کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
لبخندی زد و گفت: نه دیگه یه سلامِ اختصاصی برایِ پسرعموت باید کنار بذاری! اون سلام که صدات هم به زور میشد شنید به دردِ من نمیخوره!
اخمام غلیظ تر شد... خشن گفتم: سلام کردنِ من همینه چه برایِ پسر عمو چه برایِ غیرِ پسرعمو!
لبخندش عریض تر شد و گفت: خیلی خوب... حالا من رو نزن!
چشم غره ای بهش رفتم که کلافه گفت: چیزی شده؟!
جدی گفتم: چی باید بشه؟!
با حرص گفت: ثمین! تو من رو احمق فرض کردی؟! این تغییر رفتارت برایِ چیه؟!
با همون جدیت گفتم: تغییر رفتار؟ فکر نمیکنم رفتارم تغییر کرده باشه!
توپید: بسه دیگه! خواهش میکنم این مسخره بازیا رو تمومش کن...
من_ مسخره بازی؟!
محمد_ آره! مسخره بازی... این رفتارت واقعا بچگونست!
من_همینه که هست!
با حرص گفت: اِ؟ جدی؟!
من_ بله...جدی!
محمد_ اومدی اینجا منو حرص بدی؟!
بغض تو گلوم نشست و گفتم: من نیومدم کسی رو حرص بدم! فقط... فقط....
محمد_ فقط؟!
خواستم چیزی بگم که صدایِ بلند امیر صدام رو گلوم خفه کرد...
امیر_ من که میدونم... یه چیزی هست! آخرش... میفهمم قضیه... چیه! حالا... صبر کن... میفهمم!
با بهت زل زدم به امیر و سوگند...
امیر چی میگفت؟!
سوگند با حرص از جا بلند شد و توپید: بیخود صدات رو واسه من نبر بالا... فقط ادا میای که حالت بده وگرنه از منم حالت بهتره!
و رو به من ادامه داد: من میرم بیرون منتظرتم! و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت!
و من همچنان بهت زده خیره بودم به جایِ خالیِ سوگند...
صدایِ امیر من رو به خودم آورد...
امیر_ لعنتی...لعنتی...لعنتــــــــــی!
محمد_ هی پسر... خودت رو کنترل کن!
امیر با حرص نگاهش کرد و گفت: چی چیو...خودت رو...کنترل...کن! نشنیدی...چی گفت؟!
محمد_ امیر!
امیر کلافه نگاهی به من انداخت و پرسید: ثمین خانوم...تو رو خدا اگه...شما چیزی...میدونید...به منم... بگید!
با گیجی گفتم: آخه...آخه من نمیدونم چه خبره اینجا؟! اصلا چی شده؟!
امیر مشکوک گفت: یعنی... سوگند خانوم... بهتون نگفتن؟
من_ نه والا... من از هیچی خبر ندارم!
محمد رو بهم گفت: خوب ببین این جناب امروز صبح از سوگند خانوم خواستگاری کرده!
ابروهام بالا پرید و چشمام از کاسه بیرون زد!
محمد آروم خندید و گفت: حالا تعجب نکن... بعد سوگند خانوم بهش جوابِ منفی میدن!
چشمام باز تر شد!
محمد_ ولی خوب... امیر یه چیزایی دیده که ما فکر میکنیم یه مانعی این وسط هست!
سریع فکرم رفت به اون روز تو بیمارستان... همون روزی که سوگند چاقو خورده بود! چی میگفت؟ درباره خــ ـیانـت صحبت میکرد... میگفت عاشقِ امیر شدن...یعنی خــ ـیانـت به میترا! و دلیلِ جوابِ منفیِ سوگند چیزی جز این میتونه باشه؟!
و محمد هم این رو میدونست! نکنه گفته باشه به امیر؟! نه بابا... امیر داره از من میپرسه!
تهدیدوار به محمد نگاه کردم که یعنی حق نداره حرفی بزنه!
و خودم رو به امیر گفتم: راستش نمیدونم...یعنی سوگند زیاد با من درباره خودش یا خانوادش حرف نمیزنه! متاسفانه اطلاعی ندارم...
امیر_ خوب حالا... یه ذره...فکر کنید! شاید..
سریع پریدم وسط حرفش گفتم: چیزی نمیدونم... با اجازتون من دیگه برم! خدانگه دار...
و خیلی سریع از اتاق زدم بیرون...
سوگند رویِ صندلیِ کنار در نشته بود... با اخم و حرص گفتم: بلند شو بریم!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چیه؟! چی شدی تو؟
من_ حرف نزن که اعصابم خرده از دستت!
چشماش رو گرد کرد و گفت: وا... حالت خوبه؟!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بیا بریم!
به محضِ اینکه از بیمارستان بیرون اومدیم سوگند گفت: ثمین! نمیخوای بگی چی شده؟!
من_ این چه کاری بود که تو کردی؟!
گیج پرسید: چیکار؟!
من_ چرا جوابِ رد دادی به امیر؟!
اخماش کم کم رفت تو هم!
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سوگند_ فکر میکنم انقدر بزرگ شده باشم که بتونم خودم برایِ آیندم تصمیم بگیرم!
    اخم کردم و گفتم: بله میتونی... ولی نه تصمیمِ غلط! آخه دیوونه وقتی هم امیر تو رو میخواد و هم تو امیر رو دیگه چرا داری لجبازی میکنی؟!
    سوگند_ کی گفته من از امیر خوشم میاد؟!
    پوزخندی زدم و گفتم: خودت!
    با تعجب گفت: من کی همچین حرفی زدم؟!
    من_ شاید به زبون نیاورده باشی ولی از تمامِ رفتارات کاملا مشهوده!
    سوگند_ اصلا هم اینطور نیست!
    من_ هست...
    سوگند_نیست!
    من_ هست!
    سوگند_ اصلا گیرم که باشه! مگه بهت نگفته بو...
    پریدم وسطِ حرفش و گفتم: چرا گفته بودی! ولی این کارِ تو خــ ـیانـت نیست!
    سوگند_ هستش! به خدا که هست... ثمین! من اگه بیام بهت بگم عاشقِ محمد شدم تو چیکار میکنی؟!
    جا خوردم! انتظار نداشتم همچین چیزی رو بگه...
    با هول گفتم: خوب... خوب... اون فرق میکنه!
    سری تکون داد و گفت: چه فرقی میکنه آخه؟!
    من_ خوب فرقش اینه که امیر هم تو رو میخواد!
    کلافه گفت: حالا تو فکر کن از طرفی هم محمد من رو میخواد! اون موقع چی؟ میتونی از من متنفر نباشی؟!
    من_ تنفر؟! من هیچوقت نمیتونم از تو متنفر باشم سوگند! تو دوستمی... شاید...شاید دلخور باشم! ولی تنفر؟! امکان نداره! در ضمن میترا... حامد رو داره!
    سوگند_ آره واسه میترا یه حامد، که براش هرکاری میکنه، هست! ولی مگه میترا حامد رو میخواد؟!
    من_ ولی با جوابِ نه دادن به امیر اون نمیره سراغِ میترا! چون تو رو میخواد! به نظرِ من بهترین کار اینه که با میترا حرف بزنی!
    با ترس گفت:چـــــــــــی؟! با میترا حرف بزنم؟! دیوونه شدی؟! امکان نداره!
    اخمی کردم و گفتم: من نمیفهممت... میخوای بدون اینکه هیچ تلاشی کنی امیر رو از دست بدی؟!
    سوگند_ ثمین! من نمیتونم امیر رو داشته باشم! بفهم!
    من_ نمیفهممت سوگند... اصلا نمیفهممت! تو باید یه کاری بکنی!
    سوگند_ تو اگه بیل زدن بلدی برو باغچه خودت رو بیل بزن! خودت هم که میخوای همون کارِ من رو بکنی!
    دلخور نگاهش کردم و گفتم: سوگند! بحثِ من جداست... بیماریِ من دستِ خودم نبود! در ضمن... مگه نمیبین! من میخوام کار کنم! اگه...اگه درمان بشم... به محمد همه چی رو میگم!
    سوگند شرمنده نگاهی بهم انداخت و با لحنی دلجویانه گفت:ببخشید! به خدا اصلا منظورِ بدی نداشتم!
    من_ مهم نیست!
    سوگند_ ثمین؟ ناراحتی ازم؟!
    لبخندی زدم و گفتم: نه دیوونه! چرا باید ناراحت بشم؟!
    سوگند هم لبخندی زد و گفت: خیلی خوبی ثمین!
    لبخندم رو عریض تر کردم و دیگه چیزی نگفتم... اما تو سرم غوغایی به پا بود!
    چند روز مونده بود؟! سه روز؟! خدایا... خودت همه چی رو به خیر بگذرون!

    «سه روز بعد»

    با نگاهی غمگین به تصویرِ خودم تو آینه خیره شده بودم... استرس و غم تو چهره ام مشهود بود!
    پوزخندی نشست کنج لبام! من الان باید خوشحال میبودم...ولی این بیماریِ لعنتی...!
    بغضِ نشسته تو گلوم رو قورت دادم... من باید قوی باشم...امشب باید چشمم رو ببندم رو احساسم! بایــــــــد!
    با شنیدن صدایِ زنگ از جا پریدم! زیر لب زمزمه کردم: خدایا...کمکم کن!
    سیمین با خنده اومد تو اتاق و گفت: اوه اوه نگاش کن... چه رنگ و روش پریده! بلند شو بیا...عمواینا اومدن!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بعدا حالت رو میگیرم!
    خندید و گفت: بیا دیگه!
    از جا بلند شدم و به سمتِ پذیرایی رفتیم...
    رو به جمع با لبخندِ محوی سلام کردم!
    نشستم رویِ مبل و سعی کردم به نگاه هایِ زیر زیرکیِ محمد توجهی نکنم!
    حدود ده دقیقه بعد از جا بلند شدم و رو به جمع گفتم: میرم چای بیارم!
    رفتم تو آشپزخونه و هزار بار خداروشکر کردم که از پذیرایی زیاد دید نداره به اینجا!
    دستم رو رویِ قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم: تو رو خدا آروم باش!
    قوری رو از رویِ کتری برداشتم و لیوان هارو پر کردم!
    صاف ایستادم و با قوت قلب گفتم: تو میتونی ثمین...تو باید بتونی!
    سینی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم....
    اول سینی رو جلویِ بابا و عمو و بعد جلویِ محمد گرفتم...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    وقتی سینی رو جلویِ محمد گرفتم سرش رو بالا آورد و فقط واسه چند لحظه خیره شد تو چشمام... اما...این نگاه داغونم کرد!
    حالم بد بود...خیلی بد!
    سینی رو بردم تو آشپز خونه...
    حدود یک ربعی هم بحث هایِ مختلف شد که عمو گفت: خوب داداش... از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است! اگه اجازه بدی این دو تا جوون با هم یه صحبتی بکنن؟!
    بابا لبخندی زد و گفت: این حرفا چیه داداش؟ شما اختیار داری! و بعد رو به من ادامه داد: ثمین جان... آقا محمد رو راهنمایی کن عزیزم!
    با لبخندی که سعی داشتم پشتِ اون استرسم رو قایم کنم از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاقم!
    در رو باز کردم و بهش تعارف زدم که با لبخندی گفت: خانوما مقدم ترن!
    همونطور جدی وارد اتاق شدم... اومد داخل و در رو باز گذاشت...
    من نشستم رویِ تختم و محمد هم نشست رو تخت سیمین و سرش رو پایین انداخت...
    منم متقابلا سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم...
    یه مدتی که تو سکوت گذشت بالاخره محمد شروع کرد: خوب...ببین ثمین... تو خودت من رو میشناسی و تا حدودی با اخلاق و رفتارام آشنایی... اگه سوالی داری درباره من کاملا پاسخگوام! و لبخندی زد...
    چشمام رو بستم و نفسی گرفتم... شروع کردم:محمد! من سوالی ندارم...ولی حرف دارم!
    لبخندش رو عریض تر کرد و گفت: شما بفرما...من سراپا گوشم!
    با یه مکث کوتاهی گفتم: راستش... احساس میکنم همه چی خیلی هول هولی شده... من هنوز نتونستم این اتفاق رو هضم کنم! یعنی انتظار نداشتم که تو... دوباره نقسی گرفتم و ادامه دادم: خوب... خوب... تو پسرِ خوبی هستی... از نظر اخلاق و رفتار هم عالی...اما راستش ملاک هایِ همسرِ آینده من رو نداری... نه اینکه چیزی کم داشته باشی...نه! تو اونی نیستی که من میخوام! نمیخوام ناراحت بشی... و نمیخوام امیدِ الکی بهت بدم! ما به دردِ هم نمیخوریم... یعنی راستش... باید بگم که... من به دلایلی جوابم به خواستگاریِ تو... منفیِ!
    اخماش به وضوح تو هم رفت... رنگِ نگاهش تغییر کرد...
    من چی میگفتم؟ ملاک هایِ همسر آیندم رو نداشت؟! غیر از اینه که تمامِ ملاک هایِ مد نظرم رو داره؟!
    با لحنی ناراحت گفت: میشه بدونم اون دلایل چیه؟!
    جدی خیره شدم تو چشماش و گفتم: نه!
    با حرص گفت: اونوقت چرا؟!
    اخمی کردم و گفتم: چون شخصی ان!
    محمد_ یعنی نباید دلیل رد شدنم رو بدونم؟!
    من_ من نمیتونم تو رو بیشتر از پسرعمو ببینم!
    محمد_ میتونی...ولی نمیخوای!
    کلافه گفتم: چه فرقی داره وقتی که در هر دو حالت من جوابم منفیِ؟!
    محمد_ شما سه تا دوست قسم خوردید که به ماها جوابِ منفی بدید؟! اون از حامد و امیر...اینم از من!
    من_ هر کدوممون برایِ خودمون دلایلی داریم!
    پوزخندی زد و گفت: آره میدونم میترا چون عاشقِ امیره به حامد جوابی منفی داده... سوگند هم چون میترا عاشقِ امیره به امیر جوابِ رد داده... فقط نمیدونم این وسط دلیل تو چیه؟! امیدوارم به مسخرگیِ دلیل اون دو تا نباشه!
    اخمم غلیظ شد و توپیدم: حواست باشه داری چی میگی! هرکس دلیلش برایِ خودش ارزشمنده!
    با لحنی مغموم گفت: میدونی به امیر چی گفتم؟ گفتم اگه تو بهم جوابِ منفی بدی سکته میکنم! آخه من تحملم مثلِ اون دو تا زیاد نیست!
    کلافه چشمام رو بستم و گفتم: قرار بود ناراحت نشی!
    محمد_ یادم نمیاد قراری گذاشته باشم!
    من_ منم یادم نمیاد قولِ جوابِ مثبت بهت داده باشم که اینجوری طلبکاری! زندگیِ خودمه و دلم نمیخواد تو توش باشی!
    ناباور نگاهم کرد...
    دلخور گفت: حرفِ آخرته؟!
    من_ آره! حرف اول و آخرمه!
    پوزخندی زد و گفت: یه اول و آخری بهت نشون بدم که... من میرم از اینجا و هیچوقت دست از سرت برنمیدارم ثمین! هیچوقت!
    سرد گفتم: بهتره با واقعیت کنار بیای!
    محمد_ توام همینطور!
    گنگ نگاهش کردم و گفتم: واقعیت جز اینه که ما سهمِ همیم؟!
    برایِ هزارمین بار بغضم رو قورت دادم و گفتم: آره جز اینه! ما به درد هم نمیخوریم!
    خصمانه نگاهم کرد و از جا بلند شد و گفت: بهت نشون میدم که سرنوشت ما با هم رقم خورده!
    متقابلا از جا بلند شدم و بدون اینکه جوابش رو بدم از اتاق بیرون اومدیم...
    زنعمو تا مارو دید گفت: خوب چی شد دخترم؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟!
    ای خدا من الان چی بگم؟! یعنی چجوری من بگم که جوابم منفیِ؟!
    زنعمو لبخندش رو عریض تر کرد و گفت: سکوت علامت رضاست دیگه؟!
    تا خواست چیز دیگه ای بگه سریع گفتم: نه!
    همه با تعجب نگاهم کردن...
    با مِن مِن گفتم: خوب... راستش... ما با هم به تفاهم نرسیدیم!
    محمد_ یعنی به تفاهم نرسید! وگرنه من حرفی نداشتم!
    زنعمو با تعجب گفت: یعنی چی؟!
    نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که دوباره اون سردرد لعنتی اومد سراغم! دمایِ بدنم به شدت رفت بالا! به کل حالم دگرگون شد...
    سرم رو تویِ دستام گرفتم و نالیدم: آخ!
    محمد با نگرانی پرسید: خوبی ثمین؟!
    چشمام رو با درد بستم و گفتم: نه!
    مامان_ چی شدی آخه ثمین؟!
    نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار... بغضم رو شکستم... هق زدم... نالیدم... همه فکر میکردن به خاطرِ سردرده! ولی... به خاطر این تیریِ که قلبم میکشه! به خدا به خاطرِ گلایه هایِ این قلبِ لعنتیمه!
    سیمین دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: وای خدا... تو چرا انقدر داغی؟!
    به زور لب باز کردم و گفتم: فقط...باید یه ذره...استراحت کنم!
    بابا با نگرانی گفت: چی چیو استراحت کنم؟! بلند شو بریم بیمارستان!
    با هول گفتم: نه نه... به خدا خوبم! یه ذره بخوابم خوب میشم!
    محمد_ نخیرم... بلندشو باید بریم دکتر! این سردردا طبیعی نیست!
    محکم گفتم: من خوبم!
    اما خوب نبودم! اصلا هم خوب نبودم... افتضاح بودم چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی!
    با تمام توانم از جا بلند شدم و رو به جمع گفتم: امیدوارم من رو ببخشید ولی باید بگم جوابم منفیِ! خدانگه دار! و با تمام سرعت رفتم تو اتاقم!
    خودم رو پرت کردم رو تخت و زدم زیر گریه!
    سرم رو محکم تو بالش فشار میدادم تا صدام بیرون نره!
    خدایــــــــــا...گناهم چیه که دارم اینجوری تاوان پس میدم؟! پس چرا تموم نمیشه این تلخی؟! خدایا من الان فقط به تو تکیه کردم! خودت هوام رو داشته باش! خودت بهم صبر بده... خودت کمکم کن!
    من چیا گفتم؟!
    من دلِ محمد رو شکستم؟! لعنت به من... لعنت بهت ثمین! چقدر بد شدم... چقدر حالم از خودم بهم میخوره!
    در باز شد...
    صدایِ سیمین تو گوشم پیچید: ثمین؟!
    با صدایِ خش داری جواب دادم: بله؟!
    سیمین_ خوبی؟!
    پوزخندی زدم و گفتم: آره! عالیم!
    سیمین با ناراحتی گفت: نمیدونم چه اتقاقی افتاده... نمیدونم چی شده... از هیچی خبر ندارم ولی میدونم محمد رو دوست داری... امیدوارم تصمیمت درست باشه... امیدوارم پشیمون نشی!
    این و گفت و رفت و من رو تویِ دنیایِ خودم تنها گذاشت!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "میترا"

    تو آشپزخونه مشغول درست کردنِ سالاد بودم که صدایِ زنگ گوشیم بلند شد...
    سریع دستم رو آب گرفتم و جواب دادم...ثمین بود!
    من_سلام جونم؟!
    ثمین_سلام میترا...خوبی؟!
    من_ممنون تو خوبی؟!
    ثمین_منم بد نیستم چه خبرا؟!
    من_سلامتی...
    ثمین_ خوب خداروشکر...میگما...فردا وقتِ آزاد داری؟!
    با تعجب گفتم:چطور؟!
    ثمین_کارت دارم...مهمه!
    من_فردا بعد از ظهر بیکارم!...اتفاقی افتاده؟!
    با یه مکث جواب داد: آره!
    با نگرانی گفتم: چی شده ثمین؟! من که تا فردا سکته میکنم... سوگند خوبه؟ همه سالمید؟! نکنه دوباره حسام...
    پرید وسط حرفم و گفت: نه نه نه! سالمیم! بحث چیزِ دیگه ایِ!
    من_خوب چیه؟! بگو دیگه...
    ثمین_اینجوری نمیشه گفت ولی سوگند نباید بفهمه! باشه میترا؟!
    من_گیج شدم من... برایِ چی نباید بفهمه؟!
    کلافه گفت:باشـــــــه؟!
    من_باشه باشه! فردا ساعت ساعت سه خوبه؟!
    ثمین_آره! فردا ساعت سه میام جلو درِ خونتون با هم بریم یه کافی شاپی جایی!
    من_باشه...هنوز نمیخوای بگی چی شده؟!
    ثمین_خداحافظ!
    ناامید گفتم:خداحافظ!
    گوشی رو رویِ میز گذاشتم و رفتم تو فکر...
    چه اتفاقی افتاده؟! چرا نباید سوگند چیزی بفهمه؟! پـــــــــــوف! با فکر کردن به این موضوع فقط اعصابم رو بهم میریزم..
    دوباره مشغول سالاد شدم که متوجه نازنین شدم... اومد و نشست رو به روم...
    لبخندی به روش زدم که گفت: کمک نمیخوای؟!
    من_نه عزیزم مرسی!
    با مِن مِن گفت:اممم...راستش...میترا...من...من...میخواستم...میخواستم که...
    من_راحت حرف بزن... چرا عذاب میدی خودت رو؟!
    لبخندی زد و گفت: میخواستم که کار کنم!
    ابروهام بالا پرید...متعجب گفتم: چی؟!
    نازنین_خوب اول اینکه نمیخوام سربار باشم... من الان خرجِ اضافیم برای شما...دوم اینکه بالاخره داداشت میاد... چه الان چه چند سال دیگه... ولی میاد! اون موقع که من نمیتونم اینجا بمونم... باید یه پولی داشته باشم که بتونم مستقل بشم!
    اخمام رفت تو هم و گفتم: خیلی بیخود... یه دختر تنها تو این مملکت میدونی یعنی چی؟! کی گفته تو قراره وقتی میلاد بیاد از اینجا بری؟ حتی فکرشم نکن!
    کلافه گفت:میترا...منطقی باش! من در اون صورت نمیتونم اینجا باشم! هم من و هم داداشت معذبیم!
    با حرص نگاهش کردم که گفت:خواهش میکنم مخالفت نکن...من باید رو پایِ خودم بایستم! تو به اندازه کافی زحمت میکشی... منم میخوام لطفت رو جبران کنم!
    من_اما...
    با عجز گفت: توروخدا اما و اگر نیار!
    ناچار گفتم:خیلی خوب! کار کن ولی حقوقت برایِ خودته!
    اخماش رفت تو هم که سریع گفتم:همین که گفتم!
    چشم غره ای رفت که لبخند زدم...
    من_بلندشو ببین این برنج دم کشیده یا نه!
    با لبخند گفت:چَشم میترا خانــــــوم!
    خندیدم و گفتم:مسخره! بلندشو...
    نزدیک ساعت یازده بود که همه رفتیم تا بخوابیم!
    ثانیه شماری میکردم واسه فردا و دیدن ثمین! خیلی کنجکاو و نگران شده بودم...


    مینا_میترا؟! ثمین اومده...
    چادر رو رویِ سرم مرتب کردم و بلند گفتم:اومدم!
    با سرعت از درِ خونه بیرون زدم...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با دیدن ثمین سلامی دادم و اونم جواب داد...
    من_خوب نمیخوای بگی چی شده؟!
    با خنده گفت:چقدر هولی! بذار بریم یه جایی مثل دخترایِ خوب بشینیم بعد بهت میگم!
    با حرص گفتم: ای زهرمار! از دیروز زدی اعصابِ من رو خط خطی کردی، الانم که داری اَدا در میاری!
    ثمین_صبر داشته باش!
    پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:امیدوارم ارزشِ این همه حرص خوردن من رو داشته باشه!
    جوابی نداد ولی کمی چهره اش تو هم رفت!
    بالاخره رسیدیم به کافی شاپِ مَد نظرِ ثمین... نشستیم پشتِ یکی از میزا!
    بعد از آوردن سفارشامون پرسیدم: ثمین! بگو دیگه...
    نفسِ عمیقی کشید و با یه مکثِ طولانی شروع کرد: خوب... ببین میترا...میدونم حرفایی که قراره بزنم به هیچ وجه خوشایندِ تو نیست! برای همین ازت میخوام اول منطقی فکر کنی و بعد جواب بدی!
    گنگ نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی؟!
    ثمین_فقط گوش کن!
    من_باشه!
    ثمین_ میدونم این موضوع هیچ ربطی به من نداره و نباید در موردش حرف بزنم ولی نگرانم... هم نگران تو... و هم نگران سوگند...راستش تو این یکی دو هفته ای که گذشت خیلی اتفاق ها افتاد... که یکیشم...یکیشم...پوفی کرد و ادامه داد: خواستگاریِ امیر از سوگند بود!
    برای لحظه ای احساس کردم نفسم بند اومد! چشمام گرد شده بود.. با شوک پرسیدم: چـ...ـی؟!
    ثمین سرش رو پایین انداخت و گفت: میدونم الان شوکه ای... ولی لطفا به بقیه حرفام گوش کن!
    به زور سری تکون دادم که ادامه داد: سوگند به خاطر تو به امیر جوابِ رد داد... در حالی که...در حالی که خودش هم از امیر خوشش میاد! هزاران بار هم که بحثش پیش اومده بهم گفته که عاشقِ امیر شدن خــ ـیانـت به میتراِ... میخوام...میخوام بدونم که...که توام همین فکر رو میکنی؟! الان احساس میکنی که سوگند بهت...خــ ـیانـت کرده؟!
    بالاخره افتاد اتفاقی که تو این یکی دو هفته داشتم بهش فکر میکردم! بالاخره رسید اون روزی که باید منطقی فکر میکردم! سوگند به من خــ ـیانـت کرده؟
    خیره شدم تو چشمایِ ثمین و گفتم: نه!
    ثمین لبخندی زد و گفت: یعنی اصلا احساس نمیکنی که بهت خــ ـیانـت شده؟!
    من_مگه عشق دستِ خودِ آدمه؟! اینکه...اینکه سوگند به خاطر من...پا رویِ دلش گذاشته... خیلی باارزشه... اون حق داره به عشقش برسه... من نباید منعش کنم... من حق ندارم که مانعِ رسیدنِ امیر و سوگند به هم بشم وقتی میدونم که هر دو همدیگه رو میخوان...وقتی که میدونم امیر سهمِ من نیست! وقتی میدونم که عشقِ من یک طرفه است! وقتی نمیتونم ناراحتیِ سوگند رو ببینم!
    بغض کردم... امیر مالِ من نبود...از اولش هم مالِ من نبود!
    ثمین با چشمایِ به اشک نشسته نگاهم کرد و گفت: خیلی خوبی میترا... خیلی اراده میخواد...خیلی دلِ بزرگی میخواد گذشتن از معشوق...به خاطرِ دوست!
    لبخندِ تلخی زدم و گفتم: من؟ دلِ بزرگ رو سوگند داره! من فقط از کسی گذشتم که هیچوقت سهمِ من نبوده! ولی سوگند از کسی به خاطر من گذشته که حقش بوده...امیر و سوگند مالِ همن! از اول این دو نفر تو سرنوشت هم بودن... من فقط یه مهره ی سوخته بودم این وسط!
    ثمین_نگو اینجوری! تو هنوز فرصت داری...میتونی بازم عاشق بشی!
    نیشخندی زدم و گفتم: نشنیدی که میگن هیچ عشقی تو دنیا مثلِ عشقِ اولی نیست؟! هیچوقت هیچکس مثل امیر نمیشه برایِ من! هیوقت از قلب و ذهنِ من پاک شدنی نیست عشقِ امیر!
    ثمین_ در برابر این مهربونی و بزرگیت چیزی ندارم بگم! شاید من خودم هیچوقت انقدر منطقی رفتار نمیکردم! شاید که نه! من هیچوقت نمیتونستم از کسی که عاشقشم بگذرم!
    من_وقتی بدونی معشوقت کنارِ یکی دیگه آروم و خوشبخته مجبوری بگذری ازش...مجبوری بگذری از احساست... مجبوری چشمات رو ببندی رو همه چیز تا فقط لبخندش رو ببینی! عشق خیلی بی رحمه ثمین! بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!
    با بغض گفت: میدونم... خودم مزه ی این بی رحمی رو چشیدم!
    متعجب گفتم: چی؟! یعنی تو...
    با پوزخند گفت:بگذریم!
    پوفی کردم و گفتم: خوب حالا فقط این رو میخواستی بگی؟!
    ثمین_ نه! من مطمئنم که سوگند به هیچ وجه راضی نمیشه... مگر اینکه خودت باهاش حرف بزنی! گرچه به اونم زیاد اطمینانی نیست! ولی بهتره خودت باهاش حرف بزنی!
    متفکر گفتم: بعید میدونم با حرفایِ من راضی بشه!
    ثمین_چاره ی دیگه ای نداریم!
    با مکثی گفتم: داریم!
    متعجب گفت: چی؟!
    من_ باید بیشتر فکر کنم روش!
    ثمین_ خوب حالا بگو چه فکری داری؟!
    من_ وقتی عملیش کردم میفهمی!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: خودت میدونی من کنجکاوما!
    من_ یه ذره کنجکاویتو کنترل کن!
    چشم غره ای رفت و گفت:دارم برات!
    لبخندِ کوچیکی زدم و گفتم: بریم دیگه؟!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: بریم!
    بعد از حساب کردن از کافی شاپ خارج شدیم و ثمین با خداحافظی از من جدا شد!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    تو راه به این فکر کردم کاری که میخوام بکنم درسته؟! امیدوارم که اشتباه نرفته باشم راه رو!
    صبح با صدایِ زنگِ گوشیم از خواب بیدار شدم...
    بعد از پوشیدن لباسام و خوردن صبحونه ی مختصری راهیِ دانشگاه شدم!
    به محض رسیدن به دانشگاه به سمتِ کلاس رفتم...
    با چشمام دنبال سوگند گشتم... و ناباور خیره شدم به سوگندی که بی حالی و رنگ پریدگی تو صورتش مشخص بود! من میتونستم از این دختر دلخور یا متنفر باشم؟! سوگند به خطر من به این حال و روز افتاده!
    جلو رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم: سلام به رفیق خودم! چرا پکری؟
    از جا پرید و با نگرانی به من نگاه کرد و هول گفت: س...سلام! م...من خوبم! ک...کی گفته پکرم؟!
    لبخندی به روش زدم و کنارش نشستم...
    من_از صورتت پیداست!
    ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت...
    استاد اومد سر کلاس و بعد از دو ساعت بی وقفه درس دادن با یه خسته نباشید از کلاس بیرون رفت!
    نگاهی به سوگند که منتظر من بود کردم و گفتم:سوگند؟
    سوگند_جونم؟
    من_ من امروز یه ذره کار دارم تو برو...
    سوگند_ خوب میمونم با هم میریم!
    من_نه دیگه برو! طول میکشه کارم!
    سوگند_مطمئن؟!
    لبخندی زدم و گفتم: آره برو...خداحافظت!
    خداحافظی گفت و از کلاس بیرون زد...
    دودل بودم... کارم درسته یا نه؟!
    بیخیالی زیر لب گفتم و از کلاس خارج شدم...
    با نگاهِ جستجوگرم اطراف رو میپاییدم...
    نکنه رفته باشه؟! نکنه اصلا امروز کلاس نداشته باشه؟!
    اما با دیدنش درحالی که از کلاسی بیرون میومد جوابم رو گرفتم...
    چشمام رو آروم و کوتاه بستم و به سمتش رفتم...
    صداش زدم:آقای حسینی؟!
    با شنیدن صدام نگاهی بهم انداخت و گفت:بله؟!
    من_میدونم کارم درست نیست ولی مجبورم... میشه چند قیقه وقتتون رو بگیرم؟!
    اخماش رو تو هم کشید و گفت: به چه منظور؟!
    پـــــــوف! حالا انگار میخوام ازش خواستگاری کنم!
    من_مطمئن باشید حرفام مهمه!
    امیر_ بفرمایید!
    من_اینجا نمیشه! اگه...جسارت نباشه...
    پرید وسط حرفم و گفت: یه پارک، سرِ کوچه است...اونجا خوبه؟!
    ناچار گفتم: خوبه!
    با دستش به جلو اشاره زد و گفت:شما جلو برید منم میام!
    بدون حرف حرکت کردم...کارم درست بود! باید اینکارو میکردم! مهم نیست دربارم چی فکر کنه....
    به پارک رسیدیم و با فاصله رویِ یه نیمکت نشستیم که گفت:لطفا زودتر!
    نفسم رو با استرس بیرون دادم و گفتم: راستش... من میخواستم...میخواستم که کمکتون کنم!
    متعجب نگاهم کرد و گفت:کمک؟!
    من_ بله! من تازه متوجه شدم که شما از سوگند خواستگاری کردید! و سوگند بهتون جوابِ منفی داده...
    گنگ نگاهم کرد که گفتم: من دلیلِ جوابِ منفیِ سوگند رو میدونم!
    در صدم ثانیه لبخندی مبزرگ نشست رو لباش و با شادی گفت: وای خدا! باورم نمیشه... خوب...خوب اون دلیل چیه؟!
    نگاهی مغموم بهش انداختم و گفتم: اون دلیل...منم!
    متعجب و گیج نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟! اون دلیل شمایید؟! متوجه نمیشم!
    با حرص پوفی کردم و گفتم: حقیقتش سوگند به خاطرِ من به شما جوابِ رد داده!
    اخماش رو تو هم کشید که گفتم: من...راستش...من...
    امیر_شما؟!خوب شما چی؟!
    کلافه ادامه دادم: من...خوب راستش...آخه سخته گفتنش!...من...از شما...خوشم میومد!
    پـــــــــوف! بالاخره گفتم!
    ناباور نگاهم کرد و گفت:چــــــــــــی؟!
    من_ به خاطرِ اینکه من به شما علاقمند بودم سوگند به شما جوابِ منفی داد...چون فکر میکرد این خیانته به من!
    بهت زده گفت: نمیفهمم...گیجم! خیلی گیجم! یعنی چی؟! یعنی شما...؟! ولی چطور آخه؟! ما که اصلا همدیگه رو نمیشناسیم!
    من_فعلا این موضوع مهم نیست! مهم اینه که شما باید یک بار دیگه با سوگند صحبت کنید! بهش بگید که من راضیم! بهش بگید که...
    امیر_چرا من؟!
    من_بهتره که شما باهاش حرف بزنید!
    چشماش رو چند لحظه بست و گفت: باورم نمیشه! اصلا باورم نمیشه!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    این بار بلندتر رو به من گفت: شوخیِ جالبی نبود!
    عصبی از جام و بلند شدم و با خشم گفتم: این حقیقت بود! حالا اگه میخواید شوخی بگیریدش و بذارید سوگند از دستتون بپره!
    و خواستم روم رو برگردونم که امیر صدام زد:خانوم رضایی؟!
    سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: تو جمله هاتون از فعل گذشته استفاده کردید یعنی اینکه...؟!
    و کنجکاو خیره شد بهم...
    فکر میکنم اینجا دروغ گفتن، ایراد نداشته باشه! شاید بتونم یه ذره از اون غرورِ تیکه تیکه ام رو ترمیم کنم!
    پوزخندی زدم و جواب دادم: آقای حسینی! معلومه که هنوز اون احساسِ مسخره تو وجودِ من نیست... اون حس، فقط یه حسِ زودگذر بود! همین...و شک نداشته باشید که این حماقت واسه گذشتست!
    ابرویی بالا انداخت و گفت:خوبه! حالا من باید چیکار کنم؟! به سوگند چی بگم؟!
    نفسی عمیق کشیدم و گفتم: این رو باید خودتون بفهمید!
    منگ گفت: چجوری؟!
    من_ به دلتون رجوع کنید!
    این و گفتم و امیر رو غرق در فکر تنها گذاشتم!
    آهِ عمیقی کشیدم و دستم رو برایِ تاکسی بلند کردم!
    کرایه رو حساب کردم و سرِ کوچه پیاده شدم...
    وسطایِ کوچه بودم که گوشیم زنگ خورد...
    متعجب به اسم حامد فرخنده که رویِ صفحه نقش بسته بود نگاهی انداختم و جواب دادم!
    من_بله؟!
    حامد با صدایی پر انرژی گفت: سلام میترا خانوم...احوالِ شما؟!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: سلام...خوبم شما خوبید؟!
    حامد_به خوبیِ شما... راستش غرض از مزاحمت این بود که ببینم امروز وقت دارید بریم بیرون؟
    چشمام گرد شد!
    متعجب گفتم:بلـــــــه؟!
    با خنده گفت: ببخشید...منظورم شما و بقیه بودید!
    آهانی زمزمه کردم... چی میشه حالا یه بار به جایِ اینکه ناراحتش کنم خوشحالش کنم؟!
    من_والا من که وقتم آزاده ولی باید از بقیه بپرسم...بهتون خبر میدم!
    شاد گفت:جدی؟! خیلی ممنونم میترا خانوم...
    لبخندی رو لبام نشست و گفتم:خواهش میکنم...من باید از شما ممنون باشم! بچه ها خیلی وقته تفریح نداشتن...
    حامد_وظیفمه... با اجازه من برم! یادتون نره خبر بدیدا!
    من_چشم! خدانگه دار!
    حامد_خداحافظِ شما!
    تماس قطع شد و من با خودم فکر کردم چی میشه به حامد یه فرصتی بدم تا خودش رو اثبات کنه؟! شاید واقعا تونست کاری کنه که حتی یه ذره هم دوستش داشته باشم! بس نیست این همه سختی و تنهایی؟! بس نیست عذاب کشیدن و اشک ریختن؟!
    در رو باز کردم و وارد خونه شدم...
    بلند سلام کردم و مامان و نازنین و مینا که رویِ مبل نشسته بودن جوابم رو دادن!
    لبخندِ گرمی نشست رو لبام و پرسیدم: کاری که ندارید امشب؟!
    هر سه با تعجب گفتن:نه!
    خندیدم و گفتم: پس از الان آماده باشید که قراره بریم بیرون...
    مینا پرسید: کجا؟!
    من_نمیدونم!
    مامان_میترا...من که جون ندارم زیاد راه برم شما سه تا برید!
    با خنده گفتم:کی گفته قراره پیاده بریم؟!
    نازنین متعجب گفت:درست حرف بزن دیگه!یعنی چی؟!
    من_ آقا حامد بهم زنگ زد و گفت اگه امشب برنامه ای نداریم میخواد بیاد دنبالمون بریم بیرون! مثل اینکه خودش هم تنها مونده بنده خدا!
    مامان_زشت نیست؟! شاید یه تعارفی زده...
    مینا_ اِ مامان! بعد از سال ها میخوایم بریم یه ذره تفریح!
    مامان_من که حرفی ندارم!
    نازنین_منم پایه ام!
    لبخندی زدم و گفتم: پس بهش خبر میدم و هماهنگ میکنم!
    مینا_یه دونه ای آبجی!
    با خنده وارد اتاق شدم و بعد از تعویض لباسام به حامد زنگ زدم و قرار شد ساعت هفت و نیمبیاد دنبالمون...
    نگاهی به ساعت انداختم که متوجه شدم ساعت پنجِ!
    بلند گفتم: تا هفت و نیم آماده باشید!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سریع وارد حموم شدم و بعد از گرفتن یه دوشِ حسابی بیرون اومدم!
    موهام رو خشک کردم...
    نگاهم رو به سه تا مانتویی که داشتم چرخوندم... سرمه ایی، مشکی،سبز!
    رنگایِ تیره بس نیست؟!
    با یک تصمیم آنی مانتو سبز رنگم رو به همراهِ یه شال همرنگش انتخاب کردم!
    بعد از اینکه حاضر شدم نگاهی به خودم تو آینه انداختم... عوض شده بودم نه؟! از شونزده سالگیم تا الان به ندرت رنگ هایِ شاد پوشیدم!
    ولی امشب...میخوام همه چی و فراموش کنم... نمیخوام به اتفاقای امروز فکر کنم! نمیخوام...چون اگه فکر کنم مطمئنم کنترل کردنِ خودم خیلی سخته...خیلی سخت!
    از فکر بیرون اومدم و با حرص نفسم رو بیرون دادم...
    دستی رو شونم نشست... نازنین بود!
    نازنین_چی شده؟! امروز خیلی متحول شدی!
    لبخندِ کج و کوله ای تحویلش دادم و چیزی نگفتم.
    نازنین_حامد اومده بیا بریم!
    باشه ای زمزمه کردم و بعد از سر کردنِ چادرم با هم از اتاق بیرون رفتیم.
    هر چهار نفر از درِ خونه بیرون زدیم...
    حامد با لبخندی از ماشین پیاده شد و در جلو رو برایِ مامان باز کرد...
    نشستیم تو ماشین...
    حامد نگاهی به من از تو آینه انداختو گفت:خوب! حالا کجا بریم؟!
    شونه ای باا انداختم و گفتم:برایِ من که فرقی نمیکنه!
    بقیه هم جمله من رو تکرار کردن...
    حامد شونه ای بالا انداخت و گفت: بریم رستوران؟!
    سریع گفتم:نه نه! ما خونه شام خوردیم...
    متعجب گفت:چه زود!
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم...
    حامد متفکر گفت: با بستنی چطور؟! موافقید؟!
    نازنین_زحمت میشه براتون!
    من_ حتما باید چیزی بخوریم؟! بدون پول خرج کردن هم میشه خوش گذروند به خدا!
    لبخندی زد و بی توجه به حرفایِ ما گفت:پس با بستنی موافقید!
    لبخندی متقابلا رو لبام نشست و به خودم قول دادم که فقط یه امشب رو خوش بگذرونم!
    مینا بی حوصله گفت:آقا حامد دستتون درد نکنه اون ضبط رو روشن کنید!
    حامد با همون لبخندی که از رو لباش نمیرفت دست برد سمت ضبط و در همون حال گفت: چشم!
    و چند لحظه بعد آهنگی شاد پخش شد!

    من رو ویرون کنی ، آباد می شم
    تو زندونم کنی ، آزاد می شم
    آره مجنون می شم وقتی که تلخی
    یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم
    یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم
    تو هر جا باشی دنبالت منم ، من
    دیگه تقدیر امسالت منم ، من
    اگر حافظ ، اگر قهوه ، اگر رمل
    بگیر ، می بینی تو فالت منم ، من
    می دونم عشق تو تاخیر داره
    ولی اصرار من تاثیر داره
    تو هم دیوونه ی من می شی آخر
    تب مجنون بدون واگیر داره
    تب مجنون بدون واگیر داره
    من رو ویرون کنی ، آباد می شم
    تو زندونم کنی ، آزاد می شم
    آره مجنون می شم وقتی که تلخی
    یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم
    یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم
    خیال کردی همیشه مهلتی هست
    واسه نازت همیشه طاقتی هست
    اگر من عاشقت باشم ، درسته
    برای تو همیشه مهلتی هست
    تو هر جا باشی دنبالت منم ، من
    دیگه تقدیر امسالت منم ، من
    اگر حافظ ، اگر قهوه ، اگر رمل
    بگیر ، می بینی تو فالت منم ، من
    می دونم عشق تو تاخیر داره
    ولی اصرار من تاثیر داره
    تو هم دیوونه ی من می شی آخر
    تب مجنون بدون واگیر داره
    تب مجنون بدون واگیر داره
    من رو ویرون کنی ، آباد می شم
    تو زندونم کنی ، آزاد می شم
    آره مجنون می شم وقتی که تلخی
    یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم
    یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم
    (آهنگ فال از احسان خواجه امیری)

    خندم گرفته بود... این آهنگ دقیقا حرفایِ حامد بود!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    نگاهم به چهره ی حامد افتاد که با لبخندِ معنی داری از تو آینه به من خیره شده بود...
    شرمزده لبخندم رو جمع کردم و سرم رو پایین انداختم!
    نازنین با شیطنت گفت:آقا حامد ما هنوز جوونیم کلی آرزو داریم... بعدا وقت واسه نگاه کردن به مناظر اطراف هست! حواستون به رانندگیتون باشه!
    و خودش و مینا ریز ریز خندیدن! خنده ام گرفته بود ولی جلویِ خودم رو گرفتم...
    حامد خندید و گفت: بله بله! متوجه هستم ولی چیکار کنم؟! مناظر اطراف زیادی قشنگن... نمیشه نگاشون نکرد!
    لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم!
    نازنین و مینا بهت زده به حامد نگاه میکردن! حتما انتظار نداشتن چنین جوابی بهشون بده...
    بالاخره رسیدیم به یه کافی شاپ و هر پنج نفر وارد شدیم...
    حامد رفت تا بستنی ها رو سفارش بده.
    مامان رو به من با لبخندی معنی دار گفت:خیلی پسرِ خوبیه!
    جدی گفتم: آره!
    مامان ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت...
    حامد با سفارشا اومد...
    بستنی هر کس رو به خودش داد و بعد نشست رویِ صندلیِ رو به رویِ من!
    آروم و بدون حرف مشغول خوردن بستنیم شدم مینا و مامان و نازنین هم مشغول حرف زدن با هم بودن...
    حامد آروم زمزمه کرد:سه ماه و یک هفته دیگه مونده!
    متعجب نگاهش کردم و گفتم: به چی؟!
    لبخندی پهن تحویلم داد و گفت: به برگشتنِ میلاد! و دادن جوابِ من...
    ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم!
    باز هم زمزمه کرد:رنگ سبز بهت میاد!
    خجالت زده گفتم:ممنون!
    چد لحظه بعد صدایی درِ گوشم زمزمه کرد:راست میگه! سبز بهت میاد...
    متعجب برگشتم و به نازنین نگاه کردم که با شیطنت خندید...
    زیر لب گفتم:دیوونه!
    بعد از خوردن بستنی از کافی شاپ بیرون اومدیم که حامد گفت: یه ذره اونور تر یه پارک هست بریم اونجا؟!
    نگاهی به مامان انداختم که با لبخندی گفت:بریم!
    پیاده پشتِ سرِ حامد به راه افتادیم.
    رو به بچه ها گفتم: میاید قدم بزنیم؟!
    مینا_من که حال ندارم!
    نازنین_ منم که شرمندتم...پاهام رو از تو جوب پیدا نکردم!
    مینا_مامان هم که نمیتونه بیاد...
    نازنین ادامه حرفش رو گرفت و گفت:میمونه مجنون که فکر کنم بدجوری پایه باشه! و ابرویی بالا انداخت...
    حامد_میترا خانوم؟!
    من_بله؟
    حامد_میشه باهاتون حرف بزنم؟!
    در کسری از ثانیه مینا و نازنین غیب شدن!
    با دست بهم اشاره کرد که راه بریم...
    چیزی نگفتم و حرکت کردم.
    حامد دودل گفت: راستش... میترا خانوم...نمیخواستم امشب مطرح کنم ولی... خوب نتونستم جلویِ خودم رو بگیرم!
    متعجب نگاهی بهش انداختم که گفت: من...من امروز شما و امیر رو تو پارک دیدم!
    لبم رو گزیدم!
    ادامه داد: میخواستم بپرسم که...(نفسش رو بیرون داد)...یعنی شما و امیر با هم...
    سریع گفتم: نه!
    با تردید گفت: جسارته ولی پس چرا...
    دوباره پریدم تو حرفش و گفتم: میشه نگم دلیلش رو؟!
    سریع گفت:البته البته! ببخشید من زیادی فوضولی کردم...
    من_خواهش میکنم! فکر کنم بهتره برگردیم...
    ناراحت گفت:باشه! برگردیم...
    گفتم:نمیخواستم ناراحت بشید...
    لبخندی زد و گفت:نیستم!
    برگشتیم پیشِ مامان اینا و حدود دو ساعت بعد ما جلویِ درِ خونه بودیم!
    به محض اینکه وارد خونه شدیم بدون حرف لباسام رو عوض کردم و تشکم رو رویِ زمین پهن کردم و دراز کشیدم...
    چشمام رو بستم و با خودم زمزمه کردم:امیر! ای کاش فقط یه ذره دوستم داشتی...
    اما این غیرممکن ترین غیرِ ممکن دنیا بود!

    "محمد"

    بی هدف زل زده بودم به سقفِ اتاق!
    واقعا چرا جوابش منفی بود؟! یک هفته ی تمامِ که این سوال تو ذهنم بالا و پایین میشه و هر بار سوالم بدونِ جواب میمونه!
    ثمین انقدر بی رحم نبود...بود؟!
    آهِ عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم شیش و نیم صبح بود و من هنوز نخوابیده بودم!
    لباسام رو پوشیدم و از در خونه بیرون زدم!
    سوار ماشین شدم و به سمتِ خونه ای که یک هفته پیش با حالی داغون ازش بیرون اومدم حرکت کردم!
    تک زنگی به ثمین زدم و منتظر موندم! من باید میفهمیدم...بایــــــد!
    ثمین با اخم از درِ خونه بیرون اومد و به سمتم حرکت کرد...
    سوار نشد و ضربه ای به پنجره ی ماشین که جایگزین اون شیشه خورده ها شده بود زد...
    شیشه رو پایین دادم و گفتم:سوار شو!
    محکم گفت:خودم میرم! وقتت رو تلف نکن...
    با خشم غریدم:گفتم سوار شو! باهات حرف دارم...
    خواست چیزی بگه که با چشم غره ی من حرصی درِ ماشین رو باز کرد و نشست!
    لبخندی از رویِ رضایت زدم و با یه مکث کوتاه دوباره ماشین رو به حرکت درآوردم...
    یک ربعی تویِ سکوت گذشت که پرسیدم: خوب؟!
    متعجب گفت:خوب چی؟!
    من_ دلیلت برایِ جوابِ منفیت چی بود؟!
    کلافه گفت: نمیخوای بیخیال بشی؟!
    پوزخندی زدم و گفتم: هفت روزِ چندتا جملت خوابم رو بهم زده... زندگی رو ازم گرفته...اونوق تو میخوای بیخیال بشم؟! مسخره نیست؟!
    عصبی گفت: زور که نیست...من نمیخوام با تو ازدواج کنم بفهم!
    بلند گفتم:نمیفهمم! یعنی نمیخوام که بفهمم...
    اونم صداش رو بلند کرد و گفت: برو بابا... اصلا مگه تو نبودی که اصرار حامد رو اشتباه میدونستی و میگفتی با این کارا داره خودش رو کوچیک میکنه؟!مگه تو نبودی که گفتی این نشد یکی دیگه؟!
    با حرص غریدم:اون موقع عاشقت نشده بودم لعنتی! بفهم... اون موقع اگه هم حسی بهت داشتم مثلِ الان نبود! اون موقع معنیِ عشق رو نمیدونستم!
    بهت زده و ناباور بهم زل زده بود...
    اعتراف کرده بودم؟! من بهش گفتم که الان عاشقشم؟! لبخندی نشست رو لبام و زمزمه کردم:آره ثمین! منِ دیوونه عاشقت شدم! عاشـــــــق!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    همچنان داشت با بهت نگاهم میکرد...
    کلافه گفتم:چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ جرم که نکردم!
    برق اشک رو تو چشماش دیدم و احساس کردم قلبم تیرِ خفیفی کشید!
    آروم صداش زدم:ثمین؟!
    جوابی نداد که گفتم:ببخشید...نمیخواستم ناراحتت کنم!
    با صدایِ خشداری گفت:میشه حرف نزنی؟!
    آهِ عمیقی کشیدم و گفتم: درک نمکنی حالم رو... اگه درک میکردی که...
    پرید وسط حرفم و با خشونت گفت: درک میکنم...من بیشتر از همه درک میکنمت لعنتی! تنها کسی که این وسط درک نمیشه منم! فقط من!
    با عجز نالیدم:خوب حرف بزن...بگو دردت چیه! به خدا علم غیب ندارم من...
    پوزخندی زد و گفت: نمیتونم!
    عصبی شدم و غریدم:یعنی چی؟! مسخره کردی من رو؟
    با بغض گفت: ازم نخواه که توضیحی بهت بدم...این به نفع خودته!
    با اعصابی داغون گفتم: آره واقعا که به نفعمه! نمیبینی حالِ من رو؟ کجایِ من به آدمایی که بهشون یه نفعی رسیده میخوره؟!
    ثمین_نمیدونی قضیه چیه وگرنه این حرف رو نمیزدی!
    نگاهی خشمگین بهش انداختم و گفتم: بگو قضیه چیه من خودم دلم میخواد بهم ضرر برسه! تو فقط بهم بگو چی باعث شده اون ثمینِ مهربون تبدیل بشه به همچین آدمِ بی رحمی!
    اشکی رویِ گونش چکید و نالید: محمد! من بی رحم نیستم... به خدا بی رحم نیستم!
    با لحنی مهربون گفتم: میدونم ثمین... میدونم! به خاطر همین میخوام بدونم چی باعث شده که تو به بی رحم بودن تظاهر کنی!
    نفسش رو با درد بیرون داد و گفت: نمیتونم بگم! بفهم این و!
    باز هم عصبانی شدم و تقریبا با فریاد گفتم: ثمیــــــــــن! من و دیوونه نکن! مثل دخترایِ خوب همه چی رو تعریف کن...همین الــان!
    چشماش رو با حرص بست و گفت: ببین با خبر شدن تو از اون موضوع نه تنها دردی ازت کم نمیکنه بلکه دردِ عمیقی اضافه میشه رو دردات... دردی به مراتب بدتر و وحشتناک تر!
    با ترس گفتم: ثمین...داری جدی جدی نگرانم میکنی! خواهش میکنم بگو چی شده؟!
    باز هم تو قالب بی رحمش فرو رفت و گفت: اصرار فایده نداره! بهتره از این لحظه به بعد فکرِ من رو از سرت بیرون کنی و بری سراغ زندگیت!
    با حرص برگشتم سمتش و غریدم: د آخه زندگیِ من تویی کجا برم روانی؟!
    و جوابم جز نگاهی سرد نبود!
    سرم رو با ناراحتی برگردوندم که ناگهان چیزی به ماشین برخورد کرد و تکون وحشتناکی خورد!
    نگران نگاهم رو به ثمین دوختم و وقتی از سلامتیش مطمئن شدم سرم رو چستجوگرانه چرخوندم که متوجه شدم ماشینی که از کوچه قصد بیرون اومدن داشته با شدت از پشت برخورد کرده با ماشینم!
    با حرص و عصبانیت از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ماشین انداختم که متوجه شدم صندوق عقبِ ماشین تا حدودی فرو رفته و یا به عبارتی له شده!
    نگاهی به پسرِ جوونِ نوزده،بیست ساله ای که پشت فرمونِ ماشین نشسته بود کردم و با خشم ضربه ای به شیشه ی ماشینش زدم!
    ریلکس و با نگاهی مغرور از ماشین پیاده شد و گفت: مشکلی پیش اومده؟!
    این حجم از پررویی برام به هیچ وجه قابل تحمل نبود بنابر این برخلاف آرامش همیشگیم فریاد زدم: کوری؟! نمیبینی چه بلایی سرِ ماشینم آوردی بچه؟
    نگاهی کوتاه به ماشین انداخت و گفت: چیزی نشده که!
    تموم خشم و ناراحتیم بهم هجوم آوردن و کیسی بهتر از این پسر برای تخلیه شدن پیدا نکردن!
    یقه اش رو چسبیدم و غریدم:چیزیش نشده؟! چیزیش نشـــــــــده؟! انگار جدی جدی کوری! د آخه مردتیکه زدی داغون کردی ماشین و بعد میگی چیزی نشده؟! حالت خوبه اصلا؟
    اما متوجه شدم که اصلا این پسر متوجه من نیست و با نگاهی خبیث به پشتِ سرِ من خیره شده!
    متعجب و خشمگین برگشتم ببینم چی توجه اش رو اینجوری جلب کرده که متوجهِ ثمینی شدم که با نگرانی با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود! پس این...
    یقه اش رو محکم تر چسبیدم و کوبیدمش به ماشینش و داد زدم: داری به چی نگاه میکنی آشغال؟! بزنم لهت کنم؟!
    این بار متعجب نگاهم کرد و گفت: چی میگی تو؟ دیوونه شدی؟! ول کن یقه رو ببینم!
    سعی کردم تا خشمم رو کنترل کنم و این تو این شرایط سخت بود...فوق العاده سخت!
    بالاخره موفق شدم و تونستم جلویِ خودم رو بگیرم تا ضربه ای هدیه ی فکش نکنم!
    یقه اش رو ول کردم و با پوزخند گفتم: ماشین بدی دستِ بچه همین میشه دیگه!
    اهمیتی نداد و در برابر چشمایِ متعجب و ناباور من رفت سمتِ ثمین و از جیبش برگه ای کوچیک بیرون آورد و به سمتِ ثمین گرفت و چیزی گفت!
    ثمین اخمِ وحشتناکی کرد و من دیگه نتونستم جلویِ خودم رو بگیرم با سرعت رفتم سمتِ پسر و مشتی تو صورتش زدم!
    پسر با عصبانیت اومد سمتم و گفت:هــــــوی چته روانی؟! برو پِی کارت دیگه!
    نخیر! مثل اینکه نفهم تر از این حرفاست!
    بازوش رو گرفتم و هلش دادم سمتِ ماشینش و داد زدم: فقط یه ذره دیگه وایسی اینجا و به زر زدن ادامه بدی شک نکن که به پلیس زنگ میزنم!
    پسر با شنیدن اسم پلیس نگاهی ترسیده و آمیخته به نفرت بهم انداخت و سوارِ ماشنش شد و در کسری از ثانیه ناپدید شد!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا