌جا شلوغه؛ به شما هم که نیازی نیست. تشریف ببرید منزل، هر خبری شد شما رو مطلع می‌کنم.
با رفتن خانم افشار، به ستوان ملکی اشاره کردم که خانم زمانی رو به اتاق بازجویی ببره. اتاق بازجوییِ ساده با اتاق بازجوییِ گسترده فرق داشت و ساده‌تر بود. بیشتر شبیه یک اتاق خیلی کوچیک بود که فقط یک میز وسطش قرار داشت.
بعد از چند دقیقه وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم. فرمی رو روی میز گذاشتم و به طرفش هول دادم.
- این فرم رو پر کن.
سری تکون داد و بدون حرف فرم رو پر کرد. هیچ صدایی جز صدای نفس کشیدن به گوشم نمی‌رسید. برگه رو به طرفم گرفت.
- چرا چیزی نمیگی؟چرا از خودت دفاع نمی‌کنی؟
با آرامش جواب داد:
- به این نتیجه رسیدم که هنوز کسی رو دارم.
می‌خواستم معنی حرفش رو بپرسم؛ اما برچسب بی‌خیالی به ذهنم زدم.
با اطمینان پرسیدم:
- رئیستون کیه؟
محکم جواب داد:
- گفتم که، من بی‌گناهم!
دیگه نخواستم سوالم رو تکرار کنم؛ از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- بسیار خب؛ حالا که ادعا می‌کنی بی‌گناهی، بهم بگو روز حادثه کجا بودی؟
دستش رو مشت کرد و روی میز گذاشت؛ در همون حالت غرید:
- این ادعا نیست؛ عینِ واقعیته!
دست به سـ*ـینه به طرفش خم شدم:
- نشنیدم بگی روزِ حادثه کجا بودی؟
گلویی صاف کرد و پرسید:
- روز حادثه کِی بود؟
از شدت سوتی که جلوی خانم زمانی دادم لبم رو گزیدم و با زمزمه‌ی «خاک بر سرت» جواب دادم:
- 95/12/2
شنیدم:
- طبق همیشه بیمارستان!
- مطمئنی؟
سرش رو تکون داد؛ روی صندلی نشستم و بهش خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    به صورتش خیره شدم؛ شال سیاهش یکم عقب رفته بود و موهای قهوه‌ای برنزه‌اش رو مخلصانه به نمایش گذاشته بود. با نگاه خیره‌ام به موهاش، شالش رو به جلو هدایت کرد و سرش رو پایین انداخت.
    به شیشه نگاه کردم و به ستوان سلیمانی اشاره کردم که صداها رو ضبط کنه، رو به خانم زمانی گفتم:
    - خب گفتی روز حادثه کجا بودی؟
    بی‌حوصله جوابم رو داد:
    - بیمارستان!
    سرم رو به معنای تایید تکون دادم:
    - می‌دونم، می‌دونم پرستاری؛ می‌خوام بیشتر توضیح بدی. کارهایی که اون روز انجام دادی رو توضیح بده.
    همه‌ی حرکات و حرف‌هایی رو که در طول او روز زده بود، مو به مو برام توضیح داد. با تکون دادن سرم، همه‌ی حرف‌های خانم زمانی رو برای خودم هضم کردم. با خودم عهد کردم که فردا حتما یک سر به دادسرا بزنم.

    ***
    دادستان بعد از شنیدن حرف‌های خانم زمانی گفت:
    - خیلی خوبه، فرم اطلاعات رو هم بررسی کنید. محل کارش هم برای تحقیق مکان مناسبیه. می‌تونید از طریق تماس، اطلاعات خوبی به‌دست بیارید.
    مخالفت کردم:
    - نه، شخصأ به بیمارستان برم بهتره.
    لبخندی زد و بلند شد:
    - من به شما ایمان دارم ستوان، می‌دونم که به بهترین نحو تحقیقات رو به اتمام می‌رسونید. موفق باشید.
    با خداحافظی گرمی از اتاق خارج شدم؛ بدون فوت وقت سوار ماشین شدم. با دیدن ترازوی فانتزیِ نصب شده روی ماشین، جمله‌ای در ذهنم تداعی شد:
    «گاهی صدای پول، فریاد عدل را می‌کُشد»
    لبخندی زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
    به بخش اطلاعات نزدیک شدم:
    - سلام، خسته نباشید. چند سوال از شما داشتم.
    - سلام ممنونم، بفرمایید در خدمتم.
    - از کارکنان این‌جا، کسی رو می‌شناسید که اسمش سوگند زمانی باشه؟
    با عجله جواب داد:
    - بله بله می‌شناسم، اتفاقی افتاده؟
    به سوالش توجهی نکردم:
    چه جور آدمیه؟
    - چه‌طور؟
    اخم کردم و جواب دادم:
    - لطفا به سوالم پاسخ بدید.
    کمی فکر کرد و بعد از کنار زدن موهای سیاهش گفت:
    - سوگند دختر خیلی خوبیه، سرش تو کار خودشه؛ ولی چند روزه که سر کار نیومده. شما ازش خبر ندارید؟
    نفسی حرصی کشیدم و پرسیدم:
    - تا حالا رفتار مشکوکی ازش ندیدید؟
    با کنجکاوی سوال رو با سوال جواب داد:
    - نه، چه رفتار مشکوکی؟!
    - شما نمی‌دونید که در روز 2 اسفندِ سال گذشته کجا بوده؟
    - بیمارستان بود، من مطمئنم.
    خواستم چیزی بگم که سریع پرسید:
    - حالا واسه چی سوال پرسیدید؟ امرِ خیره؟
    با عصبانیت کت رو گرفتم و کارتم رو درآوردم، جلوی صورتش گرفتم:
    - ستوان صداقت هستم از ستاد مبارزه با مواد مخـ ـدر!
    کارتم رو به جایگاه قبلی‌اش برگردوندم:
    - حالا جواب سوالتون رو گرفتید؟
    ادامه دادم:
    - در ضمن، در این مورد با هیچ کس صحبت نمی‌کنید؛ متوجه شدید؟
    سرش رو با ترس تکون داد؛ ادامه دادم:
    - در غیر این صورت به کلانتری ارجاع داده خواهید شد!
    بی اختیار و با حالتی عجول گفت:
    - نه نه، من غلط بکنم!
    ابرو بالا انداختم، انگار متوجه حرفش شد؛ تصریح کرد:
    - منظورم اینه که، به کسی حرفی نمی‌زنم. خیالتون راحت باشه.
    و من هم با گفتن "خدانگهدار" بیمارستان رو ترک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!

    جلد هم آماده شده ، یک سر بهش بزنید.
    پ.ن : نوشتۀ روی جلد ، شعری از آقای امید جمشیدی هستش.
    تشکر یادتون نره.


    ***
    با دادستان وارد سردخونه شدیم. درخواست کردم که برای بررسی دوباره‌ی جسد سرگرد مهدوی، اجازه داده بشه. با نشون دادن نامه وارد اتاقی شدیم که سرد‌تر از بقیه نقاطِ عمومی بود. صدای گریه و فریاد به گوشم می‌رسید.
    سعی کردم از فضای بیرون خارج بشم و حواسم رو به صحبت‌های بازرس جمع کنم.
    بازرس جسد: سرگرد در لحظاتی که آماده‌ی شلیک بودن غافلگیر شدن.
    دادستان: به نظر شما، سرگرد با چه سلاحی به قتل رسیدن؟
    بازرس جسد: بنده احتمال میدم که ایشون با خفه‌کنِ اسلحه به قتل رسیده باشن.
    دادستان رو به من گفت: از همسایه‌ها در مورد این موضوع سوال کردید ستوان؟
    قاطعانه جواب دادم: بله جناب دادستان، تحقیق کردیم.
    دادستان: خب، نتیجه؟
    - همسایه‌ها گفتن که کوچیک‌ترین صدایی به گوششون نرسیده.
    دادستان: کسی که از افراد گروه PF کشته نشده؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم: خیر، سعی کردیم در کمال سلامت همه‌ی اون‌ها رو دستگیر کنیم که به قوه‌ی الهی موفق شدیم؛ فقط 2- 3 نفر از اعضایِ باند مجروح شدن.
    دادستان: بسیار خب، پس این حرف‌ها نشون دهنده‌ی اینه که سرگرد با خفه‌کن به قتل رسیده.
    بازرس جسد اضافه کرد: و همچنین در عملی غافلگیرانه!
    با دقت به کارش ادامه داد، بعد از دقایقی گفت: احتمال میدم که قاتل چپ دست بوده!
    - چه‌طور؟
    بازرس جسد: ببینید ستوان، اگر دقت کنید گلوله به سمت چپِ سرِ سرگرد اصابت کرده؛ بر همین اساس معتقدم که به احتمال 95 درصد قاتل چپ دست بوده. من توی این قضیه تقریباً به یقین رسیدم.
    دادستان خطاب به من گفت:
    - سوگند زمانی با کدوم دست فرم اطلاعات رو پر کرد؟
    با کمی فکر، بشکنی زدم و گفتم:
    - با دست راست
    دادستان: مطمئنی ستوان؟
    محکم جواب دادم:
    - بله مطمئنم، یقین دارم که متهم با دست راست فرم رو پر کرد.
    دادستان: بسیار خب، تشریف بیارید دادسرا؛ باید یک سری مسائل دیگه هم روشن بشه.
    و رو به بازرس ادامه داد:
    - با اجازه، از همکاریتون ممنونم.
    با خداحافظی از سردخونه خارج شدیم و به سمت دادسرا حرکت کردیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    در حال رانندگی بودم که صدای گوشیِ سیاهم بلند شد، ماشین رو متوقف کردم و نوار اتصال تماس رو لمس کردم.
    - بله بفرمایید.
    - سلام ستوان، خسته نباشید، ستوان یاری هستم از بخش دایره‌ی تجسس کلانتری.
    - اتفاقی افتاده؟
    - اگه براتون امکان داره تشریف بیارید محل عملیات
    - چیزی پیدا کردید؟
    - تشریف بیارید؛ خدمتتون عرض می‌کنم.
    خداحافظی کردم و بعد از توضیح دادن ماجرا به دادستان، به سمت محل عملیات حرکت کردیم.
    آروم روی خارهای خشک راه می‌رفتیم و به اطراف نگاه می‌کردیم. دیوار گِلی، باغ رو از خونه‌های اطراف جدا کرده بود. ستوان یاری به طرفمون اومد و بعد از احترام گفت:
    - قربان، بچه‌های تجسس اسلحه‌ای رو پیدا کردن که همین حوالی زیر یکی از بوته‌های خشک افتاده بود.
    اسلحه رو که داخل نایلونی بود، از ستوان یاری گرفتم و بهش نگاه کردم. پرسیدم:
    - اثر انگشت رو شناسایی کردید؟
    - بله، مایعِ تشخیص اثر انگشت رو امتحان کردیم و به نتیجه هم رسیدیم.
    سپس نامه‌ای رو بهم داد؛ نامه رو باز کردم و با برگه‌ای خمیر مانند که حاوی یک اثر انگشت بود، روبه‌رو شدم. رو به جناب دادستان گفتم:
    - اگه ممکنه قرار ما باشه برای دو روز آینده.
    دادستان لبخندی زد:
    - بسیارخب ستوان، مشکلی نیست.
    ستوان یاری: ببخشید قربان، اون کاری که توی فکرتون هست و می‌خواید انجام بدید، وظیفه‌ی دایره تجسسه.
    لبخندی زدم:
    - می‌دونم ستوان؛ اما دوست دارم خودم این کار رو انجام بدم که سریع‌تر به نتیجه برسم. به نظر شما اشکالی داره؟
    با عجله جواب داد:
    - نه نه، به هیچ وجه!
    خداحافظی کردم و با پس دادن اسلحه به ستوان یاری، از باغ خارج شدم. بعد از گذشت 30 دقیقه، جلویِ در ورودی کلانتری بودم. وارد شدم و به سرعت از سالن عبور کردم؛ قبل از این‌که وارد اتاقم بشم، به یکی از سربازها سپردم که سوگند زمانی رو به اتاقم بیاره.
    پشت میز نشستم؛ هنوز پنج دقیقه از ورودم به اتاق نگذشته بود که سوگند زمانی وارد شد و روی یکی از صندلی‌ها نشست. بدون حرف، صفحه‌ی مانیتوری تشخیص اثر انگشت رو روی میز گذاشتم و گفتم:
    - انگشت اشاره‌ات رو روی این صفحه بذار.
    اخمی کرد و پرسید:
    - چرا؟
    دست به سـ*ـینه جوابش رو دادم: این‌جا فقط من سوال می‌کنم خانم زمانی!
    انگشت اشاره‌اش رو روی صفحه گذاشت؛ بعد از چند ثانیه علامتی که در کنار صفحه قرار داشت، از سیاه به سبز تغییرِ رنگ داد. با خروج سوگند زمانی، دستگاهی رو از کشوی میز درآوردم.
    لحظاتی بعد، اثر انگشتش روی برگه‌ای خمیر مانند نشست. با قرار دادن هر دو برگه‌ی خمیریِ اثر انگشت‌ها روی صفحه مانیتوری، متوجه 40 درصد تغییر بین اون‌ها شدم.
    لبخندی زدم و زمزمه کردم:
    - این هم از این!

    ***
    روی صندلی نشسته بودم و اطراف رو می‌پاییدم که دادستان وارد شد. با دیدنش لبخندی زدم و خودم رو جمع و جور کردم.
    دادستان: خب شما گفته بودید که سوگند زمانی دست راسته، درسته؟
    با حالتی کشیده گفتم: کاملا!
    - فرم اطلاعات چه‌طور بود؟
    - عالی، با استعلامی که انجام شد متوجه شدیم که تمامی اطلاعاتی که در اختیار ما قرار داده بود، درسته
    - قرار بود به طور حضوری به محل کارش برید.
    - بله، همین کار رو هم کردم.
    - خب، به چه نتیجه‌ای رسیدید؟
    - از یک نفر سوال کردم. بهم گفت که رفتار مشکوکی ازش دیده نشده و روز حادثه هم در بیمارستان حضور داشته.
    دادستان سرش رو تکون داد و چند ثانیه‌ای سکوت کرد. بهش خیره شده بودم؛ همون‌طور که با دست‌های گره خورده و چشم‌های نافذش، در رو نشونه گرفته بود پرسید:
    - از فرد دیگه‌ای سوال نکردید؟
    - خیر... می‌خواستم بپرسم؛ اما از اون جایی که کسی از این اتفاق خبر نداشت، به نظرم سوال کردن از یک نفر کافی بود.
    به صندلی تکیه داد و پرسید:
    - قرار بود اثر انگشت رو مورد بررسی قرار بدید، چه اتفاقی افتاد؟
    زمزمه‌وار گفتم:
    - عرض می‌کنم خدمتتون.
    و بلافاصله برگه‌ای رو از جیبم درآوردم و روی میز گذاشتم. دادستان با نگاهِ موشکافانه‌ای به برگه، گفت:
    - با صحبت‌هایی که انجام شد و مدارکی که ارائه دادید، دیگه حرفی برای گفتن نمی‌مونه.
    با لبخند پرونده رو امضا کرد و با گفتن «موفق باشید» اون رو به دستم داد. به محتوای پرونده نگاه کردم، سرم رو بالا آوردم و گفتم:
    - ممنون از همکاریتون، تا چند روز دیگه برای ارائه‌ی مدارک بعدی خدمت می‌رسم.
    با خداحافظی از هم جدا شدیم. از نتیجه‌ی این پرونده راضی بودم. خدا رو شکر کردم و سوار ماشین شدم. شعری رو زیر لبم زمزمه می‌کردم، پر از زندگی بود و بهم امید می‌داد:
    - بی‌اختیار اشک می‌ریزم
    و بی‌اختیار می‌خندم
    به گمانم
    چشم‌ها آن‌قدر زیبایی تو را
    به عقلم مخابره کرده
    که عاقبت
    عقل عاشقی شد
    شوریده‌تر از دل!
    (امید جمشیدی)
    به محض ورودم، خانم افشار رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و طبق معمول همیشه صلوات می‌فرستاد. با شنیدن صدای من، سرش رو بلند کرد.
    - خانم افشار تشریف بیارید.
    حضورش رو احساس می‌کردم. بعد از لحظاتی وارد اتاق شدم و خطاب به خانم افشار که هنوز جلوی در ایستاده بود گفتم:
    - بفرمایید داخل.
    بی‌توجه به دعوتِ من پرسید:
    - ستوان، چیزی شده؟
    با لبخند جواب دادم:
    - دخترتون از اتهام قتل سرگرد مهدوی تبرئه شد!
    با تعجب و چشم‌هایی که از اشک پر شده بود، بهم نگاه می‌کرد.کشون کشون به طرفم اومد و با شک پرسید:
    - پسرم، حرفت حقیقت داره؟
    با لبخند و منتظر بهش نگاه می‌کردم که ادامه داد:
    - یعنی دخترِ من، از اتهام قتل سرگرد مهدوی تبرئه شد؟
    به طرفش خم شدم و با خوشحالی، بی‌اختیارگفتم:
    - بله خانم افشار، دخترتون به کمک خدا از این اتهام تبرئه شد. حرف سوگند خانم درست از آب در اومد!
    روی زمین نشست. بلند زیر گریه زد و خسته زمزمه کرد:
    - خدایا می‌دونستم فراموشم نکردی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سلام
    من با همتون قهرم
    چرا هیچ نظری در مورد رمان به دست من نمیرسه ؟ یعنی رمان هیچ مشکلی نداره ؟
    لطفا اگه نظری دارید صادقانه بهم بگید
    تشکر یادتون نره.



    ***
    سوگند
    با دیدن چهره‌ی خندان ستوان ملکی به طرف درِ بازداشتگاه رفتم و منتظر بهش نگاه کردم. با جمله‌ای که شنیدم، اشک روی گونه‌های سرخم نشست.
    - خانم زمانی، از اتهام قتل سرگرد مهدوی تبرئه شدی!
    دستم به میله‌ها گره خورد. با چشم‌هایی که از اشک شوق لبریز شده بودن به صورت ستوان ملکی خیره شدم.
    - تبرئه شدن من حقیقت داره ستوان؟
    ستوان ملکی: فکر می‌کنی دارم بهت دروغ میگم؟
    ناباورانه جواب دادم:
    - نه، ولی آخه...
    حرفم رو قطع کرد:
    - اگه شک داری می‌تونی از ستوان صداقت بپرسی.
    نمی‌دونم چرا؛ ولی دست و پام رو گم کردم:
    - نه نه...نیازی نیست.
    با لبخند ستوان، رو به هم‌سلولی‌هام کردم و بلند گفتم:
    - خدایا شکرت
    ستوان ملکی با خنده گفت:
    - خدای خودت رو آروم‌تر شکر کن دختر!


    ***
    مریم
    هوا تقریبا تاریک شده بود و اثری از روشنایی نبود، نمی‌توانستم مانع ریختن اشک‌هایی شوم که روزی برای برآورده شدن حاجت می‌آمدند و حالا آمده‌اند تا از طرف مریم افشار از ضامن آهو تشکر کنند. بسته‌ی شکلات را باز کردم و همان‌طور که به سمت رواق امام خمینی (ره) می‌رفتم، مردم را به خوردن شکلات دعوت می‌کردم
    با شنیدن جمله‌ی آرامش‌بخشِ «خدا قبول کنه» لبخند مهمان لب‌هایم می‌شد.تا به رواق رسیدم، بسته‌ی شکلات هم تمام شد. خنده‌ام گرفت؛ ای کاش بیشتر می‌خریدم. با هدایت خادم‌ها وارد رواق امام (ره) شدم؛ بادی که به صورتم می‌خورد لبخند را روی لبم مستحکم‌تر می‌کرد. چادرم را به خود نزدیک‌تر کردم و آن را بوسیدم. تا به حرم رسیدم، صدای صلوات خاصه‌ی امام رضا (ع) بلند شد. روبه‌روی حرم ایستادم و با صدا همراه شدم :
    - اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏
    بارالها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسنديده پيشواى پارسا و منزه.
    وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
    و حجت تو بر هر كه روى زمين است و هر كه زير خاك بسيار راستگو و شهيد
    صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏
    درود و رحمتى فراوان و كامل و با بركت و متصل و پيوسته و پياپى و دنبال هم همچون بهترين رحمتى كه بر يكى از اوليائت فرستادى
    از ورودی خواهران داخل شدم؛ بوی خوبی به مشامم رسید.
    بوی ضمانت، بوی شفاعت!
    اطراف ضریح شلوغ بود و بعید می‌دانستم که به ورودی آن برسم، با ناراحتی روبه‌روی ضریح و دقیقا قبل از پله‌ها ایستادم و خودم را بین دو خانم جوان جا دادم. به دیوار تکیه کردم و خطاب به ضامن آهو گفتم:
    - یا امام رضا، اومدم ازت تشکر کنم.
    دهانم را بارها و بارها باز کردم تا کلمه‌ای را که در ذهن داشتم، به زبان بیاورم؛ اما نمی‌توانستم. زبانم قفل شده بود، به ناگاه به هق‌هق افتادم و همان‌طور که به دیوار تکیه داده بودم روی زمین نشستم.
    بالاخره با صدایی ضعیف گفتم:
    - یا امام رضا، تا الان هر چی که خواستم بهم دادی؛ از این به بعد هم بزرگی کن و یاورم باش. شوهرم رو بهم برگردون؛ می‌خوام دوباره دخترم رو خوشحال ببینم. دوست دارم دوباره رنگ خوشبختی رو ببینم؛ میشه؟
    شدت گریه اجازه‌ی ادامه صحبت را از من گرفت و مرا به سکوت وادار کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    آیین
    همون‌طور که برگه‌های سفید رو با گزارش‌های پرونده‌ی فعلی پر می‌کردم، آهنگی رو هم زیر لب زمزمه می‌کردم:
    - کنارتم، هر جای دنیا به یادتم
    وقتی که تنهام به یادتم، کنارتم
    نگرانتم، من و نور یه شمع
    تو آرامشم، وقتی به یادتم
    (آهنگ کنارتم - احمد سعیدی)
    حس خوبی از این آهنگ به من منتقل می‌شد. خودکارم رو روی میز گذاشتم و با لبخندی چشم‌های قهوه‌ایم رو بستم. تمام حرف‌های سوگند زمانی توی ذهنم اکو می‌شد و صورتش مدام جلوی چشم‌های بسته‌ام رژه می‌رفت. با صدایی که به کلمه «پِخ » شباهت داشت به خودم لرزیدم و به دنبالش صدای خنده مهدی بلند شد.
    نفسی از سرِ حرص کشیدم و با عصبانیت گفتم:
    - مهدی، یه اِهنی یه اوهٌنی چیزی بگی بد نیست ها؛ شاید یکی داره چرت می‌زنه، خوابیده.
    با خنده جواب داد:
    - آره آره، از اون لبخندت معلوم بود که داری هفت پادشاه رو خواب می‌بینی.
    با حرص گفتم:
    - الان تیکه بارم کردی؟
    مهدی:
    - دقیقا!
    سعی کردم جلوش کم نیارم، گفتم:
    - اصلا تو در زدن بلدی؟
    روی صندلی نشست و گفت:
    - بلد بودن که بلدم؛ منتها به هم زدن خلوتِ تو یک حس خوبی داره که اصلا حاضر نیستم به خاطر یک در زدن و بچه مثبت‌بازی درآوردن، اون رو از دست بدم!
    دوباره به خندیدنش ادامه داد. برگه‌ی سفیدی رو که به شدت مچاله کرده بودم، به طرفش پرت کردم و حرصی گفتم:
    - ساکت شو مهدی
    چند لحظه‌ای طول کشید تا خنده‌اش رو قورت داد و جدی پرسید:
    - از پرونده‌ی این دختره چه خبر؟
    نفس عمیقی کشیدم:
    - هیچی، همون‌طور که می‌خواستم پیش رفت.
    کلاهش رو از روی سرش برداشت و خودش رو به طرفم کشید. یکی از ابروهای سیاهش رو بالا انداخت و گفت:
    - تو چی می‌خواستی؟
    سرم رو پایین انداختم و جواب دادم:
    - که سوگند زمانی تبرئه بشه.
    با شیطنت بیشتری پرسید:
    - چرا می‌خواستی تبرئه بشه؟
    سرم رو بالا آوردم و با عصبانیتی که ناشی از حرص خوردن زیاد بود، صورت سبزه‌ام رو خاروندم و خواستم جوابش رو بدم که صدای در بلند شد و بلافاصله جمله‌ی «با من امری داشتید ستوان؟» از دهان ستوان ملکی خارج شد. رو بهش گفتم:
    - آمار دو شاهدی که علیه سوگند زمانی شهادت دادند رو دربیار.
    برگه‌ای رو به طرفش گرفتم و ادامه دادم:
    - این هم اسم و فامیلشون؛ هر چه سریع‌تر کارت رو انجام بده.
    با خارج شدن ستوان ملکی، زیر لب گفتم:
    - دارم برات مهدی
    مهدی هم نه گذاشت و نه برداشت، با افتخار گفت:
    - کیش و ماتت کردم ستوان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سلام دوستان
    احیانا اگه نظری در مورد رمان دارید بهم بگید
    تشکر یادتون نره
    ممنون.


    بعد از رفتن مهدی سعی کردم حواسم رو به گزارش‌ها جمع کنم. با تکمیل شدن گزارش‌ها، خودکار رو به شدت، با کف دست روی میز نشوندم. برگه و کلاهم رو همزمان برداشتم و از اتاق خارج شدم. همون‌طور که با ثبات و محکم به سمت اتاق سروان می‌رفتم سعی کردم به یک نقطه متمرکز بشم. صورت سوگند زمانی مرتب از جلوی چشم‌های قهوه‌ایم می‌گذشت و این من رو آزار می‌داد. دوست نداشتم این چهره رو ببینم، سرم رو به طرفین تکون دادم و با خشونت گردنم رو ماساژ دادم.
    حسِ گنگی بهم نهیب زد: «چته پسر؟آروم باش»
    نفس عمیقی کشیدم و با اقتدار بیشتری به راهم ادامه دادم. کلاهم رو با یک حرکت روی سرم جا دادم و در زدم، با شنیدن «بیا تو» وارد اتاق شدم؛ احترام گذاشتم و دوباره کلاهم رو از روی سرم برداشتم. جلوتر رفتم و برگه‌ها رو روی میز سروان رشادت گذاشتم:
    - بفرمایید سروان، این هم گزارش‌های پرونده‌ی فعلی.
    سرش رو تکون داد و با تشکری مشغول خوندن پرونده شد؛ نگاهی به پشتِ سرم انداختم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم.
    و دوباره صورت سوگند زمانی، دوباره چشم‌های سیاه و براقش، دوباره موهای قهوه‌ای برنزه‌اش و قلبِ بی‌جنبه‌ی من؛ صورت سفید و لبخند مهربونش!
    از روی صندلی بلند شدم و تصمیم گرفتم آرامش خودم رو با قدم زدن به دست بیارم. صورت و چشم‌های سوگند زمانی از ذهنِ لعنتیم پاک نمی‌شد و هر لحظه جلوی چشم‌هام بود.دنبال دلیل می‌گشتم؛ دنبال این‌که چرا هر جا میرم سوگند زمانی کنارمه؟
    بارها و بارها این سوال رو از خودم پرسیدم؛ اما هر بار تا می‌خواستم جوابی به خودم بدم، به بن بست می‌رسیدم. با عصبانیت کلاهم رو به طرف صندلی پرت کردم و کلافه دستی به موهای سیاهم کشیدم.
    با صدایی سرم رو به طرف منبع برگردوندم:
    - ستوان، خوبی؟
    سرم رو به نشانه‌ی «بله» تکون دادم.
    شنیدم: مطمئنی؟
    بهش نگاه کردم، منتظر جواب بود. یک لحظه خواستم بگم نه و سفره‌ی دلم رو براش باز کنم؛ اما در کسری از ثانیه منصرف شدم و به گفتن کلمه‌ای کوتاه، هر چند محکم بسنده کردم:
    - بله!
    سروان با جدیت برگه‌ها رو روی میز گذاشت، روی صندلی نشستم و به دهانش خیره شدم.
    با لحن تحسین‌آمیزی گفت:
    - احسنت ستوان، کارت رو خوب انجام دادی؛ اما...
    وسط حرفش پریدم:
    - اما چی؟
    جواب داد:
    - اما الان به بن‌بست خوردی، سوگند زمانی اونی که می‌خواستی نبود و تیرت به جای این‌که به هدف بخوره به سنگ خورد.
    - حرفت رو قبول ندارم سروان؛ تیرِ من، به هدفی خورد که از نوع سنگ بود. هدفِ من سنگ بزرگیه که به این راحتی‌ها نابود نمیشه؛ اما من نابودش می‌کنم.
    پرسید:
    - چه‌طوری؟
    لبخند زدم:
    - از طریق شاکی‌ها!
    سروان که متوجه منظورم شده بود با گفتن جمله‌ی «موفق باشی» من رو به خروج از اتاق دعوت کرد.قبل از خروج، چشمم به حدیثی از امام علی (ع) افتاد که روی دیوار نصب شده بود «قضاوتی که با تکیه بر ظن و گمان باشد، عادلانه نیست»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    به محض بسته شدن در، ستوان ملکی رو دیدم. با تعجب به سمتم اومد.
    - دنبالتون می‌گشتم ستوان.
    اخم کردم:
    - چیزی شده؟
    یک برگه رو به طرفم گرفت، به برگه نگاهی انداختم و گفتم:
    - این چیه؟
    - برگه‌ی آمار شاکی‌های خانم زمانی.
    با خوشحالی برگه رو گرفتم:
    - بسیار عالی
    به دنبال هم وارد اتاق شدیم. پشت میز نشستم و با دقت بیشتری ادامه‌ی برگه رو مطالعه کردم:
    «چاقو کشی»
    «استفاده از سلاح سرد»
    «دزدی»
    «مصرف و قاچاق مواد مخـ ـدر»
    «سوءسابقه به مدت 5 و 7 سال»
    پوزخندی زدم و بی‌اراده گفتم:
    - نه خوبه، هزار ماشاءالله افتخارات زیادی هم دارن. اعدامشون تا حدودی حتمی و قطعیه.
    ستوان ملکی حرفم رو ادامه داد:
    - البته بستگی به مقدارِ قاچاق داره.
    ایستادم و دست به جیب مشغول قدم زدن شدم:
    - کاملا درسته؛ اما با افتخاراتی که من از این افراد می‌بینم، دادگاه کمتر از حبس ابد و هفتاد و چهار ضربه شلاق براشون صادر نمی‌کنه؛ احتمال اعدام هم هست.
    برای این‌که به این بحث خاتمه بدم، دنباله‌ی صحبتم رو گرفتم:
    - شما می‌تونید تشریف ببرید و به کارتون برسید. لطفا به ستوان سلیمانی هم اطلاع بدید که من باهاشون کار دارم.
    احترام گذاشت و با گفتن جمله‌ی «اطاعت میشه قربان» از اتاق خارج شد.
    دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که مهدی وارد اتاق شد و احترام گذاشت. برگه‌ای رو برداشتم، دلیل بازرسی رو نوشتم و بعد از مهر زدن و امضا بهش دادم.گفتم:
    - این نامه‌ی بازرسیِ خونه‌ی تیموره، این کار رو به تو می‌سپارم. دستِ پر برمی‌گردی!

    ***
    دانای کل
    سه ماشینِ پلیس جلوی در خانه‌ی تیمور و فریدون ترمز کردند. بلافاصله ستوان سلیمانی و ستوان ملکی از ماشین پیاده شدند و جلوتر از بقیه‌ی مأموران حرکت کردند. ستوان سلیمانی بارها به درِ زنگ زده‌ی قرمز رنگ ضربه زد اما بی‌فایده بود. با شنیدن صدای پا، تمامی مأموران از روبه‌روی خانه به کنار رفتند و سعی کردند از قاب چشمان صاحب خانه دور بمانند. بعد از چند ثانیه تیمور از خانه بیرون آمد و با بی‌حالی گفت:
    - فرمایش؟
    ستوان سلیمانی برگه را نشان داد:
    - ما حکمِ بازرسی خونه‌ی شما رو داریم.
    تیمور چانه‌اش را خاراند و با همان بی‌حالیِ چند ثانیه پیش پاسخ داد:
    - بفرما!
    ستوان سلیمانی وارد خانه شد، یکی از شانه‌های تیمور را گرفت و دست‌های او را با دستبند محاصره کرد.تیمور با ترس اعتراض کرد:
    - اِ اِ نکن نوکرتم، من که گناهی نکردم.
    ستوان کنایه‌آمیز پاسخ داد:
    - آره از اون حالت خمارت معلومه بی‌گناهی؛ بد موقع مزاحم شدیم، نه؟ شما به بزرگیِ خودتون ببخشید.
    برخی از مأموران با راهنمایی ستوان ملکی کلِ خانه را محاصره کرده و برخی دیگر به گشتن آن مشغول شدند. خانه پر از خاک بود و زمینی سرامیکی داشت، گلیم کهنه و ریش ریش شده‌ای در وسط خانه پهن بود که دو نفر روی آن نشسته بودند و سیگار می‌کشیدند.
    ستوان، تیمور را به یکی از همکاران خود سپرد و سریعأ به ستوان ملکی ملحق شد. فریدون را به راحتی دستگیر و از خانه خارج کردند.
    ناگهان صدای فریادی از داخل خانه بلند شد.
    یکی از افراد نیرویِ انتظامی با صاحبِ آن صدا درگیر شد و ضربات او را با دست دفع کرد؛ به بالای کمدی رفت و با یک حرکت با چکمه‌ی‌های سیاه خود، پیشانی حریف را نشانه گرفت. استوار صادقی که حریف خود را نقشِ بر زمین دید به طرف او رفت و با اجرای فنِ نیش مار بر روی گردنش، او را بیهوش کرد.
    * استفاده و حمل سلاح سرد چند ماه پیش، جرم شناخته شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    فریدون و تیمور را سوار ماشین‌های جداگانه کردند. تقلاهای تیمور بی‌فایده بود.
    تیمور: دِ آخه نوکرتم، ما رو آزاد کن بریم، گناهی که نکردیم. واسه چی ما رو خِفت کردی؟
    ستوان: بعداً معلوم میشه.
    - یعنی چی که بعداً معلوم میشه؟ نکنه آدم بودن جرمه و ما خبر نداشتیم؟
    ستوان با خنده گفت:
    - البته اگه اسم شماها رو بشه آدم گذاشت.
    تیمور بدون آن‌که به جوابی که گرفت توجهی کند، گفت:
    - اگه آدم بودن جرمه، بهمون بگید بریم به فرشته تغییر جنسیت بدیم.
    - نیازی نیست خرج رو دست بقیه بذاری
    تیمور با تعجب پرسید:
    - بقیه؟!
    ستوان پوزخندی زد و به سمت تیمور برگشت:
    - بقیه همون کسایی هستن که داغ جووناشون رو به دلشون می‌ذاری!
    تیمور با ترس فریاد زد:
    - اصلا شما از طرف کی اومدی؟
    ستوان هم با فریاد جوابش را داد:
    - از طرف قانون

    ***
    آیین
    با زیر و رو کردن پرونده‌های مختلف درگیر بودم که صدای در بلند شد، سرم رو بلند کردم:
    - بیا تو.
    در باز شد و سرباز رضایی وارد اتاق شد، احترام گذاشت و گفت:
    - قربان، ستوان سلیمانی گفتن تشریف بیارید داخل سالن که مجرمین رو آوردن.
    به پرونده‌ها خیره شدم: بسیار خب، تو می‌تونی بری.
    بعد از خروج سرباز رضایی، اسلحه‌ام رو داخل کمربندم جاساز کردم و سریعاً از اتاق بیرون رفتم. تردد در سالن زیاد بود و هر کسی به کاری مشغول بود. صداهایی به گوشم می‌خورد:
    - خدا عمرت بده ننه، این دزد خونه‌ی من رو پیدا کن، خیر از جوونیت ببینی.
    - استوار من کجا می‌تونم تشکیل پرونده بدم؟
    داشتم به راهم ادامه می‌دادم که دستی روی شونه‌ام نشست و صدای کلفتی توی گوشم پیچید:
    - ببخشید یک سوال داشتم. اگر متهم شاکی باشه باید چی‌کار کنه؟
    کلاهم رو مرتب کردم و با نگاهی به اطراف جواب دادم:
    - اول به اتهامش رسیدگی خواهد شد بعد به شکایتش.
    با سرعت بیشتری به طرف مهدی رفتم، به طرفم اومد و احترام گذاشت.
    - چی شد مهدی؟
    - دستگیرشون کردم؛ ولی خیلی مقاومت می‌کردن و سعی داشتن که با مظلوم‌نمایی خودشون رو آزاد کنن.
    حرف‌های مهدی رو تأیید کردم و روبه‌روی تیمور و فریدون ایستادم. تیمور با تعجب بهم نگاه کرد و با کنایه گفت:
    - به ما گفتن از طرف قانون مزاحم شدن، شما قانونی؟!
    دست‌هام رو از پستِ سر قلاب کردم و مثل کسی که در حالتِ آزاده، ایستادم و جواب دادم:
    - خیر، من قانون نیستم بلکه مجری قانونم.
    عصبی شد:
    - تو چی از جونِ ما می‌خوای نَسناس؟
    فریدون با دست‌های بسته به بازوی تیمور زد و زیرِ لب گفت:
    - ببند تیمور، همین‌جوریش تویِ چاه گیر کردیم. تو دیگه بدترش نکن.
    لبخندی عصبی زدم و جواب سوال تیمور رو دادم:
    - هیچی، فقط می‌خوام حق به حق‌دار برسه.
    رو به مهدی ادامه دادم:
    - بازداشتگاه!
    مهدی احترام گذاشت و با کشیدن لباس تیمور از من دور شد. زمزمه‌ی فریدون لبخند عمیقی رو روی صورتم نشوند.
    - هیچ وقت نشد مثل فامیلیمون عین آدم زندگی کنیم.
    نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
    - تیمور و فریدون آقازاده؛ ای کاش می‌شد مثل آقازاده‌های متمدن عمرتون رو بگذرونید.



    این هم تایپک نقد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    یه سر بهش بزنید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    به آرومی داشتم توی سالن قدم می‌زدم که سروان رشادت به طرفم اومد، احترام که گذاشتم بلافاصله گفت:
    - سلیمانی مجرمین رو آورد؟
    - بله قربان، گفتم به بازداشتگاه منتقلشون کنن.
    با تکون دادن سرش از روبه‌روم رد شد. وارد اتاق شدم، گوشیم در حال مرگ بود. با خمیازه‌ای جواب دادم:
    - جانم پدر؟
    - سلام پسرِ بی‌معرفت من، کجایی؟
    - سلام پدر جان، کلانتری هستم، چیزی شده؟
    - نه چیزی که نشده؛ فقط می‌خواستم ببینم اگه وقت داری بیا امشب شام دورِ هم باشیم.
    شرمنده جواب دادم:
    - ببخشید پدر، روم سیاه؛ حقیقتش خیلی کار دارم، واقعا سرم شلوغه.
    - پس من کی پسرم رو ببینم؟ می‌دونی یک هفته‌ست که ندیدمت؟
    آروم خندیدم:
    - می‌دونم پدر گلم، به خدا خیلی دلم برات تنگ شده؛ اما امشب نمی‌تونم بیام. قول میدم فردا شب بیام خونه.
    می‌تونستم لبخندش رو از پشت گوشی حس کنم. صداش من رو به خودم آورد.
    - قول دادی‌ها پسر؛ زیرش نزنی.
    با لبخند گفتم:
    - چشم، مَرده و قولش!

    ***
    در حال گشت‌زدن توی سایت‌های نیروی انتظامی بودم که یک دفعه در باز شد. طبق معمول مهدی بود!
    با حالت گریه گفتم:
    - مهدی باز چی از جونم می‌خوای که همین‌جوری سرت رو پایین انداختی و اومدی تو؟
    با خنده جوابم رو داد:
    - بابا کاریت ندارم که! اومدم بگم این خانم افشار باهات کار داره.
    ابرویی بالا انداختم:
    - کجاست؟
    - توی سالن
    لبم رو گزیدم.
    - باشه، الان میرم پیشش.
    - زود بری ها، یه وقت دیدی مثل جت پرید توی اتاقت!
    خندیدم که ادامه داد:
    - من میرم پیش جناب سروان، باهام کار داره؛ یا علی
    بعد از چند ثانیه از اتاق خارج شدم و سریعاً خودم رو به سالن رسوندم و به طرف خانم افشار رفتم:
    - سلام خانم افشار، حالتون خوبه؟
    - سلام ستوان، ممنونم
    اخم کردم:
    -مشکلی پیش اومده؟
    خانم افشار با دودلی گفت:
    - حقیقتش اومدم ملاقات سوگند.
    نچی کردم و گفتم:
    - خانم افشار، شما که خودتون می‌دونید این‌جا ساعت ملاقات داره.
    سرش رو پایین انداخت. محکم ادامه دادم:
    - مملکت قانون داره مادر، همین‌طوری که نمیشه.
    با چشم‌های اشکی بهم نگاه کرد.
    - دلم برای سوگندم تنگ شده، بذار برم ببینمش ستوان، لطفا.
    دلم لرزید. انگار کسی بهم تلقین کرد «بذار بره!»
    نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:
    - بفرمایید برید، فقط قبلش با ستوان ملکی هماهنگ کنید.
    خانم افشار با زمزمه‌ای که با بغض عجین شده بود، از کنارم گذشت:
    - خدا خیرت بده.
    آروم خندیدم و گوشیم رو به دست گرفته و شماره خونه رو گرفتم. بعد از چند ثانیه صدای گرم سمانه خانم توی گوشم پیچید:
    - سلام پسرم.
    - سلام سمانه خانم، خوبی؟
    - بد نیستم پسرم؛ از احوال پرسی شما!
    ناراحت گفتم:
    - اِ سمانه خانم؟ تیکه می‌ندازی؟
    صدای خنده‌اش رو شنیدم:
    - جانم پسرم؟ کاری داشتی تماس گرفتی؟
    یقه‌ی لباسم رو بالا آوردم و گفتم:
    - خواستم بگم نظرم عوض شد، واسه شام میام خونه.
    خوشحال جواب داد:
    - قدمت روی چشم مادر، منتظریم آیین جان.
    خداحافظی کردم و سریع از کلانتری خارج شدم و به مهدی زنگ زدم. فرصت الو گفتن رو هم ازش گرفتم و بلافاصله بعد از وصل شدن گفتم:
    - مهدی من از کلانتری رفتم. مراقب اوضاع باش، حواست به این خانم افشار هم باشه که مثل اون دفعه واسه‌مون دردسر درست نکنه. فردا صبح می‌بینمت.
    خواستم قطع کنم؛ ولی یه چیزی یادم اومد:
    - راستی مهدی، به ستوان ملکی هم اطلاع بده که یه وقتِ آزمایش برای سوگند زمانی بگیره، اگه فردا صبح باشه که دیگه عالی میشه.خداحافظ.
    تماس رو قطع کردم و به سرعت به طرف ماشین رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا