کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
زدم زیرِ گریه و با هق هق گفتم: گفت...گفت...ازت دور باشم!...گفت... اگه دورت رو خط نکشم از دستت میدم... امیر! من نمیخوام...نمیخوام به خاطرِ من...تو دردسر بیوفتی!
عصبی گفت: غلط کرده... اون واسه خودش حرف زده خانومم... به حرفاش اهمیت نده! واسه خاطرِ چهار تا زرِ مفتِ اون بچه سوسول داری گریه میکنی؟ ارزش داره آخه؟اون حالا یه چرت و پرتی گفت، تو چرا باور میکنی؟! اون فقط چشم نداره ما رو کنارِ هم ببینه. فقط میخواد ما رو جدا کنه از هم! تو که نمیخوای این اتفاق بیوفته؟
با بغض گفتم: نه!
صداش مهربون تر شد: پس دیگه گریه نکن و برو بگیر با خیال راحت بخواب! باشه عزیزم؟
باشه ای زمزمه کردم که با شیطنت گفت: ولی خودمونیما... یهویی چه با احساس شدی! دیگه داشتم ازت قطع امید میکردم.
خندم گرفت...تو این شرایط هم دست از چرت و پرت گفتن برنمیداره!
با شادی گفت: به به! خانومِ ما هم بالاخره خندید! حالت بهتر شد؟
لبخندی رو لبام نشست، گفتم: آره، الان خوبم!
با محبت گفت: خوب خداروشکر... پس حالا که حالت بهتره برو با خیالِ راحت بگیر بخواب.
من_ چشم الان میرم میخوابم خوبه؟
امیر_ عالیه!
من_ امیر؟
امیر_ جونِ امیر؟
من_ حسام خیلی خطرناکه، مواظبِ خودت باش!
امیر_ خدا خودش به خیر میگذرونه...تو نگران نباش! حالا هم برو، شبت بخیر!
زمزمه کردم: امیدوارم...شب بخیر!
بعد از قطع شدن تماس، زیر لب زمزمه کردم: خدایا...امیرم رو به خودت میسپارم، هواشو داشته باش!

«دو ماه بعد»

"میلاد"

از در که بیرون اومدم با حامد چشم تو چشم شدم.
لبخندی پهن زدم و در حالی که سعی میکردم بغضم رو قورت بدم به سمتش قدم برداشتم.حامد با سرعت به سمتم اومد و محکم من و کشید تو آغوشش و گفت: چطوری پسر؟
با بغض گفتم: خیلی خوبم...عالیم! حامد...مدیونتم به مولا! مدیونتم تا عمر دارم.
از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام و با آرامش گفت: مدیونِ من نباش! من کاری نکردم. تو خودت خواستی و شد!
لبخندی به روش زدم و خواستم چیزی بگم که با اخم گفت: دیگه تعارف تیکه پاره کردن بسه! بیا سوار شو!
با همون لبخند به سمتِ ماشین رفتم و با خنده گفتم: دلم براش تنگ شده بود!
خندید و گفت: فعلا سوار شو بریم خونتون که قراره بنده خداهارو سکته بدی با این سورپرایزت!
سوار شدم که حامد گفت: ماشالا بهت رسیدنا! اون میلادِ لاغر مردنی کجا این میلاد، کجا؟
من_اوه اوه! باورت نمیشه تا حالا تو عمرم انقدر غذا نخوردم. یعنی هرچی دستشون میومد میریختن تو حلقم و میگفتن: تو ضعیفی بخور قوی شی!
حامد_ نکه تو بدت میومد!
خندیدم و گفتم: چه خبر از مامان اینا؟
حامد_ یه چند دقیقه دیگه میبینیشون!
آهی کشیدم و گفتم: دلم واسشون یه ذره شده حامد!
جوابی نداد که کنجکاو پرسیدم: راستی... جوابت رو داد میترا؟
با این حرفم لبخندِ خبیثی رو لباش اومد و گفت: نه هنوز ولی ایشالا امروز فردا دیگه جوابم و میگیرم!
متعجب گفتم: یعنی هنوز جوابت رو نداده؟
حامد_ نه دیگه! میگفت تا زمانی که میلاد نیاد بیرون خبری از جواب نیست.
متعجب تر گفتم: جونِ من؟
حامد_ جونِ تو!
با خنده گفتم: ایول بابا... چه خواهری داشتیم و قدر ندونستیم!
حامد_ آره دیگه، پس چی!
اخمِ تصنعی کردم و گفتم: خوب حالا بهت رو دادم پررو نشو دیگه!
خندید و سکوت کرد.
جلوی درِ خونه ایستاد و گفت: برو داداش فعلا خداحافظ
من_ نمیای تو؟
حامد_ نه دیگه کار دارم شرمنده...
لبخندی زدم و گفتم: دشمنت شرمنده! پس برو به کارت برس!
سوییچ رو بهم داد و گفت: دیگه باید دستِ تو باشه!
اخمی کردم و گفتم: این کارا چیه؟
متقابلا اخمی کرد و گفت: ببین اصلا حوصله تعارف کردن ندارم، پس مثلِ بچه آدم این سوییچ رو بگیر خلاصمون کن بریم دیگه آفرین!
من_ آخه...
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    پرید وسطِ حرفم و گفت: آخه نداریم دیگه! بگیر این و...
    ناچار از دستش گرفتم و گفتم: اینجوری که بد شد!
    لبخندی زد و گفت: برو تو انقدر حرف نزن...نگاه کن درِ آپارتمان هم بازه! راحت تر میتونی سورپرایزشون کنی.
    متعجب گفتم: چرا بازه در؟
    خندید و گفت: همسایه هایِ شماان دیگه!
    چیزی نگفتم و بعد از خداحافظی به سمتِ خونه رفتم.
    همین که جلویِ آسانسور قرار گرفتم، ساکم رو محکم تویِ دستم فشردم و زمزمه کردم: تو میتونی میلاد...تو میتونی!
    وارد آسانسور شدم و رفتم طبقه اول...
    لبم رو با زبون تر کردم و با استرس و تردید زنگِ در رو زدم.
    چند لحظه بعد یه دختر در رو باز کرد! برام آشنا بود ولی...
    متعجب و گیج نگاهش کردم که با اخم گفت: بفرمایید جناب... کاری داشتید؟
    آب دهنم رو قورت دادم و همونطور گیج، گفتم: نه...یعنی آره...نمیدونم!
    اخمش غلیظ تر شد و عصبی گفت: مسخره کردید؟ یعنی چی؟
    هول گفتم: نه نه! من همچین قصدی نداشتم...فقط...فقط...
    کلافه نگاهم کرد که نفسم رو با حرص فوت کردم و این بار محکم گفتم: حقیقتش اومده بودم خونمون، ولی فکر کنم زنگ رو اشتباه زدم. احتمالا خونه بغلیِ!
    با تردید نگاهم کرد و زمزمه کرد: آقا میلاد؟
    این بار متعجب تر گفتم: شما اسمِ من و از کجا میدونید؟
    یهو رنگِ نگاهش شرمنده شد و با هول گفت: وای...یعنی شما واقعا آقا میلادید؟
    من_ بله...چطور مگه؟
    گوشه لبش رو گاز گرفت و گفت: وای خدا...ببخشید! نشناختمتون. بفرمایید داخل!
    منگ گفتم: وایسید ببینم! چی شد؟ مگه زنگ رو اشتباه نزده بودم؟
    لبخندِ خجلی زد و جواب داد: نه! اینجا خونه خودتونه! اشتباه هم زنگ نزدید.
    همچنان با گیجی پرسیدم: خوب پس اگه اینجا خونه ماست و زنگ هم اشتباه نزدم، پس...؟!
    و سوالی بهش نگاه کردم که یعنی تو کی هستی؟
    با من من گفت: راستش من، دخترِ همون خانومی هستم که قلبش رو به مادرتون اهدا کرده!
    آهان! حالا فهمیدم کجا دیدمش. این همون دخترست دیگه. خوب حالا اینجا چیکار میکنه؟
    با لبخندی ملیح به داخل اشاره کردم و گفتم: اجازه هست؟
    هول شد و سریع کنار رفت و گفت: خ...خواهش میکنم. بفرمایید!
    وارد خونه شدم و سرک کشیدم.
    متعجب پرسیدم: کسی خونه نیست؟
    دختر_ میترا و مینا جان دانشگاه ان... ولی شیوا خانوم تو اتاقشونن!
    آهانی گفتم و با لبخندِ عریضی به سمتِ اتاق رفتم.
    آهسته در رو باز کردم که مامان گفت: کی بود مادر؟ چیکار...
    ولی با دیدنِ من حرف تو دهنش ماسید.
    ناباور زمزمه کرد: میلاد!
    با بغض گفتم: جونم مامان؟ جونِ دلِ میلاد؟ قربونت برم من!
    و با سرعت به سمتش رفتم و خودم رو تو آغوشش پرت کردم و اشکام بی اختیار جاری شدن!
    مامان فقط تنگ در آغوشم گرفته بود و زیر لب اسمم رو صدا میزد.
    بعد از چند دقیقه بالاخره با اکراه از هم جدا شدیم. مامان با عشق خیره شده بود به صورتم...
    دستی رویِ گونه هام کشید و گفت: مرد شدی میلاد! میدونی چند وقته ندیدمت؟ میدونی دلم چقدر برات پر میزد؟ میدونستی حالِ من و؟
    لبخندی زدم و بـ..وسـ..ـه رو گونه اش نشوندم و گفتم: الان اینجام مامان...مهم اینه!
    لبخندی زد و گفت: آره اینجایی! باورم نمیشه میلاد... بعد از این همه دوری...
    آهِ پر حسرتی کشیدم و گفتم: مامان، منم دلتنگت بودم...خیلی...خیلی بیشتر از خیلی! نمیدونی که چقدر الان آروم شدم با دیدنت...
    بـ..وسـ..ـه ای رو سرم نشوند و گفت: مامان فدات بشه! بلند شو عزیزکم...بلند شو استراحت کن که مطمئنم خیلی خسته ای!
    لبخندی زدم و گفتم: خسته؟ مگه میشه شما اینجا باشید و من خسته باشم؟
    خندید و گفت: زبون نریز بچه!
    متقابلا خندیدم و گفتم: دلم برای این بچه گفتنات هم تنگ شده بود!
    مامان_ بلند شو پسرم... برو یه ذره استراحت کن! اگه چیزی هم میخوای بگو الان برات میارم...و خواست از جا بلند بشه که ممانعت کردم و گفتم: شما دراز بکش عزیزدلم... خودم برمیدارم یه چیزی میخورم!
    لبخندی زد و چیزی نگفت...بـ..وسـ..ـه ای رویِ دستایِ چروکیده اش نشوندم و بدون حرف از اتاق خارج شدم.
    به سمتِ آشپزخونه رفتم و لیوانی رو پرِ آب کردم و تا خواستم سر بکشم صدایی مانعم شد.
    _ شربت هم تو یخچال هست...اگه میخواید براتون بریزم!
    به پشت برگشتم و با لبخندی گفتم: زحمت نکشید...خودم برمیدارم.
    متقابلا لبخندِ کوچیکی زد و گفت: زحمتی نیست.
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    و درِ یخچال رو باز کرد و پارچِ شربتی رو بیرون آورد. شربت رو تویِ لیوان ریخت و به سمتم گرفت.
    آروم گفت: بفرمایید.
    لبخندی زدم و با نگاهی خیره، لیوان رو از دستش گرفتم و گفتم: ممنونم!
    دختر_ نوش جان!
    شربت رو یه نفس سر کشیدم و لیوان رو رویِ اپن قرار دادم.
    کنجکاو پرسیدم: ببخشید...و مکثی کردم، یعنی اینکه اسمش رو بگه...
    با مکثِ کوتاهی گفت: نازنین هستم!
    شیطنتم گل کرد و گفتم: بله! اون که صد البته... منظورم اینه که اسمتون چیه؟
    اخمی کرد و گفت: عرض کردم، نازنین هستم... یعنی اسمم نازنینِ!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: بَه بَه چه اسمِ زیبایی...
    اخماش رو بیشتر تو هم کشید و گفت: مثلِ اینکه میخواستید چیزی بگید!
    سریع گفتم: آهان... بله! میخواستم ببینم میترا اینا کِی میان؟
    نازنین_ تا اونجا که میدونم بعد از دانشگاه قرار بود برن جایی... اما حدودا فکر کنم تا ساعتِ پنج خونه باشن!
    باز هم لبخندی زدم و گفتم: آهان... خیلی ممنون از اطلاعات!
    خواهش میکنمی زمزمه کرد که گفتم: غذا داریم؟
    سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: صبر کنید الان براتون میریزم.
    زمزمه کردم: ممنون میشم.
    و با نگاهِ خیره ام همه حرکاتش رو زیرِ نظر گرفتم.
    یه ترسی رو تویِ حرکاتش احساس میکردم. نمیدونم چرا؟! شاید توهم زدم و اما لرزشِ دستاش چیزِ دیگه ای میگفت!
    لبم رو با زبون تر کردم و پرسیدم: مشکلی هستش نازنین خانوم؟
    سریع گفت: نه نه! چه مشکلی؟
    آروم گفتم: هیچی!
    ظرفِ قورمه سبزی که جلوم قرار گرفت، با لـ*ـذت بهش خیره شدم و گفتم: آخ که چقدر دلم واسه غذایِ خونگی تنگ شده بود! مخصوصا قورمه سبزی... و با لحنِ شیطونی پرسیدم: دست پختِ شماست دیگه؟
    آروم جواب داد: بله!
    من_ پس خوردن داره!
    و با اشتها شروع کردم به خوردنِ قورمه سبزی و الحق هم که خوشمزه بود.
    بعد از تموم شدنِ غذا با لبخندی بهش گفتم: دستنتون درد نکنه... خیلی خوشمزه بود!
    خواهش میکنم، لطف داریدی زیر لب گفت و از آشپزخونه خارج شد.
    نزدیک ساعت پنج بود که در باز شد و مینا و میترا وارد شدن.
    توی پذیرایی رو به روی تلویزیون نشسته بودم که با شنیدنِ صداشون برگشتم.
    هر دو با دیدن من بهت زده سر جاشون ایستادن!
    با لبخندِ پهنی از جا بلند شدم و گفتم: به به! خواهرایِ گلم چطورن؟
    مینا زودتر به خودش اومد و خوشحال پرید تو بغلم و جیغ زد: میـــلاد!
    خندیدم و گفتم: جونِ دلم؟
    باز هم جیغ زد: کِی اومدی؟! چرا به ما نگفتی؟
    من_ یه چند ساعتی هستش... میخواستم سورپرایزتون کنم!
    از جدا شد و با بغض گفت: دلم برات تنگ شده بود داداشی!
    بـ..وسـ..ـه ای رویِ سرش نشوندم و گفتم: من بیشتر!
    مینا که کنار رفت چشمم افتاد به میترا که با چشمایی مملو از اشک رو به روم ایستاده بود!
    دستم رو براش باز کردم که آروم خودش رو تو آغوشم جا داد.
    زمزمه کرد: بالاخره برگشتی؟ بالاخره شدی همون میلاد؟ بالاخره شدی همون داداشیِ خودم؟ بالاخره انتظار تموم شد؟
    بغض کرده بودم... آروم و با محبت گفتم: آره میترا... این منم! میلادِ واقعی... دیگه اون عوضیِ معتاد به درک رفته! دیگه خودم هواتونو دارم. دیگه الان یه داداشِ بزرگتر دارید که پشتتونه!
    زد زیرِ گریه و گفت: من قربونِ این داداشِ بزرگترم بشم! آخ که چقدر دلم هواتو کرده بود میلاد...!
    محکم تر به خودم فشردمش و گفتم: هیچکدومتون مثلِ من دلتنگ نبودید! هیچکدومتون!... میترا برگشتم که دیگه تموم سختیا رو تموم کنم! دیگه تنها نیستید.
    زمزمه کرد: دوستت دارم میلاد...دوستت دارم داداشی! خوشحالم از اینکه الان اینجایی...خوشحالم که دوباره شدی خودت...
    از خودم جداش کردم و خیره شدم تو چشاش و گفتم: عاشقتونم! تک تکتون برام عزیزید، فقط حیف که دیر فهمیدم!
    زمزمه کرد: هنوز دیر نیست!
    سعی کردم از اون جو غمگین درش بیارم، به خاطر همین با شیطنت پرسیدم: حالا جدی جدی راسته که منتظرِ من بودی تا جوابِ این حامدِ بیچاره رو بدی؟
    خندید و گفت: یه دونه داداش که بیشتر نداریم!
    من_اون که بله! ولی این حامدِ بدبخت هم گـ ـناه داشتا... چند ماه صبر کرده! حالا قراره چه جوابی بدی بهش؟
    جدی گفت: این بحثا بمونه واسه بعد! فعلا من برم لباسام رو عوض کنم.
    لبخندی به روش زدم و گفتم: هر جور دوست داری... برو یه ذره استراحت هم بکن تا خستگیت هم در بره!
    لبخندِ پر محبتی به روم زد و بدون حرف به سمتِ اتاق حرکت کرد.
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "ثمین"

    بی توجه به سردردم، لیست اسامی رو از تو پوشه در آوردم و شروع کردم به حضور غیاب...
    در حالِ حضور غیاب بودم که رسیدم به یه اسمِ آشنا...
    من_ارشیا حسینی
    پسری لاغر و تقریبا بور دست بلند کرد. ناخوداگاه با دیدنِ چهره اش و فامیلیش یادِ امیر افتادم اما با فکر کردن به اینکه فامیلیِ حسینی زیاده و این پسر اصلا شبیهش نیست، خودم رو قانع کردم.
    بعد از تموم شدنِ کلاس، خسته، از آموزشگاه زدم بیرون.
    اصلا دلم نمیخواست برم خونه...مخصوصا وقتی میدونم الان تو خونه هم محمد هست و هم امین!
    نمیدونم مامان آخه بیکار بود برداشته شام دعوت کرده فک و فامیل رو تو این بحرانِ بی پولی؟!
    با حرص پوفی کشیدم و دستم رو برایِ تاکسی که داشت نزدیک میشد، بلند کردم.
    نیم ساعت بعد جلو درِ خونه ایستاده بودم. با این سردرد فقط پررو بازیای امین و بی محلیای محمد رو کم داشتم!
    با عجز به درِ خونه نگاه میکردم که صدایی از جا پروندتم.
    _میشه برید کنار لطفا؟
    متعجب به سمتِ صدا برگشتم که محمد رو دیدم.
    طبقِ معمول نگاهی سرد حواله ام کرد و نگاهِ منتظرش رو بهم دوخت.
    اخمی کردم و کلید رو تویِ در انداختم و زودتر از اون وارد شدم.
    با هم واردِ آسانسور شدیم. سکوتِ بدی بینمون بود...سکوتی که به هیچ وجه دوستش نداشتم!
    به محضِ اینکه درِ آسانسور باز شد بدون توجه به من خارج شد و زنگِ در رو زد.
    در، توسطِ سیمین باز شد و با دیدنِ ما متعجب گفت: اِ سلام... بیاید تو!
    محمد لبخندی به روش زد و وارد شد.
    بعد از اینکه محمد وارد شد سیمین رو به من گفت: با محمد بودی؟
    ابرویی به نشونه نه بالا انداختم و وارد شدم.
    سیمین_ خوب...پس چی؟
    من_ با هم رسیدیم.
    آهانی گفت و با هم به سمتِ پذیرایی رفتیم و من رو به همه سلامِ بلندی کردم و رفتم سمتِ اتاق
    بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیشِ مامان اینا نشستم.
    زنعمو با دیدنم لبخندِ غمگینی زد و گفت: خوبی ثمین جان؟
    لبخندی به روش زدم و گفتم: شکر!
    دیگه چیزی نگفت و منم خودم رو مثلا متوجهِ جمع نشون دادم ولی در اصل حواسم به امین و محمد بود که کنار هم نشسته بودن و اخمایِ هر دوشون تو هم بود.
    خدا به خیر بگذرونه امشب رو!
    مهلا با اخم اومد سمتِ من و سیمین گفت: چشونه این دو تا؟
    سیمین متعجب گفت: کدوم دو تا؟
    نشست کنارمون و گفت: همین امین و محمد دیگه! از وقتی محمد اومد تو خونه اخم داشت و امین هم با دیدن محمد همونجوری اخم کرده! چرا اینا انقدر با هم لجن؟ درکشون نمیکنم!
    بی حوصله گفتم: ولشون کن بابا! بیکاری مگه که نشستی داری رفتارایِ اون دو تا رو آنالیز میکنی؟
    کلافه گفت: باور کن بدجوری رفتن رو مخم!
    صدایِ محمد از پشتِ سرمون اومد: ببخشید زنعمو... مسکنی چیزی دارید؟
    مسکن؟ مسکن میخواد واسه چی؟!
    مامان متعجب سوالی که به ذهنم اومده بود رو پرسید: مسکن میخوای واسه چی محمد جان؟
    محمد_ کمی سرم درد میکنه!
    مامان رو به من گفت: ثمین...بلند شو برو یه نگاه بنداز ببین چیزی داریم یا نه؟!
    از جا بدونِ حرف بلند شدم و رفتم سمتِ آشپزخونه و کشویِ مخصوص داروها رو باز کردم. پوزخندی رو لبم نشست. از اون همه قرص فقط یه دونه مونده بود!
    آهی کشیدم و قرص رو برداشتم و با یه لیوان آب خواستم از آشپزخونه خارج بشم که متوجه شدم، محمد رویِ صندلیِ میز غذا خوری نشسته و سرش رو توی دستاش گرفته بود... نگران رفتم سمتش و گفتم: محمد؟ بیا بگیر این قرص رو بخور. مثل اینکه حالت خیلی بده!
    نگاهِ کوتاه و معنی داری بهم انداخت و قرص رو لیوان رو از دستم گرفت و بدون مکث قرص رو انداخت تو دهنش و آب رو یه نفس سر کشید.
    زیر لب، ممنونی زمزمه کرد و همونجوری زل زد بهم.
    پرسید: تا الان دانشگاه بودی؟
    اخمی کردم و گفتم: مهمه؟
    سرد نگاهم کرد و از جا بلند شد و با پوزخندی که رو لبش جا خوش کرد بود گفت: صد البته که نه!
    و خیلی سریع از آشپزخونه بیرون زد.
    خدا لعنتت نکنه محمد! د آخه مگه چیکار کردم اینجوری میکنه؟ یعنی به هرکی جوابِ منفی بدی باید از فردا واست قیافه بگیره؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    بی جون رویِ همون صندلی نشستم و سرم رو رویِ میز گذاشتم. بغض داشتم... من این محمد رو نمیخواستم! من عاشق یه محمد دیگه شده بودم... دلم تنگ شده واسه محمدِ مهربون سابق!
    دستی رو شونم قرار گرفت و بلافاصله صدایِ سیمین تو گوشم پیچید: خوبی آبجی؟
    با صدایِ خشداری گفتم: نه!
    سیمین_ قرصات رو خوردی؟
    من_ تموم شدن.
    سیمین_ ای وای... پس چرا نگفتی؟
    من_ فردا میرم میخرم... سرم درد میکنه سیمین!
    سیمین_ وایسا برات یه مسکن بیارم.
    من_ اونم الان تموم شد... فعلا یه بهونه ای سر هم کن من برم بخوابم.
    سیمین_ پس بلند شو تو برو تو اتاق... من میگم حالش بد بود رفت استراحت کنه!
    از جا بلند شدم و لبخندی به روش زدم و گفتم: مرسی!
    به سمتِ اتاق رفتم و رویِ تخت دراز کشیدم. به ثانیه نکشید که چشمام بسته شد و به خوابِ آشفته ای رفتم.


    با شنیدن صداهای بلندی از خواب پریدم. گنگ به صداها گوش میدادم.
    بعد از اینکه کمی هوشیار شدم متوجه شدم صداها برای امین و محمدِ!
    سریع لباسام رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون که متوجهِ محمدی شدم که یقش تو دستایِ امین بود!
    متعجب گفتم: چه خبره اینجا...؟ چیکار میکنید؟
    امین با خشم بلند گفت: بفرما...خودشم اومد! دیگه دروغ نمیتونی بگی محمد خان!
    اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: خجالت نمیکشی جلویِ این همه بزرگتر صدات و انداختی پسِ کلت؟!
    بدون توجه به حرفم این بار بلند تر داد زد: بگو دیگه ثمین! بگو این شازده تو آشپزخونه چی بهت گفت که اون بلا سرت اومد؟
    متعجب گفتم: چه بلایی؟ چه حرفی؟ درباره چی حرف میزنی؟
    سیمین به سمتم اومد و گفت: هیچی بابا... به حرفاش توجه نکن.
    امین_ چی چی و توجه نکن؟ د آخه من میگم این پسره یه چیزی به ثمین گفته که اونجوری تبش زده بود بالا و فاصله ای با تشنج نداشت!
    بهت زده بهش نگاه کردم و زمزمه کردم: تشنج؟!
    امین_ بله! تشنج...ثمین خودت بگو این چی گفته بهت اینجوری شدی؟
    به خودم اومدم و اخمی کردم و گفتم: چرا فکر میکنی محمد چیزی بهم گفته؟
    جا خورد و گفت: خوب...خوب...
    محکم گفتم: محمد چیزی به من نگفته! اون تبم هم به خاطرِ سرماخوردگی!
    محمد دستایِ امین رو از یقش جدا کرد و با تمسخر گفت: جوابت و گرفتی؟
    امین_ من مطمئنم تو یه چیزی گفتی که اینجوری شده ثمین!
    چپ نگاهش کردم و گفتم: چرت و پرت نگو!
    چشم غره ای بهم رفت که گفتم: بهتره این بحثِ مسخره رو جمعش کنی...
    امین حرصی به سمتِ پذیرایی رفت و رویِ مبلی نشست.
    محمد جدی رو عمو و زنعمو گفت: ما هم دیگه باید رفع زحمت کنیم.
    زنعمو از جا بلند شد و گفت: آره حق با محمدِ ما هم دیگه بریم. به اندازه کافی زحمت دادیم!
    عمو هم متقابلا از جا بلند شد و همشون با خداحافظی از خونه بیرون زدن.
    با چشم غره ای رو به امین خواستم دوباره وارد اتاق بشم که مامان گفت: ثمین! حاضر شو باید بریم دکتر.
    کلافه گفتم: مامان من خوبم!
    مامان_ مشخصه! زود حاضر شو...
    خواستم اعتراضی بکنم که بابا هم به طرفداری از مامان گفت: راست میگه مامانت... برو حاضر شو!
    آروم گفتم: زشته مامان مهمون داریم...فردا صبح با سیمین دوتایی میریم...خوبه؟
    مامان دودل نگاهم کرد و گفت: نزنی زیر حرفتا!
    لبخندی به روش زدم و گفتم: چشم!
    و بدون مکث به سمتِ اتاقم رفتم و باز هم بی حال روی تختم دراز کشیدم و به خاطرِ خستگی زیاد دوباره خوابم برد.


    صبح با شنیدن صدایِ گوشیم از خواب بیدار شدم. نگاهی به صفحه انداختم و بعد از دیدن اسمِ سوگند جواب دادم: سلام
    سوگند_ سلام به ثمین خانوم! کجایی دختر؟ نیستی دیگه! خیرِ سرم سه روز دیگه نامزدیمه! تو چرا انقدر بی ذوقی؟
    متعجب گفتم: خدایی سه روز دیگست؟
    سوگند با حرص گفت: بله! مثل اینکه آلزایمر هم گرفتی.
    پوفی کردم و گفتم: شرمندتم به خدا... جدیدا خیلی درگیرم!
    سوگند_ فدایِ سرت بابا...شوخی کردم! راستش واست یه زحمتی داشتم.
    با خنده گفتم: سلام گرگ بی طمع نیست وصف حالِ توِ یعنی!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با اعتراض گفت: اِ ثمین اذیت نکن دیگه!
    من_ خیلی خوب... بگو باید چیکار کنم دوست جان؟
    با من من گفت: خوب راستش...اممم... میدونی... من هنوز کارت رو برای میترا نبردم! یعنی روم نمیشه... خوب حقیقتش اینکه میخواستم...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: باشه مشکلی نیست! امروز با سیمین میخوایم بریم دکتر از اونجا میایم کارت رو ازت میگیرمیم میبریم میدیم به اون یکی دوست جان!
    با ذوق گفت: وای ثمین عاشقتم...یه دونه ای!
    خندیدم و گفتم: باشه بابا خودت و کنترل کن! زشته واسه تو دیگه این رفتارای جلف!
    متقابلا خندید و جواب داد: همیشه خدا ضدِ حالی یعنی!
    من_لطف داری! فعلا با اجازت من برم دیگه.
    سوگند_ باشه برو خداحافظ.
    من_خداحافظ!
    دستی به صورتم کشیدم و به سمتِ دستشویی رفتم.
    بعد از اینکه از دستشویی بیرون اومدم نگاهی به ساعت انداختم... ده صبح بود...ساعت یازده وقتِ دکتر داشتم.
    از اتاق بیرون اومدم و متعجب زل زدم به سیمین که حاضر و آماده داشت صبحونه میخورد.
    با دیدنم گفت: وای بیدار شدی؟ بدو بیا صبحونه بخور و حاضر شو که دیر میشه!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: علیک سلام!
    در حالی که لقمه ای تو دهنش بود گفت: سلام!
    صبحونه ام سریع خوردم و حاضر شدم و با سیمین از خونه به سمتِ مطب دکتر حرکت کردیم!


    ساعت نزدیک یک بود که کارت رو از سوگند گرفتیم و به سمتِ خونه ی میترا اینا راه افتادیم.
    رو به سیمین گفتم: سیمین؟ من چجوری کارت رو بدم به میترا؟
    سیمین_ نمیدونم!
    من_ میترسم ناراحت بشه!
    سیمین_ بالاخره باید با حقیقت رو به رو بشه!
    من_ اون که آره ولی...خوب میلاد تازه اومده! خوشیش نباید به این زودی از بین بره.
    سیمین_ میترا باید امیر رو فراموش کنه. یعنی چاره ای جز این نداره... فکر کردن به یه مرد زن دار...خوب راستش...!
    پریدم وسطِ حرفش و گفتم: میدونم اینا رو! اصلا بیخیال، رسیدیم دیگه! هر چه باداباد!
    دستم رو رویِ زنگ گذاشتم و فشردم.
    چند لحظه بعد صدایِ میترا اومد: بیاید تو!
    با اضطراب وارد شدم و سیمین هم پشت سرم اومد.
    همین که میترا رو دیدم لبخندی رو لبام نشوندم و گفتم: به به سلام به دوستِ بی معرفت خودم! خبری ازت نیستا...
    همدیگه رو بغـ*ـل کردیم و میترا گفت: حالا من بی معرفت...نکه خودت همش حالم و میپرسیدی!
    خندیدم و بعد از اینکه با سیمین هم سلام کرد وارد شدیم.
    پرسیدم: داداشت خونست؟
    با اعصاب خردی گفت: نخیرم! اگه بدونی میخواد چیکار کنه ثمین!
    متعجب گفتم: مگه میخواد چیکار کنه؟
    میترا_ رفته آمار اون دار و دسته ای که این بلا رو سرش آوردن به پلیس بده.
    من_ کار بدی نمیکنه که!
    میترا_ بله! ولی تهدیدش کردن... گفتن اگه حرفی بزنه یه بلایی سرش میارن. من نگران خودشم!
    من_ نگران نباش... چیزی نمیشه ایشاالله.
    ایشاالله ای زمزمه کرد و همگی نشستیم.
    ده دقیقه ای گذشت که رو بهش گفتم:میترا؟
    میترا_جانم؟
    با من من گفتم: خوب راستش نمیدونم چجوری بهت بگم... ولی...اممم...اومده بودم یه چیزی بهت بدم.
    میترا_ خوب چی؟ چرا من من میکنی...درست حرف بزن دیگه!
    من_ خوب... آخه... ببین همه ما باید یه روزی با حقیقت رو به رو بشیم...
    میترا_ این حرفا یعنی چی ثمین؟ واضح حرف بزن.
    کارت رو به سمتش گرفتم و گفتم: سه روز دیگه...نامزدیِ امیر و سوگندِ! سوگند خودش نتونست کارت رو بیاره برات... یعنی به قولِ خودش روش نمیشد. این شد که من آوردم.
    میترا بهت زده کارت رو از دستم گرفت و زل زد بهش.
    دستم رو رویِ شونش گذاشتم و گفتم: محکم باش میترا... بیا و بازم به همه اون میترایِ قوی و محکم رو نشون بده!
    نفسِ عمیقی کشید و با لبخند تصنعی گفت: معلومه که میام...مگه میشه نامزدیِ دوستم رو از دست بدم؟
    از جا بلند شدم و سیمین هم به تبعیت از من ایستاد. رو به میترا گفتم: میدونستم که اون میترایِ قوی هنوز هم هست!
    لبخندی زد که گفتم: خوب دیگه ما هم زحمت و کم کنیم. و به سمتِ در راه افتادم.
    برایِ بدرقمون اومد...داغون بودن حالش کاملا مشخص بود. باید تنهاش میذاشتم تا با خودش کنار بیاد!
    بعد از اینکه از ساختمونشون زدیم بیرون نفسم رو محکم دادم بیرون و تو دلم گفتم: خدایا فقط بهش صبر بده!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "سوگند"

    نگاهی به چهره ام تویِ آینه رو به روم انداختم. لبخندی رو لبام نشست.میشد بهم گفت خوشگل!
    آرایشگر بعد از اتمام کارش گفت: خوشبخت بشید!
    لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.
    چند لحظه بعد از جا بلند شدم و به عمه رقیه که با مهدی درگیر بود خیره شدم.
    عمه بعد از کمی غرغر مهدی رو رویِ پاش نشوند و سرش رو بالا گرفت و با دیدنِ من گفت: الهی قربونت بشم...ماه شدی!
    لبخندِ عریضی زدم و گفتم: خدا نکنه عمه جون!
    عمه رو به مهدی گفت: مهدی...ببین آجیتو چه عروسی شده!
    مهدی خندید و با ذوق گفت: علوس علوس! خیلی جیگری!
    متعجب از شنیدن کلمه جیـ*ـگر از زبون مهدی بهش خیره شدم که عمه گفت: ای مارمولک! هر روز یه کلمه جدید یاد میگیره!
    خندیدم و لپِ مهدی رو کشیدم و گفتم: آخ که دلم میخواد یه لقمه چپت کنم جوجه!
    باز هم با ذوق خندید و جوابی نداد.
    عمه گفت: زنگ بزن به امیر بگو بیاد ببرتمون خونه!
    چشمی گفتم و گوشیم رو از کیف درآوردم و شماره امیر رو گرفتم، به دو بوق نرسیده جواب داد:
    امیر_سلام جونم؟
    من_ سلام جونت سلامت... میای آرایشگاه ما رو ببری خونه عمه رقیه اینا؟
    امیر_ ای به روی چشم...تا پنج دقیقه دیگه اونجام نامزد جان!
    خندیدم و گفتم: عجله نکنیا! مواظب خودت باش نامزد جان!
    امیر_ چشم! فعلا خداحافظ نامزد...
    با خداحافظی به مکالمه پایان دادم.
    قرار بود جشنِ نامزدی خونه عمه اینا برگزار بشه چون هم خونشون بزرگترِ و هم به خاطر همسایه بودنشون با عمه فاطمه اینا، میشد خیلی راحت زنونه و مردونه رو جدا کرد!
    حدودا هفت، هشت دقیقه بعد امیر زنگ زد و گفت که رسیده...لباسام رو پوشیدم و روسریِ بزرگی که با خودم آورده بودم رو رویِ سرم انداختم، جوری که صورتم پیدا نبود.
    با کمک عمه از آرایشگاه بیرون اومدیم و به سمتِ دویست و شیشِ سفید رنگ امیر که تازه گرفته بود رفتیم.
    امیر با دیدنِ ما سریع از ماشین پیاده شد و به کمکم اومد.
    به عمه تعارف زدم که جلو بشینه ولی قبول نکرد و رفت پشت نشست. منم از خدا خواسته کنارِ امیر جا گرفتم.
    کمی گوشه روسری رو بالا دادم تا بتونم امیر رو ببینم.
    متعجب گفتم: امیر تو چرا هنوز حاضر نیستی؟
    خندید و گفت: مثل اینکه یادت رفته مثلا من مَردما! خیلی بخواد حاضر شدنم طول بکشه نیم ساعته!
    پشتِ چشمی نازک کردم که ندید. جواب دادم: مثلا نامزدیته ها! یعنی یه آرایشگاه هم نمیخوای بری مدل موهات و عوض کنی!
    متعجب گفت: مثل اینکه اون روسری بدجور جلوی دیدت رو گرفته ها! نمیبینی نامزدت چه جیگری شدی؟
    خواستم چیزی بگم که صدایِ مهدی از پشتِ ماشین باعث شد سکوت کنم.
    با ذوق جیغ زد: جیــــگر...جیــــــگر!
    امیر زد زیر خنده و گفت: بیا این بچه هم به جیـ*ـگر بودن من ایمان آورده!
    مهدی با شیطنت گفت: نه...علوس جیـ*ـگر شده!
    امیر در حالی که همچنان میخندید، پدرسوخته ای زیر لب زمزمه کرد و ادامه داد: حالا من و جلو نامزدم ضایع میکنی؟
    با ذوق جواب داد: آره، ضایع!
    امیر با خنده سری تکون داد و چیزی نگفت.
    بالاخره بعد از حدود یه ربع رسیدیم.
    امیر پرسید: ساعت چهار اینجا باشم خوبه دیگه؟
    عمه گفت: مگه میخوای بری؟
    امیر_ آره دیگه!
    عمه سری تکون داد و گفت: برو لباسات رو بپوش و خودت و آماده کن و بیا با سوگند برید عکس بگیرید! یادتون رفته ساعت سه باید آتلیه باشید؟
    امیر ضربه ای به پیشونیش زد و گفت: اوه اوه اصلا یادم رفته بود! و بعد با شیطنت ادامه داد: مگه عشق و عاشقی واسه آدم حواس میذاره؟
    هر سه خندیدیم و امیر هم سریع رفت تا آماده بشه.
    ما هم به سمتِ خونه رفتیم. با ورودمون صدایِ دست و سوت بالا رفت. البته چون هنوز مراسم شروع نشده بود مهمونا نیومده بودن و صدایِ دست و سوت واسه مامان اینا و افراد نزدیک فامیلمون بود.
    لبخندی به روشون زدم و به سمتِ اتاق رفتم تا لباسم رو بپوشم.
    لباسم یه پیراهنِ دکلته ی قرمز رنگ و خوشگل بود که صد در صد به سلیقه امیر خریده بودیمش!
    پیراهن رو از تو کاور درآوردم و مقابل خودم گرفتم و جلو آینه ایستادم.
    لبخندی به تصویرِ خودم تو آینه زدم. ناخوداگاه یادِ میترا افتادم... یعنی الان چه حالی داره؟ اصلا میاد؟ احساس عذاب وجدان داشتم ولی تصمیم گرفتم که به هیچ وجه نشونش ندم!
    لباس رو پوشیدم و تو آینه با تاکید به خودم گفتم: امروز باید شاد باشی! به هیچی فکر نکن!
    حدود بیست دقیقه بعد حاضر و آماده بودم. خواستم بشینم رو تخت که صدایِ آیفون بلند شد. حتما امیرِ!
    حدسم درست بود چون بلافاصله در اتاق باز شد و مامان اومد تو و گفت: امیر منتظره... برو پایین!
    کیفم رو از رویِ تخت برداشتم و به سمتِ در رفتم و با خداحافظیِ کوتاهی از جمع، خارج شدم.
    همین که به ماشین نزدیک شدم امیر با عجله اومد سمتم و در حالی که یه دستم رو تو دستش گرفته بود، در ماشین رو باز کرد و گفت: بفرمایید ملکه من!
    با لبخندی عمیق تشکر کردم و سوار شدم.
    چند لحظه بعد سوارِ ماشین شد و در حالی که با کنجکاوی به سمتم خم شده بود گفت: ببینم این خانومِ ما رو چیکارش کردن؟!
    با شیطنت روسری رو پایین تر کشیدم و گفتم: فوضولی نکن...به وقتش میبینی!
    لباش رو جمع کرد و گفت: ای نامرد! ای خبیث! دلت میاد نامزد به این خوشگلیت رو بذاری تو خماری؟
    خندیدم و گفتم: صد البته جنابِ خودشیفته!
    بالاخره بعد از کلی سر به سرِ هم گذاشتن رسیدیم به آتلیه...
    امیر اومد درِ سمتِ من رو باز کرد و با کمکِ اون به سمتِ آتلیه رفتیم.
    به محضِ اینکه واردِ آتلیه شدیم خانومی که اونجا بود لبخندی به رومون زد و پرسید: حسینی؟!
    هر دو گفتیم: بله!
    دختر لبخندش رو عریض تر کرد و گفت: برید تو اون اتاق و حاضر بشید تا بیام.
    من که ندیدم کجا رو گفت ولی امیر دستش رو، رویِ کمرم قرار داد و گفت: از این ور بیا خانومم!
    لبخندِ محوی رو لبام نشست عاشق این خانومم گفتناش بودم!
    وارد اتاق که شدیم کمی شال رو کنار زدم و بعد از کمی نگاه کردن به اطرافم یه اتاق پرو کوچیکی گوشه اتاق پیدا کردم و به سمتش رفتم.
    شال و مانتوم رو درآوردم و کفشایِ قرمز رنگم رو هم از تو پلاستیکی که همراهم بود درآوردم و پام کردم.
    نگاهی رضایتمند به خودم انداختم و از اتاق پرو خارج شدم که دیدم امیر مشغول حرف زدن با عکاس بود.
    با توجه به حرکات دستایِ دختر میشد فهمید داره ژست مورد نظرش رو توضیح میداد.
    امیر با دیدنِ من نگاهی تحسین آمیز از بالا تا پایین بهم انداخت و لبخندِ عریضی زد.
    عکاس هم با دیدن من لبخندی به روم زد و گفت: تا همسرتون براتون ژست رو توضیح میده من برم و بیام.
    به محض خارج شدنِ عکاس امیر خیلی سریع خودش رو بهم رسوند و با خنده گفت: اون بچه ی بیچاره حق داشت همش جیـ*ـگر جیـ*ـگر میکرد!
    و با عشق گفت: خیلی خوشگل شدی خانومم!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    لبخندی به روش زدم و خبیث گفتم: من و فعلا بیخیال شو! ژست و یادم بده تا جلویِ این خانومه آبرومون نره!
    خندید و گفت: چیکارت کنم که همیشه خدا ضدِ حالی!
    خندیدم و اونم شروع کرد به توضیح دادن ژست...در کل ژستِ خوبی بود.
    عکاس اومد و بعد از گرفتن عکسا با ژستایِ مختلف، بالاخره کارش تموم شد و ما هم حاضر شدیم تا برگردیم خونه...
    تو ماشین بودیم که گوشیِ امیر زنگ خورد. بعد از اینکه جوابِ کوتاه و مختصری به فردِ پشت خط داد رو به من گفت: مهمونا رسیدن... الان باید دوتامون با هم بریم تو قسمت خانوما؟!
    من_ آره!
    دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد.
    نزدیکای خونه که شدیم متوجهِ چند تا از بچه ها و مامان اینا شدم که جلویِ در ایستاده بودن.
    اوف! خوبه حالا عروسی نیست...
    با نزدیک شدنِ ماشین یکی از بچه ها از جاش پرید و با جیغ جیغ رفت تو خونه و چند لحظه بعد مهمونا ریختن بیرون!
    امیر با خنده گفت: یا قرآن مجید! چه خبره؟
    متقابلا خندیدم و گفتم: مثلا الان ما عروس و دامادیم!
    امیر_ ما که هنوز عروسیمون نشده!
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم: خوب حالا!
    ماشین بالاخره متوقف شد و امیر مثلِ جنتلمنا اومد سمتِ من و در رو برام باز کرد.
    دستم رو تو دستش گذاشتم و از ماشین پیاده شدم.
    با پیاده شدنِ من صدایِ آهنگ بلند شد و پسرایِ جوون و بچه ها ریختن وسط...
    نزدیک تر که شدیم متوجه ارشیا شدم.
    با خنده و در حالی که میرقصید اومد جلومون و گفت: داداش شاباش!
    امیر خندید و گفت: برو بچه!
    ارشیا جواب داد: خسیس بازی رو یه امروز بیخیال شو!
    امیر ابرویی بالا انداخت که ارشیا با اعتراض رو به من گفت: نگاش کن زنداداش! یه چیزی بهش بگو دیگه!
    با خنده گفتم: اذیتش نکن امیر!
    امیر سری تکون داد و گفت: توام خوب نقطه ضعفِ من و فهمیدیا بچه! و از جیبش یه پنجاه تومنی درآورد داد به ارشیا...
    ارشیا با خنده و در حالی که خودش رو تکون میداد گفت: بابا ایول زنداداش! چه نفوذی داری!
    خلاصه بعد از کلی خندیدن و تماشایِ رقـ*ـص، بالا رفتیم و بعد از اینکه روسری و مانتو رو به مامان تحویل دادم، با امیر تو جایگاهِ عروس و داماد نشستیم.
    امیر زیر لبی رو به من گفت: این حالا نامزدیه... خدا عروسی رو بهمون رحم کنه!
    خندیدم و گفتم: دقیقا حرفِ دلم رو زدی!
    مشغولِ حرف زدن بودیم که صدایی توجهم رو جلب کرد: به به! بابا تحویل نگیری یه وقت ما رو خوشگل خانوم!
    با ذوق به سمتِ ثمین برگشتم و گفتم: ثمیــــن!
    دستش رو تویِ دستام قرار داد و گفت: مبارکت باشه آبجی!
    خواستم تو آغـ*ـوش بگیرمش که نامحسوس ممانعت کرد.
    گنگ نگاهش کردم که با فاصله درِ گوشم گفت: شرمندتم آبجی، خیلی دلم میخواد الان بغلت کنم و ببوسمت ولی...خودت که میدونی! نمیخوام آسیبی ببینی!
    ازم جدا شد و درحالی که بهم لبخند میزد رو به امیر گفت: به شما هم تبریک میگم آقا امیر خوشبخت بشید ایشاالله!
    امیر لبخندی زد و جواب داد: ممنونم! ایشاالله.
    کنجکاو پرسیدم: میترا نیومده ثمین؟
    ثمین_ چرا!
    من_ پس کجاست؟
    ثمین_ الان میاد! داشت با گوشیش حرف میزد.
    آهانی گفتم که امیر پرسید: محمد هم اومده دیگه ثمین خانوم؟
    اخمایِ ثمین تو هم رفت و جواب داد: بله! اومده...
    و دوباره در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت:من فعلا برم دیگه سوگند جونم.
    به محض اینکه ثمین ازمون دور شد امیر با تعجب پرسید: این چرا اینجوری شد؟
    آهی کشیدم و گفتم: ولش کن!
    دوباره خواست چیزی بگه که با دیدنِ میترا که به سمتمون میومد ساکت شد.
    به محضِ اینکه بهمون نزیک شد لبخندی زد و گفت: سلام... مبارک باشه!
    هر دو لبخندی زدیم و تشکر کردیم.
    از جا بلند شدم و میترا در آغوشم گرفت.
    در گوشم گفت: بهترین کار رو کردی دوستم!
    لبخندِ تلخی زدم و گفتم: مرسی از اینکه اومد میترا! مرسی از اینکه انقدر خوبی! نمیدونم چجوری باید جبران کنم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    از هم جدا شدیم و میترا در حالی که لبخندِ قشنگی رو لباش بود گفت: اوه اوه نگاه کن چه بغضی کرده! خجالت بکش دختر...الان باید فقط بخندی! دوباره اومد نزدیکم و آروم گفت: اگه میخوای جبران کنی، فقط خوشحال باش! بخند و به هیچی فکر نکن. وقتی خوشحالیت رو ببینم اون موقعست که منم میتونم شاد باشم!
    خواستم چیزی بگم که گفت: خوشبخت بشی عزیزدلم!
    و ازم به سرعت فاصله گرفت.
    بی حال دوباره نشستم سرِ جام... دستِ امیر رو شونم قرار گرفت و صدایِ مهربونش به گوشم رسید: خوبی خانومی؟
    لبخندی به روش زدم و گفتم: آره!
    و مشغولِ تماشایِ جمعیت شاد شدم.

    بالاخره بعد از چند ساعت بزن و بکوب و رقصیدن، جشن تموم شد و مهمونا رفتن.
    تو اتاق رو به رویِ آینه نشسته بودم و مشغول پاک کردنِ آرایشم بودم که در زدن.
    بفرماییدی گفتم که بلا فاصله در باز شد و امیر اومد تو...
    متعجب گفتم: مگه نرفتی؟
    لبخندِ ملیحی زد و گفت: مگه میشه بدون خداحافظی از نامزد جان برم؟
    متقابلا لبخندی به روش زدم و از جا بلند شدم.
    در حالی که لباسم رو تو کمد آویزون میکردم، گفتم: تو که خداحافظی کردی!
    یهو احساس کردم تو آغوشی گرم فرو رفتم.
    امیر در حالی که بغلم کرده بود و چونش رو رویِ شونم قرار داده بود، گفت: اون خداحافظی که اصلا نمیچسبه!
    خبیث گفتم: وا... خداحافظی خداحافظیِ دیگه! چسبیدن نچسبیدن نداره که!
    بـ..وسـ..ـه ای رویِ گونم نشوند و گفت: فرق داره دیگه! خیلی فرق داره...
    لبخندی نشست رو لبام...برم گردوند سمتِ خودش.
    زمزمه کرد: کِی عروسیمون میرسه تا خلاص بشیم؟
    من_ هر وقت میترا ازدواج کرد!
    با حرص گفت: باید با این حامد صحبت کنم انقدر ماست بازی در نیاره!
    خندیدم که گفت: خوشت میاد من حرص میخورم؟!
    لبخندم رو عریض کردم و گفتم: اگه بدونی چه حالی میده!
    قیافه ی پکری به خودش گرفت و گفت: ای خدا! چرا این دختر انقدر رمانتیکه؟!
    چشمام و باریک کردم و گفتم: تیکه میندازی؟
    بـ..وسـ..ـه ای روی موهام نشوند و در حالی که ازم دور میشد گفت: پس چی فکر کردی نامزد جان؟
    خواستم چیزی بگم که با سرعت از در خارج شد. لبخندی رو لبام نشست! خیره شدم به جایی که چند لحظه پیش امیر اونجا ایستاده بود! با به یاد آوردن حرفاش خندم گرفت...آخه مگه یه آدم چقدر میتونه دوست داشتنی باشه؟

    "میترا"

    نفسِ عمیقی کشیدم و کلید رو تویِ در انداختم.
    به محض باز شدن در قیافه هایِ اخموِ میلاد و مینا جلو چشمام اومد.
    متعجب گفتم: چی شده؟
    مینا با حرص گفت: چی شده؟ میپرسی چی شده؟ بیا قیافه ایشونو ببین بفهم چی شده!
    متعجب تر جلو رفتم و با دیدنِ صورتِ درب و داغون میلاد هینِ بلندی کشیدم!
    با ترس پرسیدم: چه بلایی سرت اومده میلاد؟
    مینا اجازه صحبت نداد و سریع گفت: همش زیرِ سر اون باندِ کوفتیِ! چقدر بهش گفتیم دردسر میشه! گوش نداد...بفرما اینم نتیجش! اگه اون چند تا مرد نمیومدن کمک الان باید جنازشو جمع میکردیم!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: درست حرف بزن مینا!
    اخم کرد ولی ادامه داد: اونا کی بودن اصلا؟ یه چیزایی درباره حامد شنیدم اون وسط!
    میلاد با صدایی خشدار گفت: اونا رییسایِ همون باندِ کوچیکین که توش بودم. دختره رو آتیش صداش میزدن... پسره هم سامی! فکر کنم اسمش سامان بود.
    کلافه گفتم: مثلِ آدم حرف بزنید ببینم! اصلا چی شد که اینجوری شد؟
    مینا با عصبانیت گفت: بابا این جنابِ میلاد خان اومده بود دانشگاه دنبال من! موقع برگشت یهو تو خیابون یه موتوری پیچید جلومون که راننده اش همون آتیشی که میلاد میگه بود... بعد پسره پرید پایین درِ ماشین رو باز کرد و میلاد رو کشید بیرون و گرفت به بادِ کتک. همش هم میگفت: به حرفم گوش ندادی حالا مثل حامد منتظر باش بیایم سراغِ عزیزات!
    گنگ به میلاد نگاه کردم و پرسیدم: قضیه حامد چیه میلاد؟
    کلافه گفت: بابا اینا همونااین که خواهرزاده حامد رو دزدیدن!
    بهت زده زل زدم بهش...
    با ناراحتی گفت: بازم یه اشتباه دیگه کردم... اگه برایِ شماها اتفاقی بیوفته هیچوقت خودم رو نمیبخشم!
    خواستم چیزی بگم که یهو یادِ مامان افتاد با نگرانی گفتم: مامان! مامان که تو رو اینجوری ندید؟
    میلاد_ نه با چند تا از همسایه ها رفتن پارک...
    من_ نازنین چی؟
    مینا_ امروز اصلا ندیدمش.
    من_ یعنی چی؟
    مینا_یعنی صبح بلند شدم دیدم نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    به جای من میلاد گفت: خوب چرا زودتر نگفتی؟ اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
    مینا با خشم گفت: بلا که فعلا سرِ تو اومده! پس حرف نزن.
    میلاد نگران از جا بلند شد و گفت: شماره ای ازش ندارید؟
    مینا_ چرا!
    میلاد_ خوب یه زنگ بزن ببین کجاست؟
    مینا تا خواست گوشی رو برداره صدایِ زنگ در بلند شد.
    میلاد با هول به سمت در رفت و بازش کرد.
    با دیدنِ نازنین پشتِ در نفسی از رویِ آسودگی کشید و پرسید: کجا بودید تا این موقع؟ میدونید چقدر نگران شدیم؟
    ولی نازنین بهت زده به صورت میلاد خیره شده بود.
    میلاد با دیدنِ نگاهِ خیره نازنین تازه یاد وضعیت صورتش افتاد و کلافه گفت: چرا اونجوری نگاه میکنید؟
    نازنین با همون بهت جواب داد: آخه صورتتون...
    پرید وسطِ حرفش و گفت: چند نفر مزاحم مینا شدن مجبور شدم باهاشون گلاویز بشم...
    مینا چشم غره ای به میلاد رفت و زیر لب گفت: بچه پررو رو نگاه چه دروغ سرِ هم میکنه!
    نازنین با نگرانی گفت: الان خوبید؟
    میلاد لبخندِ کجی زد و گفت: بله خوبم، ممنون از نگرانیتون...نگفتید، کجا بودید تا این وقت شب؟ دیگه میخواستم بیام دنبالتون بگردم!
    ابروهام بالا پرید! میخواست بره دنبالش بگرده؟
    نازنین با شرمندگی نگاهی به ما انداخت و گفت: رفته بودم بهشت زهرا... از اونجا رفتم سر کار!
    این بار من، متعجب پرسیدم: سرِ کار؟ مگه کار پیدا کردی؟
    سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: دیروز بهم زنگ زدن و گفتن که استخدام شدم.
    میلاد با کنجکاوی پرسید: چه کاری؟
    نازنین سرش رو پایین انداخت و گفت: منشیِ یه شرکتم.
    میلاد اخمی کرد و گفت: منشی؟
    نازنین متقابلا اخمی کرد و جواب داد: بله! منشی...مشکلی هست؟
    میلاد سریع گفت: نه نه نه! محیطش خوبه دیگه؟
    نازنین با تحکم گفت: اگه محیطش خوب نبود اونجا نمیموندم!
    و بدون حرف وارد اتاق شد.
    با اخم رو به میلاد گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟
    هول گفت: من؟ مگه چجوری شدم؟
    اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم: خودت و به اون راه نزن میلاد! خودت میدونی چجوری...
    میلاد_ من خودم و نزدم به اون راه! اصلا هم نمیفهمم چی میگی...!
    خواستم جوابش رو بدم که با اخم گفت: من میرم پیشِ حامد... مامان من و اینجوری نبینه بهتره! بهش بگید یه چند روزی رفته سفر و برمیگرده!
    و بدون اینکه به ما مهلتِ حرف زدن بده از در بیرون رفت.
    به محض اینکه رفت، مینا رو به من گفت: غلط نکنم یه خبراییه!
    متفکر گفتم: باهات موافقم!
    مینا لبخندی دندون نما زد و گفت: آخ جون! چه دومادی بشه داداشم!
    صدایِ بهت زده ی نازنین از پشتِ سرمون اومد: آقا میلاد قراره ازدواج کنن؟
    مینا لبخندِ خبیثی زد و گفت: اگه خدا بخواد بله!
    نازنین لبخندِ کوتاه و تصنعی زد و گفت: اِ... چه جالب! مبارک باشه.
    من و مینا لبخندِ معنی داری زدیم و بهم نگاهی انداختیم که نازنین از جا بلند شد و سریع رفت تو آشپزخونه!
    لبخندم عریض تر شد...آروم گفتم: بابا اینا چه سرعت عملی دارن تو عاشق شدن!
    مینا خندید و گفت: باید یه کتاب بنویسن به اسمِ چگونه در عرض یک هفته عاشق شوید!...
    زدیم زیرِ خنده و با شنیدنِ صدایِ در خندمون قطع شد.
    نازنین در رو باز کرد و ما تونستیم مامان رو ببینیم.
    از جا بلند شدیم و سلام کردیم، مامان جوابمون رو داد و پرسید: پس میلاد کجاست؟
    با من من گفتم: اممم...راستش...پیشِ پایِ شما...یه سفرِ فوری براش پیش اومد و رفت!
    مامان متعجب گفت: سفر فوری؟ یعنی چی؟ چه سفری؟ مگه قرار نبود دیگه نره؟
    من_ مامان الکی خودت و ناراحت نکن! دو سه روزه برمیگرده! واسه کار که نرفته...
    مامان_ پس واسه چی رفته؟
    من_ نمیدونم از خودش بپرس!
    و سریع به اتاق پناه بردم. به محضِ ورودم به اتاق متوجهِ صدایِ ویبره ی گوشیم شدم.
    گوشیم رو برداشتم و با دیدنِ اسم حامد رو صفحه تماس رو وصل کردم.
    من_ سلام
    حامد_ سلام میترا خانوم خوبید؟
    من_ ممنونم شما خوبید؟
    حامد_ منم خوبم... راستش غرض از مزاحمت اینکه قرار بود بعد از اومدن میلاد...
    پریدم وسطِ حرفش و گفتم: بله! یادم نرفته...
    خوشحال گفت: پس واسه کِی قرار بذاریم؟
    من_ پنجشنبه خوبه؟
    حامد_ یعنی هفت روز دیگه...باشه مشکلی نیست... من که چهار ماه صبر کردم این یه هفته هم روش!
    بعد از اینکه با هم ساعت و جاش رو هماهنگ کردیم تماس رو قطع کردیم!
    تصمیمم رو گرفته بودم، باید هر چه زودتر تکلیفمون رو روشن میکردم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا