صبح ساعت یازده بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه یک دوش گرفت. لباسهای راحتیاش را به تن کرد که تلفنش زنگ زد.
- بله؟
رادمان با شنیدن صدای رها انرژی گرفت و گفت:
- بهبه خانوم رئیس، پارسال دوست امسال آشنا!
رها دستش را شانهوار در موهایش کشید و گفت:
- والا الان که شما رئیسی، میز ریاست چهطوره؟
- نمیدونی چهقدر حال میده که! میگم ها، اصلاً راه نداره تو همون دبی بمونی؟ هوا که عالی دریا هم که داره!
- نه دیگه، اون موقع تو رو دل میکنی.
- نه به جون تو، حواسم هست.
خندید و گفت:
- دلم برای داد زدنهام و قیافه گرفتنهام تنگ شده!
- به خدا نمیدونی چهقدر کارمندها آرامش دارن!
- اشکال نداره، آرامش زیاد هم خوب نیست، یه کم استرس همیشه لازمه.
- صددرصد خانم دکتر!
- رایانا خوبه؟
- آره اون هم خوبه.
- راستی هوای شیوا رو که داشتی؟
- بله کلی سپردم رایانا کمکش کنه.
- من گفتم خودت کمکش کن.
- من اصلاً از این دختر خوشم نمیاد.
- باشه بابا، کاری نداری؟
- نه، مواظب خودت باش.
- فعلاً.
برای ناهار به طبقهی پایین رفت. هر کسی مشغول انجام کاری بود. به سمت آشپزخانه به راه افتاد و سرسری چیزی خورد و برای حاضر شدن به اتاقش رفت. موهایش را فر کرد و آرایش ملیحش را با یک رژ کالباسی تکمیل کرد. به سمت لباسش که بر روی تخت بود رفت و تن کرد. از اتاق خارج شد. نگاهش به سمت اتاق سیاوش کشیده شد. نفس عمیقی کشید، در زد و وارد اتاقش شد. عطر تلخش کل اتاق را در برگرفته بود. نگاهی به او کرد. موهایش را خیلی خوشحالت به سمت بالا داده بود و کت و شلوار حالا خیلی بیشتر به او میآمد. نگاهش به کراوات کالباسی رنگی که برایش انتخاب کرده بود افتاد و ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نشست. داخل اتاق رفت و چرخی زد.
- خوبه؟
سیاوش لبخندی به او زد، آن لباس شدیداً به پوست و صورتش میآمد. مخصوصا با آن آرایش ملایم خواستنیتر شده بود.
- عالیه!
نگاهی به عمق چشمانش انداخت و حقیقت را از آن جویا شد. با استرس به سمتش رفت. کراوات را از او گرفت و به او نزدیک شد. روی نوک انگشتان پایش ایستاد. نفسهای داغش پوست سردش را نوازش میداد و تبش قلبش را نامنظم میکرد. سیاوش تنها از بالا به مژههای بلندش چشم دوخته بود. موهای فری که به زیبایی بر روی شانههایش بود و دل هر بینندهای را با خود به سفری عاشقانه میبرد یا شاید...
کروات را گره زد و فاصله گرفت. سیاوش نگاه دقیقی به چشمان آرایش کردهاش انداخت و زمزمه کرد:
- ممنون.
نگاهش را با خجالت از او گرفت و دستان سردش را در هم فرو برد.
- خواهش.
حرارت بدنش افزایش یافته بود. نگاهی به کراوات انداخت و با سرعت از اتاق خارج شد. با خروش از اتاق خارج شد که نگاهش به لادن افتاد. لباس دکلتهی سفیدی تنش بود که کمی با پوست تیرهاش ناهماهنگ بود. احوالپرسی کردند و با آمدن منصور به سالن رفتند. تعدادی از مهمانها آمده بودند. مهتاب به سمتشان آمد.
رها: سلام عزیزم.
مهتاب: سلام.
لادن: خوبی مهتابجون؟
مهتاب: مرسی عزیزم، تو خوبی؟
با تعجب نگاهش کرد و با خود گفت "فکر کنم این فقط با من مشکل داره!"
شیخ کمر مهتاب را گرفت و گفت:
- اوه رها خیلی زیبا شدی!
لبخند خجالت زدهای زد و گفت:
- ممنون.
سیاوش از پلهها پایین آمد. نگاهی به همهشان کرد و شروع به احوالپرسی با شیخ کرد. دیگر بیشتر مهمانها آمده بودند و شیخ، رها و سیاوش را به همهی مهمانها معرفی میکرد. بعضیهایشان با تحسین نگاهشان میکردند و پیشنهاد کار میدادند که آن ها هم استقبال میکردند. بعد از یک ساعت و خلاص شدن از دست شیخ، به سمت آشپزخانه رفت. کمی آب میوه داخل لیوانی ریخت و لاجرعه سر کشید که نگاهش به مهتاب و سیاوش افتاد که دست در دست هم میرقصیدند. نمیدانست چرا احساس کرد نفسش بالا نمیآید و بغض کرده است. آخر رقـ*ـص آنها چه ربطی به او داشت؟ چرا ناراحت شده بود؟ کلافه دستی در موهایش کشید و به آنها خیره شد. سیاوش که سنگینی نگاهی را احساس کرده بود، با نگاهی غافلگیرش کرد. سریع نگاهش را دزدید و سعی کرد سر خودش را با یکی از مدیران شرکتی در دبی گرم کند. بعد از چند دقیقه سیاوش اشاره کرد که کارش دارد. با اینکه دوست داشت محلش ندهد؛ ولی کنجکاو شده بود بداند که چه میخواهد بگوید. با یک عذر خواهی به سمتش رفت و گفت:
- چیزی شده؟
سیاوش بدون حرف دستش را کشید و او را به پیست رقـ*ـص برد.
- سیاوش چیکار میکنی؟
یکی از دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت:
- میخوام باهات برقصم، بده؟
هنوز هم از او دلخور بود. سرش را پایین انداخت و حتی نگاهی هم به چشمانش نینداخت. سیاوش با لبخند انگشت اشارهاش را زیر چانهی او گذاشت و به سمت بالا هدایتش کرد.
- خانم کوچولو از چیزی ناراحته؟
سرش را به جهت مخالف برگرداند که انگشت سیاوش رها شد. کمی اخمهایش را در هم کشید، حوصلهی ناز کشیدن را نداشت.
- اگه امکانش هست بشینیم.
سیاوش با این حرف دستش را رها کرد و بر روی یکی از مبلها نشست. رها نگاهی به چهرهی مغرور و درهمش انداخت. زیادهروی کرده بود و این را خوب میدانست. کنارش جای گرفت و سعی کرد بحث را عوض کند.
- بلیتها رو گرفتی؟
سیاوش بدون آنکه نگاهش کند گفت:
- آره برای فردا ساعت شش.
- خوبه، لحظهشماری می کنم برای خونه.
پسری به او نزدیک شد و جلوی پایش زانو زد. دستش را به سمتش گرفت و با لهجهی غلیظ انگلیسیاش گفت:
- افتخار یه دور رقـ*ـص رو بهم میدی؟
ناخودآگاه نگاهی به سیاوش انداخت که اخم کرده بود. او خودش هم با مهتاب رقصید؛ پس مشکلی نیست. با این فکر از جایش بلند شد و دستش را در دست آن مرد 27، 28 ساله گذاشت. همراه هم به پیست رقـ*ـص رفتند و شروع به رقصیدن کردند. نگاه مرد اذیتش میکرد و احساس بدی را به وجودش انتقال میداد. دستش که روی کمرش حرکت میکرد، حالش را بد میکرد. به غلط کردن افتاده بود که دستش از پشت کشیده شد و در بغـ*ـل شخصی افتاد. نگاهش کرد و با دیدن چشمان عصبی سیاوش کمی آرامش گرفت. سیاوش دستش را کشید و به سمت همان جایی که نشسته بودند برد.
آرام نگاهش کرد و گفت:
- میگم...
ادامهی حرفش با صدای عصبی سیاوش در گلویش خفه شد.
- خفه شو رها!
با تعجب نگاهش کرد.
سیاوش دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- دوست داری حرصم بدی نه؟
- نـ...نه.
دندانهایش را روی یکدیگر سایید و گفت:
- خیلی بچهای به خدا!
اخمی کرد و گوشهای در سکوت نشست. خدمتکاری به سالن آمد و همه را به صرف شام دعوت کرد. سیاوش از جایش بلند شد و بدون اینکه نگاهی به او بکند گفت:
- پاشو بریم شام.
رویش را برگردانند و گفت:
- نمیخورم.
منتظر بود تا او نازش را بکشد؛ ولی سیاوش بیتفاوت گفت:
- هر جور راحتی!
نگاهی به او کرد که به سمت میز میرفت. با خودش گفت "حالا من یه چیزی گفتم این هم یه تعارف نکرد!"
با حرص با پایش روی زمین ضرب گرفت که بعد از چند دقیقه دختر بچهای همراه با بشقابی از غذاهای مورد علاقهاش به سمتش آمد و بشقاب را به سمتش گرفت. به انگلیسی گفت:
- این چیه؟
اشارهای به گوشهی سالن کرد و با صدای کودکانه و زیبایی گفت:
- این رو اون آقا دادن.
نگاهی به قسمتی که دخترک اشاره میکرد انداخت و به سیاوش رسید که با منصور در حال صحبت بود. لبخندی زد، گونه دخترک را بوسید و از او تشکر کرد. از توجه سیاوش خوشحال بود و دلیلش را اصلاً متوجه نمیشد. امشب خیلی گیج شده بود، ناهار هم نخورده بود. با اشتها نصف بیشتر غذایش را خورد و نگاهش به سیاوش افتاد که به سمتش میآمد. کنارش نشست.
بزاق دهانش را با صدا قورت داد که سیاوش گفت:
- خوبه گشنهت نبود!
لبخند بزرگی زد و گفت:
- آ... آخه دیدم زشته دست اون دختر کوچولو رو رد کنم.
سرش را تکان داد و گفت:
- قطعاً دلیلش همینه.
لبخندی زد و گفت:
- آ...آره!
با رفتن مهمانها خمیازهای کشید و به سمت اتاقش رفت. کفشهایش را از پایش در آورد و ماساژشان داد. به سمت در رفت تا قفلش کند. حوصله نداشت باز هم کلهی صبح برای صبحانه بیدارش کنند.
- بله؟
رادمان با شنیدن صدای رها انرژی گرفت و گفت:
- بهبه خانوم رئیس، پارسال دوست امسال آشنا!
رها دستش را شانهوار در موهایش کشید و گفت:
- والا الان که شما رئیسی، میز ریاست چهطوره؟
- نمیدونی چهقدر حال میده که! میگم ها، اصلاً راه نداره تو همون دبی بمونی؟ هوا که عالی دریا هم که داره!
- نه دیگه، اون موقع تو رو دل میکنی.
- نه به جون تو، حواسم هست.
خندید و گفت:
- دلم برای داد زدنهام و قیافه گرفتنهام تنگ شده!
- به خدا نمیدونی چهقدر کارمندها آرامش دارن!
- اشکال نداره، آرامش زیاد هم خوب نیست، یه کم استرس همیشه لازمه.
- صددرصد خانم دکتر!
- رایانا خوبه؟
- آره اون هم خوبه.
- راستی هوای شیوا رو که داشتی؟
- بله کلی سپردم رایانا کمکش کنه.
- من گفتم خودت کمکش کن.
- من اصلاً از این دختر خوشم نمیاد.
- باشه بابا، کاری نداری؟
- نه، مواظب خودت باش.
- فعلاً.
برای ناهار به طبقهی پایین رفت. هر کسی مشغول انجام کاری بود. به سمت آشپزخانه به راه افتاد و سرسری چیزی خورد و برای حاضر شدن به اتاقش رفت. موهایش را فر کرد و آرایش ملیحش را با یک رژ کالباسی تکمیل کرد. به سمت لباسش که بر روی تخت بود رفت و تن کرد. از اتاق خارج شد. نگاهش به سمت اتاق سیاوش کشیده شد. نفس عمیقی کشید، در زد و وارد اتاقش شد. عطر تلخش کل اتاق را در برگرفته بود. نگاهی به او کرد. موهایش را خیلی خوشحالت به سمت بالا داده بود و کت و شلوار حالا خیلی بیشتر به او میآمد. نگاهش به کراوات کالباسی رنگی که برایش انتخاب کرده بود افتاد و ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نشست. داخل اتاق رفت و چرخی زد.
- خوبه؟
سیاوش لبخندی به او زد، آن لباس شدیداً به پوست و صورتش میآمد. مخصوصا با آن آرایش ملایم خواستنیتر شده بود.
- عالیه!
نگاهی به عمق چشمانش انداخت و حقیقت را از آن جویا شد. با استرس به سمتش رفت. کراوات را از او گرفت و به او نزدیک شد. روی نوک انگشتان پایش ایستاد. نفسهای داغش پوست سردش را نوازش میداد و تبش قلبش را نامنظم میکرد. سیاوش تنها از بالا به مژههای بلندش چشم دوخته بود. موهای فری که به زیبایی بر روی شانههایش بود و دل هر بینندهای را با خود به سفری عاشقانه میبرد یا شاید...
کروات را گره زد و فاصله گرفت. سیاوش نگاه دقیقی به چشمان آرایش کردهاش انداخت و زمزمه کرد:
- ممنون.
نگاهش را با خجالت از او گرفت و دستان سردش را در هم فرو برد.
- خواهش.
حرارت بدنش افزایش یافته بود. نگاهی به کراوات انداخت و با سرعت از اتاق خارج شد. با خروش از اتاق خارج شد که نگاهش به لادن افتاد. لباس دکلتهی سفیدی تنش بود که کمی با پوست تیرهاش ناهماهنگ بود. احوالپرسی کردند و با آمدن منصور به سالن رفتند. تعدادی از مهمانها آمده بودند. مهتاب به سمتشان آمد.
رها: سلام عزیزم.
مهتاب: سلام.
لادن: خوبی مهتابجون؟
مهتاب: مرسی عزیزم، تو خوبی؟
با تعجب نگاهش کرد و با خود گفت "فکر کنم این فقط با من مشکل داره!"
شیخ کمر مهتاب را گرفت و گفت:
- اوه رها خیلی زیبا شدی!
لبخند خجالت زدهای زد و گفت:
- ممنون.
سیاوش از پلهها پایین آمد. نگاهی به همهشان کرد و شروع به احوالپرسی با شیخ کرد. دیگر بیشتر مهمانها آمده بودند و شیخ، رها و سیاوش را به همهی مهمانها معرفی میکرد. بعضیهایشان با تحسین نگاهشان میکردند و پیشنهاد کار میدادند که آن ها هم استقبال میکردند. بعد از یک ساعت و خلاص شدن از دست شیخ، به سمت آشپزخانه رفت. کمی آب میوه داخل لیوانی ریخت و لاجرعه سر کشید که نگاهش به مهتاب و سیاوش افتاد که دست در دست هم میرقصیدند. نمیدانست چرا احساس کرد نفسش بالا نمیآید و بغض کرده است. آخر رقـ*ـص آنها چه ربطی به او داشت؟ چرا ناراحت شده بود؟ کلافه دستی در موهایش کشید و به آنها خیره شد. سیاوش که سنگینی نگاهی را احساس کرده بود، با نگاهی غافلگیرش کرد. سریع نگاهش را دزدید و سعی کرد سر خودش را با یکی از مدیران شرکتی در دبی گرم کند. بعد از چند دقیقه سیاوش اشاره کرد که کارش دارد. با اینکه دوست داشت محلش ندهد؛ ولی کنجکاو شده بود بداند که چه میخواهد بگوید. با یک عذر خواهی به سمتش رفت و گفت:
- چیزی شده؟
سیاوش بدون حرف دستش را کشید و او را به پیست رقـ*ـص برد.
- سیاوش چیکار میکنی؟
یکی از دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت:
- میخوام باهات برقصم، بده؟
هنوز هم از او دلخور بود. سرش را پایین انداخت و حتی نگاهی هم به چشمانش نینداخت. سیاوش با لبخند انگشت اشارهاش را زیر چانهی او گذاشت و به سمت بالا هدایتش کرد.
- خانم کوچولو از چیزی ناراحته؟
سرش را به جهت مخالف برگرداند که انگشت سیاوش رها شد. کمی اخمهایش را در هم کشید، حوصلهی ناز کشیدن را نداشت.
- اگه امکانش هست بشینیم.
سیاوش با این حرف دستش را رها کرد و بر روی یکی از مبلها نشست. رها نگاهی به چهرهی مغرور و درهمش انداخت. زیادهروی کرده بود و این را خوب میدانست. کنارش جای گرفت و سعی کرد بحث را عوض کند.
- بلیتها رو گرفتی؟
سیاوش بدون آنکه نگاهش کند گفت:
- آره برای فردا ساعت شش.
- خوبه، لحظهشماری می کنم برای خونه.
پسری به او نزدیک شد و جلوی پایش زانو زد. دستش را به سمتش گرفت و با لهجهی غلیظ انگلیسیاش گفت:
- افتخار یه دور رقـ*ـص رو بهم میدی؟
ناخودآگاه نگاهی به سیاوش انداخت که اخم کرده بود. او خودش هم با مهتاب رقصید؛ پس مشکلی نیست. با این فکر از جایش بلند شد و دستش را در دست آن مرد 27، 28 ساله گذاشت. همراه هم به پیست رقـ*ـص رفتند و شروع به رقصیدن کردند. نگاه مرد اذیتش میکرد و احساس بدی را به وجودش انتقال میداد. دستش که روی کمرش حرکت میکرد، حالش را بد میکرد. به غلط کردن افتاده بود که دستش از پشت کشیده شد و در بغـ*ـل شخصی افتاد. نگاهش کرد و با دیدن چشمان عصبی سیاوش کمی آرامش گرفت. سیاوش دستش را کشید و به سمت همان جایی که نشسته بودند برد.
آرام نگاهش کرد و گفت:
- میگم...
ادامهی حرفش با صدای عصبی سیاوش در گلویش خفه شد.
- خفه شو رها!
با تعجب نگاهش کرد.
سیاوش دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- دوست داری حرصم بدی نه؟
- نـ...نه.
دندانهایش را روی یکدیگر سایید و گفت:
- خیلی بچهای به خدا!
اخمی کرد و گوشهای در سکوت نشست. خدمتکاری به سالن آمد و همه را به صرف شام دعوت کرد. سیاوش از جایش بلند شد و بدون اینکه نگاهی به او بکند گفت:
- پاشو بریم شام.
رویش را برگردانند و گفت:
- نمیخورم.
منتظر بود تا او نازش را بکشد؛ ولی سیاوش بیتفاوت گفت:
- هر جور راحتی!
نگاهی به او کرد که به سمت میز میرفت. با خودش گفت "حالا من یه چیزی گفتم این هم یه تعارف نکرد!"
با حرص با پایش روی زمین ضرب گرفت که بعد از چند دقیقه دختر بچهای همراه با بشقابی از غذاهای مورد علاقهاش به سمتش آمد و بشقاب را به سمتش گرفت. به انگلیسی گفت:
- این چیه؟
اشارهای به گوشهی سالن کرد و با صدای کودکانه و زیبایی گفت:
- این رو اون آقا دادن.
نگاهی به قسمتی که دخترک اشاره میکرد انداخت و به سیاوش رسید که با منصور در حال صحبت بود. لبخندی زد، گونه دخترک را بوسید و از او تشکر کرد. از توجه سیاوش خوشحال بود و دلیلش را اصلاً متوجه نمیشد. امشب خیلی گیج شده بود، ناهار هم نخورده بود. با اشتها نصف بیشتر غذایش را خورد و نگاهش به سیاوش افتاد که به سمتش میآمد. کنارش نشست.
بزاق دهانش را با صدا قورت داد که سیاوش گفت:
- خوبه گشنهت نبود!
لبخند بزرگی زد و گفت:
- آ... آخه دیدم زشته دست اون دختر کوچولو رو رد کنم.
سرش را تکان داد و گفت:
- قطعاً دلیلش همینه.
لبخندی زد و گفت:
- آ...آره!
با رفتن مهمانها خمیازهای کشید و به سمت اتاقش رفت. کفشهایش را از پایش در آورد و ماساژشان داد. به سمت در رفت تا قفلش کند. حوصله نداشت باز هم کلهی صبح برای صبحانه بیدارش کنند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: