"سوگند"
آروم به سمتی میترا حرکت کردم...دستم رو رویِ شونش گذاشتم که برگشت به سمتم، با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوشحال شدم که اومدی عزیزم!
با لبخند گفتم: مبارکت باشه عزیزدلم!
تشکری کرد که رو به حامد گفتم: آقا حامد این دوست من طلاستا! حواستون بهش باشه!
لبخندی زد و گفت: به طلا بودنش که خیلی وقته پی بردم...شک نکنید که نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره!
لبخندی به روش زدم و برگشتم سمت میترا...در آغـ*ـوش کشیدمش و گفتم: امیدوارم خوشبخت بشی خواهری! خوشحالم که تونستم لبخندِ واقعی رو لبت ببینم امشب! حامد خیلی دوستت داره...دوستش داشته باش!
زمزمه کرد: حامد عالیه! مگه میشه دوستش نداشت؟
از خودم جداش کردم و خیره شدم تو چشماش! صداقت از توشون میبارید.
من_ خوشحالم که خوشحالیت و میبینم!
میترا_ سوگند! امیر سهم من نبود...دلیلی نداره نگاهت شرمنده باشه! من دارم با کمک حامد فراموشش میکنم...میدونم که خدا بهترین رو توی سرنوشتم گذاشته! من دیگه سعی کردم حتی یه لحظه هم به امیر فکر نکنم!
لبخند محوی زدم و گفتم: مرسی که انقدر خوبی! میدونم که چقدر سخته...
پرید وسط حرفم و گفت: ولش کن این بحث و! بهتره که خودمون و به خاطر گذشته ای که گذشته، ناراحت نکنیم!
لبخندی زدم و گفتم: من دیگه برم، امیر منتظرمه... خوشبخت بشید! خداحافظتون.
میترا و حامد هر دو تشکر کردن و منم از خونه زدم بیرون.
جلوی در چشم چرخوندم تا امیر رو پیدا کنم که کنار محمد و ثمین دیدمش. به سمتشون رفتم و سلام کردم.
امیر_ با اجازه ما بریم.
محمد با لبخند گفت: خوش گذشت! خداحافظ داداش...
رو به ثمین گفتم: ایشاالله دیدار بعدی تو عروسی شما!
ثمین با لبخند گفت: آره دیگه! عروسیامون هم افتاده پشت سر هم!
با خداحافظی از ثمین و محمد جدا شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
با خستگی تو ماشین نشستم و گفتم: وای خدا خسته شدم! پــــوف!
امیر هم دستی به صورتش کشید و گفت: آره بابا! خیلی هم گرم بود.
من_ فکر نمیکردم عروسیشون و انقدر جمع و جور و تو خونه بگیرن! از حامد بعید بود بذاره!
امیر_ ما مردا تابع شما خانوماییم دیگه! در ضمن حامد هنوز خرش از پل نگذشته...داره با اختیاط برخورد میکنه!
خندیدم و گفتم: ولی خدایی خوش گذشت!
امیر_آره...حامد رو باید اول مراسم میدیدی! اصلا تو جاش بند نبود پسره ی بی جنبه!
با خنده گفتم: حق داره! بعد از این همه مدت تلاش، بالاخره به هدفش رسیده! منم بودم ذوق میکردم.
امیر_ من نتونستم چیزی بخورم اصلا! معده ام با کباب نمیسازه.
من_اشکال نداره بریم خونه یه چیزی درست میکنم برات!
امیر_ نه بابا بیخیال...خسته ای!
من_ یه تخم مرغ زدن که خستگی نداره!
با خنده گفت: یه جوری گفتی یه چیزی میپزم، گفتم الان لازانیا میذاری جلوم!
من_ دیگه پررو میشی! همون نیمرو بسه.
مظلوم گفت: باشه بابا! حالا نزن.
جوابی ندادم و تو سکوت خیره شدم به منظره بیرون.
حدود یه ربع بعد رسیدیم خونه...با خستگی وارد اتاقم شدم و بعد از عوض کردن لباسام به سمتِ آشپزخونه رفتم و یه نیمرو برایِ امیر زدم.
من_ امیر؟
امیر_بله؟!
من_ بیا بخور، گشنه نخواب!
در کسری از ثانیه اومد تو آشپزخونه و پکر گفت: جدی جدی تخم مرغ؟
من_ پس چی میخواستی؟ همینم از سرت زیادیِ!
امیر_ ظالم! یه ذره رمانتیک باش مثلا تازه عروس و دومادیم!
قیافم و جمع کردم و گفتم: لوس بازی در نیار! من رفتم بخوابم، تو هم نیمروت و خوردی بیا!
آهی کشید خواست چیزی بگه که گفتم: شب خوش!
و به سمت اتاق رفتم و تقریبا سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم و یه راست رفتم حموم...
از حموم که بیرون اومدم صدای تلفن بلند شد.
گوشی رو جواب دادم:
من_ بله؟
ثمین_ سلام سوگند! خوبی؟
من_فدات شم...تو خوبی؟
ثمین_ قربونت! سوگند یه خبر!
کنجکاو پرسیدم: چه خبری؟!
من_ لباس عروسم و حاضر شده، صبح محمد آورد خونه! انقدر ناز شده...
با ذوق گفتم: وای! یه عکس بگیر برام بفرست!
ثمین_ اینترنتمون چند روزه قطع شده، توام که تنهایی، بلند شو بیا اینجا!
من_ نمیخوام مزاحم بشم دیگه!
ثمین_ چه مزاحمتی؟ در ضمن بعدش هم با سیمین میریم تا برای اونم لباس بخریم!
من_ تا ساعت شیش که امیر نمیاد خونه...پس منم میام لباسا رو نگاه میکنم، بعدا با امیر میایم میخریم!
ثمین_ باشه پس منتظرم!
خیلی سریع رفتم تو اتاق و حاضر شدم...نیم ساعت جلویِ در خونشون بودم.
در باز شد و سیمین اومد جلو در...
سیمین_ سلام سوگند جون! خوش اومدی بفرما داخل!
لبخندی زدم و با تشکری داخل شدم. روی مبل نشستم که ثمین اومد بیرون و گفت: سلام خوش اومدی!
با لبخند گفتم: مرسی! لباست کجاست؟
صبر کنی گفت و چند لحظه بعد با یه لباس عروسِ خوشگل بیرون اومد و گفت: چطوره؟
از دستش لباس و گرفتم و گفتم: عالیِ! من که عاشقش شدم. مبارکت باشه عزیزم!
تشکری کرد و گفت: من تا تو چاییت و میخوری برم حاضر بشم که وقت نداریم!
لبخندی زدم و راحت باشی بهش گفتم. سیمین رو به من گفت: به نظرِ تو لباسم و سبز بگیرم یا قرمز؟
متفکر گفتم: سبز با موهات بیشتر میاد! قرمز معمولا با موهایِ مشکی خوشگل تر میشه!
لبخندی زد و گفت: آرین هم همین و میگه!
با اومدن ثمین هر دو از جا بلند شدیم و به سمتِ مرکز خرید راه افتادیم.
نزدیک ساعت هشت بود که خسته و کوفته رسیدم خونه، امیر هم اومده بود! بیچاره دوباره نیمرو خورده بود واسه شام!
با شرمندگی گفتم: ببخشید! هر کاری کردم زود برسم خونه شام بذارم نشد!
در حالی که چاییش رو سر میکشید و غرق در تلویزیون بود گفت: فدای سرت عزیزم! ایشاالله فردا جبران میکنی!
لبخندی زدم و گفتم: پس من رفتم بخوابم...از صبح تا حالا دارم راه میرمف مردم از خستگی!
لبخندی زد و گفت: برو بخواب خانومم!
با شب بخیری رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم، این عروسی ها هم تموم میشد زندگیمون برمیگشت رو روال عادیش!
آروم به سمتی میترا حرکت کردم...دستم رو رویِ شونش گذاشتم که برگشت به سمتم، با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوشحال شدم که اومدی عزیزم!
با لبخند گفتم: مبارکت باشه عزیزدلم!
تشکری کرد که رو به حامد گفتم: آقا حامد این دوست من طلاستا! حواستون بهش باشه!
لبخندی زد و گفت: به طلا بودنش که خیلی وقته پی بردم...شک نکنید که نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره!
لبخندی به روش زدم و برگشتم سمت میترا...در آغـ*ـوش کشیدمش و گفتم: امیدوارم خوشبخت بشی خواهری! خوشحالم که تونستم لبخندِ واقعی رو لبت ببینم امشب! حامد خیلی دوستت داره...دوستش داشته باش!
زمزمه کرد: حامد عالیه! مگه میشه دوستش نداشت؟
از خودم جداش کردم و خیره شدم تو چشماش! صداقت از توشون میبارید.
من_ خوشحالم که خوشحالیت و میبینم!
میترا_ سوگند! امیر سهم من نبود...دلیلی نداره نگاهت شرمنده باشه! من دارم با کمک حامد فراموشش میکنم...میدونم که خدا بهترین رو توی سرنوشتم گذاشته! من دیگه سعی کردم حتی یه لحظه هم به امیر فکر نکنم!
لبخند محوی زدم و گفتم: مرسی که انقدر خوبی! میدونم که چقدر سخته...
پرید وسط حرفم و گفت: ولش کن این بحث و! بهتره که خودمون و به خاطر گذشته ای که گذشته، ناراحت نکنیم!
لبخندی زدم و گفتم: من دیگه برم، امیر منتظرمه... خوشبخت بشید! خداحافظتون.
میترا و حامد هر دو تشکر کردن و منم از خونه زدم بیرون.
جلوی در چشم چرخوندم تا امیر رو پیدا کنم که کنار محمد و ثمین دیدمش. به سمتشون رفتم و سلام کردم.
امیر_ با اجازه ما بریم.
محمد با لبخند گفت: خوش گذشت! خداحافظ داداش...
رو به ثمین گفتم: ایشاالله دیدار بعدی تو عروسی شما!
ثمین با لبخند گفت: آره دیگه! عروسیامون هم افتاده پشت سر هم!
با خداحافظی از ثمین و محمد جدا شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
با خستگی تو ماشین نشستم و گفتم: وای خدا خسته شدم! پــــوف!
امیر هم دستی به صورتش کشید و گفت: آره بابا! خیلی هم گرم بود.
من_ فکر نمیکردم عروسیشون و انقدر جمع و جور و تو خونه بگیرن! از حامد بعید بود بذاره!
امیر_ ما مردا تابع شما خانوماییم دیگه! در ضمن حامد هنوز خرش از پل نگذشته...داره با اختیاط برخورد میکنه!
خندیدم و گفتم: ولی خدایی خوش گذشت!
امیر_آره...حامد رو باید اول مراسم میدیدی! اصلا تو جاش بند نبود پسره ی بی جنبه!
با خنده گفتم: حق داره! بعد از این همه مدت تلاش، بالاخره به هدفش رسیده! منم بودم ذوق میکردم.
امیر_ من نتونستم چیزی بخورم اصلا! معده ام با کباب نمیسازه.
من_اشکال نداره بریم خونه یه چیزی درست میکنم برات!
امیر_ نه بابا بیخیال...خسته ای!
من_ یه تخم مرغ زدن که خستگی نداره!
با خنده گفت: یه جوری گفتی یه چیزی میپزم، گفتم الان لازانیا میذاری جلوم!
من_ دیگه پررو میشی! همون نیمرو بسه.
مظلوم گفت: باشه بابا! حالا نزن.
جوابی ندادم و تو سکوت خیره شدم به منظره بیرون.
حدود یه ربع بعد رسیدیم خونه...با خستگی وارد اتاقم شدم و بعد از عوض کردن لباسام به سمتِ آشپزخونه رفتم و یه نیمرو برایِ امیر زدم.
من_ امیر؟
امیر_بله؟!
من_ بیا بخور، گشنه نخواب!
در کسری از ثانیه اومد تو آشپزخونه و پکر گفت: جدی جدی تخم مرغ؟
من_ پس چی میخواستی؟ همینم از سرت زیادیِ!
امیر_ ظالم! یه ذره رمانتیک باش مثلا تازه عروس و دومادیم!
قیافم و جمع کردم و گفتم: لوس بازی در نیار! من رفتم بخوابم، تو هم نیمروت و خوردی بیا!
آهی کشید خواست چیزی بگه که گفتم: شب خوش!
و به سمت اتاق رفتم و تقریبا سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم و یه راست رفتم حموم...
از حموم که بیرون اومدم صدای تلفن بلند شد.
گوشی رو جواب دادم:
من_ بله؟
ثمین_ سلام سوگند! خوبی؟
من_فدات شم...تو خوبی؟
ثمین_ قربونت! سوگند یه خبر!
کنجکاو پرسیدم: چه خبری؟!
من_ لباس عروسم و حاضر شده، صبح محمد آورد خونه! انقدر ناز شده...
با ذوق گفتم: وای! یه عکس بگیر برام بفرست!
ثمین_ اینترنتمون چند روزه قطع شده، توام که تنهایی، بلند شو بیا اینجا!
من_ نمیخوام مزاحم بشم دیگه!
ثمین_ چه مزاحمتی؟ در ضمن بعدش هم با سیمین میریم تا برای اونم لباس بخریم!
من_ تا ساعت شیش که امیر نمیاد خونه...پس منم میام لباسا رو نگاه میکنم، بعدا با امیر میایم میخریم!
ثمین_ باشه پس منتظرم!
خیلی سریع رفتم تو اتاق و حاضر شدم...نیم ساعت جلویِ در خونشون بودم.
در باز شد و سیمین اومد جلو در...
سیمین_ سلام سوگند جون! خوش اومدی بفرما داخل!
لبخندی زدم و با تشکری داخل شدم. روی مبل نشستم که ثمین اومد بیرون و گفت: سلام خوش اومدی!
با لبخند گفتم: مرسی! لباست کجاست؟
صبر کنی گفت و چند لحظه بعد با یه لباس عروسِ خوشگل بیرون اومد و گفت: چطوره؟
از دستش لباس و گرفتم و گفتم: عالیِ! من که عاشقش شدم. مبارکت باشه عزیزم!
تشکری کرد و گفت: من تا تو چاییت و میخوری برم حاضر بشم که وقت نداریم!
لبخندی زدم و راحت باشی بهش گفتم. سیمین رو به من گفت: به نظرِ تو لباسم و سبز بگیرم یا قرمز؟
متفکر گفتم: سبز با موهات بیشتر میاد! قرمز معمولا با موهایِ مشکی خوشگل تر میشه!
لبخندی زد و گفت: آرین هم همین و میگه!
با اومدن ثمین هر دو از جا بلند شدیم و به سمتِ مرکز خرید راه افتادیم.
نزدیک ساعت هشت بود که خسته و کوفته رسیدم خونه، امیر هم اومده بود! بیچاره دوباره نیمرو خورده بود واسه شام!
با شرمندگی گفتم: ببخشید! هر کاری کردم زود برسم خونه شام بذارم نشد!
در حالی که چاییش رو سر میکشید و غرق در تلویزیون بود گفت: فدای سرت عزیزم! ایشاالله فردا جبران میکنی!
لبخندی زدم و گفتم: پس من رفتم بخوابم...از صبح تا حالا دارم راه میرمف مردم از خستگی!
لبخندی زد و گفت: برو بخواب خانومم!
با شب بخیری رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم، این عروسی ها هم تموم میشد زندگیمون برمیگشت رو روال عادیش!
آخرین ویرایش: