ناباور و بهت زده گفتم: یعنی چی؟
داد زدم: واسه چی متاسفید؟ یعنی چی بیمار خون زیادی از دست داده بود؟ من نمیفهمم این حرفا رو... امیر زندست... بگو که زندست! تو رو خدا بگو!
بغضم باز هم شکست...پاهام توان ایستادن نداشت...کم مونده بود رویِ زمین بیوفتم که خانوم دکتر سریع گرفتتم.
دکتر سریع و با نگرانی گفت: به خدا تقصیر من نبود، همش زیر سرِ شوهرته!
گنگ نگاهش کردم که گفت: الان آرومی؟
کلافه گفتم: دکتر خواهش میکنم واضح حرف بزنید، امیرِ من چِش شده؟
دکتر سری تکون داد و گفت: ببین دخترم، حالِ این امیر خانتون از منم بهتره...به اون آه و ناله هاشم اصلا فکر نکن! داشته خودش و برایِ تو لوس میکرده...جوری که همکارایِ منم باور کرده بودن، درسته زخماش عمیق بوده ولی جوری نبوده که زبونم لال، بکشتش!
گیج گفتم: ولی شما که گفتید...
تک خندی کرد و گفت: گفتم که همش زیرِ سر شوهرته... این امیر خان قبل از اینکه پاش برسه اتاق عمل، چشمِ تو رو دور دید و به من گفت که: دکتر اگه زنده برگشتم یه ذره این خانومم و اذیت کن، بگو من مردم!
چشمام و با عصبانیت بستم و زیر لب غریدم: میکشمت امیر...کار نیمه تموم حسام و خودم تموم میکنم! پسره ی بی ملاحظه...نمیگه من سکته میکنم! دیوانه...احمق...
دکتر با خنده گفت: خیلی خوب دختر...تو که بد تر از اونی هستی که چاقو زده!
اخمی کردم و با حرص گفتم: شما باشید چیکار میکنید؟
دکتر خندید و چیزی نگفت...با مکث کوتاهی پرسیدم: یعنی جدی جدی الان امیر حالش خوبه؟ چون خودم دیدم که چقدر ازش خون رفته!
دکتر_ بله درسته...خون زیادی از دست داده بود، اما خداروشکر رفع شد!
دیگه پیِ اش رو نگرفتم که چجوری رفع شد و سریع گفتم: میخوام ببینمش!
دکتر با لبخند گفت: فعلا که بیهوشه...حدودا نیم ساعت یا یک ساعت دیگه بهوش میاد!
من_اشکال نداره... اتاقش کجاست؟
دکتر_دارم میرم یه سر بهش بزنم...اگه میخوای تو هم بیا!
سریع از جا بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
وقتی به اتاق امیر رسیدیم و امیر رو با اون صورتِ کبود و زخمی رویِ تخت دیدم دلم ریش شد!
دکتر حدود ده دقیقه ای اونجا بود و بعدش بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد.
آروم رفتم سمتِ تخت و رویِ صندلی ای که اونجا بود نشستم.
زیر لب زمزمه کردم:خدایا شکرت...شکرت که امیرم هنوز هم نفس میکشه!
با مکثِ کوتاهی خم شدم رویِ صورتش و بـ..وسـ..ـه ای کوتاه رویِ پیشونیش نشوندم.
دستم رو زیر چونم گذاشته بودم و به چهره ی معصوم امیر تو خواب، خیره شده بودم که زنگ گوشیم باعث شد از جا بپرم!
سریع گوشی رو از جیبِ مانتوم درآوردم...ارشیا بود! وای خدا...چرا من بهشون خبر ندادم؟
جواب دادم که ارشیا گفت: سلام زنداداش...کجایید شما؟ ساعت دوازده شبِ!
با آرامش گفتم: ارشیا...الان کجایی؟
ارشیا_خونم دیگه!
من_نه منظورم کجایِ خونست؟ مامان اینا که اونجا نیستن؟
ارشیا_ نه خیالت راحت، تو اتاقمم!
من_خیلی خوب...ببین یه چیزی بهت میگم اول از همه آرامش خودت و حفظ کن، بعد با نهایت آرامش به مامان اینا توضیح بده خودت...باشه؟
ارشیا با صدایی نگران پرسید: چی شده زنداداش؟
من_ ببین...ما الان بیمارستانیم! امیر چاقو خورده...نگران نباش،حالش خوبه! الاناست که بهشو بیاد!
ارشیا بهت زده گفت: چاقو خورده؟ واسه چی؟
من_ با حسام گلاویز شد!
ارشیا_ حسام اونجا چه غلطی میکرد؟
من_ الان نمیتونم توضیح بدم ارشیا!
ارشیا_ خوب آدرس بیمارستان رو بده، ما هم میایم!
من_خیلی خوب، برات اس ام اس میکنم!
ارشیا_ منتظرم!
و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد.
خواستم برای ارشیا آدرس رو بنویسم که یهو یادم اومد اصلا نمیدونم اینجا کجاست!!!
کلافه از جا بلند شدم و از درِ اتاق رفتم بیرون، بعد از اینکه از یه پرستار، آدرسِ بیمارستان رو پرسیدم،برای ارشیا، آدرس رو فرستادم و برگشتم تو اتاق...
همونجور که سرم تو گوشی بود،در اتاق و بستم و به ارشیا یه پیام دیگه فرستادم تا به مامان و بابای منم خبر بده.
همین که سرم رو بالا گرفتم، نگاهم با نگاهِ امیر برخورد کرد!
با دیدنِ چشمایِ بازش لبخندِ عمیقی زدم و رفتم سمتش...با محبت گفتم: بالاخره بهوش اومدی؟!
متقابلا لبخندی به روم زد و گفت: آره!
با به یادآوردنِ کاری که کرده بود، کم کم اخمام تو هم رفت!
متعجب نگاهم کرد که گفتم: که خانومم و اذیت کنید، آره؟!
اول کمی گنگ نگاهم کرد ولی کم کم یه لبخندِ خبیث رو لباش نشست.
با شیطنت گفت: حیف نتونستم قیافت و ببینم اون لحظه!
اخمم و غلیظ تر کردم و گفتم: خیلی نامردی! خیلی...
امیر_ بابا یه شوخی بود دیگه!
با بغض گفتم: آخه این چه شوخی ای بود روانی؟ نگفتی سکته میکنم؟ نگفتی شاید یه لحظه قلبم وایسه؟ نگفتی با شنیدن اینکه دکتر میگه متاسفم، میمیرم و زنده میشم؟ میفهمی اگه دکتر سریع نمیگفت که اینا همش یه شوخیِ مسخره بوده، من الان اون دنیا بودم؟!
امیر با ناراحتی گفت: من...من نمیخواستم اینجوری بشه سوگند! ببخشید، آره قبول دارم...کارم اشتباه بوده!
با ناراحتی روم رو ازش برگردوندم که گفت: ناز نکن دیگه! دلت میاد منِ بدبختِ مریض و اینجوری عذاب بدی نامزد؟
برگشتم سمتش و گفتم: بعدا حسابت و میرسم...الان هم فقط به خاطر وضعیتت کوتاه اومدم!
لبخندی عریضی زد و گفت: من قربونِ تو و وضعیتم بشم آخه!
دهن باز کردم که چیزی بگم که در باز شد و مامانم اینا همراه با خانواده امیر ریختن تو اتاق!
من و امیر بهت زده بهشون خیره شده بودیم!
مامانِ خودم و مامان امیر گریه میکردن و برای خودشون چیزایی زمزمه میکردن!
متعجب گفتم: اینجا چه خبره؟
مامان با بغض گفت: حقت نبود انقدر زود بیوه بشی!
چشمام و گرد کردم و گفتم: یعنی چی؟
امیر با اعتراض گفت: به خدا من زنده ام!
هر دوشون گنگ ما رو نگاه کردن... مامان امیر گفت: ولی ارشیا گفت که...گفت که...به خاطر آسیبِ شدیدی که دیده احتمالا تا فردا بیشتر دووم نمیاره!
بعد یهو با عصبانیت غرید: ارشیا میکشمت!
ارشیا یهو اومد داخل و گفت: جونم با من بودید؟...و با مکث کوتاهی قیافه ای ناباور به خودش گرفت و ادامه داد: اِ داداش زنده ای؟
با اخم رو بهش گفتم: مگه من بهت نگفتم حالِ امیر خوبه؟!
ارشیا_ جدی؟ من نشنیدم!
مامان امیر_ پسره ی ذلیل مرده با داد و بیداد اومده تو پذیرایی میگه امیر داره میمیره، امیر داره میمیره!
امیر با خنده گفت: دیوونه ای تواما!
پوفی کردم و گفتم: داداشید دیگه! جفتتون روانی!
امیر خندید و گفت: خیلی ممنون واقعا!
ارشیا هم خندید و گفت: ما اینیم دیگه زن داداش، کجاش و دیدی؟!
با وحشت گفتم: پس من همین الان اعلام میکنم که طلاق میخوام!
همگی با هم خندیدیم و نزدیکایِ ساعت، چهار صبح بود که به اصرار من و با تذکرایِ ثانیه به ثانیه ی پرستارا همه رفتن و من کنارِ امیر موندم!
داد زدم: واسه چی متاسفید؟ یعنی چی بیمار خون زیادی از دست داده بود؟ من نمیفهمم این حرفا رو... امیر زندست... بگو که زندست! تو رو خدا بگو!
بغضم باز هم شکست...پاهام توان ایستادن نداشت...کم مونده بود رویِ زمین بیوفتم که خانوم دکتر سریع گرفتتم.
دکتر سریع و با نگرانی گفت: به خدا تقصیر من نبود، همش زیر سرِ شوهرته!
گنگ نگاهش کردم که گفت: الان آرومی؟
کلافه گفتم: دکتر خواهش میکنم واضح حرف بزنید، امیرِ من چِش شده؟
دکتر سری تکون داد و گفت: ببین دخترم، حالِ این امیر خانتون از منم بهتره...به اون آه و ناله هاشم اصلا فکر نکن! داشته خودش و برایِ تو لوس میکرده...جوری که همکارایِ منم باور کرده بودن، درسته زخماش عمیق بوده ولی جوری نبوده که زبونم لال، بکشتش!
گیج گفتم: ولی شما که گفتید...
تک خندی کرد و گفت: گفتم که همش زیرِ سر شوهرته... این امیر خان قبل از اینکه پاش برسه اتاق عمل، چشمِ تو رو دور دید و به من گفت که: دکتر اگه زنده برگشتم یه ذره این خانومم و اذیت کن، بگو من مردم!
چشمام و با عصبانیت بستم و زیر لب غریدم: میکشمت امیر...کار نیمه تموم حسام و خودم تموم میکنم! پسره ی بی ملاحظه...نمیگه من سکته میکنم! دیوانه...احمق...
دکتر با خنده گفت: خیلی خوب دختر...تو که بد تر از اونی هستی که چاقو زده!
اخمی کردم و با حرص گفتم: شما باشید چیکار میکنید؟
دکتر خندید و چیزی نگفت...با مکث کوتاهی پرسیدم: یعنی جدی جدی الان امیر حالش خوبه؟ چون خودم دیدم که چقدر ازش خون رفته!
دکتر_ بله درسته...خون زیادی از دست داده بود، اما خداروشکر رفع شد!
دیگه پیِ اش رو نگرفتم که چجوری رفع شد و سریع گفتم: میخوام ببینمش!
دکتر با لبخند گفت: فعلا که بیهوشه...حدودا نیم ساعت یا یک ساعت دیگه بهوش میاد!
من_اشکال نداره... اتاقش کجاست؟
دکتر_دارم میرم یه سر بهش بزنم...اگه میخوای تو هم بیا!
سریع از جا بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
وقتی به اتاق امیر رسیدیم و امیر رو با اون صورتِ کبود و زخمی رویِ تخت دیدم دلم ریش شد!
دکتر حدود ده دقیقه ای اونجا بود و بعدش بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد.
آروم رفتم سمتِ تخت و رویِ صندلی ای که اونجا بود نشستم.
زیر لب زمزمه کردم:خدایا شکرت...شکرت که امیرم هنوز هم نفس میکشه!
با مکثِ کوتاهی خم شدم رویِ صورتش و بـ..وسـ..ـه ای کوتاه رویِ پیشونیش نشوندم.
دستم رو زیر چونم گذاشته بودم و به چهره ی معصوم امیر تو خواب، خیره شده بودم که زنگ گوشیم باعث شد از جا بپرم!
سریع گوشی رو از جیبِ مانتوم درآوردم...ارشیا بود! وای خدا...چرا من بهشون خبر ندادم؟
جواب دادم که ارشیا گفت: سلام زنداداش...کجایید شما؟ ساعت دوازده شبِ!
با آرامش گفتم: ارشیا...الان کجایی؟
ارشیا_خونم دیگه!
من_نه منظورم کجایِ خونست؟ مامان اینا که اونجا نیستن؟
ارشیا_ نه خیالت راحت، تو اتاقمم!
من_خیلی خوب...ببین یه چیزی بهت میگم اول از همه آرامش خودت و حفظ کن، بعد با نهایت آرامش به مامان اینا توضیح بده خودت...باشه؟
ارشیا با صدایی نگران پرسید: چی شده زنداداش؟
من_ ببین...ما الان بیمارستانیم! امیر چاقو خورده...نگران نباش،حالش خوبه! الاناست که بهشو بیاد!
ارشیا بهت زده گفت: چاقو خورده؟ واسه چی؟
من_ با حسام گلاویز شد!
ارشیا_ حسام اونجا چه غلطی میکرد؟
من_ الان نمیتونم توضیح بدم ارشیا!
ارشیا_ خوب آدرس بیمارستان رو بده، ما هم میایم!
من_خیلی خوب، برات اس ام اس میکنم!
ارشیا_ منتظرم!
و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد.
خواستم برای ارشیا آدرس رو بنویسم که یهو یادم اومد اصلا نمیدونم اینجا کجاست!!!
کلافه از جا بلند شدم و از درِ اتاق رفتم بیرون، بعد از اینکه از یه پرستار، آدرسِ بیمارستان رو پرسیدم،برای ارشیا، آدرس رو فرستادم و برگشتم تو اتاق...
همونجور که سرم تو گوشی بود،در اتاق و بستم و به ارشیا یه پیام دیگه فرستادم تا به مامان و بابای منم خبر بده.
همین که سرم رو بالا گرفتم، نگاهم با نگاهِ امیر برخورد کرد!
با دیدنِ چشمایِ بازش لبخندِ عمیقی زدم و رفتم سمتش...با محبت گفتم: بالاخره بهوش اومدی؟!
متقابلا لبخندی به روم زد و گفت: آره!
با به یادآوردنِ کاری که کرده بود، کم کم اخمام تو هم رفت!
متعجب نگاهم کرد که گفتم: که خانومم و اذیت کنید، آره؟!
اول کمی گنگ نگاهم کرد ولی کم کم یه لبخندِ خبیث رو لباش نشست.
با شیطنت گفت: حیف نتونستم قیافت و ببینم اون لحظه!
اخمم و غلیظ تر کردم و گفتم: خیلی نامردی! خیلی...
امیر_ بابا یه شوخی بود دیگه!
با بغض گفتم: آخه این چه شوخی ای بود روانی؟ نگفتی سکته میکنم؟ نگفتی شاید یه لحظه قلبم وایسه؟ نگفتی با شنیدن اینکه دکتر میگه متاسفم، میمیرم و زنده میشم؟ میفهمی اگه دکتر سریع نمیگفت که اینا همش یه شوخیِ مسخره بوده، من الان اون دنیا بودم؟!
امیر با ناراحتی گفت: من...من نمیخواستم اینجوری بشه سوگند! ببخشید، آره قبول دارم...کارم اشتباه بوده!
با ناراحتی روم رو ازش برگردوندم که گفت: ناز نکن دیگه! دلت میاد منِ بدبختِ مریض و اینجوری عذاب بدی نامزد؟
برگشتم سمتش و گفتم: بعدا حسابت و میرسم...الان هم فقط به خاطر وضعیتت کوتاه اومدم!
لبخندی عریضی زد و گفت: من قربونِ تو و وضعیتم بشم آخه!
دهن باز کردم که چیزی بگم که در باز شد و مامانم اینا همراه با خانواده امیر ریختن تو اتاق!
من و امیر بهت زده بهشون خیره شده بودیم!
مامانِ خودم و مامان امیر گریه میکردن و برای خودشون چیزایی زمزمه میکردن!
متعجب گفتم: اینجا چه خبره؟
مامان با بغض گفت: حقت نبود انقدر زود بیوه بشی!
چشمام و گرد کردم و گفتم: یعنی چی؟
امیر با اعتراض گفت: به خدا من زنده ام!
هر دوشون گنگ ما رو نگاه کردن... مامان امیر گفت: ولی ارشیا گفت که...گفت که...به خاطر آسیبِ شدیدی که دیده احتمالا تا فردا بیشتر دووم نمیاره!
بعد یهو با عصبانیت غرید: ارشیا میکشمت!
ارشیا یهو اومد داخل و گفت: جونم با من بودید؟...و با مکث کوتاهی قیافه ای ناباور به خودش گرفت و ادامه داد: اِ داداش زنده ای؟
با اخم رو بهش گفتم: مگه من بهت نگفتم حالِ امیر خوبه؟!
ارشیا_ جدی؟ من نشنیدم!
مامان امیر_ پسره ی ذلیل مرده با داد و بیداد اومده تو پذیرایی میگه امیر داره میمیره، امیر داره میمیره!
امیر با خنده گفت: دیوونه ای تواما!
پوفی کردم و گفتم: داداشید دیگه! جفتتون روانی!
امیر خندید و گفت: خیلی ممنون واقعا!
ارشیا هم خندید و گفت: ما اینیم دیگه زن داداش، کجاش و دیدی؟!
با وحشت گفتم: پس من همین الان اعلام میکنم که طلاق میخوام!
همگی با هم خندیدیم و نزدیکایِ ساعت، چهار صبح بود که به اصرار من و با تذکرایِ ثانیه به ثانیه ی پرستارا همه رفتن و من کنارِ امیر موندم!