بی حوصله به صحبتای استاد گوش میدادم...امروز عجیب کسل و بیحال بودم!
دستی به گردنم کشیدم و با خودم گفتم اگه تا بعد از عید خوب نشدم حتما یه سر به دکتر میزنم!
کلاس تموم شد و منم درحالی که با بیحالی جواب شیرین رو میدادم از کلاس خارج شدم!
بازوم از پشت کشیده شد و من به شیرینی که عصبانیت تو چشماش غل غل میکرد خیره شدم و گفتم: چیه؟ دستم از جا کنده شد!ً
شیرین با غرغر گفت: تو چته امروز؟
من_ نمیدونم! فکر کنم سرما خوردم!
شیرین_ آخی! دکتر رفتی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: نه!
شیرین با چشمای گرد شده گفت: دکتر نرفتی؟ واقعا که! به فکر خودت هستی اصلا؟
نچی کردم و نگاهمو چرخوندم که نگاهم با نگاه محمد برخورد کرد...سری براش تکون دادم و به بیرون اشاره کردم!
سری برام تکون داد و رفت بیرون منم با شیرین به سمت حیاط قدم برداشتیم.
شیرین_ میگما ثمین! این پسرعموت جایِ برادری خیلی توپه ها!
از حرفش خوشم نیومد و گفتم: خوب که چی؟ چشاتو درویش کنه!
با خنده گفت: اوه اوه حالا غیرتی نشو واسه من! به نظر من مخشو بزن!
با حرص گفتم: بسه!
و به قدمام سرعت ادم که شیرین گفت: ایــــــش تو چقدر بی جنبه ای!
جوابی ندادم و از در دانشگاه بیرون زدم...
سوار ماشین شدم و سلام کردم و جوابم رو داد!
محمد_ ثمین بهتری؟ سرت دیگه درد نمیکنه؟
لبخندی زد و گفتم: مرسی بهترم!
محمد با نگرانی گفت: مطمئنی؟ اگه حالت بده بریم دکتر؟
پوفی کردم و گفتم: خوبم به خدا محمد! چرا شلوغش میکنی؟
اخمی کرد و گفت: تو که به فکر خودت نیستی ما باید به فکرت باشیم!
من_ ممنون که به فکری! ولی حالم خوبه به خدا!
اخم کرد و روش رو برگردوند و ماشین رو روشن کرد...
نصف راه تو سکوت گذشته بود که محمد گفت: راستی فردا حرکت میکنیم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: کجا؟
محمد_ روستاتون دیگه!
آهانی گفتم و ادامه دادم: خبر ندارم، شب زنگ بزن با بابا هماهنگ کن!
باشه ای گفت و دوباره سکوت...
با توقف ماشین جلوی در خونمون تشکری کردم و با خداحافظی از ماشین پیاده شدم!
وارد خونه شدم و با سلام آرومی وارد اتاقم شدم.
بعد از تعویض لباس خودم رو پرت کردم رو تخت! هر چقدر زور زدم بخوابم نتونستم و گلافه رو تخت نشستم!
آخه مگه خوابم نمیاد؟ چرا خوابم نمیبره؟ اَه اعصابم خرد شد!
سیمین وارد اتاق شد و با دیدن من گفت: اِ اِ اِ؟ تو بیداری؟ مگه خوابت نمیومد؟
با کلافگی گفتم: خوابم نمیبره!
سیمین_ وا!
من_ والا!
سیمین_ میخوای یه قرص بیارم؟
من_ آره دستت درد نکنه!
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون و بعد از دو دقیقه دوباره وارد اتاق شد!
قرص و لیوان آب رو داد بهم و گفت: چی شدی تو ثمین؟ دو سه هفتست حالت بده!
من_ خودمم نمیدونم! ولی فکر کنم سرماخوردگیه!
سیمین_ ای کاش یه دکتر میرفتی!
من_ ولش کن!
سیمین_ وسایلاتو جمع کردی؟
گنگ نگاهش کردم که گفت: یعنی همیشه خدا از دنیا بی خبری! فردا صبح میخوایم حرکت کنیم!
من_ جدی؟ پس بذار وسایلام رو جمع کنم!
و رفتم سمت کمدم و افسوس خوردم که امسال خرید عیدمون پرید!
لباسام رو توی ساکم جمع کردم و وقتی مطمئن شدم همه چیو برداشتم دوباره خودم رو پرت کردم روی تخت...
چشمام رو با احساس سردرد شدیدی باز کردم و زیر لب ناله کردم!
دستی به گردنم کشیدم و با خودم گفتم اگه تا بعد از عید خوب نشدم حتما یه سر به دکتر میزنم!
کلاس تموم شد و منم درحالی که با بیحالی جواب شیرین رو میدادم از کلاس خارج شدم!
بازوم از پشت کشیده شد و من به شیرینی که عصبانیت تو چشماش غل غل میکرد خیره شدم و گفتم: چیه؟ دستم از جا کنده شد!ً
شیرین با غرغر گفت: تو چته امروز؟
من_ نمیدونم! فکر کنم سرما خوردم!
شیرین_ آخی! دکتر رفتی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: نه!
شیرین با چشمای گرد شده گفت: دکتر نرفتی؟ واقعا که! به فکر خودت هستی اصلا؟
نچی کردم و نگاهمو چرخوندم که نگاهم با نگاه محمد برخورد کرد...سری براش تکون دادم و به بیرون اشاره کردم!
سری برام تکون داد و رفت بیرون منم با شیرین به سمت حیاط قدم برداشتیم.
شیرین_ میگما ثمین! این پسرعموت جایِ برادری خیلی توپه ها!
از حرفش خوشم نیومد و گفتم: خوب که چی؟ چشاتو درویش کنه!
با خنده گفت: اوه اوه حالا غیرتی نشو واسه من! به نظر من مخشو بزن!
با حرص گفتم: بسه!
و به قدمام سرعت ادم که شیرین گفت: ایــــــش تو چقدر بی جنبه ای!
جوابی ندادم و از در دانشگاه بیرون زدم...
سوار ماشین شدم و سلام کردم و جوابم رو داد!
محمد_ ثمین بهتری؟ سرت دیگه درد نمیکنه؟
لبخندی زد و گفتم: مرسی بهترم!
محمد با نگرانی گفت: مطمئنی؟ اگه حالت بده بریم دکتر؟
پوفی کردم و گفتم: خوبم به خدا محمد! چرا شلوغش میکنی؟
اخمی کرد و گفت: تو که به فکر خودت نیستی ما باید به فکرت باشیم!
من_ ممنون که به فکری! ولی حالم خوبه به خدا!
اخم کرد و روش رو برگردوند و ماشین رو روشن کرد...
نصف راه تو سکوت گذشته بود که محمد گفت: راستی فردا حرکت میکنیم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: کجا؟
محمد_ روستاتون دیگه!
آهانی گفتم و ادامه دادم: خبر ندارم، شب زنگ بزن با بابا هماهنگ کن!
باشه ای گفت و دوباره سکوت...
با توقف ماشین جلوی در خونمون تشکری کردم و با خداحافظی از ماشین پیاده شدم!
وارد خونه شدم و با سلام آرومی وارد اتاقم شدم.
بعد از تعویض لباس خودم رو پرت کردم رو تخت! هر چقدر زور زدم بخوابم نتونستم و گلافه رو تخت نشستم!
آخه مگه خوابم نمیاد؟ چرا خوابم نمیبره؟ اَه اعصابم خرد شد!
سیمین وارد اتاق شد و با دیدن من گفت: اِ اِ اِ؟ تو بیداری؟ مگه خوابت نمیومد؟
با کلافگی گفتم: خوابم نمیبره!
سیمین_ وا!
من_ والا!
سیمین_ میخوای یه قرص بیارم؟
من_ آره دستت درد نکنه!
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون و بعد از دو دقیقه دوباره وارد اتاق شد!
قرص و لیوان آب رو داد بهم و گفت: چی شدی تو ثمین؟ دو سه هفتست حالت بده!
من_ خودمم نمیدونم! ولی فکر کنم سرماخوردگیه!
سیمین_ ای کاش یه دکتر میرفتی!
من_ ولش کن!
سیمین_ وسایلاتو جمع کردی؟
گنگ نگاهش کردم که گفت: یعنی همیشه خدا از دنیا بی خبری! فردا صبح میخوایم حرکت کنیم!
من_ جدی؟ پس بذار وسایلام رو جمع کنم!
و رفتم سمت کمدم و افسوس خوردم که امسال خرید عیدمون پرید!
لباسام رو توی ساکم جمع کردم و وقتی مطمئن شدم همه چیو برداشتم دوباره خودم رو پرت کردم روی تخت...
چشمام رو با احساس سردرد شدیدی باز کردم و زیر لب ناله کردم!