کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
لبخندی به روش زدم و گفتم:بلندشو بلندشو دست و صورتت رو بشور! میخوام امشب یه غذای خوشمزه با سرآشپزی ثمین به خوردتون بدم! بلندشو دیگه!
مامان رو فرستادم تا بره بخوابه!حدود چندساعتی میشد که تو آشپزخونه مشغول آشپزی بودم که صدای باز و بسته شدن در اومد و چند لحظه بعد صدای بابا تو خونه پیچید: زهرا؟ ثمین؟ سیمین؟ کجایید؟
با لبخند از آشپزخونه رفتم بیرون و گفتم: سلام به بابای عزیزم خسته نباشی!
لبخندی زد و گفت: مرسی دخترم! مامانت کجاست؟
من_ خوابه!
بابا_ شام چی داریم؟
من_ قیمه ثمین پز!
خندید و گفت: پس خوردن داره!
و رفت سمت اتاق تا لباساشو عوض کنه، منم وارد آشپزخونه شدم و دوباره به کارم ادامه دادم...
چند روز بود عجیب احساس خستگی و کسل بودن میکردم! فکر کنم سرماخوردم!
بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم و با گفتن شب بخیر به سیمین خوابیدم!

"میترا"

به همراه مینا سوار ماشین شدیم و سلامی زیر لبی کردیم!
جوابمون رو دادن دوباره ماشین حرکت کرد... بعد از حدود یه ربع دوباره ماشین از حرکت ایستاد و سر هر چهارنفرمون چرخید سمت راست و من با دیدن اون کمپ ترک اعتیاد بغضی تو گلوم نشست!
کاری که من میخواستم بکنم رو حامد کرد! چقدر این پسر خوبه، حیف نمیتونم عاشقش باشم!
هر چهار نفر از ماشین پیاده شدیم و حامد با فاصله از ما ایستاد...
میلاد_ حلالم کنید!
مینا_ نمیخوای دور از جونت بری بمیری که! خیلی زود برمیگردی..
چشم غره ای به مینا رفتم و گفتم: برو داداش ما این بیرون منتظرتیم!
میلاد_ شرمندم میکنید با این محبتاتون! رو سیاهم پیش شما و پیش بابا!
من_ این حرفا چیه؟ اشتباهی بوده که کردی و داری تاوانش رو هم پس میدی! دیگه این حرفو نزن!
میلاد جلو اومد و مینا رو تو آغـ*ـوش کشید و زیر گوشش چیزی گفت و ازش جدا شد...
اومد نزدیک من و با بغض گفت: خیلی نامردی کردم میترا!ببخش...
خزیدم تو آغـ*ـوش برادرانش... آغوشی که چندساله فقط حسرتشو داشتم!
زیر لب زمزمه کردم: من خیلی وقته تو رو بخشیدم!
زیر گوشم زمزمه کرد: میترا! حامد پسر خوبیه! عاقلانه تصمیم بگیر... بی عقلیِ منو نکن!
چیزی نگفتم و ازش جدا شدم و سرم رو پایین انداختم!
رفت سمت حامد و چیزی گفت و با هم رفتن سمت کمپ...
با بغض به میلاد نگاه کرد... یعنی تموم شد؟
رومو برگردوندم و خواستم در سمت عقب رو باز کنم که مینا گفت: زشته میترا برو جلو بشین رانندمون که نیست...
راست میگفت... رفتم و جلو نشستم...حدود نیم ساعت بعد حامد اومد و سوار شد...
مینا_ ببخشید آقا حامد میشه منو تا دانشگاه برسونید؟
حامد لبخندی زد و گفت: حتما...کجا باید برم؟
مینا جوابشو داد و دوباره سکوتی حکمفرما شد..
بعد از اینکه مینارو پیاده کردیم به سمت بیمارستان حرکت کرد...
حامد_ فکراتو کردی؟
جا خوردم، انتظار نداشتم انقدر یهویی بپرسه...
من_ من جوابمو بهتون دادم...
حامد_ منم گفتم دست بردار نیستم...
من_ وقتتونو تلف میکنید...
حامد_ چی کم دارم از امیر؟
من_ هیچی...
حامد_ پس...؟
من_ عشق دست ادم نیست... آدم با عقل عاشق نمیشه... این قلبه که عاشق میشه، زبون نفهم ترین موجود دنیا! قلب به هیچی فکر نمیکنه فقط عاشق میشه!
حامد_ چرا نمیخوای بفهمی اون دوستت نداره؟
پوزخندی زدم و گفتم: من اینو خیلی وقته فهمیدم!
با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت: پس چته؟ چرا پسم میزنی؟ مگه چیکار کردم؟
من_ عقلم قبول کرده که امیر به من هیچ حسی نداره ولی این موجود زبون نفهمی تو سینم فقط اسمش رو صدا میزنه... هنوز امید داره!
حامد_ مثل قلب من که نیست! من جواب نه شنیدم و هنوز هم امید دارم!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
حامد_ میخوای چیکار کنی؟ یعنی به خاطر این عشق نمیخوای تا آخر عمرت با هیچ مردی ازدواج کنی؟؟؟
محکم گفتم: نه!
دستشو محکم روی فرمون زد و گفت: میخوای منو روانی کنی؟
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    من_ نمیخوام کسی رو بدبخت کنم!
    حامد_ من با تو خوشبخت ترینم!
    دیگه اعصابمو خرد کرده بود غریدم: نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ تو میتونی تحمل کنی زنت هر لحظه تو فکر یه مرد دیگه باشه؟ میتونی تحمل کنی زنت همش با حسرت داشتن یه فردی غیر از تو زندگی کنه؟ میتونـــــــــــــی؟
    بلند تر از من داد زد: عاشقم میشــــــی! عاشقت میکنم!!! تو فقط یه بار بگو آره تا ببینی چیکار میکنم واست!
    من_ نمیتونم با ریسک اینکه شاید یه روزی عاشقت شدم زندگیتو خراب کنم!
    حامد_ ولی اگه تو بری من نابود میشم!
    من_ اگه هم باشم همینه!
    حامد_ سنگ دلی!
    من_ نیستم! درک کن منم عاشقم نمیتونم بگذرم!
    حامد_ د آخه لامصب منم عاشقتم! چرا نمیخوای بفهمی؟
    من_میفهمم ولی نمیشه! من ازعاقبت این کار خبر دارم! داری با قلبت تصمیم میگیری! چشمای دلت رو بند و چشم سرتو باز کن و واقعیت رو ببین!
    حامد_ امیر نمیتونه خوشبختت کنه!
    من_ منم نمیگم که خوشبختم میکنه!
    خواست چیزی بگه که حرفشو خورد و سکوت کرد..
    با حرص دستش رو برد سمت ضبط و روشنش کرد:

    تو میری با یکی دیگه/که قدرتو نمیدونه
    که رویاتو نمیفهمه/نگاهتو نمیخونه
    به تو عادت کنه شاید/یا شاید عاشقت باشه
    ولی قلبش میتونه رو/کسی غیر از تو هم واشه
    تو رو اصلا نمیشناسه/براش فرقی نداری تو
    تو رو اصلا نمیشناسه/براش فرقی نداری تو
    جواب عشقو چی میدی/جواب آرزوهاتو
    جواب اون که بعد من/میخواد عاشق بشه باتو
    تو میری با یکی دیگه/که از چشمات نمیترسه
    نمیدونه که این یعنی/شروع مرگ ما هر سه
    تو رو اصلا نمیشناسه/براش فرقی نداری تو
    تو رو اصلا نمیشناسه/براش فرقی نداری تو
    تو میری با یکی دیگه/که قدرتو نمیدونه
    که رویاتو نمیفهمه/نگاهتو نمیخونه
    به تو عادت کنه شاید/یا شاید عاشقت باشه
    ولی قلبش میتونه رو/کسی غیر از تو هم واشه
    تو رو اصلا نمیشناسه/براش فرقی نداری تو
    تو رو اصلا نمیشناسه/براش فرقی نداری تو
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    جواب عشقو چی میدی/جواب آرزوهاتو
    جواب اون که بعد من/میخواد عاشق بشه باتو
    تو میری با یکی دیگه/که از چشمات نمیترسه
    نمیدونه که این یعنی/شروع مرگ ما هر سه
    ( آهنگ رفتنی از احسان خواجه امیری)
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    حامد_ خواهش میکنم بیشتر فکر کن!
    من_ نمیتونم!
    حامد_ لطفـــــــا!
    چشمامو از حرص بستم و گفتم: خیلی خوب...ولی من جوابم تغییر نمیکنه!
    حامد لبخندی زد و گفت: خدارو چه دیدی؟ شاید تغییر کرد!
    من_ خیلی امیدواری! این خوب نیست...
    حامد_ امید دارم چون پشتم به خدا گرمه!
    من_ ولی تو به من نمیرسی!
    حامد_ پیشگو هم هستی؟
    من_ نه، ولی این عشق همه چیز رو نشون میده! نمیدونم تو چرا نمیخوای ببینی!
    حامد_ نمیخوام ببینم چون طاقتشو ندارم!
    من_ ولی باید ببینی!
    حامد_ امیر عاشق یکی دیگست!
    با بهت نگاهش کردم! جملش غیر قابل هضم بود... بغض بدی افتاد تو گلوم...
    بلند گفتم: این امکان نداره تو میخوای منو آزار بدی!
    حامد_ ولی دارم میبینم که داره عاشق میشه...
    من_ اون کیه؟
    حامد_ بماند!
    من_ تو رو خدا بگو اون دختر کیه؟
    حامد_ نمیشه گفت... یه رازه!
    من_ تو داری دروغ میگی میخوای منو از امیر نا امید کنی! خیلی نامردی...
    حامد_ منو الان درک کردی؟
    بغضم شکست و گفتم: امیر حق نداره عاشق بشه!
    حامد_ کی این حقو ازش میگیره؟
    من_ مــــن! من عاشقشم اون باید عاشق من بشه!
    حامد_ اگه اینجوریه منم عاشق توام و تو باید عاشق من بشی!
    من_ بســـــه!
    زیر لب زمزمه کرد: من تو را دوست دارم، تو دیگری را و دیگری، دیگری را...و اینگونه است که همه تنهاییم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    زیر لب زمزمه کرد: من تو را دوست دارم، تو دیگری را و دیگری، دیگری را...و اینگونه است که همه تنهاییم!
    توجهی به جمله ی پر معنیش که خودم چند جا دیگه شنیده بودم نکردم و سرم رو به طرف پنجره برگردوندم...
    وقتی ماشین از حرکت ایستاد با یه تشکر آروم از ماشین پیاده شدم و با عجله وارد بیمارستان شدم...
    همین که خواستم برم بپرسم مامان کجاست متوجه دکترش شدم...
    رفتم سمتش و سلام کردم و اونم مشتاق جوابمو داد با یه لبخند آرامش بخش گفت: خوشحال باشید مادرتون بهوش اومدن...تو بخش مراقبت های ویژه هستن وضعیتشون که کمی بهتر شد میبریمش به بخش...
    سری تکون دادم براش و گفتم: ممنون دکتر... میتونم ببینمش؟
    دکتر با یه مکث گفت: حدود یک ساعت دیگه به بخش منتقل میشن... اون موقع میتونید ببینیدش...
    من_ ممنون از لطفتون...
    و ازش فاصله گرفتم و روی نزدیک ترین صندلی نشستم... بدنم سست و بیحال بود، مرتب جمله ی حامد تو ذهنم بالا و پایین میشد:« امیر عاشق یکی دیگست!»
    چطور ممکنه؟ اون دختر کیه؟ خوش به حالش... کی خوشبخت تر از اونی که صاحب امیر میشه! و چقدر دردناکه که بعدش اجازه فکر کردن بهش رو ندارم، منی که هر لحظه با خیال در کنار امیر زندگی کردن آروم میکردم خودم رو!
    بغضم رو طبق عادتم قورت دادم و اجازه شکستن بهش ندادم!
    نمیدونم چرا وقتی با حامد حرف میزدم منتظر بودم کارایی که برام کرده رو بکوبه تو سرم و بگه: من این همه کار انجام دادم واست و باید با من ازدواج کنی!... و دوباره تو دلم اعتراف کردم که حامد چقدر خوبه! حتی یک جملش باعث نشد من جلوش احساس شرمزدگی و حقیر بودن بکنم... اون با تمام جملاتش منو به اوج میرسوند و فقط یک کلمه تو ذهنم باعث میشد از اوج به زیر کشیده بشم و اون کلمه فقط اسم امیر بود! اگه امیر نبود من هیچوقت حامد رو رد نمیکردم! هیچوقت...
    با شنیدن اسمم از زبون یه دختر سرم رو برگردوندم و ثمین رو دیدم که کنارم نشسته...
    ثمین_ خوبی میترا؟
    سرم رو به نشانه نفی تکون دادم و سکوت کردم...
    ثمین_ چی شده؟ چرا غم نگاهت از صد فرسخی داره بیداد میکنه؟
    من_ داغونم ثمین...داغونم!
    خواهرانه دستش رو دور شونم حلقه کرد و بی منت شونه اش رو در اختیارم گذاشت... سرم روی شونش بود و همچنان بینمون سکوت بود...
    ثمین سکوت رو شکست و پرسید: نمیخوای حرف بزنی؟
    با یه مکث گفتم: حامد بهم گفت که امیر عاشق یکی دیگه شده! ثمین! واقعا امیر عاشق یه دختر دیگست؟ حتما خیلی خوشگله... باید خیلی جذاب باشه که به دل امیر نشسته...ثمین؟ من زشتم؟ من خیلی بدم؟ چرا عاشق من نشد؟ چی کم داشتم؟
    ثمین_ هیچی عزیزم... تو خیلیم خوشگل و خانومی... حامد واسه خودش حرف زده، ولش کن!
    من_ ولی راست میگه... حامد دروغگو نیست! اون چشمام رو باز کرد... من رو از رویای با امیر بودن نجات داد... ثمین؟ من خیلی مدیون این پسرم! حامد خیلی خوبه...
    ثمین_ پس چرا ردش میکنی؟ بذار خودش رو نشون بده!
    من_ بیشتر از این؟ داداشم رو فرستاد کمپ! مادرمو نجات داد... ثمین؟ بیشتر از این هم هست؟ دیگه چیکار میخواد بکنه؟
    ثمین_ امیر چیکار کرده واست؟ اون اصلا تا حالا یه بار بهت سلام کرده؟ چجوری عاشقش شدی میترا؟
    من_ امیر؟ خودمم نمیدونم فقط میدونم که عاشقشم!
    ثمین_ حیفه حامد رو به خاطر امیر از دست بدی!
    پوزخندی زدم: میدونم...همه اینارو خودم میدونم ولی این دل لامصبم نمیفهمه! تو حالیش کن ثمین! نمیفهمه!
    ثمین_ به خدا وقتی حالتو اینجوری میبینم حالم از هرچی عشقه به هم میخوره... از عاشقی میترسم میترا چون دارم میبینم چقدر بی رحمه... من توان ندارم!
    من_ عاشقی قشنگه... فقط اگه آخر این جدایی ها وصال باشه خیلی شیرین تره! شیرین تر از عسل!
    ثمین_ به نظر من حامد میتونه عاشقت کنه! حامد اگه پاش بیوفته برات آسمونه به زمین میاره! بهش فرصت بده تا خودشو تو دلت جا کنه!
    من_ اگه نشد؟ اون موقع من توانایی ندارم جواب دل شکسته ی حامد رو بدم! ثمین...نمیخوام دل کسی بشکنه... دل خودم که هیچی ازش نمونده!
    ثمین_ الهی من قربونت بشم! ولی با عشق حامد قلبت ترمیم میشه...بهش فکر کن! خودت که میدونی... آخ!
    و خیلی سریع سرش رو توی دستاش گرفت...اخماش بدجوری تو هم رفته بود و لبش رو گاز میگرفت و این نشون میده که دردش زیاده!
    دستم رو روی شونش گذاشتم و با نگرانی گفتم: خوبی ثمین؟
    با چهره ای که درد به خوبی توش مشخص بود لبخندی زد و گفت: آره آره...
    من_ چرا اینجوری شدی؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت: چه بدونم! مهم نیست بابا یه سردرده دیگه...
    من_ مطمئنی خوبی؟
    لبخندی دلنشین روی ل*ب*هاش نشست و گفت: آره بابا... تو چقدر نگرانی دختر!
    من_ ببخشید اذیتت کردم! جز تو کسی رو ندارم باهاش درد و دل کنم...
    ثمین_ فدات بشم آخه! تو تاج سر منی...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    لبخندی به این مهربونیش زدم و با خودم فکر کردم که ثمین واقعا یه نمادی از مهربونیِ!
    _خانوم رضایی؟
    نگاهی به دکتر انداختم و از جام بلند شدم و گفتم: بله دکتر؟ مامانم خوبه؟
    لبخندی زد و گفت: بله! حالشون خوبه... میخواستم بگم که مادرتون به بخش منتقل شد اگه میخواید ببینیدشون توی اون اتاق هستن...
    و با دست اشاره ای به یکی از اتاقا کرد...
    تشکری کردم و به همراه ثمین رفتیم سمت همون اتاق...
    وارد اتاق شدیم و من با چشمای به اشک نشسته نگاهی به مامانم که ضعیف تر از همیشه روی تخت خوابیده بود و چشماش هم بسته بودن!
    صدای در اومد و پشت بندش دختری وارد اتاق شد... این دختر همون دختری که دکتر گفت تنها دختر اهدا کننده نیست؟
    صدای دختر بلند شد: سلام... ببخشید مزاحم شدم
    لبخندی به روش زدم و گفتم: مراحمی عزیزم بیا تو...
    قدمی به جلو برداشت و گفت: من نازنین هستم... مادر من...و بغض اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنه...
    لبخندی زدم و گفتم: میدونم! نمیدونم چجوری و با چه زبونی باید از شما تشکر کنم؟ شما زندگی رو به مادر من دادید!
    لبخندی زد و گفت: مادرتون منو بی نهایت یاد مادر خودم میندازه! معرفی نمیکنید خودتون رو؟
    نگاهی به لباسهای مشکی رنگش کردم و گفتم: میترا هستم و در حالی که به ثمین اشاره میکردم ادامه دادم: و دوستم ثمین جان...
    نازنین_ خوشبختم!
    جوابش رو دادیم و دوباره سکوت حاکم شد تو اون اتاق...
    من_ نازنین چند سالته؟
    نازنین_ 25 شما چی؟
    من_ من و ثمین 27ایم! درس میخونی؟
    پوزخندی زد و گفت: درس؟ نه!
    دیگه بیشتر دخالت نکردم...
    از جاش بلند شد و رو به ما گفت: من دیگه برم خوشحال شدم از آشناییتون!
    من_ ایراد نداره یه سوال بپرسم؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بپرس!
    من_ دکتر گفت که تنهایی! درسته؟
    نازنین_ آره چطور؟
    لبخندی زدم و گفتم: من و خواهرم تو خونه تنهاییم! نمیخوای یه شب رو مهمون ما باشی؟
    پوزخندی زد و گفت: نه ممنون مهمون بودن رو قبلا تجربه کردم!
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی؟
    نازنین_ هیچی... مهم نیست!
    من_ تعارف میکنی؟ تو فکر کن من دارم برای تشکر ازت شام دعوتت میکنم خونمون!
    لبخندی زد و خواست چیزی بگه که گفتم: نگو نه! من و آبجیم هم از تنهایی درمیایم!
    مثل اینکه دودل بود در آخر با شک پرسید: تو داداش داری؟
    ابروهام بالا رفت و گفتم: آره! ولی خونه نیست... یعنی تهران نیست...
    آب دهنش رو قورت داد و گفت: حتما باید بیام؟
    من_ نیای ناراحت میشم!
    ناچار سری تکون داد... انگار خودش هم از تنهایی خسته شده بود...
    نازنین_ من بیرون منتظرتونم!
    سری تکون دادم براش و اون از اتاق خارج...
    من_ تو هم بیا ثمین!
    ثمین_نه... باید برم خونه!
    من_ بهتری؟
    ثمین_ آره بابا... کشتی تو منو!
    خندیدم و گفتم: لیاقت نداری که!
    از جا بلند شد و گفت: فعلا من برم مواظب خودت باش!
    از جام بلند شدم و گفتم: توام همینطور... حواست باشه ها!
    بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد و منم وقتی بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی مامانم که همچنان خواب بود زدم و از اتاق بیرون اومدم...
    نازنین جلو اومد و با هم خواستیم از در بریم بیرون که حامد سد راهمون شد و رو به من بعد از سلام کردن گفت: داری میری؟
    اخمی کردم و گفتم: بله با اجازتون!
    حامد_ میرسونمتون!
    من_لازم نیست!
    حامد_ گفتم میرسونمتون پس برید سوار بشید...
    نمیدونم چرا باهاش لج کرده بودم ولی با این حال لحنش اونقدر قاطع بود که بی حرف حرکت کنم...
    نازنین_ مگه نگفتی داداشت تهران نیست؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    من_ چرا!
    نازنین_ پس این کیه؟
    آهی کشیدم و گفتم: یه آشنا...
    با بغض گفت: میترا! من بهت اعتماد کردمــــــا...
    و اینجا بود که فهمیدم این دختر یه مشکلی داره!
    لبخندی بهش زدم و گفتم: از اعتمادت سو استفاده نمیکنم!
    سوار ماشین شدیم و دوباره سکوت...
    رسیدیم جلوی در خونه و خواستیم پیاده بشیم که حامد گفت: میترا! یادت نره فکر کنی!
    اخمی کردم و گفتم: باشه!
    و بدون حرف از ماشین پیاده شدیم...
    در خونه رو باز کردم و بلند گفتم: کجایی مینا؟ بیا مهمون داریم!
    با هول از تو آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن نازنین گنگ نگاهم کرد.
    با لبخند به نازنین اشاره کردم و گفتم: این خانوم خوشگله که میبینی اسمش نازنینه دختر همون خانومه قلبشو اهدا کرد به مامان!
    مینا با تموم شدن جملم جلو اومد و محکم در آغوشش کشید و گفت: وای نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم نازنین جون، زندگی مامانم رو به تو و مادر خدابیامرزت مدیونیم!
    نازنین_ خواهش میکنم وظیفه انسانیم بود!
    با خنده گفتم: خوب حالا چی درست کردی مینا خانوم؟ زنگ بزنم به آمبولانس؟
    نازنین ریز خندید و مینا گفت: ایــــش خیلیم دلت بخواد!
    جوابی ندادم و رو به نازنین گفتم: راحت باش نازنین جان، فکر کن خونه ی خودته!
    لبخندی زد و گفت:ممنون...
    به اتاق اشاره ای کردم و گفتم: میتونی اونجا لباستو عوض کنی...
    با استرس و وحشت نگاهم کرد و گفت: نه نه! همینجوری راحتم!
    مینا_ وا! چی چیو راحتم؟ میخوای با این پالتوی کلفت بشینی اینجا؟ به خدا دوتامونم دختریم!
    دستم رو پشت کمرش گذاشتم و خواستم ببرمش سمت اتاق که با وحشت خودشو از من جدا کرد و زد زیر گریه! بلند گفت: نــــه! خواهش میکنم! نمیخوام لباسامو عوض کنم... نمیـــــــــــخوام!
    با تعجب نزدیکش شدم و گفتم: خیلی خوب دختر! چرا گریه میکنی چته؟
    مثل ابر بهار اشک میریخت و زیر لب چیز های نا مفهومی زمزمه میکرد!
    کشیدمش تو آغوشم و خواستم ببرمش سمت مبلا که دوباره با وحشت گفت: تو رو خدا منو نبرید تو اون اتاق!
    لبخندی دلگرم کننده بهش زدم و گفتم: نگران نباش نازنین! بریم بشینیم رو مبلا؟
    سری تکون داد و با هم نشستیم رو مبلا و اون همچنان توی آغوشم اشک میریخت...
    یعنی چه مشکلی داره این دختر که اینجوری زجه میزنه؟
    کمی که آروم شد مینا پرسید: میخوای حرف بزنی؟ سبک میشی...
    دودل نگاهمون کرد و با یه مکث طولانی لب از لب باز کرد و شروع کرد به حرف زدن:
    بیست سالم بود... یه دختر شر و شیطون، پر انرژی... فوق العاده شلوغ بودم و یه جا بند نبودم...به قیافه الانم نگاه نکنید که افتاده به نظر میرسه... اون موقع تا جلوی در میخواستم برم کلی به خودم میرسیدم! دوستم اسمش سارا بود... خیلی دوستش داشتم... یه روز اومد پیشم گفت نازنین؟ میای بریم خونه ی ما؟ کسی خونمون نیست دلم میگیره! قبول کردم...عجیب نبودم قبلا هزاربار خونشون رفته بودم...
    وقتی وارد خونشون شدیم رو بهم گفت برم تو اتاقش لباسام رو عوض کنم... وارد اتاقش شدم و مانتو و شالم رو در آوردم و گیرم رو باز کردم جلوی آینه ایستادم و خواستم دستی تو موهام بکشم که متوجه شدم یه پسر دقیقا پشت سرم ایستاده و همون لحظه صدای بسته شدن در آپارتمان اومد... و این یعنی من و اون پسر تنها بودیم! سارا نامردی کرده بود و دوستش رو به داداشش فروخته بود، با عجله سمت در رفتم وخواستم در رو باز کنم که موهام رو کشید و پرتم کرد رو تخت و مثل حیوون افتاد به جونم... میترا...نازنین تو اون خونه مرد! دیگه نازنینی زنده نبود... شده بودم یه مرده ی متحرک بابام وقتی فهمید چه بلایی سرم اومده سکته کرد... بابام رو اون سارای عوضی و داداش سگ صفتش با این کارشون کشتن! اونا روح منو هم کشتن! بعد از اون ماجرا فهمیدم که از تهران رفتن بندر عباس! واسم مهم نبود... زندگیم از بین رفته بود و شده بودم مثل یه ربات! با مرگ مامانم کل امیدی که تو زندگیم داشتم از بین رفت... به نظرتون دیگه دلیلی واسه زنده بودنم هست؟
    با اخم گفتم: این حرفا چیه؟ تو باید زندگی کنی...
    مینا در حالی که اشکاش میریخت گفت: چرا شکایت نکردی؟
    بغضش ترکید و گفت: اون آشغال تهدیدم کرد... گفت عکسامو پخش میکنه! گفت آبرومو میبره... دیگه به هیچکس اعتماد ندارم! میترسم از فردا و فرداهای دیگه...الان من یه دختر تنهاام! هیچکسو ندارم جز خدا...اون موقع که سایه پدرم بالا سرم بود اون بلا رو سرم آوردن الان دیگه قراره چه بلایی سرم بیاد؟ پنج ساله دارم با این درد زندگی میکنم ولی میترسم، میترسم از تکرار دوباره ی اون اتفاق وحشتناک! میترسم میترا...
    کشیدمش تو آغوشم و محکم به خودم فشردمش... با بغض گفتم: تو تنها نیستی نازنین... تو مارو داری... من و مینا برات خواهری میکنیم! تو قلب مادرتو بهمون هدیه دادی این کمترین کاریه که میتونیم برات بکنیم!
    نازنین_ نمیشه...نمیخوام سربار کسی باشم... بالاخره یه روز داداشتون میاد دیگه؟ نمیخوام که باعث معذب بودن اون هم بشم... من آفریده شدم تا تنها بمونم میترا!
    مینا_ ولی ما نمیذاریم تو تنها بمونی! به زور هم که شده نگهت میداریم...تازه یه خواهر دیگه پیدا کردیم کجا ولش کنیم بره؟
    لبخندی زد و گفت:شما مهربونید و همین منو شرمنده میکنه...
    من_ دیگه تعارفات رو بذاریم کنار...به خانواده ما خوش اومدی نازنین!
    خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و گفتم: من که خیلی گشنمه شما چطور؟ بلند بشید بریم شام بخوریم!
    مینا و نازنین هم با لبخند رضایت خودشون رو اعلام کردن...
    چقدر دلم میسوخت واسه نازنینی که تو بیست سالگی پرپر شد... خدا لعنت خدا اون نارفیق رو!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    «دو هفته بعد»

    "سوگند"

    بابا با صدای بلند داد زد: سوگنــــد! زود باش دیگه!
    من_ اومدم اومدم!
    چادرم رو روی سرم درست کردم و از اتاق بیرون رفتم... آخرین چهارشنبه ی سال بود و بابا هـ*ـوس رستوران کرده بود... صدای انواع ترقه اطراف رو پر کرده بود...تو ماشین نشستیم...
    من_ وای بابا آخه الانم وقت رستوران رفتنه آخه؟ آدم یاد فلسطین و غزه میوفته با این صداها!
    بابا چشم غره ای رفت که ساکت شدم!
    تو طول راه سکوت کرده بودیم... با توقف ماشین هر سه تامون پیاده شدیم...
    بابا در رو باز کرد و مامان و من باهم رفتیم داخل و بابا هم پشت سرمون... بابا به میزی اشاره کرد و وقتی سرم رو برگردوندم، اخمام رفت تو هم! مار از پونه بدش میاد در لونش سبز میشه حکایت منه! این اینجا چیکار میکنه؟
    بابا به میز کنارشون اشاره میکرد و طبیعتا اونو نمیشناخت...
    مامان و بابا که حرکت کردن من هم به خودم اومدم و اینجا بود که فهمیدم این مدت چند ثانیه ای رو به اون پسر خیره بودم!
    دنبالشون راه افتادم و با نزدیک شدنمون به میز اونا از جاش بلند شد و درحالی که به بابا نگاه میکرد گفت: سلام آقای فلاح!
    بابا با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد که از پشت میز کنار اومد و جلوی بابا ایستاد و دستش رو دراز کرد و گفت: حسینی هستم! امیرِ حسینی... فکر میکنم همسرتون منو به خاطر داشته باشن؟ درسته خانوم فلاح؟
    مامان لبخندی بهش زد و گفت: سلام پسرم خوبی؟ مگه میشه شمارو فراموش کنم؟ و بعد رو به بابا گفت: ایشون همون آقا امیری هستن که سوگندو از دست حسام نجات دادن!
    بابا که انگار تعجب کرده بود با یه لبخند خوشحال دستش رو توی دستای امیر جا داد و گفت: ببخشید به جا نیاوردم! خوبی شما؟ نمیدونم چجوری باید تشکر کنم ازتون؟! ما جون دخترمون رو مدیون شما و دوستتون هستیم!
    امیر لبخندی زد و گفت: لطف دارید شما...وظیفمون رو انجام دادیم... و با یه مکث کوتاه در حالی که خیره به چشمای بابا بود گفت: افتخار میدید امشب رو با ما شام بخورید؟
    بابا لبخندی زد و گفت: ممنون پسرم مزاحم نمیشیم!
    امیر_ مراحمید... نترسید پیش ما انقدرا هم بد نمیگذره...
    و صدایی از ته دلم داد زد: تنها جایی که خوش میگذره همینجاست. که البته با تشر این صدارو خوابوندم!
    بابا ناچار نگاهی به امیر انداخت و امیر با دست اشاره ای به میزشون کرد و گفت: تعارف نکنید لطفا...بفرمایید!
    بابا رفت سمت میز و من با خودم فکر کردم چرا این رستوران لعنتی چیدمان میزاش اینجوری بود؟! چیدمانش جوری بود که سه تا میز به هم چسبیده بودن و بعد فاصله و دوباره همینجوری سه تا سه تا!
    از کنار امیر که میخواستم رد بشم که صدای آرومش رو شنیدم که گفت: بهتری؟
    با تعجب بهش نگاه کرد! این چرا انقدر زود صمیمی شد؟
    خنده ای کرد و دوباره همون صدا فریاد زد: چقدر خنده هاش قشنگن و باز هم با تشر من ساکت شد!
    از کنارش رد شدم و کنار مامان نشستم که امیر گفت: خانواده فلاح هستن... براتون که تعریف کرده بودم؟ با محمد رفته بودیم...؟
    باباش_ آهان بله بله متوجه شدم خوبید جناب فلاح؟
    بابا لبخندی زد و گفت: شکر... مدیون پسرتونیم!
    آقای حسینی لبخندی متواضعانه زد و گفت: این حرفا چیه؟ وظیفه بوده!
    بابا لبخندی زد و دوباره بحث های مردونه شروع شد... سفارش هامون رو گرفتن...
    مامان هم با خانم حسینی مشغول حرف زدن بود... سنگینی دو تا نگاه بدجوری آزارم میداد... سرم رو بالا گرفتم و که نگاهم با نگاه امیر و نگاه شیطون پسر کناریش برخورد کرد!
    یکی از ابروهامو بالا دادم و جدی نگاهش کردم که لب زد: نگفتی؟ بهتری؟
    اخم کردم و جوابش رو ندادم! زیادی پررو بود! میترا عاشق چیه این شده واقعا؟
    پسر کنار به حرف اومد و آروم رو به من گفت: من ارشیاام!
    یکی از ابروهام رو بالا انداختم و بیخیال گفتم: خوش به حالت!
    امیر خندش رو کنترل کرد و ارشیا گفت: فکر میکردم زبونتو موش خورده!
    پوزخندی زدم و گفتم: برو با هم سنت حرف بزن بچه!
    امیر با خنده گفت: اینو خوب اومدی!
    پشت چشمی براش نازک کردم و رومو برگردوندم سمت مامان اینا...
    سفارشامون رو آوردن و من بی حرف مشغول خوردن جوجه کبابم شدم...
    صدای آقای حسینی که منو مخاطب قرار داده بود توجهم رو جلب کرد: همیشه انقدر ساکتی سوگند خانوم؟
    لبخندی زدم که بابا با خنده گفت: سوگند؟ فقط کافیه ده دقیقه باهاش همصحبت بشی اون موقعست که سر به بیابون میذاری!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با اعتراض کنم: اِ، بابا!
    بابا_ مگه دروغ میگم؟
    پشت چشمی براش نازک کردم و دوباره ساکت مشغول خوردن غذا شدم و سعی کردم توجهی به خنده های ریز ریز امیر و ارشیا نکنم!
    بعد از اینکه غذامون تموم شد آقای حسینی گفت: خوب جناب فلاح! اگه برنامه ای ندارید الان بریم پارک؟
    با وحشت سرم رو بلند کردم و رو به بابا با التماس نگاه کردم! اما فایده ای نداشت...بابا با لبخندی که بدجور اون لحظه رو اعصابم بود گفت: برنامه ای نداریم ولی به اندازه ی کافی مزاحمتون شدیم!
    آقای حسینی_ نفرمایید شما مراحمید پس بریم پارک(...) نزدیکه!
    دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار با اعتراض گفتم: عذر میخوام ولی الان پارکا امنیت ندارن!
    آقای حسینی_ نگران نباش دخترم! پارکی که میگم از لحاظ امنیت اوکیه!
    با تعجب بهش نگاه کردم! اوکیه؟ بهش نمیومد استفاده کنه از این الفاظ!
    امیر و ارشیا زدن زیر خنده که آقای حسینی با خنده گفت: میبینید تو رو خدا؟ قبلا مادر پدرا رو جوونا تاثیر میذاشتن الان جوونا روی پدر مادرا! بعدم میشینن هر هر میخندن!
    ارشیا با خنده گفت: خوشم میاد هر روز به خاطر استفاده کردن از این کلمه بهمون گیر میدیـا!
    امیر دوباره زد زیر خنده که با چشم غره ی مامانش ساکت شد...
    بالاخره از جا بلند شدیم و بعد از اینکه کلی با هم چونه زدن و آخرش آقای حسینی پول غذاهارو حساب کرد از رستوران زدیم بیرون...
    همین که نشستیم تو ماشین با حرص گفتم: آخه پدر من اینا چه صنمی با ما دارن که باهاشون بریم پارک؟ اصلا چه دلیلی داره بیشتر از سلام و علیک باهاشون حرف بزنیم؟
    مامان درحالی که لبش رو گاز میگرفت گفت: خجالت بکش، آدم انقدر نمک نشناس نمیشه دختر!
    با اخم گفتم: چه ربطی داره آخه؟ آقا از دست حسام نجاتم داده؟ خیلی هم دمش گرم ولی دیگه این کارا چیه؟
    بابا بدون توجه به من در کمال ناباوری گفت: میگما معصومه یه روز دعوتشون کنیم واسه شام بیان خونمون... غذای امشب رو هم اونا حساب کردن خیلی زشت شد!
    من_ بابا از ماشین خودمو پرت میکنم بیرونا!!!
    مامان خندید و بابا نیشخند گفت: آخه چه مشکلی داری با اون بیچاره ها؟
    من_ من با پسراشون مشکل دارم! خیلی پرروان!
    مامان_ تو با اونا چیکار داری؟ بشین کنار من و لیلی خانوم!
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: لیلی خانوم کیه دیگه؟
    مامان_ سوگند دخترم تو که انقدر خنگ نبودی! همسر آقای حسینی!
    من_ ماشاالله چه زود صمیمی شدید!
    مامان_ خیلی خانوم خوبیه!
    با توقف ماشین ازش پیاده شدیم و خانواده حسینی رو تو چند قدمیمون دیدیم...
    آقایون جلو میرفتن و خانوما پشت سرشون...
    زیر اندازی دست ارشیا بود و مثل اینکه تصمیم داشتن روی چمنا بشینن!
    حدسم درست بود و زیر انداز رو تو چمنا پهن کردن و همه نشستن...
    کنار مامان اینا نشسته بودم و به حرفاشون گوش میدادم...
    لیلی خانوم رو به من گفت: سوگند جان شما چند سالتونه؟
    با لبخند جواب دادم: بیست و هفت...
    ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت: چرا پس تا الان ازدواج نکردی؟
    حالم از این سوالا بهم میخوره یعنی!
    من_ کسی رو بین خواستگارام لایق ندیدم!
    آخیش دماغت سوخت؟ تا تو باشی از این سوالا نپرسی! ولی خدایی چه اعتماد به نفسی دارم من!
    با لبخند گفت: البته که هرکسی لایق دختر با حجب و حیایی مثل شما نیست!
    کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه ولی خودم رو کنترل کردم و به جاش لبخندی به روش زدم و تو دلم اعتراف کردم این جناب امیر چه مامان خوش اخلاقی داره!
    با صدای بلند ارشیا همه سرا چرخید سمتش و اونم گفت: الان یه پیاده روی توپ میچسبه اونم بعد از غذا!
    لبخندی به این پیشنهاد عالیش زدم... من عاشق پیاده روی بودم اونم بعد از غذا!
    با ذوق چشم چرخوندم تو جمع که با چهره های مخالف رو به رو شدم.... مثل چرخ ماشین پنچر شدم که آقای حسینی گفت: ما که پیر شدیم پسر شما جوونا برید...
    ارشیا با خنده گفت: چشم! فقط منظورتون از جوونا همه ی جوونای تو جمع بود دیگه؟
    آقای حسینی نگاهی به انداخت و گفت: اگه آقای فلاح اجازه بدن!
    خیالم از بابت اینکه بابا مخالفت میکنه راحت بود بالاخره اینا دوتا پسر غریبه بودن...
    بابا مثل اینکه بدجوری لای منگنه گیر کرده بود...با یه مکث گفت: اشکال نداره...سوگند جان بابا اگه دوست داری بلند شو برو!
    با ناباوری نگاهش کردم! جدی جدی اجازه داده بود؟
    ارشیا رو به من گفت: بلندشید دیگه سوگند خانوم تعارف میکنید؟
    دلم میخواست این پسر رو آتیش بزنم... درحالی که بهش چشم غره میرفتم با اجازه ای گفتم و از جام بلند شدم...
    کتونیامو پوشیدم و پشت سر اون دوتا پسر ک بدجوری رو اعصابم بودن راه افتادم...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    چادرم رو روی سرم درست کردم و سرم رو انداختم پایین و با خودم فکر کردم این اصرار ارشیا واسه چی بود؟
    احساس خوبی از اینکه اومده بودم نداشتم... همش احساس میکردم دارم به میترا خــ ـیانـت میکنم...
    با احساس اینکه کسی کنارم ایستاده سرم رو بالا آوردم و سمت راستم نگاه کردم که امیر رو دیدم! اخم کردم و قدمام رو تندتر کردم...
    امیر_ چرا فرار میکنی از من؟
    اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم: من فرار نمیکنم...فقط علاقه ای به راه رفتن کنار شما ندارم...
    ابرویی بالا انداخت و گفت: ممنون لطف داری!
    با حرص گفتم: میشه من رو دوم شخص مفرد خطاب نکنید؟
    با لبخندی کج گفت: چرا؟
    من_ خوشم نمیاد...
    امیر_ مهم نیست...
    چشم غره ای به این همه پرروایش رفتم و باز هم به قدمام سرعت دادم که گفت: زور نزن آخرش هلاک میشی انقدر میدویی!
    جوابش رو ندادم ازش فاصله گرفتم که گفت: دارم واسه سومین بار میپرسم...بهتری؟
    جوابش رو ندیدم که با یه لبخند خاصی گفت: آهــــــان گرفتم! خانوم زیر لفظی میخواد آره؟ و چشمکی تحویلم داد!
    اخم کردم و با حرص غریدم: خجالت بکشید!
    غش غش خندید و گفت: حداقل یه تشکر کن ازم بابت اون روز که حرص نخورم از بابت اینکه یه آدم نمک نشناس رو نجات دادم!
    با حرص غریدم: خیلی ممنون از اینکه نجاتم دادید! الان حله؟ اوکی شد؟ حرص نمیخورید دیگه؟ ممنون میشم برید همراه برادرتون بیاید...
    قیافشو مظلوم کرد و گفت: همین؟
    توی دلم به خودم توپیدم: حق نداری هیچ حسی به این پسر پیدا کنی!
    اخمی وحشتناک کردم و باز هم به قدمام سرعت دادم و یه جورایی داشتم میدوییدم!
    با خنده گفت: هرچقدر زور بزنی نمیتونی از من جلو بزنی!
    با عجز نگاهش کردم و گفتم: چی میخواید از جونم؟
    لبخندی زد و گفت: هیچی به خدا! فقط حوصلم سر رفته!
    با غرغر گفتم: خوب برید پیش برادرتون!
    با یه لبخند شیطون گفت: تو اینجا ارشیا که هیچی یه مورچه پیدا کن اون موقع من میرم باهاش حرف میزنم!
    و انگار من تازه به خودم اومده بودم نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن اون قسمت پارک که خیلی خلوت بود و نبود ارشیا ترس بدی تو دلم افتاد!
    با استرش گفتم: بهتره دیگه برگردیم پیش مامان اینا!
    و خواستم برگردم که صدای خنده ی بلندش مانعم شد، با تعجب رومو برگردوندم که گفت: آخه از چی میترسی دختر؟ نمیخوام بخورمت که!
    با اخم خواستم چیزی بگم که صدای بلندی اومد و احساس کردم یه طرف بازوم سوخت! سریع دستم رو روی بازوی چپم گذاشتم زیر لب نالیدم: آخ!
    با ترس و نگرانی اومد سمتم و گفت: چی شد؟
    با اخم و عصبی روشو برگردوند سمت اون چندتا بچه که نمیدونم از کجا پیدا شدن داد زد: چه غلطی کردید شماها؟ ببینید چی شد؟ و با عصبانیت خواست بره سمتشون که گفتم: ولشون کنید! چیزی نشد که!
    با نگرانی گفت: از کجا معلوم؟
    با اخم گفتم: خداروشکر انقدرم دیگه بی حس نیستم درک میکنم! فقط یه لحظه دستم سوخت!
    ولی همچنان دستم میسوخت اما سوزشش زیاد درد آور نبود!
    امیر دوباره با نگرانی پرسید: سوگند؟واقعا حالت خوبه؟
    با شنیدن اسمم از زبونش سرم ناخوداگاه بالا اومد و چشمام تو چشمای خوشرنگش قفل شد!
    چرا انقدر قشنگ گفت سوگند؟ چرا انقدر نگرانم شد؟ چرا من دارم بهش فکر میکنم؟ چرا نمیتونم نگاهمو از نگاهش بگیرم؟ مگه گـ ـناه نیست؟ من دارم چیکار میکنم؟ دارم به میترا خــ ـیانـت میکنم! نه...من اینو نمیخوام!
    سریع به خودم اومدم و نگاهم رو با زور از نگاهش فراری دادم! روم رو برگردوندم راه رفته رو به قصد برگشت دوباره طی کردم!
    صدای قدمهاش از پشت سرم میومد و من باز هم توپیدم به خودم: حق نداری عاشق این پسر بشی! حق نداری!
    وسطای راه بودیم که ارشیا هم به ما پیوست... و من هنوزم نفهمیدم این پسر یهو کجا غیبش زد!
    دوباره به مامان اینا پیوستیم و حدود نیسم ساعت بعد عزم رفتن کردیم!
    بابا رو به اقای حسینی گفت: خوشحال میشم افتخار بدید یه روز بیاید شام منزل ما!
    آقای حسینی_ حتما جناب فلاح... راستی پیشاپیش عیدتون هم مبارک باشه!
    و این جمله استارتی برای حرف زدن دوباره بود و من کلافه پوفی کردم و امیر با دیدن کلافگیم ریز ریز خندید!
    چشم غره ای نثارش کردم و با نگاهم به بابا التماس کردم که تمومش کنه!
    بابا بالاخره از جاش بلند شد و بعد ز تعارفات معمول خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم...
    با خستگی وارد خونه شدیم و من بدون حرف وارد اتاقم شدم چادرم رو درآوردم و روی صندلی پرت کردم و مانتوم رو درآوردم و خیره شدم به بازوم که کمی سرخ شده بود...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم خودم رو شوت کردم رو تخت، چشمام رو بستم و بدون توجه به اون لبخندی که پشت پلکام نقش بسته بود، هندزفریمو تو گوشم گذاشتم و آهنگی رو پلی کردم!
    بازم به یه لبخند دلبسته دلم
    آواره ی ساده وابسته دلم
    غم خسته دلم از دست دلم
    مجنونه پریشون دیوونه دلم
    هر جایی که میرم میمونه دلم میخونه دلم بی خونه دلم
    دله من سر به راه نمیشه عاشقه همیشه
    میگم آخه بسه میگه آخریشه
    دله من با خودم غریبست باز میمونه بی کس
    خسته میشم از بس بی حواسه سادست
    این حسه جدیدو دوست داره دلم حالش بده انگار بیماره دلم
    عاشق شده باز بیکاره دلم
    پیشه یکی دیگه باز گیره دلم با من مثه هر روز درگیره دلم
    آرامشه من زد زیر دلم
    دله من سر به ر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ه نمیشه عاشقه همیشه
    میگم آخه بسه میگه آخریشه
    دله من با خودم غریبست باز میمونه بی کس
    خسته میشم از بس بی حواسه سادست
    دله من با خودم غریبست
    باز میمونه بی کس
    خسته میشم از بس
    بی حواسه سادست
    (آهنگ حس جدید از مرتضی پاشایی)

    لعنتی فرستادم به خودم با این انتخابم! و لعنتی فرستادم به امیر به خاطر اون لبخندش که عجیب به دلم نشسته بود!
    و من باز هم توپیدم: حق نداری عاشق اون پسر دوستداشتنی بشی!
    و دلم با لجبازیِ تمام اون چشمای خوش رنگ رو به یادم آورد و پوزخندی بهم زد و من باز هم مکرروار توپیدم بهش: تو حق نداری به میترا خــ ـیانـت کنی!
    من چم شده؟
    این چه حسیِ که خوابو از چشمام گرفته؟ چرا من دارم به اون پسره ِ اعصاب خردکنِ دوست داشتنی فکر میکنم؟ دوست داشتنی؟ با کلافگی چشمام رو باز کردم و زیر لب غریدم: عین آدم بگیر بکپ سوگند!

    " ثمین"

    دستی روی گردنم کشیدم که این روزا بدجوری احساس میکنم خشک شده...
    از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون و دیدم که سفره چیده شده! چقدر زمان زود گذشت!
    رفتم کمک سیمینی که هفته ی پیش گچ پاش رو باز کرده بود هنوز هم کمی لنگ میزد!
    خورش رو از دستش گرفتم و وسط سفره قرار دادم....
    همه نشستیم دور سفره و با بسم الله شروع کردیم به غذا خوردن...
    الان بهترین موقعیت بود واسه گفتن چیزی که یه هفتست بدجوری تو ذهنم بالا و پایین میشه!
    من_بابا؟
    بابا_ جانِ بابا؟
    لبخندی زدم و گفتم: میشه من یه چیزی بگم؟
    بابا_ بگو دخترم!
    من_ عصبانی نشیا!
    بابا اخم کرد و گفت: چی شده؟
    با مِن مِن گفتم: ببین بابا...راستش...چجوری بگم؟ اَه! راستش چیزه!...میخواستم بگم که چیز!
    سیمین با حرص گفت: دِهه! بگو دیگه کشتی مارو!
    نفسی گرفتم و گفتم: بابا! هممون میدونیم که الان اصلا تو موقعیت مناسبی نیستیم...میخواستم بگم که یه موسسه زبان هستش...حقوقش خیلی خوبه! منم که مدرکم رو گرفتم... میشه... یعنی میشه که...و با شنیدن داد بابا صدام تو گلوم خفه شد!
    بابا با اخم نگاهم کرد و گفت: ثمین؟ من هنوز از کار نیوفتادم که اجازه بدم دخترم کار کنه!
    من_ ولی بابا...من منظورم این نبود! برای خودمم خوبه...
    بابا_ لازم نکرده...نمیخوام چیزی در این باره بشنوم!
    سکوتی برقرار شد که سیمین سکوت رو شکست و گفت: به حول و قوه ی الهی که امسال نمیریم روستا؟
    بابا_ چرا نریم؟
    مامان با اعتراض گفت: حسین! ما الان تو شرایطی نیستیم که بخوایم بریم مسافرت!
    بابا بیخیال گفت: ولی من حتی با علی اینا هم هماهنگ کردم که امسال با ما بیان!
    سیمین با اخم گفت: بابا! چجوری آخه میخوایم بریم مسافرت؟
    بابا_ دل اون پیرزن به وجود ماها خوشه!
    من_ مگه خاله و دایی نمیرن؟
    بابا_ میرن ولی من مامانتون رو میشناسم! نمیشه که تنها موقعیت دیدار با مادرش رو ازش بگیریم!
    مامان با اعتراض گفت: عجب آدمی هستیا! من نخوام برم روستا کیو باید ببینم؟
    بابا شونه ای بالا انداخت و گفت: من نمیدونم! با محمد و علی هماهنگ کردم و اونا هم موافقن!
    پوفی کردم و دیگه کسی چیزی نگفت!

    با صدای آلارم گوشیم چشمام رو به زور از هم باز کردم!
    صلواتی نثار اونی که دانشگاه رو ساخته بود کردم و دعایی برای محمد کردم که مجبور نیستم با مترو برم دانشگاه!
    سریع حاضر شدم و با تک زنگ محمد از خونه زدم بیرون سریع سوار ماشینش شدم!
    محمد_ به به سلام به دخترعموی عزیزِ خرخونم که روز آخرم میره دانشگاه!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: سلام...نکه تو نمیری!
    خندید و چیزی نگفت... دستمو روی گردنم کشیدم و خمیازه ای کشیدم!
    عجیب احساس کسل بودن و خوابالودگی میکردم!
    محمد_ آخی! دلم سوخت واست...خوابت میاد؟
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم: نخیرم! فقط یه ذره کسلم! فکر کنم سرماخوردم!
    محمد_ خو چرا نمیری دکتر؟
    من_ بیخیال بابا!
    و دوباره دستی به گردن خشک شدم کشیدم...
    یهو احساس کردم یکی با پُتک کوبید تو سرم... سریع سرم رو تو دستام گرفتم و آخی گفتم که محمد نگران پرسید: چی شدی تو؟ خوبی ثمین؟
    وحشتناک سرم درد میکرد و این چند روز زیاد این دردو احساس میکردم
    با اخمی که حاصل از درد زیادم بود گفتم: خوبم!
    محمد با نگرانی گفت: چرا دروغ میگی؟ رنگت شده مثل گچ دیوار! چرا اینجوری شدی تو یهو؟
    من_ چیزی نیست بابا! فکر کنم به خاطر همین سرماخوردگیم باشه... یه چندروزیه اینجوری میشم!
    محمد_ چند روز؟؟؟ تو دیوانه ای!
    من_ مرسی لطف داری!
    محمد_ شوخی نمیکنم... چند روزه اینجوری شدی و دکتر نمیری! تو قصد خودکشی داری!
    من_ ای بابا من خوبم محمد چرا انقدر گیر میدی؟
    پوفی کرد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم!
    من_ راستی شنیدم قراره امسال شما هم بیاید روستا؟!
    محمد_ چیه مگه؟ ناراحتی میخوای نیایم؟
    با خنده گفتم: نه دیوونه، این چه حرفیه!
    محمد با خنده گفت: منم گوشام مخملیه دیگه!
    خندیدم و چیزی نگفتم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا