کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه جلد دوم | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان دوست دارید که به خاطرش مشتاقید رمانمو بخونید؟

  • 1-نیلوفر

    رای: 37 54.4%
  • 2- نیما

    رای: 22 32.4%
  • 3-میترا

    رای: 2 2.9%
  • 4-آرتا

    رای: 7 10.3%

  • مجموع رای دهندگان
    68
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه (جلد دوم)
اسم نویسنده: ariel کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: اجتماعی، عاشقانه
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه جلد دوم: نیلوفر به‌خاطر اتفاقاتی که یه سال پیش براش افتاده، خیلی عوض شده و دیگه اون آدم سابق نیست؛ اتفاقاتی که باعث شد اون زندگی آروم و قشنگش به یه زندگی نا‌آروم و پُر‌تنش تبدیل بشه.
هنوزم نمی‌دونه گناهش چی بوده که زندگیش تبدیل به جهنم شده. دوست داره به همون یه سال پیش برگرده؛ به اون زمانی که تا حالا نیما رو ندیده بود و میترایی وجود داشت. دلش می‌خواد همون نیلوفر آروم بشه که تموم فکر و ذهنش شغلی که دوست داره باشه نه چیز دیگه؛ اما با این اتفاقاتی که افتاده، نمی‌دونه باید چی‌کار کنه. باید با نیمایی که باعث ناآرومی زندگیش شده کنار بیاد یا هنوز هم نباید بهش اعتماد داشته باشه؟ اون وسط دوراهی گیر کرده.



ju3v_%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D9%88%D8%AF%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D9%85-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%DB%8C-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%87.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    با دیدن جواب آزمایش تموم تنم لرزید. باورم نمی‌شد. این جواب آزمایش منه؟! نمی‌تونستم باور کنم! نه!
    حالت تهوع سراغم اومد، دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم؛ به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم. به صورتم آب زدم؛ تموم محتویات معده‌ام رو بالا آوردم. هرچند از صبحی، به‌خاطر بی‌اشتهایی چیزی نخورده بودم؛ فقط یه لیوان آب پرتقال، اون هم که مامان به زور به خوردم داده بود.
    زمین داشت دور سرم می‌چرخید. نمی‌تونستم باور کنم، من...
    شوری اشکِ چشمم رو توی دهنم حس کردم. اشک‌هام رو زود پاک کردم. نه این نمی‌تونه اتفاق بیفته! نه!
    حتما جواب آزمایش اشتباه شده؛ آره حتماً این‌طوریه، خواهش می‌کنم.
    از سرویس بهداشتی زود بیرون اومدم. تند‌تند راه افتادم؛ فقط می‌خواستم زود از اینجا دور بشم. بیرون اومدم، زود سوار ماشینم شدم. الان فقط اتاقم رو می‌خواستم، فقط همین. تموم مسیر توی راه، فقط هق زدم.
    رسیدم خونه. زود پیاده شدم. بدون گفتن هیچ حرفی از پله‌ها بالا رفتم.
    در رو باز کردم، پشت در اتاقم سُر خوردم. پاهام رو تو شکمم جمع کردم. سرم رو روی پاهام گذاشته بودم. نه، نه این امکان نداره! حالا چطور جواب آزمایش رو به بقیه نشون بدم؟
    هق‌هقم رو تو گلوم خفه کردم، سیب گلوم پایین نمی‌رفت، احساس خفگی اومده بود سراغم. احساس می‌کردم نفسم داره بند میاد. با مشت به سـ*ـینه‌ام زدم؛ چندبار زدم تا احساس کردم می‌تونم نفس بکشم.
    اصلا مگه مهمه من زنده بمونم؟ کاشکی مُرده بودم؛ اما من که خیلی وقته که مرده بودم. توی این دوماه، مرده متحرک شده بودم. همه‌چیز از اون شب کذایی، از اون مراسم نامزدی، پیشنهاددادن نیما برای صـ*یغه شدن تا ازدواج و استقبال همه از این موضوع، شروع شد؛ چون اون‌ها از پیشنهاد نیما یه برداشت دیگه کردن و نمی‌دونستن این محرمیت، یعنی تمام بدبختی من و مُهری برای تأیید تمام کارهایی که انجام می‌داد و زنم گفتن. چرا نتوستم چیزی بگم؟! چرا لال شده بودم؟! چرا؟! من محرمش شدم و تمام و بعد از اون همه بدبختیام شروع شد. چرا من احمقم؟ چرا این‌طوری شدم؟
    یه‌دفعه هق‌هقم بلند شد، تموم اتفاقای این چند روز تو ذهنم پلی‌بک شدن. سرم داشت از هجوم این همه خاطرات بد می‌ترکید. نه، نمی‌خواستم حرف‌های اون روزش و تهمت‌هایی رو که به ناحق بهم زد بشنوم. دستم رو روی گوشم گذاشتم، نمی‌خواستم از اون روزی که مُردم، چیزی یادم بیاد. شاید اگه من هم باهاش بد تا نمی‌کردم، باهاش لج و تحقیرش نمی‌کردم...
    دستم روی گردن‌بندی رفت که تموم بدبختی‌های زندگیم از این شروع شد. توی دستم لمسش کردم. ازش متنفر بودم. این انگار طلسم بدبختی من شده بود. حالم ازش به هم می‌خوره؛ دلم می‌خواد تیکه‌تیکه‌اش کنم، حتی یه تیکه هم ازش نمونه. همه بدبختی‌ها از همین شروع شده، از گم‌شدنش و شروع این ماجرا که شروع مردن من شد. دلم می‌خواست همه‌چیز به دو ماه پیش برگرده.
    اشک‌هام رو پس زدم. الان دیگه وقت گریه‌کردن و کاسه چه‌کنم چه‌کنم، نبود، الان وقت گرفتن یه تصمیم درست بود.
    کیفم رو چنگ زدم، از جام بلند شدم و موبایلم رو از داخل کیفم بیرون آوردم، شماره‌ش رو بعد از یه ماه گرفتم. بعد از یه ماه بی‌خبری، بعد از چند بوق جواب داد.
    انگار تعجب کرده بود که بهش زنگ زدم. صداش نمی‌اومد. فقط همین رو گفتم که باهات کار دارم، چون حرفی برای زدن با اون آدم عوضی نداشتم. اونم فقط گفت:
    - کجا؟

    - خونه‌ت.
    با «باشه‌»ای تمومش کرد؛ یه‌جوری که انگار، اون طلبکاره. آره، اون که همیشه‌ی خدا طلبکار بوده و هست.
    حالم ازش به هم می‌خوره. دوباره حالت تهوع اومد سراغم. نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم؛ دوباره هق‌هقم بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بس که گریه کرده بودم، زیر چشم‌هام پف کرده بود. کسی من رو این‌طوری می‌دید، حتماً خوف می‌کرد. ولی مگه الان مهم بود که حال من چطوریه؟ الان چیز دیگه‌ای مهم بود.
    فکرِ رفتن به اون خونه حالم رو بدتر کرد. از اون خونه عجیب متنفرم، هیچ‌وقت نمی‌تونم اون خونه رو به عنوان خونه‌ام قبول کنم؛ ولی اونجا تنها جایی بود که راحت می‌تونستم با اون حرف بزنم.
    لباسم رو عوض کردم، برگه‌ی جواب آزمایش رو که دوباره نگاه کرده بودم از روی تختم چنگ زدم و توی کیفم انداختمش. این برگه، یعنی شروع یه زندگی دیگه.
    آروم از خونه بیرون اومدم تا کسی متوجه این حال زارم نشه.
    سوار ماشینم شدم. دست‌هام می‌لرزید، حتی نمی‌تونستم درست رانندگی کنم. دوباره استرس سراغم اومد، فکر دیدنش اونم بعد از یه ماه. حالت تهوع سراغم اومده بود. نمی‌دونم، شاید ازش می‌ترسیدم و باعث می‌شد اعصابم رو به هم بریزه. دیگه به اون آدم هم اعتماد نداشتم.
    داشتم به اون خونه کذایی نزدیک می‌شدم. با دیدن این خونه یاد میترا می‌افتم. برام چه آدم غریبی شده. یه سال از رفتنش می‌گذره. نمی‌دونم جرم من این وسط چی بوده؛ شاید این بود که تنها دوستش بودم. افکارم رو پس زدم، الان فکرکردن به میترا راه‌حل این موضوع نبود.
    رسیدم در خونه. کلید داشتم؛ اما خودم رو صاحب این خونه نمی‌دونستم و نمی‌خواستم این‌جوری وارد بشم. دوباره استرس به جونم افتاد.
    دستم رو روی زنگ گذاشتم. دوباره دلم به هم ریخت، حالت تهوع سراغم اومد. نایی برام نمونده بود. با این حالت تهوع، صورتم زرد شده بود. همون لحظه در خونه باز شد. نمی‌تونستم حرکت کنم؛ خشکم زده بود. انگار به زمین میخ شده بودم. به خودم اومدم، رفتم داخل. با استرس وارد سالن شدم، انگار نبود.
    یه‌کم چشم چرخوندم. دیدمش؛ توی آشپزخونه بود. انگار متوجه اومدنم نشده بود.
    سرش رو به عقب برگردوند. بعد از یه ماه بی‌خبری دیدمش. حس بدی با دیدنش بهم دست داد. یاد اون روز توی خونه‌باغ توی شمرون افتادم.
    نمی‌خواستم خودم رو ضعیف نشون بدم، تموم اون خاطرات بد رو پس زدم. انگار دیدنم برای اون بعد از یه ماه تعجبی نداشت.
    با یه لبخند سراغم اومد. سلام کرد تو دلم پوزخند زدم و گفتم: «چه عجب یه‌بار دیدیم این آدم خودش اول سلام کنه!»
    با دیدنش اون هم نزدیکم ترسیدم که باعث شدم یه قدم به عقب بردارم. از این رفتارم تعجب رو توی چشم‌هاش دیدم. به همین خاطر برگشت عقب و رفت روی مبل نشست. بدون حرف اومدم دقیقاً روی مبل روبروش نشستم.
    نمی‌تونستم به اون چشمای آبی شیطونش نگاه کنم. بدون هیچ حرفی برگه‌ی آزمایش رو از تو کیفم درآوردم و طرفش پرت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    برگه‌ی آزمایش رو برداشت. انگار اون هم یه حدس‌هایی زده بود.
    تعجب رو می‌شود توی چشم‌هاش دید. با دیدنش خشکش زده بود. باید هم خشکش می‌زد؛ با این نامردی که در حقم کرده بود و بعد از اون اتفاق حتی یه معذرت‌خواهی کوچیک هم ازم نکرد، اصلاً باید محو می‌شد.
    سرش رو بالا گرفت و توی چشم‌هام زل زد.
    نیما: این چیه؟!
    یه پوزخند زدم و گفتم:
    - این چیه؟ مشخصه شما که ماشاءالله زبانتون عالیه. پُزِتیو (مثبت) نمی‌دونید یعنی چی؟
    بلند شد. دستش رو کشید تو موهاش. انگار اون هم به عمق این فاجعه پی بـرده.
    نیما: چطور؟ چطور امکان داره؟!
    - چی چطور امکان داره؟! یعنی موضوع رو نمی‌دونی یا باید تشریحش کن؟ بعد از اون تج...
    نیما: نمی‌خوام این حرف رو بشنوم! تو زنم بودی. مگه چه ایرادی داشت؟ تو محرمم بودی.
    از این حرفش سرم سوت کشید. یه پوزخند زدم و گفتم:
    - وای یعنی من چی بگم به شما؟! چقدر مطمئن حرف می‌زنی. آره من محرمت بودم و هستم؛ ولی هنوز زنـت نشدم. تو عوضی بدون اینکه بفهمی، چی شده بهم تهمت زدی، محاکمم کردی. حتی به مجرم‌ها هم، وقت میدن ازخودشون دفاع کنن؛ اما تو چی؟! با قساوت تموم من رو توی اون خونه‌باغ گشتی، به‌خاطر چیزی که نمی‌دوستی. آرتا برادر شیریم بودم، محرم بود. بعد تو اون تهمت‌ ناروا رو به من و اون زدی! اصلاً چطور روت میشه این حرف‌ها رو بزنی؟
    - نمی‌خوام بشنوم.
    - چی نمی‌خوای بشنوی؟! نمی‌خوای بشنوی چه ناحقی در حقم کردی؟
    چشماش از عصبانیت قرمز شده بود، دست‌هاش رو مشت کرد. یه‌کم ترسیده بودم. همون‌ موقع گفت:
    - من این بچه رو نمی‌خوام.
    - چی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    یه چیزی دورنم فرو‌ریخت. یعنی چی که بچه رو نمی‌خواد؟
    اصلا دیگه صداش رو نمی‌شنیدم؛ از این خودخواهیاش، از حق به جانب بودنش داشتم منفجر می‌شدم. دوباره داشتم تموم محتویات معده‌ام رو بالا می‌آوردم. جلوی دهنم رو گرفتم، بلند شدم. انگار فهمید، زود گفت:
    - سمت راست.
    به صورتم زدم. مگه دیگه چیزی تو معده‌ام داشتم که بالا بیارم؟ از توی آینه دیدمش که به در تکیه داده بود. دوباره حرف‌های صدمَن یه‌غازش رو تحویل داد. بدون اینکه بفهمم چی دارم میگم، گفتم:
    - خفه‌ شو!
    از این حرفم تعجب کرد. از این کلمه حتی خودمم تعجب کردم. دیگه نا نداشتم، سرم داشت گیچ می‌رفت. اعصابم به هم ریخته بود. دوست داشتم الان بمیرم. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. گفتم:
    - خیلی پست و خودخواهی! چطور می‌تونی راحت از مردن یه موجود زنده حرف بزنی؟! می‌دونستم عوضی هستی؛ ولی نه این‌طوری!
    رفتم کنارش. ازش نترسیدم. به سـینه‌اش مشت زدم و گفتم:
    - تو عوضی زندگیم رو سیاه کردی. از وقتی اومدی تو زندگیم، برام زندگی نذاشتی. چی می‌خوای از جونم؟ به‌زور اومدی خواستگاریم؛ هر چی گفتم تمومش کن، نکردی! به‌خاطر یه سوءتفاهم، بهم شک کردی. بهم د*س*ت*د*ر*ا*زی کردی. الان هم که باردار شدم. چقدر دیگه باید تاوان بدم؟
    اون هم جلوم رو نمی‌گرفت، فقط ساکت ایستاده بود. عقب رفتم و روی زمین نشستم. هق‌هقم بلند شد.
    - تا کی می‌خوای عذابم بدی؟ تا وقتی که بمیرم؟ من بمیرم راحت میشی؟
    همون لحظه گفت:
    - نیلوفر دهنت رو ببند.
    دست‌هاش رو زیر ز*ا*ن*و*م برد و بلندم کرد. نمی‌خواستم تو ب*غ*ل این آدم باشم، تقلا کردم. بعد از چند وقت الان داشتم از نزدیک می‌دیدمش. چقدر تغییر کرده بود!
    از حرفش تعجب کردم. لحنش دستوری نبود، یه جور خاصی بود. روی مبل گذاشتم و جلوم زانو زد. توی چشم‌هام خیره شده بود. یه‌جور خاصی بود؛ اما انگار من دیگه نمی‌تونم عاشق این آدم بشم.
    شروع به حرف‌زدن کرد.
    - ببین نیلوفر، ما الان شرایط بچه‌داشتن نداریم؛ من اصلاً بچه دوست ندارم. ما هنوز اول زندگیمونه. تو درگیر بیمارستانی، من هم چندتا پروژه دارم، باید برم ترکیه و دبی.
    نذاشتم بقیه حرفش رو بزنه، گفتم:
    - وقتی داشتی من رو می‌کشتی باید به فکر اینجاشم می‌بودی.
    نمی‌ذارم این بچه تقاص اشتباه تو رو بده، نمی‌ذارم یه موجود بی‌گـ ـناه به‌خاطر اشتباه یکی دیگه مجازات بشه. نه، اتفاقاً باید به دنیا بیاد تا هروقت دیدیش نتونی تو چشماش نگاه کنی و بفهمی چه نامردی در حق من و این بچه کردی.
    نیما: نیلوفر...
    دیگه نذاشتم بقیه حرفش رو بزنه. هق‌هقم رو تو گلوم خفه کردم و بلند شدم. من دیگه نمی‌تونستم اینجا بمونم. راه افتادم و صدازدنش رو نشنیده گرفتم. زود اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم.
    توی راه همه‌ش این حرفش توی ذهنم می‌اومد که می‌گفت: «من این بچه رو نمی‌خوام.» چطور می‌تونه انقدر عوضی باشه؟
    رسیدم در خونه. یه‌کم خودم رو مرتب کردم. اگه مامان من رو این‌طوری می‌دید پس می‌افتاد. در رو باز کردم و بدون هیچ حرفی می‌خواستم به اتاقم برم. چندتا پله رفتم بالا که با صدازدن مامان ایستادم.
    مامان: نیلوفر.
    خودم رو شاد نشون دادم و رو برگردوندم.
    -سلام مامان‌جون خودم.
    - سلام جانم. چی شد مامان؟ رفتی دکتر؟
    - آره مامان بهترم. امروز که رفتم دکتر گفت چیزی نیست، فقط یه‌کم معده‌ام حساس شده. چندتا قرص بهم داد که خوردم و بهتر شدم.
    - پس خداروشکر. یه لحظه وایستا عزیزم.
    که دیدم با یه لیوان آب پرتقال سراغم اومد. با دیدنش حالم می‌خواست بد بشه؛ اما به‌خاطر مامان که نگران نشه تا تهش خوردم. می‌خواستم زودتر به اتاقم برم، گفتم:
    - مامان‌جون با من کار ندارین؟ یه‌کم خسته‌م.
    - نه جانم. برو استراحت کن. راستی بابات زنگ زد گفت رسیده.
    - چه خوب. پس خودم بهشون زنگ می‌زنم.
    - باشه دخترم. برو استراحت کن.
    - باشه مامانی. فعلاً.
    زود رفتم اتاقم. دلم یه دوش آب سرد می‌خواست. با همون لباس‌ها، زیر دوش رفتم. آبش خیلی سرد بود؛ ولی خوب بود. نشستم کف حموم پاهام رو جمع کردم توی شکمم. حرف‌هاش همه‌ش تو ذهنم پلی‌بک شدن. اشک‌هام شروع کردن به ریختن. خوبیِ حموم این بود که کسی صدای آدم رو نمی‌شنید. حالا باید با این بچه‌ی توی شکمم چی‌کار کنم؟ اگه کسی بفهمه چی؟ نه، نباید بذارم کسی بفهمه.
    دوش آب سرد یه‌کم حالم رو جا آورده بود. داشتم موهام رو خشک می‌کردم که موبایلم زنگ خورد. رفتم از روی تخت برش داشتم. با دیدن اسم نیما استرس سراغم اومد.
    یعنی باز چی می‌خواد بگه؟ دل‌شوره تموم وجودم رو گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نمی‌دونستم چی‌کار کنم. دوست نداشتم صداش رو بشنوم؛ شاید هم می‌ترسیدم دوباره درباره بچه یه چیزی بگه. جواب ندادم، دوباره زنگ زد؛ مجبور شدم جواب بدم.
    - چی‌کار داری؟
    - یعنی حتی دیگه سلام نمی‌کنی؟
    - زود بگو، چی می‌خوای بگی کار دارم.
    - چرا این‌قدر عجله داری؟! نمی‌تونم با زنم دوتا کلام حرف بزنم؟
    -زنت؟! خیلی وقته مرده، تو کشتیش! یادت که میاد.
    - نیلوفر میشه بس کنی؟ چرا دوباره همه‌چیز رو وسط می‌کشی؟ فراموشش کن.
    - چی میگی؟ فراموش کنم؟ مگه آدم می‌تونه روز مردنش رو فراموش کنه؟
    - نیلوفر!
    - هان چیه؟
    - هان چیه، دیگه؟
    - نه نکنه توقعی داری بهت بگم بله جانم؟ نفس و عشقم بگم. نگو که خنده‌م می‌گیره. الان هم اگه دیگه حرفای الکیت تموم شده می‌خوام قطع کنم.
    درسته ازش متنفر بودم؛ اما به خاطر آبروم و این بچه می‌خواستم زود ازدواج کنیم. اما من نمی‌تونستم، به این آدم التماس کنم که بیا زودتر ازدواج کنیم. افکارم رو پس زدم و گفتم:
    - حوصله ندارم. می‌خوای چی بگی؟
    - تو که نذاشتی حرفام رو تموم کنم، زود رفتی. این کارا چیه نیلوفر؟
    - کدوم کارا؟
    - من که بهت گفتم ما شرایطش رو نداریم. من نمی‌خوام.
    - حتماً خجالت می‌کشی بگی بچه رو نمی‌خوای. من نمی‌دونم زود باید مشخص کنی، اون‌وقت نمی‌دونی که چه کارایی از دستم برمیاد.
    زود قطعش کردم. چرا این آدم من رو عذاب میده.
    صدام رو تو بالشتم خفه کردم. خسته شدم، چرا نمیگه بیا زود ازدواج کنیم؟ چرا؟
    صدای آلارم گوشیم بلند شدم. از نیما یه پیام داشتم، بازش کردم. «من دارم میرم ترکیه، تا اون‌موقع تصمیمت رو بگیر. من کوتاه نمیام، من این بچه رو نمی‌خوام. فقط دو هفته فرصت داری.»
    حالم ازش به هم می‌خوره. گوشی رو روی زمین پرت کردم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم؛ حالم داشت به هم می‌خورد. دوست داشتم بخوابم؛ ولی نمی‌تونستم. به‌خاطر بچه هم نمی‌تونستم قرص خواب بخورم. یاد اون روز افتادم. چه روز نحسی بود! اون روزی که خونه‌ی عمو رفتم. با آرتا توی باغ رفته بودیم تا به گربه‌ی مریض سر بزنم. آرتا دیده بودش، اون هم انقدر ماهه، مگه می‌تونه ببینه کسی کنارش، چه آدم یا حیوون، مریض باشه. گربه‌ی ملوسی بود. انگار پاش شکسته بود. درمانش کردم، بعد از اون هم زود به خونه برگشتم. گردن‌بندم همون‌جا افتاده بوده. آرتا روز بعد که رفته بود به گربه سر بزنه، پیداش کرده بود. فردای اون روز نیما گردش به شمرون و خونه‌باغشون رو پیشنهاد داد. من اصلاً قبول نمی‌کردم، با واسطه‌کردن مامان، مجبور شدم برم.
    خونه باغ قشنگی بود. من و اون تنها؛ یه‌کم وهم بَرَم‌ داشت. بارون شدیدی می‌بارید. از پارکینگ تا در خونه یه‌کم پیاده رفتیم تا زیر‌آلاچیق رسیدیم. تموم لباس‌هام خیس شده بود که نیما با اصرار گفت: «برو لباس‌هات رو عوض کن.»
    شالم رو از سرم درآوردم. یقه لباسم یه‌کم باز بود و قشنگ گ*ر*د*ن*م مشخص می‌شد. نگاه نیما اذیتم می‌کرد؛ فقط بهم زُل زده بود. حس بدی داشتم؛ می‌خواستم بپوشونمش که گفت:
    - دستت رو بردار.
    جلو اومد، یه‌کم ترسیدم که فقط گفت:
    - گردن‌بندت کو؟
    تازه فهمیدم که برای چی خیره شده بوده.
    - نمی‌دونم. حتماً خونه جاش گذاشتم.
    زود رفتم لباسم رو عوض کنم. اصلاً یادم نمی‌اومد که کجا گمش کرده بودم. استرس گرفته بودم، می‌دونستم نیما روی گردن‌بندم حساسه. انگار آرتا به موبایلم زنگ زده بود و گفته بوده گردن‌بندت پیش منه. همین یه جمله کافی بود که به من و آرتا شک کنه. نمی‌دونم چرا این‌طوری شد.
    گذشته رو پس‌ زدم، نمی‌خواستم بعد از اون رو یادم بیاد. اعصابم به هم ریخت. به‌زور خوابیدم و بعد از چند ساعت بیدار شدم. یادم اومد که باید به بابا زنگ می‌زدم. شماره‌ش رو گرفتم، جواب نمی‌داد، انگار دستش بند بود. بابا قرار بود یه هفته اونجا بمونه.
    روزها داشت می‌گذشت؛ من افسرده و ضعیف‌تر می‌شدم. می‌ترسم و نمی‌دونستم چی‌کار کنم. نیما بهم زنگ می‌زد؛ ولی حرفی از ازدواج نمی‌زد. می‌ترسیدم، نکنه می‌خواد بی‌خیال من و این بچه بشه؟
    آشفته و پریشون شده بودم. بابا برگشته بود. همه انگار متوجه آب‌شدن من بودن؛ تموم حواسشون رو به من داده بودن.
    مریم‌خانم که به‌خاطر مریضی آقاجون به شمال رفته بود، تازه برگشته بود و به خونه‌شون دعوتم کرده بود. اون روز مجبور شدم شب رو توی اتاقم نیما بخوابم. انگار فوبیای نیما پیدا کرده بودم.
    نیما هنوز برنگشته بود. نمی‌دونستم چی‌کار کنم.
    دوهفته گذشت هنوز برنگشته بود. دل‌شوره به جونم افتاده بود، اگه بی‌خیالم بشه چی؟ خنده‌ام گرفته بودم؛ انگار خودم باید التماسش می‌کردم که بیا ازدواج کنیم. توی اون یه ‌هفته خبری ازش نبود.
    کم‌کم داشتم می‌مردم. یه‌هفته مرخصی گرفته بودم. حالت تهوعم بدتر شده بود. چند کیلو وزن کم کرده بودم.
    سه‌ هفته شد. توی اتاقم نشسته بودم که یکی در زد. مطمئن بودم مامانه، گفتم:
    - بفرمایید.
    دیدم صدایی نمیاد. روم رو برگردوندم. از دیدنش بعد سه‌‌ هفته تعجب کردم. اشک تو چشم‌هام جمع شد. بهم لبخند زد، اومد طرفم و به‌زور ب*غ*ل*م کرد. با اینکه ازش متنفر بودم؛ ولی از دیدنش خوشحال شدم. نمی‌دونم چرا از بوی عطرش حالم بد نشد. از رفتارش تعجب کردم؛ انگار عوض شده بود. از ب*غ*ل*ش به‌زور بیرون اومدم.
    دستم رو می‌خواست بگیره که دستم رو عقب کشیدم. این آدم حق نداشت به من دست بزنه. من هنوز ازش می‌ترسیده و انگار این خاطره‌ی تلخ قرار بود تموم عمرم همراهم باشه. هروقت می‌بینمش یاد اون‌ روز می‌افتم. می‌ترسم ازش، بهش اعتماد نداشتم.
    اشک‌هام سرازیر شده بودن. دستش رو گذاشت زیر چونه‌ام و سرم رو بالا گرفتم. تو چشم‌هام زُل زد و گفت:
    - بیا ازدواج کنیم.
    از این حرفش دلم فروریخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    از حرفش تعجب کردم. یعنی نیما داشت این حرف رو می‌زد؟ من هنوز مات این حرفش بودم که گفت:
    - نیلوفر کجایی؟ اصلا حواست هست دارم چی میگم؟
    به خودم اومدم گفتم:
    - خب؟
    - اما یه چیزی، من هنوز نمی‌تونم قبول کنم؛ من این بچه رو نمی‌خوام. ببین نیلوفر، فکر نکن من آدم سنگ‌دلی هستم دارم این حرف رو می‌زنم. ببین عزیزم من میگم ما...
    حرفش رو قطع کردم. می‌دونستم باز می‌خواد چی بگه. وقتی دوباره گفت که بچه رو نمی‌خواد، خون توی بدنم جوشید. صورتم از عصبانیت قرمز شده بود. گفتم:
    - یعنی چی که این بچه رو نمی‌خوای؟ بازم شروع کردی؟ من احمق رو بگو که فکر کردم گفتی بیا ازدواج کنیم، خوشحال شدم که با بچه کنار اومدی. الان که فکر می‌کنم تو یه آدم عوضی و بی‌رحمی!
    صدام یه‌کم داشت بالا می‌رفت که با عصبانیت توی حرفم پرید و گفت:
    - نیلوفر صدات رو بیار پایین. بس کن دیگه! چقدر می‌خوای این حرفات رو تکرار کنی؟ آره من آدم عوضی هستم، اصلاً هرچی که تو میگی. الان خوب شد؟ راضی شدی؟
    - برای چی صدام رو پایین بیارم؟ بذار همه بفهمن چه ناحقی در حق من و این بچه می‌کنی. آره راضی شدم، واقعاً هرچی که گفتی به خودت درست بود؛ چقدرم خودت رو خوب می‌شناسی، فقط منِ بیچاره این وسط بازیچه‌ی تو شدم که با هر ساز تو باید برقصم؛ ولی کور خوندی جناب! این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری‌ها نیست. من دست از این بچه نمی‌کشم این رو خوب توی گوشات فرو کن و هیچ‌وقت هم تو رو به عنوان شوهرم قبول ندارم، فهمیدی؟ اگه میگم بیا ازدواج کنیم، انتظار یه زندگی آروم از من نداشته باش. من فقط می‌دونم که تو این‌قدر پستی که بچه‌ی از خون خودت رو نمی‌خوای. به خداوندی خدا اگه این بچه نبود حتی یه نگاه بهت نمی‌انداختم. اگه الان دارم تحملت می‌کنم فقط به‌خاطر این بچه‌ست، پس بیا بیشتر از این عذابم نده.
    بدون اینکه هیچ حرفی بزنه، از جاش بلند شد و رفت.
    بعد سه‌هفته، همه‌چیز دوباره تکرار شد. اگه به‌خاطر این بچه نبود، دلم می‌خواست بمیرم؛ ولی با این آدم ازدواج نکنم. اشک‌هام روی صورتم روون شدن. مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر تقاص پس بدم؟ خدایا چرا کمکم نمی‌کنی؟ کاش یکی رو داشتم که باهاش درددل کنم و درم رو بهش بگم. سرم رو روی بالش گذاشتم، نمی‌دونم کی خوابم برد.
    بعد از چند ساعت که بیدار شدم، تموم بالشم خیس شده بود. نمی‌دونم چرا تازگیا زود خسته میشم و زیاد خوابم میاد. رفتم و به صورتم آب زدم. به خودم توی آینه نگاه کردم، چقدر تغییر کرده بودم. زیر چشم‌هام چقدر گود رفته بود. دیگه از اون نیلوفر شاداب خبری نبود، دیگه هیچ لبخندی روی لب‌هام نمی‌بینم. همه‌ش هم جلوی خانواده‌ام تظاهر می‌کنم. خسته شدم؛ چقدر نقش بازی کنم که نشون بدم همه‌چیز خوبه، من مشکلی ندارم. اشک‌هام دوباره روی صورتم روون شدن. زود به صورتم آب زدم، دیگه نمی‌خواستم گریه کنم. فقط کاشکی می‌مردم.
    بعد از اون روز دیگه ازش خبری نشد. مریم‌خانم گفته بود رفته شمال پیش آقاجون. من هم چقدر دلم می‌خواست آقاجون رو ببینم. یه پیرمرد عزیز، دوست‌داشتی و بامزه که همون برخورد اول به دل آدم می‌شینه؛ دقیقاً نقطه‌ی مقابل نیما. نمی‌دونم این اخلاق گندش به کی رفته.
    تازگیا حال تهوعم بهتر شده بود. داشتم توی اتاقم به کارم می‌رسیدم که مامان داخل اومد. روم رو برگردوندم. لبخند زدم گفتم:
    - سلام.
    - سلام مامان‌جان، خسته نباشی.
    - مرسی مامانی.
    مامان اومد و روی صندلی روبروم نشست.
    - نیلوفرجان یه‌ساعت پیش مریم‌خانم زنگ زدن گفتن که امشب می‌خوان بیان اینجا درمورد مراسم ازدواجتون حرف بزنن که زودتر برگزار بشه. انگار آقانیما خیلی عجله داره.
    بعد هم خندید.
    تعجب کردم. چطور نیما می‌خواد زودتر برگزار بشه؟ نکنه باز این هم نقشه جدیدشه؟ چطور قبلش به من نگفته بود؟ همون لحظه مامان صدام زد و گفت:
    - مامان‌جان نظری نداری؟ باید زودتر به بابات خبر بدم.
    - نه مامانی.
    مامان رفت و من دوباره توی فکر رفتم. چطور شد که این‌طوری شد؟ نمی‌دونم چرا نمی‌تونم باور کنم. یعنی با بچه کنار اومده؟
    بهش زنگ نزدم، نزدیکای شب شده بود. قرار بود که خانواده نیما بیان.
    بالاخره اومدن. دیدمش؛ خیلی بی‌خیال بود. بعد از احوالپرسی، نشستیم که درباره مراسم و از این چیزا حرف بزنیم. اصلاً حوصله بحثشون رو نداشتم، فقط الکی سر تکون می‌دادم. اصلاً دوست نداشتم اینجا بشینم دلم اتاقم رو می‌خواست.
    فقط این رو فهمیدم که نیما برای مراسم عروسی، زودتر باغ گرفته بود. فقط خرید لباس، حلقه و بقیه چیزای دیگه مونده بود. دیگه برام این چیزا جالب نبود. کجاش می‌تونست جالب باشه وقتی داری با مردی ازدواج می‌کنی که ازش متنفری؟
    نگاه خیره نیما رو حس کردم و سرم رو بالا گرفتم. مات نگاهش کردم، از حالت نگاهم تعجب کرد. یه ابروش رو بالا پروند. اصلاً حوصله‌اش رو نداشتم؛ با یه «ببخشید» بلند شدم برم اتاقم. همین‌طور که در رو باز کردم حس کردم کسی پشت سرمه. رو برگردوندم که خودش بود. دیگه حوصله یکی‌به‌دو با این آدم رو نداشتم. بی‌تفاوت در رو باز کردم. شالم رو از سرم درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. اون هم اومد گوشه تخت نشست. بی‌توجه به اون رو برگردوندم طرف پنجره. ازش متنفر بودم. دیدنش برام مثل یه عذاب شده بود که نفس‌کشیدن رو واسه‌م سخت می‌کرد. گرچه نشستنش گوشه‌ی تخت برام مهم نبود؛ ولی نمی‌دونم چرا این حس رو نداشتم که زودتر پاشه، بره.
    دستش رو روی موهام حس کردم. حتی لـمس‎کردن دستاش روی موهام برام عذاب بود. دوست داشتم دستش رو پس بزنم؛ اما نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم.
    نیما: فردا بریم حلقه و لباس‌عروس بخریم؟
    لحنش خیلی مهربون بود؛ طوری که ازش انتظار این لحن رو نداشتم. این‌قدر آهسته و بااحساس گفت که فقط گفتم:
    - باشه.
    -نیلوفرم؟
    از میم مالکیتش هم بدم می‌اومد.
    - فردا ساعت نُه میام دنبالت. باشه؟
    - باشه.
    - نیلوفر چرا این‌طوری؟
    - کدوم طوری؟
    - ازم خیلی متنفری که حتی روت رو برنمی‌گردونی، نگاهم کنی! چرا نیلوفر؟
    از این حرفش یه‌جوری شدم. نمی‌دونستم چی بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    قلبم به تبش افتاده بود. نمی‌دونستم چه بگم. اصلاً مگه حرفی هم داشتم که بگم؟
    سرم رو انداخته بودم پایین و داشتم با ناخن‌های لاک‌زده‌م بازی می‌کردم.
    سکوت بدی بود. نه اون حرف می‌زد، نه من. سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. فقط صدای نفس‌کشیدنش رو می‌شنیدم. فکر کردم می‌خواست چیزی بگه؛ اما منصرف شد. یه‌دفعه از روی تخت بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت.
    انگار اون هم فهمید سکوتم یعنی علامت موافقت من به اینکه ازش متنفرم. مگه می‌تونستم متنفر نباشم؟ کاش این‌طور با هم آشنا نمی‌شدیم؛ الان اوضاع خیلی فرق می‌کرد. کاش ما یه‌جور دیگه باهم آشنا می‌شدیم. این‌طوری مطمئناً من عاشق می‌شدم نه این‌طوری با تحقیر، زور و تنفر.
    بوی عطرش توی فضای اتاقم بود. احساس خفگی می کردم. رفتم در بالکن رو باز کردم تا یه‌کم هوا تازه توی ریه‌ام بره. هوای بهاریِ خوبی بود؛ حالم رو بهتر کرد. باد توی موهام پیچیده؛ اما الان دیگه مو نداشتم. از دوماه پیش کوتاهشون کرده بودم. موی بلند دلِ خوش می‌خواست. آدمی که حتی حوصله خودش رو هم نداره، چطور می‌تونستم به موهای بلند برسه. شاید با نیما لج کردم؛ چون عاشق موهای بلند بود. یاد دوماه پیش افتادم مامان و بابا از این تغییرم چقدر تعجب کردن؛ چون من عاشق موهای بلند بودم. اشک توی چشم‌هام جمع شد. زود پاکشون کردم؛ نمی‌خواستم قرمزیِ چشم‌هام، باعث نگرانی همه بشه. یه نفس عمیق کشیدم. دیگه باید بین بقیه می‌رفتم، صورت خوشی نداشت.
    از پله‌ها پایین اومدم. همه هنوز درگیر بحث مراسم بودن. با یه «ببخشید» نشستم. مریم‌خانم لبخندی زد و گفت:
    - خوبی دخترم؟
    لبخندی زدم و گفتم:

    - مرسی خوبم.
    مریم‌خانم: خب قرار بر این شد که فردا با نیما برید خرید. موافقی عزیزم؟
    یه لبخند زدم و گفتم:
    - موافقم.
    مریم‌خانم: خب عروس گلم موافقه. ان‌شاءالله همه‌چیز به خوبی و خوشی برگزار بشه.
    مامان: ان‌شاءالله حتماً همه‌چیز خوب پیش میره.
    یه نگاه به مامان کردم. برق اشک رو تو چشم‌هاش دیدم. همون لحظه بابا دستش رو روی دست مامان گذاشت. فکر کنم بابا هم همین حال رو داشت. از همین حالا دل‌تنگشون شدم.
    بعد از تموم‌شدن بحث مراسم ازدواج، خداحافظی کردن و رفتن. توی لحظه آخر، نگاه غم‌زده‌ی نیما رو حس کردم. نمی‌دونستم چرا اون نگاه حس بدی بهم می‌داد.
    مامان و بابا رفتن استراحت کنن، منم به اتاقم رفتم. نمی‌دونم چرا همه‌ش حس بدی داشتم. حسش رو نمی‌دونستم؛ ولی فقط حس بدی بود.
    اصلاً حال و حوصله‌ی خرید و این چیزا رو نداشتم. خداروشکر که قرار بود نگین همراهمون باشه. این‌طوری حداقل رفتار نیما قابل تحمل‌تر میشه. نیما جونش برای خانواده‌اش درمیره؛ یعنی برای منم در میره؟ یه پوزخند زدم و تو دلم گفتم: «آره اون‌که خیلی!»
    زود از خواب بیدار شدم. باید خودم رو آماده می‌کردم. نمی‌خواستم این دفعه قیافه‌م گرفته باشه.
    آرایش ملیحی کردم. یه مانتو نخی بلند چاک‌دار نخودی، شال مشکی و کفش‌های پاشنه پنج‌سانتیم با شلوار مشکی کتون‌کش دمپای تنگ پوشیدم. در آخر هم کیف مشکیم رو برداشتم و طبقه پایین رفتم. حتی بهم زنگ نزد، فقط پیام داده بود که نزدیک‌های خونه‌تون هستیم. مامان تا من رو دید گفت:
    - صبح‌به‌خیر دخترم.
    - سلام مامانی‌جونی. صبح شما هم به‌خیر.
    - بیا صبحونه‌ت رو بخور، امروز خیلی کار داری، ضعف می‌کنی.
    - نه مامانی، میل ندارم. یه چیزی بیرون می‌خورم.
    - باشه مامان‌جان.
    همون لحظه گوشیم زنگ خورد. نگین بود.
    - سلام نیلوفرجونم. خوبی؟
    - سلام عزیزم. خوبم.
    - ما جلو در خونه‌تون رسیدم، منتظر شماییم عروس‌خانم.
    - باشه عزیزم، الان میام.
    گوشی قطع کردم. نگین رو خیلی دوست داشتم. یه دختر مهربون و دوست‌داشتی که خیلی به دل می‌نشست. وقتی گفت: «جلو در خونه‌تون رسیدم.»، تعجب کردم چرا خودش زنگ نزده بوده.
    با مامان خداحافظی کردم. دم در رفتم، در رو باز کردم و سوار شدم. زود سلام کردم. نگین مثل همیشه سرحال، جواب داد:
    - سلام زن‌داداش.
    نمی‌دونم چرا اون آخرش رو دوست نداشتم. آقا‌نیما که به یه سرتکون‌دادن اکتفا کرد. حتی روش رو برنگردوند نگاهم کنه، با اخم فقط جلوش رو نگاه می‌کرد. حرکت کرد. سکوت بدی بود. نمی‌دونم چرا این رفتارش یه‌کم دل‌شوره به جونم انداخت. دست برد طرف ضبط و روشنش کرد. آهنگی رو که خیلی دوستش داشتم پلی کرد.
    «من دلم با موندنه که ادامه می‌دمت
    تو به چی شک داری؟ این‌جوری نبینمت
    می‌تونیم برگردیم، اگه این راه بَده
    اگه نه تا پیشمی، به دلت بَد راه نده
    مثِل هر رابـ ـطه‌ای، نه سیاه بود نه سفید
    اما این علاقه رو چه‌جوری میشه ندید
    رویِ احساسم بهت مگه میشه پا گذاشت
    هیشکی اندازه‌ی من موندنو باور نداشت
    من هنوز کنارتم از دوراهی بگذریم
    به تو ثابت می‌کنم، از همه مهم‌تری
    اگه هرجا بعد از این مطمئن نبینمت
    تو به هر راهی بری من ادامه می‌دمت
    مثِل هر رابـ ـطه‌ای، نه سیاه بود نه سفید
    اما این علاقه رو چه‌جوری میشه ندید
    رویِ احساسم بهت مگه میشه پا گذاشت
    هیشکی اندازه‌ی من موندنو باور نداشت
    مثِل هر رابـ ـطه‌ای، نه سیاه بود نه سفید»
    فقط صدای آهنگ این سکوت رو می‌شکست. نمی‌دونم چرا وقتی نیما چیزی نمی‌گفت و فقط آهنگ می‌ذاشت، یعنی یه چیزش هست. نگین هم که اصولاً دختر ساکتی بود، داشت با تبلتش کار می‌کرد.
    نیما انگار قصد حرف‌زدن نداشت، حتی نگاهمم نمی‌کرد. چرا این‌طوریه؛ یعنی به خاطر دیشبه؟ به‌خاطر سؤالی که پرسید و جوابی نگرفت؟ من چی می‌تونستم جوابش رو بدم وقتی چیزی نداشتم بگم.
    به همون پاساژ همیشگی رسیدیم. من و نگین پیاده شدیم. بدون نگاه به من، به نگین گفت:
    - من میرم ماشین رو پارک کنم. شما برید جلوی پاساژ بایستین.
    انگار من وجود خارجی نداشتم. نمی‌دونم چرا یه لحظه، از این رفتارش ناراحت شدم. با اینکه ازش دل خوشی نداشتم؛ ولی توجهش رو می‌خواستم.
    با نگین رفتیم جلوی پاساژ ایستادیم تا آقا بیاد.
    تو دلم گفتم: «باشه. حالا الان خودت خواستی؛ ببین من چی‌کار می‌کنم!»
    بعد چند دقیقه دیدمش. مثل همیشه با غرور و استایل شیک مخصوص خودش اومد. یه‌لحظه دلم براش ضعف رفت، فقط بخاطر استایلش نه خودش. خنده‌م گرفته بود. والله اخلاق که نداره. شاید هم فقط به ما که می‌رسه این‌طوریه. از این فکرای مسخره‌ام همین‌طور لبخند روی لبم بود که با نگاهش غافل‌گیرم کرد. با اون نگاه اخموش پیشمون اومد.
    نگین گفت:
    - اومدی داداش؟
    - نه خانم کوچولو، دارم برمی‌گردم.
    بعدشم لپش رو کشید و خندید.
    نگین : اِ داداش نکن. زشته!
    یه‌لحظه حس بدبختی بهم دست داد. یه‌کم بغضم گرفت. من هم از این محبت‌های صادقانه می‌خواستم.
    نگاه پُربغضم رو ازشون گرفتم و سرم رو پایین انداختم. تو حال خودم بودم که اومد کنارم و توی گوشم گفت:
    - نبینم خانم‌خوشگله‌ی من ناراحت باشه.
    بعد دستم رو گرفت و لبخندی بهم زد. دستم رو دنبال خودش کشید. از این رفتارش تعجب کردم. متعجب دنبالش راه افتادم. نمی‌دونستم این رفتارش برای چیه. یعنی فقط جلوی نگین داره نقش بازی می‌کنه؟
    تو پاساژ راه می‌رفتیم که همون لحظه موبابلم زنگ خورد. یه‌لحظه وایستادم و گوشیم رو از تو کیفم بیرون آوردم. با دیدن اسم آرتا لبخند روی لبم اومد. نگاه عصبانیش رو ندید گرفتم و زود جواب دادم. صداش از اون ور‌خط می‌اومد.
    - سلام نیلو. دختره ورپریده، حالا دیگه گوشی آرتا رو جواب نمیدی؟ هان؟
    با خنده گفتم:
    - وای آرتا یواش‌تر. کو؟! کجا؟! زود که جواب دادم.
    همون لحظه فشاری روی دستم حس کردم. نگاهش کردم که داشت با عصبانیت نگاهم می‌کرد.
    - چرا باز عصبانی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بدون اینکه چیزی بگه، راه افتاد رفت. نگین هم گفت:
    - داداش کجا؟
    دنبال نیما رفت تا ببینه چی شده.

    آرتا: الو، الو نیلوفر.
    - ببخشید آرتا، یه‌لحظه حواسم پرت شد.
    - هیچی دیگه ما همه کارمون درست شده و برگشتیم. قراره توی بیمارستان شما روی سرتون خراب بشیم.
    الان درست متوجه نمی‌شدم، دلم فقط پیش نیما بود. گفتم:
    - آرتایی میشه بعداً بهت زنگ بزنم؟
    - باشه نیلویی، مزاحمت نمیشم.
    - نه جانم، مراحمی. فعلاً بای.
    - بای.
    راه افتادم. می‌خواستم زودتر نیما رو پیدا کنم. جلوتر که رفتم، نگین رو دیدم که داشت طرفم می‌اومد. زود خودش رو به من رسوند و گفت:
    - ببخشید نیلوفرجان که رفتم.
    - خواهش می‌کنم. خب نیما کجاست؟
    - بریم نشونت میدم، توی مغازه‌ی دوست مامانه.
    - باشه بریم.
    رفتیم جلوتر که دیدم نیما توی مزون درحال حرف‌زدن با یه خانمی بود.
    نگین: مزون خاله‌ماهرخ دوست مامانه. همین جاست نیلوفرجون. یکی از مزون‌دارای معروفه.
    داخلش رفتیم. واقعاً لباس‌های خوشگلی داشت. رفتیم پیششون
    تا من رسیدم، آقانیما روش رو کرد طرف خانمه که حالا فهمیدم اسمش ماهرخه و گفت:
    - من برم اون لباس رو ببینم.
    - برو عزیزدلم.
    نگین: سلام ماهرخ‌جونم.
    منم زود سلام کردم.
    ماهرخ: سلام عزیزدلم خوبی؟ حالا دیگه ناقلا سر به خاله‌ت نمی‌زنی؟
    نگین: خودتون که می‌دونید، به خدا درگیرم خاله جونی.
    - می‌دونم خاله‌جون، شوخی می‌کنم. مریم‌جان خوبن؟ خانم ناز رو معرفی نمی کنی؟
    - آره خوبن سلام رسوندن. ایشون نیلوفرجان زن‌داداش خوشگل بنده.
    - آهان. پس شمایید. مریم همیشه درباره‌ت حرف می‌زد، خیلی دوست داشتم ببینمت. از آشناییتون خوشبختم عزیزم.
    لبخندی زدم گفت:
    - منم خوشحالم از آشناییتون ماهرخ‌خانم.
    همه‌ی نگاهم به نیما بود که بی‌توجه به ما خودش رو سرگرم موبایلش کرده بود.
    ماهرخ: خب نیلوفرجان عزیزم، چه لباسی مد نظرته عزیزم؟
    که همون لحظه نیما گفت:
    - خاله من لباس رو انتخاب کردم.
    ماهرخ:وا! خاله مگه شما باید انتخاب کنی؟! اون که باید انتخاب کنه، عروس‌خانمه نه شما.
    یه لبخند از خجالت زدم.
    نیما: اون‌ که بله؛ ولی خاله، من و عروسم خیلی نظراتمون شبیه به همه.
    تو دلم گفتم: «عمرا!»
    ماهرخ : چه خوب. خب حالا نیلوفرجان برو لباس موردنظرت رو پیدا کن عزیزم، بعدم پرو کنی و خیلی زود یه فرشته‌خانم خوشگل ببینیم.
    لبخندی زدم و نگاهی به لباس‌ها انداختم. نگین هم، هی می‌گفت: «این خوبه نیلوفر، اون...»
    نمی‌دونستم و نمی‌دونم چرا می‌خواستم لج نیما رو دربیارم؛ شایدم به‌خاطر بی‌محلیاش. روی لباس عروس دکلته با دامن مدل ماهی و چین‌دار دست گذاشتم.
    ابروپریدن نیما رو ندید گرفتم که زود اومد کنارم و آهسته گفت:
    - نه.
    - چرا؟
    - چون من خوشم نمیاد ازش، خیلی بازه.
    - مثل همه لباس عروس‌ها هست دیگه. چرا الکی بهونه می‌گیری؟
    - من میگم خوب نیست، یعنی خوب نیست.
    - اما من...
    - اما و اگر نداره. همون لباسی که میگم می‌خریم.
    - این‌طوریه؟ پس چرا من رو همراهت آوردی؟ خودت که انتخابت رو کردی.
    - نیلوفر با من لج نکن.

    چون خیلی بهم نزدیک بود، نـفس‌هاش که به پوستم می‌خورد و حس بدی بهم دست می‌دادم. خودم رو یه‌کم عقب کشیدم. یه نگاه به لباس عروسی که نیما انتخاب کرده بود انداختم. لباس قشنگ، شیک و جدیدی بود. مدل لباسش آستین‌دار، دانتل و سنگ‌دوزی بود. خودم خیلی ازش خوشم اومد؛ چون هم پوشیده بود و همه مدل جالبی داشت. اگه نیما اول اون رو انتخاب نکرده بود، انتخاب اول من بود؛ ولی می‌خواستم مثل بچه‌ها الکی لج کنم. همون لحظه گفت:
    - خاله میشه همون لباسی که میگم بیدارید تا عشقم بره پروش کنه؟
    چی؟ عشقم!
    ماهرخ: حتماً. من قربون تو و عشقت برم که تونسته دل تو رو بدست بیاره.
    از خجالت یه‌کم گونه‌هام قرمز شده بود. شاگرد خاله‌ماهرخ لباس رو آورد و من رو به اتاق پرو راهنمایی کرد. بعد از سختی و بدبختی، بالاخره پوشیدم. فقط این زیپ لعنتیش بسته نمی‌شود. نمی‌دونستم چی‌کار کنم که همون لحظه یه تق به در خورد.
    نیما: نیلوفر چی شد؟ پوشیدش؟ کمک نمی‌خوای؟
    تو دلم گفتم: «نخیرم. چه حرفا می‌زنه این پررو!»
    - منظورم زیپ پشتشه.
    - خب به نگین میشه بگی؟
    - نچ. نگین درحال حرف‌زدن با موبایلشه. بعد شوهرت که همین‌جاست کی از شوهر محرم‌تر؟ در رو باز کن تا ببندمش.
    حس خوبی نداشتم و معذب بودم. بالاخره در رو باز کردم و پشتم رو به طرفش چرخوندم. نمی‌خواستم قیافه‌ش رو ببینم خجالت می‌کشیدم. اومد نزدیکم. دستش رو روی لباسم حس کردم. نفس‌هاش به پوستم می‌خورد.
    زود گفتم: نمی‌خوای ببندیش؟
    - هان؟! الان.
    بعدم بالا کشید. روم رو طرفش برگردوندم، دیدم همون‌جا ماتش بـرده بود.
    - چی شد آقا؟! باید زود بیرون بریم.
    - چیه می‌ترسی فکرای بد‌بد کنن؟
    یه مشت زدم به بازوش و گفتم:
    - نه‌خیرم. همه که مثل شما ذهن منحرفی ندارن.
    زد زیرخنده. «وای نیما» گفتم و بدون اینکه بفهمم، دستم رو روی ل*ب‌هاش گذاشتم تا صداش بیرون نره.
    نگاهش یه دفعه عوض شد. دستم رو زود برداشتم. اومد نزدیک‌تر. می‌دونستم اگه بیشتر اینجا بمونیم به جاهای بدی ختم میشه. گفتم:
    - نیما خفه شدم، من میرم بیرون.
    من رفتم بیرون. اون هنوز خشکش زده بود. قلبم به تپش افتاده بود. حس بدی داشتم. خاله ماهرخ و نگین تا من رو دیدن، گفتن:
    نگین: وای نیلوفرجان چقدر بهت میاد!
    ماهرخ: آره خاله، یه تیکه ماه شدی!

    لبخندی برای تعریفشون زد و گفتم:
    - ممنونم.
    نیما پشت سرم اومد که نگین گفت:
    - دیدی داداش چقدر بهش میاد؟
    اون هم فقط سرش رو تکون داد. بعد لباس رو توی اتاق پرو درآوردم و دادم تا توی جعبه‌اش بذارن. بعد از حساب‌کردنش، از خاله‌ماهرخ خداحافظی کردیم. هر چند خاله‌ماهرخ راضی نمی‌شد که حسابش کنیم؛ ولی نیما زیر بار نرفت. نیما هنوز آقاگرگه بود و اخم‌هاش توی هم فرو رفته بود. بعد چیزهایی مثل کفش، کیف و چیزهای دیگه خریدیم.
    حلقه رو که نگین برلیان بود آقا انتخاب کرد. سِت جواهرات با شکل ستاره و ماه، گوشوارهای پر حریر بلند که تا سرشونه‌ام می‌رسیدن با نگین‌های آبی تیره.
    بعد کت و شلوار مشکلی و کراوات آبی برای آقانیما خریدیم. خیلی شیک و قشنگ بودن و به چشم‌های آبیش می‌اومدن. بعد از خرید، با خستگی و کوفتگی به خونه برگشتیم. دیگه نا نداشتم.
    فردای اون روز به سارا زنگ زدم و جریان عروسی رو گفتم و دعوتشون کردم. کارت عروسی‌ها چاپ شده بودن. نزدیک عروسی شده بود. دوباره استرس به جونم افتاده بود و حالت تهوع سراغم اومده بود.
    قرار بود عروسی جمعه باشه تموم اون شب رو بیدار بودم. صبح اون روز چشم‌هام خیلی پف کرده بودن. حالت تهوعم شدید شده بود.
    قرار بود همراهم توی آرایشگاه سارا و نگین باشن. خیلی خوشحال بودم که سارا هم هست. دل‌گرمی بهم می‌داد؛ ولی حالم خیلی بد بود؛ مخصوصاً بوی لوازم آرایشی که به بینیم می‌خورد، حالم رو بدتر می‌کرد. انگار بعد چند وقت نی‌نی کوچولوم خودی نشون داده بود. دستم رو روی دلم گذاشتم. توی دلم «آروم باش»ی بهش گفتم؛ ولی انگار می‌خواست امروز همه‌ش حسش کنم.
    موهام رو نذاشتم رنگ کنن؛ چون برای بچه‌م مضر بود و خودم هم دوست نداشتم.
    موهام با حالت شینیونِ ساده، روی سرم جمع شده بود.
    آرایشم ملیح بود. دوست نداشتم خیلی غلیظ باشه. بعد چند ساعت، آرایشگر گفت:
    - عروس‌خانم تموم شد.
    به خودم تو آینه نگاه کردم؛ خیلی تغییر کرده بودم. بعد از این دوماه، بدون آرایش و رسیدگی خیلی عوض شده بودم. نگین و سارا کنارم اومدن و گفتن:
    - وای چقدر ناز شدی!
    نگین گفت:
    - وای به حال داداش بدبختم! تو رو ببینه...
    - ای‌ وای نگین.
    نگین: خب راست میگم. آب دهنش راه میفته.
    نمی‌دونم چرا دوست داشتم توی چشمش قشنگ باشم. همون لحظه گفتن:
    - داماد دنبالتون اومده.
    یه‌لحظه تپش قلب گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا