کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
امین_ مرسی واقعا! نکته مثبت ندارم یعنی؟
با پوزخند گفتم: نمیدونم...یعنی من که ندیدم!
امین_ نمیخوای بدونی نظرم راجع به خودت چیه؟
من_ برام مهم نیست.
امین_ ولی من میگم! ثمین... تو خیلی خوبی! از هر جهت...از نظرِ من تو یه دخترِ کاملی، فقط بعضی وقتا مثلِ امشب بدجنس میشی!
باز هم نگاهی بی تفاوت نثارش کردم و گفتم: به نظرِ تو با یکی که توهمِ جوابِ مثبت زده چه رفتاری باید بکنم؟ تو پیشاپیش رفتی به محمد گفتی مثلا ما داریم ازدواج میکنیم! ولی در هر صورت، جوابِ منفیِ!
بهت زده نگاهم کرد که از جا بلند شدم و به سمتِ در رفتم که یهو احساس کردم فرو رفتم تو آغـ*ـوشِ یه نفر... زیر گوشم زمزمه کرد: ولی من دوستت دارم!
در صدمِ ثانیه خودم رو ازش جدا کردم و با تمامِ نفرت و قدرت، سیلیِ محکمی بهش زدم که چند قدم به عقب رفت.
از خشم و ناراحتی میلرزیدم! این آشغال چیکار کرد؟
دوباره حرصی رفتم سمتش و سیلیِ جانانه ی دیگه ای نثارش کردم که فقط شوکه نگاهم کرد.
با صدایِ کنترل شده ای غریدم: خیلی آشغالی... خیلی پستی...عوضی...چطور تونستی؟ هان؟ وای خدا! نمیفهمم... تو آدمی؟ نه واقعا آدمی؟ من که اوقم میگیره تو رو با حیوون هم مقایسه کنم! وای وای! تو چه غلطی کردی؟ د آخه چقدر کثیفی تو؟ اونوقت انتظار جوابِ مثبت هم داری؟
نفس نفس میزدم... سرم تیر میکشید و باز هم دمایِ بدنم بالا رفته بود.
خواست حرفی بزنه که داد زدم: گمشو از این اتاق بیرون! فقط گمشو!
تکونی نخورد که رفتم درِ اتاق رو باز کردم و گفتم: بیرون!
امین_ ثمین... بذار حرف بزنم آخه! ببخشید...اشتباه کردم.
با تاکید گفتم: بیرون!
حرصی از اتاق بیرون زد و منم پشتِ سرش حرکت کردم. خداروشکر اتاق به پذیرایی دید نداشت!
دایی با دیدنِ ما لبخندی زد و گفت: خوب چی شد دایی جون؟
با اخمی غلیظ گفتم: ببخشید که انقدر صریح و رُک جوابتون رو میدم ولی جوابِ من صد در صد منفیِ! با اجازتون.
و خیلی سریع به اتاقم پناه بردم.
اشکام ناخواسته رویِ گونم نشستن... خدایا؟ چرا بعضی از آدمات اینجورین؟! چرا انقدر کثیفن؟
حتی فکر کردن به چند لحظه پیش دیوونم میکرد...من...تو بغـ*ـلِ یه پسر نامحرم! وحشتناکه... خدایا ببخش.
درِ اتاق باز شد و سیمین اومد تو...
خواست بغلم کنه که ازش فاصله گرفتم.
سیمین_ چی شد آخه ثمین؟ چرا اینجوری کردی؟گریه واسه چیه؟ امین چه غلطی کرد؟
زمزمه کردم: نپرس...نپرس!
سیمین_ الهی فدات بشم من... بگیر بخواب. به اون نکبت فکر نکن اصلا!
جواب ندادم و چشمام رو بستم و آروم آروم به خواب رفتم.

تو مطب نشسته بودیم و منتظر بودیم تا اتاقِ دکتر خالی بشه تا بریم تو...
سیمین_اوف! چیکار میکنن این تو؟ اعصابم خرد شد!
خواستم چیزی بگم که در باز شد و ما همزمان از جا پریدیم.
وارد اتاق شدیم...دکتر با دیدنم متعجب از جا بلند شد و با شک پرسید: خانوم محجوب؟
با لبخند گفتم: بله!
یهو با حرص گفت: وای دختر... تو کجا بودی؟ مگه بهت نگفتم بیماریت خطرناکه؟ الانم وقتِ اومدنه؟ چقدر بی ملاحظه ای آخه؟ هیچ شماره یا آدرسی هم نداشتم ازت! خیلی نگرانت بودم.
بعد از شنیدن کلی نصیحت دکتر برام تو دفترچه چند تا قرص تجویز کرد و گفت: باید زودتر درمانت رو شروع کنیم! اینا رو تهیه کن...دوباره پشتِ گوش نندازیا!
من_چشم... فقط... راستش... هزینشون زیاده؟
با تردید پرسید: مشکلی داری تو پرداختشون؟
سریع گفتم: نه نه نه! همینجوری پرسیدم...با اجازه!
سیمین هم بلند شد تا با من بیاد که دکتر گفت: شما بمونید لطفا... ثمین جان شما منتظر باش بیرون لطفا!
نگاهی با شَک به دکتر انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
حدود ده دقیقه بعد سیمین اومد بیرون و با گفتن روز بخیری به منشی از مطب بیرون زدیم.
تویِ راه پله دو تا پسرِ تقریبا جوون حرکت میکردن. مشغول حرف زدن با سیمین بودم که متوجهِ نگاهِ خیره ی اون دو نفر شدم.
اخمی کردم و رو به سیمین آروم گفتم: اگه چیزی گفتن جواب نده.
تا خوایت چیزی بگه یهو یکی از اون پسرا پرید رو کولِ اون یکی و سر و صداشون کلِ راه پله رو برداشت!
سری از افسوس تکون دادم و زیر لب گفتم: دیوانه ها!
سیمین با تعجب گفت: یا ابوالفضل! چرا این پسرا دختر میبینن اینطوری جِنی میشن؟
من_میخوان مثلا جلبِ توجه کنن!
سیمین_ ماشاالله تلاششون ستودنیه! کم مونده بود دوتاشونم بشتابن به دیار باقی!
باز هم سری از افسوس تکون دادم به حالِ جوونایِ این زمونه که دغدغشون شده جلبِ توجه جنسِ مخالف! حتی به قیمتِ بازی کردن با جونشون!
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "میترا"

    تو آشپزخونه مشغولِ آشپزی بودم که صدایِ گوشیم از تو اتاق بلند شد.
    رفتم تو اتاق و با دیدن شماره ی ناشناس با تردید جواب دادم:
    من_بله؟!
    صدایِ لرزونی به گوشم رسید:میترا!
    ناباور زمزمه کردم: میلاد!
    صدایِ گریه کردنش از پشتِ خط بلند شد...
    سریع گفتم: میلاد؟ چی شده؟ کجایی تو؟ چرا گریه میکنی؟
    با مکثی طولانی جواب داد: تو کمپم! ( و با بغض ادامه داد: ) تا حالا انقدر دلتنگتون نشده بودم!
    من_الان چطوری؟ بهتری؟
    میلاد_ آره...خداروشکر الان خیلی خوبم... میترا، احساس میکنم آزاد شدم! احساسِ رها بودن میکنم.
    من_کی میای؟
    با مکثِ کوتاهی جواب داد: فکر کنم حدودِ دو ماه و یه هفته دیگه!
    زمزمه کردم: خوبه...
    میلاد_ میترا؟
    من_جونم؟
    میلاد_ مامان خوبه؟ مینا چطور؟
    من_ آره داداشم... همه خون!
    میلاد_ میترا؟
    من_ جونِ دلم؟
    میلاد_ خیلی دوستتون دارم! به خدا وقتی یادم میاد باهاتون چیکار کردم حالم از خودم بهم میخوره!
    با افسوس گفتم: میلاد الان غصه خوردن فایده نداره... به این چیزا فکر نکن! فقط تمام سعیت رو بکن زودتر خوبِ خوب بشی!
    میلاد_ مامان اونجاست؟
    من_ آره تو پذیراییِ!
    میلاد_ میشه باهاش حرف بزنم؟
    با نگران گفتم: میلاد! مامان از هیچی خبر نداره بهش گفتم که...
    پرید وسط حرفم و گفت: میدونم. همش و میدونم! گوشی و بده مامان!
    بدون حرف رفتم تو پذیرایی و رو به مامان گفتم: مامان؟
    با لبخند گفت: جانم؟
    من_میلاد زنگ زده! میخواد با شما حرف بزنه!
    در کسری از ثانیه اشک تو چشمایِ مامان جمع شد.
    با بغض گفت: بده به من اون گوشی رو ببینم!
    سریع گوشی رو دادم بهش...
    مامان_ میلاد...تویی مامان؟ قربونت برم آخه من! میدونی چند وقته باهات حرف نزدم؟ این چه کاریِ با منِ مادر میکنی؟ نمیگی دق میکنم از دوریت؟ مگه چقدر تاب دارم من؟اصلا نمیخوام کار کنی برگرد بیا خونه!
    میلاد_...
    مامان_ دو ماه؟ میدونی دو ماه یعنی چقدر؟ لابد دوباره نمیخوای حتی یه خبر از خودت بهمون بدی! لازم نکرده بلند شو بیا تهران
    میلاد_...
    مامان_ من درک کنم؟ این چند سال فقط من تو رو درک کردم! اومدی ببینی مادرت مرده است یا زنده؟
    میلاد_...
    مامان_ خیلی خوب...ولی میلاد! به خدا اگه تا دو ماه دیگه اینجا نباشی من میدونم و تو! دیگه اسمتم نمیارم!
    میلاد_...
    مامان_ یعنی چی؟ بعدِ این همه مدت زنگ زدی حالا باید قطع کنی؟ لازم نکرده!
    میلاد_...
    مامان_ خیلی خوب! زنگ بزنی دوباره ها! چشم انتظارم نذار بچه!
    میلاد_...
    مامان_ قربونت بشم من! برو پسرم برو...
    بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد رو به من گفت: الهی بمیرم واسه پسرم! از صداش هم مشخصه چقدر ضعیف شده!...یعنی واقعا بعد از این همه مدت میلادم رو میبینم؟
    لبخندی زدم و گفتم: آره مامان... دو ماه دیگه پسرت جلو روت وایساده!
    لبخندی قشنگی رو لبایِ مامان نشست.
    از جا بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و به آشپزی ادامه دادم.
    شب موقع شام رو به مینا و نازنین با ذوق گفتم: دو ماه دیگه میلاد میاد خونه!
    مینا با خوشحالی جیغی زد و گفت: آخ جــــــون!
    نگاهِ نازنین گرفته شد اما لبخندی زد و گفت: تبریک میگم!
    لبخندی به روش زدم و همگی مشغول خودنِ غذا شدیم.
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    داشتیم با نازنین ظرفا رو میشستیم که گفت: میترا؟
    من_ جان؟
    نازنین_ میگم... خوب... حالا که آقا میلاد داره برمیگرده...بهتر نیست دیگه منم...
    نذاشتم ادامه بده و با اخم گفتم: حرف نباشه! تو از پیشِ ما جایی نمیری. خیالت راحت! میلاد از اوناش نیست.
    کلافه گفت: ولی درست نیست که با وجود داداشت منم اینجا باشم!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: چی چی و درست نیست؟ فکر کردی که چی؟ خودم مثل شیر بالا سرِ دوتاتون هستم. دست از پا خطا کنید میفرستمتون به دیار باقی!
    خندید و چیزی نگفت.
    با تاکید گفتم: نازنین! فکر رفتن از این خونه رو از سرت بیرون کن.
    با تردید نگاهم کرد و باز هم سکوت کرد.
    نیم ساعت بعد صدایِ گوشیم اومد.
    حامد بود!!! جواب دادم:
    من_ سلام.
    حامد پرانرژی گفت: سلام میترا خانوم! خوبید؟ خانواده خوبن؟
    من_ ممنون ما خوبیم شما خوبید؟
    حامد_الان خوبم!
    من_ کاری داشتید زنگ زدید؟
    حامد_ آهان بله! راستش زنگ زدم، خواستم بگم که میلاد با من تماس گرفت. دو ماه دیگه میاد بیرون!
    لبخندی زدم و گفتم: بله...خودش زنگ زد اینجا با هم حرف زدیم!
    حامد_ خیلی هم عالی! راستش در اصل به خاطرِ این زنگ زدم تا یادآوردی کنم فقط دو ماه مونده تا جواب دادن به من!
    لبخندی رو لبم نشست...
    جواب دادم: بله حواسم هست
    حامد_ ایشالله که جوابتون مثبتِ! نمیدونید چقدر دلم میخواد اون روز برسه.
    من_ هر چی خدا بخواد همون میشه.
    با تردید گفت: راستش نمیدونم چجوری بگم؟ یه چیزی میخواستم گم ولی...
    من_ولی؟
    حامد_ خوب...احتمال میدم ناراحت بشید!
    من_ درباره چیه؟
    حامد_امیر!... و البته سوگند خانوم.
    لبخندِ تلخی رو لبام نشست.
    من_ من از همه چی خبر دارم!
    ناباور گفت: چطور ممکنه؟
    من_ فعلا که ممکن شده!
    حامد_ خوب...آخه...نمیدونم والا! یعنی الان ناراحت نیستید؟
    من_ میشه ناراحت نباشم؟ ولی سعی دارم باهاش کنار بیام!
    حامد_ خوبه! اگه یه چیز دیگه هم بگم ناراحت نمیشید؟
    من_ برایِ چی ناراحت؟
    حامد_ نمیدونم...بگم؟
    من_بفرمایید.
    حامد_ دلم براتون تنگ شده.
    و تماس قطع شد!
    بهت زده به گوشیِ تو دستم نگاه کردم.
    الان چی گفت حامد؟ دلش برام تنگ شده؟ خدایا!
    شوکه بودم! پیامی از حامد برام اومد. با عجله بازش کردم که دیدم نوشته: ببخشید اگه ناراحت شدید و شرمنده بابت اینکه قطع کردم! نتونستم دیگه ادامه بدم ولی اگه اشکالی نداشته باشه امشب بریم بیرون!
    بدون مکث تایپ کردم: ناراحت نشدم! کجا بریم؟
    و بدونِ فکر براش ارسال کردم.
    بدون مکث دوباره تایپ کردم: نازنین و مینا هم گفتن که کاری ندارن!
    و با این جمله فهموندم که اونا هم میان!
    پیامی دوباره اومد: باشه خیلی خیلی ممنونم! ساعت هفت میام دنبالتون!
    نگاهی به ساعت که ساعتِ شیش رو نشون میداد انداختم و یه اوکی براش فرستادم!
    رفتم پیشِ مامان...
    من_ مامان؟
    مامان_ جانم؟
    من_ آقا حامد پیام داد گفت که بریم بیرون!
    مامان_ من حال ندارم میترا! خودتون برید.
    اصراری نکردم و گفتم: باشه پس من برم به نازنین و مینا بگم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    و به سمتِ اتاق رفتم.
    من_ بر و بچ! حاضر شید بریم بیرون!
    مینا با شیطنت گفت: با آقا حامد دیگه!؟
    پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: آره... زود حاضر بشید!
    حدودِ نیم ساعت بعد حاضر و آماده بودیم.
    نازنین با دیدنِ من گفت: تیپ زدی!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: خوب که چی؟
    دستاش رو بالا آورد و با خنده گفت: هیچی بابا...هیچی! چه زود جبهه میگیری!
    صدایِ زنگ گوشیم بلند شد.
    حامد_ من رسیدم اگه حاضرید بیاید پایین.
    من_تشریف نمیارید بالا؟
    حامد_ نه دیگه! مرسی...
    من_ باشه پس...الان میایم!
    همین که از آپارتمان زدیم بیرون به این پی بردم که الان من باید جلو بشینم چون مینا و نازنین سریع پریدن رفتن پشت نشستن...
    چشم غره ای به جفتشون رفتم و با شرم درِ جلو رو باز کردم و نشستم.
    زیر لب سلام دادم و جوابی پر انرژی گرفتم.
    حامد_ خوب چه خبرا خانوما؟
    مینا جواب داد: سلامتی... راستی میلاد داره برمیگرده!
    حامد لبخندی زد و گفت: بله باهام تماس گرفت. البته این رو هم گفت شاید زودتر از دو ماه هم برگرده...
    و معنی دار نگاهی به من انداخت.
    خودم رو به اون راه زدم و پرسیدم: کجا میریم؟
    کوتاه گفت: کوهسار...
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: دوره؟
    حامد_ آره تقریبا
    دیگه چیزی نگفتم و ترجیح دادم کمی استراحت کنم تا خستگیِ امروز از تنم در بیاد!
    چشمام رو بستم و در کسری از ثانیه به خواب رفتم.
    با شنیدنِ صدایِ مینا چشمام رو باز کردم.
    مینا_ خوش خوابیا توام...رو نمیکردی! بلند شو ببینم!
    کسل از ماشین پیاده شدم و دور و اطرافم نگاه کردم... دور و اطراف تقریبا درخت بود... زمینِ خاکی ولی منظرش عالی بود!
    حامد اومد سمتمون و گفت: بریم اونور!
    ناهی به جایی که اشاره میکرد انداختم... یه جایِ نسبتا بزرگ پر از وسایلای ورزشی...
    من_ ما که نمیخوایم بازی کنیم!
    حامد_ من با اونا کاری ندارم منظره از اونجا فوق العادست!
    شونه ای بالا انداختم و گفتم: باشه پس بریم!
    لبخندی زد و گفت:بریم!
    شونه به شونه هم پشتِ سر مینا و نازنین حرکت میکردیم.
    به محضِ اینکه رسیدیم حامد گفت: میخوام برم تاب سوار بشم شما هم میاید؟
    متعجب گفتم: تاب؟
    با خنده گفت: آره کودک درونم امروز فعال شده!
    خندیدم و گفتم: حالا کجاست این تاب؟
    با نیشی باز رو بهمون گفت: بیاید بریم میبینید!
    هر سه نفر دنبال حامد راه افتادیم ولی وقتی رسیدیم به تابِ مورد نظر چشمامون گرد شد!
    مینا گفت: آقا حامد فکر نمیکنید کودک درونتون داره زیاده روی میکنه؟
    من_آخه جا نمیشید که!
    یه میله ی پهن و نسبتا کوتاه و کلفت که از دو طرفش تابایِ محافظ دار آویزون بود!
    حامد شونه ای بالا انداخت و گفت: من دلم تاب میخواد!
    و نشست رویِ تاب البته چه نشستنی؟ رفته بود روش تقریبا! همین که تاب شروع کرد به حرکت حامد هم از پشت پرت شد رو زمین!
    وضعیت خنده داری بود! اما با دیدن صورتش که خون ازش میومد خنده یادم رفت و با نگرانی پرسیدم: وای! آقا حامد! چی شدید؟
    با اینکه درد داشت خندید و گفت: هیچی، فعلا تصمیم گرفتم یه دونه بخوابونم زیرِ گوشِ کودک درونم که دیگه فعال نشه!
    مینا و نازنین خندیدن که حامد گفت: والا! همه کودک درون دارن ما هم کودک درون داریم!
    از جا بلند شد و گفت: بیاید بریم این سمت...
    به دنبالش رفتیم و بالاخره اون منظره فوق العاده رو رویت کردیم!
    واقعا زیبا بود. زیر لب گفتم: خیلی قشنگه!
    حامد هم آروم گفت: قشنگ تر از این منظره تویی!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "محمد"

    بی حوصله ماشین رو کنارِ خیابون پارک کردم و اول نگاهی به ساعتم و بعد نگاهی به دانشگاهِ امیراینا انداختم.
    نیم ساعت زودتر رسیده بودم!
    از ماشین پیاده شدم و به سمتِ پارکی که اون اطراف بود حرکت کردم.
    پارک تقریبا شلوغ بود. رویِ یه نیمکتِ خالی که پشتش پرِ بوته هایِ گل بود نشستم.
    همین که نشستم متوجه صدایِ دو تا دختر شدم که از پشتِ سرم، یا در واقع از پشت بوته ها میاد.
    کمی که دقت کردم فهمیدم این دو تا صدا، صدایِ سوگند و... ثمینِ!
    از جام بلند شدم، شاید نخوان من حرفاشون رو بشنوم، اما با شنیدن صدایِ سوگند از حرکت ایستادم.
    سوگند_ سیمین میگفت دوباره چند روز پیش حالت بد شده! سرِ چی اینجوری شدی؟
    دوباره سرِ جام نشستم. درسته کارم اشتباه بود خیلی هم اشتباه بود ولی... سوگند میگفت حالش بد شده دوباره!
    صدایِ ثمین من رو به خودم آورد.
    ثمین_ ولش کن...مهم نیست!
    سوگند_ چی چی و مهم نیست؟ جواب بده ببینم! چی شد که دوباره حالت بد شد؟
    ثمین با مکثِ کوتاهی شروع کرد: چند روز پیش یعنی همون روزی که حالم بد شد، امین اینا اومده بودن خونمون...برایِ...خواستگاری!
    اخمام رفت تو هم! امین غلط کرده... بچه پررو! بزنم نفله بشه ها!
    سوگند_ عجب رویی داره این بشر!
    ثمین ادامه داد: خوب راستش رفتیم تو اتاق که حرف بزنیم. همونجا بهش گفتم که ازش خوشم نمیاد و صد در صد جوابم منفیِ...
    سوگند_ خوب؟
    ثمین_ بعد از اینکه جوابم رو دادم از جام بلند شدم برم بیرون که...
    و سکوت کرد.
    سوگند_ که؟!
    ثمین_ ولش کن سوگند...
    سوگند_ ثمین! بگو ببینم چی شد تو اون اتاق لعنتی؟
    ثمین با مکثی طولانی جواب داد: خوب از جام بلند شدم برم بیرون که...آخه چجوری بگم؟...خوب...خوب... راستش یهو از پشت امین...بغلم کرد!
    صدایِ جیغِ خفه ی سوگند اومد...
    سوگند_ چی گفتی؟ امین چه غلطی کرد؟
    بهت زده به رو به روم خیره شدم!
    ثمین چی گفت؟
    چه اتفاقی افتاده؟ امین چیکار کرده؟ ثمین گفت...گفت که... خدایــــا!
    کلافه دستی به صورتم کشیدم!
    از خشم دستام رو مشت کرده بودم.
    دندونام رو رویِ هم میفشردم... امینِ آشغال! پدرش رو درمیارم...میکشمش... عوضیِ نامرد!
    سوگند_ پسره ی بیشعور...عوضـــــی! وای دارم از حرص میترکم. آخ اگه الان اینجا بود لِهش میکردم!
    صدایِ بغض آلود ثمین به گوشم رسید: خیلی بد بود سوگند! خیلی بد... نکبت بهم گفت دوست دارم! د آخه دوست داشتنت بخوره تو سرت...میخوام بری بمیری با این دوست داشتنت!
    بهش گفته دوستش داره؟ د آخه یه آدم چقدر میتونه عوضی باشه؟
    سوگند_ ثمین! حالا حرص نخور... نگاه کن داره حالت بد میشه ها دوباره! خیلی داغی!
    ثمین_ میخوام بمیرم سوگند! دلم میخواد دیگه نباشم.
    اخمم غلیظ تر شد...با حرص از جام بلند شدم.
    سریع رفتم پشتِ بوته ها...
    ثمین با دیدنم رنگ از روش پرید!
    با دیدنِ صورتِ خیس از اشکش عصبانی تر شدم... میکشم امین و... میکشمش!
    غریدم: امین چه غلطی کرده ثمین؟
    اخم کرد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ با چه اجازه ای به حرفایِ ما گوش دادی؟
    با تحکم تکرار کردم: اون آشغال چه غلطی کرده؟ هــــــــان؟
    سوگند با نگرانی گفت: آقا محمد آروم باشید!
    داد زدم: نمیتونم...نمیتونم آروم باشم! وقتی میشنوم یه... یه... لا اله الا الله!!!
    بلند تر داد زدم: میکشمش! اون آشغال و میکشمش! بهش گفته بودم... اخطار داده بودم! خودش نخواست!
    با حرص پرسیدم: خونشون، دانشگاهش، چه بدونم آدرس یه قبرستونی رو بده که اون نفله اونجا باشه الان!
    جوابی نداد که داد زدم: ثمین با توام!
    صدایِ بلند سوگند توجهم رو جلب کرد: بسه دیگه! نمیبینی حالش بد شده؟ تو لازم نکرده واسش رگ غیرتتو باد کنی! فقط دست از سرش بردار!
    نگاهی به چهره ی بیحالِ ثمین انداختم... تمامِ عصبانیتم فروکش کرد و جاش رو داد به نگرانی!
    با ترس گفتم: ثمین؟ حالت خوبه؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سوگند_ آره به لطف شما عالیه!
    صدایِ زنگ گوشیم بلند شد، بدون اینکه نگاه از ثمین بگیرم جواب دادم:
    من_بله؟
    امیر_ کجایی تو؟ یه ربعه منتظرتما!
    من_بیا پارک!
    و قطع کردم.
    با اضطراب گفتم: سوگند خانوم میشه لطفا کمکش کنید بلند بشه؟ باید ببریمش بیمارستان!
    صدایِ معترض ثمین بلند شد: من خوبم...لازم نیست!
    با حرص گفتم: حرف نزن! هربار اسمِ بیمارستان میاد میگه من خوبم من خوبم! تو الان کجات خوبه آخه؟ دختره ی لجباز!
    سوگند_ چیزی نیست آقا محمد... یه چیزِ شیرین بخوره درست میشه! نیازی به بیمارستان نیست.
    نگاهی با شَک بهشون انداختم و گفتم: خیلی خوب... بیاید بریم تو ماشین امیر هم الان میاد. یه شیرکاکائویی چیزی بگیریم ببینیم خوب میشه یا نه!
    از پشتِ بوته ها بیرون اومدیم که با امیر چشم تو چشم شدیم!
    نگاهی متعجب به ما انداخت و اومد جلو...
    در حالی که با من دست میداد گفت: سلام... چه خبره؟ مگه نگفتی تنها؟
    من_ بیا بریم فعلا حوصله ندارم تعریف کنم.
    باشه ای زمزمه کرد بعد نگاهش افتاد به صورتِ بیحالِ ثمین...
    امیر_ چی شده؟ ثمین خانوم حالتون خوبه؟
    سوگند_ چیزی نیست امیر بهتره بریم!
    امیر، لبخندی به روش زد و گفت: چشم! بریم.
    سوگند هم لبخندِ محوی زد و حرکت کرد.
    به ماشین رسیدیم... من و امیر جلو و ثمین و سوگند هم پشتِ ماشین جا گرفتیم.
    به محض دیدن یه سوپری ایستادم و سریع وارد شدم.
    چهار تا شیرکاکائو گرفتم و دوباره به سمتِ ماشین اومدم.
    بعد از خوردن شیرکاکائو رو به ثمین پرسیدم: بهتری؟
    لبخندی زد و گفت: آره، مرسی!
    با تردید گفتم: ثمین؟ جدی جدی امین...
    پرید وسطِ حرفم و گفت: چرا گوش وایساده بودی؟
    اخمی کردم و گفتم: جوابم و بده!
    کلافه گفت: آره آره! امین اون غلط و کرد. حالا بیخیال میشی؟
    با خشم دستم رو کوبیدم به فرمون و گفتم: آدرس بده برم پدرش و دربیارم! به خدا لهش میکنم...آشغال!
    امیر_ چی شده محمد؟ قضیه چیه؟
    کلافه گفتم: هیچی!
    امیر_ سرِ هیچی داری از حرص میترکی؟
    ثمین_ محمد! مسخره بازی در نیار...لازم به این سوپرمن بازیا نیست!
    جدی گفتم: نمیگی؟
    قاطع گفت: نه!
    من_خیلی خوب! مشکلی نیست...
    و گوشیم رو درآوردم و شماره افشین رو گرفتم.
    افشین_ به به آق محمد... بابا آفتاب از کدوم طرف دراومده؟
    من_ سلام خوبی؟
    افشین_ چاکرتیم... شما خوبی؟ چی شده زنگ زدی به ما؟
    من_ منم بد نیستم...والا میخواستم بپرسم امین کجاست؟
    افشین_ امین؟!
    من_ آره دیگه...
    افشین_ چیکارش داری؟
    من_ کارش دارم تو بگو کجاست؟
    افشین_ دانشگاهِ احتمالا!
    من_ آها بی زحمت آدرس میدی؟
    بعد از دادن آدرس پرسید: حالا چیکار داری باهاش؟
    من_ مهم نیست...
    و قطع کردم.
    از تویِ آینه نگاهی به قیافه ی خشمگین ثمین انداختم که گفت: تو پیشِ امین نمیری فهمیدی؟
    پوزخندی زدم و گفتم: برو بابا!

    متعجب نگاهم کرد.
    اهمیتی ندادم که امیر گفت: داداش اگه ایراد نداشته باشه من و سوگند رو همینجا پیاده کن.
    چشمام رو گرد کردم و متعجب گفتم: چی؟! تو و سوگند؟
    امیر خندید و گفت: مگه بهت نگفته بودم؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    منگ گفتم: چی و؟
    قهقهه ای سر داد و گفت: خسته نباشی! داداشت داره دوماد میشه تو هنوز خبر نداری؟
    گنگ نگاهش کردم و بعد از هضم کردنِ جملش ناباور و بلند گفتم: نــــــــــه؟!
    امیر_ آره!
    دستم رو جلو بردم و ضربه ای به کلش زدم و گفت: خنگِ خدا الان باید بگی این و؟
    امیر_ آخه فکر کردم گفتم!
    من_ آلزایمر هم که گرفتی! حالا کی رفتی خواستگاری؟
    امیر_ یکی، دو هفته ای میشه فکر کنم!
    باز هم ضربه ای به کلش زدم و گفتم: حقا که خنگی! یه هفتست جوابِ مثبت گرفتی اونوقت الان میگی؟ بعدا من و تو تنها میشیم دیگه؟!
    امیر_ قربونت برم من داداش! جونِ تو یادم رفت اصلا...
    با تاسف سری تکون دادم و رو به سوگند پرسیدم: واقعا با چه امیدی به این خنگ جوابِ مثبت دادید؟
    با خنده سری تکون داد و گفت: نمیدونم والا!
    امیر با اعتراض گفت: اِ! نامردیِ!
    خندیدیم که امیر دوباره گفت: بزن کنار داداش که ما بریم به نامزد بازیمون برسیم!
    با خنده کنار خیابون نگه داشتم و گفتم: خوش باشید!
    از ماشین پیاده شدن و منم رو به ثمین گفتم: بیا جلو!
    پوزخندی زد و گفت: برو بابا!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: حرفِ خودم و به خودم پس میدی؟
    جوابی نداد که ماشین رو به حرکت درآوردم.
    حدود یه ربع بعد جلو خونشون توقف کردم و گفتم: خداحافظ!
    بدون جواب دادن به خداحافظیم گفت: با امین کاری نداشته باش!
    با اخم گفتم: اینش دیگه به تو مربوط نیست. برو پایین!
    متقابلا اخمی کرد و گفت: اتفاقا این موضوع اصلا به تو مربوط نیست... تو فقط پسرعمومی نه بیشتر نه کمتر!
    با تمسخر گفتم: نه بابا؟ قابل توجهت باید بگم من همسرِ آیندتون هستم و این موضوع خیلی هم به من ربط داره!
    پوزخندی زد و گفت: خواب دیدی خیر باشه!
    با نیشخند جواب دادم: صد در صد که خیره!
    با حرص از ماشین پیاده شد و در رو محکم به هم کوبید.
    بدون مکث گاز دادم سمتِ دانشگاه امین...
    حدود نیم ساعت بعد رسیدم اونجا...
    مثلِ خودش رفتم جلویِ درِ دانشگاه و منتظر ایستادم.
    دیگه داشتم از پیدا کردنش ناامید میشدم که خندون با یه دختر، دست تو دست دیدمش!
    آشغالِ عوضی... ادعایِ دوست داشتن میکنه اونوقت...پـــــــوف!
    با پوزخندی غلیظ به سمتش رفتم و بی توجه به دختر گفتم: به به! ببین کی اینجاست...آقا امین!
    با دیدنم رنگش پرید ولی خودش رو نباخت و گفت: تو اینجا چی میخوای؟
    با همون پوزخند گفتم: اومدم یه، یه ساعتی در خدمت باشیم!
    امین_ به چه منظور؟
    من_ میخوایم با هم حرف بزنیم!
    دودل نگاهم کرد و گفت: الان وقت ندارم.
    من_ متاسفم ولی باید داشته باشی! زود راه بیوفت!
    آب دهنش رو قورت داد و رو به دختر گفت: تو برو من نمیام دیگه!
    دختر_ یعنی چی امینم؟ یعنی این و به من ترجیح میدی؟
    چپ نگاهش کردم که ایشی گفت و ادامه داد: باشه پس باهات قهلم!
    با حالتی چندش بهش نگاه کردم و گفتم: من تو ماشین منتظرم...این بچه رو بفرست بره بازی شو بکنه بعد بیا اون طرف!
    و با دست به ماشین اشاره کردم.
    نگاهِ خصمانه ی دختر رو احساس کردم ولی بی توجه بهش رو به امین با تاکید گفتم: به نفعته مثلِ آدم بیای وگرنه بد میبینی!
    امین کلافه گفت: خیلی خوب تو برو الان میام!
    باز هم پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم.
    حدود ده دقیقه ای تو ماشین منتظر بودم که درِ ماشین باز شد و امین کنارم جا گرفت.
    امین_ خوب بگو!
    من_ میگم.
    امین_ وقت ندارم زود باش!
    بدون توجه بهش سه چهار متر جلو تر پیچیدم تو یه کوچه ی فوق العاده خلوت و ماشین رو متوقف کردم.
    جدی گفتم: پیاده شو.
    و خودم سریع تر پیاده شدم.
    امین هم متعجب از ماشین خارج شد و گفت: مگه نمیگفتی میخوای حرف بزنی؟
    پوزخندی زدم و گفتم: آره ولی خوب... با زبانِ بدن آشنایی دیگه؟!
    گنگ نگاهم کرد که مشتی حواله ی فکش کردم و گفتم: یه چیزایی شنیدم!
    داد زد: چته تو؟ چرا میزنی؟
    متقابلا داد زدم: شنیدم یه غلطایی کردی!
    امین_ نمیدونم درباره چی حرف میزنی!
    با حرص یقش رو چسبیدم و گفتم: تو خیلی بیجا کردی که ثمین و بغـ*ـل کردی بیشرف!
    و محکم کوبیدمش به دیوار و با زانو ضربه ای به شکمش زدم.
    اخماش تو هم رفت ولی خندید و گفت: آهان! اونو میگی؟ جات خالی خیلی خوب بود... اصلا یادش که میوفتم یه جوری میشم... خیلی کوچولو و ظریف بود! یه گرمایِ خای داشت بدنش... عطرش آدم و دیوونه میکرد!
    مکرر وار با زانو ضربه زدم به شکمش و داد زدم: خفه شو عوضی...دهنت و ببند بی ناموس! چقدر یه آدم میتونه آشغال باشه؟
    از یقش گرفتم و پرتش کردم رو زمین...
    رویِ قفسه سینش نشستم و تمامِ حرصم رو خالی کردم رو صورتش!
    بی وقفه ضربه میزدم و میگفتم: میکشمت کثافت...میکشمت بیشرف!
    با صدایِ ناله اش به خودم اومدم...

    صورتش خونین و مالین بود. کلافه دستی به صورتم کشیدم و زمزمه کردم: چیکار کنم الان؟
    جسم نیمه جونش رو برداشتم و شوتش کردم تو ماشین و زنگ زدم به امیر...
    جواب داد: بابا ما که تازه از هم جدا شدیم، چی شده؟
    بی حال گفتم: کشتمش!
    متعجب گفت: کی و؟
    من_ امین! همونی که...
    پرید وسطِ حرفم داد زد: تو چه غلطی کردی پسر؟
    من_ نترس بابا... زندست!
    امیر_ خوب حالا چیکار میکنی؟
    خواستم بگم بیا تو ببرش بیمارستان که یادم افتاد با سوگند رفته بیرون...
    سریع گفتم: هیچی بیخیال! پشیمون شدم فعلا خداحافظ.
    و بدون مکث قطع کردم.
    رو بهش غریدم: به نفعته که زرِ زیادی نزنی اونجا وگرنه دستت رو رو میکنم واسه همه!شیر فهم شد؟
    با زور گفت: آ...ره!
    بدون حرف رفتم سمت بیمارستان... بعد از اینکه بستری شد زنگ زدم به افشین و گفتم که امین با یکی دعواش شد الان بیمارستانه...
    به امین هم سپردم که حرفِ اضافه نزنه!
    نزدیکایِ هشت شب بود که کلافه، راهیِ خونه شدم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    منگ گفتم: چی و؟
    قهقهه ای سر داد و گفت: خسته نباشی! داداشت داره دوماد میشه تو هنوز خبر نداری؟
    گنگ نگاهش کردم و بعد از هضم کردنِ جملش ناباور و بلند گفتم: نــــــــــه؟!
    امیر_ آره!
    دستم رو جلو بردم و ضربه ای به کلش زدم و گفت: خنگِ خدا الان باید بگی این و؟
    امیر_ آخه فکر کردم گفتم!
    من_ آلزایمر هم که گرفتی! حالا کی رفتی خواستگاری؟
    امیر_ یکی، دو هفته ای میشه فکر کنم!
    باز هم ضربه ای به کلش زدم و گفتم: حقا که خنگی! یه هفتست جوابِ مثبت گرفتی اونوقت الان میگی؟ بعدا من و تو تنها میشیم دیگه؟!
    امیر_ قربونت برم من داداش! جونِ تو یادم رفت اصلا...
    با تاسف سری تکون دادم و رو به سوگند پرسیدم: واقعا با چه امیدی به این خنگ جوابِ مثبت دادید؟
    با خنده سری تکون داد و گفت: نمیدونم والا!
    امیر با اعتراض گفت: اِ! نامردیِ!
    خندیدیم که امیر دوباره گفت: بزن کنار داداش که ما بریم به نامزد بازیمون برسیم!
    با خنده کنار خیابون نگه داشتم و گفتم: خوش باشید!
    از ماشین پیاده شدن و منم رو به ثمین گفتم: بیا جلو!
    پوزخندی زد و گفت: برو بابا!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: حرفِ خودم و به خودم پس میدی؟
    جوابی نداد که ماشین رو به حرکت درآوردم.
    حدود یه ربع بعد جلو خونشون توقف کردم و گفتم: خداحافظ!
    بدون جواب دادن به خداحافظیم گفت: با امین کاری نداشته باش!
    با اخم گفتم: اینش دیگه به تو مربوط نیست. برو پایین!
    متقابلا اخمی کرد و گفت: اتفاقا این موضوع اصلا به تو مربوط نیست... تو فقط پسرعمومی نه بیشتر نه کمتر!
    با تمسخر گفتم: نه بابا؟ قابل توجهت باید بگم من همسرِ آیندتون هستم و این موضوع خیلی هم به من ربط داره!
    پوزخندی زد و گفت: خواب دیدی خیر باشه!
    با نیشخند جواب دادم: صد در صد که خیره!
    با حرص از ماشین پیاده شد و در رو محکم به هم کوبید.
    بدون مکث گاز دادم سمتِ دانشگاه امین...
    حدود نیم ساعت بعد رسیدم اونجا...
    مثلِ خودش رفتم جلویِ درِ دانشگاه و منتظر ایستادم.
    دیگه داشتم از پیدا کردنش ناامید میشدم که خندون با یه دختر، دست تو دست دیدمش!
    آشغالِ عوضی... ادعایِ دوست داشتن میکنه اونوقت...پـــــــوف!
    با پوزخندی غلیظ به سمتش رفتم و بی توجه به دختر گفتم: به به! ببین کی اینجاست...آقا امین!
    با دیدنم رنگش پرید ولی خودش رو نباخت و گفت: تو اینجا چی میخوای؟
    با همون پوزخند گفتم: اومدم یه، یه ساعتی در خدمت باشیم!
    امین_ به چه منظور؟
    من_ میخوایم با هم حرف بزنیم!
    دودل نگاهم کرد و گفت: الان وقت ندارم.
    من_ متاسفم ولی باید داشته باشی! زود راه بیوفت!
    آب دهنش رو قورت داد و رو به دختر گفت: تو برو من نمیام دیگه!
    دختر_ یعنی چی امینم؟ یعنی این و به من ترجیح میدی؟
    چپ نگاهش کردم که ایشی گفت و ادامه داد: باشه پس باهات قهلم!
    با حالتی چندش بهش نگاه کردم و گفتم: من تو ماشین منتظرم...این بچه رو بفرست بره بازی شو بکنه بعد بیا اون طرف!
    و با دست به ماشین اشاره کردم.
    نگاهِ خصمانه ی دختر رو احساس کردم ولی بی توجه بهش رو به امین با تاکید گفتم: به نفعته مثلِ آدم بیای وگرنه بد میبینی!
    امین کلافه گفت: خیلی خوب تو برو الان میام!
    باز هم پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم.
    حدود ده دقیقه ای تو ماشین منتظر بودم که درِ ماشین باز شد و امین کنارم جا گرفت.
    امین_ خوب بگو!
    من_ میگم.
    امین_ وقت ندارم زود باش!
    بدون توجه بهش سه چهار متر جلو تر پیچیدم تو یه کوچه ی فوق العاده خلوت و ماشین رو متوقف کردم.
    جدی گفتم: پیاده شو.
    و خودم سریع تر پیاده شدم.
    امین هم متعجب از ماشین خارج شد و گفت: مگه نمیگفتی میخوای حرف بزنی؟
    پوزخندی زدم و گفتم: آره ولی خوب... با زبانِ بدن آشنایی دیگه؟!
    گنگ نگاهم کرد که مشتی حواله ی فکش کردم و گفتم: یه چیزایی شنیدم!
    داد زد: چته تو؟ چرا میزنی؟
    متقابلا داد زدم: شنیدم یه غلطایی کردی!
    امین_ نمیدونم درباره چی حرف میزنی!
    با حرص یقش رو چسبیدم و گفتم: تو خیلی بیجا کردی که ثمین و بغـ*ـل کردی بیشرف!
    و محکم کوبیدمش به دیوار و با زانو ضربه ای به شکمش زدم.
    اخماش تو هم رفت ولی خندید و گفت: آهان! اونو میگی؟ جات خالی خیلی خوب بود... اصلا یادش که میوفتم یه جوری میشم... خیلی کوچولو و ظریف بود! یه گرمایِ خای داشت بدنش... عطرش آدم و دیوونه میکرد!
    مکرر وار با زانو ضربه زدم به شکمش و داد زدم: خفه شو عوضی...دهنت و ببند بی ناموس! چقدر یه آدم میتونه آشغال باشه؟
    از یقش گرفتم و پرتش کردم رو زمین...
    رویِ قفسه سینش نشستم و تمامِ حرصم رو خالی کردم رو صورتش!
    بی وقفه ضربه میزدم و میگفتم: میکشمت کثافت...میکشمت بیشرف!
    با صدایِ ناله اش به خودم اومدم...

    صورتش خونین و مالین بود. کلافه دستی به صورتم کشیدم و زمزمه کردم: چیکار کنم الان؟
    جسم نیمه جونش رو برداشتم و شوتش کردم تو ماشین و زنگ زدم به امیر...
    جواب داد: بابا ما که تازه از هم جدا شدیم، چی شده؟
    بی حال گفتم: کشتمش!
    متعجب گفت: کی و؟
    من_ امین! همونی که...
    پرید وسطِ حرفم داد زد: تو چه غلطی کردی پسر؟
    من_ نترس بابا... زندست!
    امیر_ خوب حالا چیکار میکنی؟
    خواستم بگم بیا تو ببرش بیمارستان که یادم افتاد با سوگند رفته بیرون...
    سریع گفتم: هیچی بیخیال! پشیمون شدم فعلا خداحافظ.
    و بدون مکث قطع کردم.
    رو بهش غریدم: به نفعته که زرِ زیادی نزنی اونجا وگرنه دستت رو رو میکنم واسه همه!شیر فهم شد؟
    با زور گفت: آ...ره!
    بدون حرف رفتم سمت بیمارستان... بعد از اینکه بستری شد زنگ زدم به افشین و گفتم که امین با یکی دعواش شد الان بیمارستانه...
    به امین هم سپردم که حرفِ اضافه نزنه!
    نزدیکایِ هشت شب بود که کلافه، راهیِ خونه شدم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "سوگند"

    کلافه گفتم: امیر؟ بسه دیگه خسته شدم!
    امیر متعجب نگاهم کرد و گفت: مگه خانوما از خرید کردن هم خسته میشن؟
    با حرص گفتم: معلومه که خسته میشن!
    خندید و گفت: خیلی خوب بابا حرص نخور... بیا بریم تو پارک یه بستنیِ مَشت بگیرم بزنیم به بدن!
    لبخندی عریض زدم و گفتم: ایول! زود باش که دارم میمیرم.
    اخمِ تصنعی کرد و گفت: این حرفا چیه میزنی؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: ایش! خیلی لوسی... بیا بریم دیگه.
    سری از افسوس تکون داد و گفت: چشم بانو...بفرمایید!
    و دستش رو پشتِ کمرم قرار داد.
    هفته پیش که جوابِ مثبتم رو اعلام کردم، یه صیغه محرمیت بینمون خوندن که راحت باشیم!
    جلو کافی شاپی ایستادیم که امیر پرسید: تو پارک میخوری؟
    آره ای زمزمه کردم که امیر واردِ کافی شاپ شد و ده دقیقه بعد با دو تا بستنیِ لیوانی، با طعم طالبی بیرون اومد.
    متعجب گفتم: تو از کجا میدونستی من بستنی طالبی دوست دارم؟
    با شیطنت خندید و گفت: ما رو دستِ کم گرفتیا...
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: صحیح!
    امیر_ خوب بدو بریم سمتِ پارک تا بستنیا آب نشدن!
    پنج دقیقه بعد در حالِ قدم زدن تو پارک بودیم.
    امیر اشاره ای به نیمکتِ خالی کرد و گفت: بشینیم؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم: بشینیم!
    به محض اینکه رویِ نیمکت جا گرفتیم امیر دستش رو دور گردنم انداخت که گفتم: بد نگذره؟
    ریلکس گفت: نه دمت گرم...اتفاقا عالیِ!
    چشمام رو باریک کردم و گفتم: زشته امیر! بیرونیما!
    با اعتراض جواب داد: خانومِ خودمی! دوست دارم بغلت میکنم! حرفم نباشه!
    با حرص نگاهش کردم و از دور شدم که یهو من و محکم تر به خودش چسبوند جوری که نمیتونستم تکون بخورم!
    اخمی کردم و گفتم: ولم کن دیگه!
    نوچی کرد که با عجز گفتم: بابا میخوام بستنیم رو بخورم.
    لبخندِ خبیثی زد و از ظرفِ خودش یه قاشقِ پر بستنی برداشت و گرفت سمتم و گفت: بستنی از دستِ من خوردن هم عالمی داره!
    با تمسخر گفتم: نه بابا؟
    با ابرو یه قاشق اشاره کرد و گفت: دهنت و باز کن!
    کلافه گفتم: اِ...امیر زشته!
    امیر جدی گفت: امیر زشته؟ کجاش زشته؟ پسر به این خوشگلی و جذابی! اونوق میگی زشته؟ ناشکری نکن دختر... به من کمتر از دیوید بکهام نمیگن!
    پشتِ چشمی براش نازک کردم و گفتم: اولا، منظورم از این جمله اینه که حرکتت زشته نه خودت...دوما، خیلی خودشیفته ای!
    امیر_ حرف نزن...بستنیت و بخور!
    با حرص گفتم: ولم کنی بستنیم رو هم میخورم!
    با لبخندِ عریضی زد و گفت: د نه د! این قاشق و گرفتم جلوت تا این و بخوری نه اون و! حالا بگو آ...
    و با تموم شدنِ جمله اش قاشقِ پر از بستنی از دستش افتاد رو مانتوم!
    با خشم چشمام رو بستم و غریدم: امیــــر!
    امیر با لحنی مثلا ترسیده گفت: سوگند جون..عزیزدلم، فدات بشم..میدونستی چقدر دوستت دارم دیگه؟ من و نزن! به منِ بدبختِ عاشق، رحم کن!
    با خشم دوباره غریدم: ولم کن!
    سریع ازم جدا شد و گفت: الان خوبی سوگندی؟ آرومی من و نمیزنی؟
    لبخندی خبیث زدم و ظرفِ بستنیم رو برداشتم قبل از هر حرکتی نیشم رو باز کردم و گفتم: تقدیم با عشق!
    و ظرف رو خالی کردم رو شلوارش!
    بهت زده به شلوارش زل زده بود.
    یهو با عجز نالید: سوگنــد! د آخه دیوونه مگه از قصد ریختم رو مانتوت؟ این چه کاری بود؟ حداقل عدالت رو رعایت میکردی!
    خندیدم و گفتم: حقته! هم به خاطر اینکه انقدر بهم نچسبی و هم اینکه از این به بعد حواست به قاشقِ تو دستت باشه!
    حرصی گفت: سوگند! یور اخلاق ایز سُو، گَند!
    تقریبا جیغ زدم: چی گفتی؟!
    شانس آوردم پارک خلوت بود وگرنه آبرو واسمون نمونده بود.
    مظلوم گفت:خوب چیه؟ نه میذاری بچسبم بهت، نه میذاری بهت بستنی بدم، تازه شم یه ظرف بستنی خالی میکنی روم! بعدش میشینی بهم میخندی! اصلا واقعا که عشق لبریزِ!
    ایشی کردم و گفتم: همینه که هست! وقتی گیرِ سِمِج داده بودی تا جوابِ مثبت بدم بهت باید فکر اینجاهاشم میبودی!
    با حالت گریه گفت: نمیدونستم...نمیدونستم چه جونوری هستی وگرنه پام قلم میشد اگه میومدم خواستگاریت!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: زیادی داری پررو میشیا!
    دستش رو رویِ سینش گذاشت و گفت: ما چاکر شما هم هستیم..فقط بی زحمت بگو ببینیم این کاردستیتون رو چیکارش کنیم؟
    از تو کیفم دستمال کاغذی درآوردم و گفتم: بگیر!
    عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: انیشتن! من با این دستمال این همه بستنی رو چجوری جمع کنم؟
    حرصی گفتم: چه بدونم؟ شلوار خودته دیگه...یه کاریش بکن! فقط زودتر چون خسته ام.
    امیر_ اصلا عاشقِ این همه دلسوزی و فداکاریتم یعنی!
    با لبخندی خبیث گفتم: قابل نداره!
    سرش رو به سمتِ آسمون گرفت و گفت: هِی خدا ببین خاطرخواه کی شدیم!
    توپیدم: خاطرخواه کی؟
    لبخندی زد که انگار مثلا هول شده و گفت: خاطرخواه شما دیگه! سوگند خانومِ گلِ گلاب! خوش اخلاق...با محبت..دلســـوز...فداکار...لبریز از عشق به همسر!
    سری با شَک تکون دادم و گفتم: خوبه!
    لبخندِ عریضی زد و گفت: سوگند؟
    من_بله؟
    چهره اش تو هم رفت و گفت: یه ذره مهربون تر جواب بده خوب!
    لبخندِ خبیثی زدم و گفتم: مثلا چجوری؟
    امیر_ مثلا جونمی! جونِ دلم عزیزم دورت بگردمی... یه چیزی تو همین مایه ها!
    خندیدم و گفتم: خیلی خوب... جانم؟
    با ذوق گفت: جونت سلامت! اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم!
    باز هم خندیدم و زمزمه کردم: دیوونه!
    متقابلا خندید و گفت: آره دیگه دیوونه ی شماییم دیگه خانومم!
    لبخندِ پر محبتی به روش زدم که دستش رو رویِ قلبش گذاشت و خودش رو زد به غش کردن و با عجز گفت: نزن این لبخندا رو من قلبم بی جنبست!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    خندیدم و چیزی نگفتم.
    حدود یه ربع دیگه هم اونجا موندیم و بعد از درست کردنِ وضعیتمون عزم رفتن کردیم.
    امیر سریع یه تاکسی گرفت و با هم پشتِ ماشین نشستیم.
    همین که رسیدم جلو درِ خونه امیر هم از ماشین پیاده شد و ماشین هم رفت.
    متعجب گفتم: این چرا رفت؟ مگه نمیخوای بری خونتون؟!
    اخمو گفت: عجب نامزدی داریما... بابا یه تعارف بزن بیام خونه، من که نمیام!
    هول گفتم: وای نه! منظورم این نبود...ببخشید. بیا بریم تو خونه...
    خندید و گفت: نه بابا...تو برو تو! من تا خونه پیاده میرم.
    من_ تعارف میکنی؟ بیا تو دیگه!
    با تاکید گفت: برو تو!
    من_ باشه پس...خداحافظت!
    امیر_ میبینمت..خداحافظ!
    لبخندی زدم و وارد خونه شدم... همین که در رو باز کردم صدایِ مامان بلند شد.
    مامان: سوگند؟ اومدی؟
    من_ آره مامان جان اومدم!
    در کسری از ثانیه مامان رو مقابل خودم دیدم...نگران بود!
    مامان_ حالت خوبه؟
    متعجب گفتم: آره مامان خوبم. چرا اینجوری شدی؟
    مامان_ نمیدونم...آخه دلم شور میزد! خداروشکر که خوبی.
    لبخندی زدم و گفتم: نگران نباش مامان...من توپِ توپم!
    متقابلا لبخندی زد و گفت: الحمدالله...
    در حالی که به سمتِ اتاقم میرفتم پرسیدم: بابا کجاست؟
    مامان_ خوابیده... منم منتظرِ تو بودم تا بیای!
    من_ آهان...شرمنده که دیر کردم! شما برو بخواب عزیزم!
    دیگه جوابی از مامان نشنیدم و بعد از تعویض لباس، از خستگی ولو شدم رو تختم!
    اتفاقایِ امشب رو مرور کردم... لبخندی ناخواسته رو لبام نشست.
    امیر خیلی خوب بود... عشق، تو تک تک رفتاراش به وضوح دیده میشد!
    زیرِ لب زمزمه کردم: خدایا شکت بابت داشتن امیر!
    ساعت نزدیکِ ده بود که کم کم چشمام بسته شد و به خواب رفتم.
    با شنیدن صدایِ زنگ گوشیم کلافه چشمام رو باز کردم! نخیر...مثلِ اینکه ول کن نیست همش میخواد زنگ بزنه!
    با اعصابی داغون گوشی رو برداشتم نگاهی به صفحه انداختم، شماره ناشناس بود.
    ساعت نزدیک دو صبح بود!
    بی اختیار ذهنم کشیده شد سمتِ حسام! نکنه اون باشه?
    با تردید جواب دادم: بله؟
    با مکثی کوتاه، صدایِ حسام به گوشم رسید!
    حسام_ آخ آخ خواب بودی عزیزم؟ شرمنده اصلا حواسم به ساعت نبود!
    با حرص گفتم: چی میگی این وقتِ شب؟
    حسام_ اوه! حالا چرا دعوا داری دخترِ خوب؟!
    بی حوصله گفتم: زنگ زدی و شر و ور تحویلم بدی؟
    حسام_ بداخلاق! نه عزیزم شر و ور نیست. یه چیزایی رسیده به گوشم... مثل اینکه دو ماه دیگه جشنِ نامزدیته؟
    من_ خوب که چی؟
    حسام_هیچی عزیزم...فقط خواستم بگم که مواظبِ امیرخانتون باش! یهو دیدی به فنا رفت... مادر زاده نشده کسی که بتونه چیزایی که مالِ منه رو از چنگم در بیاره
    با تمسخر گفتم: اونوقت منظورت از اون چیزی مالِ توِ من نیستم دیگه؟
    حسام_ چرا اتفاقا دقیقا منظورم خودتی!
    با حرص گفتم: از کی تا حالا؟
    حسام_ از همون وقتی که اومدم خواستگاریت!
    من_ برو بابا توام دلت خوشه!
    حسام_ خلاصه زنگ زده بودم بهت اخطار بدم و دورِ اون جوجه رو خط بکشی وگرنه از دستش میدی!
    من_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
    حسام_ وقتی یهو به خودت اومدی و دیدی دیگه امیری وجود نداره اون موقع تازه میفهمی من خیلی غلطا میتونم بکنم!
    من_ خفه شو!
    خندید و گفت: بهتره اخطارم رو جدی بگیری و به اون بچه پررو و دوستش هم بگو که با شکایت کردن از من بدترین کارِ ممکن رو انجام دادن و به زودی تاوان پس میدن. البته با اون آق محمد کاری ندارم... فعلا مهم اینه که امیر رو حذف کنم!
    داد زدم: حق نداری نزدیک امیر بشی آشغال! یه تارِ مو از سرش کم بشه میکشمت!
    قهقهه ای سر داد و با لحنِ حرص دراری گفت: اوخی! ترسیدم... فعلا بهتره برایِ نجاتِ جونش هم که شده دور بشی ازش، به جایِ اینکه من و تهدید کنی!
    با حرص دوباره داد زدم: خفه شو خفه شو!
    باز هم خندید و گفت: چشم خفه شدم...و خیلی سریع تماس رو قطع کرد.
    در اتاقم به شدت باز شد و مامان و بابا با ترس اومدن داخل.
    مامان با نگرانی گفت: سوگند؟ دخترم؟ چرا داد میزدی؟ حالت خوبه؟
    بابا هم گفت: جاییت درد میکنه؟ بریم بیمارستان؟
    سعی کردم لبخندی بزنم وتا حدودی موفق شدم.
    با محبت گفتم: نه نه...من خوبم! ببخشید شما رو هم ترسوندم. یه کابوس دیدم و از خواب پریدم. حالم خوبه! شما برید بخوابید...
    مامان همچنان با نگرانی گفت: مطمئنی؟
    پلکام رو آروم رویِ هم گذاشتم و گفتم: من خوبم مامان! باور کن چیزیم نیست.
    باز هم با تردید نگاهم کرد که گفتم: برو عزیزم...برو بخواب!
    نگاهی کوتاه بهم انداخت و به همراهِ بابا از اتاق بیرون رفت.
    دودل نگاهم رویِ گوشی ثابت موند! زنگ بزنم بهش؟ آخه الان؟ این وقتِ شب؟ احتیاج دارم الان باهاش حرف بزنم... میخوام بهم آرامش بده! از خواب بیدارش کنم که بهم آرامش بده؟ خودخواهی نیست؟
    کلافه خواستم گوشی رو کنار بذارم که تو لحظه ی آخر پشیمون شدم بدون هیچ فکری شمارش رو گرفتم.
    هنوز دو بوق نخورده بود که پشیمون شدم و خواستم قطع کنم اما در کمال تعجب تماس برقرار شد و صدایِ متعجب امیر تو گوشم پیچید.
    امیر_ سوگند؟
    من_ جونم؟
    امیر_ واسه چی تا این وقتِ شب بیداری؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    با صدایی خشدار گفتم: خودت واسه چی بیدار بودی؟
    امیر_ دارم رو یکی از نقشه هام کار میکنم... نگفتی؟ چی شده؟
    با بغض صداش زدم: امیر!
    نگران جواب داد: جونم سوگند؟ چرا بغض کردی؟ د بگو چی شده خوب، جونم به لبم رسید!
    من_ حسام زنگ زد!
    مکثش نشون از تعجبش میداد.
    امیر_ حسام؟! کِی؟ واسه چی؟ چی میگفت؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا