کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
صبح ساعت یازده بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه یک دوش گرفت. لباس‌های راحتی‌اش را به تن کرد که تلفنش زنگ زد.
- بله؟
رادمان با شنیدن صدای رها انرژی گرفت و گفت:
- به‌به خانوم رئیس، پارسال دوست امسال آشنا!
رها دستش را شانه‌وار در موهایش کشید و گفت:
- والا الان که شما رئیسی، میز ریاست چه‌طوره؟
- نمی‌دونی چه‌قدر حال میده که! میگم ها، اصلاً راه نداره تو همون دبی بمونی؟ هوا که عالی دریا هم که داره!
- نه دیگه، اون موقع تو رو دل می‌کنی.
- نه به جون تو، حواسم هست.
خندید و گفت:
- دلم برای داد زدن‌هام و قیافه گرفتن‌هام تنگ شده!
- به خدا نمی‌دونی چه‌قدر کارمندها آرامش دارن!
- اشکال نداره، آرامش زیاد هم خوب نیست، یه کم استرس همیشه لازمه.
- صددرصد خانم دکتر!
- رایانا خوبه؟
- آره اون هم خوبه.
- راستی هوای شیوا رو که داشتی؟
- بله کلی سپردم رایانا کمکش کنه.
- من گفتم خودت کمکش کن.
- من اصلاً از این دختر خوشم نمیاد.
- باشه بابا، کاری نداری؟
- نه، مواظب خودت باش.
- فعلاً.
برای ناهار به طبقه‌ی پایین رفت. هر کسی مشغول انجام کاری بود. به سمت آشپزخانه به راه افتاد و سرسری چیزی خورد و برای حاضر شدن به اتاقش رفت. موهایش را فر کرد و آرایش ملیحش را با یک رژ کالباسی تکمیل کرد. به سمت لباسش که بر روی تخت بود رفت و تن کرد. از اتاق خارج شد. نگاهش به سمت اتاق سیاوش کشیده شد. نفس عمیقی کشید، در زد و وارد اتاقش شد. عطر تلخش کل اتاق را در برگرفته بود. نگاهی به او کرد. موهایش را خیلی خوش‌حالت به سمت بالا داده بود و کت و شلوار حالا خیلی بیشتر به او می‌آمد. نگاهش به کراوات کالباسی رنگی که برایش انتخاب کرده بود افتاد و ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نشست. داخل اتاق رفت و چرخی زد.
- خوبه؟
سیاوش لبخندی به او زد، آن لباس شدیداً به پوست و صورتش می‌آمد. مخصوصا با آن آرایش ملایم خواستنی‌تر شده بود.
- عالیه!
نگاهی به عمق چشمانش انداخت و حقیقت را از آن جویا شد. با استرس به سمتش رفت. کراوات را از او گرفت و به او نزدیک شد. روی نوک انگشتان پایش ایستاد. نفس‌های داغش پوست سردش را نوازش می‌داد و تبش قلبش را نامنظم می‌کرد. سیاوش تنها از بالا به مژه‌های بلندش چشم دوخته بود. موهای فری که به زیبایی بر روی شانه‌هایش بود و دل هر بیننده‌ای را با خود به سفری عاشقانه می‌برد یا شاید...
کروات را گره زد و فاصله گرفت. سیاوش نگاه دقیقی به چشمان آرایش کرده‌اش انداخت و زمزمه کرد:
- ممنون.
نگاهش را با خجالت از او گرفت و دستان سردش را در هم فرو برد.
- خواهش.
حرارت بدنش افزایش یافته بود. نگاهی به کراوات انداخت و با سرعت از اتاق خارج شد. با خروش از اتاق خارج شد که نگاهش به لادن افتاد. لباس دکلته‌ی سفیدی تنش بود که کمی با پوست تیره‌اش ناهماهنگ بود. احوال‌پرسی کردند و با آمدن منصور به سالن رفتند. تعدادی از مهمان‌ها آمده بودند. مهتاب به سمتشان آمد.
رها: سلام عزیزم.
مهتاب: سلام.
لادن: خوبی مهتاب‌جون؟
مهتاب: مرسی عزیزم، تو خوبی؟
با تعجب نگاهش کرد و با خود گفت "فکر کنم این فقط با من مشکل داره!"
شیخ کمر مهتاب را گرفت و گفت:
- اوه رها خیلی زیبا شدی!
لبخند خجالت زده‌ای زد و گفت:
- ممنون.
سیاوش از پله‌ها پایین آمد. نگاهی به همه‌شان کرد و شروع به احوال‌پرسی با شیخ کرد. دیگر بیشتر مهمان‌ها آمده بودند و شیخ، رها و سیاوش را به همه‌ی مهمان‌ها معرفی می‌کرد. بعضی‌هایشان با تحسین نگاهشان می‌کردند و پیشنهاد کار می‌دادند که آن ها هم استقبال می‌کردند. بعد از یک ساعت و خلاص شدن از دست شیخ، به سمت آشپزخانه رفت. کمی آب میوه داخل لیوانی ریخت و لاجرعه سر کشید که نگاهش به مهتاب و سیاوش افتاد که دست در دست هم می‌رقصیدند. نمی‌دانست چرا احساس کرد نفسش بالا نمی‌آید و بغض کرده است. آخر رقـ*ـص آن‌ها چه ربطی به او داشت؟ چرا ناراحت شده بود؟ کلافه دستی در موهایش کشید و به آن‌ها خیره شد. سیاوش که سنگینی نگاهی را احساس کرده بود، با نگاهی غافلگیرش کرد. سریع نگاهش را دزدید و سعی کرد سر خودش را با یکی از مدیران شرکتی در دبی گرم کند. بعد از چند دقیقه سیاوش اشاره کرد که کارش دارد. با این‌که دوست داشت محلش ندهد؛ ولی کنجکاو شده بود بداند که چه می‌خواهد بگوید. با یک عذر خواهی به سمتش رفت و گفت:
- چیزی شده؟
سیاوش بدون حرف دستش را کشید و او را به پیست رقـ*ـص برد.
- سیاوش چی‌کار می‌کنی؟
یکی از دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت:
- می‌خوام باهات برقصم، بده؟
هنوز هم از او دلخور بود. سرش را پایین انداخت و حتی نگاهی هم به چشمانش نینداخت. سیاوش با لبخند انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ی او گذاشت و به سمت بالا هدایتش کرد.
- خانم کوچولو از چیزی ناراحته؟
سرش را به جهت مخالف برگرداند که انگشت سیاوش رها شد. کمی اخم‌هایش را در هم کشید، حوصله‌ی ناز کشیدن را نداشت.
- اگه امکانش هست بشینیم.
سیاوش با این حرف دستش را رها کرد و بر روی یکی از مبل‌ها نشست. رها نگاهی به چهره‌ی مغرور و درهمش انداخت. زیاده‌روی کرده بود و این را خوب می‌دانست. کنارش جای گرفت و سعی کرد بحث را عوض کند.
- بلیت‌ها رو گرفتی؟
سیاوش بدون آن‌که نگاهش کند گفت:
- آره برای فردا ساعت شش.
- خوبه، لحظه‌شماری می کنم برای خونه.
پسری به او نزدیک شد و جلوی پایش زانو زد. دستش را به سمتش گرفت و با لهجه‌ی غلیظ انگلیسی‌اش گفت:
- افتخار یه دور رقـ*ـص رو بهم میدی؟
ناخودآگاه نگاهی به سیاوش انداخت که اخم کرده بود. او خودش هم با مهتاب رقصید؛ پس مشکلی نیست. با این فکر از جایش بلند شد و دستش را در دست آن مرد 27، 28 ساله گذاشت. همراه هم به پیست رقـ*ـص رفتند و شروع به رقصیدن کردند. نگاه مرد اذیتش می‌کرد و احساس بدی را به وجودش انتقال می‌داد. دستش که روی کمرش حرکت می‌کرد، حالش را بد می‌کرد. به غلط کردن افتاده بود که دستش از پشت کشیده شد و در بغـ*ـل شخصی افتاد. نگاهش کرد و با دیدن چشمان عصبی سیاوش کمی آرامش گرفت. سیاوش دستش را کشید و به سمت همان جایی که نشسته بودند برد.
آرام نگاهش کرد و گفت:
- میگم...
ادامه‌ی حرفش با صدای عصبی سیاوش در گلویش خفه شد.
- خفه شو رها!
با تعجب نگاهش کرد.
سیاوش دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- دوست داری حرصم بدی نه؟
- نـ...نه.
دندان‌هایش را روی یک‌دیگر سایید و گفت:
- خیلی بچه‌ای به خدا!
اخمی کرد و گوشه‌ای در سکوت نشست. خدمت‌کاری به سالن آمد و همه را به صرف شام دعوت کرد. سیاوش از جایش بلند شد و بدون این‌که نگاهی به او بکند گفت:
- پاشو بریم شام.
رویش را برگردانند و گفت:
- نمی‌خورم.
منتظر بود تا او نازش را بکشد؛ ولی سیاوش بی‌تفاوت گفت:
- هر ‌جور راحتی!
نگاهی به او کرد که به سمت میز می‌رفت. با خودش گفت "حالا من یه چیزی گفتم این هم یه تعارف نکرد!"
با حرص با پایش روی زمین ضرب گرفت که بعد از چند دقیقه دختر بچه‌ای همراه با بشقابی از غذاهای مورد علاقه‌اش به سمتش آمد و بشقاب را به سمتش گرفت. به انگلیسی گفت:
- این چیه؟
اشاره‌ای به گوشه‌ی سالن کرد و با صدای کودکانه و زیبایی گفت:
- این رو اون آقا دادن.
نگاهی به قسمتی که دخترک اشاره می‌کرد انداخت و به سیاوش رسید که با منصور در حال صحبت بود. لبخندی زد، گونه دخترک را بوسید و از او تشکر کرد. از توجه سیاوش خوشحال بود و دلیلش را اصلاً متوجه نمی‌شد. امشب خیلی گیج شده بود، ناهار هم نخورده بود. با اشتها نصف بیشتر غذایش را خورد و نگاهش به سیاوش افتاد که به سمتش می‌آمد. کنارش نشست.
بزاق دهانش را با صدا قورت داد که سیاوش گفت:
- خوبه گشنه‌ت نبود!
لبخند بزرگی زد و گفت:
- آ... آخه دیدم زشته دست اون دختر کوچولو رو رد کنم.
سرش را تکان داد و گفت:
- قطعاً دلیلش همینه.
لبخندی زد و گفت:
- آ...آره!
با رفتن مهمان‌ها خمیازه‌ای کشید و به سمت اتاقش رفت. کفش‌هایش را از پایش در آورد و ماساژشان داد. به سمت در رفت تا قفلش کند. حوصله نداشت باز هم کله‌ی صبح برای صبحانه بیدارش کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    صبح با صدای در چشمانش را باز کرد، گویی شخصی با تمام قدرت به در ضربه می‌زد. سریع از جایش بلند شد و در را باز کرد که با چهره‌ی عصبی سیاوش رو‌به‌رو شد.
    با تعجب نگاهش کرد که گفت:
    - چرا در رو باز نمی‌کنی؟
    - خب خواب بودم.
    سیاوش دستی داخل موهایش کشید. نمی‌دانست چرا آن‌قدر نگران او شده است.
    - ساعت سه‌ی بعداز ظهره، ما سه ساعت دیگه پرواز داریم.
    رها با تعجب به ساعت دیواری اتاق نگاه کرد. با دیدن ساعتی که سه را نشان می‌داد، به سمتش برگشت تا از او عذرخواهی کند که با جای خالی او مواجه شد. شانه‌ای بالا انداخت و آبی به دست و صورتش زد. از اتاق خارج شد تا ناهار مختصری بخورد و به کارهایش برسد که بر روی پله‌ها منصور را دید.
    - ساعت خواب!
    - نمی‌دونم چرا این‌قدر خوابیدم!
    - ماشاءالله کوالا رو رو سپید کردی!
    چشم‌غره‌ای به او رفت که ادامه داد:
    - سیاوش خیلی نگرانت بود، فکر می‌کرد اتفاقی برات افتاده.
    پوزخندی زد و زیر لب گفت "هه، سیاوش و نگرانی!"
    به سمت آشپزخانه رفت و ناهارش را سرسری خورد. به طبقه بالا رفت تا چمدانش را جمع کند. همین‌طور هم دیرشان شده بود. ساعت چهار و نیم، نگاه آخری به اتاق انداخت تا ببیند همه چیز را جمع کرده است یا نه و از اتاق خارج شد. قرار شده بود شیخ و مهتاب هم تا فرودگاه همراهی‌شان کنند. با رسیدنشان به فرودگاه از شیخ و مهتاب خدافظی کردند و سوار هواپیما شدند. کنار سیاوش جای گرفت. سیاوش سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نگاهی به ته‌ریشش کرد و گفت:
    - الان قهری؟ خب من خوابم سنگینه، دست خودم نیست.
    بدون آن که چشمانش را باز کند گفت:
    - قهر نیستم فقط حوصله ندارم.
    - این یعنی این‌که حرف نزنم؟
    - نمی‌دونم.
    از حرفش ناراحت شد. مجله‌ای از پشت صندلی جلویی برداشت و سر خودش را با آن گرم کرد. بعد از یک ساعت و اندی بالاخره رسیدند. با بچه‌ها از هواپیما خارج شدند و چمدان‌ها را تحویل گرفتند. با رسیدنشان به سالن اصلی نگاهش به شیوا، رایانا و رادمان افتاد. دلش برایشان خیلی تنگ شده بود. به سمتشان رفت که شیوا با شتاب خودش را در آغوشش جا داد.
    شیوا: نمی‌دونی چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود!
    دسته‌ی چمدانش را رها کرد و دستانش را دورش حلقه کرد.
    - من هم همین‌طور عزیزم.
    رادمان که با دیدن رها گویی جهان را به او داده بودند، با اخم به شیوا نگاه کرد و گفت:
    - این رئیس ما رو ول کن، ما هم ببینیمش!
    شیوا چشم‌غره‌ای به او رفت و گفت:
    - چشم حسودها کور شه ان‌شاءالله.
    لبخندی زد رو به رادمان گفت:
    - این‌قدر این دوست من رو اذیت نکن.
    رادمان: به خدا اگه من باهاش کار داشته باشم! خوبی؟ رسیدن بخیر.
    - ممنون، تو خوبی؟
    - رئیسم رو دیدم بهتر شدم.
    لبخندی به لحن مهربانش زد و با رایانا احوال‌پرسی کرد. خیلی خسته بود. دلش فقط خانه و یک فنجان قهوه‌ی تلخ می‌خواست. از همه خداحافظی کرد و بدون توجه به سیاوش همراه شیوا راهی خانه شد.
    شیوا: چه خبر؟
    - هیچی بابا...
    با زنگ گوشی‌اش، حرفش را نصفه رها کرد و جواب داد.
    - بله؟
    فرهاد: سلام خوبی؟
    - سلام ممنون تو خوبی؟
    - آره. شنیدم رسیدی.
    - آره یه چند دقیقه‌ای میشه.
    - همه چیز خوب پیش رفت؟
    - آره فکر کنم خوب پیش رفته باشم.
    زیر چشمی نگاهی به شیوا انداخت و فرهاد ادامه داد:
    - خوبه، اگه اطلاعاتی به دست اوردم حتماً بهت خبر میدم.
    - باشه، ممنون.
    - فعلاً.
    گوشی را قطع کرد و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد. شیوا هم که گویی فهمیده بود خسته است، چیزی نگفت و به جلویش خیره شد. با رسیدن به خانه چمدانش را از صندوق درآورده و رو به شیوا گفت:
    - نمیای بالا؟
    لبخند مهربانش را در صورتش گرداند و گفت:
    - نه تو هم خسته‌ای، برو استراحت کن، ان‌شاءالله یه روز دیگه.
    دسته‌ی چمدان را بلند کرد و گفت:
    - باشه، دستت درد نکنه، خیلی زحمت کشیدی.
    - خواهش، فعلاً.
    سری برایش تکان داد و به سمت خانه رفت. سوار آسانسور شد و دکمه‌ی ده را فشرد. در واحدش را باز کرد و داخل شد. با لـ*ـذت به همه جا نگاه می‌کرد. همه چیز انگار برایش تازگی داشت. چراغ‌ها را روشن کرد و نگاه دقیق‌تری به خانه انداخت. حسابی کثیف شده بود. لبخندی زد. با نگاه به بالکن چمدان و کیفش را روی زمین رها کرد و به سمت آرالیایش پرواز کرد.
    نگاهی به برگ‌های زرد رنگش انداخت و ناخودآگاه اخم‌هایش در هم گره خورد. به سمتش رفت و دستی به روی برگ‌هایش کشید. آب‌پاش را پر از آب کرد و به آرامی روی برگ‌های خشکش ریخت. قطرات آب از برگ‌ها به روی خاک چکه می‌کرد و تصویر زیبایی را ایجاد کرده بود. لبخندی زد و به سمت اتاقش رفت. چمدان را گوشه‌ای از اتاق گذاشت و به سمت حمام حرکت کرد. الان یک دوش آب گرم می‌توانست سرحالش کند. حوله‌ی تنش را با لباس خواب راحتش عوض کرد و وارد آشپزخانه شد، قهوه‌ای درست کرد و داخل فنجان محبوبش ریخت. ذهنش خیلی درگیر بود. رفتارهای عجیب خودش و سیاوش باعث شده بود گیج شود. نگاه‌های گاه سرد و گاه پرتب‌وتابش، او را مجذوب خود کرده بود. از رفتارش نمی‌توانست هدفش را کشف کند. دستی داخل موهایش کشید و زیر لب زمزمه کرد: چی‌کار کنم خدا؟
    صدای بم او هر لحظه در گوشش می‌پیچید و خاطرات کوتاه‌شان را مرور می‌کرد. برعکس آن‌چه فکر می‌کرد، مغرور نبود، خودخواه نبود و می‌توانست بگوید بلکه اخلاقیاتش به دل می‌نشست. به خود که دیگر نمی‌توانست دروغ بگوید و حرف دلش را تکذیب کند. فنجانش را بین دستانش گرفت. داغِ داغ شروع به نوشیدن کرد. ذهنش خیلی آشفته بود و باعث شده بود تمرکزی روی چیزی نداشته باشد. فنجان خالی را در آشپزخانه گذاشت. با این‌که امروز خیلی خوابیده بود؛ ولی باز هم خسته بود. بدون خوردن شام به سمت تختش رفت و بعد از آن که ساعتش را برای هفت کوک کرد، خوابید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با صدای زنگ هشدار گوشی‌اش، چشمانش را باز کرد. صورتش را شست و کمی شکلات همراه چای خورد. لباس‌های رسمی‌اش را پوشید و به سمت شرکت به راه افتاد. با رسیدنش به شرکت همه خوش‌آمد می‌گفتند. از همه‌شان تشکر کرد و وارد اتاق شد. تلفن را برداشت و از رادمان خواست تا کلیه‌ی قراردادها و پروژه‌هایی که در این چند وقت انجام داده‌اند را برایش بیاورد. بعد از ده دقیقه، رادمان با تعداد زیادی برگه وارد اتاق شد. آن‌ها را روی میز گذاشت و گفت:
    - بفرمایید خانم رئیس، امری نیست؟
    - خیر می‌تونید شرّتون رو کم کنید.
    رادمان همان‌طور که می‌خندید از در خارج شد.
    با دقت به عملکرد شرکت در زمان غیابش نگاه کرد. همه چیز عالی پیش رفته بود. ساعت یک برای ناهار از جایش بلند شد و به سمت سالن غذاخوری قدم تند کرد. به جایگاهش که کنار سیاوش قرار داشت رفت و روی صندلی‌اش نشست. سیاوش که از کار دیشبش نادم بود، سعی کرد سر صحبت را با او باز کند و از دلش در بیاورد:
    - احوال خانم رئیس؟
    - تشکر.
    - دیروز توی هواپیما حالم خوب نبود، اگه ناراحتت کردم متاسفم.
    با این که دلش می‌خواست جوابش را ندهد و توجهی به او نکند؛ ولی گفت:
    - مهم نیست.
    لبخندی زد و گفت:
    - درباره‌ی مهمونی که باهات حرف زده بودم...
    - خب؟
    همان‌طور که غذایش را قورت می‌داد گفت:
    - نظرت درباره‌ی آخر همین هفته چیه؟
    کمی فکر کرد. امروز سه‌شنبه بود، یعنی دو روز دیگر.
    - خوبه.
    - پس اعلام کنم؟
    - آره.
    کمی با لیوانش روی میز زد که همه نگاهش کردند.
    - خب همه‌تون در جریان هستید که ما تونستیم تو دبی به موفقیت بزرگی برسیم و سود زیادی به‌دست بیاریم، به این دلیل در این ماه به همه‌ی کارمندها یه برج حقوق اضافه داده میشه و همچنین ما برای این موفقیت بزرگ، یه مهمونی ترتیب دادیم که ان‌شاءالله تا فردا کارت‌ها رو در اختیارتون قرار میدیم.
    همه شروع به تشکر و تبریک کردند. آن‌ها هم فقط همراه با لبخندی تشکر می‌کردند.
    رها نصف غذایش که تمام شد، از خوردن دست کشید؛ ولی برای این که بی‌احترامی به جمع نشود، همان‌جا روی صندلی‌اش نشست. رادمان که سمت راستش نشسته بود گفت:
    - کلاس نذار رئیس، بقیه‌ش رو هم بخور. شبیه نخ شدی، می‌ترسم تا چند وقت دیگه کلاً محو بشی!
    نیشگونی از بازوی رادمان گرفت که صورتش در هم جمع شد.
    رادمان: قراردادها رو چک کردی؟
    - آره همه چیز بدون نقص و عالی بود.
    رادمان به خودش اشاره کرد و گفت:
    - چی کار کنم دیگه، توی هر کاری نمونه‌م!
    - اوه چه پپسی برای خودش باز می‌کنه! بگم چند تا دیگه بیارن؟
    - نه ممنون، نیاز بود اطلاع میدم.
    - پررو!
    نگاهی به کارمندها انداخت که تقریباً غذایشان تمام شده بود. سیاوش هم غذایش را خورده بود. از جایش بلند شد و به اتاقش رفت تا به کارها رسیدگی کند.
    با تمام شدن کارهایش، دستی به چشمانش کشید. خیلی خسته بود. برگه‌ها را در کشو جا داد و به سمت پارکینگ رفت. سوار ماشین شد و کیفش را روی صندلی کنارش گذاشت؛ ولی هر چه استارت می زد، ماشین روشن نمی‌شد.
    - چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    به سمت صدا برگشت، رادمان بود.
    - روشن نمیشه!
    - بلند شو.
    از ماشین پیاده شد و رادمان جای او نشست. سعی کرد روشنش کند؛ ولی باز هم روشن نشد. رادمان از ماشین پیاده شد و گفت:
    - راستش من زیاد از ماشین سر در نمیارم، بیا من برسونمت.
    - نه ممنون مزاحم نمی‌شم، میگم مهدیس برام آژانس بگیره.
    رادمان لبخندی به او زد. مگر می‌توانست مزاحم باشد؟
    - آژانس چیه دختر خوب! تو یه بار من رو رسوندی، حالا بذار جبران کنم.
    با لبخند سوار ماشینش شد. از پارکینگ خارج شدند. به سمتش برگشت و گفت:
    - سفر چه‌جوری بود؟
    - سفر کاری باید چه‌جوری باشه؟
    -همه‌ش هم که کار نبوده!
    لبخندی به لحن شیطانش زد و گفت:
    - بد نبود.
    از جواب‌های یک کلمه‌ای رها خوشش نمی‌آمد، دوست داشت بیشتر با او صحبت کند تا صدایش را بشنود. دلتنگش بود و دلش آرام و قرار نداشت. از بیان پیشنهادش کمی می ترسید؛ ولی دلش را به دریا زد و گفت:
    - شام بریم بیرون؟
    نگاهش کرد. پیشش آرامش خاصی داشت، دوس نداشت زود از این آرامش دور شود.
    - باشه.
    رادمان لبخند بزرگی زد و گفت:
    - پس پیش به سوی یه شام توپ!
    خندید و رادمان دستش را به سمت پخش برد. یک آهنگ شاد گذاشت و شروع کرد با خواننده همراهی کردن. رها در تمام مدت لبخند بزرگی بر روی لبانش بود. با او همه چیز خوب بود. پسری شاد و با نشاط که حال و هوایش را شدیداً تغییر می‌داد و همه چیز را با او از خاطر می‌برد. بالاخره بعد از نیم ساعت کنار رستورانی نگه داشت و پیاده شدند. با ورودشان رادمان به میز دو نفره‌ای اشاره کرد و با هم به آن سمت رفتند. رها نگاهی به منو کرد؛ ولی هیچ‌چیز از کلماتش نمی‌فهمید. اسم‌های خاصی داشتند و او حتی تلفظ‌شان را هم بلد نبود.
    - چی می‌خوری؟
    سعی کرد خون‌سرد باشد. اگر حتی یک کلمه هم اشتباه تلفظ می‌کرد تا آخر عمر مسخره‌اش می‌کرد.
    - هر چی تو بخوری برام فرقی نداره، فقط سبک باشه.
    رادمان که مشکل او را می‌دانست، لبخند شیطونی زد و گفت:
    - نه بابا شما مهمونی شما انتخاب کن.
    - چـ... چه فرقی می‌کنه، من و تو نداریم!
    - نه دیگه شما رئیسی شما باید انتخاب کنی.
    دندان‌هایش را روی هم فشار داد. نگاه دوباره‌ای به منو انداخت و در آخر با حرص گفت:
    - من با غذاهای این‌جا آشنایی ندارم.
    رادمان شروع به خندیدن کرد و گفت:
    - بابا تو دیگه کی هستی! خب بگو نمی‌دونم این‌جا چی نوشته!
    اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - کوفت برو به عمه‌ت بخند!
    با آمدن گارسون، رادمان غذایی را سفارش داد که هنوز هم تلفظش را نفهمیده بود؛ ولی در آخر با آوردن غذا فهمید یک پیتزای معمولی بوده است. بعد از خوردن غذا با هم از رستوران خارج شدند. رادمان در ماشین را برایش باز کرد و با لبخند در آن جای گرفت. بالاخره بعد از نیم ساعت به خانه رسیدند. از ماشین پیاده شد و گفت:
    - شب خوبی بود، ممنون.
    - برای من هم همین‌طور.
    خیره به چشمان رهایش شد. چشمان طوسی‌اش برق خاصی داشت. لبخندی به او زد و از ماشین دور شد.
    با رسیدن به واحدش باز هم سکوت عذاب‌آورش آشفته‌اش کرد. آهی کشید و به اتاقش رفت. لباس راحتی پوشید. سرش بی‌نهایت درد می‌کرد. مسکنی خورد و به بالکن رفت تا شاید کمی حالش عوض شود. در بالکن را باز کرد و روی صندلی استراحتش که در بالکن گذاشته بود، نشست. نگاهش به جعبه‌ی سیگارش افتاد. خیلی وقت بود نکشیده بود؛ ولی الان می‌توانست آرامش کند. سیگاری از داخلش بیرون کشید، گوشه‌ی لبش گذاشت و با فندکی روشنش کرد. نگاهی به خیابان کرد، دختربچه‌ای همراه پدر و مادرش قدم می‌زد. دختر با صدای بلند می‌خندید و پدرش نوازشش می‌کرد. پک محکمی به سیگارش زد. دوست داشت دردهایش را هم همراه سیگار دود کند. چه‌قدر دوست داشت جای آن دختر باشد... چه‌قدر محتاج دوست داشته شدن بود... چه قدر محتاج ذره‌ای محبت از طرف اطرافیانش بود... برای چه کسی زندگی می‌کرد؟ به امید چه کس؟
    سردردش بدتر شده بود. سیگار را در جاسیگاری خاموش کرد و از بالکن خارج شد. به سمت اتاق رفت، در کشویی که در کنار تخت قرار داشت را باز کرد و قرص آرام‌بخشی از داخلش بیرون آورد. خیلی وقت بود که دکترش دیگر اجازه‌ی خوردن این قرص‌ها را نمی‌داد؛ ولی الان خیلی به آنها نیاز داشت. قرصی را در آورد و همراه آب خورد. روی تخت همانند جنین در خود جمع شد و سعی کرد به چیزی فکر نکند و فقط بخوابد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    پنج‌شنبه‌ی دلگیری بود. امروز به خاطر مهمانی، شرکت را به طور کامل تعطیل کرده بودند. ساعت یازده با صدای تلفن چشمانش را باز کرد، گوشی را از کنار بالشتش برداشت و بدون نگاه به شماره جواب داد.
    - بله؟
    سیاوش دستش را کلافه داخل موهایش کشید و گفت:
    - سلام رها، خوبی؟
    - ممنون، چیزی شده؟
    همان‌طور که عصبی قدم می‌زد گفت:
    - آره ببخشید مزاحم شدم؛ راستش دوستم حالش بد شده الان من بیمارستانم، خونه هم کلی کار ریخته سرم. می‌تونی الان بری خونه‌م و روی کار کارگرها نظارت کنی؟ من اصلاً نمی‌تونم برم. تازه بردنش اتاق عمل و مثل این‌که عملش طولانیه.
    کمی با دستش چشمانش را مالید. روی تخت نشست و گفت:
    - باشه اشکال نداره، یه ساعت دیگه راه می‌افتم.
    - ممنون، خیلی لطف می‌کنی.
    - خواهش می‌کنم، کاری نداری؟
    - نه فعلاً.
    گوشی را قطع کرد که متوجه دل‌درد و کمر‌درد شدیدش شد. نگاهی به تقویم روی میز و خط قرمزی که دور امروز کشیده بود کرد. اخمی کرد. آهی کشید و گفت: آخه الان وقتش بود؟
    وارد آشپزخانه شد و یک چایی نبات غلیظ برای خود درست کرد و خورد. یک دوش نیم ساعته گرفت و حوله‌اش را دورش پیچید. کت و شلوار سرمه‌ای رنگی که می‌خواست برای امشب بپوشد را از کمد خارج کرد و داخل ساک گذاشت. شلوار مشکی همراه مانتوی سفیدی به تن کرد، موهای خیسش را با کش بست و شال مشکی‌اش را رویشان قرار داد. سوییچ ماشین را از روی میز آرایشش برداشت و از خانه بیرون زد. سوار ماشین شد. دیروز رادمان از شرکت برایش آورده بود. نگاهی به آدرسی که سیاوش برایش فرستاده بود کرد. خانه‌اش در لواسان بود. بعد از یک ساعت بالاخره رسید. نگهبان در حیاط را برایش باز کرد و ماشین را داخل برد. ساکش را از صندوق برداشت و نگاهی به حیاط انداخت. استخری در سمت چپ قرار داشت و آب تمیز داخلش آدم را وسوسه می‌کرد. نگاهش به گل‌های رزی افتاد که در سمت چپ، داخل باغچه کاشته شده بود. لبخندی زد و وارد عمارت شد. همه‌ی کارگرها در حال جنب‌وجوش بودند. داخل خانه هم مانند بیرونش، زیبایی خاص خودش را داشت. مبل‌هایی به رنگ سرمه‌ای که در سالن به طرز زیبایی چیده شده بود و تضاد رنگی قشنگی که با پرده‌ها داشت نشان دهنده‌ی کار یک دیزاینر عالی بود. خدمتکاری به سمتش آمد و به اتاق مهمان راهنمایی‌اش کرد. در اتاق را باز کرد. مانتواش را روی تختی که در وسط اتاق قرار داشت گذاشت. در آینه‌ی میز آرایش نگاهی انداخت به لباس مشکی که زیر مانتواش تن کرده بود. مناسب بود. به سمت کیفش خم شد تا گوشی‌اش از داخلش بردارد که با درد کمرش دوباره به حالت اول بازگشت. دستی به کمرش کشید. کمی مکث کرد و بعد از برداشتن موبایل، به طبقه‌ی پایین رفت. حالش زیاد خوب نبود؛ ولی با این حال دوست داشت همه چیز بدون نقص باشد. با کمک کارگرها مبل‌هایی که در نشیمن قرار داشت را با هم به سالن بردند؛ چون تعداد مبل‌های موجود در سالن کم بود. به آشپزخانه هم سری زد. مثل این‌که غذا را از بیرون سفارش داده بودند و فقط چند مدل دسر بود که در حال آماده کردنش بودند. نگاهی به ساعتش کرد که پنج را نشان می‌داد. کارها تقریباً تمام شده بود. به سمت پله‌ها رفت تا آماده شود؛ ولی به پله چهارم که رسید چشمانش سیاهی رفت و نزدیک بود بیفتد که دستی دور کمرش حلقه شد و مانع افتادنش شد. به سمت آن شخص برگشت که با چهره‌ی خسته‌ی سیاوش روبه‌رو شد.
    - حواست کجاست دختر؟
    دستی به چشمانش کشید و سعی کرد تعادلش را حفظ کند. نگاهی به چهره‌ی خسته‌اش انداخت و گفت:
    - خیلی خسته شدی نه؟ واقعاً شرمنده‌م، حال دوستم خیلی بد بود. ایران هم کسی رو جز من ندشت.
    - نه این چه حرفیه، وظیفه‌م رو انجام دادم.
    لبخند خسته‌ای زد و گفت:
    - برو حاضر شو که الان مهمون‌ها میان و رئیس‌شون این‌جا با این ریخت و قیافه ایستاده!
    لبخند کم‌رنگی زد که سیاوش با نگرانی گفت:
    - مطمئنی حالت خوبه؟ رنگت خیلی پریده!
    - آره چیزی نیست خوبم. میرم حاضر شم.
    آرام از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق شد. موهایش را با بابلیسی که آورده بود فر کرد. لوازم آرایشش را از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز آرایش گذاشت. کمی کرم زد و با مداد داخل چشمانش را سیاه کرد. ریملش را دو سه بار به مژه‌هایش کشید. در آخر رژ هلویی را به لبانش زد و به سمت لباسش رفت. لباس را از کاور خاکستری رنگش خارج کرد و به تن کرد.
    لبخندی به خودش درون آینه زد که دل‌درد مانع از پیش‌روی لبخندش شد. آرام روی تخت نشست که در باز شد و چهره‌ی جذاب سیاوش نمایان شد.
    - رها حالت خوبه؟
    چشمانش را روی هم فشار داد و گفت:
    - آره چیزی نیست.
    اخمی کرد و گفت:
    - چیزیت نیست و این‌جوری رنگت پریده؟
    - نه چیزی نیست، یه کم حالم خوب نیست.
    لحظه‌ای عمیق نگاهش کرد و از اتاق خارج شد.
    دستی به روی شکمش کشید و کمی فشار داد تا شاید از دردش کم شود؛ ولی فایده‌ای نداشت. چند دقیقه بعد سیاوش همراه لیوانی وارد اتاق شد و کنارش روی تخت نشست. لیوان را همراه قرصی به دستش داد و گفت:
    - مسکنه.
    قرص را همراه آب از او گرفت و داخل دهانش گذاشت. به سمتش برگشت که دید خیره نگاهش می‌کند. لیوان را روی میز گذاشت و گفت:
    - ممنون.
    با مهربانی به موهای همانند فنرش نگاه کرد و گفت:
    - خوشگل شدی!
    لبخند کم‌جانی زد و تشکر کرد.
    - مهمون‌ها اومدن؟
    - از روی تخت بلند شد و گفت:
    - آره؛ اما اگه حالت خوب نیست بمون بالا و استراحت کن.
    تازه نگاهی به تیپش کرد. کت و شلوار مشکی به همراه بلوز مشکی، کروات براقی هم به رنگ خاکستری زده بود که قشنگی‌اش را چندین برابر می‌کرد. نگاهش به موهایش افتاد که به سمت بالا داده بود. لبخندی به او زد. از روی تخت بلند شد و گفت:
    - نه حالم خوبه بریم.
    لبخندی دوست‌داشتنی زد و با هم از اتاق خارج شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    سالنِ خالیِ چند دقیقه قبل حالا پر شده بود. با سیاوش به سمت تک‌تک مهمان‌ها رفتند و خوش‌آمد گفتند که به رادمان رسیدند. رادمان خیره‌ی رهایش شد که در آن آرایش نسبتاً غلیظ زیبا و دیدنی شده بود.
    - سلام بر دو رئیس عزیز خودم!
    رها لبخندی به او زد و گفت:
    - کم نمک بریز.
    - دست خودم نیست عزیزم، اخلاقمه!
    لبخندی به او زد و خواست جوابش را بدهد که دستش را کشید و به پیست رقـ*ـص برد.
    اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - وای رادمان خواهش می‌کنم، من حالم خوب نیست!
    رادمان بدون توجه به لحن ناراحت رها، با شیطنت گفت:
    - ناز نکن خانم رئیس.
    با رسیدنشان به پیست، هر دو دستش را پشت کمر او قرار داد. هنوز هم با وجود مسکن درد داشت. بی‌حوصله دستش را روی شانه‌ی رادان قرار داد و با او همراه شد. رادمان باز هم فقط خیره به چشمانش نگاه می‌کرد. سرش را خم کرد و کنار گوشش قرار داد.
    - خوشگل شدی!
    نگاهی به چشمانش کرد و بی‌حوصله گفت:
    - ممنون.
    سرش را کمی عقب برد و باز هم به او خیره شد. حالت نگاهش ‌طوری نبود که اذیت شود، برعکس پر از مهربانی و محبت بود؛ چیزی که هشت سال از رها دریغ شده بود. بعد از تمام شدن آهنگ با هم به سمت مبلی رفتند و کنار هم نشستند. یکی از پاهایش را به رسم عادت روی دیگری انداخت که خدمتکاری با لیوان آب پرتقال به او نزدیک شد. لیوان را به سمتش گرفت و گفت:
    - ببخشید خانم، آقا سفارش کردن حتماً میل کنید.
    تشکری کرد و کمی از آب پرتقالش را نوشید. رادمان به سمتش برگشت و با حرصی که کاملاً در صدایش موج می‌زد گفت:
    - چه به فکرت هم هست!
    با تعجب به سمتش برگشت؛ ولی چیزی نگفت. چند دقیقه بعد صدای موزیک قطع شد و سیاوش شروع به صحبت کرد:
    - خیلی خوشحالم که دعوت من رو پذیرفتید و تو مهمونی شرکت کردید. قطعاً پروژه‌ی انجام شده تو دبی به سود همه‌ی ما بوده و من باز هم تکرار می‌کنم که به دلیل این موفقیت بزرگ، یه برج حقوق اضافه به تمامی کارمندها داده میشه.
    رها پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشه!
    با صدای بلندِ خنده‌ی رادمان به سمتش برگشت.
    - وای دختر چه‌قدر تو خسیسی، تو این پروژه حداقل شیش‌صد میلیون سود کردی!
    اخم‌هایش را به طرز جالبی در هم کشید و گفت:
    - خاموش ای مردک!
    رادمان خودش را دست‌پاچه نشان داد و گفت:
    - آه بله بانوی من! پوزش می‌طلبم.
    - اگر بار دگر تکرار شود به جلاد خواهم گفت ده ضربه شلاق به تو بزند.
    خندید و گفت:
    - بله بانوی من، فقط الان من گشنه‌امه اگه امکان داره بریم. بعداً درباره‌ی جلاد با هم صحبت می‌کنیم.
    - فقط چون من هم گشنه‌امه ازت می‌گذرم.
    دستش را به حالت نمایشی بوسید و گفت:
    - شما همیشه به من لطف داشتید!
    لبخندی زد و با هم به سمت میز بزرگی که در سمت راست سالن قرار داشت رفتند. چند تکه جوجه به همراه کمی سالاد ماکارونی برای خودش در بشقاب گذاشت و همراه رادمان به سمت جایی که نشسته بودند حرکت کردند. تکه‌ای از جوجه را داخل دهانش گذاشت که سیاوش به آنها نزدیک شد و روی مبل کناری رها نشست. نگاهی به غذایش کرد و با اخم بشقابش را برداشت، سالاد ماکارونی را داخل بشقاب خودش ریخت و به جایش ژله‌ی قرمز رنگی که در بشقاب خودش قرار داشت را در بشقاب رها گذاشت.
    رها با تعجب نگاهش کرد که گفت:
    - سالاد ماکارونی برای دل‌درد خوب نیست، ممکنه بدتر بشی.
    تشکر زیر لبی کرد و تکه جوجه را داخل دهانش گذاشت. رادمان با زیرکی به رفتار آن‌ها نگاه می‌کرد. توجه‌های سیاوش و رنگ به رنگ شدن‌های رها نمی‌توانست بی‌دلیل باشد. رها ناگهان به یاد رایانا افتاد و گفت:
    - راستی سیاوش، رایانا کجاست؟
    - با دوست‌هاش رفته گرجستان.
    آهانی زیر لب گفت و خودش را با غذایش مشغول کرد. بالاخره ساعت دوازده بود که مهمان‌ها رفتند. رادمان خیلی به رها اصرار کرد که برساندش؛ ولی گفت که ماشین همراهش است و موفق به همراهی با او نشد. با خالی شدن سالن به سمت اتاق مهمان رفت و مانتواش را به تن کرد. هنوز هم دلش درد می‌کرد. کیفش را از روی تخت برداشت و از اتاق خارج شد که نگاهش به سیاوش افتاد که همراه لیوانی از پله‌ها بالا می‌آمد. رها همان‌طور که سوییچ را از کیفش بیرون می‌آورد گفت:
    - خوب شد دیدمت. مرسی واسه مهمونی من دیگه برم.
    - صبر کن!
    با تعجب نگاهش کرد که لیوانی را به دستش داد و گفت:
    - بالاخره کشف کردم تو امروز چته. این یه معجونه که رایانا زمانی که این‌جوری میشه می‌خوره، تو هم امتحانش کن.
    حرارت صورتش را کاملاً احساس می‌کرد. سرش را پایین انداخت و دسته‌ی کیفش را در دستش فشرد. نگاهی به لیوان کرد و کمی از آن نوشید. طعم خیلی شیرینی داشت. لیوان را به دستش داد و گفت:
    - این خیلی شیرینه!
    اخمی کرد و گفت:
    - باید همه‌ش رو بخوری.
    نگاهی به صورت جدی‌اش کرد و لیوان را از او گرفت. به خاطر این که طعم بدش را کمتر احساس کند، همه‌اش را یک نفس خورد و لیوان را به دستش داد. سیاوش نگاهی به چهره‌ی مچاله شده‌اش انداخت و گفت:
    - ممنون به خاطر همه چیز، امروز خیلی اذیت شدی.
    - نه، من که کاری نکردم، وظیفه‌م بود.
    دستش را روی شکمش گذاشت و کمی فشار داد تا شاید از دردش کم شود که سیاوش نگاهی به حرکت دستش کرد.
    - می‌خوای امشب رو این‌جا بمون، راه زیاده و تو هم حالت خوب نیست.
    - نه ممنون مزاحم نمیشم.
    - مزاحم چیه دختر، بمون این‌جا و استراحت کن، فردا هم اگر دوست داشتی برو.
    نگاهی به او کرد. پیشنهاد بدی نبود؛ مخصوصاً این که حالش هم خوب نبود و راه تا خانه زیاد بود. سیاوش که سکوتش را دید گفت:
    - برو توی اتاق، رایانا این‌جا چند دست لباس نو داره. اون‌ها رو برات میارم.
    - ممنون.
    لبخندی زد و از پله‌ها پایین رفت. دوباره وارد اتاق مهمان شد و وسایلش را روی تخت گذاشت که تلفنش زنگ خورد.
    - بله.
    رادمان: سلام خوبی؟
    - ممنون.
    - رسیدی؟
    - نه حالم خوب نبود این‌جا موندم تا فردا برم.
    با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - یعنی چی؟
    - وا! خب حالم خوب نبود، نمی‌تونستم رانندگی کنم!
    - مگه من نگفتم می‌رسونمت؟
    عصبی شد، زندگی او به رادمان چه ربطی داشت؟
    - اولاً که سر من داد نزن! ثانیاً من هر کاری دوست داشته باشم می‌کنم و به تو ربطی نداره.
    گوشی را قطع کرد و دستی داخل موهایش کشید که سیاوش همراه تی‌شرت و شلوار سفید رنگی وارد اتاق شد. لباس را بالا گرفت و گفت:
    - فکر کنم این اندازه‌ت باشه.
    - نگاهی به لباس کرد و گفت:
    - آره خوبه، ممنون.
    لباس را روی تخت گذاشت و گفت:
    - خواهش می‌کنم، شب به خیر.
    - شب به خیر.
    بعد از خروجش از اتاق، لباس‌هایش را عوض کرد، آرایشش را با دستمال مرطوبی پاک کرد و روی تخت دراز کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با تابش نور خورشید غلتی روی تخت زد. دستانش را روی چشمانش گذاشت و کمی آنها را مالش داد. کمی به اطراف نگاه کرد و از روی تخت بلند شد. نگاهی به ساعت روی دیوار کرد که ده صبح را نشان می‌داد. باید زودتر به خانه می‌رفت. کش‌ و قوسی به خودش داد و از جایش بلند شد و به سمت سرویس داخل اتاق رفت. آبی به دست و صورتش زد و بیرون آمد. لباس‌های رایانا را از تنش درآورد و روی میز گذاشت. لباس‌هایش که روی صندلی میز آرایش بود را برداشت و تن کرد. روسری‌اش را سر کرد و به همراه کیف و گوشی از اتاق خارج شد. از پله‌ها پایین رفت و متوجه سیاوش شد که داخل آشپزخانه بود. به آن سمت به راه افتاد و نزدیک در ایستاد. تیشرت مشکی آدیداس و موهای خیسش، زیباترش کرده بود. با نزدیک شدن به او باز هم بوی چوب سوخته و شکلات بینی‌اش را نوازش داد.
    - صبح بخیر.
    به سمتش برگشت و گفت:
    - صبح بخیر، خوبی؟
    از خجالت سرش را پایین انداخت و سیاوش محو گونه‌های سرخش شد.
    - ممنون.
    - بیا صبحونه بخور، محبوبه‌خانم تازه میز رو چیده.
    - نه ممنون دیگه باید برم.
    اخم ریزی کرد و گفت:
    - حالا میری، یه صبحونه خوردن یه ربع هم طول نمی‌کشه.
    پیشنهادش را قبول کرد و به سمت میز رفت. کیفش را کنار پایش گذاشت و روی صندلی نشست. سیاوش همان‌طور که لقمه‌ی پنیر و گردویی می‌گرفت گفت:
    - دیشب خوب خوابیدی؟
    - آره ممنون، ببخشید که مزاحم شدم.
    - این چه حرفیه، من دیشب با اون حالت کلی ازت کار کشیدم.
    باز هم از خجالت سرش را پایین انداخت. سیاوش که از حالت رها خوشش آمده بود، حال دیروزش را تکرار می‌کرد.
    چای‌اش را برداشت و کمی مزه‌مزه‌اش کرد که لقمه‌ای به سمتش گرفته شد. با تعجب به سیاوش نگاه کرد که گفت:
    - نون و پنیر و گردو برات خوبه.
    بی‌حرف لقمه را از او گرفت و زیر لب تشکری کرد. دروغ بود اگر بگوید رفتارهای سیاوش به دلش نمی‌نشیند. از جایش بلند شد و گفت:
    - خب دیگه، من باید برم.
    لبخند مهربانی زد و گفت:
    - بابت همه چیز ممنون.
    از جایش بلند شد. چشمانش را برای ثانیه‌ای روی هم گذاشت و گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    کیفش را برداشت که گفت:
    - می‌خوای برات اژانس بگیرم؟
    - نه مرسی خودم میرم.
    از آشپزخانه خارج شدند و به سمت حیاط رفتند. در ماشین را باز کرد و سوار شد. شیشه را کمی پایین کشید که سیاوش دستش را لب پنجره گذاشت و کمی هم سرش را خم کرد.
    - مواظب خودت باش.
    سری تکان داد که سیاوش از ماشین کمی دور شد و کناری ایستاد. از پارک خارج شد و همان‌طور که از در بیرون می‌رفت، تک بوقی زد.
    ***
    با رسیدنش به خانه، سوییچ ماشین را همراه کیفش روی تخت پرت کرد. به سمت حمام رفت و دوش ده دقیقه‌ای گرفته و حوله‌ی کوچکش را دور خود پیچید. به سمت سشوار رفت و روشنش کرد. شانه‌ای میان موهایش کشید و سشوار را به آن‌ها نزدیک کرد که صدای گوشی‌اش بلند شد. سشوار را روی میز آرایش گذاشت و به سمت موبایلش رفت.
    - بله.
    رادمان دستان سردش را در هم فشرد و گفت:
    - سلام خوبی؟
    خیلی سرد گفت:
    - ممنون.
    کلافه از حال خود گفت:
    - رسیدی؟
    - بله.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - ببخشید دیشب سرت داد زدم، عصبی بودم.
    کمی آرام شد و گفت:
    - من اصلاً کار دیشبت رو نمی‌فهمم!
    عصبی شد و ادامه داد:
    - آخه مگه یه دخترِ تنها خونه‌ی یه مرد مجرد می‌مونه؟
    یه تای ابرویش را بالا داد و گفت:
    - اولاً که ما تنها نبودیم و چهار پنج تا خدمت‌کار اون‌جا بود، ثانیاً اصلا هر چی، زندگی من به تو چه ربطی داره؟ هان؟
    کمی آرام شد و با لحن مظلومی گفت:
    - ببخشید نمی‌خواستم ناراحتت کنم! دست خودم نیست.
    باز هم با حرفش آرام شد. حرف‌های عادی این مرد هم آرامشی را حتی شده برای چند ثانیه به وجودش تزریق می‌کرد.
    با لحن مهربانی ادامه داد:
    - شب میای بریم کنسرت؟ دو تا بلیت گرفتم.
    به بودن در کنارش و آن آرامشی که می‌توانست برای چند لحظه به دست بیاورد فکر کرد و بدون تعلل جواب داد:
    - باشه.
    - مرسی عزیزم، پس من ساعت هفت میام دنبالت.
    - باشه منتظرم.
    - فعلاً.
    گوشی را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. گیج بود و حال خودش را اصلاً متوجه نمی‌شد.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    نگاهی به ساعتش کرد که دو را نشان می داد. می‌توانست تا شش بخوابد و بعد حاضر شود. گوشی‌اش را برای ساعت پنج کوک کرد و خوابید.
    ***
    ساعت چهار با صدای آلارم گوشی چشمانش را باز کرد و کش ‌و قوسی به بدنش داد. به حمام رفت و بعد از یک دوش حسابی، به سمت آشپزخانه رفت و چای‌ساز را به برق زد. به سمت اتاق برگشت و موهایش را با سشوار خشک کرد و بافت. با صدای تیک چای‌ساز، به آشپزخانه برگشت و یک فنجان چای برای خودش ریخت و شروع به نوشیدن کرد. با نگاه به ساعتی که 6 را نشان می‌داد کمی هول شد. فنجانش را روی کابینت گذاشت و به سمت اتاقش رفت. در کمدش را باز کرد و نگاهی به مانتوهایش انداخت. یکی یکی رگال‌ها را کنار می‌زد و با دقت به مانتوها نگاه می‌کرد. در آخر مانتوی زرشکی‌اش را که تا زیر زانو‌یش بود و آستین‌های پفی بانمکی داشت را بیرون کشید و همراه شلوار مشکی رنگی تنش کرد. روسری ساتن زرشکی‌اش را آزادانه سر کرد و نگاهی به خودش انداخت. لبخندی زد و در آخر کمی از عطر ورساچه‌اش زد. نگاهش به رژ زرشکی روی میز افتاد، برش داشت و کمی روی لبانش مالید. کفش پاشنه بلند مشکی‌اش را از کمد بیرون آورد و پایش کرد. رادمان تک زنگی به گوشی‌اش زد که از خانه خارج شد. باز هم با لبخند زیبایی به ماشینش تکیه داده بود و نگاهش می‌کرد. با دیدنش، از بالا به پایین نگاهش کرد و گفت:
    - ببخشید خانم، شما خانم رها راد رو ندیدی؟
    مشتی به بازویش زد و گفت:
    - خودت رو لوس نکن بابا!
    کمی چشمانش را فشار داد و گفت:
    - ا ِوا! تو که رهایی!
    کمی لبش را کج کرد و گفت:
    - نمکدون شدی!
    - بودم!
    لبخندی زدند و به سمت ماشین رفتند. با رسیدن به برج میلاد با هم پیاده شدند و به سمت سالنی که کنسرت در آن‌جا برگزار می‌شد رفتند.
    - حالا خواننده‌ش کی هست؟
    - بابک جهانبخش.
    با ذوق نگاهش کرد و گفت:
    - ای جونم!
    لبخندی پرمهر به او زد و گفت:
    - روز اولی که با هم رفتیم خرید، توی ماشینت فقط آهنگ‌های این خواننده رو گوش می‌کردی و اون‌جا فهمیدم که دوستش داری.
    با حیرت نگاهش کرد و گفت:
    - ایول، چه دقتی!
    لبخندی به او زد و با هم وارد سالن اصلی شده و روی صندلی‌هایشان نشستند. چند دقیقه‌ای گذشت تا بلاخره با شروع آهنگی، خواننده به روی سن آمد و همه با هیجان برایش دست زدند. خواننده تک‌تک آهنگ‌ها را می خواند و رها غرق در خاطراتش می‌شد. خواننده می‌خواند و هر ثانیه‌ی زندگی‌اش از جلوی چشمانش می‌گذشت و حالش را خراب می‌کرد. خواننده می‌خواند و این رها بود که هر ثانیه بغضِ گلویش سعی در نابود کردنش داشت. رادمان با دیدن حال بدش فشار آرامی به دستش وارد کرد و گفت:
    - حالت خوبه؟
    سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد که گفت:
    - می‌خوای بریم؟
    با صدای لرزانی گفت:
    - میشه؟
    رادمان با غم به اشک حلقه زده در چشمانش خیره شد و گفت:
    - آره عزیزم.
    از جایش بلند شد و دستش را گرفت تا بلند شود.
    با هم به سمت ماشین رفتند. رادمان سکوت کرده بود. حواسش به رانندگی‌اش بود و رها چه‌قدر مدیون این سکوت آرامش‌بخش بود. سرش را به شیشه تکیه داد و به قطرات بارانی نگاه می‌کرد که با سرعت پایین می‌آمدند. پوزخندی زد، امشب ابرها هم مثل رها دلشان گرفته بود.
    «سوختم باران، بزن شاید تو خاموشم کنی
    شاید امشب سوزش زخم‌های مرا کم کنی
    آه باران من سر و پای وجودم آتش است
    پس بزن باران شاید تو خاموشم کنی»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید که سریع با سر انگشت پاکش کرد و سعی کرد مثل همیشه بغضش را در خودش خفه کند. با رسیدن به رستورانی، رادمان ماشین را پارک کرد و با هم پیاده شدند. با ورودشان به رستوران، هجومی از گرما بود که به صورتش سیلی ‌زد. لبخندی به این گرمای دوست‌داشتنی زد و با رادمان به سمت میزی رفته و نشستند. رها دستانش را در هم قفل کرده بود و سعی در آرام کردن خودش داشت.
    - چرا ساکتی؟
    سرش را بلند کرد و گفت:
    - چی بگم؟
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - همه‌ش تو لاک خودتی. بعضی مواقع دوست دارم مثل اتم کشفت کنم؛ ولی حصاری دور خودت کشیدی و اجازه ورود به هیچ‌کس رو به زندگیت نمیدی.
    پوزخندی زد و جوابش را نداد که گارسون به سمت‌شان آمد و سفارش‌شان را گرفت. با رفتن گارسون می‌دانست رادمان باز هم می‌خواهد سوال پیچش کند، سریع از جایش بلند شد و گفت:
    - من برم دست‌هام رو بشورم.
    دستش را گرفت و گفت:
    - چرا فرار می‌کنی؟
    دستش را از دستش بیرون کشید و گفت:
    - فرار؟ من از چی فرار می‌کنم؟
    نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد و گفت:
    - از توضیح دادن.
    با بغضِ مهمان شده در خانه‌اش چشم‌هایش را در مردمک چشم‌های رادمان دوخت و گفت:
    - رادمان از این بحث چیزی گیرت نمیاد و فقط اعصاب من رو به هم می‌ریزی.
    رادمان با لحن آرام و مهربانی گفت:
    - شاید اگه باهام حرف بزنی آروم شی.
    پوزخند تلخی زد و گفت:
    - دردهای من هیچ‌جوری تسکین پیدا نمی‌کنه.
    - رها...
    دستش را به حالت سکوت بالا آورد و گفت:
    - خواهش می‌کنم تمومش کن.
    به چشمانش خیره شد. او می‌خواست رها از زندگی‌اش برایش بگوید تا کمی آرام شود. لرزش چشمان قهوه‌ای رنگش گویای حال خراب و رازهای فراوانی بود که آتشش می‌زد.
    - همه چیز بین خودمون می‌مونه. خودت رو این‌قدر عذاب نده.
    سرش را میان دستانش گرفت و ناخودآگاه گفت:
    - بعد از شام.
    لبخندی از سر رضایت بر لب نشاند و گفت:
    - هر چی تو بگی.
    شام در سکوت خورده شد و با هم از رستوران خارج شدند. رادمان همان‌طور که کمربندش را می‌بست به سمتس برگشت و گفت:
    - کجا برای صحبت راحت‌تری؟
    سرش را به پنجره تکیه داد و گفت:
    - بریم خونه‌م.
    بی‌حرف سری تکان داد و حرکت کرد. ماشینش را در پارکینگِ مهمان پارک کرد و با هم به سمت خانه رفتند. در واحدش را باز کرد و با هم داخل شدند. رادمان به سمت کاناپه رفت و رویش نشست. رها نگاهی به او کرد و به سمت اتاقش رفت. لباس‌هایش را با یک بلوز و شلوار مشکی عوض کرد و از اتاق خارج شد. نگاهی به چهره‌اش کرد و گفت:
    - من برم چای بریزم.
    نامش را به صورت اعتراض صدا زد و گفت:
    - هیچی نمی‌خوام.
    به کنار خودش اشاره کرد و گفت:
    - بشین.
    رها کنارش نشست که گفت:
    - شروع کن.
    کمی با شک به رادمان نگاه کرد که او گفت:
    - مطمئن باش همه چیز بین خودمون می‌مونه.
    - همه چیز مربوط به هشت ساله پیشه. درست زمانی که من هجده سالم بود و تازه دانشگاه قبول شده بودم، پدرم می‌گفت یه شریک خیلی ‌خوب پیدا کرده و قراره با هم شرکتی رو تاسیس کنن. می‌گفت درسته که طرف بچه‌ست؛ ولی جنمش رو داره. خیلی خوشحال بود.
    بالاخره تونستن شرکت رو تاسیس کنن. پدر خیلی تلاش می‌کرد و بعضی شب‌ها از کار زیاد خونه هم نمی‌اومد تا این‌که یه روز وکیلش، همون فردی که الان وکیل من هم هست، فرهاد شمس، زنگ زد خونه و گفت مشکلی پیش اومده و بابا رو آوردن بیمارستان. اون روز اصلاً یادم نمیاد همراه مامان چه‌جوری خودمون رو رسوندیم. حال پدرم خیلی خراب بود. به زور وارد اتاقش شدم و فقط تونست پنج دقیقه باهاش حرف بزنم، فقط پنج دقیقه. بعدش دیگه ترکمون کرد. دیگه نبود که هر روز قربون صدقه‌م بره. فرهاد می‌گفت شریکش سرش کلاه گذاشته و از ایران فرار کرده. برای همه‌مون شوکه کننده بود. پسری که همیشه پدر فقط خوبی‌هاش رو می‌گفت حالا بدبخت‌مون کرده بود.
    بغض هر لحظه بیشتر گلویش را می‌فشرد؛ ولی باید همه چیز را تعریف می‌کرد. باید می‌گفت تا آرام شود.
    - مادر و پدرم خیلی به هم وابسته بودن، به همین خاطر سه ماه بعد از مرگ پدرم، مادرم نتونست دوريش رو تحمل کنه و زمانی که برای خواب به اتاقش رفت دیگه چشم‌های قشنگش رو باز نکرد. اون موقع من موندم و کلی بدهی میلیاردی! اون سال با کمک شمس تونستم خونه، شرکت و ماشین به غیر از ماشینی که پدر برام خریده بود رو بفروشم و پول دو سوم از طلب‌کارها رو بدم؛ ولی هنوز هم مونده بودن و من، یه دختر هجده ساله با کلی طلب‌کار. هیچ‌وقت پیشنهادهای بی‌شرمانه‌ی طلب‌کارها به جای بدهی‌شون رو فراموش نمی‌کنم. هیچ‌وقت سه ماهی که به عنوان بیمار روانی توی بیمارستان بستری بودم رو یادم نمیره.
    آهی کشید و ادامه داد:
    - حالا بعد از هشت سال برگشته و اون فرد... سیاوشه؛ شخصی که زندگیم رو تباه کرد.
    کمی آرام شده بود. رادمان با غم نگاهش کرد و گفت:
    - نمی‌تونم باور کنم که سیاوش این کار رو کرده! چرا باهاش حرف نمی‌زنی؟ شاید اون واسه کارش دلیل داشته، شاید زود قضاوت کردی!
    عصبانی شد و با مشت‌های ظریفش به سـ*ـینه‌اش کوبید و فریاد زد:
    - تو از سختی‌های زندگی من چی می‌دونی؟ چی می‌دونی وقتی در عرض چند ماه، پدر و مادرت رو از دست میدی و یتیم میشی یعنی چی؟ تو چی می‌دونی تنهایی توی این شهر باشی و هیچ‌کس رو جز خودت نداشته باشی یعنی چی؟ نمی‌فهمی وقتی کسایی که هجده سال باهاشون خاطره داشتی حالا هر دوشون نیستن یعنی چی؟ نمی‌فهمی وقتی کسی نیست که موفقیتت رو ببینه و با افتخار بگه دخترم من بهت افتخار می‌کنم یعنی چی؟ نمی‌دونی وقتی وارد خونه میشم و هیچ‌چیز جز سکوت عذاب‌آورش نصیبم نمیشه یعنی چی؟ هان؟ تو که همه‌ش خانواده‌ت پیشت بودن، چه‌جوری می‌تونی من رو درک کنی؟
    دستش را به سـ*ـینه‌ی رادمان کوبید و گفت:
    - خسته‌م! دیگه از همه چیز بریدم، لحظه‌ای خاطره‌شون ولم نمی‌کنه، همه‌ش چهره‌شون جلوی چشم‌هامه!
    رادمان نتوانست صورت پر از اشکش را ببیند، در آغوشش گرفت و کنار گوشش گفت:
    - هیس... آروم عزیزم، آروم باش.
    - خیلی خسته‌م... خسته‌م از زندگی که فقط به امید انتقام داره می‌گذره.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرش زد و گفت:
    - درکت می‌کنم.
    با لحن آرامی گفت:
    - درک نمی‌کنی.
    موهایش را با محبت نوازش کرد، چه‌قدر محتاج ذره‌ای محبت بود! آن‌قدر با او صحبت کرد و سعی در آرام کردنش داشت که در آغوشش به خواب رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    با تابش نور خورشید به صورتش چشمانش را باز کرد. خمیازه‌ای کشید و شب قبل را به خاطر آورد. نگاهی به اتاقش کرد و آهی کشید. از جایش بلند شد و به سمت حمام رفت. شیر آب سرد را روی خودش باز کرد. منقبض شدن سلول‌های بدنش را هم احساس می‌کرد. بعد از چند دقیقه، آب داغ را باز کرد. شل شدن ماهیچه‌های بدنش، احساس خوبی را به او منتقل می‌کرد. کمی از شامپوهای مورد علاقه‌اش را به موهایش زد و با شستن بدنش، از حمام خارج شد. حوله را دور خودش پیچید و حوله‌ی کوچک‌تری را روی موهایش گذاشت. بلوز و شلواری را از داخل کمد در آورد و تن کرد و از اتاق خارج شد. نگاهش به رادمان افتاد که روی کاناپه خوابش بـرده بود. چه‌قدر امروز آرامش داشت. احساس می‌کرد مشکلاتش نصف شده است. لبخندی به او زد و به آشپزخانه قدم تند کرد. میز را با سلیقه چید. دلش می‌خواست خوشحالی‌اش را با همه چیز تقسیم کند. به سمت رادمان رفت، کنارش روی کاناپه جا گرفت و آرام صدایش زد.
    - رادمان... رادمان.
    یکی از چشمانش را باز کرد و به چهره‌ی بشاش او چشم دوخت.
    - بله؟
    - صبحونه آماده‌ست، بلند نمیشی؟
    سری به حالت مثبت تکان داد و روی کاناپه نشست. با انگشتش به سرویس داخل سالن اشاره کرد و گفت:
    - اون‌جا می‌تونی صورتت رو بشوری.
    رادمان همان‌طور که دستی به چشمان خواب‌آلودش می‌کشید زیر لب تشکر کرد و به سمت سرویس رفت. رها از حرکات کودکانه‌ی او شروع به خندیدن کرد که رادمان با تعجب به عقب برگشت و به صورت زیبایش چشم دوخت. همان‌طور که می‌خندید تکه‌تکه گفت:
    - ببخشید...چیزی... نیست!
    رادمان تک‌خنده‌ای کرد و به سمت سرویس راهی شد. رها از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. چای را در فنجانی ریخت و روی میز گذاشت. صورت پف کرده‌ی رادمان، کمی تپل‌تر نشانش می‌داد و بامزه‌ترش کرده بود.
    - صبح بخیر.
    -صبح شما هم بخیر خانم، خانم رئیس چه کرده!
    سرش را پایین انداخت و با کمی خجالت گفت:
    - کار کوچیکی برای جبران محبت دیشبت.
    چشمانش را روی هم گذاشت و با آرامش گفت:
    - بهتری؟
    - خیلی!
    رادمان لبخند دل‌نشینی زد و لقمه‌ای برای خودش گرفت. با آرامش صبحانه‌شان را می‌خوردند که رادمان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - اوه اوه رها ساعت دهه، تو که رئیسی، من چی‌کار کنم؟
    با غرور سرش را بلند کرد و گفت:
    - رئیس جلوت نشسته نگران چی هستی؟
    چشمک قشنگی زد و گفت:
    - جونم پارتی!
    آرام روی میز زد و گفت:
    - ولی امروز از حقوق خبری نیست ها! گفته باشم.
    چهره‌اش در هم رفت و گفت:
    - ای بابا، ملت رئیس‌شون دوستشونه اصلاً سرکار نمیرن، تازه آخر ماه دو برابر هم حقوق می‌گیرن!
    دستش را کمی در هوا تاب داد و گفت:
    - یه رئیس موفق هیچ وقت پارتی تو کارش نیست.
    اخمی کرد و گفت:
    - باشه بابا نخواستیم، چه رئیس بازی هم برام درمیاره!
    سرش را به حالت قهر پایین انداخت که گفت:
    - باشه بابا قهر نکن، هوات رو دارم.
    چشمکی زد و گفت:
    - می‌دونستم دلت مهربون‌تر از این حرف‌هاست.
    رها لبخندی زد و رادمان محو او شد. خوشحالی‌اش برای حال رها توصیف‌ناپذیر بود. بعد از خوردن صبحانه با هم میز را جمع کردند و به سمت شرکت رفتند. با ورودشان نگاهش به سیاوش افتاد که با مهدیس صحبت می‌کرد و سعی در توضیح مسئله‌ای برایش داشت. سیاوش با اخم نگاهی به آن‌ها کرد و گفت:
    - شما دو تا کجا بودین؟ ساعت ده و نیمه!
    رها: مشکلی پیش اومد و به خاطر همین دیر شد.
    سیاوش نگاهی از بالا به پایین به جفتشان انداخت و وارد اتاق شد. رها ابروانش را در هم کشید. نباید ناراحت می‌شد یا فکر بد می‌کرد. این‌طوری نقشه‌اش خراب می‌شد.
    به سمت رادمان برگشت و گفت:
    - تو برو سر کارت، من باهاش صحبت می‌کنم.
    - باشه، پس فعلا.
    سری تکان داد و بدون اجازه وارد اتاق سیاوش شد. رو به پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید.
    روبه‌رویش ایستاد و گفت:
    - ماشینم توی راه خراب شد و رادمان هم وسط راه من رو دید. هرکاری کردیم درست نشد، به خاطر همین دیر اومدیم.
    سیاوش نگاه عمیقی به چشمانش کرد. احساس می‌کرد این نگاه می‌تواند تا عمق وجودش نفوذ کند. نگاهش را از او گرفت و سعی کرد موضوع را عوض کند.
    - نظرت در مورد یه سفر شمال چیه؟ این چند وقت به خاطر کارها خیلی اذیت شدیم و قطعاً به یه سفر نیاز داریم. شیوا و رایانا و رادمان هم که اگر بیان عالیه.
    پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
    - فکر بدی نیست، کی بریم؟
    - چهارشنبه آخر هفته تعطیلی رسمیه، می‌تونیم چهارشنبه بریم تا جمعه. این‌جوری خیال‌مون هم از بابت شرکت راحته.
    لبخندی زد و گفت:
    - باشه. من برم، کلی کار دارم.
    سری برایش تکان داد که از اتاق خارج شد. این سفر آخر بود، باید تمام تلاشش را می‌کرد. نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقش رفت. قبل از شروع کارهایش، پیامی به بچه‌ها داد که ببیند با سفر شمال موافق هستند یا خیر که همه‌شان از پیشنهادش استقبال کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا