کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
دستی به روی شکمش کشید و لبخندی به لب زد. از آن موقع که پای کوچکش به شکمش برخورد کرده بود، قلبش به وجودش گره خورده بود.
الهه خانم نگاهی به رها که هنوز هم سیه‌پوش سیاوش بود، انداخت و گفت:
-خودت دوست داری بچه چی باشه؟
رها نگاهی به او کرد و گفت:
-ان‌شاءلله فقط سالم باشه.
الهه خانم کمی چشمانش را ریز کرد و گفت:
-بالاخره ته ته‌های دلت یه چیزی می‌خواد دیگه.
لبخند نمکی زد و گفت:
-راستش من دختر خیلی دوست دارم.
-به اسمش فکر کردی؟
رها سرش را پایین انداخت و با بغض گفت:
-اون رو دیگه می‌خوام رادمان انتخاب کنه.
الهه خانم سرش را برگرداند و به زمین چشم دوخت. او هم از آینده‌ای که پسرش داشت، ترسان بود.
با صدای منشی که نام او را بر زبان می‌آورد، از جایش بلند شد و الهه خانم به دنبالش.
دکتر کمی عینکش را جابه‌جا کرد و نگاهی به او انداخت.
-سلام روز بخیر.
رها سلام آرامی گفت و کیفش را به دست الهه خانم داد.
دکتر اشاره‌ای به تخت کرد و رویش نشست.
-خب، چند ماهتونه؟
رها با کمی تاخیر جواب داد:
-هفت ماه!
دکتر سرش را تکان داد و گفت:
-حالا چرا این‌قدر دیر برای تعیین جنسیت اومدین؟ معمولا خانوم‌ها برای این قسمت خیلی شوق دارن.
رها سرش را در گردنش فرو برد و دکتر با دیدن سکوت او، دیگر کلامی به زبان نیاورد.
از جایش بلند شد و به سمت رها رفت. مایع ژله‌ای‌شکل را به روی شکمش ریخت و دستگاه را روی آن گذاشت.
کمی دستگاهش را جابه‌جا کرد و گفت:
-دوست داری چی باشه؟
-فقط سالم باشه!
-هر کی میاد همین رو میگه! بعد که جنسیت رو میگی، میگه ای بابا.
رها لبخند دلنشینی زد که دکتر گفت:
-دختره!
الهه خانم با شوق به سمتش برگشت و گفت:
-همون که دوست داشتی.
دکتر با خنده به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
-دیدین گفتم!
رها لبخند خجولی زد و گفت:
-میشه ضربان قلبش رو هم گوش کنم؟
-حتما!
رها به دستگاه روبرویش خیره شده بود و هرلحظه در انتظار آن بود که بتواند صدای فرزندش را بشنود.
با پخش‌شدن صدای آرام ضربان فرزندش، جانی دوباره به زندگی‌اش بخشیده شد. لبخند آرامش‌بخشی زد و خدا را شکری زیر لب زمزمه کرد.
دکتر به سمت میزش برگشت و رها از جایش بلند شد.
-عکس‌ها و این‌ها کی آماده میشه؟
-فکر می‌کنم تا نیم‌ساعت دیگه.
رها به سمت الهه خانم برگشت و گفت:
-فرهاد یک ساعت دیگه میاد دنبالم!
-نگران نباش عزیزم؛ تو برو، من می‌گیرم.
رها لبخندی زد و با تشکر از دکتر، اتاق را ترک کرد. با تک‌زنگی که فرهاد به گوشی‌اش زد، از الهه خانم خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.
با دیدن ماشین فرهاد، به سمتش رفت و کنارش جای گرفت.
فرهاد با ذوق نگاهش کرد و گفت:
-بذار حدس بزنم.
رها سری تکان داد و گفت:
-اگه گفتی!
فرهاد دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-پسره!
رها سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-اشتباه گفتی!
رها تک‌خندی کرد و گفت:
-قرارمون کیه؟
-رها راستش رو بخوای... گفتن فعلا اجازه‌ی ملاقات نداره!
رها با بغض نگاهش کرد که ادامه داد:
-نه این که اصلا نتونی ببینیش؛ نه اصلا! فقط گفتن باید یه هفته‌ای صبر کنیم.
سرش را به سمت پنجره برگرداند و گفت:
-پس چرا صبح که با هم حرف می‌زدیم بهم نگفتی؟
-نمی‌خواستم ناراحتت کنم؛ گفتم یه امروز رو خوشحال باشی.
رها نگاهی به چشمان او انداخت و نفس عمیقی کشید.
«گاه دلتنگ می‌شوم٬ دلتنگ‌تر از همه‌ی دلتنگ‌ها
گوشه‌ای می‌نشینم و می‌شمارم حسرت‌ها را
محاکمه می‌کنم وجدانم را...
من کدام قلب را شکستم؟
کدام احساس را له کردم؟
کدام خواهش را نشنیدم؟
و به کدام دلتنگی خندیدم؟
که این‌چنین دلتنگم...»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    با صدای تلفن، بدون آن که چشم‌هایش را باز کند، دستش را زیر بالشتش برد و به دنبال تلفن همراهش گشت که در انتها زیر پتو پیدایش کرد. تلفن را کنار گوشش گذاشت و با صدای گرفته‌اش گفت:
    -بله؟
    فرهاد نگاهی به برگه‌ی میان دستش انداخت و گفت:
    -سلام رها، خوبی؟
    -اوم ممنون، تو خوبی؟
    -رها امروز با قاضی پرونده صحبت کردم؛ قرار شده امروز ساعت چهار بری دیدنش.
    رها با شتاب از روی تخت بلند شد و گفت:
    -شوخی می‌کنی؟
    -نه عزیزم، امروز حاضر باش میام دنبالت.
    لبخندی از شوق روی لب‎هایش نشست و گفت:
    -فرهاد؟
    -جان؟
    -یه دنیا ممنونتم!
    فرهاد چشم‌هایش را روی هم گذاشت و گفت:
    -نزن این حرف رو رها؛ حاضر باش میام دنبالت.
    تماس را قطع کرد و تلفن را روی قلبش گذاشت. او می‌توانست امروز پس از یک ماه همسرش را ببیند؛ پدر فرزندش را.
    با سرعت از جایش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت که دو ظهر را نشان می‌داد.
    به سمت سرویس رفت و مشتی آب به صورت پف‌کرده‌اش زد. شوق داشت؛ شوق داشت برای دیدن مردی که عاشقانه‌هایش را به پایش ریخته بود و تکیه‎گاهش بود. حال برایش اهمیتی نداشت یک ماه دیگر قرار است چه حکمی اعلام شود؛ فقط می‎خواست برای آخرین بار او را در آغـ*ـوش بگیرد و عطر بدنش را برای همیشه در مشامش حفظ کند. دلش می‎خواست با شوق خبر جنسیت فرزندش را به او بدهد و او مانند تمام داستان‎ها او را در آغـ*ـوش گیرد و به دور خانه گرداند.
    مقداری بیسکویت داخل دهانش گذاشت و به سمت کمد لباس‌هایش رفت. دلش می‌خواست بهترین لباس‌ را برای او بپوشد و زیبایی‌اش را به رخ بکشد.
    پانچوی قرمزرنگش را به تن کرد و چرخی در مقابل آینه زد. شکم برآمده‌اش را کمی پنهان کرده بود.
    لوازم آرایشش را پس از ماه‌ها بر روی میز ریخت و نگاهی به آن‎ها انداخت. انگشتش را بین آن‌ها گرداند و در انتها خط چشم مشکی‌اش را با حوصله داخل چشم‌هایش کشید. لرزش دست‌های کوچکش کمی اذیتش می‌کرد؛ ولی امروز او صبورترین فرد بر روی کره‎ی خاکی بود.
    ریمل را چندین مرتبه به مژه‎هایش کشید و لبخندی به لب زد. رژ گلبهی‎اش را به لب‎هایش مالید و آن‎ها را به روی هم فشرد.
    لبخندی به صورت نقاشی‌شده‌اش زد و گفت:
    -تو هم مثل مامانی خوشحالی؟ می‌خوایم بریم بابایی رو ببینیم دختر قشنگم.
    با شنیدن صدای زنگ، چادرش را از روی تخت برداشت با شوق از خانه خارج شد.
    فرهاد با دیدنش یک تای ابروی خود را بالا انداخت و از دیدن شوق او، لبخندی صورت خسته‌اش را زینت داد.
    رها در ماشین را باز کرد و گفت:
    -سلام خوبی؟
    -ممنون، تو هم که معلومه خیلی خوبی!
    -آره امروز خیلی حالم خوبه.
    فرهاد لبخندی به او زد و راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    فرهاد همانند قبل، از او خواست بر روی صندلی بنشیند و خود به سمت مردی رفت. چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد که به رها اشاره کرد تا به سمتش برود.
    فرهاد به سربازی اشاره کرد و گفت:
    -همراه ایشون برو.
    رها سرش را تکان داد به دنبال او به راه افتاد.
    سرباز بی‌حرف در فلزی اتاقی را باز کرد و گفت:
    -چند دقیقه منتظر باشین.
    سرش را پایین انداخت و روی صندلی فلزی خاکستری‌رنگ نشست.
    تنها نوری که فضا را روشن کرده بود، نوری بود که از پنجره‌ی کوچک به داخل می‌تابید. نفس عمیقی کشید که در باز شد. نگاهش جز رادمان هیچ‌کس را نمی‌دید. موهایش بیش از حد بلند شده بود و ریش‌هایش هم به همان شکل؛ بسیار لاغر شده بود و استخوان گونه‌اش بیرون زده بود.
    قطره اشکی از گونه‌اش چکید و نام رادمان را به زبان آورد. رادمان نگاهی به او که همانند فرشته‌ای می‌درخشید انداخت و وارد اتاق شد. با بسته‌شدن در، رها خودش را در آغوشش جای داد و تنها به چشم‌هایش اجازه‌ی باریدن داد.
    رادمان دستش را به دور کمر او حلقه کرد و سرش را در میان گردنش فرو برد. عطر تنش را وارد ریه‌هایش کرد. دلش می‌خواست این سکوت پرحرف تا سال‌ها ادامه پیدا کند؛ اما حیف که بیست دقیقه بیشتر زمان نداشت. دیدار آخرش بود؛ آخرین باری که می‌توانست آغـ*ـوش رهایش را بچشد؛ آخرین باری که می‌توانست صدای زیبایش را بشنود.
    رادمان صورتش را میان دستش گرفت و دقیق نگاهی به جای جای صورت رها انداخت. بـ..وسـ..ـه‌ای بر چشم‌های بارانی‌اش زد و گفت:
    -با ریختن این اشک‌ها دیوونه‌ترم نکن.
    -رادمان؟
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌اش زد و گفت:
    -جون دل رادمان؟! می‌دونی چند وقته دلم واسه ملودی صدات تنگ شده؟! می‌دونی چند وقته حسرت نگاه به این چشم‌هات رو دارم؟! می‌دونی چند وقته این دل صاحب مرده هر روز بهونه‌ت رو می‌گیره و به مرز جنون می‌رسه؟ هر روز با خودم میگم الان داره چی کار می‌کنه؟ به خودش می‌رسه؟ نکنه چشم‌هاش بارونی شه و خم به ابروهای خوشگلش بشینه؟ نکنه بغض مهمون گلوش بشه؟
    رها اشک‌هایش را ‌پاک کرد. رادمان نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت؛ لبخند تلخی زد و به روی زانو نشست.
    بـ..وسـ..ـه‌ای بر شکم رها زد و گفت:
    -الهی من قربونش برم.
    رها لبخندی زد و گفت:
    -دخترمون خیلی بهونت رو می‌گیره ها!
    رادمان نگاهی به چشم‌هایش کرد و از جایش بلند شد. رها را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    -رها من یک دنیا ممنونتم؛ واسه حس عشقی که از خودت توی وجودم کاشتی؛ برای این چند سال زندگی که با هم داشتیم و بهترین لحظات عمرم رو سپری کردم. مرسی که گذاشتی بهترین حس دنیا، پدربودن رو تجربه کنم.
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    -ببخش اگه نتونستم شوهر خوبی برات باشم و اون زندگی ایده عالی رو که می‌خواستی، برات فراهم کنم. ببخش اگه نتونستم پدر خوبی برای بچه‌م باشم؛ اگه نتونستم آرامشی رو که بهت قول داده بودم بهت انتقال بدم. به خدا دلم می‌خواست خیلی خوشبختت کنم.
    -رادمان!
    دستانش را روی لب‌هایش گذاشت. حال اشک‌های او هم روان شده بود.
    -رها... رها به دخترم بگو من خیلی دوسش داشتم؛ بهش بگو هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست که تنهاش بذارم. بهش بگو این راهی که رفتم خواست خودم نبوده! نذاری به‌خاطر یتیم‌بودن دوست‌هاش اذیتش کنن ها!
    رها مشت ظریفش را به سـ*ـینه‌ی او کوبید و گفت:
    -هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته؛ تو قراره برگردی.
    رادمان دست‌هایش را گرفت؛ بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی آن‌ها زد و بی‌توجه به حرفش گفت:
    -یه دنیا دوست دارم رها؛ این رو هیچ‌وقت فراموش نکن.
    سرباز با انگشتش به در زد و گفت:
    -وقت تمومه!
    رها با استرس نگاهی به او کرد و گفت:
    -تو... تو برمی‌گردی. قراره سه‌تایی زندگی کنیم... ما... ما...
    رادمان صورتش را میان دستانش گرفت و قطره اشکی بر گونه‌اش چکید.
    -بذار برای آخرین بار صورت قشنگت رو ببینم. می‌خوام واسه‌ی همیشه این چشم‌های دیوونه‌کننده‌ت رو توی خاطرم حفظ کنم.
    تک‌خند تلخی کرد و گفت:
    -اصلا همین‌ها بودن که دیوونه‌م کردن. من که داشتم زندگیم رو می‌کردم.
    سرباز در را باز کرد و با سری پایین افتاده گفت:
    -وقت تمومه!
    رادمان نگاهی به رها انداخت؛ سرش را پایین انداخت و به سمت سرباز حرکت کرد.
    رها بلوزش را در دست گرفت و گفت:
    -رادمان!
    رادمان سرش را به طرفین تکان داد و جلوی سرباز ایستاد.
    دستبند آهنینی که به دستانش زدند، در قلب رها فرو رفت و نفسش را بند آورد.
    رادمان نگاه آخرش را به او دوخت و اتاق را ترک کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    نفس عمیقی کشید و دستش را روی زنگ فشرد. قلبش با شتاب خودش را به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید و دستان ظریفش از فرط استرس عرق کرده بود. سرش را پایین انداخت که صدای رایانا از آیفون پخش شد.
    -بله؟
    سرش را بالا آورد و بی‌حرف نگاهش را به آیفون دوخت. رایانا با دیدن او، چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. نمی‌دانست دیگر چه کند؛ از خواهش‌ها و تمناهای او خسته شده بود.
    رها دستش را مشت کرد و آرام گفت:
    -میشه در رو باز کنین؟
    رایانا با خشم و صدایی نسبتا بلند گفت:
    -چی می‌خوای؟
    سرش را پایین انداخت تا اشک‌هایش نمایان نشود.
    -خواهش می‌کنم رایانا.
    رایانا نفس عمیقی کشید. مادرش خانه نبود. در را باز کرد و منتظرش ایستاد.
    رها در ورودی خانه را باز کرد. بدون توجه به ظاهر مجلل خانه، از حیاط بزرگش عبور کرد و چند ضربه‌ی آرام به در ورودی خانه زد.
    رایانا در را گشود. نگاهش به چهره ی او افتاد؛ به اندازه‌ی سال‌ها شکسته شده بود. بی‌حرف از جلوی در کنار رفت و بدون آن که او را به داخل راهنمایی و دعوت کند، روی مبل نشست. رها آهی کشید و با پاهای سستش به سمت او رفت.
    رایانا نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت. روزی فکر می‌کرد خودش عمه‌ی این فرزند خواهد بود؛ اما...
    رها نگاهی به موهای کوتاه‌شده‌ی او و لباس‌های سیاه تنش انداخت و گفت:
    -رایانا!
    نگاهش را از او گرفت و به پنجره دوخت و گفت:
    -چرا اومدی این‌جا؟ مگه مادر بهت نگفت دیگه پات رو توی این کوچه هم حق نداری بذاری؟!
    دستش را میان دست‌های سردش گرفت و گفت:
    -تو رو...
    رایانا دستش را کشید و گفت:
    -قسم نده! تو تموم زندگیمون رو ازمون گرفتی! سیاوش تمام امید مادرم بود؛ چراغ خونه‌ش بود؛ ولی شماها کشتینش! حالا چه‌طور می‌خوای رضایت بدیم؟
    -به خدا من هم درد کشیدم؛ من هم مادر و پدرم رو از دست دادم؛ من هم تنها شدم در صورتی که اگه نامردی یک نفر نبود، اگه خودخواهی یک نفر نبود، می‌تونست همه‌چیز به حالت اولش برگرده. من هم می‌تونستم مثل هم سن و سال‌هام یک زندگی خوب رو داشته باشم.
    رایانا نگاهش را از او گرفت که ادامه داد:
    -با کشتن رادمان، سیاوش برنمی‌گرده؛ فقط بچه‌ی من بی‌پدر میشه؛ خونه‌ی من بدون مرد میشه؛ فقط من بیوه میشم.
    رایانا با مشت به سـ*ـینه‌اش کوبید و گفت:
    -قلب من که آروم میشه! هان؟! مگه نمیگی تو هم سختی کشیدی؟ مگه نمیگی تو هم سر خودخواهی یک نفر این همه بلا سرت اومده؟ اگه اون نفر رو می‌دیدی، حاضر بودی ببخشیش؟ حاضر بودی از همه‌چیز بگذری؟
    با بغض نگاهی به صورتش انداخت. می‌دانست رایانا هیچ‌چیز درباره‌ی اتفاقات افتاده میان پدرانشان را نمی‌دانست.
    چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
    -آره، من بخشیدم؛ خدا هم ببخشتش.
    رایانا نگاهی به چشم‌های صادقش انداخت و سرش را پایین انداخت.
    رها ادامه داد:
    -رایانا تو می‌دونی درد بی‌پدری چیه؛ می‌دونی خونه‌ای که مرد توش نباشه، پر از سکوته. به‌خاطر بچه‌م این کار رو نکن؛ نذار یک عمر مهر یتیمی بخوره روی پیشونیش!
    رها جلوی پای او زانو زد و همان‌طور که اشک می‌ریخت گفت:
    -تو رو خدا نکن این کار رو.
    رایانا اشک‌هایش را پاک کرد و او را از روی زمین بلند کرد.
    - از این‌جا برو رها؛ این‌جا هیچ‌کس راضی به رضایت نیست.
    نگاه ناامیدش را به چشمان او دوخت و سپس سرش را پایین انداخت؛ به سمت در رفت که لحظه‌ی آخر با صدای رایانا متوقف شد:
    -میشه چند لحظه صبر کنی؟
    رها به سمتش برگشت و تنها سرش را به حالت مثبت تکان داد.
    رایانا دفترچه‌ی کوچکی را از روی میز برداشت و به دستش داد.
    -فکر می‌کنم اگه این پیش تو باشه بهتره.
    رها بی‌حس دفترچه را داخل کیفش چپاند و با خداحافظی آرامی خانه را ترک کرد.
    ***
    چای سبزش را داخل یک فنجان ریخت و روی مبل راحتی نشست.
    دفترچه‌ای را که از رایانا گرفته بود باز کرد و نگاهی به صفحه‌ی اولش انداخت.
    -پاییز بهانه است؛
    درد نیامدنت هر فصل
    بیشتر از فصل قبلش
    جانم را تا مرزش می‌گیرد.
    دست خط خودش، دست خط همانی که با رفتش روحش را از تنش خارج کرده بود. ذره‌ای از چایش را نوشید و ورق زد.
    - از چشم‌هایش بنویسم که مرا با خود به اوج می‌برد یا از لبخندهایش که جادویم می‌کند؟ از مهربانی‌های بی‌پایانش بگویم یا محبت‌های ناتمامش؟
    قطره اشکش روی کاغذ چکید.
    -این برگ‌های زرد
    به خاطر پاییز نیست
    که از شاخه می‌افتند
    قرار است تو از این کوچه بگذری
    و آن‌ها
    پیشی می‌گیرند از یکدیگر
    برای فرشـکردن مسیرت.
    گنجشک‌ها
    از روی عادت نمی‌خوانند؛
    سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند
    برای خوش‌آمد گفتن
    به تو.
    باران برای تو می‌بارد
    و رنگین‌کمان
    ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش
    سرک کشیده از پسِ کوه
    تا رسیدن تو را تماشا کند.
    نسیم هم مُدام
    می‌رود و بازمی‌گردد
    با رؤیای گذر از درز روسری
    و دزدیدن عطر موهایت!
    زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
    برای تو می‌گردند
    و من
    به دورِ تو!
    #رهایم♡
    قطرات اشک یکی پس از دیگری راهشان را در میابند و پایین می‌آیند. با دیدن تاریخ گوشه ی برگه مات و مبهوت می‌شود.
    -1388/7/21
    نوشته برای هفت سال پیش بود! باورش نمی‌شد سیاوش از هفت‌سال پیش عاشق او باشد.
    اشک‌هایش را به پشت دست پس زد. و سرش را میان دستانش گرفت.
    عشقی هشت‌ساله! دلش برای خودش می‌سوخت؛ برای او و عشقی که میانشان بود. عشقی که تمام دنیا دست به دست هم داده بودند تا جلویش را بگیرند.
    «رفتنت مرا هم با خود برد؛
    دلم برای خودم
    تنگ شده است!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    موهایش را داخل روسری مشکی‌رنگش کرد و با صدای منشی جدید فرهاد، از جایش بلند شد. نگاهی به چهره‌ی آرام دخترکی که کمتر از بیست و پنج سال داشت کرد و از به سمت در رفت.
    در اتاق فرهاد را باز کرد و داخل شد. فرهاد سرش را بلند کرد و از جایش بلند شد.
    لبخندی روی لب‌هایش نشست؛ اما با دیدن حال زار رها، لبخندش محو شد و اشاره‌ای به سمت مبل‌ها کرد.
    فرهاد گره کروات سرمه‌ای‌رنگش را شل کرد و کت هم‌رنگش را از تنش در آورد و کنار او نشست.
    -حالت خوبه؟
    رها چشم‌های خسته‌اش را به او دوخت و گفت:
    -سرم درد می‌کنه؛ بدنم، روحم... قلبم.
    چشم‌های اشکی‌اش را به او دوخت و نگاهش به تقویم روی میز افتاد. با پاهای سستش، به سمتش رفت و برش داشت.
    فرهاد با استرس به رنگ پریده‌اش نگاه کرد.
    رها نگاهی به تقویم انداخت و آن را جلوی فرهاد نگه داشت. سرش را به سمت شانه‌اش کج کرد و گفت:
    -نگاه کن؛ فقط... فقط دو هفته مونده! دو هفته مونده تا من بیوه شم و دخترم یتیم. مگه... مگه تو نگفتی کمکم می‌کنی؟
    دیگر صدایش نمی‌لرزید و بغض نداشت؛ تنها اشک‌هایش یکی پس از دیگری بر گونه‌اش جاری می‌شد و این بیشتر فرهاد را می‌ترساند.
    رها دستش را روی همان روز گرفت و گفت:
    -داره تموم میشه؛ فرهاد... فرهاد تو دیگه دروغگو نباش؛ تو برام مثل سیاوش نباش!
    فرهاد چشم‌هایش را روی هم گذاشت و رها خیره‌ی سیبک گلویش شد که بالا و پایین می‌شد.
    -رها؟!
    تقویم را روی مبل رها کرد و سرش را پایین انداخت.
    فرهاد دیگر نمی‌دانست که چه کند! از هر راهی می‌رفت، نمی‌توانست خانواده‌ی سام را راضی کند؛ مادرش بسیار بر روی او حساس بود. رها نگاهش هنوز هم به تقویم بود.
    فرهاد از اتاق خارج شد و از خانم مقدسی، منشی‌اش، خواست تا آب قندی درست کند.
    مقدسی با دیدن رنگ‌پریده‌ی او سریع یک لیوان آب قند درست کرد و به دست فرهاد داد.
    فرهاد جلویش زانو زد و گفت:
    -بیا یه ذره از این رو بخور.
    لیوان را کمی به لبش نزدیک کرد که سرش را برگرداند.
    -رها!
    نگاه اندوه‌بارش را به او دوخت و لیوان را گرفت. کمی مزه‌مزه‌اش کرد و پوزخندی زد:
    -تلخه فرهاد؛ تلخ!
    در چشم‌هایش خیره شد و گفت:
    -چرا هیچ‌چیز شیرین نمیشه؟ همه باهام لج کردن؛ نه؟
    -خواهش می‌کنم این حرف‌ها رو نزن! داغون تر از اینی که هستم نکنم.
    رها دست مشت‌شده‌اش را به سـ*ـینه‌اش کوبید و با لحن آرامی گفت:
    -پس من چی؟ چرا همه حرف بارم می‌کنن و هر چی میگم بس نمی‌کنن؟ چرا پس وقتی من میگم خسته‌م، باز هم خنجر می‎کنن توی قلبم؟
    سرش را به مبل تکیه داد. آرامش او بیشتر فرهاد را می‌ترساند.
    از جایش بلند شد و کتش را به تن کرد.
    -رها جان بلند شو بریم خونه الهه خانم.
    -میرم خونه.
    -لج نکن رها؛ این ماه برات خطرناکه!
    کمی لبش را کج کرد و گفت:
    -کل زندگی من نابود شده! دیگه نمی‌خوام به این آخری دل ببندم.
    فرهاد پوفی کرد و دستش را آرام گرفت؛ از روی مبل بلند شد و همراهش از اتاق خارج شد.
    فرهاد نگاهی به خانم مقدسی انداخت و گفت:
    -امروز یه‌کم زودتر میرم؛ شما هم می‌تونید برید.
    مقدسی مقنعه‌اش را صاف کرد و تشکری زیر لب کرد.
    فرهاد دست رها را گرفت و همراه هم به سمت ماشینش رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    فرهاد با استرس زنگ خانه‌شان را فشرد و دستش را داخل جیبش فرو برد.
    رایانا آیفون را برداشت و گفت:
    -بله؟
    -سلام، میشه لطفا در رو بزنید؟
    رایانا یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    -شما؟!
    -وکیل آقای سپهری هستم.
    رایانا پوفی کرد و گفت:
    -ببین آقای محترم، مادر من تازه یه‌کم حالش بهتر شده.
    -خواهش می‌کنم خانم.
    رایانا در را زد و فرهاد داخل شد. نفس عمیقی کشید و نام خدا را به زبان آورد. امیدش تنها به امروز بود و می‌دانست اگر امروز هم موفق نشود، دیگر امیدی وجود نخواهد داشت.
    نگاهش را از حیاط بزرگ و استخر خالی‌اش گرفت و به سمت در بزرگ سالن رفت. رایانا با اخم جلوی در ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. رایانا اخمی کرد و گفت:
    -بفرمایید!
    -سلام، روزتون بخیر.
    رایانا پوفی کرد و گفت:
    -آقای محترم خواهش می‌کنم آرامش مادرم رو به هم نزنید.
    فرهاد نگاه ملتمسش را به او دوخت و گفت:
    -خواهش می‌کنم خانم؛ رها اصلا حالش خوب نیست!
    رایانا با فکر به چشمان بی‌فروغ رها، در را باز کرد و کمی کنار رفت. اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و گفت:
    -لطفا منتظر بمونید.
    فرهاد سرش را به حالت مثبت تکان داد و رایانا نزدیک اتاق مادرش شد. چشم‌بندی به صورتش بود و چشم‌هایش را به روی هم قرار داده بود. با استرس کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
    -مامان؟
    بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند گفت:
    -بله؟
    -وکیل آقای سپهری این‌جاست.
    با صدای بمی ادامه داد:
    -راهش که ندادی؟
    رایانا سرش را پایین انداخت و گفت:
    -مامان!
    مادر با سرعت چشم‌بند را از صورتش برداشت و گفت:
    -درد و مامان!
    رایانا گوشه‌ای ایستاد و سرش را پایین انداخت.
    با حرص نگاهی به اطراف انداخت و از جایش بلند شد. ضربه‌ای به شانه‌ی رایانا زد و به سمت سالن رفت.
    فرهاد با دیدنش از جای بلند شد که او عصبی گفت:
    -چی می‌خوای این‌جا؟ هان!؟ چرا نمی‌ذارین آرامش داشته باشم؟
    فرهاد سرش را شرمنده پایین انداخت و گفت:
    -خانم سام خواهش می‌کنم آروم باشید؛ فقط چند دقیقه وقتتون رو می‌گیرم.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -شما اصلا بگو یک ثانیه! من تصمیمم رو گرفتم؛ هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد.
    فرهاد با خشم در چشم‌های او خیره شد و فریاد زد:
    -چه‌طور می‌تونید این قدر سنگدل و نمک‌نشناس باشید؟ رها همون دختریه که شما گند زدید تو زندگیش! پدر و مادرش رو ازش گرفتید و باعث شدید این دختر به کل داغون شه؛ جوونیش رو نابود کردین؛ می‌دونین اون در برابر تموم این‌ها چی کار کرد؟ هان؟!
    تنها با حیرت نگاهش می‌کرد و نمی‌توانست کلامی بر زبان بیاورد.
    -گذشت خانم! گذشت از هر چیزی که به سرش اومده بود! گذشت از شوهر شما که زندگیش رو نابود کرد و نذاشت یه آب خوش از گلوش پایین بره. هشت‌سال جون کند تا زندگیش رو بسازه. چند ماه به عنوان بیمار روانی تو بیمارستان‌ها بستری شده بود؛ اون هم فقط به‌خاطر نامردی‌های شوهر شما.
    کمی نزدیک‌تر رفت و گفت:
    -اگر بچه‌ت رو از دست دادی، اون پدرش رو از دست داد، سایه بالا سرش رو از دست داد و یتیم شد؛ مادرش رو از دست داد و زندگیش یک روزه ویرون شد. جای اون بودی، چی کار می‌کردی؟ می‌گذشتی؟ هان؟
    رایانا گوشه‌ای ایستاده بود و اشک‌هایش گونه‌اش را تر کرده بود. باور آن چه که می‌شنید برایش سخت بود.
    فرهاد نگاه آخری به صورت رنگ‌پریده‌اش انداخت و با شتاب از خانه خارج شد. بر اثر عصبانیت، صورتش سرخ شده بود و دمای بدنش افزایش یافته بود. سوار ماشینش شد و به سرعت آن مکان نفرت‌انگیز را ترک کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    نگاهش به عقربه‌ی ثانیه شمار ساعت خیره مانده بود. تنها چهارساعت تا قطع‌شدن نفسش مانده بود. تنها چهارساعت مانده بود تا روح از تنش خارج شود.
    ساعت چهار و سی دقیقه صبح! دلش می خواست عقربه کوچک بر روی دوازده توقف کند. ساعت چهار و سی دقیقه عشقش را از این دنیا می‌بردند و باز هم تنها می‌شد.
    روی صندلی چوبی کنار سالن نشسته بود و آرام خودش را تاب می داد. نور ماهی که از لابه‌لای پرده‌ی کنار رفته به روی صورتش افتاده بود، طرحی زیبا را به نمایش گذاشته بود.
    لباس‌های مشکی‌اش را از حالا به تن کرده بود. رنگ پریده‌اش بیانگر حال خرابش بود. دیگر چشم‌هایش نمی‌درخشید؛ دیگر امیدی به زندگی نداشت؛ چه توقعی از او داشتند؟
    به سمت آینه رفت و نگاهش را در صورتش به گردش در آورد. زیر لب زمزمه کرد:
    -ای دل که بی‌گدار به آب نمی‌زدی؟
    بی‌قایقت، میان اقیانوس چه می‌کنی؟
    قطره‌اشکی از گونه‌اش چکید. دستش را جلو برد و روی آینه گذاشت. تصویر گونه‌اش را در آینه نوازش کرد. خودش که می‌توانست خودش را آرام کند؛ خودش که می‌توانست به خود تکیه کند و بغض دل خالی کند.
    -رها، دیدی چی شد؟
    خنده‌ی هیستریکی کرد و ادامه داد:
    -امشب می‌خوان برای همیشه ازم بگیرنش؛ دیگه همون یه امید کوچولو رو هم ندارم. امیدم رفت رها؛ رادمانم رو دارن ازم می‌گیرن؛ پدر بچه‌م!
    صدای تلفن او را از حال و هوایش بیرون آورد. بدون آن که تغییری در خودش ایجاد کند، تنها به صدای تلفن گوش سپرد.
    با گذشت چند ثانیه، تلفن به روی پیغام‌گیر رفت و صدای الهه خانم در خانه پیچید؛ او هم بغض داشت!
    -رها جان، رها؟! عزیزم ما تا یک ربع ساعت دیگه اون‌جاییم ها! حاضری عزیز دلم؟ رها؟
    با شتاب به سمت تلفن رفت و آن را به دیوار کوبید.
    زنگ زده بود تا صدایش را به رخ دل بی‌تابش بکشد؟ زنگ زده بود تا یادآور شود رادمان هم ماندگاری نیست؟
    نفسش بالا نمی‌آمد و دلش تیر می‌کشید. دسش را روی گلویش گذاشت و فشاری به آن وارد کرد. چند نفس عمیق کشید. راه تنفسی‌اش باز شد و صورت کبودش کمی روشن. سرش را به مبل تکیه داد و به سکوت پر فریاد خانه گوش سپرد. هیاهوی قلبش آرام نمی‌گرفت.
    زیر لب زمزمه کرد:
    - امشب در هوای گرفته اتاقم،
    در نور مجهول و نداشته اتاقم،
    تنها نشسته‌ام و به تو می‌اندیشم؛
    قهوه‌ای سرد می‌نوشم؛
    جامه‌ای از خیال تن تو می‌پوشم
    و ساعت زمان را به عقب برمی‌گردانم؛
    تو را در کنار خویش میابم؛
    تو می‌آیی،
    پنجره می‌گشایی؛
    می‌پرسی باز
    سوالی که بارها پرسیده‌ای؛
    بر روی کاغذ نوشتی
    معنی کن
    زندگی مرگ عشق را
    اشک‌هایش روان شد و دیگر ادامه نداد. فریاد بلندی از عمق وجودش زد و از جایش بلند شد. تمام کریستال‌های زیبای چیده شده داخل ویترین را یکی پس از دیگری بیرون کشید و به زمین کوبید.
    هنوز هم آرام نشده بود. درد داشت و تنها مسکنی که می‌توانست دردش را تسکین دهد، رادمانش بود. ضرب شکسته‌شدن کریستال‌ها خراش‌هایی بر روی سرامیک سفیدرنگ ایجاد کرد.
    روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت؛ چه باید می‌کرد؟ با شنیدن صدای زنگ، استرس تمام وجودش را فرا گرفت. پاهایش سست شده بود و نگاهش بی‌تاب.
    بی آن که پاسخ دهد، خانه را ترک کرد.
    الهه خانم کنار محمود آقا نشسته بود و سرش درون دستش بود؛ رنگ هر دو پریده بود.
    محمود آقا با دیدنش ماشین را ترک کرد و به سمتش رفت.
    -رها؟
    لبخندی به روی لبش نشست و زمزمه کرد:
    -می‌ریم بیاریمش خونه دیگه نه؟ حتما... حتما الان خیلی خسته‌ست. می‌خواین من نیام و بمونم خونه؟ دوست دارم وقتی برمی‌گرده خونه، چراغ‌ها روشن باشه و بوی غذا همه جا رو برداره. فسنجون... فسنجون خیلی دوست داره؛ اون رو هم باید درست کنم؛ وان هم باید براش گرم کنم.
    اخم‌هایش را در هم کشید و محمود آقا مات و مبهوت نگاهش کرد.
    - از آب سرد خوشش نمیاد.
    محمود آقا چشم‌هایش را روی هم گذاشت. الهه خانم از ماشین پیاده شد. هق‌هقش دل آسمان را خراشیده بود.
    محمود آقا نگاه پر از دردی به رها انداخت و گفت:
    -می‌خوای نیای رها جان؟ حالت خوب نیست.
    چشمان بی‌فروغش را به او دوخت. همه‌چیز را به یاد داشت؛ اما نمی‌خواست به آن فکر کند.
    سرش را به طرفین تکان داد و داخل ماشین جای گرفت.
    محمود آقا نگاهی به آن دو انداخت؛ برای خودش هم دیدن صحنه‌هایی که قرار بود اتفاق بیفتد، نفس‌گیر بود؛ چه برسد به رها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    فرهاد کلافه دستی به ته‌ریشش کشید و نگاهش را به چهره‌ی در هم مادر سیاوش دوخت. با وجود گفت و گوهای اخیرشان، به نظرش صحبتی دوباره چندان جالب نبود.
    با ورود محمود آقا، به سمتشان رفت و با دیدن رها پاهایش سست شد. رنگ پریده و گودی زیر چشم‌هایش نفسش را برید. موهایش پریشان به دورش ریخته بود و برای راه‌رفتن به روی الهه خانم تکیه کرده بود.
    رایانا و مادرش چشم به آن‌ها دوخته بودند. آن‌ها به سمتشان دید داشتند؛ ولی آن‌ها خیر. رایانا با دیدن حال رها اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. دیگر از آن دختر مغرور خبری نبود؛ دیگر از آن لباس‌های مارک و آرایش‌های قبلش خبری نبود!
    محمود آقا به سمت فرهاد آمد و دستی به شانه اش زد.
    -میشه یک بار دیگه باهم ملاقات داشته باشن؟
    فرهاد سرش را تکان داد و گفت:
    -حکمش رو گرفتم؛ مانعی نیست.
    محمود آقا لبخند تلخی زد که فرهاد ادامه داد:
    -من برم بگم رادمان رو بیارن.
    محمود آقا تشکری زیر لب زمزمه کرد و به سمت رها و الهه خانم که بر روی صندلی نشسته بودند رفت.
    فرهاد حکمی را که به تازگی از قاضی پرونده دریافت کرده بود به سرباز نشان داد و پس از زدن مهری به روی آن، به سمت انفرادی رفت.
    فرهاد سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست؛ امروز برای اولین بار می‌خواست شاهد مرگ عزیزش باشد.
    رادمان با شنیدن نامش سرش را بلند کرد و چشمان بی‌روحش را به سرباز دوخت. آرام از جایش بلند شد؛ بدنش کرخت شده بود؛ حال وقتش بود؟ زمانش فرا رسیده بود؟ تک خند آرامی کرد که از چشمان سرباز دور نماند. زندگی لعنتی‌اش به پایان رسیده بود.
    آرام به دنبالش شروع به راه‌رفتن کرد. صدای دمپایی‌هایش که بر روی سرامیک‌ها کشیده می‌شد، آهنگی دلخراش را به نمایش گذاشته بود. دیگر هیچ جانی در تنش باقی نمانده بود.
    فرهاد با شنیدن صدای قفل در، چشمان خسته‌اش را به رادمان دوخت. اوضاع او خراب‌تر بود و این را اعتراف می‌کرد.
    نگاهی به او انداخت و سعی کرد لبخند بزند:
    -رها می‌خواد ببینت.
    رادمان نگاهش را از او گرفت و بر خلاف میلش گفت:
    -نمی‌خوام ببینمش.
    فرهاد مات و مبهوت نگاهش کرد. فکر می‌کرد با شنیدن این جمله می‌تواند لبخندی به روی لبش بیاورد و پس از ماهی خوشحالش کند.
    -چی میگی تو؟
    رادمان چشمان ترش را به او دوخت و با صدای پربغضی گفت:
    -ببینمش که چی بگم؟ بگم ببخشید تنهات می‌ذارم؟ ببخشید شوهر خوبی نبودم؟ ببخش اگه واسه بچه‌م پدری نکردم و گند زدم تو زندگیت؟ با این حرف‌ها مگه آروم میشه؟ با این حرف‌ها دیگه بچم یتیم نمیشه؟ دیگه داغ داشتن پدر رو دلش نمی‌مونه؟ رهام خوشبخت میشه؟ نکنه توقع داری رها هم بگه بخشیدم! تو چشم‌هام نگاه کنه و بگه خیلی مردی که تنهام گذاشتی و پشتم رو خالی کردی!
    فرهاد سرش را پایین انداخت. سرباز نگاهش را از آن دو گرفت و قطره اشکش را پاک کرد.
    -مرد نبودم که اگه بودم زندگیم این نبود؛ مرد نبودم که اگه بودم زنم الان کار روز و شبش اشک و آه نبود.
    -رادمان اون الان چشم به...
    فریاد پربغضش حرف فرهاد را قطع کرد.
    -نمی‌خوام؛ اصلا واسه چی آوردینش؟! نمی‌دونین واسه‌ش خوب نیست؟ می‌خواین یک بار دیگه بشکنه؟
    دستش را روی صورتش گذاشت و هق زد.
    -شما دیگه نامردی نکنین در حقش؛ اگه من مرد نبودم، شماها باشین!
    فرهاد پشتش را به او کرد و قدمی به جلو برداشت که صدایش زد. بی آن که برگردد، گوش سپرد.
    -بهش بگو هنوز هم دوسش دارما! بهش بگو هنوز هم این دل لعنتی به عشق اونه که می‌زنه!
    لحن مظلوم و خواسته‌اش تن فرهاد را لرزاند و قطره دوم از چشمان سرباز چکید.
    فرهاد او را ترک کرد؛ رادمان اشک‌هایش روان شد. گلویش از هجوم بغض می‌سوخت و قلبش تیر می‌کشید. دوست داشت گونه‌های عزیز دلش را نوازش کند و صورتش را غرق در بـ..وسـ..ـه کند؛ اما رویش را نداشت.
    او یک قاتل بود! نه قاتل سیاوش؛ بلکه قاتل زندگی رها! او امید دخترک را ناامید کرده بود و زندگی خاکستری‌رنگش را سیاه.
    ***
    رها نگاه به فرهاد کرد و با آخرین امیدش گفت:
    -برم ببینمش؟
    فرهاد سرش را پایین انداخت گفت:
    -نمی‌خواد ببینتت!
    رها چشمان گردشده‌اش را به او دوخت و گفت:
    -مگه دست خودشه؟
    رها کت فرهاد را در دست گرفت و روی زمین نشست و همان‌طور که به پهنای صورت اشک می‌ریخت گفت:
    -حداقل بذاره نگاهش کنم؛ به خدا من از دور هم راضیم! من حرف بزنم، اون فقط شنونده باشه.
    مشت‌های پی در پی‌اش را به سـ*ـینه‌اش کوبید و گفت:
    -به خدا این تنگشه؛ تا این‌جا قول دیدنش رو بهش دادم تا کمی آروم شده.
    فرهاد نگاهش را در چشمان بارانی محمود آقا و الهه خانم در گردش در آورد و آرام رها را از روی زمین بلند کرد.
    -رها خواهش می‌کنم.
    چانه‌اش می‌لرزید و شانه‌هایش از غصه خم شده بود.
    الهه خانم در آغوشش کشید و پا به پایش اشک ریخت.
    با صدای سربازی که ساعت را اعلام می‌کرد، قلب همه‌ی آن‌ها ریخت:
    -ساعت چهار و ده دقیقه است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    رها چشمان بی‌روحش را به او دوخت و تکه‌ای از لباسش را در دست فشرد. چشمانش را روی هم گذاشت که قطره اشکی لجوجانه بر گونه‌اش مهمان شد. الهه خانم ضربه‌ای به سرش زد و صدای دلخراش گریه‌اش سالن بزرگ را در بر گرفت.
    فرهاد و محمود آقا با پاهایی سست و ناتوان به دنبال سرباز راهی شدند. رها پاهایش را به زمین می‌کشید؛ توان حرکت را نداشت. الهه خانم بازواش را گرفت و سعی کرد کمی کمکش کند.
    دیگر نه اشکی می‌ریخت و نه فریادی می‌زد؛ همه‌چیز برایش تمام شده بود و تنها مانند متحرکی به جلو قدم برمی‌داشت؛ بدون آن که مقصدش را بداند یا هدفی داشته باشد.
    سرباز در آهنی را گشود و به سمت داخل راهنمایی‌شان کرد. رایانا و مادرش آرام و بی‌هیاهو به دنبالشان می‌آمدند.
    چشمان سردش خیره به آن صندلی چوبی قهوه‌ای سوخته و طناب دار آویخته شده بود. آهی از عمق وجودش کشید. تا لحظاتی دیگر می‌خواستند جان رادمانش را بگیرند. باز هم قرار بود جان عزیزانش را بگیرند و او هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد.
    چشم‌هایش را روی هم گذاشت که صدای رادمان در گوشش پیچید:
    -هیش... الان هیچی نگو و فقط فکر کن. فقط... فقط بدون تا دنیا دنیاست، دوستت دارم و روزی رو که بدون تو سپری شه نمی‌خوام. روزی رو که هوای تو نباشه برای نفس‌کشیدن نمی‌خوام.
    دوباره قطره‌ی اشکش چکید! چرا چشمه ی اشکش خشک نمی‌شد؟! دستانش از فرط استرس یخ بسته بود و زیر دلش تیر می‌کشید.
    با بازشدن دوباره‌ی در آهنی، نگاهش با دل تنگی به در خیره ماند.
    نه، نمی‌توانست باور کند؛ آن مرد خمیده رادمانش نبود؛ آن چشم‌های بی‌فروغ خاکستری‌رنگ، چشمان پرشیطنت و بی‌قرار همسرش نبود؛ آن هیکل نحیف هرگز نمی‌توانست از آن او باشد!
    قدمی به جلو برداشت که چشمان رادمان خیره ی او شد.
    دستان مردانه‌اش را در هم فشرد و بغضش را فرو برد. چه می‌شد اگر به آغـ*ـوش می‌گرفتش و یک بار دیگر او را در خود حل می‌کرد؟ گودی زیر چشمان و صورت زردرنگش سیلی را به صورتش کوباند. هنوز هم برای رادمان خواستنی بود؛ هنوز هم آن موهای فر را که لجوجانه از روسری‌اش بیرون زده بود، می‌پرستید و دلش هوای نوازششان را داشت.
    رها قدم دیگری را به سمت او برداشت که صدایش باز هم طنین‌انداز شد:
    -می‌ترسم... می‌ترسم رادمان.
    -آخه از چی می‌ترسی عزیزم؟
    -می‌ترسم بچه‌م مثل خودم بشه؛ می‎ترسم بچه‌م مثل خودم مادر و پدر بالا سرش نباشه؛ می‌ترسم مثل خودم تو این دنیا تنها باشه و هیچ‌کس رو نداشته باشه. تنهایی خیلی سخته رادمان؛ این که هیچ‌کس رو نداشته باشه تا بهش تکیه کنه سخته. اگه سرنوشتش مثل من باشه چی؟ اگه تو ترکمون کنی چی؟
    رادمان نگاهش را در صورت او چرخاند و گفت:
    -آخه این چه حرفیه عزیزم؟ ما همیشه باهمیم؛ بهترین آینده رو با هم براش می‌سازیم.
    رها سرش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
    -می‌ترسم رادمان؛ این آرامش قبل طوفانه.
    حال می توانست بگوید آن آرامش خیالی، آرامشی قبل از طوفان بوده. او هم دارد فرزندش را تنها می‌گذارد؛ دخترکش هم مانند خودش یتیم بزرگ می‌شود!
    اشک‌هایش دانه دانه بر گونه روان شد. نگاه مادر سیاوش تنها میخ صورت او بود.
    سرباز دست رادمان را کشید که باعث شد نگاهش را از روی رها بردارد. او را قدم به قدم به سمت آن وسیله‌ی نفرت‌انگیز می‌برد و هر لحظه قلب رها را در دستانش می‌فشرد. نتوانست تحمل کند؛ با سرعت شروع به دویدن کرد. نه، دلش نمی‌خواست او را ازش بگیرند. رادمان تنها سهم او از این کره‌ی خاکی بود.
    دو سرباز زن جلویش را گرفتند که فریادش تن آسمان را هم به لرزه در آورد:
    -رادمان!
    رادمان بدون آن که به سمتش برگردد، به بغضش اجازه‌ی جاری‌شدن داد. فریادش همراه آن بغض روح را از تنش خارج کرد.
    رها خودش را تکان داد و سعی کرد خود را به رادمان برساند.
    -ولم کنین، تو رو خدا ولم کنین! بذارین ببینمش، بذارین بهش بگم نره؛ اون به من قول داده.
    دو سرباز زن دستش را گرفته بودند و اجازه‌ی حرکتی را به او نمی‌دادند. بر روی زمین سرد نشست؛ اما هیچ‌چیز را در آن زمان حس نمی‌کرد؛ عقل و احساسش تنها در آن زمان رادمان را طلب می‌کردند.
    به سمت رادمان فریاد زد:
    -مگه نگفتی تنهام نمی‌ذاری؟ مگه نگفتی ما همیشه با همیم و هیچ‌چیز نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه؟ مگه نگفتی بچه‌مون رو با هم بزرگ می‌کنیم؟!
    رادمان از صندلی چوبی بالا رفت و سرباز طناب دار را به گردنش آویخت.
    -رادمان!
    به سمتش برگشت و چشمان اشکی‌اش را به عشقش دوخت. هنوز هم جان می‌داد برای آن چشمان قهوه‌ای که شب و روزش را گرفته بودند.
    آهی از عمق وجودش کشید و آرام لب زد:
    -دوست دارم... خیلی!
    رها محو حرکت لب‌هایش شد؛ او دوستت دارم‌های زبانی را نمی‌خواست. اگر دوستش داشت می‌ماند؛ اگر دوستش داشت در این دنیای سراسر آشوب تنهایش نمی‌گذاشت.
    سرباز پایش را بالا آورد که نفس رها بریده شد و زیر دلش به شدت تیر کشید. جیغ بلندی زد و در آغـ*ـوش سرباز از هوش رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    چشمانش را آرام باز کرد و نگاهی به سرم متصل به دستش انداخت. چشمانش کمی تار بود؛ چند باری به روی هم فشارشان داد که تصویر واضحی مقابلش ایجاد شد.
    لباس صورتی‌رنگ بیمارستان و شکم کوچکش توجه‌اش را به خود جلب کرد و نفسش در سـ*ـینه حبس شد؛ کودکش! دخترکش!
    فریاد بلندی کشید که زیر دلش به شدت تیر کشید و باعث شد اخم‌هایش در هم فرو رود و آخ آرامی بر زبان آورد.
    الهه خانم در اتاق را باز کرد و سریع به سمتش رفت.
    -آروم باش عزیزم؛ آروم! نباید زیاد به خودت فشار بیاری.
    همان طور که از درد به خود می‌پیچید گفت:
    -بچ... بچه‌م!
    الهه خانم بازویش را در دست گرفت و گفت:
    -حالش خوبه خوبه! اصلا نگرانش نباش؛ یک دختر ناز و سالم.
    چشم‌هایش را به روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. با تصویر ماتی که در مقابل چشم‌های بسته‌اش ایجاد شد، تنش به لرزه در آمد؛ رادمان ایستاده بر روی صندلی که طناب داری به گردنش آویخته شده بود. چهره‌ی زردرنگش را به سمت الهه خانم برگرداند و با بغض گفت:
    -کشتنش نه؟ دیگه رادمانم نیست که به امیدش شب‌هام رو بگذرونم؟! دخترکم تنها شد. بالاخره توی این دنیای نفرت‌انگیز تنهام گذاشت!
    چشمان پرغمش را به چشمان او دوخت و گفت:
    -کاش می‌گفتم من هم دوسش دارم؛ کاش می‌گفتم بخشیدمش تا آروم بخوابه. اون هم مثل سیاوش الان سردشه. اون هم مثل سیاوش...
    الهه خانم حرفش را قطع کرد و گفت:
    -رها جان...
    دستش را به حالت سکوت بالا آورد و گفت:
    -خواهش می‌کنم هیچی نگین.
    دستانش را مقابل چشم‌هایش گذاشت و آرام زمزمه کرد:
    -دخترم چشماش شبیه کیه؟ اگه به پدرش رفته باشه، حداقل می‌تونم با نگاه بهش، حضور رادمان رو احساس کنم!
    با بازشدن در، نگاهش را به تخت کوچک دوخت و لبخند تلخی کنج لبش نشست. آهی از عمق وجود کشید که پرستار گفت:
    -سلام بر مامان خانوم، آخ آخ اگه بدونید چه‌قدر این دختر کوچولو بهونه‌تون رو می‌گرفت.
    بی حرف چشمانش محو تخت کوچک بود و هر آن منتظر بود تا دخترکش را ببیند و او را در آغوشش حل کند. موجود کوچکی که این روز تمام امیدش برای ادامه‌ی زندگی بود.
    پرستار کودک را به آغوشش داد و رها محو صورت گرد و سفیدش شد. آن‌قدر کوچک و سبک بود که هر آن احساس می‌کرد ممکن است از دستش رها شود.
    لب‌های کوچک و صورتی‌رنگش بـ..وسـ..ـه‌ای را طلب می‌کرد. گونه‌های گلگونش دل رها را هوایی کرد و باعث شد همه چیز از ذهنش پر کشد.
    نگاهی به چشمان بسته‌اش انداخت و زیر لب تکرار کرد:
    -کاش الان پدرت هم این‌جا بود تا شادیمون رو باهاش تقسیم می‌کردیم.
    کودک را به بینی‌اش نزدیک کرد و با عشق عطر تنش را استشمام کرد.
    با بازشدن یک دفعه‌ی در، سرش را بالا آورد که نگاهش در چشمان طوسی‌رنگی قفل شد، نه، نمی‌توانست باور کند؛ رادمانش میان در ایستاده بود و با لبخندی به پهنای صورت رهایش را می‌نگریست!
    رها لبخند تلخی زد و سرش را به طرفین تکان داد؛ زیر لب زمزمه کرد:
    -دیوونه شدم!
    الهه خانم گفت:
    -الهی مادر قربونت بره پسر قشنگم.
    با جمله او، باز هم به سمت رادمان برگشت. این چشم‌های خوش‌رنگ و مهربان نمی‌توانست برای کسی جز او باشد!
    رادمان دست گلی شامل رزهای قرمز را روی تخت گذاشت و با تمام وجودش بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشانی‌اش زد؛ رها دلش پر زد برای آعوشش گرمش. پرستار و الهه خانم با دیدن آن‌ها، اتاق را ترک کردند و تنهایشان گذاشتند.
    رها با بغض نامش را صدا زد که رادمان صورتش را نوازش کرد و گفت:
    -جان رادمان، جونم عزیز دلم؟! رادمان بمیره واسه‌ت.
    رها با دستان لرزانش صورتش را نوازش کرد و گفت:
    -باور کنم که پیشمی؟ باور کنم که این‌ها همه خواب نیست؟ این که دیگه ترکم نمی‌کنی؟
    پیشانی‌اش را به پیشانی رها چسباند گفت:
    -آره دورت بگردم؛ مگه می‌تونم نفسم رو ول کنم و برم؟! آخ رها، آخ اگه بدونی چه‌قدر دلم برای صدات تنگ بود؛ واسه چشمات که نمی‌دونی چه بلایی سر دل دیوونه‌م آورده. دلم می‌خواد تنها بشینم و یک دل سیر نگاهت کنم؛ حست کنم.
    لبخند شیرینی زد و سرش را نزدیک‌تر برد. بـ..وسـ..ـه‌ی آرامی بر لب‌های بی‌رنگش زد که صدای گریه‌ای توجه هردوشان را به خود جلب کرد.
    هر دو خندیدند و رها کودکش را در آغـ*ـوش گرفت.
    -جون دلم مامانی!
    رادمان کودک را از او گرفت و گفت:
    -مگه می‌شد من این وروجک رو نبینم؟
    او را در آغوشش فشرد و زیر لب قربان صدقه‌اش رفت.
    رها با عشق نگاهی به آن‌ها انداخت. هنوز هم نمی‌توانست اتفاق‌های رخ داده را درک کند؛ اما الان فقط دلش می‌خواست از حضور رادمان و فرزندشان لـ*ـذت ببرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا