همون لحظه دوباره صدایِ زنگ گوشیم بلند شد!
یعنی دوباره حسامه؟
با استرس گفتم: صبر کنید!
به سمت گوشیم رفتم و نگاهم رو دوختم ه صفحش...
چشمام از تعجب گرد شد!
ثمین بود!
مگه... مگه... حسام... نگفت!؟
سریع گوشی رو برداشتم و بلند داد زدم: ثمیــــــــــــن؟!
صدایِ متعجبش به گوشم رسید: وا... چته تو؟ چرا داد میزنی؟
با منگی گفتم: تو... تو حالت خوبه؟
ثمین_ خُل شدی سوگند؟ واسه چی بد باشم؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم: خبرِ مرگت نیاد الهی! کجا بودی تو؟ چرا جواب نمیدادی اون ماسماسکت رو؟
ثمین_ به محض اینکه رسیدم خونه رفتم حموم! اومدم دیدم تو زنگ زدی... دیوونه شدی خداروشکر تو همین فاصله!
با حرص غریدم: د آخه بیشعور من از نگرانی سکته کردم! نگفته بودم رسیدی اس بده؟ نگفتـــــــــم؟
ثمین_ ببخشید یادم رفت... حالا که چیزی نشده!
کلافه خودم رو انداختم رو مبل و گفتم: حسام زنگ زد... یه جوری حرف زد که فکر کردم میخواد یه بلایی سرت بیاره عوضی!
ثمین متعجب گفت: وا... حالا تو چرا باور کردی؟
من_ خوب آخه... رنگ شالت رو گفت... بعد منم تهدیدش کردم و گفتم باهات کاری نداشته باشه و اونم قاطی کرد... فکر کردم الان یه بلایی سرت آورده میخواستم به محمد خبر بدم... و یهو چشمام گرد شد! بنده خدا اون مونده پشت خط!
تند تند گفتم: ده دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم!
و هجوم بردم به سمت تلفن خونه!
من_ الو؟!
صدایِ تقریبا بلند امیر پیچید: کجا رفتی تو؟
اهمیتی بهش ندادم و گفتم: شرمنده که مزاحمتون شدم آقای حسینی! الان ثمین بهم زنگ زد... حالش خوبه!
گیج گفت: یعنی چی؟ مگه نگفتی جونش در خطره؟
مختصر توضیحی بهش دادم...
امیر_ که اینطور! یعنی الان همه چی رو به راهه؟
من_ بله خداروشکر! فعلا خداحافظتون!
امیر_ اِ اِ اِ؟ صبر کنید سوگند خانوم!
جدی گفتم: بله؟
امیر_ تو دانشگاه که نذاشتید حرفم رو بزنم... میشه...میشه فردا...
پریدم وسط حرفش و گفتم: خیر!
صدایِ کلافش به گوشم رسید: آخه چرا؟ شما چه مشکلی با من دارید؟ کاری کردم؟ حرفی زدم؟
بی اهمیت به حرفش گفتم: خداحافظ!
تند گفت: اِ...سوگند خانوم؟!
جوابی ندادم و قطع کردم... نباید بهش اجازه حرف زدن بدم... به هیچ وجه!
با بغض چشمام رو بستم... خدایا خودت کمک کن! نباید وا بدم... یه اشتباهی کردم و عاشق یه آدم ممنوعه شدم... وای خدا اگه یه روز میترا بفهمه که من...! نه نه نه.... تصورش هم لرزه میندازه به تنم...گـ ـناهِ من چی بود خدا؟ چرا باید عاشق کسی بشم که دوستم عاشقشه؟ د آخه مگه منِ نفهم نمیدونستم این امیرِ لعنتی عشقِ میتراست؟ پس این چه خریتی بود که کردم؟ این چه خریتی بود که حالا مجبور باشم کسی رو که عاشقشم پس بزنم؟
خدایا فقط یه سوال دارم... چـــــــــــــرا؟!
"حامد"
کلافه به مامان نگاه کردم و گفتم: آخه مادر من... نمیشه که!
مامان چشم غره ای رفت و گفت: چرا نمیشه؟ خیلی خوب هم میشه!
پوفی کردم و گفتم: مامان! ما اگه الان بلند بشیم بریم خواستگاری میترا دیگه حتی تو صورت من هم نگاه نمیکنه! باید راضیش کنم... یه ذره صبر داشته باش!
مامان_ چرا راضی نیست؟ مگه تو چی کم داری؟
غر زدم: خوبه حالا تو کلا مخالف بودیا!
بابا به دادم رسید و گفت: معصومه جان... یه ذره تحمل داشته باش! حامد از ما بیشتر میترا خانوم رو میشناسه... بهتره با عجله کردن کار رو خراب نکنیم!
مامان با ناراحتی گفت: آخه حمید چرا نمیخواید بفهمید ازدواج زوری نیست!؟ خوب اون دختر نمیخوادتش بیخیالش بشید!
لبام رو روی هم فشار دادم و گفتم: مــــامــــان! ما قبلا حرف زده بودیم در این باره!
مامان_ برو دوباره باهاش حرف بزن!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: خودمم میخوام باهاش حرف بزنم ولی با چه بهونه ای؟
مامان با اخم گفت: وا... بهونه میخوای چیکار؟ برو جلو بهش بگو میخوای باهاش حرف بزنی!
یعنی دوباره حسامه؟
با استرس گفتم: صبر کنید!
به سمت گوشیم رفتم و نگاهم رو دوختم ه صفحش...
چشمام از تعجب گرد شد!
ثمین بود!
مگه... مگه... حسام... نگفت!؟
سریع گوشی رو برداشتم و بلند داد زدم: ثمیــــــــــــن؟!
صدایِ متعجبش به گوشم رسید: وا... چته تو؟ چرا داد میزنی؟
با منگی گفتم: تو... تو حالت خوبه؟
ثمین_ خُل شدی سوگند؟ واسه چی بد باشم؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم: خبرِ مرگت نیاد الهی! کجا بودی تو؟ چرا جواب نمیدادی اون ماسماسکت رو؟
ثمین_ به محض اینکه رسیدم خونه رفتم حموم! اومدم دیدم تو زنگ زدی... دیوونه شدی خداروشکر تو همین فاصله!
با حرص غریدم: د آخه بیشعور من از نگرانی سکته کردم! نگفته بودم رسیدی اس بده؟ نگفتـــــــــم؟
ثمین_ ببخشید یادم رفت... حالا که چیزی نشده!
کلافه خودم رو انداختم رو مبل و گفتم: حسام زنگ زد... یه جوری حرف زد که فکر کردم میخواد یه بلایی سرت بیاره عوضی!
ثمین متعجب گفت: وا... حالا تو چرا باور کردی؟
من_ خوب آخه... رنگ شالت رو گفت... بعد منم تهدیدش کردم و گفتم باهات کاری نداشته باشه و اونم قاطی کرد... فکر کردم الان یه بلایی سرت آورده میخواستم به محمد خبر بدم... و یهو چشمام گرد شد! بنده خدا اون مونده پشت خط!
تند تند گفتم: ده دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم!
و هجوم بردم به سمت تلفن خونه!
من_ الو؟!
صدایِ تقریبا بلند امیر پیچید: کجا رفتی تو؟
اهمیتی بهش ندادم و گفتم: شرمنده که مزاحمتون شدم آقای حسینی! الان ثمین بهم زنگ زد... حالش خوبه!
گیج گفت: یعنی چی؟ مگه نگفتی جونش در خطره؟
مختصر توضیحی بهش دادم...
امیر_ که اینطور! یعنی الان همه چی رو به راهه؟
من_ بله خداروشکر! فعلا خداحافظتون!
امیر_ اِ اِ اِ؟ صبر کنید سوگند خانوم!
جدی گفتم: بله؟
امیر_ تو دانشگاه که نذاشتید حرفم رو بزنم... میشه...میشه فردا...
پریدم وسط حرفش و گفتم: خیر!
صدایِ کلافش به گوشم رسید: آخه چرا؟ شما چه مشکلی با من دارید؟ کاری کردم؟ حرفی زدم؟
بی اهمیت به حرفش گفتم: خداحافظ!
تند گفت: اِ...سوگند خانوم؟!
جوابی ندادم و قطع کردم... نباید بهش اجازه حرف زدن بدم... به هیچ وجه!
با بغض چشمام رو بستم... خدایا خودت کمک کن! نباید وا بدم... یه اشتباهی کردم و عاشق یه آدم ممنوعه شدم... وای خدا اگه یه روز میترا بفهمه که من...! نه نه نه.... تصورش هم لرزه میندازه به تنم...گـ ـناهِ من چی بود خدا؟ چرا باید عاشق کسی بشم که دوستم عاشقشه؟ د آخه مگه منِ نفهم نمیدونستم این امیرِ لعنتی عشقِ میتراست؟ پس این چه خریتی بود که کردم؟ این چه خریتی بود که حالا مجبور باشم کسی رو که عاشقشم پس بزنم؟
خدایا فقط یه سوال دارم... چـــــــــــــرا؟!
"حامد"
کلافه به مامان نگاه کردم و گفتم: آخه مادر من... نمیشه که!
مامان چشم غره ای رفت و گفت: چرا نمیشه؟ خیلی خوب هم میشه!
پوفی کردم و گفتم: مامان! ما اگه الان بلند بشیم بریم خواستگاری میترا دیگه حتی تو صورت من هم نگاه نمیکنه! باید راضیش کنم... یه ذره صبر داشته باش!
مامان_ چرا راضی نیست؟ مگه تو چی کم داری؟
غر زدم: خوبه حالا تو کلا مخالف بودیا!
بابا به دادم رسید و گفت: معصومه جان... یه ذره تحمل داشته باش! حامد از ما بیشتر میترا خانوم رو میشناسه... بهتره با عجله کردن کار رو خراب نکنیم!
مامان با ناراحتی گفت: آخه حمید چرا نمیخواید بفهمید ازدواج زوری نیست!؟ خوب اون دختر نمیخوادتش بیخیالش بشید!
لبام رو روی هم فشار دادم و گفتم: مــــامــــان! ما قبلا حرف زده بودیم در این باره!
مامان_ برو دوباره باهاش حرف بزن!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: خودمم میخوام باهاش حرف بزنم ولی با چه بهونه ای؟
مامان با اخم گفت: وا... بهونه میخوای چیکار؟ برو جلو بهش بگو میخوای باهاش حرف بزنی!
دانلود رمان های عاشقانه