تکهای از موهای فرش را پشت گوشش زد و گفت:
- نه این چه حرفیه! من حواسم نبود، لباستون کثیف نشد؟
- نه عزیزم.
با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- من رها هستم.
دستش را در دست رها گذاشت و گفت:
- من هم رایانا هستم از دیدنت خوشحالم.
- ممنون.
رایانا نگاهش را به اطراف انداخت و گفت:
- همراه نداری؟
به دروغ گفت:
- چرا، مشکلی براش پیش اومد و مجبور شد تنهام بذاره.
- چه عالی! پس...
خواست حرفش را ادامه دهد که با صدای مردی نصفه ماند. به سمت آن شخص برگشت و نگاهش به سیاوش افتاد که رایانا را صدا میزد. با نفرت نگاهش کرد. این مرد با زندگیاش چه کرده بود؟ این هیاهو چه بود که به جان زندگیاش ریخته بود؟
رایانا بدون اینکه اجازهی صحبت به او بدهد با ذوق گفت:
- داداشی دوستم رها!
چشمان سیاه و مرموزش را به صورت دخترک دوخت. چشمانش برق خاصی داشت که هجومی از احساسات منفی را به دلش میانداخت.
- خوشبختم خانم.
رها خوشحال از این که خودش جلو آمده و نیازی نبود خودش به سمتش برود لبخندی زد و گفت:
- من هم همینطور. دیدن شما مایهی افتخاره.
بدون هیچ احساسی نگاهش کرد. احساس خوبی به این دختر نداشت.
- لطف دارید .
به سمت رایانا برگشت و گفت:
- مادر کارت داره، گفت حتماً بری پیشش.
- اوه باشه.
رایانا با لبخند به دوست جدیدش نگاه کرد و گفت:
- ببخشید عزیزم برمیگردم.
- راحت باش گلم.
با رفتن رایانا سیاوش هم عزم رفتن کرد. رها سریع با صدای لرزانش نامش را به زبان آورد تا مانع از رفتنش شود.
- آقای سام؟
سیاوش به عقب برگشت و ابروهای پهن مردانهاش را به حالت تعجب به سمت بالا داد. این دختر و رفتارش کمی برایش عجیب بود. رها نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد؛ ولی امشب هیچ چیز بر وفق مرادش نبود.
- شنیدم شما شرکتی رو تو ایران دایر کردید، راستش من پیشنهادی براتون دارم و میخواستم اگر اجازه بدید یه ملاقات تو شرکت شما باهاتون داشته باشم.
سیاوش دستی به کت و شلوار شکلاتی رنگش کشید و گفت:
- مشکلی نیست، شما میتونید شنبه ساعت یازده تشریف بیارید شرکت.
رها نفس عمیقی کشید و گفت:
- متشکر.
سری تکان داد و از او فاصله گرفت. رها با خیالی نیمه آسوده به سمت مبلی رفت و رویش نشست. نگاهش به رایانا افتاد که همراه با لبخند ملیحی به او نزدیک میشد. مهر رها به دلش نشسته بود و دوست نداشت به راحتی این دوست جدیدش را رها کند.
به میزی اشاره کرد و گفت:
- رها جان وقت شامه.
لبخندی به او زد و با هم به سمت میز بزرگی که در گوشهی سالن قرار داشت رفتند. بعد از کشیدن غذای مورد علاقهشان درون بشقابی، به سمت مبلی رفته و نشستند.
- راستی رها جان چند سالته؟
- 26.
- درس میخونی؟
- نه، بعد از گرفتن فوق دیپلم دیگه ادامه ندادم.
رایانا ابروهای نازک و کمانیاش را بالا داد. تعجب کرده بود و اصلاً فکر نمیکرد این دختر مدرک فوق دیپلم داشته باشد. این دختر براش مرموز و جالب بود.
- چرا؟
- آخه شرکتی رو تاسیس کردم و کارهای شرکت اجازهی درس خوندن رو بهم نداد.
چشمانش درشت شد و گفت:
- تاسیس یه شرکت واقعاً کار بزرگیه، چه شرکتی؟
- شرکت معماری، هم به خاطر رشتهام و هم اینکه پدرم هم قبلاً تو این شغل بودن.
- بودن!
رها نگاه کلافهاش را حوالهی رایانا کرد. خوشش نمیآمد کسی پشت سر هم بازجوییاش کند. لبخند تلخی زد و گفت:
- فوت کردن.
حالت چهرهی رایانا تغییر کرد. دلش میخواست سوالات بیشتری از رها بپرسد تا تکههای به هم ریخته پازلش از این دختر را در ذهنش کامل کند.
- واقعاً متاسفم عزیزم.
- ممنون.
رها برای جلوگیری از سوالات رایانا گفت:
- شما چند سالته؟
- من 24 سالمه.
به چهرهاش نگاه کرد. چشمان گرد قهوهای رنگش، قیافهاش را بچهتر نشان میداد و بینی عمل کردهی عروسکیاش سنش را حدود بیست یا بیست و یک نشان میداد.
- کمتر بهت میخوره.
رایانا به شوخی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای هیچ حرفی مثل این نمیتونست خوشحالم کنه!
رها لبخندی زد و تکهای از ناگِتش را با چنگال داخل دهانش گذاشت. با تمام شدن غذایش به مبل تکیه داد و سعی کرد اطلاعاتش را از طریق او به دست آورد.
- چرا به پاریس رفتید؟
رایانا با ناراحتی سرش را پایین انداخت و همانطور که با غذایش بازی می کرد گفت:
- به خاطر شغل پدرم.
پوزخندی روی لبان رها نشست. به خاطر شغل پدرش یا به خاطر بلایی که سر او آورده بودند؟ نگاهی به ساعتش انداخت که یازده را نشان میداد. به سمتش برگشت و گفت:
- ببخشید عزیزم، من دیگه باید برم.
رایانا اخم ریزی کرد. دوست نداشت به همین زودی دوست جدیدش را رها کند، مخصوصاً که این دختر برایش جالب بود.
- الان که خیلی زوده!
- عادت به بیرون موندن تا دیروقت رو ندارم.
- باشه عزیزم، خوشحال شدم که باهات آشنا شدم. میتونم شمارهت رو داشته باشم؟
- حتماً گلم.
رها شمارهاش را به او داد و همانطور که گونهاش را میبوسید گفت:
- خوشحال میشم باز هم ببینمت.
- من هم همینطور .
بعد از خداحافظی با رایانا به سمت سیاوش رفت تا هم قرار شنبهشان را یک بار دیگر یادآوری کند و هم خداحافظی کند. به سمتش رفت. با صدای رادمان که جلویش نشسته بود و با او صحبت میکرد سر جایش ایستاد. رادمان با دیدن رها کمی هول شد و سریع از جایش بلند شد. رئیس کوچکش در آن لباس زیبا و آرایش کاملش بینظیر شده بود و دل کندن از او سخت...
- اِ... رها خانم شما هم اینجا هستید؟
- سلام. بله، فکر نمیکردم اینجا ببینمتون.
- سیاوش یکی از صمیمیترین دوستهای من در پاریس هستن.
لبخند مصنوعی زد و گفت:
- چه عالی!
به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- راستی سیاوش جان ایشون مدیر شرکتی که من توش کار میکنم هستن، خانم رها راد.
سیاوش: بله قبلاً با ایشون آشنا شدم.
به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- خیلی مهمونی خوبی بود، ممنون.
سیاوش کمی سرش را به جلو خم کرد و گفت:
- خواهش میکنم.
- پس من شنبه مزاحمتون میشم.
- منتظرتون هستم.
به سمت رادمان برگشت و گفت:
- خوشحال شدم شما رو دیدم.
- من هم همینطور.
با هر دو نفرشان خداحافظی کرد و به سمت خدمتکاری رفت، مانتواش را از او گرفت و با عصبانیت به سمت ماشینش حرکت کرد. نفسهای عمیقش، با صدا از بینی قلمیاش خارج می شد. با آن کفشهای پاشنه بلندش با سرعت به سمت ماشین حرکت میکرد و زیر لب میگفت:
- مردک فکر کرده کیه که به زور جواب حرفهام رو میده؟!
با سرعت در خیابانها حرکت میکرد. سرش خیلی درد میکرد و دلش میخواست آن را به جای بکوبد تا فقط این درد عذابآور کم شود. فرمان را در دستش فشرد تا شاید کمی از دردش کم شود. با رسیدن به خانه سریع ماشین را پارک کرد و به سمت واحدش رفت. کشوی کنار تختش را باز کرد و قرص آرامبخشش را بیرون کشید. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و قرص را همراه لیوان آبی خورد.
چشمانش را روی هم گذاشت و دستان لرزانش را مشت کرد. همانجا، روی زمین سر خورد و نشست. آنقدر عصبی بود که لیوان را با تمام قدرتش به کف آشپزخانه پرت کرد که هزار تکه شد؛ همانند قلبش، روحش و جوانیاش. دستانش را دورش حلقه کرد و خودش را در آغـ*ـوش گرفت. خسته بود از تنهایی بیانتهایش که حتی دیوارهای خانه هم آن را فریاد میزدند. خسته بود از بغض گلویش که هر لحظه قصد نابود کردنش را داشت.
«تنهایی با تمام دردی که دارد، مرا مرد بار آورده است. آنقدر که با تمام تنهاییام، مردانه خود را در آغـ*ـوش میکشم.»
- نه این چه حرفیه! من حواسم نبود، لباستون کثیف نشد؟
- نه عزیزم.
با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- من رها هستم.
دستش را در دست رها گذاشت و گفت:
- من هم رایانا هستم از دیدنت خوشحالم.
- ممنون.
رایانا نگاهش را به اطراف انداخت و گفت:
- همراه نداری؟
به دروغ گفت:
- چرا، مشکلی براش پیش اومد و مجبور شد تنهام بذاره.
- چه عالی! پس...
خواست حرفش را ادامه دهد که با صدای مردی نصفه ماند. به سمت آن شخص برگشت و نگاهش به سیاوش افتاد که رایانا را صدا میزد. با نفرت نگاهش کرد. این مرد با زندگیاش چه کرده بود؟ این هیاهو چه بود که به جان زندگیاش ریخته بود؟
رایانا بدون اینکه اجازهی صحبت به او بدهد با ذوق گفت:
- داداشی دوستم رها!
چشمان سیاه و مرموزش را به صورت دخترک دوخت. چشمانش برق خاصی داشت که هجومی از احساسات منفی را به دلش میانداخت.
- خوشبختم خانم.
رها خوشحال از این که خودش جلو آمده و نیازی نبود خودش به سمتش برود لبخندی زد و گفت:
- من هم همینطور. دیدن شما مایهی افتخاره.
بدون هیچ احساسی نگاهش کرد. احساس خوبی به این دختر نداشت.
- لطف دارید .
به سمت رایانا برگشت و گفت:
- مادر کارت داره، گفت حتماً بری پیشش.
- اوه باشه.
رایانا با لبخند به دوست جدیدش نگاه کرد و گفت:
- ببخشید عزیزم برمیگردم.
- راحت باش گلم.
با رفتن رایانا سیاوش هم عزم رفتن کرد. رها سریع با صدای لرزانش نامش را به زبان آورد تا مانع از رفتنش شود.
- آقای سام؟
سیاوش به عقب برگشت و ابروهای پهن مردانهاش را به حالت تعجب به سمت بالا داد. این دختر و رفتارش کمی برایش عجیب بود. رها نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد؛ ولی امشب هیچ چیز بر وفق مرادش نبود.
- شنیدم شما شرکتی رو تو ایران دایر کردید، راستش من پیشنهادی براتون دارم و میخواستم اگر اجازه بدید یه ملاقات تو شرکت شما باهاتون داشته باشم.
سیاوش دستی به کت و شلوار شکلاتی رنگش کشید و گفت:
- مشکلی نیست، شما میتونید شنبه ساعت یازده تشریف بیارید شرکت.
رها نفس عمیقی کشید و گفت:
- متشکر.
سری تکان داد و از او فاصله گرفت. رها با خیالی نیمه آسوده به سمت مبلی رفت و رویش نشست. نگاهش به رایانا افتاد که همراه با لبخند ملیحی به او نزدیک میشد. مهر رها به دلش نشسته بود و دوست نداشت به راحتی این دوست جدیدش را رها کند.
به میزی اشاره کرد و گفت:
- رها جان وقت شامه.
لبخندی به او زد و با هم به سمت میز بزرگی که در گوشهی سالن قرار داشت رفتند. بعد از کشیدن غذای مورد علاقهشان درون بشقابی، به سمت مبلی رفته و نشستند.
- راستی رها جان چند سالته؟
- 26.
- درس میخونی؟
- نه، بعد از گرفتن فوق دیپلم دیگه ادامه ندادم.
رایانا ابروهای نازک و کمانیاش را بالا داد. تعجب کرده بود و اصلاً فکر نمیکرد این دختر مدرک فوق دیپلم داشته باشد. این دختر براش مرموز و جالب بود.
- چرا؟
- آخه شرکتی رو تاسیس کردم و کارهای شرکت اجازهی درس خوندن رو بهم نداد.
چشمانش درشت شد و گفت:
- تاسیس یه شرکت واقعاً کار بزرگیه، چه شرکتی؟
- شرکت معماری، هم به خاطر رشتهام و هم اینکه پدرم هم قبلاً تو این شغل بودن.
- بودن!
رها نگاه کلافهاش را حوالهی رایانا کرد. خوشش نمیآمد کسی پشت سر هم بازجوییاش کند. لبخند تلخی زد و گفت:
- فوت کردن.
حالت چهرهی رایانا تغییر کرد. دلش میخواست سوالات بیشتری از رها بپرسد تا تکههای به هم ریخته پازلش از این دختر را در ذهنش کامل کند.
- واقعاً متاسفم عزیزم.
- ممنون.
رها برای جلوگیری از سوالات رایانا گفت:
- شما چند سالته؟
- من 24 سالمه.
به چهرهاش نگاه کرد. چشمان گرد قهوهای رنگش، قیافهاش را بچهتر نشان میداد و بینی عمل کردهی عروسکیاش سنش را حدود بیست یا بیست و یک نشان میداد.
- کمتر بهت میخوره.
رایانا به شوخی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای هیچ حرفی مثل این نمیتونست خوشحالم کنه!
رها لبخندی زد و تکهای از ناگِتش را با چنگال داخل دهانش گذاشت. با تمام شدن غذایش به مبل تکیه داد و سعی کرد اطلاعاتش را از طریق او به دست آورد.
- چرا به پاریس رفتید؟
رایانا با ناراحتی سرش را پایین انداخت و همانطور که با غذایش بازی می کرد گفت:
- به خاطر شغل پدرم.
پوزخندی روی لبان رها نشست. به خاطر شغل پدرش یا به خاطر بلایی که سر او آورده بودند؟ نگاهی به ساعتش انداخت که یازده را نشان میداد. به سمتش برگشت و گفت:
- ببخشید عزیزم، من دیگه باید برم.
رایانا اخم ریزی کرد. دوست نداشت به همین زودی دوست جدیدش را رها کند، مخصوصاً که این دختر برایش جالب بود.
- الان که خیلی زوده!
- عادت به بیرون موندن تا دیروقت رو ندارم.
- باشه عزیزم، خوشحال شدم که باهات آشنا شدم. میتونم شمارهت رو داشته باشم؟
- حتماً گلم.
رها شمارهاش را به او داد و همانطور که گونهاش را میبوسید گفت:
- خوشحال میشم باز هم ببینمت.
- من هم همینطور .
بعد از خداحافظی با رایانا به سمت سیاوش رفت تا هم قرار شنبهشان را یک بار دیگر یادآوری کند و هم خداحافظی کند. به سمتش رفت. با صدای رادمان که جلویش نشسته بود و با او صحبت میکرد سر جایش ایستاد. رادمان با دیدن رها کمی هول شد و سریع از جایش بلند شد. رئیس کوچکش در آن لباس زیبا و آرایش کاملش بینظیر شده بود و دل کندن از او سخت...
- اِ... رها خانم شما هم اینجا هستید؟
- سلام. بله، فکر نمیکردم اینجا ببینمتون.
- سیاوش یکی از صمیمیترین دوستهای من در پاریس هستن.
لبخند مصنوعی زد و گفت:
- چه عالی!
به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- راستی سیاوش جان ایشون مدیر شرکتی که من توش کار میکنم هستن، خانم رها راد.
سیاوش: بله قبلاً با ایشون آشنا شدم.
به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- خیلی مهمونی خوبی بود، ممنون.
سیاوش کمی سرش را به جلو خم کرد و گفت:
- خواهش میکنم.
- پس من شنبه مزاحمتون میشم.
- منتظرتون هستم.
به سمت رادمان برگشت و گفت:
- خوشحال شدم شما رو دیدم.
- من هم همینطور.
با هر دو نفرشان خداحافظی کرد و به سمت خدمتکاری رفت، مانتواش را از او گرفت و با عصبانیت به سمت ماشینش حرکت کرد. نفسهای عمیقش، با صدا از بینی قلمیاش خارج می شد. با آن کفشهای پاشنه بلندش با سرعت به سمت ماشین حرکت میکرد و زیر لب میگفت:
- مردک فکر کرده کیه که به زور جواب حرفهام رو میده؟!
با سرعت در خیابانها حرکت میکرد. سرش خیلی درد میکرد و دلش میخواست آن را به جای بکوبد تا فقط این درد عذابآور کم شود. فرمان را در دستش فشرد تا شاید کمی از دردش کم شود. با رسیدن به خانه سریع ماشین را پارک کرد و به سمت واحدش رفت. کشوی کنار تختش را باز کرد و قرص آرامبخشش را بیرون کشید. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و قرص را همراه لیوان آبی خورد.
چشمانش را روی هم گذاشت و دستان لرزانش را مشت کرد. همانجا، روی زمین سر خورد و نشست. آنقدر عصبی بود که لیوان را با تمام قدرتش به کف آشپزخانه پرت کرد که هزار تکه شد؛ همانند قلبش، روحش و جوانیاش. دستانش را دورش حلقه کرد و خودش را در آغـ*ـوش گرفت. خسته بود از تنهایی بیانتهایش که حتی دیوارهای خانه هم آن را فریاد میزدند. خسته بود از بغض گلویش که هر لحظه قصد نابود کردنش را داشت.
«تنهایی با تمام دردی که دارد، مرا مرد بار آورده است. آنقدر که با تمام تنهاییام، مردانه خود را در آغـ*ـوش میکشم.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: