کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
کودک هنوز هم در آغـ*ـوش او آرام و قرار نداشت و برای مادرش بی‌تابی می‌کرد. رادمان دخترک را در آغـ*ـوش رها جای داد و با شیطنت گفت:
-فکر کنم گشنشه!
رها لبخند شرمگینی زد که الهه خانم به همراه پرستار وارد اتاق و نزدیکشان شد؛ نگاهی به کودک انداخت و گفت:
-الهی من قربون نوه‌م برم. حتما خیلی گرسنشه!
پرستار به کمک رها رفت تا بتواند به کودک شیر دهد. رادمان با عشق به صورت درخشان کودک چشم دوخته بود و خدا را شکر می‌کرد که حال این‌جاست؛ در کنار خانواده‌اش. همسری که عاشقانه می‌پرسدتش و کودکی که با همان نگاه کوچک، دلش را هوایی کرده بود.
الهه خانم دستی به سر کودک کشید و گفت:
-اسم نوه‌ی خوشگلم چیه؟
رها و رادمان هم زمان به هم چشم دوختند که رادمان گفت:
-هر چی خانومم بگه!
رها لبخند خجولی زد و نگاهش را در صورت گرد و سفید کودکش گرداند.
-نظرتون درباره‌ی ترلان چیه؟
رادمان بـ..وسـ..ـه‌ای به روی پیشانی رها زد و گفت:
-هر چی تو انتخاب کنی، قشنگه عزیز دلم.
الهه خانم نام ترلان را زیر لب تکرار کرد و گفت:
-خیلی قشنگه مادر.
پرستار نسخه‌ای را به دست رادمان داد و گفت:
-اگه امکانش هست، این داروها رو از داروخونه‌ی طبقه اول خریداری کنید.
-چشم حتما.
نگاهش را به رها دوخت. هنوز هم دلتنگی‌هایش رفع نشده بود و دلش می‌خواست سال‌ها به نظاره‌ی چهره‌ی ساده و زیبایش نشیند.
چشمک زیبایی به او زد و از اتاق خارج شد.
الهه خانم رو به رها کرد و گفت:
-من برم یه زنگ به این محمود بزنم؛ معلوم نیست کجا جا مونده!
رها لبخند آرامی به آن‌ها زد که پرستار کودک را هم با خود برد. حال در اتاق تنها بود و نگاهش به پنجره و آسمان آبی. چشمانش را بست و نفس آسوده‌ای کشید که صدای بازشدن در به گوشش رسید.
-اومدی؟
منتظر بود تا صدای دل نشین رادمان به گوشش برسد؛ اما سکوت اتاق را فرا گرفته بود. سرش را به سمت در برگرداند و نگاهش در چهره‌ی مادر سیاوش خیره ماند. سلام زیر لبی گفت که به همان شکل جوابی دریافت کرد.
مادرش آرام به تخت او نزدیک شد و با صدایی لرزان گفت:
-تبریک میگم.
-ممنونم.
کمی این پا و آن پا کرد؛ نمی‌دانست از کجا باید سخنش را آغاز کند. رها دلش نمی‌خواست سوالی از او بپرسد. می‌خواست همه‌چیز را از زبان رادمان بشنود.
مادر سیاوش آرام بر روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:
-نه سال پیش بود؛ سیاوش بهم زنگ زد و گفت قراره توی تهران شرکتی رو با مشارکت کسی تاسیس کنه. خیلی خوشحال بود؛ از بچگی پسر بلندپروازی بود و اون بالا بالاها سیر می‌کرد. جهان از دوره‌ی جوونی همه‌ش دنبال پول بود. تمام زندگی به فکر این بود که چی کار کنه تا سودی که می‌کنه بیشتر شه. با کارش خیلی مشکل داشتم؛ ولی اون اجازه دخالت توی هیچ اموری رو به من نمی‌داد. توی زندگی باهاش فقط حکم یه همخونه رو داشتم. چند وقتی از تاسیس شرکت سیاوش می‌گذشت؛ جهان گفت بریم پاریس تا یه‌کم حال و هوامون عوض شه. پیشنهادش غیرقابل باور بود و همه‌مون می‌دونستیم قطعا نقشه‌ای داره. اولش سیاوش مخالفت کرد و کارش رو بهونه کرد؛ ولی جهان دست‌بردار نبود. خلاصه به زور همه‌مون رو راهی پاریس کرد. توی راه همه‌ش با سیاوش صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد هر طور که شده، سرش رو گرم کنه. همه‌مون دل‌شوره‌ی خاصی داشتیم تا این که رسیدیم پاریس. وقتی سیاوش گوشیش رو روشن کرد، بی‌وقفه زنگ خورد. با جواب‌دادن به تلفن، هر آن اخمش بیشتر توی هم می‌رفت. تا این که یقه‌ی جهان رو گرفت و شروع به چرت و پرت گفتن کرد. جهان اولش زیر بار نمی‌رفت؛ ولی بعدش که مجبور شد، اعتراف کرد که کار خودش بوده.
اشک‌های روی گونه‌اش را پاک کرد و ادامه داد:
-سیاوش می‌خواست برگرده تا همه‌چیز رو درست کنه؛ ولی جهان بهش اجازه نداد و تهدیدش کرد. گفت اگر بره، ممکنه بگیرنش؛ چون همه‌چیز بر علیه اونه. سیاوش اون موقع بچه بود و واقعا ترسیده بود؛ تهدیدهای جهان هر تنی رو به می‌لرزوند. نتونست هیچ کاری بکنه و من برای اولین بار شکست رو تو چهره‌ی پسر مغرورم دیدم. وقتی فهمید چه بلایی سر پدر و مادرت اومده، یه دیوونه‌ی به تمام معنا شده بود. شب و روز خودش رو توی خونه حبس و خودخوری می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    - از اون ماجرا نه‌سال گذشته بود و بعد از اون همه سال، برای اولین‌بار پاش رو توی خونه‌ی پدرش گذاشت. همه‌مون تعجب کرده بودیم؛ اون قسم خورده بود که دیگه پاش رو هم اون‌جا نذاره. وقتی دیدمش، دیگه اون سیاوش سابق نبود؛ رنگ نگاهش تغییر کرده بود. وقتی رفت پیش جهان، براش از عاشق‌شدنش گفت؛ گفت دلش گیر کرده پیش کسی که ناجوانمردی رو در حقش تموم کرده؛ گفت دلش هوایی کسی شده که خودش تنهاش کرده و کل دنیاش رو ازش گرفته.
    رها اشک‌هایش صورتش را پوشانده بود. خاطراتش با سیاوش و تصویرش، لحظه‌ای راحتش نمی‌گذاشت.
    -گفت براش بریم خواستگاری؛ گفت دوست داره از عشقش مثل همه‌ی دخترها خواستگاری شه. جهان وقتی فهمید دخترِ تویی، باز هم تهدیداتش رو شروع کرد. گفت... گفت اگه با هم ازدواج کنین، بلایی به سرت میاره که تا عمر داره پشیمون بشه و عذاب وجدان لحظه‌ای راحتش نذاره.
    با دستمال اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    -پسرم از اول عاشقت بود؛ از همون اول که تو رو توی شرکت پدرت دیده بود، شیفته‌ی نگاهت شده بود. شب‌ها برام از نقاشی دختری می‌گفت که به زیبایی و مهربونیش کسی رو ندیده. پسرم بد عاشقت بود رها...
    آهی از عمق سـ*ـینه کشید و گفت:
    -بگذریم؛ نمی‌خوام خسته‌ت کنم؛ فقط اینکه... رایانا بهم گفت از جهان گذشتی و بخشیدیش! روم سیاهه و طاقت نگاه و چشم‌هات رو ندارم؛ خیلی باهات بد کردیم. تو شوهر من رو بخشیدی، من هم از شوهر تو می‌گذرم. این‌جوری دیگه دینی به هم نداریم.
    رها نگاهش را به پرده‌های آبی‌رنگ دوخت و جوابی نداد. بعض گلویش را احاطه کرده بود.
    مادر سیاوش از جای برخاست و به سمت درب رفت؛ اما لحظه‌ای ایستاد. بدون آن که به عقب برگردد گفت:
    -یکی از آرزوهای بزرگ سیاوش خوشبخت‌شدنت بود. خوشبخت شو؛ این تنها خواهشیه که ازت داره.
    با بسته‌شدن در، چشمانش را روی هم گذاشت و به اشک‌های داغش اجازه‌ی باریدن داد.
    ***
    «پنج سال بعد»
    مانتوی مشکی‌اش را به تن کرد و چرخی جلوی آینه زد. ترلان جلوی در اتاق ایستاده بود؛ با زیرکی گفت:
    -چه خوشگل شدی!
    رها بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌ی تنها دخترکش زد و به چشمان طوسی‌رنگش چشم دوخت:
    -مامان دور شما بگرده که این‌قدر ناز شدی عروسکم.
    ترلان لبخندی زد و ناگهان بر گونه‌اش زد:
    -آخ، یادم رفت؛ بابا گفت عجله تنین ته دیره.
    لبخند پرمهرش را در صورت گردش گرداند و گفت:
    -باشه دخترم، تو برو الان میام.
    -چشم.
    رژ صورتی‌رنگش را از روی میز آرایش برداشت و آرام بر روی لبش کشید. کیف و کفشش را برداشت و از خانه خارج شد. مانند همیشه برای دیدنش شگفت‌زده و ناآرام بود.
    در ماشین جای گرفت و سلام بلند بالایی داد.
    رادمان لبخند پرعشقش را به او دوخت و گفت:
    -سلام به روی ماهت.
    ترلان دستانش را به کمر باریکش زد و با اخم گفت:
    -پس من چی؟
    -رها او را در آغـ*ـوش کشید و بـ..وسـ..ـه‌ی محکمی از لپش گرفت.
    -تو که زندگی منی وروجک.
    ترلان نمکی شروع به خندیدن کرد که رادمان حرکت کرد. باد پاییزی صورت رها را نوازش می‌کرد. این پنج‌سال زندگی‌اش را به هیچ‌وجه نمی‌توانست توصیف کند. زندگی در کنار رادمان و ترلان بهترین لحظات عمرش بود. حس‌هایی داشت که هیچ‌گاه حسشان نکرده بود.
    با رسیدن به مقصد، آرام از ماشین پیاده شد.
    ترلان دست رها را گرفت که رادمان گفت:
    -من میرم آب بیارم.
    -باشه.
    آرام به سمت قبر سیاوش رفت. با نگاه به آن، بغضش گرفت و قطره اشکی بر گونه‌اش چکید. ترلان با تعجب نگاهش می‌کرد و به این می‌اندیشید که او کیست که این‌گونه مادرش را اندوهگین می‌کند؟
    رها آرام در کنار قبرش نشست و دستی به روی خاک‌های نشسته بر رویش کشید. رادمان با سطلی آب به آن‌ها نزدیک شد و همزمان با صلواتی که می‌فرستاد، آب را بر روی قبر خالی کرد. ترلان گل‌های رز را آرام بر روی قبر پرپر می‌کرد. نگاه رها تنها به روی نامش بود. رادمان با دیدن حال او، دست ترلان را گرفت و کمی از او دور شدند.
    نفس عمیقی کشید و دست سردش را به روی اسمش کشید و آرام گفت:
    -زندگیم رو می‌بینی سیاوش؟ بالاخره خوشبخت شدم! بالاخره دارم می‌فهمم زندگی چیه!
    پوزخندی زد و گفت:
    -دیدی چه‌قدر خوش‌قول بودم؟ تو چی؟ تو هم قول داده بودی پیشم بمونی! گفته بودی مثل یه برادر روت حساب کنم؛ اما الان پیشم نیستی؛ دیگه نیستی تا آرومم کنی و با حرف‌هات بهم امید بدی.
    نفس عمیقی کشید و هوا را وارد ریه‌اش کرد:
    -تو چی؟ تو اون‌جا خوشبختی؟ زندگیت رو دوست داری؟ آرامش داری؟ هنوز هم بهم فکر می‌کنی؟ دلم واسه عطرت خیلی تنگه ها!
    دستی به روی تاریخ فوت کشید و گفت:
    -هنوز هم به یادت سیگار خالی می‌کشما!
    لبخند تلخی زد و گفت:
    -هنوز هم وقتی می‌خوام لازانیا درست کنم، به یاد تو قارچش رو زیاد می‌ریزم. تو هم هستی سیاوش! تو توی تک‌تک لحظات زندگی من هستی! من حست می کنم! بوی عطرت همه جا هست و کل خونه رو گرفته.
    اشک‌هایش را با سر انگشت پاک کرد و گفت:
    -نمی‌خواستم عاشقم باشی؛ نمی‌خواستم برادرم باشی؛ فقط دلم می‌خواست بودی، فقط بودی.
    سرش را به سوی آسمان بلند کرد و سعی کرد آرام باشد. نگاه آخرش را به قبر سیاه‌رنگ سیاوش دوخت و آرام از جایش بلند شد و به سمت ماشین حرکت کرد.

    «وقتی نیستی
    باز هم من
    به خوشبختی نزدیکم؛
    همین لبخندهای زیبایت،
    بوی ناب عطر همیشگی‌ات،
    از دورهای دورهای دور
    دست‌هایم را می‌گیرد
    و کنار آینه می‌نشاندم...»

    پایان

    ***
    سلام دوستان عزیز
    شبتون بخیر؛
    رمان به پایان رسید و واقعا متشکرم از کسانی که در این مدت همراهیم کردن و با نظراتشون دل‌گرمم کردن. اگه کم و کاستی در رمان دیده شد، به بزرگواری خودتون ببخشید. غبار سرنوشت تجربه‌ی اول من بود و خب قطعا قلم اول مشکلات فراوانی خواهد داشت.
    غبار سرنوشت رمان کلیشه‌ای بود و من هم این رو قبول دارم، ولی سعی من بر این بود تا این رمان رو با همون موضوعی که هست، با کمی تغییر در توصیفات، نگارش و همچنین پایانی گوناگون برای خواننده متفاوتش کنم و نمی‌دونم چه قدر در این زمینه موفق بودم.
    انشالله دفعه بعد به همراه موضوعی ناب و همچنین مطالعه بیشتر دست به قلم خواهم برد.
    و اما یک نکته، برخی از دل نوشته‌های کوتاه نوشته شده در رمان، برای نویسنده‌های ناشناسی بود که متاسفانه بنده منبع اصلیشون رو پیدا نکردم!
    باز هم متشکرم از همراهیتون.

    یا حق
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا