دستی به روی شکمش کشید و لبخندی به لب زد. از آن موقع که پای کوچکش به شکمش برخورد کرده بود، قلبش به وجودش گره خورده بود.
الهه خانم نگاهی به رها که هنوز هم سیهپوش سیاوش بود، انداخت و گفت:
-خودت دوست داری بچه چی باشه؟
رها نگاهی به او کرد و گفت:
-انشاءلله فقط سالم باشه.
الهه خانم کمی چشمانش را ریز کرد و گفت:
-بالاخره ته تههای دلت یه چیزی میخواد دیگه.
لبخند نمکی زد و گفت:
-راستش من دختر خیلی دوست دارم.
-به اسمش فکر کردی؟
رها سرش را پایین انداخت و با بغض گفت:
-اون رو دیگه میخوام رادمان انتخاب کنه.
الهه خانم سرش را برگرداند و به زمین چشم دوخت. او هم از آیندهای که پسرش داشت، ترسان بود.
با صدای منشی که نام او را بر زبان میآورد، از جایش بلند شد و الهه خانم به دنبالش.
دکتر کمی عینکش را جابهجا کرد و نگاهی به او انداخت.
-سلام روز بخیر.
رها سلام آرامی گفت و کیفش را به دست الهه خانم داد.
دکتر اشارهای به تخت کرد و رویش نشست.
-خب، چند ماهتونه؟
رها با کمی تاخیر جواب داد:
-هفت ماه!
دکتر سرش را تکان داد و گفت:
-حالا چرا اینقدر دیر برای تعیین جنسیت اومدین؟ معمولا خانومها برای این قسمت خیلی شوق دارن.
رها سرش را در گردنش فرو برد و دکتر با دیدن سکوت او، دیگر کلامی به زبان نیاورد.
از جایش بلند شد و به سمت رها رفت. مایع ژلهایشکل را به روی شکمش ریخت و دستگاه را روی آن گذاشت.
کمی دستگاهش را جابهجا کرد و گفت:
-دوست داری چی باشه؟
-فقط سالم باشه!
-هر کی میاد همین رو میگه! بعد که جنسیت رو میگی، میگه ای بابا.
رها لبخند دلنشینی زد که دکتر گفت:
-دختره!
الهه خانم با شوق به سمتش برگشت و گفت:
-همون که دوست داشتی.
دکتر با خنده به آنها نگاه کرد و گفت:
-دیدین گفتم!
رها لبخند خجولی زد و گفت:
-میشه ضربان قلبش رو هم گوش کنم؟
-حتما!
رها به دستگاه روبرویش خیره شده بود و هرلحظه در انتظار آن بود که بتواند صدای فرزندش را بشنود.
با پخششدن صدای آرام ضربان فرزندش، جانی دوباره به زندگیاش بخشیده شد. لبخند آرامشبخشی زد و خدا را شکری زیر لب زمزمه کرد.
دکتر به سمت میزش برگشت و رها از جایش بلند شد.
-عکسها و اینها کی آماده میشه؟
-فکر میکنم تا نیمساعت دیگه.
رها به سمت الهه خانم برگشت و گفت:
-فرهاد یک ساعت دیگه میاد دنبالم!
-نگران نباش عزیزم؛ تو برو، من میگیرم.
رها لبخندی زد و با تشکر از دکتر، اتاق را ترک کرد. با تکزنگی که فرهاد به گوشیاش زد، از الهه خانم خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.
با دیدن ماشین فرهاد، به سمتش رفت و کنارش جای گرفت.
فرهاد با ذوق نگاهش کرد و گفت:
-بذار حدس بزنم.
رها سری تکان داد و گفت:
-اگه گفتی!
فرهاد دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-پسره!
رها سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-اشتباه گفتی!
رها تکخندی کرد و گفت:
-قرارمون کیه؟
-رها راستش رو بخوای... گفتن فعلا اجازهی ملاقات نداره!
رها با بغض نگاهش کرد که ادامه داد:
-نه این که اصلا نتونی ببینیش؛ نه اصلا! فقط گفتن باید یه هفتهای صبر کنیم.
سرش را به سمت پنجره برگرداند و گفت:
-پس چرا صبح که با هم حرف میزدیم بهم نگفتی؟
-نمیخواستم ناراحتت کنم؛ گفتم یه امروز رو خوشحال باشی.
رها نگاهی به چشمان او انداخت و نفس عمیقی کشید.
«گاه دلتنگ میشوم٬ دلتنگتر از همهی دلتنگها
گوشهای مینشینم و میشمارم حسرتها را
محاکمه میکنم وجدانم را...
من کدام قلب را شکستم؟
کدام احساس را له کردم؟
کدام خواهش را نشنیدم؟
و به کدام دلتنگی خندیدم؟
که اینچنین دلتنگم...»
الهه خانم نگاهی به رها که هنوز هم سیهپوش سیاوش بود، انداخت و گفت:
-خودت دوست داری بچه چی باشه؟
رها نگاهی به او کرد و گفت:
-انشاءلله فقط سالم باشه.
الهه خانم کمی چشمانش را ریز کرد و گفت:
-بالاخره ته تههای دلت یه چیزی میخواد دیگه.
لبخند نمکی زد و گفت:
-راستش من دختر خیلی دوست دارم.
-به اسمش فکر کردی؟
رها سرش را پایین انداخت و با بغض گفت:
-اون رو دیگه میخوام رادمان انتخاب کنه.
الهه خانم سرش را برگرداند و به زمین چشم دوخت. او هم از آیندهای که پسرش داشت، ترسان بود.
با صدای منشی که نام او را بر زبان میآورد، از جایش بلند شد و الهه خانم به دنبالش.
دکتر کمی عینکش را جابهجا کرد و نگاهی به او انداخت.
-سلام روز بخیر.
رها سلام آرامی گفت و کیفش را به دست الهه خانم داد.
دکتر اشارهای به تخت کرد و رویش نشست.
-خب، چند ماهتونه؟
رها با کمی تاخیر جواب داد:
-هفت ماه!
دکتر سرش را تکان داد و گفت:
-حالا چرا اینقدر دیر برای تعیین جنسیت اومدین؟ معمولا خانومها برای این قسمت خیلی شوق دارن.
رها سرش را در گردنش فرو برد و دکتر با دیدن سکوت او، دیگر کلامی به زبان نیاورد.
از جایش بلند شد و به سمت رها رفت. مایع ژلهایشکل را به روی شکمش ریخت و دستگاه را روی آن گذاشت.
کمی دستگاهش را جابهجا کرد و گفت:
-دوست داری چی باشه؟
-فقط سالم باشه!
-هر کی میاد همین رو میگه! بعد که جنسیت رو میگی، میگه ای بابا.
رها لبخند دلنشینی زد که دکتر گفت:
-دختره!
الهه خانم با شوق به سمتش برگشت و گفت:
-همون که دوست داشتی.
دکتر با خنده به آنها نگاه کرد و گفت:
-دیدین گفتم!
رها لبخند خجولی زد و گفت:
-میشه ضربان قلبش رو هم گوش کنم؟
-حتما!
رها به دستگاه روبرویش خیره شده بود و هرلحظه در انتظار آن بود که بتواند صدای فرزندش را بشنود.
با پخششدن صدای آرام ضربان فرزندش، جانی دوباره به زندگیاش بخشیده شد. لبخند آرامشبخشی زد و خدا را شکری زیر لب زمزمه کرد.
دکتر به سمت میزش برگشت و رها از جایش بلند شد.
-عکسها و اینها کی آماده میشه؟
-فکر میکنم تا نیمساعت دیگه.
رها به سمت الهه خانم برگشت و گفت:
-فرهاد یک ساعت دیگه میاد دنبالم!
-نگران نباش عزیزم؛ تو برو، من میگیرم.
رها لبخندی زد و با تشکر از دکتر، اتاق را ترک کرد. با تکزنگی که فرهاد به گوشیاش زد، از الهه خانم خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.
با دیدن ماشین فرهاد، به سمتش رفت و کنارش جای گرفت.
فرهاد با ذوق نگاهش کرد و گفت:
-بذار حدس بزنم.
رها سری تکان داد و گفت:
-اگه گفتی!
فرهاد دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-پسره!
رها سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-اشتباه گفتی!
رها تکخندی کرد و گفت:
-قرارمون کیه؟
-رها راستش رو بخوای... گفتن فعلا اجازهی ملاقات نداره!
رها با بغض نگاهش کرد که ادامه داد:
-نه این که اصلا نتونی ببینیش؛ نه اصلا! فقط گفتن باید یه هفتهای صبر کنیم.
سرش را به سمت پنجره برگرداند و گفت:
-پس چرا صبح که با هم حرف میزدیم بهم نگفتی؟
-نمیخواستم ناراحتت کنم؛ گفتم یه امروز رو خوشحال باشی.
رها نگاهی به چشمان او انداخت و نفس عمیقی کشید.
«گاه دلتنگ میشوم٬ دلتنگتر از همهی دلتنگها
گوشهای مینشینم و میشمارم حسرتها را
محاکمه میکنم وجدانم را...
من کدام قلب را شکستم؟
کدام احساس را له کردم؟
کدام خواهش را نشنیدم؟
و به کدام دلتنگی خندیدم؟
که اینچنین دلتنگم...»
آخرین ویرایش توسط مدیر: