***
چمدانش را برای سفر آماده کرده بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت که هفت را نشان میداد. قرار بود ساعت ده مقابل خانهی شیوا باشد. کمی شکلات همراه چایش خورد و یک دوش ده دقیقهای گرفت. حوله را به عادت همیشگیاش دور تنش پیچید. به سمت لباسی که از دیشب آماده کرده و روی مبل گذاشته بود رفت و برش داشت. تضاد رنگ آجری با پوست سفیدش زیباییاش را چندین برابر میکرد. لبخندی به خودش درون آینه زد و رژ آجریاش را به لبهایش مالید. موهای خیسش را با کش کوچکی بست. شال آجری رنگی را هم روی سرش گذاشت و به سمت بالکن رفت. آرالیا را در برابر نور خورشید قرار داد، کمی آب روی خاکش ریخت و همراه چمدان از در خارج شد. قرار بود اول به دنبال شیوا برود و از آنجا به خانهی رادمان. با رسیدن به خانهی شیوا تک زنگی به گوشیاش زد که او سریع همراه چمدان کوچکی از در خارج شد. از ماشین پیاده شد و همانطور که کمکش میکرد چمدان را در صندوق جا بدهد، گفت:
- سلام.
شیوا اخم ریزی کرد و گفت:
- علیک، دیرتر میاومدی.
رها چهرهی متفکری به خود گرفت و گفت:
- ترافیک تهرانه دیگه!
- آره جون عمهت، معلوم نیست خانوم چقدر فسفس کرده!
لبخندی به غرغرهایش زد و با هم سوار ماشین شدند.
با رسیدن به ساختمان، نگاهش به رادمان افتاد که همراه چمدان جلوی در ایستاده بود و هر لحظه برای این سفر و بودن در کنار رها ثانیهها را میشمارد. رها صندوق را زد که بعد از گذاشتن چمدانش سوار ماشین شد و گفت:
- سلام بر خانمهای زیبا!
هر دو بیحوصله سلام زیر لبی گفتند که با انرژی فلشی را به سمت رها گرفت و گفت:
- خانم رئیس این رو میذاری؟
رها سری تکان داد و فلش را به پخش ماشین وصل کرد. با شنیدن صدای بلند آهنگ شادی، سریع پخش را خاموش کرد و به سمت رادمان برگشت:
- این چی بود؟
شیوا: خیلیخوب بود، بذار بخونه.
رادمان: راست میگه دیگه! تو چرا مثل این پیرزنها میمونی؟
اخمی کرد و گفت:
- من از این آهنگها خوشم نمیاد.
شیوا و رادمان هر دو نگاهشان را از او گرفتند و به خیابان خیره شدند. دوست نداشت مسافرتشان به خاطر اعصاب نداشتهی او خراب شود. پخش را روشن کرد که هر دو همزمان به سمتش برگشتند و لبخندی به او زدند.
رادمان: یه دونهای خانم رئیس!
لبخندی به لحن شیطانش زد و به راهش ادامه داد. با رسیدن به عمارت سام، رایانا و سیاوش را جلوی در در حال جا دادن چمدانهایشان در صندوق دیدند. همه از ماشین پیاده شدند و با آنها احوالپرسی کردند. رایانا با دیدن رها خودش را در آغوشش پرت کرد و گفت:
- وای عزیزم، چقدر دلم برات تنگ شده بود!
دستانش را دورش حلقه کرد و گفت:
- من هم عزیزم.
رادمان: ولش کن بابا، از لیمو تبدیل به آبلیمو شد.
رایانا پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت:
- حسودِ بدبخت!
رادمان هم پشت چشمی با ناز برای رایانا نازک کرد که همه شروع به خندیدن کردند. نگاهش به سیاوش افتاد. به ماشین تکیه داده بود و با لبخند کوچکی نگاهشان میکرد. به سمتش رفت و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
سرش را کج کرد و گفت:
- سلام صبح تو هم بخیر، خوبی؟
سرش را به حالت مثبت تکان داد که بینیاش را بین دو انگشتش گرفت و گفت:
- زبون شما رو موش خورده؟
- خیر.
با شنیدن صدای شیوا به عقب برگشتند .
شیوا: من و رایانا تو ماشین رها، رادمان هم که شوت کنیم تو ماشین سیاوش.
همه موافقت کردند و سوار ماشین شدند. یک ساعتی گذشته بود و از شهر خارج شده بودند.
شیوا: حوصلهم سر رفت.
رایانا: من هم.
با شیطنت به سمتشان برگشت و گفت:
- نظرتون دربارهی کمی هیجان چیه؟
شیوا مانند بچهها دستانش را به هم کوبید و گفت:
- عالیه.
رایانا: من هم خیلی دوست دارم.
پایش را روی گاز فشار داد و گفت:
- پس محکم بشینید.
به سمت ماشین سیاوش که جلوتر از او قرار داشت رفت و از او سبقت گرفت. فرمان را به سمت راست گرفت. سیاوش که متوجه شیطنت رها شده بود، نیشخندی زد و فرمانش را به سمت راست گرفت. رها به همان سمت چرخید و مانعش شد. با صدای زنگ گوشی، اشارهای به شیوا کرد. شیوا تلفن را برداشت و گفت:
- سیاوشه.
- بزن رو اسپیکر.
سیاوش: رها خانم برو با همسنهات کورس بذار.
- تا وقتی تو هستی چرا همسنهام؟
- باشه؛ ولی من الکی مسابقه نمیدم، چی گیرم میاد؟
نگاهی به بچهها کرد و گفت:
- اگه من بردم باید کل ظرفها رو توی مسافرت شما بشورید، اگه هم تو بردی...
- اگه من بردم هر کاری گفتم باید انجام بدی.
- باشه، قبوله.
- پنج کیلومتر جلوتر یه رستوران هست، تا اونجا ادامه بدیم.
- باشه مشکلی نیست.
با قطع کردن تلفن پایش را بیشتر روی گاز فشرد. دوست نداشت صحنهی ظرف شستن سیاوش را از دست بدهد. سیاوش خیلی سعی میکرد به ماشین نزدیک بشود و تمرکزش را بر هم بریزد؛ ولی موفق نشد. رها با دیدن رستوران مورد نظر سرعت ماشین را پایین آورد و گوشهای نگه داشت. بچهها با ذوق جیغ میزدند. با رسیدن رادمان و سیاوش، از ماشین پیاده شدند و نگاهشان کردند.
رادمان: خدا وکیلی ایول داری بابا، چه دست فرمونی!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ما اینیم دیگه!
به سمت سیاوش رفت و گفت:
- چه احساسی داری؟
با خونسردی همیشگیاش گفت:
- قطعاً باختن حس خوبی نیست.
در چشمانش نگاه کرد. روزی که کل زندگیاش را به او ببازد چه حسی خواهد داشت؟ در آن زمان هم به این خونسردی در برابرش میایستد؟
چمدانش را برای سفر آماده کرده بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت که هفت را نشان میداد. قرار بود ساعت ده مقابل خانهی شیوا باشد. کمی شکلات همراه چایش خورد و یک دوش ده دقیقهای گرفت. حوله را به عادت همیشگیاش دور تنش پیچید. به سمت لباسی که از دیشب آماده کرده و روی مبل گذاشته بود رفت و برش داشت. تضاد رنگ آجری با پوست سفیدش زیباییاش را چندین برابر میکرد. لبخندی به خودش درون آینه زد و رژ آجریاش را به لبهایش مالید. موهای خیسش را با کش کوچکی بست. شال آجری رنگی را هم روی سرش گذاشت و به سمت بالکن رفت. آرالیا را در برابر نور خورشید قرار داد، کمی آب روی خاکش ریخت و همراه چمدان از در خارج شد. قرار بود اول به دنبال شیوا برود و از آنجا به خانهی رادمان. با رسیدن به خانهی شیوا تک زنگی به گوشیاش زد که او سریع همراه چمدان کوچکی از در خارج شد. از ماشین پیاده شد و همانطور که کمکش میکرد چمدان را در صندوق جا بدهد، گفت:
- سلام.
شیوا اخم ریزی کرد و گفت:
- علیک، دیرتر میاومدی.
رها چهرهی متفکری به خود گرفت و گفت:
- ترافیک تهرانه دیگه!
- آره جون عمهت، معلوم نیست خانوم چقدر فسفس کرده!
لبخندی به غرغرهایش زد و با هم سوار ماشین شدند.
با رسیدن به ساختمان، نگاهش به رادمان افتاد که همراه چمدان جلوی در ایستاده بود و هر لحظه برای این سفر و بودن در کنار رها ثانیهها را میشمارد. رها صندوق را زد که بعد از گذاشتن چمدانش سوار ماشین شد و گفت:
- سلام بر خانمهای زیبا!
هر دو بیحوصله سلام زیر لبی گفتند که با انرژی فلشی را به سمت رها گرفت و گفت:
- خانم رئیس این رو میذاری؟
رها سری تکان داد و فلش را به پخش ماشین وصل کرد. با شنیدن صدای بلند آهنگ شادی، سریع پخش را خاموش کرد و به سمت رادمان برگشت:
- این چی بود؟
شیوا: خیلیخوب بود، بذار بخونه.
رادمان: راست میگه دیگه! تو چرا مثل این پیرزنها میمونی؟
اخمی کرد و گفت:
- من از این آهنگها خوشم نمیاد.
شیوا و رادمان هر دو نگاهشان را از او گرفتند و به خیابان خیره شدند. دوست نداشت مسافرتشان به خاطر اعصاب نداشتهی او خراب شود. پخش را روشن کرد که هر دو همزمان به سمتش برگشتند و لبخندی به او زدند.
رادمان: یه دونهای خانم رئیس!
لبخندی به لحن شیطانش زد و به راهش ادامه داد. با رسیدن به عمارت سام، رایانا و سیاوش را جلوی در در حال جا دادن چمدانهایشان در صندوق دیدند. همه از ماشین پیاده شدند و با آنها احوالپرسی کردند. رایانا با دیدن رها خودش را در آغوشش پرت کرد و گفت:
- وای عزیزم، چقدر دلم برات تنگ شده بود!
دستانش را دورش حلقه کرد و گفت:
- من هم عزیزم.
رادمان: ولش کن بابا، از لیمو تبدیل به آبلیمو شد.
رایانا پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت:
- حسودِ بدبخت!
رادمان هم پشت چشمی با ناز برای رایانا نازک کرد که همه شروع به خندیدن کردند. نگاهش به سیاوش افتاد. به ماشین تکیه داده بود و با لبخند کوچکی نگاهشان میکرد. به سمتش رفت و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
سرش را کج کرد و گفت:
- سلام صبح تو هم بخیر، خوبی؟
سرش را به حالت مثبت تکان داد که بینیاش را بین دو انگشتش گرفت و گفت:
- زبون شما رو موش خورده؟
- خیر.
با شنیدن صدای شیوا به عقب برگشتند .
شیوا: من و رایانا تو ماشین رها، رادمان هم که شوت کنیم تو ماشین سیاوش.
همه موافقت کردند و سوار ماشین شدند. یک ساعتی گذشته بود و از شهر خارج شده بودند.
شیوا: حوصلهم سر رفت.
رایانا: من هم.
با شیطنت به سمتشان برگشت و گفت:
- نظرتون دربارهی کمی هیجان چیه؟
شیوا مانند بچهها دستانش را به هم کوبید و گفت:
- عالیه.
رایانا: من هم خیلی دوست دارم.
پایش را روی گاز فشار داد و گفت:
- پس محکم بشینید.
به سمت ماشین سیاوش که جلوتر از او قرار داشت رفت و از او سبقت گرفت. فرمان را به سمت راست گرفت. سیاوش که متوجه شیطنت رها شده بود، نیشخندی زد و فرمانش را به سمت راست گرفت. رها به همان سمت چرخید و مانعش شد. با صدای زنگ گوشی، اشارهای به شیوا کرد. شیوا تلفن را برداشت و گفت:
- سیاوشه.
- بزن رو اسپیکر.
سیاوش: رها خانم برو با همسنهات کورس بذار.
- تا وقتی تو هستی چرا همسنهام؟
- باشه؛ ولی من الکی مسابقه نمیدم، چی گیرم میاد؟
نگاهی به بچهها کرد و گفت:
- اگه من بردم باید کل ظرفها رو توی مسافرت شما بشورید، اگه هم تو بردی...
- اگه من بردم هر کاری گفتم باید انجام بدی.
- باشه، قبوله.
- پنج کیلومتر جلوتر یه رستوران هست، تا اونجا ادامه بدیم.
- باشه مشکلی نیست.
با قطع کردن تلفن پایش را بیشتر روی گاز فشرد. دوست نداشت صحنهی ظرف شستن سیاوش را از دست بدهد. سیاوش خیلی سعی میکرد به ماشین نزدیک بشود و تمرکزش را بر هم بریزد؛ ولی موفق نشد. رها با دیدن رستوران مورد نظر سرعت ماشین را پایین آورد و گوشهای نگه داشت. بچهها با ذوق جیغ میزدند. با رسیدن رادمان و سیاوش، از ماشین پیاده شدند و نگاهشان کردند.
رادمان: خدا وکیلی ایول داری بابا، چه دست فرمونی!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ما اینیم دیگه!
به سمت سیاوش رفت و گفت:
- چه احساسی داری؟
با خونسردی همیشگیاش گفت:
- قطعاً باختن حس خوبی نیست.
در چشمانش نگاه کرد. روزی که کل زندگیاش را به او ببازد چه حسی خواهد داشت؟ در آن زمان هم به این خونسردی در برابرش میایستد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: