کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی اندازه | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
-اصلاً حوصله دعواجروبحث نداشتم .. ...گفتم نیماولش کن بریم حوصله ندارم

-نیما:حیف که الان وقت جروبحث باشما راندارم...

خوشحال شدم اینکه حرفم راگوش داده .....روکردطرفم گفت همش تقصیر توی اگه کنارم بودی تنها راه نمی افتادی ........ این چیزاپیش نمی آمد

...تقصیرمنه ؟.....ازش یکم فاصله داشتم

-نیما:ازکنارم جُم نمی خوری..

امد نزدیکم دستمو بگیره که مانعش شدم که....گفتم نمی شه ...من نمی خواستم جلوی این پسرها جروبحث کنم .باعث توجه دیگران بشم ..چیزی نگفتم

راه افتادیم داشیم می رفتیم ....

که همون لحظه پسره گفت ..حیف تو خوشگله نیست ...که بااین بداخلاقه هستی ..چطورتحملش می کنی ...

مثل این که این پسره دنبال شرمی گرده ....؟

نیمامی خواست روش برگردونه عقب جواب اونه بده گفتم خواهش می کنم ..... بااونهاجروبحث نکن..

داشتیم راه میرفتیم که جلوی یه مغازه لباس فروشی وایستاد...رفت داخلش گوشه آستین مانتوم من کشید باخودش برد...

مغازه قشنگی بود..من نمیدونستم دلیل امدن به این جاچی می تونه باشه؟.....

فرشنده یه آقاجون از سوسولها بود..داشت باچشماش ادم درسته قورت می داد....

خوش امدی گفت .....نیما بهش گفت اون لباس توی ویترین سایز این خانم بیارید ..........

که همون لحظه فروشنده گفت ..فکرکنم همون لباس روی مانکن درست اندازه خانم باشه ...تیپشون مثل مانکنها هست...

توی دلم گفتم اینوکجای دلم بزارم الان..؟

نیماانگارکه عصبانی شده بود..روکردبه فروشنده ..گفت آقا شما نمی خواد درباره تیپ خانم نظربدین لباس بیارید.....

یه چیزی ازنیما فهمیدم که خیلی غیرته ..من نمی دونم میترابا اون راحتی بودنش.... چطورمی خواست بانیماازدواج کنه..؟

روکردم طرفش گفتم . توبرای چی می خوای برای من لباس بخری ؟....چه دلیلی داره..؟

-نیما:دلیلشو خودت بعدش می فهمی ....

من می خوام الان بفهمم ...اگه ندونم ..اصلا قبول نمی کنم .که حتی بپوشمش

-نیما:گفتم ...که می فهمی ..الکی بامن جروبحث نکن ..

چرااون وقت هرکاری شما می گین من باید قبول کنم ....

-نیما:الان دقیقا وقت این حرفها نیست ....

پس به من بگو دقیقا کی وقتشه ...منم بدونم ....؟

که همون موقعه فروشنده امد..نتونستم ..بقیه حرفمو بزنم..

فروشنده که لباس آورده بود ...داد دستم ..

-نیما:برو بپوش ببین اندازته ..

نمی خواستم برم .....

که نیما هی باچشم اشاره کرد که برم ..

وبعدش جلوی فروشنده خوب نبود .....اگه نمی رفتم حالا راجب ماچی فکری می کرد ؟

فروشنده:من که می گم اندازه انداره است...

که همون لحظه نیمایه نگاه غضب آلود بهش کرد..که بدبخت ساکت شد....

لباس خوشگلی بود یه ماکسی بلند بنفش دوبند بود یه کت کیپورروش بود واقعا خوشگل بود وخیلی هم شبیه همون لباسی بودکه برای تولد میتراخریده بودم .....واقعا از حق نگذریم سلیقش خوبه ...پوشیدمش به نظرم که خیلی خوب می آمد ....یه تق خوردبه در..

-نیما :درراباز کن ببینم خوبه ...

خجالت می کشیدم این چرامی خوادالان منو ببینه ؟...

ولی من زود لباسو در آوردم مانتوم پوشیدم
درباز کردم که انگار از رفتارم جا خورده بود
بهش گفتم چیزی شده ... .....گفت بیا زودتر بریم کاردارم.
که دیدم نیمامشغول حساب کردنشه ......هنوزنمی دونم چرامی خواد برام بخره؟ ......رفتم نزدیکش .. گفتم نمی خواد بگی ؟...

-نیما:خودت بعدش می فهمی ..زود بیا بریم هنوز خیلی کاردارم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -هی می گـه خودت بعدش میفهمی ...من نمی دونم دقیقا من کی می فهمم؟ .....

    چقدر خودخواهیه یه نظرازمن نپرسید از لباسه خوشم میاد یانه .....

    من که تا ندونم این لباس برای چی خریده نمی پوشمش ....

    حرصم داشت در می امد ..آقااصلاً به روی خودش نمی اورد...

    رفتیم توی مغازه شال فروشی ...

    این جا مثل این که همشون سوژه اند ...دخترفروشنده تانیما دید ..چشماش چهارتا شد یه لبخند ملیحانه زد امد جلو...

    رو کر دبا نیما خوش امد گفت نیما جوابشو داد.....

    ایش دختره حال بهم زن بااین که این جامن کنارنیمابودم ولی این از رو که نمی رفت .....!

    -نیما:یه شال می خواستم ...رنگ بنفش باشه ..

    دخترفروشنده گفت چیزخاصی مدنظرتون هست ؟..

    اون وسطم انگارمن برگ چغندر بودم ..که کسی ازمن نظرنمی خواست...

    به لبخند به نیمازد گفت چندتا جنس مختلف به رنگ بنفش میارم ...... ببینید موردپسندتون هست

    دختره چندتا شال باجنس های متفاوت اورد ...روکردبه نیماگفت این شال خیلی جنسش خوبه فروش زیادی داره .....

    یه شال حریرمانند بود باگلها برجسته روش ...انگار آقا پسندیدش ..

    -نیما:همین خوبه..

    حرصم دیگه درامده بود.....این که چرااز من نظر نمیپرسه ؟...بعدشم دوست نداشتم ...چیزی که اون دختره می گـه بپوشم ..نمی دونم..چرا؟

    رفتم جلو به نیما گفتم مگه این شال برای من نمی خری؟....من اصلا ازش خوش نمیاد

    دخترفرشنده روش کردطرفم ..گفت چراعزیزم سلیقه دوست پسـ ـرت عالیه ..!خدایا این چی گفت دوست پسـ ـر ؟..

    کم مونده من دوسـ ـت دختر این بشم ....چقدرپرو....!

    -نیما:من دوست پسـ ـرش نیستم....

    فروشنده :ای وای ببخشید خانمتون..

    حالا کی حوصله داره این خانم راتوجیح کنه ....

    این دیگه بدتر این دختره مثل اینکه تاما را یه جوری به هم ربط بده دست بردارنیست ..نیما روش کرد طرفم ...گفت این ..به نظرم خوبه رنگشم به لباست می خوره ....

    خانم من همینو بر می دارم....

    فروشنده:مبارکتون باشه...

    یعنی دلم می خواد دون دونه موهاشو بکنم که منوجلوی این دختره چقدر کنف کرد..........باشه بعدش بهت نشون می دم ....

    حسابش کرد دختره هی زبون می ریخت ...برای آقا نیما

    این آقانیما انگار باهمه خوبه به غیر ازمن ..!

    خودمو یه جورزده بودم به حالت قهره ..حالامگه برای این مهمه اصلا ؟..دستم کشید برد توی کفش فروشی کفش همون رنگ برام انتخاب کرد...نمی خواستم حالا که اون حرفمو گوش نمی ده منم گوش بدم ..گفت بیام بپوش که ببینم اندازته یانه ....

    -نیما:لج نکن بیا بپوشش ..

    نمی خوام ...

    -نیما:مثل بچه ها رفتارنکن..بعدش بهت می گم برای چی اینا دارم می خرم

    ....ولی بااین حرفش یه جور می خواست من قبول کنم بیام بپوششم ..

    واقعا قول می دی...؟

    -نیما:اره قول می دم بیا اینو فقط زودبپوش بریم ...

    پوشیدمش همون رو خرید ..از مغازه امدیم بیرون ..خسته شده بودم ....

    بعد رفتیم توی مغازه کت وشلوارفروشی ..فکرکنم انگار می خواد برای خودش بخره ...

    فروشنده تا نیما دید امداستقبالش.سلام آقا نیما از این ورا ..خوش امدی .

    -نیما:سلام یاشاروقت ندارم زودجدیدترین مدل کت وشلوار آوردی بیارببینم .

    یاشار:حالا بعدا ز چندوقت امدی می خوای زودی بری؟ ....

    -نیما:باش برای یه وقت دیگه الان عجله دارم .

    داشتم نگاهشون می کردم ..در تعجب بود م این آقا انگارهمه جا یه دوست داره ..

    نیما روش برگردوند عقب گفت بیام نزدیکش ....

    که همون لحظهیاشارامد منو که دیدگفت ببخشید ..اون لحظه بهتون سلام نکردم ...مگه این نیما برای من حواس میذاره..

    دستشو دراز کرد طرفم ..خودشویاشار معرفی کرد...

    من اهل دست دادن نبودم ..فقط بهش سلام ..کردم . بهش گفتم نه خواهش می کنم ..

    بدبخت انگار تعجب کرده بود ....دستشو معلق بودتوی هوا

    سرمو گفتم بالا دیدم نیما با لبخند داره نگاهم میکنه ..ولی وقتی دید من متوجه شدم خودشو زد به اون راه ..

    واقعاً از دست این بشر!

    نیماصدام زدگفت خوب الان از بین این کتها یکشون انتخاب کن برام ....

    تعجب کردم بهش گفتم چرامن بایدانتخاب کنم؟ ..توکه اون جا لباس می خریدی نظرمنو نپرسیدی ...

    - نیما:حالا می گم انتخاب کن .

    واقعانمی تونم بشناسمش ....

    مرددبود کدوم انتحاب کنم ...یه کت بنفش با یقه که خیلی قشنگ دوخته شده بود انتخاب کردم..رفت پوشیدش واقعا بهش می آمد ...

    نیما واقعا خوشتیپه ....کُته خیلی بهش می آمد..حتی دوستشم از سلیقم تعریف کرد..

    کت خریدازدوستش خداحافظی کردیم رفتیم بیرون ..

    وحالا وقتش بود بدونم دلیل این خریده ها چیه............
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    رو کردم طرفشو بهش گفتم خوب حالا بگو ..دلیل این کارات ..چیه ؟

    -نیما:هیچی .. باهم قراره امشب بریم مهمونی ...

    -نیلوفر:چی ....من وتو باهم بیریم مهمونی اون وقت چرا.؟..

    -نیما:می رم مهمونی ..چرانداره..

    -نیلوفر:اون وقت من کی گفتم میام که می گی می ریم برام تدارک لباس دیدی ..

    -نیما:تومیایی باید که بیایی .

    -نیلوفر:اون وقت کی این بایدتعیین کرده شما ؟..

    خیلی عصابی شدم این هرجورکه دوست داره تصمیم می گیره منم باید بگم چشم مگه می شه ..نه من قبول نمی کنم ...روکردم طرفشو گفتم ..

    دلیلی نمی بینم که منو توباهم بریم مهمونی ...من وتو چه ربطی به هم داریم؟..

    -نیما:من خودم ربطشو مشخص می کنم...

    نمی خواستم قبول کنم ..بهش گفتم من اهل مهمونی این چیزی نیستم ..

    - نیما:واقعاً پس چطور تولددوست می آمدی؟ ...اینم فضاش فرقی بااونجا نداره...

    -خودتم می گی دوستت ..منم دوست نداشتم ولی به خاطرمیترابود که می رفتم ..

    -نیما:خوب این دفعه به خاطردوستت میایی

    -چرابه خاطرمیترابایدبیام ؟.....

    -نیما:وقتی امدی می فهی ..

    می دونی من اصلاً حوصله معما حل کردن ندارم .....درست دلیلشو بگو ببینم چیه؟..

    اصلاً من چطوربه این اعتمادکنم همراش برم مهمونی ..مگه من می دونم مهمونیاش چطوریه که همین طورراه بیفتم که برم ؟

    -نیما:باشه قراربریم مهمونیه یکی از رقیبام ....همه دعوت کرده برای موفقیت توی یکی از پروژه خیلی براش مهم بوده ...یه جورمی خواد هرطوری شده منو کنار بزنه ..بعدم اون از ماجرا من میترا خبرداره ...الان خوشحال که به قول خودش من ضربه خوردم ...

    واینو کرده موضوع همه محافلها ....خیلی خوشحاله که من اوضام اینطوری شده...

    منم نمی خوام اون برنده باشه می خوام نشون بدم که اشتباه می کنه ....اصلا برای من مهم نبوده...

    -نیلوفر:خوب این چه ربطی به من داره ..؟

    -نیما:ربطش اینجاست که تو قراره نقش دوسـ ـت دخترمنو بازی کنی .

    -نیلوفر:چی من بایدنقش دوسـ ـت دختر .... توبازی کنم! ..نه اصلا..........

    - نیما:خیلی هم دلت بخواد ..یعنی می خوای بگی تاحالا دوست دوخترهیچ پسری نبودی.؟.

    خیلی این حرفش حرصم گرفت ..روکردم طرفشو باعصبانیت ..گفتم معلومه که نه توچطورمی تونی راجب ادمها این طورقضاوت کنی .

    من تاحالا با هیچ پسری نه دوست بودم نه می خوام باشم ..........

    .واین شماهستین که به خودتون جرات دادی هرجوردوست داری بامن رفتار می کنی .

    -نیما:آهان یعنی الان خیلی ناراحت شدی؟ ...خوب باشه نداشتی

    -نیلوفر:نگاه تورو خدا حاضرنیست ..یه معذرت خواهی کنه ...فقط گفت باشه ..

    بهش گفتم من دیگه می رم ..

    -نیما: دقیقاکجا؟...

    -نیلوفر:دقیقابه خودم مربوطه.....

    -نیما:وایستامن هنوز حرفم تموم نشده...

    اما من هیچ حرفی ندارم باشما... گفت .من خودم می رسونمت ...بسته پلاستیک که لباسها داخلشون بود داددستم ....

    -بدون این ها.....می خواستی بری؟

    شما لازم نیست خودتون توی زحمت بندازین ...

    -نیما:وقتی یه حرفی می زنم ..یعنی باید بشه ...

    چاره ای نداشتم ....سوارماشینش شدم.........

    -نیما:ساعت نزدیک نه شب میام دنبالت ...

    رو کردم طرفشو گفتم تو که باز گفتی ..من که گفتم نمیام یکی دیگه پیداکن نقش دست دخترتو بازی کنه ...من اصلا بازیگر خوبی نیستم ..اصلا ًاگه قراربود بیام ..نمی تونستم ...اون وقت من باید جواب پدرومادرم چی بدم؟ ....

    -نیما:بگو امشب شیفت داری..

    یعنی چه بهشون دروغ بگم ..مامانم می دونه من امشب شیفت ندارم ....

    -نیما:خوب دروغ نگو ..بگو با یکی ازدوستام می خوام برم مهمونی ..

    نه نمی شه..مامانم تمام دوستامو می شناسه ..اون وقت نمپرسه باکی قراره برم مهمونی؟ ...

    -نیما:من نمی دونم خانم دکتر .............من همون ساعت که گفتم میام دنبالت ...

    وای خدای من ازدست این چکارکنم؟ ..چی گیری افتادم ...حالامن باید جورمیترارابکشم ..ولی من نمی تونم ...این طوری باشم من تحمل این رفتارشو ندارم ..من نمی خوام باعث سوء تفاهم بشم ..اره من برام حرف مردم مهمه ..کافی یکی ماراباهم ببینه ...اون وقت خدامی دونه ...چی راجبمون فکرمی کنه؟ ........همه می گن که من به دوستم خــ ـیانـت کردم ...

    منو رسوند تا درخونه ... گفت اماده که شدم ..بهش خبربدم همان ساعت میاد دنبالم.....

    پیاده شدم چیزی نگفتم ..

    خداچکارکنم اگه نرم شاید رفتارش بدترشه ..امروزاصلاً بهم گیرنداد ازمیتراچیزی نپرسید...!نمی دونم هدفش از این کارش چیه؟ ..فقط می دونم ..که داره کاری که میتر درحقش کرده رابامن جبران می کنه ........................
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -رفتم داخل خونه ...نمی دونستم چطورباید به مامانم بگم؟ ....یه سرزدم توی آشپزخانه..ببینم..که اون جایه
    کبری خانم ..مشغول درست کردن چای بود .بهش سلام کردم ..ازش پرسیدم ...که می دونه مامانم کجاست؟ ..اونم گفت فکرکنم توی اتاقش باشه ...
    -پلاستیک های لباسها اول گذاشتم توی اتاقم رفتم دراتاق مامان ..درزدم ....مامان بفرمایید گفت ..من درو باز کردم ...
    دیدم مامان مشغول پوشیدن لباس بیرونه ....
    سلام بهش کردم مامان هم جوابمو داد ..ازش پرسیدم که قرارجای بره؟..مامانم گفت...آقای رادمهر دوست بابات مارابرای شام دعوت کرده
    اتفاقا منتظربودم که بیایی بهت بگم ..
    چی ..آقای رادمهر! من که نمی تونستم برم اون وقت جواب نیماراچی می دادم ؟درثانیه اصلا دوست ندارم برم خونشون ..
    نمی دونستم چه بگم ؟..اول اون پااون پا کردم ....آخرگفتم ..مامان که مشغول درست کردن شالش ...جلوی اینه بود..بهش گفتم ..من به دوستم قول دادم برم همراهش مهمونی ................نمی تونم زیرقولم بزنم مامان ...
    -مامان:کدوم دوست ؟..من می شناسمش! ....
    نه تازه باهاش آشنا شدم ...
    -مامان:چی تازه باهاش آشنا شدی بعدباهاش می خوای بری مههمونی ...نه
    مامان درسته تازه آشنا شدیم ولی آدم خوبیه من بهش اعتماددارم یکی از همکارش دعوتش کرده ...اونم بهم گفت ...دوست نداره تنهایی بره به من گفت ..منم قبول کردم....
    -مامان:خوب جواب بابات چی بدم؟... بهش چی بگم .....بگم بادوستت می خوایی بری مهمونی همراه ما نمیایی ؟..می دونی بابات ادم حساسیه ..
    مامان اگه شمابهش بگین قبول می کنه ......
    تو می بایست قبلش بامن مشورت می کردی..حالا من باید چکارکنم ؟....باشه چاره نیست من که به دخترگلم اعتماددارم ..فقط تادیروقت نمیای زود برمی گردی ...
    خوشحال شدم که مامان قبول کرد ..مجبورنبودم ..دلیل های الکی بیارم ....
    بامامان خداحافظی کردم ..چون مامان می خواست بره دنبال بابا ازاون جاباهم برن ...منم زود رفتم توی اتاقم یه دوش سریع گرفتم ...امدم مشغول پوشیدن لباسهام شدم...یکم آرایش کردم.اصلا آرایش زیادکنم که چی بشه .....
    داشتم یکم ریمل می زدم به چشمام یاد میتراافتادم روزی که داشتم اماده می شدم می رفتم تولدش ..اصلا فکرنمی کردم ..این اتفاق بیفته میترابدون اطلاع همه بزاره بره اصلا دلیل کارشو نمی دونم ؟....کاشکی میترانرفته بودالان همه چی سرجاش بود من مجبورنبودم که به جای اون همراه نیما برم مهمونی ........اصلاً هیچ وقت فکر می کرد من باید به نیما .....چی بگم ؟...
    که همون لحظه بهم زنگ زد گفت اماده شدی؟ منم .گفتم اره دارم می شم ..گفت توی راهه تاچنددقیقه دیگه می رسه ..........
    تاحالا باهیچ مردی مهمونی نرفته بودم...اصلا دوست نداشتم برم خیلی استرس گرفته بودم.......می ترسیدم یکی منو اون جا بشناسه
    داشتم کفش هایم را پوشیدم شالم انداختم روی سرم مانتوهم روی لباسهای مهمونی پوشیدم برای اخرین بارم به خودم توی آینه نگاه کردم بااین که ساده آرایش کرده بودم .ولی به نظرخودم خوب شده بودم..
    نیمازنگ زدگفت دم درمنتظرمه......زود بیام منم کیفم برداشتم با عجله از پله ها امدم پایین ...ازخونه امدم بیرون ماشینشو دیدم رفتم سوار شدم..بهش سلام کردم روبرگردونم طرفش که دیدم این آقانیماخیره ام شده بود..بهش گفتم چیزی شده ؟
    -نیما: این رژلب زیادی نیست؟ ...
    به نظرخودم که اصلا زیادنبود این می خواد حرص منو دربیاره..............
    بهش گفتم نه خیرخیلی هم خوبه ...رومو کردم اون طرف
    اونم دیگه چیزی نگفت حرکت کرد.....تو راه هیچ حرفی نزد جلوی یه خونه خوشگل نگه داشت...رو کردم طرفش اونم زود گفت ....اونجاکه می ریم بامن لج بازی نمی کنی هرچی گفتم گوش می دی به هیچ وجه از کنارمن جُم نمی خوری ...
    -چرااون وقت من تانفهمم...یه کاری انجام نمی دم ؟..همین که همرات امدم خودش خیلیه پس برای من تعیین تکلیف نکن ...
    دیدم که عصبانی شده خودمو زدم به اون راه زودپیداشدم ....
    انگارمهمونی شلوغی بود یه عالمه ماشین های خوشگل مدل بالا جلویه در خونه بود...نیما امدم کنار ..دستمو می خواست بگیره ....نمی خواستم بزارم...اونم گفت نمی شه یادت که نرفته تو اینجا به عنوان دوسـ ـت دخترمنی ...
    من گفتم باشه ..ولی نمی خوام......مگه این حرف توکتش می ره گوشه آستینمو به زورکشیدباخودش برد ..صدای موسیقی حتی تا توی بیرون می آمد...یه آقاکه دم در وایستاده بود بهمون خوش آمد گویی گفت ..آدمها زیادی درحالارفت وآمد بودن...رسیدیم دم در اصلی یه خانم امد برای راهنمایی کردن برای عوض کردن لباس......می خواستم آستینمو ازدستش درآورم..که ولش نمی کرد.....روکردم بهش گفتم ولش کن می خوام برم لباسم عوض کنم .....
    یک دفعه به خودش امد گفت زود بیا همین جامنتظرم.................وای ازدست این.......
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -ازاتاقه امدم بیرون دیدم نیمابا آقایی که پشتش به من بودمشغول حرف زدنه نمی دونستم چکارکنم ...وسط حرف زدنشون مزاحمشون بشم یاهمین جاوایستم تاصحبتشون تموم بشه ......که انگارنیما متوجه ام شد .....بهم اشاره کردکه برم پیشش ....... انگارکه اون اقاهم متوجه شدبود روشو برگردوند عقب ...مثل این که انگارخیلی تعجب کرده بودیاشایدم این که تاحالامنو ندیده بود....مردی جذابی به نظرمی رسید قدبلندی داشت چهارشونه وصورت کشیدباچشمهایی طوسی توی زیبایی ازنیماهیچی کم نداشت ....قدم برداشتم طرفشون ...اون آقابازم خیرهم بود ..انگارنیمامتوجه نگاهش شده ..ابروهاشو کشیدتوی هم ....ازکنارش رد شدم رفتم کنارنیما وایستادم ......حس بدی بهم دست داد...ازاین نزدیکی حس بدی داشتم ..خوشم نمی آمد...ازاین که این قدر خودشونسبت به من محق می دونه به من دست می زنه.....

    می خواستم یکم خودمو جابه جاکنم مگه می شد....اون آقاانگارمات ماشده بود....

    مثل اینکه به خودش امد گفت مهندش نمی خوای خانمو معرفی کنید ..؟.همه حواسش به من بود خیلی معذب شده بودم..

    نیماانگار حرصش درامده بود...ولی سعی می کرد خودشو کنترل کنه ....روکردطرفم گفت ..ایشون خانم دکترفرهمندهستن....بعدهم باحرص گفت الان آشناشدین؟

    اون آقاهم دستشو درازکردطرفم که بامن دست بده...گفت ازآشنایتون خوشبختم خانم دکتر..

    نیماروش کردطرفشوگفت ایشون اهل دست دادن نیستن.....

    منم بهش یه سلام کردم ...تشکرکوتاه....فقط همین ..نمی خواستم سوژه بدم دست نیما.......

    اون آقاهم انگارکم اورده بود...گفت چه جالب .....خوش آمدین خانم...که همون لحظه یه نفرصداش زدسامیارمی شه یه لحظه بیایی ..

    اون آقاهم که فهمیدم اسمش سامیاره روکردطرفمون ... ببخشید من یه لحظه می رم بعددرخدمتتون هستم ....اصلاچراشمااینجاایستادین ....بفرمائیدپیش بقیه مهمونها......ورفت منم یکم خودموکشیدم اون طرف تر...مگه این منو راحت میذاشت...

    دستموگرفت ..چقدرم دستش گرم بود..حس خوبی نداشتم...رفتم طرف چندتا ازمهمونهاکه انگارنیما اون هارو می شناخت یه نگاه بااطراف کردم ..زناشون همشون بدحجاب بودن لباسهایشون باز باآرایش غلیظ خودشون خفه کرده بودن....نزدیک اون هاکه رسیدیم همشون روشون برگرداندن ..طرف ما

    زوداحوال پرسی کردن ..البته همشون باتعجب به من نگاه می کردند ....بعدهمون موقعه یه خانم همون جا کنارشوهرش ایستاده بودامد نزدیک دستشو طرفم دازکرد..گفت من ....پرینازم همسر مهندس آسایش خوش حالم از اشنایتون...خانم مهربونی به نظرمی رسید لباسهایشم نسبت به بقیه پوشیدتر بود .. باهاش دست دادم ....گفت شماهمراه مهندس کیان ..هستیدنمی دونستم ..چی بگم ...روکردم طرف نیماگفتم بله ...خانم لبخندی زد گفت .پس خیلی خوشحالم آشناییتون .. من تنهایم بامن میاین بریم روی اون مبل بشینیم ..نمی دونستم می تونم قبول کنم ..یا نه نگاه کردم به نیما..خانمه هم انگارمتوجه شد..به نیماگفت ..می شه این خانم خوشگله یه لحظه قرض بدین ....

    نیماانگارنمی خواست قبول کنه ...ولی گفت بله ..می خواستم دستم ازتوی دستش جداکنم ..ولی دستمو ول نمی کرد....روکردم طرفشو...انگاربه خودش امدولش کرد...رفتیم روی مبلهای که اونجا بودنشستیم..

    خانمه بامهربونی روشو کردطرفم ..گفت من خودمومعرفی کردم عزیزم حالانوبت ....شماست منم خودمومعرفی کردم...وقتی فهمید که پزشکم ......خیلی خوشش امد..گفت که من اولین بار که امدم این جا ..وهیچ کسی نمیشناسم کنارهمسرمم بودم فقط راجب کارصحبت می کردن ..منم اصلا حوصله . بحثشون نداشتم ....انگارهردومون مثل هم هستم .... واین که شوهرش یه پروژه مشترک بامهندس کیان داره.....پس انگار این اصلا میترا را نمی شناسه...

    سرگرم حرف زدن بودیم...البته اون خانم همش حرف می زد منم درجوابش همش سرمو تکون می دادم...خوب چیزی برای گفتن نداشتم بگم

    که همون لحظه...نیماوهمسر خانمه امدن کنارمون ..ولی انگارشوهرش از قضیه میترامی دونست...همسرخانمه بهش گفت عزیزم بریم باخانواده مهندس فرامرزی اشنابشیم....ببخشیدی گفتن رفتن..... نیماامدکنارنشست ..همونم موقعه سامیارامدپیشمون .....ولی نیماانگار اصلاً دوست نداشت با این سامیاره حرف بزنه.....بازم خیره به من بود .....ازنگاهش خوشم نمی آمد....امدروی مبل روبرونشست روکردطرف نیما بهش گفت راستی چه خبرااز میتراجان هیچ خبرازاون لحظه که رفته ازش شده .؟انگارمی خواست بااین حرفش نیمارا زجربده ..

    روبرگردونم ببینم که نیما عصبانی شده یانه دیدم نه خیلی هم خونسرده ..بهش گفت خیلی کنجکاوی که بدونی کجاست چرارفته...؟

    سامیارم گفت ...نه چون میتراخانم همیشه همراهت بود...به این خاطرتعجب کردم ... همه می دونستن اون چقدرتورا دوست داره.چطور گذاشته رفته ..حتمایه چیزی بوده....

    -نیما:فکرکنم این هامسائل شخصی هستن ..ولازم نمی دونم ..راجبشون به شماتوضیح بدم....

    -سامیار:نه من منظورم این نبود..من فقط نگران حالت بودم..

    -نیما:دقیقاًتوچراباید نگران حال من باشی ..مگه من چیزیم شده؟

    سامیارگفت ..فکرمی کردم بعداز این شکست به روحیت لطمه بخوره ..آخه آدم ازیه دخترروی دست بخوره خیلی بده...

    می دونستم نیماداره به زورخودش کنترل می کنه ...یعنی به نظرم دوست داشت ...فک این سامیار بیاره پایین .که دیگه اینقدرحرف نزنه...

    نیما :حالا می بینی که خیلی هم خوبم والانم اینجاهستم ...
    اینو باتمسخرگفت ..مرسی که به فکربودی...

    سامیار که انگارچیزی نداشت بگه گفت ....خواهش می کنم ادم باید به فکردوستش باشه مگه نه...باهاش همدری کنه ...
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -بازاین سامیاره شروع کردبه حرف زدن......گفت حالا می بینم که حالت خوبه ..ویه خانم زیباهم همراهته ...باید اعتراف کنم...که نیماواقعاًخوش سلیقه هستی ....یکی ازیکی زیباتر.....نمی شه یکی ازاین خانم های زیباوبرازنده برای ماهم پیداکنی ....نیماعصبانی شد روکردطرفشو..گفت انگار مااین جامهمونی نیومدیم ...برای باز جویی امدیم ....د!رثانیه خداراشکر اطراف شما پراز دخترهای خوشگله .. ..من دقیقا توی این کارتمهارت نداریم این آوازه شماست که همه جاپیچیده...خوشم امد نیماخوب جوابشو داد..اونم چیزی نداشت بگه -سامیار:من برم به مهندس رازی خوش امد بگم بعدبیام درخدمتتون...
    خداراشکر رفت حوصله جروبحث نداشتم ..که همون لحظه موبایل نیمازنگ خورد....رفت خانمی امد برای پذیرایی ...
    نیما باعجله رفت بیرون مثل این که تلفن مهمی براش بود....
    بعد ازچنددقیقه یه آقای جوانی امد کنارم نشست...خیلی تعجب کردم...اصلا حس خوبی نداشتم ... خودشو معرفی کرد...گفت شمانمی خواید خودتون ..معرفی کنید برای اولین باره که شمارااینجامی بینم...من دوست نداشتم باهاش حرف بزنم می خواستم بلندشم ..که گفت من انگاردارم باشماحرف می زنم ..ازاول مهمونی باعث توجه همه به خودت شدی ..نمی خوای بامن حرف بزنی ...دوست داشتم هرچه سریع ترنیما بیاد..یه کم امدنزدیک تر .. منم خودمو کشیدم اون طرف تر می خواست دستمو بگیره...دستموکشیدم عقب ..ازش ترسیدم ..این نیماکجا منو تنهاگذاشته رفته ..!باعصابنیت رو کردم طرفشو گفتم ...آقا چکار می کنید ..شمابه چه حقی می خواستید به من دست بزنید !...اونم یه لبخند برام زد
    خوشگله چرازود عصبانی شدی ..مگه من می خواستم چکارکنم ...که خودتو الکی عصبانی می کنی حیف این چهره خوشگلت نیست که اخمو بشه..
    آقابهتر زودتر از اینجا برید .....اونی که همراه منه اگه شما رااین جاببینه خیلی بدمی شه........
    _اونم گفت نه بابا حالا این همراهتون ..که هست مگه ...که من ازش بترسم ....!
    که همون لحظه انگار صدای نیما بودگفت ..همراش منم ....حرفی داری ..اون آقا انگارتعجب کرده بود سرشو گرفت بالا که دیدنیما بالاسرش ایستاده
    به تته پته افتاد ..به من گفت خانم چرانگفتید همراه مهندس کیان هستید.......؟اون آقا بلند شد به نیما ..گفت ....من من منظوری نداشتم نمی دونستم باشماهستن مهندس ..
    -نیما:حالاکه چی ...اگه نبودچی...؟
    _ ببخشید ..من معذرت می خوام آخه ایشون رو تاحالا ندیده بودم
    -نیما:خوب ندیدی باشی بایدمزاحمشون بشید....
    - نه مهندس من فقط می خواستم باهم آشنا بشیم..
    نیما که خیلی عصبانی بود ..گفت الان که آشنا شدید.... اونم بازم معذرت خواست رفت .نیما امد کنارم نشست...رو کردم با عصبانیت گفتم کجامنوتنهای گذاشتی رفتی ....
    -نیما:حالا چرااینقدرعصبانی هستی اون که بایدعصبانیتی باشه منم نه تو....
    باتعجب بهش گفتم چرااون وقت توباید عصبانی باش ازدست من...!
    -نیما:چکار کردی که باعث جلب توجه شدی ..آرمین امد طرفت ...آرمین ازآن ها نیست که طرف هرکسی بره فقط سمت کسی می ره که براش چراغ سبز نشون بده ....
    خیلی عصبانی شدم
    توچطورمی تونی این حرف راجب من بزنی........
    داشت گریه ام می گرفت ....می خواستم پاشم برم که دستمو گرفت...
    -کجا ...!
    -دستمو ول کن دیگه یه ثانیه هم اینجا نمی مونم بهم توهین بشه..
    -نیما:تاهروقت من گفتم باید بمونی الان مثل یه دخترخوب بشین سرجات...
    من چیزی نگفتم ..چون داشتم کم کم باعث توجه اطرافیان می شدم ...نشستم سرجام ..مشغول بازی کردن با ریشه شالم شدم اصلا نمی خواستم باهاش حرفی بزنم من این دفعه کوتاه نمیام...
    که بازم سامیارپیداش شد..مارادعوت کردبرای رقـ*ـص....
    همه انگارخوشحال شدن رفتن توی پیست رقـ*ـص شروع کردن به تانگو رقصیدن تنها مابودیم نشسته بودیم ..سامیارم روکردطرفمون گفت چراشمانشستید پاشید شماهم ...بیاید من که اصلا حاضر نبودم که برم ..دیدم که نیما پاشد دستشو طرفم دراز کرد..
    - پاشو بریم برقصیم...
    من نمیام ...
    - چرالج می کنی همه دارن مارانگاه می کنن.
    -من اهلش نیستم درثانیه دوست ندارم..حالا اگه دوستت داشتم حاضر نبودم باتو برقصم..
    اونم انگارحرصش درامده بودگفت حتمااون جوجه دکتربود باکمال میل قبول می کردی
    نمی دونم چراپای این آرشام بدبخت کشید وسط ..می خواستم حرصشودربیارم گفتم اره قبول می کردم حالا که چی ...؟دیدم خیلی عصبانی شد آستین لباسمو من باخودش کشید برد
    - زود برولباستو بپوش که بریم
    تعجب کردم گفتم چی .!
    - چی نداره زودبرو منتظرم ..
    منم خوشحال بودم که داشتیم می رفتیم لباسمو پوشیدم..بدون خدافظی ازهمه رفتیم............. خیلی سریع راه می رفت ..برام خیلی سخت بود...چندبارمی خواستم بخورم زمین ..درماشینش بازکرد سوارشدم خودشم سوارش شدبا سرعت رانندگی می کرد ترسیدم مگه من چی بهش گفته بودم که این قدر عصبانی شده به !خاطر سرعت زیادش زود رسیدم ...درخونه نگه داشت ...
    -زود پیاده شو ......
    منم پیاده شدم اونم سریع حرکت کرد رفت...منم رفتم توی خونه ..انگارهمه خـ ـوابیده بودن..اروم رفتم توی اتاقم ....
    یک دفعه نگرانش شدم..اگه خدایی نکرده به خاطرسرعت زیادش توی این وقت شب اتفاقی براش بیفته .....چی
    خیلی دلم شورمی زد لباسمو عوض کردم یه آب به دست صورتم زدم نشستم روی تخـ ـت..دودل بود که بهش زنگ بزنم ....اخردلم زدم به دریا بهش زنگ زدم......جواب نداد..یه باردیگه زنگ زدم جواب نداد..یه بار دیگه هم زدم..می خواستم قطعش کنم .. ..
    -چی شده به من زنگ زدی نکنه نگرانم شدی یا منتظربودی بلایی سرم بیاد از دستم راحت بشی ..
    می خواستم چیزی بگم مگه گذاشت
    -حالاکه فهمیدی چیزم نشده..
    بعدم قطعش کرد ..خیلی ناراحت شدم گریم گرفت ...این چطور می تونه راجب من اینطورقضاوت بکنه یعنی مگه من این قدر پستم که آرزوداشته باشم بالایی سرش بیاد این چرا همچین می کنه؟
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -یه هفته ازاون شب می گذره ..خداراشکر نیمادیگه سراغم نیامد...مشغول مطالعه درسهایم بودم که گوشیم زنگ خورد ...شمارش که دیدم ...شماره کسی که برام خیلی عزیز بود..برداشتم ..سلام ...سلام آرش تویی.....
    -نه توقع داشتی یه آرش دیگه بود خوبی عزیزم دیگه احوالی از ما نمپرسی ....؟
    -نیلوفر:این چه حرفیه ...ببخشید عزیزم ...این چندوقت مشغول بیمارستان این چیزابودم....
    یعنی یادارش بدبخت تک تنها نبودی...
    -نیلوفر:به خداشرمنده ....حالاکی برمی گردی دلم برات یه ذره شده ...؟.
    -آرش:واقعاً منم همینطور عزیزم....!من فردادشب ایرانم.....
    خیلی خوشحال شدم گفتم واقعاً...!
    -آرش:نه الکی معلومه ....فرادشب میبینمتون.
    وای آرش خیلی بدجنس شدی ....
    -آرش :توراندیدم که ادبم کنی ..
    آرش من کی توراادب کردم که باردومم باشه.........!
    نه من پس ادبت کردم همیشه .
    آرش...............
    .باشه بابامن ....
    چی سوغاتی میاری برام..حالا
    آرش:سوغاتی خودآرش...سوغاتی به این خوبی می تونی پیداکنی ...
    نه نمی تونم ..ولی من سوغاتی می خوام .........شوخی می کنم سلامتی تو برام ازهرسوغاتی بهتره..
    آرش :فداتوعزیزدلم ..کاری نداری گلم .....؟
    نه عزیزم لحظه شماری می کنم فرداشب بشه ...دلم برات تنگ شده زیاد...
    منم همینطور ..عزیزم بـ ـوس ..بای.................
    وای چقدرخوب ارش میاد .....
    خیلی خوشحال بودم امشب بامامان وبابا رفتیم استقبال ارش خیلی ازدیدنش خوشحال بودیم ....برایمون خیلی عزیزه..
    صبح بودداشتم آماده میشدم...برم بیمارستان .یه کم توی چشمام سرمه زدم شال صورتی پوشیدم ..درآخرم یه کم رژلب صورتی ...برای بارآخریه سرسری توی آینه به خودم نگاه کردم ....امروز واقعا یه چیزدیگه شدم..همون لحظه موبایلم زنگ خورد...الو...سلام ..
    -آرش:سلام نیلوفر..عزیزم یکی ازپروندهایم برای یکی ازپروژه مهمم توی خونه جاگذاشتم می تونی برام بیاری...؟منم الان باید توی جلسه باشم امدی خبرم کن خودم میام ازت می گیرم....
    -چشم عزیزم...
    -مرسی گلم....
    رفتم پرونده که می خواست برداشتم جلوی شرکتش منتظرش بودم.....زنگ زدگفت بیام توی پارکینگ چون انگارمی خواست چیزی ازتوی ماشینش برداره..
    ازدست این ارش چقدرسربه هوایه..همه چیز شو درست سرجاش نمیذاره......رفتم پیشش ..
    سلام ..
    سلام عزیزم .ببخشید توی زحمت انداختمت...
    این چه حرفیه مگه چکارکردم ....توبرام خیلی عزیزی..
    -توهم همین طور....یه نیلوفرکه بیشترندارم.............
    گونمو نرم بـ ـوسید..گفت خیلی ماهی ..
    اِه آرش ..یکی می بینه.
    ولش کن ....بـ ـوس من برم خداحافظ نیلوفرم.....
    سرموچرخندم که برم....کسی که نباید می دیدم دیدم ...این این جاچکارمی کنه.............. ؟مگه آرش رو می شناسه....!راه افتادم که برم
    که جلوم گرفت.
    -نیما:بهت یادندادن ..به بزرگ تر خودت سلام کنی..
    حوصله کل کل بااینو نداشتم نمی خواستم امروزمو خراب کنم...
    ببخشیدمن کاردارم..اینجاکاری داشتم الان باید زودبرم...
    نیما:اِ اون وقت کارشماچه بوده اینجا مگه شمادکترنیستید چه کارتون به شرکت ....معماری ونقشه کشی!
    اون به خودم مربوط می شه ..خواست برم که باز اومد جلو نذاشت برم
    -نیما:شانس آوری که الان کارمهم دارم اون وقت نشونت می دادم ....
    اون چراخودشو نسبت به من محق می دونه....؟روکردم طرفشو گفتم مرسی از محبتتون ازاین که اجازه دادین من برم
    -نیما:زنگ زدم جواب می دی فهمیدی..؟
    نه نفهمیدم .....زود خداحافظی کردم رفتم ..اینو کجای دلم بزارم حالا می بایست اینو این جاببینم ...رفتم بیمارستان به کارام رسیدم ...بعد از چندساعت گوشم زنگ خورددیدم بله آقانیماست ..نمی خواستم جواب بدم ..ولی مگه این ول کن بود..چندبار زنگ زد..مجبورشدم جواب بدم....................
    -نیما:الو چراجواب نمی دی می دونی چندبارزنگ زدم ...؟
    اولاً مجبورنبودی زنگ بزنی دوما ًمن که مجبورت نکردم سوماً من بی کارنیستم ...... سرکارم ..
    -نیما:اِ پس اینطور یعنی اینقدرمشغله داری خانم دکتر پس شوهربدبختت بایدچکارکنه..؟
    شوهرم که برام خیلی مهمه همیشه براش وقت میذارم ..
    - پس چه خوشبخت ...اون که به حرف نیست توعمل بایدثابت بشه .............
    خوب بریم سراصل مطلب ...
    -اره راست می گی ..کارت دارم..
    اون وقت درچه موردی بامن کاردارین..؟بعدشم من کاردارم وقت ندارم.
    -نیما:نیلوفربامن لج نکن ..من بیرون بیمارستان منتظرتم..بهترمنو زیاد منتظرنذاری مثل یه دخترخوب زودبیا ...
    بعدشم قطع کرد ..خدابه خیر بگذرونه ..این دفعه چکارداره بامن ....چطورشده که منو بااسم کوچیک صدازد...
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -ازبیمارستان امدم بیرون ..ماشینشو دیدم رفتم سوارشدم...بهش سلام کردم .گفتم کارت چیه ؟ .......که همون موقع حرکت کرد....خیلی ترسیدم یک دفعه.....سرعتش زیادبوداز ترس صندلی چسبیدم ........این چراهمیشه اینقدرسرعتش زیادانگارسوارجتی.....؟
    گفتم چرااینقدرتندمی ری ...چیزی شده؟...
    -نیما:چیزی نگو نیلوفرفقط ساکت شو.........
    -چرا.؟.........
    -نیما:گفتم الان خفه شو...
    وای این چراینطورشده مگه من بهش چی گفتم .؟....معلوم نیست از چی عصبانیه که سرمن بدبخت خالی می کنه.........
    منم به این خاطرچیزی نگفتم ......که رو بام شهرنگه داشت ......خیلی ترسیدم چون نیماخیلی عصبانی بود..اینجاهم کسی نبود..
    ازماشین پیاده شدرفت بیرون ..همون جا همش راه می رفت .....دست توی موهایش می کرد....ازماشین پیادشدم ....بایدبدونم دلیل این که منو اورده اینجا چه ...رفتم نزدیکش ....گفتم چراامدیم اینجاچی شده.؟...چیزی نمی گفت ...فقط خیلی عصبانی بود...چشمهایش قرمزشده بودن...
    -نیما:اون آرش باهات چه نسبتی داره..؟....چرا..چراتورااون جا بـ ـوسید.؟.......
    چی پس این دیده که آرش گونم بـ ـوس کرده؟....خوب اصلابه اون چه ربطی داره!...چرااینقدر عصبانی شده حالا.؟...اصلاًمگه این چکارمه که برای من غیرتی شده.!.اصلا به این چه؟؟ ...
    روکردم طرفشو گفتم....چرابایدبهت بگم به توچه مربوط اون بامن چه نسبتی داره.....اصلاًهرکه من باشه به خودم وخانوادم مربوطه نه به تومی خواستم حرصشو دربیارم ...
    -نیما:نیلوفرحرص منودرنیارفقط بگواون مرتیکه ....چکارته؟..
    -نیلوفر:اولاً اون مرتیکه اسم داره..دوماً دلیلی نمی بینم به شماتوضیح بدم مسائل خصوصی زندگیمو
    -نیما:اِه پس به من مربوط نیست ....نیلوفراعصاب منو خردنکن زودتاعصبانی نشدم ............بگو
    -نیلوفر:نمی گم گفتم به تومربوط نیست...توکی هستی که برای من غیرت بازی درمیاری ؟...پدرمی ..برادرمی ..یاشوهرمی...که من باید به تو توضیح بدم؟...اینو که گفتم صورتش ازعصبانیت قرمز شد...چشمهای آبیشم مثل دریا پراز خروش شده بودن....
    -نیما:پس نمی خوای بگی؟....تابیشترعصبانی نشدم بگو....
    -نمی خوام نمی گم....
    باعصبانیت داشت میامدطرفم بهم میگفت ..بگم....
    خسته شده بودم ازدستش هرروزیه مسخره بازی درمیاره ..به این خاطرهمین طورکه میامد جلو بهش گفتم ..چرادست ازسرم برنمی داری همیشه مزاحمم می شی ؟..
    -نیما:ازدوباره بگو چی گفتی؟ ...
    گفتم تومزاحمم می شی....دلیل کارتو نمی دونم ؟..چندباربهت گفتم من ازمیتراخبرندارم...که همون موقع دادی زدگفت دیگه اسمو اون کثافتو جلویه من نیار...ازترس داشتم قالب تهی می کردم ...خیلی عصبانی بود...خوردم به کاپوت ماشین ..وای دیگه هیچ راه فراری ندارم ...
    اونم فهمید زودامدروبرو ..
    خوب حالا آخرخط خانم دکتر .....خوب حالا بهم می گی اون آرش باتوچه نسبتی داره....؟
    -منم گفتم دلیلی نمبینم که به تو توضیح بدم..
    توبه غیراز این حرف حرفه دیگه ای بلدنیستی
    .نه بلدنیستم گفتم بازم می گم.هیچکاره من نیستی پس دلیلی نداره .
    . که یک دفعه کاری که که اصلا فکرشو نمی کردم...کرد
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    خیلی ناراحت شدم وعصبانی ......هولش دادم ولی هیچ تکونی نخورد..که ولم کرد.....اولین بارم بود ....چرااینطورشدچرا نیمااین کارکرد؟..میتراکه می گفت نیماهیچ وقت این رفتارنداشته .نمی گذاشته که میترا....چرابامن این کارکرد!..هنگ حرف های میترابودم.....
    -نیما:ازاین به بعد همه کارهای توبه من مربوط می شه فهمیدی.
    چیزی نمی توستم بگم ..واقعا هنگ اساسی کرده بودم ....ساکت وبی صداشده بودم.....بعدازچندثانیه به خودم امدم ....گفتم توباچه حقی این کار کردی ..هان؟
    -نیما:به حق خودم...
    توحق نداشتی خیلی پستی... تویه عوضی هـ ـوس بازیی ....فکرنمی کردم .همچین آدمی باشی! ...زدم به سینشو گفتم ازت متنفرم ....
    می خواستم هرچی سریع ترازاون جا برم در واقع می خواستم فرارکنم... راافتادم برم ..که نیمادستمو گرفت ........گفت کجا؟
    بهش گفتم دستمو ول کن ..به من دست نزن اشغال ...دستم رو کشیدم از زیر دستش راه افتادم که برم .
    هرچی می گفت صبرکنم توجه نکردم ...به راه خودم ادمه دادم .. هوایکم تاریک شده بود..اون اطرافم کسی نبود......داشتم می رفتم ..که ماشینی امد کنارم..یک دفعه ترسیدم .نگاه کردم دیدم چندتا پسرن سرشو ازشیشه ماشین اوردن بیرون .....یکشون گفت ..کجامی ری خوشگله چراپیاده ..افتخارهمراهی بامارامی دی ...
    خدایااین ها کم داشتم! خیلی ترسیدم ..حالا چکارکنم ؟سه تاپسره بودن.خدابگم چکارت کنه نیما ....ببین منو تودردسری انداختی ...
    چیزی نگفتم ..نمی خواستم نگاهشون کنم.....راه خودموادامه دادم ولی مگه این هادست برداربودن....همون پسره که صدای قبلی داشت گفت چراناز می کنی؟ ....نازتم خریداریم ...بیاسوارشو بهت خوش میگذره ....یکی دیگه ازپسرهاگفت راست میگه ماخیلی باحالیم ....حتمابهت خوش میگذره....... خیلی ترسیدم کاشکی نیما این جابود.....خدااین هاچرانمی رن ...چرادست ازسرم برنمی دارن...!یکی ازپسرها ازماشین پیاده شدحالاچکارکنم ..ا؟ین نیما..کجاست؟ واقعاچطورآدمیه منو ول کردرفت ....!پسره امدم نزدیکم ...می خواست دستمو بگیره ...ازترس جیغ زدم ....پسره گفت ..عزیزم کارت ندارم ...یکم دویدم .....که صدایی شنیدم ..که اون لحظه بهترین صدادنیابرام بود
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    سرموبرگردوندم نیمارادیدم ....گفت زودبروسوارماشین شو ...
    منم مثل این منگل ها..همون جاوایستاده بودم ....خوب اون چندنفربودن نیمایک نفربود.
    اگربراش اتفاقی بیفته چی ؟
    -نیما:مگه باتونیستم..؟.
    پسره هم روکردطرف نیماگفت ..کجا؟ اون مال منه .
    -نیما:اون وقت ازکی تاحالا.؟
    پسره هم گفت من اول اونو دیدم
    -نیما:اون خیلی وقت مال منه اگرهـ ـوس کتک نداری..گمشو برو
    -پسره :اون وقت اگه نرم ؟
    -نیما:اون وقت خودت می دونی..
    یکی از پسره پیاده شدگفت آرمان ولش کن بیا بریم ......حوصله شرنداریم....
    پسره گفت نه من ازهمچین مالی نمی گذرم...
    -نیما:ببین بچه جون راهتو بکش برو ..
    پسره هم گفت اگه نکشم .؟
    که همونم موقع نیمایه مشت زد توی صورت پسره گفت این جوری می شه...
    پسره انگارخیلی عصبانی شده بودانگار بهش برخورد...گفت تومنو زدی ؟....آرمانی که تاحالاکسی دست روش بلندنکرده...
    اونم یه مشت زدتوی بیننی نیما....
    که ازبینیش خون امد........اون دوستش که یکم منطقی تربودگفت..ولش کن ارمان ...بیا زودبریم به مهمونی برسیم... کاری باهاشون نداشته ..باش توی اون مهمونیه ریخته ازاین دخترها...اون پسره که اسمش آرمان بود گفت....نه من اون چشم آهویی می خوام .....
    نیما:خفه شو...اشغال چرااین قدرچرتوپرت می گی..
    پسره می خواست دعواراه بندازه که دوستاش امدبردنش .......به نظرمی رسید سنی ندارند ..دربرابرنیما این پسره آرمان خیلی بچه بود
    -بعدشم پسره رو کرد بطرف نیماگفت ..کوفتت بشه توگلوت گیرکنه...
    واقعااز شنیدن این حرف هاخجالت می کشیدم ..ببین چطورسرمن چونه می زدن ...انگار من چطوردختری هستم؟ ......فکرمی کنن دوست دارم بااون ها برم
    خیلی حس بدی داشتم دوست داشتم زودی ازاون جابرم .
    خدارشکرکه تموم شد....
    نیما ..امدنزدیکم ....
    چرابهت می گم بروسوارماشین شو مثل این منگل ها وایستادی تماشامی کنی.؟
    همین می خواستی.....راهتو کشیدی رفتی ....چرا واینستادی ......می خواستی این اتفاق بیفته ..هان..؟
    اگه من دیرمی رسیدم...چی؟
    چی این قدر از این که بازم طلبکارمنه؟ ...عصبانی شدم...
    اصلا همش تقصیرتویه چرامنو اینجا اوری ..چرامنو ول نمی کنی؟..نمی دونی چقدرترسیدم.چرابامن اینکارمی کنی .؟
    چرادوست داری منو اذیت کنی ؟....چرامن باید تاوان پس بدم هان.؟
    چرااعصاب خودتو منو خوردمی کنی؟ ..همه این کارهابه خاطر آرش بود؟
    اون داییمه .حالا. فهمیدی ..حالا آرام شدی ..خوشحال شدی؟ ...به این خاطرمن این قدر اذیت کردی ؟
    ساکت و مات شده بود......
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا