کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
همون لحظه دوباره صدایِ زنگ گوشیم بلند شد!
یعنی دوباره حسامه؟
با استرس گفتم: صبر کنید!
به سمت گوشیم رفتم و نگاهم رو دوختم ه صفحش...
چشمام از تعجب گرد شد!
ثمین بود!
مگه... مگه... حسام... نگفت!؟
سریع گوشی رو برداشتم و بلند داد زدم: ثمیــــــــــــن؟!
صدایِ متعجبش به گوشم رسید: وا... چته تو؟ چرا داد میزنی؟
با منگی گفتم: تو... تو حالت خوبه؟
ثمین_ خُل شدی سوگند؟ واسه چی بد باشم؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم: خبرِ مرگت نیاد الهی! کجا بودی تو؟ چرا جواب نمیدادی اون ماسماسکت رو؟
ثمین_ به محض اینکه رسیدم خونه رفتم حموم! اومدم دیدم تو زنگ زدی... دیوونه شدی خداروشکر تو همین فاصله!
با حرص غریدم: د آخه بیشعور من از نگرانی سکته کردم! نگفته بودم رسیدی اس بده؟ نگفتـــــــــم؟
ثمین_ ببخشید یادم رفت... حالا که چیزی نشده!
کلافه خودم رو انداختم رو مبل و گفتم: حسام زنگ زد... یه جوری حرف زد که فکر کردم میخواد یه بلایی سرت بیاره عوضی!
ثمین متعجب گفت: وا... حالا تو چرا باور کردی؟
من_ خوب آخه... رنگ شالت رو گفت... بعد منم تهدیدش کردم و گفتم باهات کاری نداشته باشه و اونم قاطی کرد... فکر کردم الان یه بلایی سرت آورده میخواستم به محمد خبر بدم... و یهو چشمام گرد شد! بنده خدا اون مونده پشت خط!
تند تند گفتم: ده دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم!
و هجوم بردم به سمت تلفن خونه!
من_ الو؟!
صدایِ تقریبا بلند امیر پیچید: کجا رفتی تو؟
اهمیتی بهش ندادم و گفتم: شرمنده که مزاحمتون شدم آقای حسینی! الان ثمین بهم زنگ زد... حالش خوبه!
گیج گفت: یعنی چی؟ مگه نگفتی جونش در خطره؟
مختصر توضیحی بهش دادم...
امیر_ که اینطور! یعنی الان همه چی رو به راهه؟
من_ بله خداروشکر! فعلا خداحافظتون!
امیر_ اِ اِ اِ؟ صبر کنید سوگند خانوم!
جدی گفتم: بله؟
امیر_ تو دانشگاه که نذاشتید حرفم رو بزنم... میشه...میشه فردا...
پریدم وسط حرفش و گفتم: خیر!
صدایِ کلافش به گوشم رسید: آخه چرا؟ شما چه مشکلی با من دارید؟ کاری کردم؟ حرفی زدم؟
بی اهمیت به حرفش گفتم: خداحافظ!
تند گفت: اِ...سوگند خانوم؟!
جوابی ندادم و قطع کردم... نباید بهش اجازه حرف زدن بدم... به هیچ وجه!
با بغض چشمام رو بستم... خدایا خودت کمک کن! نباید وا بدم... یه اشتباهی کردم و عاشق یه آدم ممنوعه شدم... وای خدا اگه یه روز میترا بفهمه که من...! نه نه نه.... تصورش هم لرزه میندازه به تنم...گـ ـناهِ من چی بود خدا؟ چرا باید عاشق کسی بشم که دوستم عاشقشه؟ د آخه مگه منِ نفهم نمیدونستم این امیرِ لعنتی عشقِ میتراست؟ پس این چه خریتی بود که کردم؟ این چه خریتی بود که حالا مجبور باشم کسی رو که عاشقشم پس بزنم؟
خدایا فقط یه سوال دارم... چـــــــــــــرا؟!

"حامد"

کلافه به مامان نگاه کردم و گفتم: آخه مادر من... نمیشه که!
مامان چشم غره ای رفت و گفت: چرا نمیشه؟ خیلی خوب هم میشه!
پوفی کردم و گفتم: مامان! ما اگه الان بلند بشیم بریم خواستگاری میترا دیگه حتی تو صورت من هم نگاه نمیکنه! باید راضیش کنم... یه ذره صبر داشته باش!
مامان_ چرا راضی نیست؟ مگه تو چی کم داری؟
غر زدم: خوبه حالا تو کلا مخالف بودیا!
بابا به دادم رسید و گفت: معصومه جان... یه ذره تحمل داشته باش! حامد از ما بیشتر میترا خانوم رو میشناسه... بهتره با عجله کردن کار رو خراب نکنیم!
مامان با ناراحتی گفت: آخه حمید چرا نمیخواید بفهمید ازدواج زوری نیست!؟ خوب اون دختر نمیخوادتش بیخیالش بشید!
لبام رو روی هم فشار دادم و گفتم: مــــامــــان! ما قبلا حرف زده بودیم در این باره!
مامان_ برو دوباره باهاش حرف بزن!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: خودمم میخوام باهاش حرف بزنم ولی با چه بهونه ای؟
مامان با اخم گفت: وا... بهونه میخوای چیکار؟ برو جلو بهش بگو میخوای باهاش حرف بزنی!
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    زمزمه کردم: ای کاش انقدر راحت بود!
    از جا بلند شدم و رفتم سکمت اپن تا سوییچام رو بردارم که پیداشون نکردم!
    من_ ان سوییچا اینجا بودن که... شما برداشتی بابا؟
    بابا_ آره اونجا آویزون کردم...و با دست به جا کلیدیِ نصب شده رو دیوار اشاره کرد!
    خواستم سوییچ رو بردارم که متوجهِ سوییچ ماشینِ میلاد شدم! فکری از سرم گذشت...
    آره... همینه!
    سریع سوییچِ ماشین میلاد رو برداشتم و با خنده گفتم: خداحافظ!
    صدایِ خداحافظ متعجب مامان و بابا رو شنیدم! حق داشتن تا الان اخمام تو هم بود ولی...
    با خوشحالی رفتم سمت ماشین که اون ور تر پارک شده بود... چرا تا الان یادم نبود؟
    با سرعت نشستم پشتِ فرمون و ماشین رو به حرکت درآوردم...
    جلویِ خونه میترا اینا توقف ردم و بعد از اینکه دستی به موهام کشیدم و از ماشین پیاده شدم...
    با استرس زنگ خونشون رو زدم که صدایِ مینا پیچید: بله؟
    من_ سلام مینا خانوم... حامدم!
    مینا_ اِ؟ شمایید؟ بفرمایید بالا!
    من_ نه نه ممنون... میترا خانوم هستن؟
    مینا_ نه والا... ولی یه ربع نیسم ساعت دیگه میرسه... شما بیاید بالا تا میترا بیاد...
    من_ نه دیگه ممنون من میرم سلام برسونید!
    مینا_ بزرگیتون رو میرسونم!
    و با خداحافظی دوباره سوار ماشین شدم... نیم ساعت...همینجا میمونم تا بیاد!
    حدود بیست دقیقه ای بود که منتظر بودم... از دور دیدمش که داره میاد...
    سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش... سعی کردم توجهی به اخمایِ درهمش نکنم!
    من_ سلام میترا خانوم!
    میترا با اخم جواب داد: سلام کاری داشتید؟
    من_ اومده بودم ماشینِ میلاد رو بهتون تحویل بدم! اینجوری دیگه رفت و آمدتون راحت تر میشه!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: اما من که گواهی نامه ندارم!
    من_ ای بابا...خوب... در هرصورت بهتره که پیشِ شما باشه!
    میترا_ به نظرمن پیشِ شما باشه بهتره...حداقل شما میتونید استفاده کنید ازش!
    من_ نه ممنون... ماشین بابا هست!
    میترا_ باشه...
    پوفی کردم و با مکثِ کوتاهی گفتم: میترا خانوم؟
    میترا_ بله؟!
    با تته پته گفتم: ببخشید...اممم... راستش...
    میترا_ آقا حامد؟ میشه حرفتون رو بزنید؟
    نفسم رو پر استرس بیرون دادم و پرسیدم: جسارته اما... میخواستم بدونم...درباره ی پیشنهادم فکر کردید؟
    کلافه نگاهم کرد و گفت: آقا حامد... من قبلا جوابتون رو دادم! این همه اصرار برایِ چیه؟
    دلخور گفتم: مشخص نیست؟
    گنگ نگاهم کرد که با تمام احساسم گفتم: دوستت دارم! دلیل از این واضح تر؟
    کمی جا به جا شد و گفت: من... من... نمیدونم چی بگم! حقیقتش... حسِ شما خیلی پاکه و من در برابرش نمیدونم باید چیکار کنم! اما شما که خودتون عشق رو دارید تجربه میکنید! میدونید که چقدر سخته فکر کردن به فرد دیگه... پس این اصرار به نظرم... به نظرم بی فایده است!
    با عجز نگاهش کردم و گفتم: شما به من هیچ فرصتی نمیدید که خودم رو نشون بدم!
    میترا_ آقا حامد! امیر هیچوقت نه از ذهنم نه از قلبم پاک نمیشه!
    من_ میدونم... میفهمم... امیر از یادتون نمیره... هیچ عشق اولی از یاد نمیره! ولی شاید... شاید تونستم کاری کنم ذره ای محبت نسبت به من تو دلتون ایجاد بشه!
    پوزخندی زد و گفت: شما مو میبینید و من پیچش مو! هیچ مردی نمیتونه با زنی زندگی کنه که قلبش و روحش متعلق به یکی دیگست و چه بدتر که اون فردِ دیگه دوستش باشه!
    با حرص گفتم: شما دارید جایِ من تصمیم میگیرید؟ من میتونم کنار بیام! من میتونم خوشبختتون کنم... من میتونم کاری کنم که یه ذره دوستم داشته باشید! به خدا میتونم... فقط یه فرصت بدید!
    چشماش رو کلافه بست و گفت: باید فکر کنم!
    ناباور نگاهش کردم... چی گفت؟ گفت فکر میکنه؟!
    ناخواسته لبخندی رو لبام جا خوش کرد...
    میترا با دیدن لبخند من سریع گفت: گفتم فکر میکنم... همین... و احتمال اینکه جوابتون منفی باشه خیلی بیشتر از اینه که جواب، مثبت باشه! پس برایِ خودتون فکر و خیال نکنید و امید الکی به خودتون ندید!
    لبخندم رو عریض تر کردم و با ولوم پایین گفتم: به جانِ خودم همین که فکر میکنم که فقط یک لحظه...فقط یک لحظه به من فکر میکنید چنان وِلوِله ای تو دلم برپا میشه که حتی احتمال جوابِ منفیتون هم کمرنگ میکنه واسم! نمیدونید همین جمله ی باید فکر کنم چیکار کرد با من! این حس...این حس...خیلی خوبه!
    با درد نگاهم کرد و گفت: من چی دارم آخه؟ چرا انقدر عاشقید؟
    با لبخند گفتم: کارِ خداست دیگه!
    میترا_ عاشقی بدترین مجازات واسه یه انسان میتونه باشه! مخصوصا اگه عشقش نافرجام باشه!
    آهی کشیدم و گفتم: عشق یه موهبت الهیِ حتی اگه نافرجام باشه
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    میترا_ چقدر تفاوتِ بین نظراتمون!
    پرسیدم: چند وقت؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت: چی چند وقت؟
    من_ واسه فکر کردن!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: تا زمانی که میلاد بیاد بیرون از کمپ!
    متعجب گفتم: چـــــــــی؟ یعنی نزدیکِ چهار ماه دیگه؟
    سری تکون داد...
    دستی تو موهام کشیدم و گفتم: یه خورده زیاد نیست؟
    پوزخندی زد و گفت: فکر میکردم صبرتون بیشتر باشه!
    نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم: خیلی خوب! ولی... ولی...خوب یعنی... میشه تو این چهار ماه همدیگه رو ببینیم؟
    اخمی کرد و خواست چیزی بگه که سریع گفتم: البته تنهایی نه! نازنین خانوم و مینا خانوم هم باشن...
    دودل نگاهم کرد و گفت: باشه! فقط به خاطر اینکه اونا هم تو خونه حوصلشون سر نره! گر چه درست نیست!
    خندیدم و گفتم: شما هنوز من رو یه پسر غریبه میبینید؟!
    رُک گفت: بله!
    با خنده گفتم: مرسی واقعا!
    بی تفاوت گفت: خواهش میکنم! اجازه دارم برم؟ وسط کوچه ایم مثلا!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: اوه...شرمنده! بفرمایید... و راه رو براش باز کردم!
    با خداحافظی از کنارم رد شد و من هم با نگاهِ خیره ام همراهیش کردم!
    به محض اینکه وارد خونه شد من هم خواستم برم که یهو یادم افتاد کلید ماشین رو بهش ندادم...
    زیر لب خنگی نثار خودم کردم و رفتم سمت خونشون...
    زنگ در رو زدم که این بار میترا جواب داد: بله؟!
    من_ حامدم میترا خانوم... سوییچ ماشین رو یاتون رفت ببرید!
    میترا_ مهم نیست... باشه پیشتون! امن تره...
    لبخندی رو لبام نشست و گفتم: تعارف میکنید؟ ماشین برادرتونه! باید پیش شما باشه...
    میترا_ گفتم که پیشِ شما امن تره! تعارف دیگه واسه چیه؟
    باشه ای گفتم و با گفتن روز خوش دوباره به سمتِ ماشین حرکت کردم...
    سوار شدم و ماشین رو به حرکت درآوردم...
    صدایِ زنگ گوشیم بلند شد...
    امیر بود...
    ناخودآگاه اخمام تو هم رفت... چرا میترا عاشقِ امیر شد؟
    بی میل گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
    من_ بله؟
    امیر_ سلام داداش... چطوری؟ یه وقت خبری نگیری از ما؟ تو دانشگاه هم که همش داری فرار میکنی! خبریه؟!
    من_ نه بابا چه خبری؟...
    امیر_ هیچی...میگما خوش به حالت حامد!
    متعجب گفتم: واسه چی؟
    امیر_ بیخیال! کجایی؟
    من_ دارم میرم خونه!
    امیر_ چیزی شده؟ حس میکنم بیحالی؟!
    من_ نه چی باید بشه؟ من خوبم!
    امیر_ آهان باشه...دیگه مزاحمت نمیشم! خداحافظ!
    من_ باشه... خداحافظ!
    گوشی رو قطع کردم و بی اعصاب پرتش کردم صندلیِ کناریم...
    حسِ حسادتم عجیب گل کرده بود!
    چرا امیر؟ چرا من نه؟ مگه چی کم دارم ازش؟ چرا کسی که عاشقشم امیر رو دوست داشته باشه؟ چرا وجود امیر داره گند میزنه به زندگیِ من؟ پـــــــــــوف!
    حامد! امیر رفیقته... مگه اون بنده خدا تقصیری داشته؟
    بی اعصاب سرم رو تکون دادم و زیر لب شروع کردم غرغر کردن به خاطر این ترافیکِ لعنتی...
    بی حوصله وارد خونه شدم که مامان با دیدنم از جا پرید و پرسید: سلام... چی شد؟
    نگاهی بهش انداختم و گفتم: چی میخواست بگه؟ گفت باید فکر کنه!
    مامان غر زد: چقدر آخه فکر؟ دو ماه بس نبود؟
    بیحال گفتم: لابد نبوده دیگه مادر من!
    مامان با حرص گفت: حالا تا کی وقت خواسته؟
    خودم رو پرت کردم رو کاناپه و چشمام رو بستم...
    زمزمه کردم: چهار ماه!
    صدایِ بلند مامان باعث شد چشمام رو باز کنم: چه خبره چهار مــــــــاه؟
    با عجز نالیدم: مامان تو رو خدا بیخیال!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "امیر"

    دستی به موهام کشیدم و در حالی که جلویِ در دانشگاه منتظر بودم، زیر لب زمزمه کردم: این بار تا حرفم رو نزنم بیخیال نمیشم!
    با دیدن سوگند که در حالِ حرف زدن با مهران، از درِ دانشگاه خارج میشد ناخوداگاه اخمی رو صورتم نشست!
    این همون مهران بود، مهرانِ شریف و خجالتیِ کلاس! لعنتی...
    به چهره ی سوگند نگاه کردم... مثلِ وقتی که با من حرف میزد اخم نداشت...اما...کلافه بود!
    نفسم رو با حرص بیرون دادم و با قدم هایِ محکم به سمتشون رفتم...
    دستی رو شونه ی مهران گذاشتم و گفتم: به به مهران خان! چطوری پسر؟
    با تعجب برگشت و با دیدن من گفت: سلام... و با هول دوباره برگشت سمت سوگند که سعی داشت یواشکی از اونجا دور بشه...
    مهران_ خانوم فلاح؟!
    سوگند پوفی کرد و گفت: آقای شریف قبلا خدمتِ همین دوستتون هم عرض کردم... من جوابم منفیِ!
    مهران_ آخه خانوم فلاح... مگه...مگه...شما نگفته بودید که مشکلتون با خجالتی بودنِ منه؟ خوب... خوب...
    سوگند با عجز به من نگاه کرد و کلافه گفت: ببینید آقایِ شریف... من به هیچ وجه قصد ازدواج ندارم! و اگر هم خدایی نکرده قصدش هم بکنم، فردِ انتخابیِ من شما نیستید... چون ملاک هایِ مورد نظر من رو ندارید!
    درحالی که داشتم با دمم گردو میشکستم با صدایِ ناراحتی درِ گوش مهران زمزمه کردم: بیا برو داداش... الکی خودت رو کوچیک نکن! جوابش منفیِ دیگه...
    دودل نگاهی به من انداخت و رو به سوگند گفت:یعنی... جوابتون...
    سوگند پرید وسط حرفش و گفت: بله... جوابم منفیِ!
    مهران نگاهی غمگین بهش انداخت و گفت: باشه...انشالله خوشبخت بشید! و سریع از اونجا دور شد...
    سوگند نگاهی ناراحتی بهش انداخت و خواست بره که گفتم: سوگند خانوم؟!
    با اخم برگشت سمتم و گفت: بله؟!
    با مکث کوتاهی گفتم: میشه با هم حرف بزنیم؟
    جدی گفت: پس الان داریم چیکار میکنیم؟
    لبخندی زدم و گفتم: نه... منظورم اینه که...
    سوگند_ وقت ندارم!
    متعجب نگاهش کردم و گفتم: ای بابا... حالا نوبت من میرسه وقت ندارید؟!
    سوگند_ بله...وقت ندارم!
    کلافه گفتم: سوگند خانوم خواهش میکنم... زیاد وقتتون رو نمیگیرم!
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت: ببینید جنابِ حسینی... اینجا نه شرایطش هست نه وقتش!
    لبخندم رو عریض تر کردم و گفتم: پس بفرمایید بریم یه جایِ خلوت...وقتش هم درست میشه!
    متعجب نگاهم کرد و بعد هم با اخم و حرص گفت: خداحافظ جنابِ حسینی!
    و خواست بره که با عجز نالیدم: خواهش میکنم فقط چند لحظه...!
    کلافه اول نگاهی به من و بعد نگاهی به بقیه که تک و توک حواسشون اینجا بود کرد و با حرص گفت: فقط چند لحظه!
    لبخندی زدم و گفتم: ممنونم! فقط بریم کمی جلوتر که خلوت باشه!
    اخمی کرد و ازم جلو زدم... سر خوش دنبالش رفتم... وقتی کمی دور تر شدیم با همون اخم برگشت و گفت: سریع تر لطفا!
    سرم رو انداختم پایین...
    سرفه ای کردم و با تته پته گفتم: راستش... نمیدونم از کجا شروع کنم؟!... خوب... میخواستم بگم که... اگه... اگه... اجازه بدید... با خانواده...
    خواستم جملم رو ادامه بدم که پرید وسط حرفم و گفت: اجازه نمیدم!
    ناباور سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم: چی؟!
    سرش رو پایین انداخت و محکم گفت: فکر نمیکنم جمله ام غیر قابل درک بوده باشه!
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: آخه...
    با خشم در حالی که سرش پایین بود غرید: بسه... یه کلام گفتم که اجازه نمیدم...
    با بهت گفتم: چرا؟! من که...
    باز هم پرید وسط حرفم و گفت: چون از شما خوشم نمیاد! سعی داشت که صدایِ لزونش رو پنهان کنه... اما من فهمیدم... فهمیدم که بغض داره! اما چرا؟!
    خواست از کنارم رد بشه که گفتم: سوگند خانوم؟!
    سر جاش ایستاد و چیزی نگفت...
    من_ میشه لطفا به من نگاه کنید؟!
    با همون صدا گفت: نه!
    خیره شدم به صورتش که نصفه نیمه معلوم بود و با حرص گفتم: چرا از من خوشتون نمیاد؟ کاری کردم که...
    و باز هم پرید وسط حرفم و گفت: آقایِ حسینی گفته بودید چند لحظه... من دیگه باید برم!
    و با سرعت از کنارم رد شد... اما من تو بهت اون قطره اشکیَم که افتاد رویِ گونش! سرش پایین بود اما...
    بهت زده همونجا خشک شده بودم... مغزم فرمانِ هیچ حرکتی رو نمیداد... منگ بودم!
    _ آقا... چرا جلو راه وایسادید؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با صدایِ دختری به خودم اومدم و گیج نگاهش کردم...
    دختر_ میشه برید کنار؟
    باز هم گیج نگاهش کردم که گفت: پسره ی بی شخصیت... برو کنار! بیشعورِ هیز!
    ناخوداگاه کمی کنار رفتم... دختر با اخم رد شد... چی گفت؟ اصلا چی شد؟
    گوشیم زنگ خورد...محمد بود...جواب دادم:
    من_ سلام!
    محمد_ سلام امیر... چطوری پسر؟
    بیحال گفتم: افتضاح!
    متعجب گفت: چی شده؟
    گیج گفتم: نمیدونم!
    محمد_ خوبی تو؟
    کوتاه و قاطع گفتم: نه!
    نگران پرسید: کجایی دقیقا؟!
    من_ نزدیک دانشگاه!
    محمد_ الان کلاس داری یا داری برمیگردی؟
    من_ نه کلاسم تموم شده!
    محمد_ پس همونجا باش دارم میام!
    تا اومدم مخالفت کنم گوشی رو قطع کرد... هنوز نتونستم هضم کنم اتفاق چند لحظه پیش رو...
    گفت از من خوشش نمیاد...پس... بغضش چی بود؟...اشکش چی بود؟ نمیفهمم... افکارِ ضد و نقیضی که تو سرم میچرخید بیشتر گیجم میکرد!
    کلافه دستی به صورتم کشیدم... خدایا...این یعنی چی؟ اشکش برایِ چی بود؟
    با حرص نشستم رویِ پله کوچیکی که اونجا بود... سرم رو تویِ دستام گرفتم... هنوز هم بهت زده بودم! هنوز هم نمیفهمیدم چی شده! هنوز هم... هنوز هم جوابِ منفیش رو باور نمکردم!
    با صدایِ ترمز ماشینی سرم رو بلند کردم... محمد با نگرانی از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و جلوم زانو زد و پرسید: چته امیر؟ چرا رنگت پریده؟ حالت بده؟ بریم دکتر؟
    بدون حرف از جام بلند شدم محمد هم به طبع بلند شد و گفت: بیا بریم تو ماشین و دستش رو رویِ کمرم قرار داد...
    در رو برام باز کرد و خودش با سرعت به سمتِ سوپری رفت...
    چند لحظه بعد شیرکاکائو به دست اومد سمت ماشین... پشت فرمون نشست و شیر کاکائو رو به سمتم گرفت و گفت: بیا بخور... اینجور که رنگ و روت پریده معلومه که فشارت افتاده!
    بی حرف گرفتمش و گذاشتم رویِ داشبُرد ماشین و گفتم: نمیخورم!
    کلافه گفت: یعنی چی؟ بخور حالت جا بیاد!
    پوزخندی زدم و سکوت کردم!
    ماشین رو به حرکت درآورد...
    چند دقیقه ای که تو سکوت گذشت دیگه طاقت نیاورد و پرسید: نمیخوای بگی چی شده؟
    باز هم پوزخند زدم و گفتم: چی بگم آخه؟ خودم هنوز نمیدونم چی شده!
    محمد با گیجی نگاهی بهم انداخت و گفت: یعنی چی؟ چرا انقدر گنگ حرف میزنی؟ عین آدم تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده که اینجوری رنگ و روت پریده؟!
    نفسِ عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم...
    دستی تو موهام کشیدم و گفتم: محمد... نه میخوام و نه حوصله دارم که مقدمه چینی کنم...پس... باز هم نفسِ عمیقی کشیدم و ادامه دادم: نمیدونم چی شد که یهو چشمام رو باز کردم و دیدم که تمامِ فکر و ذکرم شده یه دختر! یه دختری ساده... یه دخترِ چادری... یه دختری که هر بار منو میدید سریع اخم میکرد... یه دختری که به هیچکس رو نمیداد... یه دختری که خاص بود... شیطنتاش باعث میشد لبخند بیاد رو لبام... یه دخترِ پر جذبه بود... و من عاشق همین جذبش...همین اخماش... و همین شیطنتاش... آره...من عاشق شدم! محمد... امیر عاشق شد...خیلی یهویی شد! همه چی یهویی شد! مامان چپ میرفت و راست میومد میگفت: سریع تر باهاش حرف بزن!
    امروز... امروز باهاش حرف زدم! حتی مهلت نداد جملم رو کامل کنم محمد... میفهمی؟ خیلی سریع گفت که اجازه نمیده بیام خواستگاریش! بهم گفت از من خوشش نمیاد ولی... ولی محمد! من فهمیدم... من شنیدم... اون بغضِ تو صداش رو احساس کردم... دیدم اون اشکی که رویِ گونش چکید... حرفاش... بغضش... اشکش... گیجم کردن! نمیفهمم... به معنیِ واقعیِ کلمه الان شدم یه آدم نفهم... واقعا درکش سخته برام! لان نمیدونم باید چیکار کنم محمد...
    صدایِ بهت زده ی محمد اومد: یعنی چی؟ یعنی اون دختر... نمیفهمم! پوفی کرد و ادامه داد: واسه شنیدن هرچیزی آماده بود اِلّا این یکی!
    نالیدم: میگی چیکار کنم محمد؟ اگه به مامان بگم...شک ندارم که به زور هم شده من رو میچسبونه به نیلوفر! من نمیخوام محمد... من نیلوفر رو نمیخوام!
    دستی با حرص تو موهاش کشید و گفت: حالا این دختره کی هست؟ من دیدمش قبلا؟
    زمزمه کردم: آره!
    کنجکاو پرسید: خوب کیه؟
    نگاهی بهش انداختم و گفتم: سوگند... دوستِ دخترعموت!
    متعجب و ناباور نگاهم کرد: میخوای درجا من رو سکته بدی؟ این همه خبر یه جا! الان که من رفت تو شوک!
    با حرص گفتم: میشه مسخره بازی رو بذاری کنار و یه راه حل بذاری جلو پام؟!
    متفکر گفت: والا اینجوری که تو گفتی، منم گیج شدم...مطمئنی اشک بود؟
    با عصبانیت گفتم: کور که نیستم! دیدم...
    محمد_ خوب آخه جور درنمیاد، مگراینکه...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    کنجکاو گفتم: مگر اینکه؟!
    پوفی کرد و گفت: مگراینکه اونم تو رو بخواد ولی یه چیزی مانع باشه! یعنی غیر از این نمیتونه باشه... وقتی بهت میگه ازت خوشش نمیاد و بغض میکنه خلافِ این جمله رو نشون میده! ولی خوب اگه اونم از تو خوشش میاد دلیلی نداره که مخالفت کنه مگر اینکه یه مانعی باشه... که البته اون مانع چیه رو دیگه خدا داند!
    کلافه گفتم: خوب یعنی چی؟ مانع چی میتونه باشه؟! عجب گیری افتادما! حالا به مامان چی بگم؟!
    محمد_ به نظر من بهتره فعلا مامانت نفهمه که باهاش حرف زدی!
    با عجز نگاهش کردم و گفتم: میشه با دخترعموت حرف بزنی... شاید اون بدونه!
    سری تکون داد و گفت: باشه... حرف میزنم!
    من_ دمت گرم... فقط امیدوارم که بدونه!
    محمد لبخندِ عریضی زد و گفت: اصلا یه جوری حالت بد بود که یادم رفت چی میخواستم بگم!
    کنجکاو نگاهش کردم که گفت: جمعه شب دارم میرم خواستگاری!
    چشمام گرد شد... با بهت گفتم: چی میگی؟! خواستگاری؟! خواستگاریِ کی؟
    لبخندش رو پهن تر کرد و گفت: ثمین!
    با ناباوری و دهنِ باز زُل زدم بهش که زد زیر خنده!
    با تاسف سری تکون دادم و گفتم: فکر میکردم بین ما سه تا تو سالم مونده باشی!
    گنگ نگاهم کرد که گفتم: عقلت رو میگم! پرید برادر... پرید!
    خندید و گفت: ناجور هم پرید!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: اِ؟ اینجوریاست؟!
    متقابلا ابرویی بالا انداخت و گفت: آره اینجوریاست! و بعد با استرس ادامه داد: میگما! نکنه این سه تا دوست قسم خوردن که به ما سه تا جوابِ رد بدن؟! من مثل شماها نیستم... درجا سکته میکنم! اون از حامد... این از تو... وای به حال من! آقا من دیگه خواستگاری نمیرم! جدیدا هم محلم نمیزاره! و پوفِ کشداری کشید...
    با خنده گفتم: حالا که جوابِ رد نداده!
    کلافه نگاهی بهم کرد و گفت: جدا از شوخی... نکنه جوابِ رد بده بهم امیر؟! اصلا به این یه مورد فکر نکرده بودم!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: از بس اعتماد به نفست بالاست!
    اما باز هم نگاهِ کلافه ای نثارم کرد!
    دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:نگران نباش داداش! ایشاالله که جوابش مثبته! خدا کنه که به جمعِ ما دوتا ملحق نشی! چون...خیلی حسِ بدی داره! خیلی بد!
    محمد با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: ناامید نباش امیر... آدمِ عاشق انقدر زود میدون رو خالی نمیکنه! بجنگ واسه داشتنش! بجنگ!
    سری تکون دادم و نگاهم رو به سمت خیابون چرخوندم...
    خلوت بود...خیلی خلوت... نگاهی به ساعت کردم که متوجه شدم ساعت یکِ بعد از ظهره!
    روم رو برگردوندم سمت محمد که متوجه نگاهِ موشکافانش که خیره بود به آینه ماشین شدم!
    کنجکاو پرسیدم: چیزی شده محمد؟!
    محمد_ احساس میکنم این ماشینِ دنبالِ ماست!
    نیشخندی زدم و گفتم: نکه خیلی آدمایِ مهمی هستیم میخوان ترورمون کنن... توهم زدی پسر!
    چپکی نگاهم کرد و گفت: ترور چیه خنگ!؟ حسام رو یادت رفته؟! زنگ زده بود سوگند رو تهدید کرده بود!
    آهانی گفتم و نامحسوس به پژوِ نقره ای رنگ خیره شدم...
    من_ فکر نمیکنم تهدیدش رو عملی کنه... فقط الکی حرف زده که سوگند رو بترسونه!
    پوفی کرد و گفت: دردِ منم همینه دیگه... منم همین فکر رو میکردم... ولی مثل اینکه رفته سراغ سوگند و ثمین! به لطف یکی از همسایه ها نجات پیدا کردن!
    با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: چی؟! رفته سراغشون؟ بلایی که سرشون نیاورده؟!
    محمد عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: اگه منظورت سوگندِ که باید بگم با توجه به حرفایِ خودت امروز دیدیش!
    کلافه گفتم: خوب حالا... راستی اون روز سوگند زنگ زده بود خونمون و میگفت که انگار حسام بلایی سرِ ثمین آورده!
    در صدم ثانیه سرِ محمد برگشت طرفم و تقریبا با فریاد گفت: چـــــــی!؟!؟!؟!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: آروم باش پسر! بذار بگم بقیش رو...
    سریع گفت: بگو دیگه!
    من_ مثل اینکه فقط میخواسته سوگند رو بترسونه! و ثمین کاملا صحیح و سالمه!
    نفسی از رویِ آسودگی کشید و با حرص گفت: آی دلم میخواد بزنم لهش کنم این نکبت رو... من نمیدونم چرا شکایت نکردن! پلیس باید پیگیری میکرد چاقو خودنِ سوگند رو!
    نچی کردم و گفتم: اینجوری جری تر میشه! باید تا حدِ ممکن باهاش کاری نداشته باشیم!
    محمد باز هم نگاهی تو آینه انداخت و ضربه ای روی فرمون زد و گفت: این ماشینِ دنبالمونه! ببین کِی گفتم!
    متقابلا نگاهی به آینه بقلِ ماشین کردم و مشکوک گفتم: میگم محمد! به نظرم بیا یه جا بپیچ ببینیم میاد دنبالمون یا نه!
    سری تکون داد و گفت: حالا کجا بپیچم؟!
    نگاهی به دور و اطراف کردم و با یه مکث به کوچه ای که کمی جلوتر بود اشاره کردم و گفتم: بپیچ اونجا!
    بی حرف تا رسیدیم به کوچه پیچید و داخل رفت...بن بست بود!
    در کمال تعجب اون ماشین هم پیچید تو کوچه... من و محمد نگاهی بهم کردیم و محمد زمزمه کرد: دخلمون اومد!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    آب دهنم رو با اضطراب قورت دادم و گفتم: حالا چیکار کنیم؟!
    کلافه نگاهم کرد و گفت: نمیدونم!!!
    من_ قفل در رو بزن محمد!
    پوزخندی زد و گفت: وای چه فکرِ خوبی! دیگه نمیتونن بیان تو...
    با حرص غریدم: قفل رو بزن میگم!
    قفل در رو زد و برگشت و خیلی ریلکس نگاهم کرد و گفت: حالا چیکار کنیم جنابِ باهوش؟!
    لبخندی زدم و گفتم: الان زنگ میزنیم به پلیس و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه!
    نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و گوشیش رو از جیبش در آورد... اخماش تو هم رفت!
    محمد_ آنتن نمیده! تو گوشیت رو چک کن شاید آنتن داشته باشه!
    سریع گوشیم رو از جیبم رو درآوردم و با امید صفحه اش رو باز کردم اما در کمال تاسف خبری از آنتن نبود! پوفی کردم و زیر لب زمزمه کردم: لعنتی!
    با صدایِ بسته شدن دری همزمان سرامون چرخید به سمتِ همون پژوِ نقره ای رنگ!
    خودش بود!...حسام...
    محمد_ دیدی گفتم!
    با حرص توپیدم: الان تو چرا انقدر ریلکسی؟!
    باز هم ریلکس گفت: چون باور دارم قراره ناکار بشیم! و با سر اشاره ای به ماشین کرد...
    باز هم به اون سمت نگاه کردم که متوجه دو تا غول بیابونی شدم!
    دستی رو شونش گذاشتم و گفتم: حق داری داداش...الان درکت میکنم!
    حسام با یه پوزخند به سمتمون اومد...
    با به یاد آوردن اینکه همین مردتیکه بود که چاقو رو فرو کرد تو پهلویِ سوگند دستام مشت شدن...
    من_ محمد... هر بلایی سرم بیاد قبلش باید یه بلایی سرِ این نچسب بیارم جونِ تو!
    محمد_ کمکت میکنم!
    حسام کنارِ پنجره سمتِ محمد ایستاد و چیزی گفت...
    محمد با اخم شیشه ماشین رو خیلی کم پایین آورد تا صداش رو بشنوه...
    حسام_ بهتره خودتون مثلِ بچه آدم بیاید پایین البته اگه نمیخواید شیشه های ماشینتون خرد بشه!
    محمد برگشت سمتم و گفت: میگما... بیا بریم پایین ببینیم حرفِ حسابش چیه...!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: خودم پولِ شیشه رو میدم خسیس! تو فقط ما رو به کشتن نده!
    خندید و گفت: شوخی کردم دیوونه!
    حرصی گفتم: الان وقتِ شوخیِ؟!
    شونه ای بالا انداخت و جدی شد!
    با اخم و حرص رو به حسام گفتم: ببین فُکُل... هنوز یادم نرفته اون روز از ترس میپریدی هوا... پس بهتره بکشی کنار این ماشینت رو و خودت هم بری پِی کارت!
    پوزخندی زد و گفت: نه بابا؟! یه وقت زیادیت نشه؟ یه بار گفتم بیاید پایین یعنی بیاید پایین!
    محمد با حرص غرید: برو بمیر بابا... فکر کردی ما پیاده میشیم واقعا؟!
    پوزخندش رو غلیظ تر کرد و گفت: فکر نمیکردم انقدر ترسو باشید!
    محمد با اخم گفت: هر جور که دوست داری فکر کن! مهم اینه که ما از ماشین پیاده نمیشیم!
    انگشتش رو به نشونه تهدید به سمتِ محمد گرفت و گفت: باشه! خودت خواستی... و بعد رو به اون دو تا داد زد: بیاید اینجا!
    اونا هم با سرعت اومدن سمتِ ماشین... رو بهشون گفت: شیشه هارو بشکنید!
    با استرس رو به محمد گفتم: محمد! این یارو مثلِ اینکه جدیِ ها!
    یکی از اونا اومد سمت پنجره من... اون یکی هم رفت طرف محمد!
    محمد گفت: امیر! فقط خم شو و سرت رو بگیر! البته الان نه... هر وقت که گفتم
    باشه ای زمزمه کردم...
    یکی از اون غولا آرنجش رو بالا آورد و کوبید به شیشه... ماشین تکونی خورد... باز هم ضربه ای زد و از طرف محمد هم صدای ضربه ها بلند شد!
    ضربه ها مکرر وار ادامه داشت و بالاخره شیشه سمتِ من ترک برداشت!
    اَی لعنت به هیکلتون!
    محمد گفت: امیر سرت رو ببر پایین!
    با سرعت هر دو سرمون رو پایین بردیم و فقط شیشه خرده ها بود که رو سرمون آوار شد!
    از دو سمت در رو باز کردن و من و محمد رو بیرون کشیدن!
    رو به رویِ حسام ایستادیم و با اشاره حسام اون دو تا هم ما رو ول کردن!
    حسام با پوزخند اومد جلومون و گفت: گفته بودم تسویه حساب میکنم باهاتون... مگه نه؟! شما دو تا زیادی فوضولی کردید... هم اون روز جلوی کافی شاپ و هم اون روزی که سوگند رو...
    داد زدم: اسم سوگند رو نیار عوضی!
    به سمتم اومد و با حرص گفت: زیادی داری سنگش رو به سـ*ـینه میزنی بچه!
    پوزخندی زدم و گفتم: به تو ربطی نداره!
    لبخند مارموزی زد و گفت: اتفاقا ربط داره! بالاخره یه روزی قرار بود من نامزدش بشم! و شاید اگه اون روز شما نمیرسیدید شوهرش میشدم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    گر گرفتم... دستام مشت شد... با خشم مشتم رو بالا آوردم و با تمام توانم کوبوندم تو صورتش و فریاد زدم: ببند دهنت رو آشغال! ببند دهنت رو!
    یکی از نوچه های حسام اومد و مشتی کوبوند تو صورتم و پرت شدم رو زمین!
    حسام با خشم اومد سمتم و خواست لگدی بهم بزنه که محمد با آرنج ضربه ای به کمرش زد!
    حسام با خشم داد زد: حسابِ این آشغالا رو برسید! و خودش با درد به سمتِ ماشین رفت!
    اون دو تا هم به سمتِ ما هجوم آوردن... یکیشون با تمام قدرت ضربه ای به پهلوم زد! از درد لبم رو گزیدم!
    از یقم گرفت و بلندم کرد...با مشت دوباره ضربه ای محکم به صورتم زد... امون نفس کشیدن هم نداد و باز هم با اون یکی دستش مشتی زد به طرف دیگه ی صورتم...
    احساس میکردم فکم خرد شده! زانوش رو بلند کرد و با تمام قدرت ضربه ای به شکمم زد... هجوم خون رو به طرف دهنم احساس کردم... با جاری شدنِ خون از دهنم پوزخندی زد و از دیواری که من رو بهش چسبونده بود جدام کرد...
    با تمام توان دوباره من رو کوبوند به اون دیوارِ آجری که احساس کردم کمرم خرد شد!
    ضربات همچنان ادامه داشت...
    همه جایِ بدنم درد میکرد و چشمام کم کم رو به بسته شدن بود که صدایِ بلند حسام به گوشم رسید: بسه!بیایید بریم! فکر کنم دیگه ادب شدن!
    اون دو تا هم با شنیدن این حرف من و محمد رو رها کردن و به سمتِ ماشینشون رفتن...
    چند لحظه ای به مسیری که رفتن خیره موندم اما کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم!

    "محمد"

    با ناله و درد چشمام رو باز کردم... نگاهی به اطراف انداختم... امیر کمی دور تر از من افتاده بود رو زمین...هنوز هم تو اون کوچه بودیم! یعنی یه نفر هم از اینجا رد نشده؟!
    با صدایِ ناله ی امیر به خودم اومدم... با زور و درد تکونی به خودم دادم و به سمتش رفتم!
    صداش زدم: امیر؟!
    زمزمه کرد: محمد... دارم میمیرم! داغونم کردن... خیلی درد دارم محمد!
    حق داشت بیچاره... من در مقایسه با امیر در واقع هیچیم نشده بود!
    دستم رو رویِ شونش گذاشتم که دادش به هوا رفت! با ترس دستم رو عقب کشیدم که بازویِ خودم هم تیری کشید!
    چشمام رو با درد بستم و زمزمه کردم: امیر! نمیتونی بلند بشی اصلا؟!
    نالید: نه... یه کاری کن محمد! دارم از درد میمیرم...
    کلافه نگاهش کردم...چیکار کنم؟!دست بردم سمتِ جیبم تا گوشیم رو دربیارم... اما...نبود! نگاهی به دور و اطراف کردم که متوجه شدم اون طرف تر رویِ زمین افتاده!
    خودم رو کشیدم سمتش بازوم میسوخت و تیر میکشید! معلوم نیست لعنتی چه مرگشه...
    گوشی رو برداشتم... با امید باز کردم صفحه اش رو...لبخندی نشست رو ل*ب*هام... یه دونه خط از بین اون چهار تا خط پر بود! بالاخره یه دونه هم یه دونه بود!
    حالا به کی زنگ بزنم؟! حامد! آره الان بهترین گزینه است...
    شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم... بعد از دو تا بوق جواب داد...
    حامد_جونم داداش؟
    با صدای خش داری گفتم: حامد! میتونی بیای به این آدرسی که میدم؟
    حامد_ خوبی تو؟
    من_ میای؟!
    حامد_ آره آره بگو...
    سریع آدرس رو بهش گفتم و تلفن رو قطع کردم!
    دستام رو تکیه گاه قرار دادم اما با سوزش شدید بازوم سریع به حالت قبلم برگشتم... با حرص نگاهی بهش انداختم که متوجه شدم یه تیکه شیشه تو بازوم رفته! لعنتی... چرا متوجه نشدم؟!
    دستم رو به سمت تیکه شیشه ی کوچیک بردم و سریع از بازوم بیرون کشیدمش... از شدت سوزش و درد لبم رو محکم گزیدم!
    رفتم سمتِ امیر... با زور داشت سعی میکرد بشینه...رفتم سمتش...
    امیر نگاهی بهم کرد و گفت: میشه...کمکم...کنی...بشی...نَم؟
    با اینکه خودم درد داشتم کمکش کرد که بشینه و سعی کردم به سوزش بازوم و دردِ بدنم اهمیت ندم...
    تکیه داد به دیوار و گفت: تشنمه... آب نداریم؟
    نگاهی بهش انداختم و گفتم: فکر نمیکنم...
    بلافاصله یاد اون شیرکاکائو افتادم... دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم...کمرم عجیب تیر کشید اما اهمیت ندادم و سعی کردم به سمت ماشین برم...با برداشتن اولین قدم دردِ زیادی تو پاهام پیچید...
    نزدیکِ ماشین که شدم احساس کردم سرم گیج رفت و بی حواس دستم رو گذاشتم لبه پنجره که دادم به هوا رفت... داد زدم: لعنتـــــــــــی!
    خون از دستم جاری شد... همونجوری که داشتم غر میزدم شیرکاکائو رو که روی صندلی افتاده بود رو برداشتم و لنگون لنگون به سمتِ امیر رفتم...
    با نی بازش کردم و به سمتِ امیر گرفتمش و گفتم: گرمه... ولی بازم از هیچی بهتره!
    با محبت نگاهم کرد و آروم گفت: مرسی...
    لبخندی زدم و خواستم کنارش به دیوار تکیه بدم که ماشینی پیچید تو کوچه...
    ترس افتاد تو دلم... نکنه... و با پیاده شدنِ حامد از ماشین نفسِ آسوده ای کشیدم... حامد ناباور و نگران به سمتمون دویید و گفت: شماها چی شدید؟!
    نفسی عمیق کشیدم و گفتم: باید امیر برسونیم بیمارستان!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    نگاهی بهم انداخت و گفت: دوتاتون رو باید برسونم بیمارستان!
    رفت سمتِ امیر و گفت: بذار اول این رو جمع و جورش کنم که داغونه!
    امیر وزنش رو انداخت و رویِ حامد و حامد هم به زور بردتش سمتِ ماشین... بعد از اینکه امیر رو پشت ماشین خوابوند اومد سمتِ من که با تکیه دادنِ دستم به دیوار از جام بلند شدم و گفتم: من خودم میام!
    اخمی کرد و بازوم رو انداخت رویِ شونش و گفت: تو اشتباه میکنی!
    لبخندی زدم و با کمک حامد سوارِ ماشین شدم... خواست ماشین رو روشن کنه که گفتم: ماشینم چی؟
    نگاهی متفکر به ماشین انداخت و گفت: الان زنگ میزنم به یکی از دوستام ببرتش تعمیرگاه! شیشه هاش نابود شدن!
    سری تکون دادم و حامد گوشیش رو درآورد شماره ای گرفت...
    حامد_ الو سلام متین! خوبی؟
    _...
    حامد_ قربونت... داداش یه زحمتی برات دارم...
    _...
    حامد_ فدات شم...میتونی ماشین یکی از بچه هارو ببری تعمیرگاه؟
    _...
    حامد_ بعدا برات تعریف میکنم! آدرس بدم؟
    _...
    حامد_ دمت گرم انصافا... یادداشت کن!
    و بعد از دادن آدرس قطع کرد...
    با لبخندی رو به من گفت: حله...
    لبخندی نصفه و نیمه ای زدم و چیزی نگفتم...

    "ثمین"

    رو به رویِ موسسه ایستادم و نگاهی به سر درش که اسم محمد روش خودنمایی میکرد نگاهی انداختم و وارد شدم...
    به سمتِ دفتری کوچیک رفتم و وارد شدم...
    خانومی که اونجا بود با لبخند گفت: جانم عزیزم؟
    لبخندی زدم و گفتم: برایِ مصاحبه اومدم!
    لبخندش رو عریض تر کرد و گفت: از این طرف...
    به دری که تویِ اون سالن بود اشاره کرد و گفت: برو داخل!
    در زدم و داخل شدم... یه سالن کوچیکِ دیگه اونجا بود... و یک اتاق دیگه هم که رویِ درش نوشته شده بود مدیریت اونجا بود!
    رفتم سمتِ میز منشی که اونجا بود...
    منشی لبخندی زد و گفت: برای مصاحبه تشریف آوردید؟
    من_ بله!
    منشی_ اسمتون؟
    من_ ثمین محجوب...
    بعد از اینکه به دفترش نگاهی انداخت گفت: خیلی خوب شما صبر کنید فعلا... کسی تو اتاق خانم شیمایی هستن!
    سری تکون دادم و رویِ صندلی نشستم! فکر نمیکردم تو موسسه ها واسه مدیر هم منشی بذارن!
    بالاخره در باز شد و خانومی از اتاق خارج شد!
    از جا بلند شدم و به طرف اتاق مدیریت رفتم با تقه ای وارد شدم!
    یه خانوم تقریبا جوون و شیک پشت میز نشسته بود... با لبخند رو به من گفت: بفرمایید!

    بعد از انجام مصاحبه و تعیین سطحم از اتاق بیرون اومدم!
    سطح نوجوانان! خوب بود... تنها مشکل اینجاست که همشون پسرن! پوفی کشیدم و با خداحافظی از منشی از اون اتاق بیرون زدم!
    از آموزشگاه که خارج شدم یه احساسی داشتم! یعنی کارم درسته؟
    گوشیم زنگ خورد...سوگند!
    من_ جانم؟
    سوگند با گریه گفت: ثمین... ثمین!
    با هول گفتم: چی شده سوگند؟
    سوگند_ حسام!
    با ترس گفتم: حسام؟ حسام چی؟ حسام کاری کرده؟ د حرف بزن دختر!
    با زور گفت: نه... نه! امیر...
    گیج گفتم: مثل آدم حرف بزن!
    با یه مکث گفت: حسام امیر و محمد رو... و باز هم زد زیر گریه!
    با ترس گفتم: امیر و محمد چی سوگند؟!
    سوگند با گریه: الان بیمارستانن!
    دستم رو رویِ دهنم گذاشتم! چی میگفت سوگند؟ محمد...بیمارستان؟!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: سوگند درست حرف بزن تو رو خدا! چی شده؟
    با یه مکث طولانی گفت: حسام با نوچه هاش ریختن سرِ محمد و امیر! الان بیمارستانن. من میخوام برم بیمارستان... میای تو؟
    با هول و بغض گفتم: آره آره... الان حرکت میکنم سمتِ خونتون... تو ده دقیقه دیگه بیا سرِ کوچه...
    سوگند_ باشه... دیر نکنیا...
    بدون جواب دادن سریع قطع کردم... شانس آوردم خونشون تا حدودی نزدیک به اینجا بود!
    به قدم هام سرعت دادم...
    سوگند سرِ کوچه ایستاده بود و با استرس چشماش رو میچرخوند!
    رفتم سمتش و گفتم: سلام... بیا بریم!
    سوگند_ صبر کن زنگ زدم آژانس...
    کلافه سرِ جام ایستادم و گفتم: آخه چی شد یهو؟!
    سوگند با ناراحتی گفت: نمیدونم ثمین... وقتی بهم خبر دادن گفتن که حالِ امیر خیلی خرابه!
    اشکی نشست رو گونش! سریع سرش رو پایین گرفت...
    ناباور گفتم: سوگند؟! داری... داری گریه میکنی؟ برایِ امیر؟!
    سوگند پر بغض نالید: ثمین! امروز صبح خیلی بد باهاش حرف زدم... دلش رو شکوندم! من... من... خیلی پستم! ولی به خدا مجبور بودم! اگه... اگه... و هق هقش مانع از گفتن ادامه ی حرفش شد!
    کشیدمش تو آغوشم و زمزمه کردم: چی شده آخه سوگند؟!
    سوگند_ میشه... بعدا... حرف... بزنیم؟!
    _ خانوما شما ماشین خواسته بودید؟!
    سوگند سریع از من فاصله گرفت و در حالی که پشتِ به اون مرد ایستاده بود اشکاش رو پاک کرد...
    رو به مرد گفتم: بله...
    و دستم رو پشت کمر سوگند قرار دادم و گفتم: بیا بریم...
    بدون حرف به سمت ماشین رفت و پشتِ ماشین نشست...من هم کنارش جا گرفتم...
    وقتی رسیدیم کرایه رو دادم و از ماشین پیاده شدیم...
    سوگند هول بود...
    با لبخندی معنی دار گفتم: حالا انقدر ضایع بازی درنیار طرف نفهمه!
    گیج برگشت سمتم و با دیدن لبخندم با حرص گفت: زهرمار! تو چرا همش جَو میدی؟
    نیشخندی زدم و گفتم: من؟! فعلا این تویی که داری از ترس میمیری!
    چشم غره ای بهم رفت و سکوت کرد...
    یعنی واقعا سوگند... عاشقِ امیر شده؟!
    وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی پرستاری به سمتِ اتاقِ امیر و محمد رفتیم...
    جلویِ در حامد رو دیدیم...
    با استرس گفتم: سلام آقای فرخنده... حالشون چطوره؟!
    حامد_ سلام... والا محمد خوبه... یعنی بهتره... یه سرم بهش زدن... ولی امیر هنوز هم درد داره! معلوم نیست نامردا چه بلایی سرشون آوردن!
    سری با ناراحتی تکون دادم که سوگند پرسید: میتونیم بریم داخل؟!
    حامد لبخندی زد و گفت: البته... بفرمایید!
    و خودش جلو تر رفت تو اتاق تا بهشون خبر بده!
    یک دقیقه بعد در زدم و با شنیدن: بفرمایید... داخل شدیم!
    با دیدنِ محمد رویِ تختِ بیمارستان و صورتِ تقریبا کبودش دلم ریش شد!
    سلامی زیر لبی دادیم!
    معذب بودیم... خیلی هم معذب بودیم!
    با صدایی آروم گفتم: خیلی درد دارید آقای حسینی؟!
    و با این حرفم محمد رو نادیده گرفتم... به خدا که خودم بیشتر عذاب میکشیدم ولی...مجبورم!
    باز هم نگاهِ دلخورِ محمد رو احساس کردم...
    امیر بریده بریده جواب داد: مم...نون! بله... درد دارم...خیلی هم...درد...دارم!
    و نگاهِ غمگینش سوگند رو نشونه گرفت!
    یعنی چه اتفاقی افتاده بینِ این دو تا؟!
    حامد لبخندِ خبیثی زد و گفت: خانوم محجوب بفرمایید روی صندلی بشینید چرا ایستادید؟!
    و با دست به صندلیِ کنارِ تخت محمد اشاره کرد...
    باچار با یه لبخند تشکر کردم و رفتم و نشستم رو صندلی...
    این بار حامد رو به سوگند گفت: شما هم بفرمایید بشینید خانوم فلاح!
    و به صندلیِ کنارِ تخت امیر اشاره کرد...
    سوگند اخمی کرد و با یه تشکر کمی صندلی رو از تخت فاصله داد و نشست روش!
    حامد با لبخند گفت: با اجازه من چند لحظه برم بیرون کار دارم...
    و سریع از اتاق بیرون رفت...
    صدایِ آرومِ محمد باعث شد نگاهش کنم...
    محمد_ سلام دخترعمو!
    با اخم گفتم: فکر میکنم وقتی اومدم سلام کردم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا