کودک هنوز هم در آغـ*ـوش او آرام و قرار نداشت و برای مادرش بیتابی میکرد. رادمان دخترک را در آغـ*ـوش رها جای داد و با شیطنت گفت:
-فکر کنم گشنشه!
رها لبخند شرمگینی زد که الهه خانم به همراه پرستار وارد اتاق و نزدیکشان شد؛ نگاهی به کودک انداخت و گفت:
-الهی من قربون نوهم برم. حتما خیلی گرسنشه!
پرستار به کمک رها رفت تا بتواند به کودک شیر دهد. رادمان با عشق به صورت درخشان کودک چشم دوخته بود و خدا را شکر میکرد که حال اینجاست؛ در کنار خانوادهاش. همسری که عاشقانه میپرسدتش و کودکی که با همان نگاه کوچک، دلش را هوایی کرده بود.
الهه خانم دستی به سر کودک کشید و گفت:
-اسم نوهی خوشگلم چیه؟
رها و رادمان هم زمان به هم چشم دوختند که رادمان گفت:
-هر چی خانومم بگه!
رها لبخند خجولی زد و نگاهش را در صورت گرد و سفید کودکش گرداند.
-نظرتون دربارهی ترلان چیه؟
رادمان بـ..وسـ..ـهای به روی پیشانی رها زد و گفت:
-هر چی تو انتخاب کنی، قشنگه عزیز دلم.
الهه خانم نام ترلان را زیر لب تکرار کرد و گفت:
-خیلی قشنگه مادر.
پرستار نسخهای را به دست رادمان داد و گفت:
-اگه امکانش هست، این داروها رو از داروخونهی طبقه اول خریداری کنید.
-چشم حتما.
نگاهش را به رها دوخت. هنوز هم دلتنگیهایش رفع نشده بود و دلش میخواست سالها به نظارهی چهرهی ساده و زیبایش نشیند.
چشمک زیبایی به او زد و از اتاق خارج شد.
الهه خانم رو به رها کرد و گفت:
-من برم یه زنگ به این محمود بزنم؛ معلوم نیست کجا جا مونده!
رها لبخند آرامی به آنها زد که پرستار کودک را هم با خود برد. حال در اتاق تنها بود و نگاهش به پنجره و آسمان آبی. چشمانش را بست و نفس آسودهای کشید که صدای بازشدن در به گوشش رسید.
-اومدی؟
منتظر بود تا صدای دل نشین رادمان به گوشش برسد؛ اما سکوت اتاق را فرا گرفته بود. سرش را به سمت در برگرداند و نگاهش در چهرهی مادر سیاوش خیره ماند. سلام زیر لبی گفت که به همان شکل جوابی دریافت کرد.
مادرش آرام به تخت او نزدیک شد و با صدایی لرزان گفت:
-تبریک میگم.
-ممنونم.
کمی این پا و آن پا کرد؛ نمیدانست از کجا باید سخنش را آغاز کند. رها دلش نمیخواست سوالی از او بپرسد. میخواست همهچیز را از زبان رادمان بشنود.
مادر سیاوش آرام بر روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:
-نه سال پیش بود؛ سیاوش بهم زنگ زد و گفت قراره توی تهران شرکتی رو با مشارکت کسی تاسیس کنه. خیلی خوشحال بود؛ از بچگی پسر بلندپروازی بود و اون بالا بالاها سیر میکرد. جهان از دورهی جوونی همهش دنبال پول بود. تمام زندگی به فکر این بود که چی کار کنه تا سودی که میکنه بیشتر شه. با کارش خیلی مشکل داشتم؛ ولی اون اجازه دخالت توی هیچ اموری رو به من نمیداد. توی زندگی باهاش فقط حکم یه همخونه رو داشتم. چند وقتی از تاسیس شرکت سیاوش میگذشت؛ جهان گفت بریم پاریس تا یهکم حال و هوامون عوض شه. پیشنهادش غیرقابل باور بود و همهمون میدونستیم قطعا نقشهای داره. اولش سیاوش مخالفت کرد و کارش رو بهونه کرد؛ ولی جهان دستبردار نبود. خلاصه به زور همهمون رو راهی پاریس کرد. توی راه همهش با سیاوش صحبت میکرد و سعی میکرد هر طور که شده، سرش رو گرم کنه. همهمون دلشورهی خاصی داشتیم تا این که رسیدیم پاریس. وقتی سیاوش گوشیش رو روشن کرد، بیوقفه زنگ خورد. با جوابدادن به تلفن، هر آن اخمش بیشتر توی هم میرفت. تا این که یقهی جهان رو گرفت و شروع به چرت و پرت گفتن کرد. جهان اولش زیر بار نمیرفت؛ ولی بعدش که مجبور شد، اعتراف کرد که کار خودش بوده.
اشکهای روی گونهاش را پاک کرد و ادامه داد:
-سیاوش میخواست برگرده تا همهچیز رو درست کنه؛ ولی جهان بهش اجازه نداد و تهدیدش کرد. گفت اگر بره، ممکنه بگیرنش؛ چون همهچیز بر علیه اونه. سیاوش اون موقع بچه بود و واقعا ترسیده بود؛ تهدیدهای جهان هر تنی رو به میلرزوند. نتونست هیچ کاری بکنه و من برای اولین بار شکست رو تو چهرهی پسر مغرورم دیدم. وقتی فهمید چه بلایی سر پدر و مادرت اومده، یه دیوونهی به تمام معنا شده بود. شب و روز خودش رو توی خونه حبس و خودخوری میکرد.
-فکر کنم گشنشه!
رها لبخند شرمگینی زد که الهه خانم به همراه پرستار وارد اتاق و نزدیکشان شد؛ نگاهی به کودک انداخت و گفت:
-الهی من قربون نوهم برم. حتما خیلی گرسنشه!
پرستار به کمک رها رفت تا بتواند به کودک شیر دهد. رادمان با عشق به صورت درخشان کودک چشم دوخته بود و خدا را شکر میکرد که حال اینجاست؛ در کنار خانوادهاش. همسری که عاشقانه میپرسدتش و کودکی که با همان نگاه کوچک، دلش را هوایی کرده بود.
الهه خانم دستی به سر کودک کشید و گفت:
-اسم نوهی خوشگلم چیه؟
رها و رادمان هم زمان به هم چشم دوختند که رادمان گفت:
-هر چی خانومم بگه!
رها لبخند خجولی زد و نگاهش را در صورت گرد و سفید کودکش گرداند.
-نظرتون دربارهی ترلان چیه؟
رادمان بـ..وسـ..ـهای به روی پیشانی رها زد و گفت:
-هر چی تو انتخاب کنی، قشنگه عزیز دلم.
الهه خانم نام ترلان را زیر لب تکرار کرد و گفت:
-خیلی قشنگه مادر.
پرستار نسخهای را به دست رادمان داد و گفت:
-اگه امکانش هست، این داروها رو از داروخونهی طبقه اول خریداری کنید.
-چشم حتما.
نگاهش را به رها دوخت. هنوز هم دلتنگیهایش رفع نشده بود و دلش میخواست سالها به نظارهی چهرهی ساده و زیبایش نشیند.
چشمک زیبایی به او زد و از اتاق خارج شد.
الهه خانم رو به رها کرد و گفت:
-من برم یه زنگ به این محمود بزنم؛ معلوم نیست کجا جا مونده!
رها لبخند آرامی به آنها زد که پرستار کودک را هم با خود برد. حال در اتاق تنها بود و نگاهش به پنجره و آسمان آبی. چشمانش را بست و نفس آسودهای کشید که صدای بازشدن در به گوشش رسید.
-اومدی؟
منتظر بود تا صدای دل نشین رادمان به گوشش برسد؛ اما سکوت اتاق را فرا گرفته بود. سرش را به سمت در برگرداند و نگاهش در چهرهی مادر سیاوش خیره ماند. سلام زیر لبی گفت که به همان شکل جوابی دریافت کرد.
مادرش آرام به تخت او نزدیک شد و با صدایی لرزان گفت:
-تبریک میگم.
-ممنونم.
کمی این پا و آن پا کرد؛ نمیدانست از کجا باید سخنش را آغاز کند. رها دلش نمیخواست سوالی از او بپرسد. میخواست همهچیز را از زبان رادمان بشنود.
مادر سیاوش آرام بر روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:
-نه سال پیش بود؛ سیاوش بهم زنگ زد و گفت قراره توی تهران شرکتی رو با مشارکت کسی تاسیس کنه. خیلی خوشحال بود؛ از بچگی پسر بلندپروازی بود و اون بالا بالاها سیر میکرد. جهان از دورهی جوونی همهش دنبال پول بود. تمام زندگی به فکر این بود که چی کار کنه تا سودی که میکنه بیشتر شه. با کارش خیلی مشکل داشتم؛ ولی اون اجازه دخالت توی هیچ اموری رو به من نمیداد. توی زندگی باهاش فقط حکم یه همخونه رو داشتم. چند وقتی از تاسیس شرکت سیاوش میگذشت؛ جهان گفت بریم پاریس تا یهکم حال و هوامون عوض شه. پیشنهادش غیرقابل باور بود و همهمون میدونستیم قطعا نقشهای داره. اولش سیاوش مخالفت کرد و کارش رو بهونه کرد؛ ولی جهان دستبردار نبود. خلاصه به زور همهمون رو راهی پاریس کرد. توی راه همهش با سیاوش صحبت میکرد و سعی میکرد هر طور که شده، سرش رو گرم کنه. همهمون دلشورهی خاصی داشتیم تا این که رسیدیم پاریس. وقتی سیاوش گوشیش رو روشن کرد، بیوقفه زنگ خورد. با جوابدادن به تلفن، هر آن اخمش بیشتر توی هم میرفت. تا این که یقهی جهان رو گرفت و شروع به چرت و پرت گفتن کرد. جهان اولش زیر بار نمیرفت؛ ولی بعدش که مجبور شد، اعتراف کرد که کار خودش بوده.
اشکهای روی گونهاش را پاک کرد و ادامه داد:
-سیاوش میخواست برگرده تا همهچیز رو درست کنه؛ ولی جهان بهش اجازه نداد و تهدیدش کرد. گفت اگر بره، ممکنه بگیرنش؛ چون همهچیز بر علیه اونه. سیاوش اون موقع بچه بود و واقعا ترسیده بود؛ تهدیدهای جهان هر تنی رو به میلرزوند. نتونست هیچ کاری بکنه و من برای اولین بار شکست رو تو چهرهی پسر مغرورم دیدم. وقتی فهمید چه بلایی سر پدر و مادرت اومده، یه دیوونهی به تمام معنا شده بود. شب و روز خودش رو توی خونه حبس و خودخوری میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: