-اصلاً حوصله دعواجروبحث نداشتم .. ...گفتم نیماولش کن بریم حوصله ندارم
-نیما:حیف که الان وقت جروبحث باشما راندارم...
خوشحال شدم اینکه حرفم راگوش داده .....روکردطرفم گفت همش تقصیر توی اگه کنارم بودی تنها راه نمی افتادی ........ این چیزاپیش نمی آمد
...تقصیرمنه ؟.....ازش یکم فاصله داشتم
-نیما:ازکنارم جُم نمی خوری..
امد نزدیکم دستمو بگیره که مانعش شدم که....گفتم نمی شه ...من نمی خواستم جلوی این پسرها جروبحث کنم .باعث توجه دیگران بشم ..چیزی نگفتم
راه افتادیم داشیم می رفتیم ....
که همون لحظه پسره گفت ..حیف تو خوشگله نیست ...که بااین بداخلاقه هستی ..چطورتحملش می کنی ...
مثل این که این پسره دنبال شرمی گرده ....؟
نیمامی خواست روش برگردونه عقب جواب اونه بده گفتم خواهش می کنم ..... بااونهاجروبحث نکن..
داشتیم راه میرفتیم که جلوی یه مغازه لباس فروشی وایستاد...رفت داخلش گوشه آستین مانتوم من کشید باخودش برد...
مغازه قشنگی بود..من نمیدونستم دلیل امدن به این جاچی می تونه باشه؟.....
فرشنده یه آقاجون از سوسولها بود..داشت باچشماش ادم درسته قورت می داد....
خوش امدی گفت .....نیما بهش گفت اون لباس توی ویترین سایز این خانم بیارید ..........
که همون لحظه فروشنده گفت ..فکرکنم همون لباس روی مانکن درست اندازه خانم باشه ...تیپشون مثل مانکنها هست...
توی دلم گفتم اینوکجای دلم بزارم الان..؟
نیماانگارکه عصبانی شده بود..روکردبه فروشنده ..گفت آقا شما نمی خواد درباره تیپ خانم نظربدین لباس بیارید.....
یه چیزی ازنیما فهمیدم که خیلی غیرته ..من نمی دونم میترابا اون راحتی بودنش.... چطورمی خواست بانیماازدواج کنه..؟
روکردم طرفش گفتم . توبرای چی می خوای برای من لباس بخری ؟....چه دلیلی داره..؟
-نیما:دلیلشو خودت بعدش می فهمی ....
من می خوام الان بفهمم ...اگه ندونم ..اصلا قبول نمی کنم .که حتی بپوشمش
-نیما:گفتم ...که می فهمی ..الکی بامن جروبحث نکن ..
چرااون وقت هرکاری شما می گین من باید قبول کنم ....
-نیما:الان دقیقا وقت این حرفها نیست ....
پس به من بگو دقیقا کی وقتشه ...منم بدونم ....؟
که همون موقعه فروشنده امد..نتونستم ..بقیه حرفمو بزنم..
فروشنده که لباس آورده بود ...داد دستم ..
-نیما:برو بپوش ببین اندازته ..
نمی خواستم برم .....
که نیما هی باچشم اشاره کرد که برم ..
وبعدش جلوی فروشنده خوب نبود .....اگه نمی رفتم حالا راجب ماچی فکری می کرد ؟
فروشنده:من که می گم اندازه انداره است...
که همون لحظه نیمایه نگاه غضب آلود بهش کرد..که بدبخت ساکت شد....
لباس خوشگلی بود یه ماکسی بلند بنفش دوبند بود یه کت کیپورروش بود واقعا خوشگل بود وخیلی هم شبیه همون لباسی بودکه برای تولد میتراخریده بودم .....واقعا از حق نگذریم سلیقش خوبه ...پوشیدمش به نظرم که خیلی خوب می آمد ....یه تق خوردبه در..
-نیما :درراباز کن ببینم خوبه ...
خجالت می کشیدم این چرامی خوادالان منو ببینه ؟...
ولی من زود لباسو در آوردم مانتوم پوشیدم
درباز کردم که انگار از رفتارم جا خورده بود
بهش گفتم چیزی شده ... .....گفت بیا زودتر بریم کاردارم.
که دیدم نیمامشغول حساب کردنشه ......هنوزنمی دونم چرامی خواد برام بخره؟ ......رفتم نزدیکش .. گفتم نمی خواد بگی ؟...
-نیما:خودت بعدش می فهمی ..زود بیا بریم هنوز خیلی کاردارم...
-نیما:حیف که الان وقت جروبحث باشما راندارم...
خوشحال شدم اینکه حرفم راگوش داده .....روکردطرفم گفت همش تقصیر توی اگه کنارم بودی تنها راه نمی افتادی ........ این چیزاپیش نمی آمد
...تقصیرمنه ؟.....ازش یکم فاصله داشتم
-نیما:ازکنارم جُم نمی خوری..
امد نزدیکم دستمو بگیره که مانعش شدم که....گفتم نمی شه ...من نمی خواستم جلوی این پسرها جروبحث کنم .باعث توجه دیگران بشم ..چیزی نگفتم
راه افتادیم داشیم می رفتیم ....
که همون لحظه پسره گفت ..حیف تو خوشگله نیست ...که بااین بداخلاقه هستی ..چطورتحملش می کنی ...
مثل این که این پسره دنبال شرمی گرده ....؟
نیمامی خواست روش برگردونه عقب جواب اونه بده گفتم خواهش می کنم ..... بااونهاجروبحث نکن..
داشتیم راه میرفتیم که جلوی یه مغازه لباس فروشی وایستاد...رفت داخلش گوشه آستین مانتوم من کشید باخودش برد...
مغازه قشنگی بود..من نمیدونستم دلیل امدن به این جاچی می تونه باشه؟.....
فرشنده یه آقاجون از سوسولها بود..داشت باچشماش ادم درسته قورت می داد....
خوش امدی گفت .....نیما بهش گفت اون لباس توی ویترین سایز این خانم بیارید ..........
که همون لحظه فروشنده گفت ..فکرکنم همون لباس روی مانکن درست اندازه خانم باشه ...تیپشون مثل مانکنها هست...
توی دلم گفتم اینوکجای دلم بزارم الان..؟
نیماانگارکه عصبانی شده بود..روکردبه فروشنده ..گفت آقا شما نمی خواد درباره تیپ خانم نظربدین لباس بیارید.....
یه چیزی ازنیما فهمیدم که خیلی غیرته ..من نمی دونم میترابا اون راحتی بودنش.... چطورمی خواست بانیماازدواج کنه..؟
روکردم طرفش گفتم . توبرای چی می خوای برای من لباس بخری ؟....چه دلیلی داره..؟
-نیما:دلیلشو خودت بعدش می فهمی ....
من می خوام الان بفهمم ...اگه ندونم ..اصلا قبول نمی کنم .که حتی بپوشمش
-نیما:گفتم ...که می فهمی ..الکی بامن جروبحث نکن ..
چرااون وقت هرکاری شما می گین من باید قبول کنم ....
-نیما:الان دقیقا وقت این حرفها نیست ....
پس به من بگو دقیقا کی وقتشه ...منم بدونم ....؟
که همون موقعه فروشنده امد..نتونستم ..بقیه حرفمو بزنم..
فروشنده که لباس آورده بود ...داد دستم ..
-نیما:برو بپوش ببین اندازته ..
نمی خواستم برم .....
که نیما هی باچشم اشاره کرد که برم ..
وبعدش جلوی فروشنده خوب نبود .....اگه نمی رفتم حالا راجب ماچی فکری می کرد ؟
فروشنده:من که می گم اندازه انداره است...
که همون لحظه نیمایه نگاه غضب آلود بهش کرد..که بدبخت ساکت شد....
لباس خوشگلی بود یه ماکسی بلند بنفش دوبند بود یه کت کیپورروش بود واقعا خوشگل بود وخیلی هم شبیه همون لباسی بودکه برای تولد میتراخریده بودم .....واقعا از حق نگذریم سلیقش خوبه ...پوشیدمش به نظرم که خیلی خوب می آمد ....یه تق خوردبه در..
-نیما :درراباز کن ببینم خوبه ...
خجالت می کشیدم این چرامی خوادالان منو ببینه ؟...
ولی من زود لباسو در آوردم مانتوم پوشیدم
درباز کردم که انگار از رفتارم جا خورده بود
بهش گفتم چیزی شده ... .....گفت بیا زودتر بریم کاردارم.
که دیدم نیمامشغول حساب کردنشه ......هنوزنمی دونم چرامی خواد برام بخره؟ ......رفتم نزدیکش .. گفتم نمی خواد بگی ؟...
-نیما:خودت بعدش می فهمی ..زود بیا بریم هنوز خیلی کاردارم...
آخرین ویرایش: