کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
تکه‌ای از موهای فرش را پشت گوشش زد و گفت:
- نه این چه حرفیه! من حواسم نبود، لباستون کثیف نشد؟
- نه عزیزم.
با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- من رها هستم.
دستش را در دست رها گذاشت و گفت:
- من هم رایانا هستم از دیدنت خوشحالم.
- ممنون.
رایانا نگاهش را به اطراف انداخت و گفت:
- همراه نداری؟
به دروغ گفت:
- چرا، مشکلی براش پیش اومد و مجبور شد تنهام بذاره.
- چه عالی! پس...
خواست حرفش را ادامه دهد که با صدای مردی نصفه ماند. به سمت آن شخص برگشت و نگاهش به سیاوش افتاد که رایانا را صدا می‌زد. با نفرت نگاهش کرد. این مرد با زندگی‌اش چه کرده بود؟ این هیاهو چه بود که به جان زندگی‌اش ریخته بود؟
رایانا بدون این‌که اجازه‌ی صحبت به او بدهد با ذوق گفت:
- داداشی دوستم رها!
چشمان سیاه و مرموزش را به صورت دخترک دوخت. چشمانش برق خاصی داشت که هجومی از احساسات منفی را به دلش می‌انداخت.
- خوشبختم خانم.
رها خوشحال از این که خودش جلو آمده و نیازی نبود خودش به سمتش برود لبخندی زد و گفت:
- من هم همین‌طور. دیدن شما مایه‌ی افتخاره.
بدون هیچ احساسی نگاهش کرد. احساس خوبی به این دختر نداشت.
- لطف دارید .
به سمت رایانا برگشت و گفت:
- مادر کارت داره، گفت حتماً بری پیشش.
- اوه باشه.
رایانا با لبخند به دوست جدیدش نگاه کرد و گفت:
- ببخشید عزیزم برمی‌گردم.
- راحت باش گلم.
با رفتن رایانا سیاوش هم عزم رفتن کرد. رها سریع با صدای لرزانش نامش را به زبان آورد تا مانع از رفتنش شود.
- آقای سام؟
سیاوش به عقب برگشت و ابروهای پهن مردانه‌اش را به حالت تعجب به سمت بالا داد. این دختر و رفتارش کمی برایش عجیب بود. رها نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد؛ ولی امشب هیچ چیز بر وفق مرادش نبود.
- شنیدم شما شرکتی رو تو ایران دایر کردید، راستش من پیشنهادی براتون دارم و می‌خواستم اگر اجازه بدید یه ملاقات تو شرکت شما باهاتون داشته باشم.
سیاوش دستی به کت و شلوار شکلاتی رنگش کشید و گفت:
- مشکلی نیست، شما می‌تونید شنبه ساعت یازده تشریف بیارید شرکت.
رها نفس عمیقی کشید و گفت:
- متشکر.
سری تکان داد و از او فاصله گرفت. رها با خیالی نیمه آسوده به سمت مبلی رفت و رویش نشست. نگاهش به رایانا افتاد که همراه با لبخند ملیحی به او نزدیک می‌شد. مهر رها به دلش نشسته بود و دوست نداشت به راحتی این دوست جدیدش را رها کند.
به میزی اشاره کرد و گفت:
- رها جان وقت شامه.
لبخندی به او زد و با هم به سمت میز بزرگی که در گوشه‌ی سالن قرار داشت رفتند. بعد از کشیدن غذای مورد علاقه‌شان درون بشقابی، به سمت مبلی رفته و نشستند.
- راستی رها جان چند سالته؟
- 26.
- درس می‌خونی؟
- نه، بعد از گرفتن فوق دیپلم دیگه ادامه ندادم.
رایانا ابروهای نازک و کمانی‌اش را بالا داد. تعجب کرده بود و اصلاً فکر نمی‌کرد این دختر مدرک فوق دیپلم داشته باشد. این دختر براش مرموز و جالب بود.
- چرا؟
- آخه شرکتی رو تاسیس کردم و کارهای شرکت اجازه‌ی درس خوندن رو بهم نداد.
چشمانش درشت شد و گفت:
- تاسیس یه شرکت واقعاً کار بزرگیه، چه شرکتی؟
- شرکت معماری، هم به خاطر رشته‌ام و هم این‌که پدرم هم قبلاً تو این شغل بودن.
- بودن!
رها نگاه کلافه‌اش را حواله‌ی رایانا کرد. خوشش نمی‌آمد کسی پشت سر هم بازجویی‌اش کند. لبخند تلخی زد و گفت:
- فوت کردن.
حالت چهره‌ی رایانا تغییر کرد. دلش می‌خواست سوالات بیشتری از رها بپرسد تا تکه‌های به هم ریخته پازلش از این دختر را در ذهنش کامل کند.
- واقعاً متاسفم عزیزم.
- ممنون.
رها برای جلوگیری از سوالات رایانا گفت:
- شما چند سالته؟
- من 24 سالمه.
به چهره‌اش نگاه کرد. چشمان گرد قهوه‌ای رنگش، قیافه‌اش را بچه‌تر نشان می‌داد و بینی عمل کرده‌ی عروسکی‌اش سنش را حدود بیست یا بیست و یک نشان می‌داد.
- کمتر بهت می‌خوره.
رایانا به شوخی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای هیچ حرفی مثل این نمی‌تونست خوشحالم کنه!
رها لبخندی زد و تکه‌ای از ناگِتش را با چنگال داخل دهانش گذاشت. با تمام شدن غذایش به مبل تکیه داد و سعی کرد اطلاعاتش را از طریق او به دست آورد.
- چرا به پاریس رفتید؟
رایانا با ناراحتی سرش را پایین انداخت و همان‌طور که با غذایش بازی می کرد گفت:
- به خاطر شغل پدرم.
پوزخندی روی لبان رها نشست. به خاطر شغل پدرش یا به خاطر بلایی که سر او آورده بودند؟ نگاهی به ساعتش انداخت که یازده را نشان می‌داد. به سمتش برگشت و گفت:
- ببخشید عزیزم، من دیگه باید برم.
رایانا اخم ریزی کرد. دوست نداشت به همین زودی دوست جدیدش را رها کند، مخصوصاً که این دختر برایش جالب بود.
- الان که خیلی زوده!
- عادت به بیرون موندن تا دیروقت رو ندارم.
- باشه عزیزم، خوشحال شدم که باهات آشنا شدم. می‌تونم شماره‌ت رو داشته باشم؟
- حتماً گلم.
رها شماره‌اش را به او داد و همان‌طور که گونه‌اش را می‌بوسید گفت:
- خوشحال می‌شم باز هم ببینمت.
- من هم همین‌طور .
بعد از خداحافظی با رایانا به سمت سیاوش رفت تا هم قرار شنبه‌شان را یک بار دیگر یادآوری کند و هم خداحافظی کند. به سمتش رفت. با صدای رادمان که جلویش نشسته بود و با او صحبت می‌کرد سر جایش ایستاد. رادمان با دیدن رها کمی هول شد و سریع از جایش بلند شد. رئیس کوچکش در آن لباس زیبا و آرایش کاملش بی‌نظیر شده بود و دل کندن از او سخت...
- اِ... رها خانم شما هم این‌جا هستید؟
- سلام. بله، فکر نمی‌کردم این‌جا ببینمتون.
- سیاوش یکی از صمیمی‌ترین دوست‌های من در پاریس هستن.
لبخند مصنوعی زد و گفت:
- چه عالی!
به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- راستی سیاوش جان ایشون مدیر شرکتی که من توش کار می‌کنم هستن، خانم رها راد.
سیاوش: بله قبلاً با ایشون آشنا شدم.
به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- خیلی مهمونی خوبی بود، ممنون.
سیاوش کمی سرش را به جلو خم کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
- پس من شنبه مزاحمتون میشم.
- منتظرتون هستم.
به سمت رادمان برگشت و گفت:
- خوشحال شدم شما رو دیدم.
- من هم همین‌طور.
با هر دو نفرشان خداحافظی کرد و به سمت خدمت‌کاری رفت، مانتو‌اش را از او گرفت و با عصبانیت به سمت ماشینش حرکت کرد. نفس‌های عمیقش، با صدا از بینی قلمی‌اش خارج می شد. با آن کفش‌های پاشنه بلندش با سرعت به سمت ماشین حرکت می‌کرد و زیر لب می‌گفت:
- مردک فکر کرده کیه که به زور جواب حرف‌هام رو میده؟!
با سرعت در خیابان‌ها حرکت می‌کرد. سرش خیلی درد می‌کرد و دلش می‌خواست آن را به جای بکوبد تا فقط این درد عذاب‌آور کم شود. فرمان را در دستش فشرد تا شاید کمی از دردش کم شود. با رسیدن به خانه سریع ماشین را پارک کرد و به سمت واحدش رفت. کشوی کنار تختش را باز کرد و قرص آرام‌بخشش را بیرون کشید. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و قرص را همراه لیوان آبی خورد.
چشمانش را روی هم گذاشت و دستان لرزانش را مشت کرد. همان‌جا، روی زمین سر خورد و نشست. آن‌قدر عصبی بود که لیوان را با تمام قدرتش به کف آشپزخانه پرت کرد که هزار تکه شد؛ همانند قلبش، روحش و جوانی‌اش. دستانش را دورش حلقه کرد و خودش را در آغـ*ـوش گرفت. خسته بود از تنهایی بی‌انتهایش که حتی دیوارهای خانه هم آن را فریاد می‌زدند. خسته بود از بغض گلویش که هر لحظه قصد نابود کردنش را داشت.
«تنهایی با تمام دردی که دارد، مرا مرد بار آورده است. آن‌قدر که با تمام تنهایی‌ام، مردانه خود را در آغـ*ـوش می‌کشم.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    جمعه‌ی کسل کننده‌ای بود. استرسش برای فردا از یک طرف و حوصله سر رفته‌اش از طرفی دیگر! دلش می‌خواست امروز به هیچ چیز فکر نکند. گوشی‌اش را از روی میز برداشت و زنگی به شیوا زد که بعد از چند ثانیه صدای خواب‌آلودش در گوشش پیچید.
    - بله.
    - هنوز خوابی؟!
    - هنوز کجا بود بابا ساعت دو تازه!
    - مگه کمه؟
    - اَه بابا رها کله صبح زنگ زدی اصول دین می‌پرسی؟
    - خوب بابا حالا چرا می‌زنی؟ میای بریم بیرون؟
    سریع صدایش از حالت خواب‌آلودگی در آمد. باورش نمی‌شد رها قید شرکتش را زده و می خواهد با او به تفریح برود! معمولاً جمعه‌ها را به شرکت می‌رفت و سری به پروژه‌ها می زد.
    - آره آره کجا؟
    - نمی‌دونم هر جا.
    شیوا برای آن‌که رها پشیمان نشود سریع اولین مکانی که به ذهنش آمد را به زبان آورد:
    - دیروز داشتم از باشگاه می‌اومدم دیدم سینما یه فیلم جدید گذاشته، بریم اون رو ببینیم.
    - آره فکر بدی نیست، یه ساعت دیگه دم خونه‌تونم.
    - باشه منتظرم.
    گوشی را قطع کرد و لبخندی زد. بودن در کنار دختر شادی مثل شیوا یعنی فراموش کردن تمام بدبختی‌ها.
    به سمت اتاقش رفت و نگاهی به مانتوهایش کرد، باید یک خرید درست و حسابی هم می‌رفت. این مدت آن‌قدر درگیر کارهای شرکت بود که از خودش غافل شده بود. مانتوی مشکی بلندش را از کمد بیرون آورد و به تن کرد. روسری نارنجی‌اش را به حالت کج روی موهایش قرار داد، نگاهی به چهره‌ی بی‌روحش انداخت و در آخر رژ نارنجی به لب‌های خشکش مالید. لبخندی به خودش درون آینه زد و همراه کیفش از در خارج شد. خانه‌ی شیوا این‌ها فاصله زیادی با خانه‌اش نداشت؛ اما حسابی ترافیک بود. با رسیدن به خانه‌شان تک زنگی به گوشی‌اش زد که شیوا سریع از در خارج شد و به سمت ماشین آمد. همیشه از آن تایم بودنش خوشش می‌آمد. در ماشین را باز کرد و کنارش جای گرفت.
    - یه بار هم تو عمرت سر موقع اومدی!
    نگاهی به بینی عمل کرده‌اش کرد. با این که سه ماه از جراحی‌اش می‌گذشت ولی هنوز هم چسب داشت.
    - من همیشه سر موقع میام.
    چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
    - بله!
    - حالا کدوم سینما باید برم؟
    با گفتن اسم سینما سری به حالت مثبت تکان داد و حرکت کرد.
    شیوا: حنانه هفته‌ی دیگه تولدشه، گفت بهت بگم تو هم دعوتی.
    - اول این‌که اصلاً حوصله رو ندارم، دوم هم اگه می‌خواست واقعاً بیام خودش بهم زنگ می‌زد.
    - من گفتم بیای یکم حال و هوات عوض شه.
    پوزخندی زد، حال و هوای این دختر قرار نبود بهتر بشود و تازه مشکلاتش آغاز شده بود. با دیدن سکوتش سعی کرد به روی خودش نیاورد و سرگرم گوشی‌اش شود. با رسیدنشان ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و با هم پیاده شدند. سینما خیلی شلوغ بود، مخصوصا‌ً که جمعه هم بود و بلیت به سختی گیر می‌آمد. شیوا به سمت جایگاه خرید بلیت رفت و بعد از چند دقیقه با عصبانیت به سمتش آمد.
    - چی شد؟
    - مرتیکه می‌گـه بلیت ندارم، همه‌ی سانس‌ها پره.
    پوفی کرد و رو به شیوا گفت:
    - این اطراف یه مرکز خرید هست، اتفاقاً می‌خواستم برم چند دست مانتو بخرم، بیا بریم.
    شیوا به اجبار سری به حالت مثبت تکان داد و با هم به سمت مرکز خریدی که کمی بالاتر از سینما بود رفتند. تک‌تک مغازه‌ها را دید می‌زدند و طرح برخی از مانتو‌ها را مسخره می‌کردند. با دیدن مانتوی زرشکی رنگ زیبایی دست شیوا را کشید و با خود به مغازه برد.
    - چته دوباره جنی شدی؟
    اشاره‌ای به مانتو کرد و گفت:
    - خوشگله نه؟
    نگاه دقیقی به مانتو انداخت و گفت:
    - آره خیلی قشنگه.
    - رها!
    با شنیدن اسمش از طرف شخصی به عقب برگشت که نگاهش به رایانا افتاد. لبخندی مصنوعی روی لبانش نشاند و به سمتش رفت.
    - اوه سلام عزیزم، خوبی؟
    رایانا با دیدن دوباره‌ی رها لبخندی زد و گفت:
    - ممنون، تو خوبی؟ وای چه‌قدر خوشحالم که باز می‌بینمت!
    - من هم عزیزم.
    شیوا با تعجب به آن دو نگاه کرد. معمولاً او تمام دوستان رها را می‌شناخت و حال دیدن این دختر نا‌آشنا کمی نگرانش می‌کرد. رها که متوجه نگاه شیوا شده بود. برای جلوگیری از فکرهای مختلف او سریع به سمتش برگشت و گفت:
    - شیوا دوستم، ایشون هم رایانا هستن که دیشب توی یه مهمونی با هم آشنا شدیم.
    شیوا با تعجب یک تای ابرویش را بالا داد و با رایانا احوال‌پرسی کرد. با شنیدن نام مهمانی کنجکاوی‌اش هزاران برابر شد. رها عادت نداشت چیزی را برای او توضیح ندهد. نگاهی به رایانا کرد و گفت:
    - تنهایی عزیزم؟
    - آره هر چی به سیاوش گفتم باهام بیاد کار رو بهونه کرد.
    شیوا نگاهی به دخترک انداخت، بدش نمی‌آمد او نیز امشب همراه‌شان باشد.
    شیوا: خوشحال می‌شیم امشب شما هم با ما باشید.
    رها با تعجب نگاهی به شیوا کرد. فکرش را هم نمی‌کرد شیوا چنین پیشنهادی را به زبان بیاورد. می‌خواست امشب بی‌خیال همه چیز باشد ولی...
    رایانا: وای حتماً، من از خدامه!
    لبخندی به اجبار به رایانا زد و سعی کرد لبخند مصنوعی را روی لبانش بنشاند.
    پوفی کرد که شیوا گقت:
    - راستی رها مگه نمی‌خواستی مانتو رو پرو کنی؟
    - چرا.
    با هم به داخل مغازه رفتند. رها با گرفتن مانتو به سمت اتاق پرو رفت و مانتو را به تن کرد. زرشکی رنگ مورد علاقه‌اش بود و به او می‌آمد. یک دور جلوی آینه‌ی قدی چرخید که در توسط شیوا باز شد. چرخ دوباره‌ای زد و گفت:
    - چه‌جوریه؟
    رایانا: خیلی بهت میاد!
    - آره خیلی هم خوشگله!
    لبخندی به آنها زد و همان‌طور که در را می‌بست گفت:
    - خب دیگه این‌قدر نگاهم نکنید می‌دونم خوشگلم!
    مانتوی خودش را پوشید و از اتاق خارج شد. پول لباس را حساب کرد و همراه بچه‌ها از مغازه بیرون رفت. ساعت نه بود که بعد از کلی خرید تصمیم گرفتند برای شام به رستوران مرکز خرید بروند.
    *****
    نگاهی به منو انداخت و روبه گارسون گفت:
    - یه پیتزا سبزیجات.
    بچه‌ها منو را روی میز گذاشتند و سفارش‌شان را دادند.
    شیوا: چند وقته اومدید ایران؟
    رایانا: فکر می‌کنم دو هفته.
    شیوا: تنها زندگی می‌کنی؟
    رایانا: نه با برادر و مادرم.
    شیوا: پدرت چی؟
    رایانا: کارهاش تو پاریس خیلی سنگینه، به خاطر همین اصلاً وقتش رو نداره که بیاد.
    شیوا: می‌خواید برگردید یا برای همیشه اومدید؟
    رایانا: من و برادرم تصمیم‌مون موندنه؛ ولی مادرم میره.
    رها برای جلوگیری از سوال‌های بعدی شیوا گفت:
    - شیوا حال مادرت چه‌طوره؟
    - خوبه اتفاقاً حال تو رو هم زیاد می‌پرسه، همه‌ش میگه چرا نمیای بهش سر بزنی.
    - از بس این چند وقت درگیر بودم.
    با آمدن غذاهای‌شان سکوت کردند و سرگرم شدند.
    تکه‌ی آخر پیتزا را داخل دهانش گذاشت و نگاهی به ساعتش کرد که یازده را نشان می‌داد.
    - بچه‌ها اگه خوردید بریم، ساعت یازده‌ست.
    رایانا سریع نگاهی به ساعت کرد و گفت:
    - وای من به سیاوش گفتم ده خونه‌م، برسم خونه خونم حلاله!
    نگاهی به چهره‌ی ترسیده‌اش کرد و گفت:
    - پس بدو من می‌رسونمت.
    - نه نه من مزاحم شما نمیشم.
    اخمی کرد و گفت:
    - نه عزیز این چه حرفیه، پاشو.
    همه بلند شدند و بعد از حساب کردن غذا از رستوران خارج شدند. رها آدرس خانه‌ی سیاوش را از رایانا گرفت و به آن سمت حرکت کرد. جلوی در خانه‌شان ترمز کرد و رو به رایانا گفت:
    - خیلی خوشحال شدم دیدمت.
    - من هم همین‌طور، خیلی وقت بود این‌قدر بهم خوش نگذشته بود.
    لبخندی به او زد. هر دو از او خداحافظی کردند و همراه تک بوقی خیابان را ترک کرد. شیوا با حرکت ماشین نتوانست دوام بیاورد و گفت:
    - درباره‌ی مهمونی دیشب باهام حرف نزده بودی.
    رها دستش را دور فرمان حلقه کرد و گفت:
    - یه دفعه‌ای شد.
    شیوا کمی دلگیر شد و گفت:
    - قبلاً یه دفعه‌ای‌ها رو هم می‌گفتی!
    کلافه نگاهی بهش کرد و گفت:
    - بی‌خیال دیگه!
    شیوا سرش را با ناراحتی به سمت پنجره برگرداند و سکوت کرد. خوب می‌دانست سکوتش عذاب‌آورترین قهر برای رهاست و زود تسلیمش خواهد شد. خوب می‌دانست رها طاقت دوری و لحظه‌ای ناراحتی او را ندارد.
    - برادرش مدیر یکی از شرکت‌های معروفه. می‌خوام باهاش شراکت کنم، به خاطر همین به این مهمونی رفتم.
    شونه‌ای بالا انداخته و گفت:
    - مهم نیست.
    رها لبخندی به او زد. این دختر هنوز هم از نظر او بزرگ نشده بود، البته حق هم داشت. پدر و مادرش زیادی لوسش کرده بودند. جلوی در خانه‌شان توقف کرد و گفت:
    - از طرف من به خاله خیلی سلام برسون، بگو ان‌شاالله یه روز میام دیدنش.
    - باشه فعلا.
    دستی برایش تکان داد و به سمت خانه رفت.
    ***
    امروز روز موعود بود، روزی که با سیاوش قرار داشت و به گفته‌ی فرهاد به آسانی پیشنهادش را قبول نخواهد کرد؛ ولی او هر کسی نبود و حتماً باید راضی‌اش می‌کرد. صبح ساعت نه از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه‌ی مختصری به حمام رفت. نگاهی به کمد لباس‌هایش کرد و در آخر مانتوی زرشکی رسمی‌اش را با روسری و شلوار مشکی تن کرد. نگاهش به لوازم آرایشش افتاد. برای این جلسه‌ی نسبتا مهم لازم بود کمی بیشتر به خودش برسد. به سمت میز رفت و رژ زرشکی‌اش را روی لبانش مالید و بعد از برداشت کیف و کفش زرشکی‌اش از خانه خارج شد. سوار ماشین شد و با استفاده از آدرسی که فرهاد برایش فرستاده بود به سمت شرکت حرکت کرد.
    ***
    با رسیدنش، ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و به سمت شرکت رفت. به تابلوی بالای ساختمان نگاه کرد."شرکت آریاگستر"
    پوزخندی زد و با کمک تابلوی راهنما به سمت اتاق مدیریت که در طبقه پنجم قرار داشت رفت. آسانسور که در طبقه‌ی پنج ایستاد، نفس عمیقی کشید و با خود زمزمه کرد:
    - من از پس هر کاری برمیام این که چیزی نیست.
    نفس دیگری کشید و از آسانسور خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت، در انتهای راهرو، در بزرگ قهوه‌ای رنگی وجود داشت و جز یک خانم که پشت میز قهوه‌ای رنگی نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن بود کسی آن جا نبود. به سمت آن خانمی که حدس می‌زد منشی باشد رفت. آرام صدایش کرد که خانم با دستانش عدد پنج را نشان داد. به سمت مبل‌های قهوه‌ای رنگی که مقابل میزش قرار داشت رفته و رویش نشست. آکواریوم زیبایی در دیوار کار گذاشته شده بود و ماهی‌هایی با رنگ‌های مختلف به دنبال هم شنا می‌کردند. لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. ده دقیقه‌ای گذشته بود؛ ولی هنوز هم مشغول صحبت با تلفنی که حدس می‌زد مادرش باشد بود. عصبی شده بود، هیچ‌وقت از انتظار خوشش نمی‌آمد. به سمت میزش رفت و صدایش زد که باز هم اشاره کرد منتظر باشد. با عصبانیت نگاهی به چشمان سبز رنگش که مصنوعی بودنشان از چند فرسخی هم معلوم بود کرد و گفت:
    - خانم با شمام!
    دخترک با دیدن عصبانیتش تلفن را قطع کرد و گفت:
    - بله خانم؟
    - با آقای سام قرار داشتم.
    - اسمتون؟
    - رها راد.
    نگاهی به مانیتور روبه‌رویش کرد و گفت:
    - ولی ایشون امروز با همچین کسی ملاقات ندارن.
    ابروهای پهنش را در هم کشید و گفت:
    - یعنی چی؟
    - ایشون امروز در این ساعت هیچ قراری ندارن. لطفاً وقت من رو نگیرید.
    دیگر طاقتش طاق شده بود. صبر او نیز حدی داشت!
    - خانم مواظب حرف زدنتون باشید .
    با صدای نسبتاً بلندش سیاوش از اتاق بیرون آمد. با دیدنش مثل دفعه‌ی قبل منقبض شدن ماهیچه‌های بدنش را احساس کرد.
    - این‌جا چه خبره؟
    با عصبانیت به سمتش قدم تند کرد و گفت:
    - شما همیشه این‌جوری از مهمون‌هاتون پذیرایی می‌کنید؟
    سیاوش نگاهی به چهره‌ی سرخ رها انداخت و گفت:
    - مگه مشکلی پیش اومده؟
    - مگه من و شما امروز ساعت یازده با هم قرار نداشتیم؟
    - بله.
    بعد از کمی فکر کردن ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش زد و گفت:
    - من متاسفم، فراموش کردم به منشی بگم.
    - ولی این کار شما باعث شد این‌جا شخصیت من زیر سوال بره!
    سیاوش که از صبح قرارهایش به هم ریخته بود. با لحن تندی گفت:
    - خانم محترم من به علت مشغله‌ی زیاد فرموش کرده بودم با منشی هماهنگ کنم.
    دندان‌هایش را روی هم فشرد. بدش نمی‌آمد کمی ناز را با نقشه‌اش مخلوط کند.
    - پس مزاحم نمی‌شم.
    خواست برود که با صدایش در جا متوقف شد.
    - من که عذرخواهی کردم، تشریف بیارید داخل با هم صحبت کنیم.
    نفس عمیقی کشید و لبخند کجی زد. خیلی خونسرد به دنبالش وارد اتاق شد. به سمت مبلی رفت و رویش نشست. سیاوش به سمت منشی برگشت و گفت:
    - دو تا لیوان آب‌میوه برامون بیارید لطفا.
    - چشم.
    با بسته شدن در به سمت صندلی‌اش رفت و با غرور نگاهی به دخترک رو‌به‌رویش کرد. تعریفش را زیاد از رادمان شنیده بود.
    - خیلی خوش اومدید.
    - متشکر.
    دستانش را در هم قلاب کرد و گفت:
    - باز هم به خاطر اتفاقی که افتاد عذر می‌خوام.
    کمی آرام‌تر شده بود و تنها عصبانیتش از بودن در کنار سیاوش بود. منشی همراه با دو لیوان آب میوه وارد اتاق شد و سینی را به سمتش گرفت. اهل دلگیری و بچه بازی نبود. تشکری از دخترک کرد و ذره‌ای از آب‌میوه‌اش را نوشید. سیاوش اشاره‌ای به منشی‌اش کرد تا از اتاق خارج شود. اشاره‌ای به آبمیوه کرد و گفت:
    - بفرمایید خواهش می‌کنم.
    - ممنون.
    نیم نگاهی به او کرد و کمی از آب‌میوه‌اش را نوشید. سیاوش نگاهی به ساعت مارک‌دار گران‌قیمتش کرد و سعی کرد سر صحبت را سریع‌تر با او باز کند.
    - شنیدم شما مدیر شرکت آرتمیس هستین درسته؟
    - بله و امروز برای دادن پیشنهادی این‌جام.
    - خب می‌شنوم.
    - من می‌خوام که شرکت من و شما با هم اتحاد داشته باشه، یه جورهایی می‌خوام توی شرکت شما سرمایه‌گذاری کنم.
    - خوب من تعریف شرکت شما رو زیاد شنیدم و من هم امیدوارم که بتونیم همکاری خوبی داشته باشیم. فقط خانم راد مبلغ سرمایه‌گذاری شما برای ما مهمه.
    - پنج میلیارد، فک می‌کنم مناسب باشه.
    - بله مشکلی نیست، من قرارداد رو می‌نویسم و شما فردا برای امضای قرارداد تشریف بیارید.
    پوزخندی زد و گفت:
    - فقط امیدوارم اتفاقات امروز دیگه تکرار نشه.
    - حتماً.
    رها کمی برای بیان مطلبی نگران بود؛ ولی در آخر دلش را به دریا زد و گفت:
    - فقط من یه چیزی می‌خوام.
    نگاهی به او کرد که رها با اعتماد به نفسی ادامه داد:
    - من می‌خوام کلاً شرکت‌مون یکی بشه، یعنی کلاً با هم یه شرکت بزرگ بشیم، حتی من حاضرم سرمایه رو بیشتر کنم.
    سیاوش یک تای ابرویش را بالا داد. فکر می‌کرد این دختر هم مانند بقیه می‌خواهد به بهانه‌ی سهامی به او نزدیک شود؛ ولی این موضوع خیلی متفاوت بود!
    - من قصد شما رو از این کار متوجه نمیشم!
    - ساده‌ست، شرکت من و شما اگه با هم یکی بشه می‌تونه موفقیت‌های زیادی رو کسب کنه. بالاخره شما مشتری‌های خودتون رو دارید و ما هم مشتری‌های خودمون، همچنین باعث افزایش شهرت شرکت میشه.
    - راستش من باید فکر کنم؛ چون من فکر می‌کردم پیشنهاد شما یه سرمایه‌گذاری ساده‌ست.
    - باشه مشکلی نیست.
    به سمتش رفت و کارتش را از کیفش بیرون کشید و روی میزش گذاشت.
    - خوشحال میشم باهام تماس بگیرید.
    سری تکان داد و با گفتن خداحافظ از شرکت خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    سرش در شرکت خیلی شلوغ بود. درگیر پروژه کرج بودند. آقای قاسمی دیروز حال دخترش بد شده بود و مجبور بودند او و رادمان کارها را تمام کنند. ساعت هفت بود؛ ولی هنوز نصف بیشتر پروژه مانده بود. کلافه خودکارش را روی میز پرت کرد و سرش را به صندلی تکیه داد. رادمان همراه لیوان آبی به او نزدیک شد.
    تشکر زیر لبی کرد و کمی از آب را نوشید. رادمان روی مبل نشست و گفت:
    - این کار تا صبح هم تموم نمیشه!
    - آقای حسینی گفته تا فردا باید نقشه‌ها رو تحویل بدیم.
    با عصبانیت به سمتش برگشت. تلاش این دختر را برای انجام پروژه‌ها درک نمی‌کرد.
    - غلط کرده، مثلاً ندیم می‌خواد چی کار کنه؟
    رها سعی کرد آرام باشد و آرامشش را به رادمان انتقال دهد.
    - بحث این حرف‌ها نیست، نمی‌خوام بدقولی بشه، واسه شرکت اصلاً خوب نیست.
    کلافه دستی در موهایش کشید و با پاشنه کفشش روی زمین ضرب گرفت. از جایش بلند شد و نگاهی به نقشه کرد.
    رها: تو می‌تونی بری، وظیفه‌ای نداری بیشتر از ساعت کاری وایسی.
    رادمان لبخند شیرینی زد. مگر می‌توانست او را میان این همه کار تنها بگذارد؟ مگر دلش راضی می‌شد؟ تمام سختی‌های کار در کنار او هیچ بود.
    - این چه حرفیه! تا هر زمان که طول بکشه من باهات هستم.
    رها لبخند تشکرآمیزی زد و گفت:
    - ممنون.
    چشمک ریزی زد و خودش را با لپ‌تاپ مشغول کرد.
    ساعت ده بود که رها زنگ زد تا برایشان غذا بیاورند. کمی چشمان خسته‌اش را مالش داد. با شنیدن صدای زنگ گوشی رادمان، نیم نگاهی به او انداخت.
    - جانم مامان!
    - ببخشید عزیزم، نمی‌تونم امشب بیام، توی شرکت کار دارم.
    - نه عزیز دلم.
    باز هم بغض همیشگی به سراغش آمده بود. دلش می‌خواست دستانش را بر روی گوش‌هایش قرار دهد تا چیزی نشنود. مثل کودکی شده بود که عروسکی را در کنار کودکی دیگر می‌بیند و دلش بی‌طاقت می‌شود. نگاهی به گوشی‌اش کرد. از صبح هیچ‌کس به او زنگ نزده بود. هیچ‌کس نگفت تا این وقت شب چرا خانه نیست! سیگارش را از روی میز چنگ زد و به سمت پنجره رفت. دلش می‌خواست دردهایش را همانند سیگارش دود کند؛ ولی این غم تا آخر عمر گریبان‌گیرش بود. رادمان هنوز هم داشت قربان صدقه مادرش می‌رفت. سیگار را گوشه‌ی لبش گذاشت و پک عمیقی به آن زد. نگاه متعجبش را روی خودش احساس می‌کرد؛ ولی بی‌توجه به او به شهر خیره شد. به خیابانی که حال خلوت بود و سکوتش پر از آرامش.
    بعد از چند ثانیه، حضورش را در کنارش احساس کرد.
    رادمان از دیدن سیگار گوشه‌ی لب دختر رویاهایش کمی غمگین شد. درد این دخترِ آرام چه بود؟
    - شنیدم به سیاوش در خواست شراکت دادی!
    - آره.
    - فکر نمی‌کنم قبول کنه.
    سیگار را در جاسیگاری خاموش کرد و گفت:
    - به سود هر دوی ماست.
    رادمان شانه‌ای بالا انداخت که گوشی رها به صدا درآمد. ناخودآگاه لبخندی بر روی لبانش نشست. بالاخره شخصی با او تماس گرفته بود! با شوق برش داشت و جواب داد:
    - بله؟
    - سلام خانم راد، سفارش‌تون رو آوردم. باید چه طبقه‌ای بیام؟
    پوزخندی زد، چه خیالی خامی! چه کسی را داشت که نگرانش شود؟
    - تشریف بیارید طبقه‌ی سوم.
    - ممنون.
    گوشی را قطع کرد و روی میز قرار داد. روبه‌روی هم نشسته و مشغول خوردن شام‌شان بودند. رادمان برخلاف همیشه که شوخی می‌کرد، امروز شدیداً آرام شده بود. حدود یک ساعتی گذشته بود که گفت:
    - رها؟
    نگاهی به چشم‌های قرمزش کرد و گفت:
    - بله.
    اشاره‌ای به قسمتی از نقشه کرد و گفت:
    - این‌جا رو ببین، فاصله این دو خط یکسان نیست.
    کلافه نگاهی به نقشه کرد. قسمتی بود که باید آقای قاسمی تکمیل می‌کرد. عصبی پوفی کرد و گفت:
    - همه‌ش این آقای قاسمی داره گیج می‌زنه!
    لبخندی زد و گفت:
    - حالا اشکال نداره، می‌تونم درستش کنم.
    - چی چی رو درستش کنم! حداقل نیم ساعت طول می‌کشه، ساعت یکه!
    سرش را میان دستانش گرفت. دیگر واقعاً نمی‌دانست چه باید بکند با آن پیرمرد. از طرفی دلش برای او می‌سوخت و از طرفی دیگر گند می‌زد به همه‌ی کارهایش. نگاهی به نقشه‌ی روبه‌رویش کرد. ساعت چهار صبح بود که بالاخره کارها تمام شد. گیج خواب بود و به سختی چشمانش را باز نگه داشته بود. وسایلش را داخل کیفش گذاشت و نقشه‌ها را در دست گرفت. رادمان نگاه نگرانی به او کرد. چهره‌اش خسته بود و زیر چشمان درشتش گود افتاده بود.
    - رها بیا من برسونمت. خوابِ خوابی، می‌ترسم این‌جوری تصادف کنی.
    - نه ممنون خودم میرم.
    - لج نکن، پایین منتظرم.
    - آخه ساعت نه باید برم نقشه‌ها رو تحویل بدم، باید ماشین همراهم باشه.
    - ساعت نه هم میام دنبالت.
    - ولی...
    - پایین منتظرم.
    رها لبخندی زد و با خود فکر کرد از این لج‌بازتر هم هست؟ در اتاق را قفل کرد و از شرکت خارج شد. کنارش در ماشین جا گرفت و سرش را به صندلی تکیه داد.
    - آدرس رو میدی؟
    نشانی خانه را بی‌حوصله زمزمه کرد که سری تکان داد.
    چشمانش می‌سوخت، کمی با دستش فشارشان داد. با شنیدن صدایی چشمانش را باز کرد. نگاهی به اطراف کرد که به در خانه رسید، به سمت رادمان برگشته و گفت:
    - ممنون، نفهمیدم چه‌جوری خوابم برد.
    لبخند پرمحبتی به او زد و گفت:
    - حق داری، خیلی خسته شدی.
    - تو هم، مرسی که رسوندیم و ببخشید که مزاحم شدم.
    - این چه حرفیه؟ فعلا.
    سری تکان داد و به سمت خانه رفت. در را سریع با کلید باز کرد و داخل شد. کیف و نقشه‌ها را روی میز گذاشت و با همان لباس‌ها روی تخت افتاد.
    ****
    با صدای گوشی‌اش چشمانش را باز کرد. به سمت نشیمن حرکت کرد و گوشی‌اش را از کیفش خارج کرد.
    - بله؟
    رادمان: تو که هنوز خوابی! مگه قرار نبود بریم پیش حسینی؟
    به ساعت نگاه کرد که هشت و نیم را نشان میداد.
    - ای وای خواب موندم!
    رادمان لبخندی به لحن هول رها زد و گفت:
    - بدو بیا من پایینم.
    - باشه باشه.
    گوشی را قطع کرد و هول‌هولکی لباسی به تن کرد و همراه نقشه‌ها از خونه خارج شد. رادمان در ماشین منتظرش بود. حتی انتظار کشیدن هم برای این دختر برایش لـ*ـذت‌بخش بود.
    - سلام.
    پایش را روی گاز گذاشت و نگاهی به رها کرد.
    - یا خدا، خانم رئیس چرا این شکلی شدی؟
    همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد گفت:
    - هیچ...وقت...این‌جوری حاضر نشده...بودم!
    لبخندی زد و به راهش ادامه داد. ساعت نه و ربع بود که رسیدند. سریع همراه نقشه‌ها از ماشین پیاده شد و به سمت شرکت آقای حسینی حرکت کرد. بدون نگاه به اطراف به سمت منشی رفت و گفت:
    - سلام راد هستم با آقای حسینی قرار داشتم.
    منشی نگاهی بهش کرد گفت:
    - بله خیلی خوش اومدید، بفرمایید داخل.
    تشکر زیر لبی گفت و بعد از در زدن وارد اتاقش شد. حسینی به صندلیش تکیه داده بود و سیگاری در دستش قرار داشت.
    - سلام.
    حسینی نگاه خیره‌اش را به دخترک دوخت. از زمانی که فهمیده بود بی‌کس و کار است، بدش نمی‌آمد او را مال خود کند؛ ولی او هر بار مانند ماهی از دستانش لیز می‌خورد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - هفده دقیقه تاخیر.
    رها اخم‌هایش را در هم کشیده و نقشه‌ها را روی میزش گذاشت. نگاه خیره‌ی حسینی بر روی صورتش حس بدی را در وجودش القا می‌کرد. حسینی بالاخره بی‌خیال او شد و نیم نگاهی هم به نقشه انداخت. بعد از چند دقیقه چشمان قهوه‌ای‌اش را به چشمان رها دوخت و گفت:
    - می‌دونستم کارت درسته.
    پوزخندی زد و گفت:
    - اگه اجازه بدید دیگه برم.
    از جایش بلند شد و به سمتش آمد. دلش نمی‌خواست این‌بار هم از دستش فرار کند. رها قدمی به عقب گذاشته و گفت:
    - من کار دارم.
    از بالا به پایین نگاهی همراه با لـ*ـذت به او کرد. استرس تمام وجود دخترک را در بر گرفته بود و از طرفی نمی‌توانست چیزی به او بگوید، او یکی از بهترین مشتری‌هایش بود. نگاهش به در افتاد که فاصله‌ی کمی با خودش داشت، سریع به سمت در رفت و گفت:
    - فعلا.
    بی‌توجه به صدا زدن‌های آقای حسینی، با سرعت از شرکت خارج شد. رادمان نگاهی به صورت رنگ پریده‌اش کرد و گفت:
    - حالت خوبه؟
    سرش را به حالت مثبت تکان داد و گفت:
    - من رو می‌رسونی خونه؟
    - آره حتماً.
    ماشین را روشن کرد و به سمت خانه‌اش حرکت کرد.
    نفس عمیقی کشید و سعی کردم آرام باشد. مدت زیادی بود از نگاه آن مرد پیر خوشش نمی‌آید؛ ولی عادت کرده بود به نگاه مردانی که بدنش را می‌کاوند، عادت کرده بود به پیشنهاد‌های بی‌شرمانه آن‌ها، بعد از تنهاییش به خیلی چیز‌ها عادت کرده بود. با رسیدن به خانه به سمتش برگشت و گفت:
    - مرسی، ببخشید خیلی اذیتت کردم.
    رادمان لبخند مهربانی زد. مگر می‌شود این دختر اذیتش کند؟ هر لحظه وجودش در ماشین پر از آرامش بود برایش.
    - این چه حرفیه؟ وظیفه بود.
    - امروز نمی‌خواد بری شرکت، استراحت کن.
    - چشم رئیس.
    - خداحافظ.
    سری تکان داد و تا وقتی وارد خانه نشد، رادمان حرکت نکرد.
    ****
    چند روزی گذشته بود و سیاوش هنوز هم زنگی نزده بود. رها خیلی نگران بود و تنها امیدش به امروز بود. کارها خوب پیش رفته بود و چند تا از کارمندها برای یک پروژه به دبی رفته بودند، از جمله رادمان. خیلی به شیرین زبانی‌ها و وجودش عادت کرده بود و احساس می‌کرد جایش در شرکت خیلی خالی‌ست. ساعت هشت بی‌حوصله از شرکت خارج شد، سوار ماشینش شد و راه افتاد. با رسیدن به چراغ قرمز دستی به پیشانی‌اش کشید که تلفنش زنگ خورد.
    - بله؟
    سیاوش راضی از قرارداد گفت:
    - خانم راد؟
    - بله؟
    - سام هستم.
    دندان‌هایش را روی هم فشار داد. حتی نام و صدایش هم برایش یادآور مشکلات بود.
    - بله، خوب هستین؟
    - ممنون، راستش برای پیشنهادتون تماس گرفتم.
    سکوت اختیار کرد که ادامه داد:
    - من پیشنهادتون رو قبول می‌کنم.
    لبخند خبیثی روی لبانش نشست.
    - چه عالی! پس فردا برای نوشتن قرارداد با وکیلم حتماً به شرکت‌تون میایم.
    - باشه منتظر هستم، خداحافظ.
    - خدانگه‌دار.
    از خوشحالی جیغ کوتاهی زد و خدا را شکر کرد. فکر نمی‌کرد زنگ بزند. بالاخره داشت به اهدافش نزدیک‌تر می شد. با سرعت از چهار راه رد شد و به سمت خانه‌اش رفت.
    ***
    ساعت هفت از خواب بیدار شد. یک دوش یک ربعی گرفت و مانتو بنفش معمولی به همراه شلوار و روسری مشکی پوشید. کفش‌هایی هم رنگ مانتویش را هم به پا کرد. حوصله‌ی آرایش نداشت، فقط برق لبی زد و بعد از یک تماس با فرهاد برای یادآوری قرار به سمت شرکت سیاوش حرکت کرد. سر راه به سمت شیرینی‌فروشی رفت و بعد از گرفتن شیرینی دلخواهش به راهش ادامه داد. با رسیدنش به شرکت منشی سریع از جایش بلند شد و گفت:
    - سلام خانم خیلی خوش اومدید رییس منتظر شما هستن.
    خنده‌اش گرفته بود؛ ولی خودش کنترل کرد. پشت در اتاقش ایستاد و چند نفس عمیق کشید. باید سعی می‌کرد برای یکی دو ساعت تنفرش را کنار بگذارد و این سخت‌ترین کار برای او بود. چگونه می‌توانست فراموش کند این هشت سال را؟ دستانش را مشت کرد و ناخن‌هایش را در دستش فشرد. نفس عمیق دیگری کشید و در اتاق را باز کرد. سیاوش سرش لای برگه‌هایی بود و با دقت و اخم نگاه‌شان می کرد.
    - صبح بخیر.
    سرش را بالا آورد و از جایش بلند شد.
    - صبح بخیر، خوش اومدید.
    شیرینی را روی میز گذاشت و روی مبل دو نفره‌ای نشست. سیاوش بدون توجه به رها دوباره سرش را در برگه‌هایش فرو برد. غرق در پروژه‌های به هم ریخته‌اش شده بود. رها پوفی کرد و به شیرینی‌ها نگاه کرد، خیلی گرسنه‌اش بود. صبح هم صبحانه نخورده بود و دلش برای شیرینی‌های تر پر می‌زد. سیاوش سرش را بالا آورد و به رها نگاهی انداخت که با چشمانی مظلوم و لب‌های ورچیده به شیرینی‌های روی میز نگاه می‌کرد. نتوانست خنده‌اش را کنترل کند، وضعیت دخترک برایش خیلی جالب بود! رها با صدای خنده‌اش سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد. سیاوش لبخندی زد و از جایش بلند شد. شیرینی را از روی میز برداشت و کنارش نشست. شیرینی را باز کرد و بشقابی همراه با چاقو و چنگال از میزی که طرف دیگه اتاق بود برایش آورد. شیرینی را جلویش گرفت تا انتخاب کند. رها نگاهی به آن‌ها کرد. همه‌اش از نوعی بود که دوست داشت. خجالت‌زده یک شیرینی داخل بشقابش گذاشت و گفت:
    - ممنون.
    - خواهش می‌کنم.
    آرام تکه‌ای از شیرینی را با چنگال داخل دهانش گذاشت. سیاوش از اخلاقیات دختر با نمک روبه‌رویش متعجب شده بود. دختری آرام، ساده، مظلوم و کمی هم خجالتی.
    - جالبه، دخترهای هم سن شما همه‌ش دنبال رژیم‌های مختلفن و شما هیچ توجهی به این مورد نمی‌کنید.
    رها خواست جوابش را بدهد که تلفن اتاق به صدا در آمد
    - بله بفرستینشون داخل.
    با داخل شدن فرهاد و وکیل سیاوش، از جایشان بلند شدند و با هم احوال پرسی کردند. فرهاد مثل همیشه کت و شلوار خاکستری رنگی تنش کرده بود که هیکلش را ورزیده‌تر نشان می‌داد. ابروهای پهن و مردانه‌اش از دیدن سیاوش کمی در هم رفته بود و عصبانیت در چشمان قهوه‌ای رنگش و لبانش که روی هم می‌فشرد، کاملاً پیدا بود.
    ***
    بالاخره قرارداد نوشته شد و قرار شد شرکت‌ها رو بفروشند و با هم شرکت بزرگ‌تری بخرند. هنوز هم نمی‌توانست باور کند که اولین گام را به راحتی برداشته است. فرهاد هم همانند او مسرور بود. بعد از نوشتن قرارداد همه با هم به سمت رستورانی رفتند تا ناهار را در کنار هم باشند و در آخر ساعت شش بود که به خانه رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    خسته کیفش را به گوشه‌ای پرت کرد. دکمه‌های مانتو را باز کرد و به گوشه‌ای انداختش. روی کاناپه ولو شد. با زندگی‌اش چه می‌کرد؟ آخر این راه چه خواهد شد؟ این دخترک دیگر توان شکستنی دوباره را نداشت!
    دستی داخل موهایش کشید و کمی بهم‌شان ریخت. کلافه بود. ترسیده بود از آینده نامعلومش! به سمت آشپزخانه رفت و یک قهوه برای خود درست کرد.
    دلش شدیداً پر کشیده بود برای خاطراتش. سی دی عکس‌های قدیمی را در لپ‌تاپ گذاشت و با عشق نگاه‌شان کرد. هر لحظه برایش پر از خاطره بود. مسافرت‌های خانوادگی‌شان که با هیچ‌چیز عوضش نمی‌کرد. یک دفعه به یاد سیاوش افتاد و دندان‌هایش را روی هم فشار داد و دست‌هایش را مشت کرد. با نفرت در ذهنش تصورش کرد. با صدای زنگ موبایل از فکر بیرون آمد و نگاهی به گوشی انداخت، فرهاد بود.
    - بله.
    فرهاد از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت:
    - سلام رهاجان خوبی؟
    رها بغضش گرفت و گفت:
    - باید خوب باشم؟
    فرهاد دلش برای دخترک تکه‌تکه شد. ناراحتی‌اش را نمی‌خواست.
    - همه‌ی کارها داره خوب پیش میره، مطمئن باش چند وقت بیشتر طول نمی‌کشه. رها من همیشه پشتتم.
    از این حمایت دوست‌داشتنی لبخندی به لبش آمد.
    - شرکت خوب تونستی پیدا کنی؟
    - آره امروز با چند نفری که قصد فروش داشتن تماس گرفتم که چند تا از موردها خوب بود، گفتم فردا ان‌شاءالله بریم ببینیم.
    - باشه. تا وقتی که جای مناسب پیدا نکردیم اصلاً نمی‌خوام تو فکر فروش شرکت باشم، دوست ندارم کارمندها بی‌کار بشن.
    - چشم حتماً، ببخشید من باید برم.
    - باشه فعلا.
    سری به مخاطبینش زد که نگاهش به شماره‌ی شیوا افتاد، دلش برای صدایش تنگ شده بود.
    - بله.
    - سلام خانوم.
    شیوا خوشحال از شنیدن صدای او بود؛ ولی دلش شکسته بود که این اواخر زنگی به او نمی‌زد. او چه می‌دانست از حال خراب دخترک؟
    - علیک.
    رها کلافه بود و حوصله‌ی قهر و منت‌کشی را نداشت.
    - چته دوباره تو؟
    - واقعاً چه‌جوری روت شد بهم زنگ بزنی؟ اصلاً نمیگی من مردم، زنده‌م؟
    - مرده بودی که تا الان خلاص شده بودم.
    - اصلاً تو لیاقت من رو نداری!
    -باشه بابا، میگم ها!
    - هان.
    - پاشو بیا این‌جا .
    - چه عجب! یه وقت ما رو دعوت نکنی ها! باشه؟
    - تو که دعوت نمی‌خوای این‌جا خونه‌ی توئه.
    - خب بابا خر شدم!
    خندید و گفت:
    - سر راهت دو تا پیتزا هم بگیر.
    - پولش رو می‌گیرم ها!
    - باشه بابا گدا!
    - فعلا.
    بعد از قطع کردن تماس، نگاهی به خانه کرد که جمع‌وجور بود؛ ولی چند تا لباس روی تخت افتاده بود که تا آن‌ها را جمع و جور کرد شیوا رسید. در را باز کرد که نگاهش به شیوا و چهار پیتزا افتاد.
    - چه خبره؟
    - بیا که برنامه دارم.
    پیتزاها را روی میز ناهارخوری گذاشت و میز را چید تا شیوا هم لباسش را عوض کند و بیاید.
    - شیوا جریان این پیتزاها چیه؟
    همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌آمد گفت:
    - بیا یه مسابقه، هرکدوم‌مون بیشتر بخوره باید هر چی طرف مقابلش میگه انجام بده.
    چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - گمشو بابا، تو وقتی این‌جوری حرف می‌زنی یعنی یه چیزی می‌خوای ولی نمی‌تونی بگی!
    اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - ای بابا تو همیشه برنامه‌های من رو خراب می‌کنی!
    - حالا بگو ببینم چی می‌خوای؟
    - راستش از تو خونه موندن دیگه خسته شدم، از طرفی هم دیدم دوستم شرکت داره گفتم حیف نیست از هوش و استعداد من توی کارهاش استفاده نکنن؟! به خاطر همین گفتم بهت این شانس رو بدم که از من استفاده کنی!
    - اعتماد به نفس تو رو مورچه داشت الان سلطان جنگل بود!
    - چاکریم.
    - راستش الان دارم شرکت رو می‌فروشم تا با یکی شریکی جایی رو بگیریم؛ ولی خب ما توی امور مالی شرکت یه کسی رو واسه استخدام می‌خوایم تو فردا بیا فرم پر کن من هم روت فکر می‌کنم.
    - چه‌قدر تو پررویی!
    - کمال همنشینی با توئه دیگه!
    زبانش را برای رها در آورد که خنده‌اش گرفت.
    - ولی جداً از شوخی فردا بیا کارت حله.
    - یه دونه‌ای.
    لبخندی زد و با هم مشغول خوردن پیتزا قارچ و پنیر شدند. بعد از غذا، ظرف‌ها را توی ماشین چیدند که شیوا به سمت کاناپه رفت و رویش ولو شد. رها چای ریخت و همراه شکلات‌‌های مورد علاقه‌ی شیوا به سمت کاناپه رفت و کنارش نشست.
    شیوا: راستی!
    کیفش را از کنارش برداشت و فیلمی از داخلش بیرون آورد.
    - ببین شیواجون برات چی خریده! ترسناک‌ترین فیلم 2017، برو حالش رو ببر!
    فیلم را از او گرفت و گفت:
    - نه آفرین، کارت درسته، فردا حتماً بیا شرکت، از ماه اول هم بهت حقوق میدم.
    محکم گونه‌اش را بوسید و گفت:
    - عاشقتم زیاد!
    با دستانش به عقب هولش داد و دستی به گونه‌اش کشید.
    - ابراز احساساتت هم مثل خودت خرکیه!
    ایشی گفت و به سمت تلویزیون رفت. فیلم را که گذاشت به سمت آشپزخانه رفت و بسته تخمه را توی کاسه‌ای خالی کرد. همراه فیلم فقط تخمه می‌چسبید.
    کنار هم نشستند و به تلویزیون خیره شدند. با تمام شدن فیلم کش و قوسی به بدنش داد و به ساعت خیره شد که دوازده را نشان می‌داد.
    - اوه اوه شیوا دوازدهه، زنگ بزن خونه بگو امشب نمیری.
    شیوا نگاهی به ساعت کرد و گوشی‌اش را برداشت تا زنگی به مادرش بزند. می‌دانست تا الان خانه را از نگرانی متر کرده است. رها ظرف تخمه را برداشت و به آشپزخانه برد و آشغال‌ها را در سطل خالی کرد. صدای کلافه شیوا رو از این فاصله هم می‌شنید. هیچ وقت رابـ ـطه‌ی خوبی با مادرش نداشت. خمیازه‌ای کشید و همان‌طور که از آشپزخانه خارج می‌شد به شیوا گفت:
    - زنگ زدی؟
    - آره، خوب شد گفته بودم میام این‌جا ها، وگرنه کلی می‌خواست داد و بیداد کنه!
    لبخند تلخی زد. چه‌قدر دوست داشت یکی نگران شود، چه‌قدر دوست داشت یکی باشد تا مجبور باشد به او جواب پس بدهد، چه‌قدر این چه‌قدرها در دلش انباشته شده بود‌؛ چه‌قدرهایی که جوابشان فقط یک سکوت تلخ بود. بی‌حوصله رو به شیوا گفت:
    - پس بریم بخوابیم که دارم می‌میرم.
    شیوا باز هم حال دوست چندین ساله‌اش را خراب کرده بود. باز هم از یاد بـرده بود این دخترک همانند شیشه‌ای شکستنی‌ست و هر آن ممکن است هزار تکه شود. بی‌حرف از جایش بلند شد و با هم به سمت اتاق رفته و روی تخت دراز کشیدند. رها فکر کرد که چه‌قدر خوب بود که اطرافیانش به خوبی درکش می‌کردند. با خاموش کردن تمام چراغ‌های خانه، قطره اشک سمجی از چشمانش چکید. قطره اشکی که نشان از یه بغض بود، بغضی که هیچ‌گاه تمامی نداشت.
    «گاهی می‌شکنم. منی که همه به من حسادت می‌کنند، منی که به خودم و شخصیتم احساس غرور می‌کنم، آری... من نیز می‌شکنم. منی که همیشه مثل کوه بوده‌ام، مثل موج‌های دریا، با صخره‌ها می‌جنگم،
    آری من نیز می‌شکنم...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    صبح با صدای آلارم گوشی چشمانش را باز کرد. شیوا اخمی کرد و گفت:
    - اه بابا این رو خفه‌ش کن می‌خوام بخوابم!
    - پاشو ببینم، مگه نمی‌خوای بیای شرکت؟
    - الان که زوده، مگه می‌خوایم کله پاچه بخوریم؟
    - پاشو شیوا ساعت هفته.
    غلتی رو تخت زد و گفت:
    - تو برو من یازده شرکتم.
    پوفی کرد. این دختر تنبل‌تر از این حرف‌ها بود.
    - امروز چون روز اوله چیزی نمی‌گم؛ ولی روزهای دیگه اگه دیر بیای از حقوق خبری نیست!
    شیوا دستش را از زیر پتو به معنی برو بابا تکان داد و پتو را روی سرش کشید. از جایش بلند شد و کمی آب به صورتش زد تا پف چشمانش بخوابد، کمی هم کیک صبحانه خورد و به سمت اتاق رفت تا حاضر شود. لباس‌های رسمی تن کرد و کمی از عطر ورساچه‌ی مورد علاقه‌اش زد، به سمت پارکینگ رفت و سوار ماشین شد. با پیاده شدنش از آسانسور شرکت، نگاهش به رادمان خورد و ناخودآگاه لبخندی زد. کی برگشته بود؟ داشت با مهدیس صحبت می‌کرد و مهدیس هم لبخند از روی لبش از بین نمی‌رفت.
    به سمتشان رفت و گفت:
    - سلام.
    مهدیس: سلام خانم صبح‌بخیر.
    رادمان با دیدن رها آن هم بعد از چند روز با دقت نگاهش کرد. دلش برای این دختر تنگ شده بود و در این چند روز امیدش به عکس‌هایی بود که بی هوا از او گرفته بود.
    رادمان: به به، سلام رئیس!
    رها لبخندی به لحن پر انرژی‌اش زد و گفت:
    - سلام، چه خبر از پروژه؟
    رادمان دلگیر شد. پس خودش چه؟
    - من هم خوبم، شما خوبی؟ سفر هم خوب بود؛ ولی جای شما اصلا خالی نبود، کلی با همکارها حال کردیم!
    رها متوجه ناراحتی رادمان شد؛ ولی سعی کرد از راه شوخی وارد شود.
    - دریاچه‌ی ارومیه شدی!
    - اون که من یه سر بهش زدم.
    - بیا اتاقم کارت دارم.
    با هم وارد اتاق شدند.
    - خب تعریف کن، پروژه چه‌جوری پیش رفت؟
    - همه چیز عالی بود، اون‌ها که خیلی خوششون اومده بود و ازمون خواستن تا باز هم باهاشون همکاری داشته باشیم.
    - خوبه، کسی اون‌جا از زیر کار در نرفت؟
    - نه بابا، همه از ترس تو کارشون رو به بهترین شکل انجام دادن.
    - باشه می‌تونی به کارت برسی.
    خداحافظی گفت و از در خارج شد.گوشی‌اش را برداشت و به مهدیس گفت برای ساعت ده یک جلسه ترتیب بدهد و گفت اگر شیوا آمد بفرستش داخل. ساعت ده به سالن رفت، همه جمع شده بودند و متعجب از جلسه‌ی یک دفعه‌ای، با هم پچ‌پچ می‌کردند. روی صندلی‌اش نشست و گفت:
    - خوشبختانه شرکت ما با شرکت آریاگستر قرارداد بسته و قرار شده شرکت‌مون با هم یکی بشه. فعلا ما به دنبال یه شرکت خوب هستیم و من از شما می‌خوام تا پیدا کردن یه مکان مناسب مثل گذشته کارتون رو به بهترین شکل انجام بدید.
    همه نام سیاوش سام را زیاد شنیده بودند و از این شراکت خوشحال بودند. رادمان نگاه متعجبش را به رها دوخت. چه طور ممکن بود سیاوش راضی شود؟ بعد از کمی بحث درباره‌ی مکان شرکت و موارد دیگر، همه سر کارشان برگشتند. رها هم به سمت اتاقش رفت که متوجه شیوا کنار میز مهدیس شد.
    - سلام شیوا.
    - سلام رئیس.
    لبخندی به او زد که صدای رادمان از پشت به گوشش رسید.
    - چه‌جوری سیاوش قبول کرد؟
    یک تای ابرو‌یش را بالا داد و گفت:
    - این شراکت به سود جفتمون بود، چرا قبول نکنه؟
    - سیاوش کسی نیست که با یه دختر شراکت کنه، از نظر اون این کار ریسکه.
    - میشه این‌قدر تو مخ من نری؟
    به شیوا نگاه کرد که غرق رادمان شده بود. زیر لب گفت:
    - ای بابا، الان این عاشق میشه!
    رادمان نگاهی به شیوا کرد و گفت:
    - سلام عرض شد خانوم.
    - سلام.
    رادمان: رهاجان معرفی نمی‌کنی؟
    - دوستم شیوا و از امروز همکار تو.
    رادمان با شیطنت نگاهی به شیوا انداخت و گفت:
    - آنالیز کردن من تموم شد؟
    شیوا: یه کم نوشابه برای خودت باز کن.
    رادمان: خوشگلی و هزار دردسر دیگه.
    شیوا ایشی گفت و رویش را برگرداند. با شیوا وارد اتاق شدند و قرار دادی پنج ماهه‌ای با هم بستند. آن‌قدر ذوق داشت که کارش را شروع کرد و رها به مهدیس سپرد تا کمکش کند. با زنگ خوردن تلفنش نگاهی به شماره ناشناس کرد.
    - بله؟
    - سلام خانم راد.
    - سلام.
    - شجاعی هستم، وکیل آقای سام.
    - بله بله، خوب هستین؟
    - ممنون، راستش آقای سام جای خوبی رو پیدا کردن و گفتن اگه بشه با هم بریم ببینیم.
    - حتماً، چه ساعتی؟
    - امروز ساعت چهار.
    - باشه موردی نیست، فقط لطفاً آدرس رو برام ارسال کنید.
    - بله چشم خدانگهدار.
    با خود گفت:
    - مرتیکه چرا خودش زنگ نزد، انگار می‌مرد!
    نگاهی به ساعت کرد، دو بود. ساعتی به کارهایش رسید و بعد راه افتاد به سمت آدرسی که شجاعی فرستاده بود. با رسیدنش به شرکتِ مورد نظر، ماشین را پارک کرد و پیاده شد. شرکتی با نمای کرم قهوه‌ای که در بزرگ قهوه‌ای رنگش زیبایی خاصی به او بخشیده بود. داخل شد. نگاهش به مردی افتاد که کنار آسانسور ایستاده و به ساعتش نگاه می‌کند، شجاعی بود.
    - سلام.
    شجاعی سرش را بلند کرد و گفت:
    - سلام خانم راد، خوب هستین؟
    - متشکر.
    - از نمای ساختمون خوش‌تون اومد؟
    - بله، خوب بود.
    اشاره‌ای به آسانسور کردو گفت:
    - پس بفرمایید که داخل رو هم ببینیم.
    سوار آسانسور شدند و با هم از طبقه اول تا سوم را دیدند. طبقه‌ی اول و دوم هر کدام ده اتاق داشت و برای کارمندها مناسب بود، طبقه‌ی سوم هم مدیریت بود که شامل دو اتاق نسبتاً بزرگ بود. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - آقای سام نمیان؟
    - نه، متاسفانه ایشون سرشون خیلی شلوغ بود؛ ولی قبلاً این شرکت رو دیدن و تایید کردن.
    - باشه موردی نداره، من هم از این ساختمون خوشم اومده، فقط می‌خوام زودتر خریداری و مجهز بشه که زودتر کار رو شروع کنیم.
    - باشه، فقط لطفاً تا چند روز آینده پول رو واریز کنید .
    - باشه مشکلی نیست.
    بعد از خداحافظی با شجاعی به فرهاد زنگ زد و همه چیز را برایش تعریف کرد. او گفت یک مشتری خوب برای شرکت سراغ دارد و پولش نقد است.
    ***
    خرید شرکت انجام شده بود. امروز قرار بود دیزاینری برای طرحی دکوراسیون اتاق‌ها بیاورد. سیاوش تمام کارهای چیدمان را به خودش واگذار کرده بود و هیچ دخالتی نمی‌کرد. رها گاه از این خونسردی‌اش خیلی کلافه می‌شد؛ اما باید تحمل می‌کرد، هدف او ارزشش بیشتر بود. با صدای در سرش را بلند کرد و بفرماییدی گفت. مهدیس داخل اتاق شد و گفت:
    - خانم محمدی "دیزاینر" اومدن.
    - بفرستشون داخل.
    - چشم.
    دخترک ریزه‌میزه خوشحال از پروژه‌ای که قرار بود برای رها انجام دهد لبخندی زد و وارد اتاق شد. رها از جایش بلند شد و گفت:
    - سلام، خیلی خوش اومدید.
    - سلام متشکر.
    اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    خانم محمدی روی مبلی که در کنار میزش قرار داشت نشست. رها نگاهی به چشم‌های بادامی ریزش کرد و گفت:
    - طرح‌ها همراهتونه؟
    دخترک با ناز قری به گردنش داد و گفت:
    - بله، فقط اگه ممکنه شما طرح رو انتخاب کنید و بعد با هم بریم و از شرکت مورد نظر شما بازدید کنیم.
    سری به حالت مثبت تکان داد که خانم محمدی کاتالوگی را به سمتش گرفت. با دقت نگاهی به عکس‌ها انداخت. در مکالمه‌ی کوتاهی که با سیاوش داشت فقط از او خواسته بود اتاقش ترکیبی از رنگ کرم و قهوه‌ای باشد، همچنین گفت که از تجملات خوشش نمی‌آید و سعی کند همه چیز در عین سادگی زیبا باشد. پوزخندی زد و به مدل‌ها خیره شد. نگاهش به دکور قهوه‌ای کرمی افتاد. میز بزرگ قهوه‌ای رنگی که در وسط اتاق واقع شده بود، پرده‌های کرم رنگ هارمونی زیبایی با کاغذ دیواری قهوه‌ای رنگ اتاق داشت، مبل‌های کرم رنگ جلوی میز هم بسیار شیک بود. سرش را بلند کرد و گفت:
    - خانم محمدی نظرتون درباره ی این دکور چیه؟
    محمدی کمی عینکش را جابه‌جا کرد و گفت:
    - عالیه، این یکی از پرفروش‌ترین‌هاست.
    - پس این رو برای یکی از اتاق‌ها می‌خوام.
    - چشم.
    لبخندی به او زد و نگاهی به عکس بعدی انداخت. دکور سفید مشکی بود. میز مشکی که در کنار پنجره قرار داشت، پرده‌های سفید زیبا، مبل‌های سفید رنگی که در کنار میز قرار داشت و میز گردی که وسط مبل‌ها، زیبایی خاصی به آن بخشیده بود. دکور سفید پر از آرامش بود و احساس خوبی را به وجودش منتقل میکرد.
    - این هم برای اتاق خودم.
    محمدی باز هم سری تکون داد و نام هر دکور را در دفترچه صورتی رنگش یادداشت کرد.
    - دکور اتاق کارمندها رو هم به عهده‌ی خودتون می‌ذارم، فقط می‌خوام تو همه‌ی اتاق‌ها از یک دکور استفاده بشه.
    - چشم.
    سوئیچ و کیفش را از روی میز برداشت و گفت:
    - بریم که با هم شرکت رو ببینیم.
    با هم از شرکت خارج شدند. فرهاد قبلاً کلید شرکت رو به او داده بود و مشکلی نداشت.
    ***
    نگاهی به اتاق سیاوش انداخت و گفت:
    - به نظرتون می‌تونید اون دکوراسیون قهوه‌ای کرم رو این‌جا طراحی کنید؟
    - بله حتماً، این اتاق جای مانور زیادی داره، برای اتاق کارمندها هم به نظر من دکور نسکافه‌ای قشنگ می‌شه.
    - بله موافقم، فقط می‌خوام در هر اتاق دو میز قرار بگیره.
    - چشم، نگران نباشید.
    لبخندی به صورت ملیح دخترک زد و با هم از شرکت خارج شدند. رها هر چه اصرار کرد محمدی را برساند قبول نکرد. او هم حوصله‌ی شرکت را نداشت و به سمت خانه رفت تا کمی استراحت کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    یک هفته‌ای می‌گذشت. سیاوش خیلی اصرار داشت کارها زودتر انجام شود. رها هم چند کارگر را برای کمک به خانم محمدی فرستاده بود و توانستند در عرض یک هفته دکوراسیون شرکت را کامل کنند. سرش درد می‌کرد، زیاد خوشش نمیاد از قرص استفاده کند. بعد از آن جریان، دکترش خوردن هر قرص مسکنی را به جز در مواقع خیلی ضروری، برایش قدغن کرده بود. قهوه‌ی تلخش را در فنجان ریخت و مزه‌ مزه‌اش کرد که تلفنش زنگ خورد.
    - بله.
    رادمان از استرس دستان عرق کرده‌اش را در هم گره زد و سعی کرد اعتماد به نفس داشته باشد.
    رادمان: سلام خانم رئیس، خوبی؟
    قهوه‌اش را روی کانتر گذاشت و گفت:
    - ممنون تو خوبی؟
    صدای گرفته‌ی دخترکی که تازه عزیزش شده بود قلبش را فشرده کرد.
    - مرسی، صدات چرا یه جوریه؟
    دستش را شانه‌وار در موهایش کشید و گفت:
    - چیزی نیست سرم درد می‌کنه.
    نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی در مخفی کردن لرزشش داشت گفت:
    - شب میای بریم بیرون؟
    از پیشنهاد یک دفعه‌ای او کمی متعجب شد.
    - نه حوصله ندارم.
    نباید کوتاه می‌آمد. او حتی از قبل با شوقی وصف نشدنی لباس‌هایش را نیز انتخاب کرده بود.
    - رها خسته نشدی؟ یا میری شرکت یا خونه! بابا بیا یکم حال و هوات عوض شه!
    کمی مکث کرد، دلش نمی‌خواست باز هم پیشنهادش را رد کند.
    رادمان: یک ساعت دیگه اون‌جام.
    چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
    - باشه.
    لبخندی به روی لبان نسبتاً درشتش نشست و گفت:
    - فعلا.
    گوشی را به چانه‌اش چسباند. شاید خارج شدن از خانه حالش را بهتر می‌کرد. به سمت اتاقش رفت و دوش ده دقیقه‌ای گرفت تا کمی چهره‌اش از این بی‌حوصلگی در بیاید. موهای فرش را سشوار کشید و با کشی بست. به سمت کمدش رفت و نگاهی به رگال مانتوهایش انداخت. او هم مانند دیگر دختران دوست داشت زیبا و خوش‌پوش باشد. مانتو سرمه‌ای رنگ را همراه شلوار لی‌اش پوشید. حوصله‌ی آرایش نداشت و فقط رژ قرمز رنگی را به لبانش زد. روسری سرمه‌ای طلایی‌اش را روی سرش انداخت. با تک زنگ رادمان کفشی سرمه‌ای همراه با کیفش برداشت و از در خارج شد. رادمان از ماشین پیاده شد و به در راننده تکیه داده بود. هر لحظه در انتظار بود تا رهایش از در بیرون بیاید و مـسـ*ـت نگاهش شود. این دختر چگونه توانسته بود دین و دلش را بدزدد؟
    - سلام.
    با صدایش سرش را بلند کرد. الحق که او زیبایی خاص خودش را داشت.
    - درود برتو ای بانوی زیبا!
    رها لبخندی کنج لبش نشست. این پسر خوب می‌دانست چه کند که دنیای رها دگرگون شود.
    - درود خدایان بر تو پسرم!
    در ماشین را برایش باز کرد. رها با لبخند روی صندلی نشست و کیفش را روی پایش گذاشت. رادمان که از یک ساعت قبل درگیر سردرد رهایش بود، همان‌طور که کمربندش را می‌بست گفت:
    - سرت بهتره؟
    لبخند گرمی به نگرانی‌اش زد. این دختر آن‌قدر کمبود داشت که با توجهی کوچک لبخند بود که مهمان لبانش می‌شد.
    - آره.
    راه افتاد که گفت:
    - حالا کجا میریم؟
    - حالا دیگه! من که جای بدی نمی‌برمت.
    سرش را به حالت مثبت تکان داد و به صندلی تکیه داد.
    رادمان نگاهی به چشمان بسته‌ی رها انداخت. حال می‌توانست به راحتی نگاهش کند. کاش می‌شد رهایش شود.
    ***
    با ایستادن ماشین، چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
    - پیاده شو پرنسس.
    همراه رادمان از ماشین پیاده شد و به سمت رستوران رفت. تازه نگاهش به تیپ اسپرتش خورد، با نگاه به کت تک سرمه‌ای او لبخندی زد و به مانتو‌اش نگاه کرد.
    رستوران در باغ نسبتاً بزرگی قرار داشت که گل‌های رز رنگی کاشته شده در‌ آن، زیبایی‌اش را چند برابر کرده بود. میزها و تخت‌هایی به طرز زیبایی در کنار هم قرار گرفته بودند. با رادمان به سمت میزی رفتند و پشتش نشستند.
    - این‌جا فوق‌العاده‌ست!
    لبخند مهربانی زد. توانسته بود رهایش را خوشحال کند.
    - خوشحالم که دوست داشتی.
    با آمدن گارسون، رادمان منو را به دستش داد و گفت:
    - چی می‌خوری؟
    بدون نگاه به منو گفت:
    - جوجه.
    رادمان لبخندی زد و سفارش دو پرس جوجه و مخلفات داد. با رفتن گارسون دستانش را روی میز در هم قفل کرد و گفت:
    - توی خونه تنهایی حوصلت سر نمیره؟
    کمی در صندلی‌اش جابه‌جا شد و گفت:
    - نه اصلا، آرامشش رو دوست دارم.
    چه دروغ بزرگی به زبان آورده بود! نتوانست بگوید خسته است از آن سکوت عذاب‌آو‌ر؛ ولی چاره‌اش چیست؟ نتوانست بگوید خانه‌اش از قفس تنگ پرندگان نیز بدتر است، نتوانست...
    - هیچ دوست و آشنایی نداری؟
    پاسخ گویی به چنین سوالاتی را دوست نداشت. او آینده را می‌خواست، نه گذشته‌ای که رفته است.
    - نه، خانواده‌ی مادر و پدرم با ازدواج‌شون مخالف بودن و فقط به این شرط قبول کردن که دیگه هیچ‌وقت سراغی ازشون نگیرن.
    با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - تو هم هیچ‌وقت نرفتی پیش‌شون؟
    - کسایی که فرزندشون رو نخواستن، قطعاً نوه‌شون رو هم نمی‌خوان.
    - ولی...
    بی‌حوصله از این بحث، دستش را به معنی سکوت بالا آورد و گفت:
    - دوست ندارم درباره‌ش حرف بزنم.
    رادمان سرش را به حالت مثبت تکان داد و آرام عذرخواهی کرد. ناخواسته او را رنجانده بود. دیگر تا آوردن شام چیزی نگفت و رها چه‌قدر مدیون سکوت آرامش‌بخش این مرد بود. بعد از خوردن غذا رادمان سفارش چای داد و چند دقیقه بعد گارسون دو فنجان به همراه قوری، قند، نبات و کمی شکلات روی میز گذاشت و رفت. کمی چای داخل فنجانشان ریخت و گفت:
    - با خانواده‌ت زندگی می کنی؟
    به صندلی اش تکیه داد و گفت:
    - نه اخلاق‌هامون با هم جور در نمیاد به خاطر همین خونه‌ی خودمم.
    بغضی گلویش را فشرده کرد. چه‌قدر رها محتاج داشتن خانواده‌ای بود و او ساده از آن می‌گذشت... چه‌قدر نیازمند گیرهای کوچک خانواده بود و او از آن فرار می‌کرد... ذره‌ای از چایش را نوشید تا بغضش هم همراه چایش به پایین برود. حتی داغی چای هم ذره‌ای قلب یخ‌زده‌اش را گرم نکرد. دیگر حالش خوب نبود. دوست داشت هر چه زودتر به خانه‌ی تنهایی خود پناه ببرد.
    - میشه بریم؟
    رادمان امشب خراب کرده بود. او می‌خواست امشب برای او شبی پرخاطره باشد؛ ولی نشد.
    - حتماً.
    رادمان درخواست صورت حساب کرد و بعد از پرداخت مبلغ، با هم به سمت ماشین رفتند.
    رها سرش را به صندلی تکیه داد و سعی کرد به جز گوش دادن به آهنگ اسپانیایی در حال پخش به هیچ چیز فکر نکند.
    با رسیدن به خانه از ماشین پیاده شد و گفت:
    - ممنون واسه همه چیز.
    - من هم ممنونم که دعوتم رو پذیرفتی و ببخشید اگه ناراحتت کردم.
    لبخند تلخی زد و خدافظ زیر لبی گفت.
    با وارد شدن به خانه، بدون روشن کردن برق‌ها به سمت اتاقش رفت و لباس‌هایش را به گوشه‌ای پرت کرد.
    بدون نگاه به کشو لباس خوابی بیرون کشید و به تن کرد.
    ***
    با صدای آلارم گوشی، غلتی در جایش زد و بالاخره بلند شد. روز اول شرکت باید روز پرکاری باشد. به سمت دستشویی رفت و آبی به دست و صورتش زد. کمی چای همراه بیسکوییت خورد. در کمدش را باز کرد و مانتو مشکی رنگی که کمربند باریک سفیدی داشت همراه شلوار پوشید و روسری مشکی‌اش را آزادانه روی موهایش قرار داد. ذره‌ای به صورت بی‌روحش رسید و از خانه خارج شد. ماشین را در پارکینگ شرکت پارک کرد و نگاهی به پورشه‌ی سیاوش انداخت. پس بالاخره ستاره‌ی سهیل پیدایش شده بود! همه در اتاق‌شان مشغول بودند، به سمت اتاقش رفت و روی صندلی راحتی‌اش نشست. نگاهی به پروژه‌های شرکت قبلی سیاوش کرد تا با شیوه‌ی کارشان بیشتر آشنا بشود. ساعت هفت، کش و قوسی به بدنش داد و از جایش بلند شد. با این‌که روز اول شرکت بود؛ ولی خیلی خسته شده بود. کیفش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. هم‌زمان با خروجش نگاهش به سیاوش افتاد، در حال صحبت با مهدیس بود و سعی در توضیح مسئله‌ای داشت. باز هم با دیدنش تصویری از پدر و مادرش بود که در برابرش ایجاد می‌شد. آهی کشید و به سمت‌شان رفت.
    - سلام.
    هر دو به سمتش برگشتند.
    مهدیس: سلام خانم.
    سیاوش: سلام خانم راد.
    - مشکلی پیش اومده؟
    سیاوش: یه مشکل تایپی کوچیک.
    - باشه، من دیگه میرم، خدانگه‌دار.
    هر دو سری تکان دادند و به سمت آسانسور رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    قرار بود امروز همراه سیاوش برای دیدن زمینی به لواسان بروند. سیاوش گفته بود خودش به دنبالش می‌آید. با تک زنگی که به گوشی‌اش زد، کیفش را برداشت و از خانه‌ی خود خارج شد. سیاوش کمی عینک دودی‌اش را جابه‌جا کرد که رها در را باز کرد و بر روی صندلی جای گرفت.
    - سلام.
    نیم نگاهی به او انداخت.
    - سلام.
    پایش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد. سکوتش رها را کلافه می‌کرد. باید سر صحبت را با او باز می‌کرد و به او نزدیک می‌شد؛ هر چند که علاقه‌ای به این کار نداشته باشد.
    - پروژه‌ی گندم چی شد؟
    نیم نگاهی به صورت ساده و بی‌آرایشش کرد و گفت:
    - چند تا از بچه‌ها رو سپردم بهش سر بزنن، رادمان می‌گفت تا یه هفته دیگه تکمیله.
    - فکر می‌کنم با این‌که یه هفته بیشتر از راه‌اندازی شرکت نمی‌گذره؛ ولی خوب پیش رفتیم.
    - آره خب، بچه‌ها هم خیلی تلاش می‌کنن. دیروز هم بهم پیشنهاد یه پروژه جدید رو تو نیاوران دادن.
    - چه عالی!
    - گفتم فردا بهشون خبر میدم.
    سری تکان داد و به جلو خیره شد.
    ***
    با رسیدن به زمین مورد نظر، نگاه دقیقی به آن انداخت. زمین کوچکی بود؛ ولی مربع بودنش جای مانور زیادی ایجاد کرده بود. سیاوش نگاهی به نیم‌رخش انداخت و گفت:
    - زمین بدی نیست.
    - آره به نظر من میشه نقشه‌ی خوبی براش کشید، اگه بشه می‌خوام این پروژه رو خودم تکمیل کنم.
    سیاوش ابرویش را بالا انداخت و با نوک کفشش ضربه‌ای به سنگ‌ریزه‌ها زد.
    - باشه موردی نیست، بیشتر بچه‌ها مشغولن، خودم هم کمک‌تون می‌کنم.
    - ممنون.
    با هم سوار ماشین شدند و به سمت شرکت حرکت کردند، باید از امروز کار شروع می شد. با رسیدن به شرکت، سیاوش نگاهی به او انداخت و گفت:
    - کار نقشه‌کشی رو از الان شروع کنید و اگه مشکلی داشتید حتماً بهم اطلاع بدید.
    - چشم ممنون.
    سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت. نفس راحتی کشید. خوشحال بود که دیگر نیازی به تحمل کردن او نبود. به طور قطع می‌توانست بگوید عذاب‌آور‌ترین لحظات عمرش را سپری کرده بود.
    ***
    کمی از شکلات‌های روی میز را داخل دهانش گذاشت و نگاهی به نقشه انداخت، بدک نبود. ناگهان یاد سیاوش افتاد. گفته بود اگر مشکلی داشت از او بپرسد. می‌توانست به بهانه‌ی مشکل به اتاقش برود. باید نقشه را آغاز می‌کرد. لپ‌تاپ به دست به سمت اتاق سیاوش رفت. پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید. دیدنش عصبی‌اش می‌کرد؛ ولی سعی کرد به انتقامش فکر کند و کمی آرام باشد. انگشت اشاره‌اش را آرام به در زد. سیاوش مدادش را روی میز گذاشت و دستی به گردنش کشید.
    - بفرمایید.
    داخل اتاق شد و نگاهی بهش انداخت.
    - چیزی شده؟
    - راستش می‌خواستم نقشه رو ببینید.
    رها لپ‌تاپ را روی میزش قرار داد. دقیق نگاهی به آن انداخت و گفت:
    - فاصله‌ای که برای این اتاق در نظر گرفتید زیاد جالب نیست.
    سرش را کمی نزدیک‌تر برد و نگاهی دقیق به نقشه انداخت.
    - مثلاً چه‌جوری باشه؟
    فاصله را کم کرد و گفت:
    - این‌جوری بهتره. اگه فاصله زیاد باشه اون قسمت اتاق بدون استفاده می‌مونه.
    - بله، درسته.
    با باز شدن یک دفعه‌ای در اتاق، با تعجب به عقب برگشتند که نگاه‌شان به رادمان افتاد. رادمان با دقت نگاهی به فاصله‌ی کمی که میان آن دو بود انداخت و دستش را مشت کرد.
    رادمان: سلام.
    سیاوش: صد بار بهت نگفتم این اتاق در داره!
    خیلی راحت روی مبل نشست و گفت:
    - خوبه رئیس، سخت نگیر.
    سیاوش سرش را به حالت تاسف تکان داد. رادمان سعی کرد دلخوری‌اش را نادیده بگیرد. شاید اتفاقی چنین اتفاقی افتاده بود، او که اطلاعی نداشت.
    - چطوری خانم رئیس؟ کم پیدایی!
    - ببخشید سرم خیلی شلوغه.
    - آره ماشاءلله شرکت خیلی پیشرفت کرده، این روزها کارمندها هم وقت ندارن.
    سیاوش: پس تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مگه کارمند نیستی؟
    رادمان: چرا من که تا الان داشتم کار می‌کردم. سرم داره منفجر میشه.
    رها با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - مگه مرخصی ساعتی نبودی؟
    رادمان ابروهایش را تندتند به سمت بالا حرکت داد که سیاوش گفت:
    - امروز هم مرخصی بودی؟ مگه من نگفتم تا آخر ماه حق مرخصی نداری؟
    بیسکویتی از روی میز برداشت و گفت:
    - واجب بود به خدا!
    لبخندی از شیطنت رادمان به روی لبان رها نشست. واقعاً هیچ شباهتی به یک پسر بیست و هشت ساله نداشت!
    سیاوش: خانم راد؟
    لبخندش را جمع کرد و گفت:
    - بله؟
    - ساعت هشته، لطفاً بقیه‌ی نقشه رو بذارید برای فردا.
    - باشه ممنون از راهنمایی‌تون.
    رادمان: بچه‌ها من و مهدیس شام می‌خوایم بریم بیرون، نمیاین؟
    رها نگاهی به سیاوش انداخت، بدش نمی‌آمد بیشتر پیشش باشد. قدم خوبی برای نقشه‌اش بود. سری تکان داد و گفت:
    - فکر بدی نیست.
    سیاوش دستی داخل موهایش کشید. حالا که رها موافقت کرده بود او هم چاره‌ای جز همراهی کردن آن‌ها نداشت.
    - باشه.
    پوزخندی روی لبان رها نشست، ناخودآگاه همه چیز برای نقشه‌اش جور می‌شد. از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت. کیفش را برداشت و در اتاق را قفل کرد. بچه‌ها جلوی میز مهدیس ایستاده و مشغول صحبت بودند.
    رها: بریم؟
    همه موافقت کردند و به سمت پارکینگ رفتند.
    مهدیس‌: حالا کجا بریم؟
    رادمان: من یه جایی رو بلدم، بدک نیست. پشت ماشین من بیاین.
    رها همراه مهدیس سوار ماشین شد و پشت سر رادمان به سمت رستوران حرکت کرد. با رسیدن به رستوران بدون توجه به جوبی که کنارش قرار داشت، از ماشین پیاده شد که پایش پیخ خورد و به داخلش افتاد. از درد چشمانش را روی هم فشار داد. سعی کرد از جایش بلند شود؛ ولی اصلاً نمی‌توانست پایش را تکان دهد. مهدیس جیغ کوتاهی زد و به سمتش آمد.
    - وای رهایی چی شدی؟ می‌تونی بلند شی؟
    دستش را به سمت مهدیس گرفت و گفت:
    - میشه دستم رو بگیری؟
    - آره آره.
    دست مهدیس را گرفت و سعی کرد از جایش بلند شود؛ ولی هر لحظه درد مچش بیشتر می‌شد و اصلاً توان بلند شدن نداشت. پسرها سریع به سمتش آمدند که مهدیس گفت:
    - نمی‌تونه از جاش بلند بشه!
    رادمان هول کرده بود و فقط خیره به چشمان رها نگاه می‌کرد. سیاوش مهدیس را پس زد و زیر بازوانش را گرفت. سنگینی‌اش را روی سیاوش انداخت و سعی کرد به او تکیه کند. قدرت هیچ اعتراضی را نداشت.
    سیاوش بدون آن که ضربه‌ای به پای رها وارد شود کمکش کرد تا در صندلی جلو بنشیند و رو به بچه‌ها گفت:
    - سوار شید بریم بیمارستان.
    چشمانش را محکم روی هم گذاشت و با دستش مچش را فشرد که دردش چندین برابر شد. سیاوش با سرعت رانندگی می‌کرد و نگاهش خیره به جلویش بود. خون‌سردی سیاوش کمی ناراحتش می‌کرد. ‌طوری رانندگی می‌کرد که انگار او بیمار نیست و هیچ اتفاقی نیفتاده است. با رسیدن به بیمارستان از ماشین پیاده شد و زیر بازویش را گرفت. درد پایش از یک طرف و احساس بدی که از نزدیکی به سیاوش به او دست می‌داد، از طرفی دیگر کلافه‌اش کرده بود. با رسیدن به بیمارستان روی صندلی نشاندش. صورتش خیس از عرق بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    سیاوش: خوبید؟
    سرش را به علامت نفی تکان داد که سیاوش به سمت پرستار رفت و مشغول صحبت شد. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را روی هم فشرد. حضور شخصی را در کنارش احساس کرد، چشمانش را باز کرد.
    مهدیس: خوبی عزیزم؟
    لبخند آرامی به او زد که رادمان به سمتش آمد، یکی از دستانش را زیر بغلش گذاشت و به سمت اتاقی راهنمایی‌اش کرد. دکتر به سمت تختی اشاره کرد و با کمک رادمان روی آن نشست. دکتر به سمتش آمد. دختری ترسو بود و همیشه از این‌که به بیمارستان بیاید متنفر بود. دکتر پایش را میان دستانش گرفت که لرزش خفیفی به آن وارد شد. دکتر نگاهی به پای او انداخت و یک دفعه فشاری به آن وارد کرد. رها جیغ بلندی زد که دکتر گفت:
    - شکسته، باید گچ بگیریم.
    - وای نه خواهش می‌کنم!
    دکتر که پیرمردی بود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
    - چاره‌ای نیست دخترم.
    نگاهی به پای ورم کرده‌اش انداخت و لب برچید.
    دکتر: ببریدش داخل اتاق کناری تا بیام.
    رادمان به سمتش رفت و بازویش را میان دستانش گرفت. خبری از سیاوش نبود و این کمی رها را متعجب می‌کرد. بعد از گچ گرفتن پایش بالاخره از اتاق خارج شدند. سنگینی را در پایش احساس می‌کرد. تازه نگاهش به سیاوش افتاد، روی صندلی نشسته و سرش را داخل گوشی‌اش کرده بود.
    رادمان: سیاوش؟
    سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به پای رها انداخت.
    سیاوش: بریم؟
    مهدیس نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
    - وای ساعت دوازدهه من باید برم خونه!
    سیاوش: رادمان تو مهدیس رو برسون، من رهاخانم رو می‌برم خونه.
    رادمان نگاه نگرانش را به رها دوخت. نمی‌توانست او را در این وضعیت تنها بگذارد؛ ولی می‌دانست اگر مهدیس دیر برسد خاله فاطمه‌اش همه چیز را از چشم او می بیند.
    رادمان: ببخشید تنهات می‌ذارم، مواظب خودت باش.
    رها: نه بابا این چه حرفیه!
    هر دو خداحافظی کردند و رها با کمک سیاوش سوار ماشین شد. سرش را به صندلی تکیه داد. هنوز هم شدیداً درد داشت. کمی شقیقه‌اش را فشار داد که به یاد قاب عکس‌های پدر و مادرش در اتاق و سالن افتاد. استرس کل وجودش را در برگرفت. با رسیدن به خانه با کمک سیاوش روی کاناپه نشست. به آشپزخانه اشاره‌ای کرد و گفت:
    - میشه یه لیوان آب برام بیارید؟
    سیاوش ابرویش را بالا انداخت. خوشش نمی‌آمد کسی به او امر و نهی کند. نفس عمیقی کشید و بی‌حرف به آشپزخانه قدم برداشت. با رفتنش به سختی به سمت عکس‌ها رفت و آنها را زیر تخت پنهان کرد. بر اثر فشاری که به پایش وارد شده بود دیگر نتوانست به سالن برگردد و روی تخت دراز کشید. سیاوش مسکن را به همراه لیوان آبی از آشپزخانه برداشت و به سالن برگشت؛ ولی هیچ‌کس نبود. به سمت اتاق‌هایی که ته راه‌روی باریکی وجود داشت، رفت و در اتاق نیمه باز را باز کرد. رها روی تخت دراز کشیده بود و صورتش از درد مچاله شده بود. همراه لیوان آب و قرص به او نزدیک شد، بالشتش را کمی بالاتر آورد و قرص و لیوان را به دستش داد.
    - مسکنه، آرومتون می‌کنه.
    دندان‌هایش را روی هم فشرد. کارش به کجا رسیده بود که او باید کمکش می‌کرد!
    - ممنون.
    چشمانش را روی هم گذاشته و با مهربانی نگاهش کرد. الان هیچ شباهتی به شخصی که زندگی‌اش را خراب کرده است نداشت. چشمان سیاه و مرموزش نمی‌گذاشت رها نگاه از او بگیرد. با یادآوری قاب عکس‌ها تازه به خودش آمد، او یک قاتل است، قاتل زندگی‌اش! ناخودآگاه با اخم به سمتش برگشت و گفت:
    - مرسی که تا الان پیشم بودین، می‌تونین برین.
    نگاهی همراه با نگرانی به او انداخت و گفت:
    - قرص‌هاتون رو روی میز آرایش گذاشتم، لیوان آب هم کنارش هست، اگه درد داشتید بخورید. اگر هم دردتون خیلی شدید بود حتماً باهام تماس بگیرید.
    کاش می‌توانست دستانش را بر دهانش بکوبد تا حرف نزند. چرا نمی‌رفت؟ او تنها بودن همراه او را در این خانه نمی‌خواست.
    - باشه، ممنون.
    سری تکان داد و همراه خداحافظی از در خارج شد. خودش را به لب تخت رساند و قاب عکس‌ها را از زیرش بیرون کشید. دستی به روی صفحه‌اش کشید و گفت:
    - ببخشید، نمی‌خواستم این‌قدر بهم نزدیک بشه.
    با بغض به قاب خیره شد. قاب کوچک را میان آغوشش گرفت. اشک‌هایش صورتش را در برگرفت. خسته بود از این اشک‌های تکراری، خسته بود و تنش نیازمند یک آغـ*ـوش گرم...
    ***
    ساعت هشت بود که بچه‌ها برای دیدنش آمدند. رادمان جوشانده‌هایی را برایش آورده بود تا دردش زودتر تسکین پیدا کند. سیاوش هم همراه‌شان بود و از وقتی آمده بود ساکت و آرام روی مبل نشسته بود.
    به سمتش برگشت و گفت:
    - پروژه‌ای که من قرار بود تکمیل کنم چی میشه؟
    - سپردمش به رادمان، البته خودم هم حواسم بهش هست.
    به سمت رادمان برگشت و گفت:
    - پروژه‌ی مهمیه، لطفاً از تمام استعدادت درش استفاده کن.
    - چشم، شما سعی کن خوب بشی و اصلاً هم به شرکت فکر نکن.
    لبخندی به او زد که تلفنش زنگ خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    - بله!
    شیوا فرمان را محکم میان دستانش گرفت و گفت:
    - سلام کجایی تو؟
    - سلام خوبی؟ خونه‌م.
    - امروز شرکت نبودی!
    - پام شکسته، نتونستم بیام.
    جیغ بلندی زد و گفت:
    - کِی؟ برای چی؟ کجا بودی اصلاً؟ گچ گرفتی؟ کسی پیشت هست؟
    - عزیزم یکی‌یکی! آره مهدیس و رادمان و آقای سام الان پیشمن.
    - من بیرونم تا نیم ساعت دیگه خودم رو می‌رسونم.
    - باشه منتظرم.
    گوشی را قطع کرد و نگاهی به بچه‌ها انداخت.
    - ببخشید.
    مهدیس: شیوا بود؟
    - آره، گفت داره میاد این‌جا.
    رادمان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    - ما هم بریم ساعت نُه شده!
    - زوده حالا که، تازه اومدید.
    مهدیس: نه عزیزم، دستت درد نکنه.
    رادمان و مهدیس خداحافظی کردند و به سمت در رفتند. سیاوش نگاهی به او انداخت و گفت:
    - مراقب خودتون باشید، اصلاً هم نگران شرکت نباشید.
    - باشه ممنون. ببخشید همه کارها می‌افته رو دوش شما.
    - این چه حرفیه؟ فعلاً.
    - خدانگه‌دار.
    چند دقیقه بیشتر از رفتن بچه‌ها نگذشته بود که شیوا رسید. به سختی از جایش بلند شد و در را باز کرد.
    شیوا با غم نگاه دقیقی به پایش انداخت و گفت:
    - چی‌کار کردی با خودت؟
    - بذار برسی بعد سوال کن!
    با هم به سمت مبل رفتند و رویش نشستند. شیوا مانتو و شالش را روی کاناپه پرت کرد و گفت:
    - حالا بگو ببینم چی شده؟
    - با بچه‌ها داشتیم می‌رفتیم رستوران که افتادم تو جوب.
    - یعنی معلوم نیست حواست کجاست، اصلاً به خودت فکر نمی‌کنی!
    لبخندی به غرغرهایش زد و گفت:
    - به جای این حرف‌ها پاشو قرص‌های من رو از روی میز بردار بیار.
    همان‌طور که به غرغرهایش ادامه می‌داد به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد همراه قرص و لیوانی آب به سمتش آمد. رها تشکر زیر لبی کرد و قرص را داخل دهانش گذاشت.
    ***
    سه هفته‌ای از گچ گرفتن پایش می‌گذشت. این چند وقت شیوا و مهدیس خیلی به او سر می‌زدند، رادمان هم گاهی تماس می‌گرفت و دو دفعه‌ای همراه مهدیس به دیدنش آمد. سیاوش هم در این سه هفته فقط یک بار به او زنگ زد. امروز قرار بود گچ پایش را باز کند. دکتر خیلی اصرار کرد که باید یک هفته‌ی دیگر هم پایش در گچ بماند؛ ولی او رها بود و کسی حریف لجبازی‌اش نمی‌شد. همین‌‌طور هم خیلی از شرکت بی‌خبر بود. شیوا همراه خانواده‌اش به شمال رفته بود و قرار بود با مهدیس برای باز کردن گچش به بیمارستان برود.
    با تک زنگی که به گوشی‌اش زد، بدون نگاه کردن به آن از خانه خارج شد که به جای مهدیس نگاهش به سیاوش افتاد. داخل ماشین نشسته بود و به گوشی‌اش نگاه می‌کرد. با تعجب نگاهی به او انداخت و سوار شد.
    - سلام.
    سیاوش سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به او انداخت.
    - سلام خوبید؟
    - ممنون، مگه قرار نبود مهدیس بیاد؟
    بی‌حوصله دستش را به چانه‌اش کشید و گفت:
    - مشکلی براش پیش اومد و گفتم من بیام.
    سری تکان داده و بی‌حرف کمربندش را بست.
    ***
    با ترس نگاهی به گچش انداخت. خیلی استرس داشت و به شدت می‌ترسید. سیاوش نگاهی به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش انداخت. باورش نمی‌شد دختری به این حساسی توانسته باشد یک شرکت بزرگ را اداره و موفقیت‌های بسیاری کسب کند. او هم مانند رایانا بود و برایش فرق چندانی نداشت.
    - اصلاً نگران نباشید، چیزی نیست.
    رها سرش را تکان داد که دکتر به سمتش آمد و شروع به باز کردن گچش کرد. چشمانش را بست و سعی کرد به چیزی نگاه نکند. با جمله‌ی "تمام شد" دکتر، لبخند بزرگی زد و به پایش نگاه کرد. پوستش کمی چروکیده شده بود و تصویر زشتی را به نمایش گذاشته بود.
    دکتر: یه پماد براتون نوشتم، حتماً استفاده کنید تا دردتون کمتر بشه. تا دو سه روز آینده‌ ممکنه درد داشته باشید.
    سیاوش سری تکان داد و نسخه را از دکتر گرفت.
    همراه هم از اتاق خارج شدند. سیاوش سوییچ ماشین را به دستش داد و گفت:
    - من برم داروهایی رو بگیرم بیام.
    - باشه، ممنون.
    با رفتن سیاوش نگاه دوباره‌ای به پایش انداخت. کمی ورم داشت؛ ولی دکتر گفت تا چند روز آینده بهتر می‌شود. در ماشین را باز کرد و به آرامی روی صندلی نشست. سیاوش سوار شد و نایلونی را به دستش داد.
    سرش را پایین انداخت و نایلون را در دستش فشرد.
    - ممنون.
    - خواهش می‌کنم. برم خونه؟
    - نه اگه میشه بریم شرکت.
    - حداقل امروز رو استراحت کنید، از فردا بیاید.
    - نه، دیگه خسته شدم این‌قدر استراحت کردم.
    سیاوش باشه‌ای گفت و به سمت شرکت حرکت کرد.
    رها با عشق نگاهی به اتاقش انداخت و روی صندلی‌اش نشست. مشغول برسی پروژه‌های انجام شده در این سه هفته بود که تلفنش زنگ خورد.

    با شنیدن صدای فردی که انگلیسی صحبت می‌کرد تعجبش بیشتر شد. کعکانی دستی به ته‌ریشش کشید و گفت:
    - سلام خانم راد، کعکانی هستم و از دبی باهاتون تماس می‌گیرم.
    یک تای ابرو‌یش را بالا داد، کعکانی یکی از معروف‌ترین افراد در کار تولید قطعات اتومبیل و ساکن دبی بود.
    - بله، خوب هستین؟
    - متشکرم، راستش من برای دادن پیشنهادی باهاتون تماس گرفتم. من می‌خوام شرکتی رو توی دبی ایجاد بکنم و دوست داشتم که شما معماری و ساخت شرکت رو برام انجام بدین.
    کمی فکر کرد. پروژه‌ی پرسودی بود؛ ولی الان خیلی درگیر کارهای شرکت بودند.
    - بله آقای کعکانی؛ ولی من تازه شرکت رو گسترش دادم و در حال حاضر خیلی درگیر کارهای شرکتم.
    - بله در جریان هستم؛ ولی خب ما یه‌جوری از خجالت‌تون در میایم.
    - اگر اجازه بدید من فکرهام رو بکنم و بهتون خبر بدم.
    - باشه پس من منتظر تماس‌تون هستم.
    با قطع تلفن کمی فکر کرد. کار پرسودی بود و همچنین شهرت زیادی به دست می‌آوردند. باید این موضوع را با سیاوش در میان بگذارد. با این فکر از اتاق خارج شد. لبخندی به مهدیس که مشغول جابه‌جایی چند پوشه بود زد و به سمت اتاق سیاوش به راه افتاد. هنوز هم شدیداً از دیدنش نفرت داشت؛ ولی چاره چه بود؟ باید سعی می‌کرد آرام باشد. نفس عمیقی کشید. دست مشت شده‌اش را به آرامی باز کرد و بعد از کسب اجازه‌ای وارد اتاق شد. سیاوش پشت میزش نشسته بود و با دقت به نقشه‌ای نگاه می‌کرد. بدون این‌که سرش را بالا بیاورد گفت:
    - چیزی شده مهدیس؟
    سلامی کرد که سیاوش سرش را بالا آورد و گفت:
    - سلام.
    به سمت مبل جلوی میزش رفت و رویش نشست.
    - چیزی شده؟
    پای راستش را بر روی دیگری انداخت و گفت:
    - الان یکی از شیخ‌های دبی زنگ زد و بهم درخواست ساختن یه شرکت رو داد که این پروژه برای شرکت عالیه. علاوه بر سود، شهرت زیادی تو دبی کسب می‌کنیم.
    هوا خیلی گرم بود و دیگر اسپیلت اتاق هم پاسخ‌گو نبود. سیاوش دکمه‌ی اول پیراهن خاکستری رنگش را باز کرد و پوست برنزش را در معرض دید قرار داد.
    - آره خب این عالیه و من هم موافقم، فقط یا من یا شما باید با بچه‌ها بریم .
    - آره درسته، نظر من اینه که هر دو با چند تا از بهترین معمارها بریم تا کارها بهتر پیش بره و همچنین سریع‌تر.
    اخمی میان ابروان پهنش نشست و گفت:
    - بعد اون وقت کی شرکت رو اداره کنه؟
    - فکر کنم رایانا بتونه این کار رو با همکاری رادمان انجام بده.
    - باید فکر کنم، نمی‌تونیم یه شرکت تازه‌ تاسیس رو همین‌جوری ول کنیم.
    رها از جایش بلند شد و گفت:
    - پس لطفاً به این هم فکر کن که ما سود زیادی می‌کنیم.
    - باشه.
    به او خیره شد. چشمان سیاهش آدم را جادو می‌کرد. مثل همیشه ته‌ریش داشت که حسابی چهره‌ا‌ش را مردانه‌تر نشان می‌داد. لبخندی به زور به او زد و از اتاق خارج شد. می‌خواست حتماً توی این مسافرت بیشتر با او آشنا شود تا به هدفش برسد. این سفر برایش خیلی خوب بود.
    ***
    هنوز هم موفق به راضی کردن سیاوش نشده بود. می‌گفت شرکت تازه تاسیس است و خوب نیست هر دو نفرشان رهایش کنند. مثل تمام این روزها پشت در اتاقش ایستاده بود. این برای بار هفتم بود که می‌خواست وارد اتاقش بشود. نفس عمیقی کشید. باید برای چند دقیقه هم که شده، بودن در اتاقی که او حضور داشت را تحمل می‌کرد. در اتاق را باز کرد.
    سیاوش سرش را از بین نقشه‌ها بیرون آورد و پوفی کرد. می‌دانست رها باز هم برای راضی کردنش به سراغش آمده است.
    به سمت میز سیاوش رفت و دستانش را روی میز قرار داد. کمی خم شد و گفت:
    - کعکانی امروز هم بهم زنگ زد.
    سیاوش کلافه به صندلی‌اش تکیه داد و دست به سـ*ـینه نشست.
    - بهشون بگید ما نمی‌تونیم براشون این پروژه رو انجام بدیم.
    - نمی‌تونم، آشناست، زشته این‌جوری بگم.
    کلافه سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - خانم راد نـ...ـمیـ...شه!
    باز هم اصرار کرد، باید راضی می‌شد.
    - این پروژه برای شرکت عالیه، شهرتمون چند برابر میشه. اگه ضرری به شرکت وارد شد من خودم همه رو جبران می‌کنم.
    نگاه دقیقی به چشمانش انداخت و گفت:
    - نه.
    - خواهش می‌کنم من به رادمان اعتماد کامل دارم، شما هم که می‌شناسینش و چند ساله که باهاش دوستین. اون می‌تونه در زمان غیاب ما به کارها رسیدگی کنه.
    - اگه ضرر کنیم خودتون همه مشکلات رو به دوش می‌گیرین دیگه؟
    - صددرصد.
    نفس عمیقش را بیرون فرستاد و گفت:
    - باشه، میام.
    لبخندی زد و گفت:
    - مطمئنم پشیمون نمیشیم.
    سیاوش نفس عمیقی کشید. شاید اعتماد به این دختر به سودش باشد.
    - ببینیم و تعریف کنیم.
    رها با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و نگاهش به مهدیس افتاد. مهدیس نگاه غمگینش را به او انداخت و گفت:
    - می‌دونستم باز هم قبول نمی‌کنه.
    رها چهره‌ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
    - آره؛ ولی می‌دونی من رهام!
    مهدیس با تعجب نگاهش کرد که با ذوق گفت:
    - راضیش کردم!
    با خوشحالی جیغ آرامی کشید و گفت:
    - راست میگی؟
    رها ابروانش را بالا داد و با غرور گفت:
    - بله.
    -وای ایول رها، این سفر کاری عالی و پرسوده!
    - آره، دعا کن همه چیز خوب پیش بره.
    مهدیس دستانش را با مهربانی در دست گرفت و گفت:
    - ان‌شاالله عزیزم، نگران نباش.
    لبخندی به او زد و وارد اتاقش شد.
    ***
    یک هفته‌ای می‌گذشت، بلیت‌ها خریداری شده و قرار بود امروز حرکت کنند. در این چند وقت رابـ ـطه‌اش با سیاوش بهتر شده بود و فقط کمی با خودش کنار آمده بود. چمدانش را جمع کرده بود. به سمت بالکن رفت و نگاه غمگینی به آرالیایش کرد. با آب‌پاش به روی برگ‌های سبز رنگش آب پاشید، دستی به رویش کشید و از بالکن خارج شد. کل خانه را از نظر گذراند و به همراه چمدان از در خارج شد. قرار بود سیاوش به دنبالش بیاید. چند دقیقه در لابی برج نشست که روی گوشی‌اش تک انداخت. از خانه خارج شد و به سمت ماشینش رفت.
    - سلام.
    سیاوس پیام آخر را برای وکیلش ارسال کرد و گفت:
    - سلام خوبید؟
    - ممنون.
    اشاره‌ای به چمدانش کرد و گفت:
    - میشه چمدونم رو توی صندوق بذارید؟
    بی‌حرف از ماشین پیاده شد و چمدانش را کنار چمدان خودش جا داد و با هم سوار ماشین شدند. اخم‌هایش در هم بود. کمی از این سفر اجباری ناراضی بود و به جز خودش به کار هیچ‌کس اعتماد نداشت، حتی رادمان رفیق چند ساله‌اش! رها بی‌حرف به جلو خیره شده بود و به آهنگ مسخره‌ی فرانسوی گوش فرا داده بود. نه رها قصد شکستن سکوت بینشان را داشت و نه او. با رسیدن به فرودگاه، چمدان‌ها را از صندوق برداشتند. سیاوش بی‌توجه به رها چمدانش را بیرون کشید و ماشین را قفل کرد. رها به سختی دسته‌ی چمدان سنگینش را در دست گرفت و به دنبال خودش کشید. دوست نداشت منت دیگران بر سرش باشد. لادن و منصور، همسفرشان در دبی از راه رسیده بودند. بعد از تحویل چمدان‌ها به سمتشان رفتند. قرار بود در این سفر، آن‌ها که از بهترین معمارهای شرکت و زن و شوهر هم بودند همراهی‌شان کنند. بعد از سلام و احوال‌پرسی سریع برای سوار شدن به هواپیما به سالن دیگری رفتند. دیر به فرودگاه رسیده بودند. با عجله ایستگاه‌های بازرسی را پشت سر گذاشتند و بالاخره وارد هواپیما شدند. رها به سمت صندلی‌اش رفت و رویش نشست، سیاوش هم کنارش جای گرفت. خیلی دوست داشت به لادن پیشنهاد کند که جایش را با سیاوش عوض کند. توان تحمل کردن سیاوش را آن هم در این پرواز تقریبا دو ساعته نداشت؛ ولی می‌ترسید منصور دوست نداشته باشد همسرش جایی به غیر از کنارش بنشیند. خیلی خسته بود؛ مخصوصاً که دیشب هم از استرس اصلاً خوابش نبرده بود و تا صبح لحظه‌ای چشم روی هم نگذاشته بود. آرام چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
    با صدای سیاوش چشمانش را باز کرد. پوزخندی زد و با خود فکر کرد چه شود روزی که با صدای این مرد بیدار شود! سیاوش همان‌طور که بالشت کوچک را به مهمان‌دار می‌داد گفت:
    - بلند شید لطفاً، رسیدیم.
    سری تکان داد و از جایش بلند شد.
    همه در صف ایستاده بودند و آرام از هواپیما خارج می‌شدند. با خود زمزمه کرد: این کی فرود اومد؟
    چهار نفری با هم از هواپیما خارج شدند و بعد از رسیدن به فرودگاه و تحویل چمدان‌ها، چند نفر از طرف کعکانی به دنبالشان آمدند.
    ***
    نگاهی به عمارت عظیم کعکانی انداخت. حیاط زیبا و پر از گل‌های بنفشه‌اش در همان نگاه اول رها را مجذوب خود کرده بود. کعکانی جلوی در ایستاده بود و نگاه دقیقش را به رها دوخته بود.
    - سلام خیلی خوش اومدید، بفرمایید.
    رها نگاهش را به کعکانی انداخت. از آن چه که فکر می‌کرد خیلی جوان‌تر و خوش‌پوش‌تر بود. مردی حدود سی و پنج ساله با پوستی تیره که کت و شلواری به رنگ بژ تن کرده بود. با هم به داخل عمارت رفتند و روی مبل‌هایی که در سالن قرار داشت نشستند. کعکانی نیم‌چه لبخندی زد و گفت:
    - می‌دونم خیلی خسته‌اید، فعلاً استراحت کنید تا یه ساعت دیگه که با هم برای دیدن زمین بریم.
    سیاوش: اگه اجازه بدید ما بریم هتل آقای کعکانی.
    شیخ اخمی کرد و گفت:
    - این‌جا همه من رو شیخ صدا می‌کنن، بعدش هم این چه حرفیه؟ شما مهمون‌های عزیز من هستید و تا آخر پروژه هم این‌جا می‌مونید.
    رها: آخه این‌جوری مزاحم شما هستیم.
    شیخ نگاه جذاب تیره‌اش را به او دوخت.
    شیخ: نه خانم زیبا، شما هیچ‌وقت مزاحم نیستید.
    رها سرش را پایین انداخت تا کسی متوجه گونه‌های رنگ انارش نشود. نگاه این مرد تیره پوست اصلاً به دلش نمی‌نشست.
    بالاخره با تمام شدن تعارف‌ها به کمک خدمتکاری به سمت اتاقشان رفتند. اتاق رها و سیاوش با فاصله کمی در کنار هم قرار داشت. وارد اتاقش شد و نگاهی به دکوراسیون سفید رنگش انداخت و ناخودآگاه لبخندی روی لبان سرخش نشست. آرامشی در اتاق نهفته بود و او این آرامش را می‌توانست با تمام وجودش احساس کند. چمدانش گوشه‌ای از اتاق قرار داشت. حوله‌اش را از داخلش بیرون کشید و به سمت حمام رفت. یک دوش کوتاه برای از بین بردن خستگی‌های نشسته در تنش گرفت و بیرون آمد. حوله‌اش را مانند لباس دورش پیچید و بدون خشک کردن موهای بلندش روی تخت دراز کشید.
    ***
    با صدای در اتاق چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد. به سمت در رفت و تا نیمه بازش کرد. نگاهش به دختری افتاد که به انگلیسی گفت شیخ پایین منتظرش است. تشکری کرد و حوله‌اش را با سارافون خاکستری رنگی عوض کرد و از اتاق خارج شد. نگاهش به اتاق سیاوش افتاد. سکانس اول فیلمش آغاز شده بود و او باید نقش بازیگری قهار را بازی می‌کرد. یک قدم به سمت اتاقش رفت؛ ولی دیگر نمی توانست قدم بعدی را بردارد. پاهایش سست شده بود و مثل همیشه بغضی گلویش را احاطه کرده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به انتقامش فکر کند. انگشت اشاره‌اش را دو مرتبه به در زد و با "بفرماییدش" در را باز کرد. جلوی آینه ایستاده بود و از عطر همیشگی‌اش به گردنش می‌زد.
    - سلام.
    سیاوش بدون آن‌که به سمتش برگردد جوابش را داد. صدای آرام دخترک را از هر فاصله‌ای می‌توانست تشخیص دهد.
    - سلام خوبی؟
    سری به حالت مثبت تکان داد. رها نگاهی کرد به یقه‌ی لباسش که نامرتب بود. ناخن‌هایش را در گوشت دستش فرو برد و آرام به سمتش رفت. حرارت صورتش بالا رفته بود و سرخی گونه‌هایش را احساس می‌کرد. کاملاً به او نزدیک شد. سیاوش متعجب به دخترک آرام چند لحظه پیش چشم دوخت. بوی عطر تلخش برخلاف همه‌ی عطرهای تلخ بی‌نظیر بود؛ ترکیبی از چوب سوخته و شکلات تلخ! سیاوش با تعجب نگاهش می‌کرد. بدون توجه به او، جوری که دستش با پوست تیره‌ی سیاوش برخوردی نداشته باشد، یقه‌ی لباسش را درست کرد و با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد گفت:
    - شیخ پایین منتظرمونه.
    جرات نگاه کردن به چشمان سیاوش را نداشت. به سمت در اتاق رفت و نگاهی به اطراف انداخت. برعکس اتاق او، دکوراسیون این اتاق مشکی بود، تخت دو نفره مشکی با روتختی خاکستری رنگ. پرده‌های طوسی رنگ باعث شده بود اتاق تاریک و دل‌گیر شود. میز آرایشی هم با فاصله‌ی متوسطی روبه‌روی تخت قرار داشت. نیم نگاهی به سیاوش انداخت و از اتاق خارج شد. چند نفس عمیق کشید. حتی نفس کشیدن در هوایی که او نفس می‌کشید برای او مثل سمی کشنده بود. از پله‌ها پایین حرکت کرد و با کمک خدمت‌کار به سمت سالن رفت. شیخ با دیدن رها لبخند جذابی زد و از جایش بلند شد.
    - سلام خانم.
    رها تکه‌ای از موهایش را پشت گوشش زد و جواب سلامش را داد. همان موقع سیاوش از راه رسید و کنار شیخ جای گرفت. از نگاه‌های این مرد به رها خوشش نمی‌آمد. بعد از احوال پرسی دوباره، خدمت‌کار با کیک و قهوه از آن‌ها پذیرایی کرد. چندی بعد همه برای دیدن زمین مورد نظر شیخ عزم رفتن کردند. شیخ در طول راه، دائم از جای خوب شرکت و زمینی که با مشکلات زیادی موفق به خریدش شده بود صحبت می‌کرد و سیاوش با اشتیاق به حرف‌هایش گوش می‌داد؛ ولی رها فقط در میان حرف‌هایشان سری تکان می داد و سعی می‌کرد حال خرابش را پنهان کند.
    ***
    زمین در جای مناسبی قرار داشت و می‌توانستند نقشه‌های خیلی خوبی را برایش عملی کنند.
    رها: نظرتون چیه؟
    سیاوش: خوبه، زمین بزرگیه و در جای خوبی هم قرار داره؛ ولی خب، خیلی زمان‌بره.
    - اشکال نداره ان‌شاءالله از امشب کار رو شروع می‌کنیم. نمی‌تونیم شرکت رو مدت زیادی رها کنیم.
    - آره درسته.
    شیخ: نظرتون چیه؟
    سیاوش برای جلوگیری از مکالمه‌ی بین رها و شیخ خودش به حرف آمد.
    سیاوش: عالیه! مطمئنم نقشه‌ی خوبی میشه براش کشید.
    شیخ: من به شما ایمان دارم، مخصوصاً رهاجان که اسمشون زبون‌زد خاص و عام در دبی شده.
    رها با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
    - شما لطف دارید.
    سیاوش با گوشی‌اش چند عکس از زمین انداخت و به سمت خانه راهی شدند.
    ***
    با رسیدنشان به سمت شیخ برگشت و گفت:
    - میشه اتاقی رو در اختیارمون قرار بدید که کار رو شروع کنیم؟
    - حتماً.
    شیخ به دختری اشاره کرد و گفت:
    - لطفا به اتاق کار راهنمایی‌شون کنید.
    رها تشکری کرد و همراه سیاوش به دنبال خدمت‌کار به راه افتاد. در اتاقی که همه‌ی وسایل مورد نیازشان در آن وجود داشت، شروع به کشیدن نقشه‌ها کردند. هر از گاهی هم نگاهی به سیاوش می‌کرد تا ببیند در چه حال است. غرق کار بودند که خدمت‌کاری برای شام صدایشان زد. دست از کار کشیدند و به سمت میز ناهارخوری قدم تند کردند. شیخ همراه دختر ریزه‌ میزه‌ای که صورت کودکانه‌ای داشت روی صندلی‌ نشسته بود. رها با تعجب نگاه‌شان کرد که شیخ گفت:
    - معرفی می‌کنم my friend عزیزم مهتاب.
    از ایرانی بودنش تعجب کردند و زیر لب سلامی دادند. مهتاب سرش را پایین انداخت و سلام آرامی به جمع کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    همه برای تماشای تلویزیون در سالن نشسته بودند. به اجبار کنار سیاوش روی راحتی‌ها نشست. صدایش زد که نیم نگاهی به او انداخت.
    - من می‌خوام برم اسکله، همراهم میاید؟
    چشمانش را هم تا حد امکان مظلوم کرد تا قبول کند.
    سیاوش نگاهی به دخترکِ عجیبِ مقابلش کرد. به او نمی‌آمد دختری باشد که بخواهد قصد بدی داشته باشد؛ ولی برخی از رفتارهایش را درک نمی‌کرد. پیشنهاد بدی نبود و خودش هم حوصله‌اش سر رفته بود.
    - باشه.
    رها با لبخندی از سر رضایت از جایش بلند شد تا برای تعویض لباس‌هایش به طبقه‌ی بالا برود.
    ***
    سیاوش حاضر و آماده پایین پله‌ها ایستاده و منتظر رها بود. رها با تیپ اسپرتش از پله‌ها پایین آمد. سیاوش نگاهی به موهای بافته شده‌اش انداخت که صورت زیبایش را ملیح‌تر نشان می‌داد.
    - بریم؟
    رها سرش را تکان داد. با هم از خانه خارج شدند و به سمت اسکله رفتند. سیاوش آرام بود و این صفت خوبی بود؛ چون زیاد با او هم کلام نمی‌شد؛ ولی او باید به خاطر نقشه‌اش از خیلی تنفراتش دست می‌کشید. سعی کرد سر حرف را با او باز کند.
    رها: چرا درباره‌ی خودتون حرف نمی‌زنید؟
    نگاهی به نیم‌رخش انداخت و گفت:
    - مگه شما درباره‌ی خودتون حرف می‌زنید؟
    تک خنده‌ای کرد.
    - خوب من رهام، بیست و شیش سالمه، پدر و مادرم رو زمانی که هجده سالم بوده از دست دادم و در حال حاضر تنها زندگی می‌کنم. یه شرکت هم دارم که با یه پسر اخمو شریکم.
    نیم‌چه لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
    - خوب من هم سیاوشم، سی و سه سالمه و پدر مادرم در قید حیاتن؛ ولی الان پاریسن و یه شرکت دارم که با دختری که یه‌جوریه شریکم.
    لبانش را غنچه کرد و گفت:
    - یه جوریه؟
    سیاوش بدون توجه به نازی که در صدا و حرکات رها آمیخته شده بود، گفت:
    - آره رفتارهاتون خیلی با هم فرق می‌کنه.
    رها چشمانش را ریز کرد و پرسید:
    - خب چه‌جوریه؟
    - بعضی مواقع مهربون و بعضی مواقع جوری نگاهم می‌کنید که احساس بدی بهم دست میده.
    یک لحظه سرما را در تک‌تک سلول‌هایش احساس کرد. کاش می‌توانست با مشت‌های ظریفش به سـ*ـینه‌اش بکوبد، گله کند و بگوید چه کرده است با قلب مهربان این دختر؟ کاش می‌توانست حرفی بزند تا فقط کمی آرام شود. مثل همیشه خودش را شاد نشان داد و گفت:
    - نه این چه حرفیه!
    سیاوش نگاه دقیقی به چشمان قهوه‌ای رنگش انداخت.
    رها سعی کرد نگاهش را از آن چشمان سیاه بگیرد. قدمی به جلو برداشت و سیاوش را به خود آورد. وسط راه نگاه رها به بستنی‌فروشی افتاد. برای عوض کردن جو ایجاد شده‌ی بینشان بد نبود. سریع صدایش کرد و گفت :
    - نظرتون درباره‌ی بستنی چیه؟
    دست راستش را درون جیب شلوارش فرو برد و گفت:
    - چه طمعی دوست دارید؟
    - شکلات تلخ.
    سرش را به حالت تاکید تکان داد و برای سفارش کمی از او فاصله گرفت. سیاوش بستنی‌ها را از مغازه‌دار گرفت و نگاهش به رها افتاد. سویی‌شرت و شلوار سرمه‌ای رنگش به او می‌آمد. با پایش به سنگ‌ریزه‌ی مقابلش ضربه می‌زد. کنار این دختر بودن را دوست داشت. لحظاتی پر از آرامش بود. رها بستنی‌اش را از دست او گرفت و با سری پایین گفت:
    - ممنون.
    - خواهش می‌کنم، نوش جان.
    شروع به قدم زدن کردند که نگاهش به بستنی سیاوش افتاد. دلش کمی از آن بستنی شاه‌توت ترش را می‌خواست. شاید هم با کمی شیطنت می‌توانست او را به سمت خودش بکشاند. قاشقی به بستنی او زد و داخل دهانش گذاشت. از ترشی‌اش صورتش در هم جمع شد. سیاوش با تعجب به تغییر رفتار دخترک آرام نگاه کرد.
    - این چیه می‌خورید؟ چقدر ترشه!
    - به هر چیزی که ترش باشه علاقه دارم.
    سیاوش نگاه دقیقی به او انداخت و گفت:
    - با بعضی از رفتارهاتون یادم میره که "رها راد" رئیس یه شرکتی هستید!
    رها صاف ایستاد و ابروانش را بالا داد.
    - حالا الان فکر می‌کنید کی‌ام؟
    سیاوش چهره‌ی متفکری به خود گرفت و گفت:
    - یه همکار.
    رها با تعجب نگاهش کرد. اصلاً توقع چنین جوابی را نداشت؛ ولی لبخندی زد و چیزی نگفت. به اسکله که رسیدند، رها با دیدن دریا همه چیز را فراموش کرد و غرق زیبایی دریای وسیع مقابلش شد. همیشه عاشق دریا بود و از نگاه کردن به آن سیر نمی‌شد. برایش کلمه‌ای پر از خاطره بود. سیاوش نگاهی به نیم‌رخش انداخت و گفت:
    - دریا رو خیلی دوست دارید، نه؟
    - آره عاشقشم.
    - چرا؟
    - آرامش زیادی داره. با صداش ذهنم از هر چیزی جدا میشه؛ ولی دریا رو تو شب دوست دارم. وقتی تاریکی هوا رنگش رو تیره نشون میده احساس ترس و آرامشی که به وجودم انتقال میده رو دوست دارم.
    با هم شروع به قدم زدن کردند و سیاوش غرق صدای آرام دخترک شد. همه چیزش پر از آرامش بود و اطرافیان را هم به آرامش دعوت می کرد.
    - از کِی شرکت رو تاسیس کردید؟
    - از وقتی بیست و دو سالم بود.
    - توی چهار سال پیشرفتی عالی داشتید.
    - آره خب، من روزی سیزده ساعت کار می‌کردم؛ بالاخره باید نتیجه رو ببینم. البته که فرهاد وکیلم بی‌نهایت کمکم کرد.
    - بله .
    کمی سکوت میان‌شان ایجاد شد و در آخر رها سوالی را که خیلی دلش می‌خواست از او بپرسد، به زبان آورد.
    -چرا به ایران برگشتید؟
    سیاوش برای لحظه‌ای چشمانش را بست، سوزش قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش را به راحتی حس می‌کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - برای پیدا کردن یه نفر.
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -این همه راه برای پیدا کردن یه نفر؟ چه‌قدر اون یه نفر عزیز بوده!
    - آره خیلی عزیزه.
    - حالا پیداش کردید؟
    - آره.
    - چه عالی، پس الان خیال‌تون راحته.
    - آره خب، شاید پیداش کرده باشم؛ ولی نه اون‌جور که می‌خواستم.
    رها نگاهش را به آسمان پر ستاره انداخت و گفت:
    - توی دنیا همه چیز اون‌جور که ما می‌خوایم پیش نمیره.
    - البته.
    تکیه‌اش را به میله داد و چشمانش رو بست. حضور سیاوش را کنارش احساس کرد. نگاهش کرد. او هم چشمانش را بسته بود. برای پیدا کردن چه کسی به ایران آمده بود؟ چرا فرهاد در این‌باره چیزی به او نگفته بود؟ با صدای زنگ گوشی‌اش، آن را از جیبش در آورد و بدون نگاه به آن جواب داد.
    - بله.
    رادمان خوشحال از این‌که بالاخره صدای او را شنیده است، لبخندی زد و گفت:
    - سلام، خوبی؟
    - شما؟
    رادمان چشمانش را روی هم فشرد. دلخور شده بود؛ ولی سعی کرد آرام باشد.
    - بله دیگه، نو که اومد به بازار دیگه رادمان کیه؟
    - رادمان تویی؟ خوبی؟
    - آره تو خوبی؟ خوش می‌گذره؟
    - آره، بد نیست جات خالی.
    - واقعا جای من خالیه؟
    - آره خب، اگه یه هم‌سفری مثل تو باهامون بود بهتر می‌شد.
    - نوعی ابراز علاقه بود دیگه؟
    - نمی‌دونم، وضعیت شرکت چه‌جوریه؟
    - راستش الان داریم ورشکست میشیم. زنگ زدم که خودت رو با اولین پرواز برسونی.
    - اذیت نکن جدی گفتم.
    - هیچی بابا، کارمندها دارن از دستت نفس می‌کشن. واسه همه‌شون هم یه روز مرخصی رد کردم برن حال کنن.
    - رادمان گند نزنی به شرکت ها!
    - نه بابا این رایانا بدتر از تو خیلی گیره، جو مدیریت هم که گرفتش دیگه هیچی!
    - خوب خدا رو شکر، اون هست یه ذره خیالم راحته.
    - سیاوش خوبه؟
    نگاهی به او کرد و گفت:
    - آره ایشون هم خوبن. باشه دیگه مزاحم نشو، کاری نداری؟
    - من از اول کاری نداشتم.
    - دلم می‌خواد خفه‌ت کنم، فعلا.
    گوشی را قطع کرد و رو به سیاوش گفت:
    -چه‌جوری با هم دوستید؟ اخلاق‌تون خیلی با هم فرق داره!
    سیاوش تک‌خنده‌ مردانه‌ای کرد و گفت:
    - راستش خودم هم نمی‌دونم، فقط می‌دونم توی زندگیم خیلی بهش احتیاج دارم.
    رها چشمانش را ریز کرد و در جوابش گفت:
    - چه عاشقانه!
    سیاوش بی‌توجه به حرف او، نگاهی به چشم‌هایش انداخت و گفت:
    - برگردیم؟
    - آره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا