کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
بی حوصله به صحبتای استاد گوش میدادم...امروز عجیب کسل و بیحال بودم!
دستی به گردنم کشیدم و با خودم گفتم اگه تا بعد از عید خوب نشدم حتما یه سر به دکتر میزنم!
کلاس تموم شد و منم درحالی که با بیحالی جواب شیرین رو میدادم از کلاس خارج شدم!
بازوم از پشت کشیده شد و من به شیرینی که عصبانیت تو چشماش غل غل میکرد خیره شدم و گفتم: چیه؟ دستم از جا کنده شد!ً
شیرین با غرغر گفت: تو چته امروز؟
من_ نمیدونم! فکر کنم سرما خوردم!
شیرین_ آخی! دکتر رفتی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: نه!
شیرین با چشمای گرد شده گفت: دکتر نرفتی؟ واقعا که! به فکر خودت هستی اصلا؟
نچی کردم و نگاهمو چرخوندم که نگاهم با نگاه محمد برخورد کرد...سری براش تکون دادم و به بیرون اشاره کردم!
سری برام تکون داد و رفت بیرون منم با شیرین به سمت حیاط قدم برداشتیم.
شیرین_ میگما ثمین! این پسرعموت جایِ برادری خیلی توپه ها!
از حرفش خوشم نیومد و گفتم: خوب که چی؟ چشاتو درویش کنه!
با خنده گفت: اوه اوه حالا غیرتی نشو واسه من! به نظر من مخشو بزن!
با حرص گفتم: بسه!
و به قدمام سرعت ادم که شیرین گفت: ایــــــش تو چقدر بی جنبه ای!
جوابی ندادم و از در دانشگاه بیرون زدم...
سوار ماشین شدم و سلام کردم و جوابم رو داد!
محمد_ ثمین بهتری؟ سرت دیگه درد نمیکنه؟
لبخندی زد و گفتم: مرسی بهترم!
محمد با نگرانی گفت: مطمئنی؟ اگه حالت بده بریم دکتر؟
پوفی کردم و گفتم: خوبم به خدا محمد! چرا شلوغش میکنی؟
اخمی کرد و گفت: تو که به فکر خودت نیستی ما باید به فکرت باشیم!
من_ ممنون که به فکری! ولی حالم خوبه به خدا!
اخم کرد و روش رو برگردوند و ماشین رو روشن کرد...
نصف راه تو سکوت گذشته بود که محمد گفت: راستی فردا حرکت میکنیم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: کجا؟
محمد_ روستاتون دیگه!
آهانی گفتم و ادامه دادم: خبر ندارم، شب زنگ بزن با بابا هماهنگ کن!
باشه ای گفت و دوباره سکوت...
با توقف ماشین جلوی در خونمون تشکری کردم و با خداحافظی از ماشین پیاده شدم!
وارد خونه شدم و با سلام آرومی وارد اتاقم شدم.
بعد از تعویض لباس خودم رو پرت کردم رو تخت! هر چقدر زور زدم بخوابم نتونستم و گلافه رو تخت نشستم!
آخه مگه خوابم نمیاد؟ چرا خوابم نمیبره؟ اَه اعصابم خرد شد!
سیمین وارد اتاق شد و با دیدن من گفت: اِ اِ اِ؟ تو بیداری؟ مگه خوابت نمیومد؟
با کلافگی گفتم: خوابم نمیبره!
سیمین_ وا!
من_ والا!
سیمین_ میخوای یه قرص بیارم؟
من_ آره دستت درد نکنه!
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون و بعد از دو دقیقه دوباره وارد اتاق شد!
قرص و لیوان آب رو داد بهم و گفت: چی شدی تو ثمین؟ دو سه هفتست حالت بده!
من_ خودمم نمیدونم! ولی فکر کنم سرماخوردگیه!
سیمین_ ای کاش یه دکتر میرفتی!
من_ ولش کن!
سیمین_ وسایلاتو جمع کردی؟
گنگ نگاهش کردم که گفت: یعنی همیشه خدا از دنیا بی خبری! فردا صبح میخوایم حرکت کنیم!
من_ جدی؟ پس بذار وسایلام رو جمع کنم!
و رفتم سمت کمدم و افسوس خوردم که امسال خرید عیدمون پرید!
لباسام رو توی ساکم جمع کردم و وقتی مطمئن شدم همه چیو برداشتم دوباره خودم رو پرت کردم روی تخت...

چشمام رو با احساس سردرد شدیدی باز کردم و زیر لب ناله کردم!
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    نشستم روی تخت و سرم رو توی دستام گرفتم و سعی میکردم بغضم رو قورت بدم!
    همه جا تاریک بود!
    در باز شد و چراغ اتاق هم روشن شد... با روشن شدن اطرافم سردردم شدت گرفت و جیغ زدم: خاموش کن چراغـــــو!
    سریع چراغ خاموش شد و بعدش صدای نگران مامان و سیمین رو شنیدم: خوبی ثمین؟
    خوب نبودم، نالیدم: نه!
    مامان با استرس اومد کنارم و منو کشید تو آغوشش و گفت: آخه چی شدی تو یهو مادر؟
    سیمین_ ثمین؟ آبجی؟ بریم دکتر؟
    دردم کم شد و خودم رو بیحال روی تخت پرت کردم و گفتم: حال ندارم سیمین!
    مامان_ یعنی چی حال ندارم؟ بلندشو حاضر شو ببینم!
    من_ چیزی نیست مامان چرا انقدر شلوغش میکنید؟ خوب شدم!
    نگاه دودل مامان تو اون تاریکی هم قابل تشخیص بود که گفتم: مامان جان! من خوبم شما برید منم الان میام!
    بی حرف از اتاق بیرون رفتن و منم سریع از جام بلند شدم...
    همچنان بیحال و کسل بودم! برای هزارمین بار دستم رو روی گردن خشکم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم!
    لبخندی به خانواده ی دوست داشتنیم زدم و رفتم کنار سیمین رو مبلا نشستم و آروم گفتم: بابا فهمید؟
    سیمین_ نه حموم بود الان اومدش بیرون!
    لبخندی زدم و رو به بابا گفتم: بابا؟ محمد زنگ زد بهتون؟
    بابا_ آره، فردا بعد از اذان صبح حرکت میکنیم!
    من_ همه با هم میریم؟
    بابا_ آره به دایی و خالت خبر دادیم!
    پوفی کردم و سیمین گفت: هیچ جا از دست اون شیش تا خل و چل خلاصی نداریم!
    خندیدم و چیزی نگفتم!
    ساعت حدودای یازده بود که همگی رفتیم بخوابیم!
    رفتیم تو اتاق و من باز هم روی تخت دراز کشیدم ولی اصلا خوابم نمیبرد! خوابم میومد ولی خوابم نمیبرد...
    تا اذان بیدار بودم و خوابم نبرد!
    بعد از نماز همه حاضر شدن و عزم رفتن کردن!
    وقتی ساکارو توی صندوق عقب ماشین جا دادیم سوار شدیم...مامان آیه الکرسی خوند و بابا با صلوات و بسم الله از پارکینگ خارج شد!
    همه با هم تو کرج قرار گذاشته بودیم!
    از همون اول به دستور سیمین خانوم ضبط روشن شده بود و من اعصابم کاملا خرد شده بود از شنیدن صدای وحشتناک خواننده!
    چشمام رو با خستگی بستم، بی خوابی کلافم کرده بود!
    سرم رو تکیه دادم به شیشه سرد ماشین!
    نفهمیدم چقدر گذشت که چشمام کم کم گرم شد و به خواب عمیقی رفتم!

    با توقف ماشین چشمام رو باز کردم که خودم رو تو حیاط خونه مادربزرگم تو روستامون دیدم! یعنی من این همه ساعت از تهران تا تبریز رو خوابیده بودم؟!؟!؟!؟!؟!؟
    سیمین با خنده به چشمای گرد شده ی من نگاه کرد و گفت: سلام خانوم خوش خواب!
    با خنده گفتم: سلام! فکر کنم تو این بیست و هفت سال انقدر نخوابیده بودم!!!
    خندید و از ماشین پیاده شد... منم از ماشین پیاده شدم که از دور اون قوم وحشی رو دیدم که دارن بلند بلند میخندن! امین تا نگاهش به من افتاد با خنده بلند گفت: فکر کردم مردی!
    جوابش رو ندادم و بدون توجه به تیکه هاشون وارد خونه شدم و رفتم تو اتاق مامان جون!
    با دیدنش لبخندی زدم و گفتم: سلام به مامان جونِ خودم! دلم برات یه ذره شده بودا!
    مامان جون با لبخند گفت: سلام خوشگلم خوبی؟ یه وقت یاد این پیرزن نیوفتی؟
    من_ خوب مامان جونم شما بیا تهران تا ما هم انقدر دلمون تنگ نشه واستون دیگه! تنها چیکار میکنید اینجا آخه؟
    مامان جون لبخندی زد و گفت: این خونه واسه من فقط خاطره ست! کجا بیام آخه؟
    بـ..وسـ..ـه ای رو گونش نشوندم و گفتم: من قربون مامان جونِ عاشقِ خودم بشم آخه!
    خندید و گفت: خدا نکنه! بقیه کجان؟ شنیدم عموتو آوردی؟
    لبخندی پهن زدم و گفتم: آره بذار بیان ببین چه فرشته هایین!
    مامان جون از جا بلند شد و با هم از اتاق رفتیم بیرون! قوم وحشی به همراه محمد وارد شدن به همراه ساکا و وسایل!
    محمد با دیدن من لبخندی زد و سری تکون داد با لبخند جوابش رو دادم که صدای آرین بلند شد: بچه ها کی امشب پایه ی آتیش بازیِ؟
    همگی با هم گفتیم: مَـــــــــــن!!!
    آرین_ دمِ همه بروبچ پایه گرم!!!
    خندیدیم و مامان جون گفت: برسید بعد آتیش بسوزونید!
    امین با خنده گفت: ما چاکر مامان جون هم هستیم!
    آرین_خوبی مامان جون؟
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    افشین_ سلام ملکه ی من!
    ایمان_ من فدایِ مامان جونم!
    سینا و سورنا همزمان گفتن: مخلصیم مامان بزرگ!
    مامان جون چشم غره ای بهشون رفت و گفت: سرم رفت! چه خبره یهو همه با هم؟
    خندیدیم که مامان جون در حالی که به محمد اشاره میکرد گفت: معرفی نمیکنید؟
    محمد خواست حرفی بزنه که امین محکم با دست کوبید به کمر محمد که اخماش رفت تو هم ولی امین گفت: این شازده رو که میبینید اسمش محمدِ! پسرعمویِ همین خل و چلی که کنار خودتون وایساده!
    چشم غره ای بهش رفتم و با خودم فکر کردم این چرا یهو انقدر صمیمی شد؟
    پوزخندی تحویل محمد داد که محمد اهمیتی نداد بهش و گفت: خوشبختم!
    مامان جون_ خوش اومدی پسرم!
    لبخندی زد و تشکر کرد!
    همه پسرا رفتن سمت اتاق آقایون و ساکاشون رو اونجا گذاشتن!
    کلا این خونه سه تا اتاق داره... یه اتاق به نسبت کوچیک تره و اون واسه مامان جونِ! دو تا اتاق بزرگ هم داره که یکیش واسه خانوماست و یکیش واسه آقایون! یه حیاط فوق گنده به همراه یه باغ تا حدودی بزرگ پشت خونه بود! خدابیامرز آقاجون چقدر واسه اون باغ زحمت کشید! بابا اینا برای اینکه زحمتای آقاجون هدر نره یه باغبون استخدام کردن که با خانوادش تو یه خونه اونور حیاط زندگی میکنن... بابا اینا حاج مصطفی صداش میزنن!
    بعد از اینکه همه ی وسایلا سر جاشون قرار گرفت رفتیم و لباسامون رو عوض کردیم... یه شلوار لی به همراه یه تونیک بلند که تا یه وجب بالای زانوم بود پوشیدم! شالم رو سر کردم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم بـــــــــله! پسرا هنوز نیومده قصد فوتبال بازی کردن دارن!آرین_ محمد لوس نشو! بیا بازی کنیم دیگه!
    محمد_ جونِ تو حال ندارم! یه سره داشتم رانندگی میکردم خیر سرم!
    افشین_ بلندشو بابا! آقا اردشیر و بابام و آقا حسین هم رانندگی میکردن خوب! اونا میخوان بازی کنن! آفرین فرزندم بلند شو!
    محمد کلافه بلند شد و گفت:باشه بابا من تسلیم!
    امین با دیدن من گفت: اِ؟ ثمین تو هم میای بازی؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: باز تو یاد دوران طفولیت افتادی؟
    امین لبخند خاصی زد و گفت: آخ آره! چقدر بازی میکردیم با هم! یادته؟ و پوزخندی تحویل محمد داد و محمد هم اخمی کرد! این کارا واسه چیه؟
    من_ آره یادمه همیشه اذیتت میکردم و توام با گریه میرفتی پیش مامانت و میگفتی: مامان؟ ثمین منو زد!
    همه زدن زیر خنده و امین با حرص گفت: اینجوریاست؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: آره اینجوریاست!
    سری تکون داد و گفت: حالتو مگیریم!
    نیشخندی زدم و گفتم: بگیر اگه تونستی!
    چشم غره ای به بچه ها رفت و از اتاق خونه خارج شد...
    افشین_آخ دمت گرم! مردم از خنده! یعنی آدم با آفتابه آب بخوره اینجوری ضایع نشه!
    دونه دونه رفتن بیرون و محمد رو به روم ایستاد و گفت: با اینا کل کل نکن ارزش خودت میاد پایین!
    و سریع از خونه زد بیرون! با تعجب به جای خالیش نگاه کردم! این الان چی گفت؟ چه ربطی داره به ارزش؟ سری تکون دادم و رفتم سمت اتاقی که مامان اینا توش بودن!
    من_ دلاوران! شیرزنان! آقایون میخوان فوتبال بازی کنن بیاید بریم ببینیم بازیشونو سوژه پیدا کنیم تا آخر عید!
    همه خندیدن و از جا بلند شدن... مهلا و سیمین و من از اتاق بیرون رفتیم و روی سکویی که رو به روی خونه بود نشستیم!
    مهلا_ وای خدا! آرینو!
    نگاهی بهش انداختم که خندم گرفت... شلوار کردی پوشیده بود و پا چه های شلوارش رو کرده بود تو جورابش و با یه تی شرت درب و داغون وایساده بود وسط حیاط!
    سیمین پقی زد زیر خنده و بلند گفت: جونِ آرین یاد برد پیت افتادم با این تیپت!
    آرین_ برو خودتو مسخره کن!
    سیمین جوابی بهش نداد و باز هم شروع کرد به خندیدن!
    پسرا اومدن از اتاق بیرون و با دیدن آرین زدن زیر خنده! گرچه تیپای خودشون دست کمی از آرین نداشت!
    نسبت به همشون محمد آدم وارانه تر لباس پوشیده بود... یه شلوار راحتیِ مشکی با یه تی شترت سرمه ای!
    همه اومدن و یارکشی شروع شد!
    آرین و محمد و بابا و دایی و آقا اردشیر تو یه تیم و امین و افشین و ایمان و سینا و سورنا توی تیمِ دیگه!
    آرین و ایمان تو دروازه قرار گرفتن و بازی شروع شد!
    ناخواسته نگاهم همش با قدم های محمد میرفت و میومد!
    تیم بابااینا 2_1 جلو بود!
    توپ پیش محمد بود و بعد از دریبل کردن افشین به بابا پاس داد! امین توپو از بابا گرفت به سمت دروازه اومد محمد عقب عقب رفت سمت دروازه... امین اومد جلوش و محمد گارد گرفت تا توپو از چنگش دربیاره که امین سریع عکس العمل نشون داد و ازش رد شد و به سمت دروازه شوت کرد اما آرین توپ رو گرفت...
    آرین با خنده گفت: ضایع شدی داداش؟
    محمد خندید که امین با حرص هلش داد و گفتی: چرا میخندی تو؟
    با ضربه ی غیر منتظره ی امین محمد با صورت خورد تو درختی که کنارش بود...
    از دماغش خون جاری شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با ترس از جام بلند شدم!
    مهلا گفت: ایش...پسره ی بی جنبه!
    با زنعمو و مامان رفتیم پیشش و زنعمو گفت: چی شدی مادر؟
    محمد لبخندی زد و گفت: چیزی نیست مامان! نگران نباش...
    بابا رو به امین توپید: این چه کاری بود؟
    محمد_ اشکال نداره عمو... چیزی نشد که!
    دایی_ من شرمندتم محمد جان!
    محمد_ آخه چیزی نشده که چرا شرمنده باشید؟ الان بند میاد!
    و رفت سمت دستشویی...
    امین زیر لب گفت: پسره ی نچسب!
    با چشم غره رو بهش گفتم: اتفاقا تو نچسبی نه اون!
    امین پوزخندی زد و گفت: خوب طرفداری میکنی ازش!
    اخمی کردم و گفتم: تو رو سننه تفلون؟
    اخمی کرد و گفت: درست صحبت کن...
    پشت چشمی براش نازک کردم و چیزی نگفتم!
    زنعمو رو به من گفت: ثمین جان برو ببین این پسر چی شد؟ من دیگه جون ندارم برم این راهو!
    با لبخند گفتم: چشم زنعمو!
    زنعمو_ بی بلا دخترم!
    رفتم سمت خونه و محمد رو توی راهرو دیدم!
    من_ بهتری؟
    محمد_ آره بابا خوبم!
    لبخندی زدم و سکوت کردم...
    با یه مکث گفت: تو چی بهتری؟
    گنگ نگاهمو دوختم تو نگاهش که گفت: سردردتو میگم!
    آهانی گفتم و ادامه دادم: آره بابا...چیزی نبود که! چه یادت مونده توام!
    لبخند خاص و معنی داری زد و چیزی نگفت...با یه با اجازه رفتم تو اتاق که حدود دو دقیقه بعد در باز شد و مهلا و سیمین اومدن تو...
    سیمین_ وای که من چقدر از این پسره بدم میاد!
    مهلا_ ایش! پسره ی بیشعور!
    سیمین_ وای ثمین باورت نمیشه که!
    من_ چیو؟
    مهلا_ بچه پررو میگه من کاری نکردم خودش خورد به درخت! اون کوره به من چه!
    سیمین_ آی دلم میخواست برم با مشت بزنم تو صورتم بعد بگم من که نزدم...خودت خوردی به مشتم!
    خندیدم و گفتم: شعور یه چیز فطریِ که بعضیا از بدو تولد ندارن!
    مهلا_ گل گفتی!
    یهو سیمین با ذوق گفت: بچه هـــــــــــا! فردا عیــــــده!
    خندیدم و گفتم: مرسی اطلاع دادی ما که نمیدونستیم!
    سیمین_ ایش! بی ذوق...
    مهلا_ آخه شروع کردن یه سال دیگه کنار اون قوم وحشی چه ذوقی داره؟
    من_ اینو خوب اومدی!
    با لحن لاتی گفت: چاکرتیم آبجی!
    خندیدیم و دوباره شروع کردیم به حرف زدن!

    با احساس سردرد از خواب بیدار شدم...
    لعنت به هرچی سردرده!
    نگاهی به اطراف انداختم که دیدم تنها کسی که تو اتاقه منم!
    از جام بلند شدم و بعد از پوشیدن تونیک و روسریم از اتاق بیرون رفتم...
    با دیدن ایمان گفتم: مامان اینا کجان؟
    تک خندی کرد و گفت: تو حالن!
    رفتم تو حال و به همه سلام کردم...
    نشستم کنار مهلا و گفتم: ساعت چنده؟
    اشاره ای به ساعت رو به روم کرد و گفت: کوری؟
    پشت چشمی نازک کردم و نگاهی به ساعت انداختم... یازده بود و در واقع ده دقیقه مونده بود به تحویل سال!
    آقایون هم اومدن و به خانوما ملحق شدن...
    به سفره ی هفت سین خیره شده بودم... تو دلم مثل هر سال دعا کردم: خدایا! هرچیزی که به صلاحه رو امسال نصیبمون کن! راضیم به رضای تو!
    صدای بلند آهنگ مخصوص تحویل سال منو به خودم آورد...
    نگاهی به همه که از جا بلند میشدن و با هم روبوسی میکردن شدم و منم به طبع از جام لند شدم و اول از همه سیمین رو تو آغوشم کشیدم و گفتم: عیدت مبارک آبجی کوچیکه!
    سیمین_ عید تو هم مبارک عزیزم...
    و بعد از اون مهلا و بقیه ی افراد مجاز به بغـ*ـل کردن!
    بعد از اینکه تبریک عید تموم شد، دوباره همه دورِ هم نشستیم... سیمین و مهلا هم طبق معمول درحال سوژه کردن اعضای فامیل بودن...
    مهلا_ تو چته ثمین؟ اصلا حالت خوب به نظر نمیاد!
    دستی به گردنم که برای هزارمین بار خشک شده بود کشیدم و گفتم: فکر میکنم مریض شدم!
    مهلا_دکتر...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: نه نرفتم!
    ابرویی از تعجب بالا انداخت و چیزی نگفت...
    نگاهی به جمعیت انداختم که محمد رو پیدا نکردم! شونه ای نامحسوس بالا انداختم و دوباره به حرفای مهلا و سیمین گوش دادم...
    مامان_ثمین؟ بیا برو برام یه لیوان چای بیار دخترم...
    از جام بلند شدم و گفتم: رو چِشَم!
    مامان_ دستت درد نکنه...
    لیوان چایش رو برداشتم و به سمت آشپزخونه که بیرون و جدا از خونه بود رفتم...
    لیوان مامان رو آب گرفتم و خواستم قوری رو از روی سماور بردارم که صدای محمد از جا پروندم!
    محمد_ چیکار میکنی؟
    درحالی که از ترس دستم رو روی قفسه ی سینم گذاشته بودم گفتم: چای میریزم!
    با خنده گفت: ترسیدی؟
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: نخیرم!
    یهو چشمای شیطونش مهربون شد و با لحن مهربون تر گفت: عیدت مبارک ثمین!
    ابروهام بالا پرید و گفتم: ممنون عید توام مبارک...
    طاقت دیدن این چشمای مهربون رو نداشتم و سرم رو پایین انداختم و قوری رو برداشتم و چای رو تو لیوان ریختم...
    یهو دوباره اون سردرد اومد سراغم ولی این بار با شدت بیشتر...
    از درد دست و پام شل شد و لیوان چای از دستم رها شد و افتاد روی سرامیکا و به هزار تیکه تقسیم شد...
    با دستم سرم رو محکم فشار دادم ونشستم رو زمین!
    محمد با نگرانی جلو اومد و گفت: یا حسین! چی شدی تو ثمین؟ خوبی؟ چرا چشماتو بستی؟ چی شدی آخه یهو؟
    نالیدم: سرم...محمد سرم داره میترکه! و بغضم ترکید...
    محمد که مشخص بود هول شده گفت: ای بابا... حالا چرا گریه میکنی؟ قرص بیارم؟ چی میخوای؟ مامانتو صدا کنم؟ میخوای بریم بیرون؟ نه نه! اینجا شیشست تکن نخور...
    و آروم و کلافه گفت:چیکار کنم؟!
    خندم گرفته بود ولی درد امونم رو بریده بود!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "محمد"

    اومدم با عجله از آشپزخونه بیرون بیام که پام روی یه تیکه شیشه رفت...
    زیر لب گفتم: لعنتی...
    با همون پایِ داغون رفتم توی خونه و بلند گفتم: زنعمو؟ ثمین حالش خوب نیست تو آـشپزخونست فقط مواظب زمین باشید شیشه شکسته!
    قبل از اینکه زنعمو از جاش بلند بشه امین بلند شد و گفت: ثمین چی شده؟! زنعمو بشینید من میرم!
    اخمی کردم و گفتم: منم میتونستم کمک کنم...ولی نمیشه، میفهمی که؟
    اخمی کرد و گفت: خوبه دیگه! اگه جلوی تو دور از جونش میوفتاد میمیرد چون نامحرمه میومدی زنعمو رو صدا میزدی!
    بدون توجه به اون کله پوک رو به زنعمو گفتم: شما برید آشپزخونه لطفا!حالش اصلا خوب نیست...
    زنعمو سریع از کنارم رد شد و رفت بیرون...
    امین خصمانه نگاهم کرد و منم چشم غره ای بهش رفتم! چرا انقدر رو مخه این؟
    عمو با نگرانی گفت: چی شده محمد؟
    لبخندی زدم و گفتم: چیزی نیست سرش درد میکرد!
    از خونه بیرون رفتم و توی حیاط پایِ خونیمو زیر آب گرفتم...
    صدای سیمین از پشت سرم اومد: محمد؟
    نگاهی کوتاه بهش انداختم و گفتم: بله؟
    سیمین_ پات چی شد؟
    من_ هیچی بابا... داشتم میومدم بیرون که پام رفت رو شیشه!
    آهانی گفت و سکوت کرد...
    من_ سیمین؟ ثمین تو خونه هم این جوری میشه؟
    سیمین_ آره بابا دو سه هفتست اینجوری میشه هر چقدر میگم بیا بریم دکتر نمیاد! لجباز...
    با نگرانی گفتم: یه جوری راضیش کن بره دکتر... نگرانشم این سردردا خیلی غیر طبیعی به نظر میرسن!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: خوبه والا... اون از امین اینم از تو...دارید از دست میرید!
    چی داره میگه این؟ امین؟ من؟ از دست میریم؟
    اخمی غلیظ روی پیشونیم نشست و گفت: ثمین دخترعمومه، نه بیشتر نه کمتر!
    نیشخندی زد و گفت: شاید واسه تو اینجوری باشه ولی واسه امین فکر کنم بیشتره و خیلی سریع پرید تو خونه!
    اخمم غلیظ تر شد...
    ناخوداگاه زیر لب غریدم: غلط کرده پسره ی...لا اله الا الله! یعنی چی بیشتره؟
    کلافه دستی روی صورتم کشیدم و باز هم زیر لب گفتم: اصلا به من چه؟ خوشبخت بشن!
    و چیزی توی دلم لرزید و شاید میدونستم دلیلش چیه و نمیخواستم قبولش کنم!
    با اخمای درهم یاالله گویان رفتم سمت آشپزخونه...
    زنعمو نشسته بود و ثمین دراز کشیده بود و چشماش بسته بود...
    سرم زیر انداختم و پرسیدم: بهتر شد؟
    زنعمو_ آره بهتره خداروشکر!
    من_ قرصی چیزی نیاز ندارید؟ اگه مسکن میخواد فکر کنم مامان داشته باشه...
    زنعمو لبخندی زد و گفت: مرسی محمد جان مامان مسکنو داد...
    لبخندی زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم... دلم نمیخواست برم توی اون جمع، حداقل تا زمانی که فردی به نام امین اونجا بود نمیخواستم!
    شروع کردم به قدم زدن توی اون حیاطِ نسبتا بزرگ...
    صدای سیمین توی سرم پیچید:« خوبه والا... اون از امین اینم از تو...دارید از دست میرید!»
    چرا باید از دست بریم؟ چرا سیمین همچین فکری کرده؟ خوب آدم نمیتونه نگران دخترعموش باشه؟ خلافِ شرع که نکردم! فقط نگران شدم! و چیزی تو دلم فریاد کشید: نگران داریم تا نگران! خوب که چی؟ من فقط نگران دخترعموم بودم! همیــــــــــن!
    _ محمد؟
    سرم رو برگردوندم که با امین سـ*ـینه به سـ*ـینه شدم! پــــــوف!
    سوالی نگاهش کردم که گفت: ببین فکر نکن خوشم میاد با تو حرف بزنماااا! اتفاقا اصلا علاقه ای به هم صحبتی با تو یکیو ندارم! انگشت اشارشو جلوم گرفت و گفت: از همین روز اول دارم بهت اخطار میدم پس خوب گوش کن! نمیخوام طرف ثمین ببینمت... حق نداری باهاش حرف بزنی... حق نداری نزدیکش بشی! من الکی این همه سال سختی نکشیدم که آخرش یکی بلند شه بیاد ثمینو ازم بگیره! اونم کی؟ یکی مثل تو که تازه پا گذاشتی تو این خانواده... خوب اینو تو گوشات فرو کن... ثمین مالِ منه! سهم منه... ثمین فقط متعلق به منه...هیچ بنی بشری حق نداره نزدیکش بشه... شیر فهم شدی؟
    عصبانی بودم ولی ریلکس گفتم: تموم شد؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    اخمی کرد که ادامه دادم: ببین بچه...اول باید بگم که انقدر واسه من تو حق نداری تو حق نداری نکن که تو اینارو مشخص نمیکنی!...دوم باید بگم که ثمین ملک و املاک نیست که بساط مالِ منه و سهمِ منه راه انداختی....سوم اینکه ثمین خودش یه دختر عاقل و بالغِ خودش میتونه واسه خودش تصمیم بگیره... چهارم اینکه ثمین خداروشکر سایه ی پدرش بالا سرشه و این یعنی اینکه فعلا صاحب اختیار ثمین پدرشه و تو حق نداری واسه خودت اظهار فضل کنی...پنجم اینکه تو گوشت فرو کن اینو که من با هرکی دلم بخواد حرف میزنم طرف هرکی دلم بخواد میرم و تو حق نداری واسه من حد و مرز مشخص کنی! اگه کسی هم باشه که نخواد من به ثمین نزدیک بشم باید خود ثمین باشه نه تو وگرنه واسم حرف بقیه مهم نیست... شما شیر فهم شدی الان؟
    با عصبانیت یقمو چسبید که با نهایت خشم مچشو با دستام گرفتم و از یقم جدا کردم و غریدم: ریختتو نبینم...هِرررری!
    با حرص ازم فاصله گرفت و درحالی که عقب عقب راه میرفت با خشم گفت: حسابتو بعدا میرسم!
    و با گفتن این جمله پاش به سنگی گیر کرد و محکم افتاد زمین... با پوزخند بالا سرش ایستادم و گفتم: شما راه رفتن معمولیتو یاد بگیر نمیخواد حساب منو برسی...میترسم اوخ بشی! و نگاهی با حقارت بهش انداختم و از کنارش گذشتم و وارد خونه شدم! اونقدر عصبانی بودم که حد نداشت... اینکه فکش رو خرد نکردم خیلی بود... مردتیکه ی...! بدجوری خسته بودم! مستقیم رفتم توی اتاق خوابی که واسه آقایون بود و تشکی پهن کردم و خوابیدم!

    با برخورد نوری به صورتم چشمام رو باز کردم که نور آفتاب چشمام رو زد... رومو برگردوندم و از کنار بالشم گوشیم رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم... 8 صبح!
    نشستم رو تشک و نگاهی به اطراف انداختم... بابا کنارم روی تشکی خوابیده بود و اون طرف تر به قول سیمین، قوم وحشی، خواب بودن! از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم وارد دستشویی شدم و صورتم رو آب زدم...
    تقریبا بیشتر خانوما بیدار شده بودن... اشتم از جلوی اتاق خوابِ خانوما رد میشدم که صدای زنعمو بلند شد: محمد جان؟ یه لحظه میای اون گلدون رو از بالا طاقچه بدی؟ من قدم نمیرسه!
    سرم رو انداختم پایین و تقه ای به در زدم و وارد شدم...
    محمد_ کدومو میگید زنعمو؟
    به گلدون سفیدی اشاره کرد و گفت: اون سفیده!
    روی نوک پام ایستادم و گلدون رو برداشتم و رو به زنعمو با خنده گفتم: کی این گلدون رو اون بالا گذاشته؟ ماشالا قدش خیلی بلند بوده فکر کنم!
    زنعمو خندید و گفت: عمویِ خدا بیامرزم گذاشته اونجا! واقعا هم قدش بلند بود... الان نگام به گلای خشک شدش افتاد گفتم عوض کنم گلاشو!
    لبخندی زدم که صدایی با غرغر گفت: وای مامان چقدر سر و صدا میکنی! بذار بخوابم دیگه! اَه!
    با تعجب برگشتم به سمت صدا که ثمین رو در حالی که با چشمای بسته و خوابالود با یه تی شترت زرد رنگ و موهای آشفته درحالی که روی تشک نشسته بود، دیدم! با شوک داشتم به منظره رو به روم نگاه میکردم که با صدای زنعمو به خودم اومدم!
    زنعمو_ وای خاک به سرم! با این جمله ی زنعمو ثمین هم چشماش رو باز کرد و با دیدن من جیغ خفیفی کشید و سریع رفت زیر پتو!
    سریع سرم رو پایین انداختم پایین و با عجله خودم رو از اتاق تقریبا پرت کردم بیرون!
    سریع از خونه بیرون اومدم! ناخوداگاه پاهام به سمت دری که رو به باغ پشت خونه باز میشه هدایت شد!
    سریع وارد باغ شدم... سرسبز بودن اونجا حس خوبی رو بهم القا میکرد...
    شروع کردم به قدم زدن... سرم رو انداختم پایین و چشمام رو بستم... ناخوداگاه تصویر ثمین با موهای بلند و قهوه ای رنگش پشت پلکام نقش بست... با حرص چشمام رو باز کردم و زیر لب گفتم: لعنت بر شیطون!
    نفسم رو با حرص بیرون دادم... به طرف نزدیک ترین درخت رفتم و نشستم روی چمنا و بهش تکیه دادم...
    محمد! تو که انقدر ضعیف نبودی! چرا اینجوری شدی؟ مگه اون روز که رفتی واسه عذرخواهی از ملیحه خانوم دخترش با وضعیت بدتری نیومد جلوت؟ حالا چته؟ چی شده؟ چه مرگته؟ چرا اصلا برگشتی و نگاهش کردی؟ اصلا گیریم برگشتی ولی دیگه چرا وقتی دیدی اونجوری نشسته رو تشک نگاهتو ازش نگرفتی؟ خاک تو سرت محمد که نگاهتو نمیتونی کنترل کنی... آخه انقدر آدم ضعیف النفس میشه؟
    خدایا ببخش...از گناهم بگذر... رو سیاهم! اون دختر بیچاره چه میدونست من اونجاام؟ لعنت به من! یه صدایی تو وجودم با خباثت گفت: ولی رنگ موهاش محشر بود!
    با حرص داد زدم: خفه شـــــــــــــــو!!!
    _ چته پسر؟ چی شده؟
    با ترس سرم رو برگردوندم که آقا اردشیر رو دیدم خواستم از جام بلندشم که دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: بشین پسرجان!
    رو به روم نشست و ته خندی گفت: اگر دیدی جوانی بر درختی گریه کرده بدان عاشق شده است و گریه کرده! و با چشمکی گفت: آره؟
    با تعجب نگاهش کردم که بلند زد زیر خنده!
    آقا اردشیر_ باشه بابا... چشاتو گرد نکن!
    با یه مکث کوتاه پرسید: حالا چی شده بود؟ چرا داشتی خودزنی میکردی؟
    با ابروهای بالا پریده گفتم: خودزنی نمیکردم!
    آقا اردشیر_خوب حالا هرچی... چرا اونجوری داد زدی؟ نکنه با جنا ارتباط داری؟ داشتی با اونا حرف میزدی مگه نه؟
    با خنده گفتم: جن دیگه بابا! چیز مهمی نبود!
    متفکر گفت: چیز مهمی نبود و از وقتی اومدی تو باغ اونجوری تو خودتی و داری حرص میخوری؟
    با تعجب گفتم: مگه شما اینجا بودید وقتی من اومدم؟
    با خنده گفت: آره بابا من هر وقت میام روستا صبح میام باغ و یه چند دوری میدوم!
    زیر لب گفتم: چه خوب!
    آقا اردشیر_ نگفتی؟ قضیه چی بود؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم: چیز مهمی نبود... بریم خونه؟
    خندید و گفت: بحثو میپیچونی؟ بذار خودم حدس بزنم...اوممم... با توجه به خصومتی که تو و امین نسبت به همدیگه دارید میشه حدس زد طرف کیه... و البته ماجرایِ دیشب!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با اخم گفتم: ماجرا؟
    با لبخندی معنی دار گفت: آره ماجرا... هم دعوات با امین و هم نگرانی بابت ثمین! فکر میکنم حدس زدنش مشکل نباشه!
    اخمام تو هم رفت و گفتم: من نمیفهمم چه گیری دادید به این موضوع؟! آدم نمیتونه نگران دخترعموش باشه؟ یعنی گناهه؟
    آقا اردشیر_ گـ ـناه نیست... نگرانی معمولی و نگرانیِ خاص داریم! ولی نگرانیِ تو که باعث شده بود به پایِ خونیت توجهی نداشته باشی یه جورایی توی دسته نگرانی خاص قرار میگیره!
    پوفی کردم و گفتم: عجبـــــا! بابا باور کنید من هیچ حسی نسبت به ثمین ندارم!
    با خنده گفت: ای کاش صداتو ضبط میکردم روز عروسیت با ثمین بهت یادآوری میکردم این جملتو!
    با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: میشه تمومش کنید این بحث مسخره رو؟ بین من و ثمین چیزی نیست و نخواهد بود...
    با خنده گفت: خیلی خوب پسر! چرا میزنی؟
    کلافه گفتم: ببخشید نمیخواستم...
    دستشو روی شونم گذاشت و گفت: ولی اگه حسی داری بهش نذار امین ازت جلو بزنه! میدونم که لیاقت تو بیشتر از امینِ!
    با ناباوری نگاهش کردم که خندید و رفت... خدایا خودت کمک کن تا آخر این عید کوفتی من روانی نشم!
    چرا همه فکر میکنن من از ثمین خوشم میاد؟ مگه چه رفتاری داشتم که همچین فکری میکنن؟ من واقعا باهاش معمولی رفتار میکنم! آره خیلی! کی بود وقتی امین اون حرفارو میزد میخواست فکشو خرد کنه؟ اگه حسی نداری چرا خیلی راحت نگفتی که به ثمین حسی نداری؟ لعنتی! چرا این حس مزخرف نمیخواد بذاره من عین آدم از عیدم لـ*ـذت ببرم؟
    از باغ بیرون اومدم و رفتم سمت خونه و همین که خواستم در رو باز کنم در باز شد و ثمین خواست بیاد بیرون که با دیدن من توقف کرد و با یه سلام زیر لبی عقب رفت و راه رو برای من باز کرد... جوابش رو دادم و همینکه از کنارش رد میشدم آروم گفتم: فراموشش کن...
    سریع رد شدم و رفتم و سعی کردم به لبخند معنی دارِ آقا اردشیر که زوم کرده بود رومون توجهی نکنم!
    رفتم پیش بابا و گفتم: بابا قرصاتونو خوردید؟
    لبخندی زد و گفت: آره خوردم پسرم... کجا بودی؟
    من_ تو باغ!
    بابا_ با کی؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: با آقا اردشیر!
    آهانی گفت و سکوت کرد...
    از جام بلند شدم برم که صدای سورنا مانعم شد: محمد؟ بیا تو هم یه دست بازی کن1 و به دسته ی ایکس باکس اشاره کرد...
    لبخندی زدم و گفتم: نه ممنون!
    امین با پوزخند گفت: ولش کن سورنا...بلد نیست بیچاره نمیخواد ضایع بشه!
    پوزخندی زدم و گفتم: اولا بلدم دوما اینو بلد نباشی بهتر از اینه که راه رفتن بلد نباشی! و تنها کسی که متوجهی تیکه ی من شد خودش بود و بقیه فقط گنگ نگاهمون کردن!
    غرید: هه هه هه خندیدیم!
    توجهی بهش نکردم که این بار سینا گفت: بیا دیگه محمد لوس نشو! مثل دخترا ناز میکنه...
    کلافه رفتم سمتش... جای خودش رو به من داد و سورنا هم جاشو داد به امین که هی میگفت: بده من اون دستتو این بچه رو سوسکش کنم!
    به لطف امیر و ارشیا پی اس رو کامل یاد گرفته بودم...
    بازی شروع شده بود و همگی همش در حالِ تشویق بودن!
    نیمه اول تموم شد و با شروع شدن نیمه دوم از غفلت امین استفاده کردم و یه گل بهش زدم...
    با گل زدن من صدای داد و بیداد بچه در اومد هرکس یه چیزی میگفت: دمت گرم، ایول و خلاصه از این مدل جملات! که البته با چشم غره ی امین همه ساکت شدن... پوزخندی زدم و گفتم: حالا انقدر جِلِز و وِلِز نکن...بازی ادامه داره! نگه دار وقتی گل دوم رو خوردی قشنگ منفجر شی!
    همه زدن زیر خنده و امین گفت: میبینیم که جلز و ولز میکنه آخرش!
    جوابی ندادم و دوباره مشغول بازی شدیم و در آخر هم بازی 3-1 به نفع من تموم شد!
    بعد از تموم شدن بازی امین با حرص دسته رو کوبوند رو زمین و از جاش بلند شد و رفت بیرون...
    این پسر واقعا بچست! هیچیش به یه پسر بیست و نه ساله نمیخوره!
    آرین_ محمد خوب این داداش مارو سوزوندیا!
    پوزخندی زدم و در جوابش چیزی نگفتم...
    سورنا_ حالا کجا رفت این لوس؟
    سینا با خنده گفت: لوس رو خوب اومدی!
    از جا بلند شدم و گفتم: من میرم بیرون!
    و در رو باز کردم و همینکه خواستم از در برم بیرون صدای امین به گوشم رسید...
    امین_ به به ثمین خانوم! کم پیدایی!؟
    ثمین_ برو کنار امین حوصلتو ندارم!
    امین_ چرا؟ قبلا که حوصله ی منو داشتی! الان چت شده؟ اون پسره چی زیر گوشت خونده؟
    ثمین_ برو بابا توهم زدی! من کی حوصله ی تو رو داشتم آخه؟ در ضمن محمد چیزی راجع با تو با من حرف نزده!
    امین_ اسم اون پسره ی نکبتو به زبونت نیـــــــار!
    صدای خشن ثمین پیچید: بازومو ول کن ببینم! داری چه غلطی میکنی؟ ولم کن! تو هیچی حالیت نیست واقعا؟! ولم کــــــــــن!
    نتونستم تحمل کنم و سریع رفتم سمت صدا که ثمین و امین رو دیدم و نگاهم با خشم ثابت موند روی دست امین که بازویِ ثمین رو گرفته بود!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با عصبانیت غریدم: دستتو بکش کنار!
    امین با تعجب برگشت و با دیدن من گفت: به تو چه؟ برو پی کارت!
    من_ یا دستتو میکشی کنار یا بد میبینی...شیر فهم شد؟
    با خشم گفت: نچ! نشد... برو پیِ کارت انقدر فوضولی نکن تو کار این و اون!
    با حرص رفتم جلو و مچ دستش رو گرفتم و از بازوی ثمین جدا کردم و بدون اینکه به ثمین نگاه کنم گفتم: برو تو خونه شما!
    ثمین_ ولش کن محمد ارزششو نداره بخوای به خاطر این اعصابتو خرد کنی...
    چشمامو با حرص بستم و با ملایم ترین لحنی که میتونستم داشته باشم گفتم: ثمین! شما برو تو خونه گفتم...
    آب دهنش رو قورت داد و قدمی به عقب برداشت و ازمون فاصله گرفت و رفت سمت خونه...
    دوباره خشمم شعله ور شد و خیلی ناگهانی برگشتم و یقه ی امین رو چسبیدم و کوبوندمش به دیوار و غریدم: به چه حقی اون دستای کثیفتو بهش زدی؟ هـــــــــان؟ تو خیلی بیجا کردی بهش نزدیک شدی چه برسه به اینکه حتی بخوای لمسش کنی!
    امین درحالی ترس از چشماش خونده میشد گفت: به تو چه؟ تو چیکارشی؟ بالاخره قراره یه روزی زنم بشه یا نه؟ چه فرقی داره الان یا بعدا؟
    با خشم دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم: خفه شو! من هر چی باشم میدونم که نباید حرمت و ارزش یه دختر یا زن رو بشکنم! ولی تو چی هان؟ تو انقدر درک و شعور نداری که نباید اون مرزی که اون دختر واست مشخص کشیده رو زیر پا بذاری! د آخه آدم چقدر میتونه نفهم باشه؟!
    امین با حرص گفت: ببند دهنتو بابا! هِی واسه من چرت و پرت میبافه... من اصلا دوست دارم به قول تو اون مرزو زیر پا بذارم و این به تو هیچ ربطی نداره...فهمیدی؟ هیچ ربطی نداره!
    پوزخندی زدم و دستمو از یقش جدا کردم و گفتم: این نفهمی خودتو نشون میده ولی از الان دارم میگم به قرآن قسم اگه یک بار دیگه ببینم که اعصابِ ثمین رو بهم ریختی انقدر با لطافت باهات برخورد نمیکنم!
    و بدون اینکه منتظر جواب باشم رد شدم و رفتم...
    همین که وارد خونه شدم ثمین با استرس از اتاق پرید بیرون و گفت: زدیش؟!
    خندیدم و گفتم: چرا بزنمش؟
    با تعجب گفت: خوب...خوب...
    لبخندی زدم و گفتم: هر کسی ارزش زدن نداره که... فقط بهش فهموندم که حق نداره اذیتت کنه!
    لبخندی زد و گفت: ممنونم...
    با اخم گفتم: ثمین؟ از این به بعد اگه اذیتت کرد به خودم بگو میدونم این بار چجوری حالیش کنم!
    ثمین با لبخند گفت: باشه...ممنونم ازت!
    لبخندم پهن تر شد و گفتم: کاری نکردم! وظیفست!

    " امیر"

    روی تختم دراز کشیده بودم و با حامد چت میکردم که یهو در باز شد و ارشیا با لبخندی شیطون اومد تو...
    ارشیا_ داداش مژدگونی بده!
    با ابروهایِ بالا پریده گفتم: بابتِ؟؟؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت: دِ نشد دیگه اول مژدگونی رو بده!
    کلافه گفتم: چی میخوای؟
    با یه مکث کوتاه گفت: امشب نصف سهمِ ماکانیتو میدی به من!
    خصمانه نگاهش کردم و گفتم: امیدوارم خبرت ارزشش رو داشته باشه...
    ابرویی بالا انداخت و گفت: نگران نباش ارزشش رو داره!
    من_ بگو دیگه!
    ارشیا_ عرضم به خدمتت که فردا شب شام دعوتیم!
    با خشم از جام بلند شدم و گفتم: ارشیــــــا! مسخره کردی منـــــــو؟
    با خنده گفت: نه جونِ داداش! نذاشتی بگم که کجا دعوتیم!
    سوالی نگاهش کردم که با لبخندی معنی دار گفت: خونه ی جنابِ فلاح دعوتیم فردا شب امیرخان!
    متعجب نگاهش کردم و گفتم: گفتی کجا؟
    خبیث گفت: خونه ی آقای فلاح اینا!
    به خودم اومدم و در حالی که خودمو بیخیال نشون میدادم گفتم: خوب؟ چرا فکر کردی من خوشحال میشم؟!
    خندید و گفت: امیر اصلا بازیگر خوبی نیستی!
    اخمی کردم و گفتم: من جدی ام! دلیلی نداره که بخوام خوشحال بشم!
    ارشیا_ باشه تو راست میگی! توام که اصلا از سوگندشون خوشت نمیاد فقط من توهم زدم!
    چشم غره ای رفتم و گفت: معلومه که توهم زدی!
    با نیشخند گفت: به خاطر همین بود که مثل چی تو رستوران زل زده بودی بهش... به خاطر همین بود که موقع پیاده روی منو فرستادی دنبال نخود سیاه! به خاطر همین بود که...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: زهرمار... چرت و پرت نگو انقدر!
    ارشیا_ آره باشه... حقیقت تلخه داداش!
    خیز گرفتم سمتش و گفتم: میزنمتا ارشیا!
    از جا پرید و گفت: خوب چیکار کنم؟ میخواستی انقدر ضایع رفتار نکنی!
    و سریع از اتاق بیرون پرید!
    با حرص زل زدم به در اتاق که بسته شد و کم کم لبخندی روی لبام جا خوش کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    کم کم لبخندم به قهقهه تبدیل شد و یهو در باز شد و ارشیا کلشو آورد تو اتاق و گفت: دیدی گفتم!
    بالشو پرت کردم سمت در و گفتم: گمشو!
    سریع در بسته شد و منم ولو شدم رو تخت...
    لبخند از روی لبام نمیرفت! عجیب ذوق کرده بودم واسه دیدن دختری که این روزا عجیب فکرمو مشغول کرده بود! ارشیا چی میگفت؟ رفتارم ضایع بود؟ لبخندم پررنگ تر شد...
    دستی روی صورتم کشیدم و زیر لب گفتم: فکر کنم دیوانه شدم!
    در اتاق دوباره باز شد و ارشیا اومد داخل...
    با خنده گفت: الان در چه حالی برادر؟ خیلی داری حال میکنی نه؟
    بدون توجه بهش یهو با هول نشستم رو تخت و گفتم: وای ارشیا من فردا چی بپوشم؟!
    صدای قهقهه ی ارشیا بالا رفت...
    حرصی گفتم: چته؟ نترکی؟!
    بریده بریده گفت: عینِ...دختَ...را...گف...تی! و دوباره شروع کرد به خندیدن!
    غریدم: زهرمار! نیشتو ببند ببینم!
    نفسی گرفت و گفت: خیلی باحالی! دیدی من دروغ نمیگم؟!
    توپیدم: نخیرم! من هیچ حسی به اون دختر ندارم!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: خدایی خیلی خل و چلی! خیر سرم داداشتم...نمیخوای به من بگی؟
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم: اول اینکه درست صحبت کن دوم اینکه اگه حسی بود هم بهت نمیگفتم چون هنوز خیلی بچه ای!
    انگار که بهش برخورده باشه از جاش بلند شد و سینشو داد جلو و گفت: خدایی به من لقب بچه نمیاد1 اذیت نکن!
    نیشخندی زدم و گفتم: اتفاقا خیلی هم میاد!
    با حرص از اتاق بیرون رفت و من هم از جام بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم...
    ارشیا راست میگفت شدم عین این دخترا!
    صدای مامان بلند شد: امیـــــــر؟! بیا شام!
    از اتاق بیرون رفتم و پشت میز غذاخوری نشستم...
    مامان_ چته امیر؟
    گیج گفتم: هان؟!
    مامان چشم غره ای رفت که ارشیا خبیث گفت: ولش کن بذار تو حالِ خودش باشه!
    با تشر گفتم: ارشیا!
    خندید و گفت: خیلی خوب خیلی خوب! نزن منو!
    بابا مشکوک گفت: خبریه؟
    هول گفتم: نه بابا...چیزی نیست!
    مامان نگاهی به ارشیا انداخت و گفت: اتفاقی افتاده ارشیا؟
    ارشیا نیشخندی زد و گفت: اتفاق که چه عرض کنم راستش...
    بلند گفتم: ارشیـــــــا!
    قهقهه ی بلندی سر داد که بابا گفت: پس یه چیزی شده!
    مامان_ نمیخوای به ما چیزی بگی امیر؟
    من_ چیزی نیست مامان جان... ارشیا داره مسخره بازی درمیاره!
    ارشیا_ مسخره بازی؟
    چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد...
    بابا_ انقدر غریبه ایم که نمیخوای چیزی به ما بگی؟
    کلافه گفتم: باور کنید چیزی نیست!
    مامان_ باشه دیگه... ای خدا! این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن آخرشم باهات غریبی میکنه!
    با عجز گفتم: مامان آخه چیزی نیست که!
    ارشیا_ ولش کن مامان اینو بذارید خودم بگم براتون!
    من_ ارشیاااااا!
    ابرویی بالا انداخت و با دست بهم اشاره کرد و گفت: این شازدتون از یه خانومی خوشش اومده!
    با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: میکشمت ارشیــــــــــــا!
    رو کردم به مامان که داشت با شوک به من نگاه میکرد و گفتم: داره چاخان میکنه بابا!
    ارشیا از جا پرید و خواستم برم دنبالش که صدای بابا هردوتامون رو میخ کرد!
    بابا_ تمومش کنید این مسخره بازیارو! بشین امیر!
    بی حرف نشستم و مامان رو به ارشیا گفت: تو هم برو تو اتاقت!
    با تعجب خواست چیزی بگه که مامان بلند گفت: تو اتاقت! سریع!
    ارشیا بدون حرف رفت سمت اتاقش...
    بابا_ خوب؟ اون کیه؟
    چشمامو تو چرخوندم و پوف بلندی کشیدم...
    من_ عجب گیری کردیما! بابا ارشیا داشت خالی میبست!
    مامان با اخم توپید: کیه؟!
    من_ کسی نیست!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    بابا_امیر!
    خواستم چیزی بگم که صدای ارشیا بلند شد: دختر آقای فلاح!
    مامان با چشمای گرد نگاهم کرد و بابا هم با شوک!
    یهو مامان منفجر شد و گفت: چی میگه ارشیا امیر؟؟؟
    یعنی الان باید میگفتم؟ ولی من هنوز آمادگیشو ندارم! عجب بدبختی ایه ها!
    بابا_ نمیخوای چیزی بگی امیر؟ ارشیا راست میگه؟
    امیر؟ تو سوگند رو میخوای؟ یهو یاد اون روزی افتادم که حسام سوگند رو دزدیده بود... اگه نمخوامش چرا با دیدن خونی که از پهلوش جاری شده بود بغض کردم؟ مگه همش جلوی خودمو نگرفته بودم که اشکام نریزه؟ اگه سوگند یه آدم معمولیه برایِ من بود این رفتار رو نباید داشته باشم! سوگند واسه ی من معمولی نیست! باید قبول کنم که از سوگند خوشم اومده! از تمام حرکاتش... از اینکه اینجوری واسه بقیه مرز تعیین کرده! از جذبش... از چشماش... از شیطنتاش که دورادور شاهدش بودم! همه چیِ سوگند واسم جذاب و دوست داشتنیِ!
    نفسی عمیق کشیدم و گفتم: آره بابا من از دختر جنابِ فلاح خوشم اومده!
    لبخندی نشست رو لبایِ بابا... و اخمی روی پیشونیِ مامان...
    مامان_ بیخود کردی! من واسه تو نیلوفرو در نظر گرفتم!
    متقابلا اخمی کردم و گفتم: مامان... میشه کلا نیلوفرو از ذهنت پاک کنی؟ من از اون دختر سبک و جلف خوشم نمیاد!
    مامان خواست چیزی بگه که بابا گفت: امیر! میدونم که الان ذهنت خیلی درگیره... بهتره بیشتر فکر کنی!
    مامان_ چی چیو بیشتر فکر کنی؟ فقط نیلوفر!
    با آرامش گفتم: ایرادی تو اون دختر دیدی که باهاش مخالفی؟ خداوکیلی از لحاظ وقار و متانت و اخلاق، یکه!
    مامان_ من نمیگم سوگند بده ولی من میخوام تو با نیلوفر ازدواج کنی!
    با اعصاب خردی گفتم: آخه مادرِ من وقتی میگم من از یکی دیگه خوشم میاد، دوست داری با یکی دیگه ازدواج کنم و بدبخت بشم؟
    بابا به دادم رسید و گفت: امیر...تو برو تو اتاقت فقط قول بده بیشتر فکر کنی راجع به این موضوع!
    بدون حرف از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق!
    ارشیا با دیدن من گفت: به سلامتی کی میریم خواستگاری؟
    توپیدم بهش: خفه شو ارشیا...فقط خفه شو!
    چشماش گرد شد و گفت: چی شده مگه؟
    با خشم رفتم نزدیکش و گفتم: نمیتونی یه حرفو نگه داری پیش خودت؟ تو چرا انقدر دهن لقی؟ یه ذره شعور نداری که بفهمی این موضوع به من مربوطه و نباید دخالت کنی؟ اصلا حالیت هست؟
    با ترس گفت: خوب حالا چرا عصبانی میشی تو؟
    با خشم داد زدم: د آخه نفهمی دیگه...اگه میفهمیدی که دهنتو باز نمیکردی و هر چی دلت خواست نمیگفتی!
    با شرمندگی گفت: شرمندم داداش من نمیخواستم...
    بی رحم شده بودم صدامو بالا تر بردم و گفتم: شرمندگیِ تو الان همه چیزو برمیگردونه؟ خواستن و نخواستن تو چه اهمیتی داره؟ یه ذره بزرگ شو ارشیا...
    خواست حرفی بزنه که گفتم: نمیخوام چیزی بشنوم به اندازه ی کافی اعصابم خرد هست...
    خودمو پرت کردم رو تخت و چشمام رو بستم...
    برای هزارمین بار به خودم لعنت فرستادم به خاطرِ جمله ای که نباید میگفتم...
    از کجا معلم این حسم نسبت به سوگند واقعا عشق و دوست داشتن باشه؟ از کجا معلوم یه هـ*ـوسِ کثیف به جونم نیوفتاده؟ این حس نمیتونه هـ*ـوس باشه! این حسی که هر لحظه دارم احساسش میکنم هـ*ـوس نمیتونه باشه... این حس خیلی شیرینه... شیرین تر از تلخیِ هـ*ـوس! یعنی واقعا من عاشق سوگند شدم؟ عشق؟ این میتونه عشق باشه؟ نمیدونم! واقعا نمیدونم!
    فردا رو چیکار کنم؟ چیکار میخوای بکنی؟ عین بچه ی آدم میری میشینی شام میخوری و میای!
    کلافه و درگیر با این حس جدید کم کم خوابم برد...

    من_ مامان؟ بدو دیگه ای بابا!
    مامان_ صبر کنید دیگه...
    مامان اومد از اتاق بیرون و همگی با هم سوار آسانسور شدیم...
    نشستیم تو ماشین و بابا ماشین رو به حرکت درآورد... جلوی در خونه ی سوگنداینا توقف کردیم و از ماشین پیاده شدیم!
    شیرینیِ تو دست مامان باعث میشد همش احساس کنم داریم میریم خواستگاری... صدای تیکی اومد و در باز شد... صدایِ ضربان قلب من هم بالا رفت!
    سوار آسانسور شدیم و به طرف طبقه ی مورد نظرمون رفتیم...
    با باز شدن در آسانسور قامت سوگند هم توی چهارچوبِ در خونشون نمایان شد...
    یه مانتویِ سرمه ای رنگ و یه شلوار جینِ مشکی به همراه یه شال سرمه ای رنگ پوشیده بود... اولین باری بود که که بدون چادر میدیدمش البته اگه اون ماجرای دزدیده شدنش رو فاکتور بگیریم!
    سرم رو پایین انداختم و بعد از سلام و احوال پرسی همگی وارد خونه شدیم...
    خانوم فلاح_ بفرمایید، خوش اومدید... تو رو خدا تعارف نکنید راحت باشید!
    مامان لبخندی زد و گفت: ممنونم عزیزم...ببخشید مزاحمتون شدیما!
    و دوباره تعارفات معمول...
    مامان بدجوری سوگند رو زیر ذره بین گرفته بود...صد در صد میخواست ازش ایراد بگیره!
    سوگند با لبخند یه سینی چایی آورد که ارشیا توی گوشم زمزمه کرد: خدایی نیومدیم خواستگاری؟ به من بگو من طاقتشو دارم...
    خندمو کنترل کردم و گفتم: زشته ارشیا...
    ابرویی بالا انداخت و گفت: نکه تو بدت اومد؟!
    خنده ی کوتاهی کردم و جوابشو ندادم... سوگند سینی رو جلوی مامانم گرفت و گفت: بفرمایید خانوم حسینی...
    مامان لبخندی زد و تشکر کرد و فقط من میدونستم که مامان چقدر لـ*ـذت میبره وقتی اینجوری صداش میزنن...
    سوگند به سمت ما اومد و خیلی معمولی تعارف کرد، لیوانی برداشتم و گذاشتم روی میز و تشکر کردم ارشیا هم یه لیوان چایی برداشت و گفت: دستت درد نکنه زن داداش!
    با آرنج ضربه ای به پهلوش زدم که گفت: ببخشید... من نمیدونم چرا دهنم عادت کرده هرکیو میبینم با این لفظ صداش میزنم!
    سوگند اخمی کرد و دوباره وارد آشپزخونه شد!
    با حرص گفتم: دو دقیقه نمیتونی خفه شی؟
    با خنده گفت: آخه چیکار کنم؟ جونِ داداش خیلی بهم میاید!
    لبخندمو کنترل کردم و گفتم: بچه پررو!
    سوگند سنگین و رنگین از آشپزخونه بیرون اومد و بدون اینکه نیم نگاهی به ما بندازه نشست کنارِ مامانش...
    مامان لبخندی د و پرسید: خوبی شما سوگند جان؟
    سوگند لبخندی زد و جواب داد: ممنونم...شما خوبید؟
    مامان_ مرسی دخترم! و نیم نگاهی به من انداخت! و این نگاه و لفظ دخترم یعنی اینکه امیر بالاخره کارِ خودتو کردی!
    ارشیا دم گوشم گفت: مهر تایید خورد بهش مثل اینکه!
    لبخندی زدم و گفتم: آره!
    ارشیا_ بالاخره معلوم شد با خودت چندچندی؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: تقریبا!
    صدای آقای فلاح اومد که منو مخاطب قرار داده بود: آقا امیر شما الان مشغولِ کارید؟
    اوه اوه حالا بحثِ سخت... لبخندی زدم و گفتم: والا قبلا مشغول بودم تو یه شرکتی... ولی متاسفانه چون الان بدجوری درگیر درس شدم، فقط تو خونه کار میکنم...
    با تعجب گفت: تو خونه؟
    من_ بله، سفارشا رو برام ایمیل میکنن و منم تو خونه انجامش میدم و میفرستم براشون!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: چه خوب!
    پس خداروشکر انگار بدش نیومد! نگاهی به سوگند انداختم که متوجه نگاهِ کنجکاوش شدم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا