دستی به صورتم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:چه عوضیای پیدا میشن!
با صدایِ ثمین به خودم اومدم:
ثمین_ خوبی؟!
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که چرا منم کمی اذیتش نکنم؟!
سرد گفتم: فکر نمیکنم برات مهم باشه پس نپرس!
متعجب نگاهم کرد که بدون اهمیت دادن بهش به سمتِ ماشین رفتم و به محض نشستن پشت فرمون خیلی آروم زمزمه کردم:بچرخ تا بچرخیم!
بعد از چند لحظه ثمین هم از بهت دراومد و نشست تو ماشین.
تا دانشگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد اما وقتی داشت از ماشین پیاده میشد گفت: دیگه از این به بعد دنبالم نیا!
با اینکه برام سخت بود اما گفتم: باشه هر جور راحتی!
باز هم متعجب نگاهم کرد و با همون حال خداحافظی کرد و رفت!
نفسم رو عمیق و همراه با درد بیرون دادم.
از ماشین پیاده شدم و به سمتِ کلاس حرکت کردم.
بعد از شنیدن خسته نباشید،وقت تمومه از استاد، از جا بلند شدم و از کلاس زدم بیرون...
از دانشگاه خارج شدم اما با دیدن امین متعجب سرِ جام ایستادم! اون اینجا چیکار میکرد؟
امین با دیدنم پوزخندی زد و به سمتم اومد.
با همون پوزخند گفت: به به آقا محمد! چه سعادتی...
بی تفاوت نگاهی بهش انداختم و گفتم:فرمایش؟!
نیشخندی زد و گفت:اوه! چه خشن...
پوزخندی زدم و گفتم: خشن؟! بیشتر بی حوصله است فکر کنم!
متفکر گفت:منظور؟!
با نیشخند جواب دادم: نمیخواد زیاد روش فکر کنی به مغزت فشار میاد!
و تا خواستم راهم رو بکشم و برم خبیث گفت:نمیخوای بپرسی چرا اینجاام؟!
با نگاهی تحقیر آمیز سرتا پاش رو از نظر گذروندم و گفتم: چرا فکر میکنی واسم مهمه؟!
ایرویی بالا انداخت و گفت: از این بحث ها بگذریم... یه چیزایی به گوشم رسیده!
با هم نگاهِ بی تفاوتی نثارش کردم که گفت: بهتره تو ماشین با هم حرف بزنیم،هوم؟!
بدون حرف به سمتِ ماشینم حرکت کردم و اونم پشت سرم راه افتاد.
نشستیم تو ماشین و گفتم: بگو!
با لبخندی معنی دار گفت: شما حرکت کن تو راه با هم حرف میزنیم!
تحقیر آمیز نگاهش کردم و گفتم: وقتم با ارزش تر از اینه که بخوام با حرف زدن با تو بگذرونم!
شونه ای بالا انداخت و گفت: میلِ خودته! من فقط میخواستم یه خبری بهت بدم که یهو شوکه نشی بعدا!
چپ نگاهش کردم و با مکثی طولانی ماشین رو به حرکت درآوردم!
لبخندی رضایتمند رویِ لب هایِ امین نشست.
حدود ده دقیقه بعد خودش شروع کرد: شنیدم رفتی خواستگاریِ ثمین!
ای خدا! این از کجا فهمیده؟!
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:خوب که چی؟!
با نیشخندِ مزخرفی ادامه داد: شنیدم این رو هم که دست از پا دراز تر برگشتی خونه!
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: هدفت چیه؟!
این بار اون هم حرصی شد و با خشم گفت: مگه نگفته بودم به ثمین نزدیک نشو؟! تو خیلی بیجا کردی رفتی خواستگاریش!
ریلکس گفتم: تو رو سننه؟!
پوفی کرد و این بار با همون آرامش گفت: نمیدونم خبرا به گوشت رسیده یا نه...
و پرسشی نگاهم کرد و من هم پرسیدم:چه خبری؟!
لبخندی خبیث نشست رو لب هاش و گفت: اینکه من و ثمین قراره با هم ازدواج کنیم!
محکم زدم رو ترمز و فریاد زدم: چی زر زدی؟!
صدایِ بوقِ ماشینا بلند شده بود و منم سعی میکردم چیزایی که میشنیدم رو نشنیده بگیرم...
امین متعجب نگاهم کرد و بعد گفت: چرا همچین میکنی؟
بدون توجه به سوالش دوباره جملم رو با تاکید بیشتری تکرار کردم: چی...زر...زدی؟!
نگاهش مغرور شد و با لحنِ چندشی گفت: آهـان! منظورت خبرِ ازدواج من و ثمینِ؟!
دوباره ماشین رو به حرکت درآوردم و کلافه دستی تو موهام کشیدم.
من_ امکان نداره!
امین_اشتباه نکن! این یه حقیقت محضه...
احساس میکردم نفس کشیدن واسم سخت شده... امین چی میگفت؟!
داد زدم:دروغ میگی! به خدا دروغ میگی...
متقابلا داد زد: دروغ نمیگم! چرا نمیخوای بفهمی؟!
من_چون دروغه! تویِ آشغال اومدی اینجا فقط اعصابِ من و بهم بریزی و بری!
با صدایِ ثمین به خودم اومدم:
ثمین_ خوبی؟!
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که چرا منم کمی اذیتش نکنم؟!
سرد گفتم: فکر نمیکنم برات مهم باشه پس نپرس!
متعجب نگاهم کرد که بدون اهمیت دادن بهش به سمتِ ماشین رفتم و به محض نشستن پشت فرمون خیلی آروم زمزمه کردم:بچرخ تا بچرخیم!
بعد از چند لحظه ثمین هم از بهت دراومد و نشست تو ماشین.
تا دانشگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد اما وقتی داشت از ماشین پیاده میشد گفت: دیگه از این به بعد دنبالم نیا!
با اینکه برام سخت بود اما گفتم: باشه هر جور راحتی!
باز هم متعجب نگاهم کرد و با همون حال خداحافظی کرد و رفت!
نفسم رو عمیق و همراه با درد بیرون دادم.
از ماشین پیاده شدم و به سمتِ کلاس حرکت کردم.
بعد از شنیدن خسته نباشید،وقت تمومه از استاد، از جا بلند شدم و از کلاس زدم بیرون...
از دانشگاه خارج شدم اما با دیدن امین متعجب سرِ جام ایستادم! اون اینجا چیکار میکرد؟
امین با دیدنم پوزخندی زد و به سمتم اومد.
با همون پوزخند گفت: به به آقا محمد! چه سعادتی...
بی تفاوت نگاهی بهش انداختم و گفتم:فرمایش؟!
نیشخندی زد و گفت:اوه! چه خشن...
پوزخندی زدم و گفتم: خشن؟! بیشتر بی حوصله است فکر کنم!
متفکر گفت:منظور؟!
با نیشخند جواب دادم: نمیخواد زیاد روش فکر کنی به مغزت فشار میاد!
و تا خواستم راهم رو بکشم و برم خبیث گفت:نمیخوای بپرسی چرا اینجاام؟!
با نگاهی تحقیر آمیز سرتا پاش رو از نظر گذروندم و گفتم: چرا فکر میکنی واسم مهمه؟!
ایرویی بالا انداخت و گفت: از این بحث ها بگذریم... یه چیزایی به گوشم رسیده!
با هم نگاهِ بی تفاوتی نثارش کردم که گفت: بهتره تو ماشین با هم حرف بزنیم،هوم؟!
بدون حرف به سمتِ ماشینم حرکت کردم و اونم پشت سرم راه افتاد.
نشستیم تو ماشین و گفتم: بگو!
با لبخندی معنی دار گفت: شما حرکت کن تو راه با هم حرف میزنیم!
تحقیر آمیز نگاهش کردم و گفتم: وقتم با ارزش تر از اینه که بخوام با حرف زدن با تو بگذرونم!
شونه ای بالا انداخت و گفت: میلِ خودته! من فقط میخواستم یه خبری بهت بدم که یهو شوکه نشی بعدا!
چپ نگاهش کردم و با مکثی طولانی ماشین رو به حرکت درآوردم!
لبخندی رضایتمند رویِ لب هایِ امین نشست.
حدود ده دقیقه بعد خودش شروع کرد: شنیدم رفتی خواستگاریِ ثمین!
ای خدا! این از کجا فهمیده؟!
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:خوب که چی؟!
با نیشخندِ مزخرفی ادامه داد: شنیدم این رو هم که دست از پا دراز تر برگشتی خونه!
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: هدفت چیه؟!
این بار اون هم حرصی شد و با خشم گفت: مگه نگفته بودم به ثمین نزدیک نشو؟! تو خیلی بیجا کردی رفتی خواستگاریش!
ریلکس گفتم: تو رو سننه؟!
پوفی کرد و این بار با همون آرامش گفت: نمیدونم خبرا به گوشت رسیده یا نه...
و پرسشی نگاهم کرد و من هم پرسیدم:چه خبری؟!
لبخندی خبیث نشست رو لب هاش و گفت: اینکه من و ثمین قراره با هم ازدواج کنیم!
محکم زدم رو ترمز و فریاد زدم: چی زر زدی؟!
صدایِ بوقِ ماشینا بلند شده بود و منم سعی میکردم چیزایی که میشنیدم رو نشنیده بگیرم...
امین متعجب نگاهم کرد و بعد گفت: چرا همچین میکنی؟
بدون توجه به سوالش دوباره جملم رو با تاکید بیشتری تکرار کردم: چی...زر...زدی؟!
نگاهش مغرور شد و با لحنِ چندشی گفت: آهـان! منظورت خبرِ ازدواج من و ثمینِ؟!
دوباره ماشین رو به حرکت درآوردم و کلافه دستی تو موهام کشیدم.
من_ امکان نداره!
امین_اشتباه نکن! این یه حقیقت محضه...
احساس میکردم نفس کشیدن واسم سخت شده... امین چی میگفت؟!
داد زدم:دروغ میگی! به خدا دروغ میگی...
متقابلا داد زد: دروغ نمیگم! چرا نمیخوای بفهمی؟!
من_چون دروغه! تویِ آشغال اومدی اینجا فقط اعصابِ من و بهم بریزی و بری!