لبخندی زد و گفت: نه دیگه یه سلامِ اختصاصی برایِ پسرعموت باید کنار بذاری! اون سلام که صدات هم به زور میشد شنید به دردِ من نمیخوره!
اخمام غلیظ تر شد... خشن گفتم: سلام کردنِ من همینه چه برایِ پسر عمو چه برایِ غیرِ پسرعمو!
لبخندش عریض تر شد و گفت: خیلی خوب... حالا من رو نزن!
چشم غره ای بهش رفتم که کلافه گفت: چیزی شده؟!
جدی گفتم: چی باید بشه؟!
با حرص گفت: ثمین! تو من رو احمق فرض کردی؟! این تغییر رفتارت برایِ چیه؟!
با همون جدیت گفتم: تغییر رفتار؟ فکر نمیکنم رفتارم تغییر کرده باشه!
توپید: بسه دیگه! خواهش میکنم این مسخره بازیا رو تمومش کن...
من_ مسخره بازی؟!
محمد_ آره! مسخره بازی... این رفتارت واقعا بچگونست!
من_همینه که هست!
با حرص گفت: اِ؟ جدی؟!
من_ بله...جدی!
محمد_ اومدی اینجا منو حرص بدی؟!
بغض تو گلوم نشست و گفتم: من نیومدم کسی رو حرص بدم! فقط... فقط....
محمد_ فقط؟!
خواستم چیزی بگم که صدایِ بلند امیر صدام رو گلوم خفه کرد...
امیر_ من که میدونم... یه چیزی هست! آخرش... میفهمم قضیه... چیه! حالا... صبر کن... میفهمم!
با بهت زل زدم به امیر و سوگند...
امیر چی میگفت؟!
سوگند با حرص از جا بلند شد و توپید: بیخود صدات رو واسه من نبر بالا... فقط ادا میای که حالت بده وگرنه از منم حالت بهتره!
و رو به من ادامه داد: من میرم بیرون منتظرتم! و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت!
و من همچنان بهت زده خیره بودم به جایِ خالیِ سوگند...
صدایِ امیر من رو به خودم آورد...
امیر_ لعنتی...لعنتی...لعنتــــــــــی!
محمد_ هی پسر... خودت رو کنترل کن!
امیر با حرص نگاهش کرد و گفت: چی چیو...خودت رو...کنترل...کن! نشنیدی...چی گفت؟!
محمد_ امیر!
امیر کلافه نگاهی به من انداخت و پرسید: ثمین خانوم...تو رو خدا اگه...شما چیزی...میدونید...به منم... بگید!
با گیجی گفتم: آخه...آخه من نمیدونم چه خبره اینجا؟! اصلا چی شده؟!
امیر مشکوک گفت: یعنی... سوگند خانوم... بهتون نگفتن؟
من_ نه والا... من از هیچی خبر ندارم!
محمد رو بهم گفت: خوب ببین این جناب امروز صبح از سوگند خانوم خواستگاری کرده!
ابروهام بالا پرید و چشمام از کاسه بیرون زد!
محمد آروم خندید و گفت: حالا تعجب نکن... بعد سوگند خانوم بهش جوابِ منفی میدن!
چشمام باز تر شد!
محمد_ ولی خوب... امیر یه چیزایی دیده که ما فکر میکنیم یه مانعی این وسط هست!
سریع فکرم رفت به اون روز تو بیمارستان... همون روزی که سوگند چاقو خورده بود! چی میگفت؟ درباره خــ ـیانـت صحبت میکرد... میگفت عاشقِ امیر شدن...یعنی خــ ـیانـت به میترا! و دلیلِ جوابِ منفیِ سوگند چیزی جز این میتونه باشه؟!
و محمد هم این رو میدونست! نکنه گفته باشه به امیر؟! نه بابا... امیر داره از من میپرسه!
تهدیدوار به محمد نگاه کردم که یعنی حق نداره حرفی بزنه!
و خودم رو به امیر گفتم: راستش نمیدونم...یعنی سوگند زیاد با من درباره خودش یا خانوادش حرف نمیزنه! متاسفانه اطلاعی ندارم...
امیر_ خوب حالا... یه ذره...فکر کنید! شاید..
سریع پریدم وسط حرفش گفتم: چیزی نمیدونم... با اجازتون من دیگه برم! خدانگه دار...
و خیلی سریع از اتاق زدم بیرون...
سوگند رویِ صندلیِ کنار در نشته بود... با اخم و حرص گفتم: بلند شو بریم!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چیه؟! چی شدی تو؟
من_ حرف نزن که اعصابم خرده از دستت!
چشماش رو گرد کرد و گفت: وا... حالت خوبه؟!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بیا بریم!
به محضِ اینکه از بیمارستان بیرون اومدیم سوگند گفت: ثمین! نمیخوای بگی چی شده؟!
من_ این چه کاری بود که تو کردی؟!
گیج پرسید: چیکار؟!
من_ چرا جوابِ رد دادی به امیر؟!
اخماش کم کم رفت تو هم!
اخمام غلیظ تر شد... خشن گفتم: سلام کردنِ من همینه چه برایِ پسر عمو چه برایِ غیرِ پسرعمو!
لبخندش عریض تر شد و گفت: خیلی خوب... حالا من رو نزن!
چشم غره ای بهش رفتم که کلافه گفت: چیزی شده؟!
جدی گفتم: چی باید بشه؟!
با حرص گفت: ثمین! تو من رو احمق فرض کردی؟! این تغییر رفتارت برایِ چیه؟!
با همون جدیت گفتم: تغییر رفتار؟ فکر نمیکنم رفتارم تغییر کرده باشه!
توپید: بسه دیگه! خواهش میکنم این مسخره بازیا رو تمومش کن...
من_ مسخره بازی؟!
محمد_ آره! مسخره بازی... این رفتارت واقعا بچگونست!
من_همینه که هست!
با حرص گفت: اِ؟ جدی؟!
من_ بله...جدی!
محمد_ اومدی اینجا منو حرص بدی؟!
بغض تو گلوم نشست و گفتم: من نیومدم کسی رو حرص بدم! فقط... فقط....
محمد_ فقط؟!
خواستم چیزی بگم که صدایِ بلند امیر صدام رو گلوم خفه کرد...
امیر_ من که میدونم... یه چیزی هست! آخرش... میفهمم قضیه... چیه! حالا... صبر کن... میفهمم!
با بهت زل زدم به امیر و سوگند...
امیر چی میگفت؟!
سوگند با حرص از جا بلند شد و توپید: بیخود صدات رو واسه من نبر بالا... فقط ادا میای که حالت بده وگرنه از منم حالت بهتره!
و رو به من ادامه داد: من میرم بیرون منتظرتم! و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت!
و من همچنان بهت زده خیره بودم به جایِ خالیِ سوگند...
صدایِ امیر من رو به خودم آورد...
امیر_ لعنتی...لعنتی...لعنتــــــــــی!
محمد_ هی پسر... خودت رو کنترل کن!
امیر با حرص نگاهش کرد و گفت: چی چیو...خودت رو...کنترل...کن! نشنیدی...چی گفت؟!
محمد_ امیر!
امیر کلافه نگاهی به من انداخت و پرسید: ثمین خانوم...تو رو خدا اگه...شما چیزی...میدونید...به منم... بگید!
با گیجی گفتم: آخه...آخه من نمیدونم چه خبره اینجا؟! اصلا چی شده؟!
امیر مشکوک گفت: یعنی... سوگند خانوم... بهتون نگفتن؟
من_ نه والا... من از هیچی خبر ندارم!
محمد رو بهم گفت: خوب ببین این جناب امروز صبح از سوگند خانوم خواستگاری کرده!
ابروهام بالا پرید و چشمام از کاسه بیرون زد!
محمد آروم خندید و گفت: حالا تعجب نکن... بعد سوگند خانوم بهش جوابِ منفی میدن!
چشمام باز تر شد!
محمد_ ولی خوب... امیر یه چیزایی دیده که ما فکر میکنیم یه مانعی این وسط هست!
سریع فکرم رفت به اون روز تو بیمارستان... همون روزی که سوگند چاقو خورده بود! چی میگفت؟ درباره خــ ـیانـت صحبت میکرد... میگفت عاشقِ امیر شدن...یعنی خــ ـیانـت به میترا! و دلیلِ جوابِ منفیِ سوگند چیزی جز این میتونه باشه؟!
و محمد هم این رو میدونست! نکنه گفته باشه به امیر؟! نه بابا... امیر داره از من میپرسه!
تهدیدوار به محمد نگاه کردم که یعنی حق نداره حرفی بزنه!
و خودم رو به امیر گفتم: راستش نمیدونم...یعنی سوگند زیاد با من درباره خودش یا خانوادش حرف نمیزنه! متاسفانه اطلاعی ندارم...
امیر_ خوب حالا... یه ذره...فکر کنید! شاید..
سریع پریدم وسط حرفش گفتم: چیزی نمیدونم... با اجازتون من دیگه برم! خدانگه دار...
و خیلی سریع از اتاق زدم بیرون...
سوگند رویِ صندلیِ کنار در نشته بود... با اخم و حرص گفتم: بلند شو بریم!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چیه؟! چی شدی تو؟
من_ حرف نزن که اعصابم خرده از دستت!
چشماش رو گرد کرد و گفت: وا... حالت خوبه؟!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بیا بریم!
به محضِ اینکه از بیمارستان بیرون اومدیم سوگند گفت: ثمین! نمیخوای بگی چی شده؟!
من_ این چه کاری بود که تو کردی؟!
گیج پرسید: چیکار؟!
من_ چرا جوابِ رد دادی به امیر؟!
اخماش کم کم رفت تو هم!