زدم زیرِ گریه و با هق هق گفتم: گفت...گفت...ازت دور باشم!...گفت... اگه دورت رو خط نکشم از دستت میدم... امیر! من نمیخوام...نمیخوام به خاطرِ من...تو دردسر بیوفتی!
عصبی گفت: غلط کرده... اون واسه خودش حرف زده خانومم... به حرفاش اهمیت نده! واسه خاطرِ چهار تا زرِ مفتِ اون بچه سوسول داری گریه میکنی؟ ارزش داره آخه؟اون حالا یه چرت و پرتی گفت، تو چرا باور میکنی؟! اون فقط چشم نداره ما رو کنارِ هم ببینه. فقط میخواد ما رو جدا کنه از هم! تو که نمیخوای این اتفاق بیوفته؟
با بغض گفتم: نه!
صداش مهربون تر شد: پس دیگه گریه نکن و برو بگیر با خیال راحت بخواب! باشه عزیزم؟
باشه ای زمزمه کردم که با شیطنت گفت: ولی خودمونیما... یهویی چه با احساس شدی! دیگه داشتم ازت قطع امید میکردم.
خندم گرفت...تو این شرایط هم دست از چرت و پرت گفتن برنمیداره!
با شادی گفت: به به! خانومِ ما هم بالاخره خندید! حالت بهتر شد؟
لبخندی رو لبام نشست، گفتم: آره، الان خوبم!
با محبت گفت: خوب خداروشکر... پس حالا که حالت بهتره برو با خیالِ راحت بگیر بخواب.
من_ چشم الان میرم میخوابم خوبه؟
امیر_ عالیه!
من_ امیر؟
امیر_ جونِ امیر؟
من_ حسام خیلی خطرناکه، مواظبِ خودت باش!
امیر_ خدا خودش به خیر میگذرونه...تو نگران نباش! حالا هم برو، شبت بخیر!
زمزمه کردم: امیدوارم...شب بخیر!
بعد از قطع شدن تماس، زیر لب زمزمه کردم: خدایا...امیرم رو به خودت میسپارم، هواشو داشته باش!
«دو ماه بعد»
"میلاد"
از در که بیرون اومدم با حامد چشم تو چشم شدم.
لبخندی پهن زدم و در حالی که سعی میکردم بغضم رو قورت بدم به سمتش قدم برداشتم.حامد با سرعت به سمتم اومد و محکم من و کشید تو آغوشش و گفت: چطوری پسر؟
با بغض گفتم: خیلی خوبم...عالیم! حامد...مدیونتم به مولا! مدیونتم تا عمر دارم.
از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام و با آرامش گفت: مدیونِ من نباش! من کاری نکردم. تو خودت خواستی و شد!
لبخندی به روش زدم و خواستم چیزی بگم که با اخم گفت: دیگه تعارف تیکه پاره کردن بسه! بیا سوار شو!
با همون لبخند به سمتِ ماشین رفتم و با خنده گفتم: دلم براش تنگ شده بود!
خندید و گفت: فعلا سوار شو بریم خونتون که قراره بنده خداهارو سکته بدی با این سورپرایزت!
سوار شدم که حامد گفت: ماشالا بهت رسیدنا! اون میلادِ لاغر مردنی کجا این میلاد، کجا؟
من_اوه اوه! باورت نمیشه تا حالا تو عمرم انقدر غذا نخوردم. یعنی هرچی دستشون میومد میریختن تو حلقم و میگفتن: تو ضعیفی بخور قوی شی!
حامد_ نکه تو بدت میومد!
خندیدم و گفتم: چه خبر از مامان اینا؟
حامد_ یه چند دقیقه دیگه میبینیشون!
آهی کشیدم و گفتم: دلم واسشون یه ذره شده حامد!
جوابی نداد که کنجکاو پرسیدم: راستی... جوابت رو داد میترا؟
با این حرفم لبخندِ خبیثی رو لباش اومد و گفت: نه هنوز ولی ایشالا امروز فردا دیگه جوابم و میگیرم!
متعجب گفتم: یعنی هنوز جوابت رو نداده؟
حامد_ نه دیگه! میگفت تا زمانی که میلاد نیاد بیرون خبری از جواب نیست.
متعجب تر گفتم: جونِ من؟
حامد_ جونِ تو!
با خنده گفتم: ایول بابا... چه خواهری داشتیم و قدر ندونستیم!
حامد_ آره دیگه، پس چی!
اخمِ تصنعی کردم و گفتم: خوب حالا بهت رو دادم پررو نشو دیگه!
خندید و سکوت کرد.
جلوی درِ خونه ایستاد و گفت: برو داداش فعلا خداحافظ
من_ نمیای تو؟
حامد_ نه دیگه کار دارم شرمنده...
لبخندی زدم و گفتم: دشمنت شرمنده! پس برو به کارت برس!
سوییچ رو بهم داد و گفت: دیگه باید دستِ تو باشه!
اخمی کردم و گفتم: این کارا چیه؟
متقابلا اخمی کرد و گفت: ببین اصلا حوصله تعارف کردن ندارم، پس مثلِ بچه آدم این سوییچ رو بگیر خلاصمون کن بریم دیگه آفرین!
من_ آخه...
عصبی گفت: غلط کرده... اون واسه خودش حرف زده خانومم... به حرفاش اهمیت نده! واسه خاطرِ چهار تا زرِ مفتِ اون بچه سوسول داری گریه میکنی؟ ارزش داره آخه؟اون حالا یه چرت و پرتی گفت، تو چرا باور میکنی؟! اون فقط چشم نداره ما رو کنارِ هم ببینه. فقط میخواد ما رو جدا کنه از هم! تو که نمیخوای این اتفاق بیوفته؟
با بغض گفتم: نه!
صداش مهربون تر شد: پس دیگه گریه نکن و برو بگیر با خیال راحت بخواب! باشه عزیزم؟
باشه ای زمزمه کردم که با شیطنت گفت: ولی خودمونیما... یهویی چه با احساس شدی! دیگه داشتم ازت قطع امید میکردم.
خندم گرفت...تو این شرایط هم دست از چرت و پرت گفتن برنمیداره!
با شادی گفت: به به! خانومِ ما هم بالاخره خندید! حالت بهتر شد؟
لبخندی رو لبام نشست، گفتم: آره، الان خوبم!
با محبت گفت: خوب خداروشکر... پس حالا که حالت بهتره برو با خیالِ راحت بگیر بخواب.
من_ چشم الان میرم میخوابم خوبه؟
امیر_ عالیه!
من_ امیر؟
امیر_ جونِ امیر؟
من_ حسام خیلی خطرناکه، مواظبِ خودت باش!
امیر_ خدا خودش به خیر میگذرونه...تو نگران نباش! حالا هم برو، شبت بخیر!
زمزمه کردم: امیدوارم...شب بخیر!
بعد از قطع شدن تماس، زیر لب زمزمه کردم: خدایا...امیرم رو به خودت میسپارم، هواشو داشته باش!
«دو ماه بعد»
"میلاد"
از در که بیرون اومدم با حامد چشم تو چشم شدم.
لبخندی پهن زدم و در حالی که سعی میکردم بغضم رو قورت بدم به سمتش قدم برداشتم.حامد با سرعت به سمتم اومد و محکم من و کشید تو آغوشش و گفت: چطوری پسر؟
با بغض گفتم: خیلی خوبم...عالیم! حامد...مدیونتم به مولا! مدیونتم تا عمر دارم.
از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام و با آرامش گفت: مدیونِ من نباش! من کاری نکردم. تو خودت خواستی و شد!
لبخندی به روش زدم و خواستم چیزی بگم که با اخم گفت: دیگه تعارف تیکه پاره کردن بسه! بیا سوار شو!
با همون لبخند به سمتِ ماشین رفتم و با خنده گفتم: دلم براش تنگ شده بود!
خندید و گفت: فعلا سوار شو بریم خونتون که قراره بنده خداهارو سکته بدی با این سورپرایزت!
سوار شدم که حامد گفت: ماشالا بهت رسیدنا! اون میلادِ لاغر مردنی کجا این میلاد، کجا؟
من_اوه اوه! باورت نمیشه تا حالا تو عمرم انقدر غذا نخوردم. یعنی هرچی دستشون میومد میریختن تو حلقم و میگفتن: تو ضعیفی بخور قوی شی!
حامد_ نکه تو بدت میومد!
خندیدم و گفتم: چه خبر از مامان اینا؟
حامد_ یه چند دقیقه دیگه میبینیشون!
آهی کشیدم و گفتم: دلم واسشون یه ذره شده حامد!
جوابی نداد که کنجکاو پرسیدم: راستی... جوابت رو داد میترا؟
با این حرفم لبخندِ خبیثی رو لباش اومد و گفت: نه هنوز ولی ایشالا امروز فردا دیگه جوابم و میگیرم!
متعجب گفتم: یعنی هنوز جوابت رو نداده؟
حامد_ نه دیگه! میگفت تا زمانی که میلاد نیاد بیرون خبری از جواب نیست.
متعجب تر گفتم: جونِ من؟
حامد_ جونِ تو!
با خنده گفتم: ایول بابا... چه خواهری داشتیم و قدر ندونستیم!
حامد_ آره دیگه، پس چی!
اخمِ تصنعی کردم و گفتم: خوب حالا بهت رو دادم پررو نشو دیگه!
خندید و سکوت کرد.
جلوی درِ خونه ایستاد و گفت: برو داداش فعلا خداحافظ
من_ نمیای تو؟
حامد_ نه دیگه کار دارم شرمنده...
لبخندی زدم و گفتم: دشمنت شرمنده! پس برو به کارت برس!
سوییچ رو بهم داد و گفت: دیگه باید دستِ تو باشه!
اخمی کردم و گفتم: این کارا چیه؟
متقابلا اخمی کرد و گفت: ببین اصلا حوصله تعارف کردن ندارم، پس مثلِ بچه آدم این سوییچ رو بگیر خلاصمون کن بریم دیگه آفرین!
من_ آخه...