کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
روی تختِ مامان نشسته بودم و با خودم درگیر بودم، که صدایی از جا پروندم.
نگاهم رو چرخوندم تا بتونم ببینم این صدا واسه گوشیِ کیه؟ که گوشیِ نازنین رویِ میز، توجهم رو جلب کرد.
گوشی رو برداشتم و سعی کردم توجهی به شماره ناشناس روی صفحه نکنم. به سمت آشپزخونه راه افتادم و نازنین رو صدا زدم: نازنین؟ گوشیت داره زنگ میخوره!
نازنین گوشی رو از دستم گرفت ولی با دیدنِ شماره به وضوح رنگش پرید. سریع دکمه قرمز رنگ رو فشرد و گوشی رو پرت کرد رویِ اُپن...
با چشمایی گرد بهش نگاه کردم که لبخندِ تصنعی زد و خواست از آشپزخونه بره بیرون که پرسیدم: اون کی بود؟ چرا رنگت پرید؟ چرا جوابش و ندادی؟ چرا گوشی و پرت کردی؟
کلافه نگاهم کرد و گفت: هیچی بابا...مهم نیست!
چشمام و باریک کردم و گفتم: مطمئنی؟
زیرِ نگاهِ خیره ام کم آورد و در حالی که نگاهش رو از نگاهم میدزدید گفت: آره!
دستش رو گرفتم و کشوندمش سمتِ اتاق...
در اتاق رو بستم و گفتم: میدونم به من ربطی نداره و حق ندارم تو مسائل شخصیت دخالت کنم... ولی با این رفتار تو... خوب نمیتونم بی تفاوت باشم! نازنین...من رو مثل خواهرت بدون. هر حرف، یا مشکلی که داری رو بهم بگو! قول میدم تا اونجایی که بتونم کمکت کنم. حالا هم اگه دوست داری حرف بزن... من اینجام تا بشنوم. پس تو خودت نریز!حرف بزن تا خالی شی!
با چشمایِ به اشک نشسته نگاهم میکرد. کنارش نشستم و کشیدمش تو آغوشم...زمزمه کردم: حرف بزن نازنین! تو خودت نریز دردات و...
صدایِ بغض آلودش بلند شد: دوباره اومده سراغم میترا...میخواد عذابم بده...اون لعنتی میخواد...میخواد... و بغضش ترکید و شروع کرد به اشک ریختن.
محکم تر به خودم فشردمش و گفتم: کی و میگی نازنین؟ کی میخواد عذابت بده؟
با هق هق گفت: سا...ما...ن!
منگ گفتم: سامان؟ سامان کیه؟
نازنین_ داداشِ...سارا!
کمی به مغزم کمی فشار آوردم و کم کم چشمام گرد شد.
با ترس نازنین و رو از خودم جدا کردم و تقریبا با داد گفتم: چی گفتـــی؟ اون عوضی تو رو از کجا پیدا کرده؟
نازنین با گریه جواب داد: نمیدونم میترا...به خدا نمیدونم! پریروز گوشیم زنگ خورد...شمارش ناشناس بود. گفتم شاید از دوستام باشه...حالا شمارش و عوض کرده و...جواب دادم. به محض اینکه صداش رو شنیدم شناختمش میترا... فهمیدم خود عوضیشِ! اون لحظه واقعا چهار ستون بدنم لرزید... من هنوزم میترسم ازش میترا... نه تنها از اون، از همه ی مذکرا میترسم! میترا...اگه دوباره بیاد سراغم...میترا من میمیرم! نابود میشم.
بهت زده خیره بودم به اشکایی که رویِ گونش جا خوش کرده بود!
به خودم اومدم...نباید میذاشتم احساس ترس کنه.
با مهربونی به خودم فشردمش و گفتم: نازنین...عزیزم! تا وقتی تو اینجایی مطمئن باش هیچ آسیبی بهت نمیرسه... نمیذارم حتی اون عوضی بهت نزدیک بشه!
نالید: الکی بهم امید نده میترا...اون آشغال هر کاری بخواد میکنه! تو هم نمیتونی مانعش بشی.میترسم میترا...از دیدن دوبارش میترسم.نمیدونی و نمیفهمی چه حالی دارم!
حرفی نداشتم که بزنم...حقیقتِ محض بود! من دردِ اون و نمیفهمیدم. من نمیتونم حسش رو درک کنم!
کلافه دستم رو نوازشگرانه رویِ صورتش کشیدم و گفتم: فعلا واسه اتفاقی که نیوفتاده اشک نریز قربونت بشم... از کجا میخواد آخه پیدات کنه؟
نازنین_ وقتی شمارم رو پیدا کرده خودمم پیدا میکنه!
لبخندی به روش زدم و گفتم: فعلا بیخیالِ فکر کردن به اون شو! بیا بریم یه چیزی بخوریم که عجیب گشنم شد یهو!
لبخندِ تلخی به روم زد و گفت: باشه!
با هم از اتاق بیرون رفتیم و نازنین هم رفت تو دستشویی تا صورتش رو بشوره!
مینا با سر اشاره کرد به در دستشویی و لب زد: چی شده؟
سری واسش تکون دادم که یعنی هیچی! از تو کابینت یه بسته بیسکوییت بیرون آوردم و دو تا لیوان چای ریختم که نازنین وارد شد و به محض وارد شدنش، دوباره صدایِ زنگ گوشیش اومد.
با اخمایی درهم دستم رو به سمتِ گوشی بردم و برداشتمش. همون شماره ناشناس بود!
اخمام غلیظ تر شد و ناخواسته دستم روی دکمه سبز رنگ رفت و فشردش!
گوشی رو کنار گوشم قرار دادم که صدایِ پسری رو شنیدم: اوه! چه عجب جواب دادی... خواستم بهت بگم که فکر نکن با این جواب ندادنا میتونی کاری کنی که بیخیالت بشم! شک نکن که به زودی جات و هم پیدا میکنم و بقیش رو که خودت میدونی...و قهقهه ی بلندی سر داد.
با خشم غریدم: هوی مردتیکه دیگه داری زیادی زر میزنیا! دارم بهت اخطار میدم که دهنت و ببندی و دیگه به هیچ وجه...تاکید میکنم به هیچ وجه، نه به این شماره زنگ بزنی، نه دور و ور نازنین آفتابی بشی! در ضمن... به زودی این خطِ کوفتی رو میفرستم به درک که هر الاغی زنگ نزنه چرت و پرت تحویل بده! و البته اینم بدون که شمارت و تحویلِ پلیس میدم، مطمئن باش پیدات میکنن و توام سزایِ اون کارِ کثیفت و میدی!
صدایِ خنده اش باعث شد چشمام رو از خشم ببندم!
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    صدایِ عصبیش باعث شد به خودم بیام: ببین دختره...نمیدونم کی هستی ولی مثل اینکه آماری همه چی و خوب داری! توجه کن به این نکته که همونجوری که تو میتونی این خط و به درک بفرستی، منم میتونم همین کار و بکنم...پس الکی پلیس پلیس نکن که من از پلیس هیچ ترسی ندارم! تو حتی اگه این خط و به درک بفرستی من جایِ نازنین و پیدا میکنم! شک نکن که پیداش میکنم و هم حسابِ تو رو میرسم و هم حساب اون و!
    توپیدم: خفه شو! تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...گرفتی چی شد؟ هیچ غلطی نمیتونی بکنی! شهر هرت که نیست هر کاری دلت خواست بکنی و بری گورت و گم کنی! مطمئن باش تاوان کارت و پس میدی و شک نکن که دیر نیست روزِ تاوان دادنت!
    و بدون اینکه مهلت بدم حرفِ دیگه ای بزنه قطع کردم و سریع سیم کارت و از تو گوشی درآوردم. تازه متوجهِ مامان و مینا شدم که اومده بودن تو آشپزخونه و با نگرانی نگاهم میکردن.
    مینا_ چی شده میترا؟ کی بود؟ چی میگفت که...
    پریدم وسطِ حرفش و گفتم: هیچی بابا یه مزاحمِ پررو بود نشوندمش سرِ جاش!
    بدون توجه به مینا و مامان رو به نازنین گفتم: تو اولین فرصت این خطت و میسوزونیم و یه خط دیگه میگیریم. باشه؟
    سری تکون داد که گفتم: نگران نباش...دیگه هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
    باشه ای زمزمه کرد که از جا بلند شدم و وارد اتاق شدم.
    بلا فاصله بعد از ورود من، در باز شد و نازنین با اضطراب اومد تو...
    سریع پرسید: چی گفتش؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم: چرت و پرت!
    کلافه اومد کنارم نشست و گفت: میترا... تو رو خدا بگو چی گفت!
    من_ همون چرت و پرتایی که قبلا تحویلت داده بود...که پیدات میکنم و فلان و این حرفا! ولی مطمئن باش هیچ کاری نمیتونه بکنه.
    نگران گفت: یه وقت واسه تو دردسر نشه میترا؟ نکنه یه بلایی سر تو بیاره؟ وای خدا!
    اخمی کردم و گفتم: ای بابا دختر چرا همش آیه یَأس میخونی! یه ذره خوش بین باش! ایشاالله که اتفاقی نمیوفته.
    با بغض گفت: به خدا دست خودم نیست... میترسم، خیلی هم میترسم!
    با لحنِ دلگرم کننده ای گفتم: ترس نداره عزیزِدلم... ارزش نداره به خاطر یه آشغال، چشمایِ قشنگت و خیس کنی... مطمئن باش اگه خدا نخواد اون به هیچ وجه پیدات نمیکنه! به خودش توکل کن.
    لبخندی به روم زد و گفت: تمامِ سعیم و میکنم!
    بـ..وسـ..ـه ای رویِ سرش نشوندم و گفتم: آفرین دخترِ خوب... حالا هم به هیچی فکر نکن و بگیر بخواب... تشکت و الان پهن میکنم.
    نازنین_ مرسی...خودم پهن میکنم. تو خودت برو استراحت کن.
    لبخندی بهش زدم و گفتم: باشه گلم، پس شب بخیر!
    شب بخیری زمزمه کرد و منم از اتاق خارج شدم.
    نفسم رو با آه بیرون دادم و در حالی که سری از ناراحتی تکون میدادم رفتم تا تشکم رو پهن کنم.

    "محمد"

    من_ بیا سرِ راهی میرسونمت دیگه!
    پژمان_ نه دیگه قربونت... خودم میرم!
    من_اینجوری که بد میشه.
    هلم داد سمتِ ماشین و گفت: برو بابا...واسه من تعارف تیکه پاره میکنه! خداحافظ.
    خندیدم و گفتم: خداحافظت!
    سوار ماشین شدم و روشنش کردم...خواستم راه بیوفتم سمتِ خونه که گوشیم زنگ خورد.
    در حالی که داشتم ماشین رو از تو پارک در میاوردم جواب دادم: بله؟
    امیر_ سلام داش محمد...چطوری؟ دیگه یادی از ما نمیکنی؟!
    من_ سلام امیر خان...جنابعالی رفتی قاطیِ مرغا از من خبر نمیگیری...زنگ هم که میزنم جواب نمیدی! حالا هم معلوم نیست چی شده زنگ زدی!
    صداش شیطون شد: یعنی خوشم میاد بچه ی تیزی هستی!
    خندیدم و گفتم: حالا چی شده؟
    امیر_ جون داداش حوصلم سر رفته!
    من_ خوب من چیکار کنم؟ زنگ بزن نامزدت!
    امیر_ نامزد هم اکنون در دانشگاه به سر میبرد.
    با اینکه خسته بودم ولی گفتم: حاضر شو یه ربع دیگه میام میبرمت یه گشتی میزنیم.
    سرفه ای کرد و گفت: سرما خوردم ناجور!
    من_ ای بابا...خوب چیکار کنیم؟ بیرون که نمیتونی بیای!
    امیر_ خوب بیا خونه ی ما برادر...
    کلافه گفتم: آخه خنگ خدا من بلند شم بیام اونجا چی بگم؟
    امیر_ مامان اینا یه سفر یه هفته ای رفتن...ارشیا هم کلاسِ! هیچکس خونه نیست.
    دودل گفتم: مطمئنی ناراحت نمیشن خانوادت؟
    غرید: مسخره بازی در نیار...منتظرتم!
    من_ باشه بابا... یه ربع دیگه اونجام!
    با خداحافظی ای تماس رو قطع کردیم. مسیرم رو عوض کردم سمت خونه امیر اینا و تو راه به مامان هم زنگ زدم که امشب دیر تر میام.
    ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. زنگِ واحدشون رو زدم و چند لحظه بعد در باز شد.
    بعد از کلی سلام و علیک بالاخره رفتم داخل و نشستیم رویِ مبل...
    بی حال گفتم: وای امیر دارم از خستگی میمیرم.
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    امیر_ سرکار بودی؟
    محمد_ آره... نامرد امروز عین چی ازمون کار کشید. راستی چت شده؟ واسه چی سرما خوردی؟
    امیر_ نمیدونم بابا... دیروز از حموم دراومدم جلو کولر خوابیدم...فکر کنم به خاطر همونه!
    ضربه ای به کله اش زدم و گفتم: خوب دیوونه معلومه مریض میشی دیگه... تازه میگه نمیدونم!
    خندید و گفت: خوب حالا... بی تعارف بگو شربت یا چای؟
    من_ یه چای بریز دمت گرم.
    نیم ساعتی مشغول حرف زدن بودیم که زنگِ در رو زدن.
    متعجب گفتم: کسی قرار بود بیاد؟
    امیر از جا بلند شد و گفت: احتمالا ارشیاست.
    در رو باز کرد که ارشیا پرید تو...
    امیر با حرص گفت: چه خبرته تو؟
    ارشیا با ذوق اومد سمتم و گفت: وای محمد تو کی اومدی؟
    از جا بلند شدم و با محبت بغلش کردم و گفتم: چطوری پسر؟
    از هم جدا شدیم و گفت: بد نیستم تو چطوری؟
    من_ منم مثل توام.
    در حالی که به سمتِ اتاق میرفت بلند گفت: امیر! فردا باید بیای موسسه!
    امیر_ واسه چی؟
    با یه مکثِ نسبتا طولانی اومد بیرون و به سمتِ آشپزخونه رفت.
    امیر تکرار کرد: با تو بودما... واسه چی؟
    ارشیا_ هیچی بابا... مسخره بازیِ دیگه! خداوکیلی من از شما میپرسم، برایِ نمره هفت باید والدین رو صدا کنن؟ حالا شانس آوردم والدین نبودن!
    امیر_ هفت گرفتی؟ خوب اینکه زیاد بد نیست!
    ارشیا_ آره بابا... اونایی که بیست گرفتن چنان قیافه میومدن آدم فکر میکرد چیکار کردن!
    امیر در حالی که چشماش رو باریک کرده بود گفت: وایسا ببینم... نکنه از بیست نمره، هفت گرفتی؟
    ارشیا لبخندِ عریضی زد و گفت: ایول...زدی تو خال!
    امیر با خشم سیبی از تویِ میوه خوری برداشت و پرت کرد سمت ارشیا که ارشیا جاخالی داد.
    امیر_ خجالت نمیکشی؟ ماهی فلان قدر پول میدیم اونوقت هفت میگیری از بیست؟ آخه چیزی هم تو اون کله پوکت هست؟
    ارشیا با بیخیال گفت: حرص نخور داداش... میان ترم بود! ایشاالله ترم جبران میکنم!
    امیر بهت زده گفت: میان ترم؟!
    کلافه به من نگاه کرد و گفت: تو بودی دیوونه نمیشدی؟
    خندیدم و گفتم: بیخیال بابا! در عوض جبران میکنه، مگه نه ارشیا؟
    ارشیا_ آخ دمت گرم... راست میگه محمد!
    امیر با تاکید گفت: داداش محمد!
    من_ ولش کن بابا بذار راحت باشه!
    امیر خواست چیزی بگه که یهو ارشیا گفت: چه وحشتناک!
    من و امیر متعجب از حرفِ بی مقدمه اش فقط نگاهش کردیم ولی بدجوری تو گوشیش غرق شده بود و متوجه ما نشد!
    کنجکاو پرسیدم: چی، چه وحشتناک؟
    بدون توجه به سوالم گفت: بیچاره!
    امیر با حرص گفت: ای زهرمار... چته تو؟ بده من اون ماسماسک و ببینم چیه؟
    و تو یه حرکت گوشی رو از دستِ ارشیا کشید و در کسری از ثانیه چشماش گرد شد.
    کلافه گفتم: خوب به منم بگو چیه دیگه!
    امیر متعجب از ارشیا پرسید: مننژیت؟ تو با مننژیت چیکار داری بچه؟
    ارشیا با ناراحتی و کمی هیجان گفت: آخه نمیدونی امروز چی شد که!
    من و امیر هم زمان گفتیم: چی شد؟!
    ارشیا_ ببینید معلمِ زبانمون...چی بود اسمش؟ ای بابا! همش یادم میره...
    امیر_ خوب حالا...
    ارشیا_ آره، اصلا بذار از اول بگم... امروز که کلاسمون تموم شد طبق معمول مثل پسرایِ خوب راه افتادم بیام خونه که... یهو دیدم همین معلم زبانمون جلوم داره راه میره! البته با یه دخترِ دیگه که تا حدودی شبیهش بود...فکر کنم خواهرش بود!
    کلافه گفتم: خــــــوب! بقیش و بگو دیگه!
    ادامه داد: خوب آقا من در یک عمل کاملا ناپسندانه فوضول بازی درآوردم و گوش سپردم به حرفاشون!
    امیر چشم غره ای بهش رفت ولی ارشیا بدون توجه بهش ادامه داد: اینجا بودش که یک چیزِ خیلی ناراحت کننده کشف کردم.
    سکوتی کرد که امیر با حرص گفت: وای ارشیا! اعصابم و خرد کردی...بگو خلاصمون کن!
    ارشیا خبیث خندید ولی یهو با لحنِ مغمومی گفت: فهمیدم که معلممون مننژیت داره!
    پوفی کردم و گفتم: همین؟ خوب خدا شفاش بده!
    امیر_ ببین واسه چی این همه حرص خوردیم!
    ارشیا اخمی کرد و گفت: اگه جزو خانواده خودتون بود هم همچین عکس العملی داشتید؟
    امیر_ خوب حالا توام...نگاه کن واسه من چه معلم اخلاق شده!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    ارشیا_ مسخره ها!
    دیگه توجهی نکردم و از جا بلند شدم و گفتم: آقا من دیگه برم! دیر شد. مامان اینا منتظرن!
    امیر و ارشیا هم متقابلا از جا بلند شدن و امیر رو به من گفت: به سلامت داداش...دمت هم گرم که اومدی، اصلا روحیم عوض شد!
    لبخندی به روش زدم و با خداحافظی از خونشون زدم بیرون!


    کلید رو تویِ در انداختم و وارد شدم. مامان رو دیدم که تویِ پذیرایی مشغول فیلم دیدنه. سلامی کردم که برگشت سمتم و گفت: سلام پسرم! چه عجب...کجا بودی امروز که دیر اومدی؟
    من_ زنگ زدم گفتم که، رفته بودم خونه امیر اینا!
    مامان_ آره راست میگی! یادم رفته بود...شام خوردی؟
    من_ نه گشنم نیست مامان...فعلا فقط خستم، میرم بخوابم. راستی فردا سرِ کار نمیرم یه وقت فکر نکنی خواب موندما!
    مامان لبخندی به روم زد و گفت: باشه پسرم برو بخواب، شبت خوش!
    من_ شب خوش!
    خسته و کوفته وارد اتاق شدم و بعد از اینکه لباسایِ راحتی پوشیدم رویِ تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
    طبق معمولِ هر شب ذهنم پر کشید سمتِ ثمین... سمتِ کسی که با پس زدنم قلبم رو شکوند ولی... هنوز که هنوزه قلبم با یادش جونِ دوباره میگیره!
    آهِ عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم! فقط یه سوال تو ذهنم بالا و پایین میشه...چرا؟ چرا جوابش منفی بود؟ من که تو چشماش همون حسی که خودم داشتم رو میدیدم...پس چرا؟ چرا قلبم رو زیر پاش لِه کرد؟


    با شنیدن صدایِ زنگِ گوشیم کتاب رو بستم و گذاشتم کنار... امیر بود!
    من_ سلام جونم امیر؟
    امیر با صدایِ گرفته و خشداری گفت: سلام...جونت سلامت برادر...خونه ای؟
    من_ اوه اوه...صدات به فنا رفته ها امیر! یه چیزی بخور یه ذره بهتر بشه!
    امیر_ چشم! حالا نگفتی...خونه ای؟
    من_چشمت بی بلا...آره خونه ام چطور؟
    امیر_ کاری که نداری؟
    من_ نه بابا...بگو چیکار داری دیگه!
    امیر_ خودت که دیروز شنیدی ارشیا چه گندی زده و معلمشون گفته که مامان یا بابات بیان... مامان اینا که نیستن! منم که حالم افتضاحه...نمیتونم برم بیرون! یه لطفی میکنی تو جایِ من بری ببینی چی میخواد بگه؟
    من_ رو چشمم داداش... فقط آدرسِ موسسشون رو برام بفرست.
    امیر_ باشه برات اس میکنم... فقط میتونی تا هشت و نیم برسی؟
    نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: یه ربع هشته! فکر کنم میرسم...راهش که دور نیست؟
    امیر_ نه زیاد!
    من_ پس میرسم... آدرس و بفرست تا من حاضر میشم!
    امیر_ انصافا دمت گرم...ایشاالله تو عروسیت جبران میکنم!
    خندیدم و گفتم: انقدر حرف نزن، قطع کن آدرس و بفرست!
    امیر_ باشه باشه...من فعلا خداحافظ!
    خداحافظی زمزمه کردم و تماس قطع شد.
    گوشی رو رویِ تخت انداختم و از جا بلند شدم تا لباسام و عوض کنم.
    تی شرتِ سرمه ای رنگ با شلوار لی ام رو از تو کشو درآوردم و با لباسای راحتی عوضشون کردم.
    گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از اتاق بیرون رفتم.
    مامان متعجب پرسید: کجا به سلامتی؟
    من_ امیر یه کاری بهم سپرد میرم انجامش بدم! البته با اجازه شما!
    مامان لبخندی زد و گفت: برو پسرم.
    سوییچ رو از رویِ اپن آشپزخونه برداشتم و از خونه زدم بیرون.
    ویبره ی گوشی رو تویِ جیبم احساس کردم...گوشی رو درآوردم که دیدم امیر آدرس رو فرستاده، زیاد دور نبود!
    باز هم گوشیم رفت رو ویبره...امیر نوشته بود: ارشیا جلویِ در منتظرته! با اون برید پیشِ معلمه!
    باشه ای براش ارسال کردم و گوشی رو دوباره تو جیبم گذاشتم و ماشین و به حرکت درآوردم.

    هشت و بیست و پنج دقیقه بود که رسیدم جلوی درِ آموزشگاه...لبخندی رو لبم نشست...اسمِ آموزشگاه، محمد بود!
    ماشین و پارک کردم و به سمتِ آموزشگاه رفتم و جلویِ در منتظر ارشیا ایستادم.
    پنج دقیقه بعد ارشیا رو دیدم که با چند تا پسرِ دیگه خنده کنان از در بیرون اومدن، به محضِ اینکه چشمش به من خورد چیزی گفت و به سمتم اومد.
    با خنده گفت: سلام داداش... دمت گرم که اومدی! نمیدونی چقدر سرم غر زد این معلمه!
    لبخندی زدم و گفتم: خیلی خوب بیا بریم شاهکارِ جنابعالی ببینیم!
    لبخندِ عریضی زد و گفت: بریم!
    مشغولِ حرف زدن با ارشیا بودم که گفت: اوناهاش...اومد!
    سرم رو چرخوندم به سمتی که اشاره میکرد که یهو احساس کردم بدنم سست شد!
    آب دهنم رو قورت دادم و با صدایِ لرزونی گفتم: کدوم؟
    ارشیا_ ای بابا..همون که چادر سرشه!
    نفس کشیدن واسم سخت شده بود... ناباور زمزمه کردم: این معلمتونه؟
    ارشیا کلافه گفت: آره دیگه! چقدر سوال میکنی...الان میره ها!
    و یهو صداش زد: خانوم محجوب!؟ خانوم محجوب؟! یه لحظه صبر کنید!
    همچنان بهت زده خیره شده بودم به ثمینی که الان پشتش به من بود...با شنیدن اسمش به عقب برگشت و رو به ارشیا اخمی کرد و گفت: بله؟
    ارشیا دستم و کشید و گفت: داداشم یکم دیر کرد، شرمنده!
    نگاهِ ثمین رویِ من لغزید و اونم مثلِ من شوکه شد!
    اما من فقط یه جمله تو ذهنم بالا و پایین میشد...«معلممون مننژیت داره»!
    نه نه نه! این امکان نداشت...یا ثمین معلمِ ارشیا نبود یا ارشیا اون و با یکی دیگه اشتباه گرفته بود... آره امکان نداره که...که... ناخوداگاه بغضِ بدی نشست تو گلوم! خدایِ من... ثمین...مننژیت داره؟
    ثمین بهت زده زمزمه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟
    دهنم برایِ گفتن هیچ حرفی باز نمیشد! باورش برام سخت بود. خیلی سخت!
    نفسم رو کلافه و عصبی بیرون دادم... لبام رو محکم رویِ هم فشردم! باید به خودم مسلط باشم! بایـــد!
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم: از کِی تا حالا معلم شدی؟
    با عجز نگاهم کرد...عصبی رو به ارشیا گفتم: ارشیا شرمنده ولی باید خودت تنها بری خونه!
    ارشیا گنگ نگاهم کرد و گفت: چی شد یهو آخه؟ من که...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: ارشیا! برو خونتون... همین حالا! من زنگ میزنم به امیر میگم که داری پیاده میای.
    و همون لحظه گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن...
    بدون اینکه به صفحش نگاه کنم جواب دادم.
    امیر_ الو محمد؟ رسیدی؟
    من_ شرمنده داداش ولی ارشیا خودش پیاده برمیگرده خونه...یه مشکلی برام پیش اومده!
    و بدون اینکه مهلتِ حرف زدن بهش بدم، قطع کردم.
    محکم رو به ثمین گفتم: باهام بیا!
    ثمین_ ولی...
    اخمی کردم و گفتم: با من لج نکن! راه بیوفت!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با تردید نگاهم کرد که آروم گفتم: دیوونم نکن ثمین! دیوونم نکن!
    آب دهنش رو قورت داد و گفت: خیلی خوب...تو برو من میام! جلو بچه ها که نمیشه!
    اخمی کردم و صاف ایستادم...محکم گفتم: سر کوچه تو ماشین منتظرتم!
    سری تکون داد که پشتم رو کردم بهش و راه افتادم سمتِ ماشین...هنوز هضم این اتفاق واسم سنگین بود!
    توی ماشین نشستم و سرم رو کلافه رویِ فرمون گذاشتم.
    خدایا! این چه امتحانیِ؟ من نمیتونم تحمل کنم! نمیتــــونم! یعنی...یعنی جوابِ منفیش به خاطرِ...پـــــوف!
    قطره اشکِ لجوجی رویِ گونم افتاد! صدایِ ضربه ای که به شیشه خورد باعث شد به خودم بیام...سریع دستی به گونم کشیدم و بدون حرف در رو باز کردم.
    به محضِ اینکه نشست با عصبانیت گفت: یعنی چی این کارا محمد؟
    بدون اینکه جوابی بهش بدم ماشین رو به حرکت درآوردم، باید برم یه جایِ خلوت، بعید میدونم بتونم خودم رو کنترل کنم!
    یه مقدار که از اونجا دور شدیم پیچیدم تویِ یه کوچه نسبتا خلوت...
    ثمین_ اینجا کجاست؟ محمد تو چته؟ میخوای چیکار کنی؟ چرا حر...
    پریدم وسطِ حرفش و با لحنِ داغونی گفتم: مننژیت؟!
    دیگه صدایی ازش درنیومد... سرم رو برگردوندم سمتش و مغموم گفتم: آره ثمین؟
    با تردید گفت: داری درباره چی حرف میزنی؟
    اخمی کردم و گفتم: خودت خوب میدونی دارم چی میگم و منظورم چیه!
    لباش رو محکم رویِ هم فشرد و گفت: نه نمیفهمم!
    با حرص داد زدم: میفهمی ثمیــــن! خوب هم میفهمی... خودت و نزن به اون راه!
    متقابلا داد زد: نمیفهمم! خودمم نمیزنم به اون راه!
    نفسم رو با حرص بیرون دادم و کلافه گفتم: ثمین! من فقط یه جواب میخوام، نگاهم کن!
    نگاهش رو بالا آورد و خیره شد تو چشمام...با اضطراب پرسیدم: تو مننژیت داری؟
    نگاهش رو ازم دزدید و با صدایِ لرزونی گفت: نه!
    چشمام رو محکم رویِ هم فشردم و گفتم: به من نگاه کن ثمین! به من نگاه کن و بگو که مننژیت نداری!
    سرش رو برگردوند سمتِ پنجره و این بار با ولوم بلند تری گفت: یه بار گفتم...من مننژیت ندارم!
    من_ اگه نداری پس چرا تو چشمام نگاه نمیکنی و این حرف و نمیزنی؟ ثمین...به من دروغ نگو! من همه چی و از چشمات میخونم.
    با حرص داد زد: خوب به خاطر همین نگاهت نمیکنم!
    بهت زده گفتم: یعنی...یعنی...
    با همون ولوم داد زد: آره آره! من مننژیت دارم...همین و میخواستی بشنوی؟ خیالت راحت شد؟ الان خوشحالی؟
    عصبی دستی تو موهام کشیدم و با بهت زمزمه کردم: نه...خدایا! نباید اینجوری میشد! نباید...
    آروم زمزمه کرد: از کجا فهمیدی؟
    متقابلا زمزمه کردم: از ارشیا...
    متعجب سرش رو بالا آورد و گفت: ارشیا؟ اما اون که نمیدونست!
    توضیح مختصری درباره دیروز بهش دادم که با اخم گفت: حسابش و میرسم!
    متقابلا اخمی کردم و گفتم: اتفاقا باید ازش ممنون باشی...اگه من نمیفهمیدم که...
    با حرص گفت: اتفاقا نباید نمیفهمیدی!
    عصبی گفتم: اصلا من و اون خواستگاریِ کوفتی با هم بریم به درک!... من دارم به خاطر خودت میگم... یعنی یه ذره واسه خودت و سلامتیت ارزش قائل نیستی؟!
    خواست جوابی بده که گوشیش زنگ خورد...کلافه نگاهی به گوشی انداخت و جواب داد:
    ثمین_ سلام
    _...
    ثمین_ نه امروز استاد یه ذره بیشتر نگهمون داشت...دیرتر میرسم! نگران نباشید.
    پوزخندی از عصبانیت رو لبم نشست.
    چشم غره ای بهم رفت و گفت: چشم...مراقبم...خداحافظ!
    به محض اینکه گوشی رو قطع کرد توپیدم: نکنه مامانت اینا هم نمیدونن؟!
    ثمین_ این دیگه به تو مربوط نمیشه!
    ناباور گفتم: یعنی توِ دیوونه هنوز واسه درمان اقدام نکردی؟!
    خواست چیزی بگه که سری تکون دادم و گفتم: تو میخوای خودتو بکشی! شک ندارم. هم میخوای خودت و بکشی هم من و! د آخه کدوم ... لااله الا الله...کی یه همچین چیزِ مهمی رو از خانوادش پنهون میکنه؟
    مغموم گفت: وقتی از چیزی خبر نداری، قضاوت نکن.
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم: بگو...حرف بزن تا بدونم...تا قضاوت نکنم!
    پوزخندی زد و گفت: نمیشه. نمیتونم! این یکی و بیخیال شو.
    دوباره حرصی شدم...داد زدم: یعنی چی بیخیال شو؟ مگه کشکِ؟
    چشماش رو محکم بست و گفت: آره..کشکِ! این قضیه رو کاملا از ذهنت پاک کن.
    برای هزارمین بار غریدم: کشک نیست لعنتی... چرا نمیخوای بفهمی که تو برام از هر چیزی تو دنیا مهم تری؟ چرا نمیفهمی نگرانتم؟ مطمئن باش اگه خودت نگی فردا میرم سراغ عمو و همه چی و بهش میگم!
    با صدای لرزونی گفت: چی و میخوای بشنوی؟ اینکه بابا ورشکست شده؟ اینکه پولی نداریم واسه درمان؟ چی و میخوای بشنوی لعنتی؟ اینکه من نگفتم تا بابام، شرمنده نشه؟ تا زجر نکشه؟ تا وقتی مردم، عذاب وجدان یقش و نگیره؟ چی و میخوای بدونی محمد؟ فهمیدن بدبختیِ من چه دردی رو از تو دوا میکنه هــان؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    بهت زده و گیج گفتم: چی داری میگی ثمین؟ عمو ورشکست شده؟ شوخی میکنی؟
    عصبی داد زد: به نظرِ تو الان وقت شوخی کردنِ؟
    با لحنی که سعی میکردم آرومش کنم گفتم: خیلی خوب خیلی خوب... چرا عصبانی میشی؟ خوب پس چرا به ما چیزی نگفتید؟ حداقل تا وقتی مشکلتون حل میشد میتونستیم...
    اخمش باعث شد که حرفم رو بخورم... سریع گفتم: ناراحت نشو! ما مگه فامیل نیستیم؟ خوب فامیل به درد همین موقع ها میخوره دیگه... همیشه که نمیشه وقت شادی کنار هم باشیم! هوم؟
    ثمین_ فعلا که بابا صلاح ندونسته تا همچین کاری بکنه!
    کلافه گفتم: خیلی خوب...اصلا بیخیال این بحث! بگو ببینم میخوای با این بیماری چیکار کنی؟
    پوزخندی زد و گفت: تحملش میکنم تا روزِ مرگم برسه!
    اخمی کردم و گفتم: ثمین! انقدر خودخواه نباش. این حرفا چیه؟ مگه فقط تویی؟ اصلا من به درک...من به جهنم! از من خوشت نمیاد...مامانت چی؟ بابات چی؟ دوست داری داغون شدن اونا رو ببینی؟ تو هنوز خیلی جوونی...
    ثمین_ خوب میگی چیکار کنم؟ از کجام پول بیارم؟
    با تردید نگاهش کردم و گفتم: خوب... خوب...میخوام یه چیزی بگم ولی ناراحت نشو...باشه؟
    فقط نگاهم کرد که گفتم: باشه؟!
    ثمین_ خیلی خوب! بگو...
    من_ راستش...من...یعنی...خوب من...میتونم...یعنی میخوام که کمکت کنم! من میتونم که... پولِ درمانت رو بدم!
    اخمی کرد که گفتم: فقط یه قرضه! همین...بعدا میتونی بهم پس بدی...فعلا مهم الان حالِ توِ!
    سری تکون داد و گفت: فراموش کن محمد! من نمیتونم قبول کنم این کمک و!
    با اخم گفتم: چرا اونوقت؟ مگه من غریبم؟ پسر عموتم دیگه! یعنی واقعا انقدر از من بدت میاد که ترجیح میدی دور از جونت بمیری ولی کمکِ من و قبول نکنی؟
    کلافه گفت: چرا تو هی بدت میاد بدت میاد راه میندازی؟ کی گفته من ازت بدم میاد؟
    خبیث گفتم: یعنی از من خوشت میاد؟
    اخمی کرد و گفت: پسرعمومی...دلیلی نداره که ازت بدم بیاد!
    با تردید نگاهش کردم و گفتم: ثمین؟
    ثمین_ بله؟
    من_ یه سوال بپرسم قول میدی راستش و بگی؟
    ثمین_ چرا باید دروغ بگم؟
    من_ خوب دیگه! حالا تو قول بده.
    ثمین_ خیلی خوب...قول میدم!
    با شَک پرسیدم: دلیلِ جوابِ منفیت به من، همین بیماریت بود؟
    با کمی مکث گفت: خوب...آره!
    لبخندِ محوی زدم و گفتم: یعنی اگه خوب بشی، احتمال داره جوابت مثبت بشه؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت: فکر کنم دیر شده، باید برم خونه!
    من_ جوابِ من و بده، خونه هم میری!
    ثمین_ چرا باید جوابت و بدم؟
    من_ خوب جواب بده دیگه، اِ!
    نیشخندی زد و گفت: خوب بر فرض که جوابم مثبت باشه، تو امید داری من خوب بشم بعد این همه مدت؟
    اخمی کردم و گفتم: اول اینکه اگه خدا بخواد چرا که نه؟ دوم هم اینکه، نگو که اصلا دارو مصرف نمیکردی تو این مدت؟
    ثمین_ مصرف میکردم ولی...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: همین مصرف دارو هم بی تاثیر نیستش ثمین! من مطمئنم که هنوز هم میشه به خوب شدنت امیدوار بود! تو اگه موافق باشی از فردا بیوفتیم دنبالِ ادامه درمانت! با بابات هم حرف میزنم.
    پکر گفت: چی میخوای بگی؟ اصلا گیریم که بری بگی، به نظرِ تو بابایِ من میذاره؟
    چشمکی بهش زدم و گفتم: جنابعالی اگه جوابِ مثبت و بدی اون مشکل هم حل میشه!
    اخمی کرد و گفت: چرا داری از این موقعیت سو استفاده میکنی؟
    چشمام و باریک کردم و گفتم: سو استفاده؟ یعنی تو میخوای بگی که من دارم زورت میکنم تا جوابِ مثبت بدی؟ ببین ثمین، مطمئن باش اگه یه درصد مطمئن میشدم که تو واقعا جوابت منفیِ همچین اصراری نمیکردم! ولی هم خودت میدونی و هم من... تو جوابت مثبتِ، توام همونقدر که من دوستت دارم، دوستم داری! و تو نمیتونی اینا رو انکار کنی. دوست داشتن انکار کردنی نیست، وقتی چشمات داره همه چی و فریاد میزنه! ثمین... بگو که تو تمام این مدت غلط معنی نمیکردم نگاهت و!
    جوابی جز سکوت تحویل نگرفتم... آهی کشیدم و گفتم: خوب پس اگه اینجوریِ...اگه واقعا من اشتباه میکردم تو فهمیدن احساس تو...اگه واقعا جوابت منفیِ...حرفی نیست! من دیگه هیچ اصراری نمیکنم... فقط برای آخرین بار میپرسم...جوابِ قلبیت منفیِ؟!
    باز هم سکوت بود جوابم...ناامید سرم رو برگردوندم که صداش میخکوبم کرد.
    ثمین_ نه!
    ناباور برگشتم سمتش و گفتم: چی نه؟!
    سرش رو پایین انداخت و گفت: جوابِ قلبیم منفی نیست!
    آروم آروم لبخندی رو لبام جا خوش کرد... لبخندم کش اومد و به قهقهه تبدیل شد!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    نگاهِ متعجب ثمین روم سنگینی میکرد.
    با همون خنده گفتم: اگه بدونی چه عذابی دادی به من تو این مدت، الان اینجوری متعجب بهم نگاه نمیکنی!
    بعد از اینکه جملم تموم شد سریع سرش رو پایین انداخت و گفت: اممم... خوب دیگه بی زحمت من و برسون خونه که خیلی خستم!
    سرفه ی مصلحتی ای کردم و گفتم: اگه مشکلی نداشته باشی من الان بیام با عمو صحبت کنم و همه چی و براش تعریف کنم!
    با ترس نگاهم کرد که با لحنِ آرامش دهنده ای گفتم: ثمین! از چی میترسی دخترِ خوب؟ مطمئن باش بابات اونقدر آدم با فهم و شعوری هست که بتونه درکت کنه... در ضمن لازم نیست تو هم اونجا باشی! برو تو اتاقت و با خیالِ راحت بگیر بخواب.
    ثمین_ خیال راحت؟ به نظر تو اصلا میتونه خیالم راحت باشه تو همچین شرایطی؟
    لبخندِ مهربونی به روش زدم و گفتم: باشه! ولی بهتره که اونجا نباشی. هم به خاطرِ خودت میگم و هم بابات! باید با این موضوع کنار بیاد!
    سری تکون داد و گفت: ولی من میترسم محمد، میترسم بگه چرا این همه مدت ازشون پنهون کردم!
    من_ نگران نباش... به نظر من حتی اگه خوابت نبرد، خودت و بزن به خواب! باید یه ذره فرصت بدی تا اونا هم با این موضوع کنار بیان!
    دودل سری تکون داد و گفت: سعی میکنم!
    لبخندی به روش زدم و بدون حرفِ دیگه ای ماشین رو به حرکت درآوردم.
    حدود ده دقیقه بعد ماشین رو جلویِ درِ خونشون پارک کردم و با لبخندِ دلگرم کننده ای گفتم: آماده ای؟!
    سری به نشونه آره تکون داد و با هم از ماشین پیاده شدیم.
    زنگِ در رو زدم و بعد از چند لحظه در باز شد.
    اول ثمین داخل شد و پشتِ سرش من... سوار آسانسور که شدیم ثمین گفت: محمد، تو رو خدا یه جوری بگو که شوک بهشون وارد نشه!
    لبخندی به روش زدم و گفتم: چشم! خیالت راحت باشه.
    لبخندِ پر اضطرابی زد که در آسانسور باز شد و ثمین هم بدون حرف به سمتِ خونه رفت.
    زنعمو چادر به سر جلو در بود و گنگ نگاهش بین من و ثمین میچرخید. با لبخندی گفتم: اجازه هست؟
    هول شد و گفت: آخ...ببخشید محمد جان...بیا تو!
    و سریع از جلوی در کنار کشید و ما وارد شدیم. کنجکاو پرسیدم: عمو هست؟
    زنعمو سری تکون داد و گفت: آره! تو پذیراییِ!
    ثمین بدون هیچ حرفی مستقیم رفت سمتِ اتاقش...پرسیدم: سیمین هم خوابه؟
    زنعمو دوباره سری تکون داد که با با اجازه ای به سمتِ پذیرایی رفتم.
    عمو با دیدنِ من متعجب از جا بلند شد و گفت: اِ...سلام پسر تو کِی اومدی؟
    لبخندی به روش زدم و در حالی دستش رو تویِ دستم میفشردم گفتم: سلام عمو... شرمنده بد موقع و یهویی مزاحم شدم ولی یه مسئله ای پیش اومده.
    عمو به یکی از مبلا اشاره کرد و گفت: بشین پسرم!
    لبخندی زدم و رویِ مبل جا گرفتم... زنعمو از جا بلند شد و گفت: من برم چای بیارم.
    سریع گفتم: زحمت نکشید زنعمو... برایِ چای خوردن نیومدم...همون طور که گفتم یه مسئله ای هست که باید شما هم باشید تا بگم!
    بی حرف دوباره سرِ جاش نشست.
    سرم رو پایین انداختم ولبام رو با زبون تر کردم و گفتم: نمیدونم چجوری و از کجا شروع کنم...


    بعد از تموم شدن حرفام سرم رو بالا گرفتم و متوجه دو جفت چشمِ تر شدم! اشک بی وقفه رو صورت زنعمو جا میگرفت ولی عمو...اشک تو چشماش جمع شده بود اما اجازه فرو ریختن بهشون نمیداد!
    با مکث کوتاهی گفتم: عمو... همون اول بهتون گفتم، من عاشقِ ثمینم، همونقدر که شما ثمین رو دوست دارید منم دوستش دارم! ببخشید که انقدر رک و بی پرده حرف میزنم میدونم اشتباهه ولی... تموم حرفم اینه که بگم منم به اندازه شما نگرانِ ثمینم، پس اگه اجازه بدید از فردا بیوفتم دنبال کارای درمان ثمین... همه هزینه هاشم با خودم! میدونم مردید و غرورتون بهتون این اجازه رو نمیده. ولی عمو... الان که میدونید جواب منفی ثمین فقط به خاطر همین بیماری بوده... من خودم امشب از زیر زبونش یه چیزایی بیرون کشیدم...مستقیم نگفت ولی من فهمیدم که اونم نسبت به من بی میل نیست. یعنی یه جورایی اگه جسارت نباشه من هر کاری میکنم دارم واسه همسر آیندم انجام میدم. خواهش میکنم نه نیارید رو حرفم...
    عمو با مکثی نسبتا طولانی گفت: محمد... من الان نمیدونم چی باید بگم! گیجم...کاری که ثمین کرده...حرفایی که تو میزنی... مننژیت! من الان به تنها چیزی که فکر میکنم سلامتیِ ثمینه! نمیتونم به خاطر غرور خودم، به خاطر بی پولی، بذارم دخترم از دستم بره! من باید پا بذارم رو غرورم و بگم ممنونم ازت... ممنون به خاطر این کارت! قول میدم به محض اینکه پول برسه دستم، همش و...
    سریع گفتم: عمو درباره این چیزا حرف نزنید لطفا!
    زنعمو با هق هق گفت: خدا خیرت بده محمد!... خوشحالم یه همچین آدمی لایقی عاشقِ دخترم شده!
    سرم رو پایین انداختم و گفتم: من کاری نکردم... اینا همش کارِ خداست! من فقط وسیله ام...همین!
    لبخندی به روشون زدم و گفتم: پس اگه اجازه بدید من فردا بیام دنبال ثمین که بریم دکتر!
    عمو لبخندِ دردمندی زد و گفت: اجازه گرفتن نمیخواد پسرم!
    با لبخندی از جا بلند شدم و گفتم: من دیگه زحمت و کم کنم! با اجازه.
    خواستن بلند بشن که گفتم: خواهش میکنم دیگه خجالتم ندید. نیازی به بدرقه نیست!
    با خداحافظی ای سریع به سمتِ در رفتم و خارج شدم...هنوز در رو نبسته بودم که صدایِ هق هق بلند زنعمو بلند شد.
    چشمام رو با درد رویِ هم گذاشتم و در رو آروم بستم.
    همین که از آپارتمان زدم بیرون نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم: خدایا خودت به عمواینا صبر بده!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "سوگند"

    تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن بودم که مامان صدام زد.
    من_جونم مامان؟
    مامان_ گوشیت داره زنگ میزنه...فکر کنم امیرِ!
    سری تکون دادم و در حالی که دستم رو با حوله آشپزخونه خشک میکردم به سمتِ مامان رفتم و گوشی و از دستش گرفتم...بلافاصله جواب دادم:
    من_ سلام خدمت نامزد!
    امیر_ علیک سلام نامزد...کجا بودی یه بار هم زنگ زدم جواب ندادی؟!
    من_داشتم ظرف میشستم...چه خبرا؟
    امیر_آهان...هیچی...میگما، سوگند؟!
    من_جونم؟
    امیر_ میتونی تا یه ساعت دیگه حاضر بشی بیام دنبالت؟
    من_کجا به سلامتی؟
    امیر_یه پارکی، جایی!
    با خنده گفتم: تو این مدت فکر کنم پارکی نمونده باشه که ما نرفته باشیم!
    متقابلا خندید و گفت: میای؟
    من_میتونم نیام آخه؟
    امیر_ایول! پس حاضر شو دیگه.
    من_باشه...خداحافظ فعلا!
    بعد از اینکه مکالممون تموم شد رفتم تو پذیرایی و خواستم چیزی بگم که مامان سریع گفت: دوباره میخواید برید پارک؟
    خندیدم و گفتم: آره طبق معمول!
    مامان لبخندی به روم زد و گفت: خوش بگذره دخترم!
    با لبخندی جوابش و دادم و رفتم تو اتاق تا حاضر بشم...مانتوِ آجری رنگم ر به همراهِ شال همرنگش و یه شلوار مشکی از تو کمد درآوردم.
    ده دقیقه ای بود که حاضر شده بودم...صدایِ زنگِ گوشیم باعث شد از جا بلند شدم و بعد از انداختن نگاهِ کوتاهی تو آینه به خودم انداختم سریع از اتاق بیرون زدم. با خداحافظیِ سرسری از مامان، از در خارج شدم.
    به محض اینکه از آپارتمان بیرون اومدم امیر برام تک بوقی زد و من هم به سمتِ ماشین حرکت کردم.
    همین که تو ماشین نشستم امیر با لبخند گفت: به به نامزد! دو روز، من و ندیدن بهت ساخته ها! ماشاالله رنگ و روت باز شده!
    پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: خوب حالا! فعلا این ماشین و روشن کن بریم ببینیم کدوم پارک و جا گذاشتیم؟!
    اخمِ تصنعی کرد و گفت: خوب میگی کجا ببرمت؟ انصافا جایی بهتر از پارک سراغ داری واسه دو تا مرغ عشق؟
    خندیدم و زمزمه کردم: خیلی دیوونه ای امیر!
    لبخندِ قشنگی زد و گفت: امیر، چاکرتِ!
    خواستم چیزی بگم که دستش رو برد سمتِ صندلی های عقب و دسته گلِ قشنگی رو رو به رویِ صورتم گرفت و گفت: گل برای گل!
    با ذوق دسته گل رو ازش گرفتم و گفتم: وای امیـــــر! خیلی خوشگلن...مرســـــی!
    با لبخندِ مهربونی گفت: همه گلایِ دنیا، فدایِ یه لبخندت!
    متقابلا لبخندی به روش زدم و گفتم: خیلی خوبی امیر! خیلی خوب...
    لبخندش رو عریض تر کرد و گفت: شک داشتی؟
    خندیدم و گفتم: دیوونه!
    سری تکون داد و گفت: لابد اینم یه نوع ابراز احساساسته دیگه!
    و ماشین رو به حرکت درآورد.
    یه ربعی تو راه بودیم که بالاخره ماشین ایستاد. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: اینجا که قبلا اومده بودیم!
    امیر_ آره...ولی من این پارک و خیلی دوست دارم! مخصوصا خوردن بستنی اینجا بدجور کیف میده!
    خندیدم و گفتم: حواست باشه ها! این مانتوم نوِ!
    امیر_ دیگه کی جرات داره رویِ مانتو شما بستنی بریزه آخه؟
    باز هم خندیدم و بدون حرف از ماشین پیاده شدم.
    امیر هم اومد کنارم و گفت: بستنی میخوری؟
    لبام و جمع کردم و گفتم: الان زیاد بستنی نمیچسبه! دلم میخواد قدم بزنیم...مخصوصا که اینجا پارک خلوتیه... جون میده واسه قدم زدن.
    لبخندی به روم زد و گفت: هر چی خانومم بگه!
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: خانومت فدات!
    لپم و کشید و گفت: خدانکنه نامزد!
    دستم رو رویِ صورتم گذاشتم و گفتم: خجالت بکش امیر! مثلا بیرونیم...اینجا جایِ اینکاراست؟
    قهقهه ای سر داد و گفت: قیافت خیلی باحال میشه وقتی تعجب میکنی! در ضمن باید بگم که من کجا میتونم لپت و بکشم آخه؟ تو خونه جلوی مامانت اینا و مامانم اینا؟ البته من مشکلی ندارما...!
    چشمام و باریک کردم و گفتم: مثل اینکه بستنی لازم شدی!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    دستاش رو به نشونه تسلیم بالا آوردم و گفت: غلط کردم غلط کردم! بیا بریم قدممون رو بزنیم.
    خندیدم و گفتم: بریم...
    وارد پارک شدیم و امیر دستش رو حصار شونه هام قرار داد و شروع کرد به حرف زدن...
    امیر_ سوگند؟ میدونی اولین بار که دیدمت تو دلم چی گفتم؟
    کنجکاو گفتم: چی گفتی؟
    با قیافه ای متفکر گفت: گفتم که خدا به شوهرش رحم کنه، چقدر قیافش وحشتناکه!
    با حرص ضربه ای به بازوش زدم و گفتم: خیلی بیشعوری امیر! من کجام وحشتناکه؟
    خندید و گفت: خوب چیکار کنم؟ عکسِ کارت دانشجوییت خیلی داغون بود انصافا!
    گنگ نگاهش کردم که گفت: اولین باری که دیدمت، تو همون عکسِ کارت دانشجوییت بود! ولی خوب... بعدش که به صورت زنده مشاهدت گفتم: نه بابا! همچینم وحشتناک نیست...فقط یه ذره بداخلاقِ!
    خندیدم که سرش رو آروم آورد کنار گوشم و زمزمه کرد: عادت کردم، به همین خنده ی زیبات!
    خندم شدت گرفت...لا به لایِ خنده ام گفتم: دیوونه...شدی...به خدا!
    متقابلا خندید و دوباره کنار گوشم زمزمه کرد: دیوونـــم...دیوونتم به خدا!
    سرم رو به سمتش چرخوندم و با عشق خیره شدم تو چشماش و گفتم: دوستت دارم امیر...خیلی زیاد!
    خندید و گفت: خوب، دختر خوب این چه کاریِ با قلب من میکنی؟ این حرفا رو میزنی بعد میگی خجالت بکش بیرونیما...خوب نزن این حرفا رو! من خیلی بی جنبه ام!
    با خنده گفتم: امیر خیلی باحالی...به خدا تو این همه سال انقدر نخندیده بودم که تو این دو سه ماه خندیدم!
    دستش و رو سینش گذاشت و کمی خم شد و گفت: مخلصِ خانومِ نامزد! و با یه مکث اضافه کرد: کِی میشه بشی خانوم همسر؟
    با لبخند گفتم: دیر نیست اون روز!
    نگاهِ کوتاهی به اطراف انداخت و دستم رو آورد بالا و بـ..وسـ..ـه ای روش نشوند و گفت: آخ که عجیب بی قرارم واسه اون روز!
    خواستم چیزی بگم که صدایی باعث شد سکوت کنم.
    _ خوب خلوت کردید دوتایی!
    با تردید سرم رو برگردوندم و با دیدنِ حسام، لرزی به تنم افتاد.
    امیر دستم رو محکم فشرد و زمزمه کرد: نترس سوگند...هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
    اخمی رو پیشونیش نشوند و گفت: تو که اینجایی! منتظر بودم پشتِ میله های زندون ببینمت!
    حسام_ این آرزو رو به گور میبری امیرخان!
    امیر پوزخندی زد و گفت: ببین...من اصلا حوصله بحث کردن با تو رو ندارم! تا زنگ نزدم به پلیس سریع برو گورت و گم کن!
    حسام_ من کاری به این ندارم که تو حوصله داری یا نه! و باید بگم که نیومدم واسه بحث کردن!
    و چاقویی رو بالا آورد. با دیدنِ چاقو رنگم پرید.
    سریع گفتم: امیر تو رو خدا بیا بریم! این روانیه...یه کاری دستمون میده ها!
    با آرامش گفت: نگران نباش سوگند!
    با عصبانیت گفتم: نگران نباشم؟ چاقو دستشه! امیر ولش کن. بیا بریم!
    بدون توجه به من گفت: بچه میترسونی؟ فکر کردی با چاقو نشون دادن میتونی سکتم بدی؟ هوم؟ حالا هم اون چاقو رو بنداز اونور یه وقت اوف نشی!
    با التماس گفتم: امیر!
    امیر با اخم گفت: تو برو تو ماشین سوگند!
    با بغض دوباره گفتم: امیر...جونِ من بیا بریم!
    امیر کلافه نگاهی بهم انداخت و به سمتم حرکت کرد و گفت: بریم!
    صدای حسام اومد: کجا با این عجله؟ بودید حالا! راستی دلم واست تنگ شده بود سوگند... چقدر عوض شدی! خوشگلتر شدی.
    سریع رو به امیر گفتم: توجه نکن به حرفاش امیر! اون فقط میخواد تحریکت کنه!
    باز هم ادامه داد: باید بگم خوش به حالت امیر! سوگند از هیچی کم نداره...اندامشم که دیگه نگم...اوممم!
    امیر با خشم داد زد: خفه شو عوضی...خفه شو!
    با سرعت رفت سمتِ حسام...دویدم دنبالش! سعی کردم مانعش بشم ولی فایده ای نداشت.
    با ترس التماس میکردمش...اما مثل اینکه هیچی نمیشنید!
    امیر با حرص مشتی به فکش زد که حسام تلو تلو خوران عقب رفت.
    پوزخندی زد و چاقو رو تویِ دستش فشرد و خواست چاقو رو به شکمِ امیر بزنه که امیر سریع دستش رو گرفت و پیچوند و چاقو رو پرت کرد اون طرف!
    با این کارِ امیر نفسِ راحتی کشیدم و بالاخره تونستم حرف بزنم: امیر ولش کن! بیا بریم...
    ولی صدام اونقدر ضعیف بود که به گوش امیر نرسید!
    امیر، حسام رو هل داد و داد زد: به نفعته که دیگه هیچوقت اثری ازت تو زندگیم نبینم...شیر فهم شدی؟
    حسام بی توجه به امیر جلو اومد و با زانوش ضربه ای به شکم امیر زد که با این کارش باعث شد جیغِ بلندی بکشم!
    امیر شکمش رو گرفته بود و اخماش تو هم رفته بود...حسام از موقعیت استفاده کرد و با یه جهش چاقو رو از رویِ زمین برداشت!
    اون لحظه فقط تونستم جیغ بزنم: مواظب باش امیـــــر!
    امیر گنگ برگشت سمتم که حسام با سرعت چاقو رو تو شکمش فرو کرد!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با دیدن این صحنه دیگه نتونستم تحمل کنم و روی زمین زانو زدم...با گریه فریاد زدم: امیـــــر!
    چشمایِ امیر گرد شده بود...
    دست خونیِ حسام بالا اومد و برایِ بار دوم چاقو فرو رفت تو شکم امیر!
    صدای فریاد امیر باعث شد منم داد بزنم: ولش کن حسام! تو رو خدا ولش کن...کشتیش آشغال!
    صدای قهقهه ی حسام شده بود سوهان روحم...دست حسام برای سومین بار بالا رفت، با خشم و نگرانی از جا بلند شدم و دویدم سمتش و جیغ زدم: نــــه!
    هلش دادم که چاقو به جای شکم امیر تو بازوم فرو رفت! از ته دلم جیغ زدم...!
    بالاخره جیغ و دادام اثر کرد و دو سه نفر اومدن این طرف...
    پشت سر هم میپرسیدن چی شده!؟
    فقط تونستم بگم: تو رو خدا بگیرینش...زنگ بزنین به پلیس! زنگ بزنید به اورژانس!
    با قدمایِ سست رفتم سمتِ جسم نیمه جونِ امیر...
    سرش رو تو آغـ*ـوش گرفتم و با گریه گفتم: امیرم...تو رو خدا بلند شو! جونِ سوگند بلند شو!
    امیر با چشمایِ نیمه باز زمزمه کرد: گریه نکن...خانومم! من خوبم...عزیزدلِ...امیر!
    محکم تو آغوشم کشیدمش و گفتم: امیر تو نباید ترکم کنی باشه؟ تو باید همیشه پیشم بمونی...میفهمی امیر؟ بایـــد!
    تک خندی کرد و با درد گفت: خیالت...راحت...! مالِ بد...بیخ...ریش...صاحبشِ! حالا...گریه نکن!
    با حرص گفتم: پس این آمبولانس لعنتی کدوم قبرستونیِ!
    خانومی اومد سمتم و گفت: آروم باش دخترم...هرجا باشه دیگه الاناست برسه!
    با هق هق گفتم: چجوری آروم باشم؟ هـــان؟
    خواست چیزی بگه که صدایِ آژیر آمبولانس به گوشم رسید.
    لبخندی به روم زد و گفت: بفرما آمبولانس هم رسید.
    سریع رو به امیر گفتم: امیر! یه ذره تحمل کن...آمبولانس رسید. فقط یه ذره تحمل کن!
    یکی از اونایی که اونجا بود سریع رفتم سمتِ آمبولانس و نگهش داشت و با دست به ما اشاره کرد.
    سریع با برانکارد اومدن طرفمون و جسمِ نیمه جون امیر و از آغوشم جدا کردن و خوابوندن رویِ برانکارد...
    با دور شدنِ امیر به خودم اومدم و سریع از جام بلند شدم با التماس گفتم: منم میخوام بیام تو رو خدا امیرم و ازم جدا نکنید!
    مرد سری تکون داد و گفت: سوار شید!
    سریع پشت آمبولانس کنار امیر جا گرفتم...دستش رو تویِ دستم گرفتم که زمزمه کرد:سوگند...
    دستش رو محکم تر فشردم و گفتم: من اینجام امیر! کنار تو...
    چشماش رو آروم باز کرد و نگاهش و معطوف من کرد...اخماش کم کم رفت توهم!
    با صدای خشداری زمزمه کرد: بازوت سوگند...
    با شنیدن این حرف بازوم جوری سوخت که انگار تازه چاقو رو فرو کرده باشن تو بازوم...
    یکی از پزشکای خانوم، که اونجا بود رو بهم گفت: عزیزم بذار ببینم بازوت و! شاید به بخیه نیاز داشته باشه!
    بدون حرف، بازوم رو در اختیارش گذاشتم که گفت: باید هر چه زودتر ضد عفونی بشه و بخیه بخوره!
    بی حال نگاه کوتاهی بهش انداختم و بدون توجه به بازوم دستم رو دراز کردم سمتِ گونه ی امیر و نوازشگرانه به حرکت درآوردم!
    به محض اینکه ماشین توقف کرد همه به تکاپو افتادن و خیلی سریع برانکارد رو از ماشین بیرون کشیدن و با حالت دو به بیمارستان هجوم بردن!
    سریع از ماشین پیاده شدم و خواستم دنبالِ امیر راه بیوفتم که همون خانوم دکترِ بازوم رو تویِ دستش گرفت و گفت: اول بیا بریم به این بازوت بخیه بزنم!
    با التماس گفتم: نه تو رو خدا بذار برم پیش امیر!
    لبخندی به روم زد و گفت: پیشِ امیر هم میری خانومی! اول باید بازوت خوب بشه بعد!
    با حرص گفتم: بازوم بره به درک...امیر مهم تره!
    دکتر_این آقا امیرتون که فرار نمیکنه! سریع برمیگردیم. باشه؟
    با تردید نگاهش کردم که با لبخند دستم رو کشید سمتِ دیگه ای...
    وارد اتاقی شدیم و دکتر بعد از ضد عفونی کردنِ بازوم گفت: ممکنه دردت بیاد ولی تحمل کن!
    کلافه گفتم: زود تمومش کن میخوام برم پیش امیر!
    خندید و چیزی نگفت.
    بالاخره بعد از حدود یه ربع از دستش خلاص شدم...پرسیدم: امیر کجاست؟
    بدون اینکه نگاهم کنه گفت: دنبالم بیا!
    دنبالش راه افتادم که رسیدیم به یه در...سریع گفت: باید صبر کنی تا از اتاق عمل بیاد بیرون! نگران نباش ایشاالله که صحیح و سالم تحویل میگیری این امیرخان و!
    خواستم چیزی بگم که صدایِ کلفتی گفت: شما همراهِ امیرِ حسینی هستید؟
    سریع نگاهم رو چرخوندم سمتِ پلیسی که که کنارم ایستاده بود...جواب دادم: بله!
    پلیس_چه نسبتی با ایشون دارید؟
    من_همسرش هستم!
    دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که درِ اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد... با اضطراب و بدون توجه به بقیه رفتم سمتش و پرسیدم: آقای دکتر...امیر چطوره؟ حالش خوبه دیگه، مگه نه؟
    دکتر نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و سرش و پایین انداخت و گفت: متاسفم! ما تموم تلاشمون رو کردیم...اما بیمار خون زیادی از دست داده بود!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا