کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
پوفی کرد و خواست چیزی بگه که حرفشو خورد...
من_ نامه رو نمیخونید؟
یه اخم وحشتناک کرد که خواستم بگم غلط کردم ولی فرصت نداد و غرید: ببینید جناب حسینی برید به آقای شریف بگید اول از همه من قصد ازدواج ندارم و دوم اینکه اگه هم روزی همچین قصدی کنم هیچوقت به یه فرد خجالتی جواب مثبت نمیدم و اینم متذکر بشید که جوابم منفی هست و دیگه هم تلاش نکنن...
تقریبا داشتم با دمم گردو میشکوندم اما باز هم دلیلش رو نمیدونستم! فکر کنم خل شدم...!
خواستم چیزی بگم که یهو همزمان گوشیِ هردومون زنگ خورد، ابروهامون پرید بالا...
گوشیمو جواب دادم. محمد بود.
من_ جونم داداش؟
محمد_ سلام چطوری؟ کجایی؟
من_ سلام خوبم خوبی؟ دانشگاهم دیگه...
محمد_ منم خوبم... کلاست تموم شده؟
من_آره تموم شده...
محمد_ پس من جلوی در دانشگاهم بیا...
من_ جدی؟ باشه باشه اومدم...
قطع کردم .
من_ با اجازتون من دیگه برم.
سوگند_ خداحافظ
و همزمان به سمت در حرکت کردیم.
خندم گرفته بود...
از در دانشگاه خارج شدم یا در واقع خارج شدیم! ماشین محمد رو دیدم خواستم برم سمتش که دیدم یه دختر چادری در رو باز کرد و خارج شد و سوگند هم با تعجب به سمت دختر رفت... خوب که دقت کردم دیدم ثمین محجوبه دوست سوگند!...
با تعجب رفتم سمتشون محمد هم از ماشین پیاده شد. با تعجب به ثمین سلامی کردم و اونم جوابمو داد.
رفتم سمت محمد و با شوک گفتم: سلام داداش چه خبره؟ و نامحسوس به ثمین اشاره کردم.
خندید و گفت: چقدر ذهنت خرابه بشر؟
من_ به نظر تو وقتی میبینم یه دختر از ماشینت پیاده میشه دقیقا باید چه فکری کنم؟؟؟
محمد_ قضیه اونجوری نیست که فکر میکنی!
همون لحظه صدای ثمین اومد: محمد یه لحظه بیا...!
بــــه بــــه! بعد میگه فکر بد نکن! رفتش سمت ثمین که با فاصله از سوگند وایساده بود.
سوگند با تعجب اومد سمتم و گفت: شما میدونید قضیه چیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: والا من از شما بی خبرترم! ولی قضیه بدجور بوداره!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت: بدجور!
ثمین و محمد اومدن سمتمون... محمد گفت: چی شده؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
سوگند جواب داد: شما چی فکر میکنید؟ میشه به ما هم یه چیزی بگید؟
ثمین لبخندی زد و گفت: خوب چیو بگیم؟ چیزی نیست که...!
سوگند با اخم گفت: ثمین به جون حسام چنان میزنمت که... و با چشم غره ی ثمین ساکت شد!
حسام کیه دیگه؟ عجب گیری کردیما...پـــــــوف!
ثمین با خنده رو به محمد گفت: میبینی توروخدا آدم با پسرعموش میاد بیرون باید کتک بخوره!
من با تعجب گفتم: جونـــــم؟! پسرعمــــو؟
محمد_ داستانش طولانیه!
سوگند با شوک گفت: توروخدا بیخیال گرفتید مارو؟ مگه فیلم هندیِ؟ اصلا مگه میشه؟
ثمین خندید و گفت: میبینی که! فعلا که شده!
من_ میشه انقدر دو پهلو حرف نزنید؟ عین آدم توضیح بده محمد ببینم قضیه چیه؟
محمد_ ولش کن بابا طولانیه الان نمیشه...
من_ چی چیو نمیشه؟ الان هممون بلند میشیم میریم کافی شاپ شماهم کامل توضیح میدی همه چیزو!
سوگند و ثمین نگاهی شک دار با هم رد و بدل کردن!
حق داشتن... بالاخره من واسه ثمین یه پسر غریبه محسوب میشدم و درباره ی سوگند هم که هر دوتامون...
نگاهی به محمد انداختم و گفتم: فکر نمیکنم زیاد طول بکشه... البته اگه شما خانوما مایل نیستید حرفی نیست...
باز هم نگاه های شک دار...
سوگند_ خوب راستش... فکر نکنم زیاد جلوه ی خوبی داشته باشه!
ثمین_ منم موافقم...
من_ کاری قرار نیست بکنیم که... فقط شما داستان رو تعریف میکنید و بعدش شمارو به خیر مارو به سلامت!
ثمین که انگار پشتش به اینکه محمد پسرعموشه گرم بود رو به سوگند گفت: نظرت چیه؟
سوگند اخمی کرد و گفت: اگه کوتاهه مشکلی نیست... فقط این کافی شاپه نریم چون ممکنه بچه های دانشگاه ببینن و فکر بد بکنن و هم اینکه سوسک داره!
با شنیدن جمله آخرش خندم گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با خشم نگاهم کرد و گفت: خنده داره آقای حسینی؟
    خندمو خوردم و گفتم: نه نه اصلا خانوم فلاح...
    پشت چشمی نازک کرد و گفت: خوبه!
    محمد_ خیلی خوب پس سوار بشید بریم یه کافی شاپ گیر بیاریم.
    من جلو نشستم و سوگند و ثمین عقب نشستن... محمد هم که پشت فرمون بود...
    من_ داداش اون ضبطو روشن کن که دلم گرفت...
    محمد با تعجب نگاهم کرد و گفت: بذار ماشینو روشن کنم بعد غر بزن!
    توجهی نکردم بهش و ضبطو روشن کردم:
    غماهاتو بده به دل من تو که میدونی واسه تو میمیرم
    شک نکن به حرفای من , من که عمریه از تو جون میگیرم
    مهربونم تویی جونم آره قدرتو میدونم
    با تو عشقم تو بهشتم دیگه بی تو نمیتونم
    دیگه بی تو نمیتونم
    من موندم پای عشقت هنوزم
    عاشقتر از دیروزو هر روزم
    تنهایی تویه قلب من جاته
    عشق من دنیام تویه دستاته
    دل به تو بستم بهت وابستم تا آخرش عاشقت هستم
    چه خوبه حالم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تو خوشحالم
    خوب من به تو میبالم
    تا دنیا دنیاست عشقت پا برجاست
    از اینکه هستی ممنونم
    اوج رویامی نبض دنیامی
    این حسو به تو مدیونم
    من موندم پای عشقت هنوزم عاشقتر از دیروزو هر روزم
    تنهایی تویه قلب من جاته عشق من دنیام تویه دستاته
    من موندم پای عشقت هنوزم
    عاشقتر از دیروزو هر روزم
    تنهایی تویه قلب من جاته
    عشق من دنیام تویه دستاته
    (آهنگ عاشقتر از بابک جهانبخش)

    به محض تموم شدن آهنگ محمد هم یه کافی شاپ پیدا کرد و با بدبختی یه جا پارک کرد.
    هممون رفتیم سمت کافی شاپ...
    رفتیم نشستیم یه گوشه... کافی شاپ تقریبا شلوغ بود!
    محمد رو بهمون گفت: بستنی شکلاتی میخورید؟
    من_ من که میخورم...
    ثمین_ منم که دیگه میدونی...
    سوگند_ منم مشکلی ندارم...
    به محض رفتن محمد رو به ثمین گفتم: ببخشید خانوم محجوب میشه تا محمد بیاد شما شروع کنید؟
    ثمین_ نه صبر کنید محمد هم بیاد گفتش خودش توضیح میده...
    محمد اومد به همراه چهارتا بستنی شکلاتی...

    بعد از تموم شدن حرفای محمد دهنم بسته نمیشد... وای خدا! مگه میشه...
    من_ ایول خیلی باحال بود...
    چشم غره ای بهم رفت و گفت: مرض انگار داشتم قصه میگفتم واسش...!
    سوگند_ ولی جدی خیلی به قول آقای حسینی باحال بود! بعد از این همه سال! با یه تصادف... واییییی خیلی جالبه!
    ثمین_ آره جدی جدی باحاله!
    با خنده رو به ثمین گفتم: حالا خداوکیلی یه چیز میپرسم راستشو بگیداون لحظه که محمد بهتون گفت یه کار مهم داره باهاتون اولین چیزی که به ذهنتون رسید خواستگاری بود نه؟ جون محمد راستشو بگید...
    محمد با تشر گفت: امیر!
    ثمین با تعجب در حالی که از خجالت سرخ شده بود گفت: چرا باید همچین فکری بکنم؟
    چشمامو باریک کردم و گفتم: یعنی جدی به ذهنتون هم نرسید؟
    ثمین_ نه به خدا!
    دیگه اصراری نکردم و هر چهار نفر از جا بلند شدیم. از کافی شاپ اومدیم بیرون ماشین اون ور خیابون بود...
    سوگند داشت کمی جلوتر از هممون میرفت مثل اینکه با ثمین بحث کرده بودن... سوگند وسط خیابون بود که با دیدن دویست و شیشی که داشت بهش نزدیک میشد داد زدم: سوگـــــــنـــــــد!!!...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سوگند با چشمای گرد شده برگشت سمتم و ثمین جیغی زد... دویدم سمتش، دویست و شیش هر لحظه داشت نزدیک تر میشد... یارو اصلا حواسش به خیابون نبود داد زدم: نگه داررررررررررر
    با چشمای گرد شده سرشو بالا آورد و با دیدن سوگند تو چند قدمی ماشینش محکم زد رو ترمز...
    سوگند سر جاش خشکش زده بود! هر سه تامون رفتیم سمتش... ثمین خودشو پرت کرد تو بغـ*ـل سوگند و اون راننده هم داد زد: وسط خیابون چه غلطی میکنی آخه؟ نزده بودم رو ترمز الان اون دنیا بودی!
    با اخم رفتم سمتش و در حالی که به خط عابر پیاده اشاره میکردم گفتم: محض اطلاعت اینجا واسه رد شدن عابرِ نمیدونی بدون! دوما از این به بعد یاد میگیری موقع رانندگی سرتو مثل چی نکنی تو گوشی که بزنی یکیو ناکار کنی سوما حرف دهنتو بفهم چهارما تو غلط میکنی که با یه خانوم اینجوری حرف میزنی پنجما برو پی کارت...
    بنده خدا چشماش گرد شده بود! زیر لب گفت: به خدا اینا روانی ان! و سریع سوار ماشینش شد و رفت.
    رفتم سمت ماشین و سوار شدم. رو به سوگند گفتم: حواستون کجا بود خانوم فلاح؟ دستی دستی داشتید خودتونو به کشتن می دادید...
    ثمین با اخم گفت: الان وقت سرزنش نیست آقای حسینی!
    متقابلا اخمی کردم و چیزی نگفتم... اعصابم به شدت خرد بود!

    "حامد"

    بعد از حساب کردن کرایه با راننده تاکسی از ماشین پیاده شدم...
    نگاهی به طبقه چهارم آپارتمانی که رو به روم بود کردم! چند وقته نمیام خونه؟ یه هفته؟ دو هفته؟ یه ماه؟ چقدر دلم واسه این شهر تنگ شده بود!
    رفتم جلو و زنگ زدم... صدای پر شور حانیه از پشت آیفون اومد: وااااای حامد خودتی؟ کی اومدی؟
    خندیدم و گفتم: در رو باز کن میام میگم...
    خندید و چند لحظه بعد با صدای تیکی باز شد! رفتم داخل و بعد از گذشتن از حیاط آپارتمان سوار آسانسور شدم.
    همینکه در آسانسور باز شد چهره ی خندون حانیه به همراه آفتاب کوچولو تو بغلش نمایان شد...
    حانیه_ سلام داداش خوش اومدی!
    کفشامو درآوردم و گفتم: مرسی آبجی بزرگه!
    آفتاب با دیدن من دستاشو به سمتم باز کرد و با لحن بچگونش گفت: دایـــــی!
    لپشو کشیدم و گفتم: ای دایی به فدات خوشگله!
    بغلش کردم و بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش نشوندم!
    در رو بستیم و وارد خونه شدیم، مامان از اتاق اومد بیرون و با دیدن من ناباور گفت: حامد!
    حانیه آفتابو از بغلم گرفت و گفت: من میرم یه شربت درست کنم واست....
    اشک تو چشمای مامان حلقه شده بود! رفتم جلو و تو آغـ*ـوش کشیدمش و گفتم: نبینم اشکاتو مامان خانوم!
    مامان از آغوشم خودشو بیرون کشید و دستشو روی صورتم گذاشت و با بغض گفت: چه عجب یادت افتاد یه مادر هم اینجا داری!
    سرمو پایین انداختم و گفتم: شرمندتم به خدا!
    با هم رفتیم نشستیم رو مبل... نگاهمو چرخوندم و خونه رو دید زدم و گفتم: دلم تنگ شده بود!
    همون لحظه آفتاب رو دیدم که روی پاهاش ایستاده و داره میاد سمتم...
    با تعجب گفتم: این وروجک کی راه رفتن یاد گرفت؟
    حانیه از تو آشپزخونه بلند گفت: دستت درد نکنه داداش! هفته پیش تولد دو سالگیش بود بچم! انتظار داری هنوز چهاردست و پا بیاد سمتت؟
    با ناراحتی گفتم: وای به خدا انقدر درگیر بودم اصلا یادم رفت! ببخشید آبجی!
    و بعد با خنده رفتم سمت آفتاب و بغلش کردم و گفتم: که توی وروجک دو سالت شد، آره؟
    خندید و سرشو تکون داد!
    من_ بچه پررو همه چیو هم میفهمه! حالا بگو به دایی ببینم دوست داری بریم پارک؟
    با ذوق خندید و گفت: دایی پالک (پارک)!
    خندیدم و گفتم: ای به چشم عشق دایی! بدو برو حاضر شو ببینم!
    با جیغ گفت: ماما ماما دایی پالک!
    خندیدم و گذاشتمش زمین و اونم بدو بدو رفتش سمت حانیه...
    نشستم رو مبل که مامان گفت: حامد پسرم الان خسته ای بذار شب میبریش!
    لبخندی زدم و گفتم: با دیدن شما کلا خستگیام پرید! با یه مکث پرسیدم: بابا کی میاد خونه؟
    مامان_ نزدیک ساعت شیش...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    نگاهی به ساعت انداختم، 4 بود!
    من_ خوبه پس من آفتابو میبرم تا قبل از بابا هم میایم خونه... آهان راستی حانیه خانوم این شوهرت کجاست؟
    حانیه_ سرکار... شام میاد اینجا!
    من_ پس خوب موقعی اومدم!
    آفتاب با یه پیراهن صورتی رنگ و یه جوراب شلواری سفید درحالی که موهاش خرگوشی بسته شده بود اومد بیرون و گفت: دایی بلیم (بریم)!
    خندیدم و گفتم: نگاش کن چه خوشگل شده! بدو بیا بغلم بریم دایی!
    با ذوق پرید بغلم و منم با یه خداحافظی از ساختمون زدم بیرون...
    توی پارک با ذوق وشوق بازی میکرد.
    نشسته بودم روی نیمکت و با لبخند به آفتاب نگاه میکردم... یعنی میشه یه روز من و میترا اینجا کنار هم بشینیم و دخترمون رو تماشا کنیم؟
    دستی روی شونم نشست سرمو به سمت راستم برگردوندم که با یه چهره ی آشنا برخورد کردم!
    این پسر رو کجا دیدم؟
    کم کم با یادآوری اون قضیه چشمام گرد شد! داداش میترا اینجا چیکار میکنه؟
    میلاد با پوزخندی گفت: چطوری زورو؟
    با اخم بهش گفتم: چی میخوای؟
    میلاد_ تسویه حساب...
    من_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
    ابروهاشو بالا انداخت و با نیشخند گفت: مطمئنی؟
    من_ چی میخوای بگی؟
    با ابروهاش به سمت زمین بازی اشاره ای کرد!
    یه زن داشت با آفتاب صحبت میکرد!
    در صدم ثانیه رادارام به کار افتاد! میخواد چه غلط کنه؟
    با حرص از جام بلند شدم و داد زدم: آفتاب بیا اینجا دایی!
    و خواستم برم سمتش که دو سه تا پسر جلوی راهمو گرفتن! داد زدم: گمشید اونور ببینم!
    با عصبانیت برگشتم سمت میلاد که با یه لبخند حرص درار به من نگاه میکرد گفتم: به نفعته باهاش کاری نداشته باشی وگرنه...
    داد زد: وگرنه چی؟ ببین یارو الان تو موقعیتی نیستی که بخوای تهدید کنی! پس بهتره با اون بچه خداحافظی کنی! و با دستش به سمت یه موتور اشاره کرد که اون زن در حالی که آفتاب تو بغلش بود و گریه میکرد سوارش شد... با خشم خواستم بدوام سمتشون! که موتور با سرعت از پارک بیرون زد ناباور داشتم به مسیر موتور نگاه میکردم!
    با خشم رفتم سمت میلاد و مشت محکمی بهش زدم که پرت شد رو زمین... خواستم برم سمتش که یقم از پشت کشیده شد و بعدش هم دستام قفل شد... از شانس گندم توی پارک یه مورچه هم نبود!
    میلاد با عصبانیت اومد سمتم و مشت محکمی بهم زد و گفت: که دست روی من بلند میکنی آره؟
    با خشم داد زدم: بگو اون بچه رو بیارن آشغال اون فقط دو سالشه! طرف حسابت منم نه اون بچه!
    پوزخندی زد و گفت: نگران اون نباش جاش خوبه! زیر تعلیمای ما بهترم میشه!
    غریدم: اون بچه بی گناهه عوضـــــی! ولش کن... تو رو به قرآن قسمت میدم ولش کن!
    اشکام بی اختیار می چکید، جواب حانیه رو چی بدم؟ خدایــــــا هستی؟ خدایا خودت کمکم کن...
    میلاد_ ببند دهنتو... و ضربات پی در پیش رو حوالم کرد! درد داشتم اما برام مهم نبود فقط آفتاب الان مهم بود... داد زدم: بزن، هر چقدر دوست داری بزن فقط تو رو به تموم مقدساتی که میپرستی قسمت میدم با اون بچه کاری نداشته باش... لعنتی اون بچست!
    لگدی به جسم بی جونم که روی زمین افتاده بود زد و با خشم رو به اون چند تا پسر گفت:یکیتون زنگ بزنه به آتیش بگه اون توله رو بیاره بده به این جنازه... و رو به من گفت: فعلا بی حساب شدیم! به نفعته که دیگه سمت میترا نری وگرنه این بار بهت رحم نمیکنم...
    در عین بیحالی لبخند محوی روی لبم اومد. خدایـــــا شکرت! میدونستم هوامو داری!
    چند دقیقه روی زمین بیحال افتاده بودم که صدای گریه ی آفتاب و دایی دایی گفتنش اومد با بدبختی خودمو تکون دادم و نشستم روی زمین... میلاد و اون چند نفر رفته بودن...
    آفتاب با گریه خودشو پرت کرد تو بغلم، محکم به خودم فشردمش و زیر لب گفتم: جونم نفس دایی؟ جونم عمر دایی؟ جونم آفتابم؟
    از خودم کمی جداش کرد بهش دقیق شدم... عوضیــــا به بچه هم رحم نکردن! رد سیلی روی گونه ی چپش خودنمایی میکرد! دستشون بشکنه ایشاا...
    با بدبختی و درد از روی زمین بلند شدم و آفتابو بغـ*ـل کردم... شانس آوردم که پارک نزدیک خونست وگرنه امکان نداشت تا خونه بتونم خودم رو برسونم...
    زنگ در رو با بیحالی زدم...در باز شد و وارد شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    آفتاب تو بغلم انقدر گریه کرد تا خوابش برد...
    در خونه باز شد و حانیه با دیدن من تو اون وضع و چشمای بسته ی آفتاب جیغ بلندی زد و اومد سمتم و آفتابو از بغلم گرفت...
    آروم گفتم: خوابه بیدارش نکن...
    انگار خیالش راحت شده بود از اینکه بلای وحشتناکی سر آفتاب نیومده... با صدای جیغ حانیه مهرشاد و بابا و مامان سریع اومدن جلوی در و با دیدن اون صحنه مامان هم جیغی زد و بابا گفت: چی شده حامد؟
    مهرشاد اومد جلو و کمکم کرد تا وارد بشم... منو خوابوند روی کاناپه و خودش رفت سمت حانیه که آفتاب تو آغوشش بود...
    مامان با گریه گفت: چی شده حامد؟ چه بلایی سرت اومده مادر؟
    آب دهنمو با سختی قورت دادم و گفتم: چیزی نیست مامان نگران نکن خودتو...
    مهرشاد_ چی شده حامد؟ قضیه چیه؟ مگه نرفتید پارک؟ پس...؟
    بابا_ د جون به لبمون کردی پسر یه چیزی بگو!
    حانیه_ کی زده تو صورت آفتاب؟ حامد حرف بزن!
    اینا درک نمیکنن منو الان؟ نمیبینن دارم جون میدم؟ لباسای خونیمو نمیبینن؟
    به سختی لبهامو از هم باز کردم و گفتم: حالم خوب نیست...
    حانیه با خشم اومد سمتم و با گریه یقمو گرفت و داد زد: حالت خوب نیست؟ چه بلایی سر دخترم آوردی حامد؟ چی شده؟ و چند ضربه به تخت سینم زد... از درد داشتم میمردم... کم مونده بود اشکم در بیاد...
    بابا با داد گفت: حانیه! مگه نمیبینی حالش خوب نیست؟
    حانیه_ آخه چی شده؟ مگه نگفت فقط میبرتش پارک؟ پس چرا بچمو اینجوری تحویل میده بهم؟ حق ندارم عصبی بشم؟
    مهرشاد سعی کرد آرومش بکنه... حال نداشتم و چشمام داشت بسته میشد و بعد از چند ثانیه دیگه متوجه چیزی نشدم...
    با درد چشمامو باز کردم، تو بیمارستان بودم!
    چشمامو چرخوندم تو اتاق... بابا نشسته بود رو صندلیِ کنارم... با دیدن چشمایِ بازم گفت: خوبی پسرم؟
    لبخندی زدم و گفتم: خوبم...
    بابا_ خداروشکر...نمیخوای تعریف کنی چی شد بابا؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: چرا!
    و شروع کردم به توضیح دادن تمام قضایا... حتی از علاقم به میترا هم گفتم!
    بابا_ که اینطور! حالا میخوای چیکار کنی؟ هنوزم قصدت همونه؟ پشیمون نشدی؟ میدونی حامد این حست اشتباهه!
    من_ حس من اشتباه نیست! بابا من این همه راه رو تا اصفهان اومدم تا ازتون اجازه بگیرم برم با خودش صحبت کنم! فکر نمیکنم این تهدید رو من تاثیر بذاره! بابا... من عاشق میتراام! من دیوونه ی این دخترم! الان نزدیک یه ساله دارم با این حس میجنگم ولی... ولی دیگه نمیتونم بابا! من هنوزم سر حرفم هستم!
    بابا_ ولی داداشش گفته که امونت نمیده اگه دور و ور میترا ببینتت!
    من_ مهم نیست...
    بابا اخم گفت: واسه خودت مهم نباشه واسه ما مهمه حامد! نمیخوام بلایی سرت بیاد...
    با عجز گفتم: بابا! به خدا دوستش دارم! من بدون میترا نمیتونم...!
    بابا لبخندی به روم زد و گفت: حامد! من با واژه ی عشق غریبه نیستم! میفهممت... همه ی حساتو درک میکنم... من هنوزم عاشقم! من عاشق مادرت شدم...
    لبخندی رو لبم نشست و گفتم: پس ازم نخواین فراموش کنم! خودتون هم با این اوصاف سختیه این کارو میدونید! بابا فراموش کردن اصلا آسون نیست... اینو ازم نخواین!
    بابا_ میفهممت ولی پسرمی اگه این وضع ادامه پیدا کنه من تحملش رو ندارم! نمیتونم بدن نیمه جونت رو ببینم حامد!
    من_ بابا چیزی نمیشه خدا خودش هوام رو داره بابا خدا میتونه تو یه لحظه همه چیز رو تغییر بده! میخوام با میلاد صحبت کنم! شاید آدم شد خدارو چه دیدی؟ اصلا شاید همین امشب خدا بزنه پسِ کلش و اونو به خودش بیاره! بابا خدا به هرکاری تواناست! معجزه بی معنی نیست وقتی بنده به حمایت خدا امید داشته باشه! اجازه بدین برم جلو که بعدا شرمنده دلم نشم!
    بابا متفکر گفت: حالا گیرم رفتی و باهاش صحبت هم کردی، اگه جوابش منفی باشه چی؟
    لبخندی زدم و گفتم: ایشاا... که نیست ولی اگه هم باشه انقدر میرم و میام تا راضی بشه!
    بابا_ و اگه نشد؟
    من_ دلم روشنه بابا... یه حسی به من میگه که آخرش میترا مال من میشه، من به خدا تکیه کردم هیچوقت پشتمو خالی نمیکنه، میدونم!
    بابا_ و اگه نرسیدی به میترا یعنی خدا پشتتو خالی کرده؟
    لبخندی زدم و گفتم: خدا هیچوقت بد بندشو نمیخواد بابا... حتما قسمت هم نیستیم اگه اینطور باشه... خدا همیشه پشت بنده هاشه ولی از اونجایی که ما آدما خیلی نامردیم فکر میکنیم خدا حواسش به ما نیست... من اگه به میترا نرسم حتما حکمتی تو کار بوده...
    بابا_ مطمئن باش که خدا همیشه نفع بندشو میخواد... پس اگه به میترا نرسیدی حق نداری کفر بگی حامد... شاید خدا یه چیز بهتر برات در نظر گرفته...
    لبخندی زدم و گفتم: میدونم بابا همه اینارو میدونم! فقط امیدوارم که اونطور که فکر میکنم نشه...
    بابا_ چی فکر میکنی؟
    آه بلندی کشیدم و گفتم: بابا احساس میگنم میترا عاشق دوستم امیر شده... اگه اینجوری باشه دوست ندارم شکست بخوره نمیتونم شکسته شدنشو ببینم چون دارم احساس میکنم امیر هم عاشق یکی دیگه داره میشه و این یعنی یه عذاب بزرگ برای این دختر... درسته دلم قبول نمیکنه میترا رو با یه مرده دیگه ببینه ولی همین دلم راضی نیست زجر کشیدنش رو هم ببینه!
    بابا لبخندی زد و گفت: اگه اینجوری باشه که واسه تو هم یه عذاب میشه! چون معشوقت عاشق یکی دیگه شده!
    لبخندی زدم و گفتم: رسم عاشقی اینه که فقط به فکر خوشیِ معشوقت باشی... اگه فقط به فکر خودت و آسایش خودت باشی دیگه اسمش عشق نیست! اسمش میشه هـ*ـوس!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    «یک هفته بعد»
    "میترا"

    با شوک داشتم به سوگند نگاه میکرد!
    میلاد چیکار کرده؟ وای!
    با بغض گفتم: وای سوگند! حالا چیکار کنم؟ اون پسر بیچاره به خاطر اینکه منو...
    سوگند با هول گفت: میترا! حامد داره میاد این سمت...
    با تعجب گفتم: حامد کیه؟
    سوگند چشم غره ای بهم رفت و گفت: همون پسره دیگه! نگاه کن بنده خدا داغونه...
    صداش از پشت سرم اومد: سلام میترا خانوم...
    با شرم برگشتم سمتش و نگاهی به صورتش که جای کبودی هنوز روش مشخص بود کردم.
    زیر لب سلامی کردم و گفتم: شرمنده ام به خدا... نمیدونم چجوری ازتون معذرت خواهی کنم! من واقعا...
    لبخندی زد و گفت: اینارو میگید؟ (و اشاره ای به صورتش کرد و ادامه داد) فدای سرتون! چیز مهمی نیستش که... در ضمن شما کاری نکردید، پس خودتون رو ناراحت کنید...
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: آخه شما به خاطر من تو...
    حامد لبخندشو عریض تر کرد و گفت: بگذریم از این بحث ها... میخواستم اگه جسارت نباشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم...
    نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: آخه اینجا...
    حامد_ اگه ناراحت نمیشید میخواستم به صرف یه قهوه دعوتتون کنم. لبخندی زد و گفت: لطفا قبول کنید.
    من_ راستش...متاسفم نمیخوام اینو بگم ولی دلیلی نداره من بخوام با شما به کافی شاپ بیام!
    حامد با التماس گفت: میدونم... درکتون میکنم... ولی من باید باهاتون حرف بزنم! خواهش میکنم رد نکنید... میدونم جسارت کردم ولی شما یه این بار رو چشمتونو ببندید و قبول کنید... من واقعا باید حرفامو بزنم...
    نمیتونستم دست رد بزنم به سینش مخصوصا که هنوز جای کبودیِ حاصل از کتکایی که به خاطر کمک به من خورده هست...چاره ای نداشتم و فقط تو دلم گفتم: خدایا اون چیزی که فکر میکنم نباشه که من بدجوری شرمندش میشم!
    جدی و با اخمی که چاشنیِ صورتم شده بود گفتم: پس چند لحظه صبر کنید تا من با دوستم خداحافظی کنم.
    سری تکون داد و گفت: جلوی در دانشگاه منتظرتونم.
    برگشتم سمت سوگند که گفت: طرف عاشقت شده...والسلام!
    با استرس گفتم: خدا نکنه...
    با تعجب گفت: چرا پسر خوبیِ که! تعریفشو از محمد و امیر زیاد شنیدم...
    امیر... لعنت بهت...
    جوابی ندادم بهش و با خداحافظی ازش جدا شدم...
    جلوی در دانشگاه حامد رو دیدم رفتم سمتش و باهم رفتیم سمت کافی شاپی که همیشه با سوگند و ثمین میرفتیم...
    رفتیم گوشه ای نشستیم و قهوه هامون رو آوردن...
    حامد نفس عمیقی کشید و گفت: ایراد نداره راحت صحبت کنم؟
    زیر لب نه ای گفتم که شروع کرد: ببین میترا من بلد نیستم مقدمه بچینم حداقل تو این یه مورد واقعا بلد نیستم چون هر چی دارم میگم از اینجا میاد( با انگشت به قلبش اشاره کرد) و هیچکدوم از حرفام از قبل برنامه ریزی نشده...راستش... من بهت علاقه دارم، البته نه علاقه معمولی... چطور بگم؟ من... من... عاشقت شدم! یک ساله که این حس داره پدرمو در میاره... آره من عاشقت شدم بدون اینکه بدونم کی بودی و کی هستی! و اصلا هم برام مهم نیست... چون تمام این یک سال رو با خیال تو گذروندم بدون اینکه حتی اسمتو بدونم! من چشمام رو بستم و عاشقت شدم... میترا تو من رو دیوونه ی خودت کردی دختر... حقیقتش من میخواستم بگم اگه...اگه اجازه بدی با خانواده مزاحمتون بشیم... و با استرس نگاهی بهم انداخت...
    حرفاش قشنگ بود... حس خوبی بهم میداد ولی... یه افسوسی ته دلم داد میزد ای کاش این جمله هارو امیر میگفت! لعنت بهت امیر که همیشه تو ذهنمی...
    من نمیتونستم قبولش کنم! حامد خیلی خوب بود... ولی با این عشقی که تو سینمه و مشکلایِ خانوادم نمیتونم... نمیتونم بگم بیا... نمیتونم سرخ بشم و سرمو پایین بندازم... حامد با ازدواج با من بدبخت میشه... چون من عاشق یکی دیگه ام...
    سرمو پایین انداختم و از جام بلند شدم که با عجز گفت: نرو میترا... اگه تو بری من اینجوری برداشت میکنم که جوابت به خواستگاریم منفی بوده...
    نمیخواستم دلش رو بشکنم... گناهش چی بود؟ فقط زیادی عاشق بود... همین! مثل من... ولی باید میرفتم... اگه بهش جواب مثبت بدم ظلم کردم بهش... خواستم قدم دومم رو بردارم که صدای پر بغض و غمگینش اومد: عاشق امیر شدی مگه نه؟
    یخ زدم! این پسر چی میگفت؟
    با شوک به سمتش برگشتم و گفتم: چی داری میگی؟
    لبخند تلخی زد و گفت: حال یه معشوق رو فقط عاشق میفهمه... میترا من الان میرم... ولی دست برنمیدارم از عشقت... من تا ابد عاشقت میمونم... و باز هم میام، هرکاری میکنم که یه ذره فقط یه ذره دوستم داشته باشی... ولی قول میدم آرزو کنم که به امیر برسی... دوست ندارم یه روز قلبت حس الانِ قلب منو داشته باشه... میترا به شرطی پام رو کامل از زندگیت بیرون میکشم که خوشبختیت رو ببینم... همین...فقط یادت باشه هروقت احساس کردی تنهایی هر وقت احساس کردی کسی دوستت نداره بدون که یه نفر توی همین شهر یا شاید دورتر هر لحظه بهت فکر میکنه و تا ابد قلبش واسه تو میتپه...
    خدایا این پسر چقدر دلش بزرگه... خدایا حقش این نبود که عاشق من بشه...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    خواست از کنارم رد بشه که گفتم: حامد؟
    چشماشو با درد بست و گفت: چقدر آرزوی روزی رو داشتم که اسمم رو با صدای تو بشنوم...ولی الان نه... نباید اینجوری میشد... بدکاری کردی میترا... با دلم بدکاری کردی...حالا علاوه بر چشمات، صدات که اسممو صدا می زنه شبا میخواد پدرم رو در بیاره...
    محکم تر پلکاشو روی هم فشار داد و گفت: من میرم ولی بر میگردم!
    از کنارم رد شد و از کافی شاپ بیرون رفت...
    بغض بدی گلومو گرفته بود... میفهممش خیلی خوب هم میفهممش! صداش دوباره تو گوشم پیچید: «چقدر آرزوی روزی رو داشتم که اسمم رو با صدای تو بشنوم...ولی الان نه... نباید اینجوری میشد... بدکاری کردی میترا...با دلم بدکاری کردی... حالا علاوه بر چشمات، صدات که اسممو صدا می زنه شبا میخواد پدرم رو در بیاره...»
    خدایا... راه درست رو خودت بهم نشون بده... چیکار باید بکنم؟ حامد گـ ـناه داره...
    با بیحالی رفتم سمت صندوق که متوجه شدم قبلا حساب کرده...
    حامد خیلی خوبه ولی عشقی که تو دلشه حقش نبود...
    از کافی شاپ که زدم بیرون، قطره ی بارون چکید رو صورتم...
    دیدمش که توی ماشینی رو به روی کافی شاپ نشسته بود... با دیدن من بیرون اومد و گفت: بارون داره میاد... میرسونمت...
    خواستم اعتراضی بکنم که گفت: به خدا حرفی نمیزنم که باعث ناراحتیت بشه... هم دیر وقته هم بارون میاد... نمیخوام اینجوری بری خونه...
    در برابر این پسر چی داشتم بگم؟ بی حرف رفتم سمت ماشینش، نشست پشت فرمون و بی حرف ماشین رو روشن کرد. آدرس خونمون رو گرفت و دوباره سکوت...
    دستش رو برد سمت ضبط و چند لحظه بعد صدای آهنگی توی فضای ماشین پیچید...
    میخواستم بت بگم چقد پریشونم
    دیدم خودخواهیه دیدم نمیتونم
    تحمل میکنم بی تو به هر سختی
    به شرطی که بدونم شاد و خوش بختی
    به شرطی بشنوم دنیات آرومه
    که دوسش داری از چشمات معلومه
    یکی اونجاس شبیهه من یه دیوونه
    که بیشتر از خودم قدرتو میدونه
    چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بیرحمم
    تو میخندی، چه شیرینه گذشتن، تازه میفهمم
    تو رو میخوام تموم زندگیم اینه
    دارم میرم تهِ دیوونگیم این
    نمیرسه به تو حتی صدای من
    تو خوش بختی همین بسه برای من
    چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بیرحمم
    تو میخندی، چه شیرینه گذشتن، تازه میفهمم
    تازه میفهمم...
    (آهنگ خوشبختی از احسان خواجه امیری)

    حامد آرنجش رو گذاشته بود لبه پنجره ماشین...
    دلم میسوخت واسش... حال الانش فقط به خاطر منِ... لعنت بهت میترا... لعنت بهت امیر...خدایا؟ میدونم صدامو میشنوی... خداجونم حامد گـ ـناه داره عذابش نده...
    با توقف ماشین به خودم اومدم... زیر لب گفتم: من متاسفم، من...
    با بغض لبخند تلخی به روم زد و گفت: شششش! من خوبم ببین! میخندم... حالم خوبه... نبینم چشمای قشنگتو به خاطر من تر کنی... میترا من هنوزم امید دارم...بیخیالت نمیشم... خدا خودش میدونه آخر این قصه چی میشه... خدا واسمون این سرنوشت رو رقم زده و ما نمیتونیم باهاش بجنگیم... اگه تو مال من باشی بهت میرسم اگه هم که مال هم نباشیم... با یه مکث کوتاه پــــوفی کرد و گفت: حالا بخند... بدو دیگه... بخند...
    با بغض خواستم اسمش رو صدا بزنم که گفت: نه تو رو خدا... دیگه نه! اسمم نه... حالا هم بخند بدو...
    لبخند تلخی نشست رو لبم که گفت: آهــــان آفرین دختر خوب حالا خیالم راحت شد... و با یه چشمک گفت: قبلا هم گفتم که بیخیالت نمیشم، پس فکر نکن از دستم خلاص شدی...
    حامد میخندی ولی اون غم نگاهت رو چیکار کنم؟ خدایا خودت بهش کمک کن...
    با بغض خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.
    در ساختمون رو با کلید باز کردم و سریع بستمش... تکیمو دادم بهش و اشکام قطره قطره روی گونم ریخت... صدای پر بغضش خیلی ضعیف به گوشم رسید که داد می زد: خـــــــدا... صداش با غرش آسمون هم نوا شده بود... دل آسمون هم به خاطر حامد گرفته... خدا چقدر دوستش داره!
    با شنیدن صداش صدای هق هقم بلند شد... درکش میکردم... نه میترا تو نمیتونی درکش کنی، تو هنوز حتی تو شرایط اون قرار نگرفتی...عاشق که هستم! نیستم؟ میفهمم حالشو...
    سعی کردم لبخندی روی ل*ب*هام بیارم، نمیخواستم کسی خبردار بشه...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    در خونه رو باز کردم و وارد شدم...
    مینا اومد جلوی در و گفت: سلام آبجی جونِ خودم! خسته نباشی! بیا ببین چه شامی پختم...
    لبخندی به روش زدم و گفتم: به به عجب دست پخت شما، خوردن داره مینا خانوم... اصلا پیشاپیش دلم ضعف رفت... برم زودتر لباسامو عوض کنم تا بیام شاهکار جنابعالی نظاره کنیم... و چشمکی بهش زدم...
    سریع وارد اتاقم شدم و لباسای نمناکم رو عوض کردم...تو طول این سالها یه چیز رو خوب یاد گرفتم... اونم تظاهر به خوب بودنِ حالمِ... از اتاق بیرون اومدم و گفتم: مینا؟ مامان کجاست؟
    مینا_ رفته حموم...
    آهانی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. بوی قرمه سبزی باعث شد یادم بیاد از ساعت 4 صبح هیچی نخوردم و الان ساعت 7 شبِ...
    با خنده گفتم: این غذاتون کی حاضر میشه خانوم خانوما؟ دارم از گشنگی میمیرم!
    مینا_ باید صبر کنی تا مامان بیاد...
    و همون لحظه در حموم باز شد و مامان ازش خارج شد...
    با محبت رفتم سمتش و در حالی که بـ..وسـ..ـه ای روی گونش می نشوندم گفتم: سلام به مامان خوشگلم! چطوری عزیزم؟
    مامان لبخندی زد و گفت: سلام دخترم! من که خوبم تو خوبی مادر؟ دیر اومدی امروز...
    نمیخواستم دروغ بگم اما مجبور بودم...
    من_ آره بارون داشت میومد به خاطر همین تاکسی گرفتم تا خیس نشم... خیابونای تهران هم که همیشه ی خدا شلوغ و پر از ترافیک...
    مامان آهانی گفت و بعدش هم سکوت تو خونه حاکم شد...

    _ میترا؟ میترا؟ بلندشو دیگه...
    چشمام رو با صدای پر از استرسِ مینا باز کردم و گفتم: چی شده؟ ساعت چنده؟
    مینا با هول گفت: ساعت دوِ ظهره بلندشو دیگه...
    با خستگی روی تشک نشستم و گفتم: چیه؟ چی میگی؟
    مینا_ میلاد داره میاد اینجا...
    با شنیدن این جمله خمیازم نصفه موند و با تعجب گفتم: چی گفتی؟
    مینا_ میگم میلاد داره میاد اینجا...
    با اخم گفتم: یعنی چی که داره میاد اینجا؟ غلط کرده پاشو بذاره تو خونه...
    مینا_ نمیدونم الان زنگ زد و گفت داره میاد اینجا...میترا؟ صداش یجوری بود...
    همچنان با اخم گفتم: مامان کجاست؟
    مینا_ با همسایه ها رفتن مسجد...نفهمیدم چرا!
    با استرس گفتم: اون گوشیِ من رو بیار اینجا...
    سریع گوشی رو آورد و منم بلافاصله شماره ی میلاد رو گرفتم. جواب داد:
    میلاد_ چی میگی میترا؟
    من_ ببین میلاد حق نداری پاتو تا دو کیلومتریِ این خونه بذاری! فهمیدی؟
    میلاد_ چرا؟
    من_ همین که گفتم! نزدیک خونه هم نمیای...
    میلاد_ میخوام باهات حرف بزنم...
    من_ فردا ببا جلوی در دانشگاه ولی حق نداری نزدیک خونه بشی...
    صدای پوزخندش اومد و بعدش گفت: بیام جلوی دانشگاهت که اگه چیزی شد اون سوپرمن کمکت کنه؟
    با اخم گفتم: مگه نمیگی میخوای حرف بزنی؟ فردا ساعت 10 منتظرتم نیومدی میرم...
    با حرص گفت: خیلی خوب!
    و قطع کردم...
    نباید مامان میلاد رو اینجا ببینه... مخصوصا با اون صورت و بدن لاغر و چشمای گود افتادش...
    مینا_ چی شد؟
    من_ فردا میاد جلوی دانشگاه...میگفت میخواد حرف بزنه، طبق معمول فکر کنم پول میخواد...
    مینا_ آخ که دلم میخواد انقدر بزنمش خون بالا بیاره...
    با اخم و تشر گفتم: مینا!
    مینا_ این همه بلا سرمون آورده بازم طرفدارشی... یعنی چی آخه؟
    من_ مینا! من امید دارم به روزی که میلاد پشیمون میشه... من امید دارم به برگشت میلاد... امید دارم...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "ثمین"

    مامان_ ثمین؟ برو به بابات زنگ بزن بگو داره میاد خونه یه جعبه شیرینی بگیره... زشته جلوی مهمونا...
    من_ حالا انگار کی میخواد بیاد!
    مامان_ زشته دختر! عموت اینارو اولین بار دعوت کردم خونمون انتظار داری خشک و خالی پذیرایی کنم؟
    من_ به نظرت با وجود اون شیش تا خل و چل چیزی از شیرینی به عمواینا میرسه؟
    مامان خندید و چیزی نگفت!
    گوشی خونه رو برداشتم و بعد از رسوندن پیام مامان به بابا قطع کردم.
    مامان_ ای وای ثمین دیدی چی شد؟!
    با تعجب گفتم: چی شده؟
    مامان_ دیروز زنگ زدم عموت اینا رو دعوت کنم جواب ندادن گفتم بعدا زنگ میزنم بهشون کلا یادم رفت!
    با چشمای گرد گفتم: واقعا مرسی حافظه!
    مامان_ بلندشو برو زنگ بزن به محمد بگو. ازشون معذرت خواهی هم بکناااا...
    در حالی که به سمت اتاق میرفتم گفتم: باشه!
    در اتاق رو باز کردم ، سمین خواب بود.
    و گوشیمو از روی تختم برداشتم و بعد از پیدا کردن اسم محمد از بین مخاطبام شمارشو گرفتم...
    بعد از سه تا بوق جواب داد:
    محمد_ بله؟
    من_ سلام پسرعمو چطوری؟
    محمد_ سلام دخترعمو خوبم شما خوبی؟
    من_ ممنون منم خوبم
    محمد_ چیزی شده زنگ زدی؟
    من_ آره...میخواستم امشب دعوتتون کنم بیاید خونمون برای شام شرمنده انقدر دیر اطلاع رسانی کردیم...دیروز مثل اینکه مامان زنگ زده خونه نبودید بعد گفته که بعدا زنگ میزنه یادش میره...
    محمد_ اِ اِ اِ؟ جدی؟ والا نمیدونم الانم ماشینم دست حامدِ...میگما فقط ما دعوتیم امشب؟
    من_ نه داییم اینا و خالم اینا هم هستن...
    محمد آهانی گفت و ادامه داد: پس واجب شد بیام اون شیش تارو ببینم!
    خندیدم و گفتم: پس میاید دیگه؟
    محمد_ آره الان هم میرم از حامد ماشینم رو میگیرم...
    من_ پس منتظریم دیگه حتما بیاید...
    محمد_ چشم...امر دیگه؟
    من_ همین دیگه خداحافظ
    محمد_ خداحافظ...
    وقتی تماس قطع شد به مامان خبر دادم که میان و بعدش هم شروع کردم به کمک کردن به مامان...
    ساعت نزدیک 7 بود که کارامون تموم شد و منم رفتم تو اتاق تا حاضر بشم...
    یه مانتو طوسی رنگ به همراه شلوار لی ام رو از تو کمد برداشتم و پوشیدم... شال طوسی رنگم رو هم سر کردم...
    صدای زنگ در اومد... رفتم سمت آیفون، دایی اینا و خاله اینا بودن...
    در رو باز کردم که بابا گفت: ثمین کی بود؟
    من_ دایی اینا و خاله اینا...
    بابا_ به علی اینا که خبر دادید؟
    من_ آره من گفتم به محمد...
    در آپارتمان رو باز کردم که همزمان در آسانسور باز شد و مهلا و بقیه اومدن بیرون و طبق معمول اون شیش تا پایین منتظر آسانسور بودن...
    بعد از سلام و خوش آمد گویی و اومدن پسرا رفتیم نشستیم روی مبلا البته چون تعداد مبلا زیاد نبود آقایون رفتن رو مبلا و ما هم نشستیم رو زمین...
    دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد رو به جمع گفتم: حتما عموایناان...
    نگاهی به تصویر محمد تو آیفون انداختم و در رو باز کردم...
    جلوی در منتظر بودم آسانسور درش باز بشه که انتظارم زیاد طول نکشید و در آسانسور باز شد...
    عمو اول از همه وارد شد و پیشونیمو بوسید و گفت: سلام ثمین جان...
    لبخندی زدم گفتم: سلام عمو خوبید؟
    عمو_ ممنون دخترم...
    بعدش زنعمو اومد جلو و بـ..وسـ..ـه ای روی گونم نشوند و گفت: سلام عزیزم...
    من_ سلام خوش اومدید بفرمایید...
    محمد با چهره ای گرفته جلو اومد و سلامی زیرلبی گفت و جعبه ی شیرینی ای رو به دستم داد...
    با تعجب گفتم: پکری؟!
    نفس عمیقی کشید گفت: فعلا بریم بشینیم برات تعریف میکنم...
    من_ آخ آخ ببخشید بیا تو...
    همگی وارد شدیم و من رو به جمع گفتم : خیلی خوب حالا بذارید معرفی کنیم...
    اشاره ای به عمو کردم و گفتم: عمو علی... و به زنعمو اشاره کردم و ادامه دادم: مریم زنعمو...
    به محمد اشاره کردم و گفتم: اینم محمد، پسرعمو... خوب حالا بریم سراغ بقیه... از همون اول میگم: دایی شهرام ، بابا رو که میشناسید، آقا اردشیر شوهرخاله... سینا و سورنا پسرخاله ها... افشین امین آرین و ایمان هم پسرداییا... مامان، شمیم زندایی و خاله مریم و مهلا دختر خاله و سیمین...
    اووووف نفسم بند اومد...
    خلاصه بعد از معارفه هرکس جایی نشست و آرین رو به محمد گفت: بیا محمد اینجا بشین و به جای خالیی کنار خودش اشاره کرد...
    محمد هم با یه تشکر اونجا جا گرفت... بعد از گذشت نیم ساعت محمد خیلی زود با پسرا گرم گرفت و من همش ذهنم درگیر قیافه پکرش بود! چی شده مگه؟
    وقت شام شدش و من و مهلا از جا بلند شدیم تا بیایم سفره رو بچینیم محمد هم از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه و گفت: من چی ببرم زنعمو؟
    مامان_ شما بشین محمد جان مهلا و ثمین میچینن...
    من_ آره برو بشین ما هستیم...
    امین از تو پذیرایی داد زد: بیا بشین سرجات خودشیرین!
    محمد خیلی جدی برگشت و رو بهش گفت: شعور و خودشیرینی رو لطفا با هم قاطی نکن...
    همه زدن زیر خنده چون حرف دل همه بود... همیشه همین بود! خیلی نسبت به همه چیز بی تفاوتن این شیش تا...دایی گفت: آی گفتی محمد! این شیش تا فقط بلدن بخورن و شیکمشون رو پر کنن وگرنه تو کلشون هیچی نیست...
    من با خنده گفتم: آخ دمت گرم مردم از خنده...
    امین با حرص گفت: چه ربطی داره؟ وقتی ثمین و مهلا هستن ما کجا بلند بشیم آخه؟ دست شما هم درد نکنه بابا...
    من با خنده گفتم: خوب سوختیا امین!
    مهلا با خنده گفت: حال کردی امین؟ تا تو باشی دیگه انقدر بامزه بازی در نیاری!
    سیمین گفت: آخ دستت درد نکنه پسرعمو این که محو شد زحمت بقیشون رو هم بکش لطفا!
    محمد با خنده گفت: خیلی خوب بابا... من میخوام زنده برم از این خونه بیرون اینجوری که شما دارید میگید و با توجه به نگاه های اینا باید بگم که فاتحم خوندست...
    همگی خندیدیم به جز امین که داشت با حرص به خنده های من و محمد نگاه میکرد...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    بعد از شام رفتم روی یه مبل دو نفره نشستم که محمد هم بلافاصله کنارم جا گرفت...
    من_ چی شده؟ بگو توروخدا مردم از فوضولی!
    محمد با قیافه ای متفکر گفت: تو میدونستی میترا عاشق امیر شده؟
    چشمام داشت از حدقه بیرون میزد! محمد از کجا فهمیده؟
    به روی خودم نیاوردم و گفتم: داری چی میگی؟
    محمد_ خودتو نزن به اون راه میدونم که میدونی!
    من_ آره اصلا میدونم! خوب که چی؟
    محمد نفسشو فوت کرد و گفت: ببین دوست من حامد، میشناسیش که؟
    من_ آره. خوب؟
    محمد_ اون از میترا خوشش میاد و دیروز مثل این که به خودش گفته اما میترا قبولش نکرده! ثمین حامد داغونه! تو عمرم اینجوری ندیده بودمش... میشه با میترا صحبت کنی؟
    با بهت و ناباوری گفتم: حامد از میترا خواستگاری کرده؟ و زیر لب ادامه دادم: باورم نمیشه!
    محمد با افسوس گفت: ثمین این عشق مال یکی دو روز نیست اینطور که حامد میگفت یک ساله که داره با این حسش میجنگه! اما باورم نمیشه که میگه هنوزم امید داره... حامد واقعا عاشقِ میترا شده... حتی به خاطرش کتک خورده! داداش میترا تهدیدش کرده که اگه بره سمت میترا امونش نمیده! اما باز هم تسلیم نشده... ثمین! حامد واقعا شکسته... اگه ببینیش باورت نمیشه اون دو ساعتی که پیشش بودم همش تو خودش بود اصلا به زور ازش حرف کشیدم! ثمین با میترا حرف بزن خواهش میکنم!
    دلم میسوخت واسه حامد اما از دست من چه کاری برمیاد؟ میترا تصمیمشو گرفته و تو این یه مورد اشتباه نکرده چون هنوزم عاشقِ امیرِ! درکش میکردم که نمیخواست از این بیشتر حامد رو عذاب بده...
    آروم گفتم: از دست من کاری برنمیاد محمد... میترا بهترین کار رو کرده...
    محمد با اخم گفت: یعنی چی بهترین کار رو کرده؟
    منم متقابلا اخمی کردم و گفتم: خودت تصور کن محمد! فکر کن ببین تو میتونی تحمل کنی که زنت تمام مدتی که کنارته فکرش پیشِ یکی دیگه باشه و همش تو رو با اون مقایسه کنه و همش افسوس بخوره که ای کاش جای تو فلانی بود... تو میتونی تحمل کنی که زنت نسبت بهت سرد باشه؟ نمیتونی اصلا نمیشه... میترا بهترین کار رو کرد چون اگه حامد رو قبول میکرد اونجوری هم خودش و حامد آسیب میدیدن... ازدواج بچه بازی نیست محمد...
    محمد با حرفای من رفت تو فکر و بعد از یه مکث طولانی گفت: همه ی اینایی که میگی قبول ولی باور کن من نمیتونم دوستم رو کسی که برام مثل داداشمه رو اینجوری ببینم! از همه بدتر اینِ که اون هنوز امید داره به شنیدن جواب مثبت از میترا! میفهمی؟ این امیدش اگه نا امید بشه داغون تر میشه...همش میگه که خدا هوامو داره یا میگه که من دلم روشنه و از این چیزا...! به نظر تو وقتی این همه امید یهویی از بین بره چه بلایی سرش میاد؟ به خدا سختمه اینجوری ببینمش...
    لبخندی زدم و گفتم: تو هر کار خدا یه حکمتی هست محمد... اگه قسمت هم باشن به هم میرسن و اگه نباشن نمیرسن... فکر میکنم حامد با این همه عشق بتونه توجه میترا رو جلب کنه...
    محمد زیر لب گفت: امیدوارم...
    خواستم چیزی بگم که امین روی مبل کناریم نشست و گفت: مثل اینکه بدجور بحثتون گل انداخته! درباره چی حرف میزنید؟
    محمد بیخیال گفت: دانشگاه...
    امین آهانی گفت و ادامه داد: راستی محمد تو چند سالته؟
    محمد_ بیست و نه...
    امین ابرویی بالا انداخت و گفتم: چه جالب! هم سنیم...
    محمد_ جدی؟
    امین_ آره... چه رشته ای درس میخونی؟
    محمد_ گیاه پزشکی...
    امین با تمسخر گفت: رشته قحط بود؟ به نظر من این رشته به درد دخترا میخوره... پسرا یا باید دکتر بشن یا مهندس...
    محمد_ استدلالت زیاد جالب نیست...چه پسر چه دختر باید بره دنبال علاقش...میتونه در کنار اون رشته جاهای مختلف کار کنه...
    امین_ کار؟ الان؟ من هروقت قصد ازدواج بکنم میرم دنبال کار...
    محمد_ یعنی تا الان بیکاری؟
    امین حق به جانب_ در عوض درس میخونم...

    محمد با پوزخند گفت: زشته یه پسر به این سن دستش تو جیب باباش باشه...
    من_ کاملا موافقم... یه پسری که روی پای خودش ایستاده حتی با یه درآمد کم خیلی بالاتر از اونیِ که وابسته به باباشه...
    امین با حرص گفت: من به بابام وابسته نیستم به وقتش سراغ کار هم میرم...
    من_ وقتش؟ فکر کنم دیر هم شده باشه...
    امین_ خودم اینو تشخیص میدم...
    محمد_ آفرین به تو... راستی ثمین این کمیلی ازتون اون تسته رو گرفت؟
    و با این سوال بحثمون رفت سمت اون تست هوشی که استاد خیلی بی مقدمه سر کلاس اَزَمون گرفت...
    امین هم که دید ما بهش توجهی نمیکنیم از جاش بلند شد و رفت...
    به محض رفتن امین، محمد گفت: شیطونه میگه بیا یه کامیون میرزاقاسمی بریز تو حلقشا... چقدر نچسبِ این پسرداییت...
    لحنش اونقدر باحال بود که زدم زیر خنده!
    امین با حرص گفت: چیز خنده داری هست بگو ماهم بخندیم محمد جـــــان!
    محمد با یه نیشخند گفت: داشتم به ثمین میگفتم که انگار هـ*ـوس میرزاقاسمی کردی امین جــــان!
    همه زدن زیر خنده و زنعمو گفت: محمد راست میگه امین؟ یه ذره داریم هنوز بگم ثمین بیاره...؟
    با این حرف زنعمو، امین رنگش پرید و گفت: نه بابا عمه... محمد شوخی میکرد...
    محمد جدی گفت: من شوخی نمیکردم!
    چشم غره ای به محمد رفت که گفتم: امین تعارف میکنی؟ همین الان گفتی که عاشق میرزاقاسمیای مامانم شدی...
    افشین با خنده گفت:ثمین ببخشش غلط کرد... از خیرش بگذر دختر!
    لبخندی ژکوند تحویل امین دادم و دیگه چیزی نگفتم...
    مامان هم بیخیال شد و حدودا دو ساعت بعد همه مهمونا رفتن...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا