امین_ مرسی واقعا! نکته مثبت ندارم یعنی؟
با پوزخند گفتم: نمیدونم...یعنی من که ندیدم!
امین_ نمیخوای بدونی نظرم راجع به خودت چیه؟
من_ برام مهم نیست.
امین_ ولی من میگم! ثمین... تو خیلی خوبی! از هر جهت...از نظرِ من تو یه دخترِ کاملی، فقط بعضی وقتا مثلِ امشب بدجنس میشی!
باز هم نگاهی بی تفاوت نثارش کردم و گفتم: به نظرِ تو با یکی که توهمِ جوابِ مثبت زده چه رفتاری باید بکنم؟ تو پیشاپیش رفتی به محمد گفتی مثلا ما داریم ازدواج میکنیم! ولی در هر صورت، جوابِ منفیِ!
بهت زده نگاهم کرد که از جا بلند شدم و به سمتِ در رفتم که یهو احساس کردم فرو رفتم تو آغـ*ـوشِ یه نفر... زیر گوشم زمزمه کرد: ولی من دوستت دارم!
در صدمِ ثانیه خودم رو ازش جدا کردم و با تمامِ نفرت و قدرت، سیلیِ محکمی بهش زدم که چند قدم به عقب رفت.
از خشم و ناراحتی میلرزیدم! این آشغال چیکار کرد؟
دوباره حرصی رفتم سمتش و سیلیِ جانانه ی دیگه ای نثارش کردم که فقط شوکه نگاهم کرد.
با صدایِ کنترل شده ای غریدم: خیلی آشغالی... خیلی پستی...عوضی...چطور تونستی؟ هان؟ وای خدا! نمیفهمم... تو آدمی؟ نه واقعا آدمی؟ من که اوقم میگیره تو رو با حیوون هم مقایسه کنم! وای وای! تو چه غلطی کردی؟ د آخه چقدر کثیفی تو؟ اونوقت انتظار جوابِ مثبت هم داری؟
نفس نفس میزدم... سرم تیر میکشید و باز هم دمایِ بدنم بالا رفته بود.
خواست حرفی بزنه که داد زدم: گمشو از این اتاق بیرون! فقط گمشو!
تکونی نخورد که رفتم درِ اتاق رو باز کردم و گفتم: بیرون!
امین_ ثمین... بذار حرف بزنم آخه! ببخشید...اشتباه کردم.
با تاکید گفتم: بیرون!
حرصی از اتاق بیرون زد و منم پشتِ سرش حرکت کردم. خداروشکر اتاق به پذیرایی دید نداشت!
دایی با دیدنِ ما لبخندی زد و گفت: خوب چی شد دایی جون؟
با اخمی غلیظ گفتم: ببخشید که انقدر صریح و رُک جوابتون رو میدم ولی جوابِ من صد در صد منفیِ! با اجازتون.
و خیلی سریع به اتاقم پناه بردم.
اشکام ناخواسته رویِ گونم نشستن... خدایا؟ چرا بعضی از آدمات اینجورین؟! چرا انقدر کثیفن؟
حتی فکر کردن به چند لحظه پیش دیوونم میکرد...من...تو بغـ*ـلِ یه پسر نامحرم! وحشتناکه... خدایا ببخش.
درِ اتاق باز شد و سیمین اومد تو...
خواست بغلم کنه که ازش فاصله گرفتم.
سیمین_ چی شد آخه ثمین؟ چرا اینجوری کردی؟گریه واسه چیه؟ امین چه غلطی کرد؟
زمزمه کردم: نپرس...نپرس!
سیمین_ الهی فدات بشم من... بگیر بخواب. به اون نکبت فکر نکن اصلا!
جواب ندادم و چشمام رو بستم و آروم آروم به خواب رفتم.
تو مطب نشسته بودیم و منتظر بودیم تا اتاقِ دکتر خالی بشه تا بریم تو...
سیمین_اوف! چیکار میکنن این تو؟ اعصابم خرد شد!
خواستم چیزی بگم که در باز شد و ما همزمان از جا پریدیم.
وارد اتاق شدیم...دکتر با دیدنم متعجب از جا بلند شد و با شک پرسید: خانوم محجوب؟
با لبخند گفتم: بله!
یهو با حرص گفت: وای دختر... تو کجا بودی؟ مگه بهت نگفتم بیماریت خطرناکه؟ الانم وقتِ اومدنه؟ چقدر بی ملاحظه ای آخه؟ هیچ شماره یا آدرسی هم نداشتم ازت! خیلی نگرانت بودم.
بعد از شنیدن کلی نصیحت دکتر برام تو دفترچه چند تا قرص تجویز کرد و گفت: باید زودتر درمانت رو شروع کنیم! اینا رو تهیه کن...دوباره پشتِ گوش نندازیا!
من_چشم... فقط... راستش... هزینشون زیاده؟
با تردید پرسید: مشکلی داری تو پرداختشون؟
سریع گفتم: نه نه نه! همینجوری پرسیدم...با اجازه!
سیمین هم بلند شد تا با من بیاد که دکتر گفت: شما بمونید لطفا... ثمین جان شما منتظر باش بیرون لطفا!
نگاهی با شَک به دکتر انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
حدود ده دقیقه بعد سیمین اومد بیرون و با گفتن روز بخیری به منشی از مطب بیرون زدیم.
تویِ راه پله دو تا پسرِ تقریبا جوون حرکت میکردن. مشغول حرف زدن با سیمین بودم که متوجهِ نگاهِ خیره ی اون دو نفر شدم.
اخمی کردم و رو به سیمین آروم گفتم: اگه چیزی گفتن جواب نده.
تا خوایت چیزی بگه یهو یکی از اون پسرا پرید رو کولِ اون یکی و سر و صداشون کلِ راه پله رو برداشت!
سری از افسوس تکون دادم و زیر لب گفتم: دیوانه ها!
سیمین با تعجب گفت: یا ابوالفضل! چرا این پسرا دختر میبینن اینطوری جِنی میشن؟
من_میخوان مثلا جلبِ توجه کنن!
سیمین_ ماشاالله تلاششون ستودنیه! کم مونده بود دوتاشونم بشتابن به دیار باقی!
باز هم سری از افسوس تکون دادم به حالِ جوونایِ این زمونه که دغدغشون شده جلبِ توجه جنسِ مخالف! حتی به قیمتِ بازی کردن با جونشون!
با پوزخند گفتم: نمیدونم...یعنی من که ندیدم!
امین_ نمیخوای بدونی نظرم راجع به خودت چیه؟
من_ برام مهم نیست.
امین_ ولی من میگم! ثمین... تو خیلی خوبی! از هر جهت...از نظرِ من تو یه دخترِ کاملی، فقط بعضی وقتا مثلِ امشب بدجنس میشی!
باز هم نگاهی بی تفاوت نثارش کردم و گفتم: به نظرِ تو با یکی که توهمِ جوابِ مثبت زده چه رفتاری باید بکنم؟ تو پیشاپیش رفتی به محمد گفتی مثلا ما داریم ازدواج میکنیم! ولی در هر صورت، جوابِ منفیِ!
بهت زده نگاهم کرد که از جا بلند شدم و به سمتِ در رفتم که یهو احساس کردم فرو رفتم تو آغـ*ـوشِ یه نفر... زیر گوشم زمزمه کرد: ولی من دوستت دارم!
در صدمِ ثانیه خودم رو ازش جدا کردم و با تمامِ نفرت و قدرت، سیلیِ محکمی بهش زدم که چند قدم به عقب رفت.
از خشم و ناراحتی میلرزیدم! این آشغال چیکار کرد؟
دوباره حرصی رفتم سمتش و سیلیِ جانانه ی دیگه ای نثارش کردم که فقط شوکه نگاهم کرد.
با صدایِ کنترل شده ای غریدم: خیلی آشغالی... خیلی پستی...عوضی...چطور تونستی؟ هان؟ وای خدا! نمیفهمم... تو آدمی؟ نه واقعا آدمی؟ من که اوقم میگیره تو رو با حیوون هم مقایسه کنم! وای وای! تو چه غلطی کردی؟ د آخه چقدر کثیفی تو؟ اونوقت انتظار جوابِ مثبت هم داری؟
نفس نفس میزدم... سرم تیر میکشید و باز هم دمایِ بدنم بالا رفته بود.
خواست حرفی بزنه که داد زدم: گمشو از این اتاق بیرون! فقط گمشو!
تکونی نخورد که رفتم درِ اتاق رو باز کردم و گفتم: بیرون!
امین_ ثمین... بذار حرف بزنم آخه! ببخشید...اشتباه کردم.
با تاکید گفتم: بیرون!
حرصی از اتاق بیرون زد و منم پشتِ سرش حرکت کردم. خداروشکر اتاق به پذیرایی دید نداشت!
دایی با دیدنِ ما لبخندی زد و گفت: خوب چی شد دایی جون؟
با اخمی غلیظ گفتم: ببخشید که انقدر صریح و رُک جوابتون رو میدم ولی جوابِ من صد در صد منفیِ! با اجازتون.
و خیلی سریع به اتاقم پناه بردم.
اشکام ناخواسته رویِ گونم نشستن... خدایا؟ چرا بعضی از آدمات اینجورین؟! چرا انقدر کثیفن؟
حتی فکر کردن به چند لحظه پیش دیوونم میکرد...من...تو بغـ*ـلِ یه پسر نامحرم! وحشتناکه... خدایا ببخش.
درِ اتاق باز شد و سیمین اومد تو...
خواست بغلم کنه که ازش فاصله گرفتم.
سیمین_ چی شد آخه ثمین؟ چرا اینجوری کردی؟گریه واسه چیه؟ امین چه غلطی کرد؟
زمزمه کردم: نپرس...نپرس!
سیمین_ الهی فدات بشم من... بگیر بخواب. به اون نکبت فکر نکن اصلا!
جواب ندادم و چشمام رو بستم و آروم آروم به خواب رفتم.
تو مطب نشسته بودیم و منتظر بودیم تا اتاقِ دکتر خالی بشه تا بریم تو...
سیمین_اوف! چیکار میکنن این تو؟ اعصابم خرد شد!
خواستم چیزی بگم که در باز شد و ما همزمان از جا پریدیم.
وارد اتاق شدیم...دکتر با دیدنم متعجب از جا بلند شد و با شک پرسید: خانوم محجوب؟
با لبخند گفتم: بله!
یهو با حرص گفت: وای دختر... تو کجا بودی؟ مگه بهت نگفتم بیماریت خطرناکه؟ الانم وقتِ اومدنه؟ چقدر بی ملاحظه ای آخه؟ هیچ شماره یا آدرسی هم نداشتم ازت! خیلی نگرانت بودم.
بعد از شنیدن کلی نصیحت دکتر برام تو دفترچه چند تا قرص تجویز کرد و گفت: باید زودتر درمانت رو شروع کنیم! اینا رو تهیه کن...دوباره پشتِ گوش نندازیا!
من_چشم... فقط... راستش... هزینشون زیاده؟
با تردید پرسید: مشکلی داری تو پرداختشون؟
سریع گفتم: نه نه نه! همینجوری پرسیدم...با اجازه!
سیمین هم بلند شد تا با من بیاد که دکتر گفت: شما بمونید لطفا... ثمین جان شما منتظر باش بیرون لطفا!
نگاهی با شَک به دکتر انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
حدود ده دقیقه بعد سیمین اومد بیرون و با گفتن روز بخیری به منشی از مطب بیرون زدیم.
تویِ راه پله دو تا پسرِ تقریبا جوون حرکت میکردن. مشغول حرف زدن با سیمین بودم که متوجهِ نگاهِ خیره ی اون دو نفر شدم.
اخمی کردم و رو به سیمین آروم گفتم: اگه چیزی گفتن جواب نده.
تا خوایت چیزی بگه یهو یکی از اون پسرا پرید رو کولِ اون یکی و سر و صداشون کلِ راه پله رو برداشت!
سری از افسوس تکون دادم و زیر لب گفتم: دیوانه ها!
سیمین با تعجب گفت: یا ابوالفضل! چرا این پسرا دختر میبینن اینطوری جِنی میشن؟
من_میخوان مثلا جلبِ توجه کنن!
سیمین_ ماشاالله تلاششون ستودنیه! کم مونده بود دوتاشونم بشتابن به دیار باقی!
باز هم سری از افسوس تکون دادم به حالِ جوونایِ این زمونه که دغدغشون شده جلبِ توجه جنسِ مخالف! حتی به قیمتِ بازی کردن با جونشون!