کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
ناباور و بهت زده گفتم: یعنی چی؟
داد زدم: واسه چی متاسفید؟ یعنی چی بیمار خون زیادی از دست داده بود؟ من نمیفهمم این حرفا رو... امیر زندست... بگو که زندست! تو رو خدا بگو!
بغضم باز هم شکست...پاهام توان ایستادن نداشت...کم مونده بود رویِ زمین بیوفتم که خانوم دکتر سریع گرفتتم.
دکتر سریع و با نگرانی گفت: به خدا تقصیر من نبود، همش زیر سرِ شوهرته!
گنگ نگاهش کردم که گفت: الان آرومی؟
کلافه گفتم: دکتر خواهش میکنم واضح حرف بزنید، امیرِ من چِش شده؟
دکتر سری تکون داد و گفت: ببین دخترم، حالِ این امیر خانتون از منم بهتره...به اون آه و ناله هاشم اصلا فکر نکن! داشته خودش و برایِ تو لوس میکرده...جوری که همکارایِ منم باور کرده بودن، درسته زخماش عمیق بوده ولی جوری نبوده که زبونم لال، بکشتش!
گیج گفتم: ولی شما که گفتید...
تک خندی کرد و گفت: گفتم که همش زیرِ سر شوهرته... این امیر خان قبل از اینکه پاش برسه اتاق عمل، چشمِ تو رو دور دید و به من گفت که: دکتر اگه زنده برگشتم یه ذره این خانومم و اذیت کن، بگو من مردم!
چشمام و با عصبانیت بستم و زیر لب غریدم: میکشمت امیر...کار نیمه تموم حسام و خودم تموم میکنم! پسره ی بی ملاحظه...نمیگه من سکته میکنم! دیوانه...احمق...
دکتر با خنده گفت: خیلی خوب دختر...تو که بد تر از اونی هستی که چاقو زده!
اخمی کردم و با حرص گفتم: شما باشید چیکار میکنید؟
دکتر خندید و چیزی نگفت...با مکث کوتاهی پرسیدم: یعنی جدی جدی الان امیر حالش خوبه؟ چون خودم دیدم که چقدر ازش خون رفته!
دکتر_ بله درسته...خون زیادی از دست داده بود، اما خداروشکر رفع شد!
دیگه پیِ اش رو نگرفتم که چجوری رفع شد و سریع گفتم: میخوام ببینمش!
دکتر با لبخند گفت: فعلا که بیهوشه...حدودا نیم ساعت یا یک ساعت دیگه بهوش میاد!
من_اشکال نداره... اتاقش کجاست؟
دکتر_دارم میرم یه سر بهش بزنم...اگه میخوای تو هم بیا!
سریع از جا بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
وقتی به اتاق امیر رسیدیم و امیر رو با اون صورتِ کبود و زخمی رویِ تخت دیدم دلم ریش شد!
دکتر حدود ده دقیقه ای اونجا بود و بعدش بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد.
آروم رفتم سمتِ تخت و رویِ صندلی ای که اونجا بود نشستم.
زیر لب زمزمه کردم:خدایا شکرت...شکرت که امیرم هنوز هم نفس میکشه!
با مکثِ کوتاهی خم شدم رویِ صورتش و بـ..وسـ..ـه ای کوتاه رویِ پیشونیش نشوندم.
دستم رو زیر چونم گذاشته بودم و به چهره ی معصوم امیر تو خواب، خیره شده بودم که زنگ گوشیم باعث شد از جا بپرم!
سریع گوشی رو از جیبِ مانتوم درآوردم...ارشیا بود! وای خدا...چرا من بهشون خبر ندادم؟
جواب دادم که ارشیا گفت: سلام زنداداش...کجایید شما؟ ساعت دوازده شبِ!
با آرامش گفتم: ارشیا...الان کجایی؟
ارشیا_خونم دیگه!
من_نه منظورم کجایِ خونست؟ مامان اینا که اونجا نیستن؟
ارشیا_ نه خیالت راحت، تو اتاقمم!
من_خیلی خوب...ببین یه چیزی بهت میگم اول از همه آرامش خودت و حفظ کن، بعد با نهایت آرامش به مامان اینا توضیح بده خودت...باشه؟
ارشیا با صدایی نگران پرسید: چی شده زنداداش؟
من_ ببین...ما الان بیمارستانیم! امیر چاقو خورده...نگران نباش،حالش خوبه! الاناست که بهشو بیاد!
ارشیا بهت زده گفت: چاقو خورده؟ واسه چی؟
من_ با حسام گلاویز شد!
ارشیا_ حسام اونجا چه غلطی میکرد؟
من_ الان نمیتونم توضیح بدم ارشیا!
ارشیا_ خوب آدرس بیمارستان رو بده، ما هم میایم!
من_خیلی خوب، برات اس ام اس میکنم!
ارشیا_ منتظرم!
و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد.
خواستم برای ارشیا آدرس رو بنویسم که یهو یادم اومد اصلا نمیدونم اینجا کجاست!!!
کلافه از جا بلند شدم و از درِ اتاق رفتم بیرون، بعد از اینکه از یه پرستار، آدرسِ بیمارستان رو پرسیدم،برای ارشیا، آدرس رو فرستادم و برگشتم تو اتاق...
همونجور که سرم تو گوشی بود،در اتاق و بستم و به ارشیا یه پیام دیگه فرستادم تا به مامان و بابای منم خبر بده.
همین که سرم رو بالا گرفتم، نگاهم با نگاهِ امیر برخورد کرد!
با دیدنِ چشمایِ بازش لبخندِ عمیقی زدم و رفتم سمتش...با محبت گفتم: بالاخره بهوش اومدی؟!
متقابلا لبخندی به روم زد و گفت: آره!
با به یادآوردنِ کاری که کرده بود، کم کم اخمام تو هم رفت!
متعجب نگاهم کرد که گفتم: که خانومم و اذیت کنید، آره؟!
اول کمی گنگ نگاهم کرد ولی کم کم یه لبخندِ خبیث رو لباش نشست.
با شیطنت گفت: حیف نتونستم قیافت و ببینم اون لحظه!
اخمم و غلیظ تر کردم و گفتم: خیلی نامردی! خیلی...
امیر_ بابا یه شوخی بود دیگه!
با بغض گفتم: آخه این چه شوخی ای بود روانی؟ نگفتی سکته میکنم؟ نگفتی شاید یه لحظه قلبم وایسه؟ نگفتی با شنیدن اینکه دکتر میگه متاسفم، میمیرم و زنده میشم؟ میفهمی اگه دکتر سریع نمیگفت که اینا همش یه شوخیِ مسخره بوده، من الان اون دنیا بودم؟!
امیر با ناراحتی گفت: من...من نمیخواستم اینجوری بشه سوگند! ببخشید، آره قبول دارم...کارم اشتباه بوده!
با ناراحتی روم رو ازش برگردوندم که گفت: ناز نکن دیگه! دلت میاد منِ بدبختِ مریض و اینجوری عذاب بدی نامزد؟
برگشتم سمتش و گفتم: بعدا حسابت و میرسم...الان هم فقط به خاطر وضعیتت کوتاه اومدم!
لبخندی عریضی زد و گفت: من قربونِ تو و وضعیتم بشم آخه!
دهن باز کردم که چیزی بگم که در باز شد و مامانم اینا همراه با خانواده امیر ریختن تو اتاق!
من و امیر بهت زده بهشون خیره شده بودیم!
مامانِ خودم و مامان امیر گریه میکردن و برای خودشون چیزایی زمزمه میکردن!
متعجب گفتم: اینجا چه خبره؟
مامان با بغض گفت: حقت نبود انقدر زود بیوه بشی!
چشمام و گرد کردم و گفتم: یعنی چی؟
امیر با اعتراض گفت: به خدا من زنده ام!
هر دوشون گنگ ما رو نگاه کردن... مامان امیر گفت: ولی ارشیا گفت که...گفت که...به خاطر آسیبِ شدیدی که دیده احتمالا تا فردا بیشتر دووم نمیاره!
بعد یهو با عصبانیت غرید: ارشیا میکشمت!
ارشیا یهو اومد داخل و گفت: جونم با من بودید؟...و با مکث کوتاهی قیافه ای ناباور به خودش گرفت و ادامه داد: اِ داداش زنده ای؟
با اخم رو بهش گفتم: مگه من بهت نگفتم حالِ امیر خوبه؟!
ارشیا_ جدی؟ من نشنیدم!
مامان امیر_ پسره ی ذلیل مرده با داد و بیداد اومده تو پذیرایی میگه امیر داره میمیره، امیر داره میمیره!
امیر با خنده گفت: دیوونه ای تواما!
پوفی کردم و گفتم: داداشید دیگه! جفتتون روانی!
امیر خندید و گفت: خیلی ممنون واقعا!
ارشیا هم خندید و گفت: ما اینیم دیگه زن داداش، کجاش و دیدی؟!
با وحشت گفتم: پس من همین الان اعلام میکنم که طلاق میخوام!
همگی با هم خندیدیم و نزدیکایِ ساعت، چهار صبح بود که به اصرار من و با تذکرایِ ثانیه به ثانیه ی پرستارا همه رفتن و من کنارِ امیر موندم!
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "میترا"

    جلویِ درِ کافی شاپ مکثِ کوتاهی کردم... کارم درسته؟ خدایا! خودت پشتم باش.
    وارد شدم...چشم چرخوندم که متوجهِ حامد شدم، با چهره ی پر اضطرابی به نقطه ای خیره بود و مشخص بود متوجهِ چیزی نیست!
    آروم آروم به سمتِ میز حرکت کردم...حتی وقتی بهش سلام کردم هم متوجه نشد.
    لبم رو با زبون تر کردم و صداش زدم: آقا حامد؟
    با شنیدن اسمش یهو از جا پرید و هول، گفت: اِ! سلام میترا خانوم...کِی اومدید؟
    لبخندِ محوی زدم و گفتم: همین الان رسیدم.
    حامد_شرمنده، بدجور تو فکر بودم مثلِ اینکه!
    چیزی نگفتم که سریع گفت: بفرمایید بشینید!
    لبخندی به روش زدم و رویِ صندلیی رو به روش جا گرفتم.
    حامد_ چی میل دارید؟
    من_ قهوه...ممنون!
    حامد لبخندی به روم زد و گارسون رو صدا زد و سفارش دو تا قهوه داد.
    سکوت، بینمون برقرار بود تا زمانی که سفارشمون رو گارسون آورد.
    همین که گارسون ازمون دور شد حامد با استرس پرسید: خوب؟!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: خوب، چی؟!
    حامد_ منظورم اینه که بعد از چهار ماه فکر کردن، بالاخره جوابِ منِ بدبخت چیه؟
    لبخندِ محوی زدم و گفتم: قبل از اینکه جوابم رو بدم دو تا سوال ازتون دارم. فقط خواهش میکنم صادقانه جوابم رو بدید!
    حامد بی قرار گفت: چشم چشم...بفرمایید!
    نفسم رو بیرون دادم و گفتم: خوب، آقا حامد...همونطور که قبلا گفتم، من هرکاری هم بکنم نمیتونم امیر رو فراموش کنم! اما اگه وارد زندگیِ مشترک بشم، به خودم اجازه نمیدم دربارش فکر کنم...فقط تنها چیزی که اینجا وجود داره اینه که امیر فراموش شدنی نیست! شما نظرتون درباره این قضیه چیه؟
    با کمی مکث جواب داد: میترا خانوم...من با علم به اینکه شما به امیر علاقمندید، ازتون خواستگاری کردم! درسته، هیچ مردی نمیتونه این و تحمل کنه که همسرش، فکرش پیش مردِ دیگه ای باشه... مخصوصا برای کسی که عاشقِ همسرشه...ولی از اونجایی که من واقعا به شما اعتماد دارم، میدونم که شما اگه وارد زندگیِ مشترک بشید، تمامِ سعیتون رو میکنید که به فردِ دیگه ای فکر نکنید... پس من با این قضیه، مشکلی ندارم. البته اگه بیش از حد نباشه! متوجه منظورم که هستید؟
    من_ بله...کاملا متوجهم! خوب درباره این موضوع باید بگم که این چهار ماه، فرصت خوبی بود تا با خودم کنار بیام! مخصوصا اینکه امیر دیگه یه پسرِ مجرد نیست و الان نامزدش بهترین دوستمه! پس به خودم اجازه نمیدم که به نامزد دوستم، چشم داشته باشم!
    حامد_ خوب، خداروشکر! این واقعا عالیه...
    من_ خوب سوال دومم اینه که، نظر واقعیِ خانوادتون درباره این ازدواج چیه؟
    حامد_ اونا به انتخاب من ایمان دارن...البته دروغ نگم، اولش مامان خیلی مخالفت میکرد! اما بعد از دیدنتون، نظرش برگشت.
    با کمی مکث سری تکون دادم و گفتم: یعنی هیچ مشکلی ندارن الان؟
    قاطع گفت: به هیچ وجه!
    چیزی نگفتم که پرسید: خوب...این از جواب دو تا سوالتون! میشه الان دیگه جوابِ من و بدید؟
    با مکثی طولانی لب باز کردم و گفتم: تو این چهار ماه خیلی فکر کردم...راجع به تو...راجع به خودم...احساسم...احساست! با اینکه الان یه تصمیمِ کلی گرفتم، ولی هنوز هم دودلم! اگه کلا قضیه ی امیر رو کنار بذاریم، در کل من دلیلی ندارم که بهت جوابِ منفی بدم! و اینجوری که تو این چهار ماه باهات آشنا شدم، فهمیدم که میتونی با حضورت، امیر رو برام کمرنگ کنی!
    بی تاب گفت: خوب...جوابت؟
    مکثِ کوتاهی کردم و گفتم: جوابِ من...مثبتِ!
    ناباور و بهت زده گفت: واقعـــــا؟! یعنی...جدی جدی...جوابت مثبتِ؟!؟!
    سری به نشونه موافقت تکون دادم که در حالی که تو موهاش دست میکشید، زمزمه کرد: وای خدا...باورم نمیشه! اصلا باورم نمیشه...
    با خنده گفتم: چرا باورت نمیشه؟ این حقیقته!
    سری تکون داد و گفت: آخه انقدر جونم و به لبم رسوندی که باور نمیکردم، جوابت مثبت باشه! هر آن منتظر بودم بگی جوابت منفیِ!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: فعلا که مثبتِ!
    خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. از جیبش گوشی رو کشید بیرون و با دیدن صفحه گوشی تک خندی کرد و جواب داد.
    حامد_ جونم؟
    _...
    حامد_ هنوز کافی شاپم!
    _...
    حامد_ آره جواب داد!
    _...
    حامد_ منفی!
    _...
    حامد_ حالا خودت و ناراحت نکن! الو...الو...میلاد؟
    متعجب گوشی رو از خودش جدا کرد و گفت: قطع کرد!
    بافاصله بعد از گفتن این جمله، گوشی من شروع کرد به زنگ خوردن...میلاد بود!
    جواب دادم: جونم میلاد؟
    میلاد_ واسه چی جواب منفی دادی؟
    متعجب گفتم: با منی؟
    میلاد_ بله...با خودتم! الان کجایی؟ بیام یه گوشمالیِ حسابی بهت بدم. دیوونه آخه کجا میتونی بهتر از حامد پیدا کنی؟
    من_ بابا یه دقیقه صبر کن ببینم! چی میگی واسه خودت؟ کی گفته من جوابِ منفی بهش دادم؟
    میلاد_خود حامد!
    من_ خوب دروغ گفته!
    میلاد_یعنی چی؟
    من_یعنی جوابِ من مثبتِ!
    میلاد_ انصافــــــا؟!
    با خنده گفتم: آره انصافا!
    میلاد_ ایول بابا! میدونستم دخترِ عاقلی هستی...عجب عروسی ای بشه..به به!
    من_خیلی خوب...من فعلا برم...خداحافظ!
    میلاد_برو...خداحافظ!
    به محض اینکه قطع کردم حامد گفت: بریم؟
    من_کجا؟
    حامد_ بماند!
    ابرویی بالا انداختم و از جا بلند شدم و گفتم: بریم!
    حامد هم متقابلا از جا بلند شد و بعد از حساب کردنِ قهوه ها از کافی شاپ زدیم بیرون!
    حامد به نقطه ای اشاره کرد و گفت: ماشین اونجاست!
    سری تکون دادم و رفتیم سمتِ ماشین...
    حامد پشتِ فرمون نشست و منم ماشین و خواستم دور بزنم که یه موتور، که مخالف همه ماشینا حرکت میکرد، توجهم رو جلب کرد ولی خیلی سریع نگاه ازش گرفتم و بی اهمیت سرم رو پایین انداختم.
    همین که خواستم درِ ماشین رو باز کنم، احساس کردم کُــــلِ وجودم سوخت.
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "حامد"

    با شنیدنِ صدایِ جیغ میترا با ترس سریع از ماشین پیاده شدم و گنگ به منظره ی رو به روم خیره شدم!
    میترا در حالی که گریه میکرد و جیغ میکشید،دور خودش میچرخید و چادرش زیر پاهاش له میشد!
    خدایا چی شده؟ با نگرانی سریع رفتم سمتش...مردم جمع شده بودن.
    با دیدنِ اون همه خون و شنیدن عجز و ناله هایِ میترا، پاهام سست شد، ولی نه! الان نباید کم بیارم...الان وقتش نیست!
    با سرعت بهش نزدیک شدم و سعی کردم نگهش دارم ولی فقط جیغ میکشید و تقلا میکرد!
    با صدایِ بلندی گفتم: آروم باش! باید بریم بیماستان میترا...تقلا نکن!
    جیغ زد: دارم میســـــوزم! خـــــــــدا!
    کلافه دستی تو موهام کشیدم...بغض بدی که به جونم افتاده بود! داد زدم: یکی بگه چی شده؟!
    یه نفر گفت:یه زنِ موتوری داشت رد میشد یه چیزی ریخت روش...فکر کنم اسید بود!
    ناباور زانو زدم...اسیــــد؟...یه زن؟...خدایـــا!...دستی رو شونم نشست و بلا فاصله صدایی اومد: زنگ زدیم اورژانس! اینجوری خودت نمیتونی ببریش!
    میترا روی زمین افتاد و با صدایِ ضعیفی ناله میکرد! چقدر سخته این صحنه رو دیدن! بغضم شکست...اشکام رویِ گونه ام میریخت ولی کاری از دستم بر نمیومد! شوکه بودم...بیش از حد شوکه!
    صدایِ زنی اومد که میگفت: آب..آب بریزید رو جایِ سوختگی!
    صدایِ دیگه گفت: آره منم شنیدم اینجور مواقع باید جایِ سوختگی رو با آب بشورید! تا اورژانس بیاد بهترین کار، همینه!
    مردی که کنارم بود گفت: کی اینجا آب داره؟!
    یه چند نفر اومدن سمتمون و حدود چهار پنج تا بطریِ آب جمع شد...یکی از خانوما گفت: بدید به من آبا رو! من یه چیزایی بلدم!
    بعد از برداشتنِ بطری ها با جدیت به سمتِ میترا رفت و موشکافانه خیره شد به جسم نیمه جونِ میترا...با مکثِ کوتاهی سریع یکی از بطری ها رو برداشت و آروم آروم ریخت رویِ شونه ی سمتِ چپِ میترا، صدایِ میترا دوباره بلند شد.
    دوباره یکی از خانوما گفت: باید شستشو بشه! آب ریختنِ ساده فکر نکنم فایده داشته باشه!
    خانومی که بطری آب رو رویِ میترا میریخت گفت: نمیشه بهش دست زد، ممکنه اسید به خودم هم آسیب بزنه! اگه یه چیزی باشه که بشه باهاش این کارو کرد خیلی خوب میشه!
    مردی داد زد: یه پتو تو ماشینم دارم، اگه به درد میخوره بیارمش؟!
    خانوم_ نه...به هیچ وجه نباید از پتو یا چیزای پرز دار استفاده کرد!
    صداها بیشتر شده بود و هر کس یه نظری میداد، ولی من فقط شوکه، به میترا خیره بودم...حالم از این ضعیف بودنم بهم میخورد!
    بالاخره بعد از تحمل کردنِ این لحظه هایِ مزخرف، صدایِ آژیر آمبولانس اومد... اون خانوم سریع کنار رفت و چند نفر از ماشین اومدن بیرون، به زور میترا بردن داخلِ ماشین...اما من...هنوز همونجور اشک میریختم! خیلی ضعیف بودم...خیلی!
    یه نفر اومد سمتم و گفت: آقا بلند شید...شما هم باید برید بیمارستان!
    بی حال نگاهش کردم...سری تکون داد و در حالی که سعی میکرد بلندم کنه گفت: بلند شو پسر...سوییچت و بده برسونمت بیمارستانی که خانومت و بردن!
    پوزخندی رو لبم نشست...خانومم؟ چند دقیقه از جوابِ مثبتش گذشته بود؟
    سست و بی رمق از جا بلند شدم و زمزمه کردم: ممنون خودم میرم!
    هلم داد سمتِ ماشین و گفت: برو بشین حرف نزن!
    این کی بود؟ هدفش از این کمک چی بود؟
    بی حرف نشستم رویِ صندلی و اون مرد هم پشتِ فرمون قرار گرفت...اشک بی وقفه از چشمام میچکید! هر لحظه بدنِ خونیِ میترا جلویِ چشمم جون میگرفت!
    مرد با لحنی دلگرم کننده گفت: نگران نباش پسر...
    نگاهی کوتاه بهش انداختم و زمزمه کردم: به نظرتون جملتون مسخره نیست؟ نگران نباشم؟
    خودش هم که انگار فهمیده بود حرفش چقدر، بی معنیِ سکوت کرد و جوابی نداد!
    چشمام رو بستم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. حامد! تو باید بتونی تحمل کنی! فقط چند ساعت...!
    تو یک تصمیم آنی گوشی رو برداشتم و با میلاد تماس گرفتم...چند لحظه بعد، صدایِ شادش تو گوشی پیچید:
    میلاد_ به به آقا دوماد! چطوری برادر؟ کجایید؟ این خواهر ما رو بر نمیگردونی؟
    با صدایی خشدار و داغون گفتم: میلاد! بدبخت شدیم!
    مکثِ طولانی میلاد، نشون از بهت زدگیش میداد، بالاخره بعد از سکوتی طولانی گفت: یعنی چی حامد؟ بازم داری شوخی میکنی؟ خیلی مسخره ای!
    بی حال گفتم: بیا بیمارستان!
    با صدایی تقریبا بلند گفت: بیمارستان واسه چی حامد؟ میترا حالش خوبه؟
    فقط تونستم بگم: نه!
    میلاد_ آدرس بده!
    گوشی رو سمتی مرد گرفتم و گفتم: لطفا آدرس اون بیمارستانی که...خانومم رو بردن بهش بگید!
    سری تکون داد و بعد از گفتن آدرس گوشی رو گرفت سمتم و منم بی حرف تویِ جیبم گذاشتمش!
    سرم رو تکیه دادم به صندلی و باز هم چشمام و بستم... با به یاد آوردنِ صحنه هایِ چند لحظه پیش و حرف اون مرد که درباره ریختن اسید حرف میزد، انگار تازه به عمقِ وحشتناک بودنِ ماجرا پی بردم!
    چشمام رو محکم رویِ هم فشار دادم و داد زدم: پس چرا نمیرسیم به این بیمارستان لعنتی؟!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    مرد با تعجب گفت: خودت و کنترل کن پسرم...میرسیم...تو که تا الان آروم بودی!
    با دست ضربه ای به داشبرد ماشین زدم و گفتم: د آخه قبلا هنوز حالیم نبود، چه بلایی به سرم اومده!
    همون لحظه ماشین توقف کرد و مرد گفت: بفرما رسیدیم!
    با سرعت از ماشین پیاده شدم و دویدم سمتِ ساختمونِ بیمارستان!
    مرد هم با سرعت کنارم میومد و سعی داشت آرومم کنه...بدون توجه بهش در رو باز کردم و به سمتِ یکی از پرستارا رفتم و گفم: خانومم کجاست؟
    متعجب گفت: یعنی چی آقا؟ من از کجا بدونم خانومتون کجاست؟
    کلافه گفتم: تو رو خدا بگید کجا بردنش؟!
    به سمتی اشاره کرد و گفت: از اونجا بپرسید!
    با سرعت رفتم اونجایی که اشاره کرد و پرسیدم: خانوم، تو رو خدا بگید خانومِ من و کجا بردن؟
    خانومی که اونجا بود در حالی که سرش و تکون میداد گفت: اسمِ همسرتون چیه؟
    سریع گفتم: میترا...میترا رضایی!
    نگاهی به کامپیوتر رو به روش انداخت و با مکثِ نسبتا طولانی گفت: متاسفانه تو لیست نیستن! مطمئنید اینجا آوردنشون؟ مشکلشون چی بود؟
    من_ سوختگی با اسید!
    بهت زده گفت: شما همسر اون خانومید؟
    کلافه گفتم: بله...میشه بگید کجاست؟
    سریع گفت: شما حالتون خوب نیـ...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: خواهش میکنم بگید میترا کجاست؟!
    سری تکون داد و گفت: همراهم بیاید!
    پشتِ سرش راه افتادم که به اتاقی رسیدیم...گفت: همینجا باشید لطفا!
    من_ منم میام!
    با آرامش لبخندی زد و گفت: شما الان حالتون خوب نیست آقا! اینجا باشید، من خودم وضعیت خانومتون رو از دکتر میپرسم بهتون میگم!
    خواستم اعتراض بکنم که بدون توجه به من وارد اتاق شد!
    کلافه روم و برگردوندم و دستی به صورتم کشیدم...روی یه صندلی کنارِ اون مردی که آوردتم اینجا، نشستم و با پام رویِ زمین ضرب گرفتم!
    نمیفهمیدم چرا این یارو نمیرفت؟
    صدایی از جا پروندتم... سرم رو بالا گرفتم که متوجه چشمایِ اشکی میلاد شدم.
    با بغض گفت: چی شده حامد؟ اینا چی میگن؟ اسید پاشی؟ یعنی چی این حرف؟
    جوابی نداشتم که بدم، سکوت کردم که گفت: کی بود؟ کی همچین غلطی کرده؟
    زمزمه کردم: نمیدونم...به خدا نمیدونم! فقط فهمیدم یه زنِ با موتور این غلط و کرده!
    مردی که کنارم نشسته بود گفت: ببخشید آقا!
    من و میلاد برگشتم سمتی مرد که گفت: من از پلاک موتور عکس گرفتم اون موقع!
    متعجب گفتم: جدی؟
    میلاد_ میشه عکس و نشون بدید؟
    بله ای گفت و گوشیش و از تو جیب درآورد و بعد از کمی ور رفتن باهاش گرفت سمتمون!
    احساس کردم این موتور عجیب برام آشناست!
    میلاد با دیدن عکس، با خشم چنگی به موهاش زد و گفت: کار خود آشغالشونه!
    با گیجی پرسیدم: کیا؟ میلاد حرف بزن!
    میلاد_ قضیه آفتاب و که یادت میاد؟
    من_آره! خوب چه ربطی به اون قضیـ...
    تازه مغزم شروع کرد به کار کردن! یهو گفتم: یعنی...یعنی میگی...
    پرید وسط حرفم و گفت: آره حامد...کار خودشونه!
    خواستم چیزی بگم که در باز شد و اون پرستار اومد بیرون...از جام پریدم و سریع رفتم سمتش و گفتم: حالش چطوره؟
    پرستار سری تکون داد و متفکر گفت: خوبه... با توجه به اینکه هم زود رسوندنش به بیمارستان و هم قبل از رسیدن اورژانس، با آب، تا حدودی شستشو دادن جایِ سوختگی رو...اسید کمتر نفوذ کرده و سوختگی اونقدر حاد نیست! و خوشبختانه، اسید فقط رویِ شونه سمتِ چپش ریخته شده و تا بازوهاش بیشتر پیشروی نکرده! یعنی انگشتایِ دستش کاملا سالمن...و باید خداروشکر کنید که اون آدم رذل موفق نشده به صورتش آسیبی بزنه!
    میلاد سریع پرسید: میتونم ببینمش؟
    پرستار_ فعلا به خاطر شدت دردی که کشیده، از حال رفته و دکتر هم مشغول بستن جایِ سوختگیه! بهتره نرید داخل... وقتی به بخش منتقل بشه، اون موقع میتونید ببینیدش!
    سری تکون دادم و گفتم: خیلی ممنونم!
    لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه از ما دور شد...خواستم دوباره حرفی بزنم که اون مرد اومد سمتمون و در حالی که سوییچ رو به طرفم گرفته بود، گفت: من دیگه باید برم، اینم از سوییچ! امیدوارم حال ایشون هم بهتر بشه.
    با لبخندِ تصنعی گفتم: خیلی ممنون از لطفتون! خیلی کمک کردید...نمیدونم چجوری باید ازتون تشکر کنم؟!
    لبخندی به روم زد و گفت: تشکر لازم نیست جوون... متاسفانه تو این دوره و زمونه، این کارا لطف محسوب میشه، در صورتی که این کارا وظیفه ماست! افسوس که، فراموش شده انسانیت! نصف اونایی که اونجا بودن، مشغول فیلم گرفتن بودن و اصلا انگار نه انگار که اینی که دارن ازش فیلم میگیرن،
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    یه انسانه مثل خودشون! نمیدونم چجوری وایساده بودن و داشتن عجز و ناله هایِ هم نوعِ خودشون و تماشا میکردن و دم نمیزدن! باور کن که دلم میگیره از این آدما! اگه فقط یک نفر اون لحظه ای که زنم داشت جون میداد، به این فکر میکرد که اینم هم نوعِ منه، اگه یک نفر به اورژانس زنگ زده بود، شاید الان کنارم زنده ایستاده بود!
    با ناراحتی خواستم باهاش همدردی کنم که خندید و گفت: با اجازه فعلا!
    و بدون اینکه به ما مهلت حرف زدن بده، ازمون به سرعت دور شد!
    میلاد_ وای خدا...بیچاره! معلوم نیست چه دردی رو تحمل کرده!
    من_ فکر کنم اون بوده که زنگ زده به اورژانس! خدا خیرش بده...خیلی ناراحت شدم بابت این حرفاش!
    آهی کشید و گفت: منم!
    پوفی کردم و دوباره ولو شدم رو صندلی!
    میلاد زمزمه کرد: همش تقصیر من بود حامد...نمیتونم خودم و ببخشم! من همش برای میترا عذاب آوردم! لعنت به من! لعنت!
    من_ خداروشکر کن که بلایی بدتر از این سرش نیاوردن...افسوس خوردن چیزی رو به حالت قبل برنمیگردونه!
    میلاد_ دوباره ازشون شکایت میکنم! با این عکسی هم که این مرده برام فرستاد، راحت تر میتونه پیداشون کنه پلیس! از حق میترا نمیگذرم...به هیچ وجه! اونا با این کثافت کاریاشون، سزاشون فقط مرگه! عذابش رو هم خدا اون دنیا براشون کم نمیذاره!
    من_ شکایت که میکنیم...صد در صد! فقط این بار بیشتر باید مراقب باشیم! هر کی که تو خونتون زندگی میکنه نباید یه مدت، پاش و بیرون بذاره! حتی اون نازنین خانوم!
    میلاد_ من چجوری اون و منعش کنم از بیرون رفتن آخه؟
    من_ باید قانعش کنی که خطر داره!
    کلافه گفت: برم چی بگم؟ بگم اون باندی که یه زمانی براش کار میکردم، قصد جونِ خانوادم و داره؟ چی بگم آخه؟ اصلا تو فکر کردی من چجوری به مامان همچین خبری رو بدم؟ چی بگم؟ بگم که رو دخترت اسید پاشیدن؟ اونوقت تو فکر نمیکنی برای قلبش ضرر داره؟ اونا فکر میکردن اون زمانی که در حالِ کثافت کاری بودم، مشغولِ کارم و دارم پولِ حلال درمیارم تا شکم خانوادم و سیر کنم! هه! اونم کی؟ من! الان دوباره برگشتم به جای اینکه به قول خودم اوضاع رو درست کنم، گند زدم به زندگیِ خواهرم! حالم از خودم بهم میخوره...به معنی واقعی یه انگل جامعه ام!
    با حرص غریدم: میلاد! تمومش کن این مسخره بازیا رو! تو الان تنها مردِ خانوادتی! تو کم بیاری، بقیه هم کم میارن...اگه واقعا اعتقادت اینیِ که میگی، پس واسه یه بار مثل مرد وایسا پایِ خانواده ات!
    خواست جوابی بده که در اتاق باز شد و میترا رو در حالی که رو تختی خوابیده بود، بیرون آوردن!
    سریع از جا بلند شدیم و میلاد پرسید: کجا میبرینش؟
    یکی از پرستارا گفت: منتقلش میکنیم به بخش!
    من_ میتونیم تو اتاق کنارش باشیم دیگه؟
    پرستار سری تکون داد و گفت: بله! البته تا زمانی که وقت ملاقات تموم بشه.
    میلاد_ یعنی تا چه ساعتی؟
    پرستار_ پنج.
    نگاهی به ساعتم انداختم...سه و نیم بود!
    میلاد_ کسی هم میتونه بمونه پیشش دیگه؟
    پرستار_یه نفر!
    دیگه چیزی نگفتیم که پرستارا هم حرکت کردن و ما هم دنبالشون راه افتادیم.
    وارد اتاقی شدن و ما هم خواستیم وارد بشیم که اجازه ندادن.
    من_آخه واسه چی؟
    پرستار_ چرا بحث میکنید؟ گفتم که نمیشه! صبر کنید چند دقیقه...
    و در اتاق رو بست...ده دقیقه بعد دوباره در باز شد و پرستارا در حالی که خارج میشدن گفتن: میتونید برید داخل.
    میلاد_ کی بهوش میاد؟
    پرستار_ بهوش اومده.
    با شنیدن این حرف من و میلاد سریع وارد اتاق شدیم...چشماش باز بود، ولی اشک بی وقفه ازشون می بارید!
    با دیدنِ این صحنه، احساس کردم، قلبم مچاله شد!
    میلاد جلو رفت... زمزمه کرد: میترا؟!
    جوابش جز شدید تر شدنِ اشکایِ میترا چیزی نبود! میلاد با بغض گفت: میترا جونم؟ عزیزم؟ میلاد بمیره برات، گریه نکن جونِ من! خدا من و بکشه بلکه از دستم راحت بشید!
    میترا زبون باز کرد و با صدایِ گرفته و آرومی گفت: سوختم میلاد...سوزوندنم! خیلی درد داشت...میخواستم بمیرم اون لحظه!
    میلاد دستی به صورت میترا کشید و با گریه گفت: همش تقصیر منِ بی عرضه است! حتی روم نمیشه ازت معذرت خواهی کنم!
    میترا ادامه داد: میدونی میلاد چه دردی داشت؟ خیلی وحشتناک بود میلاد...هیچکس نمیتونه تصور بکنه که اون لحظه من چه دردی میکشیدم...وقتی جلوی اون همه چشم، خودم چادرم رو از رویِ سرم کشیدم...وقتی جلویِ اون همه آدم فریاد میزدم و ناله میکردم...وقتی نگاهم میوفتاد به چهره های بی تفاوت! وقتی احساس میکردم، دارن بدترین عذاب و بهم میدن!
    میلاد با هق هق گفت: نگو میترا...نگو...من و بیشتر شرمنده نکن! خدا من و لعنت کنه! خدا لعنتم کنه...
    با ناراحتی از اتاق بیرون اومدم...دستی به صورتم کشیدم تا اشکام رو پاک کنم! دیدنِ کسی که عاشقانه میپرستمش تو این وضعیت برام دردناک بود! دیدن اشکاش...یاداوری ضجه هاش!
    کلافه و غمگین از بیمارستان زدم بیرون...هم اونا به تنهایی نیاز داشتن، هم من!
    پشت فرمون نشستم و با کلافگی روشنش کردم و از اونجا دور شدم!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "ثمین"

    غلتی رویِ تخت زدم و سعی کردم چشمام رو ببندم و بخوابم، تا بیشتر از این حوصلم سر نره!
    کم کم داشت چشمام گرم میشد که یهو در اتاق باز شد و صدایِ پر نشاط محمد اومد: سلـــام سلــام! چطوری ثمین خانوم؟! خوش میگذره تنهایی، اینجا؟! خوب شد واست از این اتاق خصوصیا گرفتیم وگرنه من نمیتونستم همش بیام اینجا!
    با حرص برگشتم سمتش و با اخم گفتم: محمد...یعنی اصلا دلم نمیخواد ببینمت! برو بیرون...
    متعجب گفت: واسه چی آخه؟ تو چی شدی باز؟
    توپیدم: چی شده؟ نه واقعا میپرسی چی شده؟ میفهمی الان دقیقا چند ساعته که خیره شدم به در و دیوارِ این اتاق کوفتی؟ آخه چجوری من و تو این بیمارستان، به این بزرگی ول کردید به امون خدا؟!
    بلند خندید و گفت: آهـــان...بگو پس! خانوم خانوما حوصلش سر رفته، آره؟
    پشت چشمی براش نازک کردم که جلو اومد و در حالی که لپم و میکشید، گفت: بذار دکترت بیاد باهاش حرف بزنم، میبرمت تو حیاطِ بیمارستان هواخوریِ دوتایی...هوم؟
    با قهر روم و برگردوندم و خبیث گفتم: اگه میدونستم قراره انقدر هی بیای پیشم و نذاری تنها بمونم که میمردم و بهت جواب مثبت نمیدادم، شبِ خواستگاری! گرچه هنوزم دیر نشده... به محض اینکه از اینجا مرخص بشم، میرم میگم من تصمیمم عوض شده! کسی که خبر نداره...بی سر و صدا همه چی تموم میشه میره پی کارش!
    عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: تموم شد؟
    چشم غره ای بهش رفتم که گفت: خوبه خودتم میدونی که میرم سر کار...نمیرم که خوش بگذرونم، باور کن الان دو روزِ سمتِ خونمون هم نرفتم! یا سرِ کارم، یا اینجا، وَرِ دلِ تو! بی انصافی نکن دیگه! نمیدونی چجوری از دستِ رییسم فرار کردم اومدم اینجا! با مکثی کوتاه، شیطون ادامه داد: در ضمن، وقتی سه روز پیش داشتی جوابِ مثبت میدادی باید فکر اینجاشم میکردی که شما هیچوقت نمیتونی از دستم خلاص بشی ثمین خانوم! پس فکرایِ الکی رو از خودت دور کن که ممکنه بدجوری قاطی کنمــا!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: باشه باشه قانع شدم به خدا! یه نفس بگیر، یه سره پشتِ سرِ هم صحبت میکنی!
    خندید و گفت: آهان یه چیزی یادم رفت، فکر نکن نمیدونم امروز سیمین اومده بهت سر زده ها!
    با حرص زیر لب گفتم: ای سیمین دهن لق!
    محمد_ خداوکیلی تو مریضی یا ما رو مسخره کردی؟
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: راستی، تو از سوگند خبر نداری؟ قرار بود امروز بیاد اینجا!
    به وضوح هول شد و با تته پته گفت: کی؟ سوگند؟ من...چرا...باید...باید ازش خبر...خبر داشته باشم؟!
    ابرویی بالا انداختم و مشکوک گفتم: مطمئنی ازش خبری نداری؟
    محمد_ آره به جانِ خودم!
    با حرص گفتم: محمد! چی شده؟ درست و حسابی جوابم و بده. نمیخواد دروغ بگی!
    محمد_ آخه چیزی نشده که!
    با تشر گفتم: محمد!
    کلافه گفت: ببین ثمین...دکتر گفته نباید اصلا تشویش و اضطراب بهت وارد بشه! پس ازم نخواه که چیزی بگم. همش به خاطرِ خودته...
    با اخم گفتم: بگو چی شده؟!
    پوفی کرد و با حرص گفت: لج نکن ثمین! به محض اینکه خوب بشی خود...
    پریدم وسط حرفش و با تحکم گفتم: محمد! من میخوام الان بشنوم. بهم بگو!
    با عجز نگاهم کرد و گفت:خوب...راستش...خوب...چیزِ...اممم...
    کلافه پریدم وسط حرفش و گفتم: محمد...درست حرف بزن تو رو خدا!
    نفسش رو با حرص داد بیرون و گفت: رویِ میترا...اسیـ...ــد ریختن!
    دستم و رویِ دهنم گذاشتم و بهت زده جیغِ خفه ای کشیدم!
    با چشمایِ از حدقه بیرون زده پرسیدم: چـ...ـی گفتی؟! محمد! این مسخره بازیا چیه؟ خیلی بی مزه ای!
    محمد_ دروغ نمیگم به خدا! البته سوختگیش اونقدرا هم شدید نبوده و اونطور که با حامد حرف زدم فقط شونه سمتِ چپش تا بازو، سوخته و بازم تاکید میکنم که اونقدر جدی نیست! سعنی جوری نبوده که کاملا بافتا رو از بین ببره.
    نگران گفتم: محمد! اینا رو که واسه دلخوشیِ من نمیگی که؟ تو رو خدا اگـ...
    پرید وسط حرفم و گفت: به خدا عینِ حقیقته لازم نیست انقدر نگران بشی! الان میترا خوبِ خوب...فردا هم از بیمارستان مرخص میشه!
    کلافه گفتم: محمد من باید میترا رو ببینم! من میشناسمش، میدونم الان به تنها چیزی که نیاز داره، حرف زدنِ! اون الان پره...باید خالی شه. باید من و ببری پیشش!
    با اخم گفت: ثمین جان، عزیزم! تو، تو شرایطی نیستی که بخوای از بیمارستان خارج بشی! فقط پنج، شیش روز دیگه تحمل کن...باشه؟
    نگاهی با تردید بهش انداختم که لبخند گرمی به روم زد و گفت: برم به دکتر بگم میخوایم بریم هواخوری؟
    سری به نشونه نفی تکون دادم و گفتم: فعلا نه! من خوابم میاد...توام بگیر رو این کاناپه استراحت کن! بیدار شدیم سرحال میریم...اینجوری بهتره!
    لبخندِ مهربونی زد و خم شد و بـ..وسـ..ـه ای رویِ سرم نشوند و گفت: گفته بودم که عاشقتم؟
    خندیدم و گفتم: برو بخواب محمد، مسخره بازی در نیار!
    سری تکون داد و با خنده به سمتِ کاناپه رفت و دراز کشید، به ثانیه نکشید که خوابش برد...الهی بمیرم! چقدر خسته بوده...
    تا خواستم چشم رو هم بذارم ضربه ای به در اتاق خورد و خانم دکتر وارد شد.
    لبخندی به روم زد و خواست چیزی بگه که سریع گفتم:آروم! خوابه!
    متعجب گفت: کی خوابه؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    به محمد اشاره کرد که گفت: ای بابا! این نامزدت که همش اینجاست...بفرست بره خونشون بخوابه حداقل...انقدری که من این نامزدت و اینجا دیدم، مامان بابات و ندیدم!
    ریز ریز خندیدم و گفتم: بهش بگم هم فایده نداره! هر چی خودش بگه همونه...
    خانم دکتر سری تکون داد و گفت: امون از این عاشقی...
    خندیدم و جوابی ندادم، اون هم بدون حرف اومد مشغول چک کردن وضعیتم شد و بعد از تزریق آمپولی از اتاق از اتاق بیرون رفت و گفت: الان به یکی از پرستارا میگم بیاد قرصات و بهت بده! استراحت هم فراموش نشه.
    چشمی گفتم که رفت و چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق شد و بعد از دادن قرص و مطمئن شدن از اینکه میخورمش، از اتاق خارج شد!
    یک ربعی گذشت که کم کم چشمام گرم شد و به خوابِ عمیقی فرو رفتم!


    با احساس اینکه کسی داره صدام میزنه چشمام رو باز کردم که قفل شد تو چشمایِ محمد!
    لبخندی به روم زد و گفت: چه عجب! خودم و کشتم انقدر صدات زدم!
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم: تو رو خدا گیر نده محمد! من خوابم میاد... و خمیازه ای کشیدم!
    محمد_ اِ! نه بابا؟ تا وقتی من اینجام حق نداری بخوابی شما! بلند شو میخوایم بریم هواخوری!
    با عجز گفتم: تو رو خدا محمد، فقط ده دقیقه!
    با لجبازی گفت: نخیرم! بلندشو! زود باش...وگرنه خودم به زور بلندت میکنما!
    با اخمایی درهم نشستم رو تخت و گفتم: یکی طلبت!
    خندید و گفت: پاشو بشین رو این که خفه شدم تو این اتاق!
    متعجب گفتم: رو چی؟
    به جایی اشاره کرد و گفت: رو ویلچر!
    چهره ام و جمع کردم و گفتم: مگه خودم پا ندارم؟!
    محمد_ داری! ولی دکتر گفت نباید تو طول درمان به خودت فشار بیاری...حتی در حد راه رفتن و قدم زدن!
    با اخم گفتم: محمد! من با این لباسا که بیرون نمیام هیچ، رو ویلچر هم نمیشینم!
    کلافه گفت: بابا مگه تو حیاط کی هست تو رو ببینه؟! ساعت ملاقات که گذشته...شب هم که شده...اونایی هم که مشکل دارن از اینجا نمیان، از اون طرف میان! حالا هم بیا بشین رو این ویلچر برو حالش و ببر!
    با تردید نگاهش کردم و از رو تخت پایین اومدم و نشستم رو ویلچر!
    از اتاق خارج شدیم و حدود پنج دقیقه بعد تو حیاط بودیم!
    هوا عجیب تاریک بود! با کنجکاوی پرسیدم: ساعت چنده؟
    محمد_ یک!
    ناباور گفتم: واقعا؟! چرا بیدارم کردی پس؟
    با لبخند عریضی گفت: کِی بهتر از همچین موقعی واسه هواخوری؟!
    سری تکون دادم و گفتم: دیوانه!
    ویلچر و به حرکت درآورد و به سمتِ گوشه ترین نقطه ی حیاط راه افتاد! ویلچر و ثابت نگه داشت و خودش نشست رویِ نیمکتی که رو به روم بود!
    پرسیدم: چجوری راضیشون کردی که بذارن این موقع شب بیایم اینجا؟!
    خندید و گفت: محمد و دست کم گرفتیا ثمین خانوم!
    من_آره، خیلی!
    با کمی مکث گفت: ثمین؟!
    من_جانِ ثمین؟
    لبخندی زد و گفت: جونت بی بلا! میگما...نظرت چیه دیگه مراسم نامزدی نگیریم! مسقیم بریم عروسی کنیم؟هوم؟
    با خنده گفتم: ای کاش میشد!
    محمد_ چرا نشه آخه؟
    من_ به نظر تو مامان اینا میذارن؟
    محمد_ مگه ما عروس و داماد نیستیم؟
    من_ آره، ولی به نظر تو میشه با این حرفا مامان اینا رو قانع کرد؟ نه خداوکیلی میشه؟
    محمد_ اگه تو باهاش مشکلی نداری، بسپار بقیش و به من!
    من_ چه مشکلی باید داشته باشم دقیقا؟
    محمد_پس حله! کی بریم سر خونه و زندگیمون؟!
    خندیدم و گفتم: تو چرا انقدر هولی؟!
    محمد_بده؟!
    من_چی بگم والا؟
    محمد_ درک کن ثمین...دلم میخواد زودتر بیای بشی خانومِ خونه ام!
    من_آهان اونوقت کدوم خونه؟
    لبخندی به روم زد و گفت: منتظر توام دیگه خانومی! شما که مرخص بشی، دوتایی میوفتیم دنبالِ خونه!
    من_موسسه رو چیکار کنم؟
    محمد_ ولش کن اون و! این هفته آخر رو هم که یه معلم دیگه جات رفت...اگه دوست داشته باشی میتونی ادامه بدی من حرفی ندارم عزیزم...فقط به خاطر این میگم که چون دنبال کارای خودمون میوفتیم ممکنه بعضی وقتا نتونی برسی سر کلاس و . بقیشم که خودت میدونی!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سری تکون دادم و گفتم: موافقم باهات...حالا میرم صحبت میکنم با مدیر موسسه!
    محمد یهو با ذوق گفت: راستی خبر داری چی شده؟
    متعجب گفتم: چی شده؟
    محمد_ نگو که نمیدونی!؟ مگه سیمین نیومده بود پیشت؟
    من_چرا! ولی چیزی نگفته...چی شده محمد؟ مردم از نگرانی!
    محمد با خنده گفت: دقیقا پنج روز دیگه که شما مرخص میشی، قراره شبش خواستگار بیاد خونتون!
    ناباور گفتم: یعنی چی؟ چرا میخندی؟ واقعا الان خوشحالی که...
    پرید وسط حرفم و گفت: برای سیمین بابا! نه برای تو که...چشماش و از کاسه درمیارم هر کی بخواد همچین غلطی بکنه!
    خوشحال گفتم: وای! جدی میگی؟ کی هست حالا؟ میشناسیش؟
    چشمکی زد و گفت: همین آرین خانِ خودمون! مثل اینکه سیمین هم همچین بدش نمیاد!
    من_ نه بابا؟!
    محمد_ آره دیگه!
    من_ولی واسش زوده که!
    محمد_ زود؟ جنابعالی موندی ور دل مامان و بابات، ترشیدی! اونوقت به اون بنده خدا میگی واسش زوده؟ اگه نمیومدم بگیرمت که...
    با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم: من کجام ترشیدست؟ حقت بود همون بیست سالگی میرفتم خونه شوهر، توام دستت نمیرسید به من!
    اخمی کرد و گفت: خودت دیدی که! هر کدوم از خواستگارات و بشناسم لهشون میکنم... نمونه بارزش همین پسره امین! دیدی که زدم داغونش کردم!
    بهت زده گفتم: کارِ تو بود؟!
    با حرص گفت: پس چی فکر کردی؟ پسره ی الاغ اومده عشق من و کشیده تو بغلش انتظار داری مثل سیب زمینی وایسم نگاهش کنم؟ الانم که یادم میاد دلم میخواست اینجا میبود تا با دیوار یکیش میکردم! پـــــوف!
    خندیدم و گفتم: حالا انقدر حرص نخور...فعلا که خبری نیست.
    محمد خم شد و بـ..وسـ..ـه ای روی یشونیم نشوند و گفت: خوابت میاد؟
    خمیازه ای کشیدم و گفتم: بدجور!
    لبخندی زد و گفت: باشه! پس بریم یه بار دیگه هم بخوابیم!
    و پشت ویلچر قرار گرفت و به حرکت درآوردش!
    وقتی رسیدیم تو اتاق، لبخند خبیثی به روم زد و گفت: من امشب کنار تو میخوابم! گفته باشم از الان...
    متعجب گفتم: دیوونه شدی محمد؟
    محمد_ آفرین دقیقا!
    کلافه گفتم: من خودم به زور روی تخت جا میشم، چه برسه به اینکه بلند شی بیای کنارم بخوابی، تا صبح یا من زنده نمیمونم، یا تو! که بعید میدونم اون فرد تو باشی!
    خندید و در حالی که با فشار دستاش روی شونه هام سعی داشت کاری کنه که دراز بکشم گفت: میدونم بابا! بگیر بخواب شما هم!
    خم شد و بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ام نشوند و با صدایی آروم زمزمه کرد: خوب بخوابی ثمینم!
    لبخندی به روش زدم و خبیث گفتم: توام خواب من و ببینی محمدم!
    خندید و با شیطنت جواب داد: چه خوابی بشه! به به! گر چه با این محمدمی که تو گفتی بعید میدونم شب خوابم ببره!


    نزدیک ساعت هشت صبح بود که چشمام رو باز کردم!
    محمد کنار نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد، با خنده گفتم: جونم؟ خوشگل ندیدی؟
    محمد هم خندید و گفت: خوشگل که هیچی، فرشته ندیده بودم! صبح بخیر بانو!
    چه حس خوبی داره، همچین الفاظی رو از کسی که عاشقشی بشنوی!!!
    لبخند زدم و نشستم روی تخت و گفتم: صبح بخیر، عزیز تر از جانم!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: چه مهربون شدی! قبلا تو همچین شرایطی بهم میگفتی دیوونه!
    خندیدم و خبیث گفتم: دیوونه!
    نیشخندی زد و گفت: دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید دیگر!
    ضربه ای به بازوش زدم و گفتم: حالا من شدم دیوونه؟
    محمد_ نه شما تاج سری! این لقت مختص خودمه! حالا صبحنه رو بچسب که بد جور گشنمه!
    و از رویِ میزِ کناریش یه سینیِ بزرگ برداشت و گذاشت روی تخت و شروع کرد به لقمه گرفتن، منم مشغول شدم که یهو در اتاق باز شد و خانوم دکتر اومد داخل!
    با ورود خانوم دکتر، صدای سرفه ی محمد بلند شد! دکتر خندید و گفت: مثل اینکه بد موقع اومدم، مگه نه آقای محبوب؟!
    خندیدم و ضربه ای به پشت کمرِ محمد زدم و لیوانِ چایش رو گرفتم سمتِ دهنش و گفتم: بخوور محمد! الان خفه میشی...
    سریع لیوان و از دستم گرفت و یه قلپ ازش خورد و نفسش رو داد بیرون!
    محمد_خدا خیرت بده! داشتم خفه میشدم.
    دکتر_ من میرم ده دقیقه دیگه میام که شما هم صبحانتون رو خورده باشی!
    من_ تعارف نکنید خانوم دکتر! بفرمایید شما هم یه لقمه بردارید!
    خندید و گفت: نه ممنون صرف شده! و از اتاق بیرون رفت!
    محمد با خنده گفت: خوشم میاد خانوم دکتر عاقلیِ! متقابلا خندیدم و دوباره مشغول صبحونه خوردن شدم!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "امیر"

    کلافه سرم و پایین انداختم و دستی تو موهام کشیدم.
    من_ ببینید سهیلا خانوم، خاله ی سوگند هستید، احترامتون واجبه، ولی این چیزی که از ما میخواید واقعا قابل قبول نیست!
    سهیلا خانوم با بغض گفت: امیر جان! درک کن، منم مادرم! چجوری میتونم ببینم جیـ*ـگر گوشه ام افتاده تو زندون؟
    با اخم گفتم: این حرفا یعنی چی؟ شما دارید میگید ما از حقمون بگذریم؟ اصلا شما میدونید پسرتون چه بلاهایی سر من و سوگند آورده؟ خواهش میکنم از ما نخواید که رضایت بدیم، چون امکان نداره! یه بار سکوت کردیم و رضایت دادیم، نتیجش و هم دیدیم!
    سهیلا خانوم_ شما رضایت بدید، به خدا اگه کاری کرد خودم میبرم تحویلش میدم به پلیس!
    پوزخندی زدم و گفتم: لازم نیست زحمت بکشید، فعلا جاش خوبه!
    با گریه گفت: حسام نمیتونه تحمل کنه، چرا انقدر بی رحمید شما؟!
    با حرص گفتم: ما بی رحمیم یا پسر شما که هر بلایی دلش خواست سرمون آورد؟!
    سهیلا خانوم_ غلط کرد...به خدا غلط کرد! شما شکایتتون و پس بگیرید!
    با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم: با این بحثا به جایی نمیرسیم! با اجازتون!
    سهیلا خانوم_ امیر جان...پسرم! چرا نمیفهمی حرف من و؟ حسام پسرمه!
    بدون اینکه جوابی بدم به حرفش، گفتم: خوشحال شدم از دیدنتون!
    با اخم گفت: داری من و از خونه میندازی بیرون؟
    من_همچین جسارتی نکردم! خودم میرم بیرون...
    و بدون حرف و با حرص سوییچ و از رویِ اپن برداشتم و از در خونه بیرون زدم! دیگه داشت بدجوری میرفت رو اعصابم، پسرش زده ناکارم کرده بعد انتظار داره چون فامیله بیخیال بشیم!
    سری از تاسف تکون دادم و پشت فرمون نشستم و به سمتِ خونه ی سوگند اینا حرکت کردم!
    نیم ساعت بعد جلو در خونشون بودم...بعد از پارک کردن ماشین پیاده شدم و زنگ رو فشردم.
    صدای متعجب سوگند اومد: تویی امیر؟
    من_آره باز کن!
    با باز شدن در، وارد شدم. همینکه در آسانسور باز شد، سوگند پرسید: چی شده؟ چرا اخمات تو همِ؟
    لبخندی به روش زدم و گفتم: اولا سلام، دوما بریم تو میگم برات!
    لبخندی زد و گفت: ببخشید، آخه تا حالا اینجوری ندیده بودمت... بیا تو!
    پرسیدم: مامان خونست؟
    سوگند_ نه! رفته بیرون ولی دیگه الاناست که برسه!
    ابرویی بالا انداختم و نشستم رو مبل، سوگند هم مستقیم رفت تو آشپزخونه.
    بلند گفتم: زحمت نکش نامزد...اومدم خودت و ببینم!
    همون موقع سوگند با یه لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون و لیوان و گذاشت روی میز.
    با لبخندی گفتم: دستت درد نکنه خانومم!
    لبخندی به روم زد و گفت: خوب...نگفتی؟ چی شده بو که اخمات رفته بود تو هم؟!
    من_ حکمش اومده!
    متعجب گفت: حسام؟!
    سری به نشونه آره، تکون دادم و گفتم: هشتاد تا ضربه شلاق، با هفت سال زندان به اضافه ی پرداخت دیه!
    با اخم گفت: هشتاد ضربه کمه براش! پسره ی...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: خالت امروز اومده بود خونمون!
    متعجب گفت: خاله سهیلا؟! واسه چی؟
    من_ واسه چی میخواد بیاد؟! گرفتن رضایت...
    با حرص گفت: وای که چقدر رو دارن این مادر و پسر! خودش میدونه پسرش چه غلطی کرده ها! ولی بازم اصرار داره که شکایتمون و پس بگیریم!
    کلافه گفتم: آخرش اعصابم خرد شد بلند شدم اومدم اینجا!
    سوگند_یعنی هنوزم خونه شماست؟!
    من_نمیدونم!
    سوگند_ اگه خونتون باشه خیلی بده! چون مغز مامانت و قشنگ به کار میگیره، از فردا مامانت قراره گیر بده! چون میدونی که خیلی دل نازکِ!
    متفکر گفتم: بذار یه زنگ بزنم بهش!
    گوشی رو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم که ارشیا برداشت:
    ارشیا_ بله؟!
    من_امیرم! سهیلا خانوم اونجاست هنوز؟!
    ارشیا_آره! چطور مگه؟!
    من_داره با مامان حرف میزنه؟!
    ارشیا با صدایی آروم گفت: نمیدونی چه گریه و زاری ای راه انداخته!
    من_حواست باشه به مامان یه وقت تحت تاثیر قرار نگیره ها! وگرنه از فردا بدبختیم.
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    ارشیا_خیالت راحت! مگه از رو نعش من رد بشه کسی که بتونه مامان و راضی کنه!
    من_آفرین پسر...حالا هم برو اونجا بشین، حواست به همه چی باشه!
    چَشمی گفت و قطع کرد!
    سوگند_ امان از دست این خاله!
    خواستم چیزی بگم که زنگ در به صدا دراومد، سوگند از جا بلند شد و در و باز کرد که مامان (مامان سوگند) اومد داخل!
    با لبخند از جا بلند شدم و گفتم: سلام مامان! خوبید؟
    لبخندی به روم زد و گفت: سلام امیر جان! شما خوبی؟ چه خبرا؟ نبودی چند روز! مامان خوبه؟
    من_خیلی ممنون! شرمنده...مشغله ها زیاد شده دیگه! مامان هم خوبه، سلام رسوند!
    مامان_سلامت باشه! با اجازه پسرم...
    من_اختیار دارید!
    لبخندی به روم زد و وارد اتاقشون شد.

    دوباره نشستم سر جام و لیوان شربت و یه نفس سر کشیدم!
    سوگند_امیر؟
    من_جون دلم؟
    سوگند_میگم که بریم پیش ثمین؟ بهش قول داده بودم که برم دیدنش، احتمالا هم فردا مرخص بشه! خیلی زشت میشه اینجوری...
    لبخندی به روش زدم و گفتم: زود حاضر شو!
    لبخند عریضی زد و با ذوق گفت: وای عاشقتم امیر!
    خواست از جا بلند بشه که یهو خبیث برگشت و گفت: میخوای زنگ بزنیم ارشیا رو هم با خودمون ببریم؟! هر چی نباشه معلمشه دیگه!
    خندیدم و گفتم: اگه خالت رفته باشه، چرا که نه؟!
    سوگند_ ایول! پس تا من میرم حاضر بشم تو یه زنگ بزن بهش!
    من_چشم نامزد!
    و دوباره شماره خونه رو گرفتم که این بار مامان جواب داد:
    مامان_بله؟
    من_سلام مامان خانوم! بالاخره رفت؟!
    خندید و گفت: آره بابا! این ارشیا پدرسوخته فراریش داد!
    متقابلا خندیدم و گفتم: پس دمش گرم...گوشی و میدی بهش؟
    مامان_آره صبر کن!
    چند لحظه بعد صدای ارشیا تو گوشی پیچید:
    ارشیا_جونم داداش؟
    من_ بپر حاضر شو!
    ارشیا_کجا به سلامتی؟
    من_میخوایم بریم عیادت معلمتون، میای؟!
    ارشیا_خانوم محجوب؟!
    من_آره دیگه! حالا میای؟
    ارشیا_آره دیگه پس چی؟ با کله میام، فقط مهلت بدید تا من حاضر بشم!
    من_ تا یه ساعت دیگه آماده باش!
    ارشیا_حله!
    و قطع کرد.
    سوگند درحالی که چادر رو رویِ سرش درست میکرد، از اتاق بیرون ومد و گفت: چی شد؟
    من_میاد! تا ارشیا حاضر بشه، بیا بریم یه چیزی بگیریم، دستِ خالی نرفته باشیم!
    سوگند سری تکون داد و بعد از برداشتنِ کیفش و خداحافظی با مامان، از خونه بیرون اومدیم!


    بعد از حدود نیم ساعت تو ترافیک معطل شدن، بالاخره به بیمارستان رسیدیم.
    به گوشی محمد زنگ زدم و بعد از س تا بوق جواب داد:
    محمد_به به امیر خان...چه عجب یادی از ما کردی؟
    من_ حرف نزن! کجایی؟
    با خنده گفت: بیمارستانم!
    من_ ما هم اومدیم بیمارستان، عیادت خانومت... لطف بفرمایید شماره اتاق و بگید!
    محمد متعجب گفت: شوخی نمیکنی که؟
    من_من با تو شوخی دارم آخه؟
    سریع گفت: کجایید الان؟
    من_تو حیاطِ بیمارستان!
    محمد_پس صبر کنید الان میام!
    خواستم بگم که خودمون میایم، ولی قطع کرد و منم شونه ای بی تفاوت بالا انداختم!
    سوگند_چی شد؟
    من_گفت الان میام دنبالتون!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا