کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
***
چمدانش را برای سفر آماده کرده بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت که هفت را نشان می‌داد. قرار بود ساعت ده مقابل خانه‌ی شیوا باشد. کمی شکلات همراه چایش خورد و یک دوش ده دقیقه‌ای گرفت. حوله را به عادت همیشگی‌اش دور تنش پیچید. به سمت لباسی که از دیشب آماده کرده و روی مبل گذاشته بود رفت و برش داشت. تضاد رنگ آجری با پوست سفیدش زیبایی‌اش را چندین برابر می‌کرد. لبخندی به خودش درون آینه زد و رژ آجری‌اش را به لب‌هایش مالید. موهای خیسش را با کش کوچکی بست. شال آجری رنگی را هم روی سرش گذاشت و به سمت بالکن رفت. آرالیا را در برابر نور خورشید قرار داد، کمی آب روی خاکش ریخت و همراه چمدان از در خارج شد. قرار بود اول به دنبال شیوا برود و از آن‌جا به خانه‌ی رادمان. با رسیدن به خانه‌ی شیوا تک زنگی به گوشی‌اش زد که او سریع همراه چمدان کوچکی از در خارج شد. از ماشین پیاده شد و همان‌طور که کمکش می‌کرد چمدان را در صندوق جا بدهد، گفت:
- سلام.
شیوا اخم ریزی کرد و گفت:
- علیک، دیرتر می‌اومدی.
رها چهره‌ی متفکری به خود گرفت و گفت:
- ترافیک تهرانه دیگه!
- آره جون عمه‌ت، معلوم نیست خانوم چقدر فس‌فس کرده!
لبخندی به غرغرهایش زد و با هم سوار ماشین شدند.
با رسیدن به ساختمان، نگاهش به رادمان افتاد که همراه چمدان جلوی در ایستاده بود و هر لحظه برای این سفر و بودن در کنار رها ثانیه‌ها را می‌شمارد. رها صندوق را زد که بعد از گذاشتن چمدانش سوار ماشین شد و گفت:
- سلام بر خانم‌های زیبا!
هر دو بی‌حوصله سلام زیر لبی گفتند که با انرژی فلشی را به سمت رها گرفت و گفت:
- خانم رئیس این رو می‌ذاری؟
رها سری تکان داد و فلش را به پخش ماشین وصل کرد. با شنیدن صدای بلند آهنگ شادی، سریع پخش را خاموش کرد و به سمت رادمان برگشت:
- این چی بود؟
شیوا: خیلی‌خوب بود، بذار بخونه.
رادمان: راست میگه دیگه! تو چرا مثل این پیرزن‌ها می‌مونی؟
اخمی کرد و گفت:
- من از این آهنگ‌ها خوشم نمیاد.
شیوا و رادمان هر دو نگاه‌شان را از او گرفتند و به خیابان خیره شدند. دوست نداشت مسافرت‌شان به خاطر اعصاب نداشته‌ی او خراب شود. پخش را روشن کرد که هر دو هم‌زمان به سمتش برگشتند و لبخندی به او زدند.
رادمان: یه دونه‌ای خانم رئیس!
لبخندی به لحن شیطانش زد و به راهش ادامه داد. با رسیدن به عمارت سام، رایانا و سیاوش را جلوی در در حال جا دادن چمدان‌هایشان در صندوق دیدند. همه از ماشین پیاده شدند و با آن‌ها احوال‌پرسی کردند. رایانا با دیدن رها خودش را در آغوشش پرت کرد و گفت:
- وای عزیزم، چقدر دلم برات تنگ شده بود!
دستانش را دورش حلقه کرد و گفت:
- من هم عزیزم.
رادمان: ولش کن بابا، از لیمو تبدیل به آب‌لیمو شد.
رایانا پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت:
- حسودِ بدبخت!
رادمان هم پشت چشمی با ناز برای رایانا نازک کرد که همه شروع به خندیدن کردند. نگاهش به سیاوش افتاد. به ماشین تکیه داده بود و با لبخند کوچکی نگاه‌شان می‌کرد. به سمتش رفت و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
سرش را کج کرد و گفت:
- سلام صبح تو هم بخیر، خوبی؟
سرش را به حالت مثبت تکان داد که بینی‌اش را بین دو انگشتش گرفت و گفت:
- زبون شما رو موش خورده؟
- خیر.
با شنیدن صدای شیوا به عقب برگشتند .
شیوا: من و رایانا تو ماشین رها، رادمان هم که شوت کنیم تو ماشین سیاوش.
همه موافقت کردند و سوار ماشین شدند. یک ساعتی گذشته بود و از شهر خارج شده بودند.
شیوا: حوصله‌م سر رفت.
رایانا: من هم.
با شیطنت به سمت‌شان برگشت و گفت:
- نظرتون درباره‌ی کمی هیجان چیه؟
شیوا مانند بچه‌ها دستانش را به هم کوبید و گفت:
- عالیه.
رایانا: من هم خیلی دوست دارم.
پایش را روی گاز فشار داد و گفت:
- پس محکم بشینید.
به سمت ماشین سیاوش که جلوتر از او قرار داشت رفت و از او سبقت گرفت. فرمان را به سمت راست گرفت. سیاوش که متوجه شیطنت رها شده بود، نیش‌خندی زد و فرمانش را به سمت راست گرفت. رها به همان سمت چرخید و مانعش شد. با صدای زنگ گوشی، اشاره‌ای به شیوا کرد. شیوا تلفن را برداشت و گفت:
- سیاوشه.
- بزن رو اسپیکر.
سیاوش: رها خانم برو با همسن‌هات کورس بذار.
- تا وقتی تو هستی چرا همسن‌هام؟
- باشه؛ ولی من الکی مسابقه نمیدم، چی گیرم میاد؟
نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت:
- اگه من بردم باید کل ظرف‌ها رو توی مسافرت شما بشورید، اگه هم تو بردی...
- اگه من بردم هر کاری گفتم باید انجام بدی.
- باشه، قبوله.
- پنج کیلومتر جلوتر یه رستوران هست، تا اون‌جا ادامه بدیم.
- باشه مشکلی نیست.
با قطع کردن تلفن پایش را بیشتر روی گاز فشرد. دوست نداشت صحنه‌ی ظرف شستن سیاوش را از دست بدهد. سیاوش خیلی سعی می‌کرد به ماشین نزدیک بشود و تمرکزش را بر هم بریزد؛ ولی موفق نشد. رها با دیدن رستوران مورد نظر سرعت ماشین را پایین آورد و گوشه‌ای نگه داشت. بچه‌ها با ذوق جیغ می‌زدند. با رسیدن رادمان و سیاوش، از ماشین پیاده شدند و نگاه‌شان کردند.
رادمان: خدا وکیلی ایول داری بابا، چه دست فرمونی!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ما اینیم دیگه!
به سمت سیاوش رفت و گفت:
- چه احساسی داری؟
با خونسردی همیشگی‌اش گفت:
- قطعاً باختن حس خوبی نیست.
در چشمانش نگاه کرد. روزی که کل زندگی‌اش را به او ببازد چه حسی خواهد داشت؟ در آن زمان هم به این خونسردی در برابرش می‌ایستد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با هم وارد رستوران شدند و به سمت میز پنج نفره‌ای رفتند. شیوا همان‌طور که روی صندلی می‌نشست گفت:
    - حال کردید چه‌جوری سوسک شدین؟
    رادمان با اعتماد به نفس گفت:
    - ما گذاشتیم شما ببرید که آرزو به دل نمونین.
    رایانا: آره جون عمه‌ت!
    رادمان: عمه‌م چرا؟! به جون رایانا!
    رایانا جیغی زد که سیاوش گفت:
    - چی می‌خورید سفارش بدم؟
    بچه‌ها نگاهی به منو کردند و سفارش‌شان را گفتند. سیاوش نگاهی به رها کرد و گفت:
    - جوجه دیگه؟
    لبخندی به توجه‌ش زد و گفت:
    - آره.
    ***
    با رسیدن به ویلا تک‌بوقی برای مش‌رحیم زد که با خوش‌رویی در حیاط را باز کرد. دستی برایش تکان داد و داخل شد. ماشین را در حیاط پارک کرد و پیاده شدند. کش‌ و قوسی به بدنش داد و به بچه‌ها خوش‌آمد گفت. در صندوق را باز کرد و بچه‌ها چمدان‌شان را برداشتند. چمدان زرشکی رنگش را از صندوق بیرون آورد که از دستش کشیده شد. به سمت عقب برگشت که نگاهش به رادمان افتاد.
    - بده برات بیارم.
    کمی چمدان را به سمت خودش کشید.
    - نه ممنون.
    چشمکی زد و گفت:
    - ناز نکن خانم رئیس!
    لبخندی به او زد و با هم وارد ویلا شدند. بچه‌ها روی کاناپه ولو شده بودند و خستگی از سر و روی‌شان می‌بارید.
    رادمان: رها چمدونت رو کجا بذارم؟
    - اگه زحمتی نیست، طبقه‌ی بالا چهار تا اتاقه، بذار تو اتاق سمت چپی.
    چشمی گفت و به طبقه‌ی بالا حرکت کرد. به آشپزخانه رفت و نگاهی به یخچال خالی انداخت. پوفی کرد که فکری به ذهنش رسید. به سمت سیاوش که روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد رفت، کنارش ایستاد و گفت:
    - یخچال خالیه، بریم خرید؟
    سیاوش نگاهی به دختر آجری انداخت و گفت:
    - حتماً.
    کیفش را از روی کاناپه برداشت و همراه سیاوش از ویلا خارج شد. نگاهش به رادمان افتاد که با اخم نگاه‌شان می کرد .
    ناخودآگاه گفت:
    - داریم می‌ریم خرید، هیچی تو یخچال نیست.
    رادمان نگاهش را میان آن دو گذراند و گفت:
    - تو خسته‌ای بذار من و سیاوش میریم.
    هول شد، می‌خواست خودش با او برود.
    - نه نه، من خسته نیستم.
    سریع به سمت ماشین سیاوش رفت و روی صندلی کنار راننده جا گرفت. سیاوش نگاهی به جثه‌ی ریزش کرد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    ***
    رها چرخی برداشت و شروع به برداشتن وسایل مورد نیازش کرد. پاکت شیر را داخل چرخ گذاشت که نگاهش به بسته‌های چیپس و پفک افتاد. نگاهی به سیاوش کرد و متفکر گفت:
    - چیزهای مهم‌تری هستن ها.
    چهره‌ی خونسردی به خودش گرفت و گفت:
    - آره به خاطر همین من هم گفتم اول اون‌ها رو بردارم.
    لبخندی به او زد. اعتماد ‌به ‌نفس این مرد ستودنی بود. سیاوش مربای آلبالو را برداشت که رها از دستش گرفت و گفت:
    - وای مربا توت‌فرنگی بردار!
    - نه آلبالو بهتره.
    - وای نه، مربای توت‌فرنگی با پنیر عالیه!
    سیاوش به چهره‌ی رها که گویی در حال خوردن لقمه‌ای حاوی مربای توت‌فرنگی و پنیر است، نگاهی کرد و شروع به خندیدن کرد. رها که تازه متوجه رفتار بچگانه‌اش شده بود از کنارش عبور کرد و به روی خود نیاورد. سیاوش باید در مقابل خودش اعتراف می‌کرد که بودن در کنار دختری همانند او بسیار لـ*ـذت‌بخش خواهد بود‌. سیاوش کنارش ایستاد که گفت:
    - خیلی وقت بود خرید این‌جوری نیومده بودم.
    سیاوش به چهره‌ی اندوهگینش چشم دوخت. غم چشمانِ او دل هر بیننده‌ای را به لرزه در می‌آورد. سعی کرد موضوع را عوض کند و از راه دیگری برای خوشحال کردن او استفاده کند.
    - پس اولین تجربه‌ی خریدت پس از سال‌ها با من بود.
    رها تک‌خنده‌ای کرد و به نیم‌رخش چشم دوخت. در این مدت، اولین بارهای زیادی را با او تجربه کرده بود. اولین بارهایی که اگر از خشم پنهانش چشم می‌بست، لحظات خوشی را در خاطراتش ثبت می‌کرد. به سمت صندوق رفتند. خانمی با آرایشی نسبتاً غلیط پشت میز نشسته بود و با لبخند به سیاوش خیره شده بود. رها چشم غره‌ای به دختر رفت؛ ولی او باز هم به دید زدنش ادامه داد. سیاوش به سمتش برگشت و گفت:
    - چه‌قدر میشه؟
    - قابل شما رو نداره، مهمون من باشید.
    سیاوش: متشکرم.
    - جدی عرض کردم جناب.
    لجش گرفته بود. به همین دلیل به سمت سیاوش برگشته و گفت:
    - سیاوش رادمان خونه تنهاست، بدو!
    سیاوش متعجب به او نگاه کرد که ادامه داد:
    - تازه شیرخشک هم براش برنداشتم.
    سیاوش که تازه متوجه منظور او شده بود، گفت:
    - وای عزیزم! زود برو بردار، من به پرستارش گفتم نیم‌‌ساعت دیگه خونه‌ایم.
    - اشکالی نداره سر راه می‌گیریم.
    نگاهش به دختر افتاد که همان‌طور که با تعجب نگاه‌شان می‌کرد و گفت:
    - چهارصد تومان میشه.
    سیاوش لبخندی زد و کارتش را به دختر داد.
    ****
    در حال جا دادن کیسه‌های خرید درون صندوق بودند که سیاوش با شیطنت گفت:
    - بدو که پسرِ بابا خونه تنهاست.
    رها چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
    - بده نجاتت دادم؟
    - من که مشکلی نداشتم! دخترِ خوشگلی بود، خریدها رو هم که می‌خواست حساب کنه.
    کیسه‌ای که دستش بود را درون صندوق گذاشت و با آرامش گفت:
    - اوم پس ببخشید، قصد بدی نداشتم.
    سیاوش به تعجب به او نگاه کرد که به سمت ماشین رفت. سیاوش لبخندی به حرکتش زد و بعد از چند دقیقه سوار ماشین شد. نگاهی به او کرد، رها سرش را به سمت پنجره برگرداند که لپش را کشید و گفت:
    - حرص می‌خوری شبیه جوجه اردک زشت میشی.
    رها از حرکت او کمی خودش را عقب کشید و دستی به گونه‌هایش کشید. سیاوش به سمتش برگشت و شروع به خندیدن کرد.
    - بچه‌دار نشده بودیم که شدیم، تازه اون هم رادمان! فکر کن رادمان با اون قد و سبیلش پستونک توی دهنش باشه!
    رها نتوانست خود را کنترل کند و همراهش شروع به خندیدن کرد. باید اقرار می‌کرد مرد خوش‌سفری است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    خریدها را در یخچال جا داد، کمی میوه در ظرف گذاشت و به سمت بچه‌ها قدم برداشت. ظرف میوه را روی میز گذاشت و کنار شیوا نشست.
    رایانا: رهاجون خوب با این داداش ما یهو غیب میشید ها!
    سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت:
    - هیچی توی یخچال نبود، سیاوش هم پیشنهاد داد بریم خرید، بده به فکر شکم شما بودیم؟
    نگاهش به سیاوش افتاد که با تعجب نگاهش می‌کرد. نگاه تهدیدآمیزی به او انداخت که یک تای ابرویش را بالا داد و لبخند کوچکی زد. سیاوش سرش را پایین انداخت و روزنامه‌ای را که خریده بود در دستش گرفت؛ اما صدای رها تمرکزش را بر هم می‌ریخت.
    شیوا: حالا برنامه‌ی تفریح‌مون چی هست؟
    رها نگاهش به رادمان افتاد که با اخم به برنامه‌ی مستندی نگاه می‌کرد.
    رها: لیدرمون که رادمانه، باید ببینیم برنامه‌ش چیه.
    رادمان بالاخره از تلویزیون دل کند و گفت:
    - الان همه خسته‌ایم، فعلاً بریم استراحت کنیم، ساعت هفت و هشت هم بریم لب ساحل و جوجه درست کنیم؛ هوم؟
    همه موافقت کردند و برای استراحت به اتاقشان رفتند. در اتاق را باز کرد و به سمت چمدانش رفت، بلوز و شلواری تن کرد و دراز کشید.
    ***
    مادرش روی تخت خوابیده بود. صورت سفیدش، سفید‌تر به نظر می‌رسید. کنارش نشست و صدایش زد.
    - مامان پاشو دیگه، دیرم شده باید برم دانشگاه، مامان؟
    با دستش کمی تکانش داد، باز هم چشمانش را باز نکرد، با دست لرزانش باز هم تکانش داد. اشک‌هایش صورتش را احاطه کرده بود. نفس‌هایش تند شده بود و لرزش دستانش چندین برابر. دستی به صورت سردش کشید. قطرات اشک به صورتش می‌چکید. سرش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و با صدای بلند اسمش را فریاد زد که با صدای خودش از خواب بیدار شد. اتاق در تاریکی غرق شده بود، تمام بدنش خیس بود و دستانش به شدت می‌لرزید. کیفش گوشه‌ی اتاق روی زمین افتاده بود. به سمتش رفت و سعی کرد قرص‌هایش را بیرون بیاورد؛ ولی لرزش دستانش مانع از برداشتنش می‌شد. قرص را در دست گرفت و سعی در باز کردن درش داشت که در اتاق باز شد؛ سیاوش بود. با نگرانی نگاهش کرد. سیاوش نگاهی به رنگ پریده‌ی رها و دست لرزانش انداخت و کنارش نشست.
    - رها، رها حالت خوبه؟
    بی‌توجه به او با دست‌های لرزانش در جعبه‌ی قرص را می‌کشید. سیاوش با شتاب جعبه را از دستش گرفت و قرصی از داخلش به او داد، رها سریع از دستش گرفت و داخل دهانش گذاشت. چند دقیقه‌ای گذشت؛ ولی هنوز هم می‌لرزید و خاطرات از جلوی چشمانش عبور می‌کرد. سیاوش در تاریکی، تنها به او نگاه می‌‌کرد و حال خرابش. چه بر سر این دخترک آمده است؟
    کمی آرام شده بود. سیاوش دست سردش را نوازش کرد و گفت:
    - حالت خوبه؟
    سری به حالت مثبت تکان داد. نگاهش به جعبه‌ی قرص افتاد. ترسیده از این‌که اسمش را بخواند سریع از روی زمین برش داشت که سیاوش با اخم از دستش گرفت و نگاهی به آن کرد. با خواندن نامش، با شوک نگاهش کرد. حالت چشمانش غمگین بود. دلش یک پناهگاه می‌خواست‌؛ مثل آغوشش، بغلش کند و بگوید آرام باش، من هستم؛ ولی او همان کسی بود که زندگی‌اش را نابود کرده. گویی تازه به خودش آمده بود، با خشم نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت:
    - برو بیرون، نمی‌خوام ببینمت، دلم نمی‌خواد نگاهم بهت بیفته عوضی!
    نمی‌دانست چرا؛ اما احساس می‌کرد سیاوش حالش را فهمیده که سریع از اتاق خارج شد. سرش را به دیوار تکیه داد. اشک‌هایش صورتش را قاب گرفته بودند. آرام نمی‌شد؛ هر لحظه بغض گلویش سنگین‌تر می‌شد. قطرات داغ اشک حرارت صورتش را بیشتر کرده بود.
    خسته از جایش بلند شد و به سمت حمام رفت. شیر آب را باز کرد و اجازه داد سردی آب صورت داغش را نوازش دهد. چند دقیقه‌ای گذشته بود و حالش بهتر بود. لباس‌هایش را از تنش خارج کرد و دوشی گرفت.
    سوئی‌شرت و شلوار مشکی تن کرد و موهای خیسش را بافت. نگاهی به ساعت کرد و از در خارج شد. شیوا، رایانا و رادمان در آشپزخانه وسایل‌ها را جمع می‌کردند تا به ساحل بروند. کمی نگاهش را در سالن چرخاند؛ ولی خبری از سیاوش نبود. حدس می‌زد در اتاقش باشد. به سمت اتاقش به راه افتاد. اگر ناراحت شده باشد چه؟ اگر نقشه‌اش خراب شود چه؟ در اتاقش را باز کرد. روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمانش قرار داده بود.
    - می‌خوایم بریم ساحل، نمیای؟
    با صدای خفه‌ای پرسید:
    - خوبی؟
    دلش لرزید برای بغض گلویش. این مرد چه از زندگی‌اش می‌خواست؟
    کمی نزدیک‌تر رفت و گفت:
    - آره.
    دستش را از روی چشمانش برداشت و آرام به سمتش آمد. هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد. نگاه عمیقی به چشمانش انداخت و کنار گوشش گفت:
    - هیچ وقت بد نشو.
    رها نفس عمیقی کشید، عطر تلخش بینی‌اش را پر کرد. سیاوش به سمت سرویس اتاق رفت و او هم سریع از آن‌جا فرار کرد و به سمت اتاقش رفت. نفس عمیقی کشید که نگاهش به گیتار گوشه‌ی اتاق افتاد. به سمتش رفت و برش داشت، بدش نمی‌آمد برایشان بخواند. لبخندی زد و به سمت بچه‌ها رفت.
    شیوا با ذوق نگاهش کرد و گفت:
    - ای جونم، می‌خوای بزنی؟
    چشمکی به او زد و گفت:
    - آره.
    و بـ..وسـ..ـه‌ی محکمی روی گونه‌اش زد که به عقب هلش داد و گفت:
    - ابراز احساساتت هم خرکیه!
    - آخه هشت ساله نزدی.
    لبخند تلخی زد. او هشت سال است که خیلی کارها را نکرده. با بچه‌ها به سمت ساحل رفتند و دور میز سفید رنگی که با فاصله‌ی کمی از دریا قرار داشت نشستند. صدای دریا آرامشی را به وجودش تزریق می‌کرد. رایانا با ذوق نگاهش کرد و گفت:
    - بزن دیگه!
    لبخندی به او زد و نگاهش به سیاوش افتاد. دستانش را در هم قفل کرده بود و نگاهش می‌کرد. سرش را پایین انداخت و دستش را روی گیتار به حرکت در آورد. به دلیل مدت زیادی که ساز نزده بود، دستش خشک بود و صدای ناهنجاری ایجاد شد. عذرخواهی کرد و سعی کرد تمرکز کند.
    - خسته‌م از این حالِ خرابم، مثلِ همیشه بی‌قرارم
    به جز یه ساعت فکر راحت، حسرت هیچی رو ندارم
    خم میشه هر کوهی که یک آن خودشو جای من بذاره
    سخته یه روز کسی بفهمه هیشکی رو جز خودش نداره، هیشکی رو جز خودش نداره...
    من چه بجنگم چه نجنگم کل این بازی رو باختم
    چه بمونم چه نمونم از خودم خاطره ساختم، از خودم خاطره ساختم
    من که ناگفته‌هام و گفتم تو ترانه‌های ساده‌ام
    چه بخونم چه نخونم خودم و یاد تو دادم، خودم و یاد تو دادم
    یه شهر متروکه شدم باقیِ عمر و با خودم کنار میام تا که تمومشه
    چروکه رو قلبم می‌گـه جوونیمم گذشت دیگه چیزی نمونده که حروم شه
    شبیه یه شمعه نیمه‌جون سوختنم و کسی ندید فقط می‌خواستن که بتابم
    یه عمر حواسم به همه بوده ولی بی‌دقدقه گذشتن از حالِ خرابم
    من چه بجنگم چه نجنگم کل این بازی رو باختم
    چه بمونم چه نمونم از خودم خاطره ساختم، از خودم خاطره ساختم
    من که نگفته‌هام و گفتم تو ترانه‌های ساده‌ام
    چه بخونم چه نخونم خودم و یاد تو دادم، خودم و یاد تو دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    نگاهی به بچه‌ها انداخت. سیاوش با غم نگاهش می‌کرد، رادمان با تاسف، شیوا و رایانا هم با شوق برایش دست می‌زدند. سرش را پایین انداخت و لبخندی زد.
    رایانا: وای رها صدات خیلی قشنگه!
    - ممنون گلم.
    سیاوش: رادمان پاشو جوجه‌ها رو سیخ کنیم.
    پسرها با هم مشغول سیخ کردن جوجه‌ها شدند. رادمان با عشق به جوجه‌ای که در دستش بود نگاه کرد و گفت:
    - چه شود جوجه‌ای که من درست کنم!
    شیوا: آره آره، زنگ بزنم مامانم، شاید دیگه نتونم صداش رو بشنوم.
    رادمان: آره حتماً زنگ بزن، نه که خوشمزه‌ست، ممکنه همین‌جا در اثر خوردن زیاد بیفتی رو دستمون.
    شیوا: ایش من رژیم دارم!
    رها: عوضش من دلم یه عالمه جوجه می‌خواد، اون هم داغِ داغ!
    رادمان لبخندی به رویش زد و گفت:
    - شما امر کن رئیس.
    لبخندی به او زد که شیوا گفت:
    - راستی رها، فرهاد بهم زنگ زد گفت هر چی باهات تماس گرفته در دسترس نبودی. حتماً یه زنگ بهش بزن، کار واجبی داشت.
    سری تکان داد و با نگرانی گوشی‌اش را برداشت و نگاهی به آن کرد. هفت تماس از دست رفته از او داشت. از جایش بلند شد و کمی از بچه‌ها دور شد. با او تماس گرفت که بعد از چند ثانیه صدایش در گوشی پیچید.
    - الو رها؟
    - سلام خوبی؟ چیزی شده؟
    با ناراحتی گفت:
    - رها امروز فهمیدم چرا سیاوش اومده ایران!
    - خب؟
    - اون برای پیدا کردن تو برگشته!
    ناگهان پاهایش سست شد و با حیرت به روبه‌رویش چشم دوخت. مگر ممکن بود؟ چشمانش را برای کسب ذره‌ای آرامش بر روی هم گذاشت و ناخن‌های لاک‌زده‌اش را درون دستش فرو برد.
    - من... منظورت چیه؟
    - امروز یکی از کارمندهاش که خیلی بهش نزدیکه گفت برای پیدا کردن دختری برگشته که چند سال پیش باعث ورشکستگی پدرش شده.
    - یعنی می‌خوای بگی اون الان من رو می‌شناسه؟
    - نه، مثل این‌که هنوز هم وکیلش دنبالته.
    نفس راحتی کشید و گفت:
    - الان من باید چی‌کار کنم؟
    - باید حداقل تا یه ماه دیگه نقشه رو تمومش کنی.
    - چرا دنبالم می‌گرده؟
    - این رو به هیچ‌کس نگفته.
    - باشه فعلا.
    گوشی را قطع کرد و با سر انگشتانش، کمی شقیقه‌هایش را فشار داد. قلبش خودش را با شتاب به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. نفس عمیقی کشید و به سمت بچه‌ها رفت. نگاهش به رادمان افتاد. شاید اگر به او می‌گفت فرهاد به او چه گفته، کمی آرام می‌شد؛ ولی الان وقتش نبود. جوجه‌ها آماده شده بود و با بچه‌ها مشغول خوردن شد. گوشی رایانا زنگی خورد که با عذرخواهی از جایش بلند شد و کمی از آنها فاصله گرفت. نگاهی به جوجه‌هایش انداخت؛ دیگر اشتهایش کور شده بود.
    رادمان: رها چرا نمی‌خوری؟
    نگاه غمگینش را به چشم‌های مهربانش دوخت و گفت:
    - چرا می‌خورم. ممنون خیلی خوش‌مزه‌ست.
    رادمان می‌دانست باز هم فرهاد برایش خبر جدیدی داشته که این‌گونه رهایش را ناراحت کرده.
    رادمان: نوش‌جان.
    رایانا به سمت‌شان آمد و گفت:
    - وای بچه‌ها نامزدم و دوستش هم دارن میان پیشمون!
    رایانا نگاهی به رها کرد و گفت:
    - اشکال نداره رهاجون؟
    - نه عزیزم، این چه حرفیه، من خوشحال هم میشم.
    رادمان: شیوا‌جان عزیزم به نظر من از الان خودت رو آماده کن که مخ دوستِ نامزدِ رایانا رو بزنی. ترشیدی خواهر!
    شیوا: اولاً که عمه‌ت ترشیده، ثانیاً اگه من ترشیدم پس رها چی؟ من دو سال ازش کوچیک‌ترم.
    رادمان با چشم‌های ریز شده نگاهی به رها کرد و گفت:
    - چند سالت بود؟
    - 26
    - اوه اوه، رئیس‌مون پیردختره!
    رها یک پس‌گردنی آرام به رادمان زد که رایانا گفت:
    - بابا یکم این داداش من رو نصیحت کنید که زن بگیره!
    رادمان: این رو ولش کنید، ازش قطع امید کردم.
    رها کلافه از این بحث مسخره گفت:
    - برنامه‌ی فردا چیه؟
    شیوا: خرید.
    رایانا: موافقم.
    سری تکان داد و نگاهی به ساعتش کرد. سرش شدیدا درد می‌کرد.
    - ساعت یکه، نمیریم بخوابیم؟
    شیوا: اَه رها، چرا همه‌ش مثل این پیرزن‌ها غر می‌زنی؟
    - سرم درد می‌کنه.
    رادمان: بچه‌ها پاشید بریم دیگه، دیروقته.
    با بچه‌ها وسایل را جمع کردند و به داخل ویلا رفتند. سریع به سمت اتاقش رفت. مسکنی از داخل کیفش خارج کرد و درون دهانش گذاشت. روی تخت دراز کشید. یعنی سیاوش با او چه کار دارد؟ چرا به خاطر او به ایران برگشته؟ نکند اصلاً می‌داند او کیست؟
    کلافه بود. حتماً باید با کسی صحبت می‌کرد. گوشی‌اش را برداشت و پیامی به رادمان داد.
    - بیداری؟
    رادمان با دیدن پیام او لبانش از هم فاصله گرفت.
    - آره.
    - میشه بیای جلوی در ویلا؟ فقط نمی‌خوام کسی بفهمه.
    - باشه.
    گوشی را داخل جیبش گذاشت و به سمت حیاط رفت. رادمان به درختی تکیه داده بود و نگاهش می‌کرد. به سمت رادمان رفت که با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
    - حالت خوبه؟
    - آره، میشه بریم لب ساحل؟ می‌ترسم این‌جا کسی ما رو ببینه.
    - حتماً.
    با هم به سمت ساحل رفتند و روی ماسه‌ها نشستند. نگاهی به دریا انداخت که گفت:
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    - وکیلم زنگ زد و گفت سیاوش برای پیدا کردن من برگشته ایران.
    با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - ولی من و سیاوش با هم از پاریس برگشتیم، اون اصلا ًدرباره‌ی تو صحبت نمی‌کرد.
    - نمی‌دونم.
    - یعنی اون الان تو رو می‌شناسه؟
    - نه، فرهاد می‌گفت هنوز وکیلش داره دنبالم می‌گرده.
    - از کجا مطمئنی؟
    - منظورت چیه؟
    - شاید اون می‌دونه که تو کی هستی.
    - پس چرا هنوز داره دنبالم می‌گرده؟
    - برای این‌که تو شک نکنی. چرا این قدر ساده‌ای تو رها؟
    رادمان کاملاً به سمتش چرخید. صورتش مقابل صورت رها قرار گرفته بود. چانه‌اش را در دستش گرفت و گفت:
    - رها هشت سال گذشته، فراموشش کن؛ فراموش کن و زندگیت رو بکن. داری خودت رو نابود می‌کنی!
    بغض کرد و گفت:
    - نمی‌تونم، به خدا نمی‌تونم! هر وقت می‌خوام بی‌خیالش بشم چهره‌ی پدر و مادرم میاد جلوی چشم‌هام. تو جای من نیستی.
    - آره من جای تو نیستم؛ ولی به خاطر خودت میگم، جوونیت داره تموم میشه و تو ازش هیچ‌چیز جز انتقام نفهمیدی.
    نگاهش به پشت سر رادمان افتاد. سیاوش همان‌طور که پک عمیقی به سیگارش می‌زد خیره نگاه‌شان می‌کرد. با ترس دست رادمان را پس زد و کمی خودش را عقب کشید.
    - رادمان سیاوش داره نگاه‌مون می‌کنه!
    رادمان هیچ حرکتی نکرد که سیاوش با عصبانیت ته سیگارش را روی زمین پرت کرد و به داخل ویلا رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    پوفی کرد و گفت:
    - الان فکر بد می‌کنه.
    رادمان با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت. چرا آن‌قدر رفتار‌های او برای رها مهم شده بود؟
    - خب بکنه.
    رها عصبی شد و گفت:
    - چی چی رو بکنه، نقشه‌م خراب میشه!
    رادمان نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند. یعنی تمام حساسیت‌های این دختر بر روی سیاوش به خاطر نقشه‌اش است؟
    - بریم داخل ویلا؟
    با صدای آرامی گفت:
    - آره.
    با رسیدن به جلوی در، شب‌به‌خیری گفت و به سمت اتاقش رفت.
    ***
    صبح با سروصدایی که از پایین می‌آمد چشمانش را باز کرد. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت؛ ساعت دوازده بود. از جایش بلند شد. کش‌ و قوسی به بدنش داد و به سمت حمام رفت. بعد از یک دوش کوتاه، سارافون خاکستری رنگی را از داخل ساک بیرون آورده و تن کرد. کمی رژ به لب‌های خشکش زد و به سمت سالن رفت که با شخصی برخورد کرد. نگاه متعجبی به چشم‌های قهوه‌ای رنگش انداخت که گفت:
    - اوه معذرت می‌خوام.
    - خواهش می‌کنم، شما؟
    رایانا همان‌طور که به سمت‌شان می‌آمد گفت:
    - سلام رهاجونم ظهر به‌ خیر.
    - سلام عزیزم، چرا بیدارم نکردید؟
    - سیاوش گفت دیشب دیر خوابیدی بیدارت نکنیم.
    نگاهش معطوف سیاوش شد. پوزخندی به لب داشت و خیره به تلویزیون نگاه می‌کرد. سلاح این مرد پوزخندش بود.
    رایانا: آخ یادم رفت!
    اشاره‌ای به مردی که با او برخورد کرده بود، کرد و گفت:
    - نامزدم مهرداد.
    بعد با اشاره‌ به شخصی که کنار شیوا نشسته بود، گفت:
    - و دوستش شروین. ایشون هم رها‌جون هستن، دوست و شریک سیاوش.
    - خوشبختم، خیلی خوش اومدید.
    شروین: من هم خوشبختم، عذر می‌خوام مزاحم شدیم.
    - نه این چه حرفیه!
    رو به رایانا کرد و گفت:
    - ناهار چیه؟ من گشنه‌امه.
    رایانا: چند لقمه نون و پنیر بخور، قراره نهار رو بریم بیرون.
    سری به حالت مثبت تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت، چند لقمه نان و پنیر و گردو خورد و برای حاضر شدن به اتاقش رفت. مانتوی مشکی رنگش را از داخل چمدان بیرون آورد و تن کرد. روسری صورتی رنگی را به حالت کج روی موهای بافته شده‌اش گذاشت. کفش اسپرت مشکی‌اش را به پا کرد و از اتاق خارج شد. بچه‌ها حاضر و آماده پایین ایستاده بودند.
    شیوا: سه تا ماشین که زیاده، با دو تا بریم.
    مهرداد: خب با ماشین من و سیاوش بریم.
    همه قبول کردند و به سمت حیاط رفتند. با شیوا داخل ماشین سیاوش نشستند. هنوز هم سرش درد می‌کرد، مسکنش هم تمام شده بود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
    رها: شیوا مسکن داری؟
    - نه نیاوردم.
    نگاهی از داخل آینه به سیاوش انداخت و گفت:
    - میشه نزدیک یه داروخونه نگه داری؟
    سیاوش: باشه.
    با رسیدن به داروخانه سیاوش از ماشین پیاده شد و چند دقیقه بعد همراه قرص و بطری آبی به سمت‌شان آمد. بطری و بسته‌ی قرص را به دستش داد که او هم تشکر زیر لبی کرد. قرص را داخل دهانش گذاشت و کمی آب خورد. با رسیدن به مرکز خرید از ماشین پیاده شد. رادمان به سمتش آمد و گفت:
    - خوبی؟
    - آره ممنون.
    با هم به داخل پاساژ رفتند. شیوا با شروین جور شده بود و به کلی رها را فراموش کرده بود. رها نگاهش به سیاوش افتاد؛ باید از دلش در می‌آورد. به سمتش رفت و با او هم‌قدم شد. هیچ‌چیز نمی‌گفت و فقط به مغازه‌ها نگاه می‌کرد. نگاهش به کت و دامن آجری رنگی افتاد که در ویترین قرار داشت. دامنش تا زیر زانو بود و یقه‌ی گرد کت، مدل جدید و زیبایی را به نمایش گذاشته بود. اشاره‌ای به لباس کرد و گفت:
    - قشنگه؟
    سیاوش با بی‌خیالی گفت:
    - دوست داری امتحانش کن.
    با هم به داخل مغازه رفتند و از مغازه‌دار خواست تا از آن لباس سایزش را برایش بیاورد. نگاهی به خودش درون آینه‌ی اتاق پرو انداخت. لباس فوق‌العاده قشنگی بود و هیکل ریزش را به خوبی نشان می‌داد. در اتاق را باز کرد و رو به سیاوش گفت:
    - نظرت چیه؟
    - قشنگه، بهت میاد.
    لبخندی به او زد که سیاوش کفش‌های آجری رنگ پاشنه بلندی که رویش پاپیون بزرگی بود را، جلوی پایش قرار داد. کفش را به پا کرد و گفت:
    - خیلی قشنگه، ممنون.
    لبخند کوتاهی زد، در اتاق را بست و لباس‌های خودش را پوشید. باز هم سیاوش پول لباس را پرداخت کرد بود. با هم از مغازه خارج شدند که گفت:
    - من خیلی گشنه‌امه، میشه به بچه‌ها بگی بیان بریم ناهار؟
    - آره اتفاقاً خودم هم صبحونه نخوردم.
    سیاوش زنگی به بچه‌ها زد و چون هر کس در یک طبقه بود، نزدیک ماشین‌ها با هم قرار گذاشتند.
    همه به سمت رستوران پیشنهادی مهرداد حرکت کردند. واقعاً جای زیبایی بود. تخت‌هایی که به شکل سنتی در کنار هم قرار گرفته بودند و همچنین تابلو‌های نقاشی، زیبایی‌اش را چندین برابر می‌کرد. نگاه دقیقی به تابلوی روبه‌رویش انداخت، ترکیب رنگ‌های استفاده شده در آن واقعا عالی و خیره‌کننده بود. با هم روی تخت بزرگی نشستند و سفارش‌هایشان را دادند.
    مهرداد: راستی من فردا توی ویلای خودم مهمونی گرفتم، خیلی خوشحال میشم شما هم بیاین.
    همه ابراز خوشحالی کردند که شیوا کنار گوشش گفت:
    - من لباس ندارم.
    نگاه عصبی به او کرد و گفت:
    - من دارم، بهت میدم.
    - الهی من قربونت برم که توی مسافرت هم تمام احتمالات رو در نظر می‌گیری!
    بعد از خوردن ناهار اصلاً دلش نمی‌خواست به خانه برود. اگر سیاوش را راضی می‌کرد با هم بروند بیرون عالی می‌شد؛ مخصوصاً که به گفته‌ی فرهاد تنها یک ماه زمان داشت. به سمتش رفت و با لحن مظلومی گفت:
    - میشه نریم خونه؟
    سیاوش نگاه عمیقی به چشمانش کرد و گفت:
    - برمی‌گردم.
    به سمت رادمان رفت و چیزی کنار گوشش گفت و در آخر سوئیچ ماشینش را به او داد. نگاه خیره‌ی رادمان را روی خود احساس می‌کرد؛ ولی به روی خود نیاورد. سیاوش به سمتش آمد و گفت:
    - به رادمان گفتم بچه‌ها رو ببره خونه تا من دخترکم رو ببرم دور بزنه.
    - دست شما درد نکنه پدربزرگ.
    لبخندی به او زد و با هم از بچه‌ها خداحافظی کردند.
    - حالا کجا بریم دخترکم؟
    - دریا.
    با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - ویلا هم که دریا داشت!
    - خب اون تکراری شده بود.
    لبخندی به لحنش زد و گفت:
    - واقعاً دیوونه‌ای!
    با رسیدنشان به ساحل روی ماسه‌ها نشستند. نگاهی به دریا کرد که گفت:
    - دیشب با رادمان لب ساحل چی‌کار می‌کردی؟ مگه سرت درد نمی‌کرد؟
    تعجب کرد؛ اصلاً فکر نمی‌کرد که در این‌باره از او سوالی بپرسد.
    - رادمان می‌خواست درباره‌ی موضوع مهمی باهام صحبت کنه.
    - می‌تونست تلفن بزنه.
    نگاه کلافه‌ای به چشمان رنگ شبش کرد و گفت:
    - میشه در این‌باره صحبتی نکنیم؟
    چیزی نگفت و به دریا خیره شد.
    - می‌خوای ایران بمونی؟
    - نه برمی‌گردم؛ ولی زمانش معلوم نیست. البته شاید موقعیتی پیش بیاد و اصلا برنگردم، تو کدوم رو دوست داری؟
    لبخند زورکی زد و گفت:
    - خب بمونی که خیلی بهتره.
    لبخندی زد و دستش را در دست رها فشرد. به دریا نگاه کرد. دیدن غروب آفتاب آن هم در ساحل واقعاً لـ*ـذت‌بخش بود. با صدایش به خودش آمد.
    - چرا قرص اعصاب می‌خوری؟
    بغض کرد و گفت:
    - زمانی که پدر و مادرم رو از دست دادم، شوک بزرگی بهم وارد شد. اون موقع فقط با این قرص‌ها آروم می‌شدم، الان هم اگه موقعیتی پیش بیاد که عصبی بشم می‌خورم.
    نگاه غمگینی به او انداخت و گفت:
    - متاسفم.
    - برای چی؟
    - مرگ پدر و مادرت.
    - ممنون.
    به دریا خیره شد. دستانش را مشت کرد تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند. رها عصبی جعبه‌ی سیگارش را بیرون کشید و تک سیگاری از داخلش برداشت. جعبه را جلوی سیاوش گرفت که او هم یک نخ برداشت. رها خواست فندکش را بیرون بیاورد که سیاوش جلویش را گرفت.
    - بیا بکشیم؛ ولی ترک کنیم.
    رها خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - اون‌وقت چطوری؟
    سیاوش لبخندی به لحن پر از نازش زد و گفت:
    - بدون این که آتیشش بزنی، بکش.
    رها سیگار را کنج لبانش گذاشت و سیاوش محو غنچه‌ی لبانش شد.
    رها: سیاوش این‌جوری حال نمیده!
    سیاوش اخمی کرد و گفت:
    - همین‌جوری بکش بچه. این سیگار پوستت رو داغون می‌کنه.
    رها لبخندی زد و پک عمیقی از سیگار خاموشش گرفت. نیم‌نگاهی به سیاوش انداخت که به کودکی خیره شده بود.
    - بچه دوست داری؟
    - خیلی، تو چی؟
    - نه، من دوست ندارم.
    با بغض ادامه داد:
    - می‌ترسم من بمیرم و بچه‌م تنها شه، نمی‌خوام بچه‌م هم مثل خودم باشه.
    - این چه فکریه دخترکم؟...
    لبخند تلخی زد که گفت:
    - ... هر وقت اسم بچه می‌آوردم سارا دعوا راه مینداخت.
    با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
    - سارا کیه؟
    - همسرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با شوک به او نگاه کرد. منقبض شدن ماهیچه‌های بدنش را حس می‌کرد. باورش نمی‌شد مردی که روبه‌رویش نشسته است، همسری دارد. زبانش از کار افتاده و فکش قفل شده بود. سیاوش نگاهی به چهره‌ی متعجبش انداخت و ادامه داد:
    - دقیقاً سه سال پیش بود که به اجبار پدرم با هم ازدواج کردیم. رفتارهای خاصی داشت که من اصلاً نمی‌تونستم باهاش کنار بيام. هر روز توی خونه جنگ و دعوا بود، هر کاری براش می‌کردم ساز مخالف می‌‌زد. شیش ماهی از ازدواج‌مون می‌گذشت. زمانی که برای خرید بیرون رفته بود تصادف کرد و ضربه مغزی شد و در جا فوت کرد.
    صدایش غمگین بود، نگاه عمیقی به دریا انداخت و گفت:
    - دوستش نداشتم؛ ولی در برابرش احساس مسئولیت می‌کردم.
    نفس حبس شده‌اش از سـ*ـینه‌اش خارج شد. اولین بار بود که از مرگ کسی خوشحال بود. فکر این‌که دارد زندگی یک خانواده را خراب می‌کند، در این چند ثانیه دیوانه‌اش کرده بود.
    - متاسفم!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - مرسی.
    اصلاً حالش خوب نبود، هنوز هم بغض داشت. نمی‌دانست حال که فهمیده است نقشه‌اش خراب نشده، برای چه ناراحت است؟ کلافه دستی به موهای بیرون ریخته از روسری‌اش کشید. دلش می‌خواست هر چه زودتر به ویلا برگردد.
    - سیاوش میشه بریم؟
    - آره حتما.
    ***
    با رسیدنشان به ویلا، به سمت اتاقش رفت. دوش ده دقیقه‌ای گرفت تا کمی سرحال به نظر بیاید و از حرارت بدنش کم شود. سوئی‌شرت و شلوار بنفشی تن کرد و از اتاق خارج شد. رادمان تمسخرآمیز نگاهش کرده و با کنایه گفت:
    - خوش گذشت؟
    نگاهی به چهره‌ی درهمش کرد و گفت:
    - جای شما خالی.
    سیاوش پوفی کرد و تکه‌ای از سیبش را داخل دهانش گذاشت. او دلش نمی‌خواست این دختر را با کسی تقسیم کند.
    شیوا: خانم رئیس پاشو یه املت درست کن ببینم بلدی؟
    - برو بابا، حقوق بهت میدم که خودم غذا درست کنم؟
    - حقوق برای شام و ناهار که نمیدی!
    - اصلاً خجالت نمی‌کشی به رئیست میگی برو غذا درست کن؟
    - والا اون موقع هم که رئیسم نبودی می‌اومدم خونه‌ت می‌گفتی شیوا سر راهت دو تا پیتزا بگیر بیار.
    بچه‌ها شروع به خندیدن کردند که چشم غره‌ای به شیوا رفت. رها به سمت بچه‌ها برگشت و گفت:
    - اصلاً من بلد نیستم غذا درست کنم.
    شیوا: خب خواهر من همینه کسی نمی‌گیرتت!
    رها: نه که تو رو می‌گیرن!
    شیوا: من خواستگار زیاد دارم؛ ولی همه‌ش میگم زشته بذار اول رها ازدواج کنه.
    می‌دانست حریف زبان شیوا نمی‌شود، به سمت رایانا برگشت و گفت:
    - رایاناجان پاشو یه املت درست کن، ببینیم دست‌پختت چه جوریه. اصلاً شاید آقا مهرداد پشیمون شد از گرفتنت!
    رایانا: نه رهاجان، مهرداد من رو همین‌جوری هم دوست داره و گفته کارهای خونه رو خودش می‌کنه. مهردادجان پاشو عزیزم، املت امشب کار خودته.
    مهرداد: سیاوش‌جان بلند شو که املت‌هات معروفه.
    سیاوش: رادمان پاشو ده تا تخم مرغ درست کن بخوریم، گشنه‌امه!
    رادمان: رها پاشو.
    رها پوفی کرد و از جایش بلند شد. اگر به این‌ها بود تا صبح می‌خواستند کار را به دیگری واگذار کنند. گوجه‌ها را از داخل یخچال بیرون آورد که شیوا وارد آشپزخانه شد و شروع به شستن آن‌ها کرد.
    شیوا: میگم ها، رها نظرت در مورد شروین چیه؟
    - نمی‌دونم! به نظر بد نمیاد؛ ولی خب من زیاد باهاش هم‌صحبت نشدم.
    نگاهی همراه با شیطنت به شیوا کرد و گفت:
    - حالا برای چی می‌پرسی؟
    - هیـ...چی... بابا همین‌جوری.
    ابرویی بالا انداخت و گوجه‌ها را خرد کرد. با آماده شدن غذا، میز را همراه رایانا چیده و بچه‌ها را صدا کردند. رادمان دوباره اخلاقش عادی شده بود. این پسر همه چیز را خیلی زود فراموش می‌کرد و رها چقدر این اخلاقش را دوست داشت.
    رادمان: ای بابا رهاخانم غذا بخوریم یا خجالت؟
    - معلومه که خجالت، رها نیستم رفتم تهران اخراجت نکنم!
    رادمان به حالت نمایشی روی صورتش زد و گفت:
    - وای رئیس! دلت میاد؟ شیش تا بچه‌هام آواره میشن، چهار تا زن‌هام رو چی‌کار کنم؟
    لبخندی به لحن بانمکش زد و لقمه‌ای داخل دهانش گذاشت.
    ***
    پسرها چهار تایی نشسته بودند و حکم بازی می‌کردند. روی مبل کنار رادمان و سیاوش نشسته بود و با دقت بازی‌شان را نگاه می‌کرد. رادمان برگه‌‌ی شاه پیکش را از میان برگه‌ها بیرون کشید که نگاهش به تک سیاوش افتاد. قطعاً اگر می‌انداخت سیاوش هم تکش را می‌آورد. آرام با پایش به کمر رادمان زد که سریع گرفت و برگه‌ی دیگری انداخت. بازی بالاخره با تقلب‌های رها و رادمان به اتمام رسید و رادمان و شروین هفت دو سیاوش و مهرداد را بردند. رادمان خوشحال از ذره‌ای توجه رها، ظرفی حاوی میوه‌های پوست کنده را مقابلش گذاشت و رها تشکر کوتاهی کرد.
    ***
    با بچه‌ها سر میزِ صبحانه نشسته بودند. شروین و مهرداد صبح زود به سمت ویلای مهرداد رفته بودند تا برای مهمانی آماده‌اش کنند. بعد از صبحانه همراه رادمان روی مبل دو نفره‌ای نشستند و مشغول دیدن فیلم عاشقانه‌ای شدند.
    لحظات آخر فیلم بود و صحنه‌ی کوچکی داشت که رادمان سریع با دستانش چشمان او را گرفت و گفت:
    - عزیزم این‌ها رو نبین، شب خواب بد می‌بینی!
    با دستانش، دستش را پس زد گفت:
    - رادمان ولم کن، اَه... سکانس قشنگ فیلم رو از دست دادم!
    رادمان حالت نمایشی چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
    - دختر هم دختر‌های قدیم، الانی‌ها چه بی‌حیا شدن!
    زبانی برایش در آورده و به سمت موبایلش رفت تا سفارش ناهار بدهد. ساعت چهار بود که برای حاضر شدن به اتاقش رفت. شیوا وارد اتاق شد و گفت:
    - رها لباسی رو که دیروز گفتی رو میدی؟
    - آره حتما.
    به سمت چمدان رفت و لباس قرمز مشکی که همراه خود آورده بود را به دستش داد. شیوا تشکری کرد و از اتاق خارج شد. سشوار را از کشوی میز آرایش بیرون آورده و موهای فرش را صاف کرد. لباسی که همراه سیاوش خریده بود را تن کرد و به سمت آینه رفت. کمی مداد داخل چشمانش کشید و کمی ریمل به مژه‌هایش زد. رژ هلویی رنگی را به لبانش مالید و لبخندی به خودش درون آینه زد. مانتو مشکی بلندی تن کرد و شال هم‌رنگش را روی موهایش قرار داد. با بیرون آمدن از اتاق، عطر آشنایی بینی‌اش را نوازش داد. باز هم بوی چوب سوخته به همراه شکلات تلخ، معرف حضورش شد. نگاهی به او انداخت. در این کت ‌و شلوار خاکستری رنگ بی‌نظیر شده بود.
    سیاوش: خوشگل شدی.
    لبخندی صورتش را زینت داد.
    - ممنون، تو هم جذاب شدی.
    نگاهش به جعبه‌ی صورتی رنگی افتاد که در دست داشت. سیاوش جعبه را به سمتش گرفت. نگاهی به داخلش انداخت. جوراب شلواریِ مشکی رنگ نسبتاً کلفتی بود. سیاوش اشاره‌ای به پاهای لختش کرد و گفت:
    - این رو بپوشی خیلی زیباتر میشی.
    نگاهی به چشمانش انداخت. قلبش دیوانه‌وار به سـ*ـینه‌اش می کوبید.
    - ممنون.
    چشمانش را همراه لبخند زیبایی روی هم گذاشت و گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    نگاهی به چشمان مرموزش انداخت و به سمت اتاق رفت. نگاهی به خودش درون آینه کرد. حال خودش هم با این جوراب شلواری احساس بهتری داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    بچه‌ها همه حاضر و آماده بودند. رادمان نگاه مهربانی به رها انداخت و گفت:
    - خانم رئیس چقدر خوشگل شدی!
    لبخند شیرینی همراه با خجالت زد و نگاهی به تیپش انداخت؛ کت‌ و شلوار مشکی همراه با بلوز گلبهی. موهایش را به حالت زیبایی به سمت بالا زده بود.
    - تو هم جذاب شدی.
    رادمان لبخندی به تایید رها زد و با هم سوار ماشین شدند.
    ***
    با رسیدن به ویلایی با نمای کرم رنگ از ماشین پیاده شدند. رایانا، شروین و مهرداد برای خوش‌آمدگویی جلوی در ایستاده بودند. بعد از احوال پرسی کوتاهی، همراه شیوا برای تعویض لباس‌هایشان به اتاقی رفتند. دستی داخل موهای لختش کشید و با لبخند رو به شیوا گفت:
    - بریم پایین؟
    چشمکی زد و گفت:
    - بریم.
    نگاهش به رادمان و سیاوش افتاد که روی مبلی نشسته و در حال صحبت بودند. کنارشان جای گرفت. نگاهی به اطراف انداخت؛ ولی شیوا را پیدا نکرد. عجیب بود، تا دقایقی پیش در کنار او بود!
    - وا! بچه‌ها شیوا کو؟
    رادمان به پیست رقـ*ـص اشاره کرد و گفت:
    - اوناهاش.
    نگاهی به او انداخت. همراه شروین در حال رقصیدن بود. خوب با هم جور شده بودند.
    سیاوش: بچه‌ها امشب ساعت یک باید راه بیفتیم ها!
    رادمان: رئیس قربون دستت، یه مرخصی برای من رد کن که خیلی خسته‌م.
    رها: من هم نمیام، سیاوش‌جان سلام من رو به شرکت برسون.
    سیاوش: من واقعاً نمی‌دونم تو به این تنبلی چه‌جوری شرکت قبلیت رو اداره می‌کردی!
    رها: به راحتی.
    شیوا همراه شروین به سمت‌شان آمدند و کنارشان نشستند. نگاهی همراه با شیطنت به شیوا انداخت که سرش را پایین انداخت. دلش سیگارش را می‌خواست، حوصله‌ی مهمانی را هم نداشت. از جمع عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رفت. جعبه‌ی سیگار را از داخل کیفش بیرون آورد و از خانه خارج شد. سیگار را با فندک طلایی رنگش روشن کرد و کام عمیقی از آن گرفت. نگاهی به سنگ‌ریزه‌ی جلوی پایش انداخت و ضربه‌ی کوچکی به آن زد. نگاهش به سیاوش افتاد که از خانه خارج شد و به سمتش آمد. سیاوش سیگار را از گوشه‌ی لبش برداشت و زیر پایش له کرد.
    - برات خوب نیست.
    سرش را کج کرد و با نازی که ناخودآگاه مخلوط صدایش شده بود، گفت:
    - فقط برای تو خوبه؟
    سیاوش محو صدایش شد و بی‌حواس گفت:
    - برای من هم خوب نیست؛ ولی بعضی مواقع فشار روم زیاده و تنها این سیگاره که آرومم می‌کنه.
    نگاهی به چشمان مشکی‌اش انداخت. برق خاصی در آن دیده می‌شد. دلش می‌خواست فقط نگاهش کند و غرق در تیله‌ی سیاه رنگ شود. او چه‌اش شده بود؟
    سیاوش: می‌دونی چشم‌هات خیلی قشنگه؟
    سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. دلش می‌خواست از او فرار کند. ببخشیدی گفت و وارد خانه شد. قلبش دیوانه‌وار خودش را به سـ*ـینه‌‌اش می‌کوبید. دستش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید. رادمان تنها روی صندلی نشسته بود. نگاهی همراه با گله به او انداخت و گفت:
    - خوش گذشت؟
    نگاه ناراحتش را به چشمانش دوخت.
    - تو دیگه چرا کنایه می‌زنی؟
    رادمان پوزخندی زد و گفت:
    - فکر نمی‌کنی رفتارهات باهاش اصلاً شبیه کسی که زندگیت رو خراب کرده نیست؟
    کلافه دستی در موهایش کشید.
    - رادمان بسه! اصلاً حوصله ندارم.
    لیوان دستش را محکم روی میز کوبید و گفت:
    - آخه لامصب نمی‌دونی داری باهام چی‌کار می‌کنی!
    رادمان سریع از جایش بلند شد و از ویلا خارج شد. چرا او حال خرابش را درک نمی‌کرد؟ رها خیره به جای خالی‌اش نگاه می‌کرد. جمله‌اش هر آن در گوشش تکرار می‌شد و او هر لحظه گیج‌تر. زمان شام اصلاً حوصله نداشت از جایش بلند شود. رادمان همراه بشقابی پر از جوجه و کمی سالاد ماکارونی به او نزدیک شد و بی حرف ظرف را جلویش گذاشت. نگاهی به ظرف انداخت که سیاوش هم با دو ظرف به سمت‌شان آمد.
    - اِ، رها غذا داری؟ فکر می کردم مثل همیشه حوصله نداری!
    - رادمان برام آورد.
    یک تای ابرویش رو بالا داد و نیم‌نگاهی به رادمان اخمو انداخت. با تمام شدن غذا بالاخره شیوا به سمت‌شان آمد.
    سیاوش: بچه‌ها ساعت یازدهه لطفاً پاشید، تا بریم ویلا و چمدون‌ها رو برداریم دیر میشه.
    همه موافقت کردند و همراه شیوا برای برداشتن مانتوشان به اتاق رفتند.
    ***
    با رسیدن به ویلا چمدان‌ها را جمع کرده و به سمت حیاط رفتند. رایانا گفت فعلاً پیش مهرداد می‌ماند و بعداً همراه هم به تهران می‌آیند.
    سیاوش: شیوا و رها با هم برن خونه، من هم رادمان رو می‌رسونم.
    رها: باشه، پس اگه توی راه همدیگه رو ندیدیم خداحافظ، مسافرت خوبی بود و حسابی خوش گذشت.
    شیوا: واقعاً عالی بود!
    سیاوش: به ما هم خیلی خوش گذشت، رها هوا تاریکه، لطفاً آروم رانندگی کن.
    - باشه.
    هر دو لبخندی زدند و راه افتادند. با رسیدن به تهران نگاهی به ساعت کرد که سه را نشان می‌داد.
    - امشب بیا خونه‌ی من، دیر وقته.
    - آره خودم هم تو فکرش بودم.
    لبخندی به راحتی‌اش زد و به سمت خانه راه افتاد.
    ****
    چمدان را گوشه‌ی اتاق گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. شیوا روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. قهوه‌ای درست کرد و در کنارش روی کاناپه نشست. شیوا همان‌طور که چشمانش بسته بود گفت:
    - رفتارهات خیلی تغییر کرده.
    رها با تعجب نگاهش کرد.
    - یعنی چی؟
    - درکت نمی‌کنم رها! شراکت یه دفعه‌ای با سیاوش، سفر دبی و بعد هم شمال، این‌ها همه از رها بعیده.
    کلافه گفت:
    - نمی‌خوام دروغ بگم، پس بی‌خیال شو.
    دستش را از روی چشمانش برداشت و مقابلش نشست.
    - چی رو بی‌خیال شم، هان؟ داری با زندگیت چی‌کار می‌کنی؟
    - شیوا!
    صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت:
    - شیوا و کوفت! معلوم نیست داری چی‌کار می‌کنی؟ این پسر کیه؟ فکر کردی تا الان کور بودم و رفتارهات رو باهاش ندیدم؟
    عصبی شد و فریاد زد.
    - اون قاتله، اون پدرم رو کشت، اون زندگی‌م رو خراب کرد، اون جوونی رو ازم گرفت!
    شیوا با شوک نگاهش کرد.
    - چی می‌گی رها؟!
    رها دستی به چشمان اشکی‌اش کشید و همه چیز را برایش تعریف کرد. از برگشتن سیاوش از پاریس تا سفر شمال. شیوا نگاه غمگینش را به چشمانش دوخت.
    - من الان باید این‌ها رو بفهمم بی‌معرفت؟ از کی این‌قدر از هم فاصله گرفتیم رها؟
    سرش را میان دستانش گرفت و کمی شقیقه‌اش را فشار داد.
    - آخر این انتقام مسخره قراره چی بشه؟
    - میشه همون کاری که اون با من کرد، فقط این دفعه به جای من تموم بلاها سر اون میاد.
    - هشت سال گذشته، فراموشش کن، اصلا...
    داغ کرده بود و با صدای بلند گفت:
    - چرا فراموشش کنم؟ تو می‌تونی زندگی قبلیم رو بهم برگردونی؟ می‌تونی آرامشم رو بهم پس بدی؟ هان؟
    - رها!
    روی زمین نشست. اشک‌هایش با سرعت از چشمانش می‌چکیدند. این بغض لعنتی تمامی نداشت!
    - خفه شو شیوا، خفه شو!...
    لحنش را آرام کرد و گفت:
    - تو جای من نیستی!
    شیوا در آغوشش گرفت و همراه هم اشک ریختند. کمی آرام شده بود که گفت:
    - ولی من توی چشم‌هات نسبت به اون نفرتی ندیدم.
    با اخم نگاهش کرد.
    - بسه شیوا چرت نگو.
    پوفی کرد و گفت:
    - باشه حرفش رو نمی‌زنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    - رها...رها!
    چشمانش را باز کرد و به تصویر تار شیوا خیره شد، پلکی زد و دقیق نگاهش کرد.
    - بله؟
    - ساعت هفته، نمیری؟
    دستی داخل موهایش کشید و گفت:
    - چرا.
    - پس من رفتم...فعلاً.
    - کجا؟ وایسا با هم میریم دیگه!
    - کار مهمی دارم، مرخصی برام رد کن. کاری نداری؟
    - نه مواظب خودت باش.
    - باشه پس فعلاً.
    دوش ده دقیقه‌ای گرفت و لباس‌های رسمی‌اش را تن کرد. به گفته‌ی سیاوش امروز ساعت نه، یک مهمان ویژه داشتند.
    ***
    با رسیدن به شرکت، به سمت اتاق سیاوش حرکت کرد.
    مهدیس: سلام رهاجون.
    - سلام عزیزم، سیاوش هست؟
    - نه هنوز نیومدن.
    با تعجب تشکری از مهدیس کرد. به سمت اتاقش رفت و زنگی به او زد. بدون این‌که اجازه‌ی صحبتی به او بدهد گفت:
    - تو آسانسورم.
    باشه‌ای گفته و تلفن را قطع کرد. با باز شدن در اتاق، نگاهی به چهره‌ی خواب‌آلودش انداخت و گفت:
    - سلام.
    - سلام خوبی؟
    - ممنون، جریان این مهمون ویژه چیه؟
    - شیخ اومده، می‌خواد کمک‌مون کنه تا شعبه‌ی دیگه‌ای از شرکت رو تو دبی بزنیم.
    با خوشحال نگاهش کرد و گفت:
    - واقعاً؟
    - آره با منصور و لادن هم صحبت کردم، خیلی استقبال کردن.
    - این عالیه!
    با صدای زنگ ببخشیدی گفت و جواب داد.
    - بله.
    مهدیس: خانم راد، آقای کعکانی تشریف آوردن.
    - راهنمایی‌شون کنید به اتاق کنفرانس.
    - چشم.
    به سمت سیاوش برگشت و گفت:
    - شیخ رسید.
    سری تکان داد و با هم به سمت اتاق کنفرانس رفتند. شیخ روی صندلی نشسته بود و مهدیس از او پذیرایی می‌کرد.
    سیاوش: سلام.
    شیخ: سلام.
    رها: سلام، خیلی خوشحالم می‌بینمتون.
    شیخ: من هم بی‌نهایت خوشحالم.
    سیاوش اشاره‌ای به صندلی کرد و گفت:
    - بفرمایید خواهش می‌کنم.
    شیخ: متشکر.
    روی صندلی جا گرفت که شیخ گفت:
    - من کارهای قانونی شما رو انجام دادم، فقط چند تا برگه هست که باید امضا بشه.
    سیاوش: واقعاً متشکرم خیلی زحمت کشیدید.
    شیخ: خواهش می‌کنم، در برابر زحمات شما چیزی نیست. فقط همون‌طور که گفتم می‌خوام تو شرکت شما سهامی داشته باشم.
    سیاوش: بله نظر من اینه که شما و منصورجان هر کدوم بیست درصد سهام رو داشته باشید و شصت درصد باقی مانده برای من و رهاجان.
    سیاوش به سمت رها برگشت و گفت:
    - نظر شما چیه؟
    - عالیه!
    شیخ: من هم موافقم.
    چند دقیقه‌ای گذشته بود و هر دو مشغول صحبت درباره مسائل سیـاس*ـی بودند. کلافه از این بحث که هیچ علاقه‌ای به آن نداشت با عذرخواهی از جمع، اتاق را ترک کرد. باید کمی روی پروژه‌ها نظارت می‌کرد. زمان زیادی بود که از آن‌ها غافل بود.
    ***
    خیلی خسته شد بود و کمرش حسابی درد می‌کرد. خمیازه‌ای کشید و کمی شقیقه‌هایش را ماساژ داد. کیفش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. نگاهش به دختری افتاد که در برابر میز مهدیس ایستاده بود. چشمان آبی رنگ و پوستی سفید، لب‌های درشت قرمز رنگش صورتش را جذاب‌تر نشان می‌داد.
    با تعجب به آن‌ها نزدیک شد و رو به مهدیس گفت:
    - سیاوش هست؟
    - برای انجام کاری رفتن بیرون.
    نیم نگاهی به آن دختر انداخته و رو به مهدیس گفت:
    - کیه؟
    - ایشون هم با آقای سام کار دارن.
    نگاهی به دختر انداخت که سیاوش از آسانسور پیاده شد. دختر با دیدنش سریع به سمتش رفت و خودش را در آغوشش جا داد. با تعجب نگاه‌شان کرد. این دختر که بود که این‌قدر راحت با او برخورد می‌کرد؟ فرهاد که گفت دوست‌دختری ندارد! نکند زنش است؟
    دختر: خیلی خوشحالم که می‌بینمت عزیزم. کی رسیدی؟
    سیاوش: ممنون، دیشب تازه رسیدم. میشه توی اتاقم منتظر بمونی من یه کار کوچیک دارم.
    دختره: حتماً... حتماً.
    سیاوش دختر را به سمت اتاقش راهنمایی کرد و به سمت رهای متعجب آمد.
    سیاوش: رها از سهام راضی هستی؟
    - آره چطور؟
    - آخه زود جلسه رو ترک کردی، فکر کردم از چیزی ناراحتی.
    کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
    - نه فقط می‌خواستم نگاهی به پروژه‌ها بندازم.
    لبخند شیرینی زد و گفت:
    - کار خوبی کردی.
    سری تکان داد و گفت:
    - من دیگه میرم، تو هم به مهمونت برس.
    - باشه مواظب خودت باش.
    نفس عمیقی کشید و خداحافظ زیر لبی گفت. حال خودش را اصلاً درک نمی‌کرد. فکرش درگیر آن دختر بود و چهره‌اش در ذهنش مجسم می‌شد. سوار ماشین شد و به سمت خانه حرکت کرد. پشت چراغ قرمز ایستاده بود که تلفنش زنگ خورد.
    - بله؟
    رادمان: سلام خوبی؟
    - آره ممنون، مرخصی خوش گذشت؟
    - جای شما خالی، کلی استراحت کردم.
    - خوش به حالت، امروز جلسه بود مجبور شدم برم.
    - حتماً الان خیلی خسته‌ای.
    - آره خب کارهام زیاد بود.
    - راستش زنگ زدم دعوتت کنم برای یه مهمونی کوچولو.
    - وای رادمان من اصلاً حوصله‌ی مهمونی ندارم!
    - کسی نیست عزیزم، مادر و پدرم دوست داشتن ببیننت، برای همین گفتم برای فردا شب دعوتت کنم.
    به چراغ قرمز نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت. چه قدر دلش هوای بودن در یک خانواده را می‌کرد. لبخندی زد و گفت:
    - چشم، حتماً مزاحم‌تون میشم.
    - پس ما فردا شب منتظرتیم.
    - باشه چشم.
    - فعلاً.
    گوشی را روی صندلی کنارش پرت کرد. دلش هوای مادر و پدرش را کرده بود. زمان زیادی بود که به آن‌ها سر نزده بود. راهش را به سمت بهشت زهرا کج کرد و به آن سمت رفت. دسته گل رزی برایشان خرید و به سمت قطعه‌ی مورد نظر حرکت کرد. خاک‌های نشسته بر روی قبر قلبش را فشرده کرد. چقدر بی‌معرفت بود. قبرها را با بطری آبی شست و گل‌ها را روی قبر پر پر کرد. قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود. سرش را روی قبر گذاشت. دلش می‌خواست در آغـ*ـوش‌شان بغض دل خالی کند، می‌خواست به خدا گلایه کند و بگوید این زندگی تلخ حق من نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    با رسیدن به خانه نگاهش به ماشین سیاوش افتاد. متعجب ابرویی بالا انداخت و از ماشین پیاده شد.
    رها: سلام، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    از ماشین پیاده شد و نگاهش به چشمان اشکی او افتاد.
    - سلام، تا این وقت شب کجا بودی؟
    - بیرون کار داشتم.
    به او نزدیک شد و چانه‌اش را در دستش گرفت. با دقت به تمام اجزای صورتش نگاه کرد و در آخر به چشمانش خیره شد.
    - گریه کردی؟
    سرش را تکان داد که دست سیاوش از چانه‌اش رها شد.
    - نه.
    - چشم‌هات که این رو نشون نمیده.
    کلافه گفت:
    - نگفتی این‌جا چی‌کار داری؟
    - شنیدم نقشه‌های پروژه‌ی جدید دست توئه، گفتم بیام بگیرم.
    - آره، بیا بریم بالا بهت بدم.
    - مزاحم نباشم؟
    - نه اصلاً.
    لبخندی زد و بعد از پارک ماشین به سمت واحدش رفتند. در را باز کرد و با هم داخل شدند. اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و گفت:
    - بشین الان میام.
    - باشه.
    به سمت اتاق رفت و لباس‌هایش را با بلوز و شلوار مشکی عوض کرد. به سمت اتاق کارش رفت که نگاهش به عکس پدر و مادرش در سالن افتاد. با استرس سریع به آن سمت رفت و عکس را برداشت. نفس راحتی کشید و نقشه را از اتاق برداشت. نقشه‌ها را روی میز مقابلش گذاشت گفت:
    - نگاه کن ببین درسته؟
    سیاوش سری تکان داد و نقشه‌ها را از روی میز برداشت. به سمت آشپزخانه رفت، دو فنجان قهوه ریخت و کنارش نشست.
    سیاوش: درسته، ممنون.
    - شام خوردی؟
    چشمانش به ثانیه‌ای برق زد. بدش نمی‌آمد شام را در کنار او باشد.
    - نه، دلم هم خیلی هـ*ـوس غذاهای تو رو کرده.
    - پیتزا سفارش بدم؟
    لبخندی به شیطنتش زد. شیطنت رها برای او که سنی از او گذشته بود زیبا و خواستنی بود.
    - به روی خودت نیاری ها؟
    چشم‌هایش را درشت کرد و آرام گفت:
    - نه حواسم هست.
    لبخندی به او زد و به چشمانش خیره شد. جملات شیوا در ذهنش مرور شد. « من توی چشم‌هات تنفری نسبت به اون ندیدم.»
    آری او دیگر تنفر قبل را نداشت. این چیزی بود که باید قبولش می‌کرد؛ ولی خالی از احساس هم نبود. شاید... شاید به او عادت کرده بود. دختر تنهایی مثل او زود به دیگران عادت می‌کرد. آری درست است، رها به دیدن این چشم‌های مرموز عادت کرده بود. به استشمام بوی چوب سوخته و شکلات عادت کرده بود. به بودن این مرد شکلاتی در زندگی‌اش عادت کرده بود. نگاهش را از او دزدید و به سمت تلفن خانه رفت. شماره‌ی پیتزا فروشی را گرفت. با شنیدن جمله‌ی "غذای‌مان تمام شده"، ابروهایش را در هم کشید. کلافه تلفن را قطع کرد. شماره‌ی رستوران دیگری هم نداشت. در یخچال را باز کرد و نگاهی به آن انداخت، می‌توانست ماکارونی درست کند. در یخچال را بست که نگاهش به سیاوش افتاد.
    - پیتزا چی شد؟
    لبانش را جلو داد و گفت:
    - غذاشون تموم شده بود.
    سیاوش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    - تازه ده و نیمه.
    - نمی‌دونم، ماکارونی دوست داری؟
    - هر چی تو درست کنی دوست دارم.
    کتش را روی کاناپه گذاشت و گفت:
    - من هم کمکت می‌کنم.
    دستی با تعجب به چانه‌اش زد و گفت:
    - آقای سام و آشپزی؟
    - مگه چیه؟ بهم نمیاد؟
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم والا!
    - من رو دست کم نگیر دخترک.
    دست به سـ*ـینه مقابلش ایستاد و گفت:
    - ببینیم و تعریف کنیم.
    گوشت را همراه رب و وسایل لازم از یخچال بیرون آورد و روی کابینت گذاشت. پیاز‌ها را هم از یخچال بیرون آورد که سیاوش گفت:
    - من خرد می‌کنم.
    با تعجب نگاهش کرد و باشه‌ای گفت. سیاوش پیازها را با دقت در ظرفی که به او داد بود، خرد کرد. همه‌ی کارهایش را با دقت و وسواس خاصی انجام می‌داد که موجب خنده‌ی رها می‌شد.
    - چی رو نگاه می‌کنی دخترک؟
    - سیاوش نَمیریم؟
    - نترس من تو پاریس خودم آشپزی می‌کردم.
    - رو نکرده بودی!
    - من اصولاً این شخصیتم رو برای هر کسی رو نمی‌کنم.
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - پس من خیلی خاصم!
    نگاه تب‌دارش را به او‌ دوخت و گفت:
    - شک داشتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    نگاهی به او کرد و با خود فکر کرد، این مرد امشب قصد دارد با تمام جملات و نگاهش، او را ذوب کند و گونه هایش را گلگون.
    با صدای زنگ موبایلش، نگاهش را به سختی از رها گرفت و جواب داد.
    - بله شهرزاد.
    گوش‌هایش با شنیدن نام دختری تیز شد. یعنی این همان دختری‌ست که امروز به شرکت آمد؟
    - الان نمیشه، من بعدا باهات تماس میگیرم.
    با قطع شدن گوشی،رها سر خودش را با سرخ کردن پیاز ها گرم کرد. سیاوش نگاهی به او انداخت و گفت:
    - طلایی شد گوشت رو بهش اضافه کن.
    - چشم سرآشپز.
    لپش را کمی کشید و گفت:
    - چشمت بی بلا.
    لبخندی زد و با گوشی‌اش مشغول شد، حرکات سریع انگشتانش بر روی صفحه گوشی، نشان از تایپ کردنش داشت.
    گوشت را داخل پیازها ریخت. هر لحظه حواسش به گوشی سیاوش بود و هیچ تمرکزی نداشت.
    ادویه‌های لازم را به همراه رب، به گوشت اضافه کرد.
    سیاوش که تماس‌ها و پیام‌های وقت و بی‌وقت شهرزاد کلافه‌اش کرده بود، بالاخره دست از گوشی‌اش کشید و به سمتش آمد. نگاهی به غذا انداخت و گفت:
    - اوم عالیه!
    - مگه قرار بود بد باشه؟
    - نه شما تخم مرغ هم درست کنی معرکه‌ست.
    لبخندی به او زد. امشب زیادی مشکوک نبود؟ اخلاقیاتی که هیچ‌گاه از او ندیده بود! بازی‌اش با کلمات او را به اوج آسمان‌ها می برد.
    با جوش آمدن آب ماکارونی، ماکارونی ها را داخلش ریخت.
    به سمت کابینت رفت و شکلات‌های مورد علاقه شیوا را روی میز گذاشت.
    یکی‌اش را برداشت و گاز کوچکی به آن زد. با کشیده شدن بقیه شکلات از دستش، با تعجب به دهان پر سیاوش خیره شد. دستی به گونه‌های پر حرارتش زد و سرش را پایین انداخت. سیاوش نگاهی به صورت آرامش کرد.کاش می‌شد تا همیشه او را در کنار خود داشته باشد و به نقاشی زیبای خدا بنگرد.
    اخمی کرد و گفت:
    - این همه شکلات! چرا مال من رو خوردی؟
    همان‌طور که چشمانش را بسته بود و با تمام وجود شکلات را مزه می کرد، گفت:
    - این خوشمزه‌تر بود!
    مات و مبهوت نگاهش کرد، حرکات امشبش را اصلا درک نمی‌کرد.
    سیاوش لبخند شیرینی زد و گفت:
    - ماکارونی‌ت خمیر نشه!
    سبدی در سینک گذاشت، به سمت قابلمه رفت که سیاوش کنارش زد و گفت:
    - سنگینه خودم بلندش می کنم.
    باشه‌ای گفت و به کابینت تکیه داد.
    ماکارونی ها را با دقت در سبد خالی کرد.
    رها تکه‌ای از ماکارونی را داخل دهانش گذاشت که سیاوش آرام روی دستش زد.
    - نخور بچه!
    - چشم.
    لبخندی زد و بالاخره با کمک همدیگر ماکارونی را گذاشتند تا دم بکشد.
    کش و قوسی به بدنش داد و به همراه ظرف میوه به سمتش رفت.
    باز هم گوشی‌اش دستش بود. نگاه یواشکی به تلفنش انداخت که با دیدن نام شهرزاد عصبی گوشی را از دستش کشید و گفت:
    - آدم میاد مهمونی سرش رو نمی‌کنه تو گوشی‌ش!
    باز نگاهی به گوشی سیاوش انداخت و پرسید:
    - نامزدته؟
    سیاوش دستی داخل موهایش کشید. دوست نداشت رها فکر بدی بکند.
    - نه بابا دختر خاله‌امه! خیلی گیره.
    - همون خانمی که امروز اومد شرکت؟
    - آره، مامانم گیر داده باید باهاش ازدواج کنی.
    دندان‌هایش را از حرص روی هم فشار داد و گفت:
    - دختر خوبی بود!
    سیاوش نگاه دقیقی به چشمانش انداخت و گفت:
    - استفاده از افعال معکوس!
    - نه...نه کاملا جدی گفتم، خوشگل هم بود، مخصوصا چشم‌های آبیش.
    سیاوش نگاه دقیقی به چشمانش انداخت و گفت:
    - ولی من چشم‌های قهوه ای رو بیشتر دوست دارم.
    قلبش با شدت خودش را به سـ*ـینه‌اش می کوبید. قصدش از گفتن این حرف‌ها چه بود؟ چرا قلبش بی‌تاب بود؟
    - من... من برم یه سر به ماکارونی بزنم.
    سیاوش لبخندی به فرار کودکانه‌اش زد و گفت:
    - باشه .
    ماکارونی هنوز درست نشده بود؛ ولی برای فرار شروع به چیدن میز کرد.
    بعد از چند دقیقه ماکارونی خوش رنگ را روی میز گذاشت و سیاوش را صدا زد.
    با ورودش به آشپزخانه باز هم بوی عطرش بینی‌اش را نوازش داد.
    - به به چه کردی خانم!
    چه‌قدر این لفظ خانم به دلش می نشست!
    سیاوش روی صندلی مقابلش نشست، رها بشقابش را برداشت و برایش ماکارونی ریخت.
    سیاوش لبخند مهربانی زد و او هم متقابلا برای او ماکارونی کشید.
    رها با خودش فکر کرد، این مرد مهربانی هم بلد است؟
    - ممنون.
    - خواهش می کنم.
    سیاوش چنگالش را در غذا فرو برد و داخل دهانش گذاشت.
    - اوم ..عالیه!
    - نوش جان.
    بعد از خوردن شام، ظرف ها را با کمک هم در ظرف‌شویی چیدند. سیاوش همان‌طور که کتش را تنش می کرد گفت:
    - ساعت دوازده شد، من دیگه برم.
    رها اشاره‌ای به نقشه‌ها کرد و گفت:
    - اون‌ها رو یادت نره!
    - خوب شد گفتی.
    لبخندی به او زد و تا دم در همراهی‌اش کرد.
    کفش‌هایش را پایش کرد و گفت:
    - واقعا ممنون، شب خوبی بود.
    - برای من هم همین‌طور.
    - خداحافظ.
    سری برایش تکان داد که سوار آسانسور شد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا