روی تختِ مامان نشسته بودم و با خودم درگیر بودم، که صدایی از جا پروندم.
نگاهم رو چرخوندم تا بتونم ببینم این صدا واسه گوشیِ کیه؟ که گوشیِ نازنین رویِ میز، توجهم رو جلب کرد.
گوشی رو برداشتم و سعی کردم توجهی به شماره ناشناس روی صفحه نکنم. به سمت آشپزخونه راه افتادم و نازنین رو صدا زدم: نازنین؟ گوشیت داره زنگ میخوره!
نازنین گوشی رو از دستم گرفت ولی با دیدنِ شماره به وضوح رنگش پرید. سریع دکمه قرمز رنگ رو فشرد و گوشی رو پرت کرد رویِ اُپن...
با چشمایی گرد بهش نگاه کردم که لبخندِ تصنعی زد و خواست از آشپزخونه بره بیرون که پرسیدم: اون کی بود؟ چرا رنگت پرید؟ چرا جوابش و ندادی؟ چرا گوشی و پرت کردی؟
کلافه نگاهم کرد و گفت: هیچی بابا...مهم نیست!
چشمام و باریک کردم و گفتم: مطمئنی؟
زیرِ نگاهِ خیره ام کم آورد و در حالی که نگاهش رو از نگاهم میدزدید گفت: آره!
دستش رو گرفتم و کشوندمش سمتِ اتاق...
در اتاق رو بستم و گفتم: میدونم به من ربطی نداره و حق ندارم تو مسائل شخصیت دخالت کنم... ولی با این رفتار تو... خوب نمیتونم بی تفاوت باشم! نازنین...من رو مثل خواهرت بدون. هر حرف، یا مشکلی که داری رو بهم بگو! قول میدم تا اونجایی که بتونم کمکت کنم. حالا هم اگه دوست داری حرف بزن... من اینجام تا بشنوم. پس تو خودت نریز!حرف بزن تا خالی شی!
با چشمایِ به اشک نشسته نگاهم میکرد. کنارش نشستم و کشیدمش تو آغوشم...زمزمه کردم: حرف بزن نازنین! تو خودت نریز دردات و...
صدایِ بغض آلودش بلند شد: دوباره اومده سراغم میترا...میخواد عذابم بده...اون لعنتی میخواد...میخواد... و بغضش ترکید و شروع کرد به اشک ریختن.
محکم تر به خودم فشردمش و گفتم: کی و میگی نازنین؟ کی میخواد عذابت بده؟
با هق هق گفت: سا...ما...ن!
منگ گفتم: سامان؟ سامان کیه؟
نازنین_ داداشِ...سارا!
کمی به مغزم کمی فشار آوردم و کم کم چشمام گرد شد.
با ترس نازنین و رو از خودم جدا کردم و تقریبا با داد گفتم: چی گفتـــی؟ اون عوضی تو رو از کجا پیدا کرده؟
نازنین با گریه جواب داد: نمیدونم میترا...به خدا نمیدونم! پریروز گوشیم زنگ خورد...شمارش ناشناس بود. گفتم شاید از دوستام باشه...حالا شمارش و عوض کرده و...جواب دادم. به محض اینکه صداش رو شنیدم شناختمش میترا... فهمیدم خود عوضیشِ! اون لحظه واقعا چهار ستون بدنم لرزید... من هنوزم میترسم ازش میترا... نه تنها از اون، از همه ی مذکرا میترسم! میترا...اگه دوباره بیاد سراغم...میترا من میمیرم! نابود میشم.
بهت زده خیره بودم به اشکایی که رویِ گونش جا خوش کرده بود!
به خودم اومدم...نباید میذاشتم احساس ترس کنه.
با مهربونی به خودم فشردمش و گفتم: نازنین...عزیزم! تا وقتی تو اینجایی مطمئن باش هیچ آسیبی بهت نمیرسه... نمیذارم حتی اون عوضی بهت نزدیک بشه!
نالید: الکی بهم امید نده میترا...اون آشغال هر کاری بخواد میکنه! تو هم نمیتونی مانعش بشی.میترسم میترا...از دیدن دوبارش میترسم.نمیدونی و نمیفهمی چه حالی دارم!
حرفی نداشتم که بزنم...حقیقتِ محض بود! من دردِ اون و نمیفهمیدم. من نمیتونم حسش رو درک کنم!
کلافه دستم رو نوازشگرانه رویِ صورتش کشیدم و گفتم: فعلا واسه اتفاقی که نیوفتاده اشک نریز قربونت بشم... از کجا میخواد آخه پیدات کنه؟
نازنین_ وقتی شمارم رو پیدا کرده خودمم پیدا میکنه!
لبخندی به روش زدم و گفتم: فعلا بیخیالِ فکر کردن به اون شو! بیا بریم یه چیزی بخوریم که عجیب گشنم شد یهو!
لبخندِ تلخی به روم زد و گفت: باشه!
با هم از اتاق بیرون رفتیم و نازنین هم رفت تو دستشویی تا صورتش رو بشوره!
مینا با سر اشاره کرد به در دستشویی و لب زد: چی شده؟
سری واسش تکون دادم که یعنی هیچی! از تو کابینت یه بسته بیسکوییت بیرون آوردم و دو تا لیوان چای ریختم که نازنین وارد شد و به محض وارد شدنش، دوباره صدایِ زنگ گوشیش اومد.
با اخمایی درهم دستم رو به سمتِ گوشی بردم و برداشتمش. همون شماره ناشناس بود!
اخمام غلیظ تر شد و ناخواسته دستم روی دکمه سبز رنگ رفت و فشردش!
گوشی رو کنار گوشم قرار دادم که صدایِ پسری رو شنیدم: اوه! چه عجب جواب دادی... خواستم بهت بگم که فکر نکن با این جواب ندادنا میتونی کاری کنی که بیخیالت بشم! شک نکن که به زودی جات و هم پیدا میکنم و بقیش رو که خودت میدونی...و قهقهه ی بلندی سر داد.
با خشم غریدم: هوی مردتیکه دیگه داری زیادی زر میزنیا! دارم بهت اخطار میدم که دهنت و ببندی و دیگه به هیچ وجه...تاکید میکنم به هیچ وجه، نه به این شماره زنگ بزنی، نه دور و ور نازنین آفتابی بشی! در ضمن... به زودی این خطِ کوفتی رو میفرستم به درک که هر الاغی زنگ نزنه چرت و پرت تحویل بده! و البته اینم بدون که شمارت و تحویلِ پلیس میدم، مطمئن باش پیدات میکنن و توام سزایِ اون کارِ کثیفت و میدی!
صدایِ خنده اش باعث شد چشمام رو از خشم ببندم!
نگاهم رو چرخوندم تا بتونم ببینم این صدا واسه گوشیِ کیه؟ که گوشیِ نازنین رویِ میز، توجهم رو جلب کرد.
گوشی رو برداشتم و سعی کردم توجهی به شماره ناشناس روی صفحه نکنم. به سمت آشپزخونه راه افتادم و نازنین رو صدا زدم: نازنین؟ گوشیت داره زنگ میخوره!
نازنین گوشی رو از دستم گرفت ولی با دیدنِ شماره به وضوح رنگش پرید. سریع دکمه قرمز رنگ رو فشرد و گوشی رو پرت کرد رویِ اُپن...
با چشمایی گرد بهش نگاه کردم که لبخندِ تصنعی زد و خواست از آشپزخونه بره بیرون که پرسیدم: اون کی بود؟ چرا رنگت پرید؟ چرا جوابش و ندادی؟ چرا گوشی و پرت کردی؟
کلافه نگاهم کرد و گفت: هیچی بابا...مهم نیست!
چشمام و باریک کردم و گفتم: مطمئنی؟
زیرِ نگاهِ خیره ام کم آورد و در حالی که نگاهش رو از نگاهم میدزدید گفت: آره!
دستش رو گرفتم و کشوندمش سمتِ اتاق...
در اتاق رو بستم و گفتم: میدونم به من ربطی نداره و حق ندارم تو مسائل شخصیت دخالت کنم... ولی با این رفتار تو... خوب نمیتونم بی تفاوت باشم! نازنین...من رو مثل خواهرت بدون. هر حرف، یا مشکلی که داری رو بهم بگو! قول میدم تا اونجایی که بتونم کمکت کنم. حالا هم اگه دوست داری حرف بزن... من اینجام تا بشنوم. پس تو خودت نریز!حرف بزن تا خالی شی!
با چشمایِ به اشک نشسته نگاهم میکرد. کنارش نشستم و کشیدمش تو آغوشم...زمزمه کردم: حرف بزن نازنین! تو خودت نریز دردات و...
صدایِ بغض آلودش بلند شد: دوباره اومده سراغم میترا...میخواد عذابم بده...اون لعنتی میخواد...میخواد... و بغضش ترکید و شروع کرد به اشک ریختن.
محکم تر به خودم فشردمش و گفتم: کی و میگی نازنین؟ کی میخواد عذابت بده؟
با هق هق گفت: سا...ما...ن!
منگ گفتم: سامان؟ سامان کیه؟
نازنین_ داداشِ...سارا!
کمی به مغزم کمی فشار آوردم و کم کم چشمام گرد شد.
با ترس نازنین و رو از خودم جدا کردم و تقریبا با داد گفتم: چی گفتـــی؟ اون عوضی تو رو از کجا پیدا کرده؟
نازنین با گریه جواب داد: نمیدونم میترا...به خدا نمیدونم! پریروز گوشیم زنگ خورد...شمارش ناشناس بود. گفتم شاید از دوستام باشه...حالا شمارش و عوض کرده و...جواب دادم. به محض اینکه صداش رو شنیدم شناختمش میترا... فهمیدم خود عوضیشِ! اون لحظه واقعا چهار ستون بدنم لرزید... من هنوزم میترسم ازش میترا... نه تنها از اون، از همه ی مذکرا میترسم! میترا...اگه دوباره بیاد سراغم...میترا من میمیرم! نابود میشم.
بهت زده خیره بودم به اشکایی که رویِ گونش جا خوش کرده بود!
به خودم اومدم...نباید میذاشتم احساس ترس کنه.
با مهربونی به خودم فشردمش و گفتم: نازنین...عزیزم! تا وقتی تو اینجایی مطمئن باش هیچ آسیبی بهت نمیرسه... نمیذارم حتی اون عوضی بهت نزدیک بشه!
نالید: الکی بهم امید نده میترا...اون آشغال هر کاری بخواد میکنه! تو هم نمیتونی مانعش بشی.میترسم میترا...از دیدن دوبارش میترسم.نمیدونی و نمیفهمی چه حالی دارم!
حرفی نداشتم که بزنم...حقیقتِ محض بود! من دردِ اون و نمیفهمیدم. من نمیتونم حسش رو درک کنم!
کلافه دستم رو نوازشگرانه رویِ صورتش کشیدم و گفتم: فعلا واسه اتفاقی که نیوفتاده اشک نریز قربونت بشم... از کجا میخواد آخه پیدات کنه؟
نازنین_ وقتی شمارم رو پیدا کرده خودمم پیدا میکنه!
لبخندی به روش زدم و گفتم: فعلا بیخیالِ فکر کردن به اون شو! بیا بریم یه چیزی بخوریم که عجیب گشنم شد یهو!
لبخندِ تلخی به روم زد و گفت: باشه!
با هم از اتاق بیرون رفتیم و نازنین هم رفت تو دستشویی تا صورتش رو بشوره!
مینا با سر اشاره کرد به در دستشویی و لب زد: چی شده؟
سری واسش تکون دادم که یعنی هیچی! از تو کابینت یه بسته بیسکوییت بیرون آوردم و دو تا لیوان چای ریختم که نازنین وارد شد و به محض وارد شدنش، دوباره صدایِ زنگ گوشیش اومد.
با اخمایی درهم دستم رو به سمتِ گوشی بردم و برداشتمش. همون شماره ناشناس بود!
اخمام غلیظ تر شد و ناخواسته دستم روی دکمه سبز رنگ رفت و فشردش!
گوشی رو کنار گوشم قرار دادم که صدایِ پسری رو شنیدم: اوه! چه عجب جواب دادی... خواستم بهت بگم که فکر نکن با این جواب ندادنا میتونی کاری کنی که بیخیالت بشم! شک نکن که به زودی جات و هم پیدا میکنم و بقیش رو که خودت میدونی...و قهقهه ی بلندی سر داد.
با خشم غریدم: هوی مردتیکه دیگه داری زیادی زر میزنیا! دارم بهت اخطار میدم که دهنت و ببندی و دیگه به هیچ وجه...تاکید میکنم به هیچ وجه، نه به این شماره زنگ بزنی، نه دور و ور نازنین آفتابی بشی! در ضمن... به زودی این خطِ کوفتی رو میفرستم به درک که هر الاغی زنگ نزنه چرت و پرت تحویل بده! و البته اینم بدون که شمارت و تحویلِ پلیس میدم، مطمئن باش پیدات میکنن و توام سزایِ اون کارِ کثیفت و میدی!
صدایِ خنده اش باعث شد چشمام رو از خشم ببندم!