کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
دستی به صورتم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:چه عوضیای پیدا میشن!
با صدایِ ثمین به خودم اومدم:
ثمین_ خوبی؟!
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که چرا منم کمی اذیتش نکنم؟!
سرد گفتم: فکر نمیکنم برات مهم باشه پس نپرس!
متعجب نگاهم کرد که بدون اهمیت دادن بهش به سمتِ ماشین رفتم و به محض نشستن پشت فرمون خیلی آروم زمزمه کردم:بچرخ تا بچرخیم!
بعد از چند لحظه ثمین هم از بهت دراومد و نشست تو ماشین.
تا دانشگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد اما وقتی داشت از ماشین پیاده میشد گفت: دیگه از این به بعد دنبالم نیا!
با اینکه برام سخت بود اما گفتم: باشه هر جور راحتی!
باز هم متعجب نگاهم کرد و با همون حال خداحافظی کرد و رفت!
نفسم رو عمیق و همراه با درد بیرون دادم.
از ماشین پیاده شدم و به سمتِ کلاس حرکت کردم.

بعد از شنیدن خسته نباشید،وقت تمومه از استاد، از جا بلند شدم و از کلاس زدم بیرون...
از دانشگاه خارج شدم اما با دیدن امین متعجب سرِ جام ایستادم! اون اینجا چیکار میکرد؟
امین با دیدنم پوزخندی زد و به سمتم اومد.
با همون پوزخند گفت: به به آقا محمد! چه سعادتی...
بی تفاوت نگاهی بهش انداختم و گفتم:فرمایش؟!
نیشخندی زد و گفت:اوه! چه خشن...
پوزخندی زدم و گفتم: خشن؟! بیشتر بی حوصله است فکر کنم!
متفکر گفت:منظور؟!
با نیشخند جواب دادم: نمیخواد زیاد روش فکر کنی به مغزت فشار میاد!
و تا خواستم راهم رو بکشم و برم خبیث گفت:نمیخوای بپرسی چرا اینجاام؟!
با نگاهی تحقیر آمیز سرتا پاش رو از نظر گذروندم و گفتم: چرا فکر میکنی واسم مهمه؟!
ایرویی بالا انداخت و گفت: از این بحث ها بگذریم... یه چیزایی به گوشم رسیده!
با هم نگاهِ بی تفاوتی نثارش کردم که گفت: بهتره تو ماشین با هم حرف بزنیم،هوم؟!
بدون حرف به سمتِ ماشینم حرکت کردم و اونم پشت سرم راه افتاد.
نشستیم تو ماشین و گفتم: بگو!
با لبخندی معنی دار گفت: شما حرکت کن تو راه با هم حرف میزنیم!
تحقیر آمیز نگاهش کردم و گفتم: وقتم با ارزش تر از اینه که بخوام با حرف زدن با تو بگذرونم!
شونه ای بالا انداخت و گفت: میلِ خودته! من فقط میخواستم یه خبری بهت بدم که یهو شوکه نشی بعدا!
چپ نگاهش کردم و با مکثی طولانی ماشین رو به حرکت درآوردم!
لبخندی رضایتمند رویِ لب هایِ امین نشست.
حدود ده دقیقه بعد خودش شروع کرد: شنیدم رفتی خواستگاریِ ثمین!
ای خدا! این از کجا فهمیده؟!
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:خوب که چی؟!
با نیشخندِ مزخرفی ادامه داد: شنیدم این رو هم که دست از پا دراز تر برگشتی خونه!
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: هدفت چیه؟!
این بار اون هم حرصی شد و با خشم گفت: مگه نگفته بودم به ثمین نزدیک نشو؟! تو خیلی بیجا کردی رفتی خواستگاریش!
ریلکس گفتم: تو رو سننه؟!
پوفی کرد و این بار با همون آرامش گفت: نمیدونم خبرا به گوشت رسیده یا نه...
و پرسشی نگاهم کرد و من هم پرسیدم:چه خبری؟!
لبخندی خبیث نشست رو لب هاش و گفت: اینکه من و ثمین قراره با هم ازدواج کنیم!
محکم زدم رو ترمز و فریاد زدم: چی زر زدی؟!
صدایِ بوقِ ماشینا بلند شده بود و منم سعی میکردم چیزایی که میشنیدم رو نشنیده بگیرم...
امین متعجب نگاهم کرد و بعد گفت: چرا همچین میکنی؟
بدون توجه به سوالش دوباره جملم رو با تاکید بیشتری تکرار کردم: چی...زر...زدی؟!
نگاهش مغرور شد و با لحنِ چندشی گفت: آهـان! منظورت خبرِ ازدواج من و ثمینِ؟!
دوباره ماشین رو به حرکت درآوردم و کلافه دستی تو موهام کشیدم.
من_ امکان نداره!
امین_اشتباه نکن! این یه حقیقت محضه...
احساس میکردم نفس کشیدن واسم سخت شده... امین چی میگفت؟!
داد زدم:دروغ میگی! به خدا دروغ میگی...
متقابلا داد زد: دروغ نمیگم! چرا نمیخوای بفهمی؟!
من_چون دروغه! تویِ آشغال اومدی اینجا فقط اعصابِ من و بهم بریزی و بری!
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    امین_ دلیلی ندارم واسه این کار! وقتی چند روز دیگه خبرش پیچید تو خونتون اون موقع میفهمی حرفام دروغ نبوده!
    من_خواهیم دید!
    پوزخندی زد و گفت: چرا نمیخوای باور کنی ثمین من رو... پسرداییش رو...کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده رو به یه پسرعمویِ چند ماهه اش ترجیح میده؟! ثمین از اولش هم مالِ من بوده و هست!
    فریاد زدم: خفه شـــــــــــو!
    امین_هی پسر! خودت رو کنترل کن... از اولش هم معلوم بود برنده کیه!
    پوزخندی زدم و گفتم: برنده؟!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: آره، برنده!
    جدی گفتم: زنگ بزن بهش!
    متعجب گفت: به کی؟
    من_ثمین!
    آب دهنش رو قورت داد و گفت: لازم نیست مزاحم اون بشیم!
    نیشخندی زدم...مثل اینکه دستش داره رو میشه.
    گوشیم رو درآوردم و شماره ی ثمین و گرفتم...
    حدود چند ثانیه بعد جواب داد: بله؟!
    بدون مقدمه پرسیدم: داری ازدواج میکنی؟!
    احساس کردم جا خورد...
    ثمین_ خوبی تو؟! این چرت و پرتا چیه میگی؟
    من_ازت سوال پرسیدم... جواب داره!
    ثمین_ آخه سوالت بی نهایت احمقانست.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: یعنی قرار نیست تو با امین ازدواج کنی؟!
    متحیر گفت: با کی؟!
    من_امین...
    ثمین_دیوونه شدی محمد؟ من با امین... وای خدا! وحشتناکه...
    لبخندی نشست رو لبام و گفتم: اما خودش یه چیز دیگه میگه!
    با صدایی که انگار چندشش شده بود گفت: غلط کرده تفلون!
    لبخندی از رویِ پیروزی زدم و گفتم: خوب... ممنون که جواب دادی! فعلا خداحافظ
    ثمین_ خواهش میکنم، خداحافظ!
    فکر میکنم جملم اونقدر تعجب آور بوده که نتونسته اون رویِ بی رحمش رو واسم رو کنه!
    نگاهی مغرور به امین انداختم و گفتم: حرفی داری؟!
    خصمانه نگاهم کرد و گفت: دیر یا زود این خبر بهت میرسه!
    خندیدم و گفتم: تو هنوز سرِ حرفت هستی یعنی؟!
    امین_ پس فردا میخوام برم باهاش صحبت کنم... مطمئن باش خبراش به زودی میاد! گفته بودم قبل از اینکه خبرا پخش بشه میخوام بهت اطلاع بدم!
    با نیشخند گفتم: اونوقت تو مطمئنی جوابت مثبته؟!
    با غرور نگاهم کرد و گفت: شک ندارم!
    پوزخندی غلیظ رو لبام جا خوش کرد و گفتم: اعتماد به نفست زیادی بالاست! ولی از من به تو نصیحت... زیاد دلت رو صابون نزن! با این توصیفاتی که تو ذهنِ ثمین از تو هست بعید میدونم جوابش مثبت باشه...
    امین_ خواهیم دید!
    عصبی گفتم: تو اصلا خیلی غلط میکنی بخوای با ثمین حرف بزنی!
    برو بابایی گفت و سرش رو برگردوند سمتِ پنجره!
    کنار جاده نگه داشتم و گفتم: بهت هشدار میدم که به ثمین نزدیک نشی! حالا هم پیاده شو.
    متعجب نگاهم کرد و گفت: پیاده شم؟
    پوزخندی زدم و گفتم: مثل اینکه زیادی بهت خوش گذشته جوجه! بفرما پایین حرفامون تموم شد!
    نگاهی پر از نفرت نثارم کرد و گفت: حالم ازت بهم میخوره!
    ریلکس گفتم: دل به دل راه داره... حالا هم پیاده شو!
    با حرص از ماشین پیاده شد و در رو محکم کوبید.
    سری از تاسف براش تکون دادم و ماشین رو به حرکت درآوردم.
    صدایِ زنگ گوشیم بلند شد...امیر بود!
    من_جونم داداش؟!
    امیر_ کجایی محمد؟
    من_ تو راهِ تهرانم. از دانشگاه برمیگردم
    امیر_ تازه راه افتادی؟
    من_ نه...حدودا یه ربع دیگه تهرانم! حالا چی شده؟
    امیر_میخواستم برم شکایت گفتم ببینم توام میای یا نه!؟
    متعجب گفتم: شکایت از کی؟
    امیر_حسام دیگه! قبلا گفته بودم بهت که.
    من_ آهان...شرممنده اصلا از ذهنم پرید. منتظر باش منم میام!
    امیر_باشه پس منتظرم خداحافظ!
    من_خداحافظت!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "امیر"

    به محض اینکه از کلانتری بیرون اومدیم نگاهی به ساعتم انداختم... 3 بعد از ظهر بود!
    رو به محمد گفتم: میشه منو طرفِ دانشگاه پیاده کنی؟!
    متعجب گفت:دانشگاه؟!
    من_آره دیگه.
    محمد_ولی تو که...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: کار دارم با یکی!
    محمد نگاهی متفکر بهم انداخت و بدون حرف سوییچ رو به طرفم گرفت.
    این بار من تعجب کردم و گفتم:چرا میدیش به من؟!
    محمد_خنگ که نیستم فهمیدم با کی کار داری! ماشین رو ببر...لازمت میشه.
    اخمی کردم و گفتم:لازم نیست داداش بیا بریم من و همون اطراف پیــ...
    پرید وسط حرفم و گفت:حرف نباشه این سوییچ رو بگیر و برو...هر وقت کارت تموم شد بیار جلویِ شرکتی که توش کار میکنم. آدرسش رو که داری؟
    ناچار گفتم:آره دارم.
    لبخندی زد و گفت:پس فعلا!
    من_فعلا!
    سوار ماشین شدم و روندم سمتِ دانشگاه... ساعت سه و ربع رسیدم و کلاس سوگند سه و نیم تموم میشد...
    حدود بیست دقیقه بعد سوگند رو از بین جمعیت دیدم و با سرعت از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم.
    همینکه رسیدم بهش صداش زدم: سوگند خانوم؟!
    شوکه شدنش رو احساس کردم.
    جوابی نداد اما سرعتش رو بیشتر کرد.
    منم سرعتم رو بیشتر کردم و همینکه رسیدم بهش گفتم:سوگند خانوم! خواهش میکنم چند لحظه صبر کنید.باید باهاتون صحبت کنم.
    سوگند غرید: دیگه نمیخوام چرت و پرت بشنوم!
    پــــــــــوف!
    من_سوگند خانوم... این آخرین بارِ...خواهش میکنم!
    کلافه نگاهم کرد و گفت: من جوابتون رو دادم جناب حسینی. نمیتونم درک کنم این اصرار رو!
    نیشخندی زدم و گفتم:بله جوابمو دادید ولی من الان دلیلِ جوابِ منفیتون رو میدونم!
    متعجب نگاهم کرد و گفت:یعنی چی؟
    به ماشین اشاره کردم و گفتم: شما تشریف بیارید من تا خونه برسونمتون تو طول راه با هم صحبت میکنیم!
    اخمش غلیظ تر شد و گفت: شما یه پسر غریبه اید و چرا باید سوار ماشینتون بشم؟
    این بار چشم غره ای رفتم و گفتم: نمیخوام بخورمتون که! تا خونه میرسونمتون.
    و با پوزخندِ خبیثی گفتم: به نفعتونه از دست ندید...چون حرفای مهمی میخوام بزنم
    چپ نگاهم کرد و بدون حرف به سمت ماشین رفت.
    وقتی تو ماشین نشستیم آهنگِ ملایمی گذاشتم و شروع کردم: بدون مقدمه میخوام برم سرِ اصل مطلب... چند روز پیش خانوم رضایی اومدن پیشم و همه چیز رو گفتن...
    امون نداد ادامه بدم و با چشمای گرد گفت: چی گفتید؟!؟!؟!؟
    تکرار کردم: خانوم رضایی به من همه چیز رو گفتن...همــــه چیز!
    آب دهنش رو قورت داد و اخمی کرد.
    من_بهم گفتن که اون حس دیگه وجود نداره... گفتن بهتون بگم به خاطر ایشون به من جوابِ منفی ندید.
    بهت زده بود... گیج نگاهم میکرد.
    منگ گفت: یعنی چی؟!
    با لبخند گفتم: یعنی جوابتون و تغییر بدید!
    دوباره اخم کرد و گفت: چرا فکر کردید من همچین کاری میکنم؟
    من_یعنی چی؟
    پوزخندی زد و گفت: از کجا بدونم راستشو میگید؟
    کم کم اخمایِ منم تو هم رفت...
    دلخور گفتم: اگه اعتماد ندارید زنگ بزنید به خانوم رضایی بپرسید ازشون.
    جدی گفت: صد در صد این کار رو میکنم ولی الان نه!
    من_چرا؟
    سوگند_ چراش به خودم مربوطه!
    من_پس لطفا جوابِ من رو بدید!
    سوگند_جوابِ شما میمونه بعد از اینکه با میترا حرف زدم.
    من_ کِی؟
    سوگند_حدودا یک هفته دیگه!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    من_جوابی که هفته دیگه میدید قطعیِ؟!
    محکم گفت: بله!
    لبخندی محو زدم و گفتم: پس به مامانم میگم برایِ هفته دیگه زنگ بزنن خونتون!
    سرش رو متعجب بالا آورد و گیج نگاهم کرد.
    لبخندم عریض تر شد.
    من_واسه خواستگاری!
    باز هم جوابی نداد و رفت تو فکر.
    به محضِ اینکه رسیدیم خواست پیاده بشه که گفتم: سوگند؟!
    سوگند_ بــ...بله؟!
    لبخندی رو لبام نشست و ادامه دادم: امیدم رو ناامید نکن!
    بدون حرف پیاده شد اما حالِ داغونش رو درک میکردم!
    از تهِ دل، لبخندم رو عمیق کردم و زیر لب زمزمه کردم: امیدم رو ناامید نمیکنه.میدونم!

    «هفته بعد»

    با وسواس رو به ارشیا پرسیدم: خوبم دیگه؟!
    ارشیا کلافه گفت:وای خدا...امیر این دوازدهمین بارِ که داری میپرسی به خدا خوبی برادر من...عالی اصلا! توپِ توپ!
    خندم گرفته بود... راست میگفت بیچاره.
    صدایِ جیغ جیغ مامان بلند شد: بیا دیگه بچه! زیر پامون علف سبز شد!
    دوباره نگاهی به خودم تو آینه انداختم و بعد از اینکه مطمئن شدم خوبم از اتاق بیرون زدم.
    مامان با دیدنم چشم غره ای رفت و گفت: خوبه حالا دختر نشدی تو!
    نیشم رو باز کردم و بابا سوییچ رو داد دستم و گفت: تو برون!
    لبخندی زدم و بعد از گفتن باشه ای پشت فرمون نشستم.
    بابا کنارم و ارشیا و مامان پشتِ ماشین نشستن.
    همینکه رسیدیم با هول گل رو از دست مامان گرفتم و باز هم پرسیدم: من خوبم؟
    ارشیا با حرص ضربه ای به شکمم زد و گفت: فقط یه بار دیگه بگو این جمله رو ببین چیکارت میکنم!
    خندیدم و گفتم: باشه باشه. بریم!
    وقتی در باز شد احساس کردم تازه معنیِ استرس رو فهمیدم! قلبم تند تند میزد.
    نکنه جوابش منفی باشه؟!
    با سلام و احوال پرسی داخل شدیم و با چشمام دنبالِ سوگند گشتم.
    همون لحظه درِ اتاقی باز شد و بالاخره بعد از یک هفته دلتنگی دیدمش!
    با دیدن ما بدون اینکه نگاهی به من بندازه زیر لب سلامی داد و جوابی گرم از طرف مامان اینا بود!
    همگی نشستیم و من زیر چشمی حواسم رو دادم به سوگند...
    ارشیا آروم گفت: داداش...دخترِ مردم آب شد از خجالت بیخیال شو!
    لبخندی خبیث زدم و گفتم: به تو چه بچه؟
    چشم غره ای بهم رفت و چیزی نگفت.
    دوباره چشمم رو چرخوندم سمتِ سوگند که متوجه شدم نیست!
    جستجوگرانه اطراف رو دید زدم و آروم رو به ارشیا گفتم: کجا رفت پس؟!
    ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت و گفت: رفته چای بیاره! مواظب باش خان داداش... شاید واست گربه رو دم حجله بکشه!
    گنگ نگاهش کردم که گفت: شاید از دستش در رفت و سینیِ چای خالی شد روت! و چشمکی خبیث تحویلم داد!
    همون لحظه سوگند با سینیِ چای از آشپزخونه بیرون اومد.
    وقتی سینی رو جلویِ من گرفت، بدون اینکه نگاهش کنم یه لیوان برداشتم و رویِ میز گذاشتم.
    ارشیا_داداش سالمی؟!
    با خنده گفتم:آره خداروشکر!
    ارشیا متفکر گفت: حالا چرا اصلا نگاهش نکردی؟! تو که داشتی قورتش میدادی تا دو دقیقه پیش!!!
    من_ترسیدم سرم رو بلند کنم سینیِ چای رو خالی کنه رو صورتم!
    خودش رو کنترل کرد که قهقهه نزنه!
    حدود بیست دقیقه بعد بابا رو به آقای فلاح گفت: خوب جناب فلاح اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم حرفاشون رو بزنن تا ببینیم ایشالا تصمیم چیه!
    آقای فلاح_اختیار دارید...سوگند جان آقا امیر رو راهنمایی کن عزیزم!
    سوگند از جا بلند شد و منم به تبعیت از اون با، با اجازه ای از جا بلند شدم.
    وارد اتاق شدیم و در رو نیمه باز گذاشتم...
    خودش رویِ تختش نشست و منم رویِ صندلی ای که اونجا بود جا گرفتم.
    موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:خوب؟!
    با مکثی طولانی شروع کرد: راستش...من با میترا صحبت کردم. تا حدودی قانعم کرد! اما... من...حقیقتش من نمیتونم نسبت به میترا بی توجه باشم!
    سکوتش باعث شد بپرسم: یعنی چی؟! این یعنی...یعنی هنوز رو حرفت...هستی؟!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    و با ترس خیره شدم به چهره ی پریشونِ سوگند.
    سوگند_ من...راستش...چطور بگم؟! من فقط در صورتی...جوابم مثبته که...با شرطم موافق باشید!
    لبخندی رو لبام جون گرفت و گفتم: چه شرطی!؟
    نفسش رو کلافه بیرون داد و به چشمام خیره شد.
    محکم و جدی گفت: تا زمانی که میترا ازدواج نکنه... ما هم ازدواج نمیکنیم!
    چشمام گرد شد... چی میگفت؟ منظورش چی بود؟!
    گنگ نگاهش کردم و گفتم: میشه واضح حرف بزنی؟
    با همون لحن گفت: واضح بود! اگه با این شرط موافقت کنید من جوابم مثبته! اما تا زمانی که میترا ازدواج کنه ما نامزد میمونیم!
    ناباور بهش چشم دوختم و گفتم:شوخی میکنی دیگه؟!
    با حرص گفت:الان وقتِ شوخی کردنه به نظرتون؟
    کلافه گفتم: د آخه اگه تصمیم گرفت هیچوقت ازدواج نکنه دقیقا من چه خاکی تو سرم بریزم؟!
    سوگند_مجبور نیستید قبول کنید!
    خشن گفتم: اگه مجبور نبودم که از اولش ازت خواستگاری نمیکردم که!
    بهت زده گفت: چی؟! یعنی...یعنی شما رو مجبور کردن بیاید خواستگاریِ من؟!
    من_بله که مجبور کردن! چی فکر کردی پس؟!
    حالش دگرگون شد و گفت: کی مجبورتون کرده؟!
    لبخندی محبت آمیز رو لبام نشست و با لحنی مهربون زمزمه کردم: دلــــم!
    دوباره بهت زده بهم نگاه کرد ولی کم کم شرم جاش رو داد به بهت زدگی!
    سرش رو به زیر انداخت و من به وضوح سرخ شدنش رو دیدم.
    لبخندم عریض تر شد... چقدر اینجوری دوست داشتنی تر میشد!
    با عشق بهش خیره شده بودم که نفسش رو عمیق بیرون داد و رو بهم گفت: نگفتید...شرطم رو قبول میکنید یا نه؟!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: چاره ای جز قبول کردنش هم گذاشتی مگه؟!
    لبخندی شرمگین زد و زمزمه کرد: نه!
    حقیقتا که من عاشق این دختر بودم!
    سری از افسوس برایِ خودم تکون دادم و زمزمه کردم: تو با قلبِ ویرانه ی من چه کردی؟!
    و بعد بلند شدم و با شیطنت گفتم: بلند شو بیا بریم این جوابِ مثبتمون رو بده خلاص بشیم!
    خبیث نگاهم کرد و گفت: و کی گفته من قراره الان جوابتون رو بدم؟!
    پوفی کشدار کشیدم و گفتم: نخیر...مثل اینکه تا من و سکته ندی بیخیال نمیشی!
    خنده اش رو کنترل کرد که گفتم: چند روز وقت میخوای؟!
    متفکر خواست چیزی بگه که انگشت اشارم رو به نشونه تهدید رو به روش گرفتم و گفتم: بالایِ سه روز قبول نیست!
    لبخندی محو زد و باشه ای زمزمه کرد.
    سرخوش در نیمه باز رو کامل باز کردم و گفتم: بفرمایید خانوم!
    لبش رو گاز گرفت تا لبخندش عریض تر نشه!
    پشتِ سرش از اتاق بیرون اومدم و نگاهی به جمعِ مشتاق انداختم.
    بابا با لبخند پرسید: خوب دخترم...نظرت چیه؟!
    سوگند سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: اگه ایرادی نداشته باشه من میخوام کمی فکر کنم!
    این بار مامان گفت: این چه حرفیه دخترم؟ اختیار با توِ...بالاخره ازدواج که بچه بازی نیست! ایشالا کِی مزاحم بشیم واسه گرفتن جواب؟!
    سوگند محجوبانه گفت: فکر میکنم سه روز کافی باشه!
    بابا گفت: ایشالا که ما سه روز دیگه صاحب یه عروسِ همه چی تموم میشیم!
    ارشیا با شیطنت بلند گفت: ایشالـــا!
    خندم رو خوردم.
    مامان چشم غره ای رو به ارشیا رفت که ارشیا حق به جانب گفت: چیه؟! بده حرفِ دلِ داداشم رو زدم!
    احساس کردم نیازِ شدیدی به محو شدن دارم تو اون لحظه!
    همه زدن زیرِ خنده و منم یه چشم غره ی توپ به ارشیا رفتم.
    بابا از جا بلند شد و گفت: با اجازه ما دیگه رفع زحمت کنیم!
    آقای فلاح با لبخندی دست در دست بابا گذاشت و گفت: اختیار دارید رحمتید!

    از در آپارتمان که زدیم بیرون ارشیا با شیطنت گفت: خوب داداش... مذاکرات چطور بود؟!
    ابرویی بالا انداختم و شاد گفتم: عالـــــــی!
    ارشیا_به به! پس بیخود بهش نگفتم زنداداش!
    ضربه ای به پسِ کله اش زدم و گفتم: بچه پررو!
    ارشیا_اِ... نگاه کن من واسه کی خوشحالم! حقته جوابت منفی باشه!
    نگاه چپ چپی نثارش کردم و گفتم: زبونت رو گاز بگیر!
    خندید و گفت: خدایی من نگرانتم امیر!
    متعجب گفتم: چرا؟!
    ارشیا_ چون با جذبه ای سوگند خانوم داره فکر نمیکنم جرات کنی بهش نه بگی... پس بنابراین پیشاپیش زن ذلیل شدنت مبارک داداش!
    هر دو تامون قهقهه ای سر دادیم و سوارِ ماشین شدیم و من چشم دوختم به پنجره ی اتاقی که پرده اش کمی کنار رفته بود!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "ثمین"

    نفسم رو با استرس بیرون دادم و درِ کلاس رو باز کردم.
    بلند و پر انرژی گفتم: Hello guys (سلام بچه ها)
    بعد از گرفتن جوابی تقریبا شل و ول نشستم پشتِ میز...
    خودم رو معرفی کردم و شروع کردم به حضور غیاب...
    کتاب رو باز کردم و مشغول درس دادن شدم.
    روم رو برگردوندم که پایِ تخته چیزی بنویسم که صدایی مثل صدایِ تخمه شکستن به گوشم رسید... متعجب برگشتم و دیدم که یکی از شاگردام که اسمش علیرضا بود خیلی راحت داره تخمه میشکنه و آشغالش رو میریزه وسط کلاس...
    با خشم غریدم: what are you doing exactly? (داری چیکار میکنی دقیقا؟)
    متعجب نگاهم کرد و گفت:me?! (من؟)
    دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و فارسی تقریبا داد زدم: بیــــرون!
    متعجب تر گفت: اِ چرا؟!
    با خشم گفتم: سریع برو از کلاس بیرون گفتم!
    بدون حرف از جا بلند شد و در حالی که هنوز داشت تخمه میشکست گفت: باشه بابا... حالا چرا قاطی میکنی؟ رفتم!
    و چشمکی به دوستش زد که از چشمم دور نموند... همین که خواست از کنارِ میز رد بشه گفتم: اون تخمه ها رو به همراهِ موبایلت بذار رو میز.
    با عجز نگاهم کرد که جدی گفتم: سریع!
    با حرص کاری که گفتم رو انجام داد و گفت: اجازه میدید برم؟!
    در رو باز کردم و گفتم: رو به رویِ کلاس می ایستی و از جات تکون نمیخوری.
    خشمگین از کلاس بیرون رفت و تکیه داد به دیوارِ رو به رویِ کلاس...
    درِ کلاس رو باز گذاشتم و در حالی که حواسم به علیرضا بود مشغولِ ادامه درس شدم.
    یهو یکی از بچه ها فارسی گفت: گـ ـناه داره!
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: از این به بعد هر کی فارسی حرف بزنه نه تنها برایِ خودش، برای کلِ کلاس منفی میذارم!
    صدایِ اعتراض بچه ها بلند شد.
    ریلکس گفتم: منفی بذارم یا تمومش میکنید؟!
    همشون خفه خون گرفتن و صدا از هیچکس در نمیومد.
    بالاخره درس رو دادم و بعد از تموم شدن وقت، از کلاس بیرون زدم و به طرفِ اتاق معلما رفتم!
    ساعت یه ربع به نه از موسسه زدم بیرون و کنار خیابون منتظر تاکسی ایستادم و به محضِ دیدن تاکسیِ زرد رنگ دستم رو بلند کردم و پیش به سویِ خونه!
    راس ساعت نه وارد خونه شدم که در کمال تعجب دیدم محمد اینا خونمونن!!!
    پوفی کشیدم و با سلام و علیکِ کوتاهی به اتاقم پناه بردم.
    ای خدا اینا دیگه چرا اومدن؟
    با اینکه خسته بودم ولی بعد از تعویضِ لباسام از اتاق بیرون اومدم و به جمع پیوستم.
    حدود یک ربعی گذشت و یهو صدایِ سیمین بلند شد: من حوصلم سر رفت خوب! بیاید یه کاری کنیم.
    محمد با خنده گفت: برو توپ بیار بازی کن کوچولو!
    سیمین با حرص گفت: اذیت نکن دیگه!
    این بار محمد مهربون گفت: برو برگه بیار اسم فامیل بازی کنیم!
    سیمین_ایول! الان میام.
    و با سرعت به اتاق رف و سه تا برگه آورد.
    یکی از برگه ها رو داد بهم که گفتم: من بازی نمیکنم!
    شکلکی برام درآورد و گفت: بازی میکنی! حرفم نباشه.
    و خودکاری به دستم داد.
    به ناچار مشغول بازی شدیم و فقط من بودم که داشتم میمردم از این همه بی توجهیِ محمد نسبت به خودم.
    حتی یه لبخند هم به روم نمیزد! خیلی کم باهام صحبت میکرد و من احساس میکردم دارم له میشم!
    بعد از پایان بازی با حالی داغون خواستم برم سمتِ اتاقم که باز هم اون سردردِ وحشتناک به سراغم اومد.... اونقدر دردناک بود که فقط بی حال افتادم رو زمین... حتی نتونستم فریادی بزنم!
    همه نگران اومدن سمتم ولی من فقط دنبالِ یه نفر میگشتم... یه نفری که تازگیا خیلی نامرد شده بود... یه نفری که تپش های قلبم فقط برایِ اون بود... یه نفری که بین اون جمع نبود!
    یعنی دیگه نگرانم نمیشه؟ چرا؟ آخه من چیکار کردم؟ فقط... فقط....
    چشمام رو با درد بستم و قطره اشکی که رویِ گونم چکید رو با دست پاک کردم!
    سرم بیشتر تیر کشید...
    احساس کردم کم کم داره دمایِ بدنم بالا میره... گرمایِ شدیدی به سمتم هجوم آورد!
    صدایِ هیچکس به گوشم نمیرسید.
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    داغون بودم... تیری که قلبم میکشید به مراتب بدتر و دردناک تر از سردردم بود!
    چشمام رو به زور باز کردم که با چشمایِ اشکیِ سیمین رو به رو شدم... چیزی گفت ولی انگار کر شده بودم!
    به سمتم اومد و خواست تو آغوشم فرو بره که جله هایِ دکتر تو گوشم زنگ زد...
    سریع ازش فاصله گرفتم و با صدایی ضعیف گفتم: سمتم نیا!
    سیمین با گریه گفت: آخه تو چرا اینجوری شدی ثمین؟!
    بابا جدی گفت: همین الان میریم بیمارستان...
    با ترس گفتم: من خوبم...بابا!
    و تو همین لحظه دوباره سرم تیرِ شدیدی کشید که باعث شد بلند فریاد بزنم!
    چشمایی که از زورِ درد بسته شده بودن رو باز کردم که چشمام با یه جفت چشمِ نگران برخورد کرد... خودش بود دیگه؟! میدونستم...میدونستم هنوز اونقدر بی معرفت نشده...
    آرامشی عمیق تو وجودم جون گرفت که باعث شد به همه چیز بی توجه باشم.
    صدایِ نگرانش باعث شد چشمام رو از شدت لـ*ـذت ببندم.
    محمد_ ثمین؟! ثمین؟! بلند شو باید بریم بیمارستان... دیگه لجبازی کردن بسه! باید بفهمیم چه بلایی سرت اومده.
    با شنیدن اسمِ بیمارستان دوباره ترس تو وجودم جون گرفت.
    سریع گفتم: نه نه نه! من فقط... فقط... خسته ام! همین...
    با حرص گفت: د لعنتی همین نیست دیگه! این سردردایِ لعنتیت همین نیست. بلند شو جونِ من بلند شو بریم بیمارستان...
    خدایا...الان چیکار کنم؟! جونِ خودش رو قسم داد. الان من چه خاکی تو سرم بریزم؟!
    به زور گفتم: من حالم خوبه! امروز چون زیاد بهم فشار اومده خسته شدم! عادت ندارم به این همه فشار.
    و به زحمت از جام بلند شدم و راهِ اتاقم رو پیش گرفتم.
    خودم رو تقریبا پرت کردم رو تخت.
    بی صدا گریه کردم... خدایا نمیخوام کفر بگم...نمیخوام ناشکری کنم ولی... ولی... این مننژیت کوفتی چی بود که اومد و گند زد به زندگیم؟!
    اگه...اگه این بیماری نبود دو هفته پیش به محمد جوابِ بله داده بودم و الان...
    صدایِ هق هقم بلند شد.
    یادِ نگرانیِ نگاهش که افتادم ناخوداگاه لبخندی تلخ رو لبام نشست... چی میشد این لبخندا فقط واسه خودم میشد؟!
    ولی نباید خودخواه باشم... اگه محمد از جانبِ من محبت میدید، بعد از مرگم بدتر ضربه میخورد... من نمیتونستم نامرد باشم... نمیتونستم فقط حسِ خودم رو ببینم و بس... نمیتونستم!
    با احساس اینکه دارم از گرما آتیش میگیرم چشمام رو باز کردم...
    من کی خوابم برد؟!
    نگاهم رو تو اتاق نیمه تاریک چرخوندم و به سیمین خیره شدم.
    شونه هاش میلرزید...
    صداش زدم: سیمین؟!
    هول، رویِ تخت نشست و به من خیره شد و با تته پته گفت: جو...نم؟!
    من_میشه یه لیوان آب برام بیاری؟!
    بی حرف از جا بلند شد و بیرون رفت...
    دو دقیقه بعد با یه بطری آب و یه لیوان داخل شد...
    لیوان آب رو به سمتم گرفت و گفت: بفرما آبجی جون!
    دستم رو جلو بردم و لیوان رو ازش گرفت... با برخوردِ دستم به دستش چشماش گرد شد و گفت: ثمین؟ چقدر داغی!
    زمزمه کردم: خوب میشم!
    بدون حرف رویِ تخت نشست...
    لیوان آب رو یک نفس سر کشیدم که سیمین گفت: ثمین؟!
    من_جون؟!
    سیمین_ تو از من بدت میاد؟!
    متعجب گفتم: دیوونه شدی؟! چرا باید بدم بیاد؟ تو خواهرمی مثل اینکه! مگه میشه ازت بدم بیاد؟!
    سیمین_ آخه..آخه دیشب... نخواستی که بغلت کنم! گفتی سمتت نیام!
    من_ من منظورم همچین چیزی نبود!
    سیمین_ ثمین...چیزی شده؟! اگه چیزی شده تو رو خدا بهم بگو... لال بشم اگه به کسی بگم!
    اخمی کردم و گفتم: این چه حرفیه؟
    بدون توجه به حرفم گفت: ثمین! تو رو خدا بهم بگو! من خواهرتم!
    چیکار کنم خدا؟! احتیاج شدیدی دارم با یکی حرف بزنم... یعنی به سیمین بگم؟! آخه چی بگم؟ بگم خواهرت مننژیت داره؟!
    با عجز گفتم: آخه چی بگم سیمین؟!
    سیمین_ همون چیزی که باعث شد به محمد جوابِ نه بدی! دلیل این سردردات! همه چی رو!
    آهی کشیدم و گفتم: سیمین! اون سردردایِ من نه از خستگیِ نه از مریضی... من... من یه بیماری دارم! یه بیماریِ خطرناک!
    با ترس نگاهم میکرد... پرسید: چه بیماری ای؟!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    زمزمه کردم: مننژیت...!
    دستش رو جلویِ دهنش گذاشت و جیغِ خفیفی کشید!
    بهت زده گفت: تـــ...ـــو چــ...ــی گفتــ...ــی؟!
    دردمند فقط نگاهش کردم...
    اشکی رو گونش چکید و گفت: نه! این امکان نداره... این یه شوخیِ مزخرفه مگه نه ثمین؟! با من شوخی نکن خوب؟! بگو دروغ گفتی دیگه!
    در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود سرم رو پایین انداختم و باز هم جوابش سکوت بود...
    سیمین_ثمین! با توام... یه چیزی بگو دیگه! بگو داری مسخره بازی درمیاری!
    با حرص گفتم: نه سیمین... همش حقیقته! همه سردردام، دوری کردنام، دیر اومدنام و جوابِ منفیم برمیگرده به این بیماریِ لعنتی! به این مننژیتِ کوفتی!
    ناباور بهم نگاه میکرد...
    سیمین_ پس چرا به مامان بابا نمیگی؟!
    من_ الان تو این وضعیت جور کردنِ پول درمانِ من غیر ممکنه! نمیخوام بابا رو شرمنده ببینم!
    سیمین_ پس چیکار میکنی؟! باید بالاخره درمان بشی یا نه؟!
    من_ تو یه موسسه درس میدم... امروز روزِ اولم بود... میخوام با همون حقوق اگه بتونم یه غلطی بکنم!
    سیمین_ خدای من! تو نباید با این حالت...
    اخمی کردم و گفتم: حالِ من خوبه...
    سیمین عصبی گفت: آره میبینم! اصلا مگه داریم بهتر از حالِ تو؟! فردا افتادی مُردی... و بقیه ی حرفش رو خورد.
    من_میدونم خودم سیمین! میدونم... ولی درک کن!
    سیمین_ خوب چرا به اون محمد بدبخت چیزی نگفتی؟! بذار حداقل بدونه...
    من_ خودم میدونم دارم چیکار میکنم! فقط اینو بدون این دوریام از شما فقط به خاطر همینه... وگرنه من عاشقتونم!
    با تاکید اضافه کردم: سیمین! هیچکس نباید از این موضوع خبردار بشه! هیچکس!
    سیمین با حرص گفت: خیلی خوب... ولی بدون این اصلا به نفعت نیست! داری اشتباه میکنی. به خصوص درباره محمد!
    من_ خواهش میکنم ادامه نده...
    سیمین_ ثمین! احمق نشو... اینجوری از دست میری. محمد میتونه کمکت کنه!
    من_ بسه سیمین! تو میگی برم دستم رو جلو محمد دراز کنم و بگم تو رو خدا کمکم کن؟!
    سیمین_ نه من منظورم این نبود...
    من_ هر چی! میخوام بخوابم. شب بخیر!
    و روم رو برگردوندم که سیمین گفت: ثمین؟!
    کلافه گفتم: بله؟
    سیمین_ باید یه چیزی بهت بگم!
    برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
    سیمین_ فردا شب دایی اینا میان اینجا!
    من_ طبیعیِ! اونا هر جمعه اینجا میان!
    سیمین_ خوب...آخه... این جمعه فرق میکنه!
    اخمی کردم و گفتم: چه فرقی؟
    سیمین- این بار دارن میان خواستگاری تو! برای امین...
    بهت زده نگاهش کردم و گفتم: دروغ میگی؟!
    سیمین_ نه به خدا! قرار بود فردا سورپرایزت کنن ولی گفتم الان بدونی بهتره...
    پوفِ کلافه ای کردم و گفتم: نگاه کن تو رو خدا... حالا که ما نمیتونیم به هیچکس جوابِ مثبت بدیم همش داره خواستگار میاد!
    و زیر لب ادامه دادم: گرچه این خواستگار کجا و اون خواستگار کجــا!
    سیمین_ نمیدونم با چه اعتماد به نفسی داره میاد خواستگاریت! نه کار داره... نه ماشین... نه خونه... همش دستش تو جیبِ باباشه با این سن! بعدم انتظار داره بهش جوابِ مثبت بدی!
    فکرم رفت سمتِ اون روزی که محمد بهم زنگ زد و پرسید میخوام با امین ازدواج کنم!
    با حرص گفتم: احمق بلند شده رفته پیش محمد گفته ما قراره با هم ازدواج کنیم!
    سیمین شوکه گفت: چـــــــی؟!
    غریدم: آرومتر... الان مامان اینا بیدار میشن!
    سیمین_ خیلی خوب!
    همون لحظه صدایِ اذان بلند شد...
    از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم...
    بعد از خوندن نماز دوباره به سجده رفتم و تو همون حالت اشک ریختم...
    زمزمه کردم: خدایـــا... به خیر بگذرون... خودت شیرین کن این تلخی ها رو... خداجونم... من فقط به تو تکیه کردم... میدونم پشتم رو خالی نمیکنی... راهِ درست رو نشونم بده! خدایا... تو هر کارت یه حکمتی هست... حداقل صبر بده بهم که زودتر از موعود نرم!
    خدایـا... خیلی گـ ـناه کردم تا الان! نمیدونم این تاوانِ کدوم گناهمه ولی ببخشم! نه به خاطر خودم! به خاطرِ مامانم... به خاطرِ بابام! همه چی رو میسپارم دستِ خودت...
    هر چی به صلاحه رو برام رقم بزن... اگه قرار بر اینه که بمیرم... حرفی نیست! با کمال میل میپذیرمش... من راضی ام به رضایِ تو! فقط صبر بده به مامان و بابام، به خواهرم... همین!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    رویِ زمین نشسته بودم و مشغولِ درست کردنِ سالاد بودم.
    مامان آروم اومد نشست جلوم و گفت: ثمین جان؟!
    با لبخندی رو بهش گفتم: جونِ ثمین؟!
    مامانم لبخندِ دلنشینی زد و گفت: جونت سلامت دخترم... میگم راستش... یه چیز بگم عصبانی نمیشی؟!
    خندیدم و گفتم: من غلط کنم!
    مامان با استرس گفت: ثمین جان... دخترم...فدات بشم من! بیا مثل دخترایِ عاقل بریم با هم دکتر... شاید خطرناک باشه این سردردا...
    لبخند از رو لبام محو شد.
    جدی گفتم: مامان جان... یه بار گفتم نیاز نیست، بیخیال شید دیگه! به خدا خودم رفتم دکتر با سوگند... باورت نمیشه زنگ بزن از خودش بپرس!
    مامان کلافه گفت: درک کن ثمین... ما نگرانتیم! محمد راست میگه...کجایِ این سردردا معمولیِ!؟ به خدا میترسم!
    تو دلم آشوب بود، با این حال با لبخند گفتم: چیزی نیست باور کن! الکی خودتون رو ناراحت نکنید.باشه؟!
    مامان ناراضی گفت: چی بگم والا؟!
    لبخندم رو عریض تر کردم و گفتم: فقط نگران نباش. من خوبم!
    عجیب این روزا پشتِ سرِ هم دروغ میگفتم!
    مامان در حالی که با خودش زیر لب غرغر میکرد از جا بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
    سیمین اومد تو آشپزخونه و با دیدن من، در حالِ سالاد درست کردن اخمی غلیظ رو پیشونیش نشوند و گفت: چشمم روشن! مگه من نگفتم دست به هیچی نزن؟!
    کلافه گفتم: سیمین! من خوبم!
    صداش رو پایین آورد و با دهن کجی گفت: آره باشه! عمه ی منِ مننژیت داره!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: آخرش تو لو میدی! میدونم دیگه...
    پشت چشمی نازک کرد و در حالی که من رو از جا بلند میکرد گفت: شما برو تو اتاق استراحت کن!
    با اعتراض گفتم:سیمین!
    با حرص گفت: سیمین و درد! برو تو اتاق دیگه.
    کلافه گفتم: خیلی خوب! حداقل بذار دستم رو بشورم.
    طلبکار نگاهم کرد و گفت: زود بشور برو!
    پوفی کردم و بعد از شستن دستام به سمتِ اتاق رفتم!
    رویِ تخت دراز کشیدم و تا خواستم چشمام رو ببندم صدایِ زنگِ گوشیم بلند شد.
    بدون اینکه به صفحه نگاه کنم جواب دادم:بله؟!
    صدایِ سوگند از اون ورِ خط اومد: سلام ثمیــــــن!
    متعجب از این همه انرژی گفتم: سلام... خیر باشه! چی شده این همه شادی؟
    سوگند_ خیلی ضایعست؟!
    با خنده گفتم: یه چیزی فراتر از خیلی!
    سوگند_ حالا بیخیال! خبر دارم برات دسته اول!
    من_ زود تند سریع بگو ببینم چی شده؟!
    با خنده گفت: حالا چرا انقدر هولی؟!
    من_ بگو!
    سوگند_ هفته پیش امیرخان به همراه خانواده اومدن خواستگاری!
    بهت زده زمزمه کردم:چی؟!
    سوگند_هیچی. بقیش رو گوش کن! منم جوابِ مثبت دادم.
    شوکه تقریبا داد زدم: چـــــــــی؟؟؟
    و بعد با گیجی ادامه دادم: تو...آخه تو که... چی شد؟! مگه خودت نگفتی جوابت منفیِ؟ میترا چی؟! وای خدا خُل شدم! شوخی بود دیگه؟
    صدایِ خنده سوگند از پشتِ خط میومد. با حرص گفتم: مرض! مثل آدم تعریف کن ببینم چی شده؟!
    سوگند_خوب دیگه چی بگم؟! تموم شد دیگه... زنگ زدم واسه جشنِ نامزدی دعوتت کنم!
    همچنان شوکه بودم. آروم گفتم: پس میترا...
    پرید وسط حرفم و گفت: اینجوری نمیتونم توضیح بدم. فردا میام خونتون کارت رو بدم بهت...
    متعجب گفتم: باشه! منتظرم.
    دوباره پرانرژی گفت: خوب دیگه... سلام برسون و خداحافــــظ!
    با شمایِ گرد شده خیره شدم به صفحه ی گوشی!
    داشت چرت و پرت میگفت نه؟! بچم روانی شده...
    سری تکون دادم و ترجیح دادم تا ساعت، هفت استراحت کنم.
    بعد از کوک کردن ساعتِ گوشیم چشمام رو بستم و خیلی سریع به خواب رفتم.
    با شنیدن صدایِ گوش خراش آلارم گوشیم چشمام رو بی حال باز کردم...
    احساس سستی میکردم... دمایِ بالای بدنم نشون از یه تبِ شدید میداد.
    حتی جون نداشتم از جام بلند بشم.
    چشمایِ نیمه بازم رو دوختم به درِ اتاق...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    در اتاق باز شد و قامت سیمین تو چهارچوبِ در نمایان شد!
    سیمین با دیدنِ چهره ام با اضطراب اومد جلو و پرسید: حالت خوبه؟
    چیزی شبیه به «نه» زمزمه کردم که دستش رو رویِ پیشونیم قرار داد. نتونستم مانعِ تماسش با خودم بشم.
    یهو سیمین با بهت گفت: ثمین! تبت خیلی بالاست... داری میسوزی! بلندشو دوتایی بریم دکتر... لجبازی نکن!
    ابروهام رو به نشونه نه بالا انداختم که گفت: اه! چرا حرف تو کلت نمیره؟ بلند شو! سریع!
    با چشمایِ نیمه بازم عاقل اندر سفیه نگاهش کردم که گفت: آهان... نمیتونی! و بعد کلافه ادامه داد: خوب حالا چیکار کنم؟! تب بُر بیارم برات؟
    سرم رو کوتاه تکون دادم و زمزمه کردم: یه...مسکن...هم...بیار!
    سری تکون داد و با اضطراب بیرون رفت...
    چند ثانیه بعد با یه لیوان آب و دو تا قرص اومد تو...
    یه ربع بعد از خوردنِ قرصا حالم بهتر شد.
    پرسیدم: مامان که ندید؟
    سیمین_نه...خوب شدی؟
    من_آره...بهترم تقریبا!
    سیمین_خداروشکر!... فردا بریم دکتر؟
    با تردید گفتم:نمیدونم!
    سیمین_ ثمین! من رشتم پزشکیِ! میدونم چقدر خطرناکه این بیماری. بیا بریم دکتر! من یه خرده پس انداز دارم.
    اخمی کردم که گفت: هر وقت حقوقت رو گرفتی بهم برگردون!
    با این حرف اخمام باز شد.
    من_باشه! اگه تا فردا زنده موندم میریم.
    با حرص گفت: ای زهرمار! این چه حرفیه؟ حالا بلند شو باید حاضر شی... الان میان خواستگارا!
    و چشمکی بهم زد.
    سست از جا بلند شدم و مشغول عوض کردنِ لباسام شدم.
    همینکه در اتاق رو باز کردم، صدایِ زنگ در هم بلند شد.
    سیمین به سمتِ در خونه رفت و بازش کرد.
    با باز شدنِ در پسرا هجوم آوردن تو خونه و سر و صداشون کلِ خونه رو برداشت!
    بعد از سلام و علیک رفتم تو آشپزخونه به مامان کمک کنم.
    من_مامان؟ کمک نمیخوای؟
    لبخندی به روم زد و گفت: نه عزیزم... برو بشین شما!
    شام رو خوردیم و بعد از جمع و جور کردن رو به مامان گفتم: ظرفا رو بشورم؟
    مامان- نه ثمین! چرا انقدر اصرار داری کار کنی امروز؟
    جوابی ندادم و ناچار رفتم تو پذیرایی و کنارِ سیمین جا گرفتم.
    همه مشغولِ حرف زدن بودن... کسل و بی حوصله خیره شده بودم رو فرش.
    سرم رو که بالا آوردم متوجهِ نگاهِ خیره ی امین رو خودم شدم.
    سریع اخمی غلیظ کردم و چشم غره ای بهش رفتم.
    این حرکت از چشمایِ دایی دور موند.
    چیزی به بابا گفت و بعد از اینکه بابا با تکون دادنِ سر حرفش رو تایید کرد در حالی که به من نگاه میکرد گفت: خوب ثمین جان... میدونم الان تعجب میکنی و شوکه میشی ولی باید بگم که امشب با شبایِ دیگه فرق میکنه.
    مثلا سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: امشب ما اومدیم خواستگاریِ تو برایِ امین...
    بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: خوب؟
    زندایی با لبخند گفت: ثمین جان...متوجه شدی شهرام چی گفت؟
    من_ آره دیگه.
    دوباره دایی گفت: خوب... حسین اگه اجازه بدی بچه برن با هم حرف بزنن!
    بابا_اختیار داری... و رو به من و امین ادامه داد: برید تو اتاق...
    از جا بلند شدم و بدون توجه به امین وارد اتاقم شدم.
    چند لحظه بعد در باز شد و امین داخل اومد.
    رو بهم لبخندی زد و گفت: خوب چی بگیم؟
    نگاهی خالی از هر حسی بهش انداختم و گفتم: نمیدونم والا... تو اومدی خواستگاری!
    کوتاه خندید و پرسید: خوب...نظرت درباره من چیه؟!
    پوزخندی زدم و گفتم: آخه اگه بگم یه جورایی ترورِ شخصیت محسوب میشه!
    امین_ نه...بگو!
    شونه ای بالا انداختم و نگاهم رو دوختم تو چشماش و سرد گفتم: ببین امین... اگه بخوای نظرِ من رو درباره خودت بدونی باید بگم اصلا نظرِ خوبی دربارت ندارم. نمیخوام زیاد رُک بگم ولی مجبورم... من زیاد ازت خوشم نمیاد. البته از خودِ خودت که نه! از بعضی از رفتارات...
    در حالی که سعی در کنترل خودش داشت گفت: کدوم رفتارا؟
    من_ اینکه خیلی بچه ای! یا مثلا زیاد نمیتونم درکت کنم... چجوری بگم؟ همون تفلونِ خودمون! و از این حسادت مسخره و چرتت اصلا خوشم نمیاد... خودخواهی و یه چند تا دیگه که الان حضور ذهن ندارم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا