کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
رفتم تو اتاقم و خودم رو روی تخت تقریبا پرت کردم... ذهنم آشفته بود، مگه میشه آدم یهو بفهمه یه عمو داره و ذهنش آشفته هم نباشه... خوب حالا فهمیدیم! بعدش چی؟
در اتاق زده شد و بعدش بابا اومد داخل اتاق... به احترامش از جا بلند شدم و گفتم: کاری داشتید میگفتید خودم میومدم...
بابا لبخندی زد و گفت: بشین و خودش کنار من جای گرفت...
بابا_ محمد میخواستم با آقای محجوب حرف بزنی...
من_ اولا چی بگم؟ دوما از کجا ببینمش؟؟؟
بابا_ دفعه های قبل چجوری دیدیش همونجوری!
من_ براتون که تعریف کردم دخترش توی دانشگاه ماست... شاید دخترشو ببینم ولی خودشو فکر نکنم پیدا کنم!
بابا با یه مکث گفت: خوب با دخترش صحبت کن... اتفاقا اینجوری بهتره بعدشم شماره خودتو بده بهش تا بده به باباش...
با چشمای گرد شده گفتم: باباااا؟ به نظر تو من برم چی بگم بهش؟ اصلا بعید نیست چهارتا چشم غره بهم بره و محلم نذاره...
بابا خندید و گفت: اینکارو نمیکنه... قانعش کن که حرف مهمی داری. فکر نمیکنم انقدر بی عقل باشه که توجه نکنه...
ابرویی بالا انداختم و گفتم: نمیدونم والا! ولی چی بگم بهش!؟
بابا_ تو فقط قضیه رو تعریف کن براش و بگو خودش بره با باباش حرف بزنه و باهات تماس بگیرن حتما...
من_ تمام سعیمو میکنم ولی بعید میدونم باور کنه... شما فکر کن داری تو داشگاه راه میری یهو یه پسر غریبه میاد بهت میگه من پسر عموتم...!
بابا خنده ی کوتاهی کرد و گفت: خوب آره، یه ذره باورش سخته ولی میدونم که تو میتونی!
پوفی کردم و گفتم: چشم. فردا باهاش صحبت میکنم!
بابا_ ممنونم پسرم...
لبخندی زدم و گفتم: وظیفمه...
بابا_ شام نمیخوری؟
من_ نه شما بخورید نوش جان...
بابا_ پس بگیر بخواب واسه فردا انرژی داشته باشی...
خندیدم و گفتم: چَــشم...!
بابا_ ذهنتو درگیر نکن خدا حواسش هست...
من_ میدونم...
بابا_ شبت بخیر...
من_ شب خوش...

صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. خمیازه ای کشیدم و روی تخت نشستم... رفتم دستشویی و صورتم رو آب زدم...
استرس داشتم واسه امروز...!
نمیدونم چرا ولی یه حسی وادارم میکرد امروز تیپ بزنم… ابروهام ناخودآگاه پریدن بالا! واسه کی تیپ میزنم؟ معلومه واسه دل خودم!
توجهی به افکار توی مغزم نکردم و از توی کمد شلوار جین مشکیمو برداشتم یه پیرهن آبی کمرنگ هم پوشیدم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم و موهامو شونه کردم.
کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، مامان تا منو دید گفت: ماشاا... هزار الله اکبر، فدای قد و بالات بشم من... یادم باشه واست اسفند دود کنم.
باباهم نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت: تیپ زدی! به سلامتی کجا میری؟ و نیشخندی زد.
من_ دارم میرم دانشگاه دیگه...
بابا آهانی گفت که از صدتا خر خودتی هم بدتر بود. حدس میزدم فکر میکنه به خاطر ثمین اینجوری تیپ زدم...! اوهوع! ثمین... چه خودمونی!
با یه خداحافظی از خونه خارج شدم. ماشینم رو تازه از تعمیرگاه آورده بودم نمیدونم چش شده بود.
سوار پرشیای خوشگلم شدم و ماشینو به حرکت درآوردم.
رسیدم به دانشگاه همون لحظه ثمین رو دیدم که با یه دختر دیگه داره وارد دانشگاه میشه... الان که وقت حرف زدن نیست... بعد از کلاس میرم. امروز خداروشکر فقط یه کلاس دارم!
وارد کلاس شدم و کنار پژمان نشستم. پژمان هم همکلاسیم بود هم همکارم...
پژمان_ بَـه داش محمد! کم پیدایی رفیق؟ تیریپِت منو کشته!
خندیدم و گفتم: نفس بکش پژی جون!
با حرص گفت: هزار بار نگفتم بهت اینجوری صدام نزن؟
من_ جون تو خیلی حال میده...
پژمان_ جون خودت...
خندیدیم و خواستم چیزی بگم که استاد اومد سر کلاس و لامصب از همون لحظه ی اول شروع کرد نُـطق کردن!
بعد از کلاس پژمان پـوف بلندی کرد و گفت: این فکش نشکست؟ من به جای اون خسته شدم.
من_ این خسته بشه؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟
پژمان خندید و گفت: بیا بریم نقی...
من_ نقی عمته...
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    پژمان_ با عمه من چیکار داری؟ اون بنده خدا نشسته تو خونه داره با خودش غرغر میکنه...
    خندیدم و گفتم: خیلی خوب بیا بریم کشتی منو تو!
    از کلاس که رفتیم بیرون با ثمین چشم تو چشم شدم. اوه کلا یادم رفته بود! سری برام تکون داد که بهش اشاره کردم چند لحظه صبر کنه!
    پژمان مشکوک گفت: این دختره کیه؟ نکنه نامزد کردی از ترس اینکه شیرینی بدی نگفتی بهمون؟
    من_ بیخیال بابا... آشنامونه، کارش دارم فعلا برو پی کارت...
    ابرویی بالا انداخت و گفت: که اینطووور! کاملا صحیح...
    با خنده گفتم: برو پژمان... برو
    و ازش جدا شدم و به سمت ثمین که منتظر ایستاده بود رفتم.
    من_سلام خانوم محجوب! شرمنده مزاحمتون شدم...
    ثمین_ خواهش میکنم! کاری داشتید؟
    من_ راستش...جسارته،ولی یه موضوع خیلی مهم پیش اومده. اگه ناراحت نمیشید میخواستم بگم که... بگم که...
    ثمین در حالی که اخماش توهم رفته بود گفت: بگید که؟
    من_ اگه ناراحت نمیشید بریم کافی شاپی که تو همین نزدیکیاست و خیلی سریع اضافه کردم: خواهش میکنم فکر بد نکنید موضوع خیلی مهمیه...
    ثمین_ میشه بدونم درباره ی چیه؟
    من_ ربط داره به خانواده هامون و بیشتر پدرامون...
    ثمین با شک گفت: خانواده های ما چه ارتباطی میتونن به هم داشته باشن؟
    لبخندی زدم و گفتم: اگه چند لحظه وقتتونو در اختیارم بذارید متوجه این ارتباط میشید.
    با دودلی گفت: ولی آخه... و نیم نگاهی به من انداخت!
    منظورش رو فهمیدم... هرچی نباشم یه پسر غریبه ام و از همه مهم تر، نامحرم!
    حق داشت اعتماد نکنه...
    با آرامش گفتم: میفهمم منظورتون رو... ولی باور کنید موضوع خیلی حیاتیه! وگرنه جسارت نمیکردم! تمام سعیم رو میکنم حرفام زیاد طول نکشه...
    ثمین بعد از یه مکث طولانی گفت: خیلی خوب... شما برید من به دوستام بگم که باهاشون نمیام و بعد میام کافی شاپ...
    سری تکون دادم براش و گفتم: ممنون که پیشنهادمو قبول کردید.
    ثمین_خواهش میکنم و رفت سمت دوستاش...
    با عجله از دانشگاه زدم بیرون که ازش زودتر برسم...
    وارد کافی شاپ شدم و دنج ترین و خلوت ترین جا رو انتخاب کردم دوست نداشتم یکی اونجا باشه و کل بیوگرافیمون بیاد دستش...
    حدود پنج دقیقه بعد ثمین وارد شد و کمی چشم چرخوند و وقتی من رو دید به سمتم حرکت کرد.
    از روی ادب از جام بلند شدم و تعارفش کردم که بشینه...تشکر زیر لبی کرد و نشست.
    گارسون اومد سمت میزمون و گفت: چی میل دارید؟
    رو به ثمین گفتم: شما چی میخورید؟
    ثمین_ ممنون من چیزی نمیخورم...
    لبخندی زدم و رو به گارسون گفتم: دوتا بستنی شکلات تلخ بیارید...
    نگاه متعجبشو روی خودم حس کردم ولی به روم نیاوردم...حق داشت! دو سه باری که اینجا به همراه دوستش شیرین دیده بودمش یه بستنی شکلاتی جلوش بود.
    با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نپرسید و سکوت کرد...
    نگاهم به سمت مسئول کافی شاپ کشیده شد که داشت خیلی بد و منظوردار نگاهمون میکرد افتاد. چشم غره ای بهش رفتم که دیگه نگاه نکنه و موفق هم شدم. بستنی هارو که آوردن ثمین سکوت رو شکست و گفت: نمیخواید درباره ی اون موضوعی که میگفتید مهمه حرفی بزنید؟
    لبخندی محو زدم و گفتم: چرا... با چشم به بستنی ها اشاره کردم و گفتم: اول بخوریم بعد شروع میکنم چون ممکنه آب بشه...
    معذب بودنش کاملا مشخص بود. سرم رو انداختم پایین و مشغول خوردن بستنیم شدم. سعی کردم نگاهش نکنم تا اونم راحت باشه...
    بعد از اینکه بستنی هامون تموم شد بعد از یه مکث کوتاه گفتم: حقیقتش نمیدونم از کجا شروع کنم! خود من هم وقتی متوجه شدم تا چند ساعت تو شوک بودم!
    ثمین_ دارید منو نگران میکنید! اتفاقی افتاده؟
    من_ نمیدونم چجوری بگم که غیرمنتظره نباشه براتون ولی راستش میخواستم قبل از اینکه حرفامو شروع کنم ازتون چندتا سوال بپرسم...البته اگه از نظرتون ایرادی نداشته باشه...
    ثمین_ راحت باشید...
    نفسی عمیق کشیدم و گفتم: اسم کوچیک پدرتون حسین نیست احیانا؟
    ثمین با چشمای پر از تعجب گفت: چرا! چطور مگه؟
    من_ عرض میکنم خدمتتون... و عکسی که از لای کتاب پیدا کرده بودم رو از جیبم بیرون آوردم و سمتش گرفتم و همزمان گفتم: این عکس متعلق به پدر شماست؟ این عکسِ آقای محجوبِ؟
    ثمین با چشمای گرد شده گفت: این عکس دست شما چیکار میکنه؟ بله این عکس پدر منه ولی...متوجه نمیشم میشه انقدر مبهم حرف نزنید؟
    پـــوف! مثل اینکه جدی جدی عمودار شدم!
    من_ ببینید راستش اینطور که از حرفای بابام و حرفای شما فهمیدم یه جورایی انگار ما دخترعمو و پسرعمو هستیم...
    چشماش از تعجب کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون... حق داشتش خوب!
    ثمین_چی دارید میگید؟ منو مسخره کردید؟ من عموم کجا بود که بخوام پسرعمو داشته باشم؟
    من_همچین جسارتی نکردم... ببینید هنوز باورش واسه ی خودم هم مشکله چه برسه به شما...
    ثمین با اخم_ میشه واضح حرف بزنید؟
    شروع کردم به تعریف کردن همه ی داستانی که دیشب بابا واسم تعریف کرده بود.
    بعد از تموم شدن حرفام نگاهی به چهره ی ثمین انداختم که متوجه شدم کاملا تو شوکه!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    من_خوبید شما؟
    ثمین به خودش اومد و با ناباوری گفت: نمیتونم باور کنم این حرفارو! هضمش واقعا سنگینه برام!
    من_ بله درکتون میکنم ولی شما باید کمک کنید تا ببینیم آیا حدسمون درست بوده یا نه!
    ثمین_ چیکار میتونم بکنم؟
    من_ اگه ایراد نداشته باشه شماره ی منو یادداشت کنید و بدید به پدرتون و تمام این چیزایی که گفتم رو براشون بگید. لطف بزرگیه که میتونید بکنید در حقمون...
    ثمین_ با این تفاسیر انگار الکی الکی عمودار شدم؟!
    خنده ی ریزی کردم و گفتم: یجورایی آره...
    ثمین_ خوب راستش اگه حرفاتون تموم شده من دیگه برم.
    از جامون بلند شدیم و گفتم: بله حتما فقط قبلش شماره ی منو یادداشت کنید.
    سریع از کیفش ی دفترچه و خودکار درآورد و گفت: بله بله...بفرمایید.
    من_0933......
    بعد از اینکه شمارمو یادداشت کرد و خواست بره گفتم: ماشین دارید؟
    لبخندی زد و گفت: نه با مترو میرم.
    من_ اینجوری که نمیشه... میرسونمتون.
    لبخند محوی زد و گفت: نه ممنونم مزاحمتون نمیشم خودم میرم.
    اخم تصنعی کردم و گفتم: ما الان یجورایی دخترعمو و پسرعمو محسوب میشیم دیگه... نعارف کردنتون واسه چیه؟ خواهش میکنم نه نیارید که ناراحت میشم.
    سرشو انداخت پایین و گفت: آخه...
    لبخندی زدم و گفتم: صبر کنید من حساب کنم بعد بریم.
    لبخندی زد و گفت: من واسه خودمو حساب میکنم شما زحمت نکشید.
    اخمی کردم و محکم گفتم: دارم میرم حساب کنم شما منتظر باشید لطفا...
    بعد از اینکه حساب کردم خواستم برم که مسئول کافی شاپ صدام زد.
    من_ بله؟
    مسئول_ بهتون نمیومد اینکاره باشید و نامحسوس به ثمین اشاره کرد.
    اخمی کردم و گفتم: به شما مربوط میشه؟
    مسئول_ نه ولی دلم به حال اون دختر بیچاره سوخت. دختر خوبیه...
    من_ آقای محترم یاد بگیر سرت تو کار خودت باشه در ضمن اون خانوم از آشناهای منه...
    مسئول_ آخ شرمنده ببخشید.
    با اخم نگاه چپی بهش انداختم و ازش دور شدم... چه آدمای فوضولی پیدا میشناااا...
    رفتم سمت ثمین و با لبخند در خروجی رو براش باز کردم و اونم رفت بیرون...
    رفتیم سمت ماشین خواستم برم سمت در راننده که متوجه شدم گیر کرده که کجا بشینه...
    با لبخند در جلو رو براش باز کردم و گفتم: بفرمایید. لبخند محجوبی زد و با یه تشکر نشست.
    پشت رول قرار گرفتم و ماشین رو روشن کردم...
    یه مقدار از مسیر گذشته بود که گفتم: ایراد نداره ضبط رو روشن کنم؟
    لبخندی زد و گفت: راحت باشید.
    متقابلا لبخندی زدم و ضبط رو روشن کردم.
    صدای گرم احسان خواجه امیری تو فضای ماشین پخش شد.
    بــــــاز دوباره فکر تو ، بـــــاز ادامه ی غمت
    این درد یه عمره با منه ، ای کاش ندیده بودمت

    عاشق باشی همینه حالت ، قلبت آرومه یک عذابه
    حالت هم خوبه هم خرابه ، وای …
    یک لحظه حس گریه داری ، یک لحظه راحته خیالت
    عاشق باشی همینه حالت ، وای …

    عاشق باشی دلت همیشه غرقه یک آشوبه که
    برای قلبت حسش انقدر خوبه که ازش نمیشه بگذری
    عاشق باشی عذاب عشقتم به جونت میخری
    بره بمونه پای این یک باوری ، ازش نمیشه بگذری

    عاشق باشی همینه حالت ، قلبت آرومه یک عذابه
    حالت هم خوبه هم خرابه ، وای …
    یک لحظه حس گریه داری ، یک لحظه راحته خیالت
    عاشق باشی همینه حالت ، وای …

    ( آهنگ عاشق از احسان خواجه امیری)

    خنده ی کوتاهی کردم و برای عوض کردن جو سنگین ماشین گفتم:راستش از وقتی من این آهنگ رو شنیدم کلا دور هرچی عشق و عاشقیه رو خط کشیدم...
    با تعجب گفت: چرا؟ آهنگش که قشنگه!
    من_ نه منظورم به متن آهنگه... چون دیدم کلی دردسر داره... و همین که با این تفاسیر حتما منو میبرن تیمارستان...
    خندید و گفت: ولی خیلی جالبه... تجربش فکر نمیکنم بد باشه... اما در هر صورت منم با شما هم عقیده ام!
    خندیدم و گفتم: تجربش که خوبه ولی اگه بعدش از تیمارستان نجات پیدا کنی بهتر میشه...
    خنده ی بی صدایی کرد و چیزی نگفت.
    بعد از اینکه وارد تهران شدیم آدرس خونشونو گرفتم و روندم سمت خونشون...
    موقع پیاده شدن گفت: خیلی ممنون از لطفتون... بفرمایید بریم یه چایی چیزی...
    من_ نه خیلی ممنون و با یه خنده کوتاه گفتم: وقتی نسبتامون مشخص شد ایشاا... حتما یه سر میایم خونتون...
    اونم خندید و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شد و رفت. با تک بوقی ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه ی خودمون...
    دختر خوبی بود... آروم بود یه جورایی به دل آدم میشست... با ابروهای بالا پریده تو دلم گفتم دیگه چی؟ به دل میشینه؟ خجالت بکش! بی جنبه با یه دختر حرف زدی حالا که چیزی نشده!
    منم دیوانه شده بودمااا با خودم حرف میزدم!
    نمیدونم چرا یه حسی بهم هی میگفت خیلی دوست دارم که ثمین دختر عموم باشه!
    ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت آسانسور...
    داشتش میومد به سمت پارکینگ در آسانسور باز شد و چهره ی دختر ملیحه خانوم هم نمایان شد!
    پــــوف! با دیدن من لبخندی پر از عشـ*ـوه و زد و با ناز سلام کرد و منم با اخم و صدای خیلی آروم جوابشو دادم و سریع وارد آسانسور شدم و رو بهش بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: پیاده نمیشید؟
    لبخندشو عریض تر کرد و گفت: نه دیگه پشیمون شدم!
    پوفی کردم و بدون توجه بهش طبقه دوم رو فشردم... اونم طبقه ی سوم!
    همین که رسیدم طبقمون با خوشحالی خودمو تقریبا از آسانسور پرت کردم و بعد از چند لحظه در آسانسور بسته شد و دوباره به طرف بالا حرکت کرد.
    در خونه رو باز کردم و وارد شدم و گفتم: سلام بر اهل خونه! خبر دارم داغِ داغ!
    مامان و بابا با چشمای گرد شده نگاهم کردن و جواب سلاممو دادن...
    بابا_ چی شد محمد؟ باهاش حرف زدی؟
    من_ یه حسی به صورت خیلی قوی بهم میگه عمودار شدم!
    بابا_ یعنی هنوز کامل مطمئن نیستی؟
    من_ نه ولی 80% احتمال میدم که حدسمون درست باشه...
    بابا_ خداکنه... بیا بشین تعریف کن ببینم چی شد!
    نشستم کنارش و گفتم: هیچی فقط چندتا سوال پرسیدم ازش و قضیه رو تعریف کردم و شماره دادمو و بردم رسوندم خونشون و الان اومدم خدمت شما!
    بابا با تعجب گفت: خلاصه تر از این نمیتونستی بگی؟
    خندیدم و دوباره ماجرا رو براشون تعریف کردم و البته این بار خلاصه تر!
    بابا بعد از شنیدن حرفام گفت: منم یه حسی مثل تو دارم محمد!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "ثمین"

    از ماشین که پیاده شدم مستقیم رفتم سمت خونه...
    در رو باز کردم و وارد شدم. مامان با استرس از آشپزخونه بیرون و اومد و گفت: کجا بودی دختر؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
    بابا هم از اتاق حاضر و آماده اومد بیرون و با دیدن من تعجب و خشم تو چشماش هویدا شد...
    بابا با داد گفت: کجا بودی ثمین؟؟؟
    با چشمای گرد شده گفتم: کجا میخواستم باشم؟ دانشگاه بودم دیگه!
    مامان_ اونو میدونیم تو یک ساعت پیش باید اینجا میبودی!
    با تعجب چشمام کشیده شد سمت ساعت دیواری توی حال... اوووووه ساعت دوِ! من ساعت 12 کلاسم تموم شد!
    یعنی ما نزدیک یه ساعت با هم حرف زدیم؟!
    با صدای بابا از پریدم بالا!
    بابا_ نمیخوای حرف بزنی؟
    من_ چرا چرا! اتفاقا یه موضوع خیلی مهم رو باید براتون تعریف کنم!
    مامان_ خوب بگو چی شده؟ جونمو به لبم رسوندی بچه!
    من_ خوب بیاید بشینیم بعد تعریف میکنم براتون...
    سریع رفتیم سمت مبلا و من شروع کردم: راستش امروز بعد از کلاس یه پسره، همون پسری که گفتم اومد من و سوگند رو نجات داد! اومد گفتش که باهام کار داره و یه موضوع مهمیه...
    بابا پرید وسط حرفم و گفت: و تو هم قبول کردی؟؟؟؟؟؟
    من_ اول نمیخواستم قبول کنم ولی وقتی گفت به خانواده هامون مربوط میشه منم گفتم شاید واقعا مهمه! و قبول کردم...
    بابا چشم غره ای رفت و گفت: خوشم باشه! دیگه چی؟
    لبخند خبیثی زدم و گفتم: اگه ادامه ی حرفمو بشنوید کاملا نظرتون برمیگرده!
    مامان_ خیلی خوب... حسین هی نپر وسط حرف... بگو مادر...
    و تمام حرفای محمد رو براشون تعریف کردم...
    بعد از تموم شدن حرفم بابا با بغضی مشهود زیر لب گفت: باورم نمیشه...
    مامان هم زد زیر گریه و گفت: دیدی درست میگفتم حسین؟ دیدی زنده ان؟ نگفتم بهت حسین؟
    بابا درحالی که خیلی جلوی خودشو گرفته بود گفت: میدونم زهرا میدونم... و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش...
    رفتم پیش مامان و تو آغـ*ـوش گرفتمش... و زیر لب گفتم: مامان مطمئنید خودشونن؟ یعنی جدی جدی...؟!
    مامان_ آره به خدا... خودشونن، من با مریم بزرگ شدم... مگه میشه نشناسم، مگه میشه اون لجبازیشو یادم بره... مگه یادم میره چه اشکایی واسه اون طفل معصوم تو شکمش ریختم که فکر کردم هنوز نیومده شهید شده؟ مگه میشه نشناسمشون؟ و آروم آروم اشک ریخت...
    من_ مامان من برم پیش باا؟ باید بگم با محمد تماس بگیره...
    مامان با تعجب گفت: محمد کیه؟
    خندیدم و گفتم: پسرعموی جدیدم دیگه!
    مامان آهانی گفت و خندید.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق مامان اینا... در زدم، بابا با صدای دورگه ای گفت که بیام تو...
    وارد اتاق شدم و گفتم: بابا؟ الان چیکار میخواید بکنید؟
    بابا_ باید اول از همه علی رو ببینم...
    من_ شماره محمد رو بدم بهتون باهاشون هماهنگ کنید؟
    بابا با تعجب گفت: محمد کیه؟
    با اینکه خندم گرفته بود گفتم: شما زن و شوهر چرا اینجوری شدید؟ محمد برادرزادتونه...
    بابا لبخندی زد و گفت: همیشه علی میگفت اگه بچش پسر باشه میذاره محمد... ثمین؟
    من_ جانم؟
    بابا_ من الان حالم خوب نیست برو به محمد زنگ بزن خودت بهش بگو که اگه ایراد نداشته باشه فردا میایم خونشون...
    با تعجب گفتم: همینجوری؟ کشکه مگه پدر من؟ یهو زنگ بزنم چی بگم؟ بگم سلام فردا میایم خونتون؟؟؟
    بابا خندید و گفت: نه دیگه انقدر صریح! اول بهش خبر بده که حدساشون درسته... بعد ببین اگه اشکالی نداره بگو میخوایم بیایم اونجا...
    من_ حالا یه کاریش میکنم... پس الان برم زنگ بزنم؟
    بابا_ آره...
    از اتاق مامان اینا رفتم بیرون و وارد اتاق خودمون شدم... سیمین با دیدن من سریع گفت: راست میگی ثمین؟ جدی جدی یه عمو پیدا شده واسمون؟
    من_ آره مگه از من دروغم شنیدی؟
    سیمین با حرص گفت: بیا گاومون زایید دیگه... اون شیش تا نره خر کم بودن یکی هم بهشون اضافه شد...
    خندیدم و چیزی نگفتم گوشیمو برداشتم و شمارشو از توی کیف درآوردم...
    شمارشو گرفتم... بعد از خوردن سه تا بوق صدای عصبیش اومد...
    محمد_ دو دقیقه بذار کپه ی مرگمو بذارم امیر فقط دو دقیقه... خستم به خدا...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سرفه ی مصلحتی ای کردم تا جلوی خندمو بگیرم و گفتم: سلام آقا محمد، محجوب هستم... مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم؟؟؟
    هول شدنش از پشت گوشی کاملا معلوم بود تندتند گفت: اِاِاِ؟!؟! سلام خوب هستین؟ شرمنده به خدا این امیر هی پشت هم زنگ میزد اذیت میکرد...
    خنده ی کوتاهی کردم و گفتم: اشکالی نداره... راستش درمورد موضوع امروز میخواستم باهاتون صحبت کنم البته اگه خسته اید چند ساعت دیگه زنگ بزنم؟!
    محمد_ نه نه نه بفرمایید خواهش میکنم... چی شد بالاخره؟ عمودار شدیم یا نه؟
    خندیدم و گفتم: اینجور که بوش میاد انگار بله، عمودار شدیم!
    محمد با شوک گفت: جدی میگین؟ یعنی الان آقای محجوب عموی منن؟
    من_ بله پدر من عموی شما هستن...
    محمد آروم گفت: چه خوب!
    توجهی نکردم و گفتم: راستش بابا میخواست یه جایی همدیگه رو ببینیم که دیگه قضیه به طور قطع حل بشه...
    محمد_ همونطور که براتون تعریف کردم میدونید شرایط بابا چجوریه سخته براش یه مقدار راه رفتن... اگه براتون مقدور باشه فردا شب شام تشریف بیارید منزل ما؟
    من_ نه دیگه ممنون برای شام مزاحم نمیشیم بعد از شام میایم اگه ایراد نداشته باشه...
    محمد_ تعارف میکنید؟ اینجوری که نمیشه! شما فردا شب برای شام تشریف بیارید...
    من_ حقیقتش خواهرم پاش شکسته، شاید اصلا فردا شب خودمم نتونم بیام...
    محمد_ ایشالاکه هرچه زودتر خوب بشن! ولی اینجوری هم که نمیشه...
    من_ آخه نمیخوایم دیگه برای شام مزاحم بشیم...
    محمد_ خواهشا رو حرفم حرف نیارید دیگه... بابا بفهمه ناراحت میشه...
    من_ چی بگم والا؟
    محمد_ هیچی قبول کنید.
    من_ چاره ای هم مگه داریم؟
    خندید و گفت: دمتون... (به تته پته افتاد):یعنی منظورم چیز بود... خیلی ممنونم ازتون با اجازه من برم به بابا خبر بدم مطمئنا خوشحال میشه...
    من_ خدا نگه دار...
    محمد_ خداحافظتون...
    و قطع کردم...
    سیمین با چشمای درشت گفت: این کی بود هی واست جوک تعریف میکرد؟
    من_ جوک؟ جوک تعریف نمیکرد که!
    سیمین_ خوب حالا هر چی تعریف میکرد! کی بود؟
    من_ محمد، پسرعموی جدید...
    سیمین ابرویی بالا انداخت و گفت: آهــــان خوب این آقــــا محمد چند سالش هست؟
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: 29
    سیمین خندید و گفت: بــَه بــــَه پس مبارکه...!
    بالشو پرت کردم سمتشو گفتم: برو بابا روانی...
    خندید و دیگه چیزی نگفت.
    از اتاق رفتم بیرون رو به مامان و بابا که روی مبلا نشسته بودن گفتم: فردا شام دعوتیم اونجا...
    بابا_ دیگه چرا شام؟ میگفتی نمیتونیم دیگه!
    من_ هرچقدر گفتم قبول نکردن...
    بابا باشه ای گفت و بعدش سکوت کرد.
    دوباره رفتم تو اتاق که دیدم برام اس ام اس اومده...
    بازش کردم که متوجه شدم از طرف محمدِ...
    آدرس خونشون رو فرستاده بود و دوباره تاکید کرده بود که حتما برای شام بیایم...
    نگاهی به سیمین انداختم و گفتم: تو دقیقا چجوری میخوای بیای؟
    سیمین_ به راحتی...
    شونه ای بالا انداختم و هندزفری رو برداشتم و به گوشیم وصل کردم و گذاشتمش تو گوشم...
    یکی از آهنگارو پلی کردم و روی تخت دراز کشیدم...
    چشمامو بستم و به صدای که از هندزفری پخش میشد گوش دادم:
    من از اینکه گریه کردی غصه خوردی بیقرارم
    دل بریدن کار من نیست من میترسم دل ندارم
    عاشقونه پایه حرفات میمونم تا تو بخندی
    تو بگو که با من هستی که هنوزم دل نکندی
    نمیدونی دیگه دل ندارم از دلت جدا شم
    خود خدا خواسته که اینقدر عاشقه تو باشم
    نمیتونی سر به سر نذاری با دله دیوونم
    پایه همه چیزمون بدون تا آخرش میمونم
    من میترسم حتی از این حرفه رفتن مهربونم
    دور از این عشق هر دوتامون کم میاریم من میدونم
    وقته عشقه مثله هر روز ساعتامون کوکه با هم
    عشقم عشقش دست من نیست باورم کن بی گناهم
    نمیدونی دیگه دل ندارم از دلت جدا شم
    خود خدا خواسته که اینقدر عاشقه تو باشم
    نمیتونی سر به سر نذاری با دله دیوونم
    پایه همه چیزمون بدون تا آخرش میمونم
    نمیدونی دیگه دل ندارم از دلت جدا شم
    خود خدا خواسته که اینقدر عاشقه تو باشم
    نمیتونی سر به سر نذاری با دله دیوونم
    پایه همه چیزمون بدون تا آخرش م
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مونم
    نمیدونی دیگه دل ندارم از دلت جدا شم
    خود خدا خواسته که اینقدر عاشقه تو باشم
    نمیتونی سر به سر نذاری با دله دیوونم
    پایه همه چیزمون بدون تا آخرش میمونم

    (آهنگ وقتِ عشقه از بهنام صفوی)
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم... به زور چشمامو باز کردم و گفتم: جانم مامان؟
    مامان_ تو امروز مگه کلاس نداری؟
    من_ نه مامان جان امروز استاد گفت نمیتونه بیاد... منم جز کلاس اون کلاس دیگه ای ندارم امروز...
    مامان_ آهان باشه پس بگیر بخواب...
    چشمامو بستم و خواستم که دوباره بخوابم اما دیگه خواب از سرم پریده بود... از جام بلند شدم، بعد از اینکه دست و صورتمو آب زدم رفتم تو پذیرایی بابا طبق معمول سرکار بود... مامان هم نشسته بود روی مبل و جدول حل میکرد...
    رفتم پیشش و گفتم: مامان؟ چه حسی داری؟ منظورم چه حسی داری از اینکه امشب میخوایم بریم اونجا؟
    مامان آهی کشید و گفت:حس دلتنگی... غم...خوشحالی... همه چی باهم قاطی شد!
    و بعد از یه مکث طولانی گفت: آخ آخ ثمین مادر میری دو کیلو گوجه بگیری بیای؟ میخوام املت درست کنم واسه نهار گوجه هامون تموم شده...
    من_ باشه الان میرم.
    از جام بلند شدم و رفتم لباس پوشیدم. تره بار یه ذره دور بودش از خونمون...
    گوشیمو برداشتم و از خونه رفتم بیرون...
    گوجه هارو گرفته بودم و تو راه برگشت بودم که یه صدایی از پشت گفت: بــه بـــه ببین کی اینجاست...ثمین بود اسمت دیگه آره؟
    با تعجب برگشتم که متوجه میلاد و چند تا پسر دیگه شدم...
    وحشت افتاده بود به جونم با این حال اخمی کردم و رومو برگردوندم و این بار قدمامو سریع تر برداشتم که یهو میلاد پرید جلوم...
    از ترس یه قدم به عقب برداشتم که خنده ی زشتی کرد و گفت: کجا؟ بودی حالا!
    با اخم غلیظی گفتم: برو پیِ کارت...و خواستم دورش بزنم و ازش رد بشم که با دستش جلوی راهمو گرفت.
    نگاه چپی بهش انداختم که گفت: اوه اوه چه نگاهی!
    من_ دستتو بردار... مزاحم نشو حوصله داد و بیداد ندارم...
    میلاد_ باهام راه بیای دیگه داد بیداد نداره که... در ضمن حوصلتم میارم سرِ جاش و خودش و اون چندتا پسر زدن زیر خنده...
    من_ به نفعته همین جا تمومش کنی وگرنه...
    با خشم غرید و گفت: وگرنه چی؟ چه غلطی میخوای بکنی؟
    موقعی که داشتم میومدم بیرون کتونیامو پیدا نکردم، به طرز خیلی عجیبی غیب شده بودن! به خاطر همین یه جفت از کفشای پاشنه بلندمو پوشیدم و چقدر خداروشکر میکنم به خاطر این موضوع...
    پاشنه کفشمو گذاشتم روی پاشو تا جون داشتم فشار دادم...
    از درد صورتش قرمز شده بود پاشو سریع کشید کنار و زیر لب هی فحش میداد...
    راهم دیگه آزاد شده بود و تا خواستم برم یکی از اون پسرا پرید جلومو گفت: کجا خانوم خانوما؟ میلاد قولتو داده بهمون خوشگله...
    غریدم: اون نره خر غلط کرده با تو...
    و خواستم دوباره بکشم کنار که بازومو چسبید... تقلا کردم، از دور متوجه بهنام شدم که به همراه دوستاش دارن میان... همینکه منو تو اون شرایط دید اول تعجب و بعد اخم کرد به دوستاش چیزی گفت و با هم اومدن سمت ما... تو دلم خدا رو شکر کردم! با اینکه مطمئن شده بودم از دستشون نجات پیدا میکنم اما بازم تقلا میکردم تا حلقه ی دست اون پسرو از دور بازوم باز کنم...
    بهنام پسر همسایمون بود که مامانش با مامانم خیلی دوست بودن و تقریبا دو سه سالی ازم کوچیکتر بود اما ماشاا... دوبرابرم بودش...
    بهنام و دوستاش اومدن جلو بهنام خطاب به اون پسری که بازومو چسبیده بود گفت: هوی مردتیکه مگه خودت خواهر و مادر نداری؟ دستتو بکش ببینم!
    پسر با پوزخند گفت: اگه ول نکنم؟
    و بهنام جوابشو با یه مشت محکم تو دهنش داد... و زد و خوردشون شروع شد...!
    خلاصه یکی این میزد یکی اون که در آخر میلاد اینا زدن به چاک...
    بهنام اومد جلو وگفت: خوبی آبجی؟
    لبخندی زدم و گفتم: من خوبم ولی از دماغت داره خون میاد بیا بریم خونمون تمیزش کن...
    لبخندی زد و گفت: فدای سرت چیزی نیست... بی پدرا بد میزدن ولی مارو دست کم گرفتی انگار...
    خندیدم و گفتم: ممنون از لطفت آقا بهنام شرمندم به خدا به خاطر من افتادید تو این وضع...
    اخمی کرد و گفت: گفتم که فدای سرت برو خونتون آبجی زیاد این موقع بیرون نیا از این الافا زیاد پیدا میشه...
    لبخندی زدم بهش و رو به دوستاش خیلی کوتاه و سرسنگین تشکر کردم و سریع رفتم تو خونه...
    قلبم از شدت هیجان و استرس و ترس میزد!
    خداروشکر به خیر گذشت!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سیمین_ ثمیـــــــــــن؟!
    با هول وارد اتاق شدم و گفتم: چیه؟ چی شده؟
    سیمین_ بیا کمک کن لباس بپوشم و لبخندی دندون نما تحویل داد...
    بعد از اینکه با بدبختی کمکش کردم خودم رفتم تا حاضر بشم...
    از تو کمد یه مانتوی لی بیرون آوردم... یه شلوار لی به همون رنگ تنم کردم...
    در آخر یه شال آبی رنگ هم سرم کردم... کمی کرم پودر زدم روی صورتم که این جوش نفله که تازه نمیدونم از کجا پیداش شده بپوشونه که افاقه نکرد... اهمیتی ندادم و با شنیدن صدای سیمین به عقب برگشتم:
    سیمین_ والا پلنگ صورتی دیده بودم ولی آبیشو نه!
    پشت چشمی نازک کردم و چیزی نگفتم...
    همون لحظه صدای مامان بلند شد: بچه ها بیاید دیگه...
    سریع ساعت مشکی و چادرمو برداشتم تا تو آسانسور سر کنم...
    سیمین هم با کمک بابا سوار آسانسور شده بودن و منتظر من و مامان بودن...وارد آسانسور شدیم و منم چادرمو سر کردم و ساعتمو هم انداختم...
    شعف و خوشحالی از چشمای مامان و بابا کاملا مشخص بود و به من این حس شادی رو القا میکرد...

    "محمد"

    استرس و هول بودن تو کارای مامان و بابا مشخص بود... مامان همش به غذا سر میزد و هی زیر لب غرغر میکرد بابا هم هر چند ثانیه یکبار میپرسید« همه چی آمادست؟» خندم گرفته بود، بیخیالشون فقط من بودم که با شلوار لی و بلوز آبی رنگ روی کاناپه لم داده بودم و تلویزیون میدیدم.مامان هم هر دم بهم چشم غره میرفت و میگفت« بلوزت چروک میشه بلند شو مثل آدم بشین» این داستان ادامه داشت تا اینکه زنگ خونه رو زدن...
    صدای جیغ کوتاه مامان اومد و بابا هم با استرس از جاش بلند شد... با چشمای گردشده گفتم: به خدا آدمن اینا هم... خودتونو کنترل کنید، زشته
    و در رو براشون از پشت آیفون باز کردم. در آپارتمان رو باز کردم و رو به مامان و بابا لبخندی دلگرم کننده زدم...
    در آسانسور باز شد و آقای محجوب اول از همه بیرون اومد...و با دیدن من گفت: سلام چطوری آقا محمد؟
    و کفشاشو درآورد و وارد خونه شد در جوابش گفتم:شکر خدا خوبم شما خوبید الحمدالله؟
    در حالی که دستمو میفشرد گفت: منم خوبم پسرجان... پشت آقای محجوب یه خانوم دیگه که فکر کنم همسرش باشه و بعد از اونم ثمین و یه دختر که فکر کنم خواهرش باشه از آسانسور بیرون اومدن بعد از سلام علیک با همسر آقای محجوب یا همون زنعموی خودمون خواهر ثمین با عصا و به کمک ثمین اومدن داخل رو به هردوشون لبخند زدم و گفتم: سلام خوش اومدید بفرمایید...
    متقابلا لبخندی زدن و تشکر کردن...در رو بعد از ورود ثمین و خواهرش بستم و رومو برگردوندم سمت جمع که دیدم هم بابا و هم آقای محجوب خشکشون زده و با بغض به هم نگاه میکنن مامان و همسر آقای محجوب تو آغـ*ـوش هم اشک میریختن...
    یهو بابا زیر لب گفت: حسین... و قطره اشکی از چشماش چکید...
    آقای محجوب جلو رفت و بابا رو در آغـ*ـوش کشید... و گفت: بی معرفت دلم تنگ شده بود برات...
    بابا آقای محجوب یا همون عمو حسین رو از خودش دور کرد و گفت: داداش خوشحالم که میبینمت... و بـ..وسـ..ـه ای روی سر عمو نشوند...
    بعد از اینکه هر چهارتاشون از هم جدا شدن این بار بابا به سمت ثمین اینا رفت و گفت: ماشاا... چه دخترایی! خدا حفظشون کنه و با یه مکث رو به ثمین گفت: تو باید دختر بزرگه باشی ثمین؟ درسته؟
    ثمین لبخندی زد و گفت: بله من ثمینم ( و در حالی که به خواهرش اشاره میکرد ادامه داد) و خواهرم سیمین...
    بابا روی پیشونیِ هر دو بـ..وسـ..ـه ای نشوند و مامان هم رفت پیش اونا... عمو اومد پیشم و من رو مردونه کشید تو آغوشش و گفت: خیلی شبیهِ علی هستی! و با خنده اضافه کرد: خوشتیپ و جذاب!
    لبخندی زدم و گفتم: ممنون لطف دارید...
    مامان رو به همه گفت: لطفا بشینید ببخشید سرپا نگه داشتمتون... سیمین جان بیا مادر بشین که از چهرت معلومه دیگه نمیتونی وایسی...
    سیمین لبخندی زد و با کمک عصا و ثمین روی یکی از مبلا نشست...
    وقتی همه نشستن از جا بلند شدم تا برم کمک مامان...
    سینیِ چای رو ازش گرفتم و بردم تا تعارف کنم... بعد از اینکه همه چایی هاشونو خوردن و منم بلند شدم تا به مامان کمک کنم سفره رو بچینه...
    ثمین هم از جاش بلند شد و خواست بیاد کمکمون که زتعمو نفهمیدم چی گفت که حالت دودل بودن بهش دست داد... و بعدش با خجالت چادرشو درآورد... به طرز عجیبی با هم ست شده بود لباسامون!
    ثمین اومد تو آشپزخونه و اون موقع بود که من تازه فهمیدم از تو آشپزخونه خیره شده بودم بهش تو تمام مدت! بنده خدا حق داره خجالت بکشه!
    پــــــــوف!
    ثمین_ زنعمو چی ببرم من؟
    مامان نگاه پر محبتی بهش انداخت و گفت: عزیزم شما زحمت نکش...
    ثمین_ چه زحمتی؟ تعارف نمیکنم که...
    مامان_ پس بی زحمت اون بشقابارو بچین سر سفره...محمد شما هم قاشق چنگالارو بذار...
    چشمی گفتیم و هردو با وسایل محول شده بهمون رفتیم سمت سفره نه چندان بزرگ توی پذیرایی... ثمین بشقابارو میذاشت و منم پشت سرش قاشق چنگالارو کنار بشقابا قرار میدادم...
    بعد از اینکه تموم شد ثمین رفت دوباره تو آشپزخونه و دو تا پیاله از ماستا رو برداشت و رفت که بذاره سرِ سفره منم دو تا ماست برداشتم و خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که یهو ثمین جلوم سبز شد! سریع ایستادم که اگه نایستاده بودم رسما میرفتیم تو بغـ*ـل هم...!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    ثمین با چشمای گرد شده نگاهم میکرد، منم همینطور! فاصلمون خیلی کم بود... تو چشماش خیره شده بودم... فکر کنم از خستگی بودش که چشماش قرمز شده بود... به زور چشمامو از چشماش گرفتم و همون لحظه سریع به خودمون اومدیم و از هم فاصله گرفتیم... راه رو براش باز کردم که وارد آشپزخونه شد. نگاهی به اطراف انداختم که ببینم کسی داشته نگاهمون میکرده یا نه! که دیدم همه مشغول حرف زدنن... خداروشکری گفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم...
    ماستارو سر سفره گذاشتم و این بار با احتیاط وارد آشپزخونه شدم... بعد از چیدن سفره همه نشستن سر سفره به جز سیمین که نمیتونست و روی میز غذا خورد. غذا زرشک پلو با مرغ بود که همیشه هست تو مهمونیا خداروشکر!!!
    بعد از خوردن غذا و جمع کردن سفره رفتم روی مبل دو نفره نشستم چون تنها مبلی که خالی بود همون بود... ثمین هم مبل بغلیم نشسته بود، دیدم حوصلش سر رفته و اگه یه ذره دیگه سکوت کنه بیهوش میشه از خواب!گفتم: ببخشید میتونم راحت باشم و ثمین صداتون کنم؟
    لبخندی زد و گفت: راحت باش بابا دخترعمو و پسرعمو که این حرفارو ندارن...
    از این خونگرمیش خوشم اومد و لبخندی رو لبام نشست، اشاره ای به عمو و زنعمو کردم و گفتم: عکس العملشون بعد از شنیدن حرفات چی بود؟
    ثمین با خنده گفت: اوه اوه از اون روز که اصلا حرف نزن!
    با خنده گفتم: چرا مگه چی شد؟
    ثمین_ هیچی همینکه وارد خونه شدم مامان و بابا ریختن سرم که کجا بودم و اینجا بود که فهمیدم یکساعت جنابعالی منو به حرف گرفتی! بعدم که براشون تعریف کردم هردوتاشون تقریبا شوکه بودن!
    خندیدم و بی مقدمه گفتم: فکر میکردم دختر آروم و خجالتی ای باشی!
    اون که انگار از بی مقدمه بودن و محتوای جملم تعجب کرده بود گفت: من؟آروم؟ خجالتی؟حتمــــــا...
    خندیدم و گفتم: آخه تو اون چندباری که قبلا دیده بودمت زیاد حرف نمیزدی و وقتی هم که حرف میزدی خیلی رسمی و خشک بود...
    لبخندی زد و گفت: خوب اون موقع دلیلی نداشت بخوام باهات راحت صحبت کنم چون برام حکم یه پسر غریبه رو داشتی و اگه نخوام دروغ بگم زیاد ازت خوشم نمیومد تا اون روز که اومدی من و سوگندو نجات دادی، اونجا بود که فهمیدم بچه عاقل و باحالی هستی!
    هر دو خندیدیم... با کنجکاوی پرسیدم: راستی اون پسره اصلا کی بودش؟ به نظر که میشناختتون...
    ثمین_ آره بابا... پسرخاله و در واقع خواستگار سوگند بود، چون جواب منفی داده بود بهش اومده بود و واسه خودش چرت و پرت میگفت...
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: چه پررو! وقتی دختره جواب منفی بهش داده دیگه این اداها چیه؟ چرا الکی غرور خودشو خرد میکنه! و با خنده اضافه کردم: این نشد حالا یکی دیگه!
    اونم خندید و گفت: اگه بقیه ی پسرا هم مثل تو فکر کنن دیگه هیچی!
    خندیدم و دوباره بی مقدمه گفتم: فردا میری دانشگاه؟
    با یه مکث کوتاه گفت: آره فکر کنم!
    من_ اگه میخوای با این متروهای اعصاب خردکن بری میخوای بیام دنبالت صبح باهم بریم؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: نه بابا مرسی! مگه تو بچه های دانشگاهو نمیشناسی؟ از کاه کوه میسازن...
    خندیدم و گفتم: اون که صد البته ولی ما دخترعمو و پسرعموییم ایراد نداره که...
    ثمین_ درسته ولی اینو ما میدونیم نه بچه ها...
    من_ خیالت راحت من همیشه ماشینو یه ذره دورتر پارک میکنم کسی نمیبینتمون...
    خواست اعتراض کنه که با یه لبخند خبیث نگاهش کردم و رو به عمو گفتم: راستی عمو من و ثمین که دانشگاهامون یکیه اگه از نظرتون ایراد نداشته باشه بیام دنبالش از این به بعد... چون قبلا مترو رو تجربه کردم و میدونم چقدر وحشتناکه!
    و یه چیزی تو وجودم داد میزد که تنها دلیلش مترو نیست...
    بابا آروم خندید و گفت: من که حرفی ندارم پسرم خیلی هم بهتره خیالمم از بابت ثمین راحته...
    من_ پس من فردا صبح میام دنبالش....
    عمو لبخندی زد و منم برگشتم رو به ثمین و دو سه بار ابروهامو بالا انداختم... نمیدونم چرا انقدر احساس راحتی میکردم باهاش و دوست داشتم سر به سرش بذارم...
    زیر لب با حرص گفت: حسابتو بعدا میرسم...
    و از کنارش سیمین رو به من گفت: اوه اوه خدا به دادت برسه و هردو زدن زیر خنده...
    من_ زورش نمیرسه به من که...
    سیمین_ میرسه... وقتی به شیش تا مثل تو رسید تو که چیزی نیستی واسش...
    دوباره زدن زیر خنده... سیمین که دید من همچنان گیجم شروع کرد به توضیخ دادن قضیه...
    بعد از تموم شدن جملش زدم زیر خنده و رو به ثمین گفتم: بهت نمیاد از این کارا بکنی...
    ابرویی بالا انداخت و گفت: پس مثل اینکه دست کم گرفتی منو جناب...
    خندیدی و دیگه چیزی نگفتیم...
    موقع رفتن رو به ثمین گفتم: ساعت چند کلاس داری؟
    ثمین با حرص جواب داد: 9 صبح...
    من_ پس 8 حاضر باش میام دنبالت یه تک میندازم بیا پایین...
    ثمین_ باشه...
    بعد از اینکه رفتن با خستگی خودمو پرت کردم رو مبل...
    مامان اومد نشست روی مبل و رو به بابا درحالی که زیر چشمی منو نگاه میکرد گفت: ماشاا... آقا حسین چه دخترایی داشت یکی از یکی ماه تر...
    بابا_ آره ماشاا... خداحفظشون کنه...
    مامان همچنان که داشت هی منو نگاه میکرد گفت: ماشاا... ثمین خیلی خانوم و خوشگلتر بودش، مگه نه محمد؟
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    من که درحال خوردن سیب بودم با این جمله ی مامان سیب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن...
    مامان سریع با یه لیوان آب اومد لیوانو گرفتم و یه نفس سر کشیدم...
    مامان_ وا من که چیزی نگفتم تو چرا اینجوری شدی؟
    من_ نه به خاطر شما نبود خوابیده بودم به خطر همین پرید تو گلوم...
    مامان چشماشو ریز کرد و گفت: خوب حالا هرچی... جوابمو ندادی؟!
    پـــــوف! نخیر انگار مامان خانوم یادش نمیره... آخه من الان بگم آره که مامان معلوم نیست تا کجا میری از طرفی هم دلم نمیومد نه بگم! بـــــه چی گفتم!
    من_ مامان بیخیالش...
    مامان گفت: وا ازت نظر خواستم!
    من_ به نظر من هردوتاشون خانوم و باوقار بودن، حالا بیخیال میشی؟
    بابا در حالی که ریز میخندید گفت: حالا چرا عصبی میشی پسر و ابروهاشو معنی دار بالا انداخت.
    با اعتراض گفتم: اِ...بـــابـــا!
    بابا در حالی که خندش شدت گرفته بود گفت: مگه چی گفتم؟
    با حرص گفتم:هـــیچـــی! و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم...
    با حرص نشستم رو تخت و کلافه دستی تو موهام کشیدم...
    دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم...
    ناخودآگاه اون چشما اومد تو ذهنم...
    کلافه چشمامو باز کردم، و زیر لب با تشر گفتم: محمد عین آدم بدون اینکه به هیچی فکر کنی کپه ی مرگتو بذار...
    و دوباره چشمامو بستم، اما فایده ای نداشت... با هر جون کندنی بودش بالاخره کم کم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
    صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم رفتم تو دستشویی و یه مشت آب زدم به صورتم...
    از تو کمد شلوار لی ام رو برداشتم. یه بلوز شیری رنگ پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام از اتاق رفتم بیرون... سوییچ ماشین رو برداشتم و از خونه زدم بیرون... حوصله صبحانه خوردن نداشتم...
    جلوی خونه ی ثمین اینا توقف کردم و یه تک انداختم رو گوشیش...
    دو دقیقه بعد در حالی که دو تا لقمه دستش بود از آپارتمان بیرون اومد...
    در ماشین رو باز کرد و نشست و زیر لب سلام آرومی گفت...
    جوابش رو دادم که یکی از لقمه هارو گرفت سمتم و گفت: مامانم واسه تو هم درست کرد...
    ابرویی بالا انداختم و لقمه رو از دستش گرفتم و گفتم: ممنون... از زنعمو تشکر کن بعدا...
    تقریبا پنج دقیقه ای تو سکوت گذشت... خوشم نمیومد از این سکوت... دستمو بردم سمت ضبط و روشنش کردم...
    یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
    عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
    چشمای قشنگت همش روبه رومه
    اگه باشی با من همه چی تمومه
    تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه
    میگه وقت عاشق شدنه دیونه
    دلو بزن به دریا انقد نگو فردا
    آخه خیلی دیره دیر برسی میره
    تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه
    میگه وقت عاشق شدنه دیونه
    دلو بزن به دریا انقد نگو فردا
    آخه خیلی دیره دیر برسی میره
    تو عزیز جونی بگو که می تونی
    واسه دل تنهام تا ابد بمونی
    آره تو همونی ماه آسمونی
    واسه تن خستم تو یه سایه بونی
    تو عزیز جونی نگو نمی تونی
    یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
    عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
    چشمای قشنگت همش روبه رومه
    (آهنگ تیک و تیک از بابک جهانبخش)
    با حرص زدم بره آهنگ بعدی... یعنی چی همش به چش و چال طرف گیر داده...
    با شنیدن آهنگ بعدی کم مونده بود سرمو بکوبم تو دیوار... خیلی ضایع میشد اگه اینم رد میکردم!
    نگاهت قلبمو بُرده هنوزم پس نیاورده
    دلم بی تاب چشماته بیا تا کم نیاورده
    تموم حس و حال من به سمت تو سرازیره
    کجای زندگیم هستی بیا فردا یکم دیره
    نگاهت قلبمو بُرده هنوزم پس نیاورده
    دلم بی تاب چشماته بیا تا کم نیاورده
    عجب حسی به من دادی نه خوشحالم نه غمگینم
    روزا خوبتو می بینم شبا بیدار میشینم
    تمام آرزوم اینه که چشمات مال من باشه
    بیا عاشق ترم میشه اگه این حال من باشه
    نگاهت قلبمو بُرده هنوزم پس نیاورده
    دلم بی تاب چشماته بیا تا کم نیاورده
    بیا عاشق شدن ای وای
    بیا این اعتراف کم نیست
    دوست دارم ، دوست دارم
    بیا این جمله مبهم نیست
    بیا عاشق شدن ای وای..
    بیا این اعتراف کم نیست
    دوست دارم ، دوست دارم
    بیا این جمله مبهم نیست
    نگاهت قلبمو بُرده هنوزم پس نیاورده
    دلم بی تاب چشماته بیا تا کم نیاورده
    تموم حس و حال من به سمت تو سرازیره
    کجای زندگیم هستی بیا فردا یکم دیره
    نگاهت قلبمو بُرده هنوزم پس نیاورده
    دلم بی تاب چشماته بیا تا کم نیاورده
    (آهنگ نگاهت از فریدون آسرایی)
    پـــــــــــــوف!!! حالا همه خواننده ها درباره چشم و نگاه و کوفت و زهرمار میخوان بخونن... با حرص زدم ضبط رو خاموش کردم و زیر لب خیلی آروم گفتم: همون بهتر که خاموش باشی!
    ثمین با تعجب گفت: حالت خوبه تو؟!
    لبخندی زدم و گفتم: آره مگه شک داری؟
    همچنان با تعجب ولی آروم گفت: نه... و سرشو برگردوند سمت پنجره...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "امیر"

    داشتم از کلاس خارج میشدم که یکی صدام زد.
    سرمو برگردوندم و مهران یکی از بچه های فوق العاده ساکت و خجالتیِ کلاس رو دیدم...
    من_ بله؟ صدام زدی؟
    مهران_ آره شرمنده مزاحمت شدم... و با یه مکث کوتاه گفت: میخوام اگه میشه یه لطفی در حقم بکنی...
    ابروهام بالا پرید! من چیکار میتونم بکنم براش؟
    من_ چیکار؟
    مهران دستپاچه گفت: ببین فکر کنم تو این چندتا ترمی که باهم بودی متوجه خجالتی بودنم شده باشی... راستش من از یه دختر خانوم تو دانشگاه خوشم اومد...
    لبخندی زدم و گفتم: مبارک باشه... اینکه خجالت نداره!
    مهران ادامه داد: بببین امیر راستش من روم نمیشه رو در رو برم بهش بگم... میخوام اگه لطف کنی بری این نامه رو بهش بدی و بهش بگی که ازش خوشم اومده...
    و پاکت نامه ای رو سمتم گرفت...
    با تعجب گفتم: چرا من؟؟؟ خودت برو دیگه...
    مهران_ آخه میدونی راستش قبلا یه بار دیدم باهاشون داشتی حرف میزدی فکر کردم بشناسیش، خوب راستش خودم روم نمیشه به خدا!
    با تعجب و دودلی گفتم: این خانومی که میگی کی هست حالا؟
    آب دهنشو قورت داد و آروم گفت: خانوم فلاح...
    نمیدونم چرا ولی یهو اخمام رفت تو هم... یه حسی بهم میگفت چنان بکوبون تو دهنش که دیگه اسم خانوم فلاح از یادش بره...
    نمیخواستم باهاش حرف بزنه به خاطر همین با اخم اون پاکت نامه رو ازش گرفتم و گفتم: باشه...
    مهران با استرس گفت: ناراحت شدی امیر؟
    همچنان با اخم گفتم: نه... چرا باید ناراحت بشم...
    آروم گفت: آخه اینطوری احساس کردم...
    بدون اینکه جوابشو بدم از کلاس خارج شدم...
    خدایا چیکار کنم؟ الان ببرم این نامه رو بدم بهش چی بگم؟ شیطونه میگه اینو مچاله کن بنداز تو آشغالی... ولی نه... من نمیتونم جای سوگند تصمیم بگیرم...
    سوگند رو تو حیاط دیدم که داره هی با گوشیش ور میره و زیر لب غرغر میکنه...
    نزدیک تر که شدم گوشی رو سمت گوشش برد و گفت: الو؟ ثمین گور به گور شده کدوم قبرستونی موندی؟
    _....
    سوگند_ خیلی خوب منتظرم... دیر برسی کشتمتاااا...
    و قطع کرد، رفتم سمتش و گفتم: سلام خانوم فلاح احوال شما؟
    چون پشتش به من بود یهو با تعجب برگشت و با دیدن من ابروهاش بالا پرید ولی بعدش سریع اخمی کرد و گفت: سلام بفرمایید امرتون؟
    سرفه ی کوتاهی کردم و گفتم: غرض از مزاحمت میخواستم یه مطلبی خدمتتون عرض کنم...
    همچنان با اخم گفت: بفرمایید میشنوم...
    من_ شما آقای شریف رو میشناسید؟ مهران شریف؟
    رفتش تو فکر و بعد از یه مکث طولانی گفت: اسمشون آشناست. چطور مگه؟
    من_ راستش چطور بگم؟ مهران به من این پاکت نامه رو داد و گفت بیارم خدمت شما... بنده خدا خیلی خجالتیِ، مثل اینکه جسارت کرده و از شما خوشش اومده...
    خودم با گفتن این جمله اخمام رفت تو هم! دارم چیکار میکنم؟ چرا اینجوری میشم؟
    سوگند با حرص گفت: احیانا این جناب شریف خودشون زبون ندارن؟ لالند دور از جون که شمارو فرستادن؟
    من_ عرض کردم که خدمتتون ایشون خیلی خجالتین...
    اخماشو بیشتر کشید تو هم و گفت: برید بهشون بگید من از آدمای خجالتی خوشم نمیاد، اگه مرده بیاد خودش حرف بزنه نه اینکه پیک بفرسته...
    نمیدونم چرا از حرفش خوشم اومد اما با این حال گفتم: دستتون درد نکنه حالا ما شدیم پیک؟
    با حرص گفت: بله...
    انتظار نداشتم اینو بگه به خاطر همین خندم گرفت و گفتم: خیلی خوب حق با شماست... منم به خودش گفتم که بهتره خوش بیاد جلو، راستش راضی نبودم ولی دیگه نتونستم نه بیارم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا