کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
"سوگند"

آروم به سمتی میترا حرکت کردم...دستم رو رویِ شونش گذاشتم که برگشت به سمتم، با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوشحال شدم که اومدی عزیزم!
با لبخند گفتم: مبارکت باشه عزیزدلم!
تشکری کرد که رو به حامد گفتم: آقا حامد این دوست من طلاستا! حواستون بهش باشه!
لبخندی زد و گفت: به طلا بودنش که خیلی وقته پی بردم...شک نکنید که نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره!
لبخندی به روش زدم و برگشتم سمت میترا...در آغـ*ـوش کشیدمش و گفتم: امیدوارم خوشبخت بشی خواهری! خوشحالم که تونستم لبخندِ واقعی رو لبت ببینم امشب! حامد خیلی دوستت داره...دوستش داشته باش!
زمزمه کرد: حامد عالیه! مگه میشه دوستش نداشت؟
از خودم جداش کردم و خیره شدم تو چشماش! صداقت از توشون میبارید.
من_ خوشحالم که خوشحالیت و میبینم!
میترا_ سوگند! امیر سهم من نبود...دلیلی نداره نگاهت شرمنده باشه! من دارم با کمک حامد فراموشش میکنم...میدونم که خدا بهترین رو توی سرنوشتم گذاشته! من دیگه سعی کردم حتی یه لحظه هم به امیر فکر نکنم!
لبخند محوی زدم و گفتم: مرسی که انقدر خوبی! میدونم که چقدر سخته...
پرید وسط حرفم و گفت: ولش کن این بحث و! بهتره که خودمون و به خاطر گذشته ای که گذشته، ناراحت نکنیم!
لبخندی زدم و گفتم: من دیگه برم، امیر منتظرمه... خوشبخت بشید! خداحافظتون.
میترا و حامد هر دو تشکر کردن و منم از خونه زدم بیرون.
جلوی در چشم چرخوندم تا امیر رو پیدا کنم که کنار محمد و ثمین دیدمش. به سمتشون رفتم و سلام کردم.
امیر_ با اجازه ما بریم.
محمد با لبخند گفت: خوش گذشت! خداحافظ داداش...
رو به ثمین گفتم: ایشاالله دیدار بعدی تو عروسی شما!
ثمین با لبخند گفت: آره دیگه! عروسیامون هم افتاده پشت سر هم!
با خداحافظی از ثمین و محمد جدا شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
با خستگی تو ماشین نشستم و گفتم: وای خدا خسته شدم! پــــوف!
امیر هم دستی به صورتش کشید و گفت: آره بابا! خیلی هم گرم بود.
من_ فکر نمیکردم عروسیشون و انقدر جمع و جور و تو خونه بگیرن! از حامد بعید بود بذاره!
امیر_ ما مردا تابع شما خانوماییم دیگه! در ضمن حامد هنوز خرش از پل نگذشته...داره با اختیاط برخورد میکنه!
خندیدم و گفتم: ولی خدایی خوش گذشت!
امیر_آره...حامد رو باید اول مراسم میدیدی! اصلا تو جاش بند نبود پسره ی بی جنبه!
با خنده گفتم: حق داره! بعد از این همه مدت تلاش، بالاخره به هدفش رسیده! منم بودم ذوق میکردم.
امیر_ من نتونستم چیزی بخورم اصلا! معده ام با کباب نمیسازه.
من_اشکال نداره بریم خونه یه چیزی درست میکنم برات!
امیر_ نه بابا بیخیال...خسته ای!
من_ یه تخم مرغ زدن که خستگی نداره!
با خنده گفت: یه جوری گفتی یه چیزی میپزم، گفتم الان لازانیا میذاری جلوم!
من_ دیگه پررو میشی! همون نیمرو بسه.
مظلوم گفت: باشه بابا! حالا نزن.
جوابی ندادم و تو سکوت خیره شدم به منظره بیرون.
حدود یه ربع بعد رسیدیم خونه...با خستگی وارد اتاقم شدم و بعد از عوض کردن لباسام به سمتِ آشپزخونه رفتم و یه نیمرو برایِ امیر زدم.
من_ امیر؟
امیر_بله؟!
من_ بیا بخور، گشنه نخواب!
در کسری از ثانیه اومد تو آشپزخونه و پکر گفت: جدی جدی تخم مرغ؟
من_ پس چی میخواستی؟ همینم از سرت زیادیِ!
امیر_ ظالم! یه ذره رمانتیک باش مثلا تازه عروس و دومادیم!
قیافم و جمع کردم و گفتم: لوس بازی در نیار! من رفتم بخوابم، تو هم نیمروت و خوردی بیا!
آهی کشید خواست چیزی بگه که گفتم: شب خوش!
و به سمت اتاق رفتم و تقریبا سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم و یه راست رفتم حموم...
از حموم که بیرون اومدم صدای تلفن بلند شد.
گوشی رو جواب دادم:
من_ بله؟
ثمین_ سلام سوگند! خوبی؟
من_فدات شم...تو خوبی؟
ثمین_ قربونت! سوگند یه خبر!
کنجکاو پرسیدم: چه خبری؟!
من_ لباس عروسم و حاضر شده، صبح محمد آورد خونه! انقدر ناز شده...
با ذوق گفتم: وای! یه عکس بگیر برام بفرست!
ثمین_ اینترنتمون چند روزه قطع شده، توام که تنهایی، بلند شو بیا اینجا!
من_ نمیخوام مزاحم بشم دیگه!
ثمین_ چه مزاحمتی؟ در ضمن بعدش هم با سیمین میریم تا برای اونم لباس بخریم!
من_ تا ساعت شیش که امیر نمیاد خونه...پس منم میام لباسا رو نگاه میکنم، بعدا با امیر میایم میخریم!
ثمین_ باشه پس منتظرم!
خیلی سریع رفتم تو اتاق و حاضر شدم...نیم ساعت جلویِ در خونشون بودم.
در باز شد و سیمین اومد جلو در...
سیمین_ سلام سوگند جون! خوش اومدی بفرما داخل!
لبخندی زدم و با تشکری داخل شدم. روی مبل نشستم که ثمین اومد بیرون و گفت: سلام خوش اومدی!
با لبخند گفتم: مرسی! لباست کجاست؟
صبر کنی گفت و چند لحظه بعد با یه لباس عروسِ خوشگل بیرون اومد و گفت: چطوره؟
از دستش لباس و گرفتم و گفتم: عالیِ! من که عاشقش شدم. مبارکت باشه عزیزم!
تشکری کرد و گفت: من تا تو چاییت و میخوری برم حاضر بشم که وقت نداریم!
لبخندی زدم و راحت باشی بهش گفتم. سیمین رو به من گفت: به نظرِ تو لباسم و سبز بگیرم یا قرمز؟
متفکر گفتم: سبز با موهات بیشتر میاد! قرمز معمولا با موهایِ مشکی خوشگل تر میشه!
لبخندی زد و گفت: آرین هم همین و میگه!
با اومدن ثمین هر دو از جا بلند شدیم و به سمتِ مرکز خرید راه افتادیم.
نزدیک ساعت هشت بود که خسته و کوفته رسیدم خونه، امیر هم اومده بود! بیچاره دوباره نیمرو خورده بود واسه شام!
با شرمندگی گفتم: ببخشید! هر کاری کردم زود برسم خونه شام بذارم نشد!
در حالی که چاییش رو سر میکشید و غرق در تلویزیون بود گفت: فدای سرت عزیزم! ایشاالله فردا جبران میکنی!
لبخندی زدم و گفتم: پس من رفتم بخوابم...از صبح تا حالا دارم راه میرمف مردم از خستگی!
لبخندی زد و گفت: برو بخواب خانومم!
با شب بخیری رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم، این عروسی ها هم تموم میشد زندگیمون برمیگشت رو روال عادیش!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "ثمین"

    سیمین با دقت شنل رو روی سرم انداخت و گفت: من قربونِ آبجیِ گلم بشم!
    لبخندی به روش زدم و گفتم: خدانکنه!
    صدایی گفت: آقا داماد هم اومدن!
    فیلمبردار سریع رو بهم گفت: متوجه شدی دیگه؟
    سری تکون دادم که رفت سمتِ محمد و بعد از گفتنِ چیزی، دوربین به دست گوشه ای ژستِ فیلم گرفتن رو، گرفت!
    طبق گفته ی فیلمبردار، آروم آروم به سمتِ محمد قدم برداشتم...نزدیکش که شدم، محمد با ملایمت شنل رو از سرم برداشت و خیره شد تو چشمام...لبخندی زد، لبخند زدم.
    _ خوبه! حالا...و شروع کرد به توضیح دادن کارِ بعدی!
    باز هم طبق گفته ی فیلمبردار، دست تو دست محمد از آرایشگاه خارج شدیم و با کمک محمد سوار ماشین گل زده شدم. به محض اینکه تو ماشین نشستیم محمد گفت: یه ذره اون شنلت رو بکش جلوتر!
    شنل رو کشیدم و با طعنه گفتم: چه خوشگل شدم!
    تک خندی کرد و گفت: اون که صد البته! فقط احساس میکنم آرایشگرِ صورتت و محو کرده!
    من_ آرایش عروس همینه دیگه! یه جوری آرایش میکنن مامانِ آدم هم نشناستش!
    خندید و نگاهی به بیرون انداخت و گفت: ای بابا این تو ماشین هم بیخیال نمیشه! شیشه رو بده پایین ببینم چی میگه؟!
    شیشه رو پایین دادم که صدای فیلمبردار اومد: آقای داماد به حرکت دست من توجه کن...هر وقت اشاره دادم با لبخند دست عروس خانوم رو بیار بالا و ببوسش!
    محمد ابرویی بالا انداخت و گفت: باشه! و زیر لب ادامه داد: وسط خیابون آخه؟ ای بابا!
    ریز خندیدم که لبخندی رو لباش نشست. با محبت گفت: بخند عزیزم بخند!
    رو بهش لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

    نزدیکِ تالار که شدیم محمد گفت: خوب! اینجاست که داستان شروع میشه!
    خندیدم و گفتم: اونم چه داستانی! خدا بهمون رحم کنه.
    هوا تاریک شده بود...وسایل آتیش بازی از دور هم مشخص بود.
    محمد ماشین رو پارک کرد...اومد سمت من و درِ رو برام باز کرد، در حالی که دستم تو دستش بود از ماشین پیاده شدم.
    اکثر پسرا اونجا بودن، سینا،سورنا،آرین،ایمان،افشین و حتی امین!!! بی تفاوت بهمون نگاه میکرد...لبخندی تصنعی هم رو لبش تقش بسته بود. سیمین و مهلا به همراه مامان بابا...عمواینا، دایی اینا و خاله اینا هم بودن!
    وارد تالار که شدیم مستقیم رفتیم سمت اتاق عقد...روی صندلی کنار محمد جا گرفتم...سوگند هم اونجا بود...یه طرف از پارچه رو اون گرفت و طرف دیگش هم مهلا...سیمین بالای سرمون قند میسابید.
    قرآن رو دستم دادن، بسم الله ای گفتم و بازش کردم...غرق خوندنِ آیه ها بودم که صدایی گفت: برای بار سوم میپرسم...وکیلم؟
    قرآن رو آروم بستم بـ..وسـ..ـه ای روی صفحش نشوندم...زمزمه کردم: با اجازه بزرگترا...بله!
    صدای دست و سوت بلند شد...لبخندی زدم...واقعا تموم شده بود سختی ها؟
    بعد از جواب بله دادن محمد، عاقد رفت و بقیه اومدن برای تبریک گفتن...
    وقتی نامحرما از اتاق بیرون رفتن، شنلم رو در آوردم و در حالی که خودم و باد میزدم گفتم: وای خدا چقدر گرمه!
    مامان گفت: خوب بهتره بریم بیرون دیگه! مهمونا منتظرن...
    از اتاق عقد خارج شدیم...صدای آهنگ کر کننده بود!!! با ورودمون صدای جیغ و دست ها هم بلند شد.
    از همون اول شروع کردیم به سلام و خوش آمد گویی به مهمونا! اکثرشون هم اصلا نمیشناختم!
    بالاخره مهمونا هم تموم شدن و ما هم تونستیم جا بگیریم روی صندلیِ مخصوص عروس و داماد!
    بادبزن لحظه ای دستم نمی افتاد...وحشتناک گرم بود، مخصوصا که صورتم زیر اون همه آرایش داشت خفه میشد!
    به رقـ*ـص مامان اینا خیره بودم که محمد گفت: از کدومش میخوری؟
    نگاهم رو چرخوندم سمتش که متوجه دو تا لیوان شربت شدم...نگاهم به سمت شربت آلبالو کشیده شد که محمد گرفتتش سمتم و با لبخند گفت: بخور دختر! اینجوری که تو گرمته...وسطای مراسم تبخیر میشی!
    خندیدم و شربت رو از دستش گرفتم.
    دهنم و باز کرد تا چیزی به محمد بگم که صدای ارکستر اومد: خوب با دستاتون آقا داماد رو دعوت کنید تا تشریف بیارن این قسمت!
    محمد لبخندی به روم زد و گفت: زود میام! مواقب خودت باش!
    خندیدم و گفتم: مگه چه بلایی میخواد سرم بیاد آخه؟!
    متقابلا خندید و بدون حرف از جا بلند شد و با همراهی مامان، به سمتِ قسمت مردونه رفت.
    با رفتن محمد اکثرا اومدن تو پیست رقـ*ـص و مشغول رقصیدن شدن...چشم چرخوندم تا سوگنداینا رو پیدا کنم که دیدم به همراه میترا و مینا و سیمین و مهلا داره میاد سمتم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    همین که نزدیک شدن سیمین گفت: وای که خواهر عروس بودن چه حالی میده! ثمین اگه بدونی الان من چه ابهتی دارم واسه خودم!
    خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم.
    مینا با لبخند گفت: مبارک باشه ثمین جون!
    میترا ادامه داد: ایشاالله خوشبخت بشید!
    سوگند_ مبارکت باشه خوشگله!
    خندیدم و ازشون تشکر کردم...سیمین کنارم، یعنی جایِ محمد نشست و گفت: آخ که اینجا چقدر حال میده!
    با شیطنت گفتم: ایشاالله چند روز دیگه هم عروسیِ خودت!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: نگران نباش! من و آرین مثل شماها هول نیستیم...یه چند ماه باید یه استراحتی کنیم بعد!
    سوگند با خنده گفت: که ما هولیم، آره؟!
    سیمین بی توجه به سوال تهدید آمیز سوگند، گفت: از اون بالا اشاره میکنن که بریم وسط و گرم کنیم!
    و بعد با شیطنت نگاهی به من انداخت و گفت: البته با حضور عروس خانوم!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: من و از چی میترسونی دختر؟
    و از جام بلند شدم.
    با بلند شدن من، آهنگ "دیوونگی" از شهیاد هم پخش شد!
    لبخندی زدم که سوگند گفت: بدو ببینم خانوم عروس چه میکنی!
    تو پیست جا نبود واسه تکون خوردن، به زور با بچه ها میرقصیدیم!
    بالاخره بعد از رقصیدن با دو سه تا آهنگ بهم اجازه دادن که بشینم... همینکه سر جام قرار گرفتم، اعلام کردن که داماد داره میاد! لبخندی رو لبم نشست که صدایی گفت: خجالت بکش دختر! عروس هم انقدر بی جنبه؟!
    با اعتراض گفتم: مامان!!!
    خندید و گفت: سر سنگین باش!
    من_ اینجا هم بیخیال نمیشی دیگه، نه؟!
    مامان با لبخند گفت: من هیچوقت بیخیال دخترم نمیشم!
    لبخندی به روش زدم که صدای محمد اومد: من دوباره اومدم!
    مامان لبخندی به روش زد و گفت: خوش اومدی پسرم!
    محمد لبخندی زد و نشست کنارم و گفت: از الان بگما! قرار نیست منم برقصم!
    چشمام و باریک کردم و گفتم: شب عروسیت هم بیخیال نمیشی؟
    محمد_ اول از همه که بلد نیستم، دوما اصلا چه دلیلی داره مرد برقصه؟!
    سری تکون دادم و گفتم: عاشق استدلالتم یعنی!
    باز هم صدای ارکستر پرید وسط حرفمون: خوب...حالا نوبتی هم باشه، نوبت رقـ*ـص عروس و داماده! بزنید اون کف قشنگه رو تا شاه داماد و عروس خانوم هم بیان وسط!
    با خنده سری تکون دادم و گفتم: با فیلمبردار هماهنگ کردی؟
    محمد_ آره خیالت راحت!
    از جا بلند شدم و رفتم وسط پیست رقصی که خالی شده بود. محمد رو پله ها ایستاده بود و با لبخند بهم خیره نگاه میکرد.
    آهنگ پخش شد و صدای دست و سوت هم بالا رفت! چراغا خاموش شد و فقط یه نور سفید رنگ روی من افتاد!
    در حالی که تو چشمایِ محمد خیره شده بودم شروع کردم به رقصیدن...
    خیالتو می دزدم از تو شبستون خواب
    تو ابرا پنهون میشم یه وقت نبینه مهتاب
    بارون میشم می بارم تو آسمون چشمات
    که رو زمین به یاد همه بمونه چشمات
    چرخی زدم و به محمد نزدیک تر شدم و نامحسوس ابروهام و با شیطنت بالا انداختم!
    بخوای نخوای فقط تو بیای نیای فقط تو
    تو، تو، فقط تو آهای آهای فقط تو
    از سر پرچین شب وقتی سرک می کشی
    مهتاب هاج و واج و پائین ترک می کشی
    می یاد واسه تماشا می افته تو حوض نور
    اونجا که عکس چشمات افتاده از راه دور
    محمد نزدیکم اومد و از تو جیبِ کتش سه تا تراول چک درآورد با خنده دور سرم چرخوند! خیره تو چشماش، دستم رو با ناز بالا آوردم و تراولا رو ازش گرفتم و با خنده و رقـ*ـص، ازش دور شدم.
    تو ترمه نگاهم چشات گلابتونه
    گذشتن از تو سخته محاله دل بتونه
    یه گوشه تو قلب هر آدمی نوشته
    با عشق میشه پنبه کرد هر چی که غصه رشته
    بعد از محمد پشت سرِ هم برام شاباش میاوردن...سوگند به طرفم و اومد و یه پنجاه تومنی گرفت سمتم و گفت: جون من از همون نازهایی که برای محمد رفتی واسه منم بیا! میمونه تو دلما...
    خندیدم و با خنده شاباش و ازش گرفتم!
    بخوای نخوای فقط تو بیای نیای فقط تو
    تو . تو . فقط تو آهای آهای فقط تو
    خیالتو می دزدم از تو شبستون خواب
    تو ابرا پنهون میشم یه وقت نبینه مهتاب
    بارون میشم می بارم تو آسمون چشمات
    که رو زمین به یاد همه بمونه چشمات
    بخوای نخوای فقط تو بیای نیای فقط تو
    تو، تو، فقط تو آهای آهای فقط تو
    با اتمام آهنگ چراغا روشن شد و باز هم صدای دست و سوت بود که بالا رفت! نفسم رو با خستگی بیرون دادم و به سمتِ جایگاه عروس و داماد راه افتادم.
    همین که نشستم محمد با خنده اومد کنارم و گفت: فکر کنم تا هفته ی دیگه باید پاسخگویِ سیمین باشم که چرا نرقصیدم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    خندیدم و گفتم: آره دیدمش! صورتش از حرص سرخ شده بود...شانس آوردی وسط فیلم نیومد شوتت کنه وسط!
    محمد هم خندید...چشم چرخوندم تو سالن، مثل اینکه داشتم غذاها رو پخش میکردن. خانومی به طرفمون اومد و گفت: بفرمایید اونجا برای صرف شام! و با دست به جایی اشاره کرد.
    دستش رو دنبال کردم و به میزی رسیدم که حاضر و آماده چیده شده بود.
    با محمد از جا بلند شدیم و پشت میز نشستیم...فیلمبردار هم یه پنج دقیقه ای اومد بهمون ژست داد و فیلم گرفت و رفت!
    بعد از اینکه نصف بشقاب رو خوردم، گفتم: وای من دیگه ترکیدم!
    محمد_ ولی من جا دارم غذای تو رو هم بخورم!
    با حرص چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: خداروشکر باشگاه هم نمیری که بگم فدای سرت بخور! میخوری چاق میشی، یه شوهر خپل میمونه رو دستم!
    خندید و گفت: یه شب که هزار شب نمیشه! امشبم که شب عروسیمه و روز، روز ماست! پس بیخیال اضافه وزن!
    سری با افسوس تکون دادم و زمزمه کردم: امان از دست تو!
    لبخند عریضی زد و بشقابم رو کشید جلوی خودش و تو چند ثانیه بشقاب خالی شد!
    نگاهم رو از روی محمد برداشتم و چرخوندم تو سالن...اکثرا داشتن آماده میشدن تا برن!
    من_ محمد بلند شو بریم سر جامون...الان میان برای خداحافظی!
    با هم از جا بلند شدیم و برگشتیم سر جامون...مهمونا میومدن تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن...
    سوگند و میترا و مینا اومدن سمتمون...هر سه سر به زیر و آروم تبریک گفتن و سوگند اضافه کرد: تو ماشین منتظرتونیما...دیر نکنید که میخوایم بیوفتیم دنبالتون!
    من_ چشم خانوم!
    سوگند_ پس فعلا!
    با رفتن سوگند اینا، مامان اومد سمتمون و گفت: سیمین با آرین رفت؟
    من_آره اونا زودتر راه افتادن...فکر کنم امین هم با اونا رفت!
    مامان_ آهان...پس من و بابات هم تنها میایم! زیاد تند نرونیدا!
    محمد_چشم زنعمو! خیالت راحت...
    شنلم رو سر کردم و با همراهی محمد از تالار بیرون اومدیم، در ماشین رو برام باز کرد و منم با احتیاط سوار شدم.
    محمد پشت فرمون نشست و ماشین و به حرکت درآورد، به محض اینکه از کوچه اومدیم بیرون، متوجه چند تا ماشین پشت سرمون شدم.
    ایمان و سینا و سورنا، از ماشین افشین آویزون بودن و با آهنگ ادا در میاوردن!
    با خنده گفتم: اون سه تا رو میبینی؟
    خندید و زمزمه کرد: آره بابا خل و چلا!
    صدای بوق ماشینی توجهم رو جلب کرد، ماشین افشین بود...ایمان داد زد: محمد اون ضبط و روشن کن بابا! مثلا عروسیِ!
    محمد با خنده دستش رو به سمت ضبط برد و روشنش کرد...آهنگ شادی تو ماشین پخش شد!
    سورنا علامت داد که نگه داریم...محمد بی حرف توقف کرد و گفت: بذار ببینم میتونن امشب ما رو دیوونه کنن این چهار نفر!
    ریز خندیدم و چیزی نگفتم که یهو صدایی از جا پروندتم...افشین بود که صدایِ ضبط رو زیاد کرده بود و آهنگ ناری ناری داشت پخش میشد!
    هر چهار نفرشون جلوی ماشین، وسط خیابون شروع کردن به رقصیدن، کم کم پسرای دیگه ی فامیل هم به جمعشون ملحق شدن!
    اونقدر ادا در آورده بودن که از زور خنده نفسم بالا نمیومد!
    محمد هم با خنده گفت: اون ایمان و نگاه کن تو رو خدا! وای دلم!
    شدت خندم بیشتر شد! حدود یه ربعی هم اونا وسط خیابون رقصیدن و بالاخره به اجبار بزرگترا، رفتن تو ماشین و دوباره حرکت کردیم!
    بالاخره بعد از کلی رقـ*ـص و خنده رسیدیم خونه...محمد اومد سمتم در و برام باز کردپام و هنوز بیرون نذاشته بودم که صدایِ جیغی از فاصله نه چندان دورمون اومد و چند لحظه بعد صدای مردونه ای گفت: یا ابلفضل!
    بهت زده سریع از ماشین پیاده شدم و رو به محمد با نگرانی گفتم: چی شده محمد؟! صدا از کجا بود؟
    محمد هم مثل من نگران بود ولی گفت: حتما از یه جای دیگه بوده عزیزم! خودت و ناراحت نکن!
    من_ نه محمد! صدای آرین بود، من مطمئنم!
    محمد نگاهش رو چرخوند و یهو گفت: اوناهاشن! و سریع دوید به سمتی!
    با سرعت دنبالش راه افتادم...محمد پرسید: چی شده آرین قضیه چیه؟ چرا رنگتون پریده؟! سیمین؟ چرا گریه میکنی؟!
    آرین با همون قیافه ی بهت زده، از کنارمون رد شد و زمزمه کرد: محمد بیا!
    محمد با نگرانی رفت سمتش...با حرص گفتم: یعنی چی محمد بیا؟ مگه من آدم نیستم؟ آرین با توام! سیمین چرا گریه میکنی؟ د یه چیزی بگید!
    آرین سری تکون داد و با محمد ازم فاصله گرفت...خواستم برم سمتشون که کسی مانع شد، نگاهش کردم...سوگند بود!
    با اضطراب گفتم: چی شده سوگند؟ تو رو خدا به منم بگو!
    سوگند_ به خدا منم خبری ندارم...
    کلافه گفتم: خدایا! چه خبره اینجا؟
    صدای یا حسینِ محمد، باعث شد واسه چند لحظه نتونم نفس بکشم! بغض تو گلوم گیر کرده بود. بهش نگاه کردم، تو چشماش اشک جمع شده بود...آرین هم همینطور! سیمین مرتب زمزمه میکرد: بدبخت شدیم ثمین! بدبخت شدیم!
    با قدمای سست رفتم سمت محمد و با بغض گفتم: محمد تو رو قرآن یه چیزی بگو! چه خبره؟
    محمد سمتم و اومد و در آغوشم کشید.
    از خودم جداش کردم و جیغ زدم: چه اتفاقی افتاده لعنتیا؟!
    سوگند_آروم باش ثمین!
    نگاهم رو چرخوندم بین جمعیت...دنبال مامان و بابا میگشتم تا از اونا بپرسم...ولی...خبری نبود! هیچ اثری پیدا نکردم ازشون...
    با صدایی لرزون گفتم: مامان اینا کجان؟ چرا نیستن؟ حالشون خوبه دیگه؟
    محمد سرش رو پایین انداخت و با صدایی لرزون تر از من زمزمه کرد: ثمین!
    عصبی گفتم: ثمین چی؟ ثمین چی محمد؟ حرف بزن دیگه! مردم من...
    با مکثی گفت: عمواینا...عمواینا...تویِ...تویِ...پوفی کرد و ادامه داد: توی راه تصادف کردن!
    بهت زده خیره شدم به چشماش...زمزمه کردم: چـ...ـی گفتـ...ـی؟!
    سوگند ضربه ای به صورتش زد و گفت: یعنی چی؟ تصادف کردن؟ حالشون چطوره؟
    محمد با تته پته گفت: حالـ...شون؟ آهـ...ان...خوبن! جزئی...بود تصادف!
    دهن باز کردم تا چیزی بگم که آرین گفت: سیمین!
    و سریع دوید به سمت سیمینی که جسمش در حال سقوط روی زمین بود!
    اشکی از چشمم چکید...زمزمه کردم: محمد! راستش و بگو!
    محمد_ چیزی نیست باور...کن!
    باز هم عصبی شدم...داد زدم: د آخه واسه یه تصادف جزئی سیمین از حال رفت؟ حرف بزن محمد...حرف بزن!
    محمد تو سکوت فقط نگاهم کرد، خواستم دوباره فریاد بکشم که صدایی خفه ام کرد:
    امین_ تسلیت میگم دخترعمه!
    گنگ به امینی که پشت سر محمد ایستاده بود خیره شدم...صدای فریاد محمد از جا پروندم: خفه شو امین!
    امین با بغض گفت: چرا بهش نمیگید؟ واسه چی خفه شم؟
    بهت زده گفتم: یعنی چی؟ تسلیت برای چی؟ چی داری میگی امین؟ این مسخره بازیا چیه؟
    سرش و انداخت پایین و با لحن محزونی گفت: متاسفم ثمین...عمه و آقا حسین، هر دواشون به رحمت خدا رفتن! تصادف بدی بود!
    ناباور چشمام و بستم و به اشکام اجازه باریدن دادم...صدای امین تو سرم میپیچید: عمه و آقا حسین، هر دواشون به رحمت خدا رفتن! به رحمت خدا؟ به همین راحتی؟ مگه مامان همین یه ساعت پیش کنارم نبود؟ مگه بهم نگفته بود هچوقت بیخیال دخترم نمیشم؟ پس این حرفا چه معنی داره؟ نمیفهمم...حرفاشون و نمیفهمم...بابام! مگه میشه دیگه نباشن؟ اونم شب عروسی دخترشون! خدایا...این دیگه چه شوخی مسخره ایِ؟
    پاهام سست شدن...زانو زدم رو زمین...از ته دل جیغ زدم:خـــــــدا! و بعدش فقط سیاهی محض بود و بس!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    «دو سال بعد»

    "امیر"

    با شنیدن صدای زنگ آیفون برای پنجمین بار، با حرص روی تخت نشستم و زیر لب گفتم: جمعه صبح هم بیخیالمون نمیشن، بگیریم بخوابیم! اه!
    با چشمایی نیمه باز از اتاق بیرون رفتم و خیره شدم به چهره ی سهیلا خانوم، رو صفحه آیفون!!!
    ابرویی بالا انداختم و در رو باز کردم.
    رفتم تو دستشویی و بعد از اینکه دست و صورتم و آب زدم اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم که با قیافه ی خشمگین و چشمایِ پر از اشکِ سهیلا خانوم رو به رو شدم.
    متعجب گفتم: چی شده سهیلا خانوم؟ گریه واسه چیه؟
    داد زد: چی شده؟ میپرسی چی شده؟
    اخمام و کشیدم تو هم و گفتم: بفرمایید داخل...زشته صداتون پخش میشه تو ساختمون!
    بلند تر داد زد: بذار پخش بشه! بذار بفهمن دارن کنار دو تا قاتل زندگی میکنن!
    با خشم غریدم: این حرفا یعنی چی؟ گفتم بفرمایید تو...وگرنه خوش اومدید!
    چشم غره ای حرصی بهم رفت و پا کوپان وارد خونه شد. در رو بستم و دست به سـ*ـینه و با اخم برگشتم سمتش و با لحنی طلبکار گفتم: خوب؟!
    سوگند_ اینجا چه خبره؟ چرا داد میزدید خاله؟
    خاله باز با حرص گفت: زدید بچم و کشتید میپرسید چه خبره؟ میپرسی چرا داد میزدم؟
    متعجب گفتم: بچتون و کشتیم؟! ما چجوری کشتیمش وقتی هنوز تو زندونِ؟!
    سوگند_ خاله میفهمید چی میگید؟ بزرگترید و احترامتون واجبه، ولی یعنی چی که میاید به من و امیر انگ قاتل بودن میزنید؟
    سهیلا خانوم با بغض روی مبلی که نزدیکش بود، نشست. زمزمه کرد: بچم دیگه نیست...بچم مرده...شما کشتیدش! شما کشتیدش با بی رحمیتون! حلالتون نمیکنم.
    اخمام رو بیشتر تو هم کشیدم و گفتم: یعنی چی؟ واضح تر حرف بزنید!
    با هق هق گفت: حسامم...تو زندان...خود...کشی...کرد! دیگه...حسامی...نیست!
    سوگند جیغ خفه ای کشید که گفتم: خدا رحمتش کنه! خوب پس اگه خودکشی کرده، ما رو قاتل کردید؟!
    غرید: اگه شماها رضایت داده بودید، الان اینجوری نمیشد!
    نفسم رو با حرص دادم بیرون و گفتم: ما فقط حقمون و گرفتیم...حسام تاوان کاری که کرد و داشت پس میداد، این دیگه مشکل از پسر شما بوده که خودش، به خودش رحم نکرده! و این قضیه به هیچ وجه، تاکید میکنم، به هیچ وجه به ما ربطی نداره که اومدید اینجا قاتل قاتل میکنید!
    با عصبانیت از جا بلند شد و همراه با نگاه خصمانه ای گفت: نمیذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره!
    در رو براش باز کردم و جدی گفتم: خوشحال شدیم از دیدنتون!
    با غیض نگاهی بهم انداخت و از در بیرون رفت و در رو بهم کوبید. نگاهم رو کلافه چرخوندم روی سوگندی که بهت زده خشک شده بود جلوی در اتاق! نزدیکش رفتم و با دستام صورتش رو قاب گرفتم و گفتم: چی شدی تو خانومم؟!
    محزون گفت: امیر، تقصیر ما بود مگه نه؟
    با اخم گفتم: این قضیه هیچ ربطی به ما نداره سوگند! اون خودش ضعیف و بی عقل بود.
    سوگند_ اما اگه ما...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: سوگند! تقصیر ما نیست.خوب؟
    سری تکون داد و زمزمه کرد: من میرم دستشویی! و ازم جدا شد و رفت.
    پـــــوف! اینم از صبح جمعمون!
    دستی تو موهام کشیدم و رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه رو اماده کنم.
    مشغول دم کردن چای بودم که سوگند وارد آشپزخونه شد و گفت: دستت درد نکنه!
    لبخندی به روش زدم و با شیطنت گفتم: دستم درد میکنه، حالا چی؟!
    خندید و تا خواست جوابم و بده، صدای زنگ آیفون بلند شد! ابرویی بالا انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت و بلند گفت: ارشیاست...من برم لباس بپوشم!
    ارشیا چیکار داره؟! شونه ای بالا انداختم و قوری رو روی کتری گذاشتم و رفتم تا در خونه رو باز کنم...به محض باز شدن در، ارشیا پرید تو و شروع کرد به داد و هوار کردن!!!
    متعجب گفتم: چی شده؟! چرا داد میزنی؟!
    سوگند مانتو و شال پوشیدهف با نگرانی از اتاق اومد بیرون و گفت: چی شده ارشیا؟!
    ارشیا با خوشحالی گفت: قبول شدم! قبول شدم!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: به به! مبارکه پسر؟ حالا کجا قبول شدی؟!
    ارشیا با ذوق گفت: دانشگاه شریف!
    نگاهی به سوگند انداختم...اونم به من نگاه میکرد، لبخندی بهم دیگه زدیم!
    دستم رو رویِ شونه ی ارشیا گذاشتم و گفتم: اگه احیانا کارت دانشجوییِ یه دختری رو تو حیاط پیدا کردی، حتما ببر پس بده به خودش!
    گنگ نگاهم کرد و گفت: چرا؟
    با شیطنت گفتم: چون وظیفه ی انسانیه هر فردیِ! مگه نه سوگند؟!
    سوگند خندید و گفت: گل گفتی!!!

    "میترا"

    آقتاب دستم رو گرفته بود و میکشوندم سمت سرسره ها!
    با خنده گفتم: آفتاب! آرومتر دختر...هم من و یندازی زمن هم خودت و ها!
    با اخم گفت: تند بیا دیگه زندایی! مگه نون نخوردی؟
    چشمام و گرد کردم و گفتم: بچه پررو رو نگاه کن تو رو خدا! برو بازیت و کن من و داییت هم میشینیم اونجا!
    تخس نگاهم کرد و گفت: خیلی خوب!
    و دویید سمت وسایل بازی...حامد که بهم رسید به صندلی ای اشاره کردم و گفتم: بریم بشینیم اونجا؟
    لبخند محوی زد و گفت: بریم!
    کنار هم روی صندلی جا گرفتیم، نگاهم چرخید روی میلاد که با فاصله از ما نشسته بود و خیره شده بود به زمین!
    حامد_ نمیخواد بیخیالش بشه؟
    نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم: تو بیخیالم شدی؟
    لبخند کجی زد و گفت: نه! من هیچوقت بیخیال فرشته ای مثل تو نمیشم!
    با کمی مکث پرسید: مگه نرفتن پیش مشاور؟
    سری از افسوس تکون دادم و گفتم: رفتن ولی مشکل نازنین بدتر از این حرفاست! اون واقعا نمیتونه با مردا کنار بیاد. چند ماهی هست که حتی به میلاد اجازه نمیده ببینتش! بیچاره داداشم...بعد از سال ها عاشق شد و الانم اینِ وضعش!
    حامد_ نباید انقدر زود پا پس میکشید!
    من_ حامد! مشکل نازنین مثل من نیست، که با پا فشاری همه چی درست بشه! میلاد اشتباهی عاشق شده!
    حامد_ میفهمم حالش و! خودم این حال پس زده شدن رو تجربه کردم و میدونم چقدر دردناکه! متاسفانه تنها کاری که میتونه بکنه اینه که قوی باشه!
    من_ نازنین بعد از روزِ اعدام سامان، داغون تر شد، حساس تر شد! میلاد هم که داره ذره ذره آب میشه جلو چشمم!
    آهی از ته دل کشیدم و گفتم: ای کاش میشد براش کاری کرد...داغون میشم وقتی حال داداشم و انقدر خراب میبینم!
    حامد_ به خدا توکل کن! بهتر میشه.
    پوزخندی زد و گفتم: حتی روز عروسی مینا هم یه لبخند کوچولو نزد...لبخنداش خلاصه شده تو وقتایی که نازنین رو میبینه! خیلی نگرانشم حامد! احساس میکنم داره یخ میزنه.
    حامد_ خدا رو چه دیدی! شاید یکی بهتر اومد تو زندگیش...
    زمزمه کردم: شاید!
    حامد لبخندی زد و گفت: یه چیزی و میدونی؟!
    کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: چی و؟
    نفسش رو بیرون داد و گفت: دقیقا دو سال پیش عید که اومده بودم اینجا، آفتاب رو آوردم همین پارک، روی همین نیمکت نشسته بودم...اون روز تو دلم گفتم کاش میشد یه روزی کنار تو بشینم اینجا و بازی کردن بچمون و ببینم!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: به آرزوت رسیدی نه؟!
    چشماش و باریک کرد و گفت: پنجاه درصد! ما که هنوز بچه نداریم.
    خندیدم و چیزی نگفتم.
    زمزمه کرد: میترا! من به خدا تکیه کردم و گفتم که راضیم به رضاش و حالا الان تو مال منی! و من داشتنت و مدیونِ خودشم! هیچوقت ناامید نشدم از کمکش...هیچوقت!
    با محبت نگاهش کردم و گفتم: دوستت دارم حامد! شک ندارم که خدا هم من و خیلی دوست داشته که تو رو تو زندگیم آورده!
    چشماش رو با لـ*ـذت بست و گفت: اون روز که اینجا نشسته بودم حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم که دو سال بعد همینجا، تو بهم بگی که دوستم داری!
    با لبخند خیره شدم تو چشمایِ مردی که شده بود زندگیِ من...گرچه عشق امیر فراموش نمیشد ولی من اعتقاد دارم دوست داشتن حامد به مراتب شیرین تر و زیبا تر از هر حسِ دیگه ای!

    "محمد"

    بطریِ آب رو آروم آروم ریختم رویِ سنگ قبرِ عمو و زنعمو...سنگی برداشتم و با ضربه ای کوچیک که رویِ قبرا زدم، شروع کردم به فاتحه خوندن!
    بعد از تموم شدن فاتحه، آهی کشیدم و گفتم: خدا رحمتشون کنه!
    ثمین نشسته بود روی زمین و خیره شده بود به سنگ قبرا و سیمین هم کنارش، سرش رو گذاشته بود رو شونه ی ثمین و هر دو با هم اشک میریختن!
    امروز دومین سالگردِ فوتشون، و البته دومین سالگرد ازدواج من و ثمین بود! دستی رو شونم نشست...نگاهم رو بالا آوردم که متوجه آرین شدم.
    زمزمه کرد: بلند شو داداش...این دو تا خواهر رو تنها بذاریم تا راحت با مامان باباشون حرف بزنن!
    نگاهی کوتاه به ثمین انداختم و از جا بلند شدم و در کنار آرین به سمت ماشین رفتیم.
    پشت فرمون نشستم و آرین هم کنارم جا گرفت.
    آرین_ برنامه ای داری واسه امروز؟
    من_ والا نمیدونم! پارسال که نتونستیم جشنی بگیریم! امسال رو هم میگم بریم رستوران حداقل...هر دوتاشون باید از این حالت غمگین بیان بیرون دیگه!
    آرین سری تکون داد و گفت: آره! منم باهات موافقم...جای خاصی در نظر گرفتی؟
    متفکر گفتم: نه...جایِ خوبی میشناسی؟
    آرین_نظرت چیه بریم طرفای شاندیز؟ هر دوتاشونم اونجا رو دوست دارن!
    من_خوبه!
    ضربه ای به پنجره خورد که توجهم رو جلب کرد...سیمین و ثمین بودن! قفل در رو باز کردم...هر دو عقب ماشین جا گرفتن!
    استارت زدم و ماشین رو حرکت درآوردم.
    یک ساعت بعد رسیدیم...فوق العاده شلوغ بود و تقریبا همه رستورانا پر از آدم بودش!
    بالاخره به زور و بدبختی یه جا برای پارک ماشین پیدا کردیم و پیاده شدیم...ثمین آروم به سمتم اومد و گفت: واسه چی اومدیم اینجا؟ مگه خونه نمیرفتیم؟
    لبخندی به روش زدم و گفتم: مثلا سالگرد ازدواجمونِ ها! نمیشه که همینجوری خشک و خالی ازش گذشت خانومی!
    لبخندی به روم زد و گفت: آخه محمد...
    لبخندم رو عریض تر کردم و گفتم: اخه نداریم! دختر نمیشه که همش ماتم بگیری امروز و! زنعمواینا فوت کردن، خدا رحمتشون کنه... با ناراحتیت اونا هم ناراحت میشن! پس بخند و بذار اونا هم دلشون از خوشحالیت شاد بشه! باشه خانومم؟
    ثمین لبخندی زد و گفت: باشه!
    خودمون رو آرین و سیمین رسوندیم که آرین آروم گفت: محمد داداش! امشب سالگرد ازدواجتونه...شما جدا بشینید تا راحت باشید.
    من_ این حرفا چیه پسر؟ چه ربطی داره؟ با هم اومدیم که جدا بشینیم؟
    لبخندی زد و گفت: برو داداش! تعارف ه نداریم...اصلا من میخوام با زنم تنها باشم! برو دیگه!
    خندیدم و گفتم: اینجوریاست؟
    آرین_ آره دقیقا همینجوریاست!
    سری تکون دادم و رفتم سمت ثمین که با تعجب گفت: اونا کجا رفتن پس؟
    من_ جناب آرین خان میخوان با خانومشون تنها باشن!
    ثمین_وا! یعنی چی؟
    من_ مثلا ما دو تا رو تنها گذاشتن که از سالگرد ازدواجمون نهایت لـ*ـذت و ببریم دوتایی!
    خندید و گفت: از دست اینا!
    رستوران، یه رستوران سنتی بود و اکثر تخت ها پر بودن...بالاخره بعد از کلی گشتن، یه تخت خالی پیدا کردم و گفتم: بفرمایید بشینید بانو تا از سالگردمون لـ*ـذت ببریم!
    خندید و بعد از در آوردن کفشاش روی تخت نشست. گفتم: من برم سفارش بدم...جوجه میخوری دیگه؟
    سری به نشونه موافقت تکون داد و منم رفتم سفارش بدم.
    حدود بیست دقیقه ای منتظر بودیم که بالاخره سفارشامون رو آوردن.
    مشغول غذا خوردن بودیم که ثمین صدام زد: محمد؟!
    من_ جونم؟
    با تردید گفت: اگه بفهمی من بهت یه دروغ بزرگ گفتم، چیکارم میکنی؟
    اخمام و کشیدم تو هم و گفتم: یعنی چی؟ مگه تو بهم دروغ گفتی؟
    سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد...با حرص گفتم: ثمین!
    با مکثی سرش رو بالا آورد و دودل گفت: خوب...راستش...من بهت یه دروغ بزرگ گفتم!
    اخمام غلیظ تر شد...زمزمه کردم: چی؟
    گوشه ی لبش رو گاز گرفت و گفت: من...من...هیچوقت دوستت نداشتم!
    بهت زده نگاهش کردم و گفتم: این حرفا چیه ثمین؟
    ثمین_ خوب چیکار کنم؟ دروغه دیگه! من هیچوقت دوستت نداشتم.
    با شَک نگاهش کردم که لبخند عریضی زد و گفت: من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود!!!
    چند لحظه چیزی نگفتم و وقتی جملش رو هضم کردم، با حرص گفتم: زهرمار! فقط اگه الان خونه بودیم یه عشقی بهت نشون میدادم تا صد تا عشق از این ور و اونورش بزنه بیرون! بچه پررو نمیگه من سکته میکنم!
    خندید و گفت: حالا عصبانی نباش دیگه!
    خندیدم و گفتم: ولی گفته باشما هیچوقت نمیتونی مثل من یه دیوونه ی عاشق باشی!
    خندید و من خیره شدم به خنده اش! خدایا شکرت که میخنده...خدایا شکرت که دارمش...شکرت خدا به خاطر همه چی...شکر برای تموم شدن لحظات تلخ سرنوشت!

    و ما همان محکومانِ لحظات تلخ سرنوشتیم...
    همان بازیگرانِ محکوم به زیستن...
    و حال، همه ما محکومیم به لبخند زدن...
    لبخند زدن به شروعِ لحظات شیرین سرنوشت...
    و چه شیرین است تماشایِ این لبخندِ پر عشق...
    و به یاد داشته باش که با عشق میتوان، از سر نوشت این سرنوشت را...

    پــــایـــــان
    19/6/1395
    پــــریسا حـــکمت
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سلام به همه شما خواننده های لحظات تلخ سرنوشت!

    لحظات تلخ سرنوشت بالاخره بعد از سه ماه و یک روز تموم شد!

    نمیدونم الان چجوری حالم رو بیان کنم...اگه شما سه ماه فقط با لحظات تلخ سرنوشت بودید، من یک ساله که دارم باهاش زندگی میکنم!

    هم حالم خوبه، هم بد! خوبم چون تموم شد و بدم باز هم به خاطر اینکه تموم شد!

    ممنونم از اینکه تا اینجا باهام بودید و همراهی کردید...فقط ازتون یه درخواستی دارم!

    هر نظر یا نقدی دارید رو حتما بهم بگید، میخوام نظرتون رو درباره ی شخصیتا بدونم...اینکه به لحظات تلخ سرنوشت از یک تا صد چه نمره ای میدید؟

    ممنونم از نگاه هایِ گرمتون و دلگرمی های پر محبتتون!

    همتون رو دوست دارم...

    یا حق!



    اینم از صفحه نقد
    میخوام بترکونیدا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    Elif

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    2,991
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    بوکان
    عرض خسته نباشید به دوست عزیزم پری
    ممنون بخاطر رمان زیبات
    رمان تو بر عکس بیشتر رمان های هم سن و سالات تخته ای برای نشون اروزو های دست نیافتنی نبود بلکه نگـاه دانلـود پر محتوا و زیبا و نشان دهنده مشکلات و درد های واقعی جامعه بود.
    هیچ رمانی بی نقص نیست ک رمان تو هم استثنا نیست ولی یک خواننده رو اونقدر میتونه با رمان ارتباط برقرار کنه و حسش کنه که دیگه مشکلات جزئی رو از یاد خواننده میبره.
    خسته نباشی منتظر رمان های زیبای دیگری از جانبت هستیم.
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید
     

    Reza^^^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/07/01
    ارسالی ها
    420
    امتیاز واکنش
    4,107
    امتیاز
    571
    با سلام و خسته نباشید خدمت شما نویسنده عزیز
    رمان شما جهت دانلود در سایت اصلی قرار
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تتا جبرانی بر زحمات شما باشد
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا