لبخندی به روش زدم و گفتم:بلندشو بلندشو دست و صورتت رو بشور! میخوام امشب یه غذای خوشمزه با سرآشپزی ثمین به خوردتون بدم! بلندشو دیگه!
مامان رو فرستادم تا بره بخوابه!حدود چندساعتی میشد که تو آشپزخونه مشغول آشپزی بودم که صدای باز و بسته شدن در اومد و چند لحظه بعد صدای بابا تو خونه پیچید: زهرا؟ ثمین؟ سیمین؟ کجایید؟
با لبخند از آشپزخونه رفتم بیرون و گفتم: سلام به بابای عزیزم خسته نباشی!
لبخندی زد و گفت: مرسی دخترم! مامانت کجاست؟
من_ خوابه!
بابا_ شام چی داریم؟
من_ قیمه ثمین پز!
خندید و گفت: پس خوردن داره!
و رفت سمت اتاق تا لباساشو عوض کنه، منم وارد آشپزخونه شدم و دوباره به کارم ادامه دادم...
چند روز بود عجیب احساس خستگی و کسل بودن میکردم! فکر کنم سرماخوردم!
بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم و با گفتن شب بخیر به سیمین خوابیدم!
"میترا"
به همراه مینا سوار ماشین شدیم و سلامی زیر لبی کردیم!
جوابمون رو دادن دوباره ماشین حرکت کرد... بعد از حدود یه ربع دوباره ماشین از حرکت ایستاد و سر هر چهارنفرمون چرخید سمت راست و من با دیدن اون کمپ ترک اعتیاد بغضی تو گلوم نشست!
کاری که من میخواستم بکنم رو حامد کرد! چقدر این پسر خوبه، حیف نمیتونم عاشقش باشم!
هر چهار نفر از ماشین پیاده شدیم و حامد با فاصله از ما ایستاد...
میلاد_ حلالم کنید!
مینا_ نمیخوای دور از جونت بری بمیری که! خیلی زود برمیگردی..
چشم غره ای به مینا رفتم و گفتم: برو داداش ما این بیرون منتظرتیم!
میلاد_ شرمندم میکنید با این محبتاتون! رو سیاهم پیش شما و پیش بابا!
من_ این حرفا چیه؟ اشتباهی بوده که کردی و داری تاوانش رو هم پس میدی! دیگه این حرفو نزن!
میلاد جلو اومد و مینا رو تو آغـ*ـوش کشید و زیر گوشش چیزی گفت و ازش جدا شد...
اومد نزدیک من و با بغض گفت: خیلی نامردی کردم میترا!ببخش...
خزیدم تو آغـ*ـوش برادرانش... آغوشی که چندساله فقط حسرتشو داشتم!
زیر لب زمزمه کردم: من خیلی وقته تو رو بخشیدم!
زیر گوشم زمزمه کرد: میترا! حامد پسر خوبیه! عاقلانه تصمیم بگیر... بی عقلیِ منو نکن!
چیزی نگفتم و ازش جدا شدم و سرم رو پایین انداختم!
رفت سمت حامد و چیزی گفت و با هم رفتن سمت کمپ...
با بغض به میلاد نگاه کرد... یعنی تموم شد؟
رومو برگردوندم و خواستم در سمت عقب رو باز کنم که مینا گفت: زشته میترا برو جلو بشین رانندمون که نیست...
راست میگفت... رفتم و جلو نشستم...حدود نیم ساعت بعد حامد اومد و سوار شد...
مینا_ ببخشید آقا حامد میشه منو تا دانشگاه برسونید؟
حامد لبخندی زد و گفت: حتما...کجا باید برم؟
مینا جوابشو داد و دوباره سکوتی حکمفرما شد..
بعد از اینکه مینارو پیاده کردیم به سمت بیمارستان حرکت کرد...
حامد_ فکراتو کردی؟
جا خوردم، انتظار نداشتم انقدر یهویی بپرسه...
من_ من جوابمو بهتون دادم...
حامد_ منم گفتم دست بردار نیستم...
من_ وقتتونو تلف میکنید...
حامد_ چی کم دارم از امیر؟
من_ هیچی...
حامد_ پس...؟
من_ عشق دست ادم نیست... آدم با عقل عاشق نمیشه... این قلبه که عاشق میشه، زبون نفهم ترین موجود دنیا! قلب به هیچی فکر نمیکنه فقط عاشق میشه!
حامد_ چرا نمیخوای بفهمی اون دوستت نداره؟
پوزخندی زدم و گفتم: من اینو خیلی وقته فهمیدم!
با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت: پس چته؟ چرا پسم میزنی؟ مگه چیکار کردم؟
من_ عقلم قبول کرده که امیر به من هیچ حسی نداره ولی این موجود زبون نفهمی تو سینم فقط اسمش رو صدا میزنه... هنوز امید داره!
حامد_ مثل قلب من که نیست! من جواب نه شنیدم و هنوز هم امید دارم!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
حامد_ میخوای چیکار کنی؟ یعنی به خاطر این عشق نمیخوای تا آخر عمرت با هیچ مردی ازدواج کنی؟؟؟
محکم گفتم: نه!
دستشو محکم روی فرمون زد و گفت: میخوای منو روانی کنی؟
مامان رو فرستادم تا بره بخوابه!حدود چندساعتی میشد که تو آشپزخونه مشغول آشپزی بودم که صدای باز و بسته شدن در اومد و چند لحظه بعد صدای بابا تو خونه پیچید: زهرا؟ ثمین؟ سیمین؟ کجایید؟
با لبخند از آشپزخونه رفتم بیرون و گفتم: سلام به بابای عزیزم خسته نباشی!
لبخندی زد و گفت: مرسی دخترم! مامانت کجاست؟
من_ خوابه!
بابا_ شام چی داریم؟
من_ قیمه ثمین پز!
خندید و گفت: پس خوردن داره!
و رفت سمت اتاق تا لباساشو عوض کنه، منم وارد آشپزخونه شدم و دوباره به کارم ادامه دادم...
چند روز بود عجیب احساس خستگی و کسل بودن میکردم! فکر کنم سرماخوردم!
بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم و با گفتن شب بخیر به سیمین خوابیدم!
"میترا"
به همراه مینا سوار ماشین شدیم و سلامی زیر لبی کردیم!
جوابمون رو دادن دوباره ماشین حرکت کرد... بعد از حدود یه ربع دوباره ماشین از حرکت ایستاد و سر هر چهارنفرمون چرخید سمت راست و من با دیدن اون کمپ ترک اعتیاد بغضی تو گلوم نشست!
کاری که من میخواستم بکنم رو حامد کرد! چقدر این پسر خوبه، حیف نمیتونم عاشقش باشم!
هر چهار نفر از ماشین پیاده شدیم و حامد با فاصله از ما ایستاد...
میلاد_ حلالم کنید!
مینا_ نمیخوای دور از جونت بری بمیری که! خیلی زود برمیگردی..
چشم غره ای به مینا رفتم و گفتم: برو داداش ما این بیرون منتظرتیم!
میلاد_ شرمندم میکنید با این محبتاتون! رو سیاهم پیش شما و پیش بابا!
من_ این حرفا چیه؟ اشتباهی بوده که کردی و داری تاوانش رو هم پس میدی! دیگه این حرفو نزن!
میلاد جلو اومد و مینا رو تو آغـ*ـوش کشید و زیر گوشش چیزی گفت و ازش جدا شد...
اومد نزدیک من و با بغض گفت: خیلی نامردی کردم میترا!ببخش...
خزیدم تو آغـ*ـوش برادرانش... آغوشی که چندساله فقط حسرتشو داشتم!
زیر لب زمزمه کردم: من خیلی وقته تو رو بخشیدم!
زیر گوشم زمزمه کرد: میترا! حامد پسر خوبیه! عاقلانه تصمیم بگیر... بی عقلیِ منو نکن!
چیزی نگفتم و ازش جدا شدم و سرم رو پایین انداختم!
رفت سمت حامد و چیزی گفت و با هم رفتن سمت کمپ...
با بغض به میلاد نگاه کرد... یعنی تموم شد؟
رومو برگردوندم و خواستم در سمت عقب رو باز کنم که مینا گفت: زشته میترا برو جلو بشین رانندمون که نیست...
راست میگفت... رفتم و جلو نشستم...حدود نیم ساعت بعد حامد اومد و سوار شد...
مینا_ ببخشید آقا حامد میشه منو تا دانشگاه برسونید؟
حامد لبخندی زد و گفت: حتما...کجا باید برم؟
مینا جوابشو داد و دوباره سکوتی حکمفرما شد..
بعد از اینکه مینارو پیاده کردیم به سمت بیمارستان حرکت کرد...
حامد_ فکراتو کردی؟
جا خوردم، انتظار نداشتم انقدر یهویی بپرسه...
من_ من جوابمو بهتون دادم...
حامد_ منم گفتم دست بردار نیستم...
من_ وقتتونو تلف میکنید...
حامد_ چی کم دارم از امیر؟
من_ هیچی...
حامد_ پس...؟
من_ عشق دست ادم نیست... آدم با عقل عاشق نمیشه... این قلبه که عاشق میشه، زبون نفهم ترین موجود دنیا! قلب به هیچی فکر نمیکنه فقط عاشق میشه!
حامد_ چرا نمیخوای بفهمی اون دوستت نداره؟
پوزخندی زدم و گفتم: من اینو خیلی وقته فهمیدم!
با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت: پس چته؟ چرا پسم میزنی؟ مگه چیکار کردم؟
من_ عقلم قبول کرده که امیر به من هیچ حسی نداره ولی این موجود زبون نفهمی تو سینم فقط اسمش رو صدا میزنه... هنوز امید داره!
حامد_ مثل قلب من که نیست! من جواب نه شنیدم و هنوز هم امید دارم!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
حامد_ میخوای چیکار کنی؟ یعنی به خاطر این عشق نمیخوای تا آخر عمرت با هیچ مردی ازدواج کنی؟؟؟
محکم گفتم: نه!
دستشو محکم روی فرمون زد و گفت: میخوای منو روانی کنی؟
دانلود رمان های عاشقانه