رفتم تو اتاقم و خودم رو روی تخت تقریبا پرت کردم... ذهنم آشفته بود، مگه میشه آدم یهو بفهمه یه عمو داره و ذهنش آشفته هم نباشه... خوب حالا فهمیدیم! بعدش چی؟
در اتاق زده شد و بعدش بابا اومد داخل اتاق... به احترامش از جا بلند شدم و گفتم: کاری داشتید میگفتید خودم میومدم...
بابا لبخندی زد و گفت: بشین و خودش کنار من جای گرفت...
بابا_ محمد میخواستم با آقای محجوب حرف بزنی...
من_ اولا چی بگم؟ دوما از کجا ببینمش؟؟؟
بابا_ دفعه های قبل چجوری دیدیش همونجوری!
من_ براتون که تعریف کردم دخترش توی دانشگاه ماست... شاید دخترشو ببینم ولی خودشو فکر نکنم پیدا کنم!
بابا با یه مکث گفت: خوب با دخترش صحبت کن... اتفاقا اینجوری بهتره بعدشم شماره خودتو بده بهش تا بده به باباش...
با چشمای گرد شده گفتم: باباااا؟ به نظر تو من برم چی بگم بهش؟ اصلا بعید نیست چهارتا چشم غره بهم بره و محلم نذاره...
بابا خندید و گفت: اینکارو نمیکنه... قانعش کن که حرف مهمی داری. فکر نمیکنم انقدر بی عقل باشه که توجه نکنه...
ابرویی بالا انداختم و گفتم: نمیدونم والا! ولی چی بگم بهش!؟
بابا_ تو فقط قضیه رو تعریف کن براش و بگو خودش بره با باباش حرف بزنه و باهات تماس بگیرن حتما...
من_ تمام سعیمو میکنم ولی بعید میدونم باور کنه... شما فکر کن داری تو داشگاه راه میری یهو یه پسر غریبه میاد بهت میگه من پسر عموتم...!
بابا خنده ی کوتاهی کرد و گفت: خوب آره، یه ذره باورش سخته ولی میدونم که تو میتونی!
پوفی کردم و گفتم: چشم. فردا باهاش صحبت میکنم!
بابا_ ممنونم پسرم...
لبخندی زدم و گفتم: وظیفمه...
بابا_ شام نمیخوری؟
من_ نه شما بخورید نوش جان...
بابا_ پس بگیر بخواب واسه فردا انرژی داشته باشی...
خندیدم و گفتم: چَــشم...!
بابا_ ذهنتو درگیر نکن خدا حواسش هست...
من_ میدونم...
بابا_ شبت بخیر...
من_ شب خوش...
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. خمیازه ای کشیدم و روی تخت نشستم... رفتم دستشویی و صورتم رو آب زدم...
استرس داشتم واسه امروز...!
نمیدونم چرا ولی یه حسی وادارم میکرد امروز تیپ بزنم… ابروهام ناخودآگاه پریدن بالا! واسه کی تیپ میزنم؟ معلومه واسه دل خودم!
توجهی به افکار توی مغزم نکردم و از توی کمد شلوار جین مشکیمو برداشتم یه پیرهن آبی کمرنگ هم پوشیدم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم و موهامو شونه کردم.
کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، مامان تا منو دید گفت: ماشاا... هزار الله اکبر، فدای قد و بالات بشم من... یادم باشه واست اسفند دود کنم.
باباهم نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت: تیپ زدی! به سلامتی کجا میری؟ و نیشخندی زد.
من_ دارم میرم دانشگاه دیگه...
بابا آهانی گفت که از صدتا خر خودتی هم بدتر بود. حدس میزدم فکر میکنه به خاطر ثمین اینجوری تیپ زدم...! اوهوع! ثمین... چه خودمونی!
با یه خداحافظی از خونه خارج شدم. ماشینم رو تازه از تعمیرگاه آورده بودم نمیدونم چش شده بود.
سوار پرشیای خوشگلم شدم و ماشینو به حرکت درآوردم.
رسیدم به دانشگاه همون لحظه ثمین رو دیدم که با یه دختر دیگه داره وارد دانشگاه میشه... الان که وقت حرف زدن نیست... بعد از کلاس میرم. امروز خداروشکر فقط یه کلاس دارم!
وارد کلاس شدم و کنار پژمان نشستم. پژمان هم همکلاسیم بود هم همکارم...
پژمان_ بَـه داش محمد! کم پیدایی رفیق؟ تیریپِت منو کشته!
خندیدم و گفتم: نفس بکش پژی جون!
با حرص گفت: هزار بار نگفتم بهت اینجوری صدام نزن؟
من_ جون تو خیلی حال میده...
پژمان_ جون خودت...
خندیدیم و خواستم چیزی بگم که استاد اومد سر کلاس و لامصب از همون لحظه ی اول شروع کرد نُـطق کردن!
بعد از کلاس پژمان پـوف بلندی کرد و گفت: این فکش نشکست؟ من به جای اون خسته شدم.
من_ این خسته بشه؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟
پژمان خندید و گفت: بیا بریم نقی...
من_ نقی عمته...
در اتاق زده شد و بعدش بابا اومد داخل اتاق... به احترامش از جا بلند شدم و گفتم: کاری داشتید میگفتید خودم میومدم...
بابا لبخندی زد و گفت: بشین و خودش کنار من جای گرفت...
بابا_ محمد میخواستم با آقای محجوب حرف بزنی...
من_ اولا چی بگم؟ دوما از کجا ببینمش؟؟؟
بابا_ دفعه های قبل چجوری دیدیش همونجوری!
من_ براتون که تعریف کردم دخترش توی دانشگاه ماست... شاید دخترشو ببینم ولی خودشو فکر نکنم پیدا کنم!
بابا با یه مکث گفت: خوب با دخترش صحبت کن... اتفاقا اینجوری بهتره بعدشم شماره خودتو بده بهش تا بده به باباش...
با چشمای گرد شده گفتم: باباااا؟ به نظر تو من برم چی بگم بهش؟ اصلا بعید نیست چهارتا چشم غره بهم بره و محلم نذاره...
بابا خندید و گفت: اینکارو نمیکنه... قانعش کن که حرف مهمی داری. فکر نمیکنم انقدر بی عقل باشه که توجه نکنه...
ابرویی بالا انداختم و گفتم: نمیدونم والا! ولی چی بگم بهش!؟
بابا_ تو فقط قضیه رو تعریف کن براش و بگو خودش بره با باباش حرف بزنه و باهات تماس بگیرن حتما...
من_ تمام سعیمو میکنم ولی بعید میدونم باور کنه... شما فکر کن داری تو داشگاه راه میری یهو یه پسر غریبه میاد بهت میگه من پسر عموتم...!
بابا خنده ی کوتاهی کرد و گفت: خوب آره، یه ذره باورش سخته ولی میدونم که تو میتونی!
پوفی کردم و گفتم: چشم. فردا باهاش صحبت میکنم!
بابا_ ممنونم پسرم...
لبخندی زدم و گفتم: وظیفمه...
بابا_ شام نمیخوری؟
من_ نه شما بخورید نوش جان...
بابا_ پس بگیر بخواب واسه فردا انرژی داشته باشی...
خندیدم و گفتم: چَــشم...!
بابا_ ذهنتو درگیر نکن خدا حواسش هست...
من_ میدونم...
بابا_ شبت بخیر...
من_ شب خوش...
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. خمیازه ای کشیدم و روی تخت نشستم... رفتم دستشویی و صورتم رو آب زدم...
استرس داشتم واسه امروز...!
نمیدونم چرا ولی یه حسی وادارم میکرد امروز تیپ بزنم… ابروهام ناخودآگاه پریدن بالا! واسه کی تیپ میزنم؟ معلومه واسه دل خودم!
توجهی به افکار توی مغزم نکردم و از توی کمد شلوار جین مشکیمو برداشتم یه پیرهن آبی کمرنگ هم پوشیدم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم و موهامو شونه کردم.
کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، مامان تا منو دید گفت: ماشاا... هزار الله اکبر، فدای قد و بالات بشم من... یادم باشه واست اسفند دود کنم.
باباهم نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت: تیپ زدی! به سلامتی کجا میری؟ و نیشخندی زد.
من_ دارم میرم دانشگاه دیگه...
بابا آهانی گفت که از صدتا خر خودتی هم بدتر بود. حدس میزدم فکر میکنه به خاطر ثمین اینجوری تیپ زدم...! اوهوع! ثمین... چه خودمونی!
با یه خداحافظی از خونه خارج شدم. ماشینم رو تازه از تعمیرگاه آورده بودم نمیدونم چش شده بود.
سوار پرشیای خوشگلم شدم و ماشینو به حرکت درآوردم.
رسیدم به دانشگاه همون لحظه ثمین رو دیدم که با یه دختر دیگه داره وارد دانشگاه میشه... الان که وقت حرف زدن نیست... بعد از کلاس میرم. امروز خداروشکر فقط یه کلاس دارم!
وارد کلاس شدم و کنار پژمان نشستم. پژمان هم همکلاسیم بود هم همکارم...
پژمان_ بَـه داش محمد! کم پیدایی رفیق؟ تیریپِت منو کشته!
خندیدم و گفتم: نفس بکش پژی جون!
با حرص گفت: هزار بار نگفتم بهت اینجوری صدام نزن؟
من_ جون تو خیلی حال میده...
پژمان_ جون خودت...
خندیدیم و خواستم چیزی بگم که استاد اومد سر کلاس و لامصب از همون لحظه ی اول شروع کرد نُـطق کردن!
بعد از کلاس پژمان پـوف بلندی کرد و گفت: این فکش نشکست؟ من به جای اون خسته شدم.
من_ این خسته بشه؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟
پژمان خندید و گفت: بیا بریم نقی...
من_ نقی عمته...