پوفی کرد و خواست چیزی بگه که حرفشو خورد...
من_ نامه رو نمیخونید؟
یه اخم وحشتناک کرد که خواستم بگم غلط کردم ولی فرصت نداد و غرید: ببینید جناب حسینی برید به آقای شریف بگید اول از همه من قصد ازدواج ندارم و دوم اینکه اگه هم روزی همچین قصدی کنم هیچوقت به یه فرد خجالتی جواب مثبت نمیدم و اینم متذکر بشید که جوابم منفی هست و دیگه هم تلاش نکنن...
تقریبا داشتم با دمم گردو میشکوندم اما باز هم دلیلش رو نمیدونستم! فکر کنم خل شدم...!
خواستم چیزی بگم که یهو همزمان گوشیِ هردومون زنگ خورد، ابروهامون پرید بالا...
گوشیمو جواب دادم. محمد بود.
من_ جونم داداش؟
محمد_ سلام چطوری؟ کجایی؟
من_ سلام خوبم خوبی؟ دانشگاهم دیگه...
محمد_ منم خوبم... کلاست تموم شده؟
من_آره تموم شده...
محمد_ پس من جلوی در دانشگاهم بیا...
من_ جدی؟ باشه باشه اومدم...
قطع کردم .
من_ با اجازتون من دیگه برم.
سوگند_ خداحافظ
و همزمان به سمت در حرکت کردیم.
خندم گرفته بود...
از در دانشگاه خارج شدم یا در واقع خارج شدیم! ماشین محمد رو دیدم خواستم برم سمتش که دیدم یه دختر چادری در رو باز کرد و خارج شد و سوگند هم با تعجب به سمت دختر رفت... خوب که دقت کردم دیدم ثمین محجوبه دوست سوگند!...
با تعجب رفتم سمتشون محمد هم از ماشین پیاده شد. با تعجب به ثمین سلامی کردم و اونم جوابمو داد.
رفتم سمت محمد و با شوک گفتم: سلام داداش چه خبره؟ و نامحسوس به ثمین اشاره کردم.
خندید و گفت: چقدر ذهنت خرابه بشر؟
من_ به نظر تو وقتی میبینم یه دختر از ماشینت پیاده میشه دقیقا باید چه فکری کنم؟؟؟
محمد_ قضیه اونجوری نیست که فکر میکنی!
همون لحظه صدای ثمین اومد: محمد یه لحظه بیا...!
بــــه بــــه! بعد میگه فکر بد نکن! رفتش سمت ثمین که با فاصله از سوگند وایساده بود.
سوگند با تعجب اومد سمتم و گفت: شما میدونید قضیه چیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: والا من از شما بی خبرترم! ولی قضیه بدجور بوداره!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت: بدجور!
ثمین و محمد اومدن سمتمون... محمد گفت: چی شده؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
سوگند جواب داد: شما چی فکر میکنید؟ میشه به ما هم یه چیزی بگید؟
ثمین لبخندی زد و گفت: خوب چیو بگیم؟ چیزی نیست که...!
سوگند با اخم گفت: ثمین به جون حسام چنان میزنمت که... و با چشم غره ی ثمین ساکت شد!
حسام کیه دیگه؟ عجب گیری کردیما...پـــــــوف!
ثمین با خنده رو به محمد گفت: میبینی توروخدا آدم با پسرعموش میاد بیرون باید کتک بخوره!
من با تعجب گفتم: جونـــــم؟! پسرعمــــو؟
محمد_ داستانش طولانیه!
سوگند با شوک گفت: توروخدا بیخیال گرفتید مارو؟ مگه فیلم هندیِ؟ اصلا مگه میشه؟
ثمین خندید و گفت: میبینی که! فعلا که شده!
من_ میشه انقدر دو پهلو حرف نزنید؟ عین آدم توضیح بده محمد ببینم قضیه چیه؟
محمد_ ولش کن بابا طولانیه الان نمیشه...
من_ چی چیو نمیشه؟ الان هممون بلند میشیم میریم کافی شاپ شماهم کامل توضیح میدی همه چیزو!
سوگند و ثمین نگاهی شک دار با هم رد و بدل کردن!
حق داشتن... بالاخره من واسه ثمین یه پسر غریبه محسوب میشدم و درباره ی سوگند هم که هر دوتامون...
نگاهی به محمد انداختم و گفتم: فکر نمیکنم زیاد طول بکشه... البته اگه شما خانوما مایل نیستید حرفی نیست...
باز هم نگاه های شک دار...
سوگند_ خوب راستش... فکر نکنم زیاد جلوه ی خوبی داشته باشه!
ثمین_ منم موافقم...
من_ کاری قرار نیست بکنیم که... فقط شما داستان رو تعریف میکنید و بعدش شمارو به خیر مارو به سلامت!
ثمین که انگار پشتش به اینکه محمد پسرعموشه گرم بود رو به سوگند گفت: نظرت چیه؟
سوگند اخمی کرد و گفت: اگه کوتاهه مشکلی نیست... فقط این کافی شاپه نریم چون ممکنه بچه های دانشگاه ببینن و فکر بد بکنن و هم اینکه سوسک داره!
با شنیدن جمله آخرش خندم گرفت!
من_ نامه رو نمیخونید؟
یه اخم وحشتناک کرد که خواستم بگم غلط کردم ولی فرصت نداد و غرید: ببینید جناب حسینی برید به آقای شریف بگید اول از همه من قصد ازدواج ندارم و دوم اینکه اگه هم روزی همچین قصدی کنم هیچوقت به یه فرد خجالتی جواب مثبت نمیدم و اینم متذکر بشید که جوابم منفی هست و دیگه هم تلاش نکنن...
تقریبا داشتم با دمم گردو میشکوندم اما باز هم دلیلش رو نمیدونستم! فکر کنم خل شدم...!
خواستم چیزی بگم که یهو همزمان گوشیِ هردومون زنگ خورد، ابروهامون پرید بالا...
گوشیمو جواب دادم. محمد بود.
من_ جونم داداش؟
محمد_ سلام چطوری؟ کجایی؟
من_ سلام خوبم خوبی؟ دانشگاهم دیگه...
محمد_ منم خوبم... کلاست تموم شده؟
من_آره تموم شده...
محمد_ پس من جلوی در دانشگاهم بیا...
من_ جدی؟ باشه باشه اومدم...
قطع کردم .
من_ با اجازتون من دیگه برم.
سوگند_ خداحافظ
و همزمان به سمت در حرکت کردیم.
خندم گرفته بود...
از در دانشگاه خارج شدم یا در واقع خارج شدیم! ماشین محمد رو دیدم خواستم برم سمتش که دیدم یه دختر چادری در رو باز کرد و خارج شد و سوگند هم با تعجب به سمت دختر رفت... خوب که دقت کردم دیدم ثمین محجوبه دوست سوگند!...
با تعجب رفتم سمتشون محمد هم از ماشین پیاده شد. با تعجب به ثمین سلامی کردم و اونم جوابمو داد.
رفتم سمت محمد و با شوک گفتم: سلام داداش چه خبره؟ و نامحسوس به ثمین اشاره کردم.
خندید و گفت: چقدر ذهنت خرابه بشر؟
من_ به نظر تو وقتی میبینم یه دختر از ماشینت پیاده میشه دقیقا باید چه فکری کنم؟؟؟
محمد_ قضیه اونجوری نیست که فکر میکنی!
همون لحظه صدای ثمین اومد: محمد یه لحظه بیا...!
بــــه بــــه! بعد میگه فکر بد نکن! رفتش سمت ثمین که با فاصله از سوگند وایساده بود.
سوگند با تعجب اومد سمتم و گفت: شما میدونید قضیه چیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: والا من از شما بی خبرترم! ولی قضیه بدجور بوداره!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت: بدجور!
ثمین و محمد اومدن سمتمون... محمد گفت: چی شده؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
سوگند جواب داد: شما چی فکر میکنید؟ میشه به ما هم یه چیزی بگید؟
ثمین لبخندی زد و گفت: خوب چیو بگیم؟ چیزی نیست که...!
سوگند با اخم گفت: ثمین به جون حسام چنان میزنمت که... و با چشم غره ی ثمین ساکت شد!
حسام کیه دیگه؟ عجب گیری کردیما...پـــــــوف!
ثمین با خنده رو به محمد گفت: میبینی توروخدا آدم با پسرعموش میاد بیرون باید کتک بخوره!
من با تعجب گفتم: جونـــــم؟! پسرعمــــو؟
محمد_ داستانش طولانیه!
سوگند با شوک گفت: توروخدا بیخیال گرفتید مارو؟ مگه فیلم هندیِ؟ اصلا مگه میشه؟
ثمین خندید و گفت: میبینی که! فعلا که شده!
من_ میشه انقدر دو پهلو حرف نزنید؟ عین آدم توضیح بده محمد ببینم قضیه چیه؟
محمد_ ولش کن بابا طولانیه الان نمیشه...
من_ چی چیو نمیشه؟ الان هممون بلند میشیم میریم کافی شاپ شماهم کامل توضیح میدی همه چیزو!
سوگند و ثمین نگاهی شک دار با هم رد و بدل کردن!
حق داشتن... بالاخره من واسه ثمین یه پسر غریبه محسوب میشدم و درباره ی سوگند هم که هر دوتامون...
نگاهی به محمد انداختم و گفتم: فکر نمیکنم زیاد طول بکشه... البته اگه شما خانوما مایل نیستید حرفی نیست...
باز هم نگاه های شک دار...
سوگند_ خوب راستش... فکر نکنم زیاد جلوه ی خوبی داشته باشه!
ثمین_ منم موافقم...
من_ کاری قرار نیست بکنیم که... فقط شما داستان رو تعریف میکنید و بعدش شمارو به خیر مارو به سلامت!
ثمین که انگار پشتش به اینکه محمد پسرعموشه گرم بود رو به سوگند گفت: نظرت چیه؟
سوگند اخمی کرد و گفت: اگه کوتاهه مشکلی نیست... فقط این کافی شاپه نریم چون ممکنه بچه های دانشگاه ببینن و فکر بد بکنن و هم اینکه سوسک داره!
با شنیدن جمله آخرش خندم گرفت!
آخرین ویرایش: